به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

يك‌دفعه پريد صورتم را بوسيد و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فكرش رو هم نكن. من امروز بعد از ظهر مي‌خوام برم! تعجبم بيشتر شد. گفتم: خب كي مي‌خواي تشريف ببري؟ با همان شادي، دست‌هايش را به هم ماليد و گفت: من ... امروز ... شهيد مي‌شم!


*چهارشنبه 3 شهريور 1361 تهران

برگه‌ي اعزام را كه دست‌مان دادند، ديگر نمي‌شد مصطفي را كنترل كرد. از يك طرف مي‌ترسيد كه تا روز اعزام اتفاقي بيفتد يا خانواده‌اش مانع شوند، از طرف ديگر هر حرفي كه مي‌زد و هر كاري كه مي‌كرد، به نوعي انگار ديگر مي‌خواهد برود و برنگردد. وقتي رفتن‌مان قطعي شد، با هم رفتيم عكاسي "ژورك " در ميدان وثوق. مصطفي يك عكس تكي زيبا انداخت و گفت: "دوست دارم اين عكس رو بزنن روي حجله‌ام. " دوتا از آن هم براي يادگاري به من داد كه پشت يكي از آنها را تقديمي نوشت. وقتي عكس جديدش را به من داد، پيله كرد كه ببينم او چه مي‌شود. هر چه گفتم آخه پسر، مگه من غيب‌گو هستم كه بفهمم تو چي مي‌شي، قبول نكرد.
بعد از ظهر، قبل از اين‌كه مصطفي به خانه‌ي ما بيايد، وضو گرفتم، قرآن را جلويم قرار دادم، چشمم را بستم و عكس مصطفي را لاي آن گذاشتم. وقتي قرآن را بازكردم تا ببينم عكس مصطفي كجا قرار گرفته، با تعجب ديدم سوره‌ي آل عمران آمد؛ آيه‌ي 169: "وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْياء عِندَ رَبِّهِمْ يرْزَقُونَ " هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏اند مرده مپندار بلكه زنده‏اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند. يك‌باره گريه‌ام گرفت.

بقيه در ادامه

 

زنگ در كه به صدا درآمد، فهميدم خودش است. در را كه باز كردم، يك‌راست رفتيم بالا. از حالت چشمانم فهميد كه بايد خبري باشد. همان اول گير داد كه بگويم او چي مي‌شود. براي اين‌كه حرف را عوض كنم، گفتم برويم بيرون چرخي بزنيم، ولي او ول‌كن نبود. دستم را گرفت و نشاند روي زمين. دوزانو جلويم نشست و گفت: ببين حميد جون، قرارمون اين نبود ها، حالا درست بگو چي مي‌شه.
نتوانستم در چشمانش نگاه كنم. خودم باورم شد كه شهيد مي‌شود. سرم را انداختم پايين و آرام گفتم: مصطفي ... من با تو نمي‌آم جبهه.
- چي گفتي؟
- گفتم من با تو جبهه نمي‌آم.
ناگهان از جا پريد، كف دست‌هايش را به هم ماليد و با ذوق و شوق داد زد: آخ‌جون ... يعني من شهيد مي‌شم ...
نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. اشكم جاري شد. دستش را گرفتم و نشاندمش كنار خودم:
- ببين مصطفي، من طاقت دوري تو رو ندارم، واسه همين هم باهات جبهه نمي‌آم. تو هم حق نداري تنها بري.
- اين حرفا يعني چي؟ جبهه نمي‌آم و حق نداري؟ تو بايد با من بياي. حالا كه همه‌ي كارا درست شده، داري بازي درمي‌آري؟
- همين كه گفتم. من نمي‌آم. خيلي دوست داري، خودت تنها برو. اصلا با آقا مهدي برو.
شايد تا حالا داشت حرف‌هاي مرا به حساب شوخي مي‌گذاشت. اخم‌هايش را در هم كرد و گفت: ببين حميد، ادا درنيار. دست تو نيست. تو بايد با من بياي جبهه.
- نه‌خير. مگه زوره؟ من نمي‌خوام بيام جبهه.
ديگر نتوانست خودش را كنترل كند. آمد جلو، با دستانش يقه‌ام را گرفت، خيلي تند و جدي گفت: تو غلط مي‌كني توي كار خدا فضولي كني ... مگه دست توئه؟ وقتي خدا قرار داده كه من با تو برم جبهه و شهيد بشم، تو حق نداري فضولي كني. اصلا نمي‌توني عوضش كني.
سرم را كه انداخته بودم پايين، آوردم بالا و در چشمانش خيره شدم كه پر بودند از اشك شوق. شروع كردم هاي‌هاي گريه كردن. مرا در آغوش گرفت و او هم شروع كرد به گريه. او را مي‌بوسيدم و مي‌بوييدم. مي‌دانستم تا چند وقت ديگر از او خبري نخواهد ماند. التماس مي‌كردم، زار مي‌زدم: مصطفي جون، تو رو خدا ... با من نه. با بچه‌هاي ديگه برو. من تحمل دوريت رو ندارم ...
- حميد جون، مگه واسه چي با تو رفيق شدم؟ براي همين چيزا ديگه.
- بي‌معرفت، خودخواه ...
- هر چي كه مي‌خواي، بگو. ولي خدا اين وظيفه رو كه من رو برسوني جبهه، انداخته گردن تو. عوضش هم نمي‌توني بكني. خيالت راحت باشه، نه من كوتاه مي‌آم، نه خدا.
وقتي آيه‌اي را كه برايش آمده بود، نشانش دادم، خنديد و گفت: پس چرا ادامه‌اش رو نخوندي: "فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَيسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَلاَ هُمْ يحْزَنُونَ. يسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللّهَ لاَ يضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ.
"آنان به فضل و رحمتي كه از خدا نصيب‌شان گرديده، شادمانند. بشارت و مژده دهند به آنها كه نپيوسته‌اند در پي آنها، كه براي آخرت شتابند و نترسند و از فوت متاع دنيا غم مخورند. و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اين‌كه خداوند اجر اهل ايمان را هرگز ضايع نگذارد. " قرآن كريم سوره‌ي آل‌عمران؛ 170 - 171

دوباره پريد صورتم را بوسيد و گفت: بفرما. اگه من شهيد بشم، به تو مژده مي‌دم كه اگه تو همين‌جوري بموني، شايد توي عمليات بعدي بيايي پهلوي من. تازه، من اون‌قدر منتظرت مي‌مونم تا تو بياي. فكر كردي اين‌قدر بي‌معرفتم كه بذارم و تنها برم؟

*پنجشنبه 22 مهر 1361 ارتفاعات سومار

به دهانه‌ي سنگر كه رسيد، خنده‌كنان صبح به‌خير گفت و دولادولا وارد شد. دست‌هايش را از شوق به هم مي‌ماليد و با خوشحالي مي‌گفت:
- حميد جون، با اجازه‌تون من امروز مي‌رم تهران!
گفتم: آخيش، زودتر برو و خيال من رو راحت كن. مگه آزار داشتي؟ همون عقب كه بوديم، مي‌رفتي. حالا از اين‌جا چه‌طوري مي‌خواي بري؟
در حالي كه سرش را تكان مي‌داد، گفت: صبر كن، حالا بهت مي‌گم!
وقتي ديد حالم خوب نيست، شروع كرد به مشت و مال دادن. در آن حال و هوا هم از دست شوخي برنمي‌داشت. گفت: حالا مي‌فهمي كه مادر چقدر عزيزه ... اگه الان مامانت اين‌جا بود، يه چايي داغ مشدي برات دم مي‌كرد، بعدشم يه سوپ باحال ... نه، از اون ماكاروني آب‌داراي باصفا درست مي‌كرد تا حالت رو جا بياره.
با وجودي كه لرز بدي تنم را گرفته بود، با ديدن مصطفي و مشت‌ومالش حالم جاآمد. شروع كرد صورتم را هم ماليدن.
با خنده‌اي عجيب، نگاهي به چشمانم انداخت و گفت:
- داداش جون، با اجازه‌ات ديگه امروز بعد از ظهر زحمت رو كم مي‌كنم.
با تعجب گفتم: خوبه، ولي چرا بعد از ظهر؟ همين الان خودم رديف مي‌كنم تا بري تهرون.
خنديد و گفت: نه داداش. اون‌جايي كه من مي‌رم، با اون‌جاي منظور تو خيلي فرق داره.
نخواستم زياد بحث را كش بدهم. حالات و روحياتش كاملا برايم قابل درك بود؛ براي همين نمي‌خواستم زياد مسئله را باز كنم. دوست داشتم همه چيز را به شوخي و خنده بگذرانم. ساعتي بعد كه حالم بهتر شد و سر پا شدم، دوربين را از كوله‌پشتي درآوردم و به مصطفي كه بيرون سنگر بود، گفتم بيايد تا با هم چند عكس بگيريم. وقتي ممانعت كرد و حاضر نشد عكس بگيرد، جاخوردم. با ناراحتي گفتم: تا ديروز تو گير مي‌دادي كه عكس بگيرم و من مي‌گفتم بذار بريم توي خط عكس مي‌گيريم، اما حالا كه مي‌گم بيا عكس بگيرم، قبول نمي‌كني؟
قبول نكرد. ناصري هم گفت: ما هم هر كاري كرديم، نذاشت ازش عكس بگيريم.
گفتم: اين مسخره‌بازي‌ها چيه درمي‌آري؟
سرش را آورد دم گوشم و گفت: آقاداداش، ديگه واسه عكس گرفتن ديره. بعدا مي‌توني ازم عكس بگيري.
خودم را زدم به اين‌كه مثلا خيلي ناراحت شده‌ام كه پريد و گونه‌ام را بوسيد و گفت: عيبي نداره، مطمئنم از دل‌تون درمي‌آد.
ناهار را كه خورديم، سليماني را به بهانه‌اي به سنگر ديگر فرستاد. خيلي ناراحت شدم. علتش را كه پرسيدم، گفت: خب يه كار خصوصي باهات دارم. عيبي نداره، از دلش درمي‌آرم.
داخل سنگر كنار يكديگر دراز كشيديم. سقف آن‌قدر كوتاه بود كه حتي نمي‌شد به‌راحتي نشست. شروع كرد به خنده. با خوشحالي گفت: "امروز مي‌رم. " گفتم: اول بگو بينم اين مسخره‌بازي چيه كه از صبح درآورده‌اي؟ مگه تو نبودي كه همه‌اش مي‌گفتي بيا عكس بگيريم، ولي حالا كه من مي‌گم عكس بگيريم‌، حضرتعالي ناز مي‌كني؟ كه چي صبح من رو جلوي بچه‌ها ضايع كردي؟ هر چي گفتم بذار يه عكس تكي ازت بگيرم، گفتي باشه بعدا وقت زياده، اصلا ازت توقع نداشتم.
يك‌دفعه پريد صورتم را بوسيد و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فكرش رو هم نكن. من امروز بعد از ظهر مي‌خوام برم!
تعجبم بيشتر شد. گفتم: خب كي مي‌خواي تشريف ببري؟
با همان شادي، دست‌هايش را به هم ماليد و گفت: من ... امروز ... شهيد مي‌شم!
فكر كردم اين هم از همان شوخي‌هاي جبهه‌اي است كه براي هم‌ديگر ناز مي‌كرديم. در حالي كه سعي كردم بخندم، گفتم: از اين شوخي‌هاي بي‌مزه نكن كه اصلا خوشم نمي‌آد. اونم درباره‌ي تو.
ولي شوخي نمي‌كرد. اگر مي‌خواست شوخي كند، با قهقهه و خنده همراه بود. حالا چهره‌اش جدي جدي بود. سعي كردم با چند شوخي مسئله را تمام كنم و حرف را به موضوعات ديگر بكشانم، كه گفت: حميد جون، ديگه از شوخي گذشته، مي‌خوام باهات خداحافظي كنم. حالا هرچي كه مي‌گم خوب گوش كن.
كم‌كم باورم شد كه مي‌خواهد بار سفر ببندد، ولي باز قبول و تحملش برايم مشكل بود. پرسيدم: مگه چيزي يا خبري شده؟
حالتي عجيب به خودش گرفت و گفت: آره. من امروز بعد از ظهر شهيد مي‌شم؛ چه بخواي و چه نخواي! دست من و تو هم نيست. هرچي خدا بخواد، همونه.
سپس شروع كرد خوابي را كه ديشب ديده بود برايم گفت. خوابش حكايت از آن داشت كه بعد از ظهر امروز به شهادت مي‌رسد. اتفاقا يك ساعت بعد وقتي خواستم دوباره خوابش را تعريف كند، قسم خورد كه آن را فراموش كرده. عجيب‌تر اين‌كه من هم خواب را فراموش كردم. هرچه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم آن را به ياد بياورم. هنوز هم يادم نيامده. تنها چيزي كه از آن به ياد دارم، اين بود كه شهيد آيت‌الله سيدمحمد حسيني بهشتي و شهيد حميد غفاري كه مصطفي علاقه‌ي بسيار زيادي به آنها داشت، نقش اصلي را در خواب مصطفي داشتند و از او استقبال كرده بودند.
داخل سنگر تنگ و كوچك، كنار هم دراز كشيده بوديم. كم‌كم لحن حرف‌هايش عوض شد و شروع كرد به نصيحت و توصيه. وصيت شفاهي‌اش را كرد. حرف‌هايي زد كه براي من خيلي جالب بود. مخصوصا در پاسخ به اين سؤالم كه: مصطفي، تو شهات رو چگونه مي‌بيني؟
در حالي كه دست‌هايش را به دور خود پيچيده بود و فشار مي‌آورد، ناگهان آنها را باز كرد، نفس عميقي كشيد و گفت: "شهادت رهايي انسان از حيات مادي و يك تولد نو است. شهادت مانند رهايي پرنده از قفس است. "
اشك از ديدگانش جاري شد. با پشت دست، اشك‌هاي مرواريدگونش را پاك كردم و او شروع كرد به توصيه درباره‌ي امام: "خدايي ناكرده، اگه امام طوري بشه، خود ما ضرر خواهيم ديد. "
"دوست دارم در برابر مرگم، تمام عمرم به هر لحظه‌ي عمر امام عزيز اضافه بشه، چون او با هر لحظه از عمرخودش مي‌تونه جامعه‌اي رو به راه بياره. "
سمت نگاهش به بيرون از سنگر تغيير كرد. فهميدم نمي‌خواهد مستقيم به چشم هم‌ديگر نگاه كنيم. با همان حال ادامه داد: "هرگاه در مسئله‌اي گير كردي، فقط به خدا اميد داشته باش. "
"هيچ‌گاه از خدا نااميد نشو، زيرا او خوبي ما رو مي‌خواد. "
"انسان زماني كه براي خدا كار مي‌كنه، از هيچ چيز، حتي تهمت نبايد بترسه. "
"اگر شهيد شدم، هيچ‌گاه در فكر انتقام خون من نباش، در فكر انتقام خون همه‌ي شهداي اسلام و مظلومين باش. "
دستش را براي خداحافظي به طرفم دراز كرد و گفت:
"دوست دارم براي رفتن روي مين و باز كردن راه نيروهاي اسلام، پيشمرگ بشم. "
"انسان بايد خودش رو در جبهه بسازه و سعي كنه تا اون‌جايي كه مي‌تونه، خالصانه به جبهه بره. "
"به‌خدا من فقط براي رضاي خدا به جبهه اومدم، نه ريا و چيز ديگه. "
"خدا نكنه انسان به خاطر اين‌كه به جبهه رفته، خودش رو بگيره. "
"شهادت واقعا سعادتي بزرگ مي‌خواد، زيرا فقط خوبان و پاكان هستند كه شهيد مي‌شوند. "
"خوشا به حال ما كه اسلام رو به دست آورديم و اگه زمان طاغوت بود، خدا مي‌دونه چي شده بوديم. "
"دوست دارم جونم رو فداي امام كنم، زيرا او بود كه ما جوانان رو از آن فساد و گمراهي بيرون كشيد و به راه آورد. "
"جوون‌هايي كه تا ديروز فكر كثافت كاري بودند، حالا همه‌ي فكر و ذكرشون اسلام شده و اين از خواست خداست. "
"هميشه بايد در فكر جبران گناهان گذشته باشيم. "
"دوست دارم با همديگه بر روي مين بريم و دست در دست همديگه شهيد بشيم. "
"دوست دارم شهيد بشم تا هم خودم به آ‌رزوم برسم و هم شهادتم در افراد ضد انقلاب تأثير بذاره و قدر امام رو بدونند. "
"دوست دارم جنازه‌ام برنگرده ... فقط دلم به حال مادرم مي‌سوزه كه اون چه خواهد كرد؟ قول بده وقتي شهيد شدم، خونواده‌ام رو دل‌داري بدي و بگي كه من آگاهانه شهيد شدم. "
در آن ميان، ناگهان ياد "ببسي " افتاد. اشك در چشمانش مي‌دويد كه گفت: "آه، دلم واسه ببسي تنگ شده " و شروع كرد اداي ونگ زدن و گريه كردن او را درآوردن.
زمان به‌سختي مي‌گذشت، ولي بايد مي‌گذشت. دوست داشتم اين لحظات پايان نمي‌پذيرفتند. سرانجام، بعد از خداحافظي گفت: "به‌خدا قسم مطمئنم در زمان جون‌دادنم، امام زمان بر بالينم خواهد آمد. "
"به‌خدا من وقتي بخوام جون بدم، مي‌خندم. "
با خنده دستي به صورتش زدم و گفتم: آخه پدرآمرزيده، از كجا معلوم؟ شايد تركش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار كنه.
اين كلمات، خودم را خيلي بيشتر آزار داد، ولي دست خودم نبود. فقط مي‌خواستم حرفي در برابرش زده باشم. در حالي كه نيشگون محكمي از لپش گرفتم، بدون اين‌كه اظهار درد بكند، فقط خنديد و گفت: "حالا صبر كن مي‌بينيم آقاحميد " ...
نمي‌دانستم چه كنم. گيج و منگ شده بودم. از يك طرف به همه‌ي حرف‌هايش ايمان و اطمينان داشتم، از طرف ديگر نمي‌خواستم بپذيرم كه مصطفي دارد من را تنها مي‌گذارد و مي‌رود.
لحظات برايم سخت و آزاردهنده بود. اين‌كه نخواهم واقعيت را و آن‌چه را در حال وقوع است بپذيرم، بيشتر آزارم مي‌داد. همان‌طور كه دستم را به صورتش كشيدم تا اشك‌هايش را پاك كنم، يك آن چشمم را بستم و در عالم رؤيا و تخيل رفتم به طبقه‌ي دوم خانه‌مان. خودم و مصطفي را ديدم كه سر سفره نشسته‌ايم و يك كاسه‌ي پر از ماكاروني آب‌دار جلوي دو نفرمان است. مصطفي كه قاشقش را داخل آن فرومي‌برد و مي‌گذاشت دهانش، من ذوق مي‌كردم ... غرق همين تصورات بودم كه انفجار خمپاره‌اي در دوردست، همه‌ي تخيلات شيرينم را بر باد داد.
چه كار بايد مي‌كردم؟ اصلا چه كار مي‌توانستم بكنم؟ مصطفي داشت مي‌رفت؛ تنهاي تنهاي. من اما نمي‌خواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه مي‌خواستم خودم بروم و نه مصطفي. تازه او را كشف كرده بودم. تازه داشتم پي به وجودش مي‌بردم. تازه داشتم مي‌شناختمش. آن‌قدر كه نسبت به او حسادت شديدي پيدا كرده بودم. اصلا اين‌كه كسي با او رفيق شود، آزارم مي‌داد. مي‌خواستم مال من باشد؛ فقط و فقط. برنامه‌ها داشتم براي فرداهاي دوستي‌مان. مي‌خواستم تا ابدالدهر مال هم باشيم. با هم باشيم. با هم باز به جبهه بياييم و در عمليات شركت كنيم، ولي از رفتن مصطفي خبري نباشد.
حالا او داشت مي‌رفت. او داشت مي‌شد رفيق نيمه‌راه. من كه مي‌ماندم! من كه اصلا اهل رفتن نبودم. جايم خوب بود. تازه داشتم جاي خودم را در دنيا پيدا و اثبات مي‌كردم. پس چرا بايد همه چيز را بر هم مي‌زدم. تازه داشتم به جبهه و بچه‌هاي جبهه‌اي خومي‌گرفتم. تازه داشتم عشق و محبت را مي‌چشيدم. تازه داشتم انفاس قدسي انسان ‌ساز ديگران را درك مي‌كردم، ولي حالا بايد اصلي‌ترين آنها را از دست مي‌دادم.
يك آن خودخواهي همه‌ي وجودم را گرفت. به من ربطي نداشت كه مصطفي به چه رسيده و چه خواهد شد. مهم براي من اين بود كه "ماندن " مصطفي، براي من خيلي مهم و با ارزش‌تر بود تا رفتنش. حالا بايد چه‌‌طوري او را از رفتن منصرف مي‌كردم؟
بدون شك دست خودش بود. مگر نه اين‌كه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس مي‌كرد كه نرود، حتما مي‌توانست دل خدا را به دست بياورد. پس بايد كاري مي‌كردم كه نگاه و خواست مصطفي عوض شود. بايد با خواست و تمايل او، نظر خدا را هم برمي‌گرداندم!
چفيه‌ي سفيدش را روي صورتش كشيد. صورتش را كه به طرفم برگردانده بود، خيس اشك بود. با چشم و دهانش ادا درمي‌آورد. نمي‌دانست ديگر چه‌كار كند. درست مثل خود من كه مانده بودم چه كنم. بي‌اختيار گفتم: كاشكي مي‌شد بخورمت تا مي‌شدي جزئي از وجود من.
خنديد و گفت: خب بفرما. اصلا فكر كن نشسته‌اي توي چلوكبابي كاظمي‌پور و داري يه كوبيده‌ي مشدي مي‌خوري.
از ذوق و شوق داشتن او، گفتم: مي‌دوني مصطفي با خودم چي فكر مي‌كنم؟
- چي؟
- اين‌كه كاشكي تو دختر بودي، اون‌وقت مي‌اومدم خواستگاريت و مي‌گرفتمت. تا ابد مي‌شدي مال من ...
خنديد و گفت: اگه من دختر بودم كه با تو نامحرم بودم. مگه مي‌تونستي من رو بشناسي و باهام رفيق بشي؟
ديدم راست مي‌گويد. دست خودم نبود كه. چرت و پرت مي‌گفتم. چفيه را زدم كنار. نشستم جلويش و گفتم: مصطفي، يه سؤال ازت دارم، راستش رو بگو.
با تعجب گفت: مگه تا حالا هر چي به‌ت گفتم دروغ بوده؟
- نه دروغ نگفتي، ولي آخه اين يكي خيلي فرق مي‌كنه.
- خب بپرس. چيه؟ قول مي‌دم راستش رو بگم.
- از نظر تو، من چي هستم؟
- اين چيه كه مي‌پرسي حميد؟
- خب سؤاله ديگه. تو فكر مي‌كني من چي هستم؟ واسه چي با تو رفيق شدم و هي خرت ‌كردم كه بريم چلوكبابي و ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: از نظر من، تو يه رفيق خيلي خيلي مشدي هستي كه خدا به من داده تا من رو بياره جبهه و ببره اون بالا بالاها. وايسا بينم، از نظر تو من چي هستم كه داري اين‌جوري نگام مي‌كني؟
- ببين مصطفي، از نظر من ... تو يا يه آدم خيلي قالتاق و كلك و دروغ‌گو هستي ...
رنگش پريد. مثل هميشه در چنين مواردي صورتش به‌سرعت سرخ شد. نگذاشتم چيزي بگويد. ادامه دادم:
- يا اين‌كه يه روح بسيار زيبا و قشنگ هستي كه خدا از آسمون فرستاده روي زمين توي جسم تو، تا خيلي چيزاي خوب رو به من نشون بدي. به‌م نشون بدي آدم‌شدن و مسلموني چه‌جوريه.
نفس راحتي كشيد و گفت: آخي‌ي‌ي‌يش ... خيالم راحت شد. من رو ترسوندي. حميد، فقط اين رو به‌ت بگم كه من، اولي نيستم.
- پس چي هستي؟
- هر چي كه خودت برداشت كني.
- ببين مصطفي، خيلي از كارايي كه تو مي‌كني، توي آدما نيست.
- مثلا چي؟
- مثلا اون دفعه كه من پام توي عمليات رمضان تير خورده بود و با هم رفتيم درمانگاه 17 شهريور كه پانسمان پام رو عوض كنم، وقتي پرستار قيچي رو فرو كرد توي زخم پام و من درد كشيدم، تو داشتي گوشه‌ي اتاق گريه مي‌كردي. واسه چي؟ يا مثلا اگه من از چيزي خوشحال مي‌شدم، تو خيلي از من خوشحال‌تر مي‌شدي. آخه براي چي؟
كه گفت: حميد، جدّا اينا واسه تو عجيب اومده؟ مگه مي‌شه تو درد بكشي، ولي من دردم نياد؟ به‌خدا دست خودم نيست. وقتي تو دردت مي‌گيره، همه‌ي وجود منم مي‌سوزه. به خدا وقتي مي‌بينم لبات دارن مي‌خندن، انگار همه‌ي دنيا رو به من داده‌ان. خوشي و خنده همه‌ي وجودم رو مي‌گيره.
- آخه چرا؟ چه رابطه‌اي بين من و تو وجود داره. مگه غير از رابطه‌ايه كه بين ما و ديگرون هم هست؟
- ببين، من اين چيزا حاليم نمي‌شه. دست خودمم نيست.
كف دستم را باز كردم و روي پيشاني‌اش گذاشتم، آرام آرام آن را بر همه‌ي صورتش كشيدم تا پايين چانه‌اش. خنده‌ي تلخي كردم حاكي از اين‌كه ديگر باورم شده كه بايد با او خداحافظي كنم. گفتم: اين كار رو كردم تا هميشه صورتت زير دستم باشه.
بلند شدم و در حالي كه به خاطر كوتاهي سقف گردنم را كج كرده بودم، جلويش نشستم، ياد روزهاي قبل افتادم و گفتم: مصطفي حالا كه به قول خودت داري مي‌ري، دستات رو بگير جلوم تا همه‌ي گناهام رو بريزم توي دستت.
دو كف دستش را به هم چسباند و گرفت جلوي صورتم. هر چه به ذهنم رسيد، گفتم. وقتي نوبت من شد كه دستم را جلوي او بگيرم، احساس كردم دستانم كاملا خالي و سبك است. با تعجب گفتم: مصطفي، خيلي سبك شده‌اي ...
كه با بي‌اهميتي گفت: من همينم. اگه جور ديگه‌اي مي‌شدم بد بود.
ديگر نمي‌دانستم چه بگويم و چه كنم. زدم به سيم آخر و گفتم: ببين آقا مصطفي، مگه نه اين‌كه حضرت علي مي‌گه من خدايي رو كه نبينم نمي‌پرستم؟
- خب بله. چه‌طور مگه؟
- خب اگه من تو رو نديده بودم، خدا رو نمي‌پرستيدم.
جا خورد، ولي ادامه دادم: آخه لامصب، من توي چشماي قشنگ تو قرآن مي‌خونم. من ديگه كي رو پيدا كنم كه هر وقت به چشماش نگاه مي‌كنم، معرفت و شناخت بهم ياد بده؟ كي مي‌تونه هر روز و هر ساعت، با اعمال و رفتارش به‌م بگه الم يعلم بان الله يري؟ من همين يه آيه رو هم از تو ياد گرفته باشم، واسه همه‌ي دينم بسه.
بر خلاف هميشه كه او زودتر فكر مرا مي‌خواند، من پيش‌دستي كردم و گفتم: راستي مصطفي، اگه من شهيد بشم، تو چي‌كار‌ مي‌كني؟
جا خورد. نمي‌خواست جواب بدهد. سعي كرد طفره برود. دست آخر گفت: من ... چيزه ... اگه تو شهيد بشي، من ديوونه مي‌شم.
زدم زير خنده و گفتم: يعني هر روز سر كوچه‌تون مي‌شيني و اين جوري مي‌كني؟
در حالي كه انگشتم را بر لبم مي‌كشيدم، مثل ديوانه‌ها صدا درآوردم. زديم زير خنده. ادامه داد:
- نه به‌خدا حميد. اگه تو چيزيت بشه، من تا ابد ديوونه مي‌شم. اصلا ببينم، اگه من شهيد بشم، خود تو چي‌كار‌ مي‌كني؟
گير كردم. ذهنم را به دنبال پاسخ گشتم. چه جوابي مي‌توانستم بدهم كه هماني باشد كه مصطفي انتظار دارد؟ جوابي كه حرف دلم باشد. يك‌دفعه چيزي به ذهنم رسيد. سريع گفتم: اگه تو شهيد بشي، من تا ابد برات مي‌سوزم.
- يعني چه‌جوري مي‌سوزي؟
- نمي‌دونم. شايد خودم رو بكشم.
اخم‌هايش را در هم كشيد و گفت: اين‌كه چرت و پرته، حرف درست بزن.
- جدا نمي‌دونم، ولي ... ولي اگه بچه‌دار بشم، حتما اسم پسرم رو مي‌ذارم مصطفي تا هر وقت صداش مي‌كنم، ياد تو بيفتم و برات بسوزم. مي‌سوزم ديگه. مگه مي‌شه خدايي‌نكرده تو چيزيت بشه، ولي من برات نميرم، نسوزم؟
شروع كردم به التماس، به زاري، به ضجه. مثل كودكان پدرمرده جلويش گريه كردم. دست و پايش را مي‌بوسيدم. صورت اشك‌آلودش را غرق بوسه كردم. با مشت كوبيدم به بازويش. به صورتش سيلي مي‌زدم، ولي او ... فقط خنديد و خنديد؛ خنده‌اي پر از اشك، باراني از گريه در هوايي كاملا آفتابي و گرم.
التماس‌هاي من و انكارهاي او در برابر هم قد علم كردند. اصلا باورم نمي‌شد كه مصطفي اين‌گونه جلوي من بايستد!
او كه اين همه به من علاقه داشت و دوستي‌مان را نعمتي الهي مي‌دانست و به رفاقتش با من بر خود مي‌باليد، حالا چه راحت مي‌خواست مرا بگذارد و بگذرد. چه راحت داشت مرا از قلب خودش بيرون مي‌كرد و ... نمي‌توانستم بغض سختي را كه چون زهر بر جانم مي‌دويد، كنترل كنم. با همان گريه‌ي بچه‌گانه‌ام زار زدم و التماس كردم تا شايد اين‌طوري بتوانم بيشتر نگه‌ش دارم:
- مصطفي جون، تو رو خدا، به خاطر من، مني كه بايد تنها بمونم، بيا و اين دفعه رو بي‌خيال شو.
- نه حميد ... نمي‌شه. ديگه دست من نيست.
- چرا دست تو نيست؟ مگه شهادت زوركيه؟ مگه نه اين‌كه خدا به هيچ وجه به بنده‌هاش ظلم نمي‌كنه؟ خب حالا مي‌خواد تو رو به‌زور ببره؟ اگه تو نخواي، هيچ اتفاقي نمي‌افته.
- آره، تو درست مي‌گي، ولي حميد، من يه سؤال دارم.
- نوكرتم. بگو.
- اصلا ما دوتا واسه چي با هم رفيق شديم؟
- خب معلومه. چون به هم علاقه داشتيم. چون اخلاق‌مون به هم مي‌خورد. چون ...
- نه ديگه، نشد. راستش رو بگو.
- من نمي‌دونم. من مغزم خشك شده. خودت بگو.
- خب معلومه، ما با هم رفيق شديم تا به همديگه كمك كنيم كه بريم بالا. مگه دوستي ما دو تا هدفي جز اين داشت كه دست هم رو بگيريم و بريم تا اون‌جايي كه اعتقاد داريم رضايت خداست؟
- خب آره، همينه.
- دمت گرم ديگه. الان من رسيدم اون بالا. به كمك تو ...
- پس من چي؟
-به خدا من آرزومه كه تو هم بيايي، ولي آخه دست من نيست. مگه نه اين‌كه به هم قول داده بوديم با هم توي ميدون مين بريم؟ خب نشد.
چقدر ظالمانه. يعني اين مصطفاي من بود؟ به همين راحتي مي‌خواست مرا بگذارد و برود؟
- ولي مصطفي، اين بي‌معرفتيه ها.
- چرا بي‌معرفتي؟ تو هم مي‌توني بياي اگه ...
- نه مصطفي. تو رو خدا بمون. همين جا. من تو رو اين‌جا مي‌خوامت.
خودخواهي در حد اعلا. نخواستم و نگفتم كه من را هم با خودت ببر. فقط گفتم: نرو ... بمون واسه من.
لحظات خيلي سخت مي‌گذشت، نه براي او، كه براي من. او از خودش و آن‌چه بايد پيش مي‌آمد، مطئمن بود، ولي من چه؟ انگار فشار فضا بيشتر شده باشد، چيزي روي قلبم سنگيني مي‌كرد. مدام دست‌هايش را از خوشحالي به هم مي‌ماليد و پشت سر هم مي‌گفت: خداحافظ ... من رفتم.
اشك‌هايم، غلتان، از ديدگانم سرازير بودند و دست‌هاي نرم و مهربان مصطفي بود كه آنها را پاك مي‌كرد و مي‌گفت: حالا زياد ناراحت نشو.
شروع كردم به گريه. هاي هاي گريستم. دستم را جلو بردم و صورتش را لمس كردم. اشك‌ها‌مان با هم تلاقي پيدا كردند. صورتش را بر صورتم فشار داد. پيشاني‌اش را بوسيدم و چشمانش را. فقط مي‌گفتم: مصطفي ... نه... نه ... تنها نه ...
ساعت از 4 گذشته بود كه ناگهان از جا پريد و گفت: زود باش كف سنگر رو گود كنيم تا جا بيشتر بشه و راحت بتونيم نماز بخونيم. با تعجب اصرار كردم كه دير است. هر چه گفتم: "ببين، الان ديره. يه ساعت ديگه غروب مي‌شه، اون‌وقت سنگرمون نيمه كاره مي‌مونه و شب جايي براي استراحت نداريم. " قبول نكرد و قاطعانه گفت: "كار امروز را به فردا مينداز ... زود باش. "
تجهيزات و اسلحه و وسايل را بيرون ريختيم. من با كلنگ شروع كردم به كندن كف سنگر. سقف آن‌قدر كوتاه بود كه حتي نشسته هم نمي‌توانستيم راحت نماز بخوانيم. بايد گردن‌مان را كج مي‌كرديم. دقايقي بعد، به او كه جلوي سنگر نشسته بود گفتم:
- مصطفي، برو بيل رو از سنگر بغلي بگير و بيا.
او رفت و دقيقه‌اي بعد با بيل دسته‌بلند آمد. به او گفتم: با اين بيل كه نمي‌شه خاك برداشت، برو بيل دسته‌كوتاهه رو بيار!
ديدم جلوي ورودي سنگر دوزانو نشسته، يك دستش را زير چانه گذاشته و دست ديگر را به زمين تكيه داده و با خودش مي‌خندد. خنده‌ي خيلي عجيبي بود ... با صداي بلند و نزديك به قهقهه.
در حالي كه نگاهي به سر و وضع خاكي خودم انداختم، به شوخي گفتم: چته كچل؟ داري به من مي‌خندي؟ اصلا امروز تو ديوونه شدي؟ زودباش برو بيل رو بيار ...
ولي او همچنان مي‌خنديد. وقتي گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خنده‌ي زيبا گفت: چقدر تو عجله داري؟ ... اصلا مي‌خواي بفهمي امروز چمه؟ چند دقيقه صبر كن مي‌بيني!
دوباره پرسيدم: مگه چي شده؟
گفت: عجله نكن، مي‌بيني!
بلند شد و به طرف سنگر پشتي رفت كه يك متر هم بيشتر با ما فاصله نداشت. صداي صحبت كردنش را با بچه‌ها مي‌شنيدم. داد زدم: زود باش بيا ... الان شب مي‌شه.
در جوابم گفت: اومدم.
مي‌خواستم دوباره داد بزنم كه زودتر بيايد. هنوز چيزي نگفته بودم كه ناگهان صداي وحشت‌انگيز سوت خمپاره‌اي مرا كه در سنگر بودم، در جايم ميخ‌كوب كرد. به كف سنگر چسبيدم. خمپاره درست به كنار سنگر اصابت كرد. صداي رعب‌انگيزي داشت. دود و غبار در يك آن، تمام فضا را پر كرد. متوجه نبودم چه شده. به خودم كه آمدم، ياد مصطفي افتادم. سريع به بيرون سنگر رفتم و فرياد زدم: مصطفي ... مصطفي ...
جوابي نشنيدم. دوباره صدايش كردم. حميد شكوري، از بچه‌هاي سنگر بغلي، از آن سوي گرد و غبار داد زد: مصطفي اين‌جاس ... حالش هم خوبه.
عجيب بود ... چرا مصطفي جواب نداد؟ ناگهان ناصري فرياد زد: حميد بيا ...
يعني مصطفي چيزي شده؟ سراسيمه و هراسان به كنار سنگر برگشتم. دود و خاك، آرام آرام بر زمين مي‌نشست. كمي كه هوا روشن‌تر شد، پاهاي مصطفي را ديدم به حالت دمر روي زمين افتاده بود. دود سياه و چرب انفجار، به‌آرامي بر سر و رويم نشست. هوا كاملا باز شد. سرش را ديدم كه از پشت تركش خورده بود و متلاشي شده بود. مثل گل سرخي كه شكفته بود.
شوكه شدم. احساس كردم تمام كرده. سر جايم خشك مانده بودم. با فرياد علي‌رضا شاهي كه با بغض و گريه، داد زد: هنوز زنده است ... جون داره ...
جلو رفتم. سرش را در ميان دست‌هايم گرفتم با گريه و التماس از او خواستم چيزي بگويد. ابروهايش را حركت داد. خواست چشمانش را باز كند، ولي نتوانست. خواست چيزي بگويد، اما نشد. بدنش لرزه‌اي خفيف داشت. به‌زور ابروهايش را بالا و پايين مي‌كرد. چشمانش روي هم فشرده بودند. ديوانه‌وار فرياد مي‌زدم: مصطفي ... اشهدت رو بگو ...
زبانش باز نمي‌شد. يك‌دفعه ناخواسته فرياد زدم: مصطفي ... منم حميد ... تو رو خدا يه چيزي بگو ...
لرزه‌ي بدنش تندتر شد. نفس سختي به داخل كشيد، خون در گلويش پيچيد و با خرخري، فوران كرد. با لبخندي زيبا كه بر لبانش نشست، به سوي حق شتافت.
سربند سبز "يا حسين شهيد " كه از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرين لحظه از ميان انگشتانش كه ناخودآگاه باز ‌شدند، بر زمين افتاد كه شاهي آن را برداشت.
علي‌رضا شاهي، چفيه‌ي مشكي خود را از گردن باز كرد و روي سر مصطفي كه همچون گلي باز شده بود، انداخت تا بچه‌ها نبينند.
خورشيد شب جمعه 22/7/61 مي‌رفت تا منطقه را در ماتمي سوزان بگدازد. آن گاه بود كه پيكر مصطفي كاظم‌زاده را در حالي كه حدود دو ماه بود هفدهمين بهار زندگي‌اش را پشت سر گذاشته بود، به پايين تپه منتقل كرديم. شاهي، ناصري، شكوري و سليماني هر كدام گوشه‌اي از برانكارد را در دست داشتند و از شيب تند تپه پايين مي‌آمدند. دست مصطفي كه از برانكارد آويزان بود، براي خودش تاب مي‌خورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را مي‌كشيد بالا!
برادر صياد محمدي، وقتي كه ديد من گريان و نالان در حال پايين آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسيد كه چي شده؟ وقتي گفتم مصطفي شهيد شد، درجا خشكش زد. او كه در برابر شهادت ده‌ها نفر از نيروها در بمباران، اين‌گونه وانمود مي‌كرد كه چيزي نشده، در برابر پيكر مصطفي كه ميان دستان بچه‌ها روي برانكارد تلوتلو مي‌خورد و به پايين تپه مي‌آمد، اشك در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: مصطفي ...مصطفي ...

*نوشته حميد داودآبادي

ويژه‌نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 مهر 1389  - 7:19 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5826812
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی