76 سال دارم. در ژاپن و در استان "كيودو " شهر "اَشيا " متولد شدم .پدرم «چوجيرو يامامورا» و مادرم «آيي يامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب ميشوم.
سركار خانم «بابايي» ،پوشيده در چادري سياه و و با نگاهي سرد و نافذ ، هيبتي خاص دارد كه به سرعت انسان را به ياد اهالي شرق آسيا مي اندازد. ايشان را تا 21 سالگي با نام «كونيكو يامامورا» صدا مي كردند ولي او ديگر سال هاست كه «حاج خانم بابايي» خوانده مي شود. به راستي آيا خانواده «يامامورا» در دورترين افق هاي ذهني خود تصور مي كردند كه يكي از نوادگانشان به خيل سربازان «حضرت روح الله» بپيوندد و خون سرخش بر خاك گرم كربلاي ايران اسلامي ريخته شود. و اين چنين است تقدير كسي كه باران رحمت خاصه ي خداوند بر وجودش ببارد و بركتي آسماني به حياتش ببخشايد.
بقيه در ادامه
*فارس: لطفا خودتان را معرفي كنيد.
*بابايي: «سبأبابايي» هستم. 76 سال دارم. در كشور ژاپن و در استان "كيودو " شهر "اَشيا " متولد شدم .اين منطقه از گذشته تا الان معروف است و گرانترين زمينهاي ژاپن در اين شهر قرار دارد زيرا نزديك كوه و دريا است و خيلي آرامش دارد، در آن موقع سينما و مغازههاي زيادي در اين شهر وجود نداشت به همين دليل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمين ميخريدند و ويلاهاي آنچناني ميساختند. البته ما چون بومي آن شهر بوديم و اجداد من در آنجا زندگي مي كردند وضع مالي متوسطي داشتيم ولي در كل، "اَشيا " يك منطقه مرفه نشين است.
*فارس: از پدر و مادر خودتان بگوييد؟
*بابايي: پدرم «چوجيرو يامامورا» و مادرم «آيي يامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب ميشوم. پدربزرگم را به ياد ندارم اما با مادربزرگم كه زني 80 ساله بود بسيار مانوس بودم و به او علاقه زيادي داشتم. او با پدرم كه پسر اولش بود زندگي ميكرد. اكنون هر دو آنها از دنيا رفتهاند.در بسياري از كشورهاي دنيا نوهها به مادربزرگشان الفت زيادي دارند و من هم همينطور بودم، بيشتر اوقات زندگيام را با او ميگذراندم. به همين دليل او خيلي مرا دوست داشت و در هر كاري كه انجام ميداد سعي ميكرد من را هم شركت دهد تا بياموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود كه بودايي معتقدي هم بود و مراسم سنتي بودايي را هميشه به جا ميآورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه كتاب دين بودا وارد اتاقي ميشد كه در آن يادبود مردگان را قرار ميداديم. او شروع به خواندن دعا ميكرد و به من هم ميگفت مانند او آداب دعا را به جا آورم. بله. در دين بودا هر انساني كه از دنيا ميرود، روحاني نام جديدي را كه متاثر از نام آن فرد است برايش انتخاب ميكند تا زيباتر نوشته شود و بعد اسم جديد را بر روي قطعه چوبي مينويسند و آن را در طاقچهاي كه نام ديگر مردگان هم گذاشته شده است قرار ميدهند. در آن اتاق حدودا نام 20 نفر از اقوام ما وجود داشت.
*فارس: از تحصيلاتتان بگوييد؟
*بابايي: در ژاپن بچهها 1 سال دبستان، 3 سال راهنمايي، و 3 سال دبيرستان ميروند من هم بعد از فارغالتحصيل شدن از مدرسه به دانشگاه رفتم و دو سال در رشته رياضي فيزيك به تحصيل مشغول شدم اما به دليل ازدواج درس را رها كرده و الان 51 سال است در ايران زندگي ميكنم .
*فارس: دعا كردن چه آدابي داشت؟
بابايي: او قبل از خوردن غذا در اتاق را باز كرده و شروع به دست زدن ميكرد. از غذاي صبح كه معمولا برنج پخته بود به همراه ظرفي از آب كنار يادبود مردگان قرار ميداد. اين كار براي احترام گذاشتن به مردگان انجام ميشد. اين كار همه ژاپنيهاي قديمي بود.
*فارس: مادربزرگتان در دين بودا فردي مذهبي بودند؟
بابايي: بله.
*فارس: او شما را چطور در انجام كارهاي خوب و بد راهنمايي ميكرد؟
بابايي: مادربزرگم ميگفت اگر دروغ بگويي به جهنم مي روي و توضيح ميداد كه در آنجا ديو و موجودات ترسناك وجود دارد و هر كس كه دروغ بگويد زبانش را ميكشند، او سعي ميكرد ما را بترساند.
*فارس: خدا يا خداياني در دين بودا وجود دارد؟
بابايي: نه. در اين دين خدا وجود ندارد و همه مجسمه بودا را كه فردي مانند پيغمبران است ميپرستند آنها معتقدند او براي راهنمايي مردم آمده است.
*فارس: خاطرهاي از مادربزرگتان به ياد داريد؟
بابايي: من هنوز به مدرسه نميرفتم كه اوفوت كرد به همين علت خاطرهاي در ذهنم از او نمانده است.
*فارس: از پدرتان تعريف كنيد، او چطور انساني بود؟
بابايي: در قديم فرهنگ ژاپن پدرسالارانه بود يعني همه كار بر عهده پدر بود، او همه مسائل را تحت نظر گرفته، تصميم گيري و اجرا ميكرد پدر من هم پدر سالار بود. اين فرهنگ تا قبل از جنگ جهاني دوم در خانوادهها بود اما بعد از آن تا امروز فرهنگها به سمت غربي شدن كشيده شده است.
*فارس: پدرتان تحصيل كرده بودند؟
بابايي: نه
*فارس: شغلشان چه بود؟
بابايي: پدرم شغل دولتي داشت و در شهرداري مشغول به كار بود.
*فارس: مادرتان را به خاطر داريد؟
بابايي: بله. او زني مهربان بود. مادرم مطيع پدر بود و به پدر خودش هم خيلي احترام ميگذاشت و هميشه تلاش ميكرد محيط خانه را در آرامش نگه دارد و نميگذاشت داخل خانواده ناراحتي و دعوا به وجود آيد.
*فارس: خاطرهاي از پدر و مادرتان در ذهن داريد؟
بابايي: نه. خاطره به خصوصي در ذهن ندارم چون مدت زيادي در كنار آنها زندگي نكردم.
*فارس: چه زماني آنها از دنيا رفتند؟
بابايي: پدرم 20 سال پيش و مادرم تقريباً 10 سال پيش فوت كردند.
*فارس: در جواني چطور دختر بوديد؟
بابايي: معمولاً پدر و مادرها بيشتر مواظب تربيت فرزند اول هستند و بچههاي بعدي را آزادتر ميگذارند. من خيلي فعال بودم، ورزش ميكردم و در خانه آرامش نداشتم.
*فارس: دوست داشتيد در آينده چه شغلي داشته باشيد؟
بابايي: اول ميخواستم هنرپيشه شوم پدرم وقتي فهميد دعوايم كرد و گفت اصلاً و ابداً اين حرف را نزن! بعد تصميم گرفتم ورزشكار شوم چون تنيس و واليبال و شنا كار ميكردم.
*فارس: بين جوانهاي ژاپني خواستگار هم داشتيد؟
بابايي: خير
*فارس: چطور با آقاي بابايي آشنا شديد؟
بابايي: من 52 سال پيش با او آشنا شدم. آقاي بابايي مدرس زبان انگليسي در آموزشگاهي بود كه من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شديم.
*فارس: اولين بار كه او را ديديد درآموزشگاه بود؟
بابايي: بله
*فارس: آقاي بابايي در ژاپن زندگي ميكرد؟
بابايي: بله. شغل اصلي او تجارت بود. ايران آن زمان صنعت ضعيفي داشت به همين علت تجار به خارج ميرفتند و اقلام مورد نياز كشورشان را وارد ميكردند. آقاي بابايي از ژاپن ظروف چيني و پارچه، از چين هم چاي وارد ميكرد. بيشتر كارش در ژاپن، كره، آلمان و زمان كمي هم در ايتاليا بود.
*فارس: همسرتان در خواست ازدواجش را چگونه مطرح كرد؟
بابايي: او ابتدا از طريق يكي از دوستان تاجرش كه با پدرم آشنا بود موضوع را مطرح كرد. دوستشان چند باري به ايران سفر كرده بودند و با خانواده آقاي بابايي رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبي در مورد ايران نشنيده بودند وحتي نميدانستند اين كشور كجاست؟
مردم ژاپن ذهنيت بدي نسبت به خارجيها داشتند و اگر يك ژاپني با خارجي ازدواج ميكرد اين را براي خانواده آبروريزي ميدانستند چون بعد از جنگ جهاني دوم آمريكاييها در ژاپن كارهاي زشتي انجام ميدادند و مردم اين كشور به دليل وقوع جنگ دچار فقر زيادي بودند، دختران مجبور بودند كاري را انجام دهند كه شايسته آنها نبود. دوست ژاپني همسرم ميدانست كسي كه پيراست هنوز چنين نگرشي نسبت به خارجيها دارد و يكسال طول كشيد تا با پدرم راجع به آقاي بابايي و كار وخانوادهاش صحبت كرد و او تا حدودي راضي شد.
*فارس: هيچ وقت ازهمسرتان نپرسيديد چطور شد ميان آن همه دانشجو شما را انتخاب كرد؟
بابايي: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصيتي كه داشت بهترين انتخاب را كرده بود و البته اين تقدير ما بود، همانطور كه خداوند ميگويد: سرنوشت هر كس از قبل تعيين ميشود مگر اينكه خودش آن را تغيير دهد.
*فارس: شما از ابتدا چه نظري نسبت به آقاي بابايي داشتيد؟
بابايي: نظرم مثبت بود زيرا ديده بودم او بسيار صادقانه صحبت ميكند و هيچ وقت دروغ نميگفت، بسيار هم خوش اخلاق بود.
*فارس: ميدانستيد او مسلمان است؟
بابايي: بله شنيده بودم. اما نميدانستم مؤمن يعني چه؟ فقط ميديدم سر كلاس موقع نماز كه ميشود در گوشهاي از كلاس ميايستد و نماز ميخواند.
*فارس: هنگام ازدواج شما چند سال داشتيد؟
بابايي: 21 ساله بودم.
*فارس: بعد از ازدواج مشكلي با خانوادهتان پيدا نكرديد؟
بابايي: من با خواهر بزرگم و همسرش مشكلي نداشتم و هر وقت هم كه به ژاپن سفر ميكرديم به خانه آنها ميرفتيم. آنها با مهرباني ما را دعوت ميكردند و رفتارشان ملايمت آميز بود اما الان خواهر بزرگم و برادرم فوت كردند. خواهر ديگرم كه 10 سال از من كوچكتر است به اين دليل كه با يك ايراني ازدواج كردم از من كينه دارد الان 5 سال است كه كاملا با يك ديگر قطع رابطه كرديم.
*فارس: دليل اين همه ناراحتي او چه بود؟
بابايي: او فكر ميكرد من همه خانواده را رها كرده و به ايران رفتم و از آنها بريدم. او ميخواست ما هميشه در كنار هم باشيم و بعد از ازدواجم با من سازگاري پيدا نكرد.
*فارس: هيچ وقت سعي نكرديد با صحبت و محبت او را قانع كنيد؟
بابايي: سعي كردم و تا زماني هم كه آقاي بابايي زنده بود رفتارش مناسب بود.
*فارس:چرا اين همه كينه از ايراني ها در دل خواهرتان به وجود آمده بود؟
بابايي: عدهاي از ايرانيها كه در ژاپن زندگي ميكردند و افراد خوبي هم بودند عدهاي ديگر از آنها كارهاي بسيار زشتي انجام ميدادند و قاچاقچي و جنايتكار ايراني در ژاپن زياد بود به اين علت باعث شده بود خواهرم نسبت به همه آنها دچار بدبيني شود و دوست نداشت كه من با يك ايراني ازدواج كنم.
*فارس: چطور شد بعد از 5 سال كاملا روابطتان را قطع كرديد؟
بابايي: من رفته بودم به ژاپن و در منزل خواهرم مهمان بودم. يكي از دوستانش آمد به خانه او و من متوجه شدم خواهرم از اينكه مرا معرفي كند و بگويد همسرم ايراني است خجالت ميكشد. من با فهميدن اين موضوع بسيار ناراحت شدم به ايران برگشتم. در نامه اي براي او نوشتم اگر احساس ميكني من خواهر تو نيستم و خجالت ميكشي من را به دوستانت معرفي كني بايد بگويم من هم از لحاظ اعتقادي با شما فرق دارم و بهتر است ديگر همديگر را نبينيم او هم در جواب، نامه تندي نوشت و رفت و آمد ما با هم قطع شد.
*فارس: خواهرتان هيچ وقت به ايران سفر نكرد؟
بابايي: نه. مادرم تصميم داشت به ايران بيايد كه با شروع جنگ منصرف شد و ديگر فرصت نكرد.
*فارس: با توجه به اينكه شما بودايي بوديد و همسرتان مسلمان از طرف خانواده آقاي بابايي دچار مشكل نشديد؟
بابايي: نه. چون من قبل از ازدواج مسلمان شدم.
*فارس: چطور حاضر شديد دين خودتان را تغير دهيد؟
بابايي: من در ظاهر دينم بودايي بود ولي اعتقاد به بودا نداشتم، كوركورانه و چون مادربزرگم اين كار را انجام ميداد من هم تقليد ميكردم اما نميدانستم براي چه اين كارها را بايد انجام دهم و مفهوم دعايي كه او مي خواند را نمي دانستم. خيلي از كساني كه در ژاپن بودايي هستند فقط ظاهراً به اين دين معتقدند مانند ايران كه ممكن است خيلي ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه ديني است.
*فارس: مسلمان شدنتان را به ياد داريد؟
بابايي: بله. زماني كه همسرم سجده كردن را به من آموخت من تا به حال به كسي سجده نكرده بودم و وقتي با انسان بزرگي رو به رو ميشدم به او تعظيم ميكردم ولي هيچ وقت مقابل كسي سجده نكرده بودم. به او ميگفتم براي چه بايد سجده كنم؟! براي چه كسي؟! و همسرم توضيح ميداد ما انسانها در برابر كسي كه اين همه نعمت به ما عطا كرده است هيچ هستيم حال آنكه تو به كسي كه نعمتي به تو نداده است تعظيم ميكني، ما بايد در برابر خداوند خود را كوچك كرده و سجده كنيم. من وقتي اين كار را كردم كاملا فهميدم با هر سجده تكبر انسان در مقابل خداي خودش ريخته شده و فروتن ميشود، اين موضوع براي من بسيار جالب بود!
*فارس: با توجه به اينكه در دين بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستيد به وجود او پي برده و باورش كنيد؟
بابايي: من اسم خدا را نشنيده بودم اما وقتي شما نظم دنيا را ببينيد ميفهميد يك كسي بايد باشد تا اين نظم را كنترل كند، كسي هست كه ما را آفريده و پيغمبرها را ميفرستد براي راهنمايي ما به سمت كارهاي خوب و جهان آخرت.
*فارس: نماز خواندن برايتان سخت نبود؟
بابايي: ابتدا ميگفتم خب همينطور بنشينيم وبا خداوند حرف بزنيم اين حركات براي چيست؟ يا ميگفتم يك بار در روز نماز بخوانيم كافي است اما بعد فهميدم انجام نماز در سر وقت باعث ميشود اعتقادات انسان محكمتر شده و زندگياش دچار نظم خاصي ميشود.
*فارس: وقتي مطلبي را نميتوانستيد قبول كنيد چه ميكرديد؟
*بابايي: ميپرسيدم.
*فارس: اگر باز هم قانع نميشديد چه؟
بابايي: كسي كه قانع نميشود بايد اينقدر بپرسد تا قانع شود. مثلاً در مورد روزه گرفتن و اينكه نبايد در يك روز غذايي بخورم به مدت يك ماه برايم سخت بود اما بعد فهميدم فلسفه آن اين است كه براي بدن مفيد بوده واين مسئله از لحاظ علمي هم ثابت شده و نيز درك مي كنيم انسانهاي گرسنه چه طور زندگي ميكنند و ميتوانيم با اسراف نكردن و قناعت به آنها كمك كنيم.
*فارس: كدام سوره قرآن را بيشتر دوست داريد؟
بابايي: حجرات
*فارس: چرا؟
بابايي: در ابتداي اين سوره خداوند ميفرمايد با صداي بلند صحبت نكنيد، بعضي از مردم خيلي بلند حرف ميزنند. به ياد دارم اولين بار كه به مكه رفتم ايرانيها بلند بلند تكبير ميگفتند و عربها را ناراحت ميكردند. آنها ميگفتند پشت خانه پيغمبر نبايد با صداي بلند حرف زد بي احترامي است، البته عربها تفسير اين آيه را نميدانند اما كسي هم نبايد با صداي بلند موجب ناراحتي ديگران شود.
*فارس: ازدواج شما به سبك ژاپن برگزار شد يا با آداب اسلامي عقد كرديد؟
بابايي: تمام آداب اسلامي در مراسم ما رعايت شد.
*فارس: مشكلي با خانواده همسرتان پبدا نكرديد؟
بابايي: نه مشكلي نبود. اما اوايل زندگي اذيت مي شديم چون اول ازدواج با خانواده برادر شوهرم زندگي مي كرديم و من تازه مسلمان شده بودم رعايت پاك و نجسي را كاملا نميدانستم و فكر ميكنم آنها دچار ناراحتي شده باشند البته هيچ وقت به روي من نياوردند.
*فارس: بعد از ازدواج به ايران آمديد؟
بابايي: نه. يكسال در شهر "كوبه " جايي كه در آن افراد خارجي زيادي زندگي ميكردند مانديم، از همسرم خواستم صبر كند تا فرزند اول مان به دنيا بيايد و خانواده من او را ببينند و خيالشان راحت باشد و بعد به ايران برويم. بعد از آنكه پسرم به دنيا آمد و ده ماهه شد به ايران آمديم.
*فارس: مهريه شما چه بود؟
بابايي: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا كند و او هم خريد.
*فارس: در ايران معمولاً زوجهاي جوان در اوايل زندگي به هم قولهايي ميدهند، شما و همسرتان از اين قولها به هم داديد؟
بابايي: بله، او قولي داد كه عمل نكرد.
*فارس: چه قولي بود؟
بابايي: او گفت تو هر چه بخواهي من برايت فراهم ميكنم حتي اگر هلي كوپتر بخواهي من فراهم ميكنم، (باخنده) تا آخر عمر به همسرم گفتم تو هلي كوپتر براي من نخريدي!
*فارس: رفتار آقاي بابايي با شما چطور بود؟
بابايي: خوب بود! او فردي خوش اخلاق بود ولي از لحاظ مادي سختگيري ميكرد.
*فارس: چطور؟
بابايي: تجار از لحاظ اقتصادي پولدار هستند اما زندگي ما متوسط بود و آقاي بابايي فردي ساده زيست بودند و بيشتر انفاق ميكردند.
سقف خانه ما به علت بارندگي چكه ميكرد، هر چه به او اصرار كردم كه بنا بياورد قبول نميكرد و ميگفت همينطور هم ميشود زندگي كرد تا اينكه يكي از دوستانش او را راضي كرد.
*فارس: دوري از خانواده برايتان سخت نبود؟ دلتنگ نميشديد؟
بابايي: اوايل چرا اما چون بچه دار شدم سرم شلوغ شده بود و تربيت آنها مانع از دلتنگي ميشد.
*فارس: چند فرزند داريد؟
بابايي: سه فرزند
*فارس: نام اولين فرزندتان چيست؟
بابايي: سلمان
*فارس: چه كسي نام او را انتخاب كرد؟
بابايي: پدرش
*فارس: چرا سلمان؟
بابايي: چون سلمان آتش ميپرستيد و بعد مسلمان شد. او آدم خوبي بود و آقاي بابايي او را بسيار دوست داشت.
*فارس: دومين فرزندتان كي متولد شد؟
بابايي: وقتي آمديم ايران دخترم بلقيس راحامله بودم او يكسال از فرزند اولمان كوچكتر است.
و بعد از او محمد فرزند سوم به دنيا آمد.
*فارس: هيچ وقت از اينكه با يك مرد ايراني ازدواج كرديد پشيمان نشديد؟
بابايي: نه (باخنده) آقاي بابايي ميگفت تو بايد هميشه تشكر كني كه با همچنين مسلماني ازدواج كردي كه تو را هم مسلمان كرد.
*فارس: چطور زبان فارسي را آموختيد؟
بابايي: سلمان را در مدرسه علوي ثبت نام كرديم چون از لحاظ مذهبي خوب بود و من هم با بچه ها و با كتاب آنها زبان فارسي را آموختم.
*فارس: اولين بار كي و چطور با نام امام خميني(ره) آشنا شديد؟
بابايي: همسرم مقلد امام(ره) بود و ما در خانه رساله ايشان را داشتيم و آن را مخفي ميكرديم. من هم مقلد امام(ره) شدم و از همانجا با ايشان آشنا شدم.
*فارس: روز ورود امام (ره) به ايران را به ياد داريد؟
بابايي: بله. ما ميخواستيم براي استقبال برويم فرودگاه ولي شنيدم كه ايشان ميروند بهشت زهرا. به دخترم گفتم زودتر برويم و جايي براي نشستن پيدا كنيم اما يا هيچ وسيله نقليهاي نبود و يا كاميونهايي پر از مردم به چشم ميخورد. تصميم گرفتيم اين مسير را پياده طي كنيم. تا خيابان شهيد رجايي رسيديم مردم گفتند همين جا بمانيد امام از اين مسير رد مي شوند اما ما به سمت بهشت زهرا به راه خود ادامه داديم و وقتي رسيديم كه سخنراني تمام شده بود و انگشت هاي پاي ما زخمي بود. از روي تپهاي مردم را ميديديم كه فوج فوج بيرون ميآمدند.
به همراه دخترم در راه برگشت بوديم كه يك ماشين نگه داشت و ما را سوار كرد و شروع كرد به صحبت كردن. از حرفهايش معلوم شد گرايشات چپ دارد، ميگفت اينها آخوند بازي در مي آورند، (با خنده) ما هم از ترس اينكه از ماشين پيادهمان نكند ساكت شديم.
*فارس براي ملاقات با امام رفتيد؟
*بابايي: بله. وقتي امام (ره) در مدرسه رفاه بودند، ما براي ملاقات با ايشان رفتيم. صفي طولاني از مردم به وجود آمده بود، جلوي من احمد رضايي كه از مجاهدين خلق بود و هنوز هم جز سران آنهاست ايستاده بود. من او را از قبل مي شناختم. با حالت خاصي به من گفت خانم بابايي شما هم ميخواهيد براي ملاقات برويد؟! گفتم بله مگر تو نميخواهي؟ او جواب داد والا چي بگم؟! اينها مي خواهند آخوند بازي كنند، نديديد در بهشت زهرا آخوندها از همه مقدم تر بود؟ من گفتم امام هم روحاني است اما اگر شما با حرفهاي او موافقي پس ديگه چكار داري او روحاني است يا نه؟ من از همان جا ارتباط خودم را با او قطع كردم چون اول نميدانستم او چه نظري دارد بعد فهميدم چپي است.
*فارس: مجاهدين آن روزها تبليغات زيادي در بين جوان ها داشتند. فرزندانتان در دام مجاهدين نيفتادند؟
*بابايي: نه. اما بلقيس دختري انقلابي بود و در مدرسه رفاه درس ميخواند و مدير آنجا هم خانم بازرگاني ، همسر حنيفنژاد، بود و چند نفر ديگر از همسران و افراد مجاهدين هم آنجا تدريس ميكردند، كساني مثل آرادپور و... . ما بعدا متوجه شديم ، آنها روي افكار بچه ها تاثير گذار بودند اما دخترم خانه تيمي مجاهدين را ديده بود و از اينكه ديده بود دختر و پسر در اين خانه ها با هم زندگي مي كنند به ماهيت افكار آنها پي برد و از آنها جدا شد و خط ولايت را در پيش گرفت. دخترم در راهپيماييها شركت ميكرد اما پدرش ميگفت نگذار تنها برود و هميشه با هم مي رفتيم.
*فارس: شهيد محمد موقع ورود امام با شما آمد؟
بابايي: بله. او 17-16 ساله بود و با دوستانش در مسجد با هم براي استقبال رفته بودند.
*فارس:خانم بابايي! شما سفر حج هم رفته ايد؟
بابايي: بله! يك بار قبل از شهادت پسرم با تبليغات بعثه امام رفتم و يك نوبت ديگر هم در تابستان 62 بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مكه دعوت كردند.
*فارس:به عنوان شخصي كه از مذهب بودايي به اسلام گرويده، بايد خاطرات خوبي از سفر حج خود داشته باشيد.
*بابايي: قبل از مشرف شدن عكس كعبه را ديده بودم اما اين همه انسان را نديده بودم كه به دور مكاني بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف مي كنند و اين خيلي براي من تعجب داشت. مدينه بيشتر در من تأثير داشت، همين كه از اتوبوس پياده شدم بي اختيار ياد مصيبت هاي حضرت علي (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض كردم و اشك هايم سرازير شد.مدينه در آن زمان با الان بسيار فرق دارد. من خانه حضرت زهرا (س) را زيارت كردم و راوي توضيح داد كه ايشان در اينجا مي نشستند و گريه مي كردند به اين خاطر اين مكان بيت الاحزان ناميده شده است البته الان آنجا را خراب كرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بيشتر قابل درك بود.اكنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بين ساختمان هاي بلند در حالي كه چند سال پيش اطراف شهر مكه بيابان بود.در قبرستان بقيع دلم گرفت زيرا شرطه ها نمي گذارند از نزديك قبرها را زيارت كنيم.
*فارس: نسبت به كدام يك از ائمه تعلق خاطر بيشتري داريد؟
*بابايي: امام حسين (ع).
*فارس: بيشتر چه دعايي را مي خوانيد؟
*بابايي: من خيلي دعا نمي خوانم(با خنده)، اما زيارت عاشورا و دعاي توسل را بيشتر مطالعه مي كنم.
*فارس: خاطره ديگري از سفر حج داريد؟
*بابايي: در سفر اول كه بعد از انقلاب با گروه تبليغات بعثه ي امام رفتم، از طرف بعثه دستور داده بودند كه مخفيانه به مكاني كه گفته شده بود برويم و اعلاميههاي امام كه در آنجا مخفي كرده بودند را بياوريم تا در راهپيمايي برائت از مشركين توزيع شود. شب از نيمه گذشته بود، گروه ما شامل سه دختر بود كه بسيار هم ترسيده بوديم، اين عمليات بايد به آرامي و به دور از چشم پليس انجام ميشد.
مكان اعلام شده در خيابان اندلس نزديك يك پل و كنار قبرستان بود. از روي پل به آرامي رد شديم و رفتيم در خانه اي تاريك كه تبديل به انبار شده بود. كسي را نديديم جلو رفتيم و با تعدادي جعبه هاي سيب و پرتقال كه پر بودند مواجه شديم آنها را برداشته و اعلاميه ها را كه زير آن جعبه ها جاسازي شده بود برداشته و آنها را به بعثه تحويل داديم.
*فارس: فعاليت ديگري هم در آن سفر حج انجام داديد؟
*بابايي: بله. قرار بود براي مراسم برائت از مشركين پلاكاردهايي را آماده كنيم كه براي انجام اين كار نياز به چرخ خياطي بود، صادق آهنگران به كمك ما آمد و اين وسيله را فراهم كرد.
*فارس اين فعاليتها مشكلي برايتان به وجود نياورد؟
*بابايي: هنگام راهپيمايي برائت تعدادي از مردم كه زخمي شده بودند، خود را به بعثه مي رساندند. ما هم در آنجا نشسته بوديم كه ناگهان ماموران سعودي ريختند داخل و شروع كردند به تجسس اما خوشبختانه چيزي دستگيرشان نشد اما عكسي از امام خميني(ره) را كه بيرون از پنجره بعثه آويزان كرده بوديم پاره كرده و رفتند. من هم كه در مدرسه رفاه معلم نقاشي بودم ، سريع يك نقاشي از صورت امام(ره) كشيدم و به جاي عكس پاره شده از پنجره آويزان كردم.
*فارس: اعلاميه ها را در كجا پنهان كرده بوديد؟
بابايي: در كيسه نايلون گذاشته و در سيفون دستشويي مخفي كرديم كه آنها متوجه اش نشدند.
ادامه دارد ....
* گفتوگو و تنظيم از: زهرا بختياري