این لاله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سینه چاک و مست آمده است
پژمردگی اش رواست که از باغ ازل
تا شهر غمت دست به دست آمده است
این لاله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سینه چاک و مست آمده است
پژمردگی اش رواست که از باغ ازل
تا شهر غمت دست به دست آمده است
در باغم و دل شکارگاه شیراست
نگشوده نظر دل از تماشا سیر است
چون دیده گشایم که چمن بیگانه ست
چون سینه گشایم که هوا شمشیر است
یاران دگر انگشت نما خواهم گشت
مجموعهٔ درد بی دوا خواهم گشت
هم دست به دل بنهاده، هم دل در دست
از بهر دوا یه شهرها خواهم گشت
شیراز که دریای معانی گذر است
یکتا گهرش عرفی صاحب نظر است
بس کز دو طرف ماه وشان می گذرند
هر کوچهٔ او شبیه شق قمر است
صد تلخ شنیدم ز یکی رزق پرست
جرمم چه، که همین دادمش جام به دست
دانی که همان محتسب گرسنه مست
کامروز به لقمه اش دهن خواهم بست
دردا که دگر سخن ز فرزانگی است
چیزی که نه در شمار دیوانگی است
بیگانگی عافیتم ننگی بود
اکنون به وی ام نسبت هم خانگی است
دی محتسب آمد به غم، تند نشست
ماتم زده بود، دادمش شیشه به دست
بشکست و نیافت قصدم آن جاهل مست
بایست که توبه شکند، شیشه شکست
در عهد من آن که لاف سنج سخن است
خونش هدر است، قاتلش نظم من است
گوسالهٔ سامری اگر بانگ زند
اعجاز مسیح لقمهٔ دندان شکن است
عرفی دل من که منت جان من است
از عالم قدس آمده، مهمان من است
مگذار که پامال شود در ره کفر
رحمی که جگر گوشهٔ ایمان من است
مسجود ملایک دو تن از آب و گل است
ز آدم چو گذشت این نگار چگل است
گر هست تفاوتی همین باشد و بس
کان حکم اله بود وین حکم دل است