جمعی به درت گریه و آه آوردند
جمعی همه دید و نگاه آوردند
جمعی دیدند خواهش عفو تو را
رفتند و چهان چهان گناه آوردند
جمعی به درت گریه و آه آوردند
جمعی همه دید و نگاه آوردند
جمعی دیدند خواهش عفو تو را
رفتند و چهان چهان گناه آوردند
در باغ دلم که روضه نعتش گوید
آب طلبت روی چمن می شوید
خرم شجر آرزوی وصال جانان
صد نامیه از هر ورقش می روید
شوخی که ز خنده چشمهٔ نوش شود
خورشید به سایه اش هم آغوش شود
خندید و کرشمه کرد و از خود رفتم
آری دو شیرابه زود بیهوش شود
رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد
صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
گفتم چه برون برد از این باغ و بهار
گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد
در دیدهٔ هجر خواب پژمرده شود
دل بی لبت از شراب پژمرده شود
بی روی تو چون گل ز دم سرد خزان
از آه من آفتاب پژمرده شود
عشق آمد و گوید که زبان بگشایند
وز مژدهٔ من دل جهان بگشایند
راحت نه عیان است، مناذی بزنند
تا روی نقاب بستگان بگشایند
عرفی که به هرزه گردیم خو می داد
دیدم که عنان به یار خو رو می داد
از بهر دل اندشهٔ تنگی می کرد
تعلیم گشادگی به ابرو می داد
آن کس که عنان تافت ز ما گمره شد
وان کس که عنان سپرد کارآگه شد
یوسف به در آورد و زلیخا گردید
هر کس که به ریسمان ما در چه شد
عرفی که قدم در دهن تیشه نهد
از بس غم دل بر دل غم پیشه نهد
تا تحت الثری فرو شود، گر نه مدام
بار دل خود به دوش اندیشه نهد
فردا که معاملان هر فن طلبند
حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند
زان ها که دروده ای جوی نستانند
آن ها که نکشته ای به خرمن طلبند