به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، حسین علم الهدی در 1338 خورشیدی در اهواز و در خانواده ای مذهبی و متعهد دیده به جهان گشود. پدرش روحانی بزرگ آیت الله سید مرتضی علم الهدی بود و از شش سالگی فرزند خود را به فراگیری قرآن تشویق کرد.
وی 11 سال بیشتر نداشت که در مسجدهای اهواز جلسه تدریس قرآن برگزار می کرد. این مبارز راه حق در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل پرداخت و در زمان دانشجویی با روحانیان مبارزی چون آیات عظام خامنه ای، واعظ طبسی و شهید هاشمی نژاد آشنا شد و اندیشه های انقلابی و ضد استبدادی را فراگرفت و به مبارزه با رژیم پهلوی برخاست و با پخش و نصب اعلامیه های امام خمینی(ره) در دانشگاه، تظاهرات دانشجویی را هدایت و سازماندهی کرد.
زمانی که عوامل رژیم برای فرو نشاندن شعله های اعتراض مردم اقدام به آتش زدن مسجد جامع کرمان کردند، حسین علم الهدی به تلافی این اقدام حکومت، ساختمان شهربانی این شهر را به آتش کشید.
عوامل رژیم پهلوی به جرم ترور یک فرمانده نظامی، حسین علم الهدی را دستگیر و به اعدام محکوم کردند با اوج گیری مبارزه های انقلابی زمانی که حکومت مجبور به آزادی زندانیان سیاسی شد، وی را نیز از زندان آزاد کردند.
این دانشجویان پیرو خط امام برای استقبال از امام خمینی(ره) در 12 بهمن 1357 هجری خورشیدی به تهران آمد و به عنوان محافظ مخصوص امام (ره) به حفاظت از ایشان پرداخت و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی با پذیرش مسوولیت کمیته انقلاب اهواز در سازماندهی این نهاد نقشی اساسی ایفا کرد.
این مدافع وطن با آغاز فعالیت منافقان و گروهک های منحرف، برای خنثی ساختن توطئه های این افراد با تمرکز بر برنامه فرهنگی در کلاس هایی که در سپاه پاسداران، جهاد سازندگی و دانشگاه اهواز برگزار می شد به تدریس مسایل عقیدتی، تاریخ اسلام و نهج البلاغه همت گماشت.
آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز نیروهای بعثی به مرزهای مختلف ایران، موجب شد تا حسین علم الهدی نیز همگام با دیگر جوانان غیور این مرزوبوم برای دفاع از مام وطن به طرف جبهه های نبرد حق علیه باطل برود. وی در حالی که هویزه از کمترین تجهیزات و نیروها برخوردار بود اما به دلیل آن که به لحاظ راهبردی اهمیت فراوانی داشت در 27 آبان 1359 هجری خورشیدی به همراه شماری از همرزمان خود با هدف سازماندهی و تشکیل دوباره سپاه هویزه وارد این شهر شد. وی میگفت: «هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم.»
دانشجویان رزمنده با فرماندهی حسین علم الهدی عملیاتی را در هویزه و سوسنگرد طراحی کردند و پیروزی های مهمی به دست آوردند. این عملیات، نخستین حمله مهم ایران بود که در آن میان نیروهای مردمی، سپاه، ارتش، بسیج و عشایر هماهنگی کامل برقرار شد و موجی از شهادت طلبی را در میان جوانان و به خصوص دانشجویان به وجود آورد.
در این عملیات از نیروهای سپاه سوسنگرد و هویزه خواسته شد که از دو محور به عنوان نیروی پیاده تانک های ارتش را همراهی کنند. حسین علم الهدی به عنوان فرمانده سپاه هویزه و نیروهایش از محور جنوب چند کیلومتر پیشاپیش تانک ها حرکت کردند و توانستند در مدت پنج ساعت از شروع عملیات 20 کیلومتر از زمین های اشغالی را آزاد و چند هزار تن از نیروهای رژیم بعث را اسیر کنند اما بر اثر پاتک دشمن، حسین علم الهدی و 60 تن از یارانش به محاصره درآمدند.
این حماسه ساز جبهه های حق با این وجود از پای ننشستند و زمانی که تانک های دشمن به 50 متری خاکریزشان رسیدند، شماری زیادی از آنها را منهدم کردند. بقیه تانک ها، خاکریزهایشان را به گلوله بستند و تمام همسنگری های حسین علم الهدی را به شهادت رساندند.
این سردار سپاه اسلام با قامت استوار از جا بلند شد و به خاکریز دیگری رفت و در حالی که دو گلوله آر پی جی در دست داشت، نخستین گلوله اش را شلیک کرد و زمانی که چهار تانک به 10 متری خاکریزش نزدیک شده بود، آخرین تیر پیکان خود را به سمت یکی از آنها رها کرد و سه تانک باقیمانده همزمان به طرف خاکریز حسین شلیک کردند و سرانجام او در 16 دی 1359 خورشیدی با لبانی تشنه و در حالی که الله اکبر می گفت، به آرزوی دیرینه و حقیقی خود یعنی شهادت رسید و این روز در تقویم کشور به نام روز «شهدای دانشجو» نامگذاری شد.
نیروهای بعثی با تانک از روی پیکرهای شهیدان هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از آنها باقی نماند. 16 ماه پس از این حادثه در جریان عملیات بیت المقدس این منطقه دوباره به تصرف نیروهای خودی درآمد و با تلاش گروه های تفحص، پیکر شهدا به سختی شناسایی شدند. حسین علم الهدی را از قرآنی که به امضای امام خمینی(ره) و آیت الله خامنه ای مزین بود، شناختند.
آیت الله خامنه ای مقام معظم رهبری در ارتباط با شهیدان هویزه فرمودند: «...درسی که این خاطره حماسه آمیز و جانگداز می دهد پیام جاودانه ای برای همه ملت ها و همه نسل ها است. درس مقاومت مردانه انسان های بزرگی است که اراده پولادین و قدرت والای بشری خود را به اراده الهی متصل ساختند و آگاهانه قدم در میدان فداکاری نهادند و صحنه نبرد با دشمن اسلام را با خون خود رنگین ساختند... سراسر دوران جنگ سرشار از ماجراهای رویا گونه این راهیان شب وشیران روز است و گروه شهیدان هویزه از برجسته ترین آنان اند.»
منش و مشی اخلاقی حسین علم الهدی
حسین علم الهدی نهج البلاغه را حفظ بود و در سخنانش به قرآن، سیره و کلام ائمه اطهار(ع) استناد می کرد و به همین علت حرف هایی که می زد تاثیری عمیق بر مخاطبان داشت.
وی فردی مخلص، متقی و متدین به شمار می رفت و نه تنها هیچ تظاهری به تقوا و ایمان نمی کرد، بلکه سعی داشت تا عبادت هایش همواره مخفی بماند.
این شهید راه حق بسیار مودب، منظم، مومن، اجتماعی، صمیمی و شوخ بود و برای مثال در یک سالی که در مشهد به سر می برد صدها دانشجوی از رشته های مختلف و همچنین با شمار زیادی از روحانیان و بازاریان آشنا شده بود.
فرازهایی از وصیت نامه حسین علم الهدی
«من در سنگر هستم. دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردی زمستان و گرمای خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین، کوچکی قبر و عظمت آسمان...
این خانه کوچک است، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست... خدایا این خانه کوچک را برای من مبارک گردان؛ در این چند روز با خاک انس گرفته ام، بوی خاک گرفته ام. حال می فهمم که علی ابن ابیطالب(ع) چگونه می فرماید: سجده های نماز، حرکت اوّل خم شدن روی مهر، این معنا را می دهد که خاک بوده ایم، حرکت دوّم این معنا را دارد که از خاک برخاسته ایم، متولّد شدیم. حرکت سوّم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک برمی گردیم مرگ و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده می شویم.
امّا در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن می گویم. راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. ایات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد و بعد با این برای خود توشه سازم و توشه را راهی سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.
آیات جهاد، شهادت، تقوا، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح. ..همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.
در این خانه کوچک که انتخاب کردم، روزها لحظات به گونه ای می گذرد و شب ها به گونه ای دیگر، روزها در تنهایی با خود سخن می گویم و با دوستانم، در جمع در لحظاتی که اسلحه را بر دوش دارم به فکر ذوالفقار می افتم؛ به فکر دست ابوذر می افتم و دست پر توان او… خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک بگردان. گاهی این تصوّر غلط به ذهنم می آید که در یک تکرار به سر می برم. یکنواختی و عادت را احساس می کنم...»
منبع: ایرنا
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 28 مرداد 1395 ] [ 3:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار اعزامی دفاع پرس به راهیان نور غرب، استان کردستان و بهویژه شهر پاوه یادآور رشادتهای پاسداران و مدافعان انقلاب اسلامی است. مدافعانی که با حضور شهید چمران با روحیه بهتر و عزمی جزمتر نبرد را ادامه داده و ضدانقلاب را مقهور قدرت خود کردند. دکتر چمران حوادث کردستان را مشابه حوادث لبنان میدانست. او نمیخواست ایران تبدیل به لبنان دوم شود. جنگ داخلی، سفرهای رنگین برای دشمنان انقلاب و مردم بود و باید هرچه زودتر بساط آن برچیده میشد. از طرف دولت، به دکتر چمران و تیمسار فلاحی ماموریت داده شد تا به همراه سه پاسدار نخست وزیری از کرمانشاه به طرف پاوه حرکت کنند. دکتر چمران در مصاحبهای چنین نقل میکند: «روز پنجشنبه متوجه شدیم ضد انقلاب در پاوه دست به حمله زده است. از 2 روز قبل، متوجه شده بودیم که حمله مهاجمین شدید است. به همین خاطر 250 نفر برای اعزام در نظر گرفتیم، اما هلیکوپتر فقط توانست 30 نفر از پاسداران را به منطقه برساند. من از راه زمینی به طرف روانسر حرکت کردم و متوجه شدم ضد انقلاب حدود شش هزار نفر است و از طرف روستاها پشتیبانی میشود.» ساعت پنج بعد از ظهر روز پنجشنبه 25 مرداد 1358، هلیکوپتر حامل این پنج نفر روی آسمان پاوه ظاهر شد. این درحالی بود که فقط 2 نقطه از شهر برای مدافعان باقی مانده بود؛ یکی «خانه پاسداران» که قبلاً مقر ساواک بود و دیگری هم پاسگاه ژاندارمری. آشوبگران وقتی هلیکوپتر را دیدند، از هر طرف به سمتش شلیک کردند. زیر رگبار گلوله، هلیکوپتر سالم به زمین نشست و افراد پیاده شدند و خود را به هر ترتیب که شده، پشت دیوار خرابهای رساندند. هلیکوپتر هم بلند شد و رفت. چمران، چریک کارکشتهای بود که از هیچ میدان نبردی هراس نداشت؛ اما بهعنوان نماینده دولت و بدون لباس نظامی وارد عرصه شده بود. چون هنوز معتقد بود که این درگیری باید با گفتوگو حل شود. زیر رگبار بیامان گلولهها، به سمت ژاندارمری حرکت کردند. پاسگاه ژاندارمری 2 برج محکم و بلند نگهبانی داشت؛ که در دو سمت ساختمان سنگیاش خودنمایی میکرد و حالا هر 2 زیر رگبار گلوله قرار داشت. پاسگاه محکم بود؛ اما در دامنه کوهها قرار داشت و ارتفاعات آن کوه، به ساختمان مشرف بود. چمران و همراهانش، در فرصتی مناسب وارد پاسگاه شدند. فرمانده پاسگاه (ستوان یوسفی) و چند ژاندارم و جوانمرد کُرد محلی، حفظ امنیت پاسگاه را بر عهده داشتند. چمران از نزدیک شاهد بود که بیسیمچی شجاع ژاندارمری مشغول متقاعد کردن ژاندارمری تهران و خرمآباد برای اعزام نیرو است. اغلب افراد، چمران را نمیشناختند و فقط میدانستند که نماینده دولت است. دکتر چمران و تیمسار فلاحی از امکانات پاسگاه دیدن کردند و جویای جزئیات ماجرا شدند. اخبار خوبی به گوش نمیرسید. از 300 نیروی بومی، تنها 30 نفر مانده بودند و از 60 پاسداری که به فرماندهی اصغر وصالی وارد پاوه شده بودند، فقط 16 نفر زنده بودند. خبرها به همین جا ختم نمیشد. مهاجمانی که از جاده جنوبی به شهر سرازیر شده بودند، چند ساعت قبل، خود را به بیمارستان رسانده و بعد از محاصره آن، تمامی مجروحان و مدافعان بستری در آن را به همراه پرستاران و پرسنل به شهادت رسانده بودند. پاسداران را سر بریده و پیکر پاکشان را قطعه قطعه کرده بودند. برخی از پرسنل، زیر سپر دفاعی مدافعان، به مقر هلال احمر عقبنشینی کردند و کمی بعد، خودِ این مدافعان نیز به شهادت رسیدند. حسن علی بیگی، تنها مدافع زنده مانده از حمله به بیمارستان است. او که از اعضای گروه دستمالسرخها نیز بوده، ماجرای خروج تعدادی بیمار و پرستار را چنین نقل میکند: «بیمارستان کاملاً محاصره شده بود. بیماران و پرستاران را سوار وانت کردیم تا به سمت شهر ببریم. نمیدانستیم که شهر در حال سقوط است. یک پرستار (فوزیه شیردل) عقب وانت ایستاد تا مهاجمان بدانند که این خودرو حامل افراد نظامی نیست. اما علیرغم این کار، به سمت او شلیک شد.» روایت زندگی فوزیه شیردل را باید از زبان خواهرش شنید: «او در آنجا، در بیمارستان پاوه بهیار بود. ما آن زمان تلفن نداشتیم. هر روز از طریق یکی از دوستانش پیغام میرسید که فوزیه سلام رساند و از احوالاتش با خبر میشدیم و برایمان پول میفرستاد. بیمارستان مانند خرابه بود. خیلی سختی کشید. نه دارویی بود و نه امکاناتی؛ اما خواهرم آن قدر با دل و جان کار کرده بود که وقتی میآمد و تعریف میکرد، تصور میکردی از کجا آمده است! خیلی با شور و هیجان از محل کارش حرف میزد. ذوق عجیبی داشت. مادرمان را میبوسید و برایمان هدیه میآورد. پدر هم خوشحال بود. برادرانمان میگفتند: «فوزیه برای خودش دکتر شده است.» به قول یکی از همکارانش رفتار مردانه داشت؛ اما در قلبش روحی زنانه حاکم بود. در بیمارستان، به صدای بلند اعلام میکرد که من پیرو خط امام هستم. آن زمان همه از ناجوانمردی و حملههای وحشیانه دموکراتها و ضدانقلاب میترسیدند؛ ولی فوزیه دل شیر داشت. شب تلخی بود. من داشتم درس میخواندم. درِ خانه که به صدا در آمد، مادرم رفت و در را باز کرد. سربازی با ماشین دژبانی آمده بود. پدرم را خواست. پدرم که حال عجیبی داشت، روی ایوان خانه نشسته بود. رفت دم در. سرباز به پدرم گفت: «پاوه شلوغ شده و دخترتان فوزیه تیر به دستش خورده، لطفاً خودتان را به دژبانی قوری قلعه برسانید.» پدرم رنگ و رویش پرید و مادرم شروع کرد به گریه کردن. مانده بودند که چطور در این شرایط خودشان را به پاوه برسانند. پدرم به همراه عمو و داماد بزرگمان، یک ماشین گرفتند و از کرمانشاه راهی پاوه شدند. در میان راه، به علت حمله کومله و دموکراتها، از روستای قزانچی در کنار پاوه، نتوانستند جلوتر بروند. هر ماشینی که حرکت میکرد کوملهها میزدند. پدرم آنجا ابراز ناراحتی میکند. پاسدارها هم به پدر میگویند: «سه روز و سه شب است که در پاوه، هم آب قطع شده و هم برق.» پدرم به خانه برگشت و رفت پادگان هوانیروز، از آنجا خبر بگیرد. گفته بودند هر که در پاوه بوده، شهید شده است. ضدانقلاب به بیمارستان حمله کرده و هر چه پرستار و پزشک بوده را شهید کردهاند. خبر رسید که تعدادی پیکر شهید آوردند بیمارستان طالقانی، خدا برای هیچکس نخواهد؛ مادر و پدر و خواهرم مرضیه و ملیحه راهی بیمارستان شدند. برای مادرم سخت است که دخترش را در لباس سفید، غرق در خون ببیند. مادرم میگفت: «لباسهای سفید فوزیه دیگر بنفش شده بود.» انتهای پیام/ 121
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس از استان گلستان، آزاده نعمت الله وردان متولد سال 1352 کم سن و سالترین آزاده استان گلستان است که به مناسبت سالروز ورود آزادگان عزیز به میهن اسلامی، گفتگویی با وی انجام دادیم. دفاع پرس: نحوه اعزامتان را به جبهه توضیح دهید. بنده دوبار به جبهه اعزام شدم. بار اول اوایل سال 65 به منطقه کردستان، بعد از یک دوره 45 روزه در گهرباران ساری اعزام شدم و بار دوم بعد از پایان دوره 3 ماهه کردستان، در تاریخ 65/10/24 از طریق سپاه بندر ترکمن به منطقه جنوب کشور اعزام شدم. من آن زمان سن و سال کمی داشتم و پدر و مادرم اجازه رفتن به جبهه را به من نمیدادند اما با راهکارهایی که داشتم موفق شدم خودم را به جبهه برسانم. البته دو سخن از امام که روی دیوارهای روستا نوشته شده بود: "جوانان و نوجوانان 13، 14 سالهای هستند که از دست پدر و مادر خود فرار میکنند و به جبهه می روند" و "عرق بدن کشاورزان همانند قطره خون شهداست" در من بیتاثیر نبود. دفاع پرس: با توجه به سن و سال کمی که داشتید چطور اعزام شدید؟ مشکلی در اعزام نداشتید؟ قد بلندی داشتم و همین باعث میشد بزرگتر دیده شوم. اما دوستان دیگر من که هم سن و سالم بودند مثل محمد وردان و اکبر درزی را برگرداندند. وقتی به ساری رسیدیم برای آموزشهای جبهه دیگر با شناسنامه کاری نداشتند. بعد از اسارت در العماره، عراقیای که روی صندلی نشسته بود از من پرسید چند سالته؟ گفتم: 13 سالمه. عراقی به من فحش داد و گفت: مگر میشود تو 13 ساله باشی. باورش نمی شد. فکر میکرد من دروغ میگویم. برای اینکه خودم را خلاص کنم گفتم 15 سالمه و به این ترتیب از دستش خلاص شدم. دفاع پرس: در کدام عملیات اسیر شدید؟ در عملیات کربلای5. در تاریخ 65/11/11 جزو نیروهای پدافندی بودیم. قابل ذکر است که بنده کم سن و سال ترین آزاده استان گلستان هستم. متولد 52/1/1 هستم که در سال 65 زمان 13 سالم تمام شد. دفاع پرس: چطور در آن عملیات اسیر شدید؟ ما نیروی پدافندی بودیم. عراقیها دوبار تک کرده بودند دو بار هم جوابشان را داده بودیم. برای بار سوم عراقیها به مانند مار زخمی با گلولههای تانک محل مقاومت را بگلوله باران کردند. به همین دلیل ما مجبور شدیم به دستور فرمانده عقب نشینی کنیم. هنگام عقب نشینی بایستی پشت خاکریز میرفتیم. هنگام برگشت گلوله کلاشینکف عراقیها در برخورد با سنگ و کمانه کردن به پای من خورد و مجروح شدم. بچه ها من را در بین شیار خاکریز گذاشتند سپس همرزمان عقب نشینی کردند. من آن شب را در خاکریز بودم فردا صبح همه جا خلوت شد، دیدم یکی از بچهها اسم من را صدا میکرد. همه رفته بودند دیگر آن سمت خاکریز کسی نبود. نگاه کردم دیدم دو تا از بچههای علی آباد کتول هستند یکی دیگر هم با آنها بود که نمیشناختمش و از بچههای محمودآباد آمل بود. گفتند: "وردان اینجایی؟" وقتی دیدند من مجروح شدم من را داخل برانکادر گذاشتند. از این دو نفر علی آبادی یکیشان قبلا مجروح شده بود. بالاخره آنجا همه رزمنده بودیم و بحث آشنا و غیر آشنا نیست. من را بلند کردند. مچ دست یکی از بچههایی که برانکادر را نگه داشته بود مجروح شد. من را زمین گذاشتند و هر دو رفتند تا کمک بیاورند. من ماندم و آقای علیزاده. گفت که پس من تو را میبرم. دوطرف برانکادر رو گرفت من را میکشید. فیلم سفر به چزابه صحنهای که یکی از پزشکها رزمندهای را به همین شکل میکشید مرا به یاد آن صحنه انداخت. تا زیر یک لودر سوختهای رفتیم و بعد چون خسته شده بود گفت بیا من کولت کنم که آقای علیزاده این کار را انجام داد و چون من از قسمت پا مجروح بودم یک مقدار ضعیف شدم، به او گفتم تو من را زمین بگذار و برو نیروی کمکی بیاور تا بتوانی من را از اینجا ببری. ایشان من را گذاشت زمین بعد دعا و قرآن را گذاشت برای من و گفت: من میروم که برایت کمک بیاورم. رفتم زیر لودر. دیدم یک مجروح دیگر هم هست. یک شبانه روز آنجا بودیم با همدیگر آشنا شدیم. اسمش علیرضا ریاحی از بچههای بندرگز بود که هنوز هم با رفت و آمد داریم. عراقیها آن قسمت خاکریز را گرفتند و به ما نزدیک شدند. سپس خاکریز بعدی ما را هم گرفتند اگرچه 15 روز بعد از آن بچهها عملیات کردند و همه منطقه را گرفتند. ما حدود 48 ساعت آنجا بودیم. فکر کردم شاید عملیاتی شود که بتوانم نجات پیدا کنم. یک روز کامل نشستم آنها را نگاه کردم. وقتی گلولههای توپ میآمد عراقیها همه سینه خیز میرفتند. غافل از اینکه کنار دستشان دو تا اسیر هم هست اصلا ما رو ندیده بودند. من آنجا دراز کشیده نگاه میکردم. آیه "وجعلنا من بین ایدهم سدا و من خلفهم سدا و اخشینا هم..." از سوره یاسین را بسیار تکرار میکردم و واقعا هم به کارم آمد. از تشنگی و خستگی و... دیگر ناامید شده بودم با صدای بلند فریاد زدم. ناگهان 10 الی 20 نفر آمدند دور من را گرفتند و با تعجب میگفتند: شما کجا بودید. ما شما را ندیدیم. و به این طریق ما اسیر شدیم. دفاع پرس: مدت زمان اسارت و مکان اسارتتان کجا بود؟ مدت اسارت من سه سال و شش ماه و 24 روز است یا به تعبیری بگویم 42 ماه و 24 روز و کل روز هم 1302 روز. در اردوگاه تکریت یازده که در 15 کیلومتری شهر تکریت بود. سپس ما را از آنجا به العماره بردند و بعد از آن هم به استخبارات عراق رفتیم. دفاع پرس: رفتار بعثیها با شما چگونه بود؟ داخل اتاق استخبارات 137 نفر بودیم. یک نفر را دیدم که قسمتی از پیشانیاش خیلی ورم کرده بود. به او گفتم چهرهات خیلی برای من آشنا است من انگار شما را یک جایی دیدم. گفت: منم علیزاده همانی که میخواست شما را ببرد. گفتم چی شده اینجایی؟ گفت: تدر راه یک سری وسایل مثل بیسیم و ... جمع میکردم که عراقیها مرا دیدند و این اتفاق برایم افتاد. با آنتن بیسیم زدند وسط پیشانیام و چهرهام از حالت طبیعی تغییر پیدا کرد. یک هفتهای در استخبارات بودیم. آنجا به محل شکنجه معروف است. شکنجه با کابل و برق و اتو و... . داخل یک پیت حلبی غذا میآوردند و برای رفع حاجت هم از همان پیت حلبی استفاده میکردند و بیماری اسرا هم اغلب از همین ظروف بود. در الرشید داخل اتاقهای سه در چهار40 الی 50 نفر جا داده بودند بطوری که شبها برای استراحت 10 الی 20 نفر میخوابیدند و 20 نفر سرپا میایستادند تا آنها استراحت کنند. دوباره جاها عوض میشد. چای را داخل یک دیگ کوچکی میریختند و میآوردند داخل اتاقها. یک نفر که مسئول چای بود دیگ را جلوی دهان ما نگه میداشت و می گفت سهم هر کس دو قلوپ است. لیوان نبود. به این طریق چایی را میخوردیم. بعد از الرشید ما را به اردوگاه تکریت که نزدیک شهر تکریت بود منتقل کردند. دفاع پرس: چرا در این مدت شما مفقودالاثر شناخته شدید؟ ما در لیست صلیب سرخ نبودیم. اصلا آنها نمیدانستند ما در این اردوگاه هستیم. نامههایی را که مینوشتیم جوابی نداشت. از همان جا متوجه شدیم که مفقودالاثر هستیم و خانوادههایمان از ما اطلاع ندارند. دفاع پرس: خاطرهای از دوران اسارتتان بیان بفرمایید. یک مدت در آسایشگاه 3 بودم؛ کنار من یک نفر بود به نام حسین پیراینده. من فقط با ایشان سلام علیک داشتم. بعد از یک مدت اینها را از اردوگاه ما جدا کردند یک سری از بچه ها که در کارها بیشتر فعال بودند جدا می کردند و می بردند به اردوگاه بعقوبه. روز آخر زمان آزادی آنجا درگیری می شود؛ عراقیها تیر شلیک میکنند. تیر به آقای پیراینده اصابت میکند و ایشان شهید میشود و در عراق دفنش میکنند. سال 1380 بود یک روز آقای علیزاده از تهران با من تماس گرفت و گفت: میدانی شهید پیراینده را آوردند. موقعی که اسرایی که شهید شده بودند را می خواستند بیاورند، شهید پیراینده را از خاک درآوردند. دیدند بدنش سالم است. عراقی ها گفتند: ما اگر بخواهیم این جنازه را به ایرانیها سالم تحویل بدهیم می گویند حتما تا الان نگه داشتید او را تازه کشتید. در حالی که ایشان سال 69 دفن شده بود بنابراین پیکر شهید را در آفتاب سوزان قرار میدهند اما پیکر پاک شهید باز هم خراب نشد. علتش را از علما پرسیدند. آنان در پاسخ گفتند: ایشان از مردان خوب خداست. هم اکنون پیکر شهید پیراینده در بهشت زهرا دفن است. دفاع پرس: چه احساسی داشتید وقتی به کشور بازگشتید؟ بعد از پذیرفتن قطعنامه 598 در تاریخ 69/6/5 ما به ایران بازگشتیم. استقبال مردم ایران خصوصا مردم مرزنشین خسروی کرمانشاه که خودشان به هر حال 8 سال در به در جنگ بودند بینظیر بود. آنان پس از صلح به خانههایشان برگشته بودند و با شور و شوق فراوان از اسرا استقبال کردند. همچنین مردم شهرستان کردکوی و بندر ترکمن که با پاهای برهنه به استقبال آمدند، منت بر ما گذاشتند و من همین جا از همه مردم خوب کشورم، زادگاهم و هم استانیهای عزیزم تشکر میکنم. دفاع پرس: چه مطلبی برای خواننده های ما خصوصا نسل جوان دارید؟ وقتی ایمان و اعتقاد به یک آرمان در انسان باشد انسان محکم میشود او دیگر در اسارت نیست در قفس نیست. اصل آزاد بودن عشق و ایمان است. به قول سعدی که میگوید: "روزی که من در بند توام آزادم."به هر حال ما جدا از هر چیز باید در هفته دفاع مقدس برای ارزشهای خودمان احترام قائل شویم چرا که این هفته روز آغاز دفاع از وطنمان است. چو ایران نباشد تن من مباد. انتهای پیام/
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (27 مرداد 1395) • وقوع حماسه خونین پاوه و شهادت بیش از 100 نفر از پاسداران توسط ضد انقلاب (1358 ه.ش) • دستور اکید و فوری حضرت امام خمینی (ره) بر حرکت نظامیان به سوی سنندج و سرکوب ضد انقلاب (1358 ه.ش) • حمله ضد انقلابیون به آمبولانس حامل مجروحان در محور میرآباد به پیرانشهر (1366 ه.ش) • کودتای آمریکا برای بازگرداندن شاه (1332 ه.ش) • برقراری آتشبس میان ایران و عراق (1367 ه.ش) • عملیات آزادسازی منطقه انزل ارومیه توسط تیپ 55 ویژه شهدا سپاه (1362 ه.ش)
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:28 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس از یزد، به مناسبت سالروز آغاز بازگشت اسرا به میهن اسلامی چند خاطره از رزمندگان یا اسرا را به مرور مینشینیم. فانسقههای چندمنظوره در بازگشت از مسیر شناسایی، در چنگال عراقیها گرفتار شدیم، آنها به دلیل اینکه نمیتوانستند ما را به پشت جبهههای خود انتقال دهند، ما را در چالهای که بیش از سه متر ارتفاع داشت، انداختند تا مانع از فرار ما شوند. چند روزی را به همین ترتیب گذراندیم و فکر این که بتوانیم زنده بمانیم را نمیکردیم، پس از گذشت یک هفته که با تکهای نان خشک عراقیها میگذراندیم، دیگر خبری از عراقیها نشد، نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده اما داشتیم مطمئن میشدیم که عراقیها عقبنشینی کردهاند. از خط مقدم به عقب برمیگشتیم، دستهای از اسرای عراقی را دیدم که با لباس سفید به کمپ مخصوص انتقال داده میشوند، در میانه راه، پیرمرد بسیجی که عراقیها را همراهی میکرد به آنها دستور داد فانسقههای خود را تحویل دهند. هر چه فکر کردم دلیل این کارش را نفهمیدم، به سمتش رفتم و پرسیدم: «پدرجان! چرا با اسرا بدرفتاری میکنی؟ دلیل این کارت چیه؟» نگاهم کرد و گفت: «برو بچه! این کارها به تو ربطی نداره.» وقتی دید برای شنیدن دلیل این کارش اصرار میکنم، گفت: «تعداد اسرا زیادتر از نیروهای ما بود، فانسقههاشونو میگیرم تا هم مقداری تجهیزات گرفته باشیم و هم دستشونو بند کنیم.» گفتم: چطور؟ گفت: «وقتی فانسقه نداشته باشن، مجبورن با هر دو دستشون شلوارشونو بگیرن و دیگه فکر فرار و خرابکاری به ذهنشون نمیرسه!» مهدی غلامی قرص نمیدانم 22 بهمن 64، عملیات والفجر هشت با رمز یا زهرا(س) آغاز شد، چون برای انجام این عملیات مجبور به گذشتن از رودخانه اروند بودیم، فرماندهان حساسیت زیادی روی چگونگی شناسایی منطقه مورد نظر داشتند، چرا که اگر این عملیات لو میرفت، بهدلیل عبور رزمندگان از داخل آب، امکان داشت عده زیادی به شهادت برسند. من یکی از نفراتی بودم که بهعنوان عضو تیم شناسایی انتخاب شدم و برای انجام این عملیات 75 روز در داخل خاک دشمن، منطقهای که قرار بود عملیات انجام شود را شناسایی کردیم. در این مدت هیچ ارتباطی با دنیای خارج از جبهه نداشتیم و جواب تمام سوالهایی که از ما میشد فقط یک کلمه بود: «نمیدانم» به قول معروف قرص نمیدانم خورده بودیم. قبل از آغاز شناسایی، یک ماه مشغول انجام آموزش غواصی در بهمنشیر بودیم و بهصورت شبانهروزی در هوای سرد و سوزان منطقه آموزشهای غواصی را فرا میگرفتیم. پس از آن که عملیات شناسایی با موفقیت انجام شد، منتظر فرا رسیدن شب عملیات بودیم تا با انجام آن، نتیجه ماهها تلاش خود برای شناسایی آن نقطه پرخطر را ببینیم، در آن عملیات من بهعنوان کمک آرپیجیزن بودم، عبور از عرض رودخانه اروند هم خود داستانی مفصل بود. سرعت بالای این رودخانه مانع از عبور و مرور آسان ما به طرف دیگر آن بود و مجبور بودیم برای این کار، از طنابی استفاده کنیم و تمام نفرات با گرفتن آن پشت سر هم از عرض رودخانه اروند عبور کنیم، من هنگامی که به طرف دیگر اروند رسیدم، قبل از آن که دستور دیگری برای ادامه عملیات آغاز شود، با دوربین دیدهبانی طرف دیگر اروند که رزمندگان میخواستند به ما ملحق شوند را میدیدم. قبل از آن تصمیم گرفته بودیم اگر کسی مورد اصابت گلولهای قرار گرفت، برای حفظ موقعیت عملیات، از کسی کمک نخواهد تا عملیات لو نرود، هنگامی که با دوربین مشغول دیدن آنطرف اروند بودم، متوجه شدم یکی از رزمندگان، با اصابت گلولهای مجروح شده و در حالی که هنوز به نقطه عمیق اروند نرسیده است، تلاش میکند بدون آنکه از کسی کمک بخواهد، خودش را به عقب برساند، در آن شرایط هیچ کاری از دستم بر نمیآمد و فقط میتوانستم برای همدردی با او، برایش دعا کنم. این رزمنده پس از آن که دید تلاشش برای برگشتن به خشکی در اثر سرعت بالای اروند بینتیجه بود، برای آن که بهدست عراقیها نیفتد، یک طرف چفیهاش را به محلی که گلوله خورده بود بست و طرف دیگر را با سیمهای خارداری که در اروند بود محکم کرد، در این شرایط او متحمل درد شدیدی میشد چرا که علاوه بر درد شدید گلوله باید شدت فشار آب اروند را هم تحمل میکرد. هنوز تمام رزمندگان از اروند عبود نکرده بودند که متوجه به شهادت رسیدن این رزمنده بسیجی شدم، بعد از شنیدن آن خبر هرچه تلاش کردم نتوانستم مانع جاری شدن اشکهای شوم. غلامعلی گرنامی
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، فوزیه نام زنی است شیردل که در پاوه به حرفه ی پرستاری مشغول بود. نکته ی قابل توجه در رفتار فوزیه شیردل این است که وقتی همه از ناجوانمردی و حملههای وحشیانه دموکراتها و ضدانقلاب میترسیدند؛ این زن شیردل بدون هیچ واهمهای در برابر آنان ایستاد و مبارزه کرد.
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از گیلان، روزهای سخت اسارت قابل لمس و وصف نخواهد بود مگر اینکه پای صحبتهای کسانی بنشینی که روزها، ماهها و سالهای زیادی از عمر خود را در اسارتگاههای عراق سپری کردهاند. به پاسداشت 26 مرداد ماه سالروز ورود آزادگان گفتگو با پاسدار بازنشسته سپاه قدس گیلان عباس حسین علی پور، به گفتوگو نشستیم. دفاع پرس: لطفا برای آشنایی بیشتر خودتان را معرفی فرمایید؟ عباس حسینعلیپور هستم. متولد 1342 در یکی از روستاهای شهرستان لنگرود به نام «پُشته پله سر» در خانواده مذهبی، ساده و کارگر به دنیا آمدم. والدینم کشاورز و به غیر از خودم 6 برادر و 3 خواهرم دارم. دفاع پرس: در مورد چگونگی حضورتان در جبهه و عملیاتهایی که شرکت داشتید برای ما بگویید. من از 24 خرداد 61 تا دوران اسارت جبهه بودم. در این مدت در عملیاتهای رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر 1، والفجر 4 و والفجر 6 حضور داشتم. بعد از عملیات والفجر 6 مدتی در منطقه مهران، سردشت و اطراف ماووت کار شناسایی انجام دادیم و از آنجا آمدیم در منطقه سومار که در تاریخ 28 دی 1363 اسیر شدم. دفاع پرس:چگونه اسیر شدید؟ اسارتم در منطقه سومار بود. سردارشهید حسین املاکی گفت: « میخواهیم منطقه سومار را شناسایی کنیم». لشکر 25 کربلا یک بار آمده بود منطقه را شناسایی کرده بود. ما در ابتدا منطقه سومار را شناسایی کردیم، بعد دستور آمد بروید و منطقه دهلران را شناسایی کنید که آنجا هم بچههای 19 فجر بودند و منطقه را به ما تحویل دادند. شناسایی در یک هفته به پایان رسید؛ بعد عملیات شد و سه بار خودم برای شناسایی وارد منطقه شدم. ما داخل منطقه سومار بودیم. منطقهایی کوهستانی و مرتفع بین خاک ما و عراقیها که یک سری از کردها در منطقه بودند. ما روز بیست وهفتم رفتیم تا نزدیکیهای خطّ عراق و میدان مین را شناسایی کردیم و برگشتیم. یادم است ارتفاعی که بودیم خیلی بلند بود من و شهید املاکی، شهید طوسی(مسئول اطلاعات لشکر 25 کربلا )، شهید احمد شیری، شهید ناطق و یک سری از بچههای دیگر در آنجا بودیم. همراه شهید طوسی تیم دیگری متشکل از شهید ابوالقاسمی و بچههای 25 کربلا بودند. اینها یک تیم دیگر شدند که البته ما زودتر از آنها میدان مین را شناسایی کردیم و برگشتیم. ارتفاعات خیلی بلند و شب 28 دی ماه هوا بسیار سرد بود. ما بر اثر فعالیت زیاد عرق کرده بودیم برای همین خیلی متوجه سرما نبودیم اما کم کم که عرقمان خشک شد آن شب عملاً از فرط سرما میلرزیدیم. بالاخره با سختی و مشقت فراوان آن شب را به صبح رساندیم. پس از دیده بانی، از ارتفاعات آمدیم پایین. در منطقه سومار دو رودخانه وجود داشت به نام سد و کانی شیخ. موقع آمدن از کانی شیخ آمده بودیم و موقع برگشت میخواستیم از رودخانه سد برگردیم اما شهید املاکی و تعداد دیگری از دوستان مانند شهید طوسی، شهید حسینی و شهید احمد شیری و ... از طرف کانی شیخ برگشتند. من و آقای علی فردوس و شهید حسن ناطق و شهید امین اصغری(اهل رشت بود)، شهید حسن ناطق( اهل کیاشهر) از رودخانه سد آمدیم و میخواستیم برویم به سمت بالا. خیلی راه رفته بودیم. تقریباً از ساعت 8 راه افتاده بودیم و نزدیک ساعت 12 ظهر بود کمین خوردیم. یادم است روز جمعه بود. منطقه وسیعی بود، نمی دانم علی فردوس بود یا شهید حسن ناطق گفت:« این منطقه، جان میدهد برای کمین زدن!» ما اصلاً باور نمیکردیم کردها در منطقه باشند، بعد از اینکه استراحت کوتاهی کردیم، اتفاقاً جای شما خالی کمپوتی باز کردیم و خوردیم و راه افتادیم. من فقط تا وسط رودخانه رفته بودم و پشت سر من علی فردوس، شهید امین اصغری و شهید حسن ناطق که هنوز راه نیفتاده بودند حضور داشتند، که تیراندازی شروع شد. ما داخل رودخانه بودیم و آنها روی ارتفاعات کاملاً مشرف بر ما بودند. به هر حال من دو سه تا زیگزاگ رفتم که زیگزاگ سوم- چهارم تیر خوردم و افتادم در رودخانه، دیدم هنوز حسن ناطق، امین اصغری در منطقهای که برای استراحت نشسته بودیم هستند. به هر حال چند تیر بین ما رد و بدل شد و ناگهان باران تیر بود که بر سر ما باریدن گرفت. من با اولین تیر افتادم داخل رودخانه و وضعیت بدنم حالتی شد که اسلحه از دستم افتاد. البته رودخانه عمق زیادی نداشت، بعضی قسمتها آب داشت و بعضی دیگر آب نداشت. جایی که من افتاده بودم به عمق چند انگشت آب داشت. خودم را به زحمت کشاندم زیر یک تخته سنگ. در حالیکه دوربین دور گردنم بود، میخواستم دوربین را از خودم جدا کنم و بیندازم داخل رودخانه، که متوجۀ نیزاری شدم که در مقابلم بود. دوربین را انداختم داخل آن. ولی قطب نما هنوز دور کمرم بود، خلاصه خیلی تیراندازی شد. دو تا تیر دیگر خوردم و افتادم. یک لحظه دیدم آقای فردوس در ارتفاعات دارد خودش را میکشد بالا که با یک آرپیجی او را هم زخمی کردند. بعد از چند لحظه همان کسی که به من تیر اندازی کرده بود مقابل چشمان بهت زده و درمانده من امین اصغری را از پشت به رگبار بست و او را در محلی بین آب و تقریباً لب رودخانه به شهادت رساند. صحنۀ بسیار ناراحت کننده و دردناکی بود. دو نفری که بعد از من بودند، فردوس و شهید حسن ناطق هم زخمی شده بودند. کردها آمدند و اسلحه من را برداشتند و بلند کردند و کشان کشان آوردند تا لب رودخانه در حالیکه من با بدنی خیس و خونین وسط رودخانه افتاده بودم. آنها تلاش میکردند با عجله من را از آنجا بکشند بیرون. همه زخمی شده بودیم و راه رفتن برایمان مشکل شده بود. متاسفانه پیکر شهید را همان جا گذاشتند و فقط اسلحهاش را برداشتند. دفاع پرس: لحظهای که اسیر شدید چه حس و حالی داشتید؟ به چه چیزهایی فکر میکردید؟ وقتی کردها ما را به عراقیها تحویل میدادند نمیتوانم واقعا آن احساس را به زبان بیاورم، حس عجیبی بود. انگار تمام غمهای دنیا روی قلبم سنگینی میکرد. من متاهل بودم. 10 ماه بود که نامزد بودیم. عروسی نگرفته بودیم و زندگی مشترک را زیر یک سقف آغاز نکرده بودیم. آنقدر احساس سنگین و دردناکی بود که شاید اگر یکی از عزیزترین هایم را از دست میدادم آن احساس به من دست نمیداد. ترس نبود. چیزی ورای این احساسات بود.انگار داشتم از تمام تعلقاتم جدا میشدم اما دلم بریده نمیشد و گویی داشت از جا کنده میشد شاید خود اسارت من را خیلی اذیت نمیکرد، این حس جدایی داشت من را از درون نابود میکرد. شاید اگر گریه میکردم هرگز آن اشکها تمامی نداشت. آن موقع که داشتند ما را به سمت عراق حرکت میدادند بارها با حسرت و امید بر میگشتم به عقب و به خاکمان نگاه میکردم. انگار هنوز باور نکرده بودم. یک احساس عجیبی که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم اصلاً در وصف نمیآید. دفاع پرس: بعد از اینکه کردها شما را دستگیر کردند چه شد؟ به هر حال من را کشان کشان آوردند انداختند لبه رودخانه، بعد علی فردوس را که از رودخانه گذر کرده بود و آن طرف رودخانه افتاده بود را با زحمت کشاندند در مسیری که میخواستند ما را ببرند. 3 ـ 4 نفری، یکی از پشت یکی از جلو، من را کشاندند و بردند در مسیری که علی فردوس بود، از آنجا به بعد خودم میرفتم و هنوز حسن ناطق زنده بود البته او زخمی شده بود، به احتمال زیاد زانوهایش تیر خورده بود که دیگر نتوانست ادامه بدهد و کردها یک مقدار تلاش کردند او را به دنبال خود بکشانند ولی وقتی دیدند فایدهای ندارد گویا همانجا او را به شهادت رساندند و این چنین او برای همیشه در آغوش حق آرمید. ما ساعت 12 ظهر کمین خوردیم و تقریباً 6 بعدازظهر ما را تحویل عراقیها دادند. دفاع پرس: عراقی ها شما را کجا بردند؟ عراقیها اول ما را به «مندلی» بردند. آنجا پادگان نظامیشان بود. در آنجا یک بازجوییِ و پانسمان مختصری انجام شد و ما را به «بعقوبه» آوردند. 24 ساعت بعقوبه ماندیم و یک بازجویی هم آنجا شدیم. آنجا دیگر شرایطش خیلی ویژه بود. کردها تا بعقوبه با ما بودند.(حتی یادم است آنها دوربینی را که در نیزار انداخته بودم را تا بعقوبه آورده بودند) همیشه من را اول برای بازجویی میبردند. البته ما آنجا خودمان را به عنوان نیروهای بسیجی یا سپاهی معرفی نمیکردیم و میگفتیم سرباز بودیم، نمیدانستیم، آمده بودیم داخل منطقه دنبال آهو گم شدیم. (آن منطقه آهو زیاد داشت) آنها هم کم نگذاشتند، به نحو احسن با شکنجههای جانانهای از ما پذیرایی کردند . با مشت، لگد، کابل به هر شکلی که به فکرشان میرسید ما را میزدند . در زیر ضربات شکنجهی آنها مدام به امام حسین و ائمه اطهار (علیهم السلام ) متوسل میشدیم و نام آنها را صدا میزدیم. از طرفی برای اینکه بتوانیم به گونهای خودمان را از زیر فشار ضربات آنها نجات دهیم یا گریه میکردیم یا حالت غش یا استفراغ به خود میگرفتیم تا شاید لحظهایی از زدن دست بردارند و ما بتوانیم کمی آرام بگیریم و تجدید قوایی کنیم. مترجم هم مدام میگفت:« أنت پاسدار، أنت حرس خمینی» پاسدار زیاد نمیگفت، میگفت:«انت حرس خمینی» چون میدانستند ما روی اسم امام حساسیم اسم امام را مدام با خنده و تمسخر میآوردند. تقریباً تا سه ماه بازجویی شدم. دفاع پرس: استخبارات هم رفتید؟ بله ، استخبارات هم رفتیم. بعد از اینکه 24 ساعت آنجا بودیم و در نهایت دیدند از ما چیزی در نمیآید ما را فرستادند استخبارات. همان سالن سه گوش معروف. بعد از اینکه ما را 15 روز در وزارت دفاع نگه داشتند، چند نوبت بازجویی و تهدید شدیم تا اینکه ما را بردند به پادگان الرشید(که همان بغداد جدید را میگویند و کاخ صدام اطرافش بود). در پادگان الرشید 7 ـ 8 روز در سلول انفرادی بودیم و در نهایت از آنجا ما را روانهی اردوگاه موصل یک کردند. دفاع پرس: با مجروحیت چه کردید؟ همان پانسمانی بود که در منطقه یعنی در خط انجام داده بودند و همان طور ما را تا بغداد آوردند. تقریباً 15 ـ 16 روز در بغداد با همان وضعیت اسفناک بودیم. زخمهایمان عفونت میکرد و با داد و فریادی که میکردیم برایمان قرص میآوردند. یکی از بچههای ایرانی آنجا بود (یک روز بعد از ما اسیر شده بود) گاهی آمپیسیلین میآوردند که یادگاری و اثرات آن دوران هنوز هم باقی ست. البته یک موضوع دیگر اینکه وقتی ما را از بعقوبه آوردند به بغداد، ابتدا بردند بهداری. بهداری اتاقی بود کوچک که 4 تا 5 تخت پشت سر هم در آن قرار داشت. بعد یکی از بچههای خیببر و عملیات والفجر 6 آنجا بود که از طریق او به صلیب سرخهایی که آمده بودند وعراقیها ما را مخفی کرده بودند ما را معرفی کرد وکارت صلیب سرخ گرفت. 2 یا 3 روز آنجا ماندیم. روز اول من و فردوس را بردند داخل اتاق دیگر. آنجا خودمان را معرفی کردیم از بچه های گیلان هستیم ، این هم از بچه های مازندارن است، او (اسیر عملیات والفجر 6) هم آمد و گفت:« دو تا اسیر آوردند که حالا آنها را از اینجا بردند و اسم ما را داده بود» علاوه بر اینکه وزات امور خارجه اسم ما را از طریق صلیب سرخ اعلام کرد آنجا هم او اسم ما را داد. بعد ما را بردند در یک اتاق دیگر در همانجا، آنجا تیمارستان عراقی ها بود . یعنی ساختمانی بود که برخی از نیروهای نظامی عراقی که مشکل ذهنی و روانی داشتند را آنجا نگه میداشتند. مثلاً کفشهایشان را میجویدند. کارهای عجیب غریبی میکردند البته همه نظامی بودند؛ گاهی اتفاق میافتاد آنها را میزدند. وقتی ما را مجدداً آوردند در این اتاق، من تقریبا تا یک هفته، نمیتوانستم به پشت بخوابم . شرایط من طوری بود که علاوه با زخمی که بر اثر اصابت گلوله برداشته بودم در بازجویی ها خیلی اذیت شدم. وقتی، سرباز عراقی پیراهن عربی بلند من را کشید بالا و کبودی از کمر تا پشت پای مرا دید، ناگهان پا به فرار گذاشت و گفت:« نه من این کار را نمیکنم این کار ممنوع است، ممنوع. حالا چه کاری بود نمیدانم.» دفاع پرس: در موصل چه اتفاقی افتاد آیا با دیدن هم رزمهایتان آرامش پیدا کردید؟ نه. وقتی وارد موصل شدیم ما را 2 روز، در سلول نگه داشتند . 28 اسفند شبهایش بسیار سرد بود. در حالیکه هنوز زخمهایمان تازه بود و مدام از آن خون و چرک جاری میشد، از فرط درد مدام عراقیها را صدا میکردیم تا مسکن یا دارویی بیاورند. صبح آمدند و به شکل فجیعی بچههای ما را زدند، چنان وحشیانه به سر و صورت بچهها میکوبیدند که تمام صورت به شدت ورم کرده بود. 2 ـ 3 سرباز بینشان بود که واقعا خبیث و بیرحم بودند، فریاد میکشیدند که راست بایستیم تا ما را بتوانند راحتتر بزنند. تقریباً بعد از 4 روز ما را از سلول آوردند داخل اردوگاه. آنجا واقعا به شدت ما را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و شکنجه میکردند و وای به حال کسی که اگر قصد فرار میکرد یا اگر نامۀ سیاسی یا کتاب دعایی از او میگرفتند دمار از روزگارش در میآوردند و به شکل بسیار وحشتناک کتک میزدند و 3 یا 4 روز او را بدون آب و غذا و با بدترین شکل ممکن نگه میداشتند. ما وقتی بعد از چهار روز وارد اردوگاه شدیم همۀ بچهها سیاه و کبود بودند. قیافههایشان طوری شده بود که اصلاً گمان نمیکردیم اینها ایرانی باشند. اما بعد کم کم فهمیدم که همشهریهای خودمان هستند. چون خودمان را به عنوان سرباز معرفی کرده بودیم، ما را به آسایشگاهی بردند که یا همه سرباز بودند یا به نام سرباز خود را جا زده بودند. خب زخمی هم بودیم به سختی میتوانستیم راه برویم. به هر حال از اینجا دیگر اسارت رسما به معنای واقعی کلمه آغاز شد. دفاع پرس: صلیب سرخ را کجا و چگونه ملاقات کردید؟ بعد از 2 ماه که در اردوگاه بودیم صلیب سرخ آمد . آنها یا آدرس نداشتند یا اینکه واقعا اصلاً نمیخواستند ما را ببینند. وقتی صلیب سرخیها از اردوگاه رفتند بیرون ما را به داخل اردوگاه آوردند. این یعنی اینکه 2 ماه دیگر باید میگذشت تا صلیب سرخ بیاید. بدین ترتیب به مدت چهار ماه که در اسارت بودیم صلیب سرخ موفق نشد ما را ببیند. تا اینکه بعد از 4 ماه صلیب سرخ آمد برگه آبی رنگی بود که به عنوان نامه به خانوادههایمان نوشتیم. من بعد از چند مدت از اسارت به شهید احمد شیری که از دوستان و همسایۀ خانۀ پدریام بود نامه نوشتم.(ایشان در اطلاعات بودند) او را از وضعیت مجروحیت خود آگاه کردم چرا که در صلیب سرخ نگفته بودم زخمی هستم. حتی در فرم هایی که صلیب سرخ میداد پر کنیم چیزی ذکر نکردم، که احیانا به خانوادهام اطلاع ندهند تا آنها ناراحت و نگران بشوند. اما در نامهای که برای رفیقم نوشتم ماجرا را گفتم و خوشبختانه نامه به دست او رسید. البته یک سری پیامهای دیگر را هم به صورت رمز نوشته بودم که او هم جوابم را به صورت رمز داد.(نامه اش الان در اسناد من هست). مثلاً من در نامه چیزی از حضرت امام(ره) گفته بودم ولی با مشخصات. مثلاً در نامه نوشته بودم که سلام ما را به امام برسانید و موضوع ما را مطرح کنید و در ادامه مجروحیت خود را با این جمله به او فهماندم که اینجا هم بچهها بازی میکنند ولی من نمیتوانم شما که برای جام و مسابقات برنامهریزی کرده بودید چکار کردید؟ (منظورم از جام و مسابقات اوضاع جنگ و عملیات بود) او هم چه کرد؟ در جواب نامهام اینگونه نوشته بود:«خدمت دوست گرامی، عباس حسینعلی پور ، پس از عرض سلام سلامتی شما را از خداوند خواهانم. اگر احوالی از دوستان خواسته باشید بد نیستیم و سلام گرمی به شما میرسانیم . اما از آنجا که سؤال کردید تیم ما به کاپیتانی مرتضی قربانی مسابقه را انجام داد، اول ما شرکت نکردیم و 2 تیم شرکت کننده مساوی کردند و سه مسابقهی بعد، تیم ما شرکت کرد و برد. با برد، ما امیدواریم به مقام اول برسیم. جای شما خالی است. مسابقهی آخر که تقریباً فینال بازیها بود تصمیم گرفتیم بعد از مسابقات به طرف فرهاد برویم( فرهاد رفیق ما در مریوان بود)، حسین هم با ما آمد. (منظورش این بود که لشکر گیلان و مازندران از هم جدا شد). بچههای تیم قاسم نقوی، موسوی و بقیه برای شما سلام میرسانند. در مسابقات بچههای محل اسحاق، (من اصلاً رفیقی به نام اسحاق نداشتم و ندارم، منصور ندارم ، ولی اگر حرفای اول این اسمها را برداری اسم امام از آن در می آید) و مجتبی شرکت می کردم و با تشویق به تیم روحیه میداد. (یعنی حضرت امام ما را دعا می کرد) دفاع پرس: همیشه همین طور می توانستید با هم مکاتبه کنید از احوال خود، نزدیکانتان را مطلع کنید؟ خیر .در کل اسارتمان همه نوع نوشت افزار ممنوع بود. البته مدت کوتاهی آزاد کردند ولی دوباره ممنوع شد. یعنی اگر از کسی کاغذ میگرفتند روزگارش را سیاه میکردند. مثلاً همین نامهای که من نوشته بودم، روی یک تکه کاغذ تاید نوشته بودم (ما این جعبههای تایدی که عراقیها میدادند را میانداختیم توی آب و این جعبه لایه لایه باز میشد) کی نوشته بودم؟ زمانی صلیب سرخ آمده بود و اینها 2 روز به ما خودکار میدادند و بعد البته باز خودکارها را از طریق ارشد جمع میکردند. مثلاً به هر آسایشگاه خودکار میدادند. بعد اینها مثلاً به هر دسته 3 تا 4 تا خودکار میدادند که آنها نامه مینوشتند. بعد وقتی که صلیب سرخ میخواست برود نامهها و خودکارها را جمع میکردند. فردای آن روز برای اطمینان تفتیش میکردند و وای به حالمان اگر تکهای کاغذ پیدا میشد. به خصوص اگر دعایی روی آن کاغذ نوشته شده بود. زندان و شکنجه و بازجویی و سوال از اینکه این دعا را از کجا آوردی ، کی نوشتی، از روی چی نوشتی؟ همۀ اینها را باید جواب میدادی. (خب دعایی مثل دعای کمیل را اگر میخواستیم بنویسم، حفظ که نبودم باید از روی چیزی مینوشتم و باید این را جواب میدادیم). دفاع پرس: از مراسماتی که برگزار میکردید بگویید؟ خب مراسم هیچ کدام آشکار نبود. خصوصاً مراسمهای مذهبی و انقلابی مثل 22 بهمن. مثلاً هم کلاس قرآن شرکت میکردم هم کلاس نهج البلاغه. ولی اگر بیش از 5 نفرمیشدیم عراقیها میآمدند و ما را به زور متفرق میکردند و میگفتند:« تجمع ممنوع.» مطلقاً هیچ گونه جشنی صورت نمیگرفت الّا فقط اواخر جشن نوروز یک شب، مثلاً آسایشگاهها همدیگر را دعوت میکردند. ( مثلاً آسایشگاه 1 و آسایشگاه 13 یا 14 با 5) ، فقط یک بار در سال آن هم فقط هنگام تحویل سال. همین . البته این را هم دو سال آخر اجازه دادند قبلاً به این کار هم مجاز نبودیم. اگر به هر طریق جشن گرفته میشد اگر متوجه میشدند بچهها را میبردند و واقعا به قصد کشت تا میخوردند میزدند. ( چون پیش میآمد در بینمان جاسوسهایی نفوذ میکرد). مراسم جای خودش اگر نماز زیاد میخواندی یا مثلا برای نماز شب بلند میشدی( اکثر بچهها اهل نماز شب بودند) تذکر میدادند:« بخواب، الان وقت نماز نیست.» البته هر اردوگاهی سختیها و شدت دردهای خاص خود را داشت . بعضی اردوگاهها شدت ضربه آنقدر زیاد بود که قابل وصف نیست. به خاطر دارم فردی به نام حاج رحمان غفوری بر اثر اصابت کابل به چشمش، کور شد یا اینکه یک نفر از اردوگاه ما را آنقدر زدند تا قطع نخاع شد. سربازهای عراقی واقعا بیرحم بودند. از جمله جاسم نامی بود که ارشد آنها بود، یا فردی به نام جمعه که سرباز موصل، آسایشگاه 13 بود، اواخر از اقبال بد ما، به آسایشگاه ما آمده بود. دفاع پرس: آیا امکانات و شرایط تفریحی داشتید؟ همیشه صبحها قبل از اینکه بیایند درها را باز کنند، بلندگویی داشتند که آن را روشن میکردند و برای تضعیف روحیه و آزار و اذیت بچهها که شده موسیقیهای مبتذل زمان طاغوت را پخش میکردند. اگر چه بچهها زیرکتر و مقاومتر از اینها بودند که با این ترفندها جا خالی کنند. اوایل اسارت تلویزیون نداشتیم و آنها بچههای دو سه تا آسایشگاه را جمع میکردند در یک آسایشگاه و برایشان برنامههای فارسی زبان منافقین را پخش میکردند. تا چند دقیقۀ اول ما را به زور وادار میکردند باید حتما نگاه کنیم ولی بچهها معمولاً در و دیوار را نگاه میکردند تا اینکه سربازها خسته میشدند و میرفتند بیرون. بچهها هم به دنبال آنها خارج میشدند و هر کس میرفت سراغ کار خودش، فکر کنم اواخر دوران اسارت، سالهای 66 به بعد بود که به هر آسایشگاه یک تلویزیون دادند. اخبار را هم تنها از طریق همان روزنامهای مطلع میشدیم که خودشان برای ما میآوردند، البته بیشتر در مورد خودشان مینوشتند یا اینکه نامهای از ایران میآمد و ما را از وضعیت مملکت آگاه میکرد. دفاع پرس: شما تا چه زمانی اسیر بودید؟ من 28 اسفند ماه سال 63 اسیر و سال 69 آزاد شدم، تقریباً میشود گفت حدود5- 6 سال. یادم است من جدیدترین اسیر اردوگاه بودم. شمارهی صلیبی و اسارت من 9832 (یعنی اسیر شماره 1 هم آنجا بود ). این شماره را روی همۀ وسایلم مینوشتند. عراق، موصل(1)-9832 یعنی این نامه مال من بود. مثلاً ما اسیر داشتیم که 10 ماه قبل از جنگ اسیر شده بود . کردها او را گرفته بودند یا اسیر شمارهی 3 که نزدیک 8 ماه قبل از جنگ اسیر شده بود. اسیر شمارهی یک هم بچهی مشهد بود. البته میگویم شرایط آنجا به گونهای بود بچهها به هر نحوی شده یک طوری خودشان را سرگرم میکردند. به نظر من در دوران جنگ نبود که بچهها ضربهی روحی دیدند. بیشتر ناراحتیها و غصهها و اعصاب خوردیها بعد از قبول قطعنامه از طرف ایران بود. مثلاً موقعی که جنگ بود همۀ بچهها متفق القول ایمان داشتند ما یک روز پیروز میشویم و بینی صدام را به خاک میمالیم و این موضوع به آنها امید و نشاط میداد. همیشه شعارشان« جنگ جنگ تا پیروزی بود» این چنین روحیهای داشتند ولی بعد از پذیرش قطعنامه از لحاظ روحی بچهها خیلی تحت فشار قرار گرفتند. بعد از قطعنامه ما از طریق جراید عراق مطلع میشدیم به خاطر کارشکنیهایی که عراق میکرد. مثلاً عقب نشینی نمیکرد، ایران به صورت داوطلبانه عقب نشینی کرده بود و مذاکرات و نشست و برخاستهایی که میشد و نتیجه نمیداد بچه ها را اذیت میکرد. اگرچه حاج آقا ابوترابی خیلی به بچهها روحیه و امید میدادند و با این حال شرایط کمی غیر قابل پیشبینی و در نتیجه طاقت فرسا شده بود. خب آنها فشار تبلیغاتیشان خیلی شدید بود. دفاع پرس: با حاج آقا ابوترابی هم در ارتباط بودید؟ بله، حاج آقا ابوترابی حدوداً نزدیک 2 سال در اردوگاه ما بودند، یعنی ما در اردوگاه آنها بودیم. حاج آقا ابوترابی واقعاً در تقویت روحیه بچهها نقش به سزایی داشتند. همان طور که گفتم آنجا هر گونه مراسم مذهبی انقلابی ممنوع بود، کلاً هر گونه تجمعی ممنوع بود. ولی افرادی مثل حاج آقا ابوترابی و دوستان دیگری که روحانی یا جزء مبلّغین بزرگ بودند با موعظهها و بیانات معنوی دلنشین و آرامش بخشی که داشتند در تقویت ایمان و مقاومت بچهها بسیار موثر بودند. کلا بچه های اردوگاه ما همگی خیلی خوب بودند. آقایی به نام حسین فرهنگ که از بچههای شیراز بود دوستان دیگری از تبریز و مشهد هم بودند که با خطابههایشان بچهها را بسیار دلگرم و امیدوار میکردند. البته همۀ اینها فقط به خاطر عشق و ایمانی بود که بچهها به امام و آرمانهای انقلاب داشتند و خب بالطبع رحلت حضرت امام(ره) ضربه و شوک بزرگی بود که واقعاً داشت بچهها را از پا میانداخت. یادم است با رحلت حضرت امام(ره) در اردوگاه ما 3 روز عزای عمومی اعلام شد. کلاسها تعطیل شد و اگر چه به صورت آشکار نمیتوانستیم مراسم عزاداری بگیریم ولی هر آسایشگاه به صورت مخفی برای خودش مراسم ویژهای داشت. یک کلام، تنها چیزی که بچهها را سر پا نگه میداشت مسائل معنوی بود. دفاع پرس: چگونه متوجه شدید که قرار است آزاد شوید؟ آن روزی که اعلام کردند میخواهند اسرا را تبادل کنند، داشتیم ورزش میکردیم. تلویزیون هم در آسایشگاه روشن بود، متوجه شدیم از تلویزیون اعلام میکنند: « بیانی مهم تا دقایقی دیگر ، بیانی مهم تا دقایقی دیگر» چندین بار این جمله را تکرار کرد تا اینکه گوینده اخبار از قول صدام گفت:« ما تبادل اسرا را از فردا شروع میکنیم» البته ما در گروه دوم بودیم. اردوگاه ما 1800 اسیر داشت که 1000 نفر از ما جز لیست نبودیم. بچههای قدیمیتر و البته اسیر شمارۀ یک در لیست آزادی گروه اول بودند. دفاع پرس: در آن لحظه چه احساسی داشتید؟ نمی توانم بگویم خوشحال نبودیم ولی این طور هم نبود از خوشحالی غش و ضعف کنیم و به اصطلاح بخواهیم از خوشحالی بال در بیاوریم. شاید فکر کنید دارم اغراق میکنم ولی واقعیت این است که در این مدت 6 -7 سال که بچهها دوران اسارت را با آن شرایط طاقت فرسا، اما سرشار از معنویت و خلوص پشت سر گذاشته بودند یک آرامش درونی عجیب و وقار و منش بلند طبعی پیدا کرده بودند و میتوانم بگویم شنیدن خبر آزادی آنچنان تلاطم عظیمی در روح بزرگ آنها ایجاد نکرد. اما خیلی خوشحال بودیم. دفاع پرس: پس شما جز دومین گروه آزادگان بودید؟ بله. جز هزار تای دوم بودیم یعنی 800 نفر از اردوگاه ما و فکر کنم 200 نفر هم از اردوگاه موصل 2، آوردند اسلام آباد غرب. فکر کنم پادگان الله اکبر بود. 3 روز آنجا در قرنطینه بودیم و یک سری آزمایشات و در نهایت ما را آوردند گیلان. دفاع پرس: بعد از آزادی و آمدن به ایران چه کردید؟ 6 ماهی مرخصی داشتیم اوایل خب دوستان و نزدیکان برای دیدن میآمدند و این گونه اوقات سپری میشد و حسابی سرمان شلوغ بود. بالاخره بعد از چندین و چند سال دوری و غربت و دلتنگی و انتظار جشن عروسی گرفتیم و زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. 3 فرزند دارم. دو پسر و یک دختر از لحاظ کار بعد اسارت وارد لشکر قدس شدم. در اطلاعات ماندم و پس از سالها تلاش و فعالیت بازنشسته شدم. دفاع پرس: به عنوان یک رزمنده آزاده چه خواستهایی از مسئولین و مردم ایران دارید؟ من برای اعتلای دین و باور اسلامیام به جبهه رفتم و سالهای سخت اسارت را تحمل کردم، هیچ چیز برایم بالاتر از دین اسلام نیست. من برای دین و حفظ و حراست از کشور اسلامیام حاضرم تمام وجودم راتقدیم کنم. از مسئولان نظام میخواهم برای حفظ و پاسداشت خون شهدا و ایثارگران آن گونه کار کنند و قدم بردارند که در قیامت شرمنده شهدا نشوند. شهدا، آزادگان، جانبازان بالاترین چیز زندگی خود یعنی جان شان را تقدیم این انقلاب و نظام کردند پس باید از این ارزشها محافظت بشود و به جوانان و نسلهای سوم و چهارم و آیندگان این انقلاب این رشادتها را رساند و در مقابل هجمههای فریب کارانه دشمن روشنگری کرد و از تحریف دفاع مقدس جلوگیری کرد. مردم جامعه ما هم باید گوش به فرمان ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله خامنهای عزیز باشند و به کمک دیگر کشورهای اسلامی بشتابند. امروز بر تک تک مردم و مسئولین کشور ما واجب است که انقلاب اسلامی را به سراسر جهان مخابره کنند و از مردم بی دفاع یمن، سوریه، فلسطین، آفریقای جنوبی، عراق، بحرین و.. دفاع کنند. کاری که هم اکنون جوانان نسل سوم انقلاب در سوریه انجام میدهند و شهید مدافع حرم هستند. به روح مقدس تمامی شهدا درود میفرستم و برای سلامتی جانبازان و آزادگان دعا می کنم. 26 انتهای پیام/
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش دفاع پرس از مازندران، حجتالاسلام محمدحسن جمشیدی از روحانیون آزادهی شهرستان نکا است که در سال 61 به اسارت دشمن بعثی درآمد. وی نامهای را در سال 62 از اسارتگاه دشمن برای فرزندش «مهدی» نوشته است؛ که به مناسبت 26 مرداد ماه، سالروز بازگشت آزادگان به میهن عزیز در ادامه میآید: فرزندم مهدی جان! سلام امید یک پدر اسیر دربند در این اسارتگاه چیست؟ ناگزیرم اولاً وضع زندگی خود را شرح دهم و سپس به امیدم برسم. پسرم! من از مجموعه زمین خدا چند متری که بتوانم بخوابم، بنشینم و بایستم و مجموعه زندگی من یک زیلو، ٣عدد پتو و یک تشک ابری و لباسم ٢ پیراهن ساده، شلوار و یک پالتوی ارتشی مال سی و پنج سال قبل که از دکمههای آن معلوم شد که مال جنگ جهانی دوم است، به من رسیده است. اما پسرم! این خانهی کوچک از پهنای گیتی بزرگتر است، زیرا این خانه هم خانهی سکوت است و هم خانهی فریاد. سکوتش معلوم و فریادش عشق. در این خانه همسایگانی دارم که آرام ندارند و آن چنان پر جوش و خروشند و عشق شهادت در سر دارند، گویی بیمارند. چه خوب است در این خانه از این فرصت استفاده کنم و طبق فرموده مهدی جانم، قرآن بخوانم و با قرآن آشنا شوم، آیات خدا را بخوانم و حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی کنم، باشد که این دل پرهیجان را آرامش دهد و بنا به گفته پسرم مهدی جان از آن برای خود توشه سازم و توشه را راهی سفر کنم و در انتظار دیدار الله بمانم. پسرم! نوشتید دوری تو چون برای خداست تحمل آن مهم نیست، والله که دارم قسم یاد میکنم من هم چنینم، فراق فرزندانی همچون شما مؤدب و درسخوان و دلسوز و علاقمند به اسلام و قرآن مهم است ولی چون برای خداست هیچ است. فقط آرزو دارم شما عزیزان همان طور که در عقیده و اعتقاد در حد اعلایی هستید، از نظر علمی پیشرفت کنید تا در آینده وجودتان مثمر ثمر باشد. مهدی جان! محبت شما هم برای من عبادت است و بدانید برای خدا شما را دوست میدارم، شما امید اسلام و امید پدر پیر عزیزمان(امام راحل) هستید، برای من ناراحت نباشید. مهدی جان! به جانت هم حالم خوب است و هم جایم جای خوبی است؛ باز هم تأکید می کنم حتماً و حتماً به دانشگاه برو، بعد از دانشگاه، به حوزه رفتن بهتر است. نامه فرزند عزیزم حسین جان، به دستم رسیده خیلی خوشحال شدم؛ نمرات خود را ننوشت. وضع هاشم جان برایم مجهول است، هرچه شد برایم بنویسید و میدانی که از این چیزها ناراحت نمیشوم. ١١ ماه است که نامه ایشان به من نمیرسد. غدیر جان و میثم جان و اباذر جان را سرپرستی کنید، محمد جان هم رشته خود را بنویسد و حتماً ادامه دهد. شایان ذکر است، فرزند او «دانشجوی شهید مهدی جمشیدی» دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، در سال 65 در عملیات کربلای 5 در دشت خونین شلمچه به شهادت رسید. 24 دیماه 69 پس از بازگشت آزاده سرافراز حجتالاسلام و المسلمین محمدحسن جمشیدی به میهن، خبر شهادت فرزندش مهدی را به او دادند. انتهای پیام/
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، برای کسانی که سالهای دفاع مقدس را درک نکردهاند و در تشییع شهدای جنگ تحمیلی شرکت نکردهاند، خواندن زندگی شهدای مدافع حرم فرصت مغتنمی است. بهخصوص آنکه این شهدا اغلب متعلق به دهه 70 هستند. یعنی آنها هم در سالهای دفاع مقدس حضور نداشتند و آرزوها و دغدغههای مشترکی با همنسلان خود دارند. مطالعه این آثار برای آنانی که جبهه و جنگ را تجربه کردهاند لازم و ضروری است. شرح رشادتها و نحوه شهادت این عزیزان خاطره فراموش شده دفاع مقدس را تداعی میکند. انتشارات «روایت فتح» در ادامه فعالیتهای خود اقدام به انتشار مجموعه «مدافعان حرم» کرده؛ که تا کنون سه عنوان از این مجموعه منتشر شده است. «مدافعان حرم1؛ دیدار پس از غروب» ویژه شهید «مهدی نوروزی» اولین کتاب از این مجموعه است که توسط «منصور قنادیان» به نگارش درآمده است. این کتاب در 88 صفحه مصور از زبان همسر شهید روایت میشود. کتاب شامل خاطرات «مریم عظیمی» قبل از ازواج با «مهدی نوروزی» و زندگی کوتاهش با این شهید مدافع حرم است. کتاب به زندگی عاشقانهای میپردازد که کمتر در مورد شهدا گفته شده است و برای همین میتواند الگویی برای سبک زندگی اسلامی ایرانی باشد. قسمتی از متن کتاب «بعد از تعطیلات 94 از دفتر رهبری تماس گرفتند و خبر دیدار را دادند. پنجم خرداد بود. چهار ماهی از شهادت آقا مهدی میگذشت. هنوز با جای خالی آقا مهدی کنار نیامده بودم. جایش خیلی خالی بود. ولی با خبر این دیدار ته دلم آرام شد. دوست داشتم محمد هادی لباسی بپوشد که نشان دهد از بچگی لبیکگویان خدمت آقا میرود. از طرفی هم آقا مهدی همیشه دعا میکرد محمدهادی سرباز ولایت باشد. پس لباس رزم بهترین لباس بود. شب قبل از دیدار محمدهادی را غسل شهادت دادم. روز دیدار که پنج، شش خانواده شهید میشدیم که در اتاقی منتظر رهبر بودیم. حضرت آقا که وارد اتاق شدند، اول از همه با ما مواجه شدند. بعد از نماز ظهر و عصر پنج دقیقهای از منزلت شهدای مدافع حرم صحبت کردند و خانوادهها یکی یکی بلند میشدند و خدمت آقا میرفتند. نوبت ما که رسید بلند و شمرده اسم من را گفتند. بلند شدم و با محمدهادی جلو رفتم. اول قرآن را ازشان گرفتم و بعد محمد هادی را بردم جلوتر و گفتم: آقا جان! غسل شهادتش دادهام. لباس رزم هم پوشیده و آمده تا چفیه شما را هم بگیرد. حضرت آقا خنده صداداری کردند و دستی به سر محمدهادی کشیدند و نوازشش کردند و چفیهشان را دادند. بعد گفتم: این دیدار شما به تمام دلتنگیهای این چهار ماهه میارزید. واقعا تنها چیزی که بعد از شهادت آقا مهدی برایم ارزش داشت، همین دیدار بود.» «مدافعان حرم1؛ دیدار پس از غروب» نوشته «منصوره قنادیان» در 88 صفحه مصور توط انتشارات «روایت فتح» در 1100 نسخه منتشر شده است. انتهای پیام/ 161
[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 5:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از کرمان، آزاده، محمدرضا دائیزاده در 17 سالگی میهمان اردوگاههای صدامیان شد و طی مدت هفت و نیم سال، با حضور در کنار سید بزرگواری چون سیدعلی اکبر ابوترابیفرد بیش از پیش با اسلام و تشیع آشنا شد و تحت آموزشهای آن بزرگوار، پرورش یافت. او در کمتر از یک سال، با آن شرایط سخت، حافظ کل قرآن شد. گوشهای از خاطرات حجتالاسلام محمدرضا دائیزاده را مرور میکنیم: در محاصرهی دشمن پاییز سال 61 بهعنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شدم. آن زمان هنوز لشکر 41 ثارالله تشکیل نشده بود و در قالب یک تیپ فعالیت میکرد. بنده آن موقع 17 سال داشتم. که برای سه ماه ماموریت به جبهه رفتم. مدت ماموریت که تمام شد باخبر شدیم که قراراست عملیاتی انجام شود. لذا از بازگشت به پشت جبهه امتناع کردم و در عملیات والفجر مقدماتی که ناموفق بود و درعملیات والفجر یک حضور یافتم. قرار بود در این عملیات سه لشکر شرکت کنند. بچههای ثارالله خط شکن بودند و جلو رفتند، ولی دو لشکر دیگر نتوانستند پیشروی کنند. من جزء گردان فتح بودم که محاصره شدیم و سپس به اسارت دشمن در آمدیم. دقیقاً در تاریخ 22 فرودین سال 62 به اسارت درآمدم و مدت هفت و نیم سال اسیر بودم. خاطره از اسارت بسیار زیاد است که بعضاً بسیار تلخ و دردناک و غیر قابل بیان است. لحظه لحظه اسارت خاطره بود. خاطراتی که بر پایه واقعیتها استوار است. چگونه میتوان باور کرد با یک سرنگ یکبار مصرف 100 بار آمپول زد؟ یکی از خاطرات مربوط به زمانی میشود که در بیمارستان کار میکردم. بیمارستان که میگویم یعنی یک اتاق در زندان اسارت با کمترین امکانات. اوایل اسارت بچهها عموماً مجروح بودند و نیاز به استفاده از پنی سیلین به شدت احساس میشد. عراقیها از یک سرنگ برای اسرا آنقدر استفاده میکردند که سر سوزن کج میشد بعد میگذاشتند روی موزائیک و میساییدند تا صاف شود. چگونه میتوان باور کرد با یک سرنگ یکبار مصرف 100 بار آمپول زد؟ ولی این اتفاقات در آنجا بسیار عادی بود. از آنجا که عضله دست ظریفتر بود آمپول را به پا نمی زدند تا سر سوزن دیرتر خراب شود. من مدتی در بیمارستان بودم و در تزریق آمپول کمک میکردم. به قدری سر سوزنها کند شده بود که وقتی آن را وارد عضله بچهها میکردم صدای «جرجر» پاره شدن پوست و گوشت را میشنیدم. لگد یک بعثی باعث قطع نخاع یکی از اسرا شد یکی از سربازان عراقی فردی بود به نامه «جمعه» که خیلی خشن و بد ذات بود. یک بار با لگد به کمر یکی از اسرا زد و او را قطع نخاع کرد؛ بهطوری که این اسیر کاملاً فلج شده بود و در گوشهای از اسارتگاه افتاد و با پیگیری بچهها و شکایت به صلیب سرخ ویلچری در اختیار این اسیر قرار دادند و از آنجا که تحرکی نداشت وضع گوارشی او هم دچار مشکل شده بود مدتی را نیز در بیمارستان بستری بود؛ که نهایتاً جلسه کمیسیون پزشکی گرفتند و موافقت شد که او را به ایران بفرستند. بعد از اینکه این برادرمان به ایران آمد. پس از مدتی نامهای برایمان فرستاد با عکسی که در کنار پسرش گرفته بود. خوشبختانه صحیح و سالم بود و در نامه توضیح داده بود که خدمت آقا امام رضا(ع) رفتم و به واسطه ایشان از خداوند متعال شفا گرفتم. آمدهام که اسم خودم را از صحنه روزگار حذف کنم/ عملی بدون بیهوشی خاطره دیگرم مربوط به پیرمردی است بنام «صدام» که اهل خوزستان بود. سن بالایی داشت و عراقیها روی او حساسیت خاصی داشتند علتش هم این بود که در زمان اسارت از او پرسیده بودند چرا با این سن و سال به جبهه آمدهای؟ و او گفته بود «آمدهام که اسم خودم را از صحنه روزگار حذف کنم.» از همان زمان عراقیها به او حساس شدند و خیلی او را زدند. وقتی که وارد اردوگاه شد، وسط زمستان بود. زمستان موصل هم بسیار سرد است؛ بهطوری که لباس را میشستیم و روی سیم خاردار میانداختیم تا خشک شود، یخ میزد. بچهها زمستانها خیلی اذیت میشدند؛ چرا که در زندان 150 نفره فقط 2 تا علاءالدین به ما میدادند و با دو تا پتو زمستان و تابستان را میگذراندیم. زمستان با پتوها کیسه خواب درست میکردیم به این شکل که پتو را پهن میکردیم و هرچه لباس کهنه داشتیم داخل پتوها میدوختیم و مثل کیسه خواب استفاده میکردیم. در آن وضعیت آن پیرمرد را به وسط اردوگاه میآوردند و سطل آب سرد را روی او میریختند و او را میزدند بعد از مدتی این پیرمرد به سختی بیمار شد و نیاز به عمل جراحی داشت او را به بیمارستان بردند و وقتی که جریان مقاومت او را بیان کردند، در بیمارستان بدون بیهوشی او را عمل کردند. یاد ندارم که دعای کمیلی قطع شده باشد در اسارت کوچکترین تجمع ممنوع بود؛ ولی بچهها هیچ مناسبتی را از دست نمیدادند. یاد ندارم که دعای کمیلی قطع شده باشد. دعای ندبه معمولا خوانده میشد؛ به این طریق که دو نفر نگهبان میشدند و به وسیله آینههای کوچکی رفت و آمد عراقیها را کنترل میکردند و اطلاع میدادند اگر مشکلی پیش میآمد جلسه موقتاً قطع میشد. عراقیها در هر زندان یک بلندگو نصب کرده بودند که این بلندگوها از مقر فرماندهی کنترل میشد و مرتب از این بلندگوها آهنگهای مستهجن پخش میکردند؛ به همین دلیل بعضی از بچهها از نظر روحی شدیداً آسیب دیدند. هنگامی که مراسم، دعا و برنامهای داشتیم بچهها با ابر و مقوا سرپوشی درست میکردند و روی بلندگوها میگذاشتند و در موقع خطر سریع آن را برمیداشتند و با وجود اینکه بسیاری از برنامهها لو میرفت و تنبیهات شدیدی داشت، لیکن بچهها دست برنمیداشتند و ادامه میدادند. انتهای پیام/
فوزیه شیردل در جمع مدافعان شهر پاوه
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب