به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ترابی جایت خالی یک اتاق پر از منافق، ما همه را شناسایی کردیم. بیشتر منافق‌های دستگیر شده جوان بودند. معلوم بود حسابی می‌ترسند.

 

خبرگزاری فارس: یک اتاق پر از منافق

 

خانم ایران ترابی از جمله پزشکان وظیفه شناسی است که در دفاع مقدس پا به پای دیگر رزمندگان در جنگ حضور داشته و تمام تلاششان را می کردند تا با اندک تجهیزات پزشکی ‌ای که در اختیار دارند مجروحان را مداوا کرده و سلامتی‌شان را برگردانند. علی رغم اینکه به خاطر خطر در صحنه جنگ بسیاری از پزشکان حاضر به انجام چنین کاری نمی شدند اما عده ای مثل خانم ترابی شجاعانه این مسئولیت را پذیرفتند. آنچه خواهید خواند بخشی است از خاطرات ایشان که از عملیات مرصاد اینگونه تعریف می کند:

 

*شنیدیم که مدیر بیمارستان هم درخواست نیروی جدید کرده و گفته است: «ما واقعا از روی این نیروها شرمنده‌ایم. این‌ها سه روز و سه شب است که نخوابیده‌اند. آن طور که خبر دارم اینها در اتاق عمل سلامتی‌شان را به خطر انداخته‌اند. سریع برای ما نیروی جایگزین بفرستید.»

 

خیلی زود با هلی‌کوپتر اکسیژن و خون و چیزهایی را که لازم بود، به بیمارستان آوردند. مجروحان بدحال اعزام شدند. ما هم همچنان تا رسیدن تیم جدید عمل‌ها را ادامه دادیم. با آمدن تیم جدید، دکتر مبصری به تهران برگشت. من گزارش مریض را به نیروی جدید دادم و به اتاقی که برای خواب بود، رفتم. از خستگی بدون اینکه چیزی زیر سرم بگذارم روی پتویی که زمین انداخته بودند، افتادم و دیگر نفهمیدم چه طور خوابم برد.

ساعت چهار، پنج بعدازظهر بچه‌های اتاق عمل بیدارم کردند. می‌گفتند: «از کی است بالای سر تو هستیم هرچه تکانت می‌دهیم و صدا می‌زنیم انگار نه انگار، بلند شو چیزی بخور، حالا که دست منافق‌ها نیفتادی از گرسنگی نمیری.» بلند شدم. دست و صورتم را شستم. اول یک لیوان چای خوردم. ناهار خورشت قیمه بود. آن را از ایلام آورده بودند. آن غذا به قدری به من مزه داد که انگار تا آن وقت غذا نخورده بودم.

بعد از اینکه خستگی‌ام از بین رفت، با نیروهای جدید شیفت‌هایمان را شش ساعت، به شش ساعت تقسیم کردیم. به اتاق عمل رفتم و یک عمل چستیوب را شروع کردیم. نیم ساعت بیشتر طول نکشید. تقریبا ساعت 12 شب بود که کارم تمام شد و یک سر به بخش‌ها زدم. دیدم کیپ تا کیپ مریض خوابیده است. خانم دکتر امیر مقدم و خانم گنجعلی و خانم سیف، پرستار بیمارستان بوعلی، را توی بخش دیدم.

خسته نباشیدی به هم گفتیم. خاتم دکتر گفت: «ترابی جایت خالی یک اتاق پر از منافق، ما همه را شناسایی کردیم.»

 

گفتم: «برویم من هم ببینم چه طوری‌اند.»

بیشتر منافق‌های دستگیر شده جوان بودند. معلوم بود حسابی می‌ترسند. سری تکان دادم و گفتم: «آخر و عاقبت منافق همین است از اینجا بدتر روز حساب شماهاست. آدم می‌آید برادرکشی؟ به مملکت خودش خیانت می‌کند؟»

 

خیلی عصبی شده بودم. یکی از آنها هم شروع به فحش دادن کرد. برادرانی که آنجا بودند، گفتند: «خواهر شما از اینجا بروید.»

یکی، دو روز بعد اعلام کردند: «به پاس زحماتتان می‌خواهیم شما را ببریم و منطقه را نشانتان بدهیم.» دو مینی‌بوس آمد. سوار شدیم. یکی یک چفیه به ما دادند دور گردن انداختیم. وقتی بیرون آمدیم، نیروهای خودی در حال جمع کردن سلاح‌هایی بودند که روی زمین ریخته بود. آمبولانس‌ها و ماشین‌هایی که صندلی‌های آنها برداشته شده بود، مرتب در حال گشت‌زدن بودند و جنازه شهدا و کسانی که احتمالا زنده مانده بودند، را جمع می‌کردند. آن طور که راهنما می‌گفت، بعد از عملیات این نیروها در منطقه گشت می‌زدند تا یک سری از خودی‌ها یا منافقان که ترسیده‌اند و در تپه‌ها و شیارهای کوه پنهان شده‌اند، پیدا کنند.

در کنار جاده اسلام‌آباد به طرف کرمانشاه و سه راه چهار زبر، اجساد زیادی از منافقان به چشم می‌خورد. باد کرده بودند و چهره‌هایشان به سیاهی می‌زد، طوری که انسان از دیدن آنها به وحشت می‌افتاد. خیلی‌ها می‌ترسیدند و از ترس چشم‌هایشان را بسته بودند که اجساد را نبینند. ولی من به بچه‌ها گفتم:‌ «نگاه کنید اینکه می‌گویند عاقبت به خیری در راه حق است، همین است. اگر این‌ها در مسیر اسلام کشته شده بودند، قیافه‌هایشان این‌طور می شد؟ شهدای خودمان را دیده‌اید چه چهره‌های آرام و معصومانه‌ای دارند.»

تا چشم کار می‌کرد اطراف جاده پر از شیشه‌های آب معدنی و ظرف‌های یک بار مصرفی بود که در آنها میوه و غذا در اختیار نیروهای منافق گذاشته بودند. در کنار اجساد عکس‌هایی از مسعود و مریم رجوی دیده می‌شد. این طور که به ما گفتند، رجوی تا حدودی داخل کشور آمده بوده، ولی بعد که می‌بیند شرایط حاد شده است، دوباره به عراق برمی‌گردد.

به سه راه چهار زبر که رسیدیم، ساختمان‌های تخریب‌شده‌ای را نشانمان دادند و گفتند: «اینجا دو تا مهمانخانه بوده، مردمی که از ایلام به اسلام‌آباد یا کرمانشاه می‌رفتند و برمی‌گشتند، در اینجا استراحتی می‌کردند و غذایی می‌خوردند.»

 

به نظرم آمد اینجا همان مهمانخانه‌هایی است که ما موقع آمدن در یکی از آنها شام خورده بودیم. پرسیدم، گفتند که همان است. همه چیز به هم ریخته بود، شیشه‌ها شکسته شده و درها از جا در آمده بودند. بوی تعفن تمام منطقه را گرفته بود. من تا حدودی حس بویایی‌ام را از دست داده بودم و زیاد متوجه نمی شدم. اما بچه‌ها با اینکه چفیه و چادرهایشان را جلوی بینی گرفته بودند، باز می‌گفتند که بو اذیتشان می‌کند. داخل مهمانخانه را که نگاه کردیم دیدیم پر از جنازه‌هایی است که روی هم انباشته شده‌اند. اول فکر می‌کردیم همه جنازه‌ها مرد هستند. قیافه و لباس دخترها و پسرها فرقی با هم نداشت. دخترها یا موهایشان را زیر کلاه کرده بودند و یا آن قدر کوتاه بود که نمی‌شد تشخیص داد که کدامشان دختر و کدامشان پسر است. در آنجا هم کنار جنازه‌ها پر بود از عکس‌های مسعود و مریم رجوی. بچه‌ها مرتب آب دهان می‌نداختند. بعضی به حالت تهوع افتاده بودند.

 

راهنما برایمان توضیح داد که این‌ها بعد از اینکه در محاصره قرار گرفته‌اند وارد اینجا شده‌اند و برای اینکه به دست نیروهای ما نیفتند یا سیانور خورده‌اند و یا با انفجار نارنجک خودشان را از بین برده‌اند. کفش و لباس‌هایشان که نظامی است از اسرائیل آمده و همه این‌ها دوره کاراته و رزمی دیده‌اند و به قول خودشان ده سال روی این نیروها کار کرده‌اند تا در چنین روزی نتیجه‌اش را بگیرند که به کمک خداوند منجر به متلاشی شدن منافقان شد و خیلی‌هایشان از بین رفتند.

چند روز بعد، نزدیک به روزهای آخر که می‌خواستیم به تهران برگردیم، دوباره برنامه بازدیدی از مناطق گذاشتند. این بار به طرف مرز می‌رفتیم. اول به شهر اسلام‌آباد رفتیم. قبلا آنجا را ندیده بودم. ولی نیروهای منافق، شهر را ویران کرده بودند. خانه‌ها اگر به کلی خراب نشده بودند ولی دیوارهایشان ریخته و تمام شیشه‌ها شکسته بود.

 

راهنما می‌گفت: «منافقان در اینجا خیلی مقاومت کردند. بیمارستان شهر را به آتش کشیدند. آنها حتی به نوزادان بستری هم رحم نکرده‌اند. نوزادان در تخت‌های کوچکشان سوخته و کشته شده‌اند.»

 

به محوطه‌ای رفتیم که یک ساختمان اداری تخریب شده در آن بود. فکر می‌کنم گفتند فرمانداری بوده. در گوشه‌ای از محوطه، چشمم به بوته‌ای ‌گل محمدی افتاد که گل‌های زیبایی داشت.

 

بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «بیایید ببینید این بوته گل توی این چند روز جنگ و بی‌آبی با این هوای گرم چه شاداب مانده، انگار که تازه گل داده»

 

همه جمع شدند و یکی یکی گل‌های آن را بو کردند. یکی از بچه‌ها کنار بوته گل نشسته بود و می‌گفت: «گل قشنگ بگو ببینم تو چه طوری توی این جنگ موندی؟ برام تعریف کن چی‌ها دیدی؟»

دوباره سوار ماشین شدیم و برای دیدن محل‌های دیگری راه افتادیم. کنار جاده چندین جسد از درختان یا جرثقیل آویزان شده بودند. از دور مثل مترسک بودند. جلو رفتیم دیدیم از اجساد منافقان هستند. از راهنما درباره آنها پرسیدم. گفتند: «این‌ها را نیروهای مردمی و بومی گرفته و دار زده‌اند.» شدت وحشی‌گری منافقان و کشتار مردم به دست آنها به قدری بود که دیگر مردم منتظر رسیدگی ارگان‌ها به جنایات نشده‌اند. هرکدام از منافقان را که گرفته‌اند، خودشان به دار مجازات آویخته‌اند.

ساعت دو، سه بعدازظهر بود که به بیمارستان برگشتیم. نماز را که خواندیم و ناهار خوردیم، گفتند برویم ایلام. به شهر که رفتیم دیدم تعدادی جمع شده‌اند، جرثقیل آورده و می‌خواهند جوانی را اعدام کنند. می‌گفتند از منافقان بوده و به خانه رفته و پنهان شده، ولی مادرش او را معرفی کرده است. مادرش در میان جمع بود. ایستاد تا او را اعدام کردند. مردم او را تشویق کردند و می‌گفتند برای سلامتی چنین مادر مبارز و مسلمانی صلوات بفرستید. خارج از شهر هم جرثقیل دیگری گذاشته بودند و داشتند منافق دیگری را اعدام می‌کردند. به او گفتند که آخرین حرفش را بزند. به امام اهانت کرد. طناب را گردنش انداختند و او را بالا کشیدند. دهانش باز ماند و خودش را کثیف کرد.

شنیده بودیم زنان ایلامی شهر را از اشغال منافقان محافظت کرده‌اند. به بسیج خواهران شهر ایلام رفتیم. ساختمان بسیج خرابی نداشت. خواهرهای بسیجی از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. حدود بیست نفری بودند. نشستیم و ماجرا را پرسیدیم.

 

این‌طور تعریف کردند: «وقتی منافقان داشتند به طرف ایلام حرکت می‌کردند، مردها تصمیم گرفتند از شهر بیرون بروند و جلوی آنها را بگیرند و نگذارند وارد شهر شوند ما پشت تیربارها نشستیم و اسلحه‌های ژ- 3 و کلتی که داشتیم برداشتیم و از شهر دفاع می‌کردیم که فکر نکنند شهر خالی است. تا صبح کشیک دادیم. چند نفری از آنها را هم زدیم. این طور نگذاشتیم وارد شهرمان شوند.

برای پذیرایی از ما چای و نان‌هایی که خودشان درست کرده بودند، آوردند. چای را خوردیم و نفری یک تکه نان برداشتیم در کیف‌هایمان گذاشتیم. آنها از بمباران‌های شهر و سختی‌هایشان در طول جنگ گفتند، که چقدر مردم از بین رفتند، چقدر با سرما و کمبودها ساختند، اما مقاومت کردند و شهر را ترک نکردند و نگذاشتند دشمن وارد شود. می‌گفتند: «شما که به تهران می‌روید سلام ما را به امام برسانید؛ بگویید ما ایلامی‌ها محکم ایستاده‌ایم، با تمام وجود هم ایستاده‌‌ایم.»‌

 

وقتی به بیمارستان برگشتیم، دیگر هوا تاریک شده بود. به اتاق عمل رفتم و کار را تحویل گرفتم. تعداد مجروحان زیاد بود و هنوز عمل‌ها ادامه داشت. مجروحان بدحال را اعزام کرده بودند. آن شب تا صبح پای عمل ایستادم.

صبح روز بعد پزشکان و پرستاران اعزامی را به دفتر مدیریت پیج کردند. گفتند: «امروز برای شما برنامه گذاشته‌ایم که بروید سر پل ذهاب و صالح‌آباد را ببینید.»

در صالح‌آباد به امامزاده‌ای به نام علی صالح رفتیم. حیاط امام زاده باغچه‌های بزرگ و پرگلی داشت ولی به خاطر جنگ وضع نامرتبی پیدا کرده بود. چند خانواده جنگ زده در آنجا زندگی می‌کردند. زیارت کردیم و نماز خواندیم. بعد به طرف کرند و سرپل ذهاب رفتیم. همه جا پر از خرابی بود و اجساد منافقان راهنماها گفتند: «قصر شیرین هنوز امنیت ندارد و نمی‌توانیم شما را به آنجا ببریم.» در سر پل ذهاب هم نگذاشتند زیاد بمانیم. می‌گفتند که هنوز نیروهای منافقان پراکنده هستند. بعد از ظهر به بیمارستان برگشتیم. به نظرم روز چهاردهم مرداد بود. به ما گفتند: امشب استراحت کنید فردا به تهران اعزامتان می‌کنیم.»

صبح روز بعد، پانزدهم مرداد، دفتر مدیریت بیمارستان شهید سلیمی به هر کدام از ما یک جلد قرآن هدیه کرد که پشت جلد آن تقدیر، تشکر و آیه‌ای که در آن کلمه مرصاد آمده، نوشته شده بود. از بیمارستان که بیرون آمدیم تعداد زیادی از عشایر و محلی‌ها آمده بودند و ایستاده بودند. اسم مجروحشان را می‌گفتند می‌خواستند بدانند آنها زنده‌اند یا نه.

به ستاد کرمانشاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. برگشتمان را با فرودگاه هماهنگ کردند. ناهار را در ستاد خوردیم و ساعت دو به فرودگاه رفتیم. هواپیما در فرودگاه آماده بود. فرودگاه پر از مجروح و مسافر بود. هم در ستاد و هم در فرودگاه تعداد زیادی از مردم که مجروح‌هایشان به شهرهای دیگر اعزام شده بودند و اطلاعی از آنها نداشتند، جمع شده بودند. رادیو داشت اخبار پخش می‌کرد. از فرودگاه کرمانشاه به خانه خواهرم تلفن زدم. پسر خواهرم گوشی را برداشت و گفت: «همه رفته‌اند تویسرکان.»

- خبری شده؟

- علی شهید شده است.

علی بیات، خواهرزاده دامادمان بود. در کرمانشاه با نماینده ستاد در فرودگاه صحبت کردم و گفتم:‌ «من اگر بخواهم به تویسرکان برویم چطور باید بروم؟.»

به راننده آمبولانسی گفتند مرا به تویسرکان برساند، یا در بیستون ماشینی برایم بگیرد. حتی کرایه ماشین را به راننده دادند. گفتم که پول همراهم هست. قبول نکردند. در بیستون و کنگاور ماشینی نبود. راننده آمبولانس مرا تا تویسرکان رساند.

عصر بود که به تویسرکان رسیدیم. هرچه به راننده اصرار کردم به خانه بیاید و کمی خستگی‌اش را بگیرد، قبول نکرد. گفت:‌ «شما وضعیت آنجا را می‌دانید. باید سریع برگردم.» مرا جلوی در خانه پیاده کرد و رفت. به خانه شهید رفتم. شب هفتش تمام شده بود. مادر و خواهرانم هم آنجا بودند. آنها در این پانزده روز که اطلاعی از من نداشتند، نگران شده بودند. گفتند: «چرا زنگ نزدی؟»

گفتم:‌ «شرایط طوری بود که نمی‌توانستیم با جایی تماس بگیریم.»

از شهید پرسیدم. در عملیات مرصاد در سر پل ذهاب به شهادت رسیده بود. مادرش حالت شوکه و افسرده‌ای داشت. مرتب به من می‌گفت: «ایران خانم دیدی؟ دیدی پسرم از دستم رفت؟»

بعد که فهمید من هم در ایلام بوده‌ام،‌ پرسید: «تو علی را اونجا ندیدی؟»

 

گفتم:‌ «نه، من در بیمارستان بودم و فقط مجروح‌ها را می‌آوردند.»

آن شب به خانه برادرم، ابراهیم رفتم و با بیمارستان تماس گرفتم و گفتم: «ماموریتم تمام شده و تا پس فردا به بیمارستان می‌آیم.»

صبح فردا به ترمینال رفتم و با اتوبوس به تهران برگشتم. نزدیک‌های اذان مغرب بود که به تهران رسیدم. خیلی خسته بودم. از ترمینال ماشین دربستی گرفتم و به خانه رفتم.

 

راننده پرسید: «شما مسافر کجا بودید؟»

- از ایلام می‌آیم. از عملیات مرصاد

- برادر و برادر خانم من هم برای این عملیات رفته‌اند.

- الان کجا هستند؟

- نمی‌دانم خبری به ما نداده‌اند.

درباره وضعیت منطقه سؤال کرد. برایش گفتم که منافقان چه کرده‌اند و دست آخر چطور از هم پاشیده‌اند. خیلی خوشحال شد. خدا را شکر کرد و گفت: «خدا کاری کند که این‌ها ریشه‌کن بشوند.»

 

بعد گفت:‌ «ما به وجود خواهرانی مثل شما افتخار می‌کنیم.»

به در خانه که رسیدیم، هرچه اصرار کردم، کرایه نگرفت. خداحافظی کرد و رفت. کلید انداختم و داخل خانه شدم. گرسنه بودم. در یخچال را باز کردم، غذایی در آن نبود. یک لیوان شیر خوردم، حمام کردم و خوابیدم.

صبح فردا به بیمارستان امام حسین رفتم. مجروح زیادی از عملیات مرصاد آورده بودند از هرکدام می‌پرسیدم چه وقت آمده و وضعیتش چیست. خودم را هم معرفی می‌کرد و می‌گفتم: «تدارکات مجروحان با ماست. شما هم اگر کاری داشتید یا چیزی خواستید، به ما بگویید.»

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 8:50 PM

 

  آیت‌الله تهرانی می‌گوید: راجع به شب‌های قدر آمده است که انسان باید بداند از ناحیه خداوند هیچ مانعی نیست برای اینکه درخواست‌های بنده را بپذیرد، بلکه مانع گناه انسان است.

 

خبرگزاری فارس: گناه انسان مانع اجابت دعا می‌شود
 

 

 آیت‌الله مجتبی تهرانی از اساتید برجسته اخلاق در تازه‌ترین جلسه از جلسات اخلاق و معارف اسلامی ویژه ماه مبارک رمضان به موضوع اخلاق و معارف اسلامی در ماه مبارک رمضان پرداخت که مشروح آن در پی می‌آید:

 

أعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ؛ بسمِ اللّهِ الرّحمنِ الرّحیمِ؛

 

«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ؛ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ وَ اسْمَعْ‏ دُعَائِی‏ إِذَا دَعَوْتُکَ‏ وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»[1]

 

مروری بر مباحث گذشته

بحث ما در ماه مبارک رمضان در مورد دعا است که موفق شدیم چند سالی در این مورد بحث کنیم. گفته شد ماه مبارک رمضان، ماه تلاوت قرآن یعنی بازگو‌کردن کلام الهی است که از مصدر وحی صادر شده و به سوی بندگانش فرود آمده است. این ماه، ماه دعا هم هست؛ یعنی ماهی که بنده با ربّ و پروردگارش، راز و نیاز می‌کند و آنچه که مورد درخواستش از خداوند است را عرضه می‌کند و حاجاتش را با پروردگارش مطرح می‏کند. دعا هم نسبت به ماه مبارک رمضان و هم به خصوص نسبت به لیالی قدر ترغیب و سفارش شده است.

 

درهای آسمان باز است

فقط برای اینکه تذکّری داده باشم دو روایت می‏خوانم. روایتی از پیغمبراکرم نقل شده است که حضرت فرمودند: «إِنَ‏ أَبْوَابَ‏ السَّمَاءِ تُفَتَّحُ‏ فِی‏ أَوَّلِ‏ لَیْلَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ وَ لَا تُغْلَقُ إِلَى آخِرِ لَیْلَةٍ مِنْهُ»،[2] درهای آسمان‏ها در اولین شب از ماه مبارک رمضان باز شده است و تا آخرین شب ماه مبارک رمضان بسته نمی‌شود. در روایت دیگری هم هست که البته صرف باز بودن در مطرح نیست. امّا این باز بودن برای رسیدگی به حاجات عبد است که اثر هم دارد: «یَقُولُ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى فِی‏ کُلِ‏ لَیْلَةٍ مِنْ‏ شَهْرِ رَمَضَانَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ»؛ خداوند در هر شب از شب‏های ماه مبارک رمضان سه بار می‏فرماید: «هَلْ مِنْ سَائِلٍ فَأُعْطِیَهُ سُؤْلَهُ»؛ آیا درخواست کننده‌ای هست که از من درخواستی کند و من درخواست او را جواب دهم؟ «هَلْ مِنْ تَائِبٍ فَأَتُوبَ عَلَیْهِ»؛ آیا رجوع کننده‌ای هست که در ربط با خطاهایش از من پوزش طلبد؟ «هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِرٍ فَأَغْفِرَ لَهُ»؛[3] آیا استغفار کننده‌ای هست که من او را بیامرزم؟ این دو روایت را به عنوان نمونه خواندم که در ارتباط با ماه مبارک رمضان بود.

 

در ماه مبارک رمضان دری بسته نیست

به صورت کنایی فرموده‌اند که در این ماه از ناحیه ربّ یعنی خداوند هیچ حجابی در کار نیست و برای عبد همة راه‌ها به سوی سیر الی الله، باز است و دری بسته نیست. از آن طرف هم نسبت به خصوص لیلة قدر هم داریم که پیغمبر فرمود: «تُفَتَّحُ‏ أَبْوَابُ‏ السَّمَاءِ فِی‏ لَیْلَةِ الْقَدْرِ».[4] غرض این بود که از نظر ارزشی مطلب را بیان کنم.

 

مانعی از سوی جانان نیست

امشب شب‌های ماه مبارک رمضان و یکی از لیالی قدر است، لذا باید قدر آن را بدانیم و ان‏شاءلله بهترین بهره را بگیریم. به تعبیر ما از بالا و از ناحیه خداوند هیچ مانع و رادعی نیست.

 

به امور همه موجودات رسیدگی می‏شود

مطلب دوم که باید تذکّر بدهم و نسبت به لیالی قدر داریم این است؛ یک سنخ امور است که به فرمان الهی به آن‏ها رسیدگی می‏شود. بلکه می‏شود گفت آنچه که نسبت به جمیع موجودات است در لیله قدر رسیدگی می‌شود. در باب لیالی قدر یعنی شب‌های قدر در روایات داریم که گفته می‏شود: سه شب است، نوزدهم، بیست و یکم و بیست و سوم. به امر الهی، در هر یک از این شب‌ها به همان روالی که در نظام خلقت داریم، به یک چیزی رسیدگی می‏شود.

 

شب نوزدهم

امشب شب نوزدهم است. در شب نوزدهم تعبیری که در «موثقه زراره» است، این است که امام صادق(علیه‏السّلام) فرمود: «التَّقْدِیرُ فِی‏ لَیْلَةِ تِسْعَ عَشْرَةَ وَ الْإِبْرَامُ فِی لَیْلَةِ إِحْدَى وَ عِشْرِینَ وَ الْإِمْضَاءُ فِی لَیْلَةِ ثَلَاثٍ وَ عِشْرِینَ».[5]

 

معنای تقدیر

تقدیر[6] به معنای اندازه‌گیری کردنِ امور در شب نوزدهم است، البته می‌گویند نسبت به سال آینده. یعنی اینکه امور هر موجودی در سال آینده چگونه باشد، از ناحیه خداوند در شب نوزدهم رسیدگی می‌شود.

 

گذشته مؤثر در آینده

در اینجا این مطلب پیش می‏آید که آیا این بررسی فقط نظر به آینده دارد و گذشته هیچ نقشی نسبت به آینده ندارد؟ یعنی آیا کارهایی که کرده‏ام در اموری که برای سال آیندة من می‌خواهند رسیدگی کنند، مؤثر است؟ آیا رسیدگی برای آینده است یا اینکه گذشته هم در مسألة اندازه‌گیری کردن نسبت به آیندة من مؤثر است؟

 

ترسیم آینده با توجه به گذشته

گفته‏اند: این‏طور نیست که فرض کنید، فقط بیایند و بگویند سالِ آینده فلانی در صحّت و بیماری و مسأله امور مادّی و معنوی این‏گونه باشد. بلکه با توجّه به گذشتة من، آیندة من ترسیم می‌شود. به اینکه در گذشته من چه کرده‌ام رسیدگی می‌شود. به تعبیری پروندة من را که می‏آورند این‏طور نیست که صاف و ساده باشد، بلکه می‌گویند پرونده را بیاورید، ببینیم وضعش چه بوده است، تا سال آینده را برایش برنامه‌ریزی‌ کنیم.

 

بی‏واسطه با خدا!

لذا راجع به شب‌های قدر آمده است که انسان باید بداند از ناحیه خداوند هیچ مانع و رادعی برای اینکه درخواست‌های بنده را بپذیرد نیست. به تعبیر ما مقتضی، موجود و مانع، مفقود است؛ یعنی از ناحیه خدا مفقود است، امّا از ناحیه بنده چه؟ مهم اینجاست: «لَمْ‏ یَجْعَلْ‏ بَیْنَکَ‏ وَ بَیْنَهُ‏ مَنْ‏ یَحْجُبْکَ‏ عَنْهُ‏».[7] امشب، اگر خدا واسطه‏ای هم داشته فرموده است: بروید کنار! و درها را باز کنید تا هرکه خواست بیاید.[8] حال از طرف او حجب برطرف شده امّا خودِ من چه؟ آیا خودم مانعی بر سر راهم درست کرده‏ام یا نه؟ مهم این است. حالا به بعضی از روایات اشاره می‏کنم.

 

من؛ سدّ اجابت دعا!

«لَا تَسْتَبْطِئْ إِجَابَةَ دُعَائِکَ‏ وَ قَدْ سَدَدْتَ طَرِیقَهُ بِالذُّنُوبِ»؛[9] یعنی اجابت دعایت را به تأخیر میانداز. چطور؟ به این معنا که تو با گناهانت راه اجابت دعا را مسدود کرده‌ای و این‏ها مانع شدند. از علی(علیه‌السّلام) است که: «الْمَعْصِیَةُ تَمْنَعُ‏ الْإِجَابَةَ»؛[10] گناه موجب می‌شود که دعا به اجابت نرسد. از آن طرف درها باز است و هیچ مانعی نیست امّا از این طرف، من سنگ‏هایی بر سر راه انداخته‌ام. از امام هفتم(علیه‌السّلام): «اللَّهُمَ‏ اغْفِرْ لِی‏ کُلَ‏ ذَنْبٍ‏ یَحْبِسَ‏ رِزْقِی وَ یَحْجُبُ مَسْأَلَتِی»؛[11] خدایا! بیامرز هر گناهی را که روزیِ من را حبس کرده و مانعی شده از اینکه درخواست من به اجابت برسد.

 

با چه رویی به درگاهت بیاییم؟

حالا فرض کنیم و هیچ اشکالی هم ندارد[12] اگر خدا به من امشب خطاب کرد: ای بنده من! به تو امر کردم فلان کار را بکن، امّا نکردی و گفتم آن کار را نکن، ولی انجام دادی؛ به تو نعمت دادم امّا سپاسگزاری نکردی و در راه من استفاده نکردی؛ من از شما سؤال می‌کنم: چه جوابی داریم بدهیم؟ امشب درها باز است و هر چه می‌خواهی بگویی می‏توانی، امّا سه سؤال از تو دارم. گفتم بکن، نکردی؛ گفتم نکن، کردی؛ به تو نعمت دادم، امّا سپاسگزاری نکردی. در اینجا من چه جوابی بدهم؟

 

شبِ نوزدهم، شبِ شرمندگی و سرافکندگی

شب نوزدهمِ شب‏های قدر، شب سرنوشت سازی است. امّا باید بگویم شب نوزدهم، شب شرمندگی است؛ شب سرافکندگی است. خدایا! ما بد کردیم!

التجا به مقام غفّاریت خداوند

در اینجا این مسئله پیش می‌آید که اگر ما اعتراف کردیم، آیا جواب مثبت است یا نه؟ مهم اینجا است. «فَهَلْ‏ یَنْفَعُنِی‏، یَا إِلَهِی‏، إِقْرَارِی‏ عِنْدَکَ بِسُوءِ مَا اکْتَسَبْتُ»؛ آیا این برای من سودی دارد که امشب اعتراف کنم به اینکه من بد کردم؟ آیا این برای من فایده دارد؟ «وَ هَلْ یُنْجِینِی مِنْکَ اعْتِرَافِی لَکَ بِقَبِیحِ مَا ارْتَکَبْت‏ُ»؛[13] آیا اعترافم پیش تو من را نجات می‌دهد؟ به اینکه من کار زشت کردم یا نه؟ جواب بر طبق تمام روایاتی که ما داریم مثبت است، «إِنَ‏ اللَّهَ‏ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ‏ جَمِیعا».[14] اهل معرفت می‌گویند به مقام غفّاریّت خداوند پناه ببر و از خدا پوزش بطلب. شب نوزدهم شبی است که انسان باید پناه به مقام غفّاریّت خدا ببرد.

 

حبّ علی(علیه‌السّلام)

امّا یک چیزی هم وجود دارد و آن اینکه امشب ما دستِ خالی نیستیم. این را مکرّر گفته‌ام. این‏طور نیست که هیچ‏چیز نداشته باشیم. بلکه یک گوهر گران‏بها در دلم دارم و به آن اتّکا می‏کنم و آن حبّ علی(علیه‌السّلام) است. در خانة علی(علیه‌السّلام) برویم.

 

در حلال دنیا حساب است و در حرام دنیا عذاب

می‌نویسند: علی(علیه‌السّلام) هر شب از شب‏های ماه رمضان، منزل یکی از فرزندان خود می‌رفتند. شب نوزدهم منزل دخترش امّ‏کلثوم بود. امّ‏کلثوم می‌گوید: اوّل مغرب پدر وارد شد و به نماز ایستاد. من افطار را در طبقی برای او حاضر کردم. دو عدد نان جو بود، یک کاسة شیر و مقداری نمک سوده. نماز علی(علیه‌السّلام) که تمام شد، نگاهی به طبق کرد و گفت: برای من افطار حاضر کردی؟ عرض کردم: بلی. فرمود: و برای من دو خورش گذاشته‌ای؟ چه وقت من دو خورشت مصرف کرده‌ام؟ آیا نمی‌دانی من از پسر عمّ‏ و برادرم رسول خدا متابعت می‌کنم؟ شروع کرد دختر را نصیحت کردن: دخترم هر کسی در دنیا غذایش، پوشاکش و خوراکش نیکوتر، روز قیامت ایستادنش در محضر خداوند بیشتر است؟ ای دختر! بدان در حلال دنیا حساب است و در حرام دنیا عذاب است. به خدا قسم اگر یکی از این دو خورشت را برنداری، افطار نمی‌کنم. امّ‏کلثوم می‌گوید: کاسة شیر را برداشتم. دو لقمه نان جو با نمک افطار کرد و بعد پدرم ایستاد به نماز و مرتّب نماز می‌خواند. گاهی به صحن خانه می‌آمد و نگاهی به آسمان می‌کرد. مضطرب بود. امّ‏کلثوم می‌گوید: پیش پدر آمدم و گفتم: پدر! این چه حالی است که امشب در شما می‌بینم؟ این چه اضطرابی است؟ علی(علیه‏السّلام) به من رو کرد و گفت: «وَ اللَّهِ مَا کَذَبْتُ وَ لَا کُذِبْتُ وَ إِنَّهَا اللَّیْلَةُ الَّتِی وُعِدْتُ»؛ به خدا قسم! دروغ نمی‌گویم و به من دروغ گفته نشده؛ امشب همان شب است که به من وعده داده شده است، «اللَّهُمَّ بَارِکْ لِی فِی الْمَوْتِ»؛ خدا! مرگ را بر علی مبارک کن. دخترم! صبحِ امشب پدرت را شهید می‌کنند.

تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْکَانُ الْهُدَى

امّ‏کلثوم می‌‌گوید: پدر آماده رفتن به مسجد شد، وارد صحن شد، دیدم پرندگان اطراف پدرم را گرفته‌اند و سیحه می‌زنند. زبان حال پرندگان این است: علی نرو، علی نرو. می‏گوید: آمدیم تا این‏ها را کنار بزنیم، علی‏(علیه‏السّلام) فرمود: با این‏ها کاری نداشته باشید. «فَإِنَّهُنَّ نَوَائِحُ» این‏ها صیحه می‌زنند امّا بعدش گریه‌ها و ناله‌ها است که بلند می‌شود. آمد در خانه، حلقة در به کمربند علی اصابت کرد و کمربندش باز شد. معلوم می‌شود جمادات هم به علی علاقه‌مند هستند و می‌گویند: علی نرو. وارد مسجد شد. در تاریخ می‌نویسند: در مسجد چند رکعت نماز خواند و به بالای بام مسجد رفت. نگاهی به افق کرد. گفت: ای سپیده دم! نشد که روزی طلوع کنی و چشمان علی در خواب باشد. پائین آمد و وارد شبستان شد، چراغ‌ها را روشن کرد و کسانی را که خفته بودند بیدار کرد. به آن خبیث ازل و ابد رسید، دید به رو خوابیده است. گفت: این‏طور نخواب، این خواب شیاطین است و بعد فرمود: تو قصدی به خاطر داری که اگر بخواهم بگویم، می‌توانم و از قصد تو آسمان‏ها می‌خواهد فرو ریزد و زمین چاک شود و کوه‌ها سرنگون گردد. وارد محراب شد. نمی‏گویم چه شد. منادی بین زمین و آسمان ندا کرد: «تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْکَانُ الْهُدَى وَ انْطَمَسَتْ وَ اللَّهِ نُجُومُ السَّمَاءِ وَ أَعْلَامُ التُّقَى وَ انْفَصَمَتْ وَ اللَّهِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى قُتِلَ الْوَصِیُّ الْمُجْتَبَى قُتِلَ عَلِیٌّ الْمُرْتَضَى قُتِلَ وَ اللَّهِ سَیِّدُ الْأَوْصِیَاءِ».

 

پی‌نوشت‌ها:

[1]. بحارالانوار، ج91، ص96

[2]. بحارالانوار، ج93، ص344

[3]. بحارالانوار، ج93، ص338؛ الأمالی مفید، ص230

[4]. وسائل‏الشیعة، ج‏8، ص21

[5]. وسائل‎الشیعة، ج10، ص354

[6]. بزرگان این‌جور تقدیر را معنا کرده‌اند

[7]. بحارالأنوار، ج‏74، ص204

[8]. تصوّر نکنید این‌های که می‏گویم از خودم است. تمام این‏ها متن روایت است.

[9].عیون‏الحکم و المواعظ (للیثی)، ص524

[10]. غررالحکم و دررالکلم، ص47

[11].بحارالأنوار، ج‏87، ص135

[12]. البته تمام این تکّه‌هایی که من می‌گویم، در ادعیّه و روایات آمده است. من از آیات تجاوز نمی‌کنم.

[13]. الصحیفة السجادیة، دعا12

[14]. الصحیفة السجادیة، دعا50

   

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 1:16 AM

 

  مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه با بیان اینکه آنچه که برای اتّصال به حضرت حقّ، اصل است معرفت است، گفت: اولیاء خدا در باب معرفت به اوج می‌رسند و دیگر همه مسائلشان براساس شناخت است.

 

خبرگزاری فارس: معرفت اصل غیرقابل انکار برای اتصال به حق است
 

 

مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه تهران به مناسبت ماه رمضان، به شرح و تفسیر دعای ابوحمزه ثمالی می‌پردازد که بخش بیستم در پی می‌آید:

 

«وَ لَجَئِی إِلَى الْإِیمَانِ بِتَوْحِیدِکَ وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ»

 

عارفِ فقیر

آنچه که اصل هست برای اتّصال به حضرت حقّ، معرفت است. اولیاء خدا در باب معرفت به اوج می‌رسند و دیگر همه مسائلشان براساس شناخت است.

علّت این که به آن‌ها عارف گفته می‌شود همین است که به ذوالجلال و الاکرام، به کرم پروردگار، به خالقیّت خداوند و ... معرفت دارند. معرفت دارند به این که هرچه هست اوست و خود هیچ هستند.

یعنی از طرفی معرفت دارند به این که هرچه هست، ذوالجلال و الاکرام است و از طرف دیگر معرفت دارند که خود، فقر مطلق هستند.

خدا مرحوم آیت‌الله شالی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) را رحمت کند، ایشان یک جمله بسیار عالی را به نقل از آیت‌الله قاضی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن مرد الهی و عظیم‌الشّأن بیان می‌کردند. می‌فرمودند: این که قرآن می‌فرماید: «یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ»  خطاب به ناس است امّا درک فقر فقط عندالاولیاء است. فقط اولیاء الهی هستند که می‌فهمند فقیرند و علّت هم همان معرفت است - در این جمله باید خیلی تأمّل کنیم -

یعنی در اوج به جایی رسیدند که درک می‌کنند فقیرند. اگر این مطلب برای انسان معلوم شود، یک باب بسیار مهم از عرفان به روی او باز شده است.

 

کسب یقین در بستر معرفت

حضرت سیّدالسّاجدین، امام‌العارفین(علیه الصّلوة و السّلام) در این فرازها می‌فرمایند: من به دعا، آن هم «بِدُعَائِکَ» توسّل جستم و معرفت پیدا کردم که می‌دانم من مستحقّ این نیستم که صدایم را بشنوی «وَ بِدُعَائِکَ تَوَسُّلِی مِنْ غَیْرِ اسْتِحْقَاقٍ لِاسْتِمَاعِکَ مِنِّی» و مستوجب عفو تو نیستم «وَ لَا اسْتِیجَابٍ لِعَفْوِکَ عَنِّی» امّا آنچه موجب شد من این‌گونه به در خانه تو بیایم «بِدُعَائِکَ تَوَسُّلِی»، کرم توست که امید و ثقه من کرم توست «بَلْ لِثِقَتِی بِکَرَمِکَ»؛ یعنی من معرفت پیدا کردم که تو کریم هستی و آنچه که تسکین‌بخش و آرامبخش من است، این است که می‌دانم تو صادق الوعد هستی «وَ سُکُونِی إِلَى صِدْقِ وَعْدِکَ». پس وقتی گفتی: من کریمم، قطعاً کریم هستی و پناه من ایمان به توحید توست «وَ لَجَئِی إِلَى الْإِیمَانِ بِتَوْحِیدِکَ». منظور از «بِتَوْحِیدِکَ» در این‌جا یعنی تو در همه چیز یگانه هستی، در کرم، در شنیدن صدای مذنب و ... یگانه هستی و برای همین هم هست که من به کرمت امید بستم و همه این‌ها را می‌دانم.

حال، علّت این‌ها چیست؟ علّت، یقین من به معرفتی است که نسبت به تو پیدا کردم «وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی»؛ چون در بستر معرفت و شناخت، انسان به مقام یقین می‌رسد. همان یقینی که عرض کردیم، مولی¬الموالی(علیه الصّلوة و السّلام) می‌فرمایند: «لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً» .

«وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ» همه آن‌ها به این خاطر است که تو پرورش‌دهنده منی، «وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ». لذا همه چیز از همین معرفت است که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» ، ما باید جدّاً معرفت پیدا کنیم که فقیریم. خطاب قرآن هم این است: «یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ» که طبق فرمایش آیت‌الله قاضی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فقط عرفا این را می‌فهمند؛ چون در مقام معرفت است که انسان می‌فهمد فقیر است. در اصل همه باید بفهمند ولی به جزء عرفا، کسی متوجّه نمی‌شود. لذا انسان باید در این مقام معرفت که یک مقام بسیار مهمّ است، تأمّل و دقّت کند.

 

معرفت، عامل برتری مؤمنین

وجود مقدّس حضرت باقرالعلوم، امام محمّدباقر(علیه الصّلوة و السّلام) در این زمینه روایت بسیار مهمّی را بیان می‌فرمایند که مثل همان روایتی است که در جلسه قبل خواندیم («لَا یَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَةٍ» ). ایشان هم می‌فرمایند: «لَا یَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَةٍ»، عمل قبول نمی‌شود إلّا به معرفت.

امّا نکته مهم این است که می‌فرمایند: «إِنَّ الْمُؤْمِنِینَ بَعْضُهُمْ أَفْضَلُ مِنْ بَعْضٍ‏»  مؤمنین هم این‌طور هستند که بعضی از آن‌ها نسبت به بعضی دیگر افضل هستند و برتری دارند. علّت برتری چیست؟ «وَ بَعْضُهُمْ أَکْثَرُ صَلَاةً مِنْ بَعْضٍ» برخی از این‌ها نماز و دعایشان نسبت به دیگران بیشتر است، «وَ بَعْضُهُمْ أَنْفَذُ بَصَراً مِنْ بَعْضٍ» و بعضی هم نسبت به دیگران نافذالبصیره هستند. «وَ هِیَ الدَّرَجَات وَ الدَّرَجات بِالمَعرِفَة» این‌ها درجات دارند امّا علّت داشتن این درجات چیست؟ همه این‌ها به واسطه معرفت است.

 

نافذ العین بودن ولیّ خدا

نافذالبصیره در این‌جا به این معناست که تا می‌بینند، می‌فهمند چه خبر است و تکان‌دهنده هم هستند. لذا یکی از معانی نافذ البصیره همین بصیرتی است که مشهور شده که همین هم باید باشد امّا یکی دیگر از معانی آن، این است که وقتی نگاه می‌کنند، عامل می شوند انسان‌ها عوض شوند. چون چشم این‌ها، چشم الهی است و متّصل به آقا جان، امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) هستند. لذا همان‌طور که وجود مقدّس آقا جانمان، عین‌الله الناظره هستند و اگر به کسی محبّت، بزرگواری، کرم و لطف کنند و به او یک نگاه کنند، تمام است؛ نگاه این‌ها هم بسیار تکان‌دهنده است.

عرض کردم مرحوم حاج میرزا علی‌اصغر صفّار هرندی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن مرد متخلّق و مفسّر، به یک بنده خدایی نگاه کرد و او را با همان نگاه خود تغییر داد. آن شخص خودش نقل می‌کند: همین که داشتم از گود  بیرون می‌آمدم - آن موقع گود عرب‌ها و گود مرادی و ... وجود داشت - و به ایشان نزدیک می‌شدم، احساس ‌کردم با نگاه ایشان، حالم متغیّر شد.

حاج میرزا علی‌اصغر صفّار هرندی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک نگاه عمیقی به او کرد و او را که در گود قماربازی می‌کرد و تلکه بگیر بود، تغییر داد. یک نگاه نافذ مرد الهی، ولیّ خدا چنان تغییر و تحوّل در او ایجاد کرد که او را از حالی به حال دیگر تغییر داد و رفت تا آن‌جایی که دیگر اصلاً خودش جزء اوتاد شد. من ایشان را دیدم و خودش این مطلب را برای ما بیان کرد. لذا نافذالعین بودن این است.

مهم این است که علّت تمام این درجات، به واسطه معرفت است.

 

علم حقیقی، عامل باروری معرفت

امّا عامل این معرفت چیست؟ یکی از عوامل آن، علم است. عجیب است، وجود مقدّس مولی‌ الموالی، امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام)، آقایی که این شب‌ها متعلّق به ساحت قدسشان هست، می‌فرمایند: «الْعِلْمِ لِقَاحُ الْمَعْرِفَة»  علم، لقاح معرفت است.

بارور شدن را لقاح می‌گویند. یعنی با آگاهی، انسان به معرفت می‌رسد. پس یکی از عوامل معرفت، علم است، امّا آیا منظور همین علم ظاهری است؟ اگر بنا بود همین علم‌های ظاهری معرفت‌آور باشد که باید تمام دانشمندان، عارف می‌شدند.

البته اگر کسی تأمّل کند، همین علم‌های ظاهری هم تا حدودی معرفت می‌آورد امّا حقیقت معرفت را نمی-آورد. بلکه گاهی سبب می‌شود که بعضی بر این علم خود غرّه ‌روند و از معرفت دور شوند. چون فکر می‌کنند برای خودشان کسی شدند و اصلاً یادشان می‌رود خودشان را هم کس دیگری خلق کرده و این ذهنی را هم که ادّعا می‌کنند خیلی تفکّر می‌کند و ...، کس دیگری داده است. حالا این‌ها لطف خدا بوده، شامل حال این‌ها شده که این فکر خود را در خدمت مباحث علمی قرار دهند و إلّا یک کسی هم فکرش را در گناه، شیطنت، دشمنی با مسلمین، طراحی‌های ترور دانشمندان، دو بهم ‌زنی و ... قرار می‌دهد. پس همین فکر را هم خدا داده است و این کسی که توفیق دانش پیدا کرده، مِن ناحیه‌الله تبارک و تعالی است، امّا نمی‌فهمد. لذا جدّی اگر علم، علم حقیقی بود، معرفت را بارور می‌کند و انسان باید به این مطلب دقّت کند.

 

علم غیر الهی، معرفت، بصیرت و حقیقت قلبی نمی آورد

برای همین وجود مقدّس حضرت باب‌الحوائج، موسی بن‌جعفر(صلوات اللّه و سلامه علیه) می‌فرمایند: «مَنْ لَمْ یَعْقِلْ عَنِ اللَّهِ لَمْ یَعْقِدْ قَلْبَهُ عَلَى مَعْرِفَةٍ ثَابِتَةٍ یُبْصِرُهَا وَ یَجِدُ حَقِیقَتَهَا فِی قَلْبِه» . این روایت، روایت عجیبی است که نیاز به یک شرح مفصّل دارد و باب معرفتی عجیبی دارد که یک مقدار از آن را عرض می‌کنم.

«مَنْ لَمْ یَعْقِلْ عَنِ اللَّهِ» یعنی «مَنْ لَمْ یَعْلم عَنِ اللَّهِ» که همان عقل هم تبیین به بستر شده است و به معنای گره زدن است. «لَمْ یَعْقِدْ قَلْبَهُ» یک معنای عقد هم پیمان و پیوستگی است. اصلاً عقد که می‌گویند؛ یعنی دو چیز به هم پیوسته می‌شوند. مثل معامله‌ای که به تعبیری می‌گویند جوش می‌خورد. عقدی هم که بین دو نفر در باب نکاح بیان می‌شود؛ یعنی پیوند.

عرض کردم این روایت نیاز به توضیح دارد امّا آنچه که اولیاء الهی تبیین کردند، این است که حضرت می‌فرمایند: هر کس که علم خودش را از ناحیه‌الله تبارک و تعالی نگیرد، «لَمْ یَعْقِدْ قَلْبَهُ عَلَى مَعْرِفَةٍ ثَابِتَةٍ یُبْصِرُهَا وَ یَجِدُ حَقِیقَتَهَا فِی قَلْبِه»، دلش هیچ موقع در باب معرفت ثابت نمی‌شود که بتواند به واسطه آن معرفت، درک کند و بینا شود، «یُبْصِرُهَا» و اگر این گره نخورد، طبیعی است نمی¬تواند حقیقتش را در قلب خودش درک کند «وَ یَجِدُ حَقِیقَتَهَا فِی قَلْبِه».

لذا چنین شخصی نه علمش، علم حقیقی است و نه معرفت پیدا می‌کند. یعنی این علم ظاهری نمی‌تواند او را به معرفت و آن مقام تعقّل حقیقی برساند. پس باید علم مِن ناحیه‌الله تبارک و تعالی باشد. لذا عامل معرفت، علم هست امّا علم الهی است که می‌تواند انسان را  به معرفت برساند.

 

یقین به تنها پرورش دهنده عالم

حالا این را برای چه عرض کردیم؟ چون حضرت در این فراز نکته‌ای را بیان می‌فرمایند که باید در آن تأمّل بفرمایید. اصلاً بیان می‌کنند: «باب الیقین معرفة و المعرفة باب من العلم» که إن‌شاءالله روایات یقین را عرض می¬کنیم. وقتی حضرت در این‌جا می‌فرمایند: «وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ»، برای این است که وقتی علم حقیقی باشد؛ یعنی از راه پروردگار باشد، عامل به معرفتی می‌شود که این معرفت برای انسان یقین حاصل می‌کند که می‌فهمد «لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ» هیچ ربّ و پرورش دهنده‌ای برای من غیر تو نیست.

این که من می‌توانم تفکّر کنم، برای این است که ربّ تویی و تو پرورشش دادی، این که من می‌توانم این‌گونه سخن بگویم، برای این است که ربّ تویی و تو پرورشش دادی.

لذا این هم نکته بسیار مهمّی است که واژه ربّ را می‌آورند، ربّ، به عنوان پرورش‌دهنده است و ما مربوب هستیم، او ربّ هست و ما پرورش‌یافتگان حضرت حقّیم.

لذا انسان به واسطه علم حقیقی، معرفت می‌یابد و به واسطه آن معرفت، یقین پیدا می‌کند که خدا پرورش-دهنده است و دیگر به خود غرّه نمی‌رود. حال، می‌داند «وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ» هیچ اله‌ای هم جز خدا وجود ندارد، اله بت دیگر نمی‌آید، اله نفس دیگر نمی‌آید، اله‌ها همه کنار می‌روند و فقط یک اله هست که آن هم پروردگار عالم است، «وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ». حالا چون این‌گونه است، من هم به کرم تو ایمان دارم، «بَل لِثِقَتِی بِکَرَمِک». این فراز‌ها همه به هم ارتباط دارند و حضرت به زیبایی تبیین فرمودند.

حالا یک جلسه‌ای نیاز دارد که بیشتر این فرازها را توضیح دهیم، به خصوص این که چرا یقین را تبیین فرمودند که آن علم هم - که یک روایت در مورد آن عرض کردیم – إن‌شاءالله برای ما معلوم شود که دلیل و برهانی که حضرت این‌گونه تبیین می‌فرمایند، چیست.

خدایا! ما هیچ نمی‌دانیم و جاهلیم، ای خدا! معرفت و علم حقیقی به ما مرحمت بفرما.

خدایا! این شب‌ها، شب‌های قدر است و مقدرّات ما رقم می‌خورد؛ در این مقدّرات ما، معرفت حقیقی به خودت را به ما مرحمت بفرما. 

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 1:15 AM

 

  وقتی فکر کنی که جبهه فقط خط مقدم است و تیر و ترکش و خمپاره، دیگر به آن زنی که بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مایحتاج رزمندگان را مهیا کرده است، توجه نمی‌کنی.

 

خبرگزاری فارس: ایستادگی یک زن برابر کلاه سبزهای بعثی
 

 

 آن‌قدر پشت جبهه مظلوم است که وقتی این جملات را از زبان همسرانی چنین فداکار می‌شنوی، تازه متوجه می‌شوی که اگر صبر زنان پشت جبهه نبود، مردان جبهه نیز تاب نمی‌آوردند. چه بسیارند زن‌هایی که به سراغ‌شان رفته‌ایم، ولی نه از خودشان، که از همسران و فرزندان رزمنده و شهیدشان پرسیده‌ایم. انگار نه انگار که اینان نیز بخش مهمی از جنگ را تشکیل داده‌اند.

راستش، وقتی فکر کنی که جبهه فقط خط مقدم است و تیر و ترکش و خمپاره، دیگر به آن پیرزن تنها که پسرش را با دستان خودش راهی جبهه کرده و آن زنی که بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مایحتاج رزمندگان را مهیا کرده است، توجه نمی‌کنی. این بی‌توجهی، ظلمی بزرگ است. باید این متن‌ها را بخوانی تا دست خدا را بهتر ببینی که نه فقط در خط مقدم، که در گوشه خانه زنان و مردان مجاهد این سرزمین نیز قابل رؤیت بوده و هست. گوشه‌ای از خاطرات سرکار خانم «معصومه جعفرزاده» که در منزل‌ ساده‌شان در اهواز بازگو کرده‌اند را بخوانید.

 

*از قبل انقلاب، خاطراتی به یاد دارید؟

زمان انقلاب، چهارده ساله بودم. با دایی‌ام فعالیت سیاسی می‌کردیم. اعلامیه‌های امام را که می‌آوردند، پخش می‌کردیم. من در مدرسه، یواشکی اعلامیه‌ها را پخش می‌کردم. یادم هست، شبی ساواک دم در خانه همسایه ما آمد و خانه ما هم در خطر بود. دایی‌ام آن موقع آمد و همه اعلامیه‌ها را برداشت و در کولر پنهان کرد. خودم هم چند کتاب و نوار از شهید مطهری داشتم. چند تا موزائیک را کنده بودم و زیرش را خالی کرده بودم و کتاب و نوارها را آن‌جا گذاشته بودم. رویشان خاک ریخته بودم تا مشخص نشود، ولی بعداً که اوضاع خطرناک‌تر و حساس‌تر شد، دایی‌ام گفت: «وقتی کتاب‌ها را خواندی، در خانه و پیش خودت نگهداری نکن و به من بده، تا به مکان مناسبی ببرم.»

 

*از چه زمانی وارد فضای جنگ شدید؟

سال 59 جنگ شروع شد. تقریباً هفده‌ساله بودم. در منطقه‌ای از اهواز بودیم که موشک زدن‌ها و بمباران‌ها خیلی برای ما ملموس بود. هواپیماهای جنگی را بالای سر خود می‌دیدیم و اگر هواپیمایی مورد اصابت قرار می‌گرفت و سقوط می‌کرد، آن را می‌دیدیم.

خانواده ما هفت نفر بودند که در یک خانه کوچک پنجاه متری، همه با هم زندگی می‌کردیم. برادر کوچکم، بدون این‌که به ما بگوید، از طرف بسیج به منطقه رفته بود و برادر بزرگم نیز در یگان رزمی‌ـ نظامی بود.

شبی خواب دیدم برادر کوچکم در جبهه است و یک کوله‌پشتی روی دوش گرفته و در حال آرپی‌جی زدن است. بعد از چند روز که به اهواز برگشت، به او گفتم: «من چنین خوابی دیدم.»

گفت: «خوابت درست بوده.»

گفتم: «چرا به ما نگفتی که می‌خواهی به جبهه بروی؟»

گفت: «اگر می‌گفتم، کسی به من اجازه نمی‌داد بروم.»

 

*چه شد موافقت کردید، با کسی که می‌دانستید همیشه در جنگ است و شاید شهید شود، ازدواج کنید؟

یکی از معیارهایم این بود؛ یعنی علاقه داشتم، شوهرم کسی باشد که در جبهه و جنگ، پاسدار باشد. برای من آن ‌موقع موقعیت‌های خیلی زیادی بود و خیلی‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، ولی من روی معیارهای خودم مصمم بودم و مرد مؤمن و باایمانی می‌خواستم که بتوانیم فرزندانی صالح تحویل جامعه بدهیم.

در سال 64، در بحبوحه جنگ، ایشان به خواستگاری من آمدند. ملاک‌شان این بود که همسرم باید محجبه و چادری و انسانی مقید و متعهد باشد. ایشان یک خواهر کوچک نه ساله داشتند که می‌گفتند: «می‌خواهم برایش مادری کنی و او را زیر بال و پر خودت تربیت کنی.»؛ چون پدر و مادرشان فوت کرده بودند. من هم علی‌رغم سختی‌هایی که وجود داشت، قبول کردم؛ چون بالاخره جنگ بود و مشکلات خاص خودش را داشت.

*سختیِ نبود همسر و مشکلات زندگی را بدون ایشان، چه‌طور می‌گذراندید؟

مشکلات خیلی زیاد بود، ولی چون قبول کرده بودم، باید تحمل می‌کردم. یادم هست، تا اقوام و خویشان شنیدند که خواستگارم سپاهی است، همه آمدند و به خانواده‌ام گفتند: «نباید این ازدواج سر بگیرد.»

کسی با این ازدواج موافق نبود؛ حتی مادر و پدرم! ولی من عشق و علاقة زیادی به سپاه داشتم و آن موقع هم سپاه خیلی برای مردم و جنگ کار می‌کرد؛ البته خطرش زیاد بود. علاوه‌بر جبهه، خطر حملة منافقان هم بود.

یادم هست، برادرم که سپاهی بود، لباس‌هایش را در روزنامه می‌پیچید و به خانه می‌آورد تا آن‌ها را بشوییم. داخل اتاق، یک بند می‌بستیم و لباس‌ها را در اتاق آویزان می‌کردیم، تا بالای پشت بام نبریم و در معرض دید دیگران نباشد، چون در بحبوحة ترورهای منافقان و کشتارهای بی‌رحمانه آن‌ها بودیم. به همین دلیل به کسی نمی‌شد اعتماد کرد؛ حتی به همسایه‌ها.

خلاصه این پیوند با پافشاری و مصمم بودن خودم و یکی از دایی‌هایم‌ ـ‌که ایشان هم در جنگ بود‌ـ صورت گرفت و البته خدا کمکم کرد؛ چون من برای خدا این انتخاب را کرده بودم. با این‌که در زندگی‌ام، بدون حضور همسرم و در میانة جنگ، بمباران و بدبختی‌های آن زمان خیلی مصیبت و سختی کشیدم؛ ولی راضی بودم و خدا را شکر می‌کردم.

سال 65، اولین فرزندم به دنیا آمد؛ یعنی در زمان اوج جنگ و زمانی که پنجاه نقطة اهواز را بمباران می‌کردند. خیلی‌ها در این بمباران‌ها شهید ‌شدند. از اقوام خودمان، داماد عمه‌ام برای کاری از منزل بیرون رفته بود و در این بمباران‌ها شهید شد.

ماه آخرم بود و از بس شدت بمباران‌ها و کشتارها زیاد بود و این واقعه هم که پیش آمده بود، ترس و اضطراب زیادی داشتم. دکتر گفت: « بچه‌ات طبیعی به دنیا نخواهد آمد. باید سزارین بشوی.»

آن‌موقع اصلاً سزارین نبود؛ یعنی من اولین نفری بودم که در اقوام باید سزارین می‌شدم. حالم بد بود، زنگ زدند به همسرم که باید بیایی. سوم محرم بود و «حاج صادق آهنگران» داشت در مصلا می‌خواند. من از ده صبح تا ده شب در بیمارستان بودم، ولی بچه به دنیا نمی‌آمد و دکتر گفت باید به اتاق عمل برود. همان‌جا به خدا گفتم: «خدایا کمکم کن بچه‌ام سالم به دنیا بیاید، نذر آقا اباعبدلله می‌کنم.» خدا را شکر که بچة سالم و صالحی به ما داد و اسمش را هم گذاشتیم «حسین».

*آیا بعد از ازدواجتان، دیگران با شما همراه بودند یا ساز مخالفت هنوز ادامه داشت؟ در مشکلات چه می‌کردید؟

نه، الحمدلله بهتر شدند؛ البته یک عده‌ای بودند که هنوز همان حرف‌های قدیمی را می‌زدند. ولی من می‌خواستم زندگی کنم و به‌خاطر همین، حرف‌های آن‌ها در من تأثیری نداشت، چون من با اعتقادم این زندگی را انتخاب کرده بودم و حرف‌ها و طعنه‌ها را به‌خاطر خدا تحمل می‌کردم. می‌گفتم خدا ناظر بر اعمال من است و خودش می‌داند که این انتخاب را به‌خاطر او انجام داده‌ام و خودش هم مشکلات را بر من هموار خواهد کرد. این مشکلات هم آزمایش اوست و واقعاً خدا همراهم بود و امدادش را در زندگی‌ام حس می‌کردم. زمانی که پنجاه نقطة اهواز را می‌زدند، چون خانة ما بیرون از شهر بود، حدود یکی دو ساعتی با بچه و خواهرشوهرم که کوچک بود، پیاده به شهر می‌آمدیم تا من به خانواده‌ام سر بزنم و از احوالشان را جویا شوم. گاهی اوقات اطرافیان به من می‌گفتند: «تو چه‌طور این‌قدر دل و جرأت داری؟» می‌گفتم: «خدا بهم داده!»

*شب‌های عملیات، چه حس و حالی داشتید، با این‌که می‌دانستید هر لحظه امکان دارد همسرتان در این عملیات شهید شود؟

چون خودمان این‌طور زندگی را انتخاب کرده بودیم، می‌دانستیم که نهایتش یا شهادت است یا اسارت یا مجروحیت. به قول معروف، پیِ این‌ها را به تن خود مالیده بودیم، ولی خب این انتظار، خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. همه هم به من می‌گفتند: «تو چه‌طور صبر می‌کنی؟ تو که نمی‌دانی این برمی‌گردد یا نه؟»

اول زندگی‌مان، در منطقة خروسی کوی مدرس زندگی می‌کردیم، ولی کوی مدرس هنوز ساخته نشده بود. همسرم درست سه روز بعد از ازدواج، رفت جبهه. پتویی را ملافه می‌کردم و اشک می‌ریختم، چون توی خانه تک و تنها بودم. شب‌ها خواب نداشتم و تو فکر همسرم بودم که الآن کجاست و چه می‌کند؟ در خانه را که می‌زدند، دلم می‌ریخت پایین. با خودم می‌گفتم: «نکند خبر شهادتش را آورده باشند؟!»

یکی از فامیل‌ها آمده بود خانة ما و می‌گفت: «تو که می‌دانستی وضعیت شوهرت این‌طوریه، چرا قبول کردی؟»

گفتم: «من با افتخار قبول کردم و تا آخرش هم به پاش هستم.»

با این‌که خیلی به من سخت می‌گذشت و خیلی هم از تنهایی می‌ترسیدم و بدون همسرم بار سنگین کارها به دوش خودم بود، ولی یاد اهل بیت(ع) و توسل به آن‌ها را همیشه با خود داشتم. از آن‌ها می‌خواستم که در نبود همسرم، دلم را آرام و قراری دهند و خدا را شاهد می‌گیرم که شب‌های عملیات، آرامش عجیبی بر قلب و روحم حاکم بود و من بسیار آرام و قرار داشتم.

 

*از فعالیت‌های پشت جبهه‌تان در زمان جنگ بگویید؟ فضاها و کمک‌رسانی‌ها در شهر چه‌طور بود؟

آن زمان در منطقه امانیه اهواز، جایی بود که به آن چایخانه سنتی می‌گفتند و الآن رستوران شده است. مادر شهید «علم‌الهدی»، آن‌جا را که جای خیلی بزرگی هم بود، برای رزمنده‌ها گرفته بودند و تعداد زیادی از خانم‌ها می‌آمدند و فعالیت می‌کردند. کار روزانه بود؛ البته موقع عملیات‌ها، کار به شدت زیاد می‌شد؛ به طوری‌که از صبح تا شب، اصلاً نمی‌توانستیم به خانه سر بزنیم و مدام آن‌جا بودیم. یک عده، لباس‌های رزمندگان را می‌شستند. یک عده‌، لباس‌ها را می‌دوختند و وصله می‌زدند. عده‌ای، آجیل بسته‌بندی می‌کردند. یک‌سری کلاس‌های امداد هم گذاشته بودند که یادم هست، چون اشتیاق زیادی برای کمک‌رسانی و امداد داشتم، یک روز به سپاه رفتم و گفتم: «من کلاس‌های امداد را رفته‌ام، اگر بیمارستانی، جایی هست، بگویید تا من بروم.»

گفتند باید مدرک داشته باشی و من هم هنوز مدرک نداشتم؛ یعنی اصلاً زمان جنگ بیکار نبودم و دنبال این‌جور برنامه‌ها بودم. به مساجد می‌رفتم و قرآن تدریس می‌کردم و احکام می‌گفتم. هر چه که از دستم بر می‌آمد، سعی می‌کردم در طبق اخلاص بگذارم. نه تنها من، که فکر می‌کنم خیلی‌ها این‌طور بودند. اصلاً آن زمان که در شهر قدم می‌زدی، فضای شهر خیلی زیبا بود. بوی عطر شهدا همه جا بود، همه با اخلاص کار می‌کردند؛ مثلاً آمبولانس‌ها که می‌آمد، همه می‌دویدند و کمک می‌کردند و عده‌ای هم که کاری از دستشان بر نمی‌آمد، کناری می‌ایستادند و گریه می‌کردند. دست به آسمان می‌بردند و برای رزمندگان دعا می‌کردند.

ما خودمان از جنگ بدمان می‌آید و نمی‌گوییم جنگ چیز خوبی بود، ولی جنگ ما نعمت‌های زیادی را به شهرها آورد؛ مثلاً برای من خیلی سخت بود، چون باردار بودم و بچه اولم هم بود. مادرم مدام تذکر می‌داد که فعالیت بدنی زیاد برای بچه ضرر دارد و مواظب خودت و بچه باش. ولی من با عشق و علاقه کار می‌کردم و برنامه‌های مختلفی هم داشتم. یک نشریه هم چاپ می‌شد که اسمش یادم نیست، ولی خیلی قوی بود و صحبت‌های امام را می‌زد، یک جور دل‌گرمی برای خانواده‌ها بود. این نشریه برای خانوده‌ها ارسال می‌شد و در بیش‌تر خانه‌ها بود.

زمان شاه بود. به مدرسه که می‌رفتم، خانواده می‌گفتند: «به مدرسه نرو! می‌آیند روسری از سرت می‌کشند و خطرناک است.» ولی من از کوچه، پس‌کوچه‌ها و با احتیاط می‌رفتم؛ با این‌که راهم خیلی دور می‌شد، ولی مجبور بودم. بعداً که در جنگ می‌دیدم رزمندگان همه چیز را رها کرده و جانشان را کف دست گرفته‌اند، سعی می‌کردم من هم هر کاری از دستم برمی‌آید، انجام دهم. نمی‌خواستیم کوتاهی کنیم. الآن که یاد آن روزها می‌افتم و دوران جوانی‌ام را بررسی می‌کنم، خوشحال می‌شوم که دوران جوانی‌ام را به بطالت نگذرانده‌ام.

بچه اولم که به دنیا آمد، رزمنده‌ها و بسیجی‌ها می‌آمدند در خانه‌ را می‌زدند که اگر کاری دارید، بگویید ما انجام دهیم. می‌رفتند نفت می‌گرفتند و خریدهای بازار را می‌کردند.

اگرکسی مریضی داشت، برایش وقت دکتر می‌گرفتند و او را به دکتر می‌بردند. کارهای مختلفی می‌کردند. تمام این کارها به صورت خودجوش در مردم به وجود ‌آمده بود، مردم سعی می‌کردند هر چه در چنته دارند، واقعاً در طبق اخلاص بگذارند.

از صبح توی چایخانة سنتی مشغول می‌شدیم. ابتدا لباس‌های رزمنده‌ها را که خونی هم بود، می‌شستیم. خشک که می‌شد، اتو می‌کردیم. اگر دکمة افتاده یا پارگی داشت، می‌دوختیم یا رفو می‌کردیم. بعد از آن، نماز و ناهار و استراحتی بود و بعد دوباره کار را شروع می‌کردیم. آجیل و تنقلات را بسته‌بندی می‌کردیم. عده‌ای از روستا و جاهای دیگر می‌آمدند و نان و تخم‌مرغ می‌آوردند. می‌گفتند: «ما تمام دارایی‌مان همین نان‌هایی هست که با دست خودمان می‌پزیم، این‌ها را به رزمنده‌ها بدهید.»

ما هم تخم‌مرغ‌ها را می‌پختیم و با نان‌ها بسته‌بندی می‌کردیم تا برای رزمنده‌ها بفرستند. آجیل مشکل‌گشا و نخود و کشمش می‌آوردند. یک خانمی آمده بود و آجیل مشکل‌گشا آورده بود و می‌گفت: «این را نذر رزمنده‌ها کردم و می‌خواهم بدهم به آن‌ها، نمی‌خواهم به مساجد ببرم، فقط برای رزمنده‌ها بفرستید.»

خودمان هم استفاده از این‌ها را برای خودمان حرام کرده بودیم، چون مختص بچه‌های جنگ می‌دانستیم. فضا خیلی عاشقانه و صمیمی بود. آخر هم مراسم دعا برای رزمندگان بود. آن‌چنان با سوز دعا می‌خواندند که قابل توصیف نیست. دلم می‌خواست کسی بود و این صحنه‌ها را ضبط می‌کرد که این‌ها چه‌طور برای سلامتی رزمندگان و امام راحل، متوسل به ائمه و اهل بیت(ع) می‌شدند. خدا هم خیلی کمک می‌کرد. می‌گویند وقتی جامعه اصلاح بشود، خدا خودش کمک می‌کند. واقعاً خدا به ما کمک و امداد می‌کرد.

من آن موقع مشکلات زیادی داشتم. آن اوایل به من می‌گفتند: «تو می‌دانی حقوق سپاهی چه‌قدر است که می‌خواهی باهاش ازدواج کنی؟ می‌توانی با این حقوق زندگی کنی؟»

آن‌موقع حقوق شوهرم 3500 تومان بود؛ یعنی بیست‌وپنج سال. ما با این پول کرایة خانه می‌دادیم، پول آب، برق و نفت می‌دادیم، خرج خانه، دوا و درمان بچه‌ها و خرج خواهر شوهرم هم بود؛ ولی خدا را شکر! ما کمبودی احساس نمی‌کردیم. همه می‌گفتند شما چه‌طور با این حقوق زندگی‌تان می‌گذرد، ولی این پول واقعاً برکت داشت. شاید حلال‌ترین نان آن‌موقع، نان سپاه بود.

همسرم که از جنگ برمی‌گشت، لباس‌های رزم‌اش را در حمام می‌شستم و در اتاق روی بند پهن می‌کردم تا کسی نبیند؛ حتی لباس‌ها را در حیاط نمی‌شستم تا مبادا کسی از بالای پشت‌بام لباس‌های سپاه را ببیند و به منافقان خبر بدهد. گاهی اوقات که عجله داشت و هنوز لباس‌ها نم‌دار بود، اتو می‌کردم و در کاغذ کادویی می‌پیچیدم و بهش می‌دادم تا کسی در طول راه بهش شک نکند. محافظه‌کاری کاملی می‌کردم و پوتین‌هایش را هم همین‌طور در روزنامه می‌پیچیدم و در نایلون مشکی می‌گذاشتم تا جانش از گزند منافقان نامرد ایمن بماند.

*در نبود همسر، چه مشکلات دیگری برایتان پیش می‌آمد؟

خیلی دیر به دیر به خانه می‌آمد. وقتی هم که می‌آمد، ده دقیقه می‌ماند و می‌رفت. یعنی حضورش آن‌قدر نبود که بتواند کاری انجام دهد و تمام کارهای بیرون و خانه با من بود. جایی که ما زندگی می‌کردیم، خیلی با جاده فاصله داشت و پرت بود. من باید نیم ساعت پیاده‌روی می‌کردم تا به جادة اصلی می‌رسیدم و از آن‌جا با اتوبوس‌ها به مرکز شهر می‌رفتم و خرید می‌کردم.

برایم سخت و طاقت‌فرسا بود، چون باردار بودم و خواهر شوهرم را هم به توصیه همسرم همیشه با خودم به همه جا می‌بردم تا تنها نباشد. گاهی اوقات که به خانه برمی‌گشتم، یادم می‌افتاد که فلان چیز ضروری را نخریدم و چون مغازه‌ای هم در اطرافمان نبود، دوباره باید این مسیر طولانی را طی می‌کردم. خلاصه سختی زیاد بود و مدتی هم مریض شدم. دکتر گفته بود باید خانه‌ام را عوض کنم، چون آب و هوای آن‌جا زیاد خوب نبود. بالاخره همسرم یک خانه در مرکز شهر، در خیابان باغ شیخ برایم اجاره کرد و چون در شهر بودیم، بیش‌تر می‌توانستم خانواده‌ام را ببینم.

همسرم یک کلت در خانه برای خطرهای احتمالی گذاشته بود، ولی من طرز استفاده از آن را نمی‌دانستم؛ چون آموزش نظامی کمی دیده بودم و تنها طرز کار ژـ‌ سه را بلد بودم. آن موقع شهید «گندم‌کار» با آقای «عباس صمدی» در مسجد محل برایمان یک دوره کلاس نظامی گذاشته بودند تا اگر دشمن به شهر حمله کرد، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.

سر بچه دیگرم که سال 66 به دنیا آمد، خیلی ضعیف شده بودم و همسرم هم خیلی دیر به دیر می‌آمد. او که نبود، من هم خیلی دل و دماغ پختن غذا را نداشتم و خیلی به خودم نمی‌رسیدم. مادرم می‌گفت: «همسرت رفته جنگ، تو چرا به خودت نمی‌رسی؟! به این بچه رحم کن.»

موقع زایمان هم چون نوزاد خیلی کم‌وزن بود و خودم هم ضعیف شده بودم، دکتر به من گفت: «زایمان سختی داری، دعا کن بچه‌ات سالم به دنیا بیاید.»

من هم با خودم عهد کردم که اگر دخترم سالم باشد، نذر خانم حضرت زهرا(س) کنم و خدا را شکر! خودم و بچه سالم از اتاق عمل بیرون آمدیم و اسم فرزندم را «زهرا» گذاشتم.

گاهی اوقات با همسرم کنار بچه‌ها می‌نشینیم و خاطرات جنگ را بازگو می‌کنیم. از سختی‌هایش می‌گوییم، از خطراتش، از منافقان از فعالیت‌هایی که داشتیم. آن‌ها هم علاقة زیادی به شنیدن دارند. گاهی اوقات به دخترم می‌گویم: «فکر نکن تو حالا که راحت نشستی، با چادر و مقنعه راحت می‌روی و می‌آیی، کسی کاری به کارت ندارد و در امنیت و آسایش کامل هستی، راحت به دست آمده است. فکر نکن ما در زمان جنگ این‌طور بودیم. زمان جنگ وقتی می‌رفتیم بیرون، دلمان مضطرب بود و ذهن‌مان هزار فکر و خیال می‌کرد و آرامش نداشتیم.»

مثلاً یکی از اتفاقاتی که برای خود من افتاد، این بود؛ سال 60 بود و در همان بحبوحه که شهید «بهشتی» و هفتادودو تن را شهید کرده بودند. آن موقع دخترانی که با منافقان کار می‌کردند، روسری‌های نارنجی به سر داشتند و مانتوهای طوسی می‌پوشیدند. روزی به صورت تصادفی، چون روسری‌های دیگرم را شسته بودم، یک روسری تقریباً نارنجی به سرم کردم و رفتم مدرسه. این‌ها وقتی من را دیدند، خیلی خوشحال شدند و ‌گفتند: «جعفرزاده آمده توی گروه ما.» و به من چند تا نشریه دادند. البته آن موقع نمی‌گفتند منافقان، می‌گفتند سازمان مجاهدین. به من گفتند: «برو دم در مدرسه و این نشریات را بفروش.» ولی من همان‌جا همه نشریه‌ها را پاره کردم. چند روز از این قضیه گذشت. یک روز می‌خواستم به بازار بروم که دیدم مردی مدام تعقیبم می‌کند. به هر کوچه‌ای که می‌رفتم، دنبالم بود. برگشتم تا بپرسم با من چه کار دارد، دیدم تیپ و قیافه‌اش به منافقان می‌خورد. رفتم داخل مغازه‌ای و به صاحب مغازه گفتم که آن مرد دنبالم است و من می‌ترسم. او هم مرا تا خانه همراهی کرد. چون همیشه تنها بودم، خیلی می‌ترسیدم. تمام درها را قفل می‌کردم تا اگر کسی به داخل حیاط پرید، در‌های خانه‌ قفل باشد.

 

*منافقان چه فعالیت‌هایی داشتند و چه‌طور جوان‌ها را جذب می‌کردند؟

منافقان چون می‌دانستند بنی‌صدر، همراه و پشتیبانشان است، در سطح وسیعی فعالیت می‌کردند و طرفدار هم زیاد داشتند. نیروهایشان به‌دنبال خانواده‌های مذهبی و خانواده‌هایی که یک نفر از اعضایشان در جبهه بود می‌گشتند تا آن‌ها را اذیت کنند یا به بهانه‌ای دستگیر نمایند. به‌علاوه، با نشریه‌ها و سخنرانی‌هایی که داشتند، دختران و پسران زیادی را خام کرده بودند و هر کس هم جذبشان می‌شد، حق نداشت از رادیو و تلوزیون استفاده کند، بر آن‌ها حرام کرده بودند.

موقع انتخابات ریاست جمهوری که بود، من خودم یک حوزه انتخابیه را گرفته بودم و سر صندوق بودم. یکی آمد و یک کتابی داد و گفت: «این را حتماً بخوانید.»

دیدم آرم سازمان مجاهدین روی کتاب خورده است. گفتم: «این کتاب‌ها به درد ما نمی‌خورد ببریدشان بیرون.»

او هم شروع کرد به پرخاشگری و داد و بی‌داد کردن که چرا ما را بر حق نمی‌دانید؟ چرا کتاب‌های ما به درد نخورد؟ چرا شما قدردان نیستید؟ ما داریم شبانه روز کار فرهنگی می‌کنیم و کتاب و نشریه چاپ می‌کنیم، ولی شماها به راه انحراف می‌روید! خلاصه این قضیه گذشت و بنی‌صدر انتخاب شد.

یادم هست در قضیه کوی دانشگاه که من هم شرکت کرده بودم، درگیری ایجاد شد و آن‌قدر مردم را زدند و کشتار بی‌رحمانه‌ای کردند که حد و حساب نداشت. ما را سوار ماشین کردند تا زیر دست و پا نمانیم و از منطقة درگیری دور شویم. در سطح وسیعی کار می‌کردند و خیلی هم اذیت می‌کردند.

*محتوای نشریاتشان چه بود؟

محتویاتش علیه آقای «خامنه‌ای» بود و مدام هم بنی‌صدر را علم می‌کردند، چون بنی‌صدر هم با خودشان بود و به آن‌ها بودجه زیادی می‌داد. نشریاتشان سراسری بود؛ یعنی در تهران تهیه و چاپ می‌شد و با بودجه‌ای هنگفت، در سراسر کشور پخش می‌شد. به‌عبارتی بنی‌صدر بودجه‌ای را که باید صرف جنگ می‌شد، در اختیار این گروه‌ها می‌گذاشت و این گروه‌ها هم رده‌بندی‌های مختلفی داشتند. عده‌ای در کار شناسایی بودند، عده‌ای در کار بمب‌گذاری و عده‌ای در کار آشوب و خراب‌کاری. در خود همین اهواز هم کشتار و بمب‌گذاری خیلی زیادی کردند.

*جذب نیروهایشان چه‌طور بود؛ مخصوصاً در دختران؟

بیش‌تر نیرویابی و نیروسازیشان را در مدارس می‌کردند؛ چون آن‌موقع، دختران اطلاعات کافی نداشتند، از طریق کتاب، اعلامیه و نوار این‌ها را جذب می‌کردند و وقتی مطمئن می‌شدند که او به گروه‌شان وابسته شده و به او اعتماد پیدا می‌کردند، کارهای مهم‌تری هم به او می‌سپردند.

یادم هست که این‌ها وقتی بعضی روزها موفق می‌شدند عده بیشتری را جذب خود کنند، می‌آمدند در حیاط مدرسه و دور می‌گرفتند و شادی می‌کردند. بزن و بکوب راه می‌انداختند و شروع به رقصیدن می‌کردند. دبیرستان ما در خیابان زند بود. در مدرسه هم باز بود و پسرها هم می‌آمدند، نگاه می‌کردند. خلاصه این دختران را به سازمان خودشان می‌بردند و بعد از چند روز که این‌ دخترها می‌آمدند، می‌دیدیم بله، لباس‌هایشان عوض شده و روسری نارنجی و مانتوهای خاکستری پوشیده‌اند و ما می‌فهمیدیم که دیگر این‌ها رسماً وارد گروه شده‌اند. ما هم هر چه به گوش این‌ها می‌خواندیم که بیایید بیرون، این‌ها شما را گول زده‌اند، فایده‌ای نداشت.

من سعی می‌کردم اطلاعات و پایه تفکرات و اعتقاداتم را قوی کنم تا نگذارم این‌ها جذب سازمان شوند. کتاب‌هایی را که دایی‌ام از جبهه می‌آورد؛ مثل کتاب‌های شهید مطهری، شهید بهشتی و نوارهای صحبت آقا مطالعه و گوش می‌کردم. کتاب‌ها و نوارها باعث روشنگری عمیق در من می‌شد و من هم می‌توانستم اطرافیانم را از خطر انحراف مطلع کنم. آن‌موقع این کتاب‌ها خیلی به جوانان کمک می‌کرد.

اطرافیان آگاهم مثل دایی و خاله که کمی فعال بودند، می‌نشستند برایم صحبت می‌کردند و من را روشن می‌کردند تا راه درست را با چشمانی باز انتخاب کنم. همین مطالعات و روشنگری‌ها باعث شد که ما جذب آن‌ها نشویم. آن‌ها هم که دیدند چه‌قدر سخنرانی‌ها و کتاب‌های شهید بهشتی و مطهری در جوانان مؤثر است و روشنگری می‌کند، این دو بزرگوار را به شهادت رساندند.

سال 60، سال خیلی بدی بود. تهمت‌های زیادی به شهید بهشتی زدند. مردم عوام هم با سیاه‌نمایی این‌ها، به باور رسیده بودند که واقعاً شهید بهشتی این‌طور است. نمونه‌اش را در اقوام خودمان دیده بودم که وقتی دیدند من و دایی‌ام از شهید بهشتی دفاع می‌کنیم، با ما قطع رابطه کردند تا بالاخره شهید بهشتی، مظلومانه به شهادت رسید. فضای پرخطر و مغشوشی بود.

یادم هست که در همان زمان، یکی از همسایه‌های ما را لو داده بودند. زن بی‌چاره، حامله بود و شوهرش هم یک کفاش ساده. روزی این مرد جلوی یک مشتری، کلمه‌ای از دهانش در‌آمده بود و به بنی‌صدر حرف درشتی زده بود. همان شب‌ آمدند و ریختند داخل خانه‌اش و اسلحه به رویش کشیدند. می‌پرسیدند: «چرا به مقدسات ما توهین کردی؟ چرا به بنی‌صدر فحش دادی.» و از این‌جور حرف‌ها. مرد بی‌چاره را به خیابان کشیدند و با خود بردند. ما که شاهد این منظره بودیم، احساس خطر کردیم و نوارها و کتاب‌ها را جمع کردیم. خلاصه فضای رعب و وحشت و خفقان بود؛ به ‌طوری‌که نمی‌توانستیم به کسی اعتماد کنیم. در طول سال‌های بعد، فضا بهتر شد، چون هم جوان‌ها اطلاعاتشان بیش‌تر شده بود و هم عملیاتی‌تر شده بودند و می‌دانستند باید چه‌طور با این‌ها مقابله و مبارزه کنند.

*از مادر شهید علم‌الهدی و اقدامات ایشان چه خاطره‌ای دارید؟

ایشان از سال 59، فعالیتشان را شروع کردند و تا پایان جنگ ادامه دادند. میان ما به «زینب زمان» معروف شده بودند. آن‌قدر ایشان فعال بودند که گاهی اوقات که به منزلشان می‌رفتیم و سخنرانی داشتند، جا برای نشستن نبود و تا جلوی حیاط جمعیت نشسته بود. ایشان جلسات منظم هفتگی داشتند و می‌گفتند: «من معتقدم که هفته‌ای یک بار، فضای خانه و منزل باید با روضة آقا اباعبدلله(ع) و یاد اهل‌بیت(ع) متبرک شود. چرا باید فکر کنیم که در ماه محرم و صفر و ایام شهادت‌ باید عزاداری کنیم؟ ما باید یاد آن‌ها را همیشه با خود داشته باشیم.»

به جرأت می‌توانم بگویم سخنرانی‌هایی که ایشان داشتند، آن ‌موقع نظیر نداشت. واقعاً پرجذبه و تأثیرگذار بود و جوان‌های زیادی را جذب می‌کرد.

وقتی ایشان به رحمت خدا رفت، چنان تشییع جنازة عظیمی راه افتاد که تا آن زمان چنان تشییع جنازه‌ای را برای خانمی ندیده بودم. احساس کردم آسمان و زمین هم دارد گریه می‌کند. همه انگار داغ دیده بودند و گریه می‌کردند. ایشان در مزار شهدای هویزه، در کنار پسر بزرگوارش مدفون گردید.

*سمیه طبری، سعیده رجبی

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1391  - 12:22 AM

 

  در این زمان بود که در جهت دیگر، سمت چپمان در چند متری، یک نارنجک تفنگی منفجر شد. من که اصلا گیج و منگ شده بودم، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده یا دارد می‌افتد و چه کار باید بکنم.

 

خبرگزاری فارس: اولین بار جنگ را در مرصاد دیدم

 

خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

 

*روز دوم - 3/5/67

 

حدود ساعت چهار صبح با صدای مناجات و تلاوت قرآن از بلندگوی گردان، بسیار سرحال بیدار شدم. لباس پوشیدیم و برای وضو و نماز آماده شدیم و به صف جماعت پیوستیم. نماز را به جماعت خواندیم. فضا با صدای قرآن و اذان عطر آگین شده بود. راستش را بخواهید خواب صبح برای من خیلی عزیز بود و از بچگی هم علاقه‌ای به صبح زود بیدار شدن نداشتم.

 

از وقتی که یادم می‌آمد، من صبح‌های زود پیش از اذان باید به اجبار بیدار می‌شدم و به تیمار گاوها می‌پرداختم. شیر آنها را می‌دوشیدیم و برای فروش به کوچه و خیابان می‌بردیم و می‌فروختیم. سرما و گرما هم معنی نداشت و برای تأمین مخارج زندگی باید این کار را می‌کردیم. یادم می‌آید یک روز آن‌قدر برف آمده بود که وقتی راه می‌رفتیم برف تا بالای زانو می‌رسید. تا شیر را به خیابان‌های بالای شهر می‌بردیم و می‌فروختیم، چند ساعت طول می‌کشید. دست‌ها یخ می‌کرد؛ طوری که در داخل آب گرم می‌گذاشیم و از درد به گریه می‌افتادیم.

 

اما از همه بدتر اینکه دیر به مدرسه می‌رسیدم و باید با دست یخ کرده و خسته، یک کتک هم از مسئولین مدرسه می‌خوردیم. در طول هفته چند روز با این وضعیت می‌گذشت و همین بود که من همیشه احساس کمبود خواب داشتم.

صدای صوت قرآن بسیار دلبر و دلچسب است؛ بخصوص وقتی در یک محیط معنوی مانند جبهه تلاوت شود. به همین خاطر همیشه صدای قرآن که می‌آید، شوری در دلم می‌افتد و بسیار لذت می‌برم. حتی اشک از چشمم جاری می‌شود و بدنم به لرزه می‌افتد.

 

این حالت طراوت و شادابی خاصی به من می‌دهد.

بعد از نماز، صبحانه خوردیم که نان و پنیر و مربا بود. بعد از صبحانه آزادباش دادند، دوباره به چادرها برگشتیم و در این فاصله با دوستان هم‌چادری بیشتر آشنا شدیم. حدود ساعت 9 بود که اعلام کردند برای تحویل گرفتن تجهیزات به صف شویم. اول به کانکس کارگزینی و ثبت اطلاعات فردی برای تحویل پلاک‌ها رفتیم و پلاک‌ خود را گرفتیم. از حالا به بعد حضور ما رسمیت پیدا کرده بود. با گذشت زمان با دوستان و برادران بیشتری آشنا می‌شدم. بیشتر وقتم با سه همشهری دیگر و با تعریف کردن از چیزهای مختلف می‌گذشت. دوستی درباره خلقت سؤال می‌پرسید، من هم جواب می‌دادم. علاقه عجیبی نسبت به شروع خلقت داشت. بعد از ثبت اسامی همه افراد و تحویل پلاک، بلندگو دوباره ما را برای تحویل تجهیزات فراخواند. در این چادر کوله‌پشتی، با همه تجهیزات مانند باند زخم، آمپول‌های ضد شیمیایی و بیل و کلنگ، فانسقه، لباس نظامی و...گرفتیم، آنها را پوشیدیم و آماده شدیم.

 

بستن بند حمایل خیلی وقتم را گرفت و در نهایت به کمک دوستان آن را بستم. راستش برای گرفتن این وسایل و رفتن به این صف‌ها من از همه بیشتر عجله داشتم و همیشه از اولین افراد بودم. شاید به دلیل اضطرابی بود که داشتم و می‌خواستم زودتر بدانم که چه می‌شود. به وقت نماز ظهر و ناهار نزدیک شدیم. خیلی از بچه‌ها همیشه وضو داشتند و به نظرم آماده وصال، راه نزدیکی به خدا را از حفظ بودند. این‌ها افرادی بودند که بیشتر در جبهه بودند و یا بهتر بگویم جبهه را درک کرده بودند. هر چند ما هم این‌ها را تا اندازه‌ای می‌دانستیم ولی دانستن کجا و عمل کردن کجا!

 

شاید اگر ذره‌ای از آنچه را که از اسلام و روش اتصال به خالق را که می‌دانستم به کار می‌گرفتم، شاید امروز من هم جایگاه رفیعی در نزد خالق می‌داشتم. متاسفانه تعداد معدودی هم مانند من حرف می‌زدند و در عمل وامانده و حیران بودند. ماها با این خصوصیات، کسانی بودیم که توانایی درک زمان و مکان را نداشتیم. بعد از نماز جماعت و دعا برای گرفتن غذا آماده شدیم. دوباره عدس پلو بود.

 

بعد از ناهار به استراحت پرداختیم. دوباره بعد از چند ساعتی بلندگو اعلام کرد که برای گرفتن تجهیزات نظامی و اسلحه جلو چادر لجستیک به صف شویم. دوباره به چادر لجستیک رفتیم. جعبه‌های حاوی اسلحه کلاشینکف بود که یکی‌یکی باز می‌شد و اسلحه‌های گریس کاری شده را بعد از ثبت شماره و گرفتن امضاء به افراد تحویل می‌دادند. وقتی اسلحه را تحویل می‌دادند، می‌گفتند: هرکس اسلحه‌اش را باید خودش تحویل دهد و اگر خدای نکرده عوض شود، عواقب بعدی به گردن خودش است.

 

بعد از تحویل اسلحه، مقداری پارچه و تعدادی هم گلوله برای تست آنها به ما دادند. تمیز کردن کلاش‌ها از گریس یک ساعتی طول کشید. دست‌هایمان گریسی شده بود. خلاصه با هر مکافاتی بود آنها را تمیز کردیم. حال نوبت امتحان اسلحه شده بود. تعداد زیادی به راحتی با شلیک یک تیر هوایی آن را امتحان کردند. من چون اولین‌بار بود اسلحه با فشنگ گیرم آمده بود، برای اینکه بیشتر حال ببرم به داخل شیار کوچکی کنار چادر رفتم، یک نشانه گذاشتم و مقداری از آن فاصله گرفتم و برای شلیک آماد شدم. هر چه اسلحه را به سمت هدف نشانه می‌رفتم، نمی‌توانستم آن را نشانه بگیرم.

 

دچار مشکل خنده‌داری شده بودم و نمی‌توانستم آن را حل کنم. من تا آن موقع با تفنگ بادی زیاد تیراندازی کرده بودم. خیلی راحت بود. قنداق تفنگ را روی شانه چپ می‌گذاشتم و نشانه‌گیری و شلیک می‌کردم. اما تفنگ واقعی یک اشکال داشت و ترس من از خارج شدن پوکه بود که همیشه فکر می‌کردم اگر آن را روی شانه چپ بگذارم، به صورتم می‌خورد. مشکل دیگر حرکت گلنگدن بود که جلو چشم بود و خطرناک به نظر می‌رسید.

 

این موانع باعث شد تفنگ را روی شانه راست قرار دهم ولی تا یادم آمد که باید برای نشانه‌گیری چشم چپ را ببندم شاید یک ربع تا نیم ساعت طول کشید. وقتی به اشتباه خودم پی بردم و تیری شلیک کردم، بسیار به کار خودم خندیدم. بعد به بچه‌ها ملحق شدم. تا چند ساعت به این کارم از ته دل می‌خندیدم. و هنوز هم به عنوان یکی از شیرین‌ترین و جالب‌ترین خاطرات من از جنگ است. این موضوع را به هیچ‌کس نگفتم. راستش جرأت نکردم.

 

یواش یواش وقت اذان مغرب می‌رسید. وضوی خود را تجدید کردیم و برای اقامه نماز جماعت به صف شدیم. بعد از نماز مقداری هم سینه زدیم و دعا کردیم. یادم می‌آید که هرگز دیگر مثل آن شب دعا نکردم و دعا نخواندم و نوحه‌سرایی نکردم. گویا دوستانی که قبلاً به جبهه آمده بودند می‌دانستند که امشب چه خبر است و من بودم که نمی‌دانستم دعا و نوحه‌خوانی یعنی چه؛ و بعد آن چه اتفاقی خواهد افتاد. این دعا و نوحه‌خوانی ها خاص شب‌های عملیات بود. بعد برای خوردن شام که سیب‌زمینی و تخم مرغ بود رفتیم و سهم خود را تحویل گرفتیم. مقدار کمی از شام را خوردم. هنوز شکمم مشکل داشت و نمی‌توانستم غذا بخورم. بعد از شام آماده خوابیدن شدیم.

 

بعضی برادران خواب و بعضی هنوز بیدار بودند که بلندگو اعلام کرد با همه تجهیزات وسط میدان آماده و به صف شوید. من که ذوق زیادی داشتم، داستان را شوخی گرفتم اما زود آماده شدم. واقعیت این بود که هیچ تجسم واقعی از ادامه فعالیت و راه نداشتم. حدود یک ساعتی طول کشید. همه آماده شدند. به ما مقداری جیره جنگی دادند. شامل مقداری کشمش، نخودچی، بادام و پسته که هدیه مردم دلیر و غیرو اردبیل بود. من در جریان جیره نبودم و چون گرسنه هم بودم، همه آن را با دوستان خوردم. علاوه بر این به ما ماسک هم دادند که بعضی از آنها آلوده بود و باعث شد صورت یکی از دوستان تاول بزند. به همین علت گفتند تا موقع ضرورت از آنها استفاده نکنید. کلاه‌خود نیز به ما دادند.

 

من تا آن روز کلاه‌خود دستم نگرفته بودم؛ مثل خیلی از چیز‌هایی که داده بودند. من فکر نمی‌کردم کلاه‌خود این قدر سنگین باشد و در ادامه بتواند اذیتم کند.

هرچند برای حفظ جان، بسیار ارزش داشت. بعد از به صف شدن نیروها گفتند که همه با تجهیزات به استراحت بپردازند. من که همانطور خوابیدم و خوابم برد.

 

روز سوم

 

همانطور به صف و آماده خوابیده بودیم که ساعت چهار صبح برپا زدند. سریع نماز را به جماعت خواندیم. از صبحانه خبری نبود و به جای آن مقداری جیره جنگی آجیل که از هدایای مردم گلپایگان به جبهه‌ها بود، دادند.

بعد گفتند جایی نروید که به محض آمدن ماشین حرکت می‌کنیم.

چند لحظه‌ای نگذشته بود که سر و کله چند کمپرسی پیدا شد.

 

کمپرسی‌ها ایستادند و گفتند سوار شوید. من اولین باری بود که سوار کمپرسی می‌شدم. فکر نمی‌کردم بخواهند ما را با کمپرسی ببرند. به هر صورت با کمک دوستان سوار کمپرسی‌ها شدیم و حرکت کردیم. با حرکت ماشین در جاده خاکی و پر از دست‌انداز، بدن ما بود و لبه‌های آهنی کمپرسی. تحمل تنها راه چاره بود و چیزی که وجود نداشت ناراحتی بود. همه با میل و رغبت این ناملایمات را برای رسیدن به هدف تحمل می‌کردند و خوشحال و خندان بودند.

 

گویی داریم با بهترین وسیله به اردو می‌رویم. یک صفایی بین بچه‌ها بود که هیچ کدام از این مشکلات نمی‌توانست آنها را غمگین کند. همه با صفا و در حال بگو بخند بودند. یکی می‌گفت: دارند ما را به مانور می‌برند، یکی می‌گفت دارند به کربلا می‌برند و هر کس چیزی می‌گفت. خلاصه سکوت حکمفرما نبود و ذوق و اشتیاق و حرکت بود. به ضلع مخالف و غربی پادگان در نزدیکی یک تپه رسیدیم. صدای انفجار‌هایی گاه و بیگاه به گوش می‌رسید.

 

با توقف کامیون‌ها به دستور، سریع از کمپرسی‌ها پیاده شدیم و به ستون یک حرکت کردیم. یک پسر حدود پانزده ساله گفت: «دارند ما رو به مانور می‌برند.» دو تا از دوستان که بعدا معلوم شد یکی از آنها روحانی است، با جعبه مهمات آمدند و هر کس هرچه می‌توانست با خود گلوله بر می‌داشت. من سه خشاب پر کردم، یک بسته گلوله هم در جیبم گذاشتم. علاوه بر آنها پنج عدد نارنجک نیز برداشتم. سه عدد را در جای مخصوص در لباس جاسازی و دوتای دیگر را به بندهایی که در لباس بود وصل کردم و به راه افتادم.

 

راستش را بخواهید من تا آن زمان آنقدر مهمات ندیده بودم و به همین علت حرص زیادی برای برداشتن مهمات داشتم.

به راه افتادیم. انگار می‌خواستم به جای همه سالهای گذشته از جنگ گلوله بردارم. من فکر کردم و واقعا هم درست فکر کردم. زیرا دیگر به ما مهماتی نرسید. شاید اگر همه مثل من بر می‌داشتند به مشکل بر نمی‌خوردند.

هرجا که من می‌رفتم، یکی از دوستانم هم می‌آمد. من با چشمان بسته می‌رفتم و نمی‌دانستم کجا می‌روم و او هم می‌آمد. او بسیار زرنگ‌تر، باهوش‌تر، عاقل‌تر، آماده‌تر و مضاف بر اینها بسیار جنگ دیده‌تر بود. همین‌طور که به ستون یک می‌رفتیم، یکی از دوستان شروع به صحبت‌های به نظر دلسوزانه ولی خام و بی‌ارزش کرد.

 

می‌گفت: «الان همه را می‌کشند، الان همه می‌میرند و ...» من تعجب کرده بودم که چرا اینطور صحبت می‌کند! چرا تا حالا از این حرف‌ها نی‌زد؟ چی شد که لحنش عوض شد؟ حیا؛ آن هم حیای بیخود اجازه نمی‌داد که به او چیزی بگویم، ولی در دلم داشتم به او فحش و ناسزا می‌گفتم. به حرف‌های او هم گوش می‌دادم. یکی از هم چادری‌ها که بعدها فهمیدم مدیر مدرسه و اهل سرکان از شهرهای تویسرکان است، به او گفت: اگر صحبت‌هایت را قطع نکنی و ادامه بدهی یک تیر نثارت می‌کنم. خجالت نمی‌کشی؟ این چه صحبت‌هایی است که تو می‌کنی؟

تو که روحیه نداشتی چرا آمدی؟ و ... خلاصه باعث شد او سکوت کند.

 

این شد که دیگر او را ندیدیم و من شاید بعد از 10 دقیقه بود که متوجه شدم پشت سر من نیست و بعدا فهمیدم که پایش پیچ خورده و به مقر برگشته است. همان موقع فکر می‌کردم که چرا این آدم‌ها به جبهه می‌آیند. این روحیه خیلی بد است و جبهه نیازی به این نوع روحیه ندارد.

 

اگر او بمیرد آیا شهید محسوب می‌شود؟ یا اینکه وضعیتش معلوم نیست؟ خلاصه با این افکار به راه ادامه دادیم تا به بالای تپه رسیدیم. بالای تپه چیزی که به خوبی به چشم می‌رسید، ادوات سنگین و موشک‌اندازها بود. در این لحظه خبر آمد که سرعت‌تان را زیاد کنید. ما هم سرعت را زیاد کردیم و خیلی زود به پایین تپه رسیدیم. انفجارها بیشتر و نزدیک‌تر می‌شد. یک نفر مسیر حرکت را مشخص کرد. از میان درختچه‌ها همچنان به طرف بالا حرکت می‌کردیم. حالا به بالای تپه دوم رسیدیم.

 

قرار شد در خط الراس این تپه مستقر شویم. هنوز باورم بین جنگ و مانور گیر کرده بود. متوجه نمی‌شدم جنگ است یا مانور؟ همچنان کلمه مانور آن جوان در ذهنم بود. به راه ادامه می‌دادیم و بنده خدا دوستم دنبال من می‌آمد. پایین تپه نیروهای دشمن دیده می‌شدند. آنها داشتند به سمت بالا می‌آمدند. تعدادی تانک و خودرو نیز دیده می‌شد که داخل جاده نگه داشته بودند.

حالا مشکلم چند برابر شده بود. دیگر نمی‌دانستم چه کار باید بکنم.

 

بدتر اینکه نمی‌دیدم دیگران چه کار می‌کنند. به بالا که رسیدم، کوله‌پشتی محتوی مواد خوراکی و وسایل انفرادی را به کناری انداختم و قمقمه آب را نیز کنار آن گذاشتم، به امید اینکه هر وقت خواستم می‌توانم آن را بردارم.

 

همچنان به جلو هدایت می‌شدیم و جلو می‌رفتیم. ناگهان جوانی هجده، نوزده ساله که جثه‌ای نصف جثه من داشت، توجه من و خیلی‌ها را به خود جلب کرد. او با جسارتی خاص و وصف‌ناپذیر و بسیار مردانه تیربار را بر می‌داشت، با سرعت از میان درختان و درختچه‌ها و سنگ و ناهمواری‌ها پایین می‌رفت و رگباری بین نیروهایی که از پایین رو به بالا می‌آمدند می‌گرفت، تعدادی از آنها را به هلاکت می‌‌رساند و زمینگیر می‌کرد و دوباره به بالا بر می‌گشت. من که حرکت او را نگاه می‌کردم و حرکت نمی‌کردم. سه یا چهار بار این عمل حمله و گریز را انجام داد و بار آخر پای او را با تیر زدند و زخمی برگشت. این حرکت‌ها مثل فیلم سینمایی بود.

 

موقعی که گرد و خاک ناشی از برخورد تیر به نزدیکی گروه منافقان را می‌دیدم، به یاد فیلم‌هایی که در تلویزیون دیده بودم می‌افتادم. دوباره به راه افتادیم. همینطور که پیش می‌رفتیم، منافقین دسته دسته آن طرف، ما هم این طرف مستقر می‌شدیم. حالا دیگر فکر مانور کم کم از ذهنم خارج می‌شد و جنگ را حس می‌کردم. من همچنان با دوستم جلو می‌رفتیم. ناگهان یک نفر که دستور می‌داد: برادران به جلو حرکت کنند! توجه من را جلب کرد. کلاه‌خود بر سر داشت و یک تیر به آن خورده بود و خون روی گونه‌هایش جاری شده بود. به نزدیکی ایشان که رسیدم گفتم: «آقا تیر خوردی!»

گفت: «نه، نه! اشکال ندارد فقط تا جلو نیامدند، جلو بروید.»

من مات مانده بودم. با دیدن او دیگر موضوع مانور از ذهنم پاک شد.

 

همانطور بدون اراده جلو می‌رفتیم. من و دوستم بدون ترس و دلهره از خط راس گذشتیم. همینطور بی‌خیال رو به پایین تپه آهسته آهسته می‌‌رفتیم که دیدیم یک چیزی در چند متری ما منفجر شد. به عقب نگاه کردیم، دیدیم فقط ما دو نفر هستیم و کسی نیست. در این زمان بود که در جهت دیگر، سمت چپمان در چند متری، یک نارنجک تفنگی منفجر شد. من که اصلا گیج و منگ شده بودم، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده یا دارد می‌افتد و چه کار باید بکنم.

 

دوستم گفت: علی چه کار کنیم؟

 

گفتم: برای چی؟

 

در این لحظه دوباره در سمتی دیگر یک گلوله منفجر شد.

 

دوستم گفت: «علی کسی نیامده، الان بیهوده کشته می‌شویم!»

 

گفتم: «باید چه کار کنیم؟»

 

گفت: «بنشین زمین،‌ نه! بخواب زمین.»

 

گلوله چهارم را زدند. حالا نمی‌دانم خوابیده بودم یا نشسته بودم، فکر می‌کنم نشسته بودم.

 

گفتم: «این گلوله را که زدند، زیر گرد و خاک بلند شو عقب بریم!»

 

گفت: «باشه!»

 

گلوله پنجم را زدند. زیر گرد و خاک این گلوله به عقب برگشتیم.

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1391  - 1:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6183267
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی