در بخشي از وصيتنامه شهيد مصطفي صفايي آمده است: «بگذاريد پسرم بداند كه چرا مادرش ديگر نخواهد خنديد، چرا پدرش ديگر به خانه برنميگردد، به پسرم واقعيت را بگوئيد، ميخواهم پسرم دشمن را بشناسد، بگذاريد پسرم بجاي زمزمه و موسيقي، فرياد مبارزه را بياموزد».
مرگ در برابر نظر عيان بود و به كمي صفاي باطن نياز بود تا نفس را به سان پروانهاي تبديل كرد كه به گرد شمع پر فروغ عالم امكان به گردش درآيد.
ميدان نبرد پر بود از صداهايي كه ترس را بر جان فرزند آدم مستولي ميساخت ولي ناگهان صدايي از جنس نور به گوش رسيد.
صدايي آرام ولي پر معنا كه آينده را تصوير ميكرد. گذر زمان صدا را واضحتر پخش ميكرد تا جايي كه به راحتي ميتوانست شنيد چه صوتي در فضا پخش ميشود.
با گوش دل شنيده ميشد كه «بگذاريد پسرم بداند كه چرا عكس پدرش را بزرگ كردهاند، چرا مادرش ديگر نخواهد خنديد، چرا گونههاي مادربزرگش هميشه خيس است، چرا پدربزرگش عصا بدست گرفته، چرا عموهايش محبتي بيش از پبش به او دارند و چرا پدرش ديگر به خانه برنميگردد.
به پسرم واقعيت را بگوئيد.
ميخواهم پسرم دشمن را بشناسد، مظلوميت را بشناسد، مي خواهم پسرم هر روز كنار ديوار اتاق بنشيند، هر روز شناسنامهاش را ورق بزند، هر روز فانسقه پدرش را ببندد و هر روز پوتين پدرش را امتحان كند، هر روز با قمقه پدرش آب بخورد و هر روز بيتاب روزي باشد كه قدم در راهي بگذارد كه دستهاي پدرش با لبخندي غرور آفرين چشمانتظار ديدار حماسي اوست، به پسرم دروغ نگوئيد، نميخواهم ايمان پسرم قرباني نيرنگ جهانخوران باشد، بگذاريد پسرم بجاي زمزمه، فرياد مبارزه را بياموزد، بجاي ترانه و موسيقي سرود مبارزه را بياموزد.به پسرم دورغ نگوئيد».
آري تمام اين جملات صداي شهيد مصطفي صفايي بود كه زندگي ساده خود عاقلانه براي پاسداري از عزت انقلاب اسلامي رها كرد و با عشقي سرشار از ايمان به ميدان معركه قدم نهاد تا حسينيوار به مسلخ عشق نائل گردد.
شلمچه هرگز صداي او را فراموش نخواهد كرد و هميشه صحنه شهادتش كه همانند ثالار شهيدان به وصال محبوبش شتافت را در خاطرات خود ثبت خواهد كرد.