به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

پدال گاز را تا ته فشار مي‌دهم. سر و صداي رينگ ماشين زيادتر مي‌شود جلو اورژانس كه مي‌رسم كمي اميدوار مي‌شوم و به هاشم نگاه مي‌كنم. خشكم مي‌زند. چشمهايش ثابت و بي‌حركت به من خيره شده .


صبح زود پوتين‌هايم را به دست مي‌گيرم و پاورچين پاورچين پله‌هاي مجتمع مسكوني لشكر را طي مي‌كنم تا به پايين ساختمان مي‌رسم. اطراف را نگاه مي‌كنم، همه جا خلوت و ساكت است. نسيم خنكي سر و صورتم را نوازش مي دهد. نسيمي كه در گرماي جنوب غنيمي است. پوتين‌ها را جلو پايم جفت مي‌كنم و مي‌پوشم. پشت فرمان تويوتا كه قرار مي‌گيرم نفس راحتي مي‌كشم و به خود مي‌گويم: اگر خدا بخواهد اين دفعه به خير گذشت.
چند بار استارت مي‌زنم ماشين كه روشن مي‌شود دستي بر شانه‌ام مي‌نشيند. انتظار هيچ كس را نداشتم. سر بر مي‌گردانم. هاشم لبخند بر لب ايستاده و مرا نگاه مي‌كند. جا مي خورم و غافلگير مي‌شوم. با دلخوري قيافه‌ام را در هم مي‌كشم و مي‌گويم: "آخه! مگه تو خونه و زندگي نداري؟ "
بر و بر نگاهم مي‌كند. با كمي مكث مي‌گويد: ":كاكو مي‌خواستي ما رو ول كني و بري؟ "
هر چه تلاش كردم خودم را جدي نشان بدهم نتوانستم. حقيقتش دلم نيامد برخورد تندي با او بكنم، مي‌گويم: "تو كه منو زهره ترك كردي "
دور ماشين مي چرخد تا به در تويوتا مي‌رسد. آن را باز مي‌كند و كنار دستم مي‌نشيند. خونسرود و با حوصله جورابي كه در دست دارد به پا مي‌كند. پاشنه پوتين‌اش را بالا مي‌كشد و بند آن را محكم مي‌بندد. سرش را بلند مي‌كند و با لبخند مي‌گويد: "من آماده ام. بزن بريم "
به جلو خيره مي‌شود. در آن صبحگاه نيم رخش معصومانه و محبوب به نظر مي‌رسد. نگاهش را دنبال مي‌كنم تا به كنار پله‌هاي ساختمان مي‌رسد. آنجا همسر هاشم با چادر مشكي ايستاده. هر دو نگاهشان تابيده است به هم . آني براي رفتن دو دل مي‌شوم. دنده را جا مي‌زنم. حيفم مي‌آيد خلوت نگاه آن دو را به هم بزنم اما چاره‌اي ندارم.
- هاشم اجازه هم كه نگرفتي؟
فوري سر برمي‌گرداند طرفم. حجب و حيا باعث مي‌شود تا سر به زير بيندازد و سكوت كند، سكوتي سنگين.
خيابان‌هاي اهواز را يكي پس از ديگري پشت سر مي‌گذاريم تا به دژباني اهواز - خرمشهر مي‌رسيم.
كنار جاده مملو از بسيجي است. ترمز مي‌كنم. بلافاصله هاشم پياده مي‌شود و عقب تويوتا مي‌رود در يك چشم به هم زدن عقب تويوتا و جلو آن پر از بسيجي مي‌شود. آنها هم مثل ما قصد رفتن به خط را دارند.
در جاده اصلي مي‌رانم و وارد جاده خاكي مي‌شوم كه هور را به جزيره مجنون متصل مي‌كند. بعد از رسيدن به جزيره وارد مقر تاكتيكي لشكر مي‌شويم. دشمن با گلوله‌هاي توپ و خمپاره از ما استقبال مي‌كند. ظهر كه مي‌شود شدت آتش زيادتر مي‌شود و گلوله پشت گلوله مي‌آيد. پس از نماز ظهر و عصر همراه تعدادي از بچه‌ها براي خوردن ناهار وارد سنگر نسبتا محكمي مي‌شويم. سفره چيده مي‌شود از روزنه سنگر نور كمي داخل سفره مي‌تابد. نور با ذرات گرد و غبار شعاع استوانه، شكلي بوجود آورده است گلوله‌اي روي سقف مي‌نشيند. خاك بر سر و رويمان مي‌ريزد. همه نگران يكديگر را نگاه مي‌كنند. ناگهان گلوله‌اي ناخوانده از روزنه سنگر داخل مي‌شود و در گوشه‌اي به زمين مي‌خورد و منفجر مي‌شود.
موج... تركش ... احساس بي‌وزني مي‌كنم. از جا كنده مي شوم و به گوشه‌اي پرت مي‌شوم. فشار زيايد بر پرده گوشم مي‌آيد و گوشهايم پشت سر هم سوت مي‌كشند؛ درست مثل سوت قطار. همه چيز جلو چشمهايم تيره و تار است. صداي هاشم به گوش مي‌خورد:
- محمد! محمد! كاكو كجايي؟
تكاني به هيكلم مي‌دهم و خودم را بالاي سرش مي‌رسانم. مرا كه مي‌بيند لبخند مي‌زند و خيلي زود از درد خنده‌اش را مي‌خورد. سرش را در بغل مي‌گيرم. نفس نفس مي‌زند. خون از ميان ابروهايش راه پيدا كرده و تو صورتش پخش شده است. چشمانش ريز شده. چند بار پلك مي‌زند و مرا نگاه مي‌كند. متوجه زخم‌ سينه‌اش مي‌شوم. خون از قفسه سينه‌اش بيرون مي‌آيد. تحمل ديدن بدن غرق در خونش را ندارم. دست و پايم را گم مي‌كنم. يكي دوبار آب دهانش را به سختي قورت مي‌دهد تا بتواند حرف بزند: "كاكو! سالمي؟ " اشك تو كاسه چشمانم جمع مي‌شود پلك مي‌زنم. قطرات اشك از بين مژه‌هايم راه باز مي‌كند و بر كف سنگر مي‌چكد. دستش را به سختي بالا مي‌رود و به چشمانم مي‌مالد. دستش چقدر سرد است. سردي آن را به صورت احساس مي‌كنم. مي‌گويد: "كاكو چرا گريه مي‌كني؟ "
دست و پايم را جمع مي‌كنم. او را از سنگر بيرون مي‌برم و داخل تويوتا مي‌گذارم. سرش را بر روي پايم مي‌گذارم. تويوتا را روشن مي‌كنم و حركت مي‌دهم. نيمه‌هاي مسير، ماشين پنچر مي‌شود. اهميتي نمي‌دهم. تويوتا با سر و صدا روي رينگ حركت مي‌كند. تشويش و دلهره لحظه‌اي رهايم نمي‌كند نگاهي به جاده مي‌اندازم و نگاهي به صورت غرق در خون هاشم. قلبم تند تند مي‌زند. مدام زير لب دعا مي‌كنم چقدر جاده دراز و وطلاني شده است
نگاه هاشم به زخم بازويم مي‌افتد. با نگراني مي گويد: "كاكو زخمي شد؟ "
مي گويم: "چيزي نيست "
بي‌اختيار مي‌زنم زير گريه. هاشم زير لب آهسته مي‌گويد:
"محمد! بچه‌هايم رو به تو مي‌سپارم "
پدال گاز را تا ته فشار مي‌دهم. سر و صداي رينگ ماشين زيادتر مي‌شود جلو اورژانس كه مي‌رسم كمي اميدوار مي‌شوم و به هاشم نگاه مي‌كنم. خشكم مي‌زند. چشمهايش ثابت و بي‌حركت به من خيره شده درست مثل يك تكه بلور . خيال مي‌كنم تصوير همسرش كه امروز ما را بدرقه كرد روي تيله چشمانش ديده مي‌شود.

رواي: اين خاطره "محمد شيخي " برادر شهيد "هاشم شيخي " جانشين اطلاعات و عمليات لشكر 19 فجر است.
ادامه مطلب
دوشنبه 29 شهریور 1389  - 10:40 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6071486
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی