به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

همه چيز آماده بود. اهرم ارتفاع را بالاتر كشيدم. بار خارجي از زمين جدا شد. راهنما سرش را ميان دو صندلي آورد تا چيزي بگويد كه چشمش به پسرك افتاد. وحشت زده عقب كشيد و روي بارها نشست.


مشغول بررسي وضعيت فني هليكوپتر بودم كه صداي بهرام به گوشم رسيد.
- سيدعلي، بدو! آماده شو!

بقيه در ادامه

 

بهرام سلطاني از دوستان قديمي‌ام و يكي از خلبانان جنگ ديده بود. خلق و خوي آرامي داشت و صبور و نترس بود، به همين علت با او به مأموريت مي‌رفتم.
كتاب فني هليكوپتر را به يكي از همكارانم دادم و به طرف دفتر عمليات راه افتادم. قرار بود براي حمل‌ونقل مهمات و مواد غذايي به "آلواتان " برويم. افسر عمليات توضيحات لازم را داد و گفت كه براي سوخت‌گيري بايد به پايگاه بروم. اما بهرام قبل از اين كه مرا صدا كند، تمام كارها را انجام داده بود.
- سوخت زدم، مخزن كاملاً پر است. هليكوپتر را بازديد كرده‌ام، وضعيت خوبي دارد. وسايل مورد نياز را هم داخل اتاقك خلبان گذاشته‌ام.
انگشتم را روي پيشاني كشيدم و گفتم: "شرمنده آقا بهرام. "
معطل نكرديم و به سوي كوه هاي آلواتان به پرواز درآمديم. چند روز قبل، باران تند بهاري زمين را شسته بود و علف هاي سبز سر از خاك درآورده بودند. دشت و دره و دامنه كوه ها مثل مخمل سبز شده بودند. گل‌هاي رنگارنگ آن‌قدر طبيعت زير پاي‌مان را قشنگ كرده بودند كه دوست داشتم همراه بچه‌هايم روي آن فرش زيبا مي‌دويديم.
هنوز ساعتي از طلوع خورشيد نگذشته بود كه به پايگاه سپاه در آلواتان رسيديم. چادرهاي زيادي دور تا دور پايگاه برپا شده بود. چند ساختمان كوچك كه بيشتر شبيه اتاق بودند، در ميان آنها خودنمايي مي‌كردند. خوب كه پايگاه را نگاه كردم، از بهرام پرسيدم: "كجا فرود بياييم؟ "
به نقطه‌اي در وسط پايگاه اشاره كرد و گفت: آن‌جا! دارند علامت مي‌دهند.
ولي باد ملخ چادرها را از جا مي‌كند.
بهرام دوباره به محل فرود نگاه كرد و جواب داد: "جاي بهتري وجود ندارد. "
با اين حرف او براي شناسايي بهتر، در ارتفاعي مناسب روي پايگاه پرواز كردم. بهرام چشم از ارتفاعات اطراف برنمي‌داشت.
- سيدجان، از اين ارتفاعات چه جور بالا برويم؟ اصلاً جايي براي دويدن هليكوپتر نداريم.
درست مي‌گفت. از محل فرود تا ابتدايي دامنه آلواتان فاصله زيادي وجود نداشت و نمي‌توانستيم به صورت معمول از زمين بلند بشويم. مجبور بوديم از حداكثر قدرت موتور استفاده كنيم و با زاويه بسته اوج بگيريم. اين مسئله ما را با خطرات جدي روبه‌رو مي‌كرد. مثل خاموش شدن موتور به علت نقص فني كه در اين صورت شانس كمي براي زنده ماندن داشتيم.
نگاهم را از دامنه تا سينه‌كش كوه بالا كشيدم. از داخل هليكوپتر در حال فرود نمي‌توانيم قله را ببينم. وقتي فرود آمديم، چشمم به جعبه‌هاي مهمات و گوني‌هاي مواد غذايي افتاد. بهرام را صدا كردم و به صندلي هليكوپتر تكيه دادم.
- آقا بهرام، سربالايي را ولش كن، بگو اين همه بار را چطور بايد برد؟ فقط خدا كند پاكسازي شده باشد، وگرنه...
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: "اي بابا! لازم نيست دلت شور بزند. مردن كه سخت نيست! "
به اتفاق بهرام و مسئول هماهنگي به طرف چادر فرماندهي راه افتاديم. در راه چند پسر بچه توجه‌ام را به خود جلب كردند. در اين فكر بودم كه آنها در ميان نيروهاي بسيج چه مي‌كنند كه يك نفر به پيشوازمان آمد و ما را به داخل چادر فرماندهي دعوت كرد. پس از سلام و احوالپرسي از فرمانده پايگاه علت حضور پسربچه‌ها را پرسيدم.
- حدود بيست خانواده بر اثر حمله نيروهاي ضد انقلاب عزيزان خود را از دست داده‌اند و خانه‌هاي‌شان در آتش سوخته است. براي آنان جا و مكان آماده كرده‌ايم؛ مدرسه هم دارند كه الان زنگ تفريح‌شان است.
پس از خوردن چاي، يكي از برادران پاسدار علت حضورمان را بيان كرد.
- كوه آلواتان در دست نيروهاي خودمان است. عراقي‌ها و ضد انقلاب، در داخل خاك عراق منتظر فرصت مناسب براي حمله هستند. بنابراين لازم است تا قبل از ظهر، مهمات و مواد غذايي به قله برسانيم. اگر بخواهيم از اسب و قاطر و الاغ استفاده كنيم، يك هفته طول مي‌كشد كه اين كار به صلاح نيست.
مخزن سوخت فقط به اندازه دو ساعت و نيم پرواز، بنزين جا مي‌گرفت، تا آن لحظه حدود يك ساعت پرواز كرده بوديم. بنابراين با آن همه مهمات و مواد غذايي و كمبود سوخت نمي‌توانستيم در مدت زمان كمي، آنچه را او مي‌خواست انجام دهيم. مشكلات كار به او گفتم.
- ما فقط به اندازه يك ساعت سوخت داريم. نمي‌توانيم آن طور كه شما مي‌خواهيد كار را انجام بدهيم. مقداري مهمات و مواد غذايي را به بالاي قله مي‌رسانيم و براي سوخت‌گيري به پايگاه خودمان باز مي‌گرديم.
نمي‌دانم كجاي حرفم اشتباه بود كه عصباني شد.
- هليكوپتري برايم فرستاده‌اند كه فقط يك ساعت مي‌تواند پرواز كند! شما داريد بهانه مي‌گيريد كه مأموريت انجام ندهيد. مي‌ترسيد! وگرنه كاري ندارد. من جاي شما بودم با دو دفعه بارگيري همه مهمات و مواد غذايي را مي‌بردم.
نمي‌توانستم جوابش را بدهم. از قدرت هليكوپتر اطلاعات كافي نداشت و فكر مي‌كرد كه مثل كاميون است. اگر توضيح مي‌دادم، كار مشكل‌تر مي‌شد. براي حفظ روحيه‌ام و جواب ندادن به حرف هاي او با بهرام از چادر بيرون آمديم. نفسي تازه كردم و به چهره برافروخته بهرام نگاهي انداختم. هر دو حرفهاي زيادي داشتيم كه به يكديگر بزنيم، اما امكان مناسبي نبود.
همكار فني ما مشغول بررسي وضع هليكوپتر بود. پسربچه‌ها از فاصله نزديك چشم به حركاتش دوخته بودند. نمي‌دانم چه چيز باعث شد همه چيز را فراموش كنم و به پسر بچه‌ها فكر كنم.
زمان كوتاهي نگذشته بود كه مسئول هماهنگي خودش را به ما رساند و گفت: "سيد، هر مقدار از مهمات و مواد غذايي را كه مي‌توانيد به قله برسانيد. بقيه‌اش را خودشان مي‌برند. "
بسيجي‌ها گوش به فرمان فرمانده خود هرچه مي‌توانستند، داخل هليكوپتر بردند. مهمات و مواد غذايي را روي هم چيدند. هرچه برايشان توضيح مي‌داديم نمي‌توانيم آن مقدار بار را جابه‌جا كنيم، كسي به حرف‌مان گوش نمي‌داد. مسئول هماهنگي هم نتوانست فرمانده را راضي كند كه به اندازه مجاز بار به داخل هليكوپتر ببرند. مجبور شدم بهرام را به گوشه‌‌اي بكشانم.
- آقا بهرام، مثل اين كه بايد كاري كرد. اگر اين طور پيش برود، قبل از رسيدن به دامنه به زمين مي‌خوريم و....
بهرام نگاهي به صورت برافروخته فرمانده بسيجي‌ها انداخت و گفت: سيدجان، دل نگران بچه‌هاي روي قله است. ببين چكار مي‌توانيم بكنيم.
تنها راه چاره، استفاده از تور بار خارجي بود. وقتي به بهرام گفتم، نگاهي به ديواره كوه آلواتان انداخت و با ترديد پرسيد: "با اين باد تند و اين ارتفاع فكر مي‌كني....؟ "
از حركات دستش بقيه سؤال را فهميدم. جواب دادم: "آقا بهرام، اصلاً فكرش را نكن كه نمي‌توانيم، فقط بگو يا علي! "
با اشاره من، همكاران فني‌مان تور مخصوص بار خارجي را روي زمين پهن كرد. به كمك تعدادي از بچه‌هاي بسيج چند صندوق مهمات داخل آن قرار داديم. از موقعي كه شروع به كار كرديم، بقيه دست از كار كشيدند. فرمانده پايگاه با نوعي شك آميخته با ترس نزديك آمد و پرسيد چه مي‌كنيم. برايش توضيح دادم مجاز به حمل مهمات در داخل هليكوپتر نيستيم و تنها مي‌توانيم مواد غذايي و نيروهاي را جابه‌جا كنيم. در همان حال متوجه حالش بودم. با اين كه هنوز نگران بود اما عصبانيتش كم شده بود. وقتي متوجه شدم موقعيت مناسبي به وجود آمده، با او شروع به صحبت كردم.
- اگر اين طور بخواهيد كار انجام بدهيم، نه هليكوپتر سالم مي‌ماند، نه خلبانانش. اما اگر تحمل داشته بايشد كار را مي‌توانيم را رعايت اصول ايمني انجام بدهيم. قول مي‌دهم تمام مهمات و مواد غذايي و حتي نيروهاي پايگاه را به بالاي قله برسانم. تحمل داشته باش و به نيروها بگو از ما فاصله بگيرند.
ملخ هليكوپتر كه به گردش آمد، آهسته و آرام از زمين فاصله گرفتيم و همكار فني ما، بار خارجي را به زير هليكوپتر آويزان كرد. يك نفر از نيروهاي سپاه نيز به عنوان راهنما در اتاقك عقب نشست تا نشان بدهد بار را در كدام نقطه روي قله بگذاريم. آماده پرواز شدم و اهرم ارتفاع را بالا كشيدم. هنوز از زمين فاصله چنداني نگرفته بودم كه بهرام با انگشت به عقربه‌‌هاي دور موتور و قدرت آن اشاره كرد. بار اضافي قدرت پرواز را گرفته بود. نمي‌خواستم بازگردم و باعث ايجاد مشكل ديگري بشوم.
از بهرام خواستم با دقت مواظب عقربه‌ها باشد.
در ارتفاع بالا باد تندي مي‌وزيد و هليكوپتر را به شدت تكان مي‌داد. صعود عمودي به سختي انجام مي‌شد و لرزش‌هاي هليكوپتر دلهره مرا بيشتر مي‌كرد. به بهرام گفتم كه در صورت بروز هرگونه اتفاق، نسبت به رها كردن بار خارجي اقدام كند. به او مهارتش در پرواز كاملاً اطمينان داشتم. اما گاه اتفاقي غير منتظره‌اي پيش مي‌آمد كه مهارت ها را زير سؤال مي‌برد.
وقتي مقابل قله كوه آلواتان رسيدم، ارتفاع‌سنج 11000 پا (كمتر از 4000 متر) را نشان داد. براي فرود لازم بود حداقل 1000 پا بالاتر برويم. همين كه چند متري از قله بالا رفتيم. را نشان داد. براي فرود لازم بود حداقل 1000 پا بالاتر برويم. همين كه چند متري از قله بالا رفتيم، سلاح‌هاي سنگين دشمن به سوي ما آتش كردند. بهرام مسير امني را نشان داد و من گردش به راست انجام دادم. نمي‌توانستيم به سرعت جابه‌جا شوم. بار خارجي به اين طرف و آن طرف كشيده مي‌شد و ممكن بود هليكوپتر از كنترل خارج شود. چند دقيقه‌اي در ارتفاع پايين‌تر از قله پرواز كردم. با بررسي دوباره مسير فرود، روي نقطه‌اي كه راهنما نشانم مي‌داد پايين آمدم.
روي تيغه كوه محلي براي فرود نبود. بار اجازه نمي‌داد هليكوپتر ر در ارتفاع كم كنترل كنم. بهرام، مرتب تغيير ارتفاع و سرعت را به من گزارش مي‌كرد. عراقي‌ها هم لحظه‌اي آرام نبودند و همچنان به روي ما آتش مي‌ريختند. ناچار در نقطه‌اي كه فكر مي‌كردم امن است، بار خارجي را تخليه كردم و به سطح قله نزديك‌تر شدم. از راهنما كه در اتاقك عقب هليكوپتر نشسته بود خواستم گوني‌هاي مواد غذايي را پايين بريزد. ثابت نگه داشتن هليكوپتر روي تيغه كوه سخت بود. در آن لحظات كافي بود گلوله‌اي به هليكوپتر بخورد. از سقوط آن نمي‌توانستم جلوگيري كنم.
تخليه بار داخلي كمي بيشتر از پنج‌ دقيقه طول كشيد. در آن لحظات، نيروهاي مستقر روي قله هم به كمك آمده بودند و گوني‌هاي مواد غذايي را از دست راهنما مي‌گرفتند. وقتي بارها تخليه شد، راهنما سرش را نزديك گوشم آورد و فرياد كشيد: "تمام شد! "
رنگ صورتش پريده بود.
با خالي شدن بار به سمت پايگاه دور زدم و به سوي نقطه فرود سرازير شدم. از خودم و كاري كه انجام داده بودم، راضي بودم. بايد براي انجام مرحله دوم پرواز با فرمانده پايگاه صحبت مي‌كرديم تا از وارد آمدن فشار زياد به هليكوپتر جلوگيري كنيم. صحبت با او را به بهرام سپردم و روي زمين نشستم.
مسئول هماهنگي و فرمانده پايگاه روي خاكريز نشسته، مشغول تماشاي فرود ما بودند. با خاموش كردن موتور، بهرام و راهنما به سوي‌شان رفتند. من هم راهم را به سوي بچه‌هايي كه از گرد و خاك زياد به سرفه افتاده بودند، كج كردم. چند لحظه بعد حركت تند دست هاي راهنما را ديدم كه با فرمانده مشغول صحبت بود. دائماً نگاهش را به روي تيغه كوه آلواتان مي‌كشاند و گاه به من و بهرام نگاه مي‌كرد. لبهاي بهرام و مسئول هماهنگي با نوعي رضايت خاص باز بود. معلوم بود راهنما با احساس خطر تلاش مي‌كند آنها را به فرمانده‌اش انتقال دهد. خوشحال بودم كه حداقل او درد ما را درك و كار را خوب ارزيابي مي‌كند.
هليكوپتر به كمك تعدادي از بسيجي‌ها از گوني‌هاي مواد غذايي پر مي‌شد. در فاصله‌اي كم، پسربچه‌ها روي سبزه‌ها نشسته و مشغول تماشا بودند. نمي‌دانم چه شد و چه احساسي در درونم به جوشش افتاد كه نگاهم به چشمهاي پسربچه‌اي هفت‌ هشت ساله گره خورد. رنگ حنايي موهايش در زير نور آفتاب جلوه‌اي خاص به صورتش داده بود. ترك هاي ريزي روي دست و صورتش با رنگ قرمز خون زير پوستش آميخته شده و از او كوچك مردي قوي‌ ساخته بود. همه اين‌ها نشان مي‌داد در كوهستان زندگي كرده است. زندگي‌ سختي‌ كه با شرايط طبيعت منطقه مخلوط است و بايد در مقابلش ايستاد تا دوام پيدا كند.
همان‌طور كه ايستاده مرا نگاه مي‌كرد، چشمم به سايه‌اش افتاد. كودكان ديگر زير سايه‌اش نشسته بودند و اين تركيب نوعي فرماندهي را در ذهنم تداعي مي‌كرد.
پسرك چندم قدم به سويم برداشت. لحظه‌اي ايستاد و نگاه را از روي صورتم به هليكوپتر دوخت. وجود چند رشته نامرئي را بين خودم و او احساس مي‌كردم. در آن لحظه كسي را نمي‌ديدم. هيبت پسرك در مقابلم به عظمت كوه هاي غرب كشور بود و مرتب بزرگ‌تر مي‌شد.
سلام كردم. منتظر جواب نماندم و نامش را پرسيدم.
صدايش مرا لرزاند.
- شَمشِِر...
اسمش با كلام و حركاتش سازگار بود. اما در زير سنگيني روح سلحشورش، نوعي مهرباني به چشم مي‌خورد كه مرا در خود گرفته بود.
- به چي نگاه مي‌كني؟
- به آسمان، پرنده‌ها، شما و اين همه آهن!
خداي من، با چه كسي حرف مي‌زنم؟! اين كلمات و اين نگاه جستجو‌گر، با اين وجود كوچك اصلاً سازگار نيست. بچه‌هاي شهري، آنان كه تحصيل كرده‌اند و همه امكانات را با خود دارند، حتي فرزندان خودم تاكنون پرواز را اين‌طور نديده بودند.
- دوست‌داري داخل هليكوپتر بنشيني؟
چشم‌هايش "بله " گفتند. و من دستش را گرفتم. صندلي بهرام را برايش انتخاب كردم و او را روي آن نشاندم. كمي فاصله گرفتم و مشغول تماشا شدم. هيكل كوچكش در صندلي گم شده بود. در آن حال مي‌شد يك دنيا سؤال در ذهنش خواند. نگاهش عقربه‌‌ها را مي‌كاويد. نوعي لذت پنهان وجودش را پر كرده بود. بچه‌هاي ديگر نزديكش آمدند. با حسادتي كودكانه سؤالاتي پرسيدند و او با ابهت به زبان كردي جواب‌شان را داد.
هر كدام دنياي متفاوتي داشتيم. چند بار محكم خود را به صندلي كوبيد و سعي كرد آرنج‌هايش را روي دسته‌هاي صندلي بگذرد. گرچه ناموفق بود اما از تلاش دست برنمي‌داشت. لحظه‌اي به من خيره شد. فكر كردم مي‌خواهد سؤالي بپرسد. آماده بودم تا با غرور جوابش را بدهم. اما با نگاه بهدستهاي كوچكش و فرمان‌هاي پرواز فهميدم كه به دنبال وظايف آنها در پرواز مي‌گردد. با اين كار غرور پرواز را از ذهنم پاك كرد و مرا با خود به دنياي كودكانه‌اش برد.
همكار فني‌ام بار داخلي را چيده بود، اما اين بار كمتر. بسيجي‌ها تور بار خارجي را پهن كرده و مشغول چيدن صندوق هاي مهمات بودند. بهرام و مسئول هماهنگي هنوز در بالاي خاكريز مشغول صحبت با فرمانده بسيجي‌ها بودند. از نوع رفتارشان مي‌شد فهميد كه همه راضي هستند.
مقابل هليكوپتر ايستادم. از روي زمين قادر نبودم صورت شمشر را ببينم. از شيشه زير هليكوپتر نگاههم را به پاهايش دوختم. فاصله‌شان با كف هليكوپتر زياد بود. با آهنگ يكنواختي آنها را تكان مي‌داد. دست هاي كوچكش با ترس روي فرمان‌هاي پرواز مي‌چرخيد.
براي اين كه راحت باشد، كنارش روي صندلي ديگر نشستم. چند لحظه خيره نگاهش كردم. پرسيدم: "دوست ‌داري كمربندت را ببندم؟ "
جوابي نداد. مثل اين كه باورش نمي‌شد او را پذيرفته‌ام و مي‌خواهم او را در بازي شريك كنم. دستهايم را پيش بردم و مشغول بستن كمربند شدم؛ هنوز با غرور نگاهم مي‌كرد.
دستهاي كوچك و زبرش را كه از پهلو‌ها گرفته بود، پايين آورد و منتظر شد تا از مقابلش كنار بروم.
- دوست داري موتور را روشن كنم؟
براي اين كه باورش را از خيال كودكانه جدا كنم انگشتم را روي دكمه مخصوص روشن شدن موتور فشار دادم. عقربه‌‌ها را نگاه كردم. دسته گاز موتور را تا آخرين حد باز كردم تا بنزين به حلقوم تشنه موتور برود.
بهرام منتظر بود تا خبرش كنم. راهنما هم داخل اتاقك عقب نشسته بود. با صداي روشن شدن موتور، همكار فني‌ام قلاب توبار خارجي را به دستش گرفت و آماده شد. با اين كه همه را مي‌ديدم، نمي‌دانم چرا اهرم ارتقاع را بالا كشيدم. هليكوپتر آرام از زمين جدا شد. همكار فني‌ام علامت داد. به جلو پرواز كردم و وقتي از زير هليكوپتر بيرون آمد، علامت داد كه بار خارجي را وصل كرده است. آماده پرواز شدم.
بهرام و مسئول هماهنگي به سرعت به سويم دويدند. همكار فني‌ام ناباورانه دويدن آن ها را دنبال مي‌كرد. تازه متوجه شده بود بهرام سوار نشده است. دست‌ها تكان مي‌خوردند و مي‌خواستند روي زمين بنشينم. باور نمي‌شد دست به چنين كاري زده‌ام. شمشر با خيالي راحت پرواز را دنبال مي‌كرد.
همه چيز آماده بود. اهرم ارتفاع را بالاتر كشيدم. بار خارجي از زمين جدا شد. راهنما سرش را ميان دو صندلي آورد تا چيزي بگويد كه چشمش به پسرك افتاد. وحشت زده عقب كشيد و روي بارها نشست.
شمشر گاه آرام به اوج آسمان نگاه مي‌كرد و گاه نظري كوتاه به زمين مي‌انداخت. هيچ نمي‌گفت.
ناگهان لرزشي شديد باعث شد از دنياي شمشر بيرون بيايم. نگاهي به عقربه‌ها انداختم. همه چيز عادي بود. راهنما از روي بارها با چهره‌اي نگران بيرون را نگاه مي‌كرد. هليكوپتر با صعود عمودي به سوي قله مي‌رفت و ارتفاع‌سنج به عدد 11000 پا نزديك مي‌شد. يادم آمد دشمن به سوي ما نشانه رفته است. براي انتخاب مسيري مطمئن به سمت چپ گردش كردم. چشمم به صندلي خالي بهرام كه افتاد، لرزيدم.
- در اين ارتفاع اگر اتفاقي بيفتد؟ اگر گلوله‌اي به... خداي من، اين چه كاري بود كردم!
شمشر، آرام و بي‌دغدغه، زمين و آسمان و پرنده آهني را مي‌كاويد. گاه انگشتش به اشاره‌اي بالا مي‌آمد و لحظه‌اي بعد روي لب ها مي‌خوابيد. تا آن روز خلباني به خونسردي و آرامي او نديده بودم. لذتي كه او از پرواز مي‌برد چنان هيچان زده‌ام كرد كه وجود خطر را از ياد بروم. خودم و او را به خدا سپردم.
در ارتفاع 12000 پايي، نقطه فرود قبلي را زير نظر گرفتم. به راهنما سپردم مثل دفعه قبل عمل كند و بارها را از ارتفاع كم روي قله بريزد. ترس از وزش تندباد و مبارزه با آن لحظه‌اي آرامم نمي‌گذاشت. در نبود بهرام همه كارها را به تنهايي انجام مي‌دادم.
وقتي روي آلواتان رسيدم. هوا آرام نبود. دشمن به ظاهر آرامش يافته بود. نه باد مي‌وزيد و نه گلوله‌اي شليك مي‌شد. همه چيز در سكوتي غيرقابل تصور فرو رفته بود. شمشر به تماشاي بسيجي‌ها مشغول بود. راهنما مثل دفعه قبل سرش را نزديك آورد و گفت: "بارها را خالي كردم. خودم هم مي‌روم پايين! "
بي آن كه لحظه‌اي تأمل كند، پايين پريد و در اتاقك عقب را بست.
وقتي راهنما پياده شد، خودش را مقابل هليكوپتر رساند و با دست به صندلي شمشر اشاره كرد. بسيجي‌ها براي ديدن خلبان كوچولو پايين و بالا مي‌پريدند. شمشر هم با دستهاي كوچكش به آنان اشاره مي‌كرد.

***

وقتي در پايگاه روي زمين فرود آمدم، همه در تعجب و حيرت‌فرو رفته بودند. كسي نمي‌دانست چه بايد بگويد يا چه كند؟ موتور را خاموش كردم و شمشر را پايين آوردم. دستش را به سويم دراز كرد و صورتم را بوسيد و بعد مثل كبوتري خوشحال بال گشود و خود را ميان دوستانش رساند. دستهاي مشت شده‌اش دائماً در هوا مي‌چرخيد.
بهرام كنارم ايستاده بود و حرف مي‌زد. مسئول هماهنگي خيره نگاهم مي‌كرد. فرمانده بسيجي‌ها به دنبال راهنما مي‌گشت و همكار فني‌ام با ترس و تعجب بدنه هليكوپتر را بررسي مي‌كرد. همه به دنبال چيز غير منتظره‌اي بودند. اما من در فكر شمشر بودم.
جناب سروان، پس همراه‌تان كو؟
فرمانده بسيجي‌ها منتظر جواب بود. لبخندي تحويلش دادم و گفتم: "عجب بچه‌ بزرگي! "
بهرام پرسيد: "سيدعلي كجايي؟ "
همان لحظه مأمور فني هم به ما پيوست و گفت: "اصلاً گلوله نخورده‌! "
فقط جواب او را دادم.
- مگر قرار بود گلوله هم بخورد؟!
مسئول هماهنگي آرام شد و گفت: "مرد حسابي! اين پايين ما فكر مي‌كرديم چند تا لشگر به تو حمله كرده‌اند. نمي‌داني چقدر گلوله به سويت مي‌آمد. "
توجه‌اي به سؤال ها و جواب ها نداشتم. چشم‌هايم هنوز به دنبال شمشر بود. روي سبزه‌ها سبكبال راه مي‌رفت. فرمانده بسيجي‌ها شانه به شانه نگاهم را تعقيب كرد و پرسيد: "جناب سروان، راهنما را كجا گذاشتي؟ "
- روي قله پياده شد، فكر كنم ترسيد!
لحظه‌‌اي به خود آمدم و گفتم: "ببخشيد! گفت كار دارم و مي‌خواهم روي قله بمانم. "
با اين كه ناراحت شده بود، گفت: "شما خلبانان حال و هواي درستي نداريد. اصلاً بگو ببينم، چطور شد با اين پسرك پرواز كردي؟ "
- نمي‌دانم يك جور مردانگي در وجودش ديدم كه جذبش شدم. فكر مي‌كنم او در آينده يكي از مردان بزرگ ايران خواهد شد.
نفس عميقي كشيد و بازويم را گرفت. بعد آهي كشيد و گفت: "درست است، او فرزند يكي از سرداران شهيد كرد است كه چندي پيش، دشمن تكه‌تكه‌اش كرد! "

*پي نوشت:

هليكوپتر 214 ، از هليكوپتر هاي مخصوص حمل بار است. اين هليكوپتر به دو صورت داخلي و خارجي بار حمل مي كند. بار خارجي در تورهاي ضخيم چيده شده و مثل سبدي به زير آويزان مي شود براي انجام اين كار خلبانان ماهر و زبده انتخاب مي شوند زيرا وقتي بار خارجي آويزان است به اين طرف و آن طرف كشيده مي شود و ممكن است هدايت هليكوپتر را از دست خلبان خارج كند و باعث بروز سانحه گردد.

ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 شهریور 1389  - 1:16 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6076293
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی