رضا روي ميكند به آن دو و ميگويد: من ضامن نارنجك ها را ميكشم و كنار شما ميگذارم تا شما سريع آنها را پرتاب كنيد. سيد محمد و اصغر كه شش دانگ حواسشان متوجه كماندوهاي عراقي است. ميگويند: باشد.
شانزده روز از عمليات كربلاي پنج ميگذرد اما هنوز هيچ نشانهاي از پايان درگيري به چشم نميخورد. بر خلاف عملياتهاي قبل كه بيشتر از چند روز طول نميكشيد، اين عمليات همچنان به شدت ادامه دارد به گونهاي كه در يك روز چند بار حمله عراقيها دفع ميشود.
بقيه در ادامه
صبح روز هفدهم، ساعت هشت و نيم در حدفاصل نهر جاسم و جنب شش ضلعي ، عراقيها دست به پاتك سنگيني ميزنند. آنها با استفاده از تانك و نيروهاي زياد شكاف طبيعي كه بين دو لشكر نجف و فجر وجود دارد موفق به پيشروي ميشوند و موضعهايي را به اشغال در ميآورند. با رسيدن نيروهاي پشتيباني، بچههاي لشكر فجر با دشمن درگير ميشوند و پس از دو ساعت نبرد، عراقيها را عقب ميرانند.
آرامش كه به خط باز ميگردد، بچهها خسته و كوفته روي زمين ولو ميشوند تا نفسي چاق كنند. صداي آشناي پير لشكر «مشتي عباس» لبخند را بر لبان بچهها مينشاند: سربازهاي امام رضا، پالوده، پالوده خنك.
پيرمرد وقتي به جمع سه نفره، رضا، سيد محمد و اصغر، ميرسد تنها يك ظرف پالوده در دستش باقي مانده است.
او نگاهي به چهرهي بچهها مياندازد: شرمنده شما هستم. فقط همين مانده!
رضا پيش دستي ميكند، ظرف پالوده را از پيرمرد ميگيرد و با شوخي ميگويد: مشتي ناراحت نباش. من خودم جاي همه اينها نوش جان ميكنم.
سكوت بقيه باعث ميشود تا رضا حرفش را ادامه بدهد؛ او با اشاره به هيكل تپل و چاقش ميگويد: "تازه حق هم باشه پالوده حق كسي است كه چاقتر است. "
سيد محمد با لبخند ميگويد: مي ترسي لاغر بشوي؟
رضا با حاضر جوابي پاسخ ميدهد: "البته آقاي سيد محمد فقط اين نيست. ميدوني خوردن توي جبهه خودش عبادت است؛ من هم بيشتر براي ثوابش ميخورم. "
اصغر سكوت را ميشكند و ميگويد: "با اين فتوا بهتر نيست رساله بنويسي "
رضا هم در نميماند: اتفاقا تو فكر بودم. اما وقتي آخر رساله را سفيد ديدم، منصرف شدم.
مشتي عباس كه تا آن لحظه، محو تماشاي چهره و همچنين شنيدن گفتوگوي بچهها بود ميگويد: الهي داغتون رو نبينم.
بعد راهش را ميگيرد و ميرود.
رضا قصد چشيدن پالوده را دارد كه حاج مجيد صدايش ميزند: رضا، رضا زود بيا اينجا.
رضا سر برميگرداند به طرف حاجي، حاج مجيد از پشت خاكريز با دوربين داخل نخلستان را ميپايد. رضا كه مي داند بايد فوري خود را به حاجي برساند. پالوده را روي زمين ميگذارد و ميگويد: معلومه چشمتون دنبال پالوده بود. نخوريدش تا برگردم.
هنوز چند قدم بيشتر دور نشده كه صداي خنده بچهها باعث ميشود تا رو برگرداند سيد محمد و اصغر با خنده مشغول خوردن پالوده هستند اصغر ميگويد: به به عجب پالوده خنك و خوشمزه اي بالاخره حق به حق دار رسيد.
رضا از روي لج ميگويد: "الهي كوفتت بشه، مرده خوار! رضا بي معطلي خود را به حاج مجيد ميرساند و ميگويد: حاجي دربست، در اختيارتم.
حاجي دوربين را از جلو چشمانش بر ميدارد و از خاكريز پايين ميآيد و ميگويد: رضا! دوري توي خط بزن ببين روحيه بچهها چه جور، در ضمن آمار شهدا و مجروحهاي خط را برايم بياور.
او چشمي به حاجي ميگويد و دور ميشود. رضا پس از سركشي و گرفتن آخرين آمار برميگردد و ميگويد: حاجي روحيه بچهها خوبه، هفت شهيد و دوازده مجروح داشتيم كه به عقب منتقل شدند.
- وضع مهمات چطور است؟
- كمبودي نداريم.
ناگهان در گوشهاي از خاكريز همهه و سر و صداي بلند ميشود عدهاي از بچهها با دست به آخر خاكريز اشاره ميكنند. حاج مجيد به آنجا خيره ميشود. يكي از بچهها به طور خطرناكي بر روي خاكريز ايستاده و با دست خط عراقيها را نشان مي دهد و سپس به حالت سجده خود را روي خاكريز مياندازد. مدام اين حركت را تكرار ميكند. حاجي به رضا ميگويد: رضا ببين كدام بي كله رفته رو خاكريز؟
رضا به سرعت خود را به آخر خاكريز ميرساند. دقيق ميشود. با تعجب! دارعلي را ميبيند صدا ميزند دارعلي، دار علي تويي!؟ مگه زده به سرت كه رفتي تو تير رس؟
دارعلي بي توجه به صداي رضا همچنان به جلو اشاره ميكند و خود را بر روي خاكريز مياندازد و بلند بلند ميخندد و به نظر ميرسد متوجه حضور رضا نشده. رضا خيلي زود متوجه ميشود كه حركتهاي دارعلي به آدمهاي موجي ميبرد. از خاكريز بالا ميرود. در يك فرصت مناسب پاي دارعلي را ميچسبد و تلاش ميكند او را پايين بياورد. دارعلي پايش را ميكشد. رضا كه توقع اين واكنش را ندارد، از خاكريز به پايين ميافتد. شليك خنده سيد محمد و اصغر كه حالا خودشان را به او رساندهاند به هوا بلند ميشود. نگاهي به آن دو مياندازد و با حالتي بين شوخي و جدي ميگويد: بخنديد، نوبت من هم مي رسد.
سپس تكاني به خودش ميدهد و با يك طرف چفيه عرق سر و صورتش را پاك ميكند تازه متوجه ميشود كه تو اين مواقع آدمهاي موجي زورشان چند برابر ميشود. از جا بلند ميشود و نفس زنان، دوباره هيكل بزرگش را از خاكريز بالا ميكشد تا به دار علي برسد. خنده اي زوركي چاشني التماس ميكند و ميگويد: دارعلي! جان مادرت بيا پايين آبروي ما را بيشتر از اين نريز!
گوش دارعلي به اين حرفها بدهكار نيست و همچنان به كارش ادامه ميدهد. رضا به ناچار دل به دريا ميزند و روي خاكريز، كنار دارعلي ميايستد. بي اختيار به جايي كه دار علي اشاره ميكند چشم ميدوزد. آنچه را كه ميبيند در باورش نميگنجد. درجا خشكش ميزند. ميان نخلهاي پراكندهاي كه فاصله زيادي با خاكريز خودي ندارد عدهاي زيادي از كماندوهاي عراقي با شاخهاي نخل، خود را استتار كرده اند و سينه خيز پيش ميآيند. رضا تازه متوجه ميشود كه چرا تو اين مدت، دار علي حركتهاي غير عادي از خود نشان مي داده . رضا با لكنت زبان ميافتد و ميگويد: عـ عـ عر عرا عراقيها... صداي رضا آژيري ميشود براي ديگران . در مدت كوتاهي همه پشت خاكريز به صف ميشوند و از آن دفاع ميكنند. درگيري شديد و سختي به وجود ميآيد. تا حدي كه فاصله كماندوها تا خاكريز در بعضي از جاها به كمتر از ده متر ميرسد. نياز به پرتاب نارنجك ميشود. سيد محمد و اصغر تقاضاي نارنجك ميكنند. رضا تعدادي نارنجك كنار دستش ميگذارد تا به آنها بدهد. يك آن به ياد پالوده و خنديدن سيد محمد و اصغر ميافتد. زمان تلافي را مناسب ميبيند و شوخياش گل ميكند؛ كاري كه زياد از او سر ميزد. روي ميكند به آن دو و ميگويد: من ضامن ها را ميكشم و كنار شما ميگذارم تا شما سريع آنها را پرتاب كنيد. سيد محمد و اصغر كه شش دانگ حواسشان متوجه كماندوهاي عراقي است. ميگويند: باشد.
رضا از روي شيطنت لبخندي ميزند و با كمي مكث چهار، پنج تا نارنجك بين اصغر و سيد محمد ميگذارد: بفرماييد اين هم نارنجك هاي بدون ضامن براي پرتاب!
سيد محمد دست ميبرد تا نارنجكها را بردارد اما يكبار مكثي ميكند. نگاهي به اصغر و آنگاه نگاهي به رضا مياندازد و سپس با تشر بر سر رضا فرياد ميزند: ضامن اينها را كشيدي!؟
سيد محمد منتظر پاسخ نميماند و با دست پاچگي همراه با ترس دست دراز ميكند تا نارجكهاي را دور كند كه تازه متوجه ميشود ضامنها سر جاي خود هستد. نفس راحتي ميكشد و با خندهاي زوركي ميگويد: رضا خدا خفه ات كند!
رضا ميخندد و ميگويد: تا شما باشيد پالوده مرا نخوريد و بعد هم به ريشم نخنديد.
نارنجكها را كه پرتاب ميكنند، صداي حاج مجيد به گوش ميرسد: بچهها آتش! عراقيها دارند فرار ميكنند.
*پي نوشت ها:
1- مشتي عباس بي كس بعداز پايان جنگ سال 71 به رحمت خدا مي رود؛ در سن 75سالگي.
2- رضا رودكي.
3- سيد محمد عاطفه مند.
4- اصغر صحرايي.
5- حاج مجيد سپاسي( مسئول محور) شهيد.
*به همت: اكبر صحرايي