به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

كارشناسان معتقدند آمريكا بايد درباره چگونگي تفكر ديگر كشورها نسبت به خود حساس تر باشد و ديپلماسي فرهنگي اين كشور نياز به توجه بيشتر مردم، دولت و بخش خصوصي دارد.


به نقل از پايگاه خبري "پي دي گلابرز "، "مارك تواين " نويسنده مشهور آمريكايي زماني اشاره مي‌كرد: "فرهنگ همان چيزي است كه پس از فراموش شدن هر چيز ديگري باقي مي ماند ". همانطور كه "تواين " اشاره كرد، بي فرهنگي ممكن نيست. "ريچارد تي آرندت " نويسنده كتاب "بحث آرام: پايه هاي فرهنگي ديپلماسي عمومي آمريكا " درباره ديپلماسي فرهنگي بحث مي كند. وي تعريفي اينچنين از اين بحث ارائه مي دهد:

براي تعريف ديپلماسي فرهنگي بايد با روابط فرهنگي آغاز كنيم كه به خودي خود انجام مي شوند و شامل يك سري برخوردهاي انساني مي شوند كه با فيلم ها، رسانه ها، تجارت، توريسم، ازدواج بين اقوام، هنرهاي تجسمي، شركت در دانشگاه هاي خارجي، كتابها، بحث هاي ميان همسايگان و برخوردهاي تصادفي گسترش مي يابند. ديپلماسي فرهنگي از سوي ديگر تنها هنگامي آغاز مي شود كه يك كشور و نهادهاي آن وارد صحنه شوند و تلاش كنند تا حدي كه مي توانند اين جريان فرهنگي دو طرفه را به نحوي مديريت نمايند كه منجر به پيشرفت وسيع منافع ملي ترجيحا در دو سوي مرزها شود. برخي از روابط فرهنگي به ما فرصت هايي را نشان مي دهند و برخي ديگر موقعيت هاي يادگيري را به ما خاطرنشان مي كنند.

* ديپلماسي فرهنگي آمريكا به شدت به فرهنگي عمومي آن وابسته است

با توجه به اين مسئله مي توان گفت كه ديپلماسي فرهنگي آمريكا به شدت به فرهنگي عمومي آن وابسته است. اما ما به فرهنگ عمومي اجتناب ناپذير خود براي ارتباط با جهان پيرامون خود بسيار وابسته شده ايم. در عين حال كه اين مسئله غيررسمي به نظر مي رسد همچنين ايده فرهنگ آمريكايي را پيچيده مي كند كه به گفته "جان براون " بيشتر بر عقايد و نه تاريخچه فرهنگي بنا نهاده شده است. ديپلماسي فرهنگي رسمي نياز به توجه بيشتر و اجرا از سوي مردم، دولت و بخش خصوصي دارد. آرندت به اين نكته اشاره مي كند كه پيش از اين آمريكا داراي 200 كتابخانه در خارج از كشور بود اما اكنون ما تنها دهها كتابخانه در خارج از مرزهايمان داريم. مقامات آمريكايي به جاي كاهش كارمندان فرهنگي خود در خارج از كشور بايد آن را افزايش دهند. ما بايد اين مسئله را دريابيم كه چنين اقدامي وضعيت آمريكا در جهان را به خاطر افزايش درك فرهنگي بهبود مي بخشد.

* آمريكا بايد درباره چگونگي تفكر ديگر كشورها نسبت به خود حساس تر باشد

آمريكا بايد درباره چگونگي تفكر ديگر كشورها نسبت به خود حساس تر باشد. به عنوان مثال، فيلم "بورات " علاوه بر اينكه به كابوسي در قزاقستان تبديل شد بر هاليوود نيز به خاطر درك ضعيف فرهنگي، تاثير منفي گذاشت. فرهنگ عمومي، همانطور كه گفته شد، مي تواند همانند يك شمشير دولبه عمل كند- از يك سو مي تواند شاهراهي ارتباطي باشد و از سوي ديگر تنش هاي بسياري را ايجاد كند. به منظور زنده نگه داشتن ديپلماسي فرهنگي آمريكا، انتشار چنين فيلم هايي و اقدامات رسمي سفارتخانه هاي آمريكا در سراسر جهان تنها منجر به ايجاد فضايي غيرصميمي براي ارتباط از طريق گفت وگو و همكاري با مردم ديگر نقاط جهان مي شود.
ادامه مطلب
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390  - 4:30 PM

بهيار روي رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعره‏اي كشيد كه من يكي بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغي كشيد و غش كرد.با ناراحتي گفتم: تو كي مي‏خواهي آدم بشوي؟ اين چه كاري بود؟ حالا چطوري به اورژانس صحرايي برويم؟


اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواري افتاده. اكبر رسيده و نرسيده، نفس نفس‏زنان گفت: مجتبي مژده‏گاني بده!

با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمي آن طرف‏تر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بي‏سيم مي‏آمد. گوشي را به گوش چسباندم و گفتم: حاجي امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه.

بعد، از اكبر پرسيدم: مژدگاني چي؟

اكبر كه نفسش‏ چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!

قلبم هري پايين ريخت. پس رحيم مجروح شده؟!

اكبر گفت: بچه‏ها دارند مي‏آورندش. تو راه‌اند. دم دستت آمبولانس هست كه ببرش عقب؟

ـ يك ماشين پر از مهمات دارد مي‏آيد. جان من راست راستي رحيم مجروح شده؟

- دروغم چيه؟ الان مي‏آورندش و مي‏بيني. چه خوني هم ازش مي‏رود!

رحيم از نيروهاي قديمي گردان بود. در عمليات‏هاي زيادي شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتي يك تركش نخودي هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوي همه. در عمليات كربلاي پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم مي‏زد و حتي پرندگان بي‏گناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته مي‏شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز مي‏داد كه من نظر كرده هستم و چشم‏تان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشم‏هاي باباقوري‏تان ببينيد!

و ما چه قدر حرص مي‏خورديم. همه لحظه‌شماري مي‏كرديم بلايي سرش بيايد تا كمي دلمان بابت نيش و كنايه‏اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه‏اي بعد چهار تا از بچه‏ها در حالي‌ كه يك برانكارد را حمل مي‏كردند از راه رسيدند.

رحيم خوني و نيمه‌جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه مي‏خنديدند!

رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.

اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت مي‏خورد معجزه!

اكبر و بچه‏ها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله مي‏كرد. با چفيه زخم‏هايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم مي‏كرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. راننده‏اش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا مي‏شود.

تا چشمش به رحيم افتاد، ناله‏اي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره مي‏خواهيد ببريد؟

رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟

رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهمات‏ها را خالي كنيم.

با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبه‏هاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را مي‏برديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده مي‏خواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار مي‏شوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.

رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخم‏هايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟

با چشمان گرد شده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!

و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار مي‏داد كه آمبولانس درب و داغان مثل ماشين مسابقه از روي چاله‌چوله‏ها پرواز مي‏كرد. بس كه سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال مي‏رفتم. فرياد زدم: بابا كمي آهسته‏تر. چه خبرته؟

بنده خدا كه گريه‏اش گرفته بود گفت: من اصلاً اين كاره نيستم. راننده قبلي مجروح شد و مرا فرستادند. من بهيارم.

و حسابي گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر مي‏شد و تركش بود كه به بدنه آمبولانس مي‏خورد. گفتم: فكر رحيم بيچاره باش كه عقب افتاده. سرعتش را كم كرد و از دريچه به عقب نگاه كرد و جيغ كشيد: پس دوستت چي شد؟

و ترمز كرد. پريدم پايين و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته مي‏شد و خبري از رحيم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روي زمين. با ناراحتي گفتم: چنان با سرعت آمدي و از چاله چوله‏ها پريدي كه حتماً پرت شده بيرون. بايد برگرديم!

تا آمد حرفي بزند بهش چشم غره رفتم. ترسيد و پريد پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتيم. دو سه كيلومتر جلوتر ديدم يكي وسط جاده افتاده. خودش بود. آقاي معجزه! از آمبولانس با زحمت پياده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحيم بيهوش وسط جاده دراز شده بود. هر چي صداش كردم و به صورتش سيلي زدم به هوش نيامد. رو به راننده گفتم. مگر بهيار نيستي؟ بيا ببين چه‏اش شده، همه‏اش تقصير توهه!

بهيار روي رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعره‏اي كشيد كه من يكي بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغي كشيد و غش كرد. رحيم نشست و شروع كرد به خنديدن. با ناراحتي گفتم: تو كي مي‏خواهي آدم بشوي؟ اين چه كاري بود؟ حالا چطوري به اورژانس صحرايي برويم؟

رحيم كه هنوز مي‏خنديد گفت: خب با آمبولانس!

ـ من كه رانندگي بلد نيستم. اينم كه غش كرده. خودت بايد زحمتش را بكشي!

ـ اما من كه پاهام...

ـ به جهنم. تا تو باشي مردم را نترساني.

زير بغل رحيم را گرفتم. درد خودم كم بود حالا بايد او را هم تا پشت فرمان مي‏رساندم. بعد از رحيم سراغ بهيار غش كرده رفتم. با مصيبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحيم گفتم: فقط تو را به جدّت آهسته برو. من هم عقب مي‏نشينم. پرتمان نكني بيرون‏ها!

رحيم خنديد و گفت: يك مثل قديمي مي‏گويد: مرده بلند شده مرده شور را مي‏شويد. اين شده وضعيت حال ما سه نفر!

و آمبولانس را گاز داد!


*داوود اميريان
ادامه مطلب
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390  - 4:29 PM

آسايشگاه ما به آسايشگاه جلادين معروف شده بود. البته اين اسمي بود كه عراقي‌ها به آن داده بودند. آنها هر آسايشگاهي كه افرادش پايبندي بيشتري به اعمال عبادي نشان مي‌دادند را به همين لقب منتصب مي‌كردند.


از 11 شب شروع كردند تا پنج صبح، يكريز مي‌كوبيدند. هوا كه گرگ و ميش شد، ديديم در 20 متري هم هستيم. با آن كه مهمات كمي داشتيم، خوب مقاومت كرديم. وقتي ديديم با مقاومت كردن هم مشكل حل نمي‌شود و در حلقه محاصره افتاده‌ايم. تصميم گرفتيم به عقب برگرديم.

12 نفر بوديم كه راه افتاديم به عقب. در بازگشت، يكي از بچه‌ها را شهيد كردند و خودم نيز از پشت به پاهايم تير خورد. مقداري كه جلوتر آمديم، چند نفر به زبان فارسي از ما خواستند تسليم شويم.

آن ماه، ماه مبارك رمضان بود. وقتي عراقي‌ها ما را در محوطه‌اي جمع كردند. يك فيلمبردار آمد و از ما فيلم گرفت. آنها بين خودشان شيريني پخش مي‌كردند و مي‌خنديدند و مي‌خوردند. اما وقتي آب خواستيم، گفتند:
«شهر صيام»!
غرق خنده و قهقه بودند كه سوت يك خمپاره، همه را به وحشت انداخت. آن خمپاره كه از طرف بچه‌هاي خودمان شليك شده بود، كنار يك تانكر نفت منفجر شد و آتش سوزي آن، چند عراقي و چند نفر از دوستان ما را مجروح كرد.

من و يكي - دو نفر از همان بچه‌هايي كه مجروح شده بودند، تصميم گرفتيم فرار كنيم. ساعت چهار از سنگر بيرون آمديم و هنوز 20 متري از عراقي‌هاي فاصله نگرفته بوديم كه فهميدند و به طرفمان تير اندازي كردند و ما را برگرداندند به همان سنگر و تا جايي كه مي‌خورديم، كتك زدند.
از آنجا ما را - پس از بازجويي بدني و گرفتن پول و تقويم و قرآني كه داشتم - به پشت جبهه منتقل كردند. كشته‌هاي پشته پشته عراقي، اولين چيزي بود كه در ميدان آن منطقه چشممان را گرفت. وقتي كه ما را با يك ايفا به عقب فرستادند چند جنازه عراقي هم در آن ايفا بود.

به شهر اربيل كه رسيديم، در يكي از ارودگاه هاي آن نگه داشته شديم. آن ارودگاه زير زميني داشت كه 500 نفر را به زور در آن جا داده بودند. آن زير زمين، نه پنجره‌اي داشت و نه روشنايي.

براي بازجويي به استخبارات اردبيل برده شديم. قبل از ورود به ساختمان آن، كف سالن ورودي را كه سنگ شده بود صابون مالي كرده بودند، چند عراقي جلو در ايستاه بودند و بچه‌ها را با كتك مي‌فرستادند تو. داخل رفتن همان و با سر بر كف سالن خوردن همان.
بعد از سئوال هاي با جا و بي جاي بازجو، چشماهايمان را بستند و باز ما بوديم و كاميون و جاده. حدود پنج ساعت بعد، به «رماديه» رسيديم. چشماهايمان را كه باز كردند؛ ساختمان‌هايي سرخرنگ جلومان ايستاده بودند. اولين كار عراقي‌ها پذيرايي بود؛ پذيرايي با ديوار مرگ! از جلو در ورودي تا محوطه ارودگاه سربازهاي كابل به دست رو به روي هم ايستاده بودند و مامور بودند كه با عبور ما، بدن‌همان را براي كتك‌هاي بعدي آماده كنند.
من چون مجروح بودم، دو نفر مرا بلند كردند تا از آن كوچه بتوانم عبور كنم، به وسط راه نرسيده بوديم كه ناگهان از دست برادراني كه مرا حمل مي‌كردند، افتادم. يكي از سربازها كه فكر كرد خود را به بيماري زده‌ام كابلش را در هوا چرخاند و چند ضربه نثارم كرد. وقتي ديد واقعا مجروح هستم از دو نفر خواست كه مرا بلند كرده و ببرند. چند متري از آن سرباز دور نشده بودم كه با سرباز ديگري برخوردم. او كه جلادتر از اولي بود، چند ضربه به سر و صورتم زد و بالاخره با رها شدن از دست او از آن ديوار كذايي جان سالم به در ببرم.

اسرايي كه قبل از ما در آن ارودگاه بودند، يك لباس، يك جفت كفش، دو تخته پتو، يك قاشق، يك ليوان ملامين و يك كوله پشتي كه عراقي‌ها آماده كرده بودند به ما دادند. همه به گروه هاي 75 نفره تقسيم شديم و هر گروه در يك اتاق مستقر شدند.

همان روز به مدت يك ساعت به ما وقت دادند كه به حمام برويم و با نصف يك تيغ كه به هر نفر مي دادند سر و صورتمان را بتراشيم. بعد از آماده شدن به پاي صحبت فرمانده ارودگاه و نصحيت‌هاي حكيمانه‌اش ! نشستيم.

چند ماه اول را گذارنده بوديم كه يك روز به دستور فرمانده در حياط جمع شديم. فرمانده در ابتداي سخن از صدام گفت و از لطفي كه او در حق اسرا دارد و آنها را مهمان جمهوري عراق مي‌داند. بعد هم خبر داد كه تازه ترين عنايت جناب حضرتش اين است كه:

- بايد از اين به بعد با اسرا چاي بدهيد!

وقتي اين خبر را شنيديم، مثل تركيدن يك توپ مي‌خواستيم از خنده منفجر شويم.

پس از عمليات كربلاي 4، عراقي‌ها ما را از ارودگاه جمع كردند و به يكي از شهرهاي عراق بردند. وجود فيلمبرداران و خبرنگاران و مردمي كه در پياده روها ايستاده بودند، نشان مي‌داد كه دستگاه تبليغاتي رژيم بعث، ما را به عنوان اسراي آن عمليات معرفي كرده است .

هر روز، پنج بار از ما آمار مي‌گرفتند موقع آمار بايد سرها را زير مي‌انداختيم و اگر كسي دست از پا خطا مي‌كرد، با چوب و شلاق طرف مي‌شد.

در اوايل كه لباسهايمان پاره مي‌شد، نخ و سوزني نبود كه آنها را بدوزيم. از سيم خاردار، سوزن و از بند كفش، نخ درست كرده بوديم و لباس ها را وصله مي‌كرديم. هر لباس دست كم 10 وصله داشت. لباس ها در همان شش ماه اول نخ نما مي‌شد و معمولا چون تا پايان سال از لباس جديد خبري نبود، با همان‌ها سر مي‌كرديم. بعد از دو سال يك چرخ خياطي آوردند. ما و ارودگاه بغل دستي از آن استفاده مي‌كرديم و چون تعداد بچه‌ها زياد بود و بيشتر از آنها لباس‌هايشان تقريبا هر پنج ماه يك بار نوبت به يك نفر مي‌رسيد تا لباسش را به خياط خانه ببرد. در خياط خانه هميشه يك سرباز ايستاده بود كه نكند اسرا را آنجا، قيچي سوزن يا وسائل برنده را بردارند.

سرما و گرما، حديث ديگري است كه از روزگار اسارت، حكايت‌ها دارد. در زمستان از سوز و سرما در امان نبوديم و در تابستان، از عطش و حرارت، هر وقت به عراقي‌ها از بخاري چيزي مي‌گفتيم فقط مي شنيديم:
ماكو.
در تابستان ها و در شب‌هاي گرم آن، جلو پنجره مي‌ايستاديم تا شايد با نسيمي كه گاه مي‌ورزيد، براي لحظه‌اي خنك شويم، اما همان لحظه هم با اخم و تخم نگهبان ها زهرمان مي‌شد.
يك روز كه طبق برنامه عادي قدم زدن، در حياط مشغول قدم زني بوديم، سربازي آمد و گفت كه آنهايي كه مجروح هستند و نمي توانند قدم بزنند، مي‌توانند در سايه بنشيند. نمي‌دانم آفتاب از كدام طرف در آمد بود. غنيمت شمردم و نشستم. پيرمردي هم آمد و كنار نشست. او سالم بود. همان نگهبان آن پيرمرد را ديد و پرسيد كه چرا نشسته است. آن پدر پير با ايما و اشاره و التماس به سرباز فهماند كه پير است و ديگر قدرت قدم زدن ندارد. سرباز كه حسابي عصباني شده بود، او را گرفت به زير مشت و گلد، تا جايي كه پيرمرد بيهوش شد.
آسايشگاه ما به آسايشگاه جلادين معروف شده بود. البته اين اسمي بود كه عراقي‌ها به آن داده بودند. آنها هر آسايشگاهي كه افرادش پايبندي بيشتري به اعمال عبادي نشان مي‌دادند، به همين لقب آنها با متصب مي‌كردند. يك شب كه داشتيم دعاي كميل مي‌خوانديم. محسن يكي از سربازان عراقي، از پشت پنجره آفتابي شد. هر چه داد و فرياد كرد كه دعا را قطع كنيم، اصلا تره‌اي براي حرفهايش خود نكرديم. پس از كلي تهديد و اين كه چه مي‌كنم و ... راهش را كشيد و رفت. فرداي آن روز كتك سنگيني خورديم و فهميديم كه بايد به امر و نهي نگهبان توجه كنيم.

پس از ورق خوردن آخرين برگه تقويم اسارت، به كرمانشاه آمديم از كرمانشاه به تهران و از آنجا به سمنان و از سمنان نيز به شهر شاهرود قدم گذاشتم. در تمام اين شهرها، چهره خندان و لب‌هاي پر از سلام و صلوات هموطنانم، زيبا ترين سرود زيست را برايم سرود و در شاهرود، امواج جمعيتي كه تلاطم در رود خيابان‌ها انداخت مرا به عظمت قلب هاي مردم با وفاي شهرم بيشتر آشنا كرد.

*محمدحسني
ادامه مطلب
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390  - 4:23 PM
صفحه خانگی اندروید 3.1

صفحه خانگی اندروید ۳٫۱

گوگل امروزدر کنفرانس I/O اعلام کرده است که نسخه جدیدی از اندروید Honeycomb را برای دانلود منتشر کرده است. نسخه ۳٫۱ اندروید برای دستگاه های تبلت منتشر شده است و از امروز دارندگان موتورولا Xoom می توانند سیستم عامل تبلت خود را به روز رسانی کنند. همچنین گوگل قول داده است که نسخه ویژه موبایل این سیستم عامل را نیز، به نام Ice Cream Sandwich، از نیمه چهارم سال میلادی یعنی فصل پاییز در دسترس علاقمندان قرار گیرد.

بقيه در ادامه

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390  - 4:19 PM

HP به تازگی ۶ مدل لپ تاپ جدید در  رده های مختلف را معرفی نموده و به زودی آنها را روانه بازار خواهد نمود. این لپ تاپ ها از سری جمع و جور و ارزان HP Mini تا سری های حرفه ای و گرانتر EliteBook و ProBook را شامل می شود. ظاهرا برای سال جدید HP تصمیم گرفته است تا با قدرت تمام وارد شده و همه را غافلگیر کند. برخی از این لپ تاپ ها از امروز یعنی ۱۹ اردیبهشت روانه بازار می شوند. ولی تاریخ انتشار برخی دیگر تا ۲ الی ۳ هفته آینده خواهد بود. در ادامه به معرفی لپ تاپ های جدید شرکت Hewlett-Packard خواهیم پرداخت.

 بقيه در ادامه

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390  - 4:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 29

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5826033
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی