در این مدت، به چشمهای خودم، این خیانتها را دیدم که چطور بعد از 3 روز جنگ و خونریزی هنوز کسی به کمک ما نیامده بود. هنوز شهر در محاصره بود. امام فریاد میزد: «بروید سوسنگرد را آزاد کنید» ولی بنیصدر نامرد میگفت: «هیچ خبری نیست».
کتاب «سفر هفتم» یادداشتهای روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لولههای توپ و تانک، پنجره خانههای ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهریاش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشتها و نخلستانهای جنوب دیدند.
این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز میگشت. سفرهایی که پیکر همشهریهایش را برای خداحافظی به کازرون میآورد. سفرهایی که رنجها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت، مینوشت و حالا شما آن را میخوانید.
اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستارهای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشتهای «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است، تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس میکنیم. متن زیر بخش سوم از «سفر اول»، ادامه خاطرات «هویزه تا محاصره سوسنگرد» است:
* * *
اول صبح قبل از اینکه ما برسیم، تانک تا نزدیکی پل آمده و دور زده بود. بعد از مدتی تشنه شدم. وقتی که میخواستم از خانه بیرون بیاییم، ظرف آبی برداشتیم؛ ولی سرپل جا گذاشتیم. یک پیرمرد مدام اطراف سنگرما و سنگر طرف چپ پل میگشت؛ خیلی نترس بود. رفت و از ساختمان بغل خیابان آب آورد. معلوم شد که اینجا ساختمان آب سوسنگر است. به یاد آوردم دیروز عصر که افراد ژاندارمری به ما میگفتند ما از اهواز آب میآوریم، آبها هنوز پاک و قابل خوردن بود. تمام مدت روز، شدت آتش به حدی بود که نمیتوانستیم یک قدم از سنگر بیرون بیاییم.
*انهدام جیپی که مجروحان را جا به جا میکرد
نزدیکیهای عصر، یک ماشین جیپ بود که با وضع خاصی، زیر آتش ما، به آنطرف پل میرفت و زخمیها را میآورد. چندینبار این کار را تکرار کرد. بعد یکبار از آن طرف پل، بدون خبر دادن، از در ژاندارمری بیرون آمد. در اول پل، با گلوله تانکی او را زدند. شدت انفجار به حدی بود که ماشین جیپ، یک دور کامل زد و رانندهاش هم بیرون افتاد. چراغ ماشین روشن بود و اگر کمی هوا تاریک میشد، نور میداد. به حالت سینهخیز از روی پل رفتم تا نزدیک ماشین. با سرنیزه زدم و شیشه جلو را شکستم و برگشتم.
در این مدت، از غذا خبری نبود. زیاد گرسنه شده بودیم. مقداری نان خرد، کف سنگر ریخته بود. آن را جمع کردم. زیاد گلی شده بود. آن را تمیز کردم، کمی آب به آن زدم و با علیرضا عیسوی خوردیم. بعضی اوقات، کنسرو لوبیا پیدا میشد. البته مغازهها و خانهها پر از غذا و وسایل بود؛ لیکن از شدت آتش توپها و خمسه خمسه کسی موفق به این کار نمیشد.
حدود ساعت 11 بود که 16 اسیر آوردند. فرمانده آنها هم یک سرگرد بود که دستگیر شده بود. اسرا را در یکی از خانهها نزدیک مسجد نگهداری میکردند. در این یک روز و نیم، از هیچکدام بچهها خبری نداشتم؛ جز چند نفری که مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبری نداشتم. فکر میکردم شهید شده است. هنوز صمد نحاسی و نصرالله سبزی در سنگر من بودند؛ ولی اغلب اوقات ساکت و خاموش. تیربارها هیچکدام به درد نمیخورد؛ اما علیرضا دو سه عدد از آنها را با آب تمیز کرد. چند تا از آنها هم زیر خاک پنهان کردیم. عراقیها مرتباً پل را نشانه میرفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بین ببرند. هنوز ماشین با دو جسد شهید روی پل مانده بود. کسی جرأت نمیکرد ماشین را از جا بکند و حرکت دهد. حساسترین نقطه جنگی سوسنگرد، همین پل بود. در سنگر کنار پل، هم نماز میخواندیم، هم توالت بود، هم خوابگاه.
*یک دانه خرما را 5 قسمت کردیم
ژندارمری خالی شده بود. تمام سلاحهای آن توسط عراقیها به یغما رفته بود. افراد آن هم رفته بودند. آنها در لباس عربی بودند که بعدها در پاکسازی، به عنوان ستون پنجم گرفته میشدند. هنوز آن طرف رودخانه، زیر پل کوچکی که کانال آب بود، ولی خشک شده بود، دو مرد پیر و یک زن سالخورده زندگی میکردند. آنها مرتب میخواستند به این طرف بیایند؛ ولی میترسیدند. در نزدیکی غروب بود که با نارنجک تفنگی، آمبولانس آنها را زدم. دود غلیظی به آسمان بلند شد و بچهها روحیه تازهای پیدا کردند. ما جمعاً در سنگر 5 نفر بودیم؛ من و علیرضا عیسوی و صمد نحاسی و نصرالله سبزی و یک نفر از تهران.
شب شد. در همان وضع خراب سنگر، نماز خواندیم. ما در عملیات محاصره سوسنگرد، یک دانه خرما را پنج قسمت کردیم. شب تا صبح بیدار بودیم. خوابیدن معنی نداشت. کسی هم خوابش نمیگرفت. هوا تا اندازهای سرد بود. من هم لباس گرمی نداشتم. ژاکتم را در حمله جا گذاشته بودم. شدت تیراندازی، از دو طرف زیاد بود. زوزه تیرها برای ما عادی شده بود. در خیابان روبهروی پل، کمتر کسی بود که عبور کند. این خیابان، خیابان اصلی شهر بود و تیرهای مسلسلها مستقیماً مسیر خیابان را طی میکردند. سرتاسر شهر، سنگربندی بود. ابتدای جادههای ورود به شهر را مینگذاری کرده بودیم یا عموماً تله انفجاری گذاشته بودیم.
وقتی هوا روشن شد، با دوربین، داخل ژاندارمری را نگاه کردم. چند ماشین دیده میشد. وسایل دفاعی ما جز تعداد معدودی موشک آرپی جی و چند نارنجک تفنگی بیش نبود. زمین ژاندارمری هم گلی بود و باعث میشد که نارنجکها منفجر نشوند. وقتی که آفتاب سطح زمین را پوشانده بود، من با گروهی، زیر آتش، سمت چپ از روی پل گذشتیم و به سمت راست، از طرف ابوجلال شمالی، در داخل پیچ و خمهای کوچهها به پیش رفتیم.
ناامنی بسیار زیادی حاکم بود؛ وجود ستون پنجم، خطرناکتر از همه. تا مسیر کوچهای را میخواستیم طی کنیم، وقت زیادی صرف میشد. تانکهای عراقی در قسمت جنگل زیاد دیده میشدند. به طرف جاده حرکت کردیم. یک تانک، بدون سنگر در خیابان مستقر بود. تیربار کالیبر 50 مرتب کار میکرد. کمتر کسی بود که بتواند تانک را بزند. میدان دید تانک زیاد وسیع بود و نفرات روی آن آن به خوبی دیده میشدند. یکی از بچهها که سرپرستی را به عهده گرفته بود، اعلام کرد: «چه کسی تانک را میزند؟» همه خاموش شدند. مثل اینکه کسی جرأت نمیکرد. من و محمدکریم علیپور حاضر شدیم که برویم و تانک را بزنیم. آرپی جی من دوربین داشت. در سنگر، با علیرضا عیسوی، آن را هم محور کرده بودم؛ ولی فکر میکردم که زیاد دقیق نیست. به هر حال آماده شدیم. من یک موشک را به اسلحه سوار کردم و علیپور هم یک موشک برداشت و به راه افتادیم.
مستقیماً میبایستی از روبهروی تانک، از کنار جاده جلو برویم. از داخل جوی کنار خیابان به راه افتادیم. زیر لب خدا خدا میکردم. دوربین روی آرپی جی سوار بود. علیپور هم با قدمهای سریع پشت سر من جلو میآمد. به فاصله تقریباً 200 متری تانک رسیدیم. دود زیاد حاصل از سوختن چوب برق، فضا را گرفته بود. پشت تپهای کوچک از شن که برای ساختن خانهای ریخته شده بود، نشستیم. یک «یا حسین» گفتم بعد آرپی جی را روی دوشم گذاشتم. در دوربین نگاه کردم. تانک را به فاصله زیادی نزدیک آورد. کمی بدنم لرزید. البته از سستی ایمانم بود. راننده آن، از داخل دهلیز تانک بیرون آمد و ایستاد کنار تانک؛ مثل اینکه داشت مناظر شهر را دیدن میکرد. تیربارچی هم مدام رگبار میزد. بعد آرپیجی را شلیک کردم. بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببینم چه میشود؛ ولی متأسفانه موشک از زیر تانک رد شد.
عرق سردی بدنم را فرا گرفت. احساس ضعف کردم. بیحد عصبانی شدم. نمیدانستم چه کار کنم. فرمانده هم تیر خورده و آن طرف جاده بود. میخواستم موشک دوم را بگذارم؛ ولی فرمانده داد میزد: «برگرد... برگرد...، زود برگرد.» میخواستم فرار کنم بروم در یک خانه که در سمت راستم بود. تا رفتم داخل حیاط، خانه را زدند. بلافاصله خانه دوم هم زده شد. نمیدانستم چه کار کنم. بر اعصابم مسلط نبودم. در حیاط یک خانه دیگر پریدم. تپهای از کاه، جلویم بود. نمیدانم چطور از کاه بالا رفتم. حواسم از علیپور پرت شده بود. نمیدانستم او همراه من است یا نه؟ از آنچه در اطرافم میگذشت، خبر نداشتم. از کاه که بالا رفتم، رسیدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل یک کوچه پرت کردم. فکر هیچ چیزی را نمیکردم. بعد از لحظهای، خودم را روی زمین دیدم؛ مثل اینکه همه اینها در خواب صورت گرفته بود. تمام بدنم، غرق عرق شده بود. نفس عمیقی کشیدم. بعد متوجه شدم چند نفر از برادران، پشت یک دیوار نشستهاند و دارند تصمیم میگیرند که چه کار کنند. ناگهان خاکستر بلند شد. تمام محوطه دیوار، از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهمیدم چه شد. بعد از چند لحظه جلو رفتم. بله، گلوله توپ به دیواری خورده بود که برادران پشت آن نشسته بودند. بعضی از آنها پودر شده بودند. بعضیها هم از سوز دل ناله میکردند: «الله اکبر... لااله الاالله...»
*مجروحانی که در حیات مسجد ازشدت جراحات شهید میشدند
فوراً زخمیها را به دوش کشیدم و با بچهها به طرف شهر روانه شدیم. علیپور را هم دیدم که یکنفر زخمی را به دوش میکشد. تا نزدیکی رودخانه، هر کدام خسته میشدیم، دیگری کمک میکرد. وقتی به کنار رودخانه رسیدیم همان پیرمرد و پیرزن آبگوشت پخته بودند که با بچهها کمی خوردیم و بعد هم به کنار پل آمدیم تا به کمک آتش خودی، از پل عبور کنیم. شدت آتش تیربارهای دشمن خیلی زیاد بود و مدام شهر را میزد. برای چند دقیقهای، کنار پل ماندیم و به صورت 3 نفری، از پل عبور کردیم. هنوز ماشین جیپی که زده شده بود، روی پل بود و جسد یکی از برادران هم عقب آن قرار داشت. راننده هم به فاصله چند متری از جیپ، روی زمین افتاده بود که ما برای رفت و برگشت مجبور میشدیم بعضی اوقات پا روی جسدش بگذاریم و رد بشویم. بعد از اینکه به شهر وارد شدم، مستقیماً رفتم به مسجد شهر که در نزدیکی پل قرار داشت.
مسجد، پر از زخمی بود. همه زخمیها بدون پوشش گرم، در صحن و حیاط خوابیده بودند. یک پزشک بیشتر نبود. بعضی از زخمیها بعد از لحظاتی شهید میشدند. تمام شیشههای در صحن شکسته بود. چندبار خمپاره به مسجد خورده بود و بعضی از زخمیها برای بار دوم زخمی میشدند. در مسجد، سری به فرج عسکری زدم. فکر نمیکردم که این خود فرج باشد. وقتی زخمی شده بود، او را دیده بودم. وضعش خیلی بد بود؛ ولی حالا سرپا بود. بعد رفتم پی عبدالرضا آهنکوبنژاد که از اهواز بود. او هم زیاد زخم داشت و در اثر کمبود دارو، زخمش چرک کرده بود. بعد یک کنسرو لوبیا آوردم و با بچهها خوردیم. کمکم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپیما در آسمان دیدم. گفتند فانتومهای خودی است؛ ولی نه! آنها میگ بودند و قصد بمباران داشتند.
*بعد از 3 روز جنگ و خونریزی کسی به کمک ما نیامده بود
در این مدت، به چشمهای خودم، این خیانتها را دیدم که چطور بعد از 3 روز جنگ و خونریزی هنوز کسی به کمک ما نیامده بود. هنوز شهر در محاصره بود. امام فریاد میزد: «بروید سوسنگرد را آزاد کنید.» ولی بنیصدر نامرد میگفت: «هیچ خبری نیست.» از همان موقع، بنیصدر را شناختم. در این سه روز همیشه موقع غروب، دلم میگرفت و به یاد غروبی که عقبنشینی میکردیم و شهر در محاصره عراق میرفت، میافتادم.
آن روز هم غمگین در سنگر نشسته بودم. دو سه نفری از بچههای تهران به کمک ما آمده بودند. نصرالله سبزی و صمد نحاسی هم نشسته بودند. علیرضا عیسوی نبود. صمد نحاسی، مرتب از احمد یاد میکرد؛ از چگونگی زیستن و مردن او! از اینکه در کنارش سر از بدن احمد جدا شده بود، به شدت گریه میکرد و قسم میخورد که کازرون نخواهد رفت. نصرالله سبزی هم ساکت بود و کمتر حرف میزد؛ مدتی در لبنان جنگیده بود. در عملیات روز اول، تیری از کنار گوشش کمانه کرده بود و میگفت: «امیدوارم که از تیر دوم شهید بشوم.» از شغل سابقش سؤال کردم، جواب نداد؛ فقط گفت: «علی ایمانی با تو چکاره است؟» فهمیدم صافکاری دارد؛ چون علی ایمانی ـ پسر عمو ـ در صافکاری بود.
*از اینکه چرا کسی به کمک ما نمیآید رنج میبردم
در نزدیکیهای مغرب، سری به بچهها زدم و برگشتم به سنگر. شب تا صبح بیدار بودم. هوا داشت روشن میشد. هنوز بعد از سه روز، جنگ ادامه داشت. بوی آتش و خون، همه جا را فرا گرفته بود. سطح آسمان و زمین، از خمپارههای منور روشن شده بود. دیگر گوشهایم صداها را نمیشنید و سوت خمپارهها را اصلاً متوجه نمیشدم. بدنم میلرزید و قلبم به تپش افتاده بود. بغض، گلویم را گرفته بود. دلم میخواست گریه کنم؛ ولی شرمم میشد. دیگر از وضع سنگر و یکنواخت بودن کار داشتم خسته میشدم و از اینکه چرا کسی به کمک ما نمیآمد، رنج میبردم.
وقتی هوا روشن شد، یک گروه 9 نفری میخواستند از پل عبور کنند که خمپارهای بر روی پل افتاد و دو سه نفری از آنها در رودخانه افتادند. یکی از آنها دستش قطع شد و چند نفر دیگر هم شهید شدند. یکی از آنهایی که در رودخانه افتاده بود، تقاضای کمک میکرد. حسن صادقزاده رفت تا به او کمک کند؛ ولی موج آب، او را هم با خود برد. علیپور هم رفت و تفنگ به گل نشسته آن برادری را که دستش قطع شده بود، آورد. بعد از نماز، با نصرالله سبزی و صمد نحاسی، کمی از روزگار صحبت کردیم؛ از اینکه در آینده چه خواهد شد و دست تقدیر، ما را به کجاها خواهد کشاند.
«بخرد»، فرمانده سپاه آمده بود و صحبت از این بود که ما را به کازرون ببرند؛ ولی من این قرار را نداشتم که به کازرون بروم. نگاه حسرتآمیز سبزی و نحاسی، حاکی از آن بود که برادر! ما را حلال کن؛ شاید ما شهید شویم. هر لحظه، به یاد غلامرضا بستانپور و بقیه یاران میافتادم. از اینکه هیچ اطلاعی از آنان نداشتم، بیش از هر چیز دیگر رنج میبردم. غلامرضا تنها کسی بود که بیش از دیگر برادران، او را دوست میداشتم.
حدود ساعت 5/6 صبح بود از طرف مسجد اعلام کردند: «آرپیجی زن برود.» رفتم مسجد کیسه خرج بگیرم که در حیاط مسجد، «بخرد» را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، گریهام گرفت. هر لحظه، به یاد جسد احمد و شهادت اکبر و خسروی میافتادم. از اتاق کنار آبدارخانه، کیسه را گرفتم و از مسجد خارج شدم. در بین راه اسکندری را دیدم. گفت: «کمک میخواهی؟» گفتم: «بله؛ بیا.» بعد، کوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر، آرپی جی را برداشتم. یک موشک به آن بستم. آماده حرکت از روی پل شدیم. زیر آتش سمت چپ، با سرعت، خودمان را به آن طرف پل رساندیم و خمیده، از کانال میان درختان پیادهرو، در بغل ژاندارمری، به جلو رفتیم. در همین لحظات بود که اسکندری گفت: «نصرالله! این غلامرضا است.»
در همین موقع، انفجار توپی، همراه با دود و خاکستر، توجه مرا به خود جلب کرد. همه جا تاریک شد. دیگر چیزی را نمیدیدم. از بوی باروت داشتم نفس میزدم. برای لحظهای گوشم کر شده بود. بعد از صاف شدن هوا، برادری را دیدم که دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فریاد میزند: «اللهاکبر...، بروید جلو... میرویم کربلا.» برادر دیگری دست چپش قطع شده بود که تنها قسمتی از آستین لباسش، آن را نگه داشته بود. بعد دکمه آستین را باز کرد و دست خود را بر زمین انداخت، میگفت: «من میخواهم به جلو بیایم.» و حاضر نمیشد به مسجد برود و پانسمان کند. همه چیز را فراموش کرده بودم و تنها در اندیشه چگونگی این حمله بودم که به سویش گام بر میداشتم.
مسیر راه را از کوچهها گذشتم. تانکهای دشمن در جنگل بودند که با شهر فاصلهای نداشت. کوچههای شهر، از راه ورودی، مستقیماً به جنگل ختم میشد و کوچکترین حرکتی، دشمن را متوجه میکرد. بعد از یکی دو ساعت، چند تانک و نفربر زدیم؛ ولی هر تیری که از طرف ما به طرفشان شلیک میشد، ده برابر توپ و موشک میزدند.
ساعت 5/10 بود که برگشتیم. سوسنگرد، از محاصره عراقیها بیرون آمده بود. وقتی از پل گذشتیم و آمدم کنار سنگر، وضع را طور دیگری دیدم؛ انگار همه چیز عوض شده بود. سنگرهای کنار خیابان خراب شده بودند و شاخههای درختان تمام خرد شده و کف خیابان ریخته بودند. منظره عجیبی بود! غمناک شده بود. از یکی دو نفر که از آنجا گذر میکردند، جریان را پرسیدم؛ جواب ندادند. اطراف مسجد، خلوت بود و کسی دیده نمیشد. مسجد از زخمیها خالی شده بود. آنها را به اهواز برده بودند. روبهروی مسجد، حسن صادقزاده را دیدم که مرتب این طرف و آن طرف میرفت. بنیاحمدی هم داشت دنبال بنزین میگشت تا ماشین نیسانی را که آنجا بود، روشن کند.
*مصمم شدم که تا آخرین قطره خونم، راه برادر شهیدم را ادامه بدهم
از صادقزاده پرسیدم، گفت «بخرد» و چند نفر دیگر زخمی شدهاند؛ ولی اینطور نبود. من به دلم برات شده بود که بعضیها شهید میشوند. درک کرده بودم که سبزی و بستانپور و نحاسی شهید میشوند. با آرپی جی و کوله پشتی سوار شدیم. آمدم اهواز؛ با احمدی. ماشین روبهروی بیمارستان رازی ترمز کرد. بچهها ناهار خوردند. مثل اینکه به دنیایی دیگر آمده بودم. بعد رفتیم به بیمارستان هتل نادری. میخواستم وارد بشوم که نگذاشتند. بعد به داخل یک مدرسه رفتم. بعضی از برادران را آنجا دیدم. دیگر برایم مشخص شده بود که غلامرضا شهید شده است. شهدا، حمیدی و سبزی و بستانپور بودند و تعدادی هم زخمی شده بودند.
*غلامرضا میگفت من تاسوعا شهید میشوم
در مدرسه، صحبت از کازرون بود. قرار شد همه بروند. و بعد برگردند. من هم مصمم شدم که تا آخرین قطره خونم، راه برادر شهیدم را ادامه بدهم. در مدرسه متوجه شدم که غلامرضا با 11 نفر دیگر از برادران، در سه روز محاصره سوسنگرد، در محاصره عراقیها بودند و غلامرضا مرتب میگفته: «من تاسوعا شهید میشوم.» این شهادت، آغازی بود بر پایان.
بعد از تحویل و تحول سلاحها، به کازرون آمدیم؛ شب عاشورا، 28/8/59. در این مدت که در کازرون بودم، علاقهام به علیرضا عیسوی زیاد شده بود و با سعید پرویزی آشنا شدم که در ظرف چند روز با هم زیاد صمیمی شدیم و تا سفر بعدی، ما سه برادری شدیم که همدیگر را به شدت دوست داشتیم.
ادامه دارد...