مسجود ملایک دو تن از آب و گل است
ز آدم چو گذشت این نگار چگل است
گر هست تفاوتی همین باشد و بس
کان حکم اله بود وین حکم دل است
مسجود ملایک دو تن از آب و گل است
ز آدم چو گذشت این نگار چگل است
گر هست تفاوتی همین باشد و بس
کان حکم اله بود وین حکم دل است
معموری عقل فضلهٔ ویرانی ست
سرمایهٔ علم خاک بی سامانی ست
بازارچهٔ حیرت ما آبادان ست
کافتاده متاع و غایت ارزانی ست
راهم ندهد سوی حرم زاهد زشت
راند ز کنشت راهب نیک سرشت
گر لذت خواریم بدانند، از رشک
هم آن کشد به کعبه، هم این به کنشت
تا عمر مرا فلک به غم پیموده است
گوشم به فغان اهل شیون بوده است
امروز شنیده ام ز عرفی، بی تو
در خواب که چرخ هم نشنوده است
عشق آمد و گوید رسولم نام است
در حسن به آسمان صدم پیغام است
حکم است که دل و دین فروشید به درد
وین سهل ترین جمله احکام است
باز آ که فراق جان گداز آمده است
اندیشهٔ مردنم فراز آمده است
باز آ که ز ناچشیده داروی وصال
دردی که نرفته بود باز آمده است
گر چشم و دلم ز ناله و گریه جداست
زنهار مبر گمان که راحت، که خطاست
گر ناله خموش است دلم در جوش است
گر دیده سراب است، درونم دریاست
زینسان که گمان شده دی به ره است
وز بستن یخ حباب رشک گره است
دشمن که ز هیبت تو می لرزد چه عجب
کش علت لرزش به نظر مشتبه است
زین سردی دی که آب و آتش یخ بست
در بستن یخ جوهر الماس شکست
زان گونه مسامات هوا بسته که تیر
یابد ز کمان گشاد و نتواند جست
عرفی سر صفهٔ مغان مسند ماست
تعظیم گه دیر مغان معبد ماست
هر گام به تیغی سر تسلیم نهیم
سر تا سر کوی دوستی مشهد ماست