حكايت عارفانه ، مرد و زن اجنبی‏

یکی از بازرگانان نیشابور زنی با جمال داشت. در یکی از روزها که می‏خواست به سفر برود، زن را به یکی از پیشوایان شهر به نام ابوعثمان صوفی که به پرهیزکاری و پارسائی موصوف بود سپرد و به سفر رفت.
روزی ابو عثمان غفلتاً نظرش به زن زیبا افتاد که نزد او به امانت سپرده بودند.
فی الحال تحت تأثیر زیبائی وی قرار گرفت و رفته رفته شیفته و فریفته او شد تا جائی که کارش به جای باریکی کشید.
حال عبادت و فکر و مطالعه از وی سلب شد، و شب و روز در خواب و بیداری به یاد آن زن بود و نمی‏دانست چگونه خود را از ورطه هولناک نجات دهد.
ناگزیر راز دل را به یکی از مشایخ گفت و درمان آن حالت دردناک را از او خواست.
شیخ به وی گفت مردی وارسته در ری هست که او را ابو یوسف می‏نامند باید بروی نزد او و موضوع را با وی در میان بگذاری باشد که او چاره‏ای بیندیشد.
ابوعثمان بار سفر بست و روی به ری نهاد. وقتی به ری رسید سراغ خانه ابو یوسف را گرفت. مردم گفتند: این شخص مردی فاسق است. اوقاتش به میگساری، و همنشینی با پسران امرد می‏گذرد.
خانه‏اش در محله شرابفروشان است و عالمی پرهیزکار مانند شما را نمی‏زیبد که به ملاقات مرد بدنامی چون او برود.
ابوعثمان چون این سخن شنید به شهر خود بازگشت و آنچه شنیده بود به شیخ خود گفت:
شیخ به وی تأکید کرد که نباید روی سخنان مردم حساب کند و لازم است هر طور شده مجدداً برای دیدن ابو یوسف به ری برود و چاره کار را از او بخوهد!
ابو عثمان ناچار به عزم ری راهی سفر شد و این بار بدون اعتنا به خانه ابو یوسف رفت.
همینکه به مجلس او در آمد، دید پسری زیبا در کنارش نشسته و شیشه شرابی پهلویش گذاشته است.
از ابو یوسف پرسید چرا در محله شرابفروشان سکونت وزیده است؟
ابو یوسف گفت: مردم این محله شرابفروش نبودند، زورمندان خانه‏های ایشان را به زور گرفتند و شرابفروشان را در آن جای دادند، ولی خانه مرا برای من گذاشتند، و من در خانه‏ام سکونت دارم.
ابو عثمان پرسید: این نوجوان کیست؟ گفت: پسر من است که احکام دینی به وی می‏آموزم.
گفت: این شیشه چیست؟ ابو یوسف گفت: سرکه است که خورش نان کرده‏ام.
ابو عثمان متحیر شد و گفت: اگر وضع شما چنین است، چرا خود را در معرض تهمت قرار داده‏اید که زبان مردم به روی شما باز شود؟
ابو یوسف گفت: من خودم را به بدی مشهور کرده‏ام تا بازرگانان فریب زهد و تقوای مرا نخورند و به صلاح و پرهیزکاری من مغرور نشوند، و زنان و کنیزان خود را نزد من به امانت نسپارند، و آنها مرا از عبادت خدا و تحصیل و مطالعه کتب باز ندارند
وقتی ابو عثمان این سخنان را شنید متنبه شد، و عشق زن اجنبی از دلش بیرون رفت، و چون به نیشابور برگشت زن را به شوهرش که از سفر باز گشته بود تحویل داد و از ورطه هولناک راحت شد.(13)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مباهله پیغمبر با نصارای نجران

نجران مقارن ظهور اسلام مانند امروز از شهرهای عربستان واقع در نزدیکی مرز یمن بوده است. مردم آنجا کیش نصرانی داشتند. در سال دهم هجری پیامبر اسلام خالد بن ولید را فرستاد تا آنها را به دین اسلام دعوت کند. گروه بسیاری مسلمان شدند و بقیه در باقی ماندن به دین نصارا اصرار ورزیدند.
متعاقب آن رسول اکرم (ص) نامه‏ای بدین مضمون به روحانیون بزرگ نصارای نجران نوشت و آنها را دعوت به اسلام فرمود: بنام خداوند یگانه، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، این نامه‏ای است که محمد پیغمبر خدا به اسقف نجران و نصارای آنجا. اگر مسلمان شوید بدانید که من خدای یگانه، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را می‏پرستم. من شما را از پرستش، بندگان به پرستش خداوند یکتا دعوت می‏کنم، و از پیروی بندگان نجات داده به پیروی آفریدگار جهان می‏خوانم.
اگر سرپیچی نمودید و اسلام نمی‏آورید، باید جزیه بدهید، و چنانچه حاضر به ادای جزیه نشدید، به شما اعلان جنگ می‏دهم
وقتی اسقف نجران نامه پیغمبر اسلام را خواند، سخت به هراس افتاد و بیمناک شد. سپس فرستاد دنبال یکی از مردان بزرگ نجران به نام شرحبیل و او را احضار کرد. همینکه شرحبیل آمد اسقف نامه پیغمبر اسلام را به او نشان داد، شرحبیل هم آنرا قرائت نمود.
اسقف از وی پرسید: نظر تو درباره نامه پیغمبر اسلام چیست؟
شرحبیل گفت: می‏دانی که خداوند به ابراهیم خلیل وعده داده است که به دودمان فرزندش اسماعیل منصب پیامبری موهبت خواهد کرد. احتمال نمی‏دهی آن پیغمبر مرد باشد؟!
سپس گفت: من راجع به امر نبوت نمی‏توانم اظهار نظر کنم.
اگر موضوع مربوط به امور دنیا بود، سعی می‏کردم در آن باره نظری صریح بدهم و بذل جهد کنم، ولی در این خصوص مرا معذور بدار!
اسقف عده دیگری از بزرگان نجران را خواست و از آنها نیز چاره‏جوئی کرد و به مشورت پرداخت، ولی آنها نیز جوابهائی نظیر آنچه شرحبیل گفته بود به وی دادند... سرانجام رأی همگی بر این قرار گرفت که هیئتی را به مدینه نزد پیغمبر اسلام اعزام دارند، تا از نزدیک با وی آشنا گردند و بتوانند تصمیم قطعی بگیرند.
این عده چهارده نفر بودند و شرحبیل مزبور یکی از سران آنها بود.
هیئت روحانیون نجران وقتی به مدینه آمدند وارد مسجد پیغمبر شدند. در آن هنگام پیغمبر و گروهی از اصحاب در مسجد حضور داشتند.
روحانیون نجران چون وقت نماز خود را نزدیک دیدند، ناقوس را برای اعلام نماز به صدا درآوردند. اصحاب پیغمبر از مشاهده این وضع برآشفتند و عرض کردند: یا رسول الله! صدای ناقوس آنهم در مسجد شما؟
حضرت فرمود: بگذارید مشغول عبادت شوند.
بعد از ادای مراسم نماز به حضور پیغمبر رسیدند و عرض کردند: شعار شما در دعوت به سوی خدا چیست؟ پیغمبر (ص) فرمود: من مردم را دعوت می‏کنم که بگویند خدائی جز خدای یکتا نیست، و من هم پیغمبر خدا هستم، عیسی بن مریم نیز بنده و مخلوق خداست. غذا می‏خورد و آب می‏نوشید و سخن می‏گفت.
روحانیون نجران گفتند: اگر او بنده خدا بود پدرش کیست؟ فی‏الحال به پیغمبر وحی شد که از آنها بپرس درباره آدم ابوالبشر چه می‏گوئید؟ آیا او بنده و مخلوق خدا نبود که مانند سایر بندگان می‏خورد و می‏نوشید و سخن می‏گفت؟ وقتی پیغمبر از آنها سؤال کرد، گفتند آری آدم چنین بود!
در اینجا پیغمبر پرسید: بسیار خوب، پدر آدم کی بود؟!...
روحانیون نصارا مات و مبهوت شدند و در جواب فرو ماندند. سپس این آیه شریفه نازل گردید: مثل عیسی در نزد خداوند مانند آدم است که خداوند (بدون واسطه پدر) او را از خاک آفرید، آنگاه به او گفت: آدم شو، و شد، حق از آن خدای تست، پس تردیدی به خود راه مده(29)
مخاطب پیغمبر دو تن از سران آنها به نام سید و عاقب بودند. چون خود را در برابر منطق قرآن ناتوان دیدند، متحیر شدند، و ندانستند چه کنند.
پیغمبر آنها را دعوت به اسلام کرد. آنها هم صلاح در این دیدند که موقتاً برای رهائی خویش تظاهر کنند و به پیغمبر گفتند: یا ابالقاسم!
مسلمان شدیم. ولی پیغمبر (ص) فرمود: نه شما دروغ می‏گوئید. به شما بگویم، چه چیز شما را از پذیرفتن اسلام مانع می‏شود؟ گفتند بفرمائید بدانیم چیست؟
فرمود: علاقه به صلیب موهوم عیسی، و شراب خواری و خوردن گوشت خوک مانع شماست که دین حق را بپذیرید! و چون نصارا از پذیرفتن دین اسلام سر باز زدند پیغمبر آنها را طبقه آیه مباهله که همان لحظه نازل گردید، دعوت فرمود که برای روشن شدن حقیقت و اثبات حقانیت دین خود حاضر شوند در حق یکدیگر نفرین کنند، تا هر کدام در دعوی خود راستگو یا دروغگو باشند، از هم امتیاز یابند.
خداوند در آن آیه دستور داد که: اگر بعد از روشن شدن واقعیت باز هم علمای نجران با تو گفتگو دارند، بگو بیائید تا بخوانیم فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان و زنانتان و کسانی را که همچون جان و ما و جان شماست. سپس درباره یکدیگر مباهله (نفرین) کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم(30)
روحانیون نجران گفتند: بسیار خوب، نظری منصفانه دادی، و بدین گونه بنا گذاردند طرفین فردا خود را آماده مباهله و نفرین در حق یکدیگر کنند.
ولی همین که روحانیون نصارا به منزل خود بازگشتند، سید و عاقب رؤسای آنها گفتند: اگر ابوالقاسم فردا با عده‏ای از پیروانش آمد که با ما مباهله کند، ما هم با وی مباهله می‏کنیم، چون در این صورت به طور قطع پیغمبر نیست.
ولی این را بدانید که اگر وی با خاندانش برای مباهله حضور یافت، نباید ما با او رو برو شویم، و دست به این کار نخواهیم زد. زیرا اگر او خاندان نزدیکش را برای این کار انتخاب کرد و حاضر شد آنها را در این راه فدا کند، حتماً در دعوی خود راستگو و پیغمبر خداست.
نصارای نجران نه زن و نه فرزندان خود هیچیک را همراه نیاورده بودند، خداوند خواست ارزش وجودی اهلبیت را تثبیت کند. فردا صبح روحانیون نصارا آمدند و در محل مخصوص که برای مباهله تعیین کرده بودند، ایستادند و منتظر ورود پیغمبر شدند.
ناگاه دیدند پیغمبر اسلام در حالی که طفلی را در آغوش گرفته و دست کودکی را در دست دارد، و زنی در پشت سر او و مردی هم به ترتیب دنبال آن زن به آرامی قدم بر می‏دارند و با شکوه و جلال خاصی جلو می‏آیند. روحانیون نصارا از مردمی که برای تماشای مباهله گرد آمده بودند، پرسیدند اینان چه نسبتی با محمد دارند؟
گفتند آن مرد علی بن ابیطالب داماد پیغمبر است، آن زن هم فاطمه دختر او و آن دو کودک نیز حسن و حسین نوادگان او و پسران علی و فاطمه می‏باشند.
روحانیون نصارا از مشاهده این منظره نگران شدند، و سخت تکان خوردند، به طوری که شرحبیل رو کرد به سید و عاقب و گفت:
این را بدانید که من عذاب را در چند قدمی خودمان مشاهده می‏کنم. اگر این مرد پیغمبر و فرستاده خدا باشد و با این وصف با وی دست به نفرین برداریم، تمام ما نابود می‏شویم و حتی ناخن و موئی هم از ما باقی نمی‏ماند. سید و عاقب از شرحبیل پرسیدند: نظر تو چیست؟ شرحبیل گفت: نظر من اینست که تسلیم حکم وی شویم، چون من می‏بینم که او مردی است که هرگز حکمی برخلاف صادر نخواهد کرد، گفتند: پس به عهده توست که خودت با وی تماس بگیری.
شرحبیل جلو رفت و به پیغمبر گفت: یا محمد! من چیزی بهتر از نفرین کردن به شما پیشنهاد می‏کنم. فرمود: آن چیست؟ گفت: ما را تا شب مهلت بده و فردا هر حکمی درباره ما کردی حاضریم آنرا بپذیریم، پیغمبر هم پذیرفت و دست به مباهله نزد و درباره آنها نفرین نکرد.
چون نصارا خلوت کردند به عاقب گفتند: ای بنده مسیح! نظر تو چیست و ما با محمد چکنیم؟
عاقب گفت: ای نصارا! به خدا شما به خوبی دانستید که محمد پیغمبر خدا است و بعد از عیسی آمده است.
به خدا هر قومی در مقام نفرین با پیغمبری برآمدند، به بزرگان آنها باقی ماندند و نه کوچکترها بزرگ شدند. اگر با وی مباهله کنیم همگی نابود می‏شویم، اگر می‏خواهید دین خود را حفظ کنید هر حکمی می‏کند بپذیرید و به شهر خود باز گردید که صلاح شما و دین شما در اینست.
در این هنگام اسقف نجران رو کرد به همراهان خود و گفت:
ای نصارا این چهره‏ها که من دیدم اگر از خداوند بخواهند کوهی را از جا بکند، جابجا کنده می‏شود. مبادا با اینان مباهله کنید، که همگی نابود می‏شوید، و تا روز رستاخیز یکنفر نصرانی در روی زمین باقی نخواهد ماند.
ناگزیر عرض کردند: ای ابوالقاسم! نظر ما اینست که با تو مباهله نکنیم، تو دین خود را داشته باش و بگذار ما هم به دین خود باقی باشیم. پیغمبر فرمود: اگر حاضر به مباهله نیستید، مسلمان شوید، تا از حقوق مساوی مسلمانان برخوردار گردید. اسقف گفت: نه! مسلمان نمی‏شویم. و توانائی جنگ با شما هم نداریم، ولی مانند سایر اهل کتاب جزیه می‏دهیم. بدین گونه که سالانه دو هزار حله(31) تسلیم می‏کنیم. هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سی زره آهنی معمولی هم تقدیم می‏داریم. پیغمبر هم پذیرفت و با آنها صلح کرد. بدین گونه ماجرای مباهله پیغمبر با نصارای نجران پایان پذیرفت(32).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ماجرای حکمین

یکی از حوادث بزرگ و اسف‏انگیز دوران خلافت امیرالمؤمنین (ع) ماجرای جنگ معروف صفین است که بر اثر نادانی و لجاجت گروهی از لشگریان آن حضرت، و حکمیت غلط ابوموسی اشعری و خدعه و نیرنگ عمروعاص نمایندگان سپاه عراق و شام بدون اخذ نتیجه پایان یافت؛ و مسیر حق و باطل را منحرف ساخت.
جنگ صفین که در سال 36 هجری میان سپاه به سرکردگی معاویه بن ابی‏سفیان و سپاه عراق به فرماندهی علی (ع) روی داد دومین جنگی است که بعد از روی کار آمدن آن پیشوای عالیقدر اسلام به وقوع پیوست.
علت وقوع جنگ مزبور این بود که چون جنگ نخست (جمل) که در نزدیکی بصره میان آن حضرت و آشوبگران داخلی به تحریک طلحه و زبیر و عایشه زوجه پیغمبر درگرفت و سرانجام با پیروزی علی (ع) و شکست آشوبگران خاتمه یافت، معاویه که در زمان عثمان به حکومت سوریه رسیده بود، از آینده خود و نضج گرفتن کار امیر مؤمنان سخت بیمناک شد.
زیرا امیر مؤمنان (ع) بعد از آنکه زمام امور مسلمین را به دست گرفت، بلافاصله تمام حکام ستمگر عثمان را که دارای سوابق سوء و فساد اخلاق بودند، از کار برکنار ساخت.
معاویه چون از بیعت مردم با علی (ع) و فرمان عزل خود اطلاع یافت، از اطاعت امیر مؤمنان سرپیچید و با آن حضرت درباره خلافت اسلامی به رقابت برخاست و تجزیه ایالت سوریه را از قلمرو حکومت علی (ع) اعلام داشت.
معاویه که در حیله و تزویر و نیرنگ مشهور و زبانزد خاص و عام بود، برای این که پایه‏های لرزان تخت حکومت خود را محکم کند، پیراهن خون آلود عثمان را که نعمان بن بشیر از مدینه آورده بود بهانه کرد، و با نشان دادن آن به مردم نادان و لاابالی شام که کورکورانه از وی پیروی می‏کردند، آنها را بر ضد امیرمؤمنان (ع) شورانید، و چنین وانمود کرد که آن حضرت در واقعه قتل عثمان دست داشته است. در صورتی که عثمان را مسلمانان و جیره خواران خود وی که از ظلم و تعدی حکومت او و اجحاف حکام و بستگانش به ستوه آمده بودند، به قتل رسانیدند، و علی (ع) کوچکترین دخالتی در قتل وی نداشته است.
بر سر این موضوع میان آن حضرت و معاویه نامه‏ها و فرستادگانی رد و بدل شد، و چون سودی نبخشید و معاویه آن پیشوای عادل را به جنگ تهدید کرد، علی (ع) نیز تصمیم گرفت که با وی که یک فرد فتنه‏انگیز و مفسده‏جو بود پیکار کند.
معاویه پس از تهیه مقدمات کار، همراه عمروعاص که از مردان زیرک و نیرنگ‏باز زمانه بود، و او را با رشوه‏های کلان و وعده حکومت مصر فریفته و با خود همراه کرده بود، با یکصد و بیست هزار سپاهی از شام حرکت نموده و در سرزمین صفین واقع در کنار نهر فرات نزدیک مرز شام و عراق فرود آمد.
چند روز بعد علی (ع) نیز از مقر خود کوفه، با یکصد هزار سپاه که در میان آنها جمعی از یاران نیک نام و بزرگوار پیغمبر و مردان پرهیزکار اسلام مانند عماریاسر، عبدالله بن عباس، حجر بن عدی، و عدی بن حاتم طائی و مالک اشتر وجود داشت، وارد صفین شد.
این دو سپاه قریب یکسال و نیم سرگرم زد و خورد رزم بودند.در این مدت هنگام مبارزات تن بتن گروهی از آن بدست نیامد. سرانجام در یکی از روزهای آخر امیر مؤمنان (ع) دستور صادر فرمود که با یک حمله همگانی و سریع کار آن سپاه آشوبگر را یکسره نمایند، و شخصاً نیز با حملات پی در پی جناح راست و چپ لشکر شام را در هم شکافت، و آنها را پراکنده ساخت، و تا قلب لشکر پیش تاخت.
مالک اشتر سردار معروف آن حضرت و ستون تحت فرماندهی وی نیز در آن روز جانفشانیها کردند و حملات سهمناکی را بر ضد سپاه خصم آغاز نمودند.
در این لحظات حساس، معاویه که از هر سو خطر را جدی می‏دانست و مرگ را در یک قدمی خود می‏دید، با آنجا که سوار اسب شد و آماده فرار بود، متوسل به عمر و عاص شد و از وی خواست که آخرین حیله خود را به کار برد. عمر و عاص که با تردستی خنده‏آوری از میدان علی (ع) گریخته بود، چون از سادگی و نفاق و اختلاف مردم عراق اطلاع داشت، به معاویه پیشنهاد کرد دستور دهد بدون فوت وقت، هر کس قرآن همراه دارد، آنرا به نیزه زده جلو سپاه عراق نگاه دارد.
سپاه شام نیز قرآنها را به نیزه کردند و گفتند: ای مردم عراق! چرا ما مسلمانها! بی‏جهت خون یکدیگر را بریزیم؟ این کتاب که بین ما و شما حکم می‏کند! بیائید به حکم قرآن هر کس را بهتر دانستیم، زمامدار مسلمین بدانیم و از وی پیروی کنیم
با این حیله که عمر و عاص به کار بست و باید گفت از نظر روانی در آن موقع حساس جالب بود، شور و هیجان لشکر علی (ع) یکباره فرو نشست، و گروهی از افراد نادان و خودسر و متظاهر مانند اشعث قیس و عبدالله کواء، به نزد امیر مؤمنان (ع) آمدند و با گستاخی گفتند: چون مردم شام به خود آمده‏اند و دم از پیروی کتاب خدا می‏زنند، ما دست از جنگ می‏کشیم. حتی خود حضرت را از جنگ منع کردند، و از وی خواستند که جلو مالک اشتر را فوراً بگیرد تا خون مسلمانان را نریزد!
علی (ع) آنها را از نیرنگ عمر و عاص و توطئه معاویه برحذر داشت و فرمود: آنها قرآنها را بهانه کرده‏اند و در حقیقت مایل به قبول حق و عدالت و پیروی واقعی قرآن نیستند. دست از اختلاف و نفاق بردارید که تا مرز پیروزی فاصله‏ای نداریم و با عمل خودسرانه خود دشمن را تقویت نکنید.
ولی اشعث قیس و همفکران تندرو و افراد خودسر نادان، سخنان آن پیشوای دل آگاه را نشنیدند، و همچنان در اصرار خود برای متارکه جنگ پافشاری نمودند.
سرانجام حضرت چون ملاحظه نمود که لحظه به لحظه شکاف و دودستگی در داخله سپاهش دامنه پیدا می‏کند، و بیم آن می‏رود که یکباره تمام سپاه سر به شورش بردارند ناگزیر شد دست از جنگ بکشد، و مالک اشتر را نیز احضار کند. بدین گونه طرفین به جای خود بازگشتند و در انتظار مذاکره و یافتن راه حل برای تعیین زمامدار لایق نشستند!
علی (ع) اشعث قیس را که ریاست گروهی افراطی را داشت نزد معاویه فرستاد تا نظر او را در خصوص یافتن راه حل بداند. اشعث برگشت و گفت معاویه می‏گوید: ما و شما به آنچه خدا در کتاب خود فرمان داده است گردن نهیم! شما یک تن را به نمایندگی تعیین کنید، ما نیز کسی را معرفی می‏کنیم تا آنها مطابق قرآن مجید و آنچه شایسته حق و عدالت است حکم کنند و تکلیف مسلمانان را روشن سازند.
معاویه با همکاری عمر و عاص و استفاده از اختلاف اهل عراق نقشه را خوب طرح کرده بود، ولی مشکل کار در این بود که آن حضرت چگونه مردم عراق و جناح شورشی سپاه خود را که سر به نافرمانی برداشته بودند و دم از صلح و مذاکره با معاویه می‏زدند، از خطر نیرنگ وی باز دارد؟!
شورشیان لشکر علی (ع) جداً از حضرت خواستند که هر چه زودتر از جانب خود نماینده‏ای معین نماید تا با نماینده سپاه شام درباره سرنوشت مسلمانان راجع به خلیفه آینده، مذاکره کند!
علی (ع) فرمود: من ترک جنگ و صلح با معاویه را به صلاح اسلام نمی‏دانم و از توطئه آنها به خوبی آگاهم. ولی اشعث قیس و گروه او گفتند: چاره جز ترک جنگ و حکمیت نیست و به غیر آن رضا نمی‏دهم.
حضرت فرمود: در این صورت من عبدالله بن عباس را برای حکمیت انتخاب می‏کنم. زیرا وی می‏داند جلو نیرنگهای عمر و عاص را چگونه بگیرد.
ولی شورشیان خودسر گفتند: عبدالله عباس خویش تو است، نماینده ما ابو موسی اشعری است. فرمود: اگر عبدالله عباس را قبول ندارید، مالک اشتر را انتخاب می‏کنم. گفتند او را هم نمی‏پذیریم، زیرا هنوز از شمشیر او خون می‏ریزد!
ابو موسی اشعری پیرمردی سخیف و بی‏اراده و از جنگ کنار گرفته بود. ولی عبدالله عباس شاگرد بزرگ علی (ع) و از جانب حضرت فرماندار بصره و از دانشمندان و خردمندان عصر به شمار می‏رفت. مالک نیز از مردان با اراده سپاه حضرت و دارای شخصیت بسیار ممتاز بود. حضرت فرمود: اکنون که سخنان مرا نمی‏شنوید و نماینده مرا نمی‏پذیرید هر کس را خواهید خود انتخاب کنید؛ ولی بدانید ابو موسی شایسته این کار بزرگ نیست. سرانجام بر اثر خودسری و لجاجت گروهی از سپاه عراق، ابوموسی اشعری را احضار کردند و به عنوان نماینده لشکر آن حضرت! انتخاب نمودند. از طرف معاویه عمروعاص سیاستمدار کهنه‏کار و حیله‏گر انتخاب شد.
ابوموسی با چهارصد نفر از سپاه علی (ع) به سرکردگی شریح بن هانی و عبدالله بن عباس که امیر مؤمنان تعیین فرموده بود، و عمروعاص نیز با چهارصد نفر از لشکر شام حرکت نموده در محلی بنام دومة الجندل واقع در مرز شام حضور بهم رسانیدند.
در میان راه شریح بن هانی و عبدالله بن عباس، به ابوموسی گفتند: ای ابوموسی! اگر چه علی (ع) به حکمیت تو رضا نداد و تو را انتخاب نکرد؛ ولی سابقه ایمان و شخصیت بزرگ علی (ع) را در نظر بگیر و هنگام مذاکره با این مرد سیاستودار باتجربه، متوجه حق و عدالت باش.
معاویه به عمروعاص گفت: ای عمرو! مردم عراق علی را مجبور به انتخاب ابوموسی ساختند، ولی من و اهل شام با میل و رغبت تو را برای حکمیت انتخاب کردیم، متوجه باش که با مردی زبان دراز و کوتاه فکر (یعنی ابوموسی) سر و کاری داری!
عمر و عاص چند روز از ابوموسی به «دومةالجندل» رسید. وقتی خبر ورود ابوموسی نماینده عراق را شنید، از خیمه بیرون آمد و به پیشواز او شتافت و با احترام زیاد و چهره گشاد و مسرت و شادمانی او را در آغوش گرفت! سپس به خیمه خود آورد و در صدر مجلس جای داد!
حکیمی هر روز در حضور از بزرگان دو لشگر مذاکره نموده، و از هر دری سخن می‏راندند. خردمندان سپاه علی(ع) از جریان کار و سخنان آن دو متوجه شدند که سرانجام کار چیست و به همین جهت روزی عدی بن حاتم طائی که از یاران علی (ع) بود به ابوموسی گفت: ای موسی! چنان می‏بینیم که از عهده اینکار بزرگ برنمی‏آیی. و در جریان کار رأیت ضعیف و قوایت به تحلیل رود.
عمروعاص چون سخن عدی را شنید به ابوموسی گفت: مناسبت نیست کار مهم خود را در جلسات علنی مطرح کنیم که همه از گفتگوی ما مطلع شوند، باید جلسه را سری نمائیم و در محل خلوت که با ما دو نفر کسی نباشد درباره سرنوشت مسلمانان گفتگو کنیم. ابوموسی هم پذیرفت، و به این ترتیب جلسات سری شد. قریب دو ماه نماینده عراق و شام مشغول مذاکره بودند.
در یکی از روزهای آخر، عمروعاص از ابوموسی خواست که به معاویه یا فرزند خود او عبدالله بن عمرو رأی دهد، و به خلافت برگزیند، ولی ابوموسی هیچکدام را مناسب ندید؛ و قلباً مایل به انتخاب عبدالله بن عمرو فرزند خلیفه دوم بود.
عمرو عاص سپس با ابوموسی درباره ماجرای قتل عثمان و کشندگان او که به عقیده وی در لشکر علی (ع) بودند، و علی را هم شریک در آن کار می‏دانست؛ سخن گفت و چون در آن زمینه اعترافاتی از ابوموسی گرفت و زمینه را از هر جهت برای ایفای نقش خود مناسب دید، از ابوموسی خواست که روز بعد تمام افراد طرفین و بزرگان عراق و شام را حاضر نموده؛و هر دو علی و معاویه را از خلافت خلع کنند و کار تعیین خلافت را به شورائی مرکب از گروهی دیگر از مسلمانان واگذار نمایند، تا هر کس را خواستند به خلافت برگزینند و یا رسماً طرفین عبدالله پسر عمر بن خطاب را انتخاب کنند. ابوموسی پیرمرد نادان این نظریه را پسندید و آمادگی خود را اعلام داشت .
روز بعد در یک مجمع عمومی، عمروعاص از ابوموسی خواست که برخیزد و راجع به مذاکرات دو جانبه سخن بگوید. ابوموسی تقاضا داشت که عمروعاص ابتدا به این کار کند، ولی عمرو با خدعه و نیرنگ و سخنان نافذ خود، ابوموسی را جلو انداخت و گفت: برای من زشت است که قبل از مرد بزرگواری چون شما، ابتدا به سخن کنم!
ابوموسی هم پذیرفت و در جایگاهی که همه او را می‏دیدند، نشست ولی پیش از آنکه لب به سخن بگشاید، عمروعاص بانگ زد و گفت: ای ابوموسی! تو درباره قتل عثمان چه می‏گویی؟ او را به حق کشتند یا به ناحق؟ ابوموسی گفت: عثمان مظلوم کشته شد!
عمروعاص گفت: درباره کشندگان عثمان چه می‏گویی؟ گفت: هر جا باشند باید آنها را کشت و خون عثمان را قصاص کرد! عمروعاص گفت: آیا معاویه می‏تواند خون عثمان را قصاص کند یا بیگانه است؟ ابوموسی گفت: می‏تواند! عمروعاص گفت: ای مردم گواه باشید که به عقیده ابوموسی معاویه حق دارد خون عثمان را قصاص کند.
ابوموسی از همانجا بانگ زد که ای عمرو! اکنون تو برخیز معاویه را از خلافت خلع کن تا من هم علی را خلع کنم، ولی عمرو گفت: محال است که من پیش از شما که از یاران بزرگ پیغمبر هستید، سخن بگویم.در این موقع عبدالله بن عباس از میان جمعیت فریاد زد و گفت: ای ابوموسی! مواظب باش عمروعاص تو را فریب ندهد و پیش از او سخنی مگو! بگذار او پیشقدم شود. ابوموسی تعارفات عمروعاص را به ریش گرفت، و سخنان عبدالله عباس را نشیند و گفت ای مردم! من و رفیقم عمروعاص پس از مذاکراتی طولانی؛ بنا گذاردیم برای حفظ این امت، علی و معاویه را مانند این انگشتر که از انگشتم بیرون می‏آورم از خلافت خلع کنیم و کار مسلمانان را به شورایی مرکب از بزرگان مسلمین واگذاریم. این را گفت و انگشتر خود را از انگشت در آورده! سپس از جایگاه خود به زیر آمد.
بعد از عمروعاص در میان اعتراضات شدید و سر و صدای خردمندان مجلس، برخاست و گفت ای مردم سخنان ابوموسی نماینده علی را شنیدید که علی را از خلافت خلع کرد، اینک من هم علی را از خلافت خلع نمودم. ولی معاویه را به خلافت نصب کردم، مانند این انگشتر که به انگشت خود می‏کنم. و انگشتر خود را که درآورده بود به انگشت کرد!
وقتی ابوموسی متوجه نیرنگ بزرگ عمروعاص شد، و دید که کلاه بدی به سرش رفته، گفت ای سگ! چنین گفتگوئی بین ما نرفت! عمروعاص گفت: ای الاغ! ساکت باش که احمقی بیش نیستی، و با این سخن به زیر آمد.
به دنبال این حکمیت مشعشع! مجلس متشنج شد، طرفداران امیر مؤمنان ابوموسی را لعنت کردند، و سخت سرزنش نمودند که چگونه فریب عمروعاص را خورد و کینه دیرین خود را نسبت به حضرت آشکار ساخت، و با تازیانه به عمروعاص حمله کرده سر و مغز او را زیر ضربات خود گرفتند.
اهل شام هم به دفاع برخاستند، ولی کار گذشته بود. ابوموسی از ترس گریخت و به مکه رفت. عمروعاص هم پیروزمندانه به شام برگشت و به معاویه تبریک گفت، و بدین گونه کار حکمیت پس از چهار ماه با این رسوائی و بدون اخذ نتیجه پایان یافت .(49)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، گاهی سخن سحر است

حسین بن بدر که به وی زبرقان می‏گفتند، از سران قبیله مشهور بنی تمیم بود. وی در سال نهم هجری با هیئتی از بزرگان قبیله خود به حضور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شد و مسلمان گردید. پیغمبر هم او را مأمور جمع‏آوری زکات قبیله‏اش نمود و این خود سمتی بود که می‏رسانید مورد وثوق و توجه پیغمبر اسلام است. زبرقان به معیت عمر بن اهتم که او نیز از مردان نامی بود، به خدمت رسول خدا رسیدند.
عمرو بن اهتم از خاندانی بود که در زمان جاهلیت و پیش از ظهور اسلام به فصاحت گفتار و بلاغت بیان مشهور بودند، و خود نیز مردی سخنور و گوینده‏ای زبردست بود.
در آن روز زبرقان خود را معرفی کرد و با سخنانی سنجیده گفت: یا رسول الله! من سرآمد قبیله بنی تمیم هستم، همه گوش به فرمان من دارند، جواب همگان را من می‏دهم، حقوق آنها را من بازخواست می‏کنم، و من مانع می‏شوم کسی به آنها ظلم کند، و این مطلبی است که ابن اهتم (عمرو بن اهتم) اطلاع دارد.
عمرو بن اهتم گفت: آری یا رسول الله! وی نگهبان قلمرو خود است، و قبیله‏اش از وی اطاعت می‏کنند، و سخنانش را بگوش جان می‏شنوند.
زبرقان که دید، دوستش در شناسائی او به پیغمبر کوتاه آمد، گفت: به خدا ای پیغمبر! او بیش از آنچه اظهار داشت، آگاهی دارد، ولی چون به شرافت من حسد می‏ورزد، نخواست چنانکه می‏باید و می‏داند، درباره من سخن بگوید.
عمرو بن اهتم در پاسخ وی خطاب به پیغمبر گفت. به خدا قسم آنچه من زاید بر این می‏دانم اینست که: وی مردی تنگ نظر و از مردمی به دور است، پدری نادان و خالوئی دون پایه دارد و شخصاً تازه به دوران رسیده است!
عمرو بن اهتم دید که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از سخنان زشت و زیبای وی ناراحت شد، لذا گفت: یا رسول الله! اول خوشحال بودم و لذا بهترین اطلاعاتم را اظهار داشتم، ولی بعد که خشمگین شدم زشت‏ترین چیزی که در وی سراغ داشتم به زبان آوردم!
‏ما کذبت فی الاولی، و صدقت فی الثانیه‏.
بار اول دروغ نگفتم، ولی نوبت دوم به طور مسلم راست گفتم. پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ‏ان من البیان لسحراً. راستی که بعضی از سخنان، انسان را مسحور می‏کند(26).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کرامت صوفی‏

اسلام دین کامل الهی است که با برنامه آسمانی خود قرآن تمام جهات زندگی این جهان و جهان دیگر را برای انسانها تضمین کرده و منظور داشته است. اسلام همه را به صف واحد فرا خوانده و هر گونه تفرقه و اختلاف و صف بندی را ممنوع ساخته است. با این وصف، از همان آغاز کار دسته بندی به نام سنی و صوفی و زیدی و اسماعیلی و غیره موجب شد که نیروی اسلام به تحلیل رود و آنرا از جهش ویژه خود تا حدی باز دارد.یکی از این دسته‏بندی‏ها بازی‏های صوفیه و دعوی کشف و شهود و کرامات و معجزات آنهاست که خود سری دراز دارد!:
عبد السلام بصری یکی از بزرگان صوفیه بود. روزی در بصره نماز جماعت می‏گذارد، در اثنای نمازش گفت: چخ چخ! پس از نماز یکی از مأمومین پرسید: مولانا! این چه بود که در حال نماز گفتید؟ عبدالسلام گفت: دیدم سگی در مسجد الحرام از کنار در خانه خدا عبور می‏کند. با چخی که در نماز کردم سگ ترسید و از آنجا گذشت!
حاضران و پس نمازان از کرامت مولانا و قدرت دید او تعجب کردند، و ریختند دست و پای او را بوسیدند.
یکی از مریدان که زنی شیعه داشت آمد و کرامت مولانا را برای همسرش نقل کرد و او را ترغیب نمود که به مذهب وی بگرود و دست از تشیع بردارد.
زن گفت: حاضرم به شرط این که جناب شیخ را دعوت کنی که با مریدان خود در منزل ما به شام مهمان باشد.
مرید نیز پذیرفت و مولانا را با سایر مریدان دعوت کرد تا شام را در خانه او مهمان باشند. مولانا هم پذیرفت و شب هنگام به خانه مرید آمدند.
زن مرید برای هر یک از مدعوین قاب پلوی که یک مرغ بریان هم روی آن بود تهیه کرده و به شوهرش گفت جلوی آنها بگذارد، ولی قاب مولانا را به ظاهر بدون مرغ نهادند، و مرغ او در لای پلو بود، و زن میزبان طوری آنرا قرار داده بود که دیده نشود.
جناب شیخ هر چه صبر کرد دید از مرغ او خبری نشد. مریدان غذا می‏خوردند و مولانا در حالیکه ناراحت به نظر می‏رسید همچنان چشم به در دوخته و منتظر رسیدن مرغ بریان بود!
زن که از پشت پرده او را زیر نظر داشت، وقتی ناراحتی مولانا و حالت انتظار او را دید وارد مجلس رشد و پلو را پس و پیش کرد و مرغ را به صوفی صافی نشان داد و گفت: جناب شیخ! چطور شما با این کشف و کرامت در نماز مسجد بصره، عبور سگی را در مسجد الحرام می‏بینید، ولی مرغ بریان جلوی خود را به این نزدیکی در لای پلوی ندیدید؟!
شیخ متوجه شد که زن خواسته با این دعوت، تأثیر چشم دور بین مولانا و حقیقت کرامت او را جلو چشم مریدان برملا سازد، و شوهرش و دیگران را از سر سپردگی بیهوده و جاهلانه باز دارد.
پس جناب شیخ با عصبانیت برخاست و غذا نخورده با مریدان نادان، از خانه خارج شد. شوهر زن که این معنی را دید و پی به میزان کشف و شهود مولانا برد، از او زده شد و بجای این که زن را به مذهب خود در آورد، با راهنمائی همسرش شیعه شد، و طوق ارادت مولانا را بدور افکند.(14)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کار فرو مایه‏

مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن! بیطار از آنچه در چشم چارپایان می‏کشند، در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند، گفت: برو هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی!
مقصود از این سخن آنست تا بدانی که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید، با آنکه ندامت برد، به نزدیک خردمندان به خفت رأی منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رأی - به فرومایه کارهای خطیر
بوریاباف اگر چه بافنده است - نبرندش به کارگاه حریر(13)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قطعه‏

حال نادان را به از دانا نمی‏داند کسی - گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بود
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده - زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود(46)
همان موقع که هنوزم سبزه بر رخسارم نروئیده بود، داستان را به طرزی دیگر به نظم در آوردم، و خود را در این پند شریک جامی قرار دادم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!
یکی کور را دید کوران دلی - شبانگه کزو در شگفت آمدی‏
ورا دید در دست بودش سبو - چراغی دگردست گفتش عمو
شب و روز در نزد کوران یکیست - در این شب نگوئی چراغت ز چیست‏
بگفتا چراغم بود بهر آن - که بیند مرا چون تو از مردمان‏
مبادا در این شب به من برخورید - سبوی مرا در همش بکشنید
دوانی تو پند خردمند کور - فراموش منمای تا پای گور.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قصد گناه

رسم پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم این بود که هر وقت می‏خواست عازم جهاد شوند، میان هر دو نفر از یاران خود پیمان برادری می‏بستند، تا یکی به جهاد برود و دیگری در شهر بماند و کارهای لازم او را انجام دهد.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در غزوه تبوک که در اردن میان قوای اسلام و روم به وقوع پیوست، بین سعید بن عبدالرحمن و ثعلبه انصاری(11) پیمان برادری بست.
سعید در ملازمت پیغمبر به جهاد رفت، ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده‏دار کارهای ضروری خانواده او گردید. ثعلبه هر روز می‏آمد و آب و هیزم و سایر مایحتاج خانواده سعید را مهیا می‏کرد.
در یکی از روزها که زن سعید راجع به کار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف می‏زد، وسوسه نفس، هوس خفته ثعلبه را بیدار نمود و با خود گفت: مدتی است که این زن از پس پرده با تو سخن می‏گوید، آخر نظری بینداز و ببین در پس پرده چیست و گوینده این سخنان کیست!
خیالات شیطانی و هوسهای نفسانی چنان او را تحریک نمود که قادر بر حفظ خویشتن نبود. بهمین جهت به خود جرأت داد و پرده را کنار زد و دید زنی زیباست که هاله‏ای از حجب و حیا رخسار او را احاطه کرده است.
ثعلبه با همین یک نگاه چنان دل از دست داد و بی‏قرار شد که قدم پیش نهاد و به زن نزدیک گردید، آنگاه دست دراز کرد که او را در آغوش گیرد! ولی در همان لحظه حساس و خطرناک زن فریاد زد و گفت: ای ثعلبه! آیا سزاوار است که پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدری؟
آیا رواست که او در راه خدا، پیکار کند، و تو در خانه وی نسبت به همسرش قصد سوء کنی؟!
این سخن مانند صاعقه‏ای بر مغز ثعلبه فرود آمد! فریادی کشید و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد. ثعلبه در پای کوهی شب و روز با پریشانی و بی‏قراری و گریه و زاری می‏گذرانید، و پیوسته می‏گفت:
خدایا تو معروف به آمرزشی و من موصوف به گناهم...
مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها گریه و زاری می‏نمود و عذر تقصیر به پیشگاه خدا می‏برد، و طلب عفو و آمرزش می‏کرد، تا این که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم از سفر جهاد مراجعت فرمود، وقتی سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید.
زن سعید ماجرا را برای او شرح داد و گفت: هم اکنون در کوه و بیابان با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است.
سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و برای جستجوی ثعلبه به هر طرف روی آورد. سرانجام او را دید که در پشت سنگی نشسته و دست به سر گرفته و با صدای بلند می‏گوید: وای بر پشیمانی! وای بر شرمساری، وای به رسوائی روز قیامت!
سعید نزدیک آمده او را در کنار گرفت و دلداری داد و گفت: ای برادر! برخیز با هم نزد پیغمبر رحمت برویم، این درد را دوائی و این رنج را شفائی باید.
ثعلبه گفت: اگر لازم است حتماً به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شوم، باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریز پای به خدمت پیغمبر ببری! سعید ناچار دستهای او را بست و طنابی در گردنش افکند و بدین گونه روانه مدینه شدند.
ثعلبه دختری به نام حمصانه داشت. چون خبر آمدن پدرش را شنید، دوان دوان به سوی او شتافت. همین که پدر را با آن حالت دید اشک تأثر از دیدگان فرو ریخت و گفت: ای پدر! این چه وضعی است که مشاهده می‏کنم؟
ثعلبه گفت: ای فرزند! این حال گناهکاران در دنیاست، تا شرمساری و رسوائی آنها در سرای دیگر چگونه باشد؟!
همان طور که می‏آمدند از در خانه یکی از صحابه گذر کردند.
صاحبخانه بیرون آمد و چون از مطلب آگاه شد، ثعلبه را از پیش خود راند و گفت: دور شو که می‏ترسم به واسطه خیانتی که مرتکب شده‏ای به عذاب الهی گرفتار شوی! برو تا شومی عمل تو به من نرسد! همچنین با هر کس روبرو می‏شد او را بیم می‏داد و از خود می‏راند، تا اینکه به حضور امیرمؤمنان علی علیه السلام رسید.
حضرت فرمود: ای ثعلبه! نمی‏دانستی که توجهات الهی نسبت به مجاهدین و جنگجویان راه حق از هر کس دیگری بیشتر است؟ اکنون این کار مهم جز به وسیله پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تدارک نمی‏شود.
ثعلبه با همان سر و وضع آمد در خانه پیغمبر ایستاد و با صدای بلند گفت: المذنب! المذنب! گناهکار! گناهکار!
حضرت اجازه داد وارد شود و پس از ورود پرسید: ای ثعلبه! این چه وضعی است؟
ثعلبه خلاصه ماجرا را عرضکرد. حضرت فرمود: گناهی بزرگ و خطائی عظیم از تو سرزده، برو و با خدا راز و نیاز کن تا چه فرماید.
ثعلبه از خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیرون آمد و روی به صحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت: ای پدر! دلم سخت به حالت می‏سوزد، می‏خواهم هر جا می‏روی همراهت باشم، ولی چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تو را از پیش خود رانده است من هم دیگر بتو نمی‏پیوندم!
ثعلبه در بیابانها می‏نالید و روی زمین می‏غلتید و پی در پی می‏گفت: خدایا همه کس مرا از پیش خود راندند و دست ناامیدی بر سینه‏ام زدند، ای مونس بیکسان، اگر تو دستم نگیری که دست گیرد؟ و اگر تو عذرم نپذیری که پذیرد؟! چندین روز بدین حال در سوز و گداز به سر برد و شبی چند را به گریه و نیاز بپایان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پیک حق آمد و این آیه روحبخش را بر حضرت ختمی مرتبت خواند: والذین اذافعلوا فاحشة اوظلوا انفسهم ذکروا الله فاستغفر والذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله ولم یصروا علی ما فعلوا و هم یعلمون (12) یعنی: نیکان کسانی هستند که هر گاه کار ناشایستی از آنها سر زند، خدا را به یاد آورند، و از گناه خود توبه و استغفار کنند. کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد؟ آنها کسانی هستند که بر کارهای زشت خود اصرار نورزند، زیرا به زشتی گناهان آگاهند.
جبرئیل عرضکرد: یا رسول الله خداوند می‏فرماید: از ما بخواه تا ثعلبه را بیامرزیم. پیغمبر اکرم حضرت علی علیه السلام و سلمان فارسی را به جستجوی ثعلبه فرستادند. در میان راه شبانی به آنها رسید. حضرت علی علیه السلام سراغ ثعلبه را از او گرفت. چوپان گفت: شبها شخصی به اینجا می‏آید و در زیر این درخت می‏نالد.
حضرت علی علیه السلام و سلمان صبر کردند تا شب فرا رسید. ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوی خداوند بی‏نیاز دراز کرد، و عرض کرد: خداوندا! از همه جا محرومم، اگر تو نیز مرا برانی به که رو آورم؟ و چاره کار را از کجا بخواهم؟!..
در این هنگام مولای متقیان گریست، آنگاه، نزدیک آمده و فرمود: ای ثعلبه! مژده! مژده! خداوند تو را آمرزید و اکنون پیغمبر تو را می‏خواند. آنگاه آیه شریفه یاد شده را که راجع به توبه او نازل شده بود قرائت نمودند.
ثعلبه برخاست و همراه حضرت امیر علیه السلام به مدینه آمده و یکراست وارد مسجد پیغمبر شدند - پیغمبر مشغول نماز عشا بود، حضرت امیر علیه السلام و سلمان و ثعلبه نیز اقتدا کردند، بعد از سوره حمد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شروع به قرائت سوره تکاثر نمودند.
همین که آیه اول را تلاوت فرمود: الهاکم التکاثر (شما را بسیاری مال و فرزند و غیره مشغول داشته است) ثعلبه نعره‏ای زد، و چون آیه دوم را قرائت فرمود: حتی زرتم المقابر (تا آنجا که بگور و دیدار اهل قبور رفتید) فریاد بلندی کرد، و چون آیه سوم را شنید: کلا سوف تعلمون (آن چنین است که بزودی خواهید دانست) ناله‏ای دردناک برآورد و نقش بر زمین شد!
بعد از نماز پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دستور داد آب آوردند و بصورتش پاشیدند ولی ثعلبه بهوش نیامد و مانند چوب خشک روی زمین افتاده بود، چون درست ملاحظه کردند دیدند ثعلبه جان بجان آفرین تسلیم کرده است!(13)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، فیض و فیاض‏

علما و دانشمندان ما در قدیم نه تنها علوم دینی را تحصیل می‏کردند، و در آن قسمت استاد می‏شدند، و به مقام اجتهاد می‏رسیدند، بلکه به موازات آن، فلسفه و کلام و منطق و ریاضی و غیره هم فرا می‏گرفتند، و به عبارت کوتاهتر جامع معقول و منقول بودند.
ملاصدرا شیرازی که به وی صدر المتألهین هم می‏گویند، و صدرالدین شیرازی نیز خوانده می‏شود، یکی از بزرگترین فلاسفه اسلام و شیعه است.
وی علوم خود را در محضر حکیم مشهور میرداماد و نابغه نامی شیخ بهائی آموخت، سپس که در دانشهای گوناگون مخصوصاً حکمت و فلسفه به مقام والائی نائل گشت، از محیط پر سر و صدای اصفهان و زاد و بوم خود شیراز رخت بیرون کشید، و به کهک نقطه دوردستی واقع در نزدیکی شهر مذهبی قم رفت و افزون از چهار سال در آن گوشه خلوت و در دامن طبیعت و دور از هیاهوی اجتماع، چهار جلد کتاب بزرگ و بی‏نظیر خود اسفار را نوشت که از آن روز تا کنون به عنوان بزرگترین و جامع‏ترین مبانی فلسفی اسلامی شرق و معروف و همواره مورد بحث و بررسی و استفاده حکما و دانشمندان بوده و هست.
کتابهای شرح اصول کافی شرح هدایه میبدی، شواهد الربوبیه، عرشیه، حاشیه الهیات و شفاء ابن سینا و حکمةالعین شهاب الدین سهروردی از جمله آثار مشهور صدر المتألهین شیرازی است.
وی در سال 1051 هجری هنگامی که برای هفتمین بار پیاده به مکه معظمه به حج می‏رفت در شهر بصره واقع در کشور عراق زندگانی را بدرود گفت و همانجا نیز مدفون گردید.
فرزند وی ابراهیم شیرازی نیز دانشمند و حکیمی نامور و در علوم عقلی و نقلی و ریاضیات استاد بود، و در سال 1070 در شیراز چشم از جهان فرو بست.
ملاصدرا دو دختر فاضله و دانشمند نیز داشت. یکی از آنها را به شاگرد دانشمندش ملا عبدالرزاق لاهیجی و دیگری را به شاگرد دیگرش ملا محسن فیض کاشانی که او نیز از دانشمندان نامدار و مردان سخن گستر بود تزویج نمود.
ملا عبدالرزاق لاهیجی در حکمت و کلام و منطق و ریاضی و سایر فنون عقلی، همچنین در علوم دینی و ادبیات فارسی و عرب استاد مسلم بود. کتابهای گوهر مراد و سرمایه ایمان به فارسی و شوارق و مشارق به عربی در فلسفه و کلام از آثار ارجدار و معروف اوست.
ملا محسن فیض کاشانی نیز بی‏گمان از نوابغ نامی و دانشمندان عالیقدری است که به حق می‏توان او را از لحاظ جامعیت و استعداد خداداد و فهم سرشار و زیادی آثار قلمی در تمام رشته‏های علمی و دینی و فلسفی و ذوقی و ادبی کم نظیر بلکه بی‏مانند دانست.
کتابهای ذیقیمت و بزرگی چون اوفی در اخبار و آثار دینی علم الیقین و حق الیقین و عین الیقین در اصول عقائد، محجة البیضاء و حقایق در اخلاق، و صافی و اصفی و مصفی در تفسیر قرآن مفاتیح در فقه اسلامی بشیوه دانشمندان اصولی و چند کتاب دیگر از جمله آثار نغز و پر مغز است که بالغ بر دویست جلد می‏باشد!
قدرت قلمی فیض و سبک انشاء روان و ساده او در دور زبان عربی و فارسی و موج فکری او در شرح و بسط علوم و فنون امتیاز خاصی، به وی بخشیده است.
ملاصدرا دو شاگرد دانشمند و نابغه‏اش را که دامادهای او نیز بودند، به واسطه وفور دانش و فیوضات الهی که شامل حالشان شده بود، یکی را به فیاض و دیگری را به فیض ملقب ساخت و تخلص شعری آنها نیز همین بود.
هنگامی که این دو لقب به ترتیب به ملاعبدالرزاق و ملا محسن از طرف ملاصدرا به آنها اعطا شد، روزی دختری که همسر فیض بود، نزد پدر رفت و از وی گله نمود که چرا لقب فیض را که مصدر است به شوهر او، و فیاض که صیغه مبالغه است و دلالت دارد که در دانش و فضل از فیض برتر است، به شوهر خواهر او داده است؟
ملاصدرا از نکته سنجی دختر فاضله‏اش تبسمی نمود و گفت:
لقب فیض که به شوهر تو داده‏ام، بهتر از فیاض صیغه مبالغه است که نصیب شوهر خواهرت شده، زیرا لقب شوهر تو مصدر و فیض محض است
فیض و فیاض گذشته از این که در علوم معقول و منقول استاد مسلم عصر بوده‏اند، دیوان فیض چاپ شده، و بسیاری از اشعار فیاض هم در کتابهای مربوطه آمده است. شعر زیر از فیاض است:
سنگ بالین کن وانگه مزه خواب ببین - تا ببینی که چه در زیر سر مردانست‏
و نیز از اوست:
سخت بی‏مهر و جفا پیشه و پرفن شده‏ای - جان من خوب بکام دل دشمن شده‏ای‏
نیستم داغ که بیگانه شدی از من، لیک - داغ از آنم که بفرموده جز من شده‏ای‏
چون طلا دست فشار و دل گرمم بودی - که دمید این نفس سرد که آهن شده‏ای؟!
ذوق شعری و قریحه شاعری فیض از فیاض بهتر و اشعارش نیز بیشتر است. این اشعار از اوست:
سالک راه حق بیا، نور هدی زما طلب - نور بصیرت از در عترت مصطفی طلب‏
هست سفینه نجات، عترت و ناخدا خدا - دست در این سفینه زن دانش ناخدا طلب‏
دم بدمم بگوش هوش، می‏فکنندم این سروش - معرفت ار طلب کنی، از برکات ما طلب‏
خسته جهل را بگو، هرزه مگرد کوبکو - از بر ما شفا بجو، از در ما دوا طلب‏
مفلس بی‏نوا بیا، از بر ما ببر نوا - صاحب مدعا بیا، از درما دعا طلب‏
بهوش باش که حرف نگفتنی نجهد - نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن‏
یکی زبان و دو گوش است اهل معنی را - اشارتی بیکی گفتن و دو بنشفتن!
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولی است - که بهتر است ز بیداری عبث خفتن‏
فیاض در شهر قم سکونت داشته، فیض هم نخست مقیم قم بوده و بعدها به موطن خود کاشان رفته و در آنجا بسر می‏برده است، و هر دو از مراجع بزرگ علمی و دینی عصر به شمار می‏رفته‏اند.
ملامحسن اشعار زیرا که حاکی از شور و شوق وی نسبت به ملا عبدالرزاق لاهیجی باجناق و همدرس و دوست دیرین خود است، سرود و برای او که مدتی از حالش بی‏اطلاع مانده بود، فرستاد و گله نموده که نمی‏دانم با این وصف از تو شکایت و گله کنم یا برایت دعا نمایم؟:
قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنویسم - تحیتی بسوی یار بی‏وفا بنویسم‏
زشکوه بانگ در آمد مرا نویس دلم گفت - بهیچ نامه نگنجی تو را کجا بنویسم‏
دعا و شکوه بهم در نزاع و من متحیر - کدام را ننویسم، کدام را بنویسم‏
اگر سر گله و شکوه واکنم زتو هیهات - دگر چها بلب آرم، دگر چها بنویسم‏
مداد و بحر و بیاض زمین وفا ننماید - گهی که نامه بسوی تو بی‏وفا بنویسم‏
نه بحر ماند و نه بر، نه خشک ماند و نه تر - اگر شکایت دل را به مدعا بنویسم‏
چو برذکای توام هست اعتماد هیچ نگویم - ز مدعا نزنم دم، همین دعا بنویسم‏
نمیشود که شکایت ز دست تو نکند فیض - شکایتی بلب آرم ولی دعا بنویسم‏
فیاض هم جواب او را بدین گونه داد:
دلم خوش است اگر شکوه گر دعا بنویسی - که هر چه تو بنویسی به مدعا بنویسی‏
چه شکوه توبه است از دعای هر که بجز تست - چه حاجت است که زحمت کشی دعا بنویسی؟
هزار ساله وفاتی مرا به است که گاهی - کنی وفا و مرا نام بی‏وفا بنویسی!
تراست خامه جادو زبان، عجیب نباشد - اگر شکایت بی‏جای من بجا بنویسی‏
تو گر شمائل خوبی رقم کنی بتوانی - که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی‏
کتاب درد دلم مشکل است مشکل مشکل - اگر تو گوش کنی تا بر او چها بنویسی‏
از آن به من بنویسی تو نکته‏ای که مبادا - خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی‏
مروتی که نداری عجب ز خویش نداری - که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی‏
امید هست که تحریک لطف، گوشه چشمی - کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی‏
تو را که شیوه اخلاصم از قدیم عیانست - بغیر شکوه بی‏جا به من چرا بنویسی‏
قبول کرده‏ام ای دوست حرفها که نگفتم - مگر تو هم خط بطلان بما مضی بنویسی‏
عجب ز طالع فیاض ناامید ندارم - که در کتاب دشنام او دعا بنویسی(60)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، فرار از عدالت

روز اول ماه رمضان بود. اوضاع عمومی شهر بزرگ کوفه مرکز خلافت حضرت امیرالمؤمنین (ع) به واسطه این ماه گرامی، از هر جهت تغییر کرده بود. هر کسی خود را برای انجام وظایف دینی آماده ساخته، دسته دسته به طرف مسجد کوفه می‏رفتند، تا با زبان روزه به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مجید مشغول گردند.
نجاشی شاعر نامی عراق، و از مردان سرشناس کوفه به شمار می‏آمد. وی در جنگ صفین ضمن این که به طرفداری امیر مؤمنان اشعار حماسه سرایان شام را پاسخ می‏داد، عملاً نیز با سپاه معاویه به جنگ پرداخت، و از این لحاظ خدمات شایانی انجام داد. با این وصف نجاشی مردی شاعر پیشه بود و از وسوسه نفس سرکش و تخیلات شاعرانه بر کنار نبود!
نجاشی روز اول ماه رمضان در حالی که سوار اسب بود از در خانه ابوسماک اسدی که مردی عیاش و هوس باز بود، گذشت و دید که ابوسماک جلو خانه‏اش نشسته است.
ابوسماک: ها نجاشی! آهنگ کجا داری؟
نجاشی: می‏خواهم به کناسه (کناسه، محله‏ای در شهر کوفه بوده است) بروم.
نجاشی از اسب به زیر آمد و در حالی که اطراف خود را می‏پائید، آهسته گفت: از سر شب گوسفند فربهی در تنور گذاشته‏ام و هم اکنون کاملاً پخته شده و از هر جهت آماده است!
نجاشی: چی؟ گوسفند پخته آنهم در روز اول ماه رمضان؟!
ابوسماک: نجاشی! دست از این حرفا بردار که حال شنیدنش را ندارم، دنیا دمی است و دم هم غنیمت است.
سخنان هوس‏پرور ابوسماک خوشگذران، چنان در روح سرکش و طبع غزل ساز نجاشی تأثیر بخشید که یکباره تسلط بر نفس و اعصاب خود را از دست داد!
نجاشی: خوب!
فقط همین گوسفند بریان است؟!
ابوسماک: نه! شرابی هم تهیه کرده‏ام و بتو می‏خورانم، شرابی که روح را نشاط می‏بخشد و مانند خون در رگها جریان پیدا می‏کند و انسان را به هیجان آورده غذا را در کام گوارا می‏سازد، و چندان لذت‏بخش است که با یک جرعه غمهای زمانه را از یاد می‏بری و بی‏اختیار لب به شعر و غزل می‏گشائی
با تلقین این سخنان هوس‏پرور، و هیجان‏انگیز، نجاشی سخت تحریک شد به طوری که نتوانست درنگ کند و هماندم از اسب پیاده شد و به اتفاق ابوسماک فاسق به درون خانه وی رفت. ابوسماک که در عالم خیال به واسطه تنهائی عیش خود را منغص می‏دید و اینک همدم خوبی به تورش خورده بود فی‏الفور سفره را گسترد. بره پخته، شراب کهنه، صاحب خانه عیاش و هوس‏باز، مهمان شاعر و دمساز، خانه هم خلوت، از هر جهت بساط عیش و هوسرانی مهیا بود!
ابوسماک و نجاشی در آن محل خلوت دور از چشم شحنه‏های شهر و غافل از رسوائی چند ساعت بعد و فارغ از کیفر فردا، نخست شروع به خوردن بره بریان کردند و شکمی از عزا در آوردند، سپس قدح‏های شراب را یکی پس از دیگری خالی نمودند، تا تنور شکم را همچنان گرم نگاه دارند. طولی نکشید که بر اثر افراط در خوردن بره و نوشیدن شراب، هر دو مست و خراب و لایعقل مانند مردگان به گوشه‏ای افتادند!
طرف عصر که تا حدی سبک شدند و آثار شراب آشکار گردید، از جای برخاستند و به رقص و پایکوبی و دست‏افشانی و خوانندگی و حرکات ناهنجار دیگر پرداختند.
سر و صدای آنها که از همه جا بی‏خبر بودند، از حریم آن خانه خلوت گذشت و به گوش همسایگان روزه‏دار رسید... کار به رسوائی کشید و سرانجام آن راز نهفته آشکار گردید! یکی از همسایگان که از عمل ننگین آنها، آنهم در ماه رمضان و محیط مسلمانان و مرکز حکومت، حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام سخت به هیجان آمده بود، فوراً جریان را به اطلاع آن حضرت رسانید. امیر مؤمنان علیه السلام سخت برآشفت، و بی‏درنگ عده‏ای را برای جلب آنها به طرف خانه ابوسماک فرستاد. فرستادگان خانه را محاصره کردند. در آن میان ابوسماک گریخت ولی نجاشی دستگیر شد.
هنگامی که نجاشی را به خدمت حضرت آوردند شب بود. به فرمان حضرت او را به زندان انداختند. بامداد فردا در برابر چشم انبوه مردمی که برای تماشای اجرای حد گرده آمده بودند، نجاشی را از زندان بیرون آوردند، و پس از اثبات جرم برهنه‏اش کردند و هشتاد تازیانه که در دین مقدس اسلام حد شرابخوار است بر بدنش نواختند، سپس بیست ضربه دیگر نیز بر آن افزودند.
نجاشی با اینکه بی‏حال شده بود گفت: یا امیرالمؤمنین! هشتاد تازیانه حد میگساری بود، بیست ضربه دیگر برای چه بود؟ فرمود: بیست ضربه اضافی به خاطر این است که این عمل زشت را در ماه مبارک رمضان مرتکب شده‏ای و احترام ماه خدا را نگاه نداشتی!
نجاشی از مردم یمن بود. یمنی‏ها در دوستی امیر مؤمنان علیه السلام مشهور بودند، بسیاری از بزرگان اصحاب و سران لشکر حضرت امیر از قبایل یمن بودند و در کوفه می‏زیستند.
نجاشی مرد گمنامی نبود، سرشناس بود، فامیل داشت، قبیله و عشیره داشت، قبل از این واقعه هم سابقه بدنامی نداشت. قبیله او به وجود شاعر گرانمایه خود افتخار می‏کردند. به همین جهت تازیانه خوردن نجاشی زبان گویای آنان، آنهم در ملاء عام و به دستور امیر مؤمنان، برای آنها بسیار گران تمام شد، و بزرگان قوم را بر سر خشم آورد.
از جمله طارق بن عبدالله نهدی که در میان قبیله نجاشی از همه کس به وی نزدیکتر بود، به خدمت حضرت شرفیاب شد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ما مردم یمن از دوستان مخلص و شیعیان باسابقه و متحد شما هستیم، و تاکنون به دوستی و علاقمندی شما مفتخر بوده‏ایم. به همین جهت انتظار نداشتیم ما را با کسانی که حضرتت را دشمن می‏دارند، به یک چشم بنگری! ولی امروز دیدیم که میان ما و مخالفین خود فرق نگذاشتی و سابقه دوستی و تشیع ما را نادیده گرفتی.
نجاشی مرد نامی ما را در زیر ضربات شلاق پیش روی دوست و دشمن خوار کردی و آبرو و حیثیت ما را به خطر انداختی. اکنون بیم آن داریم که ناگزیر شویم راهی در پیش بگیریم که سر از جهنم در آورد! حضرت با شهامت مخصوص به خود فرمود: ای برادر نهدی! خداوند در قرآن فرموده ‏وانها لکبیرة الاعلی الخاشعین‏ اجرای عدالت و انجام فرمان الهی برای گناهکاران بزرگ و سنگین است و تنها مردم خداشناس و پرهیزکار آنرا تحمل می‏کنند!
مگر من چه کردم؟ نجاشی مردی است که به خود جرأت داده و مرتکب معصیت الهی شده است. من هم مطابق دستور شروع مطهر، حد کار شنیع او را که کفاره گناهانش می‏باشد بر وی جاری ساختم. خداوند در قرآن می‏فرماید: ولا یجرمنکم شنآن قوم ان لا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوی‏ رنجش و بغض طائفه‏ای شما را از تحمل اجرای عدالت باز ندارد، عدالت پیشه سازید که به تقوی نزدیکتر است.
طارق در برابر منطق محکم و عادلانه حضرت جوابی نداشت، درنگ را هم جایز ندانست. از اینرو خشمگین از نزد حضرت رفت. در بین راه به مالک اشتر برخورد نمود. مالک از مردان برگزیده اسلام و سردار لشکر حضرت امیر بود، و خود نیز از مردم یمن و قبیله طارق و نجاشی به شمار می‏آمد.
مالک اشتر پرسید: ای طارق! شنیدم به امیرالمؤمنین علیه السلام گفتی: دلهای ما را از محبت خود تهی ساختی و با شلاق زدن نجاشی امور ما را مختل نمودی؟ گفت: آری.
مالک گفت: به خدا قسم اینطور نیست، دلهای ما آماده پذیرش محبت اوست و امور ما بسته به میل و فرمان حضرتش می‏باشد. طارق از سخنان مالک خشمناک شد و گفت: ای مالک! عنقریب خواهی دید چنین نیست که تو می‏گوئی.
شب هنگام که شهر کوفه در تاریکی فرو رفته بود، طارق و نجاشی که تاب اجرای حق و عدالت حکومت مولای متقیان علیه السلام را نداشتند، گریختند و در شام به معاویه پسر ابوسفیان، حکمران سوریه که پناهگاه مجرمین و خائنین بود پیوستند...
دربانهای معاویه با مسرت ورود آنها را به وی اطلاع دادند، و بلافاصله به مجلس معاویه دشمن سرسخت علی علیه السلام در آمدند. رؤسا و اعیان شام نیز در مجلس حضور داشتند.
معاویه طبق معمول به خوبی آنها را پذیرفت و با چرب زبانی از آنها تفقد نمود و خوش آمد گفت، و در ضمن هم به امیرالمؤمنین علیه السلام اهانت کرد و سخنان زشتی به زبان آورد.
طارق که در حقیقت از عدل علی گریخته و به دیار معاویه روی آورده بود، تاب نیاورد و گفت: ای معاویه! سخنان من تو را خشمگین نسازد، ما از نزد پیشوای پرهیزکار عادلی آمده‏ایم، و کسی را ترک گفته‏ایم که گروهی از بهترین و پاکیزه‏ترین اصحاب رسولخدا صلی الله علیه و آله وسلم پیرامون او را گرفته‏اند، مردانی که همواره سعی در هدایت خلق و بزرگداشت دین خدا دارند، و جز انجام دستورات دینی چیزی نمی‏شناسند، و توجهی به علایق دنیا ندارند، همه گونه خوبیها در میان آنهاست، نه پیمانی شکسته‏اند و نه به کسی ستم نموده‏اند. ای معاویه! هر کس از علی علیه السلام روی برتافته و دوری گزیده، به خاطر تلخی حق و دنیاپرستی خودش بوده است
ای معاویه! هر چند امروز من از علی علیه السلام کنار گرفته و به اینجا آمده‏ام، ولی این را بدان که نمی‏توانم آنچه درباره علی علیه السلام گفتی نادیده بگیرم و لب فرو بندم!
سخنان طارق برای معاویه بسیار گران بود و او را بر سر خشم آورد، ولی با حزم و احتیاط را از دست نداد و با خون سردی گفت: من قصد بدی نداشتم و آنچه گفتم بدون اختیار برزبانم جاری شد.
همین که مجلس بهم خورد و مجلسیان بیرون رفتند، دو نفر از اعیان شام، طارق را سرزنش کردند و گفتند: این چه سخنانی بود که به امیرالمؤمنین معاویه گفتی؟!
طارق گفت: به خدا وقتی معاویه، علی علیه السلام را که نزد ما در دنیا و آخرت، از او بهتراست، به زشتی یاد کرد. چنان بر من گران آم‏د که اگر زمین می‏شکافت و مرا در کام خود فرو می‏برد خوشتر که زنده باشم و آن سخنان تکان دهنده را از وی بشنوم!(50)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، غازان خان‏

حمله چنگیز خان مغول در سال 618 هجری به شرق ایران و قتل عامها و نابودی‏هائی که به بار آورد، یکی از بزرگترین حوادث شوم تاریخ بشر و مصیبت بارترین سانحه‏ای است که ایران به خود دیده است.
پس از هلاکو و نواده او نیز که مانند پدر و جدش بت پرست بود، در سال 653 هجری بار دیگر لشکر به ایران کشید و آنچه را از حمله نخستین مغولی باقی مانده بود درهم کوبید. هلاکو تا بغداد و فلسطین پیش رفت، و هر چیز را در سر راه خود دید ویران ساخت.
اگر دانشمند و فیلسوف بزرگ ایران خواجه نصیرالدین طوسی که هلاکو پس از فتح قلعه الموت او را همراه خود همه جا می‏برد پیشدستی نمی‏نمود و بازمانده تمدن و دانشمندان اسلامی را حفظ نمی‏کرد، شاید تمدن اسلام برای همیشه در قلمرو وسیع خود از میان می‏رفت. و اثری از آن باقی نمی‏ماند.
پس از مرگ هلاکو در 663، فرزندش اباقا که مادرش عیسوی بود و خود مذهب پدر داشت، و گویند که به خواهش همسرش دختر امپراتور روم به کیش مسیحی درآمد و غسل تعمید یافت، بجای پدر نشست و سلطنت ایران و دیگر متصرفات شرقی و جنوبی مغول به وی رسید. اباقا در سال 680 درگذشت.
پس از وی برادرش تکودار به سلطنت رسید. تکودار نخستین کاری که معمول داشت مسلمانی خود بود. او مراسله‏ای در این باب به علماء و بزرگان بغداد نوشت و خود را حامی دین اسلام و شریعت رسول اکرم (ص) معرفی نمود، و این کار او در بین مسلمین، تأثیر بسیار خوشایندی به جای گذاشت. به طوری که جماعتی از مغول نیز به تبعیت او اسلام آوردند.
تکودار پس از مسلمانی، خود را سلطان احمد نامید.
شیخ کمال الدین رافعی که از طرف سلطان احمد به شیخ الاسلامی کل ممالک مغول منصوب شده بود، و اختیارات تام داشت، مستمری عیسویان و یهود را از دفاتر ایلخانی حذف نمود و معابد بودائی و کلیساها را به مسجد تبدیل کرد.
اسلام آوردن تکودار هر چند مژده مسرت بخشی برای سران و پادشاهان ممالک اسلامی بود، اما به قیمت جان و تاج و تخت او تمام شد. زیرا ارغوخان پسر اباقا برادر زاده وی در سال 683 بر ضد او شورش کرد، و سلطان احمد تکودار نخستین پادشاه مسلمان مغول را مقتول ساخت و خود بجای او نشست.
از کارهای ننگ آوری که ارغون پس از روی کار آمدن مرتکب شد، قتل وزیر دور اندیش و با تدبیر نامی خواجه شمس الدین محمد صاحبدیوان و ممدوح سعدی بود که او را به فجیعترین وضعی به قتل رسانید.
پس از قتل صاحبدیوان در سال 683 ه سعدالدوله یهودی از اهالی ابهر زنجان به وزارت رسید.
سعدالدوله خود را در ردیف اطبای ایلخانی داخل کرده بود و در بغداد می‏زیست و با مردم خلطه و آمیزش داشت و چند زبان می‏دانست.
سعدالدوله و ارغوخان که هر دو از مسلمین بدگمان بودند، شروع به قطع دست این قوم از کارها کردند و قرار شد که در کار جمع و خرج ممالک ایلخانی فقط عیسویان و یهود را به کار بگمارند.
سعدالدوله نیز، عموم اقوام یهود را در کارهای مملکتی داخل کرد و عراق عرب و الجزیره و آذربایجان را میان ایشان تقسیم نمود، و اگر خراسان و بلاد روم هم تیول غازان پسر ارغون و کیخاتو برادر او نبود، آن دو ایالت را نیز به چنگ عمال یهود می‏سپرد.
وی در آخر کار بر آن شد که تمامی علماء و امرای متنفذ مسلمان را قتل عام کند، و با تصویب ارغون مصمم شد که خانه کعبه را به بتخانه مبدل سازد و مقدمتاً مراسلاتی هم با اعراب یهود عربستان برقرار ساخت.
آنگاه دستور داد که در بغداد تهیه لشکر ببینند و کشتی بسازند.
ضمناً یکی از افراد یهود بنام نجیب الدین کحال را مأمور ساخت دو تن از اعیان و بزرگان خراسان و دیگری به نام شمس الدوله را فرمان داد تا هفده تن از مشاهیر شیراز را به قتل برساند.
ولی در این اثناء ارغون درگذشت و نقشه خطرناک او، و وزیرش سعدالدوله یهودی، نقش بر آب شد. سعدالدوله نیز به قتل رسید. مسلمانان مجدداً نیرو گرفتند، و روی کار آمدند، و به حساب یهودیان رسیدگی کامل نمودند!
بعد از ارغون برادرش کیخاتو و برادر زاده‏اش بایدو هر کدام مدتی بر سر کار بودند. متعاقب آن غازان خان پسر ارغون که قبلاً حکمران خراسان بود، به تخت سلطنت مغول جلوس کرد (694 ه).
شرح این ماجرا را خواجه رشید الدین فضل الله به تفصیل در کتاب جامع التواریخ آورده است. و به طرزی بهتر و امروزی در تاریخ مغول مرحوم عباس اقبال آمده است.
غازان که تربیت یافته امیر نوروز بود بر اثر تشویق‏های متوالی او به اسلام تمایل پیدا کرد. مخصوصاً چون می‏خواست بر بایدو و امرای مقتدر او ظفر یابد و در این راه یارانی داشته باشد، امیر نوروز به او فهماند که اگر قبول اسلام کند جمیع مسلمین جانب او را خواهند گرفت، و قدرت او مضاعف خواهد گردید.
آنچه شایان توجه است، اینکه غازان، داناترین و مؤثرترین پادشاهان مغول، در سن 24 سالگی به تخت سلطنت نشست، و نه تنها در این سن قبول دین اسلام کرد که خود نشانه روشن بینی وی بود بلکه در مدت نه سال سلطنت خویش، دست به یک سلسله اقدامات اساسی و کارهای مثبت زد که باعث اعجاب صاحب نظران گشته و شایسته تحسین و آفرین است. به عبارت ساده‏تر، این جوان 24 ساله مغولی پایه گذار تمدن اسلامی بعد از حمله مغول و عمران و آبادی ایران و رسمیت یافتن مجدد دین اسلام و حتی نضج گرفتن مذهب شیعه در ایران می‏باشد.
از تاریخ جلوس غازان خان تا انقراض سلسله ایلخانان ایران، آئین اسلام مذهب رسمی دولت، و حکومت ایلخانان بر اساس شرع و آداب اسلامی مبتنی گردید.
غازان، در حومه پایتخت خود تبریز ابنیه خیریه از قبیل مسجد و رباط و مدارس زیاد بنا کرد و به اندازه‏ای در احترام مقام منتسبین به خاندان رسول اکرم (ص) و اهل علم کوشید که در عهد او عمال دیوانی در فرمان‏های دولتی گاهی اسامی سادات را بر اسم ایلخان و شاهزادگان مقدم می‏نوشتند...!
غازان در 10 ذی الحجه سال 694 ه.ق با جلال تمام وارد تبریز شد و خواجه صدر الدین زنجانی که در این ایام قدرتی فوق العاده پیدا کرده بود به استقبال او شتافت و در عقب او بسیاری از سادات و علماء و ائمه آن شهر به پیش باز غازان از تبریز بیرون رفتند و در آخر سال 694 ه.ق که مصادف با روز نوروز می‏شد غازان در آن شهر به مقام ایلخانی جلوس نمود و وارث تاج و تخت مملکت هلاکو گردید.
اول فرمانی که به دست غازان، در همان روز جلوس صادر شد، فرمانی بود دایر بر وجوب قبول مذهب اسلام برای مغول، و اجرای آداب دینی و رعایت جانب عدالت و منع امراء و اکابر از ظلم به زیردستان.
در سراسر ممالک ایلخانی به امر غازان، کلیساها و معابد یهود و بتخانه‏های بودائی و آتشگاههای زردشتی را ویران کردند و در تبریز، بت‏های کفار و مشرکین را درهم شکسته، قطعات آنها را در کوچه‏ها گرداندند و کلیساها را به مسجد تبدیل نمودند.
غازان در یکشنبه 11 شوال سال 703 ه.ق پس از فریب نه سال سلطنت به سن 33 سالگی وفات یافت و جنازه او را از قزوین به تبریز بردند و در شنب غازان یا شام غازان از بناهای او در حوالی این شهر در گنبدی که قبلاً ساخته بود به خاک سپردند.
غازان با وجود عمر کم و سلطنت کوتاه به واسطه اصلاحات و اقداماتی که کرد، و ابنیه و قواعد و قوانینی که بجا گذاشته، بلاشبهه یکی از سلاطین بزرگ شرق است. می‏توان گفت که دوره غازان و دو جانشین او یعنی اولجایتو (سلطان محمد خدابنده) و سلطان ابوسعید بر اثر وجود خواجه رشید الدین فضل الله و پسران او یکی از درخشان‏ترین دوره‏های ادبی تاریخ ایران است، بلکه بجهاتی در تاریخ این مملکت نظیر ندارد.
سلطان محمود غازان خان پس از قبول اسلام از مؤمنین جدی آن آئین گردید و در تمام عمر در رعایت مراسم و آداب دین حنیف، و اقامه شعائر آن، می‏کوشید و سعی می‏کرد که آن قسمت از لشکریان خود را هم که هنوز مشرک و بت پرست یا بودائی مذهب بودند، به آئین اسلام برگرداند.
غازان، علاوه بر زبان مغولی و فارسی، اطلاع کمی از عربی و السنه چینی و تبتی و لاتینی داشت، و به دانستن تاریخ و آداب و اخلاق سلاطین، مخصوصاً پادشاهان و معاصر خود سخت متمایل بود.
اهل ادب و حکم و فضل را دوست می‏داشت و غالباً با ایشان می‏نشست و در محضر آن جماعت سؤالاتی مطرح می‏نمود. از ادیان و مذاهب و ملل و نحل اطلاعات کافی داشت و اکثر اوقات با فرق مذاهب مختلفه مباحثه و مناظره می‏کرد.
غازان شخصاً رشید و جنگ آزموده بود و به خوبی به فنون لشکر کشی و مقابله با دشمن آشنا شده و اسرار این کار را آموخته بود و از مرگ هیچ پروا نداشت، و همه وقت قشون خود را به حقیر شمردن عمر و نداشتن باک از دشمن تشویق می‏کرد.
در صورتی که از عمال و زیردستان و سران قشون خود ظلم و تعدی و تجاوز می‏دید، ایشان را به سختی مجازات می‏کرد. زمام نفس خود را کاملاً در دست داشت، و هیچ حرکتی که نماینده شهوت رانی او باشد از او سر نزده بلکه کسانی را که مرتکب بی‏ناموسی می‏شدند به شدت موأخذه قرار می‏داد.
سلطان محمود غازان خان چند بار به جنگ سوریه و فلسطین هم رفت و با پادشاهان ممالک مصر مصاف داد و گاهی فاتح و زمانی شکست خورد ولی آثار وجودی این پادشاه مسلمان جوان مغولی به قدری است که جنگ‏ها و قتل و غارت‏های او را ناچیز می‏انگارد.
غازان قانونی را برای اصلاح شهرها و تأمین راه‏ها و داد و ستد و عمران و آبادی و جلوگیری از راهزنی و سرقت و قتل و غارت و شراب خوری و فحشاء و منکر وضع کرد که به تفصیل توسط وزیر با تدبیر او خواجه رشید الدین فضل الله همدانی در جامع التواریخ آمده است و از هر جهت مهم و حتی در دنیای کنونی و با وجود سازمان ملل متحد هم جالب و خواندنی است!
محمود غازان که سابقاً کیش بودائی داشت به شادی تشرف به اسلام، علما و ائمه دین و شیوخ و سادات را مال بسیار بخشید و به زیارت مساجد و اماکن مقدسه رفت، و ایلچیان برای ابلاغ این امر به خراسان و عراق فرستاد، غالباً علماء و سادات را در اردوی خود نگاه می‏داشت و با ایشان غذا می‏خورد، ایام رمضان را روزه می‏گرفت و در اقامه مراسم دین حنیف جهد بسیار به خرج می‏داد.
اگر چه اسلام غازان در ابتدا بیشتر به مصلحت و برای رعایت جانب سیاست بود ولی به تدریج مفید این فایده بزرگ گردید که عموم عمال و کفاة و رجال مسلمان، که از عهد سلطان احمد و زوال دولت خاندان جوینی، از کار دور شده و بر اثر نفوذ متعصبین تاتار و عیسوی و یهود، زمام اداره امور را از کف فرو گذاشته بودند بار دیگر بر سر کار آمدند، و رقابت دو عنصر مسلمان و ایرانی از یکطرف، و تاتار و عیسوی از طرف دیگر که از عهد هلاکو به بعد تغییرات بسیار به خود دیده بود، بالاخره به غلبه سیاست عنصر مسلمان و ایرانی منتهی گردید، و ایلخانان ایران، نه تنها قبول اسلام کردند، بلکه در عهد جانشین غازان (سلطان محمد خدابنده) به تشیع گرویدند و از مروجین آداب اسلامی گردیدند.(38)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عیار پاکباز

در زمانی که آشفتگی دارالخلافه (بغداد) به نهایت رسیده بود و عیاران قدرتی یافته بودند، در حدود محله باب الصغیر بغداد، حریقی به تحریک آنان روی داد که قسمت عمده بازار سوخت و اموال بسیاری از میان رفت.
این کار رعبی سخت در دل مردم بغداد و دستگاه خلافت و اولیاء امور انداخت. به طوری که ناچار شدند دست و بال عیاران را در کارها باز گذارند، و از آن روز کم کم کار عیاران بدانجا کشید که در سپاه راه یافتند و به مقامات لشکری رسیدند، و از بازارها و دروازه‏ها باج می‏گرفتند.
در این گیرودار، یک سپاهی فقیر در میان عیاران بود به نام زبد که پیش از این قضایا در کنار پلی که بعداً به پل زبد و به نام او خوانده شد، مسکن داشت، و لخت و برهنه بود.
اما بعد از این اوضاع در اثر تردستی‏هائی که کرد ثروتی یافت، و کارش بدانجا رسید که توانست کنیزکی را که عاشق وی بود، به هزار دینار بخرد! وقتی خواست با کنیزک تماس بگیرد، کنیزک امتناع ورزید.
عیار پرسید: موجب این بی‏مهری چیست؟ کنیزک گفت: از تو خوشم نمی‏آید!
عیار پرسید: علت این خوش نیامدن چیست؟
کنیزک گفت: من از همه سیاه‏پوستان نفرت دارم!
عیار بدون آنکه خشمگین شود، دست از وی برداشت، و سپس گفت: چه آرزوئی داری، و از من چه می‏خواهی؟
کنیزک گفت: از تو می‏خواهم که مرا به دیگری بفروشی!
عیار گفت: بهتر از این خواهم کرد!؟
سپس او را به نزد قاضی برد، و بدون هیچ قید و شرطی آزادش کرد، و یکهزار دینار هم به او بخشید
چون مردم اطلاع یافتند از این بلند نظری و بخشندگی عیار در عجب ماندند. اما خود زبد و عاشق ناکام از بغداد به شام رفت و در آنجا جان سپرد.(2)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عوام زبان نفهم‏

خدا نکند آدم دانشمند گرفتار عوام زبان نفهم شود که درست دو قطب مخالف در برابر هم قرار می‏گیرند و کار به جای باریکی می‏کشد.(4) به گفته صادق سرمد؛
دامن بکش ز صحبت جاهل که فی المثل - جهل آتش است و صحبت جاهل جهنم است
ابوحاتم سیستانی از دانشمندان نامی است. تاریخ درگذشت او را به اختلاف از سال 248 تا 255 هجری نوشته‏اند. ابوحاتم که نامش سهل بن محمد است در علوم قرآنی و لغت و شعر و ادب استاد مسلم عصر بود. در شهر بصره می‏زیست. کتابهای پر ارزش و جالبی تألیف کرده است. از جمله این کتابهاست:
کتاب اعراب قرآن - طرز آموختن و قرائت قرآن مجید.
کتاب المعمرون - کسانی که عمرهای طولانی داشته‏اند.
کتاب فصاحت - بحث در پیرامون شیوا سخن گفتن.
کتاب پرندگان.
کتاب زنبور عسل.
کتاب درندگان.
ابوحاتم سیستانی به آهنگ دیداری از شهر بغداد پایتخت عراق و مقر خلفای عباسی و مرکز علمی آنجا وارد بغداد شد و به مسجدی در آمد.
شخصی در مسجد نشسته بود و چون دید که ابوحاتم اهل فضل است، از وی معنی آیه قوا انفسکم ناراً را پرسید که خداوند به مردم دستور می‏دهد: خود را از عذاب دوزخ نگاه دارید.
ابوحاتم: قوا یعنی خود را نگاه دارید.
سائل: مفرد آن چیست؟
ابوحاتم: ق‏
سائل: تثنیه آن چگونه است؟
ابوحاتم: قیا.
سائل: جمع آن چه می‏شود؟
ابوحاتم: قوا.
سائل: حالا هر سه را صرف کنید.
ابوحاتم: ق، قیا، قوا.
ابوحاتم گفت: مردی در گوشه مسجد نشسته و مقداری قماش جلو نهاده بود. وقتی سخن ما به اینجا رسید رو کرد به شخصی و گفت: مواظب پارچه‏های من باش تا من برگردم.
مرد پارچه فروش یکراست رفت و مخفر (کلانتری) و شکایت کرد که من عده‏ای از زنادقه را دیدم که در مسجد نشسته‏اند و با صدای خروس قرآن می‏خوانند؟
فاصله‏ای نشد که مأمورین و پاسبانان ریختند و به دور ما و ما دو نفر را گرفتند و بردند نزد رئیس کلانتری. رئیس کلانتری از ما پرسید: موضوع چه بوده؟ من جریان را گفتم که این مرد صرف کلمه قوا را از من پرسید و من برای او شرح می‏دادم که مفرد و تثنیه و جمع آن چیست، گفتم، ق، قیا، قواست!
در این هنگام گروهی انبوهی از خلق الله گرد آمده بودند ببینند با ما چه می‏کنند و چگونه از ما کیفر می‏گیرند. رئیس کلانتری رو کرد به من و گفت: آخر دانشمندی چون شما جلو عوام نادان زبانش را به ادای این کلمات رها می‏کند؟ باید مواظبت کنید و در اندیشه عوام الناس باشید که کار به اینجا نکشد. سپس تازیانه کشید و افتاد به جان تماشاگران و آنها را از دور ما متفرق کرد، آنگاه به ما گفت: مبادا بار دیگر بی‏احتیاطی کنید و چنین سخنانی نزد مردم بی‏تمیز و عوام کالانعام به زبان آورید.
ابوحاتم هم وقتی وضع را چنین دید، درنگ را جایز ندانست و همان روز از بغداد خارج شد، و عطایش را به لقایش بخشید. به همین جهت دانشمندان بغداد نتوانستند از دانش او استفاده کنند و او هم تا زنده بود به بغداد برنگشت.(5)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عمرولیث صفاری و زن بیوه‏

چون عمرولیث به نیشابور آمد، لشکریان او در منازل مردمان فرود می‏آمدند، و کار بر اهل شهر تنگ شده بود. در آن اثنا زنی به تظلم نزد وی رفت و گفت: زنی بیوه‏ام و چهار طفل نارسیده دارم، و مرا در این شهر چهار سرای است که همه را لشکریان تو فرو گرفته‏اند، و من با طفلان خود در میان کوچه مانده‏ایم، و خواری و رسوائی می‏کشیم. اگر حکم کنی که یک سرای از آن جمله به ما باز گذارند از عدل و احسان تو بدیع و بعید نخواهد بود.
عمرو در غضب شد و گفت: لشکریان من از سیستان خانه و سرا باز نکرده‏اند و بدین دیار نیاورده که مردم را تشوش ندهند. مگر در قرآن نخوانده‏ای که: ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة (6) یعنی: بدرستی که پادشاهان چون در آیند به دیهی یا شهری که به قهر گیرند، تباه سازند. یعنی خراب گردانند آنرا، و گردانند عزیز آن موضع را خوار و بی‏مقدار.
زن گفت: ای ملک! مگر آیه ما بعد را فراموش کرده‏ای؟ که در حق ظالمان و منازل ایشان می‏فرماید: فتلک بیوتهم خاویة بماظلموا یعنی: اینست خانه‏های ایشان، یعنی دیار قوم ثمود، بنگرید آنرا در حالتی که خالیست از مردمان و خرابست سقفها و دیوارهای آن به سبب ظلمی که کردند.(7)
عمرولیث از استماع این آیه چنان متأثر شد که آب از چشمش روان گردید، و فی الفور حکم کرد که تمام لشکر از شهر بیرون روند، و در صحرا خیمه و خرگاه زنند، و چاووشان و ملازمان را گفت تا چوگانها گرفته و فرو تاختند، و در سه چهار ساعت نجومی(8) شهر را از سپاهی بپرداختند.(9)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، علی علیه السلام و علوم اسلامی

همه شنیده‏اند که علم نحو و ادبیات عرب مانند دیگر علوم اسلامی از حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام سرچشمه گرفته است. ولی اغلب نمی‏دانند چگونه!
اینک شرح آن:
ابوالقاسم زجاج نحوی مشهور که از پیشروان علم نحو و ادبیات عرب و دستور این زبان است، از ابوجعفر احمد بن محمد بن رستم طبری روایت می‏کند که ابوحاتم سیستانی دانشمند نامی از یعقوب بن اسحاق حضرمی و او از سعید بن مسلم باهلی و سعید به ترتیب از پدر و جدش نقل کرده است که ابوالاسود دئلی (62) گفت:
به خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام رسیدم دیدم سر به زیر انداخته و به فکر فرو رفته است.
عرضکردم: یا امیرالمؤمنین درباره چه چیزی فکر می‏کنید؟
فرمود: در شهر شما شنیدم کسی قرآن را غلط می‏خواند، می‏خواهم کتابی درباره ریشه‏های ادبیات عربی پدید آورم.
عرض کردم: اگر این لطف را بفرمائید ما را زنده کرده‏اید، و زبان عربی برای ما باقی خواهد ماند.
پس از چند روز که به حضورش رسیدم صحیفه‏ای را به من داد که در آن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم. کلام عرب سه قسم است: اسم و فعل و حرف.
اسم چیزی است که از مسمی خبر می‏دهد، فعل از حرکات مسمی خبر می‏دهد، و حرف از معنائی خبر می‏دهد که نه اسم است و نه فعل.
سپس به من فرمود: دنبال آنرا بگیر و چیزهائی که به نظرت می‏رسد بر آن بیفزا.
ای ابوالاسود! اسم‏ها نیز سه نوع هستند: ظاهر (آشکار) و مضمر (پنهان) و چیزی که نه ظاهر است و نه مضمر. علما فقط درباره شناخت چیزی که نه ظاهر است و نه مضمر گفتگو می‏کنند.
ابوالاسود گفت: از سخنان حضرت چیزهائی گرد آوردم و به نظر مبارکش رساندم.
از جمله حروف ناصبه یعنی ان، ان، لیت لعل و کان بود.
لکن را ذکر نکرده بودم. حضرت فرمود: چرا آنرا ترک کردی؟
عرض کردم: در ردیف اینها به شمار نمی‏آورم.
فرمود: چرا، در ردیف آنهاست. باید آنرا هم در ردیف آنها ذکر کنی.
سپس زجاج می‏گوید: اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام به ابوالاسود فرمود: اسماء بر سه قسم است: ظاهر و مضمر و چیزی که نه ظاهر و نه مضمر است، و علماء فقط درباره قسم اخیر گفتگو می‏کنند، به این شرح است: زید و عمرو امثال آن
اسم ظاهر مانند: رجل (مرد) فرس (اسب) مضمر (ضمیر چون: أنا، أنت، أنتما، أنتم، و ت فعلت و فعلت، و ک غلامک و اکرمک، و ی در ثوبی و غلامی و ه در ثوبه و غلامه و ی در اکرمنی و نا در خرجنا و قعدنا و غلامنا، و ا قاما و و در قاموا و ن در قمن. اینها ضمیر یا مضمرند.
و چیزی که نه ظاهر است و نه مضمر (نه آشکار است و نه پنهان) مبهمات است (که وضع آنها از لحاظ اعراب در حالات مختلف معلوم نیست) مانند، هذا، هذه، هاتا، هذان، هاتان، اولئک، ذلک، تلک، تانک، من، ما، الذی، ای، کم، متی، أین و نظائر آن.
در ذکر دستور زبان عربی حضرت فرمود: کلام عرب سه قسم است: اسم و فعل و حرف، سپس هر کدام را توضیح داد و به اصطلاح هر یک را تعریف نمود. سپس فرمود: مشکل بزرگ شناخت عربیت، مبهمات است.
زیرا مجاری اسماء ظاهر در هر بابی آسان است ضمیر نیز مانع از قبول حرکت اعراب است، و در باطن تغییر می‏کند.
اسماء مبهم هم که ما ذکر کردیم، از لحاظ تثنیه و جمع و تصغیر دارای احکامی هستند، و برخی حالات متضاد و شروط گوناگونی دارند که در علم نحو و دستور زبان عربی بیان شده است. منظور حضرت نیز همینها بوده است.(63)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0