آن کز نظرش حجاب صورت بر خاست
بر جزو و کلش نظر به یک دیده رواست
گر جوهر قطره صاف باشد یا درد
در قطره چنان بجو که گویی دریاست
آن کز نظرش حجاب صورت بر خاست
بر جزو و کلش نظر به یک دیده رواست
گر جوهر قطره صاف باشد یا درد
در قطره چنان بجو که گویی دریاست
شاها کرم تو قلزم مواج است
درویش تو اسکندر بی تاج است
منسوب به عالم نزول تو بود
آرام گهی که نام او معراج است
وصل تو دوایی است که بیمارش نیست
حسن تو متاعی است که بازارش نیست
عشق تو کمندی که گرفتارش نیست
حمد تو زبانی است که گفتارش نیست
عرفی چه زنی طعن خرد بر من مست
مردان ننهند راز دل بر کف دست
آن نوحه که راه لب نداند، داریم
آن گریه که دل به دیده بگذارد هست
نادان به عمارت بدن مشغول است
دانا به کرشمهٔ سخن مشغول است
صوفی به فریب مرد و زن مشغول است
عاشق به هلاک خویشتن مشغول است
راهی بنما که رهنما مردی نیست
صد ره به هیچ گذر گردی نیست
با درد تو هیچ نسبتم نیست، ولی
بی نسبتی درد تو کم دردی نیست
آنم که قفای من جبین طلب است
هر موی سرم دست گزین طلب است
دستم دست است، کوششم کوشش، لیکن
دامان تو فوق آستین طلب است
گلبرگ برد باد بهاران به کجا
سنبل رود از شبنم بستان به کجا
ای عارض یار من شتابان به کجا
وی زلف نگار من پریشان به کجا
این ناله که در آتش خویش است کباب
این گریه که در شیشهٔ خم کرده شراب
مرغی است که آتش از هوا می گیرد
مستی است که از خمار جوید می ناب
ای رانده ز نسبت حرم طاعت ما
مردود اجابت صنم طاعت ما
اسلام نه، کفر نه، تا کی به عبث
آلوده کند لوح و قلم طاعت ما