به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دانشمندان 4 گونه جديد عنكبوت را در اندونزي كشف كردند.


مقامات محلي اعلام كردند كه اخيرا در منطقه «Kalimantan» چهار گونه جديد عنكبوت را پيدا كرده‌اند.

كاهيوو راهمدي پژوهشگر جانورشناس به همراه 2 تن از همكارانش از مؤسسه علم اندونزي به نام‌هاي مارك اس.هاروي از موزه غرب استراليا و جون ايچي كوجيما از دانشگاه ايباراكي ژاپن اين تحقيقات را انجام دادند و نتايج مطالعات خود را در مجله «taxonomy» منتشر كرده‌اند.

اين 4 گونه جديد در غاري در شرق منطقه «Kalimantan» پيدا شده‌اند. اسم يكي از اين گونه‌هاي جديد «Sarax yayukae» گذشاته شده كه اين اسم از نام «Yayuk R. Suhardjono» دانشمند اندونزيايي و متخصص زيست‌شناسي غار گرفته شده است.

گونه ديگر اين عنكبوت‌ها به نام «Sarax sangkulirangensis» در سه منطقه مختلف پيدا شده است. و گونه «Sarax mardua» در غار مادورا در پنگادان پيدا شده و از گونه «Sarax sangkulirangensis» كوچك‌تر است.

و اما گونه آخر به نام «Sarax cavernicola» است كه نامش تنها به دليل اينكه در غار (Cave) پيدا شده، انتخاب شده است.
ادامه مطلب
دوشنبه 29 شهریور 1389  - 10:47 AM

دويدم وسط جاده. اولين كاميون نگه داشت. پرسيدم: برادر! فلاسك تو ماشين داري؟ راننده با بهت به من و آن دست نگاه مي‌كرد. دوباره با صداي بلند پرسيدم. راننده بدون معطلي از زير صندلي شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد.


اگر گاهي مي‌بينيد بچه‌هاي جنگ كرده با ديدن هر چيزي به ياد لحظه‌هايي از جنگ مي‌افتند، تعجب نكنيد. هر كدام اين چيزها در جبهه براي خودش جايي داشت. مثل چراغ قوه، پتو، كتري، ليوان و صدها شيئي ديگر، يكي از اين اشياء فلاسك آباست كه هر وقت آن را مي‌بينيم پرنده خيالم تا فاو به پرواز در مي‌آيد. شما را به خدا تعجب نكنيد! حالا داستان همين فلاسك معمولي آب را براي تان تعريف مي‌كنم:

يادم هست چند ماهي از عمليات والفجر هشت كه ما به فاو رسيديم، مي‌گذشت تابستان بود وسط‌هاي تيرماه رزمنده‌هايي كه تابستان فاو را چشيده باشند بعيد است به اين آساني‌ها آن را فراموش كنند.
در يكي از همين روزهاي گرم و طاقت فرسا كه با موتورسيكلت به طرف خط مي‌رفتيم. در راه مانديم. موتورسيكلت خراب شد و هيچ جوري هم با درست شدن كنار نيامد كه نيامد. آفتاب ملاج‌مان را به جوش آورده بود. من بودم و ناصر امين علي كه بچه محلم بود و در منطقه هفده آموزش و پرورش معلم بود. ناصر خيلي با موتورسيكلت ور رفت ولي فايده نداشت.
به ناصر گفتم: ولش كن بابا! درست نمي‌شود، به درك، پياده مي‌رويم تا خط!
او هم عرق ريزان حرفي نزد، دستهاي روغني‌اش را به خاك ماليد و با پاي پياده به طرف خط راه افتاديم. كمتر از دو كيلومتر با خط فاصله داشتيم. ولي اين گرما چنان امان آدم را مي‌بريد كه خيال مي‌كرديم همين مسافت را بايد تا قيام قيامت برويم. آن قدر كه گرما اذيت‌مان مي‌كرد، انفجار تك و توك گلوله توپ و خمپاره‌اي كه گاهي نزديك و گاهي دورتر از ما زمين را مي‌لرزاند، آزار دهنده نبود.
از جاده‌اي كه كنار كارخانه نمك بود، شانه به شانه ناصر به طرف خط مي‌آمديم. از دور شبح چند رزمنده كه مثل سراب در گرما موج برمي‌داشتند ديده مي‌شد. ما به طرف خط مي‌رفتيم و آنان از خط برمي‌گشتند وانت‌ها و كاميون‌هايي كه با سرعت روي جاده تردد مي‌كردند از ترس همين گلواه‌هاي توپ به تكان‌هاي دست آن چند رزمنده توجهي نمي‌كردند. عراقي‌ها هم جاده و اطرافش را مي‌زدند. ما مي‌رفتيم و آنان مي‌آمدند. هر لحظه به هم نزديك‌تر مي‌شديم. فاصله زيادي از هم نداشتيم كه صداي يك گلوله توپ همه‌مان را زمين‌گير كرد. خوابيديم. گرد و خاك زيادي به هوا بلند شد صداي پر پر زدن تركش ها را مي‌شنيديم كه از بالاي سرمان رد مي‌شود و تن بيابان را سوراخ مي‌كند. چيزي طول نكشيد كه از جايم بلند شدم. از رو به رو يكي از همين رزمنده‌ها كه بسيجي هم بود به طرفم مي‌دويد. مبهوت نگاهش مي‌كردم. اين بسيجي دست چپش را در دست راستش گرفته بود و به طرفمان مي‌دويد.
دستش قطع شده بود! ناصر هم ديد. دوتايي دويديمبه طرفش. رنگ به صورت نداشت. سريع به ناصر گفتم:
- ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم.
ناصر با تعجب نگاهم كرد:
رضا مگر نمي‌داني مجروح نبايد آب بخورد؟!‌فلاسك آب را مي‌خواهي چكار؟
جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجي را گرفتم و دويدم وسط جاده. اولين كاميون با ديدن دست قطع شده كه در هوا تكانش مي‌دادم، نگه داشت. پرسيدم:
برادر! فلاسك تو ماشين داري؟
راننده با بهت به من و آن دست نگاه مي‌كرد. دوباره با صداي بلند پرسيدم. راننده بدون معطلي از زير صندلي شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. فوري گرفتم، آب فلاسك را خالي كردم. خوب بود كه پر از يخ بود.
راننده با لهجه آذري پرسيد: "چه كار مي‌كني برادر؟! "
جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لاي يخ ها فرو كردم و در فلاسك را بستم به راننده هم گفتم: "اين جوري دست سالم مي‌ماند قارداش! "
دويدم به طرف ناصر و آن بسيجي يك دست. پيشاني بسيجي هم تركش كوچكي خورده بود و خطي روي آن انداخته بود ناصر شريان‌ها و پيشاني او را بسته بود راننده كاميون رفته بود. هر سه نفر آمديم روي جاده، يك تويوتا لندكروز پيدايش شد و نگه داشت: بسيجي را سوار كرديم. فلاسك را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دكترهاي اورژانس، چون دست قطع شده اين بنده خدا فلاسك است. راننده مثل اين كه چيزهايي مي‌دانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت.
من و ناصر تنها روي جاده مانديم و كوچك شدن تويوتا را تماشا كرديم. ولي چند كلمه آن بسيجي را مدم با خودم تركار مي‌كرد: "برادر جان! فكر مي‌كني اين كاري كه كردي درست است؟ دست سالم مي‌ماند؟! "
جنگ تمام شد و ما مانديم زير تلنباري از اين خاطرات. حالا اين خاطرات را با خودم به اين طرف و آن طرف مي‌كشم. بعضي وقت ها هم اگر حال و مزاج شيمياي‌ام اجازه بدهد، تكه پاره‌اي از اين خاطرات را مي‌نويسم. بيشتر خاطراتي را مي‌نويسم كه حادثه‌هاي آن انجامي يافته است. مثل همين خاطره‌اي كه خوانديد. ادامه‌اش هم خواندني است.
همين چند وقت پيش بود كه از ميدان ولي عصر به طرف پايين سرازير بودم. تو صف سينمايي قدس جواني را ديدم كه پسر بچه‌ كوچكي بغلش بود و همسرش هم كنارش. زود شناختمش، از خط زخمي كه روي پيشانيش بود، همان خطي كه در آن تابستان داغ فاو از پوست پيشاني‌اش عبور كرده بود
جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: ديدي درست مي‌شود برادر! با تعجب نگاهم كرد و گفت: متوجه نمي‌شوم چه مي‌گوييد؟
جواب دادم: فاو يادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسك آب يخ گذاشتم. وسط‌ هاي حرفم بود كه بچه را داد بغل همسرش و همديگر را در آغوش كشيديم. هي زير لب مي‌گفت: خدا خيرت دهد. عجب روزهايي بود!
بعد مرا به همسرش معرفي كرد. او هم بعد از تشكر گفت: حاجي هميشه از فلاسك آب مي‌خورد. شايد سه چهار تا فلاسك در خانه داشته باشيم.
صف سينما حركت كرد، من هم تنهايشان گذاشتم تا بروند فيلم "آژانس شيشه‌اي " را تماشا كنند.

راوي: رضا برجي
ادامه مطلب
دوشنبه 29 شهریور 1389  - 10:42 AM

پدال گاز را تا ته فشار مي‌دهم. سر و صداي رينگ ماشين زيادتر مي‌شود جلو اورژانس كه مي‌رسم كمي اميدوار مي‌شوم و به هاشم نگاه مي‌كنم. خشكم مي‌زند. چشمهايش ثابت و بي‌حركت به من خيره شده .


صبح زود پوتين‌هايم را به دست مي‌گيرم و پاورچين پاورچين پله‌هاي مجتمع مسكوني لشكر را طي مي‌كنم تا به پايين ساختمان مي‌رسم. اطراف را نگاه مي‌كنم، همه جا خلوت و ساكت است. نسيم خنكي سر و صورتم را نوازش مي دهد. نسيمي كه در گرماي جنوب غنيمي است. پوتين‌ها را جلو پايم جفت مي‌كنم و مي‌پوشم. پشت فرمان تويوتا كه قرار مي‌گيرم نفس راحتي مي‌كشم و به خود مي‌گويم: اگر خدا بخواهد اين دفعه به خير گذشت.
چند بار استارت مي‌زنم ماشين كه روشن مي‌شود دستي بر شانه‌ام مي‌نشيند. انتظار هيچ كس را نداشتم. سر بر مي‌گردانم. هاشم لبخند بر لب ايستاده و مرا نگاه مي‌كند. جا مي خورم و غافلگير مي‌شوم. با دلخوري قيافه‌ام را در هم مي‌كشم و مي‌گويم: "آخه! مگه تو خونه و زندگي نداري؟ "
بر و بر نگاهم مي‌كند. با كمي مكث مي‌گويد: ":كاكو مي‌خواستي ما رو ول كني و بري؟ "
هر چه تلاش كردم خودم را جدي نشان بدهم نتوانستم. حقيقتش دلم نيامد برخورد تندي با او بكنم، مي‌گويم: "تو كه منو زهره ترك كردي "
دور ماشين مي چرخد تا به در تويوتا مي‌رسد. آن را باز مي‌كند و كنار دستم مي‌نشيند. خونسرود و با حوصله جورابي كه در دست دارد به پا مي‌كند. پاشنه پوتين‌اش را بالا مي‌كشد و بند آن را محكم مي‌بندد. سرش را بلند مي‌كند و با لبخند مي‌گويد: "من آماده ام. بزن بريم "
به جلو خيره مي‌شود. در آن صبحگاه نيم رخش معصومانه و محبوب به نظر مي‌رسد. نگاهش را دنبال مي‌كنم تا به كنار پله‌هاي ساختمان مي‌رسد. آنجا همسر هاشم با چادر مشكي ايستاده. هر دو نگاهشان تابيده است به هم . آني براي رفتن دو دل مي‌شوم. دنده را جا مي‌زنم. حيفم مي‌آيد خلوت نگاه آن دو را به هم بزنم اما چاره‌اي ندارم.
- هاشم اجازه هم كه نگرفتي؟
فوري سر برمي‌گرداند طرفم. حجب و حيا باعث مي‌شود تا سر به زير بيندازد و سكوت كند، سكوتي سنگين.
خيابان‌هاي اهواز را يكي پس از ديگري پشت سر مي‌گذاريم تا به دژباني اهواز - خرمشهر مي‌رسيم.
كنار جاده مملو از بسيجي است. ترمز مي‌كنم. بلافاصله هاشم پياده مي‌شود و عقب تويوتا مي‌رود در يك چشم به هم زدن عقب تويوتا و جلو آن پر از بسيجي مي‌شود. آنها هم مثل ما قصد رفتن به خط را دارند.
در جاده اصلي مي‌رانم و وارد جاده خاكي مي‌شوم كه هور را به جزيره مجنون متصل مي‌كند. بعد از رسيدن به جزيره وارد مقر تاكتيكي لشكر مي‌شويم. دشمن با گلوله‌هاي توپ و خمپاره از ما استقبال مي‌كند. ظهر كه مي‌شود شدت آتش زيادتر مي‌شود و گلوله پشت گلوله مي‌آيد. پس از نماز ظهر و عصر همراه تعدادي از بچه‌ها براي خوردن ناهار وارد سنگر نسبتا محكمي مي‌شويم. سفره چيده مي‌شود از روزنه سنگر نور كمي داخل سفره مي‌تابد. نور با ذرات گرد و غبار شعاع استوانه، شكلي بوجود آورده است گلوله‌اي روي سقف مي‌نشيند. خاك بر سر و رويمان مي‌ريزد. همه نگران يكديگر را نگاه مي‌كنند. ناگهان گلوله‌اي ناخوانده از روزنه سنگر داخل مي‌شود و در گوشه‌اي به زمين مي‌خورد و منفجر مي‌شود.
موج... تركش ... احساس بي‌وزني مي‌كنم. از جا كنده مي شوم و به گوشه‌اي پرت مي‌شوم. فشار زيايد بر پرده گوشم مي‌آيد و گوشهايم پشت سر هم سوت مي‌كشند؛ درست مثل سوت قطار. همه چيز جلو چشمهايم تيره و تار است. صداي هاشم به گوش مي‌خورد:
- محمد! محمد! كاكو كجايي؟
تكاني به هيكلم مي‌دهم و خودم را بالاي سرش مي‌رسانم. مرا كه مي‌بيند لبخند مي‌زند و خيلي زود از درد خنده‌اش را مي‌خورد. سرش را در بغل مي‌گيرم. نفس نفس مي‌زند. خون از ميان ابروهايش راه پيدا كرده و تو صورتش پخش شده است. چشمانش ريز شده. چند بار پلك مي‌زند و مرا نگاه مي‌كند. متوجه زخم‌ سينه‌اش مي‌شوم. خون از قفسه سينه‌اش بيرون مي‌آيد. تحمل ديدن بدن غرق در خونش را ندارم. دست و پايم را گم مي‌كنم. يكي دوبار آب دهانش را به سختي قورت مي‌دهد تا بتواند حرف بزند: "كاكو! سالمي؟ " اشك تو كاسه چشمانم جمع مي‌شود پلك مي‌زنم. قطرات اشك از بين مژه‌هايم راه باز مي‌كند و بر كف سنگر مي‌چكد. دستش را به سختي بالا مي‌رود و به چشمانم مي‌مالد. دستش چقدر سرد است. سردي آن را به صورت احساس مي‌كنم. مي‌گويد: "كاكو چرا گريه مي‌كني؟ "
دست و پايم را جمع مي‌كنم. او را از سنگر بيرون مي‌برم و داخل تويوتا مي‌گذارم. سرش را بر روي پايم مي‌گذارم. تويوتا را روشن مي‌كنم و حركت مي‌دهم. نيمه‌هاي مسير، ماشين پنچر مي‌شود. اهميتي نمي‌دهم. تويوتا با سر و صدا روي رينگ حركت مي‌كند. تشويش و دلهره لحظه‌اي رهايم نمي‌كند نگاهي به جاده مي‌اندازم و نگاهي به صورت غرق در خون هاشم. قلبم تند تند مي‌زند. مدام زير لب دعا مي‌كنم چقدر جاده دراز و وطلاني شده است
نگاه هاشم به زخم بازويم مي‌افتد. با نگراني مي گويد: "كاكو زخمي شد؟ "
مي گويم: "چيزي نيست "
بي‌اختيار مي‌زنم زير گريه. هاشم زير لب آهسته مي‌گويد:
"محمد! بچه‌هايم رو به تو مي‌سپارم "
پدال گاز را تا ته فشار مي‌دهم. سر و صداي رينگ ماشين زيادتر مي‌شود جلو اورژانس كه مي‌رسم كمي اميدوار مي‌شوم و به هاشم نگاه مي‌كنم. خشكم مي‌زند. چشمهايش ثابت و بي‌حركت به من خيره شده درست مثل يك تكه بلور . خيال مي‌كنم تصوير همسرش كه امروز ما را بدرقه كرد روي تيله چشمانش ديده مي‌شود.

رواي: اين خاطره "محمد شيخي " برادر شهيد "هاشم شيخي " جانشين اطلاعات و عمليات لشكر 19 فجر است.
ادامه مطلب
دوشنبه 29 شهریور 1389  - 10:40 AM

بعد از فراگير شدن مسنجرها، نسل جديدي از ابزار ارتباطي با امكاناتي متفاوت و ماهيتي كاملاً جديد و منحصر به فرد از راه رسيد كه عنوان سرويس هاي شبكه اي اجتماعي براي آن انتخاب شد.


منظور از يك سرويس شبكه اي اجتماعي، يك پلاتفورم، سرويس يا سايت است كه بر روي ايجاد و انعكاس شبكه هاي اجتماعي يا روابط اجتماعي در ميان افراد متمركز شده است.
منظور از افراد كساني است كه به اشتراك گذاري علائق و / يا فعاليت هايي كه انجام مي دهند علاقه دارند. يك سرويس شبكه اي اجتماعي ضرورتاً شامل نمايه يا پروفايل از هر كاربر، لينك هاي اجتماعي مربوط به وي و مجموعه اي از خدمات اضافي و متنوع است.
اكثر سرويس هاي شبكه اي اجتماعي مبتني بر وب بوده و ابزاري در اختيار كاربران قرار مي دهند تا از طريق اينترنت با ديگر كاربران در تعامل باشند. از اين لحاظ شبكه هاي اجتماعي شباهت هايي با ايميل و مسنجرها دارند، هر چند از آنها كامل تر و متنوع تر هستند.
اگر چه براي شبكه هاي اجتماعي از عنوان جوامع آنلاين هم استفاده مي شود، اما اين شبكه ها خدماتي فرد محور هستند. اين در حالي است كه جوامع آنلاين گروه محور هستند. سايت هاي شبكه هاي اجتماعي به كاربران امكان مي دهند تا ايده ها، فعاليت ها، رويدادها و علائق خود را در چارچوب شبكه فردي كه به وجود آورده اند به اشتراك بگذارند.
انواع اصلي شبكه هاي اجتماعي، سايت ها و پلاتفورمهايي هستند كه طبقه بندي يا مقوله بندي شده يا در حوزه اي خاص فعاليت مي كنند. به عنوان مثال مي توان به سايت هايي اشاره كرد كه براي يافتن همكلاسي ها و دوستان قديمي دوران تحصيل راه اندازي مي شوند. اين سايت ها در واقع دوستان را به يكديگر متصل مي كنند.
در اين سايت ها هر كاربر اطلاعاتي را در مورد خودش منتشر مي كند و يك سيستم براي توصيه اي براي مشخص كردن ميزان قابل اعتماد بودن ديگر كاربران هم وجود دارد. البته سايت هاي جديدتر تركيبي از اين شيوه ها را به كار مي برند.
از جمله سايت هاي شبكه اي مجازي كه شهرت جهاني پيدا كرده اند مي توان به فيس بوك، ببو و توييتر اشاره كرد كه البته هر يك داراي نقاط ضعف و قوت خاص خود هستند كه در آينده به آنها خواهيم پرداخت. MySpace و LinkedIn دو شبكه اجتماعي هستند كه بيشتر در آمريكاي شمالي پرطرفدار هستند و در ديگر نقاط جهان مشتري چنداني ندارند.
Nexopia نام يك شبكه اجتماعي مجازي ديگر است كه اغلب در كانادا مورد استفاده قرار مي گيرد و در خارج از اين كشور پرطرفدار نيست. استفاده از خدمات شبكه‌هاي اجتماعي، روزبه‌ روز محبوبيت بيشتري پيدا مي‌كند. هم‌اكنون سايت‌هاي شبكه ‌اي اجتماعي، بعد از پرتال‌هاي بزرگي مثل ياهو يا ام‌اس‌ان و موتورهاي جستجو مثل گوگل، تبديل به پراستفاده‌ترين سرويس هاي اينترنتي شده‌اند.
خيلي از نهادهاي مختلف جهاني و اينترنتي با اهداف گوناگون كه مهم‌ترين آنها تجاري و تبليغاتي است، دست به‌راه‌اندازي شبكه‌هاي اجتماعي زده يا درصدد خريد سهام مهم‌ترين شبكه‌هاي اجتماعي دنيا هستند.
بد نيست بدانيد ناسا هم براي جذب جوانان علاقمند به موضوعات هوافضا، يك شبكه اجتماعي را بر پايه استانداردهاي نسل آينده وب و تنظيمات سايت خود راه اندازي كرده است.
اين شبكه اجتماعي جديد كه ماي ناسا نام دارد، بخش‌هاي بسيار پيشرفته‌اي دارد كه كاربران مي‌توانند از طريق آنها تصاوير و تفكرات خود را درباره موضوعات فضايي با ساير كاربران به‌اشتراك بگذارند. ماي ناسا يك نمونه بسيار اصلي از شبكه‌هاي اجتماعي است و يك محيط مجازي را مي‌سازد كه در آن كاربران مي‌توانند تمام موضوعات و مقولات مورد نظر و شخصي خود را جمع‌آوري كنند.
كاربران مي‌توانند در اين شبكه اجتماعي جديد براي خود وبلاگ درست كنند و از وبلاگ‌هايي نظير وبلاگ يكي از مديران ناسا كه روايت بسيار شگفت‌انگيزي را از ماموريت‌هاي فضايي خود نقل كرده‌است، استفاده كنند.
شبكه‌هاي اجتماعي، به‌خصوص آن‌هايي كه كاربردهاي معمولي و غيرتجاري دارند، مكان‌هايي در دنياي مجازي هستند كه مردم خود را به‌طور خلاصه معرفي مي‌كنند و امكان برقراري ارتباط بين خود و همفكرانشان را در زمينه‌هاي مختلف مورد علاقه فراهم مي‌كنند. البته در بعضي از اين موارد مثل ماي‌ناسا سمت و سوي اصلي اين علايق (فضا) مشخص است.
به نظر مي‌رسد شبكه‌هاي اجتماعي در اينترنت، در آينده بيش از اين هم اهميت پيدا مي‌كنند. اين شبكه‌ها هم‌اكنون هم روزبه‌روز محبوب‌تر مي‌شوند . با شبكه‌هاي اجتماعي، ديگر افراد براي پيداكردن همفكران خود در موارد گوناگون تنها نيستند؛ يك دوست آرژانتيني براي تحليل بازي‌هاي تيم فوتبال بوكاجونيورز، يك دوست سوئدي براي صحبت در مورد فناوري اطلاعات، يك دوست فرانسوي براي صحبت در مورد فيلم‌هاي سينماي مستقل يا يك دوست مصري براي بحث در مورد مسائل خاورميانه.
مسلماً در دنياي حقيقي هيچ‌گاه افراد علاقه‌مند، موضوعات موردعلاقه خود را به اين گستردگي نمي‌يافتند. اين دليل و شايد دلايل مشابه اين، سرويس‌هاي شبكه‌هاي اجتماعي را به يكي از مهم‌ترين اركان اينترنت در دو سه سال اخير تبديل كرده‌است.
ادامه مطلب
دوشنبه 29 شهریور 1389  - 10:39 AM

اين سؤال كه آيا دين ابتناي بر اخلاق دارد يا اخلاق بر گرفته از دين است، توسط «فلسفه اخلاق» پاسخ داده مي‌شود.

اخلاق در لغت جمع خلق بر وزن فعل و خلق بر وزن افعل است، راغب اصفهاني در كتاب مفردات مي‌گويد اين دو واژه در اصل به يك ريشه باز مي‌گردد. خلق به معناي هيئت، شكل و صورتي است كه انسان با چشم سر مي‌بيند و خلق به معناي قوا و سجايا و صفات دروني است كه انسان با چشم دل به آنها پي مي‌برد.

بقيه در ادامه

 

ادامه مطلب
دوشنبه 29 شهریور 1389  - 10:37 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 79

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6070945
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی