به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بیشتر زخمی‌ها بچه‌های بسیجی کم سن و سال بودند. رفتم به دکتر گفتم: «امروز چته؟» با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت: والله نمی‌دانم من دیوانه‌ام یا اینها؟!

خبرگزاری فارس: وقتی بزرگی یک بسیجی جوان شگفت‌زده‌ام کرد

 

 نوروز 1363 به چند فروند از هواپیماهای«اف 4» پایگاه بوشهر مأموریت دادند برای ‌عملیات به پایگاه پنجم شکاری در امیدیه بروند. خلبان‌های هواپیمای «اف 4» شوخ و اهل شیطنت بودند، برعکس خلبانان‌های «اف 5»‌ جدی بودند و شوخی نمی‌کردند.

عملیات خیبر‌ در جریان بود. با مشکل تأمین سوخت هواپیما روبه‌رو بودیم. برای صرفه‌جویی‌ در سوخت، محل پرواز را امیدیه گذاشته بودند که نزدیک خط مقدم و عراقی‌ها باشد.

اولین ‌مأموریت پرواز که در پایگاه امیدیه به من دادند، در منطقه «القرنه» بود؛ جایی که رودخانه‌های دجله و فرات به هم متصل می‌شوند. در جریان عملیات خیبر، بچه‌های ما از هورالهویزه عبور کرده و وارد خاک عراق شده بودند. عراقی‌ها با تمام توان مقابله می‌کردند. مأموریت ما بمباران ستون زرهی و نیروهای دشمن بود.

از هورالعظیم به طرف القرنه رفتیم. تمام بمب‌ها را روی سر نیروهای دشمن ریختیم و برگشتیم امیدیه. آن روزها هنوز کابین عقب بودم. خبر رسید عراقی‌ها از بمب شیمیایی در عملیات خیبر استفاده کرده‌اند. از نیروهای ما تلفات زیادی گرفته شد. زخمی‌های شیمیایی را می‌آوردند امیدیه و از آنجا با «جمبوجت» و «C130» به تهران و جاهای دیگر منتقل می‌کردند. کنار ترمینال پرواز ما یک بیمارستان صحرایی درست کرده بودند و زخمی‌ها را مرتب با آمبولانس می‌آوردند. تعداد مجروحان شیمیایی زیاد بود. پرواز که نداشتم، به آن بیمارستان سر می‌زدم تا اگر کمکی از من برمی‌آید، انجام دهم. مجروحانی را می‌دیدم که تیر و ترکش خورده بودند و ناله می‌کردند. چند نفر هم در همان بیمارستان صحرایی، از شدت جراحت به شهادت رسیدند.

در بیمارستان صحرایی یک پزشک آذری بود. حدود چهل سال داشت. کله‌اش هم طاس بود. یک‌بار که رفتم بیمارستان، دیدم آن پزشک کلافه است و با خودش حرف می‌زند. بیشتر زخمی‌ها بچه‌های بسیجی کم سن و سال بودند. رفتم به دکتر گفتم: «امروز چته؟» با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت:

ـ والله نمی‌دانم من دیوانه‌ام یا اینها؟!

ـ چرا؟مگر چه شده؟

یک بسیجی حدود شانزده ساله داشت نماز می‌خواند. روی تخت دراز کشیده و ملافه‌ای هم تا روی سینه‌اش کشیده بود. مهر نماز را با دست به پیشانی‌اش می‌برد و برمی‌داشت. دکتر رفت کنار تخت آن بسیجی ایستاد. فکر کردم برای نماز می‌گوید دیوانه است. گفتم: «دکتر مشکل چیه؟ داره نماز می‌خواند.»

دکتر یک دفعه ملافه را از روی آن بسیجی، که اهل یزد بود، کنار زد، دیدم پایش به پوستی بند است. جا خوردم، دکتر گفت: «این مرتب گریه می‌کند که چرا شهید نشده است. با وضعی که پایش دارد، او الان باید از درد بیمارستان را روی سرش گذاشته باشد. از درد گریه نمی‌کند، برای اینکه شهید نشده گریه می‌کند.» از آن همه بزرگی بسیجی در شگفت ماندم، خجالت کشیدم.

مأموریت دیگر ما در عملیات خیبر، در منطقه «الصلیبه» بود. در پایین «العماره» مرکز تجمع نیروهای زرهی دشمن بود که خطوط دشمن را در جنوب تغذیه زرهی می‌کرد. از پایگاه امیدیه بلند شدیم. خلبان کابین جلو محمد عتیقه‌چی بود. برج مراقبت با چراغ سبز به ما علامت پرواز داد، در سکوت کامل رادیویی؛ ممکن بود دشمن تماس رادیویی ما را استراق سمع کند. دو فروند بودیم. در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم. بعد از سوسنگرد جاده‌ای بود که به هویزه می‌رفت. جاده کمی بالاتر از زمین‌های کشاورزی اطراف بود. خاکی هم بود. برای آنکه رادارهای دشمن ما را نگیرند، دو فروند، یکی در سمت راست و دیگری در طرف چپ جاده در ارتفاع تقریباً هم‌سطح زمین پرواز می‌کردیم؛ پرواز روی خاک.

یک تراکتور روی جاده از هویزه به طرف سوسنگرد می‌رفت. چند زن و مرد روی گلگیرهای تراکتور نشسته بودند. ساعت یک بعدازظهر بود. من که از کنارش عبور کردم، تراکتور از ما بالاتر بود. با سرعت زیاد، اگر نیم‌متر بال هواپیما را پایین می‌گرفتیم، می‌خوردیم زمین و منفجر می‌شدیم.

در ارتفاع پایین رفتیم تا شهرک الصلیبه عراق. قبل از رسیدن به هدف، دیدیم تیراندازی می‌کنند و دیوار آتش درست کرده‌اند. عتیقه‌ چی گفت: «منوچهر، پرواز ما لو رفته است.»

به هدف رسیدیم. بعد از ریختن بمب‌ها گردش کردیم به طرف ایران. در حین گردش چند تیر به هواپیمای ما خورد. صدای اصابت تیرها به بدنه هواپیما را برای یک لحظه احساس کردم. همه چیز را چک کردم. دیدم مشکلی وجود ندارد. فقط بنزین هواپیما به سرعت کم می‌شود. ما بمب‌ هایمان را روی نفرات و نیروهای دشمن ریختیم. شماره دو همراه ما نتوانست بمب‌هایش را بریزد. بمب‌ها به دلیل نقص فنی از هواپیما جدا نشدند. خلبانان آن هواپیما مصطفی شیاری و اکبر سیادت بودند. هر کاری کردند، بمب‌ها جدا نشدند. ناچار برگشتیم طرف ایران. داخل هور، عراقی‌ها جاده خاکی پهنی زده بودند. ما فشنگ هم نداشتیم. همه را زده بودیم. یک کامیون روی جاده حرکت می‌کرد. یک دفعه عتیقه‌چی ‌به مصطفی گفت:

ـ مصطفی؟

ـ بله.

ـ کامیون رو به رویت را بزن.

مصطفی شیاری شروع کرد با مسلسل به طرف کامیون شلیک کردن. ظاهراً کامیون پر از مواد منفجره بود. ابتدا یک دود سفید رنگ از آن بلند شد و بعد یک دفعه منفجر شد. کامیون مثل فیلم‌های سینمایی چندین متر از روی زمین بلند شد. هر تکه آن به جایی پرتاب شد. عتیقه‌چی به مصطفی گفت: «سریع بکش بالا، ممکن است بروی در آتش کامیون.»

بنزین هواپیما‌رو به اتمام بود و ناچار شدیم در پایگاه هوایی دزفول به طور اضطراری بنشینیم. اگر چند دقیقه دیرتر می‌رسیدیم دزفول، باید از هواپیما می‌پریدیم بیرون. وقتی روی باند نشستیم و هواپیما را وارسی کردیم، دیدم 13 تیر خورده‌ایم. باک بنزین هم سوراخ شده بود. ناچار شدیم هواپیما را برای تعمیر همان‌جا بگذاریم و خودمان با هلی‌کوپتر به پایگاه امیدیه برگردیم.

در همان سال 1363 یک‌بار به‌‌‌ ما مأموریت دادند برویم بالای سوسنگرد و منطقه‌ای به نام «فکه» را بمباران کنیم. چهار فروند هواپیما بودیم. لیدر و شماره یک پرواز ما سرهنگ جلیل‌پور رضایی، فرمانده وقت پایگاه ششم شکاری بوشهر، بود. از خلبان‌های شجاع و جسور در جنگ بود. من شماره سه بودم. ما در ارتفاع 43 هزار پایی پرواز می‌کردیم. یک دفعه در سمت چپ پروازم و در ارتفاع 27 هزار پایی خودمان یک هواپیمای عجیبی را دیدم که تا آن روز در امریکا و ایران ندیده بودم و در پروازهای دشمن هم مشاهده نکرده بودم.

بال‌های دلتا شکلی داشت. یک دفعه یک موشک به طرف شماره یک ما شلیک کرد. سیستم موشک‌ها معمولاً سه نوع فیوز عمل کننده دارند؛ یکی وقتی است که به هدف اصابت می‌کنند. دوم وقتی است که سوختش تمام می‌شود و به اصطلاح می‌خواهد «خودکشی» کند که در هوا خود به خود منفجر می‌شود. سوم فیوز مجاورتی است، یعنی وقتی که از کنار هواپیمای هدف رد شود و به آن اصابت نکند، چشم الکترونیک عمل کرده و موشک منفجر می‌شود تا ترکش‌هایش به هواپیما صدمه بزند. در این سه حالت فیوزهای موشک عمل می‌کنند و موشک منفجر می‌شود.

تا خواستم‌‌ به پوررضایی بگویم موشک به طرفش می‌آید، موشک از بالای کاناپی هواپیما عبور کرد و رفت و به یک هواپیمای عراقی خورد. هواپیما در آسمان منفجر شد. وقتی برگشتیم پایگاه، فهمیدیم که آن هواپیمای دلتا شکل، «میراژ» است که فرانسه و دولت سوسیالیست فرانسوا میتران به تازگی به صدام فروخته است.

راوی:خلبان منوچهر شیر آقایی

ادامه مطلب
جمعه 31 شهریور 1391  - 2:38 PM

 

  با کاظم، پتو را روی سر انداختیم. هنوز باران می‌بارید و بعد از چند لحظه‌ای پتو خیس شد. عکس علیرضا عیسوی در جیبم بود. آن را بیرون آوردم و آن را با صدای بلند و سوزناک خواندم. بعد دیدم کاظم فتاحی گریه می‌کند. تمام مدت در این فکر بودم که در آخر، من چه خواهم شد و مرتب به کاظم می‌گفتم من زخمی می‌شوم.

خبرگزاری فارس: شعری که پشت عکس یک شهید نوشته بود

 

  کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌کنیم. 

این قسمت از یادداشت‌های شهید ایمانی به حضورش در یک عملیات باز می‌گردد و شرایط سختی که پیش از آغاز حمله تحمل کرده است،‌ دست آخر هم بر اثر مجروحیت از صحنه مبارزه خارج می‌شود و به کازرون باز می‌گردد. آنچه بر زیبایی این یادداشت‌ها می‌افزاید،‌ سیر صعودی روح نصر‌الله ایمانی است که از ابتدای حضورش در جنگ هر لحظه تکامل بیشتری می‌یابد و این تکامل یافتگی در متن قابل مشاهده است. 

از یادداشت‌های او چنین بر می‌آید که شهید ایمانی، از قدرت تحلیل خوبی نسبت به مسائل نظامی برخوردار بوده و در برخی مواقع با بعضی طرح‌ها که از سوی فرماندهان دسته یا گردان پیشنهاد می‌شده، مخالفت کرده اما به آن اهمیت داده نشده تا اینکه با شکست آن طرح‌ها، ‌صحت گفته‌های شهید ایمانی تأیید می‌شود. همچنین او از الهاماتی نیز برخوردار بوده است،‌ به طور مثال در یادداشت‌های سفر دوم خویش چندین بار می‌نویسد «احساس می‌کنم امروز مجروح می‌شوم» و دست آخر نیز چنین می‌شود و در اثر اصابت ترکش به بیمارستان منتقل می‌شود.

اما سیر صعودی که او در طی حضورش در جنگ به آن دست یافته، را نیز می‌توان از آنجا برداشت کرد که در پایان متن سفر دوم نوشته است «قبل از اینکه این موضوع را از سعید بشنوم، خودم درک می‌کردم که در این سفر باز هم زخمی می‌شوم؛ ولی فکر می‌کردم شاید شهید بشوم. دلبستگی‌‌ام به دنیا خیلی کم شده بود.» متن زیر بخش دوم از «سفر دوم»، پایان خاطرات «ساریه تا عقب‌نشینی هویزه» است:

*  *  *

 تمام طول رودخانه، با کمی فاصله در آن طرف، در دست نیروهای دشمن بود. با دیدن بچه‌ها بر سر آنها داد کشیدم چرا بی‌خبر حرکت کردید. بهروز بازیار بی‌سیم‌چی بود. چند بار هم سر بهروز داد زدم. بعد با هم به طرف سوسنگرد راه افتادیم. هر لحظه شدت باران زیاد‌تر می‌شد و راه رفتن دشوارتر. تمام بچه‌ها هر کدام بیش از ده بار زمین خورده بودند. خودم آنقدر به زمین خوردم که عقب آرپی‌جی‌‌ام تا نزدیک ماشه، پر از گل شده بود.

ساعت 2 بعد از نیمه شب بود. بیش از 5 ساعت پیاده‌روی کرده و تازه به نیمه‌های راه رسیده بودیم. به یک روستا نزدیک شدیم. همه داخل یک خانه رفتیم. آب باران تمام کف اتاق را پر کرده بود. در یکی از اتاق‌های خانه، پیرمردی نشسته بود. با ورود ما به خانه‌اش سر و صدای زیادی راه انداخت. داد می‌زد بروید بیرون. از جریان اطلاع نداشت و زبان فارسی را هم هیچ متوجه نمی‌شد. من داخل رفتم. منقل آتش روبه‌رویش بود و یک فانوس کم نور هم بالای سرش روشن بود. سلام کردم، با سر اشاره کرد. بعد به او گفتم: «زهیر (عرب‌ها به مرد می‌گویند) ان الجیش الاسلام.» هرچه بیشتر فریاد می‌زدیم و تعریف می‌کردیم، کمتر نتیجه می‌گرفتیم. نماز مغرب و عشا هم قضا شده بود. بعد مقداری پول جمع کردیم و به او دادیم و شب را صبح کردیم.

تمام لباس‌هایمان خیس آب شده بود و کف اتاق هم پر از آب شده بود. فقط سقف خوبی داشت و ما را از ریزش باران حفظ می‌کرد. هر کدام تا چند دقیقه‌ای، گل‌های لباس را با چاقو پاک کردیم و از جیره‌های خشک که در گونی بود، مقداری خوردیم.

نزدیکی‌های صبح، باران قطع شده بود و هوا هم خیلی سرد. وضو گرفتیم و هر کدام به فرادا نماز خواندیم و هوا که روشن‌تر شد، به راه افتادیم. ما، در حالکیه گردان دوم بودیم؛ ولی می‌بایست تا سوسنگرد برویم. تنها کسی که در راهپیمایی دیشب نیفتاده بود، حیدرقلی‌پور بود که آن هم من به او گفتم که عجب شانسی داری که زمین نخورده‌ای و یک لحظه بعد تا ناف در گود آب افتاد.

آسمان داشت صاف می‌شد، آفتاب، سطح زمین را فرا گرفت. تقریباً ساعت 5/9 به سوسنگرد رسیدیم. مستقیماً به سپاه پاسداران رفتیم و در یکی از اتاق‌ها استراحت کردیم. چندی بعد، دیده‌ور با آن تعدادی که در دقاقله بودند، به سوسنگرد رسیدند. آنها هم از رنج راه صحبت می‌کردند؛ ولی معلوم بود که آنها بیشتر از ما رنج کشیده‌اند؛ چون راه آنها تا سوسنگرد، هشت کیلومتر اضافه‌تر از ما بود. آن روز گذشت و فردایش در نزدیکی‌های ساعت 9 چند نفر از کازرون آمدند، برای پیدا کردن جسد قنبر پویان؛ ولی جسد قنبر پیداشدنی نبود و لذا بعد از چند ساعت، سوسنگرد را ترک کردند.

در سپاه، با ابوالفضل اکبری و مسعود انتظاری آشنا شدم. این دو نفر، از تهران بودند و بدون اجازه خانواده آمده بودند. حدود ساعت 5/2 بود که دیده‌ور و قاسم فرمانده سپاه گفتند که نیروها را به طرف خاکریز، در نزدیکی ساریه هدایت کنیم. من از اول مخالفت می‌کردم. به دیده‌ور گفتم: «الان دشمن روی ما دید دارد و آفتاب به ضرر ما می‌تابد، اگر بشود، فردا بهتر است.» ولی مورد قبول واقع نشد. بعد به راه افتادیم، قسمتی را با ماشین رفتیم و مسیر باقیمانده را تا کانال پیاده ادامه دادیم. هنوز نیروها به طور کامل در کانال مستقر نشده بودند که گلوله توپی به سمت چپ جاده خورد. اول فکر کردم چند نفر شهید شده‌اند؛ ولی بعد متوجه شدم که کسی طوری نشده است. بعد قاسم فرمانده سپاه گفت که برگردید عقب و بازبه سوسنگرد آمدیم.

یکی دو شب در سپاه ماندیم و بعد قرار شد که به مقر جدیدی برویم. وسایل را جمع کردیم. من هم تعدادی پتو بار الاغی کردم و از در سپاه، به طرف ساختمان مقر حرکت کردم. بیرون از سپاه، خبرنگاری از من عکس گرفت. قطرات باران به کندی بر زمین می‌بارید. در مقر جدید، ابتدا تعدادی از پتوها را به کنار شیشه و پنجره‌ها زدیم تا نور بیرون نرود. بعد که برنامه نظافت مقر تمام شد، نماز مغرب و عشا خواندیم و با کاظم فتاحی، پیش هم نشستیم. من آرپی جی داشتم و کاظم فتاحی هم کمک من بود. در این مدت، علاقه‌ای خاص به کاظم پیدا کرده بودم. کاظم بی‌اندازه پاک و صادق بود. همان شب، لحظه بعد از نماز به کاظم گفتم: «فردا من زخمی می‌شوم.»

آن روز به دلم افتاده بود که فردا برنامه‌ای خاص برایم می‌افتد. وقتی ناراحتیم را به کاظم گفتم، تو هم رفت و گفت پس من اصلاً تو را تنها نمی‌گذارم. هوا بارانی بود و تاریک. ساعت، حدود 7 شب بود. شام خوردیم و از اینکه کاری نداشتیم، خوابیدیم؛ ولی به دلم گشته بود که امشب جلو می‌رویم. بچه‌ها همه خوابیدند؛ ولی من بیدار بودم. بیشتر از همه اوقات، ساکت و مظلوم به نظر می‌رسیدم. سعی می‌کردم کسی را از خودم نرنجانم. نزدیکی‌های ساعت 9 بود که آماده باش زدند. بچه‌ها بیدار شدند. عمو برات از اول شب با بلدوزر، جاده درست کرده بود. بعد از اینکه همه آماده شدیم، در تاریکی به راه افتادیم. قسمتی از راه را با ماشین رفتیم و بعد مسیر باقی مانده را پیاده طی کردیم.

ساعت، حدود 11 شب بود که به یک مدرسه در ابتدای مالکیه دوم، رسیدیم. جلوی مدرسه، یک کانال بود. تمام نیروها داخل کانال مستقر شدند. کانال، وضع بدی داشت. از روبه‌رو، طول کانال به خاکریز عراقی‌ها متصل می‌شد و تیرهای مستقیم عراقی‌ها از داخل کانال عبور می‌کرد؛ ولی ما مجبور بودیم در آنجا بمانیم؛ چون جای دیگر نبود. هوا در تاریکی فرو رفته بود و مرتب خمپاره‌های منور برای چند لحظه‌ای فضا را روشن می‌کرد. گاه گاه تیربارهای عراقی‌ها کار می‌کرد. بعضی اوقات هم چند توپ به طرف شهر و خانه‌های اطراف می‌زدند.

ریزش باران شدت بیشتری به خود گرفته بود. هر لحظه ضربات کوبنده باران، اندیشه‌هایم را به دنیائی دیگر سوق می‌داد. کانال، وضع بدی پیدا کرده بود. کف کانال گل شده بود. خواب زیادی چشمانم را گرفته بود. دقایقی چند، در باران، رو به بالا می‌خوابیدم و با اینکه باد سردی می‌وزید، از فرط خستگی داشت خوابم می‌برد. ساعت تقریباً 5/1 شب بود. تمام لباس‌هایم خیس شده بود. آمدم پیش ابوالفضل و مسعود. آنها را زیاد دوست داشتم. این دو نفر تازه به جبهه آمده بودند. از جریانات گذشته برای آنها صحبت کردم. دیگر خسته شده بودم. هر چه انتظار می‌کشیدم که هر چه زودتر صبح شود، فایده‌ای نداشت. هنوز باران می‌بارید. گفتم بلند شوم نماز شب بخوانم. کف کانال، زیاد گل بود و نمی‌شد.

از کانال بیرون آمدم. در نزدیکی مدرسه، یک تانکر آب بود. به طرف تانکر آب رفتم. چند بار لیز خوردم. بعد از اینکه وضو گرفتم، کمی به این طرف و آن طرف رفتم که یک تکه پارچه یا مقوا یا تخته پیدا کنم که زیر زانویم بگذارم، هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. با ناامیدی به طرف کانال آمدم که یک سفیدی، توجه مرا به خود جلب کرد. به طرف او رفتم. خدا را شکر کردم و دست بردم آن را بردارم. وقتی دستم به آن خورد، یکمرتبه سگ هیکل‌داری از زمین با پارس بلند از جا پرید. یکه‌ای خوردم، زانوهایم شل شد و قلبم با سرعت می‌زد. یک استغفرالله گفتم و از کار خودم خنده‌‌ام گرفت.

راه کانال را پیش گرفتم. در میان راه، یک زیر شلواری کوچک افتاده بود، آن را برداشتم و به داخل کانال برگشتم. از بس هوا تاریک بود، قبله هم اشتباه گرفتم و مقداری از نماز را رو به اهواز خواندم و بعد متوجه شدم که اشتباه است. باران شدت زیادی به خود گرفته بود. علی‌رغم این وضع، برادران دارای روحیه‌ای عالی بودند.

هوا داشت روشن می‌شد. به دستور دیده‌ور، فرمانده، به صد متر عقب‌تر برگشتیم و در یک کانال که رودروی عراقی‌ها بود، سنگر گرفتیم. این کانال هم مانند کانال قبلی، پر از گل و شل بود. نمی‌توانستیم راه برویم. قرار شد با سرنیزه، هرکس سنگر کوچکی حفر کند. هوا زیاد سرد بود و نسیم خنکی می‌وزید. صدای غرش رعد و برق، همراه با انفجار توپ‌ها، حالت عجیبی در ما بوجود آورده بود. نیروهای بعثی در روبه‌رو قرار داشتند. دود و آتش از آنجا بالا می‌رفت. پشت سرما نیروی ارتش بود؛ یک گردان سواره زرهی، به فرماندهی علی عربی.

تانک‌های عراقی تا فاصله 700 متری کانال آمده بودند. تصمیم گرفتیم مقداری جلو برویم. قبل از اینکه راه بیفتیم، در حاشیه کانال، با کاظم فتاحی سنگر گرفتیم. دلم می‌خواست گریه کنم. مدام باران می‌بارید. کمرم زیاد درد گرفته بود و دلم می‌خواست برای یک لحظه بلند بشوم؛ اما به دلیل اینکه بلندی کانال، از بلندی ما کمتر بود، امکان نداشت. آرپی‌جی‌‌ام پر از آب و گل شده بود و در فکر این بودم که شاید شلیک نکند.

پشت سرما جاده تدارکاتی خودمان بود. سطح جاده، خیلی لیز بود و ماشین‌ها می‌لغریدند. بعد یک ماشین رد شد و مقداری پتو در آن بود که در اثر لغزش 3 پتو از روی آن افتاد. با عجله و خمیده رفتم و پتوها را آوردم. چون هیچ‌کس حاضر نشده بود پتوها را بیاورد، من مجبور شدم آنها را بیاورم. یکی از پتوها را به کاظم دادم و دیگری را هم به 2 برادر دیگر. با کاظم، پتو را روی سر انداختیم. هنوز باران می‌بارید و بعد از چند لحظه‌ای پتو خیس شد. عکس علیرضا عیسوی در جیبم بود. آن را بیرون آوردم. پشت عکس نوشته شده بود:

امروز که جز فکر خدایی به سرم فکر دگر نیست

عکسم تو نگه دار که فردا اثرم نیست

و این شعر را با صدای بلند و سوزناک خواندم. بعد دیدم که کاظم فتاحی گریه می‌کند. تمام مدت در این فکر بودم که در آخر، من چه خواهم شد و مرتب به کاظم می‌گفتم من زخمی می‌شوم. زمانی بعد حرکت کردیم. با یک گروه تقریباً 13 نفری، مسیر کانال را جلو رفتیم. در دلم ذکر خدا می‌گفتم و آرزو می‌کردم که پیروز شویم. هی می‌گفتم: «خدایا لبیک، الهم لبیک.» بعد از طی مسافت کوتاهی، دیگر نفهمیدم که چه شد! گوش‌هایم از شنیدن بازماند. احساس سبکی به من دست داد. فکر می‌کردم دارم پرواز می‌کنم. هیچ چیزی را احساس نمی‌کردم. خوش‌ترین لحظات عمرم را سپری می‌کردم. از اینکه اینطور شده بودم، خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدم. دست‌هایم از حرکت باز ایستاده بود و اصلاً نمی‌توانستم حرکت کنم. صداهای عجیبی در گوشم طنین می‌انداخت. صحنه‌هایی زیبا که در سکوتی مطلق فرو رفته بود، از جلو دیدگانم می‌گذشت. بعد از مدتی درک کردم که نیمی از بدنم کار نمی‌کند. از سینه به زمین افتاده بودم. کم‌کم گوش‌هایم صداهای آشنا می‌شنید. سعی کردم برای اینکه کسی به کمکم نیاید، خودم بلند شوم؛ ولی یک طرفم کار نمی‌کرد. از طرف چپ، حدود یک متری جلو رفتم. آرپی‌جی‌‌ام در دستم نبود؛ نمی‌دانم چه شده بود. بعد برادری را بالای سرم دیدم. کیفی در دست داشت. بالای سرم نشست. دست راستم خونی شده و از شدت سرما، خون‌ها لخته شده بودند. گل زیادی به دستم چسبیده بود، با محلولی که همراه داشت زخم‌ها را شست.

بعد بلند شدم. پایم زیاد درد می‌کرد. سرم داشت گیج می‌رفت. ذرات محکم گل خاکریز کانال، به سرم خورده بود. چند متری که رفتم، کاظم فتاحی را دیدم که در وسط کانال، غمگین نشسته و تا زانوهایش در گل بود. نگاهی به صورتش انداختم و رد شدم. بعد دیده‌ور را دیدم. ابتدای کانال ایستاده بود. صحبت می‌کرد. از ماشین خبری نبود. مقداری از راه را پیاده طی کردیم. یکی از برادران، به نام حیدر قلی‌پور با من به شهر آمد. وسط راه، سوار یک ماشین مزدا شدیم، تا بیمارستان. در بیمارستان، کمی حالم به هم خورد. بعد به اهواز و بیمارستان هتل نادری اعزام شدم. بعد از عکس گرفتن مشخص شد که ترکش داخل گوشت نیست و این نظر خداوند بود.

بعد از پانسمان، برگه استراحت نوشتند. نزدیکی‌های غروب بود حیدر به سوسنگرد رفت و من هم بر روی یکی از تخت‌های بیمارستان خوابیدم. یکی از خواهران پرستار، خاک آورد. تیمم کردم و نماز خواندم و شب را در بیمارستان گذراندم. صبح فردا، وسایل را از بیمارستان گرفتم و به شهر رفتم. چند پاکت نامه و واکس گرفتم و راهی سوسنگرد شدم؛ ولی ضعف شدیدی به من دست داده بود و بی‌خود مسیر را تغییر دادم. رفتم چهار شیر. بدون اینکه خودم بدانم چه کار می‌کنم، سوار ماشین شدم و به طرف کازرون رفتم. بعد از رسیدن به خلف‌آباد، یادم آمد که دارم به کازرون می‌روم. بالاخره به کازرون رفتیم؛ سفری ناخواسته.

به کازرون که رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی رفتم به مغازه دیده‌ور. سلام فرزندش را رساندم و گفتم که سالم است. فردایش وقتی رفتم به منزل برادرم، او گفت: «دیده‌ور زخمی شده است.» تا این را گفت، مجبور شدم برنامه آمدن دوباره به سوسنگرد را بریزم. دو سه بار در این مدتی که کازرون بودم، به بیمارستان رفتم و پانسمان را عوض کردم. قرار شد روز پنج‌شنبه صبح به سوسنگرد بروم. بعد از اینکه از همه خداحافظی کردم، رفتم دفتر انجمن دانش‌آموزان و از علیرضا عیسوی خداحافظی کردم. با سعید تا در خانه‌شان آمدم. در مسیر خیابان، با سعید از وضع جبهه صحبت می‌کردیم. من سعید را زیاد دوست داشتم. ما با هم مثل یک قلب در دو پیکر بودیم. از سعید سؤال کردم: «سعید! این‌بار من شهید می‌شوم یا نه؟»

 سعید در جواب گفت: «تو این‌بار به وضع سخت‌تری زخمی می‌شوی، ناراحت نشو.» بعد از اینکه خداحافظی کردم، سعید گفت: «تا 20 روز دیگر تو زخمی می‌شوی.»

از هم جدا شدیم. قبل از اینکه این موضوع را از سعید بشنوم، خودم درک می‌کردم که در این سفر باز هم زخمی می‌شوم؛ ولی فکر می‌کردم شاید شهید بشوم. دلبستگی‌‌ام به دنیا خیلی کم شده بود. قبل از خداحافظی با سعید و علیرضا، شب از ساعت 5/7 تا 5/10، در منزل عیسوی بودم. پدر شهید بستانپور و ابراهیم رسد و صمد عبادی و رحیم اسماعیلی هم آنجا بودند. صمد عبادی، چند عکس گرفت. سپس هرکس به خانه خودش رفت و من هم با سعید به منزل او رفتیم.

ادامه مطلب
جمعه 31 شهریور 1391  - 2:37 PM

 

  حمید داودآبادی در خاطره خود می‌گوید: آقا در بین صحبت هایش فرمود: «تصویر شهیدی در اتاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.» وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم.

خبرگزاری فارس: تصویر کدام شهید بر دیوار اتاق رهبر انقلاب است+ عکس

 

 حمید داودآبادی نویسنده و وبلاگ نویس عرصه دفاع مقدس در جدیدترین مطلب زیبایی که در وبلاگ خود به نگارش در آورده به ذکر خاطره‌ای از دیدارش با رهبر انقلاب اشاره کرده که در زیر آن را می‌خوانید:

 

اوایل بهمن ماه 1377 بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه «مسعود ده نمکی» و فرزندانم سعید و مصطفی - که آن موقع هفت، هشت سال بیشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبری بودیم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچک مان به امامت آقا خوانده شد و آقا همان جا روی سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشریه شلمچه، به ضرب و زور «عطاالله مهاجرانی» وزیر ارشاد اصلاحات تعطیل و قلع و قمع شده بود.

مسعود تقویم زیبایی را که در نوع خود در آن زمان بی نظیر بود، با خود آورده بود تا تقدیم آقا کند. سررسید جالب «یاد یاران» با تصاویر رنگی شهدا که در نوع خود اولین بود. آقا، سررسید را گذاشت جلویش و شروع کرد به تورق. برای هر کدام از شهدا که تصویرش را می دید، خاطره یا نکته ای می گفت.

از شهید «سیدمجتبی هاشمی» که فرمود: «آقا سید برای خودش در آبادان حال و هوایی داشت.» تا شهید «عباس بابایی» که آقا خواب زیبایی را که چند شب قبل از آن شهید دیده بود، تعریف کرد.

شهید «محمود کاوه» که آقا از آشنایی اش با خانواده آن عزیز در مشهد گفت و شهیدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهید رفته بود و ...

هر کدام از تصاویر زیبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلا عکس شهید «علی اشمر» – قمرالاستشهادیین لبنان - برای آقا خاطره آخرین دیدار پدر آن شهید و برادر بزرگ تر او محمد را به همراه داشت، که حاج منیف گفته بود:«آقا، من حاضرم همین پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولایت فدا کنم.» و آقا که بر پیشانی محمد بوسه زده بود؛ و چندی بعد، محمد اشمر در عملیات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهیونیست ها که بر پیشانی اش نشست، به شهادت رسیده بود.

از بقیه بگذریم.

همه اینها را گفتم تا به این جا برسم.

آقا در بین صحبت هایش فرمود:

«تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.»

وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.

دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:

«حتما باید شما اون عکس رو ببینید.»

سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: «شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار.»

که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.

کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.

آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.

عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:

«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»

ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم «حسین بهزاد» افتادم.

چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...

به آقا گفتم:

«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.»

آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:

« این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.»

با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:

« الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله »

دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس، امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.

 

تصویر شهید هادی ثنایی‌مقدم

دیدن این مطلب باعث شد تا این خاطره آقا را درباره شهید را ذکر کنم.

مزار این شهید کجاست؟

چندی پیش در یکی از خبرگزاری‌ها مطلبی پیرامون این شهید به همراه نامش منتشر شد که باعث گردید این تصویر این شهید از گمنامی در بیاید.

هادی ثنایی‌مقدم یازدهم تیرماه 1351 در شهرستان لنگرود به دنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دی‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیکرش هیچگاه بازنگشت.

ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنایی‌مقدم به تصاویر شهدا نگاه می‌کند و به یک عکس خیره می‌شود و ناگهان فریاد می‌زند این هادی منه.... این هادی منه... .

ادامه مطلب
چهارشنبه 29 شهریور 1391  - 10:13 PM

 

  یکی از دوستان به بیمارستان آمد و گفت: «شلوار بسیجی‌تو رو می‌‌خوام.» زدم زیر خنده و گفتم: «نه دیگه، شوخی می‌کنی؟ سیدمحسن، شلوار من؟ می‌خوای زیره به کرمان ببری؟»

خبرگزاری فارس: شلواری برای شهادت

 

  خاطرات رزمندگان چون از دل برمی‌آید لاجرم بر دل می نشیند. نمونه‌های فراوانی از این باب وجود دارد که یکی از آنها خاطره‌ایست از بسیجی شهید سید محسن حسینی که بسیار خواندنی است.

 

تازه از بیمارستان مرخص شده‌ام، درست و حسابی هم نمی‌‌توانم راه بروم. توی خواب و بیداری بودم که با صدای در بیدار شدم. چنان به در می‌‌کوبید که انگار دنبالش کرده باشند. سراسیمه پریدم و روی پله‌ها سر خوردم. بعد پهن شدم روی زمین. تازه به‌ خاطر جراحت ترکش‌ها عمل کرده بودم؛ اونم چی! حدود سی سانتی را برش‌زده بودند که با کوچک‌ترین صدمه خونریزی می‌‌کرد. در به ‌شدت صدا می‌کرد. داد زدم: چه خبرته؟ سر آوردی مگه؟

در را که باز کردم، کپ کردم. پرسیدم: سیدمحسن، چی شده سراسیمه‌ای؟»

گفت: «چی سراسیمه؟ تو حالت زیادی خوش نیست.»

گفتم: «حالا چی می‌‌خواهی؟ بیای تو!»

داشت به زمین نگاه می‌‌کرد. گفتم: «کجایی؟»

گفت: «هی پسر، خون.»

گفتم: «چی خون؟»

گفت: «نگاه کن. از پاهات داره خون می‌ریزه.»

نگاه کردم. دیدم وای، زمین سرخ شده. گفت: «چی شده؟»

گفتم: «هیچی، بیا تو. مهم نیست. جای زخم ترکشه. ان‌شاءلله نصیب شما بشه.»

گفت: «ما رو چه به این گدا گدولا! بگو تانک بخوریم یا موشک.» بعد آمد داخل حیاط. گفت: «نیامدم که چایی بخورم. یه چیزی ازت می‌‌خوام. ساعت چهار بعدازظهر امروز اعزام داریم. دارم می‌رم جبهه.»

گفتم: «چی دارم که به کارت بیاد؟ آمدی خداحافظی، دمت گرم. خیلی با معرفتی پسر.»

گفت: «اول پاهاتو ببند، بعد می‌‌گم.»

گفتم: «ما ازین شانس‌ها نداریم.» بعد رفتم یک باند بلند رو پیچیدم روی زخم و گفتم: «خُب، حالا بگو چی شده که یاد ما افتادی؟»

 

 

شهید سید محسن حسینی

گفت: «شلوار بسیجی‌تو رو می‌‌خوام.»

زدم زیر خنده و گفتم: «نه دیگه، شوخی می‌کنی؟ سیدمحسن، شلوار من؟ می‌خوای زیره به کرمان ببری؟»

گفت: «نه به‌ خدا. به دلم زده با شلوار یه جانباز شهید بشم.»

سرخ شدم؛ گیج، گنگ و مات و متحیر. گفتم: «اولاً شلوار من یه لنگه‌اش رو شب عملیات خمپاره برد، فاتحه. دوم اینکه لنگه دیگه شو خواهرای پرستار شیرازی قیچی‌زدن. کجاشو بدم. باقی‌اش هم که نیست... نه، ما نداریم. نشانی غلط به شما دادن برادر.»

سیدمحسن گفت: «اذیت نکن. چی نشانی غلط؟ همین هفته پیش ننه‌ام سر مزار شهدا به پات دیده. کلی هم خوشش اومده بود. گفت حتماً ازتون بگیرم.»

گفتم: «چه عرض کنم، باشه. فقط یادت باشه این رو کردستان داده بودن. نگه داشتم برای سفر بعدی. دیدی که جنوب هم نبردمش. کلی دلش تنگ جنگه. تنگ جنوبه. دلش پوسید توی کردستان.»

خندید و ریش‌های بور و کوتاهش را پیچوند و گفت: «آفرین! گل گفتی. دارم می‌برمش جنوب.»

گفتم: «فرض که اصلاً بردی که می‌خوای چه بشه؟»

گفت: «خوب می‌خوام ببرم شهید بشم. مگه بده؟ دلت نمی‌‌خواد شلوارت شهید بشه؟»

گفتم: «دیگه نوبرش والله.»

شلوار رو دادم دستش. فوراً همون‌جا پوشید و روبوسی وداع کرد و رفت. توی کوچه که داشت می‌‌رفت، داد زدم: «سیدمحسن‌جان، شلوار مال تو. خوشگل شدی‌ها. شاید بی‌راه هم نگی. نور بالا که می‌زنی.»

‌نگاهی کرد و لبخندی شیرین روی لب‌هاش نشست؛ لبخندی که غمی سنگین همراه با غربت‌رو بر دل من نشوند.

چند هفته بعد جنازه‌اش را که آوردن، دیدم شلوارم کلی ترکش‌خورده و سوخته خونی شده.

سیدمحسن حسینی، شلوارم رو برد بهشت؛ به همین سادگی.

ادامه مطلب
سه شنبه 28 شهریور 1391  - 5:59 PM

 

  در این مدت، به چشم‌های خودم، این خیانت‌ها را دیدم که چطور بعد از 3 روز جنگ و خونریزی هنوز کسی به کمک ما نیامده بود. هنوز شهر در محاصره بود. امام فریاد می‌زد: «بروید سوسنگرد را آزاد کنید» ولی بنی‌صدر نامرد می‌گفت: «هیچ خبری نیست».

خبرگزاری فارس: بنی‌صدر نامرد می‌گفت «هیچ خبری نیست»

 

  کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌کنیم. متن زیر بخش سوم از «سفر اول»، ادامه خاطرات «هویزه تا محاصره سوسنگرد» است:

*  *  *

اول صبح قبل از اینکه ما برسیم، تانک تا نزدیکی پل آمده و دور زده بود. بعد از مدتی تشنه شدم. وقتی که می‌خواستم از خانه بیرون بیاییم، ظرف آبی برداشتیم؛ ولی سرپل جا گذاشتیم. یک پیرمرد مدام اطراف سنگرما و سنگر طرف چپ پل می‌گشت؛ خیلی نترس بود. رفت و از ساختمان بغل خیابان آب آورد. معلوم شد که اینجا ساختمان آب سوسنگر است. به یاد آوردم دیروز عصر که افراد ژاندارمری به ما می‌گفتند ما از اهواز آب می‌آوریم، آب‌ها هنوز پاک و قابل خوردن بود. تمام مدت روز، شدت آتش به حدی بود که نمی‌توانستیم یک قدم از سنگر بیرون بیاییم.

*انهدام جیپی که مجروحان را جا به جا می‌کرد

نزدیکی‌های عصر، یک ماشین جیپ بود که با وضع خاصی، زیر آتش ما، به آنطرف پل می‌رفت و زخمی‌ها را می‌آورد. چندین‌بار این کار را تکرار کرد. بعد یک‌بار از آن طرف پل، بدون خبر دادن، از در ژاندارمری بیرون آمد. در اول پل، با گلوله تانکی او را زدند. شدت انفجار به حدی بود که ماشین جیپ، یک دور کامل زد و راننده‌اش هم بیرون افتاد. چراغ ماشین روشن بود و اگر کمی هوا تاریک می‌شد، نور می‌داد. به حالت سینه‌خیز از روی پل رفتم تا نزدیک ماشین. با سرنیزه زدم و شیشه جلو را شکستم و برگشتم.

در این مدت، از غذا خبری نبود. زیاد گرسنه شده بودیم. مقداری نان خرد، کف سنگر ریخته بود. آن را جمع کردم. زیاد گلی شده بود. آن را تمیز کردم، کمی آب به آن زدم و با علیرضا عیسوی خوردیم. بعضی اوقات، کنسرو لوبیا پیدا می‌شد. البته مغازه‌ها و خانه‌ها پر از غذا و وسایل بود؛ لیکن از شدت آتش توپ‌ها و خمسه خمسه کسی موفق به این کار نمی‌شد. 

حدود ساعت 11 بود که 16 اسیر آوردند. فرمانده آنها هم یک سرگرد بود که دستگیر شده بود. اسرا را در یکی از خانه‌ها نزدیک مسجد نگهداری می‌کردند. در این یک روز و نیم، از هیچ‌کدام بچه‌ها خبری نداشتم؛ جز چند نفری که مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبری نداشتم. فکر می‌کردم شهید شده است. هنوز صمد نحاسی و نصرالله سبزی در سنگر من بودند؛ ولی اغلب اوقات ساکت و خاموش. تیربارها هیچ‌کدام به درد نمی‌خورد؛ اما علیرضا دو سه عدد از آنها را با آب تمیز کرد. چند تا از آنها هم زیر خاک پنهان کردیم. عراقی‌ها مرتباً پل را نشانه می‌رفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بین ببرند. هنوز ماشین با دو جسد شهید روی پل مانده بود. کسی جرأت نمی‌کرد ماشین را از جا بکند و حرکت دهد. حساس‌ترین نقطه جنگی سوسنگرد، همین پل بود. در سنگر کنار پل، هم نماز می‌خواندیم، هم توالت بود، هم خوابگاه.

*یک دانه خرما را 5 قسمت کردیم

ژندارمری خالی شده بود. تمام سلاح‌های آن توسط عراقی‌ها به یغما رفته بود. افراد آن هم رفته بودند. آنها در لباس عربی بودند که بعدها در پاکسازی، به عنوان ستون پنجم گرفته می‌شدند. هنوز آن طرف رودخانه، زیر پل کوچکی که کانال آب بود، ولی خشک شده بود، دو مرد پیر و یک زن سالخورده زندگی می‌کردند. آنها مرتب می‌خواستند به این طرف بیایند؛ ولی می‌ترسیدند. در نزدیکی غروب بود که با نارنجک تفنگی، آمبولانس آنها را زدم. دود غلیظی به آسمان بلند شد و بچه‌ها روحیه تازه‌ای پیدا کردند. ما جمعاً در سنگر 5 نفر بودیم؛ من و علیرضا عیسوی و صمد نحاسی و نصرالله سبزی و یک نفر از تهران.

شب شد. در همان وضع خراب سنگر، نماز خواندیم. ما در عملیات محاصره سوسنگرد، یک دانه خرما را پنج قسمت کردیم. شب تا صبح بیدار بودیم. خوابیدن معنی نداشت. کسی هم خوابش نمی‌گرفت. هوا تا اندازه‌ای سرد بود. من هم لباس گرمی نداشتم. ژاکتم را در حمله جا گذاشته بودم. شدت تیراندازی، از دو طرف زیاد بود. زوزه تیرها برای ما عادی شده بود. در خیابان روبه‌روی پل، کمتر کسی بود که عبور کند. این خیابان، خیابان اصلی شهر بود و تیرهای مسلسل‌ها مستقیماً مسیر خیابان را طی می‌کردند. سرتاسر شهر، سنگربندی بود. ابتدای جاده‌های ورود به شهر را مین‌گذاری کرده بودیم یا عموماً تله انفجاری گذاشته بودیم.

وقتی هوا روشن شد، با دوربین، داخل ژاندارمری را نگاه کردم. چند ماشین دیده می‌شد. وسایل دفاعی ما جز تعداد معدودی موشک آرپی جی و چند نارنجک تفنگی بیش نبود. زمین ژاندارمری هم گلی بود و باعث می‌شد که نارنجک‌ها منفجر نشوند. وقتی که آفتاب سطح زمین را پوشانده بود، من با گروهی، زیر آتش، سمت چپ از روی پل گذشتیم و به سمت راست، از طرف ابوجلال شمالی، در داخل پیچ و خم‌های کوچه‌ها به پیش رفتیم.

ناامنی بسیار زیادی حاکم بود؛ وجود ستون پنجم، خطرناک‌تر از همه. تا مسیر کوچه‌ای را می‌خواستیم طی کنیم، وقت زیادی صرف می‌شد. تانک‌های عراقی در قسمت جنگل زیاد دیده می‌شدند. به طرف جاده حرکت کردیم. یک تانک، بدون سنگر در خیابان مستقر بود. تیربار کالیبر 50 مرتب کار می‌کرد. کمتر کسی بود که بتواند تانک را بزند. میدان دید تانک زیاد وسیع بود و نفرات روی آن آن به خوبی دیده می‌شدند. یکی از بچه‌ها که سرپرستی را به عهده گرفته بود، اعلام کرد: «چه کسی تانک را می‌زند؟» همه خاموش شدند. مثل اینکه کسی جرأت نمی‌کرد. من و محمدکریم علی‌پور حاضر شدیم که برویم و تانک را بزنیم. آرپی جی من دوربین داشت. در سنگر، با علیرضا عیسوی، آن را هم محور کرده بودم؛ ولی فکر می‌کردم که زیاد دقیق نیست. به هر حال آماده شدیم. من یک موشک را به اسلحه سوار کردم و علی‌پور هم یک موشک برداشت و به راه افتادیم.

مستقیماً می‌بایستی از روبه‌روی تانک، از کنار جاده جلو برویم. از داخل جوی کنار خیابان به راه افتادیم. زیر لب خدا خدا می‌کردم. دوربین روی آرپی جی سوار بود. علی‌پور هم با قدم‌های سریع پشت سر من جلو می‌آمد. به فاصله تقریباً 200 متری تانک رسیدیم. دود زیاد حاصل از سوختن چوب برق، فضا را گرفته بود. پشت تپه‌ای کوچک از شن که برای ساختن خانه‌ای ریخته شده بود، نشستیم. یک «یا حسین» گفتم بعد آرپی جی را روی دوشم گذاشتم. در دوربین نگاه کردم. تانک را به فاصله زیادی نزدیک آورد. کمی بدنم لرزید. البته از سستی ایمانم بود. راننده آن، از داخل دهلیز تانک بیرون آمد و ایستاد کنار تانک؛ مثل اینکه داشت مناظر شهر را دیدن می‌کرد. تیربارچی هم مدام رگبار می‌زد. بعد آرپی‌جی را شلیک کردم. بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببینم چه می‌شود؛ ولی متأسفانه موشک از زیر تانک رد شد.

عرق سردی بدنم را فرا گرفت. احساس ضعف کردم. بی‌حد عصبانی شدم. نمی‌دانستم چه کار کنم. فرمانده هم تیر خورده و آن طرف جاده بود. می‌خواستم موشک دوم را بگذارم؛ ولی فرمانده داد می‌زد: «برگرد... برگرد...، زود برگرد.» می‌خواستم فرار کنم بروم در یک خانه که در سمت راستم بود. تا رفتم داخل حیاط، خانه را زدند. بلافاصله خانه دوم هم زده شد. نمی‌دانستم چه کار کنم. بر اعصابم مسلط نبودم. در حیاط یک خانه دیگر پریدم. تپه‌ای از کاه، جلویم بود. نمی‌دانم چطور از کاه بالا رفتم. حواسم از علی‌پور پرت شده بود. نمی‌دانستم او همراه من است یا نه؟ از آنچه در اطرافم می‌گذشت، خبر نداشتم. از کاه که بالا رفتم، رسیدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل یک کوچه پرت کردم. فکر هیچ چیزی را نمی‌کردم. بعد از لحظه‌ای، خودم را روی زمین دیدم؛ مثل اینکه همه اینها در خواب صورت گرفته بود. تمام بدنم، غرق عرق شده بود. نفس عمیقی کشیدم. بعد متوجه شدم چند نفر از برادران، پشت یک دیوار نشسته‌اند و دارند تصمیم می‌گیرند که چه کار کنند. ناگهان خاکستر بلند شد. تمام محوطه دیوار، از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهمیدم چه شد. بعد از چند لحظه جلو رفتم. بله، گلوله توپ به دیواری خورده بود که برادران پشت آن نشسته بودند. بعضی از آنها پودر شده بودند. بعضی‌ها هم از سوز دل ناله می‌کردند: «الله اکبر... لااله الاالله...»

*مجروحانی که در حیات مسجد ازشدت جراحات شهید می‌شدند

فوراً زخمی‌ها را به دوش کشیدم و با بچه‌ها به طرف شهر روانه شدیم. علی‌پور را هم دیدم که یک‌نفر زخمی را به دوش می‌کشد. تا نزدیکی رودخانه، هر کدام خسته می‌شدیم، دیگری کمک می‌کرد. وقتی به کنار رودخانه رسیدیم همان پیرمرد و پیرزن آبگوشت پخته بودند که با بچه‌ها کمی خوردیم و بعد هم به کنار پل آمدیم تا به کمک آتش خودی، از پل عبور کنیم. شدت آتش تیربارهای دشمن خیلی زیاد بود و مدام شهر را می‌زد. برای چند دقیقه‌ای، کنار پل ماندیم و به صورت 3 نفری، از پل عبور کردیم. هنوز ماشین جیپی که زده شده بود، روی پل بود و جسد یکی از برادران هم عقب آن قرار داشت. راننده هم به فاصله چند متری از جیپ، روی زمین افتاده بود که ما برای رفت و برگشت مجبور می‌شدیم بعضی اوقات پا روی جسدش بگذاریم و رد بشویم. بعد از اینکه به شهر وارد شدم، مستقیماً رفتم به مسجد شهر که در نزدیکی پل قرار داشت.

مسجد، پر از زخمی بود. همه زخمی‌ها بدون پوشش گرم، در صحن و حیاط خوابیده بودند. یک پزشک بیشتر نبود. بعضی از زخمی‌ها بعد از لحظاتی شهید می‌شدند. تمام شیشه‌های در صحن شکسته بود. چندبار خمپاره به مسجد خورده بود و بعضی از زخمی‌ها برای بار دوم زخمی می‌شدند. در مسجد، سری به فرج عسکری زدم. فکر نمی‌کردم که این خود فرج باشد. وقتی زخمی شده بود، او را دیده بودم. وضعش خیلی بد بود؛ ولی حالا سرپا بود. بعد رفتم پی عبدالرضا آهنکوب‌نژاد که از اهواز بود. او هم زیاد زخم داشت و در اثر کمبود دارو، زخمش چرک کرده بود. بعد یک کنسرو لوبیا آوردم و با بچه‌ها خوردیم. کم‌کم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپیما در آسمان دیدم. گفتند فانتوم‌های خودی است؛ ولی نه! آنها میگ بودند و قصد بمباران داشتند.

*بعد از 3 روز جنگ و خونریزی کسی به کمک ما نیامده بود

در این مدت، به چشم‌های خودم، این خیانت‌ها را دیدم که چطور بعد از 3 روز جنگ و خونریزی هنوز کسی به کمک ما نیامده بود. هنوز شهر در محاصره بود. امام فریاد می‌زد: «بروید سوسنگرد را آزاد کنید.» ولی بنی‌صدر نامرد می‌گفت: «هیچ خبری نیست.» از همان موقع، بنی‌صدر را شناختم. در این سه روز همیشه موقع غروب، دلم می‌گرفت و به یاد غروبی که عقب‌نشینی می‌کردیم و شهر در محاصره عراق می‌رفت، می‌افتادم.

آن روز هم غمگین در سنگر نشسته بودم. دو سه نفری از بچه‌های تهران به کمک ما آمده بودند. نصرالله سبزی و صمد نحاسی هم نشسته بودند. علیرضا عیسوی نبود. صمد نحاسی، مرتب از احمد یاد می‌کرد؛ از چگونگی زیستن و مردن او! از اینکه در کنارش سر از بدن احمد جدا شده بود، به شدت گریه می‌کرد و قسم می‌خورد که کازرون نخواهد رفت. نصرالله سبزی هم ساکت بود و کمتر حرف می‌زد؛ مدتی در لبنان جنگیده بود. در عملیات روز اول، تیری از کنار گوشش کمانه کرده بود و می‌گفت: «امیدوارم که از تیر دوم شهید بشوم.» از شغل سابقش سؤال کردم، جواب نداد؛ فقط گفت: «علی ایمانی با تو چکاره است؟» فهمیدم صافکاری دارد؛ چون علی ایمانی ـ پسر عمو ـ در صافکاری بود.

*از اینکه چرا کسی به کمک ما نمی‌آید رنج می‌بردم

در نزدیکی‌های مغرب، سری به بچه‌ها زدم و برگشتم به سنگر. شب تا صبح بیدار بودم. هوا داشت روشن می‌شد. هنوز بعد از سه روز، جنگ ادامه داشت. بوی آتش و خون، همه جا را فرا گرفته بود. سطح آسمان و زمین، از خمپاره‌های منور روشن شده بود. دیگر گوش‌هایم صداها را نمی‌شنید و سوت خمپاره‌ها را اصلاً متوجه نمی‌شدم. بدنم می‌لرزید و قلبم به تپش افتاده بود. بغض، گلویم را گرفته بود. دلم می‌خواست گریه کنم؛ ولی شرمم می‌شد. دیگر از وضع سنگر و یکنواخت بودن کار داشتم خسته می‌شدم و از اینکه چرا کسی به کمک ما نمی‌آمد، رنج می‌بردم.

وقتی هوا روشن شد، یک گروه 9 نفری می‌خواستند از پل عبور کنند که خمپاره‌ای بر روی پل افتاد و دو سه نفری از آنها در رودخانه افتادند. یکی از آنها دستش قطع شد و چند نفر دیگر هم شهید شدند. یکی از آنهایی که در رودخانه افتاده بود، تقاضای کمک می‌کرد. حسن صادق‌زاده رفت تا به او کمک کند؛ ولی موج آب، او را هم با خود برد. علی‌پور هم رفت و تفنگ به گل نشسته آن برادری را که دستش قطع شده بود، آورد. بعد از نماز، با نصرالله سبزی و صمد نحاسی، کمی از روزگار صحبت کردیم؛ از اینکه در آینده چه خواهد ‌شد و دست تقدیر، ما را به کجا‌ها خواهد ‌کشاند.

«بخرد»، فرمانده سپاه آمده بود و صحبت از این بود که ما را به کازرون ببرند؛ ولی من این قرار را نداشتم که به کازرون بروم. نگاه حسرت‌آمیز سبزی و نحاسی، حاکی از آن بود که برادر! ما را حلال کن؛ شاید ما شهید شویم. هر لحظه، به یاد غلامرضا بستانپور و بقیه یاران می‌افتادم. از اینکه هیچ اطلاعی از آنان نداشتم، بیش از هر چیز دیگر رنج می‌بردم. غلامرضا تنها کسی بود که بیش از دیگر برادران، او را دوست می‌داشتم.

حدود ساعت 5/6 صبح بود از طرف مسجد اعلام کردند: «آرپی‌جی زن برود.» رفتم مسجد کیسه خرج بگیرم که در حیاط مسجد، «بخرد» را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، گریه‌‌ام گرفت. هر لحظه، به یاد جسد احمد و شهادت اکبر و خسروی می‌افتادم. از اتاق کنار آبدارخانه، کیسه را گرفتم و از مسجد خارج شدم. در بین راه اسکندری را دیدم. گفت: «کمک می‌خواهی؟» گفتم: «بله؛ بیا.» بعد، کوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر، آرپی جی را برداشتم. یک موشک به آن بستم. آماده حرکت از روی پل شدیم. زیر آتش سمت چپ، با سرعت، خودمان را به آن طرف پل رساندیم و خمیده، از کانال میان درختان پیاده‌رو، در بغل ژاندارمری، به جلو رفتیم. در همین لحظات بود که اسکندری گفت: «نصرالله! این غلامرضا است.»

در همین موقع، انفجار توپی، همراه با دود و خاکستر، توجه مرا به خود جلب کرد. همه جا تاریک شد. دیگر چیزی را نمی‌دیدم. از بوی باروت داشتم نفس می‌زدم. برای لحظه‌ای گوشم کر شده بود. بعد از صاف شدن هوا، برادری را دیدم که دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فریاد می‌زند: «الله‌اکبر...، بروید جلو... می‌رویم کربلا.» برادر دیگری دست چپش قطع شده بود که تنها قسمتی از آستین لباسش، آن را نگه داشته بود. بعد دکمه آستین را باز کرد و دست خود را بر زمین انداخت، می‌گفت: «من می‌خواهم به جلو بیایم.» و حاضر نمی‌شد به مسجد برود و پانسمان کند. همه چیز را فراموش کرده بودم و تنها در اندیشه چگونگی این حمله بودم که به سویش گام بر می‌داشتم.

مسیر راه را از کوچه‌ها گذشتم. تانک‌های دشمن در جنگل بودند که با شهر فاصله‌ای نداشت. کوچه‌های شهر، از راه ورودی، مستقیماً به جنگل ختم می‌شد و کوچک‌ترین حرکتی، دشمن را متوجه می‌کرد. بعد از یکی دو ساعت، چند تانک و نفربر زدیم؛ ولی هر تیری که از طرف ما به طرف‌شان شلیک می‌شد، ده برابر توپ و موشک می‌زدند.

ساعت 5/10 بود که برگشتیم. سوسنگرد، از محاصره عراقی‌ها بیرون آمده بود. وقتی از پل گذشتیم و آمدم کنار سنگر، وضع را طور دیگری دیدم؛ انگار همه چیز عوض شده بود. سنگرهای کنار خیابان خراب شده بودند و شاخه‌های درختان تمام خرد شده و کف خیابان ریخته بودند. منظره عجیبی بود! غمناک شده بود. از یکی دو نفر که از آنجا گذر می‌کردند، جریان را پرسیدم؛ جواب ندادند. اطراف مسجد، خلوت بود و کسی دیده نمی‌شد. مسجد از زخمی‌ها خالی شده بود. آنها را به اهواز برده بودند. روبه‌روی مسجد، حسن صادق‌زاده را دیدم که مرتب این‌ طرف و آن‌ طرف می‌رفت. بنی‌احمدی هم داشت دنبال بنزین می‌گشت تا ماشین نیسانی را که آنجا بود، روشن کند.

*مصمم شدم که تا آخرین قطره خونم، راه برادر شهیدم را ادامه بدهم

از صادق‌زاده پرسیدم، گفت «بخرد» و چند نفر دیگر زخمی شده‌اند؛ ولی اینطور نبود. من به دلم برات شده بود که بعضی‌ها شهید می‌شوند. درک کرده بودم که سبزی و بستانپور و نحاسی شهید می‌شوند. با آرپی جی و کوله پشتی سوار شدیم. آمدم اهواز؛ با احمدی. ماشین روبه‌روی بیمارستان رازی ترمز کرد. بچه‌ها ناهار خوردند. مثل اینکه به دنیایی دیگر آمده بودم. بعد رفتیم به بیمارستان هتل نادری. می‌خواستم وارد بشوم که نگذاشتند. بعد به داخل یک مدرسه رفتم. بعضی از برادران را آنجا دیدم. دیگر برایم مشخص شده بود که غلامرضا شهید شده است. شهدا، حمیدی و سبزی و بستانپور بودند و تعدادی هم زخمی شده بودند.

*غلامرضا می‌گفت من تاسوعا شهید می‌شوم

در مدرسه، صحبت از کازرون بود. قرار شد همه بروند. و بعد برگردند. من هم مصمم شدم که تا آخرین قطره خونم، راه برادر شهیدم را ادامه بدهم. در مدرسه متوجه شدم که غلامرضا با 11 نفر دیگر از برادران، در سه روز محاصره سوسنگرد، در محاصره عراقی‌ها بودند و غلامرضا مرتب می‌گفته: «من تاسوعا شهید می‌شوم.» این شهادت، آغازی بود بر پایان.

بعد از تحویل و تحول سلاح‌ها، به کازرون آمدیم؛ شب عاشورا، 28/8/59. در این مدت که در کازرون بودم، علاقه‌‌ام به علیرضا عیسوی زیاد شده بود و با سعید پرویزی آشنا شدم که در ظرف چند روز با هم زیاد صمیمی شدیم و تا سفر بعدی، ما سه برادری شدیم که همدیگر را به شدت دوست داشتیم.

ادامه دارد...

ادامه مطلب
دوشنبه 27 شهریور 1391  - 10:49 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 9

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5821761
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی