به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

برادر خبرنگار پرسيد: هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟ پيرمرد گفت: روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. گفت: "گردن كلفت كه نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم.


آوازه اش در مخ كار گرفتن و صفر كيلومتر بودن و پرسيدن سوال هاي فضايي به گوش ما هم رسيده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فكر مي كرد ماها جملگي براي خودمان يك پا عارف و زاهد و باباطاهر عريانيم و دست از جان كشيده ايم. راستش همه ما براي دفاع از ميهن مان دل ازخانواده كنده بوديم اما هيچكدام مان اهل ظاهر سازي و جانماز آب كشيدن نبوديم. مي دانستيم كه اين امر براي او كه خبرنگار يكي از روزنامه هاي كشور است باورنكردني است.
شنيده بوديم كه خيلي ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و كلك از سر بازش كرده بودند. اما وقتي شصتمان خبردار شد كه هماي سعادت بر سرمان نشسته و او كفش و كلاه كرده تا سر وقت مان بيايد. نشستيم و فكرهايمان رايك كاسه كرديم و بعد مثل نو عروسان بدقلق "بله " را گفتيم. طفلك كلي ذوق كرد كه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مي نشستيم و به سوالات او پاسخ مي دهيم.
از سمت راست شروع كرد كه از شانس بد او يعقوب بحثي بود كه استاد وراجي و بحث كردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟

- والله شما كه غريبه نيستيد، بي خرجي مونده بوديم. سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نميشه. گفتيم كي به كيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شكم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم!

نفر دوم احمد كاتيوشا بود كه با قيافه معصومانه و شرمگين گفت:

"عالم و آدم ميدونن كه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين كه كف پام صافه و كفيل مادر و يك مشت بچه يتيم هم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا و مرافه مي ترسم! تو محله مان هر وقت بچه هاي محل با هم يكي به دو مي كردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي كردم. حالا از شما عاجزانه مي خواهم كه حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ كنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل كنند! "

خبر نگار كه تند تند مي نوشت متوجه خنده هاي بي صداي بچه ها نشد.
مش علي كه سن و سالي داشت گفت:

" روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. گفت: "گردن كلفت كه نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم. "

خبرنگار كم كم داشت بو مي برد. چون مثل اول ديگر تند تند نمي نوشت. نوبت من شد.گفتم:

"از شما چه پنهون من مي خواستم زن بگيرم اما هيچ كس حاضر نشد دخترش را بدبخت كند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقي به توقي بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا كريمه! نمي گذارد من عزب و آرزو به دل و ناكام بمانم! "

خبرنگار دست از نوشتن برداشت.بغل دستي ام گفت:

"راستش من كمبود شخصيت داشتم. هيچ كس به حرفم نمي خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمي كردند چه رسد به محله. آمدم اينجا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگي كنند. "

ديگر كسي نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجك تو چادرمان تركيد. تركش اين نارنجك خبرنگار را هم بي نصيب نگذاشت.

راوي:داوود اميريان

ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
ادامه مطلب
پنج شنبه 25 شهریور 1389  - 1:18 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6076246
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی