حمله شمشير |
در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حاليکه تمام منطقه مين گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند. در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حاليکه تمام منطقه مين گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را ميبيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچهها دست داده بود. همه ميگفتند ما ميخواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چهطور ميخواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»
به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمههاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي اللهاکبر، آنچنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يکجا اسير شدند.
به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»
تعداد نيروهاي حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره ميکنيد!»
وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريهاش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها اللهاکبر ميگفتند. اگر ما ميدانستيم تعدادتان اينقدر کم است، ميتوانستيم همه شما را اسير کنيم.»
اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس ميکند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:33:46.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ندای پنهان یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیببنمظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.» یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیببنمظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:34:12.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دیده بان یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمدهایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی متر سینهخیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیدهبانی عراقیها را دیدیم. یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمدهایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی متر سینهخیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیدهبانی عراقیها را دیدیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:34:56.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عملیات والفجر سه در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ میزنند و اخبار را میپرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام میخواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.» در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ میزنند و اخبار را میپرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام میخواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:35:23.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونهى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همهشان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمىداد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مىكشيد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:26:06.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سيب سحرآميز در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد. در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:26:57.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات قالیباف از جنگ تحمیلی دکتر محمدباقر قالیباف در گفتگویی تفصیلی از خاطرات دفاع مقدس خود می گوید .گزیده ای از این گفتگو را در ادامه می خوانید: اكثریت ملت ایران با ادامه جنگ تا تنبیه متجاوز و احقاق حقوق ملت موافق بودند. در خرداد ماه سال 61، مركز پژوهشهای اجتماعی نخستوزیری، طی یك نظرسنجی نظرات مردم را در مورد ادامه جنگ و ورود به خاك عراق مورد بررسی قرار داد. در پاسخ به این پرسش كه نبرد را باید تا كجا ادامه داد؟ خروج عراق از خاك ایران با 7/30 درصد و سقوط صدام با 5/28 درصد، بیشترین آراء را كسب كرده بود. دیگر گزینهها همچون گرفتن خسارت 4/12 درصد و صلح تنها 2 درصد را به خود اختصاص دادهاند. همچنین در پاسخ به این پرسش كه اگر عراق شرایط ما را نپذیرد، آیا صلاح میدانید وارد خاك عراق شویم؟ تقریبا 70 درصد مردم، موافقت خود را بر ادامه این دفاع مقدس اعلام كردند؛ حال بماند كه مناقشات سیاسی داخلی هم شدت زیادی داشت. مقام معظم رهبری جزو اولین اشخاصی بودند كه حتی در اوضاع نابسامان جنگ عازم جبهه شدند تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمانینه رزمندگان بیفزایند كه حقیقتا حضور ایشان شور و اشتیاق دفاع و جهاد و شهادت را بین بچهها دوچندان كرده بود. مقام معظم رهبری، ماجرای اجازه امام(ره) به ایشان برای حضور در جبهه را این چنین نقل كردند كه: «با دغدغه كامل خدمت امام(ره) رفتم...، همیشه امام(ره) به ما میگفتند كه خودتان را حفظ كنید و از خودتان مراقبت نمایید... من به امام گفتم خواهش میكنم اجازه بدهید من به اهواز یا دزفول بروم. شاید كاری بتوانم بكنم. بلافاصله گفتند كه شما بروید... من به قدری خوشحال شدم كه گویی بال درآوردم. شهید چمران هم آنجا نشسته بود كه گفت: پس به من هم اجازه بدهید تا به جبهه بروم. ایشان گفتند شما هم بروید... عصر همان روز به همراه شهید چمران با هواپیما به اهواز رفتیم.» امتداد مدیریت متعالی حضرت امام(ره) را میتوان در شیوه مدیریتی مقام معظم رهبری مشاهده كرد و از همان ابتدای جنگ همراه شهید چمران، حضور فعال در جبهههای جنگ داشتند. اسلحه به دوش میگرفتند و در عملیات شناسایی شركت میكردند. ایشان در روزهای حساس جنگ به عنوان چشم و دست امام(ره) و پشتگرمی رزمندگان، بسیجیوار در جبههها حضور پیدا میكردند. فراخوان و سازماندهی نیروهای بسیجی، هدایت جنگهای نامنظم و چریكی در اوایل جنگ، هماهنگ كردن نیروهای ارتشی بسیجی و سپاهی، حضور فعال در طراحی و هماهنگی عملیاتها، تلاش پیوسته در رفع مشكلات رزمی، مقابله با سیاستهای خائنانه بنیصدر در اداره جنگ و رویارویی با اندیشه لیبرالی آمریكایی در نحوه مقابله با دشمن كه گاه بوی خیانت از آن برمیآمد و انتقال پیام دفاع مقدس از راه سخنرانی در مجامع بینالمللی و مصاحبه با رسانههای خارجی از اقدامات مقام معظم رهبری در دوران دفاع مقدس بود. در فضای عدم كمك بنیصدر به سپاه و بسیج و عدم اعتقاد بنیصدر به روحیه استقامت، مقام معظم رهبری پناهگاه رزمندگان بودند. یعنی هر جا كه ما به مشكلی برمیخوردیم و كمكی میخواستیم، به ایشان رجوع میكردیم؛ حمایتهای بیدریغ ایشان از بچهها در جبهه و هدایت معنوی ایشان پشتوانه خوبی برای ما در آن دوران سخت جنگ بود؛ ایشان با حمایت از فرماندهان و رزمندگان به آنان روحیه میدادند؛ امتداد مدیریت متعالی حضرت امام(ره) را میتوان در شیوه مدیریتی مقام معظم رهبری مشاهده كرد و از همان ابتدای جنگ همراه شهید چمران، حضور فعال در جبهههای جنگ داشتند. اسلحه به دوش میگرفتند و در عملیات شناسایی شركت میكردند نباید نقش پررنگ و كلیدی و حساس ایشان در ایجاد روحیه و پشتیبانی از كلیه رزمندگان در شرایط سخت روزهای پایانی دوران دفاع مقدس كه حملات صدام شدت گرفته بود را هم فراموش كنیم؛ علاوه بر این در مقام ریاستجمهوری تدابیر و حمایتهای ویژه ایشان نقش پررنگی در تقویت جبههها و پیروزی رزمندگان داشت. یكی از مهمترین نقشهای ایشان متحدكردن سپاه و ارتش در همان اوایل تاسیس سپاه بود و شاید از دید ما مشهدیها تشكیل سپاه خراسان و به تبع آن ستاد خراسان. اینكه میگویم ایشان در تشكیل ستاد مستقل خراسان نقشآفرینی داشتند، خدای نكرده به این معنا نبود كه بخواهد بین مشهدیها و دیگران تبعیض قائل شوند. اما بالاخره این شناخت و ارتباط وجود داشت و خود مشهدیبودن هم دلیل بر ارتباط بیشتر بود كه در گرفتن امكانات هم موثر بود چراكه ستاد نیاز به امكانات داشت و اصل اول در جنگ، داشتن اسلحه بود. آن روزها داشتن كلاش جزو عجایب بود. آقا به عنوان نماینده حضرت امام(ره) در شورای عالی دفاع همواره در جلسات شورا حضور داشتند و مسائل مربوط به جنگ را با دقت و ظرافت و با حضورشان در خطوط مقدم جبهههای نبرد، پیگیری میكردند. مقام معظم رهبری لباس رزم میپوشیدند، یك تفنگ كلاشینكف قنداق تاشو به شانهشان میانداختند و از خود جبهه اهواز و سوسنگرد بازدیدشان را آغاز میكردند تا سایر محورهای عملیاتی. ایشان در حالی از خط مقدم خرمشهر بازدید میكردند كه قسمت غربی خرمشهر سقوط كرده بود و قسمت شرقی شهر به سمت آبادان، این طرف پل تا خانههای كنار رودخانه كارون را ایشان میآمدند و با بچههای خرمشهر و با بچههای رزمنده از نزدیك دیدار میكردند یا اینكه در جبهههای سوسنگرد حضور پیدا میكردند. نظم و انضباط ایشان از همان اول زبانزد بود و یكی از توصیههای همیشگی ایشان در صحبتها و سخنرانیها نظم بود. گاهی كه برخی بینظمیها را میدیدند، به شدت ناراحت میشدند و میگفتند بینظمی نباید در نیروهای نظامی باشد؛ رفت و آمدها، حضور بر سركار، وضع ظاهری، همه باید مرتب باشد. در جلساتی كه با نظامیان داشتند تاكید زیادی روی نظم و دقت میكردند. رژه نظامیان را كاملا كنترل میكردند و حتی جزییترین حركات بچهها را به فرماندهان گوشزد میكردند. واقعا خود ایشان الگوی نظم میباشند. از ویژگیهای بارزشان آشنایی و احاطه كامل و تسلط ویژهای است كه به مسائل كلان و حتی جزییات و ظرافتهای نظامی و امور نیروهای مسلح دارند. علت این امر علاوه بر كیاست و زیركی و استعداد سرشار ایشان، ممارست و ارتباط نزدیكی است كه از بدو پیروزی انقلاب اسلامی در امور نظامی و نیروهای مسلح داشتهاند. نقش موثر ایشان در تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تثبیت سپاه كه از سوی حضرت امام(ره) واگذار گردیده بود، تقویت حركتهای حزباللهی درون ارتش، نمایندگی حضرت امام(ره) و ریاست شورای عالی دفاع و مهمتر از همه حضور چشمگیر و موثرشان در صحنههای مختلف جنگ، همه و همه اموری هستند كه در حصول این تسلط ویژه، نقش داشتهاند. تا كنون چندین بار بر این مساله تاكید كردهام كه دفاع مقدس در جامعه ما هم مظلوم است و هم مهجور؛ یكی از نشانههای این مظلومیت همین تصاویری است كه از این دوران باشكوه برای نسلهای جدید ترسیم میشود. گویی تقدیر اینگونه بوده است كه پرافتخارترین دوران تاریخ ایران هم در زمان وقوعش مظلوم باشد و هم در میان نسلهای بعدی. آنچه امروز به عنوان فرهنگ دفاع مقدس از برخی تریبونها ترویج و تبلیغ میشود كمترین نسبتی با فرهنگ اصیل دفاع مقدس ندارد. فرهنگ دفاع مقدس ریشه در اسلام ناب محمدی (ص) و آرمانها و ارزشهای اصیل انقلاب اسلامی دارد و ارائه هرگونه تصویر سطحی، شعاری و غیرواقعی از رزمندگان اسلام و فرهنگ جهادی، ظلم مضاعفی است در حق این فرهنگ مظلوم و غنی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:29:15.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نگاهي به كتاب«من در شلمچه بودم»؛ خاطرات سرهنگ عراقي ثامر عبدالله بسياري از فرماندهان دوران دفاع مقدس براي ثبت و ضبط تجربه هاي خود از هشت سال جنگ تحميلي حکومت بعثي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران، خاطرات خود از حضور در ميادين جنگ را بازگو کرده اند که ماحصل آن چاپ و انتشار کتاب ها متعدد از اين خاطرات است. ارزش اين خاطرات که از آنها به عنوان تاريخ شفاهي جنگ هم ياد مي شود، علاوه بر بازگويي جنبه هاي ديني و انساني در رفتار رزمندگان، به منزله اسناد شفاهي ماندگاري است که تاريخ دوران دفاع مقدس را در قالب خاطرات رزمندگان به نسل هاي بعدي منتقل مي کند. البته اين مسئله يک روي سکه است و روي ديگر سکه به بازگويي واقعيت هاي جنگ تحميلي از زاويه مقابل يعني سربازان و فرماندهان ارتش بعثي عراق بستگي دارد که آنها هم تجربه ها و مشاهدات خود از هشت سال جنگ تحميلي را بيان کنند، اين خاطرات چاپ و منتشر شود و آن گاه بشود تصوير روشن و تقريبا کاملي از واقعيت هاي هشت سال دفاع مقدس ملت مسلمان ايران در مقابل تجاوز حکومت بعثي عراق را براي آيندگان به يادگار گذاشت. در اين زمينه، شکي نيست که بسياري از فرماندهان ارتش بعثي عراق از هشت سال جنگ تحميلي اين کشور عليه جمهوري اسلامي ايران، خاطرات بسياري در سينه دارند که تنها بخشي از آنها که حکم اسناد با ارزش و تاريخي در اين زمينه را دارند تا به حال منتشر شده و بازگويي و مکتوب کردن بقيه خاطرات اين افراد به تلاش و همت مراکز مطالعاتي در اين زمينه بستگي دارد تا بخش قابل توجهي از اين خاطرات يا همان اسناد براي نسل هاي بعدي منتقل شود. هر چند تا به حال کتاب هاي متعددي در اين باره چاپ و منتشر شده است، اما ابعاد واقعه بزرگ تر از آن است که بشود در قالب چند کتاب خاطره يا تحقيق و پژوهش به ثبت و ضبط همه آن پرداخت و مطمئن شد که وظيفه اصلي مسئولان مربوطه و محققان و پژوهشگران اين حوزه تمام شده است و اسناد اين رويداد بزرگ قرن به شکل مطلوب به نسل هاي بعدي انتقال يافته است. با اين حال، اکنون هم مراکز متعددي در اين زمينه فعال هستند و هر از چندي کتاب قابل تاملي درباره واقعيت هاي جنگ تحميلي عراق عليه جمهوري اسلامي منتشر مي کنند. يکي از آثار قابل توجه در اين زمينه، کتاب«من در شلمچه بودم» خاطرات سرهنگ عراقي ثامر عبدالله با ترجمه فاتن سبز پوش است که انتشارات سوره مهر آن را چاپ و منشر کرده است. اين کتاب پانصدو سي و ششمين محصول دفتر ادبيات و هنر مقاومت است که در بخش خاطرات جنگ ايران و عراق، يکصدو شصت و سومين کتاب محسوب مي شود. کتاب حاضر اشاره اي کوتاه از سوي دفتر هنر و ادبيات مقاومت و مقدمه اي از راوي خاطرات دارد و در ادامه مجموع خاطرات ثامر عبدالله در 9 بخش به همراه اسنادي از سال هاي جنگ تحميلي ارائه شده است. در اشاره ابتداي کتاب آمده است که امروز آثاري كه افسران و سربازان عراقي در كشورهاي ديگر منتشر مي شود، بيانگر اين نكته است كه عراقي ها نيز مانند آلمانها صاحب«ادبيات ضد جنگ» هستند؛ زيرا هم متجاوز بودهاند و هم مغلوب! به همين خاطر متجاوز شكست خورده نمي تواند«ادبيات مقاومت» خلق كند. ثامر عبدالله هم در مقدمه کتاب آورده است، در اين دفتر از حرارت جنگ و موقعيت هاي خونين آن و نيز از نيروهاي اسلامي تصوير زنده اي ارائه داده ام. همچنين در اين دفتر به شرح شديدترين نبردهايي که در آن شرکت داشتم، پرداخته ام؛ نبردهايي که در آن به عنوان فرمانده گروهان انجام وظيفه مي کردم. بخش اول کتاب به اتفاقات محور شرهاني اختصاص يافته است.«اداره محور به عهده لشکر شش زرهي به فرماندهي سرتيپ ستاد ثابت سلطان بود. تيپ ما به فرماندهي سرهنگ ستاد حازم الدليمي، به نيروهاي لشکر شش پيوست...» (ص 12) حرکت نيروهاي تحت فرماندهي ثامر عبدالله به سمت محور شيب در بخش بعدي کتاب توضيح داده مي شود و در ادامه به روزهاي شديد درگيري در اين محور و محورهاي اطراف آن اشاره مي شود. سرهنگ عراقي راوي خاطرات در فصل«اوراق سرخي از فکه» به اعدام اسراي ايراني اشاره مي کند و مي گويد:« حرکت کرديم. جنگ تن به تن ما و نيروهاي اسلامي شروع شد... گروه زيادي از سربازان ايراني را اسير کرديم. تعداشان به 55 يا 65 نفر بود. سر لشکر هشام صباح الفخري، دستور اعدامشان را صادر کرد و گفت:« از طرف صدام حسين دستور رسيده که سربازان خميني را اعدام کنيم.- سند اين گفته در انتهاي کتاب ارائه شه است-» (ص 31) شرح نبردها در محور بلغه واقع در منطقه قلعه ديزه بخش ديگري از خاطرات ثامر عبدالله است. او همچنين به شرح رويدادها در منطقه هور اشاره مي کند و در ادامه مي رسد به بيان خاطرات خود از محور شلمچه مي پردازد.«شلمچه، سرزمين گسترده اي است كه لابه لاي سنگرها قرار دارد. دراين منطقه، سيستم هاي دفاعي بي نظيري ساخته شده است. اين مواضع، در يك منطقه بياباني به مساحت ده تا سيزده كيلومتر مربع ساخته شده است؛ به اين صورت كه آن را مين گذاري كرده، سپس آب بستند و بعد، سنگرهاي خالي كوچكي كنار آب ساخته شد كه دراين سنگرها، مواضعي هم جهت انتقال نيرو و موادغذايي ديده بان ها نيز دراين جا فعال بودند و سلاح هاي سنگين نيز آماده آتش مستقر شد. اين، تصويري كلي از جغرافيايي شلمچه است؛ منطقه اي كه لشكر يازدهم به فرماندهي آل رباط در آن عمليات موفقي انجام داده بود.» (ص 51) سرهنگ ثامر عبدالله در ادامه شرح کاملي از موقعيت و شرايط نبردها در منطقه عمومي شلمچه ارائه مي دهد.« در تاريخ 1987.1.17، تيپ ما به منطقه رسيد. اين منطقه با تهديدي جدي روبه رو بود. به فرمانده گردان- عزت القره غولي- گفتم: «فكر مي كني چه اتفاقي مي افتد؟»گفت: «با نشان هاي شجاعت از ما تقدير خواهند كرد!» گفتم: «اما من فكر مي كنم دراين نبرد كشته مي شويم.» گفت: «نه، من از آينده خودم با خبرم و مي دانم كه زندگي ام طولاني است.» تيپ ما براي آماده سازي گروهان هاي خود در منطقأ الچباسي، در نزديكي شلمچه مستقر شد. در شب 91987.1.، تمام واحدها در اين منطقه گرد آمدند؛ طوري كه منطقه دچار كمبود موادغذايي شد؛ چون يك سوم ارتش عراق در اين جا گرد آمده بودند. ساعت شش و نيم همان شب بلدوزرها از منطقه عقب نشيني كردند. علت عقب نشيني آن ها را از يكي از راننده ها سؤال كردم. جواب داد: «امشب درگيري سختي در پيش است.»(ص 52) راوي کتاب«من در شلمچه بودم» در پايان به نحوه نجات خود اشاره مي کند و مي گويد: در روز 51.1.7891، نيروهاي اسلامي، پايگاه لشكر يازده را منفجر كردند. در اين عمليات، مهندسان نظامي در پايگاه لشكر بمب كار گذاشتند و توانستند آن را منهدم كنند. انفجار اين پايگاه، در كار لشكر يازده خلل ايجاد كرد؛ چون اين پايگاه حاوي اسناد مهمي بود. من از راه درياچه به منطقه تنومه فرار كردم و بعد به پل خالد رفتم و از مرگ نجات يافتم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:31:06.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اولین ها در دفاع مقّدس: اولین استفاده سلاح شیمیایی:به کارگیری سلاح شیمیایی به صورت گسترده (از طریق بمباران هوایی و توپخانه )برای اوّلین بار در عملیات خیبر ،(اسفند1362)توسط دشمن بعثی صورت گرفت. اولین استفاده سلاح شیمیایی:به کارگیری سلاح شیمیایی به صورت گسترده (از طریق بمباران هوایی و توپخانه )برای اوّلین بار در عملیات خیبر ،(اسفند1362)توسط دشمن بعثی صورت گرفت.عراق به دلیل نگرانی از نتایج عملیات ،برای نخستین بار ،نوعی از سلاحهای شیمیایی محصول کارخانه سامره به نام«گاز خردل»را با استفاده از هلی کوپترهای ساخت شوروی و فرانسه به کار گرفت. شورای امنیت ،در واکنش به این اقدام در دهم فروردین ماه سال 1363 با صدور بیانیه ای استفاده از گازهای سمّی را محکوم کرد،امّاعراق بی توجه به بیانیه سازمان ملل،مجدداً در عملیات بدر ودر طول پنج روز از تاریخ 22/12/1363 بیش از سی مورد ،انواع سلاح شیمیایی را مورد استفاده قرار داد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:32:11.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حاج علی فرزند خوزستان بود، محسن رضایی از شهید هاشمی می گوید : حاج علی فرزند خوزستان بود، همان خاکی که به قول امام دینش را به اسلام ادا کرد و فرزندانش هم. کسی چه می داند از این راز سر به مهر؛ آنها که دینشان را ادا کنند گرد فراموشی گمنام شان می کند. قسمت اول حاج علی فرزند خوزستان بود، همان خاکی که به قول امام دینش را به اسلام ادا کرد و فرزندانش هم. کسی چه می داند از این راز سر به مهر؛ آنها که دینشان را ادا کنند گرد فراموشی گمنام شان می کند. حاج علی فرمانده قرارگاه سری نصرت بود که در ماموریت های شناسایی، راهنمای فرماندهان بزرگ جنگ مثل همت و باکری بود، او که خاک جنوب را مثل کف دست می شناخت سال ها در نیزارها یا جایی دورتر از ما گم شده بود، یا شاید هم ما او را گم کرده بودیم … حالا پیدایش کردیم، مسافت ها کم شد حاج علی آمد تا ببینیم فاصله ما با او و دوستانش چقدر شده. تا ببینیم از آن چه که بودیم چند فرسنگ دور شدیم. این حکایت دوری و نزدیکی حکایت آشفتگی روح ما است. گفته اند محسن رضایی تنها کسی است که او را خوب می شناسد. رضایی برای تبیان از علی هاشمی گفت؛ یاری که تازه از سفر بازگشته. این گفتگو هر چند کوتاه است اما کلید اسراری است که برای همیشه سر به مهر نمی ماند. • سابقه ی آشنایی شما با شهید هاشمی به چه زمانی باز می گردد ؟ تقریبا دو ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی بود که از اهواز به حمیدیه رفتم در آن زمان ایشان فرمانده سپاه حمیدیه بودند و باب آشنایی با ایشان از آن زمان باز شد . • با توجه به اینکه قرارگاه نصرت ، یک قرارگاه سری بود چه ویژگی هایی باعث شد که شهید هاشمی بعنوان فرمانده این قرارگاه حساس و استراتژیک انتخاب شوند ؟ ایشان در سمت فرماندهی سپاه حمیدیه ،با وجود مسائل خاصی که این شهر داشت مثل مقابله با ضد انقلاب ، سازماندهی نیروهای متعهد از نظر نظامی .. استعدادهای منحصر به فردی از خود بروز داد و بعنوان فرمانده تیپ ۳۷ نور انتخاب شد. ماموریت این بود که تیپ ۳۷ نور نور تشکیل شود برای محور حمیدیه – سوسنگرد که مردم این مناطق عرب زبان بودند . حساسیت این مناطق با توجه به تبلیغات صدام شدید بود چرا که صدام تبلیغ می کرد که می خواهد اعراب را نجات دهد و آن ها را آزاد کند . ما هم برای اثبات دروغ بودن این ادعا دست به ابتکار تشکیل این تیپ زدیم که اهمیت زیادی از نظر اعضاء تشکیل دهنده ی آن که همه عرب زبان بودند و محلی ، داشت و در واقع هم نشانی بود برای واهی جلوه دادن تبلیغات صدام و اثبات اینکه هیچ کدام از اقوام ملت ایران به صدام روی خوش نشان نداده اند . فعالیت های قرارگاه نصرت بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت . در واقع به خاطر سابقه ی خوبی که ایشان در تیپ ۳۷ نور از خود به جای گذاشت که مهمترین آن ها ، حضور موثر در آزادسازی خرمشهر بود و استعداد عالی در اداره ی این تیپ ، مدتی بعد از عملیات والفجر مقدماتی قرارگاهی به نام قرارگاه نصرت تشکیل شد و شهید هاشمی بعنوان فرمانده آن مشغول شد و بد نیست این را بدانید که هر قرارگاه ۵-۶ تیپ را هدایت می کرد. • چرا در اخبار و اسناد جنگ چندان نشان روشنی از این قرارگاه در دست نیست؟ فعالیت های این قرارگاه بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت . • کدام ویژگی این قرارگاه باعث شد که قرارگاه نصرت در اسناد کمتر از آن صحبت بشود و کسی از وجود آن مطلع نشود؟ این قرارگاه برای ما خیلی حیاتی بود، آشنایی کامل شهید علی هاشمی و یارانشان به منطقه باعث می شد که فرماندهانی چون شهید همت ، شهید باکری ، شهید زین الدین ، شهید خرازی ، شهید باقری ، شهید احمد کاظمی ، حاج احمد متوسلیان و…، آقای قالیباف و حتی خود من نیز با ایشان برای شناسایی در منطقه ای مثل هور العظیم که آب گرفتگی بود با لباس های محلی ، سوار بر بلم به دل دشمن می رفتیم . و واقعا سپاه در این شناسایی ها به افراد خلاق و سازمان دهنده چون او نیاز داشت چرا که در آن شرایط فقط کافی بود یکی از فرماندهان اسیر شود . این زحمات او در شناسایی ها مقدمه ای بود برای عملیات های موفقی چون خیبر و بد . • ویژگی های بارز شهید هاشمی را معرفی کنید ؟ ایشان از نظر عملیاتی و اطلاعاتی فردی صاحب نظر بودند با ۲-۳ نفر از یارانشان خلاء حضور ۳۰ نیرو را برای سپاه پر می کردند . انسانی شجاع و شریف بودند و از ابتدا تا انتهای جنگ تمام مسائل سری جنگ را چون مرواریدی در صدف سینه ی خود نگه داری کردند. ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است . • از نحوه ی شهادت ایشان برایمان بگویید ؟ در هور العظیم ، هنگام مبارزه با رژیم بعث عراق وقتی حمله شدید تر شد ، در حال عقب نشینی بودند که توسط نیروهای دشمن محاصره شدند و به معنای واقعی ،تا آخرین فشنگ خود جنگیدند. ظاهرا در همین زمان زخمی شده و خود را در میان نیزارها پنهان می کنند و در اثر خون ریزی شهید می شوند . • چه تلاش هایی برای یافتن ایشان انجام شد ؟ ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است . • با توجه به الگو قرار دادن شهدا در زندگی ، اگر شهید هاشمی در زمان حال حضور داشتند آیا وارد مقوله ی سیاست می شدند و چگونه عمل می کردند؟ جنگ ما برای دفاع از نظام بود ، برای دفاع از اسلام بود و این خود امری سیاسی است و امروز هم دفاع از اسلام و قران و منافع ملی و منافع مردم مهم ترین مساله ی سیاسی است . معتقدم ایشان هم مثل قبل فردی سیاسی می بودند ولی جناحی عمل نمی کردند بلکه دفاع از اسلام و نظام را سرلوحه فعالیت های خویش قرار می دادند . نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:26:38.
گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»
میگفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شدهای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید اینبار به عملیات بروم.»
به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع ۱۸۶۶ نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»
دلش شاد شد. میخواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چهقدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود.میرود توی خط. نزدیک ساعت شش میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه میکرد.
بعد از رهایی نیروها، میرود داخل سنگر مینشیند. به محض این که نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: «الآن دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»
دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآیند و میروند نوک قله. میگویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجیها نزدیک آن هستند.»
شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.
ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبههها زنده ماندهایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.
چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من ۲۴ ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم.»
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»
میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد.
رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.»
گفت: «دلم شور میزد. یکی دایم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»
ادامه مطلب
یک سرباز داخل آن نگهبانی میداد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفتهایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»
برادر رزمنده که ما را به آنجا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمیآید.»
برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت میکردند. انگار نه انگار که جنگی هست.
ادامه مطلب
وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این قدر دلش شور میزند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شدهاند. میخواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس میگیرن
ادامه مطلب
بیاد شهيد على پاشايى:
چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونهى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همهشان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمىداد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مىكشيد.
هر چه در گوشش مىخوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مىمانى»، توجهى نمىكرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنىاش بود پاسخمان را مىداد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانهى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچهها دورهاش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مىكنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان...
خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفهى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامهى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!»
(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)
راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده
ادامه مطلب
مى گفت: “بين راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به اين كه نارنجكى در جيب دارم دستم را با قيافه اى تهديدآميز به جيبم مى بردم و آن ها از بيم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسيديم و سروكله ى رفقا از دور پيدا شد و احساس امنيت كردم، نارنجك كذايى را كه حالا سيبى سحرآميز شده بود از جيبم بيرون آوردم و به نيش كشيدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد”.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب