تا کی برت اظهار عدم نتوان کرد
یک مو ز رعونت تو کم نتوان کرد
دامن به میان برزده خواهی رفتن
جایی که کلاه گوشه خم نتوان کرد
تا کی برت اظهار عدم نتوان کرد
یک مو ز رعونت تو کم نتوان کرد
دامن به میان برزده خواهی رفتن
جایی که کلاه گوشه خم نتوان کرد
ای آن که ز درد رسته ای، شرمت باد
فارغ ز بلا نشسته ای، شرمت باد
تو سنگ دلی و تهمت بی اثری
بر جلوهٔ حسن بسته ای، شرمت باد
عرفی همه بود رنگ، بی گفت و شنید
سوداگر معصیت بدین مایه که دید
زین گونه متاع ها که من می بینم
بر بند که ناگشوده خواهند خرید
چون عشق به کام مشتری کار کند
وز جنس غم آرایش بازار کند
یک جو به هزار جان فروشد از غم
تا زاری ای از پی ات خریدار کند
گیرم که تو را شوخی آتش باشد
با نقش و نگار عالمت خوش باشد
گر معنی هر نقش نیابی، باشی
آن مرده که در قبر منقش باشد
رخسار تو باغ را سراسیمه کند
بوی تو دماغ را سراسیمه کند
پروانه به رقص آید و از شوق درون
صد شمع چراغ را سراسیمه کند
زین گونه که دل به عقل زشتم طلبد
وز بیت حرام در کنشتم طلبد
بیم است که از رشک و ترحم فردا
دوزخ نپزیرد و بهشتم طلبد
گر سنگ ملامت به دلم نستیزد
از هر سر مو چشمهٔ آز انگیزد
ریزد می از آن سیه که بشکست ولی
گر نشکند این شیشه می اش می ریزد
تا رنگ من از شراب رهبان کردند
بی رنگی ام آبروی ایمان کردند
صوفی بت هستیم به صد پاره شکست
دردا که تعلقم پریشان کردند
بر ساغر من که عشق از او نشأه برد
حد نیست کسی را که به دعوی نگرد
از جرعهٔ خویش اگر به خاک افشانم
دریای محیط از او به کشنی گذرد