دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

پایی که تا آخر عمر زنده ماند 
رئیس بیمارستان گفت: ما کاری به رضایت ایشان نداریم، اگر پایش قطع نشود به زودی عفونت به قلب می‌رسد. ما نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد ارسال می‌کنیم و آنها هم از پدر و مادرش رضایت خواهند گرفت.
خبرگزاری فارس: پایی که تا آخر عمر زنده ماند


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خدمت تا روز شهادت/ مروری بر زندگی شهیده پروانه شماعی‌زاده
پروانه شماعی‌زاده از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود.آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضوربهیاران است...  وی پانزدهم مردادماه سال 1343 درقصرشیرین به دنیا آمد. 13 ساله بود که همراه با عده‌ای از دوستان و همکلاسی‌هایش به جلسات مذهبی- سیاسی راه یافت. پدرش نقاش بود و به خاطر بازار کار بهتر، مدتی به «سرپل ذهاب» مهاجرت کردند. پروانه آنجا هم به فعالیتش علیه رژیم شاه ادامه داد و به همین خاطر، مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت‌های سیاسی نداشته باشد؛ اما او در مخالفت با رژیم شاه، با استدلال با آن‌ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگر دانش‌آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.

پس از پیروزی انقلاب در کمیته امداد و جهاد سازندگی مشغول به کار شد. با تشکیل نهضت سوادآموزی،اولین دوره تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و 15 ساله بود که معلم روستای «دارتوت» شد.

با آغاز جنگ تحمیلی،ازروز پنجم مهرماه سال1359 در درمانگاه شهید نجمی واقع در بوستان شهر سرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد.پدرش هم خبرنگار روزنامۀ اطلاعات شده بود و وقایع مربوط به جنگ را برای روزنامه گزارش می‌کرد. هر چند خانواده‌اش شهر جنگ زده سرپل ذهاب را ترک کرده و به کرمانشاه رفته بودند اما به خاطرحملۀ دشمن،فرصت نکرده بودند هیچ وسیله‌ای برای زندگی با خودشان ببرند. پروانه یک بار که عده‌ای از مجروحان را با آمبولانس به کرمانشاه برده بود برایشان چند دست رختخواب برد.

نیروهای عراقی پیشروی به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیرزمینی منتقل شوند و پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه‌هایشان برگردند. دختران و زنان امدادگر و پرستار مشغول جمع‌آوری وسایل شخصی‌شان بودند اما آرامش پروانه آن‌ها را با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل،مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود.

یکی ازآنها به پروانه گفت:پروانه مگر دستور را نشنیده‌ای؟باید به عقب بگردیم.هیچ می‌دانی اسیرشدن به دست عراقی‌ها و تحمل شکنجه‌های آن‌ها کارهرکسی نیست؟. به فکر خودت و خانواده‌ات باش.

پروانه داروی یک مجروح بدحال را داد ونگاهی ازسردلسوزی به او انداخت و گفت: این‌ها را رها کنم و به فکرجان خودم باشم؟نمی‌توانم.

پزشکان هر قدر با او صحبت کردند، زیر بار نرفت. تعدادی فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت: حاضرنیستم به هیچ قیمتی شهر راترک کنم. یکی ازپرستاران به گفت: ما از شهادت نمی‌ترسیم. خبر آمد که عراقی‌ها نزدیک‌تر شده‌اند ولی پروانه همچنان مجروحان را مداوا می‌کرد.

حدود یک سال از شروع جنگ گذشته بود که پروانه خواستگارانش را یکی یکی به بهانۀ اینکه تمایلی به ازدواج ندارد،ردکرده بود.می‌خواست ازدواج ،دست و پایش را برای خدمت نبندد.

هفتم شهریورماه سال1360،علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش و بسیجی بود.داوطلبانه آمده بود جبهه و اعزامی از اسدآباد همدان بود. در پادگان ابوذر سرپل ذهاب ازپروانه خواستگاری کرد. از پادگان ابوذر تا خط مقدم فاصلۀ زیادی نبود. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند بنابراین از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند برای دوساعت با هم محرم شوند.

علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می‌گفت: قصد دارد تا پایان جنگ، سنگردفاع از اسلام و انقلاب را ترک نکند. آنچه او می‌گفت همان آرمان و اعتقاد پروانه بود.در همان صحبت کوتاه مطمئن شد علی‌اصغر همان مرد آرزوهایش است و به همین خاطر به خواستگاری‌اش جواب مثبت داد.

علی اصغروقت خداحافظی گفت: چند روز دیگر عملیاتی در پیش داریم و اگر شهید نشدم با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد وانشاالله پس ازجنگ به قم خواهیم رفت و درس طلبگی خواهیم خواند. علی‌اصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذر ماند. شب همان روز چاره‌ای نداشت. باید با خودش کنار می‌آمد که او ماندنی نیست.

چهار روز بعد خبر آوردند که علی اصغر و 12 نفر از دوستانش در حمله به ارتفاعات «قراویز» سرپل ذهاب به شهادت رسیده‌اند و پیکرهای آنان در فاصله بین نیروهای خودی و عراقی‌ها جا مانده است.

روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد. روزهای نامه‌های بی‌جواب.همه می‌گفتند که علی اصغر شهید شده است اما او به آمدنش امید داشت و به همۀ خواستگارانش جواب رد می‌داد.

به زیارت امام رضا(ع) رفت. همان جا خواب دید که شهید رجایی به دیداراو آمده است. درخواب به پروانه فرموده بود:علی اصغر پیش ما است.او در باغی سرسبز و خوش آب و هوا است.نگران او نباش.

11 ماه بی‌خبری پایان یافت. پیکرعلی اصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند. رفتن مردی که قرار بود مرد زندگی‌اش باشد، او را برای شهادت بی‌تاب‌ترکرد. نشست و وصیت‌نامه‌اش را نوشت.

درسال1361 همراه یکی دو نفر ازخانم‌های رزمنده به عنوان بهیار برای حضور در کاروان حجاج انتخاب شد. آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضوربهیاران است. پروانه مانند دیگران به جهاد رفت ولی دوستانش به حج.

پس ازآزادسازی قصرشیرین( زادگاهش) بر خاک پاکی که خون هزاران شهید آن را از آزاد کرده بود،سجده کرد. شهرپاکسازی شد و خط مرزی جلوتر رفت.درمانگاه نیز به جلوتر انتقال پیدا کرد. در شهر خانه‌ای نمانده بود تا بتوانند در آن استراحت کنند. پروانه را با گروهی ازخواهران به کرمانشاه انتقال دادند و او در بیمارستان آیت‌الله طالقانی کرمانشاه مشغول کار شد.

تا نیمه‌های سال1363 نیز همان جا ماند.بعد با عنوان مأمور به جهاد سازندگی تهران رفت و از آنجا دوباره به کرمانشاه منتقل و در گروه پزشکی جهاد عازم خدمت به روستاهای محروم شد.

رفت منزل یکی ازآشنایان که به او سربزند. مدتی بود که آن‌ها سرپرست خانواده‌شان را از دست داده بودند.می‌خواست دختر کوچک‌شان را ببرد و برایش چیزی بخرد. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی را برای آن‌ها خرید و عازم منزل دخترک شد که غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند. 

 خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)

نگارنده : admin در 1391/12/09 11:53:27.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
آخرین لبخند یک مادر شهید به کودکانش
روایت شهیده «زهرا کردی»، وصف شهیدی است که هنگام دفن پیکرش، چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار به کودکانش لبخند زد. 
«زهرا کردی» در روستای «حیدر‌آباد» دامغان به دنیا آمد. در 20 سالگی و سال 1350 با «غلامرضا ملائی‌پور» ازدواج کرد. همسرش کارمند کارخانه ملامین‌سازی بود. پس از تولد دومین فرزندشان به یک منزل استیجاری در تهران رفتند و زهرا کردی برای کمک به معیشت خانواده، با خیاطی و لحاف‏‌دوزی به همسرش کمک می‌کرد.

زهرا کردی با شروع جنگ تحمیلی به مساجد لولاگر،حجت،صادقیه و ... می‌رفت و کمک‌های مردمی را برای جبهه‌های جنگ جمع‌آوری می‌کرد. در همان ایام فرزند سوم آنها نیز متولد شد.

وی همواره در تشییع پیکرهای شهدا شهدا شرکت می‌کرد. دوم اردیبهشت‌ماه سال 61 که از تشییع پیکرهای شهیدان گمنام مسجد لولاگر همراه با صاحبخانه و دوستان خود به خانه برمی‏‌گشت، افسوس زیادی می‌خورد و می‌گفت که من به حال شهدا غبطه می‌خورم. کاش من هم به جای آنها بودم.

دوستانش نقل می‌کنند که ما او را سرزنش کردیم و گفتیم: با وجود این کودکان کوچکت، چطور دلت می‌آید این حرف را بزنی که وی در جواب گفت: خدای آنها بزرگ است.

چند روز بعد از این صحبت‌ها، صبح زود بود که برای خرید از منزل خارج شد. همسرش تازه از شیفت کاری شب برگشته بود و خواب بود. زهرا فرزند 10 ماهه خود را در آغوش گرفته و به همسایه‌اش گفته بود که من وحید را با خود می‌برم، اگر دیر کردم به دنبالم بیایید. زهرا در بین راه دید گروهی از منافقین قصد ترور حجت‌الاسلام کافی امام جماعت مسجد امام علی(ع) را دارند. در آنجا بود که با ندای «الله اکبر» و سر و صدا کردن و «منافق منافق» گفتن، آنها را لو داد و همین مسئله موجب شد که منافقین به سمت او شلیک کرده و او را به شهادت برسانند و حجت‌الاسلام کافی هم زخمی شد.

همسایه‌اش نقل می‌کند که طبق سفارش شهیده، وقتی دیدیم دیر کرد، با یکی از فرزندانش به دنبالش رفتیم و در بین راه با تجمع مردم روبه‌رو شدیم. فرزندش گفت: لیلا خانم این چادر مادرم است. من ابتدا به حرفش گوش نکردم اما وقتی جلو رفتم دیدم درست است و زهرا در راه انقلاب و دفاع از روحانیون انقلابی در خون خود غلطیده است.

همراه مأموران به منزلش رفتیم و به همسرش خبر دادیم و پیکر پاکش را در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپردیم.

خواهر شهید نقل می‌کند که هنگام تشییع پیکر زهرا، فرزندانش بسیار بی‌تابی می‌کردند و التماس می‌کردند که بگذارید یک بار دیگر مادرمان را ببینیم. وقتی بچه‌ها را بر سر قبر مادرشان بردیم تا آخرین بار او را ببینند، مادر چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار به کودکانش لبخند زد. 

خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)

نگارنده : admin در 1391/12/09 09:13:42.
 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حاج همت همیشه به فرمانده گردان‌ها می‌گفت: «شما چشم‌های من هستید توی عملیات و نماینده‌ی من. یعنی اگر دیدید چی شده، و راهی نیست، سریع تصمیم بگیرید.» 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چراغ شهادت
نام شاعر: عبدالجبار کاکائی       

آنکه گلبوته های اشکها را 
روی انبوه آیینه ها کاشت 
در میان علفهای هرزه 
حالت جنگلی سبز را داشت 
گاه با هر نسیم بهاری 
از گل خنده آکنده می شد 
باد در شاخه هایش می آویخت 
سایه هایش پراکنده می شد 
با نگاه درونسوز هر درد 
مثل آیینه ها دم نمی زد 
چهره ی خستگی را نمی دید 
پلک اندوه بر هم نمی زد 
با تب گریه های نجابت 
بغض را در گلو سد نمی کرد 
لحظه های دعا بی تعارف 
دست احساس را رد نمی کرد 
پشت آیینه های تبسم 
در شب شرم و تشویش گم شد 
زیر نور چراغ شهادت 
سایه ای بود و در خویش گم شد 
تقدیم به علی بسطامی سردارلشگر11 امیر المومنین(ع)
 
 

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چفیه ی عشق
نام شاعر: عبدالرضا بازگیر       

ای برادر لهجه ات زیباترین است ای بسیج 
دست هایت مرهم زخم زمین است ای بسیج
وسعت آیینه ای، احساسی از جنس بلور
چفیه ات رنگ کتاب عشق و دین است ای بسیج
با نگاهت آسمانی از ستاره چیده ام
خنده هایت مهربانی را نگین است ای بسیج
از بلندای تواضع پر گشودی تا خدا
خط سرخت پرچم این سرزمین است ای بسیج
تا کبوتر پاسبان آسمان کشور است
جغد غم ویرانه ها را همنشین است ای بسیج
باغبان باغ یاس و لاله اید ای عاشقان
دست خونریز خزان در آستین است ای بسیج

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چراغ
نام شاعر: محمد حسینی       

تقدیم به روح بلند شهید «حبیب زال»
تو که تابنده چراغ دل زنگار منی
روشنی بخش شب غم زده ی تار منی
روز و شب از پی هم می دود و من پی تو
لحظه ای کاش درنگی که جلودار منی
حکمت راه درازی که میان من و توست
تو بگو با دل من محرم اسرار منی
من اگر یار توام از چه ز تو بی خبرم؟
کو ز تو نام و نشانی؟ نه مگر یار منی؟
هوس دار و سر و قول «اناالحق» هیچ است
دیر سالی ست در این دایره سردار منی
«بال در بال ملائک» به هوا می رفتی
تو کبوتر که هم از باغ سپیدار منی

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چفیه 1
نام شاعر: محسن صالحی حاجی آبادی       

چفیه ها، کو ترکش خمپاره ها
ریزه ریزه،ریزد از کوی خدا
کو علی، کو رمز یا زهرای شب؟
کو بسیجی؟ کو تواضع؟ کو ادب؟
کو دعای ندبه؟ کو ذکر کمیل؟
کو علی؟ کو قصه و فکر کمیل؟
کو شب قدر و مناجات حسین؟
رمز و راز خیبر و بدر و حنین
کو منادی تا مرا دعوت کند؟
لحظه ای با جان من خلوت کند
کو شلمچه تا مرا فانی کند؟
غصه ام را سخت زندانی کند؟
کو بسیجی های شب های دعا؟
شیعه شیران شبستان بقا
کو سحرگه؟ کو گل سجاده ها؟
چفیه ها، کو هق هق آزاده ها؟
 

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چفیه 2
نام شاعر: محسن صالحی حاجی آبادی       

نکته ای دارم ز باغ چفیه ها
آخ! از دوران داغ چفیه ها
چفیه ها دیگر شهیدی نیستند
آن چه را در جبهه دیدی، نیستند
چفیه ها رفتند و ناپیدا شدند
عاشقان چفیه ها تنها شدند
چفیه تنها با خدا همدم شده
چفیه هست اما خدایی کم شده
مانده تنها اسم چفیه پیش ما
چفیه ها رفتند و غم شد خویش ما
دانه دانه چفیه ها را می برند
این تفکر را گداها می برند
ترسم از آن است مرا دعوا کنید
چفیه را از گردن من وا کنید
ورنه حرف چفیه ها را می زدم
حرف مردان خدا را می زدم

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چفیه 4
نام شاعر: محسن صالحی حاجی آبادی       

چفیه یعنی در ولایت حل شدن
نقشه ی روبه دلان، مختل شدن
چفیه ای از چفیه ها جا مانده است
چفیه ها را پر کنید از اعتبار
پر کنید از عشق رهبر، کوله بار
کوله بار بی محبت، بار نیست
چفیه ی تنها، خم اسرار نیست
چفیه یعنی کنج سنگر سوختن
در خط زیبای رهبر سوختن
چفیه یعنی عصر زیبای علی
بوسه باران کردن پای علی
چفیه ها باید ولایت جو شوند
وقت شب سجاده ای خوشبو شوند
بی علی رویان اسیر ماتمند
بی ولایت زادگان محو غمند

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]