برادر خبرنگار پرسيد: هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟ پيرمرد گفت: روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. گفت: "گردن كلفت كه نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم.

شنيده بوديم كه خيلي ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و كلك از سر بازش كرده بودند. اما وقتي شصتمان خبردار شد كه هماي سعادت بر سرمان نشسته و او كفش و كلاه كرده تا سر وقت مان بيايد. نشستيم و فكرهايمان رايك كاسه كرديم و بعد مثل نو عروسان بدقلق "بله " را گفتيم. طفلك كلي ذوق كرد كه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مي نشستيم و به سوالات او پاسخ مي دهيم.
از سمت راست شروع كرد كه از شانس بد او يعقوب بحثي بود كه استاد وراجي و بحث كردن بود.
- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟
- والله شما كه غريبه نيستيد، بي خرجي مونده بوديم. سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نميشه. گفتيم كي به كيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شكم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم!
نفر دوم احمد كاتيوشا بود كه با قيافه معصومانه و شرمگين گفت:
"عالم و آدم ميدونن كه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين كه كف پام صافه و كفيل مادر و يك مشت بچه يتيم هم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا و مرافه مي ترسم! تو محله مان هر وقت بچه هاي محل با هم يكي به دو مي كردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي كردم. حالا از شما عاجزانه مي خواهم كه حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ كنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل كنند! "
خبر نگار كه تند تند مي نوشت متوجه خنده هاي بي صداي بچه ها نشد.
مش علي كه سن و سالي داشت گفت:
" روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. گفت: "گردن كلفت كه نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم. "
خبرنگار كم كم داشت بو مي برد. چون مثل اول ديگر تند تند نمي نوشت. نوبت من شد.گفتم:
"از شما چه پنهون من مي خواستم زن بگيرم اما هيچ كس حاضر نشد دخترش را بدبخت كند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقي به توقي بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا كريمه! نمي گذارد من عزب و آرزو به دل و ناكام بمانم! "
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.بغل دستي ام گفت:
"راستش من كمبود شخصيت داشتم. هيچ كس به حرفم نمي خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمي كردند چه رسد به محله. آمدم اينجا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگي كنند. "
ديگر كسي نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجك تو چادرمان تركيد. تركش اين نارنجك خبرنگار را هم بي نصيب نگذاشت.
راوي:داوود اميريان
ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس