فریب ابرقدرتها را نخورید
خبرنگار شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» در بخشی از وصیتنامه خود نوشته است: قدر این نایب امام زمان (عج) [امام خمینی] را بدانید و اگر خدمتش مشرف شدید سلام من حقیر را نیز به او برسانید و هرگز فریب منافقین و ابرقدرتها را نخورید.
کد خبر: ۲۵۱۲۶۳
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۰ - 06August 2017
به گزارش دفاع پرس از کرمان، «غلامرضا نامدارمحمدی» یکی از 10 خبرنگار شهید عرصه رسانه استان کرمان است. آنچه که در زیر میخوانید بخشی از زندگینامه و وصیتنامه این خبرنگار شهید به مناسبت فرا رسیدن روز خبرنگار است که در ادامه میخوانید.
خبرنگار شهید غلامرضا نامدارمحمدی در سال 1341 در تاریخ 17 بهمن در یکی از محلات قدیمی تهران متولد شد. غلامرضا با برادر بزرگش محمدحسین که او نیز به درجه رفیع شهادت نائل شده است بیشتر میجوشید زیرا تفاوت سنی ایشان دو سال بیشتر نبود و انگار از همان کودکی بیشتر همدیگر را میفهمیدند.
کم کم جریانات انقلاب شکل گرفت و این دو برادر با شور و حال عجیبی در تظاهرات و فعالیتهای انقلابی شرکت کردند. آنها حتی در بعضی از تظاهراتهای مهم تهران مانند 17 شهریور و روزهای پیروزی انقلاب به تهران میرفتند و در آنجا در تظاهرات شرکت میکردند.
با پیروزی انقلاب، غلامرضا در جهاد کرمان مشغول به کار شد و اواخر سال 58 وارد سپاه تهران شد و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. کار در نشریه «پیام انقلاب» به عنوان خبرنگار و عکاس از دیگر زوایای زندگی سراسر افتخار غلامرضا بود.
غلامرضا در 23 اسفند 63 در حالی که مشغول تهیه عکس از رشادت رزمندگان اسلام بود در جزیره مجنون در اثر انفجار خمپاره به شهادت رسید.
بخشی از مناجاتنامه شهید غلامرضا نامدارمحمدی
الهی! این بدن من مملوک توست ملک توست انشاءالله که عبد توست.
با آن هر چه میخواهی معامله کن، اگر میخواهی آن را بسوزانی بسوزان.
اگر میخواهی آن را تکهتکه کنی تکهتکه کن. اگر میخواهی آن را بیسر کنی چنین کن.
اگر میخواهی این پیکر را مانند مولایم اباعبدالله (ع) لگدمال ستوران کنی چنین کن و اگر میخواهی مانند عباس (ع) عموی تشنگان حسین بدنم را بیدست و پا کنی چنین کن و اگر میخواهی ...
ولی از تو تقاضایی دارم، تو را به عزت زهرای مرضیه (س) با این بدن عاصی قهر مکن.
چرا که اگر بدانم تو از عذابم لذت میبری بسمالله.
اگر بدانم تو با دیدن بدن سوختهام شادان میشوی بسمالله.
اگر بدانم تو با بدن بیسرم خرسند میشوی بسمالله.
کور باد آن چشمی که غیر تو را ببیند و برای غیر تو ببیند.
کور باد آن گوشی که برای غیر تو بشنود و غیر کلام تو را بشنود.
بریده باد آن دستی که برای غیر تو حرکت کند.
بخشی از وصیتنامه شهید غلامرضا نامدارمحمدی
پدر و مادر عزیز و برادران و خواهران گرامی شما را به آن چیزی وصیت میکنم که علی ابن ابیطالب (ع) هنگام مرگ چنین وصیت نمود «اوصیکم عبادالله بتقوی الله و نظم امرکم».
تقوای خدا را پیشه کنید تا خیلی از حجابها از پیش چشم شما برداشته شود.
همیشه با خودم میگفتم آیا میشود روزی من نیز به فیض کامل شهادت نائل شوم و دین خود را به اسلام و انقلاب و امام ادا کنم؟
گاهی میگفتم خیر نمیتوانم، چون تا سعادت نباشد شهادت نیست، پس من سعادتش را ندارم و گاهی نیز دل خود را تسکین داده و میگفتم میشود مگر آنها که شهید شدهاند غیر از ما بودهاند فقط آنها خود را خالص «الله» کردند و متقی شدند و بعد «مهاجر الیالله» گشتند. پس باید اول خود را ساخت یعنی اول باید سعادت را کسب نمود و بعد شهادت را.
نکتهای که لازم میدانم تذکر دهم این است که من این راه را با شناخت کامل انتخاب کردهام و هیچ زور و اجباری در انتخاب این راه در کار نبوده است.
از تمام دوستان و عزیزان و مخصوصاً پدر و مادر و برادران و خواهرانم خواهشمندم مرا ببخشند و چنانچه از من رنج و ناراحتی به آنها رسیده است آن را به بزرگی خود ببخشند.
ضمناً دعای خیر برای من عاصی فراموش نکنید، از چیزهایی که در قلب من جا دارد این امام عزیز است که خدا میداند همیشه با خدای خود میگفتم که اگر میخواهی امام را به نزد خود ببری ای خدا، اول مرا بمیران چرا که نمیتوانم غم از دست دادن او را تحمل کنم. لذا از شما عزیزان که شاید این وصیتنامه را میخوانید میخواهم که امام عزیزمان را تنها نگذارید و قدر این نایب امام زمان (عج) را بدانید و اگر خدمتش مشرف شدید سلام من حقیر را نیز به او برسانید و هرگز فریب منافقین و ابرقدرتها را نخورید.
انتهای پیام/
ادامه مطلب
[ یک شنبه 15 مرداد 1396 ] [ 1:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ناصر حیدری همرزم شهید «حسن هراتی» میگوید: حسن بعد از شهادت حاج قاسم میرحسینی، سعی میكرد روحیه بچهها را قوی نگه دارد، روی دژ حركت میكرد و فریاد میزد: دشمن را امان ندهید، اسلحه حاج قاسم زمین نماند. کد خبر: ۲۵۱۲۸۹ تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۱ - 06August 2017 به گزارش دفاع پرس از کرمان، به بهانه برگزاری اولین یادواره شهدای اطلاعات و امنیت نیروی زمینی سپاه جنوبشرق کشور که پنجشنبه 19 مرداد در حسینیه ثارالله کرمان برگزار میشود، به معرفی تعدادی از شهدای این واحد در دوران هشت سال دفاع مقدس میپردازیم. در ادامه نگاهی کوتاه به زندگی و خصوصیات رفتاری شهید «حسن هراتی» انداختیم که در ادامه میخوانید. شهید «حسن هراتی» در هفتم مردادماه سال 1340 در روستای محمدآباد هراتی در شهرستان زابل به دنیا آمد. در 6 سالگی برای گذراندن دوران ابتدایی به مدرسهای در روستای کرباسک رفت، پس از پایان دوره راهنمایی در سال 58 ـ 57 به هنرستان فنی شهرستان زابل راه یافت و در رشته برق مشغول به تحصیل شد. سال اول دبیرستان بود که انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. با اینکه نوجوان بود، اما دلبستگی عجیبی به انقلاب و امام داشت. شرکت در تظاهرات و آگاه نمودن مردم روستا به اهداف انقلاب را وظیفه خود میدانست. در آزمون عمومی شرکت کرد و در رشته نقشهکشی دانشگاه یزد قبول شد. مدتی در دانشگاه درس خواند، با شروع جنگ تحمیلی وارد جبهه شد. در مرحله اول عملیات کربلای 5 از ناحیه صورت، پهلو و گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به صف شهیدان گلگونکفن پیوست. اگر جنگ به نفع دشمن تمام شود درس خواندمان به چه دردی میخورد؟! علی هراتی برادر شهید روایت میکند: یک روز راجع به جبهه رفتن حسن صحبت میكردیم. گفتم: چرا دانشگاه را رها كردی؟ دَرسَت را میخواندی بعداً جبهه هم میرفتی. گفت: مرخصی تحصیلی گرفتهام. گذشته از مرخصی برادر! درس را در آینده هم میشود خواند، ولی جبهه امروز هست و معلوم نیست فردا هم باشد. ثانیاً! اگر خدای ناكرده جنگ به نفع دشمن تمام شود و به ضرر ایران اسلامی، آن وقت دیگر درس خواندمان به چه دردی میخورد؟! حسن هراتی جان هر چهار نفرمان را نجات داد سامانی همرزم شهید هراتی روایت میکند: به اتفاق سه تن از برادران، اعرابی، محمودی و هراتی عازم مأموریت ویژه مرزی شدیم. باید از مسیر دریاچه هامون میرفتیم و از جنوب خراسان، وارد زابل میشدیم. مسیر طولانی و پرخطری بود. بین راه لندكروز خراب شد. ماشین را بردیم به تعمیرگاه و پس از تعمیرات لازم راه افتادیم. نزدیک «نهبندان» كه رسیدیم، حسن هراتی راننده بود، دیدم هر چه فرمان را میپیچاند، ماشین نمیپیچد! ماشین را متوقف كرد. علت را بررسی كردیم متوجه شدیم كه این راه را هم فقط به لطف خدا آمدهایم و گرنه ماشین سه عدد از پیچهای فرمان را ندارد و فقط با یک پیچ تا اینجا آمده كه آن یكی هم بریده بود. در نقطه بیابانی، بیآب و آبادی و گرم و سوزان كه تنها كاروانهای اشرار با تجهیزات كامل از آنجا میگذشتند، متوقف شده بودیم و مأیوس. هیچ راه چارهای به ذهنمان نمیرسید كه ناگهان حسن آچاری برداشت و شروع به بررسی اطراف و زیر ماشین كرد. زیر ماشین بود كه صدا زدم: «حسن! چه میكنی؟» گفت: «دنبال پیچ میگردم» اهمیتی به حرفش ندادم. چند دقیقهای گذشت، حسن گفت: «درست شد» گفتیم: «چطور؟!» گفت: «چهار تا پیچ از جاهای غیرضروری ماشین باز كردم و بستم اینجا» ماشین روبراه شد و تدبیر حسن هراتی جان هر چهار نفرمان را از تلف شدن یا طعمه اشرار شدن نجات داد. اسلحه حاج قاسم زمین نماند ناصر حیدری همرزم شهید روایت میکند: بعد از شهادت حاج قاسم میرحسینی، سعی میكرد روحیه بچهها را قوی نگه دارد. روی دژ حركت میكرد و فریاد میزد: «دشمن را امان ندهید، اسلحه حاج قاسم زمین نماند.» و خودش پیشاپیش نیروها میجنگید و فرمان میداد. قبل از عملیات كربلای پنج با من خداحافظی كرد و گفت: «ناصر! من دیگر به زابل برنمیگردم، مگر جنازهام را ببری.» همانطور هم شد او شهید شد و جنازهاش هم بعد از حدود 40 روز به زابل آمد. خیلی كم فرزندش را میبوسید، میگفت: میترسم مانع جبهه رفتنم شود پدر و همسر شهید روایت میکنند: حسن داشتن فرزند را نعمت میدانست. خیلی علاقهمند بود كه پدر شود. ولی وقتی از این نعمت برخوردار شد، بچه را در آغوش نمیگرفت. خیلی كم او را میبوسید، دلیلش را میپرسیدم، میگفت: «میترسم مهرش به دلم بنشیند و مانع جبهه رفتنم شود و از طرفی اگر افتخار شهادت نصیبم گردد، نمیخواهم نبودنم در روحیه این طفل معصوم اثر سوء بگذارد». انتهای پیام/
[ یک شنبه 15 مرداد 1396 ] [ 1:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
12 مرداد 1396 هجری شمسی برابر با 10 ذی القعده 1438 هجری قمری و 3 آگوست 2017 میلادی کد خبر: ۲۵۰۱۹۳ تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۱ - 03August 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (12 مرداد) • برگزاری انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی (1358 ه.ش) • تاسیس شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی (1359 ه.ش) • شهادت شهید نادر افخمی (1360 ه.ش) • شهادت شهید حسین کامیابی (1362 ه.ش) • شهادت شهید مرتضی زارع (1362 ه.ش) • شهادت شهید سعید کهن (1367 ه.ش)
[ پنج شنبه 12 مرداد 1396 ] [ 7:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یکی از نیروهای بسیجی که حتّی نماز شبش هم قضا نمیشد را مسئول توزیع یخ کردم. از درایت او همهی سنگرها از نعمت یخ کافی برخوردار میشدند؛ اما وقتی به شهادت رسید، کمبود یخ و نارضایتی دوباره نمایان شد. کد خبر: ۲۴۹۱۹۶ تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۴:۲۱ - 03August 2017 به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «یک نکته از هزاران» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است، که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهایدفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است. خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «یدالله بلوجانی» از پیشکسوتان و رزمندگان دفاع مقدس استان کرمانشاه است. ... گرمای تابستان در جبههی گیلانغرب طاقتفرسا بود. برای همین روزانه چندین قالب یخ بین بچهها توزیع میشد. همیشه از کمبود یخ و شیوهی تقسیم آن معترض بودند. من مسئول یکی از دستهها بودم. برای رفع این مشکل یکی از نیروهای بسیجی که حتّی نماز شبش هم قضا نمیشد را مسئول توزیع یخ کردم. او یخها را به طور مساوی تقسیم میکرد و به بچهها میداد. از درایت او همهی سنگرها از نعمت یخ کافی برخوردار میشدند. مدتی گذشت تا این بسیجی مخلص که اسمش یادم نیست، به شهادت رسید. بعد از آن، کمبود یخ و نارضایتی دوباره نمایان شد. انتهای پیام/
[ پنج شنبه 12 مرداد 1396 ] [ 7:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
از ويژگیهای «عمليات غدير» اين است كه همانند «مرصاد» چند روز پس از قبول قطعنامه انجام گرفته است. کد خبر: ۲۵۰۸۸۹ تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 03August 2017 به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، «عمليات غدير» در روزهای پايانی جنگ انجام گرفت. عملياتی بزرگ و تأثيرگذار كه اگر با موفقيت همراه نمیشد، شايد اكنون تاريخ جنگ بهگونه ديگری رقم میخورد. از ويژگیهای «عمليات غدير» اين است كه همانند «مرصاد» چند روز پس از قبول قطعنامه انجام گرفته است.
[ پنج شنبه 12 مرداد 1396 ] [ 7:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نفربر آنقدر پایین آمد که با آمبولانس برخورد کرد و آمبولانس کج شد به طرف دره. تنها خوششانسی ما در آن لحظات این بود که زنجیرهای نفربر گیر کرده بود به آمبولانس و ماشین را به صورت معلق نگه داشته بود. به گونهای که اگر تماسش با ماشین ما قطع میشد، همه ما به ته دره سقوط میکردیم. کد خبر: ۲۵۰۰۹۱ تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۹ - 03August 2017 به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است. این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند. دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «میرزاحسین اسلامیان» از استان یزد میباشد. خاطره اول بسیج خانه دوم ما بود. ظهرها یکراست از مدرسه به پایگاه بسیج میرفتیم. حتی گاهی شبها هم توی بسیج میخوابیدیم. توی همان پایگاه بسیج روستای شرفآباد میبد که بعدها تبدیل به پادگان آموزش نظامی شد، کار با اسلحه را یاد گرفتم و آموزش دیدم. جنگ که شروع شد بسیاری از بچههای پایگاه به جبهه رفتند. دوستی داشتم به نام «حسین مزیدی» که به خاطر جثه کوچکش معروف بود به «حسین آهو». حسین هم میخواست که به جبهه برود اما مسئولین قبول نکردند. دست آخر به خاطر اصرارهایش او را به دو راهی طبس فرستادند که همانجا هم شهید شد. «قدمعلی ملانوری» هم میخواست به جبهه برود. به او هم گفتند: «تو قدت کوتاهه. خوب هم آموزش ندیدی». او هم قبول کرد که بماند. قدمعلی هم یک بار دیگر آموزش دید و بعدها به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی اسیر شد. آن روز وقتی مسئولین، حسین و قدمعلی را دست به سر کردند من دیگر رویم نشد بروم جلو. با خودم میگفتم: «آخه با این جثه کوچیکت میخوای بری پیش مسئولین و بگی کجا میخوای بری»؟. بعدها دوباره آموزش دیدم و تابستان سال 1361 با تعطیلی مدارس آماده اعزام شدم. ما را به پادگان تیپ نجف اشرف در اهواز بردند. آنجا برای اولی بار «شهید ذبیحالله عاصیزاده» را دیدم. مسئول اطلاعات و عملیات تیپ بود. همان روز برای ما صحبت کرد. گفت: «هرکس با توجه به تواناییهاش وارد یگانهای مختلف تیپ بشه». با این صحبت او، تصمیم گرفتم که وارد گردان بهداری شوم و توی جبهه امدادگر باشم. همان روز ما را به اندیمشک بردند تا آموزش بدهند. دوره آموزشی ما 45 روز طول کشید. بعد از دوره آموزشی ما را برای چند روزی به مهران بردند. در همان مدت تیپ 41 ثارالله یک عملیات محدود توی منطقه انجام داد. هدف آن عملیات انتقال خط به جلوتر بود تا شهر مهران از زیر آتش دشمن بیرون بیاید. توی همان عملیات برای اولین بار جنگ را از نزدیک لمس کردم و برای اولین بار به یک مجروح جنگی امداد رسانی کردم. خاطره دوم شب اول عملیات والفجر 4 بود. مجروحها را سوار یک آمبولانس مینیبوسی کردیم تا به عقب برگردانیم. مسیر ما از توی جاده کوهستانی و ارتفاعات میگذشت. وسط راه به یک ستون نظامی برخوردیم. مانده بودیم چه کار کنیم. کمی جلوتر یک تکه از کوه را کنده بودند و به اصطلاح پارکینگ درست کرده بودند. راننده اصفهانی آمبولانس ما تصمیم گرفت آمبولانس را توی همان پارکینگ کوچک جا بدهد تا ستون نظامی رد شود. همان لحظه یک نفربر بیامپی، آمبولانس ما را دید و از سینه کوه رفت بالا تا راه برای عبور ما باز شود. بعد هم با دست اشاره کرد که عبور کنیم؛ اما همین که ما خواستیم از کنارش رد شویم، نفربر شل کرد و آمد به طرف پایین. آنقدر پایین آمد که با آمبولانس ما برخورد کرد و آمبولانس کج شد به طرف دره. تنها خوششانسی ما در آن لحظات این بود که زنجیرهای نفربر گیر کرده بود به آمبولانس و ماشین را به صورت معلق نگه داشته بود، به گونهای که اگر تماسش با ماشین ما قطع میشد، همه ما به ته دره سقوط میکردیم. صدای مجروحها بلند شد. فریاد میزدند: «یا ابوالفضل، یا حضرت عباس». توی آن تاریکی اوضاعی داشتیم. بالاخره یک نفر رفت روی نفربر و به رانندهاش فرمان داد تا آرام آرام به سر جایش برگردد. توی آن عقبگردِ نفربر صدای قرچ قرچ از بدنه آمبولانس بلند شد و بالاخره روی چهار چرخش قرار گرفت و حسابی به خیر گذشت. آن شب هرطور که بود مجروحها را به عقب منتقل کردیم. فردای آن روز تهرانیها آمده بودند و از منطقه فیلمبرداری میکردند. ظاهراً آمبولانس تکه پاره ما چشمشان را گرفته بود و مرتب از آن فیلمبرداری میکردند. راننده اصفهانی آمبولانس ما آدم بامزهای بود. با همان لهجه اصفهانیاش به فیلمبردار گفت: «دادا! این کار خودامونه. برو جلوتر از کار عراقیا فیلم بیگیر». انتهای پیام/
[ پنج شنبه 12 مرداد 1396 ] [ 7:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همسر شهید گفت: هیچ وقت نگفت که قرار است شهید بشود، به غیر از عملیات مهران. مثل این که خداوند خودش قبل از همه بشارت شهادت را به او داده بود. کد خبر: ۲۵۰۶۶۰ تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۰ - 03August 2017 گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار شهید حاج محمد حسین مردی ممقانی اول اسفند 1338 در ممقان دیده به جهان گشود. وی بسیار مذهبی و حساس به نماز اول وقت بود به نحوی که دیگران را همیشه به انجام واجبات دینی تشویق میکرد. سرانجام شهید مردی ممقانی در تاریخ 11 تیر 1365 در جریان عملیات کربلای یک در منطقه عملیاتی مهران به درجه شهادت نائل آمد. چهار روایت از زندگی شهید محمدحسین مردی ممقانی را در ادامه میخوانید: روایت اول/ مسعود نوری همرزم شهید سپاه مریوان که بودیم، یک روز از مرکز چند پزشک برایمان فرستادند. پزشکها دنبال مسئول آنجا میگشتند تا برگهی معرفیشان را به او تحویل دهند. برحسب تصادف دیدم که ممقانی ظرفها را شسته و دارد میآید طرف ما. به آنها گفتم: «بفرمائید این هم آقای ممقانی که دنبالشان میگشتید». دیدم با تعجب به او نگاه کردند و گفتند: «ایشان داشته چی کار میکرده»؟ گفتم: «هیچی نوبت شهرداریش بود و رفته بود که ظرفها را بشوید». گفتند: «مگر آقای ممقانی که میگویند مسئول بهداری منطقه هست، ایشان نیست»؟ گفتم: «چرا خودشه». گفتند: «پس چرا باید ظرفها را بشوید»؟ گفتم: «اگر چند روز این جا بمانید خودتان میفهمید». روایت دوم/ همسر شهید یکبار از طرف سپاه، برایمان مشهد گرفتند زیارت امام رضا (ع)، ایشان آمدند و گفتند: «به دیدن پدر و مادر برویم بهتر است یا به دیدن امام رضا (ع)»؟ گفتم: «برای من فرق نمیکند. هرجور که شما راحتتر هستید و تمایل دارید آن کار را انجام دهید». گفت: «لحظهای که مادرم مرا میبیند بهترین لحظه برای من است و مادر را شاد کردن بهتر از زیارت امام رضا (ع) است». به همین خاطر هر وقت از منطقه میآمدیم عقب، میرفت تبریز که پدر و مادرش را ببیند. خیلی جاها با حاجی بودم؛ مریوان، اسلامآباد غرب، اهواز، اندیمشک. اکثر عملیاتها نزدیک ایشان بودم. یا توی بیمارستانهای شهرهای مرزی و یا توی اورژانس مناطق عملیاتی. ممقانی هم خیلی از موارد زندگیاش را به من میگفت. با اینکه خطرات زیادی را پشت سر گذاشته بود ولی هیچ موقع نه به من و نه به هیچکس دیگری نگفت که شهید میشود. هیچ وقت نگفت که قرار است شهید بشود، به غیر از عملیات مهران، مثل این که خداوند خودش قبل از همه بشارت شهادت را به او داده بود. ممقانی فهمیده بود که مهران منزل آخر او است. روایت سوم/ مجتبی عسکری همرزم شهید همیشه برای انجام کارهای سخت، خودش پیش قدم بود. همین باعث شده بود که بچهها در کارها از جان و دل مایه بگذارند. زمان عملیات هم غیر ممکن بود که یگان را تنها بگذارد. در عملیات فتحالمبین به شدت زخمی شد. ترکش خورد توی فکش، طوری که دور دندانهایش را با سیم بسته بودند تا حرکتی نداشته باشد. با این حال هر چه به او اصرار میکردند برود عقب نمیرفت. حتی نمیتوانست غذا بخورد و فقط آب کمپوت میخورد. یک ماه با همان وضع در منطقه ماند و نیروهایش را رها نکرد. میگفت: «فعلا وقت این حرفها نیست، حالا زمان جنگ است، یک نیرو هم یک نیرو است». روایت چهارم/ فرهنگیفر همرزم شهید قبل از عملیات کربلای یک، وقتی برای شناسایی میرفتیم مهران حس کردم که حاجی عوض شده و یک حالت خاصی دارد و خیلی ساکت بود و توی لاک خودش. تا این که خودش سر صحبت را باز کرد و با یک بغضی گفت: «این عملیات تمام بشه میرم عاشورا»، چون آذری زبان بود پیش خودم گفتم حتما میخواهد برود لشکر 31 عاشورا. گفتم: «حاجی میخوای بری لشکر 31 عاشورا»؟ گفت: «نه. میخواهم برم عاشورا». چندبار این جمله را تکرار کرد. آن موقع نفهمیدم، ولی دو روز بعد وقتی خبر شهادتش را آوردند تازه فهمیدم. انتهای پیام/ 181
[ پنج شنبه 12 مرداد 1396 ] [ 7:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همسر شهید محسن حیدری گفت: محسن در آخرین لحظات زندگیاش پشت بیسیم گفته بود «دارند ما را میزنند. زدنمون. یا حسین» و دیگر صدایش شنیده نشد. کد خبر: ۲۵۰۴۳۸ تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۸ - 31July 2017 به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، این روزها خوب می شود با حرف های شهید آوینی زندگی کرد. انگار حرکت کاروان اباعبدالله(ع) و زینب کبری(س) هرگز متوقف نشده است. می شود هنوز آهنگ کاروان سال ۶۱ هجری قمری که در کربلا پیچید را شنید. می توان مردانی از دیار دل را دید که خود را به این کاروان می سپارند. چه زیبا گفته بود مرتضی که عَلَمِ خمینی(ره) بر زمین نمی ماند، مگر ما مرده ایم!؟ همسر شهید محسن حیدری اولین شهید مدافع حرم خمینی شهر امروز گذری کوتاه از زندگی همسرش را برای مخاطبان روایت می کند. منبع: مشرق
[ دوشنبه 9 مرداد 1396 ] [ 7:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رفتم بالای خاکریز تا خبر از گردان بگیریم که بچهها کجا ماندن؟ صحنهای دیدم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. کد خبر: ۲۵۰۴۴۶ تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۵ - 31July 2017 به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، «حمید صدری» از رزمندگان دوران دفاع مقدس به تشریح یکی از خاطرات خود از آن دوران پرداخت، که در ادامه میخوانید. حدود ساعت نزدیک ۱۰ شب بود. از منطقه عمومی شلمچه بعد از عبور از خط خودمان وارد آب شدیم. هوا بسیار سرد و منطقه آرام بود. قرص ماه کامل بود به طوری که همه چیز دیده میشد. در موقع ورود به آب برای کنترل نیروها از ستون خارج شدم. سمت راست ستون هم با ابوالفضل خدامرادی بود. عراقیها بعضی مواقع روی منطقه منور میزدند. منورها هدفدار نبود. کمینها تک تک شلیک میکردند. با یک آهنگ خاصی صدای تق تق تیرها میآمد و رد میشد. گلولههای رسام یک نظم خاصی داشتند و روی سطح آب آهنگ خاصی ایجاد میکردند. توی آب که بودیم بعضی جاها پامون روی زمین بود. ولی بعضی جاها عمق آب زیاد میشد پا میزدیم و شنا میکردیم. عراقیها برای اینکه نیروی پیاده از آب رد نشوند، داخل همون منطقه یک جاهایی رو عمقش را زیاد کرده بودن.بعضی جاها آب مثلا یک متر و نیم بود.یکباره سه متر میشد و این مجدد تکرار میشد. کم کم به سمت خط عراق که نزدیک میشدیم عمق آب کم میشد. صدای عراقیها هم واضحتر شنیده میشد. صدای ماشین، لودر و تانک هم میآمد. هر چقدر که به خط دشمن نزدیکتر میشدیم عمق آب کمتر میشد. با توجه به عمق آب، ابتدا به صورت نشسته و بعد به حالت خوابیده حرکت میکردیم. موقع شلیک منور، همه میرفتند زیر آب. جلوتر که میرفتیم عمق آب کمتر میشد. یکباره به کوهی از سیم خاردر و موانع خورشیدی رسیدیم. اولین سوال این بود که چه کسی میخواهد از این جا رد بشود. ارتفاع سیم خاردار زیاد بود. عرض سیم خاردارها به صورت کلاف مانند و به عمق دومتر با ردیفهای زیادی در شب دیده میشد. شروع کردیم به بریدن سیم خاردارها. تخریبچیها با یک سیم چینهای بلند شروع کردند به باز کردن معبر. من و ابوالفضل هم کمک میکردیم. از این 10 ردیف سیم خاردار، سومین یا چهارمین ردیف رو بریده بودیم که سمت چپ، آهنگ گلولههای عراقیها بهم خورد. «آهنگ به هم خوردن» یعنی اینکه اینها یک چیزهایی دیدهاند. بالای سر ما منورها روشن شد. البته ما اونها رو نمیدیدیم. منطقه به یکباره منفجر شد. بارانی از گلوله و توپ منطقه را زیر آتش گرفت. گویا عراقیها گروهان محمدباقر فتح اللهی رو دیده بودند و داشتند همهی آتشها رو روی آن منطقه متمرکز میکردند. کم کم وسعت منطقهای را که میزدند زیاد کردند. جمال حبیبی دیده دیدهبان گردان کنار من بود. جمال ۱۲ قبضه خمپاره ۱۲۰، چهار یا پنج قبضه موشک ۱۰۷، تعدادی هم کاتیوشا تحت نظرش بود. جمال میخواست آتش رو متمرکز کنه روی خط عراقیها که آتش دشمن ما رو هم در هم کوبید. بعد از عملیات فهمیدم جمال همان جا شهید شده است. نمیدانم از اون ردهی دهم ما چطور رد شدیم! چون حین درگیری بود. من دقیقا یادم نیست. قرار بود کمین رو چهار نفر از دوستان ما بزنند ولی چون وضعیت خیلی خراب بود از زدن کمین منصرف شدیم و از کنارش رد شدیم. من جلوی ستون بودم. پشت سر من هم حمید همراز بود. بعد نقی داور پناه و رضا مرادی بودند و بعد هم بقیه… .تو همین حین که رد میشدیم ابوالفضل خدامرادی تا بلند شد عراقیها آتش رو متمرکز کردند روی او و زدنش و بعد محمود سهرابی را زدند. آنجا مجبور شدیم داخل آب خیز برداریم. آرام حرکت کردیم. همه حواسم به ۱۰ متری جلو بود، یک تیربارچی خیلی با حوصله به طرف بچهها تیراندازی میکرد. از ۱۰ متر مانده بلند شدیم و هجوم بردیم سمت عراقیها. حالا این عراقیها چی شد ترسیدند؟! تیربار رو ول کردند. افتادیم داخل سنگر عراقیها، حدود ساعت 12 یا یک نصف شب درگیری تن به تن خیلی شدید شروع شد. داخل و پشت کانال درگیری بود. انفجارها خیلی نزدیک بود. تا ساعت حدود 2 یا 3 صدای گلوله توپ و خمپاره میآمد، ولی درگیری نزدیک و تن به تن خوابید. بعداً من از طریق یکی از پیکها آمار گرفتم، دیدم از ۱۵۰ نفری که از گروهان ما وارد آب شده اند (آن افرادی که در آن حد در دسترس بنده بودند) ۱۱ نفر یا ۱۳ نفر زنده بودند که همهی آنها زخمی شده بودند. از آن یکی خط هم خبر نداشتیم بعداً فهمیدم که از گروهان محمد باقر فتح اللهی سه نفر بیرون آمدهاند. در مجموع از ۳۰۰ نفر فکر میکنم ۲۰ یا ۳۰ نفر مانده بودیم. از آنها هم یکی تیر به بازویش و یکی دیگر به دهانش ترکش نارنجک خورده بود. دو تا ترکش نارنجک هم به پشت و بازویم خورده بود. ولی با این وجود خط را تصرف کردیم. صحنهای که بسیار تحمل آن برای من سخت بود، این بود که صبح به یکباره به فکرم رسید که ما ۱۵۰ نفر بودیم اون یکی گروهان هم ۱۵۰ نفر بودند. پس بچهها کجا هستند؟! رفتم بالای خاکریز، رو به آب گرفتگی صحنهای غیرقابل تحمل را دیدم. پشت خط افرادی که میخواستند خط را تصرف کنند کنار یکدیگر افتاده بودند تمام کسانی که لباس غواصی پوشیده بودند از بچههای خودمان بودند.نتوانستم تحمل کنم. برگشتم پایین. کنترلم را کاملا از دست دادم و نتوانستم بایستم. بعد به تک تک بچهها فکر کردم که از کدام گردان بودند؟ متوجه شدم که از کادر گردان ولی عصر (عج) به غیر از عدهی معدودی همه شهید شدهاند. از کادری که در عملیاتهای بزرگ کارهای بسیار بزرگی انجام داده بودند مثل باقر فتح اللهی، یوسف قربانی، محرمی، چمنی، خدامرادی، سهرابی، داورپناه، ابراهیم اصغری و… . گردان ولی عصر (عج) تموم شد. منبع: ایسنا
[ دوشنبه 9 مرداد 1396 ] [ 7:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اخلاق خوب فرمانده سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه دهگلان باعث شده بود که اتحاد و همبستگی خوبی میان برادران اهل سنت و شیعیان شکل بگیرد. اتحادی که به نفع نظام نوپای جمهوری اسلامی و به ضرر گروهکهای ضدانقلاب تمام شد. کد خبر: ۲۵۰۴۵۸ تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۸ - 31July 2017 به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، بعد از تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه دهگلان، شهید محمد جعفری ـ معروف به حمه رابی ـ فرماندهی این سازمان را بر عهده گرفت. شهید جعفری از جمله جوانان انقلابی دهگلان بود که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با چهره های مذهبی و انقلابی کردستان ارتباط خوب و مناسبی داشت. شهید محمد جعفری در کنار مادر و همرزمانش منبع: پیشمرگ روح الله
اسلحه حاج قاسم زمین نماند
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (12 مرداد)
ادامه مطلب
دست پر خیر و برکت یک بسیجی در گرمای طاقتفرسای جبهه
ادامه مطلب
دشمن را وجب به وجب عقب رانديم
آن زمان كه دشمن بعثی به تصور ضعف در جبهه ايران اسلامی به كشورمان حمله كرد، يگانهای حاضر در منطقه خوزستان يا آنهايی كه به سرعت خود را به اين جبهه رسانده بودند، چنان مقاومتی در برابر انبوه تانکهای دشمن نشان دادند كه براي بعثيها قابل باور نبود. اين يگانها در ميان كمبود تسليحات و نفرات، طي عمليات غدير به صفوف تانكهاي دشمن حمله كردند و او را وجب به وجب و متر به متر وادار به عقبنشيني كردند. در حالي كه هنوز در ايام گرم مردادماه قرار داريم، به سراغ سرهنگ امين ياميني از رزمندگان حاضر در عمليات غدير رفتيم تا بيشتر از حال و هواي روزهاي پاياني جنگ بدانيم.
به عنوان يك رزمنده حضور در جبهههاي جنگ را از چه زماني تجربه كرديد؟
من متولد سال 46 هستم. وقتي جنگ شروع شد سنم به جبهه رفتن قد نميداد، اما از زماني كه مجوز اعزام گرفتم تقريباً تا پايان جنگ در جبهه بودم. سال 62 در 16 سالگي براي اولين بار به عنوان بسيجي به جبهه رفتم. كمي بعد پاسدار شدم و تداوم حضورم در جبهه در همين كسوت پاسداري بود تا اينكه جنگ به اتمام رسيد.
تمام اين مدت را در لشكر 10 سيدالشهدا(ع) بوديد؟
اكثر بچههاي استان تهران رزمنده لشكر10 سيدالشهدا(ع) ميشدند و من هم عمده حضورم در جبههها را در اين لشكر بودم.
بين 27 تير ماه تا حدود پنجم مردادماه كمتر از 10 روز ميشود، اما روزهايي پر التهاب و پر حادثه كه هر آن اتفاقي در جبههها ميافتاد، آن زمان در كدام منطقه بوديد؟
همانطور كه گفتيد روزهاي آخر جنگ واقعاً شرايط خاصي در جبههها حكمفرما بود. اول پذيرش قطعنامه، بعد حمله دشمن، سپس حمله منافقين و حوادث ديگر كه باعث شد اين مقطع از جنگ را يكي از خاصترين مقاطع دفاع مقدس بدانيم. آن زمان من فرمانده يكي از گروهانهاي گردان حضرت زينب(س) از لشكر 10 بودم. بخشي از نيروهاي لشكر مقارن با روزهاي پاياني جنگ در ماووت عراق مستقر بودند. بعد از عمليات نصر 4 كه ماووت را گرفتيم، همين طور آنجا بوديم تا اينكه قطعنامه پذيرفته شد و از ما خواستند منطقه را تخليه كنيم. در ماووت خبر پذيرش قطعنامه را شنيديم.
حال و هواي آن روزهاي جبههها چطور بود؟
در رأس پذيرش قطعنامه حضرت امام قرار داشت و به تبعيت از ايشان ما هم موضوع را پذيرفتيم ولي يكسري مسائل وجود داشت كه باعث ناراحتي و نگراني رزمندهها ميشد. حضرت امام از اول جنگ تا روزهاي پاياني جنگ شعار جنگ جنگ تا رفع فتنه را بيان ميكردند اما ما ميديديم كه فتنه هنوز وجود دارد و قطعنامه نيز پذيرفته شده است. اين نگراني بين رزمندهها وجود داشت كه مبادا برخي با اهمالكاريشان باعث نوشيدن جام زهر توسط حضرت امام شدهاند. خوب يادم است وقتي اخبار ساعت 2 بعدازظهر 27 تيرماه 67 پذيرش قطعنامه را اعلام كرد، موجي از ناراحتي در ميان رزمندهها ايجاد شد. حتي بعضي از رزمندهها گريه ميكردند. لحظات قابل وصف نيست. منتها همانطور كه عرض كردم چون در رأس پذيرش قطعنامه، امام قرار داشت، ما خودمان را مكلف به امر ولي فقيه ميدانستيم.
دو يا سه روز بعد از پذيرش قطعنامه هم كه دشمن حمله كرد. شما كه در منطقه ماووت بوديد چطور خودتان را به جنوب رسانديد؟
بعد از پذيرش قطعنامه به ما دستور دادند بايد به عقب برگرديم. در همين بين خبر رسيد كه دشمن به مناطق مرزي شلمچه، زيد، شرهاني، پيچ انگيزه و. . . حمله كرده است. در واقع دشمن از شمال تا جنوب خوزستان حمله كرده بود. انگار كه زمان به عقب برگشته باشد، بار ديگر مثل 31 شهريورماه 1359 شاهد حمله همهجانبه بعثيها بوديم. لشكر 10 دو اردوگاه اصلي در جنوب داشت. يكي در كنار سد دز نزديكيهاي دزفول و ديگري اردوگاه كوثر در اهواز. به محض شنيدن حمله دشمن، همه گردانها براي بازسازي نيروهايشان به اين دو اردوگاه رفتند. آن زمان كمبود نيرو داشتيم و بايد گردانها يگان رزميشان را بازسازي ميكردند. يادم است همان روز 31 تيرماه شايد چند ساعت بعد از يورش دشمن، روي جاده اهواز به خرمشهر با آنها درگير شديم.
در صحبتهايتان به كمبود نيرو اشاره كرديد، چرا در مقطع حساسي مثل آخر جنگ بايد جبههها با كمبود نيرو رو بهرو ميشدند؟
بخشي شايد به خاطر جو پذيرش قطعنامه بود كه مردم احساس ميكردند حالا كه جنگ تمام شده نيازي به حضور در جبههها نيست. بخشي هم مربوط به فصل تابستان ميشد. خيلي از مردم روستايي در تابستان سر زمينهاي كشاورزي كار ميكردند و امكان حضور در جبهه را نداشتند. فقط برخي از ادارات و نهادها اعزام داشتند كه نيروهايشان پاسخگوي گستره جبههها نبود. همه اين عوامل دست به دست هم داده بودند تا در آن مقطع حساس، تيپها و لشكرها كمبود نيرو داشته باشند.
عراقيها تا چه مناطقي پيشروي كرده بودند؟
سرعت پيشرويشان واقعاً زياد بود. در برخي از مناطق به عمق 100 كيلومتري نفوذ كرده بودند. خود ما اولين جاهايي كه با دشمن درگير شديم در پادگان حميد، ايستگاه حسينيه و دارخوين بود. در اين سه نقطه بود كه گردانهاي لشكر 10 به مصاف دشمن رفتند. هر كدام از اين مناطق چند كيلومتر با هم فاصله دارند و شرايطي پيش آمده بود كه گردان بدون اينكه ارتباطي با هم داشته باشند، مستقلاً با دشمن درگير ميشدند.
در همين زمان امام يك پيام عجيبي صادر ميكنند و از سپاه ميخواهند متر به متر بجنگد و دشمن را بيرون بيندازد، شنيدن اين پيام خاص چه حسي را در ميان رزمندهها ايجاد كرد؟
پيام امام(ره) به اين مضمون بود كه «اين نقطه حياتي كفر و اسلام است. يعني نقطه شكست يا پيروزي يا اسلام يا كفر است و بايد متر به متر جنگيد و هيچ چيز از هيچ كس پذيرفته نيست و اينجا نقطهاي است كه يا موجب ميشود سپاه دوباره در كشور حيات پيدا كند يا براي هميشه يك سپاه ذليل و مردهاي بشود.» وقتي اين پيام صادر شد، ما به حساسيت اوضاع بيش از پيش پي برديم. تلنگري براي ما بود كه باعث شد نيرو و انگيزه فوقالعادهاي در ميان رزمندهها ايجاد شود. همين طور ايشان پيامي را هم براي مردم اهواز و خوزستان صادر كرده بودند. بعد از صدور اين پيامها، ما به رغم كمبود تسليحات و امكانات با شدت بيشتري با دشمن درگير شديم. بچهها بيمحابا ميجنگيدند. بعثيها هم كه از نظر تسليحات واقعاً برتر بودند، مقاومت ميكردند و در بعضي از نقاط برخي از گردانها تا آستانه محاصره توسط دشمن پيش رفتند. شما تصور كنيد ما بايد در گرماي اواخر تيرماه و اوايل مردادماه در جبهه خوزستان با ستونهاي تانك دشمن ميجنگيديم، اما چون ميخواستيم دل امام را شاد كنيم، بچهها تا آخرين رمق مقاومت ميكردند و توانستيم روي بعثيها را كم و آنها را وادار به عقبنشيني كنيم. اگر اين مقاومتها نبود امكان سقوط خرمشهر ميرفت. آن وقت دشمن دست پري در مذاكرات داشت كه شكر خدا موفق به اين كار نشد.
همين درگيريها نام عمليات غدير گرفت؟
ما در دو مرحله وارد عمليات شديم. عمليات غدير كه البته بعدها اين نام روي آن گذاشته شد، در سوم مردادماه انجام گرفت. ابتدا ما دشمن را كه در برخي از نقاط 100 كيلومتر پيشروي كرده بود عقب زديم و در مرحله بعدي بايد مرزها را تأمين ميكرديم. بنابراين در روز دوم مردادماه 67 در اتاق جنگي كه در منطقه شلمچه قرار داشت، توسط مرحوم حاج حسين پروين جانشين وقت لشكر 10 سيدالشهدا(ع) براي عمليات غدير توجيه شديم. آن زمان سردار علي فضلي دچار مشكلات جسمي شده بود و حاج حسين پروين به جاي ايشان يگان را فرماندهي ميكرد. بعد از توجيهات و هماهنگيهاي اوليه قرار بر انجام عمليات شد. اما منطقه عملياتي از يك عقبه ضعيفي برخوردار بود. بايد روي جادهاي عمل ميكرديم كه دو طرفش آب گرفتگي بود و به موازاتش جاده ديگري قرار داشت كه يگانهاي ديگر از آنجا وارد عمل ميشدند. ما بايد با يگانهاي همجوارمان روي جاده آسفالته الحاق ميكرديم و دست ميداديم. واقعاً كار سختي پيشرو داشتيم.
دشمن چه امكاناتي را براي مقابله با رزمندهها تدارك ديده بود؟
در اين عمليات ما هيچ راهي جز ورود به اهواز و خرمشهر از طريق جاده نداشتيم. جادهاي كه 20، 30 متر بود و دشمن هم اين را به خوبي ميدانست و روي عرض جادهاي كه 20 الي 30 متر بيشتر نبود، انواع و اقسام سلاحهاي منحني زن، توپ، تانك،ضد زره و... مستقر كرده بود. اكثر بچههايي كه در اين عمليات توفيق شهادت نصيب شان شد، به واسطه گلوله مستقيم تانك يا اس پي جي به شهادت رسيدند. يعني شاهد يك جنگ تمام عيار تن و تانك بوديم. اما رزمندهها جانانه جنگيدند و مواضع عراق را يكي بعد از ديگري تسخير كردند و تا قبل از روشنايي صبح به نقطه صفر مرزي رسيديم و مرزها را تأمين كرديم. در اين عمليات شهدايي مثل مصطفي چارلنگ، علي دهقان، حسن تلاوت و... را داديم تا توانستيم دوباره به مرز شلمچه برسيم.
گويا بعد از رسيدن نيروها به شلمچه، رزمندهها ميخواستند دوباره به خاك عراق ورود كنند؟
وقتي رزمندهها به مرز رسيدند، به دليل خيانتي كه دشمن كرده بود ميخواستند آنها را داخل خاك خودشان تعقيب كنند ولي وقتي خبر به حضرت امام ميرسد، ايشان ميفرمايند ما به واقع كلمه قطعنامه را پذيرفتهايم و مثل دشمن نيستيم كه خلف وعده كنيم. بنابراين در همان مرزها مستقر شديم و به خاك عراق ورود نكرديم.
چه زماني جبههها آرامش خود را بازيافتند؟
ميتوانم بگويم از روز بعد از عمليات يعني از چهارم مردادماه آرامش منطقه را فراگرفت اما در همين زمان خبر حمله منافقين از مرز خسروي و پيشرويشان به كرند و اسلام آباد را شنيديم. به دستور فرمانده لشكر، يك عده از رزمندهها كه در اردوگاه دزفول بودند، به منطقه عملياتي مرصاد هلي برن شدند و در عمليات مرصاد شركت كردند. هر لحظه و هر ساعت دو هفته پاياني جنگ مملو از حوادثي بود كه انگار تمامي نداشت. جنگ به ظاهر تمام شده بود، اما هر روز با واقعه و حادثه خاصي روبهرو بوديم. حوادثي كه به لطف خدا و ايستادگي رزمندگان همگي به نفع جبهه خودي تمام شد و ما دفاع مقدس را با دو عمليات پيروز و موفق «غدير و مرصاد» به اتمام رسانديم.
منبع: روزنامه جوان
ادامه مطلب
ماجرای آمبولانس مجروحان عملیات والفجر 4
ادامه مطلب
چهار روایت از شهید «محمدحسین مردی ممقانی»
ادامه مطلب
شهیدی که از پشت بیسیم خبر شهادتش را اعلام کرد
زندگی محسن
اوایل فروردین ماه سال ۱۳۶۳ ایام فاطمیه و شهادت حضرت زهراء(سلام الله علیها) بود، مادرش صاحب فرزند جدیدی شده بود، نامش را محسن گذاشتند. در کوچه با بچه ها مشغول بازی بود، مادرش او را از بازی بیرون آورد و یک پیراهن مشکی به او پوشاند. محسن فقط ۹ سال داشت که از نعمت پدر محروم شد. پدرش یک روستایی ساده دل، پرتلاش و خادم روضه سیدالشهداء(ع) بود. شرایط جنگ، فشار اقتصادی شدیدی بر جامعه وارد کرده بود و وضعیت خانواده محسن به مراتب پایین تر از دیگران.
خرج زندگی روی دوش مادر بود. مادر مثل دیگر زن های محله قالی بافی می کرد و بچه ها نیز کمکش میکردند، آنروزها محسن قالی بافی و نقشه زدن را به خوبی یاد گرفته بود. اوقات فراغت دوران ابتدایی اش در کلاس قرآن بسیج میگذشت، در کلاس حفظ شرکت کرده و در طی مدت کوتاهی حافظ چند جزء از قرآن شده بود. صدای خوبی داشت. از کودکی عضو گروههای سرود هیئت، پایگاه و مدرسه بود و بعضاً در هیئآت نوحه خوانی می کرد. موذن مسجد بود، حتی تاریکی کوچه ها و سوز سرمای زمستان هم مانع حضور مکبّر نوجوان در نماز جماعت صبح مسجد جامع نمی شد.
دوره دبستان را به خوبی طی میکرد. در جشن هایی مثل دهه فجر که مدرسه به شاگرد اولی ها جایزه میداد محسن دست پر به خانه میآمد. درسش خوب بود به طوری که وقتی به دوره راهنمایی رسید مدیر مدرسه پیشنهاد کرد به غیرانتفاعی برود. سال اول راهنمایی را رفت ولی با این که سن کمیداشت متوجه هزینه مدرسه غیرانتفاعی برای خانواده شد، پافشاری کرد که در مدرسه معمولی درس بخواند و زیر بار اصرار خانواده نرفت. دبیرستانی شده بود که با بچههای قرآنی پایگاه بسیج گروه تواشیح تشکیل دادند و علاوه بر اجرای برنامههای فرهنگی محله در سطح شهر و استان نیز مطرح بودند، در مسابقات استانی تواشیح سازمان تبلیغات، مقام اول را کسب کردند.
محسن صدای خوبی داشت و معمولاً تک خوان گروه بود. علاقه مند و عاشق شهداء بود. زندگی نامه شهداء را مرتب مطالعه میکرد، سیره زندگی شهید سیدحسین مهدوی و دائی شهیدش رضا کرمی در شکل گیری شخصیت اجتماعی او بسیار موثر بود. آن زمان قسمتی با نام «دارالشاهد» را در کانون بسیج تعریف کرده بودند که محسن عهده دار آن شد. در اجرای یادواره ها و برنامههای مربوط به شهداء همیشه پیش قدم بود. مربی قرآن و گروه تواشیح بود. کانون فرهنگی هنری مسجد را اداره می کرد. در جلسات و برنامه های فرهنگی مجری می شد. هیأتی بود، از فاصله میان برخی هیئات با انقلاب و برخی حزب اللهی ها با هیئات مذهبی رنج می برد. معتقد بود دین و نظام ما از هم جدا نیستند.
به مسائل روز آشنا و یک افسر جوان جنگ نرم بود. سال ۸۱ در کنکور سراسری شرکت کرد، استعداد خوب علمی و توان پذیرفته شدن در دانشگاههای مطرح را داشت اما پاسداری از انقلاب و تحصیل در دانشکده افسری دانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب و دورههای کاردانی، کارشناسی و دوره عالی را با موفقیت طی کرد. محسن در رشته نظامی متخصص توپخانه و بعد وارد سازمان رزم لشکر۸ نجف اشرف شد. با اینکه دورههای مختلفی طی کرده بود احساس کرد برای تکمیل آموخته هایش نیاز به کار بیشتر است پس با برنامه ریزی به صورت آزاد، در کلاسهای دانشگاه صنعتی اصفهان که در تخصصش کاربرد داشت شرکت میکرد. شد یک متخصص، یک افسر و کارشناس توپخانه به تمام معنا. به تحصیل در دانشکده افسری اکتفا نکرد و در کنار همه مشغله هایش در دانشگاه ثبت نام کرد. با توجه به علاقه ای که در زمینه مسائل اجتماعی و تربیتی داشت رشته علوم تربیتی را انتخاب و تا مقطع کارشناسی پیش رفت. به طوری که چند سال بعد همزمان از هر دو دانشگاه فارق التحصیل شد. مسائل حفاظتی را رعایت می کرد. وقتی از نوع کارش سوال میشد با بذله گویی جواب و چیزی لو نمی داد، مثلا گاهی با شوخی میگفت ما کفشهای رزمنده ها را واکس میزنیم.
ایام نوروز اغلب خانه نبود. به صورت داوطلب خادم زائران شهداء میشد. در راهیان نور بیشتر مسئولیت پشتیبانی و خدماتی داشت. حتی گاهی سرویسهای بهداشتی را تمیز میکرد. میگفت من دوست دارم چنین کاری بکنم. وقتی همسرش باردار بود باز هم رفت. محسن گفته بود من وعده داده ام که بروم، عمل من روی دخترم تأثیر دارد و شاید کنار شهداء بودن وظیفه و مسئولیت من را در قبال «مرضیه» جبران کند، حتی آن عید نوروز نیز در کنار خانواده نبود. ناآرامیهای سوریه شروع و به قبر «حجر بن عدی» تعرض شده بود. بارگاه حضرت زینب(س) مورد هجوم تکفیری ها بود. بعضی میگفتند برای در امان ماندن حرم دعای جوشن صغیر بخوانید. محسن جواب داده بود مسئله بزرگتر از این حرف هاست، در راه دفاع از حضرت زینب(س) و این مذهب باید خون داده شود. معمولا صبحهای جمعه صبحانه ای تهیه میکرد و راهی خانه مادر میشد. این بار به مادرش گفته بود: امتحان سختی دارد برای قبولی اش در آزمونی بزرگ دعا کند.
ملیحه نقدعلی، متولد سال ۱۳۶۸ تحصیلات حوزوی دارد، سطح دوم. همسر شهید مدافع حرم محسن حیدری است. او از ماجرای آشنایی با شهید روایت میکند:
من و محسن از قبل هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم. خواهر آقا محسن در جلسهای من را دیده بود و همین شد باب آشنایی برای خواستگاری. هر دختری که به سن ازدواج می رسد، خواستگارهای متفاوتی دارد، اما محسن متفاوت از همه کسانی بود که تا آن روز برای خواستگاری به منزل ما آمده بود. تیرماه سال ۸۷ بود. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، من گفتم دوست دارم همسرم بال پروازم باشد به سمت خدا و از نظر ایمان خیلی بالاتر از من باشد. گفت: «من هم دقیقا همین انتظارات را از همسرم دارم.» بعد هم از کارش صحبت کرد و از فعالیتهای فرهنگی و قرآنی که در مسجد محل زندگیشان انجام میداد! سادگی محسن در کلامش خیلی به چشم میآمد. از ابتدا چیزی را از من پنهان نکرد و گفت : «پاسدار هستم و هر جا اسلام و نظام در خطر باشد باید بروم و اینکه ممکن بود ماموریتهای کاری پیش آید و من هم باید همراهش میرفتم و احتمال دارد مدتی از خانواده خودم دور میشدم.» بعضی از اطرافیان به من میگفتند عجله نکن، بهتر از محسن هم برای تو میآید، اما من به پدرم گفته بودم او را انتخاب کردهام.
محسن مخالف عقد و عروسی سنگین و تشریفاتی بود. میگفت: «این مراسمات مانع از ازدواج خیلی از جوانان که تمکن مالی ندارند، میشود.» اعتقاد داشت اگر ما هم انجام دهیم میشویم یک الگو برای جوانان فامیل و به تاخیر در ازدواج است. دامن میزنیم. دوران عقد ما ۱۱ ماه طول کشید. عروسی نگرفتیم و رفتیم مشهد. شاید باورتان نشود، اما هر دوی ما تصمیم گرفتیم که با اتوبوس سفر کنیم. خانوادهها هیچ مخالفتی با این تصمیم ما نداشت، اما بعضی از دوستان چرا! ولی به هر حال این انتخاب ما بود.
وقتی برگشتیم، اتوبوس، ما را سه راه آتشگاه پیاده کرد و خانوادهها هم همانجا به استقبال ما آمدند و تا منزل ما را همراهی کردند. به خاطر همین ساده بودنها و ساده گرفتنها بود که برکات خدا هر روز در زندگی ما بیشتر میشد. محسن بیشتر از آنچه که فکرش را میکردم بال پرواز برایم بود. خیلیها گمان میکنند که زندگی با یک فرد نظامی سخت و بی روح است، درحالی که من به شدت با این فکر مخالف هستم.
محسن فوق العاده انسان با احساسی بود. طبع شاعری داشت و خیلی هم شعر حفظ بود. یادم هست روزی که عقد کردیم، کلی برای من شعر خواند، هم از حافظ و سعدی و هم از شعرهای خودش. شوخ طبع بود و اهل بگو و بخند و خیلی هم خوش سفر بود. قاری قرآن بود. آیاتی از قرآن که به جهاد و شهادت مربوط میشد را خیلی میخواند و با حسرتی که در چشمهایش موج میزد از جهاد و شهادت حرف میزد. مهر ماه سال ۹۰ بود که خدا مرضیه خانم را به ما هدیه داد. محسن عجیب ذوق دخترش را داشت. میگفت: «خدا هر پاسداری را که دوست داشته باشد، به او دختر میدهد.» وقتی برای زایمان مرا به بیمارستان برد تا صبح پشت در بیمارستان مانده بود و دعا میکرد. دخترمان که به دنیا آمد، اولین کسی که دیدم محسن بود، آمد و پیشانی من را بوسید. ما چند تا اسم مد نظر داشتیم. اسم ها را زیر قرآن گذاشتیم و عاقبت اسم مرضیه انتخاب شد. محسن، دخترمان را لطف و عنایت خدا میدانست. محسن همیشه می گفت سال ۹۰ سالی بود که من سه مدرک گرفتم.
چون همان سال همزمان در دو رشته مشاور علوم تربیتی در دانشگاه پیام نور و مهندسی توپخانه در دانشکده افسری فارغ التحصیل شد. می گفت سومین مدرک هم مدرک پدری است که بزرگ ترین مدرکی است که خدا به من عنایت کرده است. از سال ۹۱زمانی زمزمههای رفتن آقا محسن جدی شد، اما وقتی خبر شهادت شهید کافیزاده را شنید، خیلی بیشتر از قبل برای رفتن مصمم شد.
یک بار به محسن گفتم: «ان شاء الله در رکاب امام زمان (عج) شهید بشوی.» در جوابم گفت: «شهادت در راه خدا و برای دفاع از حرم عمه حضرت هم خالی از لطف نیست.» محسن همچون دیگر شهدای مدافع حرم مصداق واقعی «والسابقون السابقون» بود. مبنای زندگی ما بر ایمان بنا نهاده شده بود و اگر من مخالفت میکردم مثل این بود که «بابی انت و امی» را زمزمه کنم بدون آنکه به آن عمل کنم.
تایپ اسامی داوطلبان برای اعزام به سوریه را خودش انجام می داد. به من گفته بود که قرار است از بین داوطلبان قرعه کشی شود و قرعه به نام هرکسی که دربیاید اعزام می شود. آخر اسامی داوطلبان اسم خودش را هم تایپ کرده بود. فرمانده شان که اسم محسن را دیده بود، گفته بود اعزام بعدی قرار است که تو اعزام شوی، آن هم به عنوان فرمانده آتشبار. الان اگر بروی به عنوان دیده بان باید بروی و حیف تخصص توست، اما محسن مقاومت کرد و عاقبت ۳۰ تیر ۹۲ راهی سوریه شد.
وقتی برای بستن ساک به خانه آمد، باورم نمیشد که اینقدر زود راهی شود. خیلی لواشک دوست داشت. برایش لواشک و شربت آلبالویی که خودم درست کرده بود گذاشتم و گفتم شاید تا بعد از افطار جایی مستقر نشدید، حداقل این طور تشنه نمیمانید. حالی که در لحظه خداحافظی داشتم متفاوت از همیشه بود. خیلی به ماموریت میرفت، اما این بار همه چیز فرق کرده بود.
لحظه خداحافظی بعد از کلی خوش و بش کردن، گریهام گرفت، گفت: «نه این کار را نکن، تو باید محکم باشی.» مرضیه هم موقع خداحافظی پدرش، زد زیر گریه. محسن از خانه رفت بیرون و گفت: «منتظر تو و مامان میمانم تا با این حرف مرضیه را آرام کند..» آنجا که بود هر موقع که میشد تماس می گرفت. از افراد خانواده هیچ کس به جز من و برادرش نمیدانست که محسن به سوریه رفته است، چون خیلی به ماموریت میرفت. به همه گفته بودیم که ماموریت رفته، اما نگفته بودیم کجا.
۲۸ مرداد، ساعت ۱۰ و دو دقیقه شب بود؛ زنگ زد و آخرین تماسش هم بود. کمی با من حرف زد. گفت: «گوشی را بدهم به مرضیه.» عادت داشت کنار دخترمان میخوابید و برایش شعر میخواند و کمرش را نوازش می کرد، وقتی پشت تلفن شروع کرد به خواندن شعر، مرضیه خوابید. محسن گفت: «دیر وقت است و به مادرم زنگ نمیزنم، اما تو سلام مرا برسان.» از دلتنگیهای خودم و مرضیه گفتم، گفت: «صبور باش» موقع خداحافظی از من خواست که به پدرم بگویم سوریه رفته است. همان شب خواب دیدم که محسن برگشته و من هم حسابی خوشحال بودم. خواب را به فال نیک گرفتم و فردایش رفتم خانه خودمان و برای آمدن محسن آماده شدم.
صبح ۲۸ مرداد ۹۲ محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیروهای خودی متوجه تحرکات دشمن شدند.
محسن پشت بیسیم می گوید: «دارند دورمان میزنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید». حالا توپخانه خودی دور تا دور تپه را میزد. مسئول آتشبار نگران نیروهای خودی بود و از محسن میخواست حواسش را بیشتر جمع کند. محسن در جواب پشت بی سیم می گوید: «دوربینم را زدند، جایم بد است». قرار شده جایش را عوض کند تا بتوانند اجرای آتش کنند. کنار خاکریز بوده که با اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا مجروح شد.
در آن شرایط که خیلی ها دنبال جان پناه میگردند محسن باز به دنبال انجام وظیفه اش بوده، به هوای پانسمان پایش لنگان لنگان به سنگر بهداری رفته ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را دیده به مسئول بهداری می گوید: «من خوبم به دیگران برس» و برمی گردد.
حالا تانکهای زرهی خودی هم به منطقه رسیده بودند و میخواستند تک دشمن را جواب دهند. محسن که دوربینش را زده بودند کنار یکی از تانک ها جلو میرفت تا دیدبانی کند. مسئول آتش بار بی سیم می زند، محسن جواب می دهد: «دارند ما را میزنند... من کنار تانک هستم». گرای محل خودش را میدهد که در این حین تیربار روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد اصابت قرار می گیرد.
محسن در بی سیم می گوید: دارند ما را میزنند... زدنمون... یا حسین... و دیگر صدای محسن شنیده نشد. دو روز بعد از شهادت به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب تا صبح صدای پدر را می شنیدم که مدام متوسل می شود به آقا ابا عبدالله(ع). آن شب مرضیه هم خیلی بی تابی میکرد.
صبح برادرم آمد منزل پدر و گفت: «محسن مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است و گفت یکی از دوستانش هم شهید شده است.» رفتم لباس هایم را بپوشم که برویم تهران. رو به برادرم کردم و گفتم: «نکند محسن هم شهید شده باشد.» نمیدانم این حرف چرا به یکباره به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم متوجه شوم که محسن به آرزویش رسیده است.
بعد از ظهر همان روز محسن را از سوریه آوردند. من چشم انتظار شوهرم بودم و همه کارها را برای آمدنش انجام داده بودم. حتی برایش هدیه خریده بودم. خیلی بی قراری می کردم. انتظار ۳۰ روزهای که ۳۰ ماه گذشته بود برای من! گفتم می خواهم با همسرم تنها باشم. در محل نمازخانه لشکر، من و محسن با هم تنها شدیم. محسن خیلی گل مریم دوست داشت. گفته بودم برایم گل مریم بخرند تا با گلی که دوست داشت به استقبالش بروم. روی تابوت را که کنار زدم، اشکهایم امانم را برید. گل ها را پر پر کردم و همین طور که حرف میزدم، می ریختم روی صورتش. دلم میخواست دست هایش را لمس کنم، اما نمی شد، دست های محسن سوخته بود. گفتم: «من و مرضیه منتظر شفاعت تو میمانیم.» شب زیارت آقا ابا عبدالله(ع) است. تو را میبرند کربلا. برای ما هم دعا کن. دو رکعت نماز خواندم و بعد هم زیارت عاشورا. خواستم که برای مرضیه دعا کند. گفتم و گفتم تا اینکه حس کردم سبک شدم. حرفهای آخرین دیدار را یادآوری کردم. پشت در گفته بود که منتظر ما میماند. حتی داخل آمبولانس به محسن گفتم که یادت باشد، من و تو با هم هستیم تا آخرش و از عمه سادات خواستم که به من صبر عنایت کنند.
ادامه مطلب
وقتی یک گردان تمام میشود
ادامه مطلب
اخلاق خوب شهید محمد جعفری اتحاد اهل تسنن و تشیع را در پی داشت
بعد از استقرار گروهک های ضدانقلاب در شهرها و روستاهای استان کردستان و مهاجرت نیروهای ارزشی به استان کرمانشاه، شهید جعفری نیز به همراه مادر، برادر و تعدادی دیگر از جوانان انقلابی دهگلان راهی کرمانشاه شد و تا زمان تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کرد و پاکسازی کردستان در کنار مهاجران ایستادگی کرد و بعد از آغاز پاکسازی کردستان راهی شهرستان دهگلان شد و مسئولیت سازمان پیشمرگان مسلمان کرد دهگلان را عهده دار شد.
شهید جعفری یک رزمنده بی ادعا بود. با اینکه مسئولیت سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه دهگلان را عهده دار بود، اما هم چون یک برادر با نیروهای تحت امرش برخورد می کرد و نیروها نیز به چشم برادر بزرگتر به ایشان نگاه می کردند و احترام ویژه ای برای ایشان قابل بودند.
منزل مادری شهید جعفری بخشی از سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه دهگلان شده بود و نیروهای سازمان همواره برای انجام کارهای سازمان به خانه مادری شهید جعفری مراجعه می کردند. البته مادر شهید جعفری ـ رابعه خانم ـ خودشان نیز یکی از اعضای سازمان محسوب می شدند. ایشان در بیشتر لحظات در کنار نیروها بودند و هم چون یک مادر که کارهای فرزندانش را انجام می دهد، کارهای مربوط به رزمندگان را انجام می دادند؛ رابعه خانم از پخت و پز گرفته تا شستن لباس رزمندگان و حتی نگهبانی دادن کمک کار نیروهای سپاه اسلام بودند.
شهید جعفری بخش قابل توجهی از حقوق دریافتی اش را به فقرا و مستمندان شهر و دیارش اختصاص می داد. شهید جعفری هر وقت حقوقش را دریافت می کرد، مقداری را به همسر و مادرش و مقداری را هم نزد خودش نگاه می داشت و باقی حقوقش را میان فقرا تقسیم می کرد.
شهید جعفری اقدامات بسیاری را برای آشنا ساختن مردم با مرام و ماهیت نظام مقدس جمهوری اسلامی انجام می داد؛ از دستگیری از فقرا گرفته تا روشنگری و بصیرت افزایی در زمینه ماهیت و فلسفه ضد اسلامی و ضد انسانی گروهک های ضد انقلاب، تنها گشوه ای اقدامات فرهنگی شهید محسوب می شود. ایشان کتاب هایی را که گروهک های ضد انقلاب به تبلیغ آن ها می پرداختند، برای مردم تشریح می کرد و ضد دین بودن گروهک های ضد انقلاب را از داخل همین کتاب ها برای مردم اثبات می کرد.
شهید جعفری روزی که از دهگلان خارج شد و به کرمانشاه مهاجرت کرد، همه زندگی اش را به امان خدا رها کرد و به اتفاق مادر، همسر و برادرش و با دستان خالی به کرمانشاه رفت، ولی زمانی که به دهگلان بازگشت و بر اوضاع و احوال منطقه دهگلان مسلط شد، با آغوش باز از مردم و توابین پذیرایی کرد. ایشان فریب خوردگان گروهک های ضد انقلاب را با جان و دل پذیرفت و یک بار دیگر اتحاد و هم بستگی را به مردم منطقه هدیه کرد.
شهید جعفری یکی از شجاع ترین، با اخلاق ترین و متفکرترین نیروهای عملیاتی منطقه محسوب می شد. شجاعت شهید جعفری همواره در میان رزمندگان سپاه اسلام قابل تحسین بود. هرگاه خبری به دست ما می رسید و یا نیروهای ضد انقلاب در منطقه دیده می شدند، شهید جعفری با وجود اینکه مسئول سازمان بود، اولین نفری بود که به مطقه اعزام می شد و در این راه هراسی به دل راه نمی داد.
اخلاق خوب شهید جعفری با نیروهای تحت امر و یا مردمی که به پایگاه دهگلان می آمدند توجه همه را جلب می کرد. متانت، وقار و حجب و حیای ایشان در صحبت کردن با مردم باعث می شد که مردم به چشم یک عارف به ایشان بنگرند. شهید جعفری همواره احترام خاصی برای نیروهای غیر بومی قایل بود و خوشرویی خاصی با آن ها برخورد می کرد. شهید جعفری معتقد بود؛ این عزیزان میهمان شهر و دیار ما هستند و ما باید به دیده احترام به آن ها بنگریم.
در اوایل استقرار سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در دهگلان، رزمندگان بسیاری از شهرستان قروه و بخش سریش آباد در دهگلان خدمت می کردند. دوستی و برادری غیر قابل وصفی میان شهید جعفری و رزمندگان سریش آبادی وجود داشت. روابط خوب و برادرانه شهید جعفری با شهیدان یدالله حاجیان و جعفر طالبی و بسیاری از رزمندگان دیگر باعث شده بود که اتحاد و هم بستگی خوبی میان برادران اهل تسنن و اهل تشیع شکل بگیرد. برادری و برابری که به نفع نظام نوپای جمهوری اسلامی و به ضرر گروهک های ضد انقلاب تمام می شد.
شهید جعفری فتح هر قله و ارتفاعی که از همه بلندتر بود را بر عهده می گرفت. انجام کارهای سخت بر عهده ایشان بود و شهید جعفری با عشق و علاقه کارهای سخت را به سرانجام می رساند. نیروهایی که در کنار شهید جعفری خدمت می کردند، وقتی با اخلاص و بی ریایی شهید جعفری روبرو می شدند، ایشان را الگوی خود قرار می دادند.
ادامه مطلب