به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

وطن‌پرست؛ مردي كه نام خانوادگي‌اش، مصداق بارزي از شخصيتش بود. در آن روز كه خسرو و گروهي از آزادگان به ايران بازمي‌گشتند، كناري ايستاد و گفت تا همه آزادگان سوار نشوند، سوار نمي‌شوم و تا اين اتفاق هم نيفتاد، واقعاً سوار نشد.


پيش روي خسرو، عكسي بود كه حس عجيبي نسبت به آن داشت. يك عكس پنج نفري در گردان آموزشي مهرآباد كه خسرو دقيقاً نفر وسط بود. همين‌طور كه داشت به عكس نگاه مي‌كرد، رفت به حدود بيست سال پيش.
خرداد ماه بود و آن سال، ماه رمضان با ماه آخر بهار تلاقي كرده بود. يك روز، همين طور كه داشت به عكس پنج نفري‌شان نگاه مي‌كرد، ته دلش آشوبي احساس كرد. نفر اول و دوم عكس اسير شده بودند. با خود انديشيد:
ـ نوبتي‌ام كه باشه، نبوت منه! نكنه اسير بشم؟!
غرق اين فكر‌ها بود كه يكي از دوستانش از پشت سر صدايش كرد:
ـ چيه؟ خيلي تو فكري! نكنه... (خسرو ته دلش خالي شد و خدا خدا كرد كه آن چيزي كه به آن فكر مي‌كرده، بر زبان دوستش نيايد)
ـ با توام!
خسرو تازه فهميد كه دو سه جمله‌ دوستش را اصلاً نشنيده است. پاسخ داد:
ـ جان، چي مي‌گي!؟
ـ يه چيزي بگم ناراحت نمي‌شي؟ والله، شرمنده؛ فكر كنم نوبت توئه ديگه بابا! خوب به عكسا نگاه كن! خداييش نوبتي‌ام كه باشه!
خسرو احساس كرد كه زمين و زمان دارند برايش نشانه‌اي ارائه مي‌دهند. نقل اين عكس نبود؛ اصلاً مدتي بود خودش هم يك حس خاصي داشت. دو سه ماهي بود كه به هر كسي مي‌رسيد، خداحافظي مي‌كرد و حلاليت مي‌طلبيد؛ بدون اينكه دليل خاصي براي اين كار داشته باشد. بيست سال پيش با تمام جزئياتش در ذهن خسروجان گرفته بود. ياد «مهدي ذوقي» افتاد. يادش به خير! پهلواني بود. صداي مهدي در گوشش پيچيد كه از پست فرماندهي زنگ مي‌زد:
ـ الو! خسروجان سلام! بالا خواستن‌ات!
حدس زد كه بايد جلسه‌اي چيزي باشد. آخر تازه مأموريت حمله به پايگاه الرشيد عراق به او ابلاغ شده بود. خلبان‌ها به توصيه امام كه فرموده بود، احساساتي نشوند و موقع عمليات شهرهاي بي‌دفاع را مورد حمله قرار ندهند، غالباً سراغ شهرهاي مسكوني و حتي بغداد نمي‌رفتند و اين به خاطر عمل به توصيه حضرت امام (ره) بود؛ نه ترس از پدافند هوايي! به هر حال وقتي خسرو به اتاق جلسات رفت، به او گفتند كه افراد مدنظرش را براي مأموريت انتخاب كند تا پيش از عمليات، توجيه شوند.
در آن اتاق، مردي به نام حسيني هم بود كه اصرار داشت همزمان با ساعتي كه خلبان‌ها به بغداد مي‌‌رسند، دو سه موشك سطح به سطح شليك شود تا حواس پدافند هوايي عراق پرت شود و با اعلام وضعيت اضطراري در بغداد، از خلبانان ايراني غافل شوند.
خسرو موافق اين ايده نبود؛ چون معتقد بود كه بغداد، شهر كوچكي نيست كه با دو سه موشك بتوان اوضاع غيرعادي‌اي در آن ايجاد كرد. با اين همه، از آنجا كه دستور از طريق سلسله مراتب بالاتر ابلاغ مي‌شد، آن را پذيرفت و راهي خانه شد تا در فاصله دو ساعتي كه تا انجام مأموريت زمان داشت؛ بر روي مأموريتش تمركز كند. در آن دو ساعت ياد نخستين تجربه ناكام مأموريتي‌اش افتاد. ناكام از اين جهت كه با لغو شدن مأموريتش، حسابي توي ذوقش خورده و با خود انديشيده بود كه اگر جنگ تمام شود و به او مأموريتي نرسد چه؟ پيش دوستانش چطور بايد سر بلند كند.
يك ماه پس از شروع جنگ تحميلي بود و خسرو غفاري تازه از پايگاه بندر‌عباس به پايگاه بوشهر منتقل شده بود و به محض ورود، خبر شهادت دو تن از همرزمانش را شنيده بود؛ «ابراهيم سپيدپي» و «حسن زنهاري»؛ چه خاطراتي از آنها به ياد داشت.
آري! هيچگاه روز اول ورودش به بوشهر را فراموش نكرده بود. ابراهيم و حسن آن روز به اتفاق تعدادي ديگر از خلبانان براي مأموريت رفته بودند و هواپيماي اين دو، توسط دشمن مورد هدف قرار گرفته بود. فرداي آن روز هم مأموريتي براي خسرو غفاري و هفت نفر ديگر از خلبانان در نظر گرفته بودند كه لازم بود براي آن توجيه شوند و پيش از انجام مأموريت، آشنايي ابتدايي‌اي با منطقه پيدا كنند. خسرو هم پرواز اكرادي شد. شب عجيبي بود. در پوست خودش نمي‌گنجيد. در مدتي كه در بند‌ر‌عباس بود، مدام ته دلش لرزيده بود كه نكند جنگ تمام شود و مأموريتي به او محول نشود.
بنابراين شوق بيش از حدي داشت؛ شوقي كه فقط در حد همان شوق ماند چون هواپيماي خسرو و هم‌پروازش به علت مشكلي كه در اسلحه‌ هواپيما به وجود آمده بود، از دسته پروازي جا ماند و آن مأموريت براي خسرو هيچگاه انجام نشد.
خسرو به ساعتش نگاه كرد؛ ساعت سه و نيم زمان انجام مأموريتشان بود و زمان زيادي نداشت. خود را به پايگاه رساند و همراه دوستش عقيلي كه خلبان كابين عقب هواپيمايش بود، بلند شدند. پس از عبور از ايلام و رد كردن مرز، از آسمان بعقوبه كه گذشتند، هواپيمايشان مورد هدف قرار گرفت. خسرو صدايي از گيرنده خود مي‌شنيد كه واضح نبود. ناگهان متوجه شد هواپيما خاموش شده و سعي كرد حين گردش به چپ، موتور هواپيما را روشن كند؛ غافل از اينكه موتور آتش گرفته و صداي نامفهوم شنيده شده از گيرنده، از هواپيماي كناري آنها بوده كه سعي داشته وضعيت صدمه ديدن و هدف قرار گرفتن هواپيمايشان را به آنها اطلاع بدهد؛ اما در آن وضعيت هيچ اقدامي جواب نمي‌داد. خسرو چاره را در اين ديد كه با هم‌پروازش، اجكت كنند ولي كمي دير اقدام كردند. بنابراين به علت فرود سريع و پايين بودن ارتفاع، به شدت با زمين برخورد كردند و هواپيما نيز چند متر آن طرف‌تر سقوط كرده بود و داشت مي‌سوخت.
محل فرود آمدن آنها در زمين كشاورزي‌اي بود كه افرادي آنجا مشغول كار بودند و به محض ديدن خلبانان ايراني، به سمت آنها هجوم آوردند تا به آنها آسيب برسانند.
ولي يكي از افراد تنومند آن جمع، مانع ضربه زدن كشاورزان عراقي شد و خسرو و عقيلي را سوار خودروي وانتش كرده، به نيروهاي عراقي تحويل داد و خسرو از آن تاريخ تا پنج سال و نيم ديگر، از وطن و خانواده‌اش جدا شد و دوران تلخ اسارت را پشت سر گذاشت.
پنج سال و نيمي كه نزديك به صد روزش در زندان انفرادي گذشت؛ زنداني كه زمان و مكان در آن گم مي‌شد و تنها ياد خدا و ايمان به آرماني كه بر سر آن جنگيده بود، آن را تحمل‌پذير مي‌كرد. خسرو بعد از كابوس انفرادي، به اردوگاه صلاح‌الدين و تكريت عراق منتقل شده و باقي اسارتش را در آن اردوگاه گذرانده بود و آخرين تصويري كه به خروج هميشگي‌شان از عراق و بازگشتشان به ايران گره خورده بود، تصوير يكي از نظاميان غيور و ايثارگر ارتشي بود.
وطن‌پرست؛ مردي كه نام خانوادگي‌اش، مصداق بارزي از شخصيتش بود. در آن روز كه خسرو و گروهي از آزادگان به ايران بر مي‌گشتند، كناري ايستاد و گفت تا همه آزادگان سوار نشوند، سوار نمي‌شود و تا اين اتفاق هم نيفتاد، واقعاً سوار نشد.
خسرو سربلند كرد. هنوز داشت به عكس نگاه مي‌كرد ولي مدت‌ها بود كه از عكس‌ كنده شده بود. عكس را به آلبوم سپرد و به ياد تمام دوستاني كه از دست داده بود، فاتحه‌اي فرستاد.

*خاطره سرتيپ 2 خلبان «خسرو غفاري» به نقل از كتاب «خاطرات و خطرات»
ادامه مطلب
سه شنبه 30 شهریور 1389  - 9:12 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5898854
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی