دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

بی قراری
نام شاعر: یوسف شیردژم       

اي بهاري‌ترين واژه‌هايم، زرد شد شعرم از بي‌بهاري
شعر من تشنه‌ي توست آري، کاش مي‌شد به شعرم بباري
کفش‌هاي پر از تاول من، قدرت راه رفتن ندارند
پاي من در حصار است اي دوست، از تو دارد تمناي ياري
اي کبوتر! در آن شب که رفتي، با همان بال‌هاي سپيدت
چشم‌هاي پر از پرسش من، آشنا شد به چشم انتظاري
جست و جو مي‌کنم آسمان را، تا بيابم تو را آه! اما
از تو، از بال‌هاي تو تنها، مانده يک ردپا يادگاري
بي‌نگاهت «افق» غرق درد است، مثل باراني از اشک سرد است
چشم‌هايش پر از سوگواري، لحظه‌هايش پر از بي‌قراري
 

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در حوضمان تا دیدمت بسیار خندیدم 
ماهی شدم، یا من تو را این گونه می دیدم ؟
عاشق شدن گاهی خلاف آبروداری است
این درس را هم مثل چشمت، دیر فهمیدم
گنجشک ها در گوش هم پچ پچ که می کردند
با یاد تو گندم میان کوچه پاشیدم
سردار آتش بود و من در آن به تنهایی
می سوختم، می ساختم، اما نباریدم
زیرا اصولاً اشک من مال تو بود و من
آهسته وقت رفتن از چشم تو دزدیدم
دیروز ناگاه از دلم پرسیده ام آیا
از تو خبر دارد ؟ و تا خندید، ترسید
گفتم که نه حتماً دوباره خواب می بینم
با پشت دستم چشم هایم را که مالیدم
دیدم که نه برگشتی و من هم به آرامی
تا صبح روی چوب تابوت تو خوابیدم


ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

«برای مفقودشدگان جنگ تحمیلی»
در انتظار آمدنت 
جولانگاه جهان را
اسبانی بی سوار درگذرند
برمی خیزم
تا ترانه هایم را
با نامت عطرآگین کنم
شقایق خونینی
در دلم می دود
و گلویم را
گلگون می کند
خاطره ات
گلی است
که خرام به گام های خسته ی نسیم می بخشد! 
به جستجوی تو
گردباد گام هایم
قلمروی سنگ را
صیقل می دهد
مادر
قنداقه ی پوسیده ی کودکی ات را
می بوید
و لالای ضجه وارش
به زمزمه ی بیداری بدل می گردد
اکنون
گهواره ی خونین تو
بر دستان پرتلاطم دریاهای دوردست
تاب می خورد
خورشید
با واپسین پرسه های پسینگاهش
می رود
و در پشت کوه های بلند
پنهان می شود.
شب، رگان تو! 
در فورانی روشن گشوده می شوند
و غبار تیرگی ها را
از رخساره ی ماه می شویند
زلال آمدن را
ای رود پرخروش
بر لب بنشان! 
که راه! 
به تلاطم دریاهای دوردست برده ای
اینجا
در انتظار آمدنت
گلی است، 
که هر صبح می شکوفد
و هر غروب
پژمرده می شود
آفتاب
به شکار شبنم می آید
اما
تو نمی آیی! 
پرنده ای سپید بال می آید
با شقایق خونینی در منقار
و جهان
عطرآگین می شود


ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 8:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ˈشریفه آل ناصرˈ از زنان رزمنده ای است که پیش از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آموزش های نظامی و دوره مربیگری را آموخته بود. 
آل ناصر مانند دهها زن دیگر که در کنار همسران و فرزندان خود سنگری دیگر را ساخته بودند تا در آن با تمام توان به رزمندگان خدمت رسانی کنند، در سالهای آغازین جنگ و زمانی که بهترین دوران جوانی را پشت سر می گذراند، توانست خدمات ارزنده ای را در پشت جبهه به انجام رساند؛ خدمات این زنان در کسب پیروزی های رزمندگان اسلام نقشی تاثیر گذار و انکارناپذیر داشت.

وی پس از پیروزی انقلاب در کنار سایر دانشجویان در فعالیت های مذهبی، اجتماعی و سیاسی انجمن اسلامی شرکت داشت و پس از تشکیل بسیج مستضعفین در اواخر سال 58و فراخوان مسئولین سپاه و بسیج برای تربیت مربی نظامی، سیاسی به این دعوت پاسخ داد.

آل ناصر که استخدام رسمی آموزش و پرورش بود در دوره آموزشی که سپاه پاسداران برنامه ریزی کرده بود از اردیبهشت سال 59 تا اواخر شهریور همان سال دوره های عقیدتی، نظامی را گذراند.

پس از گذشت تقریبا یک ماه از دوره آموزش، دانش آموزان دبیرستانی طی برنامه ریزی های صورت پذیرفته به محل اردوگاه در حوالی شهر اهواز می آمدند و توسط مربیان خانم آموزش نظامی می دیدند.

وی به همراه دیگر خانم ها به تدریس آموزش های نظامی به دانش آموزان مشغول بود و پس از آن دوره آموزش تکمیلی مربیگری را پشت سر گذاشت.

در این اثنا جنگ آغاز می شود و بسیج خواهران هم به حالت آماده باش درمی آید.

وی تا سال 64 به خدمات نظامی، فرهنگی و پشتیبانی در پشت جبهه مشغول می شود.

آل ناصر درباره یکی از خاطرات خود که مربوط به سال 60 در اهواز است، می گوید: یک بار در مرکز بسیج خواهران بودیم که شمخانی(فرمانده سپاه خوزستان در آن زمان)پشت مقر خواهران آمد، او آن روز تصمیم می گیرد، آمادگی و هوشیاری نیروهای بسیجی و سپاهی را آزمایش کند. او بدون اینکه خود را معرفی کند، مقرهای مختلف را سرکشی می کرد.

پشت در مقر خواهران آمد و گفت: در را باز کنید می خواهم ببینم چند نفر هستید.

آن زمان منافقان و ستون پنجم فعال شده بودند و حتی یکی از برادران مسئول ناحیه مقاومت (برادر پژوهنده)را شهید کرده بودند، خواهران از پشت در سؤال کردند، شما چه کسی هستید و چه می خواهید، شمخانی از دادن جواب طفره رفت و فقط گفت: آشنا! وی وانمود می کرد که اسم شب را هم بلد نیست.

یکی از خواهران خود را لابلای درختان پنهان کرده بود و نارنجکی آماده در دست داشت و منتظر بود ببیند چه کسی است تا پرتاب کند.

شمخانی هم دائم از خواهران می خواست تا درب را باز کنند، اما خواهران مقاومت می کردند. آنقدر وی را پشت در نگه داشتند که بالاخره شمخانی کارت شناسایی را از لای در به خواهران نشان داد و وقتی خواهران، کارت را دیدند و مطمئن شدند که شمخانی است، در را باز کردند و به سئوالات ایشان پاسخ دادند. شمخانی از آمادگی خواهران خیلی اظهار رضایت کرد.

 ایرنا

نگارنده : admin در 1392/01/10 12:06:22.

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
در دوران جنگ برای رزمنده‌ها شال گردن می‌بافتم
بنده از زمان شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در منزل فعالیت داشتم به طوری که برای رزمنده‌ها شال گردن و کلاه می‌بافتم یا اینکه پشه‌بند برای جبهه می‌دوختم. همسرم نیز کم و بیش در جبهه حضور داشت تا اینکه در فروردین سال 1364 به رحمت خدا رفت و فرزندی هم نداشتیم. 
بنده هم چون تاب ماندن در تهران را نداشتم، در سال 1365 و بعد از سالگرد همسرم، برای کمک به جبهه از طریق دختر عمو و خواهر همسرم به پایگاه شهید علم‌الهدی در اهواز معرفی شدم و تا پایان عملیات مرصاد در آنجا بودم.

خیاط خانه جنگ


* اهواز دنیای دیگری بود

بعد از ورودم به پایگاه شهید علم‌الهدی که به چایخانه معروف است، به قدری فضای آنجا صمیمی و کار هم زیاد بود که مرتب در آنجا می‌ماندم. به طور مثال وقتی که قرار بود، 10 روز در آنجا باشم یک ماه طول می‌کشید که دوباره به تهران برگردم اگر قرار بود که یک ماه در چایخانه باشم، مدت اقامتم 3 ماه می‌‌شد.

از سویی دیگر چون در تهران زندگی عادی مردم، جاری بود، دوست نداشتم حال و هوای اهواز را رها کرده در تهران زندگی کنم. زندگی در تهران هم روز به روز برایم سخت‌تر می‌شود و اهواز دنیای دیگری بود.

* از تحویل گرفتن لباس‌ خاکی رزمنده‌ها تا تکه‌دوزی روی آنها‌

پایگاه شهید علم‌الهدی جای بسیار بزرگی بود که بخش‌های مختلفی داشت؛ در واقع آنجا مانند یک کارخانه بزرگ بود؛ لباس‌های خاکی، خونی و پاره رزمنده‌ها، لباس‌های اتاق عمل بیمارستان‌های اهواز به آنجا می‌آمد. بعضی از لباس‌ها که پر از خون بود، خانم‌ها مجبور بودند آن با دست و داخل تشت‌ بشویند؛ فقط ملحفه‌ها را در ماشین‌های لباسشویی می‌انداختند. پس از خشک شدن لباس‌ها و جدا کردن لباس‌های پاره و سالم، تعمیری‌ها را به سالن خیاطی می‌آورند. صبح هم هر کسی در قسمت کاری خودش لباس‌ها و ملحفه‌ها را جدا می‌کرد و تحویل می‌داد.

شست‌و‌شوی لباس رزمندگان




بنده مسئول سالن خیاطی بودم؛ کارمان تعمیر لباس و کیسه‌های خواب رزمنده‌ها بود؛ حدوداً 40 ـ 45 دستگاه چرخ خیاطی در آن سالن بود و خانم‌ها از اهواز یا تهران به نوبت به سالن خیاط خانه می‌آمدند، کار می‌کردند و می‌رفتند اما ما در آنجا ثابت بودیم.

ساعت کاری خانم‌های اهوازی از صبح تا دو بعد ازظهر بود؛ اما خانم‌های تهرانی با توجه به شرایط و موقعیت کاری، گاهی از دو بعد ازظهر تا ساعت 6 عصر کار می‌کردند و اگر کار زیاد بود تا ساعت 10 شب هم پشت چرخ‌های خیاطی می‌نشستند.

گاهی اوقات در آنجا کار تعمیر انجام می‌دادم وقتی هم دلم می‌گرفت، کارهای ذوقی می‌کردم به عنوان مثال کیسه‌های خواب رزمنده‌ها با تکه‌دوزی و گلدوزی، طور دیگری تعمیر می‌کردم و آن کیسه‌ خواب‌ها خیلی زیباتر از کیسه خواب نو می‌شد و تحویل می‌دادم. برای لباس‌های تعمیری، خیاط‌ها وصله معمولی می‌زدند، اما من طرح می‌دادم. طوری که بعد از تعمیر معلوم نبود این لباس چقدر آسیب دیده است. به عنوان مثال به قسمت‌های پاره شده لباس یا کیسه خواب، پارچه‌ای شبیه به خود لباس، شکل قلب یا گل و طرح‌های متفاوت درمی‌آوردم و تکه‌دوزی می‌کردم.

چون لباس‌ها برای رزمنده‌ها بود، با عشق و علاقه خاصی آنها را مرتب می‌کردیم. روی بعضی لباس‌های رزمنده‌ها اسم و شعارهای زیبایی بود. یادم هست روی یک لباسی که تعمیر کردم، نوشته شده بود «آمده‌ام تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» آن لباس را تا چند سال پیش نگه داشته بودیم اما یک نفر از دوستان در هفته دفاع مقدس برای نمایشگاه به امانت گرفت و دیگر تحویل نداد.

حضور مقام معظم ولایت در چایخانه


* کم مانده بود از اشتیاق دیدن آقای خامنه‌ای از پشت‌بام سقوط کند


قشنگ‌ترین خاطره من از پایگاه شهید علم‌الهدی مربوط به روزی است که قرار بود آقای خامنه‌ای به پایگاه تشریف بیاورند. ما شب قبل از آمدن آقا، از اشتیاق زیاد اصلاً نتوانستیم بخوابیم. ایشان صبح به طرف پایگاه می‌آمدند که یکی از خانم‌ها روی پشت‌بام رفته بود تا لباس رزمنده‌ها را پهن کند؛ وقتی آقای خامنه‌ای را دید از ذوق زیاد که می‌خواست به بچه‌ها خبر بدهد، داشت از بالای پشت بام می‌افتاد پایین که یکی از دوستان، او را نجات دادند.

* تلخ‌ترین شبی که با دیدن دل و جگر یک رزمنده گذشت

سالن خیاط‌خانه کوچک بود که بعد از مدتی سالن بزرگتری در اختیار ما گذاشتند؛ تمام کارهای خیاط‌خانه به جز تعمیر سخت چرخ‌های خیاطی، به عهده خانم‌ها بود. یکی از همین روزها، خیلی کار داشتیم. شب شد و بعد از تعمیر لباس‌ها، سالن را برای فردا آماده کردم، کف آن را با روغن مایع خوراکی واکس زدم. خیلی خسته و گرسنه بودم. مواد غذایی هم در آنجا محدود بود؛ معمولاً غذایی که رزمنده‌ها می‌خوردند ما هم می‌خوردیم که ناهار پلو خورشت یا پلو مرغ بود و شام هم اکثراً غذای سبک مثل سیب‌زمینی و گوجه فرنگی، سوسیس و کالباس بود.

شست‌وشوی لباس رزمندگان در پایگاه هویزه

ساعت 8 ـ 9 شب بود. از خیاط خانه به بیرون رفتم. از سالن که به بیرون آمدم، یکی از دوستان به نام خانم خلیلی، سر راهم قرار گرفت. دیدم یک پارچه سفید روی دستش بوده و یک جگر و دل و قلوه هم روی این پارچه سفید است. من تا آن زمان دل و جگر انسان را ندیده بودم و فکر کردم خانم‌ خلیلی می‌خواهد با آن دل و جگر شام درست کند. یک دفعه گفتم «خانم خلیلی امشب شام جگر داریم؟» او با حالت تحقیرآمیزی گفت «جگر داریم؟ یعنی چی؟!» به دل و جگر روی دستش نگاهی کردم و گفتم «شام را می‌گویم» او گفت «نه؛ این دل و جگر را غسل دادم و دارم می‌برم دفن کنم» آن شب به قدری حالم بد شد که تلخ‌ترین شب حضور در جبهه‌ام بود.

نگارنده : admin در 1391/12/16 12:00:39.

 


ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دختران شهید بیکس و کار نیستند !
ازکمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند خانمی گوشی را برداشت. مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعدازبیست وچندسال انتظار، پیکر شهید پیدا شده وتا آخرهفته آن را تحویلشان می دهند. 
برخلاف تمام موارد قبلی ،آن طرف خط،خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه.می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید.؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد.قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید.به سر کوچه که رسیدنددیدندهمه جا چراغانی شده.واردکوچه شدند.دیدندانگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.در زدندکسی منتظر آنها نبودچون گویی هیچ کس نمی دانست قراراست چه اتفاقی بیافتد.
مقدمه چینی کردندصدای ناله همه جارا گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شدمجلس عروسی دختر شهیداست به مجلس عزاتبدیل شدتنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بودکه پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تاخیر انداخت.
عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید.خواست که اتاق را خالی کنند.فقط مادر وداماد بمانند وهمرزم پدرش.
همه رفتند.گفت در تابوت را باز کنید.باز کرد.گفت :استخوان دست پدرم را به من نشان بده.نشان داد.استخوان را درست گرفت وروی سرش گذاشت وروبه داماد با حالت ضجه گفت:
ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است.نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش .
ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست.نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.
من پدر دارم.این مرد پدر من است.نکند بخواهی به خاطر یتیمی ام با من ناسازگارباشی وتندی کنی..این مرد پدرمن است.من بی کس وکار نیستم.
ببین ...

نگارنده : admin در 1391/12/16 12:05:08.

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مگر خواهران را به میدان مین می‌برند؟/خاطره‌ای از حمیده مرادیان
امروز به چند رزمنده فداکار نیاز داریم تا به میدان مین بروند. همه خانم‌ها همدیگر را نگاه کردند و زمزمه‌ها بلند شد. میدان مین؟! مگر خواهران را به میدان مین می‌برند؟!... 
جملات بالا بخشی از خاطرات «حمیده مرادیان» از بانوان ایثارگر دوران دفاع‌مقدس و مربوط به سال 1364 است.
در ادامه این خاطره می‌خوانیم: هر سال چند روز به عید مانده،مادرم همراه مادر بزرگ و پدربزرگ با گروهی از خانم‌ها و آقایان به اهواز و پایگاه علم‌الهدی می‌رفتند. آقایان پتو و پوتین و خانم‌ها،لباس‌ها و ملحفه‌های رزمندگان را می‌شستند. آن سال مادرم مرا که هنوز 10 سالم تمام نشده بود،همراه خودش برد. خانم‌ها در ساعت هشت صبح کنار ظرف‌های رخت می‌نشستند تا اذان ظهر و پس از نماز و ناهار. دوباره تا نزدیک اذان مغرب به رخت شستن می‌پرداختند.

سطل‌هایی را که خانم‌ها، رخت‌های شسته را داخل آن می‌گذاشتند (با این که خیلی سنگین بود) با تمام قدرت بلند می‌کردند و به آن‌ها که سر حوض ایستاده بودند، برای آب‌کشی می‌رساندند. خانم‌ها اسم مرا «سرباز کوچولو» گذاشته بودند و هر کسی صابون، تاید،‌وایتکس و ... لازم داشت به من می‌گفت تا برای او ببرم.

یکی از روزها که همه مشغول شستن لباس‌ها بودند و من هم ماموریت خودم را انجام می‌دادم عراق اعلام کرده بود که شهر را بمباران خواهد کرد و به مردم مهلت داده بود که شهر را ترک کنند. خانم موحد مسئول خواهران پایگاه شهید علم‌الهدی میان خانم‌ها آمد و با جذبه‌ای که داشت، گفت: خواهران! خسته نباشید. اجر همه شما با حضرت زهرا(س). بعد ادامه داد: امروز به چند رزمنده فداکار نیاز داریم تا به میدان مین بروند. همه خانم‌ها همدیگر را نگاه کردند و زمزمه‌ها بلند شد. میدان مین؟! مگر خواهران را به میدان مین می‌برند؟! خانم موحد با قاطعیت باز پرسید: کی حاضر است به میدان مین برود؟ دختران جوان 18 و 19 ساله بدون اینکه سوالی کنند رفتند و کنار خانم موحد ایستادند و با این عمل آمادگی خود را اعلام کردند.

خانم موحد دستی به سر و روی آن‌ها کشید و گفت:‌نه! شما خیلی جوانید. اما دختران گفتند: ما حاضریم! خانم موحد آن‌ها را کنار جویی که در حیاط بود، به صف کرد و به خانمی که مسئول میدان مین بود، گفت: گونی‌ها را بیاورید! بلافاصله چند گونی را کنار جوی گذاشتند و در گونی‌ها را باز کردند. همه منتظر بودند تا ببینند مین چیست؟ اما مین هنوز مشخص نبود. چند نفر از خانم‌ها که گونی‌ها را آورده بودند ته گونی‌ها را گرفته و محتوای داخل آن را کنار جوی ریختند. لباس‌های غرق به خون رزمندگان بود که جای گلوله و خمپاره روی سینه، کمر و ران و ... لباس‌ها مشخص بود. از همه دلخراش‌تر این که قطعه‌هایی از بدن بچه‌های رزمنده در میان این لباس‌ها وجود داشت.

با دیدن این صحنه همه خانم‌ها یک صدا گریه می‌کردند. جوان‌هایی که برای رفتن به میدان مین آماده شده بودند شیلنگ آب را باز کردند، وقتی آب را روی لباس‌ها ریختند جوی خون جاری شد. در این هنگام همه یک حالت روحانی پیدا کردند. خانم‌ها در حالی که لباس رزمندگان را می‌شستند اشک‌هایشان به داخل تشت می‌ریخت. مادر بزرگم که هر روز در حال رخت شستن برای خانم‌ها مساله شرعی می‌گفت، وقتی حالت روحانی خانم‌ها را دید شروع کرد به خواندن دعای توسل. شور و حال عجیبی برپا شد. خانم‌ها نیروی تازه‌ای پیدا کرده بودند! هر چه قدر سطل رخت شسته را خالی می‌کردند. باز پر می‌شد. در همان حال که رخت می‌شستند دعا را زیر لب زمزمه می‌کردند و زمانی که به «یا وجیها عندالله» می‌رسیدند، همه با صدای بلند آن را تکرار می‌کردند.

دعا به نام حضرت زهرا(س) که رسید همه با سوز و گداز و از ته دل گفتند:«یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله». مادربزرگم خانم زهرا(س) را به پهلوی شکسته‌اش قسم می‌داد که به یاری رزمندگان بیایند. در همین لحظه حالتی پیش آمده بود که کسی نمی‌توانست منکر آن شود. بوی خوش را همه احساس کرده بودند. بوی خوش از یک طرف می‌آمد اما همه محوطه را پر کرده بود آن بوی خوش از جوی خون لباس‌های خونی رزمندگان بود. 

ایسنا

نگارنده : admin در 1391/12/19 09:37:44.

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عملیاتی که کمر ماهر عبدالرشید را شکست
مطابق پیش بینی امام و فرماندهان، در 16 اسفند عراق با اجرای آتش سنگین، بمباران وسیع هوایی، تانک و نیروهای پیاده پاتک سنگینی را علیه جزایر جنوبی آغاز کرد. از سوی دیگر بیت امام مرتب اوضاع جبهه را پیگیری می کرد. 
 این روزها مصادف با حماسه آفرینی رزمندگان اسلام در عملیات خیبر و بدر می‌باشد. به گفته امام عزیز: ما برای ادای تکلیف می‌جنگیدیم. مامور به وظیفه بودیم و در راه انجام وظیفه، نتیجه هر چه بود شیرین بود.

با این فرض باید وارد بازگویی حماسه عملیات در جزایر مجنون شد. باید اعتراف کرد که جنگیدن در جزیره مجنون دیوانگی بود. ساعت‌ها از میان هور العظیم باید بگذری تا به یک خشکی محدود و آن هم به عرض چند متر برسی و با دشمن رودرو شوی و دشمن را سرکوب کنی و او که قدرت مقابله با تو را ندارد به سلاح شیمیایی متوسل شود.

حماسه مجنون امتحان سختی برای همه بود و سخ‌تر زمانی که امام فرمود جزیره باید حفظ شود و اینجا مجنون ها به مجنون زدند و دشمن ضرب شصت فرزندان خمینی را دید و مهارت فرزندان رشید امام پشت ماهر عبدالرشید را شکست. پیام امام که آمد همه خود را به جزیره رساندند اما نبرد عاشورایی به نام رزمندگانی بود که از سمت طلائیه برای باز کردن مسیری که بتوان به خشکی دست پیدا کرد تلاش می‌کردند و حاج همت جلودار آنها بود و دلاور مردانی که می‌کوشیدند از پد شرقی جزیره مجنون جنوبی این الحاق را بر قرار کنند. اینجا نبرد تن با تانک بود و گلهای زیادی پرپر شدند و همت بر زمین افتاد و خاطراتی که هر وقت به یادها می آید تداعی کننده غربت و مظلومیت جوانان پاکباخته ایران زمین است. خواندن وقایع میدان نبرد ،حکایت این ماجراست.

در کتاب تنبیه متجاوز جلد 3 صفحه 91 آمده: «بعد از ظهر 14 اسفند 1362 مسئولان بیت امام به قرارگاه اطلاع دادند که فرمانده سپاه به تهران باز گردد، همچنین گفته شد امام فرموده اند: «جزایر حتماً باید نگه داشته شوند، هر طور که شده.»

نقشه هوایی منطقه درگیری پد شرقی جزیره مجنون جنوبی به سمت پل طلائیه در عملیات خیبر

 

این دستور، تحولی اساسی در سرنوشت عملیات ایجاد کرده و سپاه این بار هر آنچه را که در اختیار داشت، از فرماندهان گرفته تا باقیمانده سازمان یگان ها را وارد صحنه کرد. از لحاظ روحیه و استقامت نیز توان سپاه دو چندان شد و همه، حفظ هدفی را که امام تعیین کرده بود، به بهای خون و جان خود در دستور کار قرار دادند.

فرمانده سپاه در این باره گفت: «از جزیره بیرون نمی رویم حتی اگر سازمان سپاه از بین برود.»

برادر شمخانی، قائم مقام فرمانده کل سپاه نیز به فرماندهان لشکرهای 27 حضرت رسول (ص) و عاشورا گفت: «بروید جزایر را حفظ کنید، این دستور امام است و من خودم می آیم آرپی جی می زنم. به هر حال احتمال پاتک به جزایر زیاد است.»

علاوه بر این، برادران محمد باقری، غلامعلی رشید و حسن دانایی به جزیره رفتند، مرخصی بسیجی ها لغو شد و به طور کلی، تمام فرماندهان سپاه به جز آقای محسن رضایی و در برخی مواقع آقای شمخانی، به داخل جزیره رفتند تا با هم فکری یکدیگر راه های حفظ جزایر را مشخص کنند.

مطابق پیش بینی امام و فرماندهان، پس از چند روز، در 16 اسفند 1362، عراق با اجرای آتش سنگین، بمباران وسیع هوایی و استفاده از هلیکوپتر، تانک و نیروهای پیاده پاتک سنگینی را علیه جزایر جنوبی آغاز کرد. بیت امام که مرتب اوضاع جبهه را پیگیری می کرد، با آگاهی از شروع پاتک عراق به جزایر، با قرارگاه تماس گرفته و حجت الاسلام حاج احمد آقا خمینی از فرمانده سپاه وضعیت را جویا شد. آقای رضایی در پاسخ گفت: «از لحاظ مهمات خیلی در مضیقه هستیم. الحمدالله وضع خوب است، ولی عراق با تمام قوا حمله می کند.»

حمله عراق در آن روز بدون نتیجه پایان یافت. اما دشمن در صبح روز 17 اسفند 1362 بار دیگر حمله خود را آغاز کرد. این بار، حمله دشمن با استفاده از ابراز و تسلیحات، شدیدتر و وسیع تر بود. در مقابل، وضع جبهه خودی بسیار حاد و مهمترین مسئله، کمبود نیروی و مهمات بود. در حالی که به شدت به مهمات نیاز بود، سرهنگ موسوی قویدل یکی از فرماندهان ارتش اعلام کرد: «در کل، 1300 عدد گلوله 130 میلی متری در اختیار داریم.»

همچنین، آقای غلامعلی رشید از داخل جزیره پیام داد که اگر نیروهای حاج همت (لشکر حضرت رسول (ص)) نرسند، احتمال سقوط خط این لشکر زیاد است. عراقی ها نیز از جنگ روانی استفاده کرده و به نیروهای ایرانی اعلام کردند، اگر جزایر را خالی نکنند، آنجا را به موشک بسته و به شدت بمباران می کنند. در این روز، دفتر امام به طور مستمر در تماس با قرارگاه، تحولات جنگ را پیگیری می کرد.

روز 18 اسفند 1362، عراق بار دیگر حمله خود را با شدت هر چه تمام تر آغاز کرد و سپاه و بسیج با آنچه در دست داشتند، پایداری و استقامت کرده و مانع از پیشروی دشمن شدند. شرایط و مقدورات بسیار سخت و محدود بود. ضمن آن که دشمن از سلاح های شیمیایی نیز استفاده کرد.

برادر غلامعلی رشید از جزیره به قرارگاه آمد و درباره منطقه گفت: «وضع خط خراب است، در محور تیپ سیدالشهدا دشمن رخنه کرده و هر شب دارد پیش می آید. (عراق) دائماً نیرو می آورد و شدت عمل به خرج می دهد. نیروهای (ما) در خط خسته شده اند. آتش (دشمن) به شدت زیاد است.جاده، آب، غذا و نیرو کم است. پلیت و الوار برای ساختن سنگر، نیست و لودر و بلدوزر برای احداث خاکریز وجود ندارد. نیروها در خط ، آرپی جی و کلاشینکف دارند و از ادوات استفاده می کنند. از شدت حمله دشمن، بچه ها دیگر قادر نیستند فکر کنند. این جزیره طلسم شده و ما هر کاری می کنیم با مشکل مواجه می شویم.»

در این حال، آقای انصاری از بیت امام در تماس با قرارگاه وضعیت را جویا شد. شهید حجت الاسلام محلاتی، نماینده امام در سپاه به وی گفت: «به امام بگویید، شب جمعه است، دعا بفرمایند.»

روز 19 اسفند 1362، عراق باز هم حملات خود را از سر گرفت. اما این بار هم رزمندگان اسلام با گوشت و پوست و دادن خون خود، ماشین جنگی ارتش بعثی را متوقف کردند. شهادت فرماندهانی چون حاج همت، یاغچیان، حمیدباکری و اکبر زجاجی، بهایی بود که برای حفظ جزایر پرداخته شد. در این 3 روز، اوج حماسه و استقامت و شهادت طلبی سپاهیان و بسیجیان به نمایش گذاشته شد. جزیره سمبل پایداری و استفامت شده بود.
 

نگارنده : admin در 1391/12/19 10:39:13.

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حمله به خوابگاه خواهران/خاطره‌ای از پروین شریعتی
ما برای آماده شدن خواهران با هرگونه خطر احتمالی به هر کاری دست می‌زدیم. یک دوره آموزش عقیدتی شش ماهه داشتیم. خوابگاه خواهران در طبقه دوم یک ساختمان در یک مکان خلوت شهر بود. به خواهران گفته بودیم که خیلی مراقب و آماده باشند چون شهر خلوت است و شب‌ها امکان دارد که دشمن به ساختمان حمله کند. 
جملات بالا بخشی از خاطرات پروین شریعتی از بانوان رزمنده و ایثارگر دوران دفاع مقدس است. در ادامه این خاطره می‌خوانیم: برای این که این مساله را جدی بگیرند و باور کنند؛ برنامه‌ریزی کرده بودیم و گهگاه خودمان را به شکل سربازان عراقی درمی‌آوردیم و نیمه شب با اسلحه از پنجره پشت اتاق آن‌ها که مشرف به خیابان بود به آن‌ها حمله می‌کردیم.

یکی از شب‌ها دو نفر از خواهران لباس مخصوص پوشیدند و موهایشان را زیر یقه لباس پنهان کردند و یک کلاه روی سرشان گذاشتند و با اسلحه از پنجره پشت دیوار خوابگاه به خواهران حمله کردند و با کلمات عربی و حالت پرخاش،‌بدون اینکه به آن‌ها اجازه روشن کردن چراغ را بدهند خواهران را از خواب بیدار کردند و تا نزدیک صبح آن‌ها را وادار به سینه‌خیز و کلاغ‌پر کردند.

نزدیک‌های اذان صبح همه خواهران را در یکی از اتاق‌ها زندانی کردند و پس از قفل کردن در اتاق از محوطه دور شدند.

مدتی نگذشته بود که ما صدای تکبیر و شعار خواهران زندانی را از پشت در بسته شنیدیم و به سراغشان رفتیم. با گریه و زاری گفتند: شما کجایید؟ دیشب دو نفر عراقی به خوابگاه ما حمله کردند و با اسلحه ما را تهدید کردند که اگر صدایمان درآید همه را می‌کشند. ما که از همه چیز خبر داشتیم طوری وانمود کردیم که از همه جا بی‌خبریم.

برای اینکه ظاهر قضیه را هم حفظ کنیم. یک سرباز را آوردیم تا قفل در را باز کند. او فقط در را باز کرد و خواهران از زندانی که خودمان برای آن‌ها ساخته بودیم نجات پیدا کردند. شاید هنوز هم بعضی از آن خواهران که آن شب در خوابگاه بودند فکر کنند که حمله آن شب واقعی بوده است. 
 
ایسنا

نگارنده : admin در 1391/12/20 08:37:44.

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
روايتي از تفحص شهدا زير آب
پرنده غواصی که دوازده شهید را شناسائی کرد 
غلامعلی نسائی: منطقه جفیر به لحاظ موقعیت استراتژیک خاص، در شرایط جنگی، برای دشمن بعثی از حساسیت بالائی برخوردار بود، به همین علت بعثی‌های عراقی، منطقه را آب بسته بودند تا جلوی پیشروی نیروهای پیاده بسیجی را بگیرند.

یک گروه «۱۲ نفره» از بچه‌های اطلاعات عملیات از لشکر خط شکن ۲۵ کربلا برای شناسائی با لباس غواصی و اکسیژن، به زیر آب رفته و تا نزدیکی‌های مقر دشمن جلو می‌روند. اما معلوم نمی‌شود، که دیگر چرا هرگز باز نمی‌گردند و سرنوشت آن‌ها چگونه شده است.

مدتی از این ماجرا می‌گذرد، تا اینکه یک بسیجی به نام «محمد مهدی مجیدی» اول صبح، به طور غیر محسوس برای شنا به آب می‌رود، هنگامی که به آب می‌زند، پرنده‌ای را می‌بیند، به طرفش می‌رود، بعضی از پرندگان به علت وجود پلک‌های‌شان که مانند عینک غواصی عمل می‌کنند، می‌توانند در عمق آب هم بروند، از طرفی چون مجیدی غواص بوده، یک حس غریبی با آن پرنده پیدا می‌کند، پرنده مجیدی را دنبال خود می‌کشد، سپس به عمق آب رفته، مجیدی را با خود می‌برد، پرنده در عمق آب بال بال می‌زند، مجیدی دلش برای پرنده می‌سوزد، فکر می‌کند دارد خفه می‌شود، در صورتی که دیگر خودش هم داشت نفس کم می‌آورد، اما کمی که جلو‌تر می‌رود، ناگهان شوکه می‌شود، دوازده شهید با لباس غواصی و اکسیژن، با طنابی به هم بسته شده می‌بیند، فوری بالا آمده آنقدر محو شهدا شده که دیگر پرنده را فراموش می‌کند، به سمت فرماندهی می‌رود، موضوع را به فرمانده گردان اطلاع می‌دهد. این موضوع شور حالی خاص به بچه‌ها می‌دهد.

محمد مهدی از فرمانده گردان اجازه می‌خواهد که خودش سعادت دیدار با این دوازده شهید را داشته، خودش به تنهايی این دوازده شهید را بیرون بیاورد، از طرفی منطقه زیر آتش دشمن بوده باید تا غروب آفتاب صبر کنند، محمد مهدی ساعت شش غروب لباس غواصی پوشیده و از بچه‌ها می‌خواهد که فقط با صدای بلند زیارت عاشورا بخوانند، جوری که صدای آن‌ها زیر آب هم شنیده بشود، مجیدی به آب می‌زند، هر شهیدی را که بیرون می‌آورد بچه‌ها با یک «یاحسین شهید» با صلوات و تکبیر از شهید پذیرايی می‌کنند. شب هنگام شده و مجیدی از فرصت‌های خاص زیر آب، از نور منور استفاده می‌کند و همه دوازده شهید را تا ساعت یازده شب بیرون می‌آورد.

وقتی مجیدی بیرون آمد، بچه‌ها پرسیدند واقعا تو این همه شهید را چگونه بیرون آوردی؟  گفت: طنین زیارت عاشورا زیر آب پیچیده بود، من به هر شهیدی که دست می‌زدم، شهید منتظر تماس با دست‌های من بود، من اصلا خودم هم نفهمیدم، خود شهدا روی دست‌های من حرکت می‌کردند و من را به سمت شما می‌آوردند.

«محمد مهدی مجیدی» یک ماه پس از آنکه به همراه پرنده غواص دوازده شهید را شناسائی کرده بودند، خود نیز ۲۴ بهمن سال ۶۱ در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و به آن دوازده شهید شناسايی ملحق شد.

نگارنده : admin در 1391/12/20 09:09:46.

 


ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]