در حالي كه وسايل را مي دادم با خجالت هرچه تمام گفتم: آقا مهدي. لطفاً مرا ببخش. به جا نياوردم! ". دستش را روي شانه ام گذاشت و با لبخندي كه يك دنيا معني داشت، گفت: "عيبي يوخدي قارداش! "

ـ " برادر! اينجا مي شه من هم دوش بگيرم!؟ "
كاش وقتي آن جوري جواب دادم، مي زد دم گوشم. يا اصلاً گوشم را مي گرفت و مي گفت:
ـ "مگر تو كي هستي؟! "
اما چيزي نگفت. اصلاً اجازه دهيد همه چيز را از اول برايتان بگويم. وقتي در جريان عمليات "ثامن الائمه " زخمي شدم، آمدم به تبريز تا كمي استراحت كنم. بار دوم كه به جبهه رفتم موقع عمليات "والفجر مقدماتي " بود و اين بار اول بود كه به "لشكر عاشورا " مي پيوستم. زماني كه ما در آبادان بوديم "لشكر عاشورا " به شكل سازمان يافته و منسجم نبود. براي همين با كسي آشنايي قبلي نداشتم. با توجه به اين كه زخم پايم كاملاً خوب نشده بود، در قسمت آبرساني مشغول به كار شدم.
در آن زمان امكانات كافي در اختيارمان نبود. براي همين مثلاً براي دوش گرفتن رزمنده ها دو تانكر را روي خاكريز قرار داده بوديم و با روشن كردن آتش زير تانكر، آب را از لوله به دوش مي فرستاديم تا بچه ها حمام كنند.
از قضا حمام صحرايي كوچك ما درست روبروي ستاد فرماندهي بود.
روزي از روزها مشغول درست كردن آتش زير يكي از تانكرها بوديم. جواني لاغر و بسيجي با لباس ساده آمد و گفت:
ـ "برادر! اينجا مي شه من هم دوش بگيرم!؟ "
با توجهي سر برگردانم و گفتم:
ـ "بله اينجا حمام عمومي است و همه مي توانند استفاده كنند! "
او گفت: "آخه من وسايل دوش ندارم! "
كاشكي لال مي شدم و چيزي نمي گفتم. با لحن زننده اي گفتم:
ـ "اشكالي نداره. شما بفرماييد الان وسايل هم برايتان مي آورم! "
ايشان بي آن كه ناراحت شوند، رفتند تو. من هم با بي ميلي آمدم تا از چادر وسايل بردارم. در حالي كه پيش خود فكر مي كردم كه بعضي ها چه توقع هاي بي موردي دارند! ناراحتي ام را با صداي بلند به زبان آوردم. "جعفر " درون چادر مشغول خواندن قرآن بود. يكهو خواندن قرآن را قطع كرد و گفت:
ـ "واي! فهميدي اون كيه؟ "
با بي قيدي گفتم: "نه! "
دست هايش را زد روي زانوهايش و گفت:
ـ "اون باكري يه پسر! فرمانده لشكر آقا مهدي يه! "
ناگهان داغ شدم. عجب؟! فرمانده لشكر از يك بسيجي معمولي كه من باشم آمده و براي دوش گرفتن اجازه مي خواهد. آن وقت من آن جوري با او صحبت مي كنم!
تكه اي صابون و حوله اي تميز برداشتم و دوان دوان رفتم پيش او. در حالي كه وسايل را مي دادم با خجالت هرچه تمام گفتم:
ـ "آقا! آقا مهدي. لطفاً مرا ببخش. به جا نياوردم! "
در حالي كه دستش را روي شانه ام مي گذاشت با لبخندي كه يك دنيا معني داشت، گفت:
ـ "عيبي يوخدي قارداش! "
از خجالت دلم مي خواست آب شوم و به زمين فرو روم.
ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس