يكدفعه پريد صورتم را بوسيد و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فكرش رو هم نكن. من امروز بعد از ظهر ميخوام برم! تعجبم بيشتر شد. گفتم: خب كي ميخواي تشريف ببري؟ با همان شادي، دستهايش را به هم ماليد و گفت: من ... امروز ... شهيد ميشم!
*چهارشنبه 3 شهريور 1361 تهران
برگهي اعزام را كه دستمان دادند، ديگر نميشد مصطفي را كنترل كرد. از يك طرف ميترسيد كه تا روز اعزام اتفاقي بيفتد يا خانوادهاش مانع شوند، از طرف ديگر هر حرفي كه ميزد و هر كاري كه ميكرد، به نوعي انگار ديگر ميخواهد برود و برنگردد. وقتي رفتنمان قطعي شد، با هم رفتيم عكاسي "ژورك " در ميدان وثوق. مصطفي يك عكس تكي زيبا انداخت و گفت: "دوست دارم اين عكس رو بزنن روي حجلهام. " دوتا از آن هم براي يادگاري به من داد كه پشت يكي از آنها را تقديمي نوشت. وقتي عكس جديدش را به من داد، پيله كرد كه ببينم او چه ميشود. هر چه گفتم آخه پسر، مگه من غيبگو هستم كه بفهمم تو چي ميشي، قبول نكرد.
بعد از ظهر، قبل از اينكه مصطفي به خانهي ما بيايد، وضو گرفتم، قرآن را جلويم قرار دادم، چشمم را بستم و عكس مصطفي را لاي آن گذاشتم. وقتي قرآن را بازكردم تا ببينم عكس مصطفي كجا قرار گرفته، با تعجب ديدم سورهي آل عمران آمد؛ آيهي 169: "وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْياء عِندَ رَبِّهِمْ يرْزَقُونَ " هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند. يكباره گريهام گرفت.
بقيه در ادامه