پدال گاز را تا ته فشار ميدهم. سر و صداي رينگ ماشين زيادتر ميشود جلو اورژانس كه ميرسم كمي اميدوار ميشوم و به هاشم نگاه ميكنم. خشكم ميزند. چشمهايش ثابت و بيحركت به من خيره شده .

چند بار استارت ميزنم ماشين كه روشن ميشود دستي بر شانهام مينشيند. انتظار هيچ كس را نداشتم. سر بر ميگردانم. هاشم لبخند بر لب ايستاده و مرا نگاه ميكند. جا مي خورم و غافلگير ميشوم. با دلخوري قيافهام را در هم ميكشم و ميگويم: "آخه! مگه تو خونه و زندگي نداري؟ "
بر و بر نگاهم ميكند. با كمي مكث ميگويد: ":كاكو ميخواستي ما رو ول كني و بري؟ "
هر چه تلاش كردم خودم را جدي نشان بدهم نتوانستم. حقيقتش دلم نيامد برخورد تندي با او بكنم، ميگويم: "تو كه منو زهره ترك كردي "
دور ماشين مي چرخد تا به در تويوتا ميرسد. آن را باز ميكند و كنار دستم مينشيند. خونسرود و با حوصله جورابي كه در دست دارد به پا ميكند. پاشنه پوتيناش را بالا ميكشد و بند آن را محكم ميبندد. سرش را بلند ميكند و با لبخند ميگويد: "من آماده ام. بزن بريم "
به جلو خيره ميشود. در آن صبحگاه نيم رخش معصومانه و محبوب به نظر ميرسد. نگاهش را دنبال ميكنم تا به كنار پلههاي ساختمان ميرسد. آنجا همسر هاشم با چادر مشكي ايستاده. هر دو نگاهشان تابيده است به هم . آني براي رفتن دو دل ميشوم. دنده را جا ميزنم. حيفم ميآيد خلوت نگاه آن دو را به هم بزنم اما چارهاي ندارم.
- هاشم اجازه هم كه نگرفتي؟
فوري سر برميگرداند طرفم. حجب و حيا باعث ميشود تا سر به زير بيندازد و سكوت كند، سكوتي سنگين.
خيابانهاي اهواز را يكي پس از ديگري پشت سر ميگذاريم تا به دژباني اهواز - خرمشهر ميرسيم.
كنار جاده مملو از بسيجي است. ترمز ميكنم. بلافاصله هاشم پياده ميشود و عقب تويوتا ميرود در يك چشم به هم زدن عقب تويوتا و جلو آن پر از بسيجي ميشود. آنها هم مثل ما قصد رفتن به خط را دارند.
در جاده اصلي ميرانم و وارد جاده خاكي ميشوم كه هور را به جزيره مجنون متصل ميكند. بعد از رسيدن به جزيره وارد مقر تاكتيكي لشكر ميشويم. دشمن با گلولههاي توپ و خمپاره از ما استقبال ميكند. ظهر كه ميشود شدت آتش زيادتر ميشود و گلوله پشت گلوله ميآيد. پس از نماز ظهر و عصر همراه تعدادي از بچهها براي خوردن ناهار وارد سنگر نسبتا محكمي ميشويم. سفره چيده ميشود از روزنه سنگر نور كمي داخل سفره ميتابد. نور با ذرات گرد و غبار شعاع استوانه، شكلي بوجود آورده است گلولهاي روي سقف مينشيند. خاك بر سر و رويمان ميريزد. همه نگران يكديگر را نگاه ميكنند. ناگهان گلولهاي ناخوانده از روزنه سنگر داخل ميشود و در گوشهاي به زمين ميخورد و منفجر ميشود.
موج... تركش ... احساس بيوزني ميكنم. از جا كنده مي شوم و به گوشهاي پرت ميشوم. فشار زيايد بر پرده گوشم ميآيد و گوشهايم پشت سر هم سوت ميكشند؛ درست مثل سوت قطار. همه چيز جلو چشمهايم تيره و تار است. صداي هاشم به گوش ميخورد:
- محمد! محمد! كاكو كجايي؟
تكاني به هيكلم ميدهم و خودم را بالاي سرش ميرسانم. مرا كه ميبيند لبخند ميزند و خيلي زود از درد خندهاش را ميخورد. سرش را در بغل ميگيرم. نفس نفس ميزند. خون از ميان ابروهايش راه پيدا كرده و تو صورتش پخش شده است. چشمانش ريز شده. چند بار پلك ميزند و مرا نگاه ميكند. متوجه زخم سينهاش ميشوم. خون از قفسه سينهاش بيرون ميآيد. تحمل ديدن بدن غرق در خونش را ندارم. دست و پايم را گم ميكنم. يكي دوبار آب دهانش را به سختي قورت ميدهد تا بتواند حرف بزند: "كاكو! سالمي؟ " اشك تو كاسه چشمانم جمع ميشود پلك ميزنم. قطرات اشك از بين مژههايم راه باز ميكند و بر كف سنگر ميچكد. دستش را به سختي بالا ميرود و به چشمانم ميمالد. دستش چقدر سرد است. سردي آن را به صورت احساس ميكنم. ميگويد: "كاكو چرا گريه ميكني؟ "
دست و پايم را جمع ميكنم. او را از سنگر بيرون ميبرم و داخل تويوتا ميگذارم. سرش را بر روي پايم ميگذارم. تويوتا را روشن ميكنم و حركت ميدهم. نيمههاي مسير، ماشين پنچر ميشود. اهميتي نميدهم. تويوتا با سر و صدا روي رينگ حركت ميكند. تشويش و دلهره لحظهاي رهايم نميكند نگاهي به جاده مياندازم و نگاهي به صورت غرق در خون هاشم. قلبم تند تند ميزند. مدام زير لب دعا ميكنم چقدر جاده دراز و وطلاني شده است
نگاه هاشم به زخم بازويم ميافتد. با نگراني مي گويد: "كاكو زخمي شد؟ "
مي گويم: "چيزي نيست "
بياختيار ميزنم زير گريه. هاشم زير لب آهسته ميگويد:
"محمد! بچههايم رو به تو ميسپارم "
پدال گاز را تا ته فشار ميدهم. سر و صداي رينگ ماشين زيادتر ميشود جلو اورژانس كه ميرسم كمي اميدوار ميشوم و به هاشم نگاه ميكنم. خشكم ميزند. چشمهايش ثابت و بيحركت به من خيره شده درست مثل يك تكه بلور . خيال ميكنم تصوير همسرش كه امروز ما را بدرقه كرد روي تيله چشمانش ديده ميشود.
رواي: اين خاطره "محمد شيخي " برادر شهيد "هاشم شيخي " جانشين اطلاعات و عمليات لشكر 19 فجر است.