به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بدون هیچ شکی Galaxy S4 و HTC One، دو تا از بهترین اسمارت فون های معرفی شده در سال ۲۰۱۳ هستند. و هنگامی که فردی با قصد خرید تلفن همراه هوشمند راهی بازار می شود، به طور خودکار این سوال قدیمی ذهنش را به خود مشغول خواهد کرد که: کدام یک بهتر هستند؟

 
حقیقت این است که هیچ تلفنی را نمی توان شایسته عنوان مطلق «بهترین» برای همه افراد دانست. زیرا هر یک از ما هنگامی پای اسمارت فون به میان می آید، نیازها و خواسته های متفاوتی داریم. اما شاید بتوان با برشمردن مزایا و معایب هر محصول، به کاربران در انتخاب درست کمک کرد. 
 
 
 
 

۱- بدنه «تمام فلزی» مقاوم و زیبا.
 

۲- اسپیکرهای جلوی موبایل به جای آنکه صدا را به اطراف پراکنده نمایند، آن را مستقیما به طرف شما پرتاب می کنند.
 
۳- اسپیکرها صدای بلندتری داشته و کیفیت صدای کلی بهتری را به ارمغان می آورند.
 
۴- Beats Audio تجربه موسیقیایی شما را بهینه کرده و باس بیشتری تولید می کند.
 

۵- دوربین جلو و عقب از لنز واید بهره می برند.
 
۶- دوربین عقب اولتراپیکسل در نور کم کارایی بهتری نسبت به رقیب دارد.
 
۷- استفاده از لرزش گیر تصویر سخت افزاری (اپتیکال)
 
۸- ضبط ویدیوی اسلو موشن با سرعت پخش متغییر
 

۹- تراکم پیکسل بالاتر نمایشگر
 

۱۰- نمایشگر Super LCD3 روشن تر بوده و رنگ ها در آن طبیعی تر به نظر می رسند.
 
۱۱- قابلیت Fastboot، امکان بالا آمدن و خاموش شدن بسیار سریع تری را فراهم می آورد.
 

۱۲- BlinkFeed اخبار و به روز رسانی رسانه های اجتماعی را در به صورت متمرکز برای تان به نمایش در می آورد.
 
۱۳- اپلیکیشن گالری می تواند عکس ها را از سرورهای آنلاین و اکانت رسانه های اجتماعی شما جمع آوری کرده و در یک جا به نمایش گذارد.
 
۱۴- قیمت مدل ۳۲ گیگابایتی آن با نمونه ۱۶ گیگابایتی رقیب تقریبا برابر است.
 

۱۵- در حالت نمایش Multitasking می تواند تا ۹ اپلیکیشن باز را نمایش دهد. در حالی که اس 4  تنها قادر به نمایش ۳ تا ۴ اپلیکیشن است. 
 
۱۶- با بهره گیری از جسچرهای سوایپ، یک دستی هم کار با آن راحت است.
 

۱۷- میکروفون HDR
 
۱۸- گزینه های کیبورد بیشتر (T9 - AZERTY - QWERTZ و غیره)
 

۱۹- منحنی پشت گوشی آن را ارگونومیک تر ساخته است.
 

۲۰- حالت عکاسی Burst با توانایی ثبت ۹۹ تصویر متوالی
 

۲۱- Car mode با امکان روشن کردن خودکار بلوتوث و رابط کاربری ویژه ماشین
 
۲۲- حالت ویژه کودکان (Zoodles) از ابتدا روی موبایل نصب است.
 
۲۳- فرستنده اف ام
 

۲۴- HTC Zoe توانایی ضبط ۳ ثانیه ویدیو همراه با ۲۰ فریم عکس را دارد که یک ثانیه آن متعلق به قبل از فشردن دکمه شاتر است.
 
۲۵- میزان انرژی رادیو فرکانس ساتع شده از آن که توسط بدن شما جذب می شود، 0.86 وات بر کیلوگرم کمتر از اس 4 است. میزان انرژی ساتع شده توسط وان ۰.۶۹ بوده و اس ۴ تقریبا ۱.۵۵ وات بر کیلوگرم انرژی رادیو فرکانس منتشر می کند که توسط بدن مان جذب می شود. میزان مجاز دفع این انرژی در آمریکا 1.6 وات بر کیلوگرم است.
 
 
ادامه مطلب
دوشنبه 28 مرداد 1392  - 4:20 PM

مشاهدات صورت گرفته در رصد خانه پرتو ایکس چاندرا٬ متعلق به ناسا٬ ابری عظیم از گاز با دمای چند میلیون درجه سانتی گراد را که در فاصله ۶۰ میلیون سال نوری از زمین قرار داد٬ نمایان کرده. ناسا حدس می زند این گاز بسیار گرم ناشی از تصادم میان یک کهکشان کوتوله با کهکشانی بسیار بزرگتر به نام NGC 1232 است. اگر این موضوع تایید شود٬ این اولین کشف از نوع خود خواهد بود که تنها با استفاده از رصدگر اشعه ایکس صورت گرفته.

 
تصویر بالا٬ متشکل از دو تصویر مرئی و اشعه ایکس است که همپوشانی آنها صحنه این تصادم را قابل بررسی کرده. نزدیک شدن کهکشان کوتوله و مارپیچی باعث به وجود آمدن یک موج برخوردی شدید شده -که شبیه موج ناشی از انفجارهای صوتی بر روی زمین است- و در نتیجه آن گازی داغ با دمایی نزدیک ۶ میلیون درجه سانتی گراد شکل گرفته.
 
داده های رصدخانه چاندرا که به رنگ بنفش در تصویر قابل مشاهده هستند٬ گاز را به شکلی شبیه ستاره دنباله دار نشان می دهند٬ که باید توسط تکانه کهکشان کوچکتر ایجاد شده باشد. داده های نوری رسیده از تلسکوپ فوق بزرگ رصدخانه جنوبی اروپا نیز کهکشان بزرگ مارپیچی را در رنگ های سفید و آبی به تصویر می کشد. منابع اصلی اشعه ایکس از تصویر حذف شده اند تا تاکید روی انتشار گاز باشد.
 
در نزدیکی راس این منطقه گازی٬ یک منطقه درخشان شامل چند ستاره بسیار پر نور مشاهده می شود که نور بنفش نیز بر روی آنها هست. به نظر می رسد آنجا محلی است که به واسطه موج برخوردی٬‌ زایش ستاره های جدید شروع شده.
 
حجم واقعی توده گاز نامشخص است زیرا تصویر دو بعدی است. اگر گاز به صورت تخت منتشر شده باشد حجم آن معادل حجم گاز درون ۴۰ هزار خورشید خواهد بود و اگر به صورت یکنواخت از مرکز به همه سو منتشر شده باشد٬ حجم آن می تواند حتی بیشتر هم باشد.
 
چنانچه این توده گازی در اثر تصادم دو کهکشان شکل گرفته باشد امکان اینکه زین پس با استفاده از رصد اشعه ایکس امکان تشخیص برخوردهای کهکشانی وجود داشته باشد٬ تقویت می شود.
 
 
 

(عکس ثبت شده توسط رصد خانه جنوبی اروپا)
 

(عکس اشعه ایکس رصد خانه چاندرا)
 

 

ادامه مطلب
دوشنبه 28 مرداد 1392  - 4:19 PM

هدفمان پالایشگاه «الدوره» در محدوده شهر بغداد بود؛ جایی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت فضای آن، تحت پوشش شبکه دفاعی خود، انجام می‌‌داد.

خبرگزاری فارس: مردی که رویاهای سیاسی صدام را بر باد داد
 

 

شهید عباس دوران از جمله خلبانان نیروی هوایی است که در دوران دفاع مقدس صحنه های شگرفی در دفاع از کشورمان آفرید. روایت زیر بیان یکی دیگر از این حماسه سازی‌هاست. 

***

از عملیات «ثامن‌الائمه» آذر 60 تا بیت‌المقدس و فتح خرمشهر (اردیبهشت و خرداد 61) فشار نظامی بر عراق چنان شدت گرفت که ارتش این کشور را با حجم عظیمی از ادوات منهدم و نفرات تلف شده، مواجه ساخت.

جایگاه سیاسی دولت عراق نیز در منطقه و جهان به شدت متزلزل شد و بدین ترتیب، رئیس این رژیم مجبور شد دولت‌های عرب و به خصوص همسایگانش را با انواع تهدیدات، به همکاری‌های سیاسی، اقتصادی و تسلیحاتی وادارد و به سرعت به کسب موقعیت سیاسی جدید بپردازد.

تصمیم برگزاری اجلاس سران «غیرمتعهد» در اوایل شهریور 61 در بغداد، که از حمایت جدی رهبران مرتجع عرب و کشورهای غربی و بعضی دول نزدیک به بلوک شرق نیز برخوردار بود، می‌توانست شکست‌های نظامی ـ سیاسی مکرر عراق را در آن چند ماه، جبران کند و به روشنی مشخص بود که صدام، بعد از شکست استراتژی نظامی‌اش در جبهه‌های نبرد، قصد جبهه‌سازی علیه جمهوری اسلامی در صحنه بین‌الملل و باج‌خواهی دارد. جمهوری اسلامی ایران که عضو فعال «غیرمتعهد‌ها»ست، با صدور بیانیه شدید‌اللحنی اعلام کرد که:

«در حالی که نیروهای عراق، بخش‌هایی از خاک ایران را در اشغال خود دارند، تهران هیچ هیئتی به این اجلاس نخواهد فرستاد و اصولا بغداد، محل امنی برای برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهد نیست.»

همزمان با اتخاذ تدابیر لازم از طرف رهبران جمهوری اسلامی برای اثبات ناامنی شهر بغداد و متقاعد ساختن هیئت رئیسه کنفرانس به انتقال محل اجلاس، رژیم عراق طی بیانیه هایی رسمی بر امنیت کامل فضای شهر بغداد و محافظت دائمی آن به وسیله شبکه‌ای دفاعی متشکل از هواپیماهای رهگیر، انواع موشک‌ها و توپخانه ضد هوایی، پوشش گسترده راداری و هواپیماهای گشت، تأکید می‌ورزید.

اراده سیاسی جمهوری اسلامی بر این قرار گرفته بود که اجلاس سران «غیرمتعهد‌ها در بغداد برگزار نشود.

برای تحقق این اراده و ناامن ساختن شهر بغداد، نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، بهترین و مطمئن‌ترین وسیله بود. اهداف مورد نظر جهت بمباران، به گونه‌ای انتخاب شدند که آثار حاصل از حملات هوایی، از دید خبرنگاران رسانه‌های گروهی جهان (مستقر در پایتخت عراق)، پوشیده نماند.

از این رو، علی رغم وجود نقاط حساس و حیاتی زیاد در داخل بغداد و درحاشیه این شهر، همچون؛ «پایگاه هوایی الرشید»، «نیروگاه هسته‌ای تموز»، «ایستگاه ماهواره مخابراتی بعقوبه»، «المجلس الوطنی»، «کاخ صدام»‌ و پادگان‌های نظامی مختلف، برای این منظور، پالایشگاه «الدوره» انتخاب شد که با توسعه شهر بغداد در سالهای اخیر، در داخل محدوده شهر قرار گرفته است.

بمباران پالایشگاه مهم «الدوره» می‌توانست اولا: به علت نزدیکی‌اش به پایگاه هوایی«الرشید» ناتوانی نیروی هوایی عراق را در تأمین فضای بغداد، به اثبات برساند و ثانیاً با ایجاد اختلال در تأمین سوخت شهر بغداد و نیز ایجاد و دود و آتش قابل رؤیت برای خبرنگاران خارجی، توان هر نوع پرده‌پوشی را از رژیم عراق بگیرد.

در این عملیات غرور‌آفرین، برای کاهش میزان ضایعات احتمالی و دستیابی هرچه بیشتر به اهداف و تضمین انجام هرچه کاملتر مأموریت، شش تن از برجسته‌ترین خلبانان از بین تعدادی از داوطلبان یک پایگاه هوایی، انتخاب شدند.

سه فروند هواپیمای «اف 4» نیز برای شرکت در این مأموریت در نظر گرفته شد که دو فروند از آنها نقش اصلی اجرای مأموریت را برعهده داشتند و هواپیمای سوم، صرفا برای ادامه عملیات، درصورت بروز هر گونه اشکال، پیش‌بینی شده بود.

سحرگاه روز سی‌ام تیرماه بود. از آنجا که در جریان مأموریت آن روزمان بودم، زودتر از خواب برخاستم. پس از ادای نماز و استغاثه به درگاه ایزد منان و آرزوی توفیق در مأموریتی که پیش رو داشتیم، در حالی که شهر هنوز جنب و جوش عادی روزانه خود را نیافته بود، منزل را به سوی پایگاه ترک گفتم.

روز غریبی بود. وقتی وارد پایگاه شدم، همه چیز، حال و هوایی دیگر داشت. سرهنگ خلبان «شهید عباس دوران» را دیدم که او نیز همانند من برای انجام مأموریت، آمادگی کامل داشت. در این مأموریت دو گروه پروازی ما را یاری می‌دادند. هدفمان پالایشگاه «الدوره» در محدوده شهر بغداد بود؛ جایی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت فضای آن، تحت پوشش شبکه دفاعی خود، انجام می‌داد.

هماهنگی‌های لازم قبلا صورت گرفته بود. بدون از دست دادن فرصت، به اتاق چتر و کلاه و پس از برداشتن تجهیزات مورد نیاز، اتاق را به سمت هواپیما ترک کردیم. در طول مسیر تا محل استقرار هواپیما، سکوت عجیبی حکمفرما بود.

تا آن زمان، عملیات‌های زیادی انجام داده بودم اما نمی‌دانم چرا این بار، با دیگر مأموریتهایم فرق داشت! شاید بدان خاطر که موفقیت یا شکست ما در این مأموریت، از بعد سیاسی برای جمهوری اسلامی و دفاع مقدسمان، جنبه حیاتی داشت.

در همین فکر بودم که اتومبیل درمحل استقرار هواپیمای مورد نظر توقف کرد. سه نفر از خدمه پروازی به استقبال ما آمدند و پس از احوالپرسی و آرزوی توفیق برای دسته پروازی، آمادگی هواپیما را جهت انجام مأموریت اعلام داشتند. عباس، به منظور بازدید به دور هواپیما چرخی زد و تمامی تجهیزات، از قبیل بمب‌ها، فیوزها، و سیستم نویز هواپیما را بررسی کرد و پس از حصول اطمینان، سوار هواپیما شدیم.

از آنجا که در این مأموریت حساس و سرنوشت‌ساز می‌بایست سکوت رادیویی را کاملا رعایت می‌کردم، با برج مراقبت‌ تماسی نداشتیم. قبلاً از پست فرماندهی شماره پرواز را دریافت کرده بودیم و توسط عوامل برج مراقبت با اعلام علامتهای لازم، کنترل می‌شدیم.

سرانجام هواپیما در طول باند پرواز با حداکثر سرعت به حرکت درآمد و لحظه‌ای بعد، خود را در دل آسمان یافتیم. دقایقی بعد، دو فروند هواپیمای دیگر نیز باند پرواز را ترک گفته و به ما ملحق شدند. چیزی نگذشت که به صورت یک دسته پروازی با رهبری «سرهنگ خلبان شهید عباس دوران» (که یکی از برجسته‌ترین خلبانان نیروی هوایی بود) درموقعیت‌های مناسب در کنار هم قرار گرفتیم.

شهید عباس دوران، انسان والایی بود؛ شوخ طبع و با روحیه. قبلا هم با او به مأموریت رفته بودم اما این بار، او را جدی‌تر و مصمم‌تر از گذشته می‌دیدم. او کمتر حرف می‌زد اما به هنگام لزوم، جدی و کلامش قاطع بود.

روز قبل که جهت هماهنگی و کارهای مقدماتی پرواز به منظور تعیین مسیر و هدف از روی نقشه و تعیین تجهیزات لازم به اتاق توجیه (بریفینگ) رفته بودیم، به من گفت: «اگر خدای ناکرده برای هواپیما سانحه‌ای پیش آمد، سعی کن از صندلی پران خودت استفاده کنی؛ اما ابداً حق نداری دکمه صندلی پران مرا برای ترک هواپیما بزنی.»

چیزی از شروع پرواز ما نگذشته بود که به مرز رسیدیم. در همین حال، به منظور فریب‌دادن، هواپیمای سوم با انجام یک پرواز انحرافی برفراز نوارمرزی، از دسته پروازی جدا شد و به پایگاه بازگشت. برای مخفی ماندن از رادارهای دشمن، ارتفاع را کم کردیم و به محض ورود به خاک عراق، آرایشمان را تغییر دادیم.

تمامی رادارهای دشمن، ما را در دید خود داشتند و آژیر وضعیت قرمز در بغداد به صدا درآمده بود. در یک لحظه متوجه موشکی شدم که به طرف هواپیمای ما شلیک شد اما خوشبختانه به هواپیما اصابت نکرد. عباس از طریق رادیو اعلام کرد مواظب هواپیماهای دشمن باشیم تا خطری از بالا ما را تهدید نکند.

در طول مسیر، تکان‌های خفیفی را که حاکی از شلیک ضد هوایی دشمن بود احساس کردیم. از این رو، هواپیما را از مسیر اصلی که با سدی از آتش مسدود شده بود و در آن صبح زود، به وضوح دیده می‌شد، کمی انحراف دادیم و به مرکز شهر بغداد رسیدیم. تا اینجا، مهمترین قسمت مأموریت ما که عبور از دیوار دفاعی و شبکه آتش ضد هوایی دشمن و ورود به محدوده بغداد بود، انجام شده بود.

هنوز همه درخواب راحت بودند که غرش سهمگین هواپیماهای ما سکوت بغداد را در هم شکست . از دور، در ضلع جنوبی شهر، دکلها و تأسیسات پالایشگاه «الدوره» نمایان شد.

اینک به هدف رسیده بودیم. با ایجاد سرعت، سمت، ارتفاع و زاویه مناسب و با یک شیرجه، تمامی بمبهایمان را بر روی هدف رها کردیم. پرده سیاهی از دود و آتش، شهر را در خود پیچید. سریعا گردش به راست کردیم و در همین حال، صدای انفجار مهیبی که ناشی از برخورد موشک به هواپیما بود، مرا به خود آورد. از طریق رادیو به عباس گفتم:

«ما مورد اصابت قرار گرفته‌ایم.» تمامی نشان دهنده‌ها وضعیت اضطراری را نشان می‌دادند. دود غلیظ ناشی از آتش بال و بدنه، وارد کابین شد. چند مایلی از شهر دور نشده بودیم که هواپیما به کلی، تعادل خود را از دست داد. صدای خلبان دیگر دسته پروازی که از رادیو شنیده می‌شد از وضعیت بعد هواپیما خبر می‌داد.

سریعا حالت پرش به خود گرفته، از عباس خواستم برای خروج از هواپیما آماده باشد. او که اعلام آمادگی مرا برای بیرون پریدن از هواپیما شنید، زودتر از من دکمه مربوط به صندلی پران مرا فشرد و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، در حالی که از سر و صورتم خون جاری بود و دنده و کتفم به شدت آسیب دیده بود، خود را در وزارت دفاع عراق، در محاصره نیروهای امنیتی رژیم بعث یافتم. قبل از هرچیز، از وضعیت همکارم جویا شدم. در پاسخ به من گفتند که او از هواپیما خارج نشد. بی‌اطلاعی از سرنوشت عباس، به شدت نگرانم کرده بود. پس از بهبود نسبی، بازجویی‌های روزانه از من آغاز شد...

در پاسخ به بسیاری از سؤالهایشان، اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم و روزی نبود که از کتک و شکنجه آنها بی‌نصیب باشم. در بازجویی‌ها و ضمن سؤالات آنها دریافتم که عباس، هواپیمای در حال سقوط را به یکی دیگر از تأسیسات مهم عراق کوبیده و به افتخار شهادت نایل آمده است و متوجه شدم که این حرکت او، هراس عجیبی در دل عراقی‌ها ایجاد کرده است.

رادیو جمهوری اسلامی ایران در برنامه‌ای که صدایش در عراق شنیده می‌شد، از شخصیت والای شهید عباس دوران، تجلیل به عمل آورده بود و همین موضوع، باعث شد عراقی ها فشارهای زیادی را بر من تحمیل کنند تا درباره شخصیت و خصوصیات او، اطلاعات بیشتری به دست آورند که تلاششان را بی‌نتیجه گذاشتم. تنها شانس من این بود که از طرف صلیب سرخ، ثبت نام شده بودم.

دود سیاهی که در بامداد سی‌ام تیرماه 61، از«الدوره» بر می‌خاست، رؤیاهای سیاسی صدام را برآشفته و ترفندهای تبلیغاتی وی را در مقابل چشمان وحشت زده خبرنگاران خارجی مستقر در هلتهای بغداد، نقش بر آب ساخت.

تشکیل اجلاس سران غیرمتعهد در بغداد، به علت عدم امنیت این شهر، منتفی اعلام گردید و با لغو اجلاس بغداد، قدرت تاکتیکی و نقش استراتژی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به عنوان اهرم فشاری در تحقق اراده سیاسی و حاکمیت ملی و حفظ اعتبار نظام ما، در اذهان عمومی منطقه و جهان، مورد تأکید مجدد قرار گرفت.

 

سرگرد خلبان آزاده، منصور کاظمیان

 

ادامه مطلب
یک شنبه 27 مرداد 1392  - 8:06 PM

تابستان داغ رفت و پاییز گرم آمد. از بالا دستور دادند اسرایی را که تا به حال به کربلا و نجف نبرده‌اند، ببرند. نمایشی از برگ پیروزی؛ حکایت یزید و اهل بیت و سفر شام.

خبرگزاری فارس: زیباترین لحظات اسارت در کجا گذشت
 

 

رفته بودند تا انتقام سیلی زهرا بگیرند، رفته بودند تا راه کربلا را باز کنند، کربلایی که از همه برایشان عزیزتر بود؛ گروهی شهید شدند و گروهی دیگر راهی سرزمین غربت شدند؛ سرزمینی که روزی قدمگاه اسرای کربلا بود؛ روایتی که در ادامه می‌خوانید لحظه‌شماری روحانی آزاده «قربانعلی عظیمی» برای رسیدن به نجف و کربلاست.

                                                             ***

تابستان داغ رفت و پاییز گرم آمد. از بالا دستور دادند اسرایی را که تا به حال به کربلا و نجف نبرده‌اند، ببرند. نمایشی از برگ پیروزی؛ حکایت یزید و اهل بیت و سفر شام... یک روز به دستور سرگرد مفید فرمانده اردوگاه همه بچه ها را جمع کردند. بچه‌ها فهمیدند باز خبری شده. سرگرد ایستاد و در حالی که شرطه‌ها در اطرافش می‌پلکیدند، گفت: «جناب سید الرئیس، صدام حسین، مر فرمودند همه اسرا را ببرین کربلا و نجف. هفته آینده نوبت این اردوگاهه. ریش‌ها را می‌تراشین، لباس‌ها و بلوزهای نو را می‌پوشین و بلوزها را هم داخل شلوار می‌گذارین..».

بچه‌ها می‌دانستند مسئله تبلیغات است و فیلمبرداری؛ چرا که اگر نظافت و بهداشت اسرا و اردوگاه برایشان مهم بود، آنقدر پشه و کنه و عقرب، بر اثر بی‌توجهی عمومی مسئولین در اردوگاه فراوان نبود که مدت‌ها برای مبارزه‌اش باید وقت می‌‌گذاشتند. یکی از بچه‌ها بلند شد و به عربی گفت: «جناب سرگرد! حالا می‌خواهید ما را برای زیارت ببرین، برای ما چه فرقی می‌کند بلوزامون تو شلوار باشه یا بیرون؟ ریشامون تراشیده باشه یا نباشه؟» سرگرد که مانند همه درجه دارهای عراقی تحمل شنیدن حرف مخالف را نداشت، با عصبانیت فریاد کشید: «این یک دستوره، بشین!».

بچه‌ها قبلا حاضر نبودند کربلا و نجف بروند، چون معتقد بودند از آنها برای تبلیغات جمهوری اسلامی بهره‌برداری می‌کنند، اما با پذیرش قطعنامه و مذاکرات طرفین بچه‌ها قبول کردند.

صبح روز 29 آبان 67 اسرا را سوار اتومبیل کردند؛ هر اتوبوسی سی و یک نفر. چهار سرباز مسلح بودند؛ دو تا جلو و دو تا پشت سر. ماموران امنیتی در ماشین‌های سواری به وسیله بی‌سیم با اتومبیل‌های دیگر ارتباط داشتند و آنها را محافظت می‌کردند. گاهی هم اگر لازم بود، جاده را می‌بستند. اتوبوس‌ها به آرامی و بدون سبقت از یکدیگر پیش می‌رفتند. هوا آفتابی بود آسمان آبی.

حدود 10 صبح به نجف رسیدیم؛ شهری که در مقابل بغداد ویرانه‌ای بیش نبود. اتومبیل‌ها نزدیک حرم به ترتیب ایستادند. گنبد زیر نور آفتاب می درخشید. دسته‌ای کبوتر گنبد را دور زدند و دور شدند. ضربان قلبم شدیدتر شده بود. چهره بچه‌ها سرخ شد و اشک شیار می‌جست. سربازان عراقی در فاصله خروج از اتوبوس تا حرم، کوچه بسته بودند و بچه‌ها باید با سرعت این فاصله را طی کنند. برای زیارت‌مان، حرم را از مردم خالی کرده بودند.

نشستم توی حرم. ساختمان کناره‌های صحن دو طبقه بود. حجره‌هایی با در و پنجره‌ای بسته و پرده‌ای ضخیم که پشت پنجره آویزان بود؛ رنگ پریده و غبار آلود. عکس‌های مذهبی صدام را هم این طرف و آن طرف چسبانده بودند. بچه‌های هر اتوبوس را جدا نشانده بودند. مسئول‌شان همراهشان بود و سرگرد آمار می‌گرفت. سرم پایین بود و به نوک کفش‌هایم نگاه می‌کردم و در فکر فرو رفته بودم، هنوز فکر می‌کردم خواب می‌بینم. گاهی واقعیت آنقدر بزرگ و نزدیک است که به پندار می‌ماند. من و علی(ع)؟! من و اقیانوس؟! دره و قله؟! خار و گلستان؟!...

نمی‌دانم آمارگیری چقدر طول کشید؛ اما سرم را که بلند کردم، دیدم بیش از تعداد بچه‌ها، ماموران – سرا پا مسلح-حضور داشتند. اشک چشمانم را فرا گرفت. چه زیارتی! علی بود و محاصره گزمه‌ها؛ مظلومیتی مضاعف. اما مگر می‌شود خورشید را محاصره کرد؟

کریم جلو آمد. بعثی امنیتی که با آن چشمان وق زده‌اش به آدم خیره می‌شود؛ هم فارسی حرف می‌زد و هم عربی. گفت: «بروید دستشویی که تا کربلا خبری نیست». رفتیم. چه دستشویی‌هایی... بچه‌ها وضو می‌گرفتند، ولی سربازان آنقدر خشونت کردند که یکی انگشترش را گم کرد و دیگری تسبیحی که از هسته خرما ساخته بود. بچه‌ها مقابل کفش کن که رسیدند، آمار گرفته شد و سرگرد گفت: «می روید داخل، یک ساعت وقت دارین. وقتی سوت زدن، همین جا جمع می‌شین».

بچه ها همگی به طرف در ورودی هجوم بردند، اما دستور دادند، آهسته!

بالای در جایگاه عکس بود؛ با دوربینش و نور فلاش‌ها که یک لحظه چهره خیس از اشک بچه‌ها را روشن می‌کرد و بعد، جایش را به ظلمت وجود عراقی ها می‌داد. سپس پروژکتور روشن شد و فیلمبرداری کردند. پس از عکاسی و فیلمبرداری، باز شوق حضور در بارگاه نور بود که بچه‌ها را می‌دواند. بچه‌ها با پای دل می‌رفتند تا پای تن. اما با دژبانی دوم، حرم را هم تبدیل به پادگان و اردوگاه کرده بود؛ قدم به قدم ایست! حالا خادم ایرانی می‌بایست اذن دخول می‌خواند و زیارتنامه، و نمی‌فهمید زیارتنامه بچه‌ها اشک گرمشان بود روی چهره نحیف‌شان. در لابه لای زیارتنامه، صدام را دعا می‌کرد و بچه‌ها ساکت بودند. خشم سرگرد به جایی رسیده بود؛ اما چاره‌ای نداشت.

لحظات به کندی می‌گذشت؛ عشق که انتظار نمی‌فهمد؛ دهها سال عمر یک طرف و چند دقیقه انتظار دیدن چهره و یا هر یادگار دیگری از معشوق، یک طرف؛ دقایقی به درازی سالها.

سرانجام بچه‌ها رها شدند و همه به طرف ضریح هجوم بردند. هر کدام گل میخ ضریح را در دستشان می‌فشردند. دل آرزومندشان نبود که از قفس سینه‌شان بیرون پریده بود؟ اشک‌ها بود و ناله‌ها و بعضی‌ها هم بهتشان زده بود. نورهای سبز و زرد لوسترها روی چهره بچه‌ها می‌دوید و اشک‌های مقدس مثل منشور می‌درخشید، می‌غلتید و فرو می‌ریخت. بعضی از سربازان عراقی هم گوشه‌ای به نماز ایستاده بودند؛ بعضی شیعه و برخی هم سنی. گوشه‌ای ایستادم و سرم را به سنگ مرمری تکیه دادم و چشمانم را بستم. علی(ع) الان چه احساسی دارد؟ آیا او هم اشک می‌ریزد؟ پس از سال‌ها این روزها جام غربتش با غوغای بچه‌ها شکسته می‌شود...

 

صدای سوت مرا به خود آورد. حیفم آمد اشک‌ها را با دستمال سپیدم پاک کنم. نماز زیارت خواندم و بیرون آمدم. هر کس سوار اتوبوس خود شد. هق‌هق گریه‌ها هنوز به گوش می‌رسید. قبل از خروج از شهر، کنجکاوانه این طرف و آن طرف را نگاه کردم. روحانی کم بود. برای مردم هم آوردن اسیر امری عادی شده بود؛ خیلی نگاه نمی‌کردند. اما بچه‌های کوچک در دسته های چندتایی ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. از شهر که خارج شدیم، تابلوی سبز کنار جاده می‌گفت تا کربلا هشتاد و پنج کیلومتر فاصله داریم.

 

ادامه مطلب
یک شنبه 27 مرداد 1392  - 8:05 PM

همسر شهید «محمدرضا ملکی» می‌گوید: مرسوم بود که زوج‌های انقلابی در دوران نامزدی و عقد، بیشتر به اماکن مذهبی، نماز جمعه و مراسم دعا می‌رفتند، ما هم اولین جایی که باهم رفتیم نماز جمعه بود.

خبرگزاری فارس: زوج‌های انقلابی برای گردش کجا می‌رفتند
 

 

شهید «محمدرضا ملکی» از راویان صحنه جنگ بود که بعد از عملیات کربلای 4 به شهادت رسید؛ او هم مانند تمام مردهای خوب دنیا به همسر و خانواده‌اش علاقه داشت و هر کاری که از دستش برمی‌آمد برای خوشحال کردن‌شان انجام می‌داد.

ام‌البنین عسگری همسر شهید ملکی در ادامه نحوه آشنایی برای ازدواج و اولین گردشی که در دوران عقد باهم رفته بودند را روایت می‌کند.

                                                                ***

من با محمد از طریق برادرم، حمید عسگری و پسر عمویم آقای مسعود عسگری آشنا شدم. این دو نفر من را برای ازدواج به او معرفی کردند. خانواده ما هم با توجه به آشنایی که از محمد پیدا کرده بودند، به این وصلت با کمال میل رضایت داد. من، محمد را تا آن زمان ندیده بودم و نظر خاصی درباره او نداشتم. اولین دیدار ما زمانی بود که برای خواستگاری همراه خانواده به خانه ما آمد. آن روز، روز سرنوشت‌سازی برای من بود.

شهید محمدرضا ملکی

 زنگ خانه به صدا درآمد، در حیاط گشوده شد و چند نفر مرد و زن همراه با جوانی بیست ساله وارد شدند. سر به زیر بود. یک پیراهن سفید یقه سه سانتی و یک دست کت و شلوار مشکی به تن کرده بود. محاسنی کم و موهای پرپشت داشت که خیلی تمیز و مرتب شانه شده بود. وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، او را دیدم که خیلی مسلط روی زمین نشسته و چشم به زمین دوخته است. بعد از صحبت‌های مرسوم بزرگان فامیل، نوبت ما شد که حرف‌هایمان را بزنیم. به اتاقی دیگر رفتیم. من زیاد تمایل به شروع صحبت نداشتم، به خاطر همین، او بسم‌الله گفت و با همان صلابت و آرامش همیشگی‌اش سر صحبت را باز کرد: «من سرباز امام هستم و اختیارم در دست اوست و هر وقت که امر کنند، در مورد هر کاری، من گوش به فرمان ایشان هستم و شما اگر می‌خواهید با من زندگی کنید، باید این را بدانید که با یک سرباز ازدواج کرده‌اید».

علیرضا و مرضیه ملکی بر سر مزار پدرشان

این سخنان، سرفصل آشنایی من با محمد بود و زندگی معرفتی و انقلابی ما از همین جا آغاز شد. بعد از صحبت‌های محمد، من ناخودآگاه در قالب قامت او، تمام آرزوهای معنوی و الهی خود را متجلی و منعکس دیدم. گویی تمام آنچه را که از خداوند می‌خواستم، یک جا به دست آورده بودم. مردی را مقابل خود نشسته می‌دیدم که می‌توانستم برای تمام عمر به او اعتماد و تکیه کنم. من همیشه در اوقات خلوت خود، از خدا می‌خواستم که اگر در آینده با مردی پیمان ازدواج بستم، او برای من یک معلم و راهنما باشد و در مسیر زندگی دنیوی و اخروی، از من دستگیری کند. چون اکثر اوقات، احساس می‌کردم آن گونه که دل خواهم هست که مورد رضای خداوند باشد، رشد نکرده‌ام. به همین دلیل، آرزو داشتم که خداوند راهنمایی معتمد و مهربان بر سر راهم قرار دهد و با دیدن او واقعاً، احساس کردم که به آرزویم رسیده‌ام. سکوت و محبت‌های محمد جوابی برای تمام سؤالات بی‌جواب زندگی‌ام بود. بعد از آن جلسه، سریع موافقت خود را اعلام کردم و بله گفتم.

* اولین گردش من و محمد

مرسوم بود که زوج‌های انقلابی در دوران نامزدی و عقد، بیشتر به اماکن مذهبی، نماز جمعه و مراسم دعا می‌رفتند، ما هم اولین جایی که با هم رفتیم نماز جمعه بود. محمد در مسیر بازگشت از نماز جمعه، خیلی از روحیات و مرام حضرت زینب(س) برای من صحبت کرد و از صبر وتحمل حضرت زینب (س) در مقابل تهمت‌ها و توهین‌های آل یزید و آل زیاد، برای من سخن گفت و خیلی روی صراحت لهجه و استدلال قوی آن حضرت در مقابل دشمنان تأکید داشت. او می‌گفت: « اگر حضرت زینب نبود، کربلا در همان کربلا می‌ماند. این حضرت زینب(س) بود که پیام عاشورا را تا عمق کاخ‌های کوفه و شام برد خط اسلام واقعی را از اسلام بدلی جدا کرد. ایشان با استدلال قوی و لهجه صریح خود دشمن را در مقر حکومت و قدرتش منکوب و سرکوب کرد و یزید و موالیانش را وادار به عذر خواهی کرد و قیام امام حسین(ع) را از نظر فکری به پیروزی رساند».

 

محمد از همان ابتدا، مسیر شهادت و حسینی شدن را انتخاب کرده بود؛ از همین رو، لازم می‌دید که من هم به عنوان همسرش، مرام و مسلک حضرت زینب کبری (س) را پیشه و الگوی خود قرار دهم.

 

 

همسر شهید ملکی بر سر مزار

 

 آن زمان زیاد ملتفت مفهوم حرف‌های او نمی‌شدم، ولی وقتی خبر شهادتش را برای من آوردند، متوجه منظورش شدم.

ادامه مطلب
یک شنبه 27 مرداد 1392  - 8:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 25

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5824178
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی