دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

از شب قبل «مرگ» به مادرم الهام شده بود

برادر شهید دامغانی در مورد آخریم لحظات عروج مادرش گفت: از شب قبل مرگ به مادرم الهام شده بود.

کد خبر: ۱۰۹۴۱۷

تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۱ - 22October 2016

 

به گزارش دفاع پرساز سمنان، از آخرین لحظات عروج مادر شهید «محمدحسین دامغانی» برادر شهید خاطره‌ای ناب را تعریف می کند که در ادامه می آوریم:

از شب قبل مرگ به مادرم الهام شده بود؛ ساعت ۳:۰۵ نیمه شب عاشورای حسینی بود و عالم داغدار مظلوم کربلا، مادرم صدایم زد و برای آخرین بار چند کلمه وصیت کرد و شعری خواند و از من خواست در دفتری بنویسم، صدای او را ضبط کردم:

نوشتم بر در و دیوار خانه

بماند از من مادر نشانه

اگر گفتن که مادر در کجا شد

بگو راحت شد از دست زمانه

آری در کمال هوشیاری وداع کرد و از من مُهر تربت خواست و تشهد خود را در حالی که دستهایش در کنار گوشش بود خواند، تربت بر دهان گذاشت و بر چشمهایش کشید و آرام، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

انتهای پیام/ 


ادامه مطلب

[ شنبه 1 آبان 1395  ] [ 3:20 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی که شهید لباس دامادی‌اش را می‌بخشد

مادر شهید حاج آقاسی می‌گوید: روز عروسی‌اش هر قدر اصرار کردیم تا عکس بگیرد راضی نمی‌شد، بالاخره با اصرار ما عکس گرفت؛ اما همان یک عکس هم سوخت. فردای عروسی لباس دامادی‌اش را به کسی بخشیده بود.

کد خبر: ۱۰۵۶۴۲

تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۳ - 26September 2016

به گزارش خبرنگاردفاع پرساز قزوین، شهید حاج آقاسی(فیاض پور)، دوم اسفند ۱۳۳۶، در روستای اسلام‌آباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد و در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد، خاطرات شیرین این شهید عزیز را از زبان مادرش در متن زیر می خوانیم؛

همان یک عکسی هم که انداخت سوخت

روز عروسی اش هر قدر اصرار کردیم تا عکس بگیرد راضی نمی شد ،بلاخره با اصرار ما عکس گرفت اما همان یک عکس هم سوخت .فردای عروسی لباس دامادی اش را به کسی بخشیده بود.

علاقه به دکتر چمران

وقتی اولین بار اعزام شد به ستاد جنگ های نا منظم پیوست و علاقه زیادی به دکتر چمران پیدا کرده بود، وقتی دکتر چمران به شهادت رسید هادی خیلی بیقراری می کرد؛ مثل پرنده داخل قفس شده بود به وضوح ناراحتی اش را می دیدم اصلا برای این دنیا نبود اگر الان بود دق کرده بود من همیشه برایش دعا می کردم شهید شود.

در اتاقش یک چراغ نفتی کوچک داشت که شب ها برای خواندن قرآن از آن استفاده می کرد.لامپ را روشن نمی کرد تا مزاحم کسی نشود، پسر با محبتی بود من را تشویق کرد تا در کلاسهای نهضت سواد آموزی شرکت کنم،خودش قرآن خواندن را به من یاد داد.

تغییر نام خانوادگی در جبهه

همیشه از اینکه نام خانوادگی اش با خواننده مبتذل یکی بود ابراز ناراحتی می کرد، بعد ها فهمیدم نام خانوادگی اش را به فیاض پور تغییر داده است.

پدرش گلش را تقدیم امام کرد

قبل از شهادتش خواب دیدم اتاقمان را پر از گل کرده اند. بار دیگر خواب دیدم که هادی برگشته است اما هرچه دنبالش می گردم نمی بینمش. فردای همان روز در اتاقش بودم، چراغ نفتی کوچکش هم روشن بود به یکباره چراغش خاموش شد. دلم گواهی می داد برای هادی اتفاقی افتاده است.

وقتی از همرزمانش پرسیدم فهمیدم هادی همان موقع شهید شده است. وقتی خبر شهادتش را شنیدم خیلی خوشحال شدم که به آرزویش رسیده است اما از طرفی نگران بودم چون پدرش با جبهه رفتنش مخالف بود و به من گفته بود اگر بلایی سر هادی بیاید طلاقت می دهم؛ وقتی از سپاه به منزل برگشتم دیدم پدرش حیاط را جارو کرده است و گلدانها را آب داده است و زیر سماور را روشن کرده است. خیلی تعجب کردم تا اینکه تعریف کرد شب قبل امام خمینی را در خواب دیده و ایشان به یک گلدان از حیاط اشاره کرده و گفته بودند این گل را به من می دهی و پدرش هم گلدان را دو دستی تقدیم امام کرده بودند. بعد از این موضوع از شهادت هادی ابراز خوشحالی می کرد.

هادی در عملیات بیت المقدس توسط بمب خوشه ای به شهادت رسید جنازه اش سوخته بود طوری که چهره اش قابل شناسایی نبود.

مصاحبه از سمیرا حمیدی


ادامه مطلب

[ دوشنبه 5 مهر 1395  ] [ 11:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، روایت زیر خاطره‌ای است درباره شهید «محمد‌ابراهیم همت» که توسط علی عباسی، یکی از همرزمانش نقل شده است.

«از دست مجید کریمی، زیر لب غرولند می‌کردم که «اگر مردی خودت برو؛ فقط بلده دستور بده.»؛ گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی‌کرد من با این سن و سال،‌ چه‌طور این‌ها را از پل رد کنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور می‌نشستم، پام به زور به زمین می‌رسید. چه جوری خودم را نگه می‌داشتم؟

- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می‌گی؟

کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم،‌ رد شدم و جوری که بشنود، گفتم: «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»

باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»

چشمت روز بد نبیند، فرمانده‌مان بود؛ همت.

گفتم: «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دل‌خور نیستم. ترا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.

کریمی چشم‌غره‌ای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل؛ که از آن‌طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خنده‌ی حاجی بند می‌آمد؟! من هم که جولان پیدا کرده بودم،‌ حالا نخند و کی بخند. یک چیزی می‌دانستم که زیر بار نمی‌رفتم.

کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش می‌ریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»

- نه به خدا،‌ می‌خواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارِت داریم.

از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت: «بیا این زیارت عاشورا رو بخون،‌ با هم حال کنیم.» چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمی‌توانستم این‌جوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»

وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را می‌خواند و اشک می‌ریخت».

انتهای پیام/ 151


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 25 شهریور 1395  ] [ 5:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید جعفریان و درد زخم جراحت که به رو نیاورد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، در خاطره ای درباره شهید مهدی جعفریان آمده است:

دیپلم گرفتن من و مهدی، مصادف شد با آغاز جنگ، بعد از مدّت‌ها، روزی او را در خیابان دیدم. به مرخصی آمده بود.
با دست، محکم کوبیدم به پشتش! از جا پرید و رنگش تغییر کرد. گفتم: کجایی تو؟ چقدر کم پیدایی؟

با آن که رنگ چهره‌اش تغییر کرده بود، لبخندی زد. تعجّب کردم چرا چهر‌ه‌اش یک هو این طوری شد!

چند روز بعد، از طریق دوستان مشترک فهمیدم که مهدی زخمی شده و جراحتی ناجور بر پشت دارد.

با آن که ضربه‌ دست من، درد زخم را دوچندان کرده بود، ولی به روی خودش نیاورده بود.


کتاب بالا بلندان، ص 86


ادامه مطلب

[ یک شنبه 21 شهریور 1395  ] [ 2:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایتی از رشادت شهید «محمدرضا فتحی» در آزاد کردن 12 زن اسیر ایرانی

به گزارش دفاع پرس از زنجان، شهید محمدرضا فتحی، پنجم دی‌ماه 1337 در روستای قلابر سفلی از توابع شهرستان زنجان به‌دنیا آمد.

تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد و پس از دوره ابتدایی به تهران رفت و در یک نانوایی مشغول به کار شد. با آغاز انقلاب به صف مخالفین رژیم پهلوی پیوست و با تهیه اعلامیه‌ها و نوارهای امام خمینی(ره) آنها را به‌طور مخفیانه به زنجان آورده و توزیع می‌کرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه زنجان شد. در طول مدتی که در کردستان حضور داشت مدت‌ها به آموزش نیروهای بومی پرداخت و در عملیات‌های مختلف ازجمله پاکسازی شهرهای سقز، بوکان و سردشت حضور فعال داشت.

سرانجام محمدرضا که آن زمان فرمانده گردان بود، به همراه دوستانش در 17 شهریور سال 61 به شهادت رسید. ماجرا نیز از این قرار بود که آنها برای آزاد کردن 12 تن از زنان مسلمان، که توسط حزب کومله اسیر شده بودند، به منطقه رفته بودند. آن‌ها بعد از درگیری با کومله و آزاد کردن زنان مسلمان، در منطقه سقز با کمین ضدانقلاب مواجه شدند و نارنجکی از سوی ضدانقلاب به داخل خودروی‌شان پرتاب شد؛ که پس از انفجار آن، محمدرضا و همراهانش به شهادت رسیدند.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 17 شهریور 1395  ] [ 3:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره‌ای از تواضع سردار قاسم سلیمانی

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سیف‌الله شمس‌الدینی‌مقدم از رزمندگان غواص لشکر 41 ثارالله استان کرمان روایت می‌کند: در نهر بلامه مشغول تمرین آبی بودیم. حسینیه‌ای بود که بچه‌ها برای اقامه نماز و خواندن ادعیه و عبادات آنجا حاضر می‌شدند. «سعید» یکی از همرزمان شهید حمدالله شمس الدینی همیشه،گوشه‌ای معین از نمازخانه مشغول قرائت قرآن و دعا می‌شد. یک روز، قبل از اینکه در حسینیه حاضر شود حاج قاسم جای او نشسته  و سرش روی کتاب دعا خم بود. حاجی چفیه‌ای به رنگ چفیه سعید هم بر سر داشت.

شهید حمدالله شمس‌الدینی که از بچه‌های شوخ طبع تخریب بود به گمان اینکه حاج قاسم، سعید است طبق معمول شوخی‌هایش شروع شد و با دست ضربه‌ای به او زد اما بلافاصله پس از این کار متوجه شد که کسی که با او شوخی کرده حاج قاسم  فرمانده لشکر 41 ثارالله است. حاج قاسم چون فهمید اشتباهی رخ داده حتی سرش را بلند نکرد. پس از این ماجرا شهید حمدالله تا چند روز از خجالت حاجی آفتابی نمی‌شد تا چه رسد به اینکه بخواهد معذرت خواهی کند.»

منبع: ایسنا


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 17 شهریور 1395  ] [ 3:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره یک رزمنده غواص از لحظات نفس‌گیر شناسایی

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، گردان غواصی «نوح» از نیروهای گردان اخلاص (اطلاعات و عملیات) لشکر 21 امام رضا(ع) در سال 65 تشکیل شد. نیروهای این گردان در مکانی در نزدیکی خرمشهر بنام پایگاه شهید شاکری آموزش‌های مخصوص غواصی و بلم‌رانی را گذراندند. این نیروهای ویژه در عملیات متعددی شرکت جستند. هاشم مقدس یکی از نیروهای این گردان است که در خاطره‌ای به بیان تقابلش با یک افسر عراقی در دل آب پرداخته است.

این نیروی ویژه روایت می‌کند: «مأموریت شناسایی‌های عملیت والفجر 8 در دستور کارمان بود. محمدرضاپیله وران، از من با تجربه‌تر بود و درگشت‌های شناسایی تبحر بیشتری داشت بنابراین به فرماندهی او، تیمی دونفره تشکیل دادیم.

لباس غواصی به تن کردیم و از خرمشهر خود را به نقطه‌ای بین نهر عرایض و نهر خین رساندیم و از آنجا، به آب زده و سوار بر امواج اروند، به دل مواضع دشمن رفتیم.  هدف، رد شدن از کناره جزیره‌ ماهی و رسیدن به بوارین بود. از مقابل ام‌الرصاص گذشتیم و آنقدر رفتیم تا تافین‌هایمان در گل‌های نوک جزیره ماهی فرو رفت. از سمت راست جزیره‌ ماهی قصد داشتیم خود را به بوارین برسانیم.

تقریبا به پشت بوارین رسیده بودیم. داخل آب‌های عراق، باید در نیزارهای بوارین مخفی می‌شدیم و با دقت، شناسایی را انجام می‌دادیم و برمی‌گشتیم. در حالی که به سمت بوارین فین می‌زدیم به ناگاه، متوجه شدیم یک افسر عراقی بر روی شناوری عجیب ایستاده که به صورت مثلث بود و درحالی که با چوب بلندی و به کمک گل‌های کف آب، شناورعجیبش را هدایت می‌کند، به دنبال ما می‌آید.

فقط قسمتی از سرِمان از آب بیرون بود و در همان حال، افسر دشمن را می‌دیدیم که هر لحظه، به ما نزدیک‌تر می‌شود. سرعت‌مان را زیاد کردیم اما در این تعقیب و گریز، عراقی سوار بر شناور مثلثی شکل، به ما نزدیک شد. ادامه فرار به صلاح نبود. به نزدیک نی‌ها رسیده بودیم. اما زدن به دل نیزار، موجب تکان خوردن نی‌ها می‌شد و شک دشمن را به یقین تبدیل می‌کرد بنابراین در کناره نی‌زار کمین کردیم. عراقی با فاصله بسیار نزدیکی بالای سر ما ایستاد. جرأت تکان خوردن نداشتیم و آن بیچاره  هم در تردیدی ترسناک، مانده بود. چیزی فهمیده بود انگار!، اما نمی‌دانست چیست.

نور مختصری که در آسمان بود بر آب می‌تابید و به راحتی می‌شد، کله‌ دوغواص را درآب تشخیص داد. ذکر «وجعلنامن بین ایدیهم» بر زبانمان بود.عراقی همانطور ایستاده بر شناورش خیره به ما نگاه می‌کرد و ما هم بدون پلک ‌دنی او را می‌نگریستیم. چشم‌هایمان به تاریکی عادت کرده بود و به راحتی می‌توانستیم سیمای افسر عراقی را تشخیص دهیم.

ترس بر من مستولی شده بود. گاهی به آرامی خودم را کنار صورت محمدرضا می‌رساندم و به همان آرامی‌ می‌پرسیدم: «اگر متوجه بشه چی‌ می‌شه؟» محمد رضا پیله وران با چشمانی سرشار از ایمان و اطمینان، فقط مقابل را می‌نگریست و هیچ نمی‌گفت. او باسکوت به من می‌فهماند که من نیز ساکت باشم. توقف طولانی‌ای بود. ساعت‌های زیادی از شب را تا نزدیک سپیده دم، ما با خیره شدن به عراقی وعراقی با زل زدنی همراه با بهت و تردید،به ما،سپری کردیم.

هوا رو به روشنی بود، نمازمان را درهمان حالت، به جا آوردیم. در گرگ و میش سحرگاهی، پرنده‌ها شروع به فعالیت کردند و از سکوت نیم ساعت قبل، خبری نبود. آوازخوانی و چهچهه‌ پر هیجان پرندگان در آن لحظه، اصلا تداعی لحظه‌های خوشی نبود چرا که یک افسر مسلح عراقی بر بالای سر ما ایستاده و تکان نمی‌خورد و لحظه به لحظه می‌رفت تا هوا روشن شود و ما به راحتی رویت شویم. دیگر به وضوح می‌شد چهره عراقی را تشخیص داد.

پرنده‌ای کوچک، شاید یک بلبل، آوازه‌خوان و سرمست و فارغ از جنگ و اتفاقات آن، با سرو صدا بر نی‌های بالای سر ما نشست و از این نی به آن نی می‌پرید و می‌خواند. پرنده‌ی کوچک، همین بالای سر ما را برای بازیگوشی انتخاب کرده بود و تغییر موضع نمی‌داد.عراقی انگار با دیدن پرنده‌ کوچک و سبک سری و راحتی‌اش بعد ازچند ساعت زل زدن و دقت بر بالای سر ما، خاطرش جمع شد و با شناورش که حالا به راحتی می‌شد دید که قطعه‌ای از یونولیت قطور است  مسیر برگشت را در پیش گرفت و رفت.

بعدها این شد که برای من و شهید محمدرضا پیله وران، آن پرنده؛ پرنده کوچک خوشبختی نام گرفت.»

منبع: ایسنا


ادامه مطلب

[ سه شنبه 16 شهریور 1395  ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایتی از ناگفته‌ها و خاطرات خواندنی یک آزاده خوزستانی

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، 26 مردادماه سال 69 یکی از روزهای به‌یادماندنی در تاریخ ایران اسلامی بود. روزی که اولین گروه آزادگان ایرانی پس از سال‌ها اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق با ورود به کشور به جمع خانواده‌های خود بازگشتند. به همین مناسبت هرسال چنین روزی به نام آن‌ها که به گفته مقام معظم رهبری ذخیره بزرگ الهی هستند نام‌گذاری شده است.

«غلامرضا شیرالی» متولد 1347، نوجوان سیزده‌ساله‌ای که از شهرستان مسجدسلیمان استان خوزستان به جبهه‌های نبرد رفته و پس از شرکت در چند عملیات به اسارت دشمن بعثی درآمده است و چهار سال از عمر خود را در زندان‌های عراق گذرانده است.

این جانباز و آزاده خوزستانی به دلیل سن کم در همان ابتدا برای اعزام به مشکل برمی‌خورد و چندین بار مراجعه و عدم پذیرش درنهایت با دست‌کاری در شناسنامه خود و از شهرستانی دیگر موفق به حضور در نبرد با رژیم بعثی عراق می‌شود.

او هم‌اکنون مدیر منابع انسانی نفت و گاز کارون است.  در ادامه گفتگو با این آزاده ارجمند را می‌خوانیم:

خودتان معرفی و بگویید کی و چگونه به جبهه رفتید؟

غلامرضا شیرالی هستم متولد 1347 در مسجدسلیمان. 45 درصد جانبازی دارم. همان اوایل جنگ تحمیلی برای حضور در جبهه‌های حق علیه باطل به همراه چند تن از دوستان اقدام کردیم. ولی با توجه به اینکه 13 سال سن داشتم ما را پذیرش نمی‌کردند که با چند بار دست بردن در شناسنامه و تغییر تاریخ تولد از شهر هم‌جوار مسجدسلیمان به جبهه اعزام شدم.

برای اولین بار سال ۶۱ به جبهه رفتم و عملیات اولی که شرکت کردم والفجر مقدماتی بود. در عملیات اولی نیز به‌عنوان کمک امدادگر حضور پیدا کردم.

ماجرای اسیر شدن‌تان به چه شکل بود؟

تقریباً هر یک سال یک عملیات بزرگ انجام می‌شد و البته هر عملیات مقدماتی داشت و بعضاً هم دشمن حمله می‌کرد ولی در کل بعد از عملیات والفجر ۸ حضورم در جبهه بیشتر شده بود.

در عملیات کربلای ۴ که درواقع از بامداد چهارم دی‌ماه ۶۵ شروع شد. بعد از درگیری‌ها فراوان یگان ما یک منطقه‌ای را گرفت اما نیاز بود که سایر یگان‌ها هم وارد عمل شوند و پشتیبانی کنند ولی شرایطی پیش آمد که نتوانستند و ما محاصره شدیم.

بعد از درگیری با نیروهای دشمن توانستیم از محاصره بیرون بیاییم ولی در همان میان پای بنده تیرخورده بود و دوباره کنار رودخانه‌ای رسیدیم که دوباره محاصره را بر ما تنگ کردند.

تعدادی از بچه‌ها شهید شدند چند نفر از دوستان ما هم بودند و در این شرایط دست من هم تیر خورد و منطقه هم سقوط کرد ولی ما هنوز اسیر نشده و در حال جنگ بودیم. ولی با توجه به زخمی شدن و تمام شدن فشنگ اسلحه درنهایت اسیر شدیم.

اولین برخورد دشمن با شما در لحظه اسارت چه بود؟

در هنگام اسیر شدنم با چند نوع برخورد متفاوت از دشمن روبرو شدم. همان لحظه اول بااینکه زخمی بودم عراقی‌ها خیلی ضرب و شتم کردند تا اینکه من را به خاک‌ریز خودشان بردند.

در ابتدا من را جایی نشاندن و قرار بود تانکی از روی من عبور کند ولی یک سرباز عراقی من را به‌طرف دیگری پرت کرد و جانم را‌ نجات داد. مدت‌زمانی گذشت و این سرباز عراقی برایم آب آورد. او حتی به اسلام تشیع ابراز علاقه می‌کرد که در نوع خود برایم جالب بود.

البته در آنجا حتی می‌دیدم که بعضی از سربازان عراقی اسرای ایرانی دست‌بسته را به رگبار می‌بستند.

در زمان اسیرشدن چه احساسی داشتید؟

من نه در زمان اسیر شدن بلکه تا زمانی که آزاد شدم هم احساس اسارت نداشتم. این احساس اسارت با خود اسارت دو موضوع متفاوت است. اسیر و در چنگال بعثی‌ها بودم بارها هم شکنجه می‌شدم حتی دست تیرخورده من را چندین بار شکستند و این یعنی زندانی بودن ولی روح ما و عقیده ما آزاد بود.

سخت‌ترین شکنجه شما در دوران اسارت چه بود؟

شاید شنیده‌هایی از شکنجه در دوران اسارت برای شما نقل کرده باشند ولی در عین اذیت شدن از شکنجه‌ها تحمل آنها برای ما سخت نبود لکن یک سری شرایطی پیش می‌آمد که در آن شکنجه روحی می‌شدیم و اثرگذار بود. وقتی می‌دیدم دوستی از ما به دلیل شکنجه یا بیماری در حال دست‌وپنجه نرم کردن با مرگ بود و ما هیچ امکاناتی برای کمک به او نداشتیم و با همان حالت هم تقلا می‌کردیم، این جزء سخت‌ترین شکنجه‌های دوران اسارت بود.

بدترین اخباری که در دوران اسارت که به شما می‌رسید؟

از بدترین اخباری که در دوران اسارت به ما رسید و خیلی روحمان را آزرد زمانی بود عراق توانست فاو را بازپس گیرد که عراقی‌ها روی آن خیلی مانور دادند و حتی ما را هم کتک زدند و تبلیغات فراوانی داشتند و در آن لحظه ما احساس کردیم که زحمات نظام و شهدا در قضیه فاو از دست رفت.

رحلت امام خمینی (ره) چه تأثیری بر اسرا گذاشت؟

مسئله فوت امام (ره) خیلی سخت بود علیرغم اینکه آمادگی شنیدن این مسئله را هم داشتیم چراکه از چند روز قبل متوجه کسالت امام شدیم و حتی خود عراقی‌ها هم اخباری در این خصوص به ما می‌گفتند و درنهایت بعد از اعلام فوت امام دردآورترین لحظه دوران اسارت برای ما رقم خورد.

ما برای همه‌چیز آمادگی داشتیم و فکر می‌کردیم که برای این قضیه هم آمادگی داریم ولی وقتی خبر را دادند احساس عجیبی بر کل اردوگاه حاکم شد و واقعاً ازنظر روحی احساس شکست کردیم.

به چه خصوصیتی در دوران اسارت معروف بودید؟

از همان نوجوانی به شوخ‌طبعی معروف بودم. در دوران جنگ و اسارت نیز این شوخ‌طبعی‌ها را داشتم. حتی بعضی‌اوقات که عراقی‌ها در دوران اسارت بنده را شکنجه می‌کردند بازهم در آن وضعیت خون مالی لطیفه تعریف می‌کردم و با دوستان می‌خندیدیم. البته به امیدوار بودن هم معروف بودم.

تفریح شما در دوران اسارت چه بود؟

ما برعکس الآن که وقت اضافی زیاد داریم در دوران اسارت وقت کم می‌آوردیم. با برنامه‌ریزی کار می‌کردیم. مثلاً اکیپ‌هایی برای جمع‌آوری اخبار داشتیم، زبان انگلیسی، زبان عربی، منطق و فلسفه و حتی ریاضی هم تدریس می‌شد. در این دوران خیلی‌ها قرآن را حفظ می‌کردند.

خودم در دوران اسارت زبان انگلیسی را در حد مکالمه یاد گرفتم که بعد از آزادی و ادامه ندادن چیزی یادم نمانده است. صحبت به زبان عربی را هم تقریباً در دوران اسارت یاد گرفتم.

شیرین‌ترین خاطره شما از این دوران؟

خاطرات خوب هم در آن دوران زیاد بود. مثلاً اخبار فتوحات ایران در جبهه در دوران اسارت خیلی شارژ روحی‌مان را بالا می‌برد ولی به‌هرحال شنیدن خبر آزادی یکی از شیرین‌ترین اخبار و خاطرات زمان اسارت بود.

احساس شما پس از شنیدن خبر پذیرفتن قطعنامه توسط امام (ره) چه بود؟

خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ احساس خیلی بدی به ما انتقال کرد علیرغم اینکه دربندهای آن تبادل اسرا هم گنجانده‌شده بود ولی گفتن کلمه نوشیدن جام زهر از طرف امام امت خیلی اذیت‌مان کرد.

البته ما به‌عنوان سرباز انقلاب هر چیزی که از سوی امام صادر می‌شد را باجان و دل می‌پذیرفتیم ولی اینکه امام از همه‌چیز آگاه بود گفت جام زهر ما احساس کوتاهی کردیم که مثلا نباید اسیر می‌شدیم و شاید ما نباید در بعضی از عملیات‌ها شکست می‌خوردیم و خیلی شایدهای دیگر.

کی به وطن بازگشتید و لحظه ورود چه احساسی داشتید؟

در ۲۴ شهریور ۶۹ از بعقوبه ما را با اتوبوس به مرز خسروی آوردند که فکر می‌کنم آخرین اتوبوسی بود که از مرز زمینی به ایران برمی‌گشت. در نقطه صفر مرزی دستور آمد که اتوبوس ما برگردد که درگیری پیش آمد و نگذاشتیم ما را برگردانند.

زمان ورود یک احساس خوشحالی توأم با نگرانی داشتیم. هنگام ورود درواقع احساسی همراه با شادی و نگرانی در ایرانی داشتیم که دیگر امام خمینی در آن نبود. بعضی‌ها نمی‌دانستند حتی پدر و مادرانشان زنده هستند یا خیر و سؤالات دیگری که امکان داشت در ذهن ما باشد. درواقع چون قرار بود از دوستان جدا شویم یک شادی نصف و نیمه‌ای بود.

با دوستان دوران اسارت هم در ارتباط هستید؟

بله. ما هرسال تحت عنوان اردوگاه تکریت ۱۱ یک مراسمی در یک استانی برگزار می‌کنیم و یک مراسم دوروزه با حضور خانواده‌ها به‌صورت خودجوش و با هزینه‌های شخصی دورهم جمع می‌شویم که یک‌بار هم در خوزستان برگزار شد.

به‌عنوان یک آزاده چه مطالباتی دارید؟

ما خودمان را طلبکار نظام نمی‌دانیم چراکه سرباز انقلاب هستیم اما توقع داریم و آن این است که برای آرمان‌هایی که مدنظر بوده و خیلی‌ها بی‌همسر و بی‌فرزند شدند تلاش و استقلال ایران حفظ شود و آنجایی که ضرورت است در چارچوب قانون تکامل انجام شود. مردم ما استحقاق شرایط مطلوب‌تری دارند و انتظار داریم که شایسته‌سالاری را بیشتر ببینیم. اختلافات در حد سلایق بماند و مثل زمان جنگ همه اقشار پای منافع ملی در یک جبهه واحد بایستند.

خانواده‌هایی هستند که الآن فرزندان‌شان در سوریه و عراق و با عنوان مدافعان حرم از حریم نظام اسلامی و امنیت این مردم دفاع می‌کنند و بابت آن هزینه می‌دهند ما هم توقع داریم که عدالت در خصوص آن‌ها رعایت شوند.

منبع: رهیاب


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 27 مرداد 1395  ] [ 5:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، 26 مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به کشور است. روزی تاریخی که نشان از ایستادگی و مقاومت مردمانی است که با وجود سال‌ها قرار گرفتن زیر سایه ظلم و شکنجه‌های نیروهای بعثی با روحیه‌ای وصف‌نشدنی و برگرفته از ایمان، صبورانه شرایط سخت اسارت را تحمل کردند. بی گمان زیباترین لحظه برای هر آزاده‌ای لحظه‌ی آزادی او از بند اسارت است.

در ادامه سه روایت از لحظه‌ی آزادی سه تن از آزادگان سرافراز کشورمان را می‌خوانیم.

بازگشت به وطن؛ تعبیر یک رویا

در روزهای آخر لحظات به کندی سپری می شد. گویی لحظه ها ماندگار شده و طی نمی‌شدند و دل ما مملو از اضطراب و استرش و ترس از آنکه مبادا خبر آزادی کذب باشد و هزاران تصور از اینکه ما هرگز پایمان به وطن باز نشود. تا خبری از آزادن شدن و بازگشت به وطن نبود آرامشی توأم با نومیدی بر دل‌های‌مان حاکم بود، ولی از وقتی آن خبر پخش شد دل‌ها برای بوسیدن و بوییدن خاک وطن بال‌بال می‌زد.

بلاخره رویای بازگشت به وطن به واقعیت پیوست. ساعت یک شب ما را از آسایشگاه بیرون آوردند و با تقسیم‌بندی اسرا آماری تهیه نمودند؛ تا به وسیله آن تعیین کنند باید با چه تعداد اسیر عراقی مستقر در ایران مبادله شوند. پس از تقسیم‌بندی اسرا، نوبت سخنرانی یکی از سرهنگ‌های عراقی شد؛ او در بیاناتش دم از برادری و اخوت و یکدلی می‌زد و می‌گفت: «ما باهم برادریم! مسلمانیم! همسایه‌ایم! امیدواریم هیچ کینه‌ای به دل نداشته باشید. ما مسلمانان باید دست در دست هم دهیم و آمریکا را از بین ببریم و...»

من کاسه صبرم لبریز شده بود، پیش خودم می‌گفتم: «بگذار پایمان به ایران برسد بعد فکرت را می‌کنم.» سخنان مهربانانه‌ی او همه اسرا را بهت‌زده کرد.

برای بازگشت به وطن ثانیه‌شماری می‌کردیم و چند روزی را با دلهره فراوان پشت سر گذاشتیم. تا اینکه صبح زود نوید فرمان آزادی اردوگاه ما را دادند. اتوبوس‌ها را آماده کرده بودند و ما مسافتی را بیرون از اردوگاه طی نمودیم تا سوار اتوبوس‌ها شدیم. آن‌ها به هر نفر یک جلد قرآن هدیه دادند تا با در دست داشتن قرآن از مرز آن‌ها خارج شویم. هر طور بود به سوی مرز برکت ایران حرکت کردیم.

حرکت ما به سوی وطن مثل پرواز گنجشک در آسمان بود. احساسی داشتیم که وصف‌شدنی نبود. با شوق و ذوق فراوان به نزدیکی قصر شیرین رسیدیم؛ اما اتوبوس در نزدیکی مرز توقف کرد. به ما گفتند تا اسرای عراقی وارد خاک ایران نشوند ما نمی گذاریم که پایتان به کشورتان باز شود. چون این پیام را شنیدیم همه از ته دل و با زمزمه هایی زیر لب دعا می کردیم که ای خدا خودت به ما کمک کن! خودت به فریاد ما برس! نکند مانعی برای اسرای عراقی به وجود بیاید. نکند...

تقریبا یک ساعتی طول کشید تا اسرای عراقی به مرز رسیدند. آنها از اتوبوس پیاده شدند و در حضور سازمان صلیب سرخ ابتدا وارد خاک عراق شدند؛ سپس ما با دلهره عجیبی داشتیم وارد خاک وطن می شدیم.

وقتی چشم به خاک افتخارآمیز وطن عزیزمان دوختیم بینایی‌مان رنگ دیدن گرفت؛ سریعا بر خاک سجده کردیم و مدام بر خاک بوسه زدیم و اشک شوق ریختیم. در مرز ایران جمعیت زیادی برای استقبال ما آمده بودند؛ اعم از نیروهای ارتشی، سپاهی، بسیجی و مردم. نمی‌توان آن لحظه را توصیف کرد.

لحظه‌ای باورنکردنی، لحظه‌ای که همیشه تصورش در سرم به‌صورت یک رویای دست‌نیافتنی وجود داشت. لحظه‌ای که فکرش همیشه در وهم و گمانم در محاق ابهام بود. در آن لحظه پیش خودم می‌گفتم: «ای خدا نکند دوباره دارم خواب می‌بینم و...» پس از درگیری‌های فکری‌ام تصوراتم به وقوع پیوست و خود را در آغوش هموطنانم یافتم. (راوی: ایرج احمدی)

مهربانی دروغین عراقی‌ها ما را شگفت‌زده کرده بود

هیچ روزنه امیدی نمی‌دیدیم. خبر مبادله و آزادی اسرا را شنیدیم، موجی وصف‌ناپذیر از سرور و شادی (برای آزادی) و اندوه از فراق رهبرمان قامت بچه‌ها را پوشانده بود. همه سر از پا نمی‌شناختیم. نسیم روح‌انگیز آزادی التیام‌بخش دل غمزده‌ی ما شد؛ که در فضای اردوگاه وزیدن گرفت. این روند با آوردن ما به سوی مرز ایران تکمیل شد.

ما را سوار اتوبوس‌ها کرده و به جای معینی در منطقه مرزی منتقل کردند. در این روز چیزی که همه بچه‌ها را شگفت‌زده کرد مهربانی ساختگی و دروغین نیروهای عراقی بود. به بچه‌ها مقداری میوه و تنقلات تعارف کردند. بچه‌ها زیر لب به آن‌ها می‌خندیدند. لحظه ورودمان به کشور خیل عظیمی از هموطنانمان با شکوه خاصی به استقبال آمده بودند. این استقبال همه‌ی بچه‌ها را به گریه شوق انداخت. بچه‌ها از خود بی‌خود شده و از اتوبوس‌ها پیاده شدند و به پاس قدرشناسی و شکرانه رسیدن به نعمت آزادی بر خاک وطن سجده شکر به جا آوردند. سپس با غوطه‌ور شدن در دریای احساسات پاک مردم، خود را مسرور و شادمان یافتیم. با شادی غیر قابل باور از آنجا رهسپار حرم مقدس آن پیر سفر کرده شدیم؛ تا با مقتدایمان شرح سال‌های هجر و دوری‌مان را بازگو کنیم و از این رهگذر التیامی بیابیم برای دردهای بی شمارمان. (راوی: موسی حاجی پور)

نماز شکر وصف‌نشدنی

از طریق یکی از نگهبانان اردوگاه که شیعه بود و رابطه خوبی با ما داشت خبری به دستمان رسید. خبر به صورت در گوشی بین بچه‌ها پیچید؛ خبری که بهترین خبر دنیای ما بود؛ خبر بازگشت به میهن. در یک روز فراموش‌نشدنی همه ما را در وسط اردوگاه جمع کردند و یکی از افسران عراقی با دلجویی‌های خود به نوعی می خواست وانمود کند که ما برخلاف میل باطنی مان از روی اجبار و طبق دستور شما را شکنجه می دادیم و به کرار خواستار عفو و بخشش جنایت های فراموش‌نشدنی‌شان شد. در آن میان من که آن‌ها را به دور از عواطف انسانی می‌دانستم با صدایی بلند و هیجان غیر قابل کنترل داد زدم که شما ما را اینقدر اذیت کردید که حتی از ابتدایی‌ترین حقوق بشر محروم بودیم و... اگر راست می‌گویید حداقل بگذارید که در این جا دو رکعت نماز شکر بخوانیم. بحمدالله نماز شکر را آن‌چنان خواندیم که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردیم.

سپس وسایلمان را برای عزیمت به سوی مرز ایران جمع کردیم و صبح همان روز با اشتیاقی باورنکردنی سوار اتوبوس‌ها شدیم و حرکت کردیم. همگی با نگاه‌های شعف‌انگیز خود رد بادیه‌ها را گرفتیم تا اینکه چشممان به تابلوهای مرزی ایران افتاد. مرزی که خیال رسیدن دگربار آن را حتی در تجسمات ذهنی‌ام نداشتم. از اتوبوس ها پیاده شدیم، قرار بود تبادل اسرا صورت گیرد وقتی که کار مبادله اسرا انجام شد و ما اجازه ورود به کشور پیدا کردیم همه خوشحال و از فرط شعف گریان و اشک‌ریزان بودیم. جمعیت کثیری به استقبالمان آمدند. ما نیز از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و خود را روی خاک وطن رها کردیم. بعد از مدت یک ساعت جهت پذیرایی و انجام مراحل قرنطینه به مکان دیگری رفتیم؛ سپس گروه‌بندی شدیم و توسط هواپیما به استان‌های خود فرستاده شدیم. (راوی: حفیظ الله هزاریان)

انتهای پیام/ 141


ادامه مطلب

[ دوشنبه 25 مرداد 1395  ] [ 8:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهید «رحمان شاکری‌فرد» از شهدای دفاع مقدس است که در سال 1365 در جزیره مجنون به شهادت رسید.

«رحمان شاکری‌فرد» در محله‌ای به نام خرم‌دره به دنیا آمد. همزمان با تحصیل در مبارزات قبل از انقلاب نقشی فعال داشت. بعد از اتمام دبیرستان و پیروزی انقلاب به استخدام ارتش درآمد و در لشکر 58 تکاور ذوالفقار مسئولیت رکن دوم (اطلاعات) را به عهده داشت. این شهید بزرگوار که از ابتدای جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضوری مستمر داشت، در جزیره مجنون با ترکش خمپاره به شهادت رسید.

«پیمان رحمان بمان» نوشته «تقی شجاعی» کتاب کم‌حجمی است که به گوشه‌هایی از زندگی این شهید پرداخته است. کتاب در 107 صفحه بر اساس مصاحبه با خانواده و همرزمان شهید تدوین و تالیف شده است. در انتهای کتاب 18 صفحه شامل اسناد و عکس‌های شهید نیز ضمیمه شده است.

«دکتر جواد طاهری» استاد ادبیات دانشگاه درباره این کتاب گفته است: «فضاسازی بسیار قابل درک و قهرمان‌پروری از ویژگی‌های بارز این داستان است. قهرمان با پویایی در داستان حرکت می‌کند. شیوه‌ مناسبی برای بیان یک حرکت ملودرام، از پیش‌زمینه داستان تا فرود آن دارد. زاویه دید به شکل دانای کل نیست؛ بلکه خواننده را نیز با خود همراه می‌کند. در نهایت به‌عنوان اولین اثر از یک نویسنده جوان قابل تقدیر است.»

قسمتی از متن کتاب

«وقتی پیمان (پر رحمان) به خواستگاری دخترم آمد یاد خوابم افتادم: در باغچه‌ای بودم که گل‌هایش فرق داشت با همه گل‌هایی که در عمرم دیده بودم. بوی گل‌ها در عمق احساس آدم نفوذ می‌کرد و خوت را سرزنده‌تر به گردش در‌می‌آورد. چشمانم را بستم تا تمرکزم را بر استشمام عطر گل‌ها بیشتر کنم. وقتی بازشان کردم رحمان را دیدم. رحمان، پسر سیده خانم از فامیل‌های دورمان بود و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.

حدود پنج سال پیش شهید شده بود. چادر سفیدی در دست داشت. آن را به من داد و رفت. از خواب بیدار شدم. دخترم کنارم خوابیده بود. آن موقع چهار پنج سال بیشتر نداشت»

«پیمان رحمان بمان» نوشته «تقی شجاعی» در 128 صفحه مصور توسط انتشارات راه سبز در 1000 نسخه منتشر شده است.

انتهای پیام/ 161


ادامه مطلب

[ دوشنبه 25 مرداد 1395  ] [ 8:26 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]