به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

 بیست سال از جنگ گذشته است. جنگی که شهید چمران می‌گوید وقتی شیپور آن نواخته می‌شود، مرد از نامرد مشخص می‌شود.

 

درچنان روزگاری است که مردان شناخته می‌شوند. اگرچه سخت است ازمردانی باشی که یگانه روزگار خود بوده‌اند، اما هنوز با همان اعتقاد و روحیه بودن و بدون ادعا یا سروصدایی در گوشه‌ای دنج و خلوت با یاد و خاطرات گذشته خود روزگار گذراندن، شیوه همان مردان است. سید رحیم میرکریمی رزمنده گردان مسلم ابن عقیل(ع) از همان دسته مردان بی مدعاست.

 

کربلای چهار در گردان علی‌بن ابی‌طالب(ع) بودم به فرماندهی نقی صلبی با برادر عزیزشان که هر دو در این عملیات به شهادت رسیدند. پس از آموزش‌ها شبی به ما گفتند سوار مایلر‌ها شویم. آن شب آن‌قدر ما را در نخلستان‌ها چرخاندند تا صبح وارد خرمشهر شدیم. ترافیک بسیار سنگینی بود. شب عملیات هم می‌خواستیم وارد نهر عرایض شویم؛ ابتدا باید برای سوار شدن به قایق وارد نهرها می‌شدیم و حدودا هر ده نفر وارد قایق می‌شدیم.

 

اروند شرایطی خاص دارد، با آن سرعت، وقتی در نیمه شب به بدنه قایق می‌خورد با آن هول و ولا، چشم انسان از کاسه بیرون می‌زند. وحشتی که موج آب ایجاد می‌کند، خود، چیز دیگری است. وقتی اوایل شب در حال سوار شدن به قایق بودیم تمام منطقه با منورها روشن بود؛ کاملا معلوم بود که دشمن در حال رصد ماست؛ یعنی لو رفته‌ایم.

 

وارد قایق شدن ما باعث شد تا آتش تهیه عراق آسیب کمتری به رزمندگان بزند. چون خمپاره‌ها به آب می‌رفتند و کمتر ما را در معرض ترکش قرار می‌دادند. پیش از ما غواصان برای شکستن خط مقدم عمل کردند. غواصان ما حرکت کردند، ولی وقتی ما حرکت کردیم، هنوز به سمت قایق‌های ما آرپی‌جی می‌خورد؛ هنوز خط اول شکسته نشده بود. بچه‌ها داخل آب می‌‌ریختند. توی قایق ما همه بچه‌های میرکریم، سبزه مشهد بودند.

 

محمدرضا کرم‌نژاد، محمدرضا دیانی، مهدی پهلوان، مرحوم غلام‌پور و جمعی دیگر. خط کاملاً شکسته نشده بود. عراقی‌ها به سمت ما شلیک می‌کردند. هفتاد ـ هشتاد تا قایق در آن شب نخلستان، موج و اروند پر سرعت. یک آرپی‌جی به جلوی قایق‌ ما اصابت کرد، اما کمانه کرد. بالاخره رسیدیم به آن‌سوی اروند، ولی نه در جای برنامه‌ریزی شده. مجبور شدیم پیاده شویم. وقتی از قایق پایین پریدیم، تا گردن داخل آب یخ اروند افتادیم که پر از تله‌های از پیش طراحی شده بود و خورشیدی‌هایی که حدود دو برابر قدّ ما بود.

 

مسیری را طی کردیم تا به جایی رسیدیم که معبر بود و طراحی شده بود برای رسیدن ما. باید از پلی رد می‌شدیم و به ام‌الرصاص و سپس به ام‌الباوی می‌رسیدیم. وقتی وارد شدیم، عراقی‌ها اندکی عقب نشینی کردند. آنها در ام‌الباوی موضع گرفتند؛ در سنگرهای تو در تو و نی‌زار. از همه طرف تیر می‌آمد. نزدیکی‌‌های پل که رسیدیم، دیگر پل شبیه قتلگاه ما شده بود. چارلول‌های آن طرف پل، آدم را نصف می‌کرد. من و جمال دادور ایستاده بودیم. جمال جلوی من تیرخورد. نشست و گفت سوختم. بدنش شروع به خونریزی کرد. می‌‌خواستم جمال را بیاورم عقب، او خون‌ریزی داشت و مجبور بودیم بعضی‌ جاها چهار دست و پا حرکت کنیم. رسیدیم به کانال. آن‌جا می‌توانستم زیربغل جمال را بگیرم. برخی دوستان را دیدیم. امیدوار شدیم که جمال را می‌توانیم عقب ببریم. من و محمدرضا دیانی کنار جمال بودیم. جمال کاملا سفید شده بود و می‌گفت دیگر نمی‌تواند. با اصرار آوردیمش. در همین حال گلوله‌ای به کتف محمدرضا دیانی خورد. مجبور شدیم بیاییم توی جاده که در معرض تیر مستقیم بود. مدام آیه «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و...» را می‌خواندیم تا رسیدیم به قایق‌های در حال عقب نشینی. جمال را سوار کردم، اما قایق چپ شد. جمال افتاد توی آب. جمال که رفت، قایق بعدی را خواستم سوار شوم، انتهای آرپی‌جی رزمنده‌ای خورد توی صورت من و دندان‌های جلوی من را شکست و تمام صورت من را خونی کرد... اما سرانجام به این سوی اروند رسیدیم.

 

مدتی گذشت و من بهبودی یافتم، دیگر حالا اواخر جنگ است. عراق مشخص می‌کرد که در کدام منطقه عملیات دارد. چون بسیار ناجوانمردانه عمل می‌کرد. کاملا منطقه را شیمیایی می‌زد و بعد عملیات را شروع می‌کرد. به ما گفتند فردا صبح عراق عملیات می‌کند، ولی ما جدی نگرفته بودیم. خاطرم هست وقتی وارد پست نگهبانی‌ام شدم دیدم از زمین و آسمان و آب مقابل من آتش می‌بارد. یکسره تمام زمین آتشی شد بسیار وحشتناک. خودمان را فرو کردیم توی سنگر. امکان تکان خوردن نداشتیم. یک لحظه عقبه خودمان را نگاه کردم. هیچ توپخانه‌ای عمل نمی‌کرد. فقط یک کاتیوشا در حال کارکردن بود. عراق با شیمیایی تمام عقبه را زده بود. هوا در حال روشن شدن بود. روش عراق این بود که هیچ وقت شب عمل نمی‌کرد. هوا که روشن شد حاج‌تقی ایزد آمد تا بچه‌ها را آرایش بدهد. البته توی آتش تهیه اولیه ما تلفات خاصی نداشتیم. من با مسوولیت آرپی‌جی زن به سنگر دیگری رفتم. عماد دادور، تیربارچی بود. حسن کریمی هم کمکش بود. مجتبی پهلوان، آرپی‌جی زن بود. همه آرایش گرفتیم. عراقی‌ها به سمت ما حرکت کردند. قایقی با حالت شلیک به سمت ما آمد. من چند تا آرپی‌جی زدم که بهش اصابت نکرد. قایق رسید به بیست‌متری ما. چند نفری جمع شدیم و شروع کردیم به نارنجک‌انداختن. آنها هم همین‌طور. عاقبت توانستیم آنها را از پا در بیاوریم. یک قایق دیگر روی آب معلق مانده بود و قایقی دیگر در سمت مجتبی پهلوان بود که مجتبی توانست با آرپی‌جی آن را بزند. بالاخره قایق دیگری که روی آب بود را زدم. یک سرباز عراقی در آن بود و پرید توی آب. سرباز عراقی شروع به شنا کردن به سمت ما کرد. بچه‌ها شروع به شلیک به سمت او کردند. من داد زدم که بچه‌ها به سمت او شلیک نکنند. او کنار آب رسید و من او را گرفتم و با او روبوسی کردم. او اسیر شده بود و با اسیر باید روشی ملاطفت آمیز داشت. در همین حال که درگیری به اوج خود رسیده بود، تقی ایزد گروه ضربت درست کرد و آمد نیروها را انتخاب کرد. ما در جاده‌ای شروع به رفتن کردیم. سه‌ ـ چهار نفر را دیدیم که به سمت ما می‌آمدند. بلندگویی در دستشان بود و پرچم عراق. اول فکر کردیم ایرانی هستند، آنها هم شاید فکر کردند ما عراقی هستیم. وقتی در فاصله چند متری رسیدیم، یک لحظه آنها نشستند روی زمین. کپ کردند. حاج تقی در یک لحظه با کلت کمری به سر یکی از آنها شلیک کرد. همه شروع به شلیک کردیم، زمینگیر شدند و از آنها گذشتیم. جلوتر دیدیم عراق مثل مور و ملخ در حال آوردن نیرو است. حاج تقی دستور عقب نشینی گردان را داد و ما از سه‌راهی که نگه داشته بودیم، شروع به عقب نشینی کردیم. دویدیم. عراق دائم آتش تهیه می‌ریخت. نزدیکی‌های لشکر که رسیدیم با اصابت کاتیوشایی زخمی‌شدم. حجت کریمی‌شهید شد و علی‌رضا کریمی‌هم مجروح شد.

ادامه مطلب
سه شنبه 23 آبان 1391  - 7:14 AM

 

محمود از شنیدن کلمه کافه خنده‌اش گرفت. من هم خندیدم رو کرد به من گفت: ببین چناری آخر عمری کافه هم شدیم.

خبرگزاری فارس: شما برادر کافه ای؟

 

 شهید محمود کاوه به سال 1340 در مشهد متولد شد. محمود با شروع جنگ عازم جبهه شده و در یازدهم شهریور 1365 این سردار شجاع اسلام در عملیات کربلای2 بر بلندای قله 2519 حاج عمران به شهادت رسید. آنچه می خوانید روایتی است از لحظه شهادت محمود کاوه به نقل از همرزم ایشان علی چناری.

 

*ساعت حول و حوش سه و چهار بعدازظهر بود، روز اول عملیات کربلای دو به قول معروف هنوز، عرق تنمان خشک نشده بود که مجید ایافت آمد دم سنگر اطلاعات عملیات و گفت: ‌بچه‌ها امشب باید دوباره بزنیم به خط.

این خط، قله 2519 بود، رو حساب این که دیشب کار در آن جا حسابی گره خورده بود، صدای اعتراض همه بلند شد، ایافت گفت: این دستوره فرمانده لشکره؛ سفارش کرده همه‌تون همین الان برین قرارگاه.

بچه‌ها می‌خواستند باز هم از مشکلات حمله به آن قله بگویند که ایافت امان نداد و گفت:‌ این حرف‌ها رو می‌تونین به خود آقا محمود بگین.

بدون معطلی با شش هفت نفر از بچه‌های واحد راه افتادیم طرف قرارگاه تاکتیکی، غیر از ما نیروهای دیگری هم از طرح و عملیات، تخریب و مخابرات آمده بودند. به محض ورود ما، کاوه جلسه را شروع کرد. وقتی دیدم در بحث حمله امشب کاملا جدی است، به عنوان نیرویی از نیروهای اطلاعات که دیشب با گردان‌ها تا پای کار رفته و قبل از آن هم منطقه را دقیق شناسایی کرده بودم، یک کمی در مخالفت با این اقدام چیزهایی گفتم بقیه بچه‌ها هم هر کدام چیزهایی گفتند. یکی می‌گفت: شکستن این خط خیلی سخته، دیگری می‌گفت: محور قفل شده، اصلا امکانش نیست بتونیم خطشون را بشکنیم؛ خصوصا امشب که آماده‌تر هم هستن.

تمام این‌ حرف‌ها درست بود و شک نداشتیم که همه راهکارها قفل شده‌اند.

کاوه سرش را انداخته بود پائین و با یک حال و هوای خاصی به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌کرد. وقتی همه ساکت شدند، سربلند کرد و گفت: «من دیشب از پشت بی‌سیم تمام حرف‌هاتون رو می‌شنیدم و کاملا در جریان هستم. سختی کار را هم می‌دونم، 2519 هم می‌شناسم ولی با همه این حرف‌ها آقای شمخانی دستور داده که حتما باید دوباره بزنیم به خط.»

سکوت کرد و چند لحظه‌ای به نقطه خیره شد. با حالت متفکرانه‌ای ادامه داد: برای همین هم چون راه‌کار دیگری نمی‌توانیم شناسایی کنیم، باید از همان محورهای دیشب عمل کنیم. هر کسی به دیگری نگاه معنی‌داری می‌کرد و بعضی در گوش هم چیزهایی می‌گفتند از نظر بیشتر بچه‌هایی که تو جلسه بودند این کار غیر منطقی به نظر می‌آمد.

کاوه گفت: وقتی فرمانده دستور می‌ده که کاری انجام بشه، باید بشه؛ اگر با دلیل و منطق قبول کرد و قانع شد که خوب، اگر هم قبول نکرد باز باید دستورش اجرا بشه بعد هم گفت: حالا بروید آماده بشید.

آخر جلسه حرفی زد که دل همه را لرزاند. گفت:‌ خودم هم امشب همراهتون می‌آم.

همه می‌دانستند کاوه کسی نیست که شب عملیات را تو قرارگاه بماند و راضی بشود نیروهایش زیر آتش باشند. گرچه قرارگاهی که زیر نظر او زده بودند، با خط فاصله‌ای نداشت و با انفجار اولین خمپاره، آنها هم به نوعی به فیض می‌رسیدند، ولی آن بزرگوار به همین هم راضی نبود.

جلسه در حالی تمام شد که همه با آمدن او مخالفت می‌کردند. آن شب در آن جلسه یکی دو نکته خوب دستگیرم شد، محمود با وجود آنکه با ادامه عملیات مخالف بود، اما از طرفی، به دو دلیل از آن دفاع می‌کرد. دلیل اول اطاعت از مافوق بود و دلیل دوم به عواطف و احساسات پاک و شفاف او برمی‌گشت، چرا که دلش پیش جنازه‌ شهدایی بود که دیشب در مسیر ارتفاعات 2519 جا مانده بودند و او امید داشت که شاید با تکرار عملیات بتواند خون آنها را به حسب ظاهری به ثمر برساند.

به هرحال با وجود به سختی کار و پیچیدگی منطقه آشنا بود، چرا که هم عملیات والفجر 1 و 2 را تو این منطقه انجام داده، و هم تک حاج عمران را دفع کرده بود. بنابراین نیازی نبود که کسی بخواهد برای او از سختی کار و هوشیاری دشمن حرفی به میان آورد.

از نیروهای اطلاعات و عملیات، در آن محوری که کاوه شخصا می‌خواست آن جا برود، فقط من مانده بودم و نخعی، بقیه‌شان یا شهید شده بودند یا مجروح، رو همین حساب سریع افتادم دنبال جمع و جور کردن اسلحه و تجهیزات و خصوصا جفت و جور کردن دوربین دید در شب که خیلی به کارمان می‌آمد. چند تا دوربینی را که سراغ داشتم، وقتی امتحان کردم، دیدم خرابند سالم‌هایش دست همان بچه‌هایی بود که شهید و مجروح شده بودند. یکی رفت دوربین بچه‌های تخریب را آورد. وقتی نگاهش کردم، با یک دنیا حرص گفتم: «بخشکی شانس! اینم خرابه»

خلاصه اینکه به هر دری زدم تا دوربین سالم پیدا کنم، موفق نشدم، بیشتر از آن هم نمی‌شد معطل دوربین ماند. کاوه وقتی دید تو آن فرصت کم دستمان به جایی نمی‌رسد گفت: راه می‌افتیم.

و راه افتادیم. همه کارها را سپرد دست منصوری که معاونش بود. طوری که بعدها شنیدم، چند تا از بچه‌ها خواسته بوند مانع رفتنش بشوند اما کاری از پیش نبرده بودند. گفته بود: کسی نمی‌توانه جلو قضا و قدر الهی رو بگیره.

آن شب قبل از حرکت، بچه‌ها حرف و حدیث‌های زیادی راجع به کاوه و اخلاقش در حین کار می‌گفتند: با کاوه که هستی مواظف باش، چون این طور وقت‌ها اصلا شوخی‌بردار نیست، فقط دستوراتش را اجرا کن و هیچ جر و بحثی هم نداشته باش.

البته خودم هم توجیه بودم که اقتدار فرماندهی ایجاب می‌کند، در آن شرایط برخوردهای جدی‌تری داشته باشد و با قاطعیت بیشتری کار را دنبال کند. در واقع آن عملیات اولین عملیاتی بود که با کاوه می‌رفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. اما دلهره این را هم داشتم که نکند در حضور او دست از پا خطا کنم.

نیروهای سه گردان امام حسن، امام حسین و اما سجاد(ع) در یک ستون طولانی پشت سر هم حرکت می‌کردند. از کنارشان که می‌گذشتیم تا چشمشان به کاوه می‌افتاد با یک شور و حال خاصی به او سلام می‌کردند و احوالش را می‌پرسیدند. کاوه هم پرشورتر و با محبت‌تر از آنها جوابشان را می‌داد. از کنار همه آنها گذشتیم و رسیدیم ابتدای ستون هوا چنان تاریک بود که چشم چشم را نمی‌دید. فقط هر وقت عراق منور می‌زد، می‌شد مقداری از راه را تشخیص داد. اما این جبران نبودن دوربین دید در شب را نمی‌کرد. به همین خاطر من، جلوتر از ستون حرکت می‌کردم تا مبادا راه را گم کنیم.

مقداری که رفتیم، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: نیروهایی که ته ستون بودن، عقب موندن و از ما خواست تا کمی یواشتر برویم که آنها هم برسند. کاوه دستی به شانه من زد و گفت:‌ برو سر سامان به ستون بده و زود برگرد.

خودش هم همانجا نشست، بدون معطلی تمام مسیری را که آمده بودیم، برگشتم.

حدود نیم ساعت طول کشید تا همه نیروها جمع و جور شدند. ولی در عین حال به خاطر خستگی زیاد آنها و دقت کافی نداشتنشان، نمی‌شد جلو پراکندگی آنها را گرفت. دوباره خودم را رساندم به کاوه و موضوع را به او گفتم و گفتم: با این وضعیت نمی‌توانیم به خط بزنیم حتما وقت کم می‌آوریم.

در آن لحظه‌ها گمانم شب از نیمه گذشته بود، محمود پرسید: نظر شما چیه؟ می‌گی چی کار کنیم؟

گفتم: اگه هر گردان از تو یک معبر بره شاید بهتر باشه.

 

گفت: نه باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار.

 

من که از این طرف به خودم جرات نمی‌دادم رو حرف او حرفی بزنم از طرفی هم به فکر معادلات و محاسباتی نظامی بودم. برای همین با یک دنیا نگرانی گفتم: سر و صدای این همه نیرو دشمن را متوجه ما می‌کنه. اگه از سه محور بریم بهتره.

 

کاوه انگار حال و هوای مرا کاملا درک می‌کرد. دستی زد به پشتم و با یک لحن آرام و خونسردانه‌ای گفت:‌ نگران نباش چناری اگر یک کم توسل و توکل داشته باشیم انشاءالله هم گوش‌های دشمن کر می‌شه هم اینکه به موقع می‌رسیم. شاید برای بیشتر کردن آرامش من حرف معنی دار دیگر هم زد گفت: اگه ما درست به وظیفه مون عمل کنیم خدا هم فرشته‌هاش رو می‌فرسته کمکمون اون وقت همه این نیروها یک جا جمع می‌شن و به موقع هم می‌رسیم.

 

انگار تازه به خودم آمده و از خواب غفلت بیدار شده بودم از حرف‌های چند لحظه پیشم احساس شرمندگی می‌کردم. حرف‌هایش با آن چیزهای که بچه‌ها ازش تو عملیات و شب حمله می‌گفتند زمین تا آسمان فرق داشت اصلا معلوم بود روحیه و رفتارش با همیشه‌اش فرق دارد. بعداز این گفت‌وگوی کوتاه حال من هم از این رو به آن رو برگشت با اطمینان خاصی همراه او و بقیه راه افتادم تا اینکه رسیدیم به محلی که دیشب تیربارچی عراقی تیر بارش را قفل کرده بود آنجا و چنان یکریز و پی در پی شلیک می‌کرد که هیچ کس نمی‌توانست از جا تکان بخورد. به کاوه گفتم: ما دیشب تا اینجا آمدیم همون سنگر تیربار رو بسته بود و حسابی اذیت‌مون می‌کرد.

 

کاوه با دقت جوانب کار را بررسی کرد و بعد گفت: باید جلوتر بریم تا از نزدیک اونجا رو ببینیم.

 

صخره‌ای همان نزدیک سنگر تیربار وجود داشت که اگر از آن سمت می‌کشیدیم بالا شاید می‌توانستیم کاری بکنیم. کاوه تصمیم گرفت از طریق همان راه که تنها راه هم بود برای خفه کردن تیربار استفاده کند. دویست سیصد متر بیشتر باهاش فاصله نداشتم. همراه محمود دو سه نفر دیگر از بچه‌های تخریب و عملیات یک نفس کشیدیم بالا. همانطور که داشتیم می‌رفتیم بالا یکدفعه دیدم محمود ایستاد جلو پایش چشمم افتاد به پیرمردی که مجروح شده و معلوم بود از دیشب همانجا افتاده است. کمی که دقت کردم فهمیدم خون زیادی ازش رفته و رمق چندانی ندارد. کاوه خیلی گرم و با احساس احوالش را پرسید و گفت: پدر جان منو می‌شناسی؟

 

پیرمرد با خنده گفت: بله شما برادر کافه‌ای؟

 

محمود از شنیدن کلمه کافه خنده‌اش گرفت. من هم خندیدم رو کرد به من گفت: ببین چناری آخر عمری کافه هم شدیم.

 

گویی از روحیه بالای پیرمرد انرژی مضاعفی گرفته بود. با همان حالت خنده دستی بر سر او کشید و گفت: پدر جان ما می‌ریم بالا انشاءالله برمی‌گردیم تو رو هم با خودمون می‌بریم نگران نباش.

 

از او خداحافظی کردیم و این بار آنقدر جلو رفتیم تا درست رسیدیم زیر سنگر تیربار و همان جا نشستیم. بدون شک آنها حاضر و آماده و به انتظار ما نشسته بودند. با صدای آهسته دم گوش محمود گفتم: باید این کالیبر را خاموش کنیم و نیروها را از دو طرف آرایش بدهیم و بعد بزنیم به خط.

 

محمود هم به همان شیوه من خیلی آهسته و معنی‌دار پرسید: خوب دیگه باید چیکار کنیم؟ گفتم: بیشتر از این به ذهنم نمی‌رسه.

 

راستش حسابی مستاصل و درمانده شده بودم. کاوه باز به حرف آمد و گفت: یک راه دیگر هم هست که باید انجام بدهیم. گفتم: چه کاری؟

 

گفت: توسل اگه توسل نکنیم همه اینها که گفتی راه به جایی نمی‌بره.

 

بازم این من بودم که گرفتار غفلت شده بودم.

 

به هر حال آن شب ساعت حول وحوش دو سه نیمه شب شد و ما هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودیم تا روشن شدن هوا چیزی نمانده بود. نهایتا قرار شد از همانجا بزنیم به خط. حالا باید بر می‌گشتیم و نیروها را می‌آوردیم. شش دانگ حواسم به اطراف بود که یهو صدای صوت خمپاره‌ای آمد و بعد صدای انفجار و ناگهان همه چیز ریخت به هم از شدت انفجار حدس زدم گلوله باید خورده باشد چند قدمی‌مان با این که این انفجارها در جبهه یک چیز طبیعی بود ولی نمی‌دانم چرا گرفتار دلهره تشویش شدم. بیشتر نگران کاوه بودم تا بقیه. سر که بلند کردم دیدم کاوه به پهلو روی زمین دراز کش شده اما زود یادم آمد که تا به حال از کسی نشنیدم او با صوت خمپاره و یا تبر قناسه حتی سر خم کند چه رسد به اینکه بخوابد روی زمین ولی وقتی که خوب دقت کردم دیدم خون مثل فواره از بینی‌اش می‌زند بیرون کم مانده بود سکته کنم.

 

وحشت زده سرش را بلند کردم و گذاشتم روی زانویم. از خیسی دستم فهمیدم که ترکش به پشت سرش خورده به زودی متوجه شدم که ترکش دیگری هم رون شقیقه‌ راستش خورده است. درست همان جایی که دو سه ماه پیش هم تو تک حاج عمران ترکش خورده بود. چیزی نگذشت که تمام پیراهن نظامی‌اش غرق خون شد. خواستم یکی از بچه‌ها را بفرستم دنبال امدادگر که دیدم آخرین نفسش را کشید. معبودی که سال‌ها محمود تلاش می‌کرد و به عشقش نفس می‌کشید و دنبال لقایش بود به همین راحتی او را طلبیده بود و حالا آرامش چهره‌اش را نشان می‌داد که گویی از این وصال راضی و خشنوداست.

 

با این که یقین داشتم به پرواز او ولی تو آن شرایط حاد به تنها چیزی که نمی‌خواستم فکر کنم واقعیت بود. دلهره شدیدی تمام وجودم را فرا گرفته بود بچه‌های دیگر هم حال و روز بهتری از من نداشتند.

 

در آن لحظات حس و حالی بهم دست داد که هیچ وقت نتوانسته‌ام آن را توصیف کنم. فقط می‌دانم بعد از شهادت محمود اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به بچه‌ها بگویم آن جنازه مطهر را کمی ببرند عقب‌تر. با تاکید بهشان گفتم: فقط مواظب باشین بچه‌ها از این جریان بویی نبرند والا ادامه کار مشکل می‌شه.

 

هنوز مشخص نبود که آیا به قیمت خود محمود عملیات لغو می‌شود یا همچنان بر انجام آن اصرار دارند به هر حال نیروها نباید می‌فهمیدند کاوه شهید شده مطمئنا اگر می‌فهمیدند دیگر باید قید عملیات را می‌زدیم. موقعی که بچه‌ها می‌خواستند جنازه محمود را بلند کنند و ببرند عقب چهره متبسم و نورانی‌اش را بوسیدم.

 

می‌دانستم بعد از این دیگر دستم به تابوتش هم نمی‌رسد چه رسد به آنکه بتوانم زیارتش کنم با حال واوضاع بهم ریخته‌ای که داشتم گوشی را از بی‌سیم چی گرفتم و به قرارگاه گفتم: محمود هم مثل قمی شد.

   

ادامه مطلب
یک شنبه 21 آبان 1391  - 7:34 AM

 

: ایشان به من گفتند توی این دنیا فقط یک دستگاه موتورسیکلت دارم که آن موقع یک موتور سنگین محسوب می‌شد و در واقعیت هم چیزی جز این نبود.

خبرگزاری فارس: تمام دارایی شهید طهرانی مقدم موقع ازدواج

 

 شهید حسن طهرانی مقدم در 21 آبان 1390 در ملارد کرج بر اثر انفجار به شهادت رسید. این خلاصه ترین و مختصرترین خبری بود که می‌شد از دانشمندی مانند حاج حسن مخابره کرد. صدای انفجار به حدی بود که تمام پایتخت را لرزاند. لرزشی که همه را از وجود پدر موشکی‌ای چون حاج حسن طهرانی مقدم آگاه کرد. 

 

Read More

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 6:29 PM

 

به علت وجود استراق سمع در خطوط ارتباطی بیسیم، فرمانده نیروهای عراقی در منطقه دستور خاموش کردن بیسیم‌ها را صادر کرده بود.

خبرگزاری فارس: عملیات با بیسیم‌های خاموش

 

 لشکر بدر از مردانی تشکیل شده بود که اگر چه عراقی بودند اما به رزمندگان اسلام و برادران ایرانی خود پیوسته تا مقابل ارتش بعثی صدام حسین بجنگند و کشورشان از ظلم این دیکتاتور خبیث نجات دهند.

 

برخی از نظامیان عراقی هم جدای از این لشکر خود به تنهایی از عراق فرار کرده و به ایران پناه می‌آوردند. آنچه می خوانید خاطرات سرهنگ ستاد احسان‌العلوی است که از جمله همین نظامیان محسوب می‌شود و خاطراتش را از عملیات محرم اینگونه تعریف می‌کند.

 

آغاز و سرانجام نبرد در هور

 

حادثه‌ای کوچک، قبل از عملیّات بدر رخ داد. طی این حادثه، نیروهای عراقی توانستند افرادی از گروه‌های گشتی شناسایی ایرانی را دستگیر کرده، برای کسب اطلاعات، به منطقه العزیز ببرند. پس از اسارت این افراد، عملیات بازجویی و شکنجه آغاز شد. بعد از بازجویی پی بردیم نیروهای ایرانی قصد اجرای عملیاتی در این محور را دارند. آنها قصد داشتند حمله گسترده و قریب‌الوقوعی انجام دهند. طی این حمله، محورهای اصلی عملیات یعنی منطقه عجیرده، البیضه، السوده، الکساره و محدوده شهر القرنه درگیر می‌شدند. در پی این اطلاعات، بر تعداد تیپ‌های خاص با مهمات ویژه افزوده شد. در یک محور، تیپ 4 و تیپ 5 و تیپ 68 به عنوان واحد‌های احتیاط جهت نیروهای فرماندهی شرق دجله در منطقه استقرار یافتند.

 

عملیات در ساعت 9 شب تاریخ 19/12/63 آغاز شد.

در ابتدای کار، حمله از دو جهت انجام شد؛ یکی از جنوب و یکی از شمال. مواضع دفاعی تیپ 429 در لسان عجیرده، خطی به طول13 کیلومتر را شامل می‌شد. این تیپ، نیروهای خود را به این شکل سازماندهی و مستقر نمود:

 

1_ گردان یکم در لسان عجیرده، به فرمانده سرهنگ فلسطینی، احمد.

2_ گردان یکم در لسان عجیرده، تا نزدیکی مقر تیپ در بیشه عجیرده، به فرماندهی سرهنگ حسین الیاسی.

3_ گردان سوم، سمت چپ بیشه عجیرده و منطقه الصخره و روستای البیضه و السوده، به فرمانده سرهنگ حسین.

4_ گروهان کماندویی، به فرماندهی سروان باسل عثمان بکر که تمام مناطق بیشه زار و جنگی سمت راست بیشه عجیرده را به اشغال خود در آورده بود.

 

اولین گلوله از سوی رزمندگان اسلام به سمت مقر تیپ 429 شلیک شد. این مقر که در بیشه عجیرده واقع بود، مورد هجوم قرار گرفت. سرهنگ ستاد نبیل عبدالقادر، معاون تیپ فرصت نیافت تا از مهلکه بگریزد و در همان خطوط مواصلاتی بین سنگرهای مستحم خودشان کشته شد. فرماندهان یگان توپخانه و فرمانده گروهان مقر _ سرگرد حسین صالح_ نیز به قتل رسیدند. نیروهای اسلام از همه طرف به سمت موضع گروهان کماندویی حرکت کردند و تمام مواضع دفاعی عراق را به تصرف خود در آوردند و پس از رسیدن به گروهان کماندویی، تعداد زیادی از سربازان این گروهان را کشتند و مجروح کردند. فرماندهان دسته‌های گروهان کماندویی زخمی شدند و بقیه نیروهای باقیمانده گروهان کماندویی هم مواضع خود را ترک کردند و به عقب گریختند.

 

در خطوط العماره نیز نیروهای جیش‌الشعبی مستقر بودند. با دیدن این اوضاع، آنها فرار را بر قرار ترجیح داده، مواضع خود را خالی گذاشتند.

نیروهای اسلام در همین موقع شروع به تعقیب و دنبال کردن سربازان عراقی نمودند. این تعقیب و گریز تا مواضع توپخانه ادامه داشت! یگان توپخانه 248 وابسته به نیروهای لشکر ریاست جمهوری، در نزدیکی پل العزیر مستقر بود. پس از اینکه یورش سریع و شدید رزمندگان صورت گرفت، تلفات و صدمات زیادی بر این یگان وارد شد و تجهیزات آنها منهدم شد!

محور دوم عملیات رزمندگان اسلام، منطقه الروطه در نزدیکی القرنه بود. یورش سریع رزمندگان اسلام، مواضع تیپ 84 و مواضع دفاعی جیش‌الشعبی عراق را کاملا منهدم کرد. نیروهای اسلام توانستند بر محور الروطه مسلط شوند و شهر القرنه از جانب رزمندگان اسلام مورد تهدید قرار گرفت و در تیررس توپخانه ایران واقع شد.

در محور سوم عملیات، هجوم رزمندگان اسلام به منطقه بیشه الصخره سبب شد تا در همان لحظات آغاز، فرمانده گردان، سرهنگ حسین التکریبی و معاونش کشته شوند. تنها گروهان سوم گردان به فرماندهی ستوان احمد ماضی توانست شب را در مواضع خود باقی بماند و مقاومت کند. این موقعیت ویژه، به دلیل در اختیار داشتن توپهای ضد هوایی بود. این توپها علیه نیروی پیاده ایران به کار گرفته شدند.

شب هنگام، تمام تماسهای بیسیم و ارتباطات موجود قطع گردید. به علت وجود استراق سمع در خطوط ارتباطی بیسیم، فرمانده نیروهای عراقی در منطقه دستور خاموش کردن بیسیم‌ها را صادر کرده بود.

شب بسیار تاریکی بود. ماه، پنهان بود و آسمان، صاف. تاریکی شدید، نیروی هوایی ما را مجبور کرد که منورهایی را در آسمان منطقه پخش کند. در زیر نور این منورها، فرار نیروهای گریزان عراقی دیده می‌شد.

سرهنگ علی حنتوش _ فرمانده گردان دوم نیروهای خاص _ می‌گفت: «اگر نیروهای ایران با این سرعت پیش بیایند، به زودی از العزیر رد شده، به العماره خواهند رسید.»

نیروهای پشتیبانی و احتیاط، آماده حرکت به مکانهای موردنظر شدند. آنها پس از طی مسافتی، ناگزیر به عقب‌نشینی شده، در مواضع اولیه خود مستقر شدند.

درگیری بسیار شدید بود و در طی همان شب، مقر گردان سوم تیپ 429 سقوط کرد. نیروهای ایرانی در خلال این ساعات، تسلط خود را بر بیشه عجیر‌ده و الصخره تثبیت کردند و منطقه البیضه را که تعدادی از نیروهای عراقی در آن مستقر بودند، زیر آتش قرار دادند.

حلقه محاصره بر ستوان احمد ماضی تنگتر شد. او ناچار شد خود و گروهانش را شناکنان به الکساره برساند.

آنها از همان محل با نیروهای خودی که هنوز در مق هور مستقر بودند، تماس گرفتند. نیروهای ایرانی از آنجا گذشته و آنها پشت سر مانده بودند. برای تیپ 429 تنها گردان یکم و دوم باقی ماندند.

نیروهای اسلام در آغاز عملیات، تعرضی به لسان عجیرده نکرده و اولین هدف آنها، انهدام مقر تیپ بود که در پنج دقیقه اول عملیات، به هدف خود رسیدند! پس از گذشت چهار روز، این دو گردان هنوز در حال مقاومت بودند. در حقیقت، از تمام جهات در محاصره بودند و قایقهای رزمندگان اسلام، از تمام جوانب بر آنان سیطره داشتند. در این اوضاع و احوال، تامین نیروها از لحاظ تسلیحات و سایر موارد بسیار سخت بود.

 

بنابراین، فرماندهی نیروهای شرق دجله دستور داد که نیازهای نیروهای در محاصره با هلی‌کوپتر ارسال شود. دو فروند هلی‌کوپتر با محموله‌های مذکور، به منطقه دو گردن رسیدند. یکی از دو خلبان به نام سروان سلام محمود که در هلی کوپتر اولی بود، چنین می‌گفت: «هنگامی که به آن مکان رسیدم، خیالات زیادی در ذهنم ایجاد شده بود و اینجا را مانند مثلث برمودا می‌دیدم و ترس و هراس زیادی بر من مستولی شده بود. همانگونه که نتیجه گذر هر کشتی از مثلث برمودا، محو آن از صحنه روزگار بود، من نیز منطقه لسان عجیر‌ده را اینگونه می‌دیدم. هر موشکی که بر ضد هلی‌کوپتر من شلیک می‌شد، تپش قلبم را تشدید می‌کرد. سعی کردم که محموله را برای سربازان پایین بفرستم؛ اما هر کاری کردم، نشد. زیرا زاویه نامناسبی برای فرو افتادن محموله توسط هلی‌کوپتر ایجاد شده بود.

سعی کردم که زاویه مطلوب را به وجود آورم؛ اما وضعیت موجود، مانع این امر می‌شد.

فرماندهی نیروهای شرق دجله به ما وعده داده بود که پس از رساندن محموله به گردانهای تحت محاصره، یک دستگاه آپارتمان و یک اتومبیل به ما پداش خواهد داد.

هر کسی چون ما دست به انجام چنین کار غیرممکنی می‌شد. محموله را به آب انداختیم؛ اما نیروهای اسلام که در کمیم ما بودند، محموله را گرفته، مانع رسیدن کالاهای مورد نیاز به گردانهای تحت محاصره شدند.»

سرهن حسین الیاسی، فرمانده گردان دوم، پس از آزادی از اسارت چنین می‌گفت: «مدتی را در آن حلقه محاصره مقاومت کرده، یک هواپیمای ایرانی را ساقط کردیم و خلبانهای آن را از مرگ حتمی نجات دادیم. سپس با مراقبت‌های ویژه و پانسمان، درمانشان کردیم. همین عمل انسانی باعث شد خلبانان با هواپیماهای جنگنده اسکادران خود تماس گرفته، از آنان خواستند که موضع ما را مورد هجوم قرار ندهند.»

او در مورد سختی‌ها و مرارت‌هایی که این حالات خاص ایجاد کرده بود، می‌گفت: «تمام آرزوی من شکسته شدن زنجیر محاصره بود. امیدوار بدون که این حلقه تحمیل شده بر ما از هر سو گسسته شود. عملیات چریکی و غافلگیرانه‌ای برای رفع این مشکل طراحی کردیم. با فرمانده سپاه تماس گرفتم و از او استمداد کردم.

درخواست کردم که یک نیروی زرهی وارد عمل نماید. بلافاصله یک گردان زرهی از تیپ 24 وارد عمل شد؛ اما تا نیروهای آن خود را به بیشه برسانند، کاملا منهدم شده، تلفات سنگینی دادند! فرمانده این تیپ نیز کشته شد!»

سرهنگ هشام صباح الفخری که تلاش می‌کرد خود را به عنوان یک فرمانده ورزیده و سرداری شجاع مطرح کند، سوار بر یکی از تانکها شده، به قصد کمکب ه یگان سوم زرهی، خودرابه مقر عجیرده رساند؛ اما آتش سنگین و موانع آتشین و ترسناک، او را در همان جا متوقف کرد.

بسیاری از تانکها نیز با همین آتش منهدم شند. هشام وقتی خود را از دو طرف در محاصره دید، مجبور به فرار شد. به عقب بازگشت؛ در حالی که سر و رویش خونین بود. می‌گفت: «مسئله‌ای نیست؛ ترکش هایی ریز و جزئی به من اصابت کرده است! ...»

سپس به من دستور داد: «فورا گردان را آماده کن.»

گردان ما در منطقه العزیر مستقر بود. این گردان، نیروی پشتیبانی در آماده‌باش محسوب می‌شد.

پنج روز گذشته بود. سلطه و سیطه رزمندگان اسلام، کماکان بر مواضع تصرف شده با قوت و قدرت ادامه داشت. جاده اصلی عماره، بصره و بغداد کاملا قطع شده بود.

نیروهای اسلام به هیچ عنوان نقطه‌ای را برای مانور خالی نگذاشته بودند! زرهپوش‌های ما به جلو عازم شدند؛ اما در آبهای رها شده منطقه به گل نشستند! خط اصلی و سد محکم و طولانی ما به دست آنها افتاده بود! آنها آب را در مناطقی که می‌خواستند، رها می‌کردند! منطقه به هیچ وجه مناسب حرکت تانک و زرهپوش نبود! ارتش عراق با تمام توان خود سعی در احداث و باز کردن راهی مناسب برای عبور از میان منطقه پر آب داشت. ضد حمله‌های عراق آغاز شده بود؛ اما منطقه‌، اجازه فعالیت وسیعی نمی‌داد. فرماندهی کل سعی داشت که العزیر و اطراف القرنه و جاده عمومی را باز پس گیرد؛ از این رو در عملیات تهاجمی خود، به جای استفاده از نیروهای پیاده، از موشک و توپخانه و خمپاره انداز و آر‌پی‌جی در سطحی بسیار وسیع استفاده کرد.

 

اسلحه شیمیایی نیز در آنجا به شکلی گسترده مورد استفاده قرار گرفت! این طرح و نقشه، از سوی عبدالجبار شنشل، وزیر امور نظامی پیشنهاد و طراحی شده بود. آتش و دود، سراسر منطقه را پوشانده بود. قایقهای جنگی ایران نیز منطقه عملیات را زیر آتش خود قرار داده بودند. مشکلی که در پیش رو داشتیم، این بود که منطقه عملیاتی بین دو طرف بسیار نزدیک بود و قدرت هرگونه مانوری از ما گرفته شده بود.

اولین تپپی که در عملیات ضد حمله شرکت کرد، تیپ 68 نیروهای مخصوص بود که در همان مسیر مشخص پیشروی کرد و به نزدیکی منطقه الواویه رسید. درگیری بسیار سختی صورت پذیرفت و فرماندهان گردانها کشته شدند. فرمانده تیپ نیز در این عملیات مجروح کردید و در نبردی دیگر به هلاکت رسید.

هیچ کس نمی‌تواند شدت واقعی جریانات را نقل کند؛ زیرا قدرت رعب‌انگیز گلوله‌ها و رگبار آنها، با قلم و کاغذ قابل توصیف نیست! دوره‌ای بسیار سخت و سهمگین بود؛ که اگر کسی توان گریختن داشت، لحظه‌ای مکث نمی‌کرد و به هیچ قانونی پایبند نمی‌ماند. در واقع به آدم‌های پریشانی تبدیل شده بودیم که خارج از چارچوب قوانین بشری می‌اندیشند. سربازان بپچاره خود را با حکم اعدام به سوی سرنوشتی مرگبار می‌فرستادیم.

هنگام برخورد تیپ 68 نیروهای مخصوص با رزمندگان اسلام، نبرد شدید و غیرقابل تصوری در گرفت. ما فقط به خاطر بقا می‌جنگیدیم! بنابراین با هر وسیله ممکن سعی در حفظ حیات خود داشتیم. به هر قیمتی هم که تمام می‌شد، مهم نبود؛ حتی اگر این پیروزی، بدون روح و ارزش انسانی حاصل می‌شد. با حالی که ما داشتیم، این واقعیت چندان عجیب نبود و نیست. مهم این بود که فرماندهی کل عراق می‌خواهد به همپالگی‌های خود مژده پیروزی دهد...

در بدترین شرایط و سخت‌ترین موقعیت‌ها قرار گرفته بودیم. شدت درگیری آنقدر زیاد بود که ماهواره‌ها تصاویر زنده‌ای از عملیات بدر را به روی آنتن‌ها فرستادند و جهان، گوشه‌ای از حقیقت صلابت و پایمردی رزمندگان اسلام را مشاهده کرد. حرفهای زیادی در این باره گفته شد. مثلا: «برای ما یقین حاصل گشت که عراق در حال خورده شدن و از بین رفتن است.» و باز گفته شد: «تصویر مجاهدان پیکارگر راه خدا ما را شگفت‌زده کرد. این دلاورمردان مسلمان ایرانی، نمونه‌هایی از یاران امام حسین را ارائه داده، در قلب ماهواره‌ها، شکل حرکت حسینی را به جهانیان نمایاندند.»

گرمای شدید و آفتاب داغ، مزاحمت زیادی ایجاد کرده بود. بعضی از سربازان، در گوشی، سخنانی رد و بدل می‌کردند. معلوم بود که اینها تصمیم به گریز از میدان جنگ گرفته‌اند. فرماندهی متوجه موضوع شده بود. آنها جوخه‌ای برای مبارزه از فراریان تشکیل دادند و با شیوه‌های رعب‌آور و هراس انگیز و حلق‌آویز کردن برخی از فراریان توانستند مانع خالی شدن و از هم پاشیده شدن مواضع دفاعی خود شوند.

کشته‌ها و مجروحان از یک سو و خودروها و تانکهای منهدم شده از سوی دیگر روی زمین مانده بودند.

جنگنده‌های آسمانی با موشک و بمب از همه طرف حمله می‌کردند. فریادهای کمک‌خواهی سربازان، در حال دست و پا زدن و جان دادن، به گوش می‌رسید. بدتر از آن، صدای بلند‌گوهای گروه توجیه سیاسی بود که با پخش سرودها و آوازهای حماسی، جو تهوع‌آوری ایجاد کرده بود.

من در این اوضاع، بی‌هدف، به هر طرف می‌دویدم. فقط از خدا می‌خواستم که مرا از آسیب‌ها محافظت کند. در ساعت 10 صبح همان روز، فرمانده لشکر پنجم، سرهنگ ستاد الحیالی با من تماس گرفت و از من خواست که گردان را از لحاظ کمیت و تعداد نفرات تکمیل و سازماندهی کنم. فرماندهان گروهانها، از افسران ورزیده و برجسته‌ای انتخاب شده بودند. سروان صباح‌العلی، فرمانده گروهان یکم؛ سروان فواد کاطع، فرمانده گروهان دوم و سروان عبدالستار فارسی، فرمانده گروهان سوم، بنا به درخواست سرهنگ هشام صباح الفخری _ فرمانده سپاه چهارم_ از مدیریت آموزش نظامی عراق اعزام شده بودند.

این سه گروهان، از نیروهای ویژه تشکیل شده بودند.

حرکت گردان با همراهی یک گروهان تانک از توابع لشکر پنجم صورت گرفت. در واقع یک گروهان تانک به اضافه گردان پیاده برای یک عملیات هجومی مهیا شد.

در مسیر راه اصلی العزیر به بیشه عجیرده به پیشروی ادامه دادیم. این راه، تحت نظر نیروهای کمین قوای اسلام بود. توپخانه ایرانف نقطه به نقطه آن را ثبت تیر کرده بود و هر موقع که اراده می‌کردند، با گراهای مشخص و ثبت شده، خط آتشی جهنمی بر سر عراقی‌ها می‌کشیدند. به همین علت، حرکت ما در زیر گلوله‌های آتشینی که در اطراف ما بر جاده مذکور به زمین می‌آمد، بسیار مشکل بود. در پناهگاه‌های بین راه توقف کردیم. تانکها را به سختی در سنگرها قرار دادیم. پس از توقفی کوتاه، به حرکت خود ادامه دادیم. به نقطه‌ای در نزدیکی نیروهای ایرانی رسیدیم. نبردی نزدیک صورت گرفت.

هنگامی که به آن لحظات می‌اندیشم، نمی‌دانم که چگونه آن ماجراها را توصیف کنم و چه بنویسم! رزمندگان جان بر کف سپاه اسلام با ار‌پی جی 7 به شکار تانکهای ما آمدند و ظرف چند ثانیه، مواضع تجمعی ما را ویران کردند. سلاح‌های آر‌پی‌جی مثل کمربندهای آتشین،

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 6:28 PM

 

  با شروع اعزام‌ها در یک روز مناسب کتاب‌های درسی‌ام را به یکی از دوستانم دادم و سفارش کردم که دو روز دیگر کتاب‌ها را در خانه‌مان ببر و به خانواده‌ام بگو ابراهیم رفته اردو.

خبرگزاری فارس: یکی یک دانه‌ای که به گردان آرپی‌جی‌زن‌ها پیوست

 

 در دوران دفاع مقدس نیروهای ما بر خلاف نیروهای عراق که با میل باطنی به جبهه نمی‌رفتند، سعی می‌کردند با روش‌های مختلف خود را در این کارزار الهی سهیم کنند. «ابراهیم بیاتی اشکفتکی» از رزمندگان لشگر 44 حضرت قمر بنی‌هاشم (ع) استان چهارمحال و بختیاری خاطره‌ایی از نحوه اعزام خود در وبلاگ این لشکر بیان کرده است.  

بزرگترین آرزوی من حضور در جبهه، دفاع از میهن و شهادت در راه خدا بود، اما به هر دری که می‌زدم با شنیدن این جمله تکراری که "کم سن و سال و کوچک اندامی" تمام نقشه‌هایم برای اعزام نقش بر آب می‌شد و حتی تغییر تاریخ تولد شناسنامه از سال 48 به سال 45 هم بی‌اثر بود. تا اینکه همزمان ‌اعزام سراسری یکصد هزار نفری سپاهیان محمد(ص) دری از غیب بر روی من باز شد.

آن زمان من در دبیرستان سید جمال‌الدین شهرکرد تحصیل می‌کردم و پدر و مادرم به شدت مواظب بودند که از دستشان فرار نکنم و به جبهه بروم. دو محل اعزام نیرو در شهرکرد وجود داشت؛ یکی ورزشگاه انقلاب و دیگری مسجد آذری (محل موزه دفاع مقدس فعلی).

با شروع اعزام‌ها در یک روز مناسب، کتاب‌های درسی‌ام را به یکی از دوستانم به نام "سعید بیاتی" دادم و سفارش کردم که دو روز دیگر کتاب‌ها را در خانمان ببر و به خانواده‌ام بگو ابراهیم رفته اردو. خودم را به ورزشگاه انقلاب رساندم. وسایل نقلیه آماده حرکت بودند که ناگهان پدرم را دیدم که در میان جمعیت به دنبال من می‌گردد که مبادا من در بین اعزامی‌ها باشم.

تا او را دیدم کلاه گوشی‌ام را روی صورتم کشیدم و از مقابل او عبور کردم و سوار ماشین شدم. ما را به مسجد آذری بردند و با تعداد دیگری از همشهریانم در آنجا مستقر شدیم. در اوج شادمانی بودم که با دیدن جانباز سرافراز "حاج علی بناه‌بیاتی" ناگهان احساس کردم تمام آرزوهایم بر باد رفته. چرا که از شانس بد من، حاج علی بناه بیاتی در ضمن اینکه از مسئولین اعزام بود از همسایگان ما نیز بود و بارها مادرم به او سفارش کرده بود که جلوی اعزام مرا بگیرد.

قایم موشک بازی‌هایم برای ندیده شدن توسط حاجی بیاتی دو روز طول کشید. روز سوم بود که اتوبوس‌ها و مینی‌بوس‌ها را آوردند. حاجی به همراه عده‌ای دیگر از پاسداران بسیار دقت می‌کردند که کسی فریبشان ندهد. من و شهید بزرگوار "سیدجلال علوی" و عده‌ای دیگر دست به دامان سردار "شهید یدالله تاج " شدیم. آن بزرگوار ما را در پنهان شدن از دید حاجی خیلی کمک کرد و گفت: توکلتان به خدا باشد.

در فرصتی مناسب که حاجی با یکی از پاسداران مشغول صحبت بود و حواسش جمع نبود، داخل مینی بوسی شدیم که عده‌ای از همشهریانم داخل آن بودند و در بین جمعیت مخفی شدیم. برا‌‌دری یک بغل نان و یک حلب بنیر داخل مینی‌بوس گذاشت و گفت "انرژی اتمی" همدیگر را می‌بینیم. "شکر خدا" را به جا آوردم. از خوشحالی در آسمان‌ها سیر می‌کردم. والله آن لحظات یکی از شادترین لحظات عمرم بود.

بیست و چهار ساعت بعد به محلی به نام "انرژی اتمی" رسیدیم. در میان جمعیت به دنبال دیگر دوستانم گشتم تا همدیگر را پیدا کردیم. پس از کارهای مقدماتی پذیرش مانند ثبت نام و تحویل پلاک و ... قرار شد، فردا ما را در قالب گردان‌هایی سازماندهی بکنند.

اکثر همشهریان اشکفتکی‌ام در قالب گردان "یازهرا" (س) حضور داشتند. هر اشکفتکی که وارد منطقه می‌شد محال بود که در ابتدا سری به برادر "یاسر کرمی" نزند. همان دلاوری که در حال حاضر با آثار شیمیایی صدامیان دست و پنجه نرم می‌کند.

شب از شدت هیجان خوابمان نمی‌برد و ما آن شب فراموش نشدنی را در چادر برادر یاسر با بگو بخند و شوخی تا صبح سپری کردیم. واقعاً یادش بخیر آن روزها که تنها آرزوی‌مان شهادت در راه خدا بود.

فردا صبح سردار دلاور شهید شاهمرادی کمی برای‌مان سخنرانی کرد و نسبت به منطقه توجیه‌مان کرد. از رزمندگان قدیمی استان سردار "ایرج آقا بزرگی"، سردار "رجب‌ بور" و سردار "تاجی" هم که باعث قوت قلب ما بودند، حضور داشتند.

ما به گردان دلاور "امام سجاد (ع)" که به گردان "آرپی‌جی‌زن‌ها" معروف بود رفتیم. بیشتر بچه‌های شهرکردی واشکفتکی در قالب گردان مقدس "یا زهرا" (س) و یا گردان خط شکن "امام سجاد" (ع) سازماندهی شده بودند.

سردار شهید شاهمرادی چرخی بین بچه‌ها زد و دستور داد نیروهای کم سن و سال و ریز جثه را جدا کردند و سردار "رجب بور "را مأمور تشکیل گردان جدیدی به‌ نام "گردان امام حسین" (ع) نمود و بلافاصله برنامه‌های آموزشی و ورزشی و رزمی را برای‌مان تدارک دیدند.

دویدن مسافت بین انرژی اتمی تا مقر جزو برنامه هر روزه‌مان شده بود. در یکی از روزها هنگامی که از مقابل دژبانی انرژی اتمی به صورت صف در حال خارج شدن بودیم ناگهان پدرم را دیدم که آنجا ایستاده است و به دنبال من می‌گردد.

خدا خدا می‌کردم مرا نبیند. به هر ترتیبی بود در میان شلوغی از جلویش رد شدم. با خودم فکر می‌کردم چگونه توانسته با لباس شخصی خودش را تا اینجا برساند. چرا که از سه راهی حزب‌الله به این سمت غیرنظامی‌ها را راه نمی‌دادند.

 

بعدها فهمیدم که به همراه عمویم (پدر سردار شهید امیر سرتیب کریم بیاتی) و پدر شهید سید جلال علوی به دنبال ما آمده بودند و پدر من با التماس گفته بود که امید من همین یک پسر است؛ بعد از هفت فرزند که از دست داده‌ایم، تنها همین برایم مانده و بدین ترتیب او را با ماشین دژبانی تا اینجا آورده بودند.

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 6:28 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6181526
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی