از وصل نهان ما که غماز نیافت
انجام کسی ندیده آغاز نیافت
در دوست شدم محو به حدی که مرا
هم دوست طلب کرد و نشان باز نیافت
از وصل نهان ما که غماز نیافت
انجام کسی ندیده آغاز نیافت
در دوست شدم محو به حدی که مرا
هم دوست طلب کرد و نشان باز نیافت
هر کس که سرش نه در گریبان فناست
تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
زآنروی که تا فوق گریبان عدم
آمد شد سیل غم و سنگ بلاست
ای عشق که مدح تو همین عشق بس است
برقی ست که موسی اش یک مشت خس است
نی نی در مستی نزنم، گلزارست
کش موسی عمرا ن گل مشکین نفس است
عرفی گله سر مکن که جای گله نیست
توفیق نصیب هر تنگ حوصله نیست
هر چاه که هست یوسفی در آن هست
صاحب نظری لیک به هر قافله نیست
عرفی علم هجر تو افراشننی است
گنجی تو ولی نقد تو برداشتنی است
گر عشق تویی، تخم تو ناکشتنی است
ور حسن تویی، دل ز تو برداشتنی است
عرفی من و دل نه خوب دانیم و نه زشت
هم خادم کعبه ایم و هم پیر کنشت
همدوش مصیبتیم و همزاد نشاط
همخوابهٔ دوزخیم و هم شیر بهشت
روزی که قضا به مزرعهٔ قسمت کشت
خاکم ز حرم ببرد و در دیر سرشت
می خواست که در جواب ابنای کنشت
گویم لبیک چون بگوید خشت
عرفی دل ما تا به در عشق گریخت
خون گله با شراب نسیان آمیخت
این خون نه به تیغ آشنا شد نه به خاک
این گل نشکفت، از نفس باد بریخت
عرفی شب عید و باده عیش افروز است
می نوش و طرب کن که همین دم روز است
این توبه بسی شکست و از ما برمید
می نوش که توبه مرغ دست آموز است
در دیدهٔ تو روشنی شرم به است
در سینهٔ تو جان و دل نرم به است
پرهیز کن از فسردگی در ره عشق
کز گریه سر خندهٔ گرم به است