به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  حاج رضا دستواره یک دفعه بدون مقدمه گفت «اونایی که دوست دارند، حاج احمد عزیزمون بعد از این عملیات زنده برگردد و زن بگیرد و پلو عروسی به ما بدهد، همه باهم یک صلوات بلندی ختم کنند».

 
خبرگزاری فارس: چه کسی جرأت می‌کرد سر به سر حاج احمد بگذارد

 

 «عباس برقی» از همرزمان حاج احمد متوسلیان است که در سی‌امین سال اسارت فرمانده خود در بند رژیم صهیونیستی، خاطره‌ای از رابطه شهید رضا دستواره و حاج احمد متوسلیان را روایت کرد.

***

 آنهایی که شهید رضا دستواره را می‌شناسند، می‌دانند که تنها کسی که می‌توانست با حاج احمد متوسلیان حرف بزند و شوخی کند، رضا دستواره بود. او به نحوی شیطنت می‌کرد که پدر حاج احمد را درآورده بود.

مثلاً؛ رضا دستواره قبلاً به ما یاد داده بود وقتی که من می‌گویم «صلوات بلندی» چه بگویید، وقتی هم می‌گویم «صلوات کفتری» چه بگویید!

سوار مینی‌بوس شدیم و از مریوان به کرمانشاه، از کرمانشاه به سنندج، از سنندج تا دزفول هم مینی‌بوس تبدیل به اتوبوس شد. حاج احمدآقای عزیز، از سنندج تا دزفول روی رکاب بودند؛ آقا رضای دستواره هم از مریوان تا دزفول وسط اتوبوس راه می‌ر‌فت و به بچه‌ها تیکه می‌انداخت.

حاج رضا یک دفعه بدون مقدمه گفت «اونایی که دوست دارند، حاج احمد عزیزمون بعد از این عملیات زنده برگردد و زن بگیرد و پلو عروسی به ما بدهد، همه باهم یک صلوات بلندی ختم کنند» همه باهم گفتند «هی‌یَه». حاج احمد یه چپ به حاج رضا نگاه کرد و گفت «رضا خجالت بکش، بشین» چند دقیقه بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد، رضا دوباره گفت «هرکسی دوست داره شام عروسی حاج احمد رو بخوره یک صلوات کفتری بفرسته». همه باهم گفتن «بیه بیه» و شروع کردن به اذیت کردن حاج احمد.

ادامه مطلب
دوشنبه 26 تیر 1391  - 11:49 PM

 حجت‌الاسلام سید‌محمد صادق جلالی سفارش امام زمان (عج) به آخرین نائب و شروع غیبت کبری و لزوم توجه مردم به امر ظهور حضرت را مطرح کرد.

 
خبرگزاری فارس: سفارش امام زمان (عج) به آخرین نائب خود چه بود

 

حجت‌الاسلام سید‌محمد صادق جلالی گفت: از 15 شعبان تا اول ماه مبارک رمضان حوادث مهمی در تاریخ اسلام اتفاق افتاده که یکی از آنها سفارش امام زمان (عج) به آخرین نائبشان محمد سمری در زمان غیبت صغری و این که علامت شروع غیبت کبری نشان داده شده است.

وی افزود: امام زمان (عج) هم در 15 شعبان 255به دنیا آمد‌ه‌اند و هم در 15 شعبان سال 329 شروع غیبت کبری ایشان بوده است که در این روز آخرین نائب امام (عج) به نام محمد سمری از دنیا رفته‌اند.

حجت‌الاسلام جلالی افزود: 6 روز قبل از وفات آخرین نائب امام زمان (عج) امام به ایشان فرمود، تا 6 روز دیگر از دنیا می‌روی، اما بعد از خودت هیچ نائبی معرفی نکن و سپس نامه‌ای به ایشان داد که هر کس بعد از این ادعا کند که مرا دیده و نائب خاص من است و از جانب من سخنی بگوید، دروغ گفته است.

امام جماعت خبرگزاری فارس افزود: البته متاسفانه برخی از خطبا در مساجد به اشتباه این مسئله را عنوان می‌کنند که هر کس به طور مطلق ادعا کند، امام زمان را دیده است، دروغ گفته، در حالی که در طول تاریخ بزرگانی مانند سید بحر‌العلوم و شیخ مفید و بزرگان دیگر امام زمان را دیده‌اند و حتی تن (آهنگ) صدای امام را می‌شناختند، به گونه‌ای که یک روز سیدمهدی بحر‌العلوم با عده‌ای از پله‌های سرداب امام زمان (عج) پایین می‌رفتند که ناگهان توقف کرده که وقتی از او سوال شد، چرا ایستادی؟ گفت: امام زمان در قسمت پایین سرداب مشغول مناجات است بنابراین نمی‌خواهم مزاحم مناجات امام شوم.

حجت‌الاسلام جلالی گفت: امام به آخرین نائب فرمودند هر کسی که ادعا کند که از این پس نائب و جانشین خاص من است و مرا دیده و نماینده خاص من است و از من مطلبی بیان کند، او کذاب است، وگرنه طبق حدیث اکثر علما مجتهدان و فقهای بزرگ نائب عام امام زمان هستند.

وی تاکید کرد: همچنین از وظایف مهم منتظران امام زمان (عج) ترویج آن حضرت در بین مردم و دعای فراوان برای فرج و خواندن دعای ندبه در روزهای جمعه و عید قربان و عید فطر است.

حجت الاسلام جلالی گفت: امام زمان 4 نائب در دوره غیبت صغری داشته‌اند که اولین آنها، عثمان‌ابن سعید بوده که ایشان نائب امام هادی(ع)، امام حسن عسکری و امام زمان (عج) بوده‌اند، دومین نائب فرزند صالح وی به نام محمد‌ابن عثمان که وقتی از ایشان سوال شد آخرین بار چه وقت امام زمان را دیده‌ای، گفت: امام زمان را در کنار رکن یمانی در قسمت مستجار خانه خدا در مکه دیده‌ام که حضرت دعا می‌فرمود«اللهم‌ انجز ما وعدتنی» و سپس دعا برای فرج به درگاه خدا عرضه می‌داشت، یعنی خدایا به آنچه وعده کرده‌ای وفا کن.

وی گفت: یکی از نشانه‌های سعادت مرد این است که فرزند صالح داشته باشد و امام زمان (عج) به دومین نائب خود فرمودند، تو فرزند صالح پدرت و نائب من هستی.

وی گفت: سومین نائب امام زمان حسین‌ابن روح نوبختی از بزرگان علما و فقها بوده است و چهارمین نائب محمد سمری بوده که این دو نائب امام در بین 15 شعبان تا ماه مبارک رمضان از دنیا رفته‌اند.

حجت الاسلام جلالی گفت: از سفارشات امام زمان (عج) به شیعیان یکی خواندن دعای ندبه در روزهای جمعه، عید فطر و عید قربان، دوم صدقه دادن برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) سوم در مجالس مربوط به امام زمان همانند مجالس امام حسین (ع) مردم پرشور شرکت کنند، چهارم دعای یا الله یا رحمان یا مقلب‌القلوب ثبت قلوبنا علی دینک، چهارم توجه دادن مردم به امر ظهور امام زمان و پنجم خواندن دعای «اللهم عرفنی نفسک، فانک ان لم تعرفنی نفسک، لم اعرف نبیک، اللهم عرفنی رسولک فانک ان لم تعرفنی رسولک لم اعرف حجتک، اللهم عرفنی حجتک فانک ان لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی»

ادامه مطلب
یک شنبه 25 تیر 1391  - 6:08 PM

 سریع به آشپزخانه‌ی پادگان رفتم تا ببینم چه‌کار باید بکنیم. وارد آشپزخانه که شدم، حاج «محمد صادقی» صدایم زد و گفت: «آشپزخانه‌ات را در فاو با خاک یک‌سان کرده‌اند.»

 
خبرگزاری فارس: می‌آیم جلو ولی شربت نمی‌خورم

 

 حاج «محمد قاسم‌آبادی»، اهل روستای گرجی ‌محله‌ی گرگان، سرآشپز لشکر 25 کربلا بود و حالا یار نام‌ آشنای بچه‌های جنگ؛ مردی که در خط مقدم، در محاصره و جنگ تن به تن غذای گرم به دست رزمندگان می‌رساند. دلاورمردی که امروز در هیاهوی همایش‌ها و نمایش‌های بدلی گم گشته است. قاسم‌آبادی این روزهای گم‌نامی را با تصاویری از همرزمان شهیدش، قرارگاه دل‌تنگی‌های خود قرار داده است. آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای است از روزهای پایان جنگ در منطقه فاو:

فرمانده لشکر پیغام داد که آشپزخانه را به‌ سمت فاو حرکت بدهم. جابه‌جایی آشپزخانه یکی از پرمشقت‌ترین کارها بود. چند روز طول کشید تا کارها را سروسامان بدهم و آشپزخانه را ردیف کنم. همه‌چیز که مرتب شد، گفتم: «من می‌روم اهواز تا مایحتاج آشپزخانه را تهیه و با خودم بیاورم.»

با یک تویوتا به اهواز رفتیم. به پادگان «شهید بهشتی» که رسیدیم، گفتم: «من می‌روم سری به خانواده بزنم و برگردم.»

خانواده‌ام همراه خانواده‌های دیگر نیروهای لشکر داخل پادگان زندگی می‌کردند. نیم ساعت هم نشده بود که باهاشان خداحافظی کردم و راه افتادم. هنوز چند قدم از منزل دور نشده بودم که دیدم حاجی «گلگون» سراسیمه به‌طرفم می‌آید. گفتم: «چی شده حاجی؟! چرا پریشانی؟»

گفت: «عراق به  فاو حمله کرده و تمام ارتشش را کشیده سمت فاو. اوضاع خیلی خراب است. آمریکایی‌ها و کویتی‌ها، هم هستند.»

سریع به آشپزخانه‌ی پادگان رفتم تا ببینم چه‌کار باید بکنیم. وارد آشپزخانه که شدم، حاج «محمد صادقی» صدایم زد و گفت: «آشپزخانه‌ات را در فاو با خاک یک‌سان کرده‌اند. «حاج‌مرتضی» سفارش کرده با یک اکیپ آشپز و دستیار و نیرو، همراه مایحتاج اولیه برای ده‌هزار نیرو بروی سمت فاو. خود مرتضی هم رفته جلو.»

 

حاج «محمد قاسم‌آبادی»/ سرآشپز لشکر 25 کربلا

 

سریع چهل نفر را دست‌ و پا کردم. یک مینی‌بوس، یک بنز تک و دو تا نیسان ‌پاترول آن‌جا بودند. گفتم: «راننده‌ی بنز تک کجاست؟ صدایش کنید و بگویید بیاید ماشینش را ببرد جلوی انبار.»

آقای «کاظمی» راننده‌ی بنز تک گفت: «می‌خواهید کجا بروید؟»

گفتم:«ماشین را بزن پای انبار تا ببرمت یک جای باحال و شربتی بهت بدهم که تا حالا توی عمرت نخورده باشی.»

گفت: «باشد، ولی من خط مقدم نمی‌آیم، اگر ماشین‌ام را بزنند، بی‌چاره می‌شوم.»

گفتم: «هیچ نترس! به فکر شربتی باش که قرار است بهت بدهم، ماشین را می‌خواهی چه‌کار؟»

خندید و ماشین را آورد جلوی انبار. تا خرخره ماشین‌ها را بار زدیم. دوتا بسیجی را بردم یک گوشه‌ی خلوت و گفتم: «بچه‌ها! می‌نشینید کنار این راننده و یک راست می‌روید فاو. توی راه هم اصلا نمی‌گویید که داریم به سمت فاو می‌رویم؛ فقط آدرس می‌دهید. ما هم پشت سرتان می‌آییم.»

راننده سوار شد و آن دو بسیجی هم پریدند کنار راننده و به‌ سمت فاو حرکت کردند. مدتی بعد به نزدیکی پل اروند رسیدیم. رزمنده‌ها سردرگم و بدون اسلحه و تجهیزات به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند. انگار یک‌مرتبه افتادیم وسط اقیانوسی از آتش و دود و غبار. فضا سنگین و نفس‌گیر بود. خمپاره جای خمپاره، گلوله از پس گلوله می‌آمد. به راننده گفتم: «یک لحظه هم توقف نکن و یک‌راست از پل رد شو. آن‌طرف آتش سبک‌تر می‌شود.»

توی مسیر ترکش‌های ریز و درشت به تنه‌ی مینی‌بوس می‌خوردند. رسیدم به محل استقرار بچه‌های لشکر. چیزی از آشپزخانه نمانده بود. از کل نیروهای آشپزخانه فقط یک بسیجی مانده بود که نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. گفتم: «چه بلایی سرتان آمده؟»

مرا در آغوش کشید و گفت: «بچه‌های آشپزخانه همه یا شهید یا شیمیایی شدند.»

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که «سید احمدرضا»، راننده‌ی تویوتایی که غذای خط را بین رزمنده‌ها توزیع می‌کرد، از راه رسید. بغلش کردم و گفتم: «پسر تو هم ماندی الحمدالله؟! هنوز شربت شهادت را نخورده‌ای؟»

تا اسم شربت را بردم، رنگ از روی راننده‌ی بنز تک پرید. فرستادمش توی سنگر و به بچه‌ها گفتم: «همین‌جا مستقر می‌شویم تا ببینم چه می‌شود.»

از سید خواستم تا مرا به خط مقدم ستاد ببرد. هنوز خیلی نرفته بودیم که چشمم به کارخانه‌ی نمک، و تانک‌های عراقی افتاد که همین‌طور کنار هم صف کشیده بودند و منتظر بودند. جلوتر که رفتیم، سید، تویوتا را کناری زد و گفت: «حاجی! بیا پایین تا نرفتیم هوا.»

از ماشین پریدم پایین و از بریدگی خاکریز رد شدیم. آن‌طرف خاکریز غوغایی بود. شهدا کنار هم افتاده بودند و مجروحان ناله می‌کردند. جلوتر «فکوری» را دیدم که توی یک سنگر منهدم شده نشسته است، چندتا بی‌سیم دور و برش است و دارد حرف می‌زند. گفتم: «فکوری! چه خبر؟ چه‌کار می‌کنی؟»

گفت: «برو غذا را بیاور که بچه‌ها از گرسنگی نا ندارند. برو قاسم‌آبادی! یک تیر می‌خوری و آن‌وقت واویلا می‌شودها.»

آتش دشمن سنگین بود. داشتیم حرف می‌زدیم که آقا مرتضی آمد پشت خط. صداش آن‌ قدر بلند بود که می‌شنیدم. مرتضی گفت: «چه خبر فکوری!»

فکوری پاسخ داد: «حاجی! دست ما را بگیر که رفتنی هستیم.»

- فکوری! محکم باش. ما داریم می‌رسیم. فقط و فقط مقاومت کنید که آمدیم.

- حاجی! این قاسم‌آبادی آمده این‌جا برای سرسلامتی.

- به قاسم‌آبادی بگو سریع برگردد عقب و به مهمان‌هاش برسد. برای چی آمده آن‌جا؟

گفتم: «به آقامرتضی سلام برسان و بگو، سور و ساتش به‌راه است، همین الآن می‌فرستم.»

با فکوری خداحافظی کردم و سینه‌خیز از خاکریز گذشتیم. تندی سوار تویوتا شدیم و برگشتیم. بنز نبود. به آن دو بسیجی گفتم: «پس راننده‌ی بنز کجاست؟»

گفتند: «حاجی! ترسیده و ماشین را برده آن‌طرف پل اروند.»

گفتم: «بار چی؟ خالی شد؟»

گفتند: «نه! با همان بار رفته.»

عصبانی شدم و به راننده‌ی سردخانه گفتم: «تندی با موتور برو و ماشین را بگیر و بیاور. معطل نکنی‌ها، برو زودباش.»

رفت و دیدم معطل کرد. دل توی دلم نبود. با سید راه افتادیم. نرسیده به پل، دوتا راکت زدند. نزدیک بود ماشین برود روی هوا، ولی به خیر گذشت.

راننده رفته بود توی یک سنگر و داشت می‌لرزید. گفتم: «نترس بابا! من الآن پنج سال است که توی جبهه هستم و توی این مدت حتی یک عقرب هم من را نزده، چه برسد به این‌که عراقی‌ها مرا بزنند. فقط چند باری خودی‌ها، با دسته‌ی گوشت‌کوب زده‌اند توی چشم و چالم.

خندید. دو، سه تا جوک دیگر برایش تعریف کردم و بلندش کردم. گفتم: «اگر خدا نخواهد، هیچ اتفاقی برایت نمی‌افتد. همه، این‌جا آرزوی شهادت دارند، ولی تو هنوز یک جرعه هم از شربت ما نخورده‌ای.»

خندید و گفت: «می‌آیم حاجی، ولی شربت نمی‌خورم. دیگر هم به من تعارف نکن.»

گفتم: «برادر من! هرچی خدا بخواهد، همان می‌شود. من چه کاره‌ام به تو شرب بدهم؟ من کجا لایق این حرف‌ها هستم؟ من اگر طبیب بودم، سر خود دوا نمودم.»

راننده سوار ماشین شد و راه افتادیم. خیلی زود رسیدیم. گفتم: «سید! دعا کن این بنده‌ی خدا، اتفاقی برایش نیفتد که من خودم را نمی‌بخشم. خیلی ترسیده است.»

تمام لحظه‌ها برایش دعا می‌کردم که سالم از معرکه بیرون برود. به راننده هم گفتم: تو برو توی سنگر تا اتفاقی برایت نیفتد. برای ماشینت هم غصه نخور. اگر یک ترکش کوچولو بخورد، یک ماشین دست اول برایت می‌گیرم.»

سریع بار را خالی کردیم. دستور دادم همه تند و ضربتی غذای بچه‌ها را خشک بسته‌بندی کنند. دوتا نان لواش، دوتا خیار و یک ماست، بسته‌بندی کردیم و عقب و جلوی تویوتا را پر کردیم از بسته‌های غذا. به همان دو بسیجی گفتم: «می‌نشینید عقب تویوتا و به خاکریز که رسیدید، تند غذاها را می‌اندازید تو بغل رزمنده‌ها که از گرسنگی نا ندارند.» سید حرکت کرد.

ما هم شروع کردیم به بسته‌بندی سری دوم. مدتی گذشت و سید برگشت تا سری دوم را ببرد. ما مشغول بار زدن غذاها شدیم و سید رفت تا در سایه‌ی یک سنگر کمی استراحت کند. ناگهان یک راکت آمد و صاف خورد توی شکم سید. من شوکه شدم.

زبانم بند آمده بود و توان حرف زدن نداشتم. بچه‌ها دویدند طرف سید. من هم دویدم. سید درجا شهید شده بود. یک‌مرتبه به خود آمدم و زدم زیر گریه. پیکر سید را گذاشتیم عقب تویوتای خودش و من نشستم کنارش. رفتیم سمت پل اروند. آن‌جا با سید وداع کردیم. جنازه را تحویل دادیم و برگشتیم.

هنوز چند متری مانده بود به آشپزخانه برسیم که آشپزخانه رفت روی هوا. تمام بچه‌ها جز دو، سه نفر یا شهید یا به‌شدت زخمی شدند. من ماندم و آن دو بسیجی و راننده‌ی بنز که توی سنگر بود. یکی از بسیجی‌ها را فرستادم دنبال راننده. دیگر نه غذایی مانده بود، نه جایی.

راننده ترسان و لرزان آمد. شهدا و مجروحان را عقب بنز گذاشتیم و به ‌سمت بیمارستان صحرایی «حضرت فاطمه‌الزهراء(س)» راه افتادیم. مجروحان و شهدا را جلوی بیمارستان پیاده کردیم. هنوز بیست متر دور نشده بودیم که یک هواپیما بالای سر بیمارستان پیدا شد و آن‌جا را بمب‌باران کرد.

راننده پایش را گذاشت روی پدال گاز. نزدیک بود چپ کنیم. پایم را بردم آن طرف و زدم روی ترمز. ماشین میخ‌کوب شد. گفتم: «مرد نگه دار! باید برویم کمک. همه‌ی بچه‌ها شهید شده‌اند.»

یک‌عالمه پیکر سوخته را گذاشتیم عقب ماشین و با هزار غصه و دل‌تنگی به‌سمت اهواز حرکت کردیم. توی راه به راننده گفتم: «حالا برایت ثابت شد؟»

راننده به گریه افتاد. گفت: «راستش من دیگر آدم قبل نیستم و تا شهید نشوم، از این‌جا نمی‌روم.»

شهدا را تحویل دادیم و برگشتیم پادگان شهید بهشتی. نزدیک ساعت چهار عصر بود. یک‌راست رفتم آشپزخانه، بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «هرچه مرغ دارید، بیاورید بیرون. فقط شکم مرغ‌ها را تمیز کنید. مرغ‌ها را درسته سرخ می‌کنیم.»

لگن‌ها را گذاشتیم روی گاز، روغن ریختیم و شروع کردیم به سرخ کردن مرغ‌ها. تا چهار صبح بدون این‌که ذره‌ای بخوابیم، تمام مرغ‌ها را سرخ کردیم. مرغ‌ها که سرخ شدند، نمازمان را خواندیم. بچه‌های بسیجی هم آمدند و دسته‌جمعی یک مرغ با شش نان لواش، گذاشتیم و بسته‌بندی کردیم. دیگر داشت هوا روشن می‌شد. تمام مرغ‌ها را بار کانکس کردیم و راه افتادیم. به اروند که رسیدیم، «حمدالله صادقی»، مسئول تدارکات لشکر 25 کربلا جولیمان را گرفت و گفت: «کجا دارید می‌روید؟»

گفتم: «می‌خواهیم برویم فاو؛ بچه‌ها گرسنه‌اند.»

آتش دشمن آن‌قدر سنگین بود که از هوا و زمین آتش می‌بارید. عراق با هرچه‌ توپ داشت، از جزیره‌ی بومیان تا خود بصره را زیر آتش گرفته بود. مرگ و زندگی قابل تفکیک نبود. زمین آب‌کش شده بود. حمدالله گفت: «همه جا را گرفته‌اند، هیچ کجا نمی‌توانید بروید. پل هم شکسته و همه‌چیز تمام شده.»

حدود ساعت ده صبح بود. گفتم: «یک کانکس مرغ سرخ کرده را چه‌کار کنم؟»

گفت: «از همین جا شروع کنید و بروید به‌سمت شلمچه. بدهید به رزمنده‌ها که خیلی گرسنه‌اند.»

نشستم عقب کانکس و شروع کردیم به تقسیم تا رسیدیم به خود شلمچه. توی ستاد، «مرتضی قربانی» خسته، ناراحت و دل‌گیر نشسته بود. مرتضی دستور داد که آشپزخانه را همان‌جا سرپا کنم. رفتیم اهواز، لوازم مورد نیاز را آوردیم و آشپزخانه را برپا کردیم.

مدتی گذاشت. من به مرخصی دو، سه‌ماهه رفتم. موقع برگشتن، از پشتیبانی جنگ گرگان یک کانکس یخچال‌دار کمپوت گیلاس بار زدم و به اهواز رفتم.

به پایگاه بهشتی که رسیدم، سراغ مرتضی را گرفتم. گفتند شلمچه است. حرکت کردم به‌سمت شلمچه. شب بود. حاجی جوشن را صدا زدم و باهم کمپوت‌ها را بین رزمنده‌ها تقسیم کردیم.

در همین بین مرتضی از سنگر بیرون آمد. سلام‌ و علیک کردم. مرتضی قربانی گفت: «حضرت امام قطعنامه را با جام زهرش پذیرفته...»

سکوت، فضای منطقه را پر کرده بود. آتش‌بس شده بود. نه صدای گلوله‌ای، نه خمپاره‌ای. جنگ به آخر خط رسیده بود و من برای همیشه از خط شلمچه به خطه‌ی سر‌سبز گلستان کوچ کردم.

 

*نویسنده: غلامعلی نسائی

ادامه مطلب
شنبه 24 تیر 1391  - 4:11 PM

 شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.

 
خبرگزاری فارس: مربی همیشه خندان گردان تخریب

 

 بعضی از فرماندهان جبهه به آموزش رزمی اهمیت زیادی می‌دادند از جمله آنها می‌توان از شهیدان محمد ابراهیم همت و شهید رستگارنام برد.

این نقل شهید همت رو برای اولین بار از زبان سردار شهید تخریب حاج ناصراربابیان شنیدم که از قول این شهید می‌گفت:"اگر 100تومان به من بدهند و بگویند خرج عملیات کن، من 90 تومان اون رو خرج آموزش می‌کنم و 10تومان خرج خود عملیات". شاید در نگاه اول این جمله ساده و پیش پا افتاده باشد اما اگر کمی دقت کنیم به درایت و دور اندیشی صاحب این کلام باید آفرین گفت.

فرماندهانی که در جنگ به امر آموزش و تربیت رزمی نیروهای تحت امرشان اهمیت دادند توانستند با حداقل تلفات ماموریت خود را انجام دهند. شهید حاج کاظم رستگار فرمانده لشگرسیدالشهدا (ع) نیز توجه فراوانی به امر آموزش داشت، بخصوص آموزش‌های تخصصی جنگ و عنایت ویژه ای به آموزش رزم بچه های تخریب داشت و بعد از عملیات خیبر و اتفاقاتی که در روند عملیات افتاد این حساسیت بیشتر شد و در دیدارهای متعددی که با فرماندهان و بچه های تخریب داشت به آنها گوش زد می‌کرد که هر چه می‌توانید درکنارتربیت معنوی، آمادگی رزمی خود را هم بالاببرید.

شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء(ع) این امر فرمانده محبوب خود را به جان خرید و یکی از نیروهای لایق و توانمند خود را براین کار گمارد.

شهید حاج ناصر اربابیان از تابستان سال 63 درکنار شهید نوریان به امر آموزش بچه های تخریب پرداخت و با بهره گیری از تجارب عملیات‌ها رزمندگانی را تربیت کرد که تا آخرین روز جنگ گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) را یاری نموده و در ماموریت های عملیاتی لشگر10 سیدالشهداء(ع) قوت قلب فرماندهان بودند.

 

شهید ناصر اربابیان/ فرمانده گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع)

 

شهید حاج ناصر دست پرورده شهید علی کفایی فرمانده تخریب لشگر حضرت رسول(ص) بود و همیشه از حماسه دلاوری او در عملیات والفجر یک یاد می‌کرد و می‌گفت:

علی وقتی دید زمان برای بریدن سیم های خاردار در داخل کانال نیست و دشمن هوشیار شده و تاخیر در بازگشایی معبر تلفات را بالا می‌برد، اژدر بنگال (لوله ای پر از مواد منفجره که برای باز نمودن معبر و انبوه سیم خاردار از آن استفاده می‌کنند) را داخل حجم سیم های خاردار فرو برد و چاشنی نارنجک را داخل آن قرار داد و ضامن را کشید و مسیر را برای رزمندگان باز کرد و خود قطعه قطعه شد.

 

عملیات بدر/ زمستان 64/ شهیداربابیان اولین نفرسمت چپ/ شهیدنوریان نیز در تصویر دیده می‌شود

 

شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.

تجربه عملیاتی شهید ناصر در آموزش غواصان تخریب که برای عملیات والفجر8 مهیا می‌شدند به کار آمد تا بچه های تخریب بتواند به سلامت از اروند خروشان عبور کرده و از میان انبوه سیم خاردار و هشت پرهای متعدد و بشکه های فوگاز معبری امن برای عبور رزمندگان باز کنند. توانمندی شهید ناصر در برنامه ریزی برای مین گذاری مقابل دشمن در دفع پاتک های متعدد در جاده فاو -ام القصر و اطراف کارخانه نمک موثر بود به طوری که دشمن را از دست یابی به مواضع رزمندگان نا امید ساخت.

اطلاعات رزم عملیات‌های سیدالشهداء(ع)، کربلای 1، 2 و اصرار دشمن در مسلح کردن زمین عملیات، شهید ناصر را برآن داشت که در آموزش بچه های تخریب، روی عبور از موانع بیشتر دقت کند و برای عبور از سیم خاردارها که به صورت طولی دشمن در مقابل مواضعش استفاده کرده و داخل آن را با انواع مین مسلح کرده بود چاره اندیشی شود.

 

زمستان 64/ رودخانه کارون/ آزمایش موشک رعد/ شهیدان اربابیان، پوررازقی، زعفری

 

آموزش‌های آبی خاکی در آبان و آذر سال65  نوید عملیات در آبگرفتگی را میداد و اضافه شدن مواد منفجره و تمرین انفجار دژ و جاده و خاکریز حکایت از سخت بودن کار داشت. استفاده از کمربندهای انفجاری برای انفجار درختان نخل و رها کردن آنها روی آبراهه‌های جزیره ام الرصاص از ابتکارات شهید ناصر بود و او همه توان خود را خرج کرد که نیرویی تربیت کند که آمادگی این کار بزرگ را داشته باشد.

شب عملیات کربلای 5 در کنار شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب ل10 سیدالشهداء(ع) قرار گرفت و با توجه به شناختی که از توانمندی بچه ها داشت در گزینش نیروها برای ماموریت ها موثر بود و خود نیز ماموریت انفجار دژی را پذیرفت که با انهدام آن مسیر تردد قایق ها برای حمله به دژ شلمچه در منطقه عملیاتی لشگرسیدالشهداء(ع) باز گردید.

تخریب ل10 با توجه به ماموریت های متعدد در عملیات کربلای 5، تکمیلی کربلای 5 و کربلای 8 در منطقه شلمچه همچنان توانمند و پا به کار جلوه می‌کرد. تمامی گردان های عمل کننده برای بازسازی و استراحت عقب رفتند اما تخریب همچنان در خط مقدم حضور داشت . 

معمولا اتفاق می‌افتاد که در ماموریت ها، گردان های تخریب از سایر تیپ ها و لشگرها نیروی تخریب چی به کمک می‌گرفتند اما برای تخریب ل10 سیدالشهداء(ع) به جهت توانمندی کادر آموزشی و شخص شهید اربابیان در تربیت نیروهای مورد نیاز برای عملیات این نیاز احساس نشد.

 

قبل ازعملیات کربلای یک/ فرماندهان ل10/ شهیداربابیان نفراول نشسته ازسمت چپ

 

بهار سال 66 عملیات در جنوب متوقف شد و یگان‌های عملیاتی برای عملیات به غرب کشور نقل مکان کردند و لشگر10 سیدالشهداء(ع) در پادگان امام علی (ع) در شهر سنندج مستقرشد. چون عملیات در منطقه کوهستانی بود باید نیروها برای زدن معبر در کوهستان آماده می‌شدند و باز شهید اربابیان آموزش را بر اساس کار در کوهستان و مناطق شیب دار سازماندهی کرد و ظرف کمتر از یک ماه گردان به آمادگی کامل برای عملیات رسید و عملیات‌های نصر4 و بیت المقدس 2 به انجام رسید. تیرماه 66 و در عملیات نصر4 شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب ل10سیدالشهداء(ع) به شهادت رسید.

این گمان از سوی مسوولین لشگر می‌رفت که با شهادت ایشان توان عملیاتی گردان کم شود. لاکن با تلاش‌های شهید حاج قاسم اصغری و شهید اربابیان خلا نبود شهید سید محمد برطرف شد.

 

بهار65/ موقعیت الوارثین/ شهید اربابیان در کنار شهید زینال الحسینی

 

عید سال 67 ماموریت عملیات در منطقه شاخ شمیران به لشکر سیدالشهداء(ع) محول شد و غواصان تخریب با گذشتن از دریاچه سد دربندی خان عراق توانستند معبری در پشت مواضع دشمن باز نموده و رزمندگان را برای حمله به دشمن عبور دهند. بعد از این عملیات بود که سنگر بچه های تخریب در زیر ارتفاع " تیمورژنان" و مقر آنها در شهر بیاره عراق توسط هواپیماهای بعثی بمباران شیمیایی شد که در این حمله ناجوانمردانه 13 تن از رزمندگان تخریبچی شهید و نزدیک 50 نفر نیز مجروح شدند که شهید حاج ناصر اربابیان از جمله مصدومین این حمله بود که از ناحیه چشم، پوست و ریه به شدت آسیب دید و در بیمارستان لقمان و بقیه الله تهران بستری شد. شدت صدمات به حدی بود که می بایستی ماه ها در بیمارستان بستری و تحت نظر باشد اما این عزیز با همان حالت مصدومیت در حالی‌که چشمانش به شدت به نور حساس شده بود و از سوزش تاول‌ها و سرفه های پی درپی رنج می‌برد در اردیبهشت ماه سال 67 مجددا به جبهه برگشت و در مین گذاری روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت شرکت کرد.

سال 67 سال سرنوشت سازی برای جبهه ها بود از یک سو دشمن با کمک استکبار جهانی با تمام توان به مواضع ما در جبهه یورش برد و از طرف دیگر جنگ شهرها قوت گرفت و رویارویی امریکا با جمهوری اسلامی در منطقه با حمله به سکوهای نفتی و زدن هواپیمای مسافربری آغاز شد. اواخرتیرماه 67 بود که دشمن بعثی از جبهه شرهانی و فکه برای هجوم به خاک کشورمان و تهدید شهرهای شوش، اندیمشک و دزفول عملیات خود را آغاز کرد و ابتدا با بمباران شدید هوایی و گلوله باران منطقه، مقاومت نیروهای ارتشی مستقر در خطوط پدافندی در این دو جبهه را شکست و از سمت فکه تا تپه های "برغازه "محل استقرار یکی از تیپ های ارتش جلو آمد و از طرفی مقر اصلی تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) که به موقعیت الوارثین شهرت داشت در سر راه پیشروی دشمن قرار داشت. بچه ها تخریب در مقر، با فرماندهی شهید اربابیان آماده می‌شدند تا با مین گذاری مقابل دشمن و عملیات‌های انفجاری جلوی دشمن را سد کنند و شهید اربابیان صبح روز 22 تیرماه 67به همراه یکی دیگر از رزمندگان تخریب با موتور سیکلت برای شناسایی دشمن از طریق جاده فکه اقدام می‌کنند که در محل استقرار تیپ پدافند کننده در منطقه که به دست دشمن افتاده بود با انبوهی از تانک و نفربر مواجه می‌شوند و در مسیر برگشت با سربازان دشمن روبرو شده و درحالی‌که روی جاده با موتورسیگلت در حرکت بود از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرند و بعد از طی مسافت کوتاهی به علت خونریزی شدید و ضعف موتور از حرکت می ایستد.

دشمن برای دستگیری ایشان اقدام می‌کند اما همراه ایشان موفق می‌شود از چنگ دشمن فرار کنند و بعد از 4 ساعت پیاده روی، خود را به مقر الوارثین برساند.

 

خردادماه سال 67/ چندروز قبل ازسقوط جزیره مجنون

 

غروب روز 22تیرماه 67 دشمن از مواضع خود عقب نشینی کرد و بچه های تخریب با حضور درمنطقه موتور سیکلت را در وسط جاده سالم پیدا کردند که کنارش خون زیادی ریخته بود و جای چرخ‌های نفربری که حکایت از انتفال ایشان به مواضع دشمن می‌کرد. بچه ها تمام خاک های منطقه را که احتمال دفن ایشان می‌رفت وارسی کردند اما اثری از این عزیز نیافتند. هیچ کس جز زمین داغ فکه نمی‌دانست با فرمانده دلاور ما چه کردند تا اینکه درخردادماه سال1380 آن پیکر مطهر به آغوش میهن اسلامی ما بازگشت و در گلزارشهدای بهشت زهرا ء(س) قطعه سرداران(29) –ردیف 18-شماره 9 درجوار امیر سرافراز ارتش جمهوری اسلامی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی آرام گرفت .

*راوی:جعفرطهماسبی

ادامه مطلب
جمعه 23 تیر 1391  - 3:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6183283
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی