خلبان چنگيز سپهر به محض اطلاع از حمله دشمن به خاك پاك ايران، بدون لحظهاي درنگ از محل كارش در ميدان انقلاب، خود را با قطار به پايگاه وحدتي دزفول رساند و سراغ فرمانده پايگاه را گرفت و گفت «به فرمانده پايگاه بگين چنگيز اومده؛ چنگيز سپهر! ميخواد همين الانم پرواز كنه!»
آن روزها در پايگا ششم شكاري بوشهر به عنوان فرمانده يكي از گردانهاي پروازي خدمت ميكرد و مهدي دادپي، فرمانده پايگاه بود. عليرضا نمكي ستوان جوان آن روزها، همراه سرهنگ دادپي، سوار بر خودروي جيباش براي آشتي دادن همافران و درجهداران كه اختلاف مختصري بينشان پيش آمده بود، راهي گردان پروازي محل استقرار اين نيروها بودند.
عراق مدتها بود كه تحركات مرزياش را شروع كرده بود و پايگاههايي مثل پايگاه بوشهر به علت نزديكي به مرزهاي راهبردي، جايگاه ويژهاي داشتند و ضرورت وحدت بين نيروها غير قابل انكار و چشمپوشي بود. عليرضا در طول مسير به اين نكته فكر ميكرد كه اين مسئله را بايد به بهترين شكل ممكن براي كاركناني كه داشت براي رفع مناقشه جزئيشان، نزد آنها ميرفت، تعيين و توجيه كند.
همينطور كه داشتند به گردان مزبور ميرسيدند، ناگهان مشاهده كرد چهار ـ پنج هواپيما در ارتفاع خيلي پايين و در خلاف باند پروازي پايگاه در حال پروازند. تعجب كرد؛ با خود انديشيد كه شايد مسير پروازي تغيير كرده ولي چرا به او اطلاع ندادهاند. به هر حال به عنوان يكي از فرماندهان گردان پروازي بايد در جريان قرار ميگرفت.
ذهنش درگير حل اين مسئله بود كه ناگهان صداي انفجار مهيبي به گوشش رسيد. تازه در آن لحظه بود كه متوجه شد؛ اصلاً پي نبرده هواپيماهايي كه ديده، از هواپيماهاي مهاجم دشمن بودهاند كه حمله هوايي غافلگير كنندهاي را ترتيب دادهاند. از جيپ پياده شد؛ ديد كمي آن سوتر باند و اطراف آن، بمباران شدند و ساختمان گردان هم مورد اصابت يكي از همين بمبها قرار گرفته بود. مجدداً سوار جيپاش شده با سرعت به سمت مقر فرمانده پيش رفت. خدمه توپهاي ضدهوايي غافلگير شده بودند و تازه مشغول آماده كردن توپها بوند.
عليرضا براي كمك به سمت آنها شتافت ولي يكي از هواپيماهاي مهاجم، از سمت راست آنها شتافت و آنها را به گلوله بست؛ او بيتوجه به انبوه گلولههايي كه كنارش به زمين ميخوردند و باند را شخم ميزدند، به ياري خدمه توپها شتافت و آنها را در موقعيت دفاع ضدهوايي قرار داد.
سپس با دستورهايي كه از پست فرماندهي گفت، سر و سامان مناسبي به اوضاع داد؛ به گونهاي كه نه تنها هواپيماهاي مهاجم، فراري شدند بلكه با تيزهوشي و درايت لازم، به فاصله كمتر از دو ساعت از حمله عراقيها، خلبانان غيور ايراني توجيه و تجهيز شدند و در حملهاي مشابه، پايگاه شعيبيه عراق را مورد هدف قرار دادند و با هماهنگي به عمل آمده بين پايگاهها، پايگاه نوژه نيز در عمليات مشابهي، به بمباران مواضع راهبردي رژيم بعثي در پايگاه كوت پرداخت. روز عجيبي بود. عليرضا تمام جزئيات آن روز را به خاطر داشت.
جنگ رسماً آغاز شده بود و هر كس به فراخور حال و توانايياش، خود را ملزم به دفاع از ميهن خويش ميديد. يكي از افرادي كه او هيچگاه فراموشش نكرد، خلباني به نام چنگيز سپهر بود؛ خلباني ميهنپرست كه با وجود نامهربانيهايي كه ديده بود و مدتها بود كه مشغول كار غيرنظامي خارج از ارتش بود، به محض اطلاع از حمله دشمن به خاك پاك ايران، بدون لحظهاي درنگ از محل كارش در ميدان انقلاب، خود را با قطار به پايگاه وحدتي دزفول رسانده بود و بعد از رسيدن، سراغ فرمانده پايگاه را گرفته بود تا پيغامش را به گوش فرمانده مزبور برسانند «به فرمانده پايگاه بگين چنگيز اومده؛ چنگيز سپهر! ميخواد همين الانم پرواز كنه!»
فرمانده وقت نيروي هوايي، شهيد فكوري بود كه طبق دستور او، پايگاهها ملزم به پذيرفتن خلبانهايي بودند كه به هر دليلي بعد از انقلاب از ارتش كنار گذاشته شده بودند.
بنابراين چنگيز اجازه پرواز پيدا كرد. نمكي دقيق به خاطر آورد كه در فاصله يكي از لحظات فراغتش كه مشغول تماشاي تلويزيون بود، چهره چنگيز سپهر را مشاهده كرد كه در جواب سؤال خبرنگاري مبني بر اينكه نظر او درباره حمله بعثيها به مناطق مسكوني چيست، پاسخ داده بود:
«ببينين! از قول من به خلباناي نامرد عراقي بگين مرد باشن! بمباران شهرا و ريختن بمب رو سر افراد غيرنظامي و زن و مرداي بيدفاع كه هنر نيس! اگه راست ميگين بياين مردونه بجنگين! خلاصه از طرف من بهشون بگين اگه فهميدين كه فهميدين وگرنه به ولاي علي كاري باهاتون ميكنم كه راه پس و پيشتونو گم كنين...»
و عليرضا، هنوز زنگ صداي چنگيز سپهر، رجز خواندنهاي رستمگونه و «به ولاي علي» گفتن غيرتمندانهاش را در گوش ميشنيد و ميانديشيد كه حتماً روزي كه هواپيمايش را دشمن ساقط كرد و او به رودخانه كرخه افتاد، پيش از شهادت جوامردانهاش، يك «يا اميرالمؤمنين(ع)» جانانه گفته و جان به جانآفرين تسليم كرد.Fars