به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند، دکترها ‌گفتند: «این خانم مرده است، ببریدش سردخانه»؛ دست‌های پسرم رو به آسمان بود، یک جوان سادات در کنارش ایستاده بود و گفت: «روی صورت مادرت را باز کن»؛ همه دور من شدند و گفتند: «از دهانش بخار بیرون می‌آید!»

خبرگزاری فارس: مادری که با دعای فرزندش زنده شد

 

  مادر دیگر پشتش خمیده و عصا به دست شده است، انتظار در چشم‌های گود رفته‌اش معنایی دیگر دارد، هر لحظه‌ای که زنگ در صدا می‌کند، حال بیمارش را از یاد برده، جلوی در می‌رود تا بلکه علی‌اکبر پشت در باشد یا خبری از او برایش بیاورند.

مادر شهیدان مهدی و علی‌اکبر نظری

این خانه در محله دولت‌آباد جنوب تهران است و دو شهید دارد؛ سردار شهید مهدی نظری که در 20 سالگی در عملیات «والفجر یک» منطقه «فکه» به شهادت رسید و بسیجی 16 ساله شهید علی‌اکبر نظری که در همین عملیات مفقود شد و تنها اثری که برای مادر آوردند، کیفی با چند تکه لباس و یک عکس از اسارت علی‌اکبرش بود. علی‌اکبری که نمی‌خواست ‌از قافله عقب بماند و با عکس «بیت‌المقدس» بر پشت پیراهنش راهی جبهه شد.

بقیه در ادامه

ادامه مطلب
یک شنبه 28 آبان 1391  - 5:56 PM

 

  شهید علی جرایه کم‌سن‌ترین شهید دوران دفاع مقدس در وصیتنامه خود آورده ‌است: دست از ولایت نمی‌کشم حتی اگر بدنم را قطعه قطعه کنند. من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیز این است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بردارید و راه شهیدان را ادامه دهید.

خبرگزاری فارس: بخش‌هایی از وصیتنامه کم‌سن‌ترین شهید دفاع مقدس

 

شهید علی جرایه فرزند سوخته زار و شهربانو در اولین روز مهرماه 1350 در سرابباغ آبدانان دیده به جهان گشود، وی تحصیلات خود را در مدارس شهداء و طالقانی تا اول راهنمایی ادامه داد و در زمان جنگ تحمیلی به عنوان رزمنده بسیجی به گردان 505 محرم، تیپ11 امیر المومنین(ع) سپاه پیوست و راهی جبهه های نبرد با دشمن بعثی گردید. تا آنکه در تاریخ 1 اسفند 1362 طی عملیات والفجر5 در منطقه عملیاتی مهران در سن 12 سالگی از ناحیه سر مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.

شهید علی جرایه

 

آنچه پیش روی شماست بخشی از وصیتنامه این شهید است:

 

اگر مرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید، قطعه‌های بدنم فریاد بر می‌آورند و لبیک یا خمینی می‌گویند. من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیز این است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بر دارید و راه شهیدان را ادامه دهید. اگر قرار باشد من بمیرم بهتر است میان جبهه و سنگر بمیرم برای حفظ اسلام و قرآن به راه پاک رهبر بمیرم. این شهید نوجوان خطاب به والدینش این چنین آورده است: پدر و مادر عزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که در بدن دارم با دشمنان اسلام می‌جنگم. توصیه‌ام به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید. از شما می‌خواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشید و نگذارید که امام تنها بماند. اگر این سعادت نصیبم شد که در رکاب حسین (ع) زمان به سوی معبودم بشتابم برای من گریه و زاری نکنید و بدانید با آگاهی کامل این راه را پذیرفتم و چون مسئولیت پاسداری از خون شهدا را بردوش خود حس کردم به جبهه‌ها شتافتم تا قسمتی از بار مسئولیت که بر دوشم بود، انجام دهم.

ادامه مطلب
یک شنبه 28 آبان 1391  - 5:53 PM

 

  مجید پازوکی خاک‌ها را کنار زد، پیکر دو شهید در کنار سیم خاردار نمایان شد، او قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا ‌ریخت، آب می‌ریخت و گریه می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم، به خدا نداشتم».

خبرگزاری فارس: وقتی «مجید» سقای شهدای فکه شد

 

 شهید «مجید پازوکی» برای بچه‌های تفحص نام آشنایی است؛ او یکی از بسیجیان غریب و گمنام هشت سال دفاع مقدس بود که بعد از پایان جنگ نیز راهی مناطق عملیاتی شد و تا پای جان به دنبال پیکر مطهر همرزمان شهیدش بود. مجید هم مزد زحماتش را گرفت و در منطقه فکه در حالی که مسئول تفحص لشکر 27 حضرت رسول(ص) بود به قافله شهدا پیوست.

                                                            ***

هر وقت از جستجو برمی‌گشتیم، قمقمه من خالی بود اما قمقمه مجید پازوکی پر بود، لب به آب نمی‌زد، انگار دنبال یک جای خاص بود.

نزدیک ظهر روی تپه کوچک در فکه نشسته بودیم، حالت مجید خیلی عجیب بود، با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد، یکدفعه بلند شد و گفت: «پیدا کردم، این همون بلدوزره است!»، بعد هم سریع به آن سمت رفت.

در کنار بلدوزر یک خاکریز کوچک بود، کمی آن طرف‌تر یک سیم خاردار قرار داشت، مجید به آن سمت رفت، انگار اینجا را کاملاً می‌شناخت!

خاک‌ها را کمی کنار زد، پیکر دو شهید در کنار سیم خاردار نمایان شد، مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا ‌ریخت، آب می‌ریخت و گریه می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم، به خدا نداشتم...».

مجید روضه‌خوان شده بود و ...

ادامه مطلب
یک شنبه 28 آبان 1391  - 5:52 PM

 

  درحالی که ناله‌های عزاداری اسرا ادامه داشت، پانزده نفر از نظامی‌های تنومند عراقی وارد آسایشگاه شدند و دستور دادند که همگی دراز بکشیم. این پانزده نفر با پوتین‌هایی چند بار از ابتدا تا انتهای آسایشگاه بر روی کمرهای ما دویدند.

خبرگزاری فارس: لگدهایی که برای عزاداری امام حسین خوردیم

 

  خاطرات اسرا گویای رنج و مقاومت فراوانی است که ایام اسارت، بر آنان همانند یک آزمون الهی، ایشان را درمعرض امتحان قرار داده بود و بعثی‌های کافر سال‌ها ایران عزیز ما را در بدترین شرایط زیستی و عاطفی قرار داده بودند. اما آنها با کمال مردانگی، استقامت و تقوای الهی انواع فشارها و رنج‌ها را تحمل کردند و قهرمانی خود را در میدان جهاد و استقامت به اثبات رساندند. خاطره زیر به نقل از آزاده «ایرج احمدی» بیان شده است.

شب اول، در سوله برنامه روضه خوانی توسط بچه‌ها اجرا شد. جمعیت داخل سوله همه به گرد حاج آقایی جمع شده بودند و مشغول گریه و زاری برای عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله حسین(ع) بودند. عراقی‌ها که صدای نوحه و روضه خوانی و گریه بچه‌ها را شنیدند بارها تذکر دادند که سکوت اختیار کنیم. 

البته از میان اسرا بچه‌هایی هم بودند که به حاج آقا می‌گفتند تو را به خدا ادامه نده الان دوباره با چوب و کابل سرو کار پیدا خواهیم کرد. اما حاج آقا گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. در آن میان من از نوای غم انگیز و  توضیحات حاج آقا در مورد چگونگی شهید شدن امامان و یاران وفادارش در این منطقه سخن می‌راند، احساساتی شده بودم، جمعیت را کنار زدم و سینه‌زنان به پیش او رفتم.

نگاهی به چهره و رخساره او انداختم، متوجه شدم که او همان حاج آقایی است که می‌خواست ما را در جبهه نجات دهد. او را در آغوش گرفتم و به او گفتم حاج آقا من را می‌شناسی؟ به خاطر می‌آوری؟ مگر نگفته بودیم که ‌نیا؟ چرا پیش آمدی که اسیر بشوی؟ و از این صحبت‌ها...

در حالی که ناله‌های عزاداری اسرا برای امامان علیهم السلام ادامه داشت، پانزده نفر از نظامی‌های تنومند عراقی وارد آسایشگاه شدند و دستور دادند که همگی دراز بکشیم. همگی دراز کشیدیم و این پانزده نفر با پوتین‌هایی که به پا داشتند چند بار از ابتدا تا انتهای آسایشگاه بر روی کمرهای ما دویدند. صدای داد و فریاد و آخ و ناله‌هایمان به گوش آسمان می‌رسید.

روزگاری پر از دردسر داشتیم ولی هر چه بود گذشت؛ بعضی از بچه‌ها که در تابستان با یک پیراهن نازک اسیر شده بودند با همان لباس زمستان را هم طی کردند؛ بی‌ وجدان‌ها لااقل لباس گرمی به ما ندادند. اوضاع طوری بود که شبی بچه‌ها همه با هم فریاد زدند که ما به لباس، حمام، سرویس بهداشتی و غذای درست حسابی نیاز داریم.

عراقی‌ها که از ناله و ضجه‌های ما دلشاد بودند مرتب می‌خندیدند، به جای اینکه بیشتر توجه کنند حتی ما را از آب و غذای اندک سابق هم محروم کردند. به طوری که چند روزی نه آب دیدیم و نه غذا. فقط به خاطر دارم وقتی که باران می‌بارید جاهایی از سقف آسایشگاه که چکه می‌کرد بچه‌ها با ابتکار خودشان سقف را بیشتر سوراخ کردند تا اینکه از آن طریق آب باران بیشتری وارد شود. قوطی‌هایی که مملو از قطرات آب باران می‌شد به مجروحینی داده می شد که جراحات وخیم‌تری داشتند.

کم‌کم مسابقات فوتبال هم به برنامه اردوگاه اضافه گردید تا جایی که بین اسرا و نظامی‌های عراقی مسابقه برگزار می‌شد. برای اولین بار در یکی از روزهای آخر تابستان مسابقه فوتبال بین اسرا و نظامی‌های عراقی تدارک دیده شد. آنها پیشنهاد دادند که اگر برنده شدید هر ده نفر از آسایشگاه یک نوشابه سهمیه‌اش می‌شود. بچه‌ها بازی می‌کردند اما چه بازی! اگر کسی گل می‌زد بعد از بازی به بهانه‌های مختلفی مورد تنبیه قرار می‌گرفت. بچه‌های ما آن روز برنده شدند اما خبری از نوشابه نشد.

بچه‌ها خیلی تشنه بودند. آنها تانکری از آب را پیش ما و بازیکنان آورده بودند که نهایتاً از تشنگی به سوی تانکر رو آوردیم اما وقتی شیر تانکر را باز کردیم فقط قورباغه و خرچنگ و جلبک از آن بیرون می‌زد. آنها می‌گفتند برای این آب هزینه کردیم و از این حرف‌ها. جبر تشنگی آنقدر بر روی بازیکنان و بچه‌ها زیاد بود که به خوردن آن آب تن دادیم.

درطول مدت اسارت آرزوی سیراب شدن به دلمان مانده بود. تابستان با استرس و فشار به هر صورتی که بود طی شد و روزهای سخت و سرد زمستانی شروع گردید. یکی از برنامه‌های روزانه ما تنفس دو ساعته بود. یک ساعت قبل از صبحانه و یک ساعت بعد از ظهرها به داخل محوطه می رفتیم و به قدم زدن و تنفس در هوای طبیعی می‌پرداختیم. نیروهای عراقی که از اجتماع ما وحشت داشتند همیشه ما رامتفرق می‌کردند و می‌گفتند شما الان چه به هم می‌گفتید؟ چه توطئه‌ای درسر دارید؟

ادامه مطلب
یک شنبه 28 آبان 1391  - 5:49 PM

 

 شهدا در ذهنم رژه می‌رفتند، گویی آنها در خط می‌جنگیدند و دوباره شهید می‌شدند آتش شدید و شدیدتر می‌‌شد، درگیری در اوج خود بود.

خبرگزاری فارس: شهدا رژه می‌رفتند و دوباره شهید می‌شدند

 

 «عملیات محرم» در تاریخ 10/8/1361 ساعت 22:08 در جنوب غربی کشور، محور شمال فکه با رمز «یازینب» آغازشد. در این عملیات که در سه مرحله اجراشد، 3400 تن از نفرات دشمن اسیر و بیش از 7000 نفر کشته و زخمی شدند.

 

 بیش از 1300 تانک به غنیمت گرفته شد و 9 فروند هواپیمای دشمن سرنگون گردید. هدف عملیات آزادسازی بخش هایی ازسرزمین مقدس اسلامی و تسلط برجاده تدارکاتی بغداد – بصره بود.

 

 آنچه می خوانید یادداشت‌های روزانه یکی از رزمندگان است که خود در این عملیات حضور داشته و می‌گوید:

29/8/61 منطقه شرهانی

 

اوضاع چندان آرام نیست، منطقه در زیر آتش دشمن است. امروز ششمین روز حضور در منطقه است، بچه‌ها قوایشان رو به تحلیل رفته به تعداد بیشتری شهید و زخمی شده‌اند. در سنگرها نیز بچه‌ها تیر می‌خورند نمی‌دانم چه تیری است که به درازای یک خودکار و دارای پروانه است، گویی کنترل می‌شود و در داخل سنگرها به نیرو اصابت می‌کند.

 

عراق همچنان در حال تردد و تخلیه نیروست، معلوم نیست چه می‌خواهد بکند؟ یک شب تعدادی نیرو به این طرف می‌کشد و شب دیگر به آن طرف ولی ما به بچه‌ها سفارش کرده‌ایم هوشیاری خود را از دست ندهند.

نماز خواندن ما هم حکایتی دارد، در سنگرهای کوتاه باید نشسته نماز خواندن و در داخل سنگر بچه‌ها تیمم می‌کنند و نماز می‌خوانند، چندین روز است که پوتین را از پا در نیاورده‌ایم و استراحت دلچسبی نکرده‌ایم.

باید منتظر باشیم تا بینیم اوضاع چطور می‌شود؟

بیشتر شبها دستور می‌دهم نیروها آماده بخوابند یعنی با تجهیزات کامل و با پوتین تا اگر خبری شد وقت هدر نرود.

فرماندهان گروهانها نیروهای با تجربه‌ای هستند. یکی از آنها «جان علی بلوطی» مرد کاملی است که از بسیج مبارکه اعزام شده، بسیار شجاع و دلیر است و مرتب با نیروها خوش و بش می‌کند.

یکی دیگر از آنها برادر سرپرست است، جوان آرام و متین که هر حرفی را گوش می‌دهد. اغلب شبها را پاسداری می‌دهد و مرتب در رفت و آمد است.

گروهان سوم برادر احسن‌زاده، از بچه‌های کاشان است این گروهان دارای موقعیت بهتری بوده و در بستر رودخانه پدافند کرده و با نیروهای لشکر امام حسین (ع) تماس نزدیک دارد.

 

30/8/61

 

برادر کریم نصر فرمانده تیپ ارتباط بی‌سمی خوبی با ما دارد و مرتب به خط سر می‌زند و از اوضاع و احوال جویا می‌شود، دوست دارد به سرعت کمبودها و مشکلات گردان حل شود ولی در این شرایط امکان‌پذیر نیست.

مسئولین گردان‌ها و واحد‌های تیپ نیزگاه گاهی سری می‌زنند و احوالی می‌پرسند، عملیات و اطلاعات حضور خوبی دارند.

مشکلات گردان بخصوص کمبود نیرو و احتمال حمله دشمن و خطراتی که در پیش روست را به فرمانده تیپ گوشزد کردم، او هم قول داد در اولین فرصت سری به قرارگاه بزند و مسئولین را در جریان امر قرار دهد.

 

آتش دشمن روز به روز زیادتر می‌شود گویی سهمیه هر روز را به سرعت می‌دهند و اضافه آن را یکباره خالی می‌کنند، بچه‌ها می‌گویند که برای قبضه‌های عراقی چند کارگر گرفته شده و به آناه دستور داده شده که قبضه‌ها را پر کنند!!...

 

صبح از تمام گردان بازدید کردم و به هر سنگری سر زدم و با آنان چای نوشیدم، فرماندهان گروهانها را هم به سرکشی نیروها سفارش کردم این کار از صبح که شروع شد تا نزدیکی‌های غروب ادامه داشت.

در طول راه نیز مرتب درازکش می‌شدیم از شر خمپاره 60 و باز شب می رسد و ما به انتظار صبح.

 

1/9/61

 

بالاخره انتظار سر آمد، از دیشب عراقی‌ها سکوت سنگینی کرده‌اند نه ارتباط بی‌سیمی نه شلیکی، حتی یک تیر هم زده نشد، ما متعجب و نگران، جریان را به فرماندهان گزارش کردیم و بچه‌ها را آماده‌باش 100 درصد دادیم و فرماندهان دسته و گروهان‌ها را کاملا توجیه نمودیم. بچه‌ها در سنگرها آماده بودند.

 

پست‌دهی نگهبانی را افزایش داده و تعداد نفرات آنها را زیاد کردیم. به نیروها دستور دادیم مهمات آماده کنند و کلاشها را تمیز و آماده نگه دارند. از حمله دشمن نگران بودیم ولی صددرصد مطمئن نبودیم. آن سکوت و آن سکون جای تعجب بسیاری داشت.

تا نزدیکی‌های صبح خبری نبود، نه منوری، نه تیری، نه انفجاری، سکوت بود و سکوت. حدود ساعت 5 صبح آتش‌بازی شروع شد.

 

آتش تهیه سنگین و بی‌سابقه، انواع قبضه‌های خمپاره، توپ و کاتیوشا و کالیبر‌های مختلف، قبل از آن، دشمن با ظرافت، نیروهای خود را تا نزدیکترین نقطه خط ما جای داده بود.

چهار تیربارچی کارآزموده و مجرب را نیز در چهار نقطه مستقر کرده بود یکی در ابتدای خط یکی در انتها و دو تا نیز روبرو، حیله‌ای جالب بود. همزمان با آتش تهیه تیربارها به کار افتاد، نفس در سینه‌ها حبس شده بود، مگر می‌شد در خط تکان خورد، از هر طرف آتش و تیر می‌آمد.

به سرعت با بی‌سیم به فرماندهان گروهان دستور مقاومت دادم، نیروهای ما از شب قبل آماده بودند و بیشتر آنها نخوابیده بودند. به سرعت تمام نیروها در خط مستقر شدند و آماده پاسخگویی به حمله عراقی‌ها شدند.

 

بیشتر نیروها زمین‌گیر شده و ارتباط سنگرها از شدت آتش قطع شده بود. تا لحظاتی هر سنگری برای خود تصمیم می‌گرفت و خود عمل می‌کرد.

به زحمت توانستم نیروها را سامان دهم، زیر آتشی شدید از سنگر بیرون آمده و در خط براه افتادم، بی‌سیم‌چی‌های گردان را نیز به کمک بچه‌ها فرستادم و خود، بی‌سیم به کول گرفتم، با یک دست گوشی بی‌سیم و با دست دیگر قبضه آر.‌پی.جی. روحیه‌ای عجیب پیدا کرده بودم، شارژ شده بودم و دوست داشتم خود را به دشمن بزنم، حواسی برای تمرکز نداشتم و فقط به بچه‌ها فکر می‌کردم و از خدا برای آ»ها طلب عافیت می کردم. ناگهان به ذهنم آمد که رجز بخوانم، قبلا فکر می‌کردم رجز خواندن فقط در جنگهای قدیم و تن به تن آن هم در روی اسب است ولی این کار را انجام دادم.

 

در خط می‌گشتم و رجز می‌خواندم و هر باری آر.‌پی.‌جی شلیک می‌کردم دو نفر مامور شده بودند برای من گلوله آماده کنند.

از این کار روحیه بچه‌ها بالا گرفت، فرماندهان دسته و گردان نیز به تقلید از من رجز خواندند و به سرعت در خط پخش شد، صدای «الله‌اکبر ولا اله‌ الاالله» سراسر خط را فرا گرفت. خنده بر لبان خشک شده نیروها نشست.

 

از این سوی خط به آن سو، به سنگر دوشکا که می‌رسیدم به آن شلیک می‌کردم، با خمپاره 60 می‌زدم با آر.پی.جی، با همه چیز شلیک می‌کردم.

شهدا در ذهنم رژه می‌رفتند، گویی آنها در خط می‌جنگیدند و دوباره شهید می‌شدند آتش شدید و شدیدتر می‌‌شد، درگیری در اوج خود بود، اکثر کلاش‌ها از کار افتاده بود و مرهم آر‌.پی.جی ونارنجک بود.

شهید و زخمی بسیار بود. هرچه زمان می‌گذشت نیروهای ما کمتر و مقاومت آنها بیشترمی‌شد.

دشمن حدود دو گردان نیروی مخصوص کوهستانی وارد کرده بود و قصد تصرف منطقه و جاده را داشت، ورزیده و چالاک به نظر می‌رسیدند، قابلیت انطاف خوبی داشتند، معلوم بود به منطقه چندان وارد نیستند، گله‌وار به این سو و آن سو می‌رفتند و به هر در بسته‌ای در خط می‌رسیدند، ستون‌وار به طرف دیگر می‌زدند. در یک سر، بلوطی آر.پی.جی میزد، من در وسط و یکی هم سر دیگر خاکریز، بلوطی دلیر، از چهار تیربار، سه تیربار دشمن را با آر.پی.جی منهدم کرد، تیربار چهارمی نیز توسط بچه‌های دیگر منهدم شد.

با قطع حمایت تیربارها میدان برای ما مناسب شد، آر.پی.جی بود و نارنجک که از هر سو بر ستون عراقیها می‌بارید، نیروها سرحال بودند و خستگی از تنشان به در شده بود، آتش هنوز سنگین بود.

حدود ساعت 8صبح، خورشید کاملاً بالا آمده، گردو خاک، منطقه را پوشانده بود.

 

در آن وانفسای جنگ و گریز، یکی از بچه‌های تدارکات گردان (از بچه‌های خوراسگان) به نام آقایی یک کتری چای درست کرده بود و زیر آتش و حمله دشمن به دنبال ما می‌گشت تا چای ما عقب نیافتد، ما هم از او تشکر کرده و چای داغی نوش جان کردیم. رجز خواندن و آر.پی.جی زدن و خوب جنگیدن، ابتکار جالبی بود که شرایط جنگ آن را به وجود آورده و ما نهایت بهره را در بالا بردن روحیه جنگی و مقاومت نیروها از آن بردیم.

 

شجاعت فرماندهانی چون «برادر بلوطی» که با هر شلیک معاون او عکس او را می‌گرفت، بسیار تقویت کننده بود. او در همین روز هم زخمی شد. مجروحان داخل سنگرها، روی هم انباشته شده بودند و امکان تخلیه آنها نبود شهدا را نیز به جایی خاص می‌بردند تا بر روحیه مدافعین اثر نگذارند.

آتش همچنان شدید بود، و عراقیها به خط می‌زدند و بر می‌گشتند و کشته می‌شدند. لحظات حساسی بود، از یک سو نگران تعداد کم نیروها در خط و از سوی دیرگ بیم از نرسیدن کمک. خستگی شبانه و جنگ روزانه همه را مضطرب کرده بود.

طی تماس یکی از فرماندهان گروهان به نام برادر سرپرست، فهمیدم که آنها خود را به عراقیها رسانده و در صفوف دشمن وارد شده‌اند. بچه‌ها از خاکریز خود عبور کرده و با نارنجک و قنداقه تفنگ به جان عراقیها افتاده‌اند. در قسمتهای دیگر خط نیز این رویه دنبال شد، خط خودی خالی شده و همه به طرف دشمن رفته بودند. خدایا اینان چگونه انسان‌هایی هستند؟‌

گویی کسی آنها را هدایت می‌کرد، و حتماً هدایت می‌کرد، و آن لطف الهی و امدادهای غیبی بود.

 

در این موقع سرپرست شهید شد و معاونش نیز پس از او به شهادت رسید. و بعضی از فرماندهان دسته‌هایش نیز مجروح و شهید شده بودند. هنگامی که در خط به طرف سنگرهای انفرادی دویدم، دیدم چهار نفر پتویی را حمل می‌کنند، آنها می‌خواستند من نبینم، رفتم به طرف آنها و گفتم شهید است یا مجروح؟ گفتند شهید، پتو را کنار زده دیدم سرپرست است...

 

مهمات ته‌کشیده بود، کلاشها کار نمی‌کرد، نارنجکی نیز باقی نمانده بود. می‌دانستم ارتباط بی‌سیمی در آن شرایط فایده ندارد چون بخوبی معلوم بود که عقبه ما را دشمن با آتش، بسته است.

جنگ و گریز در شن و ماسه از عهده هرکس بر نمی‌آید، فقط روحیه قوی و انگیزه محکم بچه‌ها و ایمان آنها محرک این مقاومت بود.

با هجوم نیروهای اسلام به دشمن، ترسی بر دل آنها غالب شد، اکنون جنگ، تن به تن با قنداقه تفنگ و خود تفنگ بود.

ساعت به 10صبح می‌رسید 5ساعت درگیری و مبارزه بسیار شدید توان بچه‌ها را کم کرده بود ولی آنها می‌جنگیدند و به هیچ وجه حاضر به عقب‌نشینی نبودند.

 

حدود ساعت 5/10 صبح عراقیها عقب نشستند و پا به فرار گذاشتند و حدود 11 اسیر نیز از آنان گرفتیم. یقین می‌دانم علت ترس و فرار دشمن، هجوم مردانه نیروهای اسلام با صدای «الله‌اکبر» بود.

بچه‌ها را به سنگرها هدایت کرده، خط را تا حدودی محکم کردیم ولی آماده باش را لغو نکرده و دستور دادم نگهبانها سخت مراقب و هوشیار باشند چون احتمال حمله‌ای دیگر می‌رفت. آتش تا حدود ساعت 1 بعد از ظهر ادامه داشت و پس از آن به تدریج کم شد و هنگام عصر خاموش گردید. این مقاومت و رشادت گردان مسلم‌بن عقیل در منطقه پیچید و در قرارگاه سپاه سوم تحسین همگان را برانگیخت.

اسرا را به عقب انتقال داده و برای آوردن نیروی کمکی تماس گرفته شد. بچه‌ها خسته و بی‌رمق در پشت خط به خواب رفته بودند.

 

2/9/61

 

حمله عراق به خوبی دفع شده بود، از دیروز عصر آتش دشمن سبک‌تر شد. و مسؤولین تیپ به خط می‌آمدند. کریم نصر نیز به خط آمد. به او گفتم در فکر جایگزین کردن یک گردان باشد. چون هم تعداد کم شده و هم توان به حداقل رسیده بود و معمولاً پس از یک درگیری سخت، نیروها تعویض می‌شدند.

فرمانده تیپ هم قول داد که امروز و فردا یک گردان آماده کند و به جای ما بفرستد. پس از ده روز حمله و پدافند اکنون باید منطقه را بدست دیگری سپرد.

در این روز یحیی درویشی به خط آمد، از دیدن او بسیار خوشحال شدیم، و فهمیدیم که او برای تحویل گرفتن خط آمده و گردانش نیز در راه است.

با جواد او را در جای‌جای خط برده توجیه کردیم و به او گفتیم: «خدا به دادت برسد» یحیی! روزگارت سیاه است با این منطقه! پس از چند ساعت که نیروهایش رسیدند به تدریج گردان را به عقب برده و خط را کاملاً تحویل درویشی دادیم. از او خداحافظی کرده در یک PMP نشستیم و حرکت کردیم.

در اطراف ما مرتب گلوله بر زمین می‌خورد از دریچه نفربر کاملاً پیدا بود و هرلحظه انتظار داشتیم بر روی نفربر بخورد. پس از رسیدن به عقب از آن پیاده شدیم، او دور زد و چند متری نرفته بود که گلوله‌ای بر روی آن خورد و منفجر شد.

کسی چه می‌داند زندگی او کی به پایان می‌رسد، اگر خداوند بخواهد کسی بماند یا برود، همان خواهد شد.

 

3/9/61 پادگاه دوکوهه

 

گردان را به پادگان آورده، با هماهنگی فرمانده تیپ و واحد پرسنلی،‌قرار شد گردان به مرخصی برود. ما نیز تصمیم گرفتیم گردان را تحویل داده و به لشکر امام حسین(ع) برگردیم.

ادامه مطلب
یک شنبه 28 آبان 1391  - 5:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 67

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5824518
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی