در منطقه جسر خالد، افسران، سربازان خود را به سرقت از منازل مردم بصره وادار ميكردند. سرهنگ ستاد اسماعيل الشطري از اين راه بيش از پنجاه دستگاه تلويزيون رنگي دزديد! كارهاي ناشايست زيادي توسط افسران در بصره صورت گرفت. اين فجايع و پستيها به حدي رسيد كه فرمانده سپاه منطقه جنوب به فرماندهان لشكر يازده گفت: خوب ميدانم كه شما مردان جنگ و مقاومت نيستيد ولي از شما ميخواهم در مقابل حمله ايرانيها تنها يك ربع ساعت مقاومت كنيد تا ما بتوانيم گلولهها و بمبهاي شيميايي خود را بر سرشان بريزيم!
در روز 22/12/86 عمليات ايرانيها از امالرصاص شلمچه، كوت سواري، الجزيره و نهر جاسم آغاز شد.
شبي تاريك و ظلماني بود. آسمان را ابرهاي پرپشت و سياه پوشانده بود. فرماندهان احتمال حمله به بصره را ضعيف ميدانستند و حركات ايرانيها را يك مانور زودگذر ميپنداشتند!
به علت حركات مانوري وسيع رزمندگان اسلام در تمام محورهاي عملياتي، هيچكس نميتوانست هدف آنها را پيش بيني كند. آنان تمام حسابگريها و پيش بينيهاي نظامي را از كار انداخته بودند. نميتوانستيم بفهميم چه قصد و منظوري دارند!
در ساعت 9:30 همان شب ناگهان فريادهاي «الله اكبر» در فضا پيچيد. يكي از سربازان عراقي با هراس و دلهره فرياد زد: «....آمدند...آمدند....»
اين كلمه بارها كمر ارتش عراق را شكسته بود كلمه اي كه يكباره توان نظامي نيروهاي عراقي را از بين ميبرد!
سرباز وظيفه سالم البصري نام داشت. پس از اين فرياد فرمانده گردان 2 تيپ 429 منطقه كوت سواري، سرهنگ عبدالسلام السامرايي با بيرحمي تمام، سي گلوله در بدن سرباز بيچاره خالي كرد و او را نقش زمين ساخت زيرا در تجمع افسران در هفته قبل به آنان گفته شده بود كه در صورت شنيدن اين كلمه بلافاصله گوينده آن را بكشيد و منتظر دستور و محاكمه نمانيد!
رزمندگان اسلام پيش مي آمدند. ضعف و سستي ما كاملا مشهود بود. توان ذرهاي مقاومت نداشتيم!
ترس و وحشت عجيبي سراسر وجودم را پر كرده بودم. به ياد دخترم افتادم. احساس جداشدن و كنده شدن از دنيا برايم سخت بود؛ خوشيهاي بغداد هتل الحمراء و... خود را در آخر خط ميديدم!
ناگهان صداي زنگ تلفن مرا به خودم آورد.
گوشي را برداشتم. سرهنگ ستاد سامرالدليمي بود مردي كه حقد و كينه عجيبي نسبت به شيعيان داشت پيشتر از او شنيده بودم كه اگر فرماندهي سياسي را به من ميدادند تمام شيعيان را در آتش ميسوزاندم و به دريا ميريختم تا ماهيان آنها را ببلعند!
تا ساعت يازده شب، اوضاع كاملا به نفع رزمندگان اسلام بود. بالاي برج ديدهباني و با دوربين مخصوص ديد در شب منطقه را از نظر گذراندم. آتش سهمگين و شجاعت و مردانگي رزمندگان دلاور اسلام، اسطورهاي باور نكردني را به نمايش گذاشته بود. گويا فيلمي جنگي درم قابل ديدگانم به نمايش درآمده و همه اين انفجارها و گلوله ها بدلي و مشقي بود؛ زيرا جوانان دلاور سرزمين اسلامي ايران ما را با صلابت و پايمردي به عقب ميراندند و با وجود بمباران هاي هوايي و منورهاي فراواني كه از زمين و هوا بر سر آنها ميريختيم، راستي قامت و ابهت فريادشان، زانوان ما را به لرزه درآورده و تاب و توان را از ما گرفته بود.
گلوله باران متقابل ايرانيها با دقت صورت ميگرفت. يكي از اين گلولهها به مقر لشر اصابت كرد و پنج نفر از نيروهاي اطلاعات عمليات و سرهنگ ستاد فلاح الدليمي افسر ركن يكم طراحي عمليات كشته شدند!
*آمادگي نهايي
در آن اوضاع سخت براي آخرين بار بار گردان را از جهت آمادگي براي اجراي عمليات بررسي كردم. اول سيستم مخابراتي و بيسيمها را بازرسي كردم و به افراد دستور دادم به بازديد سلاحهاي خود بپردازند و نقايص موجود را فورا برطرف كنند. تجهيزات و وسايل لازم براي پشتيباني هم بررسي شد. همگي لباس رزم پوشيدند و كمربندها را محكم كردند. تجهيزات انفرادي هر شخص به او تحويل شد. همه افراد كوله پشتي خود را مرتب كرده به پشت بستند. هشدارهاي لازم به همه داده و به فرماندهان گروهانها دستورهاي لازم ابلاغ شد. همچنين ماسكهاي ضدگاز را بازرسي و آماده كردند!
اما روحيات افراد چگونه بود؟ بايد بگويم كه روحيه سربازان بد نبود؛ اما خوب هم نبود! افسران نيز با خيال ارتقاي درجه و غارت اموال در عالمي ديگر سير ميكردند!
سروان ستار ناصر و سروان فلاح عسبح با هم رقابت داشتند زيرا سروان ستار ناصر، عاشق نطاميگري بود و آن را تقديس ميكرد. وي در حالي كه هنوز جوان بود آرزو داشت به سرعت ارتقاي درجه پيدا كند و حاكم و فرمانده مطلق شود! اما من سعي داشتم دلهره و هراس و آشوب درونم را كه از ترس و وحشت سرچشمه گرفته بود پنهان سازم در حالي كه افراد را به جلو مي فرستادم خود در آخرين و امنترين نقطه قرار گيرم!
با خودروهاي نظامي به سوي منطقه كوت سواري درحركت بوديم. سربازان آتش عمليات را كه ديدند نگراني به سراغشان آمد. پنج نفر از آنها كه نوجوان مي نمودند از ماشين بيرون پريدند و قصد فرار از معركه را داشتند كه بلافاصله توسط جوخه اعدام تيرباران شدند و در خون خود غلتيدند. البته تيرباران آنها از جانب واحد دستيگري و اعدام فراريان صورت پذيرفت و من هيچ نقشي در آن نداشتم!
تانك هاي سوخته و بعضا در حال عقب نشيني و افراد درگير درعمليات را در راه خود مي ديديم. خدايا چه ميديدم؟ اين يك نبرد واقعي بود و ما وارد صحنه درگيري شده بوديم تانكهاي ما از روي اجساد قربانيان مي گذشتند! فرمانده لشكر با من تماس گرفت و موقعيت ما را پرسيد گفتم قربان ما اكنون در نزديكي كوت سواري هستيم.
گفت: چه مي گويي؟ اين ادعا نميتواند درست باشد! كوت سواري به اشغال دشمنان درآمده!
گفتم: قربان ما در موازات آنها هستيم.
همين كه فهميدم تيپ مستقر در منطقه به كلي منهدم شده دنيا بر سرم خراب شد! در نزديكي درياچه ماهي خودروها متوقف شدند. نمي توانستند جلو بروند. افراد را پياده كردم. فرماندهان گروهانها را بسيار متحير و گيج ديدم. سروان عسبح مشروب خورده و مست بود!
گردان با رزمندگان اسلام درگير شد. افرادم را ناتوان ميديدم. پس در كمين فراريها نشستم.
برايم غيرممكن بود كه بپذيرم شخصي مانند سروان ستار الناصر به اسارت ايرانيها تن در هد. او مصرانه به دنبال كسب شهرت و ترقي بود و آرزوي رياست و فرماندهي داشت. اما به هر حال مجبور بودم بپذيرم. با فرمانده لشكر تماس گرفتم و گفتم: سروان ستار الناصر فرمانده گروهان يكم خود را تسليم ايرانيها كرده و هم اكنون روي خط بي سيم من است!
فرمانده لشكر با قاطعيت گفت: كليه خيانتكاران را اعدام ميكنيم! بعد از درگيريها در اين مورد تحقيقات لازم انجام خواهد شد.
ساعت دو نصف شب تاريكي و ظلمت، وحشت جبهه را مضاعف كرده بود. توپخانه ما مواضع ايرانيها را به شدت مي كوبيد. در همين حال تيپ 68 و 66 نيروهاي ويژه، ضد حمله گستردهاي آغاز كردند.
نيروهاي احتياط و پشتيباني نيز وارد منطقه شدند و براي اجراي عمليات ضد حمله به سازماندهي و هماهنگي پرداختند و خطي به موازات منطقه نبرد ساختند.
*درگيري
دستور حركت را صادر كردم. خودم در خودروي اول در جلوي ستون بودم. ساعت 4:230 بعدازظهر به منطقه درياچه ماهي رسيديم. هنوز ايرانيها به اين منطقه پا گذاشته بودند. در همين لحظه فرماندهي لشكر با من تماس گرفت و گفت: فورا به عقب برگرديد!
برگشتيم. در حال عقب نشيني پيشروي منظم و حساب شده ايراني ها را مي ديديم. واقعا حيرت انگيز بود! مهندسي رزمي پيشرفته آنها هم نشان از درايت و هوشياري داشت. آنان وضع و شكل سنگرها و خاكريزهاي ما را پس از گرفتن تغيير مي دادند و موقعيت نظامي جديدي به محور ميبخشيدند. لودرها و بلدوزرها پا به پاي رزمندگان اسلام كار ميكردند و در صدد تغيير نقشه منطقه بودند. در اين حال ما مجبور به عقب نشيني تاكتيكي بوديم!
شلمچه را مانند منطقهاي پر از ارواح مي ديدم. منطقه وحشتناكي شده بود بوي مرگ و نيستي ميداد! فريادها و سر و صداهاي مهيب انفجارها و حمله هواپيماها هم ترس و وحشت را مضاعف كرده بود.
احساس كردم چقدر بي ارزش هستم. يا بهتر بگويم همه ما بي ارزش شده و در برخورد با اين مصايب جايگاه كرامت انسانيمان را از دست داده بوديم.
ايراني ها با مشاهده ما آتش توپخانه خود را به سوي ما روانه كردند. هدايت آن آتش دقيق ما رابه خاك ذلت كشاند. ما سرگرم عقب نشيني خود بوديم و تكرشها در حال درو كردن و به خاك و خون كشيدن ما!
جوانان بسيجي و رزمندگان دلاور اسلام بي واهمه به سوي ما مي آمدند. خدايا چهره آنها را مي بينم جواناني با سن كم اما با رشادتي غيرقابل تصور كه در كنار تانكها و زرهپوشها به سمتجلو مي دويدند. اگر با چشمم نمي ديدم نميتوانستم باور كنم افسران و سربازان ماهم با ترس و هراس مانند گله رميده مي گريختند. با خواهش و التماس از ما مي خواستند و فرياد مي زدند كه آنها را بر خودرو سوار كنيم اما ظرفيت خودروها محدود بود و اجازه توقف هم نداشتيم. البته جرأت توقف هم نداشتيم زيرا ما هم ثل آنها سعي در ترك آن مهلكه رعب انگيز داشتيم.
ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(7)
به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .