مجتبي دست روي شانهام گذاشت و گفت: يه روزي جنگ تموم ميشه، خيليا كه از جنگ فراري بودن ولي ادعاي حزباللهي هم دارن، اونموقع كم ميآرن و ميآن كنار همين تانكا عكس ميگيرن كه بگن ما هم جبهه بودهايم.
بعد از ظهر يكي از پنجشنبهها، همراه مجتبي رضايي و چند تاي ديگر از بچههاي محل، سوار بر موتور رفتيم بهشت زهرا (س) تا بلكه صفايي با شهيدان داشته باشيم.
چند وقتي ميشد كه يكي دو تانك غنيمتي زپرتي عراقي آورده بودند و در محوطهي بهشت زهرا گذاشته بودند. يكي از آنها درست در ورودي شرقي قرار داشت. همين كه با مجتبي وارد شديم و چشممان به تانك عراقي افتاد كه حالا در تهران جا خوش كرده بود، همان ترك موتور كه نشسته بود، زد به شانهام و با تمسخر گفت:
- داش حميد ... ميدوني اين تانك رو واسه چي اين همه راه آوردهاند و گذاشتنش اين وسط؟
- خب ... شايد ميخوان بگن كه بعله، اين تانكا رو ما غنيمت گرفتيم و پدر عراق رو درآورديم و ...
كه گفت: نه بابا، تند نرو. موضوع اينا نيست.
- پس چيه؟ جناب عالي بفرماييد فلسفهاش چيه؟
آهي از ته دل كشيد و همانطور كه دستهايش بر شانهام بود، گفت:
- داش حميد ... يه روزي جنگ تموم ميشه، خيليا كه از جنگ فراري بودهان ولي ادعاي حزباللهي هم دارن، اونموقع كم ميآرن و ميآن كنار همين تانكا عكس ميگيرن كه بگن ما هم جبهه بودهايم.
درست كنار تانك عراق كه مثل لش وسط ميدان لم داده بود، ايستادم. برگشتم و نگاهي به مجتبي انداختم. حرف عجيبي ميزد. خنديد و گفت: نكنه حرف بدي زدم؟
10 سال بعد از آن خاطره، يكي از به اصطلاح دوستانم كه سه سال از من بزرگتر است و الحمدلله هيكل درشت و توپري هم دارد و شكر خدا هيچ مرض و مريضياي هم ندارد، ولي فقط در قم به كسب علم مشغول بوده و حتي لحظهاي پايش به جبهه نرسيده بود، تعريف ميكرد كه روزي از طرف بسيج اداره به بهشت زهرا رفته بودند كه يكي مثل خود او، ميگويد:
- سيد ... ميگم بيا بغل اين تانكه چند تا عكس بگيريم كه هر وقت كسي گيرداد كه چقدر جبهه بوديد؟ اين عكسا رو نشونش بديم!
ويژهنامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس