کنگره شهدای روحانی و طلبه استان کرمان برگزار میشودمدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان گفت: کنگره شهدای روحانی و طلبه استان کرمان سوم خرداد ماه همزمان با سالروز آزادسازی خرمشهر برگزار میشود. |
به گزارش دفاع پرس از کرمان، محمدرضا حسنیسعدی صبح امروز در نشست خبری به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر گفت: کنگره شهدای روحانی و طلبه در روز سوم خرداد ماه سال جاری ساعت 9 صبح در حسینیه ثارالله کرمان برگزارمی شود.
وی عنوان کرد: مقاومت 34 روزه خرمشهر در سال 59 سنگبنایی برای مقاومت هشت سال دفاع مقدس شد و مردم، بسیج، سپاه و ارتش قهرمانانه دفاع و این دفاع را در تاریخ ثبت کردند.
حسنیسعدی بیان داشت: کنگره شهدای روحانی و طلبه در روز سوم خرداد ماه سال جاری ساعت 9 صبح در حسینیه ثارالله کرمان برگزار و سخنران ویژه این مراسم آیتالله سعیدی نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران است.
وی افزود: ما در سطح استان کرمان، 138 طلبه و روحانی شهید داریم که این شهدا نسبت به جمعیت خود 6 برابر اقشار دیگر هستند یعنی از هر 262 نفر یک نفر شهید در قشرهای مختلف داریم.
حسنیسعدی تصریح کرد: دیدار با 207 خانواده شهید عملیات آزادسازی خرمشهر را به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر داریم و از این خانوادهها تجلیل میشود.
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان گفت: برگزاری نمایشگاه عکس در سراسر استان، پیادهروی جانبازان از تختدریا قلیبیگ تا گلزار شهدا و غبارروبی گلزار شهدای بیتالمقدس از جمله برنامهها به مناسب آزادسازی خرمشهر در کرمان است.
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام گفت: بر مردم کردستان و به ویژه جوانان لازم است با خاطرات و رشادتهای شهدا به ویژه شهدای منطقه خود آشنا شوند. به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، محسن رضایی، امروز(29 اردیبهشت) در مراسم رونمایی از بنای یادبود برادران شهید نمکی در سنندج اظهار کرد: برادران نمکی نسبت به ظلمهایی که به مردم کردستان می شد اعتراض کردند، به همین دلیل به شهادت رسیدند. این برادران شهید باید الگوی جوانان کردستانی باشند. منبع:ایسنا
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سریع به علیرضا گفتم، بگرد دنبال یک گونی دیگر او هم همان اطراف گونی دیگری پیدا کرد و کمپوت ها را خالی و از گونی ها مثل کیسه خواب استفاده کردیم. آن گونی های کمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستیم تا صبح یک استراحت مختصری داشته باشیم.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
قیچی را از داخل کوله پشتیام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رمضان در سیره شهدا ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی قبل از افطار آمد و غذاها را برد. حدود ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد. تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه... این شب ها و روزهای تکراری و ملال آور، ما را از پرداختن به خود باز داشته اند؛ چه برسد به دستگیری دیگران. گویی، مهربانی های خالصانه دیگر از زندگی ما رخت بر بسته و دست نوازش کشیدن بر سر بینوایان از برنامه زندگی مان حذف شده است؛ روزهایی با ساعت هایی از تکرار و تکرار، با همه چیز بیگانه مان کرده است؛ هم با خود و هم با دیگران ... اما گاهی خوب است فراموش نکنیم که: نخست: هنگام برداشت گندم، حسین کیسه هایی از محصول را جدا می کرد و شبانه به خانواده های نیازمند می رسانید. شیوه اش هم این گونه بود که کیسه گندم را پشت درب منزل آنها روی زمین می گذاشت. زنگ می زد و وقتی صدای کسی از ساکنین منزل را می شنید که برای باز کردن درب می آید، پیش از آنکه درب باز شود آنجا را ترک می کرد. وقتی درب باز می شد آن فرد، بدون آنکه چهره حسین را ببیند، کیسه را به درون منزل می برد. آن طرف تر حسین خوشحال از کار خود، زنگ درب خانه ای دیگر را می زد تا باز هم پیش از آنکه درب باز شود... (مادر شهید حسین هوری) دوم: یک روز با خانواده سر سفره غذا نشسته بودیم که ناگهان زنگ درب منزل به صدا درآمد. محمد کاظم رفت تا درب را باز کند. پس از چند دقیقه که برگشت، غذای خود را از سفره برداشت و با خود برد و به کسی که مراجعه کرده بود، داد. یک روز صبح هم که مسافری را در محله دیده بود، بدون آنکه او را بشناسد به منزل آورد و به او صبحانه داد. آن فرد نسخه ای در دست داشت، ولی هیچ جا را بلد نبود. محمد کاظم برخاست و نسخه را گرفت و داروها از داروخانه تهیه کرد. سپس پول کرایه برگشت او را داد و با خیال راحت و بدون هیچ منتی او را روانه دیارش کرد. (برادر شهید محمد کاظم زیبایی) پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزد سوم: ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی پیش از افطار آمد و غذاها را برد. نزدیک ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد، تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزده و خود، گرسنه به منزل برگشته بود. (مادر شهید مسعود گرگ زاده) چهارم: یک روز که به منزل رسیدم، دیدم قاسم فرش زیر پایمان را جمع کرده است. پرسیدم: چه شده است؟ پاسخ داد: پدر جان! یکی از همسایه هایمان هیچ فرشی برای زیر پای خود و خانواده اش ندارد. اگر این فرش را به آنها ندهیم، نماز و روزه هایمان اشکال دارد. قاسم بلافاصله قالی را برداشت و رفت و او را به همسایه مان داد و شاد و خوشحال به منزل بازگشت. (پدر شهید قاسم داخل زاده) نگارنده : fatehan1 در 1391/08/25 11:09:44.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آخرین اسیر عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم كه دیدم یكی داره مثل ابر بهار گریه می كنه. نه كه تا حالا گریه كردن كسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی كه از عمق وجود، من رو هم می سوزوند عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم كه دیدم یكی داره مثل ابربهار گریه می كنه. نه كه تا حالا گریه كردن كسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی كه از عمق وجود، من رو هم می سوزوند. رفتم پیشش و سلام كردم. نگاهی به من كرد و به درد دل كردن با صاحب قبر ادامه داد. مردی با موهای سفید و فقط با یك دست، قامتی شكسته و با نگاهی غمگین كه نشانه هایی از سال های جنگ داشت. سر حرف كه باز شد، به عكس جوان بالا سر قبر اشاره كرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود كه رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش كردن... از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود... وقتی پیداش كردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را كه برای سوزوندنش روشن كرده بودن را خاموش كردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می كشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید...». سنگ هارو از روش كنار زدم و گفتم: بابایی من رو نكش، من تو رو تازه پیدا كردم.. گفت: السلام علیك یا اباعبدالله... پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه كودكی، نه نوجوانی، حالا كه جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش. تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می كردم... پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت... با صدای گرفته از كنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم كه توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا كردند و برای همیشه گمنام شدند... شادی همه شهدای فتنه سال 88، صلوات
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سحری خوردن کنار آرپیجی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر میداد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچهها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو میگرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر میزد و...
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
من و علی و جنگ علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند.... حکم فرماندهی این تیپ به نام علی که لایقترین فرد برای به دوش کشیدن این مسئولیت بود، زده شد. کادر تشکیلاتی تیپ را خودش انتخاب کرد. علی به عمد از بچههایی دعوت به همکاری کرد که مجرب و جنگ دیده بودند و همگی در سوریه و لبنان دوشادوش هم مبارزه کرده بودند. خیلیها فقط به عشق خود علی همکاری را پذیرفتند. آنها میدانستند که در کنار او آرامش دارند و میتوانند با خیال راحت به انجام عملیات بپردازند. قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد. خانواده علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعیام شود و غصه دار شود. علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند. چند روز بعد از مراسم عروسی، بعضی از دوستان بسیار نزدیک را با همسرانشان به چلوکبابی دعوت کرد تا شام عروسیاش را که دوستان بسیار اصرار کرده بودند، بدهد. هنوز از مجروحیتی که در جنگ برداشته بودم در خانه استراحت میکردم و بستری بودم که علی به سراغم آمد. خیال کردم برای عیادت آمده است، اما گفت: استراحت بسه، بلند شو. از حالا جانشین تیپ هستی و باید تو کار ساخت اون بهم کمک کنی. از همان لحظه دست به کار شدیم. تا زمان عملیات بعدی که قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) درگیر آن شود، زمان بسیار کمی داشتیم. امکانات فوقالعاده کم بود و مشکلات فوقالعاده زیاد. ما برای جمع کردن چند متر موکت، چادر و یا اسلحه به شدت در تنگنا بودیم، چه رسد به باقی مسائل مثل غذا، ظروف و ... شب و روزمان را نمیفهمیدیم. قسم میخورم که فقط بین راهها میتوانستیم کمی بخوابیم. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعیام شود و غصه دار شود نیروهای تیپ سیدالشهدا (ع) بیشتر از بسیجیهایی بودند که در پادگان امام حسین (ع) جمع کردیم. آنها هر لحظه در انتظار ورود فرمانده تیپ بودند تا با فرمان او عازم محل مأموریت شوند. محل استقرار ما پادگان الله اکبر در اسلام آباد غرب بود. یک بار شخصی تنومند و چهارشانه را به عنوان فرمانده تیپ روی دست بلند کردند و شعار دادند که: «صلی علی محمد، یار امام خوش آمد» تصور نیروها این بود که فرمانده تیپ طبعاً از شجاعترین، کارآمدترین و ورزیدهترین فرد جنگ دیده است و به حسب ظاهر هم هیکلی تنومند دارد. آن شخص چندین بار تکرار کرد که او فقط مسئول انتظامات پادگان است تا رهایش کردند. بالاخره خود علی آمد. او سوار بر یک ریو وارد پادگان شد. بچهها دور ماشینش جمع شدند. علی بلندگوی دستی را گرفت و مقداری درباره وضعیت کلی حاکم بر مناطق جنگی، هدف از گردهمایی نیروها و تشکیل تیپ برای بچهها صحبت کرد، بعد گفت: خُب، اسم من علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) هستم. حاضر بشید تا به طرف سومار حرکت کنیم. نیروها به هیجان آمدند با شور و حال خاصی به ترتیب سازمان دهی انجام شده سوار اتوبوس شدند و حرکت کردیم. شب اول که به محل پادگان الله اکبر رسیدیم، حدود دوازده نیمه شب بود. با وجود آن که پادگان شش کیلومتر بیشتر با شهر اسلام آباد فاصله نداشت، فاقد هرگونه امکانات بود. حتی یک خط تلفن هم برای برقراری تماسهای ضروری نداشت. پادگان تنها سه چیز داشت... 1- سه آسایشگاه متمرکز که وسعت کمی داشتند و در همهشان قفل بود. 2- یک حسینیه هم برای اقامه نماز و مراسم. 3- چند باب سرویس. معمولاً وقتی یک واحد رزمی برای مأموریت به جایی فرستاده میشود، پیش از آن واحدهای آماده و پشتیبانی، مهندسی و اطلاعات، لوازم اولیه و تدارکاتی را در محل به وجود میآوردند. بعد نیروها وارد محل میشوند؛ اما در سپاه برعکس دیگر واحدهای نظامی عمل میشد. اول نیروها برای انجام مأموریت فرستاده میشدند، سپس امکانات، پشت سر آنها به حرکت درمی آمد. این بود که وقتی ما رسیدیم، با این که بسیار خسته بودیم. چیزی آماده نبود و در آسایشگاهها هم قفل بود. ناچار به طرف جایی که محل انبار نان خشک ارتش بود رفتیم و در آن جا به استراحت پرداختیم. بقیه هم که حدود دو گردان بودند، در حسینیه به صورت سرپا خوابیدند. صبح روز بعد، با فرمان علی قفل آسایشگاهها را شکستیم و نیروها را در آن جا، جا دادیم. از لحاظ مواد غذایی مشکل داشتیم. به ناچار، نان خشکهای کپک زده را تمیز کرده و خوردیم. سه روز گذشت تا بالاخره مایحتاج اولیه رسید و تیپ سرو سامانی پیدا کرد. نیروهای بسیجی تحت آموزش قرار گرفتند. علی هر جا لازم میدید، برای مسئولان گروهان و دستهها صحبت میکرد و معمولاً این جملات در صحبتهایش شنیده میشد: حفظ جان این بچهها که از خانوادهشان دور ماندهاند به دست من و شما سپرده شده است. اگر یک مو از سر آنها کم شود، من و شما مقصریم. هر چند که آنها برای جهاد پا به این جا گذاشتهاند، اما قرار نیست جانشان بیهوده از دست برود. سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمهای، هر جا که لازم میدید با صراحت تمام حرفش را میزد و حتی پرخاش میکرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد علی با همهی قرارگاههایی که مسئول پشتیبانی تیپ بودند در ارتباط مستقیم و دائمی بود؛ اما آن طور که انتظار داشت، قرارگاهها با او هماهنگ نبودند. شاید آنها مسائل دیگری را در اولویت قرار میدادند، اما از نظر علی مسائل تیپ تازه تشکیل یافته سیدالشهدا (ع) که قرار بود به زودی وارد عملیات شود در اولویت بود. سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمهای، هر جا که لازم میدید با صراحت تمام حرفش را میزد و حتی پرخاش میکرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی که مسوولیتهای حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند حجت کردی جانباز شیمیایی 30 درصد اعصاب و روان با نقل خاطراتی از ماه مبارک رمضان در جبهه گفت: - اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی که مسوولیتهای حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیاناً در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم. در آن زمان به خاطر اینکه با سن پایین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متأثر شدم. در همین افکار غوطهور بودم و با گلایه به خدا میگفتم خدایا اینجا هم ... که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سخنی گفته شد احساس شادی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامهای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم. اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولاً داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار میشدم و اکنون که سالها از آن زمان میگذرد هنوز هم در حسرت آن روزها میسوزم چرا که در جبهه شیمیایی شدهام و امروز توان روزه گرفتن ندارم - در همان شب، اولین سحری زندگیام را با صدای شلیک توپها و موشکاندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحریمان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولاً در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمییافتیم به گونهای که روزهایی متمادی پیش میآمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر میکرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع میشویم بیشترین حملات را به مواضع ما میکرد. - اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولاً داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار میشدم و اکنون که سالها از آن زمان میگذرد هنوز هم در حسرت آن روزها میسوزم چرا که در جبهه شیمیایی شدهام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پسری که در آغوش پدر شهید شد گویی این 2 دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. با پیگیری بچهها متوجه شدیم اینها بالاتر از 2 دوست، که پدر و پسر بودند. از راهیان نور که پرسیدم گفت الان در منطقه هستم. حس خوبی است؛ در زمان و مکانی حرف زدن که تو را تشویق میکند با تمام احساست حرف بزنی. صدایش گرفته بود. از همانها که جا مانده قافله هستند و به دنبال رسیدن به نردبان شهادت، در پی روایتگری میروند. غالب کسانی که آن جا میآیند تحت تأثیر قرار میگیرند. «علی شیروی» دلیل تأثیرگذاری را اینگونه برشمرد: «یکی به این دلیل که مشهد شهداست. در روایات داریم وقتی زمینی محل عبادت واقع میشود به محیط پیرامونش واکنش نشان میدهد.». تمام ذرات عالم بر یکدیگر تأثیر میگذارند و طبق مبانی که مرحوم علامه طباطبایی دارند اگر پَر کاهی ته چاهی حرکت بکند، بر کهکشانها اثر میگذارد. بنابراین تمام ذرات عالم به هم پیوسته هستند و یک روح مجرد دارند و آن هم روح انسان کامل، امام زمان (عج) است. دیگر اینکه شهدا اینجا حضور دارند. این مناطق محل شهادت آنها بوده و قطعاً الان هم این جا هستند. زمین و ذرات عالم از عبادات آنها تأثیر گرفته و تأثیر میگذارند. «». کسانی که این جا میآیند از احساسشان نسبت به شلمچه، طلاییه و شرهانی میگویند. همان مناطقی که رزمندگان، مقتدرانه و مظلومانه شهید شدهاند. علی شیروی، 40 سال دارد و 10 سالی میشود روایت دفاع مقدس میکند. یادداشتهایی که زائرین در ضریح شلمچه و یادمان طلاییه گذاشته و گفته بودند: «ما نمیدانیم چه کسی ما را این جا آورده، ما نمیخواستیم بیاییم. جاذبهای داشت که ما را به این جا کشاند. در این مناطق خودمان را گم کردهایم و تغییر پیدا کردیم.» دیده بود. برایمان از جنگ روایت کرد: «یکی از بچههای تفحص تعریف میکرد؛ تپهای در منطقه شرهانی قرار داشت که رفتن به روی آن سخت به نظر میرسید. ما بر روی این تپه چند شهید پیدا کردیم.». وقتی از روی پلاکهایشان آنها را شناسایی کردیم به خانوادهشان اطلاع دادیم. بچههای شناسایی از ما پرسیدند وضعیت این دو شهید چگونه است؟ گفتیم انگار این دو دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. با پیگیری بچهها متوجه شدیم اینها بالاتر از دو دوست، که پدر و پسر بودند وقتی از روی پلاکهایشان آنها را شناسایی کردیم به خانوادهشان اطلاع دادیم. بچههای شناسایی از ما پرسیدند وضعیت این دو شهید چگونه است؟ گفتیم انگار این دو دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. با پیگیری بچهها متوجه شدیم اینها بالاتر از دو دوست، که پدر و پسر بودند. پدر و پسر شهید، اهل گیلان بودند. برادر این پسر از ما خواست که او را به منطقه ببریم. برایمان تعریف کرد که ما 3 نفر بودیم. من، پدر و برادرم. شبی که قرار بود عملیات شود همدیگر را توصیه میکردیم یکیمان بماند و بقیه بروند. پدرم گفت من که حتماً باید بروم. برادرم که از من کوچکتر بود گفت من هم میروم تا کنار پدر باشم. چون او توان چندانی ندارد. آنها رفتند. به شهادت که رسیدند ما خبر نداشتیم. من در یک گردان دیگر بودم. بعدها رفقا این گونه به ما گفتند که برادر شما مجروح شد و از سرش خون میریخت. پدرت او را در آغوش گرفته بود. ما در حال عقب نشینی بودیم و نمیتوانستیم شهدا را به عقب بیاوریم و ظاهراً اینها در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. «». در همین منطقه که در آن تفحص صورت گرفت، شهدای دیگری را پیدا کرده بودند که هر کدام برای خودش ماجرایی دارد. به گفته علی شیروی، اینها مجروح شده و در محاصره بودند؛ اما تسلیم نشده و با تشنگی و گرسنگی به شهادت رسیدند.
توصیف محسن رضایی از برادران شهید نمکی
وی خاطرنشان کرد: امنیت این منطقه مرهون خون شهدا و رشادتها و جان فشانیهای آنهاست.
برادران نمکی (شهرام، شهریار و رحمتالله) سال 59 در سنندج به اسارت ضدانقلاب درآمدند و روز 29 اردیبهشت همان سال در منطقه (سنگ سیاه) در اطراف سنندج به شهادت رسیدند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب