به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  چند روز پس از آغاز عملیات «رمضان»، در منطقه کانال ماهی بودم؛ صبح که به منطقه رفتیم، عراقی‌ها تانک‌های خودشان را روشن گذاشته و فرار کرده بودند.

 
خبرگزاری فارس: عملیات رمضان به روایت یک عکاس + تصاویر

 

 «محمدحسین حیدری» مدیر انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس که خود از عکاسان دفاع مقدس است، خاطرات و عکس‌های متعددی از عملیات‌ها دارد. وی در سالروز عملیات «رمضان» ضمن بیان خاطره‌ای از این عملیات، عکس‌هایی را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است.

***

عملیات رمضان؛ عکس از محمدحسین حیدری

چند روز پس از آغاز عملیات «رمضان»، در منطقه کانال ماهی بودم؛ صبح که به منطقه رفتیم، عراقی‌ها تانک‌های خودشان را روشن گذاشته و فرار کرده بودند؛ عراق تا ساعت 10 صبح نیروهایش را منسجم کرد و توسط توپخانه، آتش بسیار سنگینی را روی بچه‌ها ریخت و ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم؛ در آن محور بنده آخرین نفری بودم که عقب‌نشینی کردم.

عملیات رمضان؛ عکس از محمدحسین حیدری

در کانال ماهی، توپی به نزدیکی من اصابت کرد و موج انفجار مرا گرفت؛ آقای جوادیان از عکاسانی بود که با هم به جبهه می‌رفتیم؛ چشم‌هایم ضعیف بود؛ گرد و غبار، منطقه عملیاتی رمضان را فرا گرفت؛ احساس کردم کسی همراهم نیست؛ به طرف کانال ماهی دقت کردم، دیدم چند نفر در حالی که به سمت ما تیراندازی می‌کنند، نزدیک می‌شوند.

فکر کردم برای جوادیان اتفاقی افتاده است و بچه‌ها به دنبال او می‌گردند؛ اما چون تیرها مستقیماً به طرف ما بود، متوجه شدم نیروهای دشمن هستند بنابراین از کانال فرار کردم؛ یکی از رزمنده‌ها که ترکشی به پایش خورده بود، در داخل کانال مرا دید و گفت «اگر من اینجا بمانم، اسیر می‌شوم، مرا هم با خودت ببر»

نمی‌توانستم او را رها کنم، با اینکه هیکل درشتی داشت او را روی شانه‌ام گذاشتم و همراه خود ‌بردم؛ نیروهای دشمن پشت سرم بودند؛ یک خمپاره در نزدیکی ما به زمین اصابت کرد. احساس کردم آن مجروح خیلی سنگین شد؛ به او گفتم «خودت هم کمک کن» یک لحظه صورتم را برگرداندم و دیدم ترکش خمپاره به سر او اصابت کرده و شهید شده است. در واقع آن رزمنده سپری برای محافظت از من شد. او را همان جا گذاشتم و عقب آمدم.

عملیات رمضان؛ عکس از محمدحسین حیدری

در عین حال که عقب‌نشینی می‌کردم، هر جا شهیدی را می‌دیدم، قسمتی از پلاک‌ها او را می‌کندم و می‌آوردم؛ دنبال آقای جوادیان گشتم، خیلی دلواپس او بودم، از اولین خاکریز عبور کردم و دیدم آقای جوادیان در حال خوردن هندوانه است.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 11:11 PM

  شهدای اخلاقی همسایه‌های شهید پلارک‌ هستند، ساکنان جاوید قطعه 24 بهشت زهرای تهران. یافتن راز حوضچه کوچک میان مزار شهیدان میرفاضل و میرصالح اخلاقی، بهانه‌ای بود برای گفت‌وگو با مادر شهیدان.

 
خبرگزاری فارس: راز حوضچه قطعه 24

 

خانه‌ای قدیمی در پایین شهر تهران با کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و طولانی. کوچه را پیدا نمی‌کردم و خانه را. بیش‌تر از آدرس، دنبال عکس و نشانی از 2 شهید بودم اما ... راستش حتی نام کوچه نیز به نام 2 شهید نبود و تنها با نام خانوادگی که دنبالش بودم شباهت داشت. زمان قرار ما به سرعت می‌گذشت اما همچنان از خانه 2 شهید خبری نبود.

کمی آن‌سوتر، کنار در خانه‌ای، پیرزنی با چادر گلدار، منتظر نشسته بود. پلاک را دوباره نگاه کردم، گویا همانی بود که دنبالش می‌گشتم... با آنکه تأخیرم بسیار طولانی‌ شده بود اما معطلی چیزی از محبت مادر شهیدان کم نکرده بود.

خانه‌ای بسیار قدیمی، با همان سبک 40-50 سال. از آن چند طبقه‌هایی که هر طبقه‌اش فقط یک اتاق دارد و آشپزخانه طبقه دیگر است که با پله‌های بسیار بلند و مارپیچ با هم مرتبط‌اند.  

مریم خانم، پیرزن که نه، شیرزنی حدوداً 70 ساله می‌نمود که مادر 2 شهید، «میرفاضل و میرصالح» و 2 جانباز است. پدر خانواده نقاش ساختمان بوده که سال‌ها پیش به رحمت خدا رفته است. پسر بزرگ او - سید طاهر - هم در گفت‌گوی ما حاضر بود که هم مادر را در یادآوری خاطرات کمک می‌کرد و هم خود روای روایت زندگی و مبارزات برادرانش بود. گویا شهدا او را "داداش بزرگ" خطاب می‌کردند و او نیز در ایامی که پدر در سفر به سر می‌برد، مسئولیت خانواده را به عهده داشت.

شهدای اخلاقی همسایه‌های شهید پلارک‌اند، ساکنان جاوید قطعه 24 بهشت زهرای تهران. یافتن راز حوضچه کوچک بین قبر میرفاضل و میرصالح، بهانه‌ای شد تا در ماهی که به نام شهدای کربلاست، میهمان خانه شهدای اخلاقی باشیم. آنچه در ادامه می‌آید، گوشه‌ای از گفتگوی کوتاه ما با مادر شهدای اخلاقی و برادر بزرگ آنها است.

***

هفت فرزند دارم، سیدطاهر، سیدفاضل، سیدراهب، سیدصالح و سیدجلال و دو دختر. دو تا از پسرهایم شهید شدند و دو دوتا هم جانبازند. اصالتاً اهل آذربایجانیم. مدتی به بابلسر رفتیم. میرفاضل آنجا به‌ دنیا آمد. سال‌ها بعد به تهران آمدیم و میرصالح در تهران به دنیا آمد، در همین خانه.

¤

در بابلسر، حیاط خانه‌مان طوری بود که وسط محله محسوب می‌شد و محدوده عبوری به حساب می آمد. مثلا از دو طرف دری داشت که گله گاوهای همسایه از یک در وارد و از در دیگر از آن خارج می‌شدند. یکبار که میرفاضل هنوز خیلی کوچک بود، او را در حیاط خانه گذاشتم تا وقتی به کارهایم رسیدگی می‌کنم، او بازی کند. با اینکه زمان عبور گله گاوها مشخص بود اما کاملا فراموش کرده بودم. ناگهان دیدم در حیاط باز شد و گاوها به سرعت به سمت در دیگر حرکت می کنند. از شدت ترس و وحشت حتی حیاط را نگاه نکردم. شاید یک ربع ساعت طول کشید تا گاوها از حیاط خارج شدند. به حیاط رفتم تا جنازه میرفاضل را بیاورم که دیدم هنوز نشسته و بازی می‌کند.

¤

سال 57 بعد از اینکه همافران برای ادای احترام به حضرت امام(ره) به جماران رفتند، گارد شاه به محل نیروی هوایی حمله کرد. بعد از آن تا چند روز از میرفاضل بی خبر بودیم. بعد از سه روز به خانه برگشت، با صورتی سیاه کرده و اسلحه در دست! گفت که با دیگران به کمک نیروی هوایی رفتیم و این سه شبانه روز روی پشت بام با آنها درگیر بودیم و این مدت همسایه ها به نیروها کمک می رساندند و حتی برایمان غذا می آوردند.

¤

سال 59 بعد از فرمان امام(ره) برای حضور در جبهه ها، میرفاضل جزء اولین نفراتی بود که از محله ما به جبهه رفت و به لشگر 91 زرهی قزوین پیوست. سال 62 که این لشگر در هویزه به محاصره ارتش عراق درآمد میرفاضل جز شهدای آن شد.

 

برادر شهید می گوید: «شهید غفریان پور که از همرزمان میرفاضل بود بعدها برایمان از رشادت های او بسیار تعریف کرد و اینکه آرپی جی زنی بود که در آن عملیات 27 تانک بعثی را منهدم کرد.» و ادامه داد: «میرفاضل در وصیت نامه اش نوشته بود من هیچ گاه تسلیم نمی شوم. هیچ وقت هم از جبهه فرار نمی کنم مگر اینکه آنجا شهید شوم.»

میرفاضل سه سال و سه ماه مفقودالاثر بوده. گویا در مدت زمانی که خاک ایران اسلامی در اشغال بعثی ها بود نتوانستند پیکر شهدا را برگردانند. وقتی پس از آزادی مناطق اشغال شده برای شناسایی شهدای عملیات نصر رفتند، میرفاضل از شهدایی بود که مشخصه ویژه ای برای شناسایی داشت. مادر توضیح می دهد که: «میرفاضل دلش نمی خواست سربازی برود و به شاه خدمت کند. هر چه اصرار می کردم، می گفت یا سربازی نمی روم و زندانی می شوم یا کار دیگری می کنم! گفتم اشکالی ندارد، به سربازی برو و هر کاری که خواستی انجام بده! بالاخره رفت و در آشپزخانه مشغول به کار شد. همان اوایل کار، مسئول آشپزخانه از او خواسته بود که گوشت ها را خرد کند و میرفضل جواب داده بود که چپ دست است و نمی تواند انجام دهد! مسئول با عصبانیت میرفضل را وادار به خرد کردن گوشت کرد. میرفضل هم از فرصت استفاده کرد و انگشت خودش را با ساتور قطع کرد!! بعد از آن دادگاه تشکیل دادند و با اینکه فهمیدند برای اینکه نتواند اسلحه به دست بگیرد چنین کاری کرده، اما هر چه کردند نتوانستند محکومش کنند. با این ترفند خود را از سربازی معاف کرد! از روی همین انگشت سبابه بریده شده پیکر میرفاضل را شناسایی کردند.» جالب اینجاست که میرفاضل بعدها در جریان جنگ جز آرپی جی زن‌های قابل بود.

¤

با وجود وضعیت بد فرهنگی کشور قبل از انقلاب، دوستان میرفاضل می گفتند اگر با او برای تفریح و گردش به تهران یا حتی شهرستان های دیگر می رفتیم، هر کجا که اذان گفته می شد، میرفاضل بلافاصله به پیاده رو یا نزدیک ترین مکان می رفت و نماز می خواند. میرفاضل جلسات شهید کافی در مهدیه تهران را شرکت می کرد و گاهی شب ها تا دیروقت آنجا بود. گویا از آنجا خط و مشی خود را انتخاب می کرد.

¤

میرفاضل رشته برق خوانده بود و با یک شخص دیگر در راه اندازی یک مغازه مرتبط با کارهای برقی شریک شد. مادر می گوید: «بعد از مدتی از من خواست که مقداری پول به او بدهم تا مغازه ای اجاره کند. گفتم تو که کار داری، دیگر مغازه را برای چه می خواهی؟ گفت از شریکم جدا شده ام! با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت چون یهودی بود، دیگر با او کار نمی کنم!»

یک بار یکی از همسایه ها آمد و به من گفت کجایی که فاضل تمام شیشه های مشروب فروشی را شکست! سریع خودم را به میرفاضل رساندم و گفتم فاضل چه کار کردی؟ الآن میان دستگیرت می کنند و می کشنت! گفت برو خانه، طوری نمی شود. خیلی نترس بود.

¤

فاضل همراه یکی از دوستانش به نام رجب می رفتند روی پشت بام و شعار می دادند: «مادرم فاطمه، ندارم از کشته شدن واهمه، الله و الله رهبر روح الله» و «می کشم، می کشم، آن که برادرم کشت». مردم هم با آنها تکرار می کردند. یک بار از پشت پنجره دیدم دو مرد درشت هیکل آمده اند و دنبال صدا می گردند. از من پرسیدند می دانی این صداها از کجا می آید؟ گفتم نمی دانم! تا برگشتم که به آنها خبر بدهم، دیدم یک گلوله به سمت آنها شلیک کردند که به فاضل نخورد.

¤

در ایام انقلاب یک بار میرفاضل به اردبیل سفر کرده بود. آنجا هم در تظاهرات شرکت کرد. بعدها به ما گفتند در آن تظاهرات از یک طاق نصرت مراسم شاه بالا رفته و تمام لامپ ها را شکسته! گویا بچه های اردبیلی هم به کمکش رفته بودند. اصلا انگار یک تکه آتش بود، اردبیل را هم این طور به هم ریخته بود.

¤

به فاضل می گفتم بابا و داداش بزرگت جبهه اند. تو دیگر نرو! گفت: «مامان، من نرم و هر کی به یک بهونه نره، صدام می آید تهران را می گیرد، اول تو را می کشد و بعد دخترها و عروس هایت را می برد. آن وقت می‌خواهی چه کنی؟» هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم. بعد ادامه داد: «من که بروم، جنازه ام بیاید یا نیاید تو شاد می شوی.» می دانستم اگر برود دیگر برنمی گردد.

¤

برادر از میر صالح می گوید: «میرصالح زمان جنگ 13 ساله شده بود که اصرار داشت به جبهه برود. سپاه آن زمان حداقل سن 17 سال را به عنوان بسیجی به منطقه اعزام می کرد. از طریق کمیته انقلاب به قصر شیرین اعزام شد. تا 15 سالگی حدودا هفت ماه به آنجا رفت و آمد داشت. آن زمان من مسئول اعزام پایگاه محل بودم. دوباره اصرار میرصالح شروع شد و از من خواست اعزامش کنم. احساس کردم علیرغم سن کم، رشید شده. ثبت نامش کردم.»

¤

سیدطاهر ادامه داد: «میرصالح سه روز در دوکوهه ماند و پس از آن برای شرکت در عملیات خیبر به جزیره مجنون رفت. او هم مثل فاضل آرپی چی زن شد. کمک او که یکی از افراد محل به نام آقای بخشی بود، او درباره نحوه شهادت میرصالح به ما گفت که در حین حمله یک خمپاره 60به سمت ما آمد که از ترکش های آن دست من جراحت برداشت و ترکشی به سر میرصالح اصابت کرد که او را شهادت رساند.

وقتی میرصالح را آوردند بوی عطر خاصی از پیکرش به مشام می رسید. آن قدر که همسایه ها برای استشمام بوی خوش او در حیاط خانه صف کشیده بودند. پیکر میرصالح دقیقا 40 روز بعد از دفن میرفاضل، بازگشت و تشییع شد.

¤

صبح ها به پسرم سیدراهب پول می دادم تا برای صبحانه نان و پنیر بخرد. یک روز به من گفت: مامان، آنقدر از روحانی و آخوندها در خانه حرف می زنی که میرصالح تا در خیابان یک روحانی می بیند به من می گوید داداش راهب، خانه ما که بزرگ است، پول صبحانه را بده، یک روحانی را بخریم و به خانه ببریم! آن زمان میرصالح حدوداً 9ساله بود و آنقدر به علما علاقه داشت که دلش می خواست یک روحانی هم در خانه داشته باشد.

¤

سیدصالح شیطنت های خاص خودش را داشت. یک بار که تازه از جبهه برگشته بود، خیلی بیمار بودم و سردرد امانم را گرفته بود. میرصالح گفت: مامان، من در جبهه آمپول زدن را یاد گرفته ام، اجازه بده برای شما هم بزنم تا دردت ساکت شود. قبول کردم و آمپول را زد و خدا رو شکر سردردم خوب شد. صبح پرسید: مامان بهتری؟ گفتم بله، خیلی خوب بود. گفت: مامان من آمپول زدن بلد نبودم، فقط زدم تا تو حالت بهتر شود!!

****

 

از مادر پرسیدم، امام خامنه ای به منزل شما تشریف آورده اند؟ گفت: نه. گفتم دلتان می خواهد بیایند؟ باز هم گفت، نه! متعجب پرسیدم چرا؟ گفت چون مسیر کوچه های محله ما سخت است و ایشان اذیت می شوند... اما من خدمت آقا رفته‌ام.

¤

مادر می گفت: «اگر اشک های روضه امام حسین(ع) روی صورت فرزندت بریزد آن بچه شهید می شود... بعد ادامه داد که شهدا درجه دارند و 70نفر را می توانند شفاعت کنند از پدر و مادر گرفته تا شرکت کنندگان در تشییع جنازه خود را.» 

 

درباره حوضچه میان مزار میر فاضل و سید صالح سوال کردم که برادر شهیدان گفت: «میرفاضل همیشه می‌گفت تشنه ام! علتش را نفهمیدیم اما دائما احساس عطش را ابراز می کرد. به همین خاطر مادر اصرار داشت که کنار قبر میرفاضل- که اکنون بین هر دو شهید است- حوضچه کوچکی ساخته شود.»

¤

مادر شهدا تا حدی از وضعیت حجاب ناراحت بود. از او خواستم تا برای حل مشکلات جامعه دعا کنند. با آن لهجه شیرینش دست به دعا بلند کرد و گفت: «خدایا، بحق فاطمه الزهرا(س) مشکلات را حل کن. خدایا، بحق امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) و بحق علی اکبر امام حسین(ع) مشکلات همه را حل کن. خدایا رهبر مسلمین را به خواسته قلبی خودشان برسان. به حق حضرت زهرا(س) آمریکا را نابود کن.» بعد از نام آمریکا، انگار که نکته مهمی به خاطرش رسیده، سریع ادامه داد: من شنیده ام که ایرانی ها با زیردریایی به وسط دریاها می روند و پرچم ما را آنجا نصب می کنند، این باعث افتخار است. الان با خودم می گویم آمریکا که دیگر هیچ، انگلیس و اسرائیل هم جمع شوند به ایران هیچ لطمه ای نمی توانند وارد کنند.

---------------------------------

گفت‌و‌گو از مریم اختری

---------------------------------

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 11:05 PM

  حاج عبدالله سحر عید قربان، مانند دیگر سحرهای زندگیش، درحال تضرع و مناجات با خداست که یک پیرمرد بشاگردی اذان می گوید و همه آماده می شوند برای نماز صبح.

 
خبرگزاری فارس: ماجرای فرار شبانه بیماران !

 

روزنامه کیهان امروز یکشنبه  91/4/25 در ستون پاورقی خود نوشت: حاج عبدالله سحر عید قربان، مانند دیگر سحرهای زندگیش، درحال تضرع و مناجات با خداست که یک پیرمرد بشاگردی اذان می گوید و همه آماده می شوند برای نماز صبح. بزرگان بشاگرد از حاجی می خواهند که نماز جماعت را به امامت او بخوانند. حاج عبدالله پیش از این امام جماعت نمی ایستاد و پرهیز می کرد و زیربار آن نمی رفت. حاج عبدالله اقامه می گوید و تمام جمعیت پشت سرش به نماز می ایستند. دوستان حاجی بیشتر از همه ذوق دارند که بالاخره توانسته اند یک بار پشت سر حاجی نماز بخوانند. در ربیدون هر بار که آمده بودند این کار را بکنند حاجی شدیداً برخورد کرده بود1.

نماز تمام می شود. حاج عبدالله سر بر سجده می گذارد، لحظاتی همه ساکتند و حاج عبدالله در سجده. سر از سجده برمی دارد، برمی خیزد و به بالای بلندی زیارتگاه می رود. بچه ها بلندگوی دستی می آورند و حاج عبدالله سخنانش را آغاز می کند.

حاج عبدالله والی:

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم و رحمه الله. ایام مبارک عید قربان رو به همه برادران و خواهران عزیز تبریک می گم و امیدوارم که ان شاءالله قربانی هاتون مورد قبول حضرت حق قرار بگیره. شاید خیلی از شماها اولین باره که ما رو می بینید و اصلاً ما رو نمی شناسید. البته با بعضی از عزیزان قبلاً آشنا شدیم. ما از طرف حضرت امام خمینی(ره) و جمهوری اسلامی به عنوان کمیته امداد حضرت امام به منطقه بشاگرد اومدیم تا با کمک شما بتونیم مشکلات این منطقه رو حل کنیم. البته اصل زحمات با این دوستان ماست که الآن در بین شما هستند و ما هم در خدمت این برادران عزیز هستیم ولی خب قرعه به نام حقیر افتاد که چند کلمه ای برای شما صحبت کنم.

بعضی از عزیزان بودند و یادشان هست که حدود پنج، شش ماه پیش بنده و آقای اسدی نیا به بشاگرد اومدیم و همراه همین آقای اباصلت خوبیاری یه سری از روستاها رو گشتیم و وضعیت بشاگرد رو دیدیم و برگشتیم به تهران. تو تهران گزارش تهیه کردیم از مشکلات شما مردم و دادیم به مسئولین، اون ها هم نامه رو رسوندن به حضرت امام. من به شما بگم که وقتی امام از وضعیت شما مطلع شدن، شدیداً ناراحت شدن و سریع دستور دادن که بیاییم و به شما برسیم. حضرت امام خیلی شما رو دوست دارن و نگران شما هستند و این برادران هم که اومدن به منطقه و در خدمت شما هستن به خاطر تأکید حضرت امام و دستور ایشونه. تمام مشکلات شما به خاطر ظلم و فساد رژیم طاغوت و شاه های ظلم قدیمه، که همه فقط به فکر خوش گذرونی و عیش و نوش خودشون بودن و هیچ توجهی به مناطق دور افتاده و محروم مثل بشاگرد نداشتن، اما انقلاب به دست خود مردم مستضعف پیروز شد و ان شاءالله با کمک خود شما این وضع عوض می شه. بعضی از شماها شاید هنوز هم خبر ندارید که انقلاب پیروز شده و شاه پهلوی از مملکت فرار کرده و این پیروزی هم به قیمت خون چند هزار شهید به دست اومده که جونشون رو فدای حضرت امام و انقلاب کردن تا اسلام تو کشور اجرا بشه و مملکت از ظلم و ستم شاه نجات پیدا کنه.

الآن هم حضرت امام جلوی تمام قلدرها و ظالم های دنیا وایساده و برای همینه که اون ها جنگ رو راه انداختن تا این انقلاب رو از بین ببرن که اون جا هم ان شاءالله با مجاهدت رزمندگان اسلام که با جونشون جلوی ارتش صدام کافر و در واقع تمام دنیا مقاومت می کنند، اسلام پیروز می شه. الحمدلله چند ماه پیش خون شهدا به ثمر نشست و رزمندگان تونستند خرمشهر، یکی از شهرهای جنوب که دست ارتش صدام بود رو آزاد کنند و دل حضرت امام رو شاد کنند. ما همه مدیون شهدا و این رزمندگان هستیم و هر جور می توانیم باید به اون ها کمک کنیم و حداقل براشون دعا کنیم تا ان شاءالله پیروز بشن. برای سلامتی رزمندگان اسلام و پیروزی اسلام، صلوات بفرستید.

خب، برادران شما در کمیته امداد، یه برنامه هایی ریختن که ان شاءالله بتونن وضعیت راه بشاگرد رو یه مقدار بهتر کنن تا حداقل بتونیم با ماشین به روستاها برسیم. این کار نیاز به کمک خود شماها داره که باید کمک کنید و بیل و کلنگ دست بگیرید تا راه باز بشه و ما بتوانیم یه سری کمک هایی که برامون می رسه، مثل آرد و برنج و روغن و این ها رو به روستاهاتون برسونیم.

این توصیه رو هم از این برادر کوچک ترتون گوش کنید که شما خودتون دیگه نباید به هم ظلم کنید. همه ما بنده خدا هستیم، بنده انسان وجود نداره. حضرت علی(ع) می فرمایند: «خدا تو را آزاد آفرید. پس بنده دیگران مباش.» این که حالا یکی غلام بوده، یکی نقیب بوده، هرچی بوده مال گذشته است. همه بنده خدا هستند و باید راحت زندگی شون رو بکنند.

باید به هم رحم کنید تا خدا بهتون رحم کند و مطمئن باشید آقا امام زمان(عج) به فکر شما شیعیان خالص و مخلص هست و براتون دعا می کنه. شما هم برای فرج آقا امام زمان(عج) دعا کنید که ان شاءالله با ظهور ایشون تمام مستضعفین عالم نجات پیدا کنند. برای سلامتی آقا امام زمان(عج) و تعجیل در فرجشون و سلامتی حضرت امام صلواتی بفرستید.2

صدای صلوات مردم در کوه های تشنه بشاگرد می پیچد و بعداز صلوات، هیچ صدایی از کسی شنیده نمی شود. همه با چشم های تر و لرزان به حاجی خیره شده اند که او هم وقتی نام امام زمان(عج) را آورده است بغضش گرفته و اکنون سرش پایین است و لبانش آرام می لرزد. بلندشدن اولین نفر از مردم کافی است که همه هجوم بیاورند به سمت حاجی و تا چندمتر دور حاجی را بگیرند. هرکس می خواهد نزدیک تر برود و او را در آغوش بگیرد و حرفی بزند. هنوز خیلی هایشان اسم حاجی را نمی دانند و پرس و جو می کنند تا بفهمند اسمش عبدالله والی است و حاجی والی صدایش می کنند. زمان همین طور که می گذرد و هنوز حاجی در حلقه محبت بشاگردیان است که علاقه خالص و بی ریای خود را به پای او می ریزند. حاج عبدالله تمام خستگی های این مدت و رنج هایی که دیده وکشیده است از تنش بیرون می رود. وقتی که می شنود مردم برای امام دعا می کنند هربار که می گویند: «خدا امام را سلامت بدارد»، «خدا عزتش بدهد»، شوق تمام وجود حاجی را فرامی گیرد.

آقای مهدی شرایی: سخنرانی حاجی خیلی رو مردم تأثیر گذاشت و بهشون دل گرمی داد و باعث شد بعد از اون مردم بیان تو کارها به ما کمک کنن. از همین جا هم فهمیدن که حاجی کیه و برای چی اومده.

تو اون مراسم ما چند تا مریض هم پیدا کردیم، یه بچه ای از روی الاغ افتاده بود و دستش شکسته بود، خیلی هم درد می کشید. گفتیم: چرا این رو به شهر نمی برید؟ گفتن: خودش خوب می شه. یه بز براش قربونی می کنیم خوب می شه!

یه خانمی بود که سوزن قورت داده بود. درد داشت می کشتش. اما هیچ کاری براش نمی کردن. یه پیرمرد هم بود که یک غده سرطانی تو سینه اش بود. همه این ها رو جمع کردم بردم میناب. میناب گفتند: ما ارتوپد نداریم. دیگه چه برسد به بقیه تخصص ها. بردمشون بندرعباس. شب تو بیمارستان بستریشون کردم. صبح که داشتم می اومدم بشاگرد، رفتم بیمارستان یه سری بزنم بهم گفتن: همون دیشب همشون فرارکردن!

گفتم: کجا رفتن؟

گفتن: نمی دونیم، انگار ترسیده بودن.3

مهدی شرایی بیماران را می برد و بقیه گروه تا شب در زیارتگاه می مانند و با مردم روستاهای مختلف صحبت می کنند. شب حرکت می کنند به سمت مقر. اما در آن تاریکی، بعضا نمی توانند راه را پیدا کنند و مجبور می شوند آتش روشن کنند و به دنبال مسیر بگردند. نزدیک صبح است که حاج عبدالله و بقیه به ربیدون می رسند.

ماجرای بیماری ها و وضع بهداشت منطقه، ذهن حاج عبدالله را درگیر کرده است و بعد از دیدن وضع بیماران درمراسم عید قربان و ماجرای فرارکردن آنها از بیمارستان، حاجی به دنبال چاره ای برای این مشکل می گردد. باید پزشک در مقر کمیته امداد داشته باشند تا به این امر رسیدگی کنند. الان وضعیت طوری است که مردم در اثر یک بیماری ساده و قابل درمان، چون امکان مراجعه به پزشک ندارند از دنیا می روند. ازطرفی هم نبود خدمات پزشکی و بهداشتی باعث شده بیماری ها شیوع پیدا کنند و روش های خرافی و غلط در درمان بیماری ها مرسوم شود. مثل این که وقتی بیماری کسی سخت می شود برای او قربانی کنند و پوست گوسفند و بز را بکنند و بیمار را در پوست وارد کنند تا خوب شود. این کار خودش باعث عفونت می شود و مرگ را جلو می اندازد. با این که برای جلوگیری از خونریزی بعد از زایمان، روی محل خونریزی خاک می ریزند. و اگر جایی از بدن درد داشته باشد میله ای را داغ می کنند و روی آن می گذارند. از این گونه موارد زیاد است و از نبود امکانات، روش های خرافی و غلط رواج یافته است.

این روش های غلط به قدری در بشاگرد شایع است که وقتی آقای مقدم و گروهشان درسال پنجاه و نه قسمت های محدودی از بشاگرد را می بینند به نمونه ای از آن برمی خورند.

آقای مقدم: تو یه کپر نتشسته بودیم که استراحت کنیم، دیدم یه دختربچه چهارده- پونزده ساله رو کردن تو پوست گوسفند، پوست گوسفند رو نمی دونم چه جوری غلفتی کنده بودن، این بنده خدا رو کرده بودن تو این پوست.

گفتم: این دیگه چیه؟

گفتن: این مریضه.

گفتم: خب چرا کردیدش تو پوست؟

گفتن: خوب می شه.

از تعجب مونده بودم چی بگم. این دختره رو از تو پوست درآوردیم. پوستش شده بود عین شیشه و بدنش داشت عفونت می کرد.

به یه طریقی فرستادیمش که بره میناب مداوا بشه. بعدش هم هر چی با مردم صحبت کردم که این کار رو نکنید، فایده نداشت.4

با این شرایط بشاگرد و مقر کمیته امداد در ربیدون، هیچ پزشکی حاضر نیست به آن جا بیاید. یکی از دوستان آقای کمال نیک جو که در همان درمانگاه خیریه حوالی میدان شوش فعال است آقای سلیمان سلامی زاده است. او با این که درس پزشکی نخوانده و لیسانس بهداشت دارد، اما در اثر تجربه کارهای درمانی و مطالعه، در حد یک پزشک دارای مهارت است و در آن درمانگاه به کار درمان مشغول است. همه دوستان هم او را دکتر صدا می زنند.

آقای سلیمان سلامی زاده: من تصمیم گرفته بودم که برم جبهه و کارهام رو هم کرده بودم، آقا کمال اومد پیش من و صحبت کرد که برم بشاگرد. می گفت: بچه های دیگه هم هستن که برن جبهه، اما کسی نمی آد بشاگرد، اون جا به شما احتیاج داره. من اصلا نمی دونستم که بشاگرد کجاست. ولی خب به خاطر آقا کمال قبول کردم که برم، به شرط این که فقط یک هفته اون جا باشم که یه هفته ما شد سه سال. آماده شدم و دست خالی هم نرفتم، یه اطلاعاتی رو از آقا کمال گرفتم و با توجه به وضعیت اون جا به اندازه یه وانت دارو تهیه کردم و با همون وانت دارو، مستقیم رفتیم بندرعباس. از بندرعباس هم رفتیم میناب و شب رو میناب استراحت کردیم. صبح بعد از نماز، با آقا کمال حرکت کردیم سمت بشاگرد. اولش تا یه جایی، جاده خاکی بود. اما بعدش دیگه هیچ راهی وجود نداشت. تو شیار رودخونه ها می رفتیم. یه جاهایی مشخص بود با بیل و کلنگ صاف کردن و سنگ ها رو جابه جا کردن تا ماشین بتونه رد بشه. بالاخره چند ساعت از شب گذشته بود که به یه جایی رسیدیم که دور تا دورش رو کوه گرفته بود. چند تا کپر تو این روستا بود و اون طرف تر هم چند تا چادر، آقا کمال گفت: این جا اسمش ربیدونه و مقر ما فعلا این جاست.

با این که تو تهران یه توضیحاتی بهم داده بود، اما هر چی که از صبح داخل بشاگرد می شدیم تعجبم بیشتر می شد. باورم نمی شد که چنین جایی تو ایران باشه و بچه ها هم تو همچین شرایطی دارن کار می کنن.

اون شب تاریک تاریک بود و با نور ماشین، یه چادر رو بهم نشون دادن، با کمال رفتیم تو چادر و آن قدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.

صبح که بیدار شدیم برای نماز، دیدم چند تاچادر اون جا زدند. یکی از چادرها رو نشون دادن و گفتن این چادر رو بکنید درمانگاه صحرایی. بچه ها هم کمک کردن و وسایل و داروها رو از پشت ماشین خالی کردیم تو چادر چیدیم. همین طور که داشتیم داروها رو جابه جا می کردیم. چند نفر از مردم بومی فهمیدن که دکتر به منطقه اومده و دارو آورده و کم کم بیماران شروع کردن به اومدن،5 بعد از چند ساعت این خبر تو منطقه پیچیده بود و تا غروب گروه گروه مردم به چادر ما می اومدن! من هم پشت سر هم مریض هارو معاینه می کردم و براشون دارو می نوشتم. حمید عبدی وارد بود و از داروهایی که آورده بودیم، نسخه ها رو پیچید. مریضی ها مختلف بود، اما تقریبا تمامشون مشکل سوءتغذیه داشتن و بدن ها به شدت ضعیف بود. باورم نمی شد، به ندرت می شد که وزن کسی به پنجاه کیلو برسه! تقریبا به همه آمپول یا داروی تقویتی هم می دادیم. خیلی هاشون به خصوص زن ها اصلا دکتر ندیده بودن و طریقه مصرف داروها رو بلد نبودن. تا شب همین جوری مریض ها می اومدن و ما معاینه می کردیم. شب از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد. روز دوم، داشتم چادر درمانگاه رو مرتب می کردم که دیدم یکی اومد دم چادر و گوشش کف دستشه!

ظاهرا بدون اجازه داشته داخل یه کپر رو نگاه می کرده و اون جا مجازات این کار این بود که گوش طرف رو ببرن، گوش این رو هم بریده بودن و گذاشته بودن کف دستش. این هم شنیده بود که تو ربیدون دکتر اومده. همین جوری آه و ناله می کرد و گوشش دستش بود. اومده بود دم چادر ما.

من همین جوری داشتم نگاه می کردم و مونده بودم چی کار کنم. آقا کمال گفت: پیوند بزن.

گفتیم: چی؟ آقا کمال نمی شه. این جا نمی تونیم. اتاق عمل می خواد.

گفت: یعنی چی؟ تو بزن ان شاءالله می شه.

یه آمپول بی حسی بهش زدم و شروع کردم به بخیه زدن لاله گوش. پوست سفت بود و سوزن های بخیه مدام می شکستند. بالاخره چندین سوزن شکست تا بخیه تموم شد و گوش رو پیوند زدیم. بعید می دونستم جواب بده. اما چند روز تو ربیدون نگهش داشتیم و بهش آنتی بیوتیک دادیم و مراقبت کردیم و به خواست خدا پیوند گرفت. خبر پیوند گوش تو کل منطقه پیچید و باعث شد خیل عظیم بیمارها به سمت ما بیان، درصورتی که ما فقط یک چادر صحرایی داشتیم و با اون داروها و امکاناتی که بود، فقط بعضی از بیماری ها رو می تونستیم درمان کنیم. آن قدر مراجعات ما زیاد شد که طی چند روز هرچی دارو آورده بودیم تموم شد!6

1-عکس شماره 21 تا 25

2-بازسازی سخنرانی حاج عبدالله والی براساس گفته های حاضران، سیدنجم الدین، 6/7/1361 مطابق با عید قربان 1402 ه.ق

3- مصاحبه با آقای مهدی شرایی، تهران 6/2/1388

4- مصاحبه با آقای مقدم، تهران، 82/3/1387

5- عکس شماره 72

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 1:06 AM

  کمتر از 50 نفر نیروی با اعتقاد و با ایمان در مقابل 2 هزار نفر؛ از صبح تا شب ضدانقلاب به باشگاه افسران آتش می‌ریخت؛ شب هم شروع به تبلیغات روانی می‌کرد که بیایید تسلیم شوید امشب شب پایانی شما است و می‌آییم شما را سر می‌بُریم.

 
خبرگزاری فارس: روایتی از مقاومت 40 روزه در باشگاه افسران سنندج

 

سرهنگ داوود مهاجر مدیر اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کردستان در بازدید کاروان راهیان نور از یادمان شهدای گمنام و شهدای مقاومت باشگاه افسران سنندج، بخشی از دلاورمردی‌های فرزندان روح‌الله را روایت کرد.

باشگاه افسران؛ نقطه یادمانی راهیان نور شمالغرب

 

***

در شرایطی که کردستان آماج فتنه، جنایت و دسیسه گروهک‌ها و عوامل وابسته به استکبار بود، در این بخش از میهن اسلامی در سال‌های 58، 59 و حتی ماه‌ها قبل از آغاز جنگ تحمیلی، شاهد این بودیم که فرزندان حضرت روح‌الله برای دفاع از انقلاب اسلامی چطور در میدان دفاع و مبارزه وارد شدند و در جهت حفظ و نگهداری دستاوردهای امام و انقلاب کوشش کردند.

در سال 58 شهر سنندج به عنوان مرکزیت استان کردستان، بخش‌هایی از استان کرمانشاه‌ و استان آذربایجان غربی به تصرف ضدانقلاب درآمد و آنها می‌خواستند یک دولت کُرد راه‌اندازی کنند. 

یادمان باشگاه افسران، یکی از نمادهای مقاومت و ایستادگی رزمندگان و فرزندان امام است. تعدادی از بچه‌های پاسدار، ارتش و پیشمرگان مسلمان کُرد با دیدن تصرف سنندج توسط ضدنقلاب، در باشگاه افسران به دلیل اشرافیت به منطقه مستقر ‌شدند و دفاع‌شان از این نقطه شروع شد. نیروهای ضد انقلاب وقتی متوجه ‌شدند که نقطه حساس و تعیین‌کننده‌ای را از دست دادند، همه توان و تلاش‌شان را اطراف این مقر متمرکز کردند. در واقع نزدیک به 2 هزار نیروی ضدانقلاب در این نقطه جمع شدند تا اینجا را از دست رزمنده‌ها خارج کنند.

گروهک‌های کومله، دموکرات، چریک‌های فدایی خلق، اقلیت، اکثریت، پیکار، رنجبران، و ده‌ها گروه که در آن زمان در شهر سنندج مقر داشتند، همه کنار هم قرار گرفتند تا این مقر را از دست برادران رزمنده بگیرند.

کمتر از 50 نفر نیروی با اعتقاد و با ایمان، در مقابل 2 هزار نفر ضدانقلاب بودند. از صبح تا شب ضدانقلاب به باشگاه افسران آتش می‌ریخت. شب هم شروع به تبلیغات روانی و جنگ روانی می‌کرد که «بیایید تسلیم شوید امشب شب پایانی شما است؛ امشب می‌آییم شما را سر می‌بُریم». اما برادران‌مان در این مکان و محاصره کامل 22 روز مقاومت ‌کردند. وقتی ضدانقلاب ناامید ‌شد و ‌فهمید نمی‌تواند این نقطه را بگیرند، دست به محاصره نیروها ‌زد.

لذا راه امداد‌رسانی ‌بسته شد، آب و برق را به روی رزمنده‌ها قطع ‌کردند، آذوقه و حتی دارویی برای مجروحان وجود نداشت. پیکرهای شهدا در این پایگاه مانده بود. امکانات هم که داشت به حداقل می‌رسید. از طرفی هم ضدانقلاب همه توانش را گذاشته که باشگاه افسران را بگیرد و می‌خواستند غائله پاوه را باری دیگر در سنندج و محل باشگاه افسران تکرار کنند.

فاصله رزمنده‌ها با یگان پشتیبانی‌کننده حدود 2 هزار متر بود؛ یعنی دشمن چنان، مسیر را اشغال کرده بود که نیروهای لشکر 28 هم نمی‌توانستند با طی کردن مسیر به بچه‌ها امداد‌رسانی کنند یا آنها را از محاصره دربیاورد. اوج مظلومیت اینجا بود که نیرو و امکانات در یکی دو کیلومتری داشتیم اما نمی‌‌توانستیم به رزمنده‌های باشگاه افسران برسانیم. مثل یک انسان که ساعت‌ها در تشنگی به سر می‌برد. ظرف آبی را کنارش بگذاری اما اجازه ندهی برای رفع تشنگی که از آن استفاده کند. یک چنین حالتی رزمندگان این جا پیدا کرده بودند.

بعد از 22 روز مقاومت در چنین شرایطی، نیروهایی از کرمانشاه به فرماندهی شهیدان «محمد بروجردی» و «علی صیاد شیرازی» از فرودگاه وارد شهر سنندج ‌شدند؛ آنها به سختی فرود ‌آمده بودند. بعد از طراحی عملیات، در نخستین روزهای اردیبهشت 59 با هدف رهایی نیروهای حاضر در باشگاه افسران از محاصره و پاکسازی مناطق مختلف شهر از وجود ضد‌انقلاب، عملیاتی آغاز ‌شد.

رزمندگان از 3 ـ 4 محور عملیات را تعقیب می‌کنند؛ محورهای عملیاتی به فرماندهی شهید صیاد، شهید محمد بروجردی و برادر رحیم صفوی و محور دیگر از گردنه صلوات‌آباد، وارد عمل شدند.

عملیات گسترده‌ای انجام ‌شد و رزمندگان با جنگ حدود 20 روزه موفق ‌شدند ضدانقلاب تا دندان مسلح را که نیروی چندهزار نفری در سنندج داشت، با تلفات و زخمی‌های زیاد از سنندج بیرون کنند.

باشگاه افسران سنندج؛ نقطه یادمانی راهیان نور شمالغرب

در تداوم این عملیات، باشگاه افسران که در محاصره ضدانقلاب بود از محاصره خارج ‌شد و رزمندگان موفق ‌شدند وارد این مقر شوند. بعد از این جریان شهدای غیربومی را به شهرهایشان منتقل می‌کنند. پیکر شهیدان «عدنان مردوخی» از پیشمرگان مسلمان کُرد و «رشید احمدی» درجه‌دار ارتش جمهوری اسلامی است، جز مدافعین بودند که در باشگاه افسران به شهادت رسیدند و در همین جا هم و در شرایط سخت به خاک سپرده شدند. بعد از اینکه باشگاه افسران و سنندج از محاصره ضدانقلاب خارج شد، به خواست خانواده‌ها پیکرهای این شهدا در مقتل‌شان ماند. 5 شهید گمنام هم در کنار این عزیزان به خاک سپرده شدند.

این مکان یکی از نقاط حماسی و یادمان دفاع مقدس ما در کردستان است مانند حادثه باشگاه افسران ده‌ها و صدها مورد در استان کردستان اتفاق افتاده است.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 12:15 AM

  در یک شب بارانی، نزدیکی‌های صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: بلند شو برو مدرسه! تا بچه‌ها نیامده‌اند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصله‌اش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد.

 
خبرگزاری فارس: شهیدی که مدرسه به نامش بود جان دانش آموزان را نجات داد

 

 گاهی تنها نام یک شهید برای بخشی از جامعه چاره ساز است. یه خصوص که اگر به این امر اعتقاد راسخ داشته باشی. گفتگو با خانواده شهید سیروس مهدی پور نمونه از هزاران موضوعاتی است که در جامعه ما اتفاق می‌افتد.

 

ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر، به شهرک چشمه رسیدم. محله‌ای با خیابان‌های عریض و طویل و خلوت. آسفالت خیابان‌ها قدیمی بود و بعضی از خیابان‌ها تابلو نداشت. خودم را به یک تلفن همگانی رساندم و با منزل آقای مهدی‌پور تماس گرفتم. آدرس را دوباره تکرار کردند. اما من باز هم درست نفهمیدم باید کدام خیابان بروم. سرانجام بعد از یک پیاده‌روی طولانی، در کوچکی را دیدم که روی شیشه‌هایش عکس شهدا را چسبانده بودند. بالای در درشت نوشته شده بود «موزه شهیدان مهدی‌پور؛ عمو و برادر‌زاده».

از خوشحالی در نزده وارد اتاقک شدم. پیرمردی بلند‌قامت و چهارشانه با موهای کم‌پشت و سفید جلو پایم بلند شد. سیمای مهربان و دوست‌داشتنی‌اش در همان لحظه نخست دیدار جذبم کرد. از در و دیوار اتاق عکس، پلاک، تسبیح، لوح سپاس و ... آویزان بود. تابلویی توجهم را جلب کرد؛ «محتویات جیب سیروس مهدی‌پور موقع شهادت»؛ «تکه‌ای از لباسش»؛ «محل اصابت گلوله به قلبش»؛ ساعت‌ مچی با عقربه‌های ثابت‌شده بر روی ساعت نُه و پانزده دقیقه، یک نخ و سوزن مشکی، یک قاشق استیل، یک پانصد تومانی همراه یک سکه کوچک، یک جاسوییچی و دفترچه کوچک یادداشت. حالم دگرگون شد. پیرمرد حرفی نمی‌زد. با لبخندی بر لب ایستاده بود و مرا می‌نگریست.

... خانم به چند عکس سیروس که توی طاقچه بود، اشاره کرد و گفت: «حالا همین چند تا عکس اینجاست، اما اول تمام وسایل موزه که دیدید، توی همین اتاق بود. حاجی همه‌جا را شلوغ کرده بود. گفتم باید فکری برای اینها بکنی. او هم گوشة حیاط یک اتاقکی ساخت و یک در کوچک به توی خیابان گذاشت. گفتم خوب حالا این وسایل را ببر توی مغازه ـ گفت مغازه کوچک است. موزه باید بزرگ باشد. خندیدم و گفتم نه حاجی، مطمئن باشی سیروس موزه کوچکی را که تو بسازی، خیلی بیشتر از یک موزه بزرگ دوست دارد.

خندیدم و گفتم حاج‌آقا از شما حساب می‌برند؟

و او که صورت چروکیده و کوچکش، سادگی و مهربانی را به نگاه هر مخاطبی هدیه می‌کرد، لبخند زد و گفت: «به حرف همدیگر گوش می‌دهیم. از اول زندگی همین‌طور بودیم. من اراکی هستم و حاجی اردبیلی. چهارده سالم بود که ازدواج کردیم. شانزده سالگی هم مادر شدم. بهار سال 42 سیروس به دنیا آمد. ساعت جلویم بود: نُه شب یک پسر توپولی خوشگل با چشم و ابروی مشکی، گذاشتند تو دامنم. گریه نمی‌کرد. شیرش را می‌خورد، می‌خوابید تا نوبت بعدی شیرش. آنقدر من و حاجی ذوق داشتیم که هنوز چهار ماهش نشده بود، بردیمش عکاسی و ازش عکس‌ انداختیم ...

حاجی از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یک عکس بزرگ به اتاق برگشت. نوزادی سفید با لُپ‌های آویزان که یک دست لباس سرهمی سبز و سرمه‌ای تنش بود. به من می‌خندید. عکس را از من گرفت. عینک بزرگی را به چشمانش زد و شروع کرد به خواندن پشت عکس: «تاریخ امروز 15/4/43 است. پسرم سیروس، در این تاریخ سه ماه و پانزده روز داشتی. تو خیلی بچه خوب و آرامی بودی. موقع عکس‌برداری، درست چشمانت را باز نمی‌کردی. در مقابل حرارت چراغ عکاسی خیلی اذیت شدی، هر بار سرت را تکان می‌دادی. ماشاء‌الله استقامت خوبی داشتی، اصلاً گریه نکردی. و درست همان لحظه عکس برداشتن ناخودآگاه خندیدی من و مامان در آن لحظه تو را از همیشه بیشتر دوست داشتیم. امیدوارم تا آخر عمر همین‌طور که در اولین کار سخت زندگی‌ات استقامت به خرج دادی، قوی و مقاوم باشی. همیشه درستکار باشی تا در زندگی دنیا و آخرت خوشبخت بشوی.»

پدرت اباذر مهدی‌پور

من تا پنجم ابتدایی قدیم درس خواندم. تمام درس و مشق بچه‌ها با من بود. حاجی ارتشی بود و کارش سنگین، خیلی فرصت نمی‌کرد به بچه‌ها برسد و با آنها سر و کله بزند. سیروس باهوش بود. دو سال زود فرستادیمش مدرسه، دیپلمش را در رشتة ریاضی از مدرسه دارالفنون با معدل بالا گرفت و همان سال تربیت معلم قبول شد. خودش دوست داشت معلم بشود. از همان موقع ما به نبودنش عادت کردیم. چون فقط پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌آمد خانه. درسش تمام نشده بود که جنگ شروع شد. هم درس می‌خواند، هم جبهه‌ می‌رفت و هم درس می‌داد.

توی مدرسه‌های کن، سولقان، سنگان و نزدیک امامزاده داوود(ع)، ریاضی درس می‌داد. همه راه‌های دور را می‌دادند به او. شاید چون بچه‌ام جثه قوی و درشتی داشت، با خودشان می‌گفتند این از عهدة رفت و آمد و بالا رفتن از پستی و بلندی روستاها برمی‌آید. 23 سالش بود، اما همه فکر می‌کردند 31 سالش است! البته اعتراضی هم به دوری و سختی راه نمی‌کرد. می‌گفت: «مامان در مدرسه هرچی بچه تنبل و قلدر است که کسی حریفشان نمی‌شود، داده‌اند به من.» سیروس همشون رو درس‌خوان کرد. تشویقشان می‌کرد. وقتی یک نمره از بار قبل بیشتر می‌گرفتند، برایشان هدیه می‌خرید؛ حتی اگر بار قبل 5 گرفته بودند و امتحان بعدی 6 می‌گرفتند. می‌گفت: این کارم باعث شرمندگی آنها می‌شود و یک‌دفعه نمراتشان می‌کشد بالای ده. مشهد یا جبهه هم که می‌رفت، حتماً یادگاری کوچکی برایشان می‌آورد. «بچه‌ها این پوکة تفنگ ژـ3 است. بردش این قدر در ثانیه است. در جبهه بیشتر رزمنده‌ها ژـ3 دارند و ...»

بچه‌ها دوستش داشتند. می‌گفت: «خانم جان، می‌دانند سیب قرمز دوست دارم، جعبه جعبه برایم سیب قرمز می‌آورند.» می‌گفتم: «پس کو مادر؟ چرا نمی‌آوری خونه؟» می‌خندید و می‌گفت: «همان‌جا همه با هم می‌خوریم.» با این کارها خوش بود. کیف می‌‌کرد.

حاجی صاف نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. دست‌هایش را در هم برد و گفت: «بچه مثل اسب سرکش می‌ماند. به خصوص در جوانی اگر زیاد به او بپیچی، هیچ ‌وقت مهارت نمی‌شود و به سرکشی‌اش ادامه می‌دهد. اگر ولش کنی از دست می‌دهی‌اش. پس باید یک تعادل داشته باشی تا او آرام بگیرد و نه به خودش آسیب بزند، نه به اطرافیانش. من هیچ وقت با بچه‌ها رو در رو نشدم. نگاهشان می‌کردم، کار خودشان را می‌فهمیدند. در خانه اول خودم نظم و انضباط را رعایت می‌کردم، آن هم از نوع ارتشی‌اش، بعد از آنها می‌خواستم در نماز خواندن، تمیزی سر و لباس، کار، خوردن و خوابیدنشان و کلاً زندگی نظم داشته باشند. من دوست نداشتم با بچه‌های کوچه و خیابان بچرخند. یک پژو قدیمی داشتم. هنوز هم دارمش، با همین می‌بردمشان تفریح.

کوه و جنگل، سفر زیارت مشهد، قم و حضرت شاه عبدالعظیم(ع) الآن همه بجه‌هایم تحصیل کرده هستند. دخترهایم دکتر، معلم و کتابدار شده‌اند. و پسرها شهید، خلبان و دبیر شده‌اند. من دوستشان دارم.

پیرمرد دستش را به چانه‌اش زد و به عکس سیروس که با لوپ‌های آویزان به او می‌خندید خیره شد و به آرامی گفت: «کوچک که بودند، شبیه هم بودند؛ اما هرچه بزرگ‌تر شدند، فهمیدم چقدر با همدیگر فرق دارند ...»

خانم‌جان به حاجی نگاه کرد. لبخند زد و گفت: «باز رفت توی فکر» و خودش شروع کرد به صحبت کردن: فرزند اولم بود. خیلی دوستش داشتم. دختر عمه خوب و با شخصیتی داشت. چند بار گفتم «سیروس جان، زن بگیر، دل من و پدرت را خوشحال کن.» گفت: «تا جنگ تمام نشود ازدواج نمی‌کنم. من نمی‌تونم زنم را ول کنم برم جبهه. فکرم راحت نیست. به یادش هستم.»

خانم‌جان پاهای کوچک و لاغرش را روی مبل جمع کرد و چادر سفیدش را با دقت روی آنها کشید و خودش را جمع کرد. انگار سردش شده بود. بعد رو به حاجی کرد و گفت: «یادته حاجی، یادته اون شب که از زیارت برگشته بودیم، من خیلی دلم گرفته بود که سیروسم ناکام و آرزو به دل از این دنیا رفت، چه خوابی دیدم. برات تعریف کردم.» و حاجی لبخند زد و سری تکان داد. بعد رو به من کرد. چشم‌هایش می‌درخشید. با لبخند دنبالة حرفش را گرفت: «من عروسش را توی خواب دیدم. همسایه‌ها هم دیدند چند بار! با لباس حریر آبی و بلند! هر وقت به خوابم می‌آید، دور و ورش شلوغ است. دوستانش هستند. می‌گویم سیروس، من جلو اینها نمی‌توانم تو را خوب ببینم، ببوسم باهات حرف بزنم. بیا بریم خونه! میگه مامان تو چقدر ساده‌ای من اینجا رو ول کنم بیام خونه!»

دلم نمی‌آید از شهادتش بپرسم. به صورت حاجی و خانم نگاه کردم. آرام و خندان، نمی‌توانستم تصوّر کنم موقع یادآوری خاطرات شهادت سیروس چه حالی می‌شوند. خانم خم شد و یک سیب سرخ بزرگ گذاشت توی بشقاب جلو من و با لبخند گفت: سیروس خیلی سیب‌ سرخ دوست داشت.

حاجی دستی به موهای کم‌پشتش کشید و گفت: «آذر سال 65 بود. هوا سرد و ابری بود. از صبح یک پیکان جلو خانه، زیر درخت‌ها پارک کرده و چند نفر داخلش بودند. خانم برایشان چایی ریخت و گفت: «این بنده خداها چند ساعته اینجا هستند، یخ زدند!

آن بندگان خدا آمده بودند به ما خبر شهادت سیروس را بدهند، اما مانده بودند چه طور ... حاجی چند لحظه ساکت شد. سرم پایین بود و به گل‌های قالی خیره شده بودم. بعد ادامه داد ... یک خمپاره خورده توی سنگرش. تشییع‌ جنازه‌اش از جلو مسجد جامع المهدی(عج) میدان المپیک بود. خیلی شلوغ شد. همه محله، همسایه‌ها، دوستان و شاگردانش آمده بودند.

به خانم نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد و هر دو لبخند زدیم. حاجی حرف که می‌زد، صدایش نمی‌لرزید، توی چشم‌هایش، اشک حلقه نزده بود. فقط بین صحبتش گاه و بی‌گاه سکوت می‌کرد.

من یک بار دیگر با پدر و مادری رو‌به‌رو شده‌ام که فرزند جوانشان دیگر در کنار آنها نیست و هرگز نخواهد آمد؛ اما از او که می‌گویند، گریه نمی‌کنند. و نا‌امید و غمگین نیستند. احساساتشان کاملاً نهفته و کنترل شده است و این تحسین، تواضع و احترام هر کسی را به آنان بر می‌انگیزد. نمی‌دانستم چه بپرسم. کم آورده بودم!توی این منطقه، خیابانی، کوچه‌ای به نام سیروس هست؟

خانم سرش را تکان داد و گفت: نه!

از این بابت ناراحت نیستید؟

ـ نه چرا باید ناراحت باشیم؟ ما سیروس را برای این ندادیم تا خیابان به اسمش کنند.

در شهر زیبا، محله‌ای که سیروس مدت کوتاهی آنجا تحصیل کرده بود، و در خیابان آیت‌الله کاشانی، مدرسه‌ای را به نام او کردند. در یک شب بارانی، نزدیکی‌های صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: «بلند شو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید. از پنجره بیرون را نگاه کرد. هوا هنوز تاریک بود. بی‌اعتنا به خوابی که دیده بود، دوباره خوابید. باز سیروس به خوابش آمد. گفت: من سیروس مهدی‌پور هستم. آقای مدیر همان‌که اسمش را روی تابلو مدرسه بالای در ورودی بزرگ نوشته‌اید، بلند شو تا بچه‌ها نیامده‌اند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصله‌اش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. وقتی وارد مدرسه شد، توی حیاط منظره عجیبی دید؛ چاه عمیق وسط حیاط دهان باز کرده و فقط یک لایه نازک آسفالت دورش را گرفته بود.

معلم گفت: «بچه‌ها کتاب‌های فارسی‌تان را بگذارید روی میز و درس مهتاب را بیاورید. بعد آمد کنار سیروس و گفت: «سیروس جان، تو بگو اینها چیه توی آسمون؟» سیروس انگشتان کوچکش را روی نقطه‌های سفید گذاشت و گفت: «ستاره!» معلم گفت: ستاره چه‌کار می‌کند؟ سیروس کمی فکر کرد و گفت: «خانه‌های مردم را روشن می‌کند!»

*گلستان جعفریان

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 12:08 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6183265
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی