به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به دلیل شرایط خاص عملیات، خیلی از مجروح‌ها را نمی‌توانستیم به عقب منتقل کنیم. خدا می‌داند سرمای هوا و گل و لای چسبیده به محل زخم‌ها و ضعف ناشی از خونریزی چه بر سر مجروح می‌آورد!

خبرگزاری فارس: دوست داشت زائر کربلای حسین (ع) باشد

 

  مجروح شدن بچه‌ها شکل عجیبی داشت. فقط آن‌هایی که تیر و ترکش خورده‌اند، می‌دانند سرب داغ چه دردی دارد.

به دلیل شرایط خاص عملیات، خیلی از مجروح‌ها را نمی‌توانستیم به عقب منتقل کنیم. خدا می‌داند سرمای هوا و گل و لای چسبیده به محل زخم‌ها و ضعف ناشی از خونریزی چه بر سر مجروح می‌آورد! با همه این اوصاف، بچه‌ها درد را تحمل می‌کردند و فقط ائمه اطهار علیهم السلام را صدا می‌زدند. کم پیش می‌آمد کسی بی‌قراری کند.

یکی از آر پی جی زن‌ها ساعت 11 شب با اصابت گلوله‌ای از ناحیه شکم مجروح شد. تا صبح نمی‌توانستیم کاری برایش انجام دهیم.  تمام شب به خود می‌پیچید و ذکر می‌گفت و امام را دعا می‌کرد.

صبح داشتیم به عقب انتقالش می‌دادیم. رنگ صورتش عوض شد و به زور نفس می‌کشید اما دیگر به خود نمی‌پیچید. لحظه‌ای آرام گرفت. دهانش را به زحمت باز کرد. زبانش خشک و ترک خورده بود. آهسته با همان نفس بریده‌اش گفت: می‌خواستم به کربلات بیام.. اما نشد.... حالا پیش خودت میام حسین جان.... و دیگر صدایی از او برنخواست.

راوی: محمدمهدی مسلمی عقیلی

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 6:25 PM

 

  فرمانده‌شان با سر علامت داد و عبدالسلام شروع کرد به حرف زدن: این فیلمی که می‌بینید مربوط است به جلادان خمینی.... . تا اسم امام را برد، اسرا یک صدا، سه صلوات فرستادند. صلواتی که سایبان را لرزاند.

خبرگزاری فارس: صلوات اسرا بر امام باعث اخراج افسر بعثی از اسارتگاه شد

 

 کتاب «یوحنا» به قلم برادران نویسنده مازندرانی «حسن و حسین شیردل» و براساس خاطرات «میکائیل فرج‌پور» فرمانده آزاده واحد اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا منتشر شده است. وی که از آغازین روزهای جنگ در جبهه حضور داشته، در 24 مهر 63 در منطقه مهران به اسارت دشمن بعثی درمی‌آید. در بخشی از خاطرات فرج‌پور از دوران اسارتش آمده است: یک افسر اطلاعاتی داشتیم به نام «عبدالسلام». «پلنگی» هم با او بود. آدم خنگی بود؛‌ زرنگی نمی‌کرد فقط می‌زد. خودش می‌گفت تو ایران هم کار کرده و در عملیات‌های روانی خیلی زبده است. اما ما از او چیزی جز کتک ندیدیم.

اما عبدالسلام این طور نبود. سعی می‌کرد به لحاظ روانی، روی ما کار کند. جاسوس پرورش می‌داد. از لحاظ فرهنگی، فعالیت‌هایی ضد ما انجام می‌داد. آن قدر در این کار مطمئن شده بود و از خودش راضی بود که یک بار به دعوت او، مسئولین وزارت دفاع عراق را به آنجا آوردند. طوری جلوه داده بود که همه اسرا تابع ما هستند و اردوگاه کاملاً در اختیار ماست. قرار شد در حضور افراد وزارت دفاع عراق، فیلمی هم پخش کنند.

همه ما را زیر یک سایه‌بان جمع کردند. یک سرتیپ و یک سرهنگ هم از وزارت آمدند و روی مبل‌هایی که برای آنها آماده کرده بودند، نشستند. یک پرده و دستگاه آپارات که قرار شد فیلمی که ایتالیا و عراق با هم ساخته‌ بودند و درباره ایران بود را پخش کنند. فیلم هم درباره جنایات دروغی بود که مثلاً در این ایران انجام می‌شود. مثلاً یکی از اسرای عراقی را بسته بودند به دو تا جیپ و از دو طرف می‌کشیدند؛ دست‌هایش از هم جدا می‌شد،‌ فیلمی سراسر کذب. عبدالسلام وسط فیلم از مافوقش اجازه گرفت که برای ما توضیحاتی بدهد.

فرمانده‌شان با سر علامت داد و عبدالسلام شروع کرد به حرف زدن: این فیلمی که می‌بینید مربوط است به جلادان خمینی.... .

تا اسم امام را برد، اسرا یک صدا سه صلوات فرستادند. صلواتی که سایبان را لرزاند. نگهبان‌ها سریع، اسلحه‌شان را مسلح کردند و فرماندهان‌ وزارتی‌شان نیز جا خوردند. بعد از صلوات، ناگهان سکوت سنگینی تمام اردوگاه را زنجیر کرد. دوباره عبدالسلام خودش را پشت میکروفون جا به جا کرد و گفت: فلان فلان شده‌ها وقتی اسم پیامبر را می‌آورند، صلوات می‌فرستند. 

بچه‌ها در همان لحظه که نام پیامبر را شنیدند، صلوات فرستادند. عبدالسلام خوشحال شد و با غرور سر تکان داد و گفت: آفرین! آفرین! و ادامه داد: ‌نه اینکه وقتی اسم خمینی رو آوردم، صلوات.... ؛ تا دوباره اسم امام آمد،  بچه‌ها با تمام قدرت، سه صلوات رسا‌تر از قبل فرستادند. سرتیپ وزارتی،‌ معطل نکرد. بلند شد و با دست، پس گردن عبدالسلام را گرفت و هل داد و داد زد: خلی خلی... یعنی (برو بیرون، بیرون)

بعد رو کرد به زیر دست‌هایش و گفت:‌ این بساط رو جمع کنید، این فیلم‌ها را هم بردارید، تو واسه ما اینجا کار ‌کردی؟ تو اینها را دو سال اینجا نگه داشتی بعد از این همه مدت وقتی اسم رهبرشان را می‌آوری، طوری صلوات می‌فرستند انگار اینجا پادگان آموزشیه ایرانه! تو داری اینها را عوض می‌کنی؟ مثلاً داری شست‌وشوی مغرش‌شون می‌دی؟ یلا! خلی!

دیگر ما او را در اردوگاه ندیدیم. عبدالسلام هم بد، خورده بود. صلوات ما کارش را کرده بود. گرچه بعد از این اتفاقات حسابی شکنجه و کتک می‌زدند. اما کار از کار گذشته بود و کاری از دست‌شان بر نمی‌آمد.

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 6:25 PM

 

گروهبان بعثی که آدم خشنی بود، وارد آسایشگاه شد و به همه دستور داد به حیاط اردوگاه بروند؛ معاون اردوگاه شروع به سخنرانی کرد که بله لازم است شما برای یک رژه آماده شوید. سپس سؤال کرد: آیا بلدید رژه بروید؟!

خبرگزاری فارس: وقتی افسر عراقی می‌خواست به اسرا رژه بیاموزد

 

  طنز و خنده در اسارتگاه‌های بعثی‌ها سلاح کوبنده اسرای ایرانی علیه دشمن بعثی بود؛ این حربه در تضعیف روحیه دشمن و همچنین شکست غرور افسران بعثی کاربرد فراوانی داشت. خاطره زیر روایت آزاده دفاع مقدس «رحمان آغازی» است که از کتاب «خاکریز پنهان» نقل می‌شود:

                                                            ***

عراقی‌ها از این موضوع واقعاً نگران بودند که چرا حکومت جمهوری اسلامی از اسرای آنها به قول خودشان استفاده تبلیغاتی می‌کند، مثلاً آنها را به نماز جمعه می‌آورد تا آزادانه در میان مردم باشند یا کارهای دیگر؛ لذا قصد داشتند به شکلی به این مسئله به اصطلاح پاسخ بدهند و برای این منظور اردوگاهی در رمادیه 2 تشکیل دادند که بچه‌ها به آن می‌گفتند «بین القفسین» این اردوگاه تشکیل شده بود از بچه‌های زیر هجده سال.

یک روز گروهبانی که آدم خشنی بود و روزی نبود که بچه‌ها از دست این دژخیم پست کتک نخورند، وارد آسایشگاه شد و به همه دستور داد به حیاط اردوگاه بروند؛ بچه‌ها از اتاق‌هایشان بیرون آمدند و در حیاط جمع شدند. بعد معاون اردوگاه شروع به سخنرانی کرد که بله لازم است شما برای یک رژه آماده شوید. سپس سؤال کرد: آیا بلدید رژه بروید؟

بچه‌ها که از نقشه عراقی‌ها باخبر بودند، همه با هم گفتند: ما نیروهای مردمی هستیم و از این چیزها بلد نیستیم. معاون اردوگاه گفت: من به شما آموزش می‌دهم.

بعد از اراجیف افسر، بچه‌ها با هم زمزمه کردند ولی ارشد هر فرمانی داد ما برعکس عمل کردیم. افسر اول شروع کرد به آموزش به چپ چپ و به راست راست که در عربی به آن «الی الیمین دور» و «الی الیسار دور» می‌گویند. بعد که چند مرتبه خود افسر و نیز سربازان آن اجرا کردند، نوبت به بچه‌ها رسید. افسر به عربی دستور داد «به راست راست»، در عمل عده‌ای به چپ رفتند و عده‌ای به راست و بقیه عقب‌گرد کردند. خلاصه چند مرتبه این جریان تکرار شد و بچه‌ها هر بار بدتر عمل کردند.

بالاخره عراقی‌ها متوجه شدند که اسرا عمداً این کار را می‌کنند. لذا هر کسی اشتباه می‌کرد او را با شلاق می‌زدند. ولی بچه‌ها زبر بار نرفتند. افسر عراقی که ناامید و خسته شده بود گفت: از این بگذریم! حالا می‌خواهم به شما قدم‌رو رژه را آموزش بدهم.

ناگفته نماند که زمین اردوگاه در آن زمان کاملاً خاکی بود. بچه‌ها شروع به حرکت کردند و چنان قدم‌رویی را در مقابل افسر عراقی به نمایش گذاشتند که بیا و ببین! بچه‌ها مانند اسب‌سوارانی که در میدان تاخت و تاز کنند، فضای اردوگاه را پر از گرد و غبار کردند،‌ به طوری که افسر عراقی دهان و بینی خود را گرفته و به کناری پناه برده بود.

البته من نمی‌توانم صحنه را آن طور که بود، توصیف کنم؛ بچه‌ها با آهنگی ناموزون پا بر زمین می‌کوبیدند و همگی از این صحنه چنان به خنده افتاده بودند که بیا و ببین، ولی چه کسی جرأت داشت با صدای بلند بخندد!

خلاصه بعد از اینکه افسر عراقی کاملاً ناامید شد، دستور داد بچه‌ها را با کتک روانه اتاق‌ها کردند، در حالی که بچه‌ها از این حرکت خود رضایت داشتند و حسابی روحیه گرفته بودند.

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 6:24 PM

 

 سردا جعفری در بالگرد بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: می‌خواهم به جای خضرایی، آقای شوشتری را فرمانده استان معرفی کنم، نظر شما چیه؟

خبرگزاری فارس: روزی که سردار سپاه از امام رضا(ع) خجالت کشید

 

  وحدت در سیستان و بلوچستان با نام سردار نورعلی شوشتری گره خورده است، فرمانده‌ای که پس از 30 سال دفاع از کشور عازم جنوب شرق کشور شد تا ریسمان وحدتی قبایل و طوایف آنجا باشد و در تاریخ 26 مهر 1388 در آخرین عملیات تروریستی گروهک ریگی در منطقه پیشین سیستان و بلوچستان به همراه تعدادی دیگر از نیروهای سپاه و سران قبایل بلوچ به شهادت رسید.

 

«سال 87 من به عنوان فرمانده نیروی زمینی سپاه و سردار شوشتری جانشین نیرو به همراه فرمانده کل سپاه برادرمان سرلشکر عزیز جعفری طی پروازی راهی استان سیستان و بلوچستان شدیم تا برادرمان سردار خضرایی را به عنوان فرمانده آنجا (قرارگاه قدس) معرفی کنیم.

پس از آنکه در فرودگاه استان پیاده شدیم، بلافاصله سوار بالگردی شدیم که انتظار ما را می‌کشید. سری به مناطق مرزی زدیم و مسائل مهم منطقه مانند موضوع عبدالمالک ریگی و اشرار را پیگیری کردیم.

حدود یک ساعت بعد وقتی در راه برگشت به مرکز استان بودیم، در بالگرد، من و سردار جعفری کنار هم نشسته بودیم که ناگهان ایشان بی هیچ مقدمه‌ای گفت: می‌خواهم به جای خضرایی، آقای شوشتری را به عنوان فرمانده معرفی کنم، نظر شما چیه؟ از شنیدن خبر جا خوردم با تعجب گفتم: سردار جعفری، الان که جمعیت همه منتظر معرفی سردار خضرایی هستند و خود او هم الان همراه ماست، این ممکنه قدری خوب نباشد، حال که اصرار دارید، اول به سردار شوشتری بگویید. او را صدا زدم، جلو آمد و کف بالگرد نشست و در حالی که یک دستش روی زانوی من و یک دستش روی زانوی فرماندهی کل بود، گفت: در خدمتم چیزی شده آقا عزیز؟

سردار جعفری گفت: من تصمیم دارم پیاده شدیم، شما را فرمانده معرفی کنم، نظرت چیه؟ سردار شوشتری برای لحظاتی دستش را بالا برد، انگار که بخواهد اجازه بگیرد، ولی بلافاصله دستش را پایین آورد و گفت: هر چه شما امر کنید، قبول می‌کنم.

در میان ناباوری مسئولان و فرماندهان، سردار شوشتری به عنوان فرمانده ارشد معرفی شد.

پس از مراسم معرفی و تودیع به همراه سردار جعفری به تهران برگشتم. چند روز بعد سردار شوشتری به دفتر من آمد و پس از احوالپرسی و مقدمات، گفت: سردار اسدی، وقتی در بالگرد یک مرتبه آقا عزیز گفت می‌خواهم تو را جای خضرایی معرفی کنم جا خوردم، دستم را بلند کردم که بگویم من مشکل دارم، اجازه بدهید خود سردار خضرایی باشد، من هنوز خانواده‌ام در مشهد الرضا (ع) هستند. ولی یک حسی در جانم گفت از امام رضا خجالت نمی‌کشی؟ او مشکلات تو را حل می‌کند، تو قبول کن. لذا دستم را سریع پایین آوردم و مخالفتی نکردم.

من از این همه معنویت و اعتقاد ایشان لذت بردم. به او گفتم «این حال و روز تو، قیمت دارد ولی چه قیمتی، هیچ کس غیر امام رضا (ع) نمی‌داند، آقای شوشتری خوش به حال تو».

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 7:36 AM

 

  تصویر زیر به سال ۱۳۵۹ ، احتمالا در مقر سپاه «مریوان» برداشته شده است. افرادی که در این عکس مورد شناسایی قرار گرفته اند عبارتند از ...

خبرگزاری فارس: همرزمان «حاج احمد» را شناسایی کنید

 

 

 

تصویر زیر به سال 1359 ، احتمالا در مقر سپاه «مریوان» برداشته شده است. افرادی که در این عکس مورد شناسایی قرار گرفته اند عبارتند از :

حضرت آیت الله خامنه ای ، امام جمعه ی وقت تهران و نماینده ی وقت امام در شورای عالی دفاع

حاج احمد متوسلیان، فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «مریوان»

حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار از سپاه مریوان- سال 1359

 

هفت نفری که با عدد در این عکس مشخص شده اند ، شناخته شده نیستند. از تمامی کسانی که این عزیزان را می شناسند و می توانند اطلاعاتی از آنان در اختیار خبرگزاری فارس قرار دهند ، استدعا می شود برای «گویاسازی» تاریخی این سند تاریخی، با شماره 64- 88911660 ( داخلی 187 و 169-گروه حماسه و مقاومت) تماس بگیرید.

ادامه مطلب
جمعه 19 آبان 1391  - 6:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6180327
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی