به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سایت ایلام فردا، فرمانده گردان 503شهید بهشتی، تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)در سال 1332 در بخش ملکشاهی دراستان ایلام به دنیا آمد؛ پدرش او را علی نام نهاد. دوران کودکی، نوجوانی وجوانی مانند تمام مردم آن دیار با فقرومحرومیت همراه بود، با آغاز انقلاب اسلامی امام خمینی(ره)امید و جان تازه ای در جسم سختی کشیده علی دمیده شد.

او که مانند تمام همشهریانش هیچ گاه در خواب هم نمی دید سهمی در اداره کشورش داشته باشد با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی وارد مرحله ای جدید از زندگی شد وبه عنوان یکی از چهره های شاخص استان ایلام درآمد.

اوایل جنگ  تحمیلی به عنوان عضوی از بسیج راهی جبهه شد و در سال 1359 به عضویت رسمی سپاه در آمد.در دیار ایلام ،غیوری را به غیرت – جوانمردی – شجاعت و غریبی می شناسند .

زندگی هشت ساله او در دفاع مقدس سراسر ماجراهای تلخ و شیرین و خواندنی است هر روزش حماسه است،شجاعت وجسارتش به حدی بود که او را معیار شناخت شجاعان و اوج ایثار گری می دانند .

هر جا عملیاتی بود علی حضور داشت ،او یا در کسوت فرمانده بود یا همراه قناسه اش دشمنان را شکار می کرد.

در عملیات کربلای 10 روی ارتفاع با لوکاوه رفته بود ،شهید بسطامی و فرمانده (سابق)لشکر11امیرالمومنین، سردار کرمی هم حضور داشتند .آن روز جنگ غیوری با هلیکوپتر های عراقی با آرپی جی 7 دیدنی بود.

در عملیات ماووت عراق فرمانده گردان بود،او قله سوق الجیشی دو قلو را تحویل گرفت،علی در آن عملیات شش نماز واجب را با یک وضو یعنی از صبح تا صبح روز بعد با یک وضو خواند ،که در این باره زبان زد دوستان است ،آن هم در عملیات و لحظات بحرانی که اضطراب انسان بالاست.علی با قرآن و نماز خیلی مانوس بود .

او در مسئولیتهای فرمانده گردان ،جانشین گردان ، نیروی اطلاعات و عملیات مشغول خدمت بود .

در عملیات والفجر 3،والفجر 5، والفجر 9، والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،نصر 4 ،نصر 8،با مسئولیت های مختلف حضوری فعال داشت در هر جا که علی بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود.

 

همشهریانش 50 کیلومتر برای زیارت پیکرش پیاده رفتند  

در 29 خرداد 1367 ارتش متجاوز عراق حمله شدیدی رادرجبهه مهران آغاز کرد،برای دفع این حمله ی دشمن مهمترین معبر را که برای حفاظت از مهران پیش بینی شده بود به علی و گردان تحت امر او دادند .

یکی از همرزمانش از آن شب اینگونه می گوید:شب قبل از عملیات ساعت 12 شب ما به گردان علی سر زدیم.

گفت: مگر تانکهای عراقی از روی جسد من رد شوند تا این معبر سقوط کند.

کاملا مهیای شهادت بود در جواب شوخی یکی از دوستان گفت :من هم می دانم این بار کار خیلی سخت شده است.

عملیات دشمن در مهران آغاز شد تا ساعت 4 صبح صدای یا حسین (ع) و لا حول و لا قوه...

علی برای فرمانده لشگر امیدوار کننده بود، ساعت 9 صبح روز بعد موسوی، بی سیم چی شهید غیوری گفت: علی در روی معبر بهرام آباد مورد اصابت گلوله های تیر بار تانک عراقی ها قرار گرفت.

آخرین پیام علی مقاومت بود ،وقتی بعد از 12 سال و 4 ماه و 25 روز مردم خبر پیدا شدن جسدعلی را شنیدن به استقبالش رفتند.

مردان و زنان ملکشاهی 50 کیلومتر پیاده حرکت کردند تا به محلی که پیکر مقدس علی پیداشده بود رسیدند.

جسد علی با کارت شناسایی و لباس های تیر و ترکش خورده اش شهر به شهر گردانده شد و در زادگاهش به خاک سپرده شد تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر افتخار سربلندی غرور ایرانیان .

امروز سنگر شهید غیوری در قرار گاه امیر المومنین (ع)در مناطق عملیاتی غرب کشور ماوا و مامن همرزمان و زیارتگاه عاشقان و آزادگان است.

 

بیرق گنبد امام حسین(ع) کفن شهید علی غیوری زاده

یکی از دوستان شهید علی می گفت:من یک حاجتی داشتم که از علی خواستم،گفتم خدایا این سرباز تو بوده با عشق هم برای تو رزمیده،12 سال و 4 ماه و 25 روز در صحرای مهران اونجا هم تنها بوده،من میخوام به این شهید متوسل بشم و مشکلم برطرف بشود.

من دوست دارم برم بقیع،دوست دارم یک سفر حج بروم،این سفر منو زودتر راه بنداز.

من وقتی این درد دل رو گفتم شب رفتم خونه،صبح که از خواب پا شدم خانمم به من گفت : دیشب که تو نبودی از حج و اوقاف زنگ زدن و گفتن به شما بگم که مسئله حجت حل شده است.

بعد از پیدا شدن پیکر مطهر شهید علی غیوری زاده،من پیش خودم گفتم باید کاری برای این شهید بکنم.

هرچه قدر فکر کردم که چکار کنم برای این شهید،فقط این به ذهنم رسید که من یک چیزی دارم که هدیه بدم به علی؛اون هم اولین بیرق سرخی که برفراز گنبد سید و سالار شهدا حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) بوده و بعد از جنگ وارد ایلام شده  این پیش من بود.

الان این بیرق کفن شهید علی غیوری زاده است.

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:48 PM

 

یکی از داستان های جالب قرآنی، داستان یاجوج و ماجوج و مواجه  ذوالقرنین با آنهاست.

در دو جای قرآن از یاجوج و ماجوج نام برده شده است. در آیه96 انبیاء و در انتهای سوره کهف که در باره ذوالقرنین و سفرهایش سخن گفته می شود. حَتَّى إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلاً . قالُوا یا ذَاالْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلى‏ أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا(و هم چنان به راه خود ادامه داد) تا به میان دو کوه رسید، و در آنجا گروهى غیر از آن دو را یافت که هیچ سخنى را نمى‏فهمیدند. (آن گروه به او) گفتند اى ذو القرنین یاجوج و ماجوج در این سرزمین فساد مى‏کنند آیا ممکن است ما هزینه‏اى براى تو قرار دهیم که میان ما و آنها سدى ایجاد کنى.(93 و 94 کهف)

ذوالقرنین به سرزمینی می رسد که مردمش در سطح پایینی از تمدن بودند و در سخن گفتن(یا فهم و درک سخن) که یکی از نشانه های تمدن است ضعیف و عقب مانده بودند و بین دو کوه زندگی می کردند، این مردم از دست اقوام یاجوج و ماجوج در رنج و عذاب بودند که از پشت کوه ها به آنها حمله می کردند و آنها را غارت می کردند.

مردم این سرزمین به ذوالقرنین پیشنهاد کردند که مالى را از ایشان بگیرد و میان آنان و یاجوج و ماجوج سدى ببندد که مانع از تجاوز آنان بشود. ذوالقرنین پیشنهاد آنها را پذیرفت و به آنها گفت: آنچه را خدا در اختیار من گذارده بهتر است (از آنچه شما پیشنهاد مى‏کنید) مرا با نیرویى یارى کنید، تا میان شما و آنها سد محکمى ایجاد کنم.(95 کهف)

سپس از آنها خواست یاریش کنند.قطعات بزرگ آهن براى من بیاورید (و آنها را به روى هم چیند) تا کاملا میان دو کوه را پوشانید، سپس گفت (آتش در اطراف آن بیافروزید و) در آتش بدمید، (آنها دمیدند) تا قطعات آهن را سرخ و گداخته کرد، گفت (اکنون) مس ذوب شده براى من بیاورید تا به روى آن بریزم.(سرانجام آن چنان سد نیرومندى ساخت) که آنها قادر نبودند از آن بالا روند و نمى‏توانستند نقبى در آن ایجاد کنند.(96 و 97 کهف)

پس از بنای سد، ذوالقرنین گفت: این از رحمت پروردگار من است اما هنگامى که وعده پروردگارم فرا رسد آن را در هم مى‏کوبد و وعده پروردگارم حق است.

این سد خود رحمتى از پروردگار بود، یعنى نعمت و سپرى بود که خداوند با آن اقوامى از مردم را از شر یاجوج و ماجوج حفظ فرموده و وقتی وعده خدا رسد آن را در هم می کوبد و منظور از وعده، وعده‏اى است که پروردگار در خصوص آن سد داده بوده که به زودى یعنى در نزدیکى‏هاى قیامت آن را خرد مى‏کند، در این صورت وعده مزبور پیشگویى خدا بوده که ذو القرنین آن را خبر داده و یا همان وعده‏اى است که خداى تعالى در باره قیام قیامت داده است و گفته شده شکسته شدن سد ذوالقرنین از نشانه های قیامت است.

درباره اینکه ذوالقرنین چه کسی بوده نظرات متعددی وجود دارد ،اما در روایات پیامبر(صلی الله علیه وآله) و اهل بیت(علیهم السلام) آمده: او پیامبر نبود بلکه بنده صالحى بود.

و درباره اینکه این دو قوم یاجوج و ماجوج که بودند نیز نظرات زیادی وجود دارد.

در برخی روایات آمده که از نژاد ترک از اولاد یافث بن نوح بودند، و در زمین فساد مى‏کردند. ذو القرنین سدى را که ساخت براى همین بود که راه رخنه آنان را ببندد.

در بعضى روایات دیگر آمده که این قوم از نظر نیروى جسمى و شجاعت به حدى بوده‏اند که از هیچ حیوان و یا درنده و یا انسانى نمى‏گذشتند مگر آنکه آن را پاره پاره کرده مى‏خوردند. و نیز از هیچ کشت و زرع و یا درختى نمى‏گذشتند مگر آنکه همه را مى‏چریدند، و از هیچ نهرى برنمى‏خورند مگر آنکه آب آن را مى‏خوردند و آن را خشک مى‏کردند.

و نیز روایت شده که سه طائفه بوده‏اند، یک طائفه مانند ارز بوده‏اند که درختى است بلند. طائفه دیگر طول و عرضشان یکسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده‏اند، و طائفه سوم که از آن دو طائفه شدیدتر و قوى‏تر بودند هر یک دو لاله گوش داشته‏اند که یکى از آنها را تشک و دیگرى را لحاف خود مى‏کرده، یکى لباس تابستانى و دیگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رویش داراى پرهایى ریز بوده و آن دیگرى پشت و رویش کرک بوده است. بدنى سفت و سخت داشته‏اند. کرک و پشم بدنشان بدنهایشان را مى‏پوشانده.

و روایت شده که قامت هر یک از آنها یک وجب و یا دو وجب و یا سه وجب بوده است.

و همچنین در روایات آمده که یاجوج یک قوم و ماجوج قومى دیگر و امتى دیگر بوده‏اند، و هر یک از آنها چهار صد هزار امت و فامیل بوده‏اند، و به همین جهت جز خدا کسى از عدد آنها خبر نداشته.

در تورات در کتاب حزقیل فصل سى و هشتم و فصل سى و نهم، و در کتاب رۆیاى یوحنا فصل بیستم از آنها به عنوان گوگ و ماگوگ یاد شده است که معرب آن یاجوج و ماجوج مى‏باشد.

به گفته علامه طباطبائى در المیزان از مجموع گفته‏هاى تورات استفاده مى‏شود که ماجوج یا یاجوج و ماجوج، گروه یا گروه‏هاى بزرگى بودند که در دوردست‏ترین نقطه شمال آسیا زندگى داشتند و مردمى جنگجو و غارتگر بودند. 

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:38 PM

 

علیرضا اولین فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان‌ها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. پس از پیروزی انقلاب، در کمیته انقلاب اسلامی شمیران به فعالیت مشغول شد. علیرضا در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله کردستان، به کردستان رفت و پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین "محسن وزوایی در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یک دستش قطع شد. پس از عملیات "مطلع الفجر" به مکه معظمه مشرف شد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد.

 

وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا کرد.

 

پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد.

 

علیرضا موحد دانش، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالی که فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسید.

 

*علی مثل بچه یتیم کز کرده جلوی سرهنگ؛ التماس می‌کند.

- علی و این کارها! نکند چشمان من اشتباه می‌کند؟ با شناختی که تو از او پیدا کرده‌‌ای، باور می‌کنی اهل التماس باشد؟ من که باور نمی کنم. حتم دارم درحال نقش بازی کردن است. خوب به قیافه‌اش نگاه کن، شاید تو هم حس مرا پیدا کنی.

-جناب سرهنگ! ما اسلحه نداریم، مهمات نداریم. هر لحظه که از جنگ می‌‌گذره، می دونی چند تا بچه، یتیم و بی‌سرپرست می‌شه؟ چند تا زن بیوه می‌شه؟ بیا و بزرگواری کن. سرهنگ دست می‌گذارد روی شانه علی.

-نمی‌شه برادر من. آقای بنی‌صدر هرگونه کمک به سپاهو اکیدا ممنوع کرده، شما خودت نظامی هستی. تعجب می‌کنم چطور شرایط منو درک نمی‌کنی. بابا! من ارتشی هستم. یه گلوله شلیک می‌کنم باید پوکشو تحویل بدم والا محاکمه نظامی می‌شم. 

 

تو حق را به چه کسی می‌دهی؟ به علی یا سرهنگ؟ خجالت نکش، اگر بین آن دو گیر کرده‌ای، بگو. می‌بینی چگونه نیروهای انقلاب را رو در روی هم قرار داده‌اند! علی باز هم التماس می‌کند. اگر من و تو هم می‌دیدیم آنچه را که او دیده؛ خون‌های به ناحق ریخته شده، ناموس به غارت رفته و بچه‌های یتیم‌شده، خونمان را به جوش می‌آورد. نمی‌آورد؟ التماس می‌کردیم، نمی‌کردیم؟ از التماس هم بالاتر؛ به دست و پا می‌افتادیم. این به دست و پا افتادن که شخصی نیست. علی و التماس برای خود؟ هیهات!

-من رفتم تا پشت مواضع عراقی‌ها، دقیقا شناسایی کردم، تا این اطلاعات کهنه نشده باید کاری بکنیم. اگر شما کاری می‌کنید، بسم الله. اگر به دستور آقای رئیس‌جمهور باید دست روی دست بذارین و تماشا کنین، لااقل یه مقدار مهمات به ما بدین. به خدا اگر با پاره آجر می‌شد تانک تی 72 منهدم کرد، منهدم می‌کردیم، ولی نمی‌شه، به حضرت عباس نمی‌شه.

-برادر من، عزیز من! چرا متوجه نیستی؟ این اطلاعاتی که شما داری، ما هم داریم. ولی اجازه‌ای که شما داری، ما نداریم. همین آقای رئیس‌جمهور فعلا فرمانده ماست. نه ما، فرمانده کل قواست.

چشمان علی را نگاه کن! از غیظ سرخ شده. او از دست چه کسی عصبانی است؟ لحنش را چرا تغییر داده. انگار این همان آدمی نبود که تا چند لحظه پیش التماس می‌کرد. معلوم است دیگر در التماس سودی ندیده. وقتی سودی در کار نباشد، التماس چه مفهومی دارد؟ آن هم از جانب مردی مثل علی. حتی در برابر شخصیتی مثل رئیس‌جمهور! درگیری‌اش را در زندان اوین یادت است؟  علی برمی‌خیزد. در این قامت رشید آیا ذره‌ای رنگ و بوی نرمش و کرنش می‌بینی؟ حالا لحن علی بوی قاطعیت دارد.

-از قرار معلوم هر کسی باید به وظیفه خودش عمل کنه. جناب‌عالی به وظیفه خودت عمل کن. بنده هم وظیفه خودمو خوب بلدم. البته امیدوارم در انجام وظیفه شرمنده جناب‌عالی نشم جناب سرهنگ!

سرهنگ هم برمی‌خیزد. این حرف علی آن‌قدر شوک دارد که هر شنونده‌ای را از جا بلند کند. تو در چه حالی رفیقم؟ می‌گویم از حالا به دنبال علی افتادن و سر از کارهایش درآوردن هیجان دارد. اگر اهل هیجانی بسم‌الله. پاشنه‌هایت را ور بکش و همراهم بیا. باور کن اگر سرهنگ هم می‌توانست، مثل ما راه می‌افتاد دنبال علی تا ببیند چه خوابی برای او و مهمات دیده. البته هر چه باشد او نظامی است. آدم نظامی هوشیار است. همین که سربازی را صدا کرده و در گوشی با او صحبت می‌کند، هم نشان هوشیاری اوست، هم نشان انجام وظیفه. علی چه؟ حالا دیگر او هم نظامی است. آیا پس از این همه تجربه که در جنگ‌های تن به تن با دشمن غدار کسب کرده، هوشیار شده است؟ هوشیاری قبل، وظیفه‌اش را چه دیده!

سوار موتور می‌شود، هندل می‌زند، موتور را از جا می‌کند و از پادگان خارج می‌شود. سرباز سراسیمه موتور را روشن کرده، به دنبالش می‌رود. سرهنگ به حفاظت پادگان آماده باش می‌دهد. دور تا دور پادگان فضای باز است، علی به دور پادگان‌ می‌چرخد؛ یک دور، دو دور، سه دور!

سرباز مطمئن می‌شود چشم طمع علی به زاغه‌های مهمات پادگان است؛ به ویژه حالا که درست رو به روی زاغه‌ها ایستاده، به زاغه‌ها خیره می‌شود.

نگهبان بالای برجک گلنگدن اسلحه را می‌کشد و ایست می‌دهد. علی حرکت می‌کند. سرباز با خرسندی سر تکان می‌دهد. وقتی علی می‌رود، سرباز هم سرفرازانه روی موتور پریده، گازش را می‌گیرد به سمت پادگان. از اینکه فکر علی را خوانده احساس غرور می‌کند!

نیمه شب است. نگهبانان پادگان شش‌دانگ حواسشان را داده‌اند به زاغه‌ها. پادگان ساکت است، در اطراف پادگان هم گویا جنبنده‌ای جنب نمی‌خورد.

حواست را داده‌ای به پادگان؟ یادت نرود من و تو هم مثل علی و سرهنگ ماموریتی داریم. ماموریت ما چیست؟ باید جایی باشیم که علی هست. حالا علی کجاست؟ او که در اطراف پادگان نیست. حتی فکرش هم درباره پادگان نیست. این نگهبان‌ها بچه‌‌های همین مملکت‌اند. همه هم و غم علی مقابله با اجنبی است نه بچه‌های خودی.

جناب سرهنگ و نگهبان‌ها را به حال خودشان بگذار. بیا من و تو برویم دنبال ماموریت خودمان. برویم دنبال علی. علی کجاست؟ ماه را می‌بینی چه نرم و بی‌صدا در صفحه سیاه آسمان سر می‌خورد و جاری می‌شود؟ لنج انگار انعکاس ماه است در صحفه سیاه شط. علی داخل لنج است یا جای دیگر؟ آتش انفجار عراقی‌ها را دور دیده می‌شود، اما فاصله به قدری نیست که صدای انفجار به وضوح شنیده شود. با این حال چشمان از حدقه درآمده ناخدا را ببین! بار لنج چیست که ناخدا را این همه به وحشت انداخته؟ لنج رفته رفته کشیده می‌شود سمت ساحل. در اسکله چراغ قوه‌ای روشن و خاموش می‌شود. پیداست کسی دارد به ناخدا علامت می‌دهد. ناخدا پس از ساعتها نگرانی و اضطراب، لبخند کم‌رنگی می‌زند و جیغی از سر شادی می‌کشد.

-بچه‌ها درست اومدیم. یالا معطلش نکنین. به همه بگین حاضر شن برای تخلیه. در یک چشم به هم زدن باید لنج خالی بشه.  لنج پهلو می‌گیرد. ناخدا می‌آید روی عرشه و با صدای بلند می‌پرسد: «گروهبان فرشیدی؟» مردی چراغ قوه به دست پاسخ می‌دهد: «بله ناخدا! خودم هستم.»

-زودباش تا اوضاع آرومه لنجو خالی کن ناخدا.

-ای به چشم. یالا بچه‌ها! شنیدین گروهبان چی گفت؟ با اشاره گروهبان، کامیون‌ها می‌آیند روی اسکله. کارگرها مثل مورچه‌های عجول، بار لنج را تکه تکه سوار کامیون‌ها می‌کنند. کمی دورتر، سایه‌هایی توجه گروهبان را به خود جلب می‌کند، گروهبان بی‌سیم می‌زند به پادگان.

-از پرستو به آشیانه، دانه‌ها رسید. ما همه دانه‌ها رو به منقار گرفتیم. آماده‌ایم برای پرواز به آشیانه، تمام.

-از آشیانه به پرستو، پیام رسید، تمام.

تو هنوز علی را پیدا نکرده‌ای؟ به گمانم فهمیده‌‌ای در اینجا چه خبر است. نکند تو علی را زیر نظر داری؟

نه فقط تو، بلکه شست گروهبان هم خبردار شده. این همه عجله و اضطرابش خیال می‌کنی برای چیست؟ کنار هر راننده یک سرباز مسلح گذاشته، خودش هم می‌بینی که مسلح است. فرز و چابک می‌پرد روی رکاب و خودش را می‌کشد داخل کابین. راننده هم از اضطراب او به اضطراب افتاده. گروهبان می‌گوید: «معطل چی هستی؟ راه بیفت.»

راننده اشاره می‌کند به رو به رو.

-کجا برم؟ می‌بینی که راهمون بسته است!

جیپی شاخ به شاخ کامیون ایستاده. همان موقع چراغ‌های نوربالایش را روشن می‌کند، چراغ‌ها ترس و اضطراب را همراه نور می‌ریزد به جان گروهبان.

-یا جدا! اینا دیگه کی هستن؟ گروهبان هم کلتش را می‌کشد، هم بی‌سیم را. هنوز کاری نکرده که لوله خشن اسلحه ای تکیه می‌زند پشت گردنش.

-بهتره آروم باشی گروهبان. ما غریبه نیستیم. هم وطنیم. داریم انجام وظیفه می‌کنیم. مثل خود شما. می‌خواهیم با دشمن دین و وطن بجنگیم، ولی دستمون خالیه. بار این دفعه مال ماست. خود جناب سرهنگ در جریان کار ما هست.

عجب!

می‌بینی دست روزگار چه نقشی به علی داد؟ پاک شده راهزن! نیمه‌شب راه بر کاروان می‌بندد، اسلحه می‌کشد، غارت می‌کند. اما راهزنی علی هم مدل دیگری از همان التماس است.

-معطلش نکن. سربازاتو بردار و برو پادگان. ما هم مستقیم می‌ریم خط مقدم. خاطر جمع باش اجازه نمی‌دیم حتی یه فشنگ حیف و میل بشه. هر لحظه دیرتر برسیم به خط، تعداد بیشتری از جوونامون لت و پار می‌شن. از قول من به جناب سرهنگ بگو، دفعه بعد دیگه مزاحم شما نمی‌شیم. کافیه برسیم به زاغه‌های دشمن، حتی شاید این قرض شما رو پس بیاریم. مفهومه؟ تمام!

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:31 PM

 

آیت‌الله روح‌الله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) واقع در منطقه حکیمیه تهران، در تازه‌ترین جلسه اخلاق خود به موضوع «بهترین بندگان خدا  چه خصایصی دارند؟» پرداخت که مشروح آن در ادامه می‌آید:

بقیه در ادامه

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:28 PM

 


سایت مشرق نوشت: نعمت اله کاظمی، به سال 1343 در شهرستان «نورآباد» متولد شد. نوزده سال بعد، نعمت اله، به تاریخ پنجم شهریور 1362، در خلعت بسیجی و در منطقه ی کردستان، با گلوله ی مستقیم دشمن متجاوز، بال در بال ملائک گشود.

از «نعمت اله کاظمی»وصیت نامه ای به جا مانده که تنها دو ماه پیش از شهادتش به رشته ی تحریر درآمده است. تنها چند روز پیش از تنظیم این وصیت نامه، به نعمت اله خبر می دهند که در دانشگاه اهواز و در رشته ی پزشکی قبول شده است. این خبر به قدری برای او مهم است که در وصیت نامه ی خود به آن اشاره می کند و در همان جا، با خدای خود معامله کرده و به زودی مزد خویش را از خالقش دریافت می کند.متن و تصویر این سند شرافت ملی را در پیش رو دارید.

روحمان با یادش شاد

 

شهید «نعمت اله کاظمی»

متن کامل وصیت نامه ی شهید«نعمت اله کاظمی»:

بنام خداوند بخشنده مهربان

با درود و سلام به امام عصر (عج) و نایب بر حقش امام خمینی و سلام بر تمامی مومنان و شهدایی که دست از زندگی شسته و در راه حق مبارزه کردند، و به درجه رفیع شهادت رسیدند،

و درود بر بسیجیان جان بر کف که مشتاقانه منتظر لحظات موعود هستند، تا راستی و صداقت را در راه وفای به پیمان با الله و پیامبر و ائمه اطهار و رهبر کبیر نشان دهند.

اینجانب «نعمت اله کاظمی» به عنوان یک بسیجی مسلمان و پیرو خط امام بر خود وظیفه و واجب می دانم که با توجه به این که هر فرد مومن باید طبق آئین اسلام وصیت نامه بنویسد این حقیر از نظر مادی نه به کسی بدهکار و نه طلبکار از شخص یا اشخاصی هستم. به پدر و مادر و برادران و خواهران و همه اقوام سلام می رسانم، وهمچنین از همه خداحافظی نموده و حلالیت می طلبم، و بنده سفری در پیش دارم که آن مقصد و جایگاه همه است. و رهرو آن، سفر کرده عزیزم یعنی شهید بزرگوار «محمدقلی» نیز در راه خدا و پیروی از پیامبر (ص) و امامان معصوم(ع) و رهبر بزرگ انقلاب و در راه اهداف مقدس حق شربت شهادت نوشید، و خون پاک خود را در طبق اخلاص بدون هیچ و عذر و بهانه ای اهداء نمود.

پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهران بزرگوارم! به شما وصیت می کنم که راه و طریقه خدا و پیامبر (ص) و ائمه اطهار (ع) و رهبر عزیز را در نظر بگیرید، و به آنها عمل کنید،از شما می خواهم به واجبات اسلام عمل نمائید.از محرمات آن دوری نمائید، زیرا همه شهدا به این خاطر شهید شدند، و این راهی که بنده طی می کنم، طریق مسلک سالار شهیدان است، و او با عمل خود اسلام را بیمه کرد، و هم اکنون دشمن بعثی و امپریالیسم که با تمام قدرت به کشور امام زمان (عج) هجوم آورده و ما باید در مقابل تمام کید و مکر کفر بایستیم، و از دستاورد های انقلاب خون رنگمان چون کوه با صلابت و محکم بایستیم دفاع و حراست کنیم.

پدر، مادر و برادران و خواهران و همه اقوام و دوستان و برادران مذهبی به شما وصیت می کنم که پشتیبان اسلام و ولایت فقیه باشید، و در نمازهای جمعه و جماعات شرکت فرمائید، و با نماز است که شیطان را از خود دور خواهید کرد.

اگر لایق بودم که شهید شوم، شما در شهادتم همچون امام سجاد(ع) و زینب(س) استوار باشید و به دشمن بفهمانید که ما را از شهادت در راه خدا هیچ باکی نیست و تا آخرین قطره خونمان به امام خمینی و راهش وفادار خواهیم بود .

اگرچه این روزها مطلع شدم که در دانشگاه سراسری در رشته پزشکی قبول شدم و بر مسلمانان تحصیل علم واجب است ولی با توجه به رهنمودهای امام اکنون جبهه دانشگاه است،و در دانشگاه ایثار و شهادت و فداکاری ادامه تحصیل می دهم.اگر فرصتی بود بعدها به تحصیل علم در دانشگاه می پردازم و از برادرانم می خواهم چنانچه لطف خدا شامل حالم گردید و فیض عظمای شهادت نصیبم شد، اسلحه ام را برداشته و جای خالی ام را در جبهه پر کنید و در پایان از همه شما می خواهم که مرا ببخشید و حلال کنید .

 

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار

التماس دعا

نعمت اله کاظمی

 

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 48

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5822584
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی