آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آزاده سرفراز آقاي محمود امين پور از نبرد كربلاي 5 است. آقاي امين پور پس ازپايان خدمت سربازي در عمليات كربلاي 4 و كربلاي 5 شركت كرد و در سال 1367 در پاتك عراقي ها در منطقه چنگوله به اسارت درآمد. وي در سال 1386 پس از سال ها تحمل درد و بيماري ناشي از جنگ ، به ديدار معبود شتافت:
بقيه در ادامه
كاميونها آمدند. با هياهو سوار شديم و راه افتاديم طرف خرمشهر. با تمام تجهيزات و چپيده تو شكم هم. با هر دستانداز ماشين كلاههاي آهني به هم ميخورد و دنگ صدا ميكرد. مثل ناقوسي كه وقت خطر به صدا درآورند. موقعيت تيپ المهدي در روستاي قرهجه بود. نورمحمد در گروهان دو بود. به كسي نگفته بوديم برادر هستيم. ميترسيديم يكيمان را برگردانند. اگر مرا برميگرداندند پدر چه حاي ميكرد! يكي از بچهها صداي گاو درآورد. همه خنديدند. با رحيم نيرومند، صفري، مهدوي، خالقالسلامي و هفت نفر ديگر در گروهان يك، هم چادري بودم. آر پي جي زن اهل بستان آباد بود و من هم كمكش. فرمانده گروهان محمدزاده، از بچههاي آغاجاري بود و مسئول تداركات عباس چناني. از آن بچههاي با معرفت كه آدم را هيچ وقت دست خالي راه نميانداخت. با هر كه ميانهات بد باشد بايد با تداركاتچيها بسازي.
دوباره صداي گاو درآوردند. يكي گفت:
- حالا هي ماغ بكش. وقتي دادمت دست قصاب حالت سرجاش ميآيد.
دو ساعت بعد رسيديم به ورودي خرمشهر. شهري كه تنش زخمي بود غرور ايرانيها. چه زود جاي توپ و گلولههاي روي ديوار و مناره فيروزهاي مسجد جمع را تعمير كرده بودند. مسجدي كه ايستاده بود و مدافعان را در خود پناه داده بود. پرچم سبزي بالاي منارهاش تكان تكان ميخورد. كمي آن سوتر ماشينها پشت سر هم از روي پل شناور گذشتند. در آن طرف پل، كنار اروند رود يك روستا بود. ساكنانش را تخليه كرده بودند. نخلها سر به هم داده بودند. خميده، شكسته. اما هنوز سرپا. سه، چهار تا از بچهها دست دراز كردند و از خرماها چيدند. تا به دهانشان گذاشتند، يكي گفت:
- يك بار كه از اين خرماهاي مسموم خوردم دو روز تمام نتوانستم از جلو دستشويي جنب بخورم.
گفته بودند دست به خرماها نزنيم. ولي خرماها آدم را وسوسه ميكردند. آنها كه خورده بودند دست كردند تو دهانشان.
- چرا زودتر نگفتي.
- آخه گفتم شايد ميخواهيد از رو ماسك شيميايي بخوريد!
همه زدند زير خنده. كمي آن طرفتر از پل دسته دسته نيرو ميآمد. سواره و پياده. خسته و با سر و صورت خاك آلود. سر و وضعشان نشان از حادهثاي ميداد.
- انگار آن جلو خبرهايي است.
سمت چپمان آب بود و نيزار. 500 متر آن طرف يك قايق با سه سرنشين تو آب بود. يك دفعه تو هواپيما از بالاي سرمان شيرجه زدند. راننده پا گذاشت رو ترمز. خورديم به هم.ترس چه زود آدم را به تقلا مياندازد. هر كه پايين رفت خودش را انداخت تو كانالي كه كنده بودند. تيربار هواپيما چند متري كانال را شكافت. صداشان كر كننده بود. ناگهان قايق رو آب رفت هوا. سربلند كردم. تكه پارههاي قايق تو هوا چرخ خورد. چون بادبادكهاي كودكانهاي كه به رقص درامده باشند. سرنشينانش همراه تكه پارههاي رقصان قايق، پر كشيدند.
بعد از رفتن هواپيماها، سر و كله تويوتاي عباس پيدا شد. هميشه به موقع ميآمد. تا شكمم سر و صدا راه ميانداخت، عباس ميآمد.
يكي از بچهها گفت:
- اوايل جنگ نه گلوله كافي داشتيم و نه امكانات درست و حسابي. حالا تو جيب بادگيرهامان مغز گردو پسته است و خشابهامان هم پر از فشنگ.
تكيه دادم به ديواره كانال. كنسرو ماهي را با سر نيزهام باز كرده و خوردم. آماده ميشدم چرتي بزنم كه مصطفي مولوي،فرمانده تيپ، داخل كانال موقعيت منطقه را توجيه كرد. كمي بعد به همه جليقه نجات دادند. كاري نداشتيم جز اينكه براي ساعتي هم كه شده چشمهامان را رو هم بگذاريم. آن طور كه بوش ميآمد شب سختي در پيش داشتيم. شبي تاريك كه آبستن لحظات تلخ و شيرين بود.
هوا كه تاريك شد، عراقيها سه، چهار تا منور زدند. در نور منورتعدادي از نيروهامان را ديدم. بچهها گفتند:
- غواصهاي گروهان ولي عصر هستند. دارند آماده ميشوند بزنند به آب.
شب سوم دي ماه 1365 بود. هوا سوز داشت يا من سردم شده بود! نسيمي بوي نيزار را با خودش ميپراكند. يكي از بچهها داشت قرآن ميخواند، به زمزمه. گهگاه حس ميكردم بوي عطر خوشي به دماغم ميخورد. از آن عطرها كه وقتي دور و بر حرم امام غريب هستي بيهوشت ميكند. موشكهاي تو كوله اذيتم ميكرد. كوله پشتي را گذاشتم كنارم. تيمم كردم و نمازم را خواندم. آن كه كنارم خوابيده بود، پاهاش را دراز كرده و سرش را به ديواره تيكه داده بود. جوان بود و ريش تنكي داشت. كيسه خواب را باز كرده و رفتم توش. غواصها حركت كردند. خودم را جاي آنها گذاشته بودم. با خودم ميگفتم الان اين كار را ميكنند. آن كار را ميكنند. به نظرم كارشان سختتر بود. جنگ با دشمن آن هم تو آب سرد. حدود يك و نيم ساعت بعد سر و صداي تيراندازي بلند شد. عمليات شروع شده بود.
داخل كانالها منتظر دستور فرماندهان بوديم. هيچ وقت از انتظار كشيدن خوشم نيامد. گهگاه يكي دولا دولا ميآمد و مراقب بود دست و پاي بچهها را لگد نكند. چيزي به اين و آن ميگفت و رد ميشد. از كيسه خواب بيرون آمدم. خواستم جلو را نگاه كنم. آن كه خميده خميده رد ميشد، گفت:
- بشين برادر!
گلولهاي تو آب تركيد. بغل دستيام از خواب پريد. نگاهش كردم. كش و قوسي به خود داد و خنديد.
- داشتم خواب ميديدم مادر....
- آماده باشيد، داريم مي رويم.
زود كولهپشتيام را به پشت انداختم. نفرات جلو حركت كردند. يكي از بچهها چيزي گم كرده بود. پلاكش بود يا قمقمهاش؟ ستون به اول كانال رسيد. كاميونها منتظرمان بودند. يكي از بچهها از لوله اسلحهام گرفت و كمك كرد بروم بالا. از روي كاميون جلو راميديدم. براي لحظهاي نقطهاي روشن شد و صداي انفجاري را شنيدم. خمپارهاي سوتكشان آمد و منفجر نشد. كاميونها راه افتادند. چراغهاشان خاموش بود. يك دفعه يكي گفت:
- داريم برميگرديم!
- اشتباه ميكني. خط شكسته. داريم مي رويم جلو.
نگاه دقيقي به اطراف انداختم. مسير هماني بود كه آمده بوديم. داشتيم برميگشتيم عقب. يكي از بچهها محكم زد رو بدنه كاميون و گفت:
- چي كار ميكني؟ داري اشتباهي ميروي؟
راننده راه خودش را رفت. جلوتر از ما كاميونهاي ديگر هم همان راه را ميرفتند. كاميونها يك به يك از پل شناور رد شدند. وقتي به روستاي قرهجه رسيديم ساعت حدود دو و نيم نصف شب بود. به چادرهامان رفتيم. يكي از بچهها زير كتري را روشن كرد. همگي گيج و منگ بوديم.
- يعني چي شد؟ چرا برگشتيم؟
- نميدانم. شايد قراره برويم جاي ديگر.
نفري يك ليوان چاي خورديم و تا خود صبح در چرت و بيداري به سر كرديم. پوتينهام را در نياوردم. فكر ميكردم ميآينددنبالمان و ميرويم جلو.
براي نماز صبح در چادر حسينيه جمع شديم. نور محمد را ديدم حال شخوب بود. پيش نمازمان حاج آقا رجايي بود. طلبهاي جوان از شهر تبريز، بعد از نماز مولوي گفت:
عمليات لو رفته. جنازه تعدادي از غواصها را آب با خودش برده و عدهاي هم مفقود هستند.
صداي كسي درنميآمد. چشمها دوخته شده بود به دهان مولوي. شانههاي بغل دستيام تكان ميخورد. طبق آمار اوليه حدود 27 نفر از غواصهاي گروهان ولي عصر شهيد شده بودند. عراقيها همه چيز را از قبل ميدانستند. چند تا از بچهها ميگفتند ستون پنجم اطلاعات را به عراقيها دادهاند. براي شهدا عزاداري كرديم. حاج آقا رجايي روضه خواند. كلامالله زنجاني هم شعري در رثاي شهدا خواند.
تقريبا دو هفته بعد دوباره سوار كاميونها شديم. گفتند ميرويم يك موقعيت ديگر. قبل از حركت رفتم پيش نورمحمد. خواستم مواظب خودش باشد. كاميونها در تاريكي و سكوت مطلق ميرفتند. ماه انگار سردش شده بود. در پس ابرها گم و پيدا ميشد. يكي از بچهها همان اول راه خوابيد و كمي بعد خرخرش بلند شد. رفقاش راحتش نميگذاشتند. ولي او نه با تكان كاميون بيدار شد و نه با شوخي بچهها.
خوش به حالش. تا چشم رو هم ميگذارم از خواب مي پرم.
اين را كسي گفت كه كنار او نشسته بود. يكي عق زد. داد رفيقش درآمد:
- چي كار ميكني. دهانت را بگير آن ور.
چند نفري تظاهر كردند و به اداي همديگر خنديدند.
- اااه. چه بوي بدي آمد.
- چرا منو نگاه ميكني؟
- لبخند بزن رزمنده. كار كار عراقيها و شيطان بزرگ است.
دوباره صداي خنده بلند شد.
- هي! آن پشت چه خبره؟
- هيچي برادر! ميگوييم نرسيديم؟
نگاهم رو صورت بچهها ميلغزيد. فكر ميكردم در بعضي چهرهها هالهاي را خواهم ديد كه از آن شنيده بودم. هالهاي از نور. در نگاه ديگران چيزي را ميجستم كه در چهرهام نبود. با خود گفتم:
«مگر ما زميني نيستيم؟ هاله كجا و من گناهكار كجا؟»
شايد هم چشمان من هنوز نميتوانست آن را ببيند. ميرفتيم براي انتخاب شدن. بيشك خدا چيدنيها را گلچين كرده. آنهايي كه اعمالشان زيبا است. شايد هم مرگشان. من جزو كدام دسته بودم؟ چيدنيها يا نرسيدهها. با خودم ميگفتم:
«خوب نگاه كن. ميبيني. همان كه كنار آن پيرمرد ايستاده. مژهها را ميبيني. هر چشم هزار جنگجوي نيزه بر دست. آري خوب نگاه كن. همگي جنگجوياني زبردست. نگاه خمار. صاف چون آينه. كدام گلوله او را به خدا خواهد رساند؟»
فكرهاي عجيبي ذهنم را پر كرده بود. چرا در آن لحظات به آن چيزها فكر ميكردم.
«خودت را خسته نكن محمود! زيبايي 101 معنا دارد. مثل 101 نام خداوند»
كاميونها قطار شده بودند پشت سر هم. چهار ساعتي ميشد كه در راه بوديم. ساعت حدود يك نصف شب بود كه كاميونها توقف كردند. آن را كه خوابيده بود بيدار كردند.
- چيه؟
- پاشو. پاشو كه عراقيها صدات ميكنند.
- فقط با من كار دارند يا بقيه را هم صدا ميزنند.
پياده شديم. سر ستون وارد كانال شد و رفت جلو.
- كسي حق ندارد از كانال بيرون برود.
داخل كانال ناهموار بود. احساس ميكردم پام را رو تشك ابري ميگذارم. كانال مثل ماري دراز پيچ ميخورد و جلو ميرفت. خيلي ها همان اول كار كيسه خوابهاشان را باز كرده و رفتند داخلش. شايد هم ميدانستند به اين زوديها خبري نميشود. كمي بعد صداي زمزمهوار دعاي بچهها بلند شد.
«آيا اين دقيقهها آخرين لحظات زندگيمان است؟»
صبح كه شد دور از چشم فرماندهان قد راست كرده و دور و اطراف را نگاه كردم. سه قبضه كاتيوشاي 40 تيري به فاصله پانزده متر از هم، در سمت چپمان بود. بچهها ارتش لوله توپهاي دوربردشان را پايين آورده كنادر دو، سه تا تويوتا، آمبولانس و تفنگ 106، پشت خاكريز استتار كرده بودند. كمي دورتر چشمه مانندي بود. چند تا از بچهها آستينها را بالا زدند و رفتند وضو بگيرند. يك دفعه خمپارهاي كور جمعشان را به هم ريخت. امدادگرها دويدند. بالا سرشان. آنها را گذاشتند پشت آمبولانس و بردند.
خبري از حاج آقا رجايي نبود. اگر بود همه را تو كانال رديف ميكرد و ميگفت نماز را به جماعت بخوانيم. سر و كله عباس چناني پيدا شد. كمي نان و پنير تو نايلون. جيره خشكهامان را نگه داشته بوديم براي روز مبادا. چه موقع به درمان ميخورد،فقط خدا ميدانست. آدم در اين مواقع هر چه ميخورد بوي خاك ميدهد. ولي هر چه باشد بهتر از هيچي است. يكي از بچهها ميخواست رد شود.
- بپا نفتي نشوي.
پايم را جمع كردم. رد شد و به نفرات بعدي گفت:
نسوزيد!
بچهها ميگفتند عراقيها منطقه را آب بستهاند.
- از اين حرامزادهها هر كاري برميآيد.
شب هوا سردتر شد. كنده زانوهام را بغل كردم. ياد شبهايي افتادم كه در تهران كار ميكردم. صداي راديو كوچكم را كم ميكردم و ميگذاشتم كنار سرم و برنامه شبانه را گوش ميدادم.
ساعت نه شب، خبر رسيد كه گروهان غواص به آب زده. چيزي قلمبه شده زير باسن، اذيتم ميكرد. جا به جا شدم. چشمانم را بستم و از ته دل دعا كردم. دعا كردم خدا زحمتمان را هدر ندهد. هر چه آيه و دعا بلد بودم خواندم.
- .. فاحفظني بحفظ الايمان من بين يدي و من خلفي و ....
- خوابي امينپور؟
حسين رضايي، فرماندهمان بود. پاسدار و اهل مشكين شهر. كالكي تو دستش بود. گذاشت رو زمين و گفت:
- جليقههاتان را بپوشيد. حواستان را جمع كنيد تو كانالها گم و گور نشويد. از سه راهي سوم جلوتر نميرويد...
تند تند حرفش را زد و منتظر دستور فرماندهان شد. طولي نكشيد كه نفرات جلويي حركت كردند. از كانال خارج شديم و از خاكريزي سرازير.
«واي خداي من! چقدر قايق موتوري»
روي آب از قايق موتوري سياهي ميزد. نگاه چرخاندم. شايد نور محمد را ميديدم. نديدمش. بچهها به ترتيب سوار قايق ها شدند. حسين رضايي با بيسيمي كه تو دستش بود، صحبت ميكرد. لباس سپاه تنش بود و كنار موشكاندازها ايستاده بود. يكي از آن طرق بيسيم گفت:
- خط شكسته، نيروها حركت كنند.
ضايي دستش را گذاشت رو دكمه آتش موشكاندازها. هر سه قبضه شليك كردند. سكوت جر خورده بود. منورها از هم سبقت ميگرفتند. سبز، سرخ و سفيد. يك دفعه تا شعاع چند متريمان روشن شد. سه تا از بچهها بر اثر اتش كاتيوشاها دچار تشنج شدند. آنها را به آمبولانسها منتقل كردند. بيسيم رضايي خش خش كرد:
- ... صدام آمده خط...
رضايي چيزي در بيسيم گفت: يك دفعه تعدادي نيروي ويژه كه لباس كماندويي داشتند، از جايي بيرون آمدند و سوار دو هليكوپتر دو ملخه شدند. موتور هليكوپترها روشن شد. ملخها به كار افتادند و گرد و خاك راه انداختند. هلي كوپترها بلند شدند و رفتند. هنوز چند دقيقهاي از بلند شدنشان نگذشته بود كه بيسيم رضايي دوباره به صدا درآمد:
- ... صدام را از خط فراري دادند.
رضايي دستور برگشت هليكوپترها را داد. صداي انفجار مهيبي زمين را لرزاند. سمت عراقيها قيامتي به پا شده بود. منورها از سر و كول هم بالا ميرفتند. دسته رفت لب آب و سوار قايق شديم. قايقها مثل واگنهاي يك قطار به راه افتادند. تند و تند و پشت سر هم. كمي جلوتر مولوي رو يك تپه كه تو آب بود، با يك بيسيمچي ايستاده و قايقها را راهنمايي ميكرد. آخرين قايق كه گذشت، سوار شد. آمد و از همه قايقها جلو زد. شكم آب شكاف برميداشت و قايق با شتاب ميرفت. باد سردي به صورتم ميخورد و صداها هر لحظه واضح و واضحتر ميشدند. خمپارهاي آب را بلند كرد و پشنگههاش را پاشيد سر و رومان.
بچهها تو اين آب ماهي هم هست؟
-آره، ولي ماهيهاش گاز ميگيرند.
- خودت را مسخره كن.
- باور نميكني دستت رو بكن تو آب.
يك دفعه موتور از كار افتاد. انگار ماهيها پروانه قايق را گاز گرفتند. همگي برگشتيم و قايقران را نگه كرديم. قايقران موتور را بالا زد. دور موتور سيم پيچيده بود. قايقها به تندي از كنارمان ميگذشتند. هر آن امكان داشت با ما برخورد كنند.
- پارو، پارو بزنيد.
دو تا پارو تو قايق بود. توپخانه عراقيها خط را ول كرده و عقبه را ميزد. پشت سر هم گلولهاي تو آب منفجر ميشد. رفتيم سمت تكهاي خشكي كه در ان نزديكي بود. قايقها نيروها را پياده كرده و برميگشتند. رضايي با چراغ قوهاي كه داشت، به يكي از قايقها علامت داد. قاق آمد و در كنار خشكي نگه داشت. قايقران پانزده، شانزده ساله به نظر ميآمد. يا سردش بود يا ترسيده بود. مي لرزيد. گفت:
- سوار شويد ببرمتان عقب.
- عقب نه. بايد ببري جلو.
- ولي من بايد برگردم عقب.
رضايي او را تهديد كرد و تهديد رضايي كارساز شد. سوار شديم و رفتيم جلو. ده دقيقه بعد در آن سمت پياده شديم. هر كه پياده شد دويد. خميده و افتان و خيزان . لب آب دو تا سنگر بود. به فاصله از هم. يك دفعه چشمم افتاد به دو تا سر بريده. سرها را گوش تا گوش بريده و گذاشته بودند كنار جسدها. از ديدنشان يك جوري شديم. با پا زدم قل خوردند و افتادند توي آب يكي از غواصها گير كرده بود لاي سيم خاردارها. فكر كردم ميشناسمش. رفتم جلوتر. يوسف شيرزاد بود. هفده يا هجده ساله و بچه سرعين. تير مستقيم خورده بود وسط پيشانياش. با كمك بچهها او را كشيديم كنار.
وارد كانال شديم. رضايي را نديدم. داخل كانال پر بود از جنازه عراقيها. پا ميگذاشتيم رو بدنهاشان. رو بدنهايي كه تا ساعتي پيش زندگي زير پوستشان ميتپيد. رو انگشتهايي كه ماشهها را ميچكاندند. انگشتهايي كه با فشار كوچكي خال زده بودند وسط پيشاني يوسف شيرزاد. خمپارهها هوار ميكشيدند. با خودشان زمزمه مرگ را فرود ميآوردند. تو دلم گفتم:
«خمپارهاي كه در راه است، زمزمهاش را به چه كسي خواهد سپرد؟ من يا يكي ديگر؟ اگر نصيب من شد به پدر و مادرم چطور اطلاع خواهند داد؟ زهرا دست تنها با دو تا بچه چه كار خواهد كرد؟»
از داخل كانال جلو ميرفتيم. همهاش خدا خدا ميكردم آر پي جي زن موشكهاش را شليك كند تا از دست موشكهاي تو كولهام خلاص شوم. سنگينياش نفسم را ميبريد. كانال تمام نميشد. عميق و دراز. تيرها از روي كانال ميگذشتند.
«چه ساعتي از شب است؟»
«ميخواهي چه كار؟ سالهاست از ده آمدهاي شهر. ديگر نوبت آب نداري تا دير شود.»
قيومي پيشاپيشم ميدويد. هم چادري بوديم. از پشت سر خبر نداشتم. پايم رفت رو چيزي لزج. ايستادم. داشتم بالا ميآوردم. پايم رفته بود تو شكم جنازهاي. خونش مثل ژله ليز بود و چندش آور.
«چه مرگ فجيعي. ميخواهم اگر كشته شدم مرگم مثل شيرزاد باشد.»
كسي از پشت سر نميآمد. پشت سر قيومي پا تند كردم. يك دفعه به هم خورديم.
- امين پور جلو نرو
-چرا؟
- سه نفر آن جلو هستند. هر كه رد ميشود، مي زنند.
رسيده بوديم به سه راهي سوم. با احتياط سر بلند كردم. سه عراقي به فاصله پنج متر نشسته بودند رو بلندي. زير پيراهن سفيد تنشان بود. تعجب كردم.
«آنها چرا سردشان نيست؟»
رگباري خاك كانال را شكافت. سرم را دزديم. گلولهها زوزه ميكشيدند. تاريكي را تكه تكه ميكردند و گوشها را كر. خود را به هر چيزي كه سر راهشان بود، مي كوبيدند. پاره ميكردند. ميدريدند و به زندگيها خاتمه ميدادند. گلوله و گوشت. چه تركيب ناموزوني. فاصله مرگ و زندگي چقدر كوتاه شده. چهار تا از بچهها دو متر جلوتر از ما تير خورده بودند. چند نفر از پشت سر رسيدند. يكيشان غرولندكنان فحش ميداد.
-نارنجك! نارنجك مياندازيم.
نفري دو تا نارنجك پشت سر هم انداختيم. تيراندازي قطع شد.
- دخيل خميني...
پشت سريها از كانال سمت چپ دويدند. با قيومي رفتيم بالا سر عراقيها. دو نفرشان كشته شده بودند. لت و پار و غرق در خون.
دخيل خيمني...
- نميخواهم دخيل خميني بشوي.
قيومي با يك تير كارش را ساخت. منطقه پر از دود بود. پر از زبالههاي آتش. پر از انفجار و بوي باروت.فردا خورشيد چگونه از پس اين همه دود و آتش بيرون خواهد آمد؟ جلو رفتيم. سري به سنگرها زده و تيرباري خالي كرديم. از داخل يكي از سنگرها نوري بيرون ميزد. آرام و پاورچين جلو رفتيم. سرك كشيدم. بچههاي خودمان بودند. نشسته گرد شمعي چون پروانه. زخمي و بدحال. به راه ادامه داديم. 50 متر بعد سنگري ديگر و نور شمع. رفتيم تو سنگر. يك طرف سنگر عكس صدام بود و طرف ديگر عكس زني كه گوشوارههاي بزرگي داشت و با دهان گندهاش ميخنديد. قيومي كنار يكي از زخميها نشست. شلوارش شكاف برداشته بود و گوشت پاش ديده ميشد. زخمش را با چفيه بست. داخل سنگر يك تاقچه بود. چند بسته سيگار سومر توجهم را جلب كرد. نفري دو پاكت برداشتيم. نفري يك نخ با شعله شمع روشن كرديم.
- سيگار ميكشيد؟
سر بالا انداختند. خودم را از شر كوله خلاص كردم. آر پي جي زن غيبش زده بود. از آنها خداحافظي كرديم. كانال تمام شد. رو به رومان زمين عين كف دست بود. انتهاي كانال نشستيم. تند تند به سيگار پك زديم. يكهو يكي با شلاق بيسيم زد به دستم. زهرهام تركيد.
- خاموشش كن!
سر بالا كردم. بيسيمچي گروهان بود. يك دفعه از سمت چپ تيراندازي شد. بيسيمچي خودش را انداخت تو كانال. سيگارها را زير پا خاموش كرديم.
- يك دوشكا آنجاست. نگاه كن سمت چپ. چند تا از بچهها را كه از كانال بيرون رفتند، زد
اين را بيسيميچي گفت. در نور منور، سنگر دوشكا را ديدم. كمي آن طرفتر، كانال ادامه داشت. بين دو كانال به فاصله 50 متر صاف بود.
- چه كار كنيم؟
بيسيمچي تو فكر بود.
- فهميدم.
تماس گرفت. چند دقيقه بعد يك تانك آمد. خودمان را به پهلوش رسانديم. دوشكا شروع به تيراندازي كرد. تيرها ميخوردند به تانك و صدا ميكردند. در پناهش از آنجا رد شديم. خودمان را پرت كرديم تو كانال. تاريكي بيسيمچي و تانك را بلعيد. ولي هنوز صداي تانك را ميشنيدم. دور و اطرافم را خوب نگاه كردم. در پشت سر سنگر دوشكا بوديم. كمي جلوتر سنگر مهمات بود. به شكل نيمدايره و سربازي پشت دوشكا، بلند بلند حرف ميزد. قيومي درس طلبگي خوانده بود و از صحبتهاي عراقيها سر در ميآورد. گفت:
- دارد به رفيقش ميگويد اگر مهمات نياورد ماها سر ميرسيم.
خنديد. دولا دولا و با احتياط خودمان را به كنار سنگر مهمات رسانديم. هيكل سربازي كه اسلحهاش را حمايل كرده بود، پيدا شد. غرغر ميكرد. دوشكاچي هنوز داد ميزد:
- زودباش آمدند.
دلم خودش را چنان به سينهام ميكوبيد كه گفتم الان است كه سرباز عراقي بشنود. قيومي گفت:
- حواست رو جمع كن.
عراقي خم شد و بندهاي جعبه مهمات را گرفت. قيومي سرنيزه را به پاش بسته بود. آن را از غلاف كشيد و رفت پشت سر عراقي. عراقي قد را سست نكرده بود كه دهان او را گرفت و سرنيزه را در پهلوش فرو كرد. عراقي تقلا كرد خود را برهاند. سرنيزه دو، سه بار ديگر در پهلوي عراقي فرو رفت و بدن بيجانش رو زمين افتاد. قيومي جعبه مهمات را برداشت. گفتم:
- چه كار ميكني؟
دارم براش مهمات ميبرم. نميشنوي! مهمات ميخواهد.
- شوخي نكن.
- دنبالم بيا. اگر برگشت طرفمان معطل نكن
رفتيم طرف سنگر دوشكا. شليك ميكرد و بد و بيراه ميگفت. انگشتم رو ماشه بود. به پنج متري دوشكا رسيده بوديم كه ماشه را فشار دادم. عراقي نعرهاي زد و افتاد. قيومي جعبه را گذاشت زمين. زد به پاي عراقي و گفت:
- بي همه چيز كس و كار خودت است.
پريد پشت قبضه. خشابگذاري كرد و سر لوله را چرخاند سمت عراقيها. منوري بالا رفت.
- دارند ميآيند.
روي بلندي بوديم و ميشد عراقيها را ديد. داشتند از پائين ميآمدند. منور ديگري رفت بالا. يكي از سربازهاي عراقي برگشت. فرماندهاش با كلت او را زد. پشت سرشان ميآمد. داد ميزد و با دستش به بالا اشاره ميكرد. اولين رگبار قيومي چند تا را انداخت. سر خماندند. با فرياد فرمانده دوباره حركت كردند. رگبار دوم قيومي قطع نشد. عراقيها يكي يكي ميافتادند و باز ميآمدند. يك دفعه خمپارهاي بيصدا در چند متريمان حف كرد.
- اگر نرويم دومي رو سرمان فرود ميآيد.
- كجا؟ تازه دارم گرم ميشوم.
قيومي ول كن نبود. در آن پائين عراقيها ميافتادند. صداشان را ميشنيدم. مثل گله بزرگي تمامي نداشتند. خمپاره ديگري نزديكتر خورد و خاك را پاشيد. سر و رومان.
- اگر نيايي من ميروم.
زير پاي قيومي پر شده بود از پوكه. پا تند كردم. سوت خمپارهاي را شنيدم. به سنگر مهمات نرسيده، قيومي هم خودش را رساند. سنگر دوشكا رفت هوا. داخل كانال دويديم. پايم گرفت به جنازهاي و افتادم. دويديم. بلند شديم و باز دويديم.
كجا بوديم؟ ايستاديم. سينهمان تند تند بالا و پائين ميشد.
- گم شديم.
اين را قيومي گفت. بريده بريده و نفس زنان. گلوم خشك شده بود و بسوي باروت دماغم را پر كرده بود. مانده آب قمقمهام را خورديم. رفتيم سمت سنگري كه باريكه نوري از آن بيرون ميآمد. از نيروهاي لشكرهاي ديگر بودند. كنارشان نشستيم. جلو سنگر يك سيمينوف رو زمين بود. سيگاري روشن كرديم. بفرما زديم. جوان بودند. با كرك نو رستهاي پشت لب و رو صورت. بازوي يكيشان تير خورده بود. شمع داشت تمام ميشد. صدايي شنيديم. هر دو بلند شديم. قيومي پا گذاشت رو گوني جلو سنگر و سرك كشيد. ديدمشان. پنج عراقي چشم و دست يكي را بسته و انداخته بودند جلوشان. لگد زنان ميآوردنش سمت ما. قيومي ته سيگارش را انداخت. سيمينوف را برداشت.
- مراقبم باش.
نفس عميقي كشيد. با فشار ماشه، اولين عراقي افتاد.
- كجا فرار ميكنيد.
يك به يكشان را گذاشت نوك مگسك. آخرين نفر اسلحهاش را انداخت. دستهاش را گذاشت رو سر و همانجا ايستاد. رفتيم كنار آنها. تا چشم آن رزمنده را باز كرديم، افتاد به جان عراقي.
جانم را به لبم رسانديد.
قيومي جلوش را گرفت.
- از كدام لشكري؟
- لشكر 31 عاشورا
راه را نشانمان داد.
- از اين سمت كه برويد به بچههاي خودتان ميرسيد.
دستهاي عراقي را پشت سرش بستيم. انداختيم جلومان و راه افتاديم. تاريكي داشت پوست ميتركاند. يك ساعت بعد رسيديم به بچهها. حدود 400 اسير دست ها را بال برده بودند. اسير را هل داديم تو صف اسرا. خورشيد اولين اشعههاش را رو سروصورتمان پاشيد. بيست، سي تا از بچههاي زخمي را سپرديم دست اسرا و راه افتاديم. خستگي در ساق پاهايمان بود و حركتمان كند. نگاهم ميخكوب شد رو صورت اسيي جوان به زور چهارده، پانزده سالش ميشود. يكهو به طرفم دويد. زود اسلحه را گرفتم طرفش.
-منه سو ور (1)
تعجب كردم. پرسيدم:
- تو اينجا چه كار ميكني؟
- سه روز قبل نيروهاي صدام ريختند تو كلاسمان. در مدرسه را بستند و ما را آوردند اينجا. بيشتر مدرسههاي اربيل را تعطيل كردند.
استوار قد بلند و درشت هيكلي با عصبانيت نگاهمان ميكرد. صورتش زخم شده بود. قمقمهام خالي بود. گفتم:
- برويم جلوتر. آنجا آب هست.
تو گوديهاي توپ و خمپاره آب جمع شده بود. گفت:
- از آن آب بده.
- كثيفه.
جوان برگشت تو صف. استوار نگاه دريدهاش را ريخت رو صورت اسير جوان. سيلي محكمي به او زد و به عربي چيزي گفت. رفتم جلو يقهاش را گرفتم.
- چرا ميزنياش؟
خواستم با قنداق اسلحه تو شكمش بكوبم. اسير جوان گفت:
- نزنش! اين مرد پدرم است.
- مرد گنده چرا بچه خودت را ميزني؟
با خشم گفت:
- چرا از تو آب خواست؟
- ديگر حق نداري دست بهش بزني؟ فهميدي؟
لب آب قايقها تند تند در رفت و آمد بودند. انگار بازار شام بود. تداركات و مهمات ميآوردند و مجروحها را ميبردند. صدا به صدا نميرسيد. رحيم نيرومند آنجا بود. از بچههاي عقيدتي بود. با ديدن اسرا گفت:
خدا قوت. اول مجروحها بعد اسرا.
به همه اسرا آب و بيسكويت داديم. اسير جوان با فاصله از پدرش نشسته بود. آب و بيسكوئيتش را ددم. با ولع خورد. قيومي منتظر نشد و با يكي از قايقها رفت. چند سروان و سرهنگ بين اسرا بود. با اكراه آب و بيسكويت را گرفتند. نگاههاي وحشيشان رو صورتهامان سُر ميخورد. انگار ارث پدرشان را بالا كشيده بوديم. همديگر را چپ چپ نگاه ميكردند. يكيشان همانطور كه نشسته بود گوشه سبيلش را ميجويد.
انتقال زخميها تا ظهر طول كشيد. بعد از انتقال اسراء با رحيم سوار قايق شديم. در آن طرف آب، به دنبال نور محمد گشتم. او را نديده بودند. گرسنهام بود. چند تايي از بچهها بيرون و داخل كانال داشتند نان و كنسرو ميخوردند. با رحيم چند قرص نان و دو كنسور برداشتيم و رفتيم تو كانال. حاج آقا رجايي را ديدم. با چهار، پنج تا از بچهها بالاي كانال نشسته و غذا ميخوردند. ساعت دو و چند دقيقه بود و راديو مارش حمله پخش كرد. گوينده هم با شور و احساس خاصي از عمليات گفت.
- حاج آقا بيا پيش ما.
دست بلند كرد و گفت:
- اينجا خوبه.
- پاشو بيا ديگه. ناز نكن.
دلم ميخواست كنار هم باشيم. رفتم دستش را گرفتم و آوردم. چفيهام را پهن كردم و شروع كرديم به خوردن. نيرومند با سرنيزهاش در كنسرو را باز كرد. دو، سه لقمه نخورده بوديم كه سوت خمپاره شنيديم. دراز كشيديم. خمپاره از روي كانال رد شد و تركيد. گرد و خاك رو سرمان ريخت. بلند شديم. حاجآقا رجايي نگاهش را دواند بيرون كانال.
- يا امام زمان.
خمپاره درست خورده بود جايي كه حاجآقا رجايي و دوستانش نشسته بودند. بدنهاشان تكه تكه شده بود. از هر گوشه تكهاي را آوردند. حاج آقا با گريه، پاي قطعشدهاي را گذاشت كنار تكههاي ديگر و گفت:
- خدا انصافت بدهد امين پور. اگر صدايم نميكردي من هم با دوستانم شهيد شده بودم.
- قسمت خدا هرچه باشد همان ميشود.
آنها را ميشناخت. از بچههاي بستانآباد و تبريز بودند. تكههاي بدنشان را جمع كرديم تو نايلونها. حاج آقا رجايي اسمشان را رو نايلونها نوشت و بردنشان عقب. قوطي كنسور دمر شده بود. چفيهام را تكاندم. انداختم دور گردنم و از خير خوردن غذا گذشتيم.
با رحيم دنبال نورمحمد گشتيم. تا بيمارستان صحرايي پياده رفتيم. هليكوپتري با چند مجروح بلند شد. يك قسمت از بيمارستان را با پرده جدا كرده بودند. نگهباني هم جلوش ايستاده بود. حال زخميهاي آن طرف پرده خوب نبود. صداي ناله ميآمد. بوي بتادين و الكل بينيام را پر كرد. پرستارها هولكي ميرفتند آن طرف پرده. كار زيادي براشان نميشد كرد. بايد منتقل ميشدند عقب. شايد اميدواري و لبخند ميتوانست كارسازتر از قرص و آمپول باشد. شايد!
- پرستار پايم را قطع ميكنند؟
- نه!چرا اين طوري فكر ميكني. تو چيزيات نيست.
نورمحمد آنجا نبود. آمديم بيرون. لودري 50، 60 متر آن طرف ميسوخت. جلو بيمارستان جنازه شهيدي نظرم را جلب كرد. روش پتو كشيده بودند. تكهاي از گوشت بدنش كنار برانكارد ديده ميشد. بالا سر جنازه نشستم. پتو را كنار زدم.
رحيم بيا اينجا. نور محمد شهيد شده.
رحيم آمد. نگاهي به جنازه كرد و گفت:
- شماره پلاكها را نوشتهام. صبر كن ببينم.
پلاك شهيد را نگاه كردم. دفترچهاي از جيبش بيرون آورد.
- اين شماره مال نورمحمد نيست.
- ولي اين ... اين خود ...
رحيم از رزمندهاي كه آنجا بود، پرسيد:
- برادي اين شهيد را از كجا آوردهاند؟
لودر را نشانمان داد و گفت:
- راننده آن لودر بود. داشت كار ميكرد زدنش.
سر و وضعمان تعريفي نداشت. انگار از دست اژدها فرار كرده بوديم. يك اژدهاي آهني كه از دهانش آتش بيرون ميآمد و غذايش آدمها بودند. تويوتايي مقابلمان پيچيد. راننده ستوان دو ارتشي بود. دو سرباز هم نشسته بودند جلو. ستوان با تعجب نگاهمان كرد. به سربازها گفت: برويد عقب. يكيشان غرغر كرد.
- بياييد بالا.
راه افتاد. داشبورد را باز كرد. كمي آجيل بيرون آورد و گفت:
بخوريد من از نيروهاي توپخانهام.
- ما داريم ميرويم روستاي قرهجه.
- پس مسيرمان يكي است.
مقرشان فاصله كمي با ما داشت. تند ميراند و همهاش ميگفت:
- بخوريد... بخوريد. از سر و وضعتان مشخصه كه خيلي خستهايد.
سربازها را در مقر خودشان پياده كرد و ما را برد رساند. تعدادي از بچهها زودتر از ما آنجا بودند. رفتيم تو چادر. زود لباسهام را عوض كردم و رفتم چادر نور محمد. چند تا از دوستانش داشتند چاي ميخوردند. نشستم و ليواني هم من خوردم. نيم ساعت بعد يك تويوتا نگه داشت. بچهها پياده شدند. نور محمد هم همراهشان بود. همديگر را در آغوش گرفتيم. گفت:
- داشتم دنبالت ميگشتم.
كمي با او نشستم و بعد به چادرمان برگشتم. شش نفر از بچهها شهيد و دو نفر هم زخمي شده بودند. جاي خاليشان بدجوري تو چشم ميزد.
روز بعد دوباره سازماندهي شديم. تا خود كانال ماهي جلو رفتيم. ولي گفتند به جاي ما گردان قاسم(ع) در ادامه عمليات شركت ميكند. ما را برگرداندند وسايلم را گذاشتم تو چادر و پيش نورمحمد رفتم. خستگي از چهرهاش پيدا بود. گروهانشان آماده ميشد برود جلو. گفتم:
- ديگر نميگذارم بروي جلو. كار با تيربار را يادم بده خودم به جات ميروم.
در همان حين فرمانده گروهانشان آمد. نور محمد رو كرد به او.
- اين برادرمه. ميگويد بمانم و به جايم برود جلو...
آرام زدم به پهلوش.
بس كن. چي داري ميگويي.
- ... من مجردم. ولي اين زن و بچه دارد. حالا شما بگوئيد حق با كداممان است؟
يكهو سروكله مولوي هم پيدا شد. فرمانده نورمحمد همه چيز را براي او تعريف كرد. با تعجب نگاهمان كرد.
- شما دو تا برادريد؟
سر تكان داديم.
چرا تا حالا نگفتيد؟
تو دلم گفتم:
«چرا بگوييم. مگر مخمان تاب برداشته.»
طوري نگاهمان ميكردند انگار دزدي كردهايم. مولوي يك اسلحه داد دستم و گفت:
- از اينجا جنب نميخوري. نگهبان اينجا تويي.
- اما...
برگشت طرفم.
- شنيدي چي گفتم؟ حق نداري جلو بروي.
نور محمد تيربارش را برداشت. پريد پشت تويوتا و برام دست تكان داد. ساعت دو و نيم يا سه بود كه رفتند. يكي از بچههاي خلخال هم مانده بود. پسر عموش شهيد و يكي از آشنايانش هم زخمي شده. حال و روز خوشي نداشت. بيصدا اشك ميريخت و زل ميزد به دور دست. غروب، مسئول غذا آمد. معلم بود و اهل سراب. بيشتر وقتها برام سيگار ميآورد تا مرا ديد، گفت:
- تو اينجا چه ميكني؟
- جا ماندم. ميروي جلو؟
- آره.
- پس مرا هم با خودت ببر.
سوار شدم و رفتيم لب آب. نيروهاي گروهان يك و دو تو كانال بودند. مولوي داشت با بچههاي گرهانمان صحبت ميكرد. دور از چشمش رفتم قاطي بچههاي گروهان دو. از بخت بد فرمانده گروهان دو مرا ديد. خواستم گم و گور بشوم. آمد مچ دستم را گرفت و گفت:
- اينجا چه كار ميكني؟ مگر برادر مولوي نگفت بماني همانجا؟
مرا برد پيش مولوي سرم را پائين انداختم. چند تا از بچهها خنديدند.
-سرت را بالا كن رزمنده!
- برادر مولوي بهش صفر بده.
مولوي گفت:
چطوري آمدي؟
ماشين غذا را نشانش دادم. مسئول غذا را صدا زد. بيچاره فكر ميكرد سفارشي چيزي دارد. به دو آمد.
- تو آورديش؟
مسئول غذا آب دهانش را قورت داد.
- بله!
- هر طور آوردي همانطور هم صحيح و سالم برميگرداني. فهميدي؟
مسئول غذا سرش را تكان داد و زيرچشمي نگاهم كرد. سه، چهار تا از بچهها پريدند پشت تويوتا و ديگها را برداشتند بوي استامبلي پلو را خوب ميشناختم.
سوار شديم. فرمانده گروهان دو و مولوي نگاهمان ميكردند. ميخواستند مطمئن شوند مسئول غذا از آينه پشت سرش را ديد زد. سيگاري روشن كرد و پك محكمي زد.
- عجب آدمي هستي! چرا نگفتي نگهباني؟
سيگاري هم من روشن كردم و تو ماشين دود راه انداختيم. از عصبانيت نگاهم نميكرد. وقتي پيادهام كرد، بيحرف گاز ماشين را گرفت و رفت. آن خلخالي نشسته بود و گريه ميكرد. زود كتري را گذاشتم رو چراغ. كنارش نشستم و به حرف گفتمش. كنسرو ماهي را گرم كردم و خورديم. گفت:
- خوابم ميآيد
- من هنوز بيدارم. برو بخواب
پتويي كشيد رويش و ديگر تكان نخورد. از دور دست صداي خفه انفجار به گوش ميرسيد. چاي خوردم و سيگاري روشن كردم.
«الان زهرا چه ميكند؟»
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بين چادرها چرخي زدم. سكوت آزارم ميداد. در هياهوي بچهها چيزي بود كه دلگرمم ميكرد. ساعت دو نصف شب بود. وقتي برگشتم دوستم بيدار شده بود.
- نخوابيدي؟
- نه. اگر خوابت نميآيد چرتي بزنم.
خوابيدم. چه مدت بود كه خواب بودم نميدانم. يك دفعه يكي گونهام را بوسيد. چشم باز كردم. نورمحمد بود. گروهانها برگشته بودند. بلند شدم و براشان چاي گذاشتم. ميگفتند گردان المهدي خط را تحويل گرفته است.فرمانده گردان المهدي مرتضي فخرزاده بود و معاونش هم جعفر نونهال (2). هر دو از بچههاي خوب و مهربان محل بودند.
- وقتي بچه بود جلو مسجد را آب و جارو ميكرد. ميگفت از اينكه ميبيند جلو مسجد آت و آشغال ريخته، ناراحت ميشود.
اين را از مادر مرتضي شنيده بودم.
صبح بلندگو اعلام كرد اتوبوسها جلو ستاد منتظرمان هستند. داوطلب بوديم و سه ماهمان تمام شده بود. رفتيم از تداركات ساكهامان را گرفتيم. رو هم تلنبار شده بود. بچهها تو صف با هم شوخي ميكردند و بگو و بخند راه انداخته بودند. همه از نتيجه عمليات راضي بودند. نوبتم كه شد ديدم ساكم پاره شده. عباس چناني يك كوله پشتي داد.
وسايلت را بريز تو اين.
رفتيم جلو ستاد. يك نفر با هيكل درشت و ابروهاي گره خورده كنارمان ايستاده بود. نگاهي به بچهها كرد و گفت:
- مثل آنهايي هستيد كه امام را در كربلا تنها گذاشتند.
صداي بچهها بريد. از حرفش ناراحت شدم. گفتم:
-برادر! اين چه حرفي است كه ميزنيد؟
با ناراحتي گفت:
- كولهپشتي را كجا ميبري؟
- ساكم پاره شده. تداركات اين را داد وسايلم را توش بگذارم.
با خشم كوله را از دستم گرفت و وسايلم را ريخت رو زمين. بچهها با تعجب او را نگاه كردند. خونم به جوش آمده بود. مگر او كه بود؟ وسايلم را پيچيدم لاي چفيهام. كوله را دادم دستش.
- بيا. اين كه ناراحتي نداره. مال تو.
يكي از بچهها گفت:
- ميشناسياش؟
- نه.
- قائم مقام بسيج آذربايجان شرقي است. برادرش در عمليات شهيد شد.
خوش به سعادت برادرش. ولي اين كه اخم و تخم ندارد.
وقت اذان ظهر رسيديم به موقعيت لشكر در دزفول. شب را داخل حسينيه خوابيديم. صبح جمع شديم. گره ابروهاي قائم مقام بسيج آذربايجان شرقي هنوز باز نشده بود.
- اگر بخواهيم ميتوانيم همهتان را تا آخر جنگ اينجا نگه داريم.
با خود گفتم:
«نه خير. مثل اينكه با ما پدر كشتگي دارد.»
صداي چند تا از بچهها هم درآمد. بلند شد. گفتم:
- برادر اين رفتارتان هيچ خوب نيست. همه ما بسيجي هستيم و داوطلب. كسي ما را به زور اينجا نياورده كه به زور هم نگه دارد. ولي شما داريد به ما زور ميگوئيد. شما اگر ميخواهيد بمانيد. من ميخواهم سري به خانوادهام بزنم.
بقچهام را زدم زير بغل و از بقيه جدا شدم. همه نگاهم ميكردند. از سيم خاردار رد شدم و رفتم لب جاده. پاترول سبز رنگي دنبالم آمد. سه نفر از داخلش پياده شدند. دست و پام را گرفتند و مثل گوني سيبزميني پرت كردند تو ماشين. بردنم پاي يك كانكس. يكي در را باز كرد و دو تاي ديگر هلم دادند. تو. بقچهام را هم پرت كردند داخل. در را بستند و رفتند. كارد ميزدي خونم در نميآمد. داخل كانكس گرم بود. بقچه را گذاشتم زيرم و نشستم. يك ساعت بعد در را باز كردند. ديدم همه سوار اتوبوسها شدهاند. قائم مقام بسيج آذربايجان شرقي نگاهم ميكرد. از دژباني كه آنجا بود، پرسيدم:
- اتوبوسها كجا ميروند؟
- ميروند خط.
با صداي بلند گفتم:
- خدا را شكر. بهتر از اين است كه اينجا بمانيم و به بزدل بودن متهممان كنند.
اتوبوسها به سمت چنانه پيچيدند. سپاه مقري در آنجا داشت. سه، چهار روز آنجا بوديم تا اينكه رفتيم به مقر لشكر در دزفول. به همه 1500 تومان تو راهي دادند و راه افتاديم طرف اردبيل. وقتي رسيديم هواي اردبيل سرد بود. جلو خانه فخرزاده حجله گذاشته بودند. مرتضي در ادامه عمليات كربلاي پنج شهيد شده بود. رفتيم تو. مادرش ما را ديد. چشمهاش قرمز شده بود. از پلهها آمد پائين و گفت:
- اول برويد خانهتان. پدر و مادرتان دلنگران شما هستند.
مادر شهيد فخرزاده ميگفت:
- كلت كمرياش را داده بود دست پسر كوچكش و با او تفنگ بازي ميكرد. گفتم مادر جان اسلحه پر خطر دارد. از دست بچه بگيرد. گفت دير يا زود شهيد ميشوم. ميخواهم وقتي پسرم بزرگ شد يك مرد باشد. يك رزمنده.
خبر آمدنمان زودتر از ما به خانه رسيد. سر كوچه بوديم كه پدر در را باز كرد و دويد طرفمان. خورد زمين بلند شد و دويد. باز افتاد. دو زانو نشست و آغوشش را باز كرد.
*پي نوشت:
1*- به من آب بده
*2- در عمليات كربلاي پنج شهيد شد.
ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(6)