به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 ما بعد از شهدا فیلم‌هایی با مضمون عشق و عاشقی و مردهای ۲ زنه نمی‌سازیم. ما فقط “روایت فتح” آوینی را می‌بینیم. ما آنقدر “آژانس شیشه‌ای”‌ها داریم که مجبور نیستیم سالی بیست بار “آژانس شیشه‌ای” ببینیم.

 
خبرگزاری فارس: بعد از شهدا خیلی کارها کردیم اما ...

 

 

سعید ساداتی نگارنده وبلاگ جلبک ستیز، در یکی از پست‌های وبلاگش نوشته است: در سکوت هیاهوی شهر، دوستی قدیمی از من و شما سؤالی پرسیده و من و تو باید پاسخگو باشیم. «بعد از شهدا چه کرده‌ایم؟!!!»

بنده پاسخ خود را در این پست به این دوست عزیز تقدیم می‌کنم:

«بعد از شهدا چه کرده‌ایم؟»

ما بعد از شهدا سازندگی کرده‌ایم، بنیاد شهید و امور ایثارگران افتتاح کرده‌ایم. تمام خیابان‌ها و کوچه‌هایمان را با نام شهدا تزیین کرده‌ایم. یادگاران جنگ (جانبازان) را در موزه‌هایی با نام “آسایشگاه جانبازان …” نشانده‌ایم و به بهانه‌های مختلف (انتخابات مجلس، انتخابات ریاست جمهوری، روز جانباز، تهیه فیلم مستند و …) در موزه‌ها حاضر می‌شویم از آنها تقدیر می‌کنیم! ما موزه‌های جانبازان را در نقاط با کلاس شهر (ولنجک، نیاوران، سعادت آباد و …) قرار داده‌ایم.

به خانواده‌های شهدا عزت و احترام می‌کنیم؛ برای فرزندان شاهد و جانباز و ایثارگر سهمیه ورود به دانشگاه تعریف کرده‌ایم. ما فرزندان شاهد را آنقدر دوست داریم که برای آنها اسامی منحصر به فرد انتخاب کرده‌ایم. ما فرزندان ایثارگران را با نام “سهمیه‌ای” در دانشگاه‌ها صدا می‌زنیم. از همه مهمتر، در وانفسای ترافیک کلان شهرها، برای جانبازان مجوز طرح ترافیک صادر کرده‌ایم.

ما برای ایثارگران و خانواده‌های شهدا “کارت جانبازی” صادر کرده‌ایم تا بتوانند با درصد تخفیف به شهربازی و سینما بروند. ما حتی در اتوبوس‌های شرکت واحدمان هم، پشت صندلی آقای راننده، بزرگ نوشته‌ایم: “مخصوص جانبازان”

ما بعد از شهدا خیلی کارها کرده‌ایم. هر سال ده‌ها “یادواره شهدا” می‌گیریم. و البته تعدد این یادواره‌ها در ایام خاص هیچ ارتباطی به مناسبت‌های سیاسی ندارد و ما فقط می‌خواهیم از خانواده‌های معظم شهدا و ایثارگران تقدیر کنیم نه تبلیغ!

ما شهدا را خیلی دوست داریم. ما در کتاب‌های درسی‌مان نه داستان دهقان فداکار می‌خوانیم، نه تصمیم کبری و نه پترس فداکار! ما فقط رشادت‌های حمید باکری را می‌خوانیم و داستان چشم‌های محمد ابراهیم همت را.

ما اصلا در کتاب ادبیات فارسی، افسانه رستم و سهراب نمی‌خوانیم. ما دلمان را به داستان غیر واقعی خوش نمی‌کنیم. در مدرسه برای ما از واقعیت‌های جنگ ایران و عراق می‌گویند نه جنگ رستم و سهراب!

ما بعد از شهدا فیلم‌هایی با مضمون جنسی، عشق و عاشقی و مردهای 2 زنه نمی‌سازیم. ما فقط “روایت فتح” آوینی را می‌بینیم. ما آنقدر “آژانس شیشه‌ای” ها داریم که مجبوریم نیستیم سالی بیست بار “آژانس شیشه‌ای” ببینیم.

ما مانند “شهاب حسینی” زیاد داریم که به بازی در نقش شهدا افتخار کند.

ما به “جدایی مردم از شهدا” اسکار می‌دهیم، ما به زنان بیگانه دست می‌دهیم، ما حتی با آنها روبوسی هم می‌کنیم! ما تازه به این کارمان افتخار هم می‌کنیم! ما از ایران فرار نمی‌کنیم. ما از جایزه اسکار استقبال می‌کنیم. هر کس استقبال نکند “امّل” است، پس ما از “آقای اسکار” در فرودگاه امام خمینی (ره)

استقبال می‌کنیم تا “امّل” نباشیم. ما حتی اگر چاره داشتیم نام فرودگاه “امام خمینی” را نیز به فرودگاه اسکار” تغییر می‌دادیم تا باز هم “امّل” نباشیم.

ما “بیت المال” را دوست داریم. ما در سال “جهاد اقتصادی”، “اختلاس” نمی‌کنیم.

ما حرف چندین سال پیش آوینی را تعبیر نمی‌کنیم: «در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها» ما باز “آژانس شیشه‌ای” می‌بینیم.

ما هنوز “آژانس شیشه‌ای” می‌بینیم.

ما به دیدار جانبازان می‌رویم. ما وقتی به دیدار با جانبازان در “موزه‌ها” می‌رویم با خود دوربین عکاسی و فیلمبردار و خبرنگار می‌بریم، ما به همه می‌گوییم که به دیدار جانبازان رفته‌ایم. ما سریع مصاحبه می‌کنیم که ما آدم خوبی هستیم که به دیدار جانبازان رفته‌ایم. ما خیلی خوبیم خیلی!

ما با آرمان‌های شهدا پیمان می‌بندیم. ما برای شهدا خیلی کارها کرده‌ایم. ما دیگر قبول نداریم که مدیون خون شهدا هستیم!!!  اصلاً شهدا مدیون ما هستند!

ما برای خانواده شهدا و ایثارگران کلاس می‌گذاریم! برای ورود به دفترمان باید با مسئول دفترمان هماهنگ کنند. جانباز هست که هست، شیمیایی هست که هست. اینهمه کار برایشان کرده‌ایم. اینکه دلیل نمی‌شود ما حق و ناحق کنیم!!!! ما عدالت را رعایت می‌کنیم. ما بین جانباز و مردم عادی فرقی قائل نیستیم. "لطفا با وقت قبلی وارد شوید، حتی شما جانباز عزیز!!"

ما حتی برای رسیدن به پاسخ سوال “بعد از شهدا چه کرده‌ایم” مسابقه می‌گذاریم، وعده جایزه می‌دهیم و ….

پی‌نوشت: سکوت محض و نگاهی خیره به کارهایی که بعد از شهدا کرده‌ایم! خیلی حرف‌ها داشتم که برای پاسخ به این سوال بیان کنم، اما سکوت کردم. بغض را در گلو خوردم و یک لیوان آب هم رویش. از همان آبی که…

ادامه مطلب
یک شنبه 11 تیر 1391  - 7:38 PM

 در دهم شعبان سال ۳۲۹ هجری قمری توقیعی از سوی حضرت ولی عصر(عج) به نایب چهارم صادر شد که از آغاز واقعه‌ای بزرگ برای شیعیان خبر می‌داد.

 
خبرگزاری فارس: توقیع امام زمان(عج) به نایب چهارم و خبر از واقعه‌ای بزرگ

 

دهم شعبان سال 329 هجری توقیعی از سوی اباصالح‌المهدی(عج) خطاب به نایب چهارم صادر شد که از آغاز دوره‌ای جدید برای شیعیان خبر می‌داد.

چهارمین و آخرین نایب خاص امام مهدی(عج) علی بن محمد بن سمری، پس از درگذشت حسین بن روح و به دستور آن حضرت، امر نیابت را عهده‌دار شد، وی از سال 326 تا سال 329 هجری قمری نائب خاص حضرت بود و در این سال از دنیا رفت و با رحلت او غیبت کبری امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آغاز شد. 

ابوالحسن، على بن محمد سمرى شوهر خواهر وزیر عباسیان، جعفر بن محمد بود، این رابطه او را قادر ساخت تا سمت مهمى در دستگاه عباسیان به دست آورد، او از خاندانى متدین و شیعه بود که در سازمان وکالت امامیه به حسن خدمتگزارى شهرت داشت، همین گذشته نیکوى وى و حسن اعتماد و امانتدارى او موجب شد تا در پذیرش امر سفارت خود از سوى شیعیان و به ویژه از سوى کارگزاران در سازمان وکالت با مشکلى روبه‌رو نشود، وکلا و خواص شیعه او را به عنوان سفیر راستین امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف به رسمیت شناختند و وجوهات شرعى خود را به وى تحویل مى‌دادند تا او آن را به ناحیه مقدسه برساند، بنا به نقل شیخ حر عاملى بسیارى از اعضاى خاندان سمرى؛ مانند حسن و محمد، فرزندان اسماعیل بن صالح و على بن زیاد در بصره املاک زیادى داشتند، آنان نیمى از درآمد آن را وقف امام عسکرى (ع) کردند و هر ساله درآمد آن را به آن امام بزرگوار ارسال مى‌کردند.

ابوالحسن، على بن محمد سمرى فرصت زیادى براى فعالیت نداشت، هم به جهت کوتاه بودن مدت نیابت و هم به جهت وضعیت خاص سیاسى، او نتوانست فعالیت‌هاى گسترده‌اى انجام دهد و یا اگر هم موفق به فعالیت‌هاى گسترده‌اى شده بود، به جهت شدت رعایت تقیه و احتیاط و استتار، آن فعالیت‌ها براى آیندگان نقل نشده است.

مهمترین تحولی که در دوره سمری رخ داد، توقیعی از حضرت بقیة‌الله(عج)، حاوی پیشگویی درباره مرگ قریب الوقوع این نایب بود که چند روز پیش از درگذشت وی مطرح شد، متن این توقیع، آغاز غیبت کبری را وعده می‌داد، این توقیع در بسیارى از کتاب‌هاى حدیثى با اختلاف اندکى آمده است، ولى ما این توقیع شریف را از کتاب احتجاج مرحوم طبرسى که مشتمل بر مقدمه‌اى است، نقل مى‌کنیم:

مرحوم طبرسى مى‌نویسد: «دربانان و سفرایى (نواب) که در غیبت صغرى مدح بسیارى از آن شده و مورد رضایت امام زمان (عج) بودند، نخستین آنها شیخ موثق ابوعمر و عثمان بن سعید عمرى است که ابتدا امام هادى (ع) او را به این سمت منصوب و سپس فرزندش امام حسن عسکرى(ع) او را ابقا کرد و او کارهاى آن دو امام را در زمان حیات آنها به عهده گرفت و بعد از آن دو بزرگوار، قیام به انجام کارهاى امام زمان (عج) کرد، توقیعات و جواب مسائل شیعیان به دست او صادر مى‌شد، زمانى که عثمان بن سعید به جوار حق پیوست، فرزندش محمدبن عثمان به جاى وى نشست و رسیدگى به همه کارهاى او را به عهده گرفت، وقتى او وفات یافت، ابوالقاسم حسین بن روح نوبختى جانشین وى شد و بعد از درگذشت وى ابوالحسن على بن محمد سمرى به جاى او نشست، هیچ یک از آنها به این منصب بزرگ نرسیدند؛ مگر این که قبلاً از طرف صاحب الامر (عج) فرمان انتصاب آنها صادر مى‌گشت و شخص قبل از او، جانشین خود را تعیین مى‌کرد، شیعیان هم تا معجزه حضرت صاحب الامر (عج) را که دلیل بر راستگویى و صحت نیابت آنها بود، از آنان آشکار نمى‌شد، گفتارشان را نمى‌پذیرفتند.

هنگامى که زمان رحلت ابوالحسن سمرى فرا رسید و مرگ وى نزدیک شد، به وى گفتند: چه کسى را جانشین خودتان قرار مى‌دهید؟ او در جواب، توقیعى درآورد و به مردم نشان داد، که متن آن به این شرح است:  

«بسم الله الرحمن الرحیم، یا علی بن حمد السمری! أعظم الله أجر إخوانک فیک، فإنک میت ما بینک و بین ستّه أیام، فاجمع أمرک ولا توص إلی أحد فیقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت الغیبه التامه فلا ظهور إلا بعد إذن الله ـ تعالی ذکره ـ و ذلک بعد طول الأمد و قسوه القلوب و امتلاء الارض جوراً وسیأتی لشیعتی من ید‏ّعی المشاهده، ألا فمن ادعی المشاهده قبل خروج السفیانی والصیحه فهو کذاب مفتری ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی‏ّ العظیم»؛

«خداوند به برادرانت در فقدان تو پاداش بزرگ عطا فرماید، تو تا 6 روز دیگر رحلت خواهی کرد، کارهایت را جمع و جور کن و به هیچ کس به عنوان جانشین خود وصیت نکن، اکنون زمان غیبت کبری فرا رسیده و ظهور من تنها با اجازه خداوند خواهد بود و آن پس از مدتی طولانی و زمانی خواهد بود که دل‌های مردم در نهایت قساوت و روی زمین پر از بیداد و ستم باشد، کسانی پیش شیعیان ما مدعی ارتباط و دیدار با من خواهند شد، هر کس پیش از خروج سفیانی و صیحه آسمانی ـ که از علائم ظهور است ـ چنین ادعایی کند دروغگویی بیش نخواهد بود». (الاحتجاج، ج 2، ص .478)

این توقیع در کنار سایر توقیعات و احادیثی که پیش از آن از ائمه شیعه (ع) صادرشده بود، راه نوینی را برای شیعیان در عصر غیبت ترسیم کرد.

ادامه مطلب
یک شنبه 11 تیر 1391  - 7:33 PM

 «مهران را هم خدا آزاد كرد». اين جمله‌اي بود كه بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران در تير سال 65 و پس از فتح مهران، بر زبان جاري كرد.

 

 

امروز، دهم تيرماه مصادف با سالروز آزادسازي مهران است؛ واقعه‌اي كه اگرچه عظيم و مهم و حاصل خون 5860 شهيد است، اما هنوز در تقويم ملي كشور به ثبت نرسيده و آنچنان كه شايسته است، مورد توجه و تقدير قرار نگرفته است؛ واقعه‌اي كه با عمليات كربلاي يك و با رمز «يا ابوالفضل العباس(ع) ادركني» آغاز شد و به آزادسازي مهران و 220 كيلومتر از زمين‌هاي تحت اشغال دشمن بعثي انجاميد.

مهران در دوران دفاع مقدس چهاربار اشغال و آزاد شد. در آخرين و چهارمين عمليات، دلاورمردان ايراني با ده روز عمليات سنگين علاوه بر شهر مهران، قسمت وسيعي از مناطق شمالي شهر را نيز آزاد كردند.

در عمليات كربلاي‌يك، دشمن با بيش از ده تيم هوانيروز، 400 تانك و نفربر، 15 گردان، 70 هزار نيرو و ... ظاهر شده بود، اما تقديم 913 شهيد، صدها جانباز و مجروح و شهيد گمنام و مقاومت رزمندگان ايران، نفس دشمن را گرفت و طي ده روز هشت روستا، دو پاسگاه، جاده دهلران ـ مهران، جاده ايلام ـ شهر مهران، ارتفاعات قلاويزان و حمرين و... آزاد و حدود 3800 نفر از سربازان بعثي به اسارت گرفته شدند.

امروز در گلزارهاي گوشه گوشه كشور، مردان رشيدي خفته‌اند كه محل شهادت پرافتخارشان مهران است، همانجا كه برگرفته از نام مردمان مهربانش است.

همانجا كه پاره تن عروس زاگرس ايران يعني ايلام زيباست؛ ايلامي كه جايگاه مردماني از جنس باران و به پاكي و زلالي آب است.

مردمي كه اگرچه همواره درد محروميت بر قلب‌هاي خسته و مجروحشان سنگيني كرده و مي‌كند، اما در دفاع از آب و خاك خود ذره‌اي كاهلي و كوتاهي نكردند.

مردمي كه در محروم‌ترين استان‌هاي كشور روزگار مي‌گذرانند و تنها دلخوشي‌‌شان شايد وجود طبيعت بكر و زيبايي است كه به خاطر آن گهگاه يادي از اين سرزمين و مردمانش هم مي‌شود.

فرقي نمي‌كند آزادسازي خرمشهر باشد يا مهران. اگر قرار به توجه باشد، برگزاري همايش و يادواره و ... تنها نصيب اين دو سرزمين در روز بزرگداشت آنهاست، چرا كه هر دو پس از گذشت 23 سال از پايان جنگ با كوهي از مشكلات و محروميت دست و پنجه نرم مي‌كنند. اما شايد بخت با خرمشهر همراه‌تر است، چرا كه مهران از اين حداقل هم محروم است.

دهم تير هرسال در سكوت رسانه‌ها مي‌آيد و مي‌رود و هيچ كس سراغي از اين حادثه عظيم نمي‌گيرد. حادثه‌اي كه در لابه‌لاي صفحات تاريخ گم شده است ؛ مهران را دريابيم.

فاطمه مرادزاده

ادامه مطلب
یک شنبه 11 تیر 1391  - 12:01 AM

 شب تاریک با ستارگانش به تماشای زمین نشسته و نخلستان در دور دست منطقه سمت راست کارخانه نمک، سایه‌های بلند را می‌مانست که گاه به نظر لشگری آماده رزم می‌آمد، مشغول نگهبانی بود که ناگهان متوجه شئ سیاهی شد که آهسته از داخل کانال کمین به او نزدیک می‌شد. گلنگدن را کشید و آماده پذیرایی از شبح که به نظر دشمن می‌آمد، گشت. سایه نزدیک و نزدیکتر شد.

 

قلب نگهبان داشت از ترس می‌ایستاد و ستاره‌ها یک به یک عکس‌العملش را به نظاره ایستاده بودند. خوب که نزدیک شد، ایست داد، سیاهی ایستاد و به لهجه شیرین کاشانی گفت: منم، خودی هستم. آشنا. وقتی جلوتر، آمد، نگهبان هرچه به صورتش نگاه کرد، آشنایی ندید. لباس عادی بسیجیان را به تن داشت و یک چفیه بر گردن و محاسنی نرم و سیاه همچون سیاهی نخلستان که بر وقار آن قامت رشید می‌افزود.

نگهبان پرسید: شما که هستید و اینجا چه کار دارید. از بچه‌های گروهان ما که نیستید؟

-نه، البته که نه، یک رزمنده‌ام فقط همین و برای دیدار نیروهای محور آمده‌ام.

- نترسیدی به کمین دشمن بیافتی؟ کمین دشمن فاصله چندانی با ما ندارد.

- ترس؟! خوب دیدی که داشتم احتیاط می‌کردم. دیدی که چقدر محتاطانه نزدیک می‌شدم.

نگهبان هرچه به حافظه‌ خود فشار آورد، چهره همرزم خود را به یاد نیاورد. اما می‌دانست او را جایی دیده است و با خود می‌اندیشید، کجا او را دیده‌ام؟

نگهبان از تازه رسیده پرسید: شما را جایی ندیده‌ام؟ به نظر آشنا می‌آیید. چهره شما خیلی برایم آشناست. اما نمی‌دانم کجا شما را دیده‌ام؟

تازه رسیده گفت: خوب ما هر دو در یک منطقه‌ایم و با یک دشمن می‌جنگیم. از یک لشکریم. معلوم است که همدیگر را دیده‌ایم. در جبهه‌های جنوب همه رزمنده‌ها حداقل یکبار همدیگر را دیده‌اند. نگهبان با تردید حرف‌های تازه رسیده را تایید کرد و با خود گفت: نه اگر یکبار او را دیده بودم، اینقدر به نظرم آشنا نمی‌آمد. حتما بیش از یک بار او را دیده‌ام.

نگهبان: شما در تیپ دو لشگر 25 کربلا، خدمت می‌کنید؟

تازه رسیده:‌ بله، شما هم در تیپ 2 لشگر 25 کربلا هستید درست می‌گویم؟

نگهبان: البته، ولی خیلی دوست دارم بدانم دقیقا کجا شما را دیده‌ام؟

تازه رسیده: زیاد مهم نیست. من هم احساس تو را دارم. خب بگذریم. بگو ببینم موقعیت دشمن امشب در این منطقه چگونه است؟

نگهبان: الان که خبری نیست. سر شبی چند تا منور کلتی زدند و دیگر خبری نشد. پشت خاکریزشان تحرکاتی به چشم نمی‌خورد. فقط با توپ‌های دور برد و خمپاره‌انداز شلیک می‌کنند. معلوم می‌شود که موقعیت ما را خوب تشخیص نداده‌اند.

تازه رسیده سینه‌خیز خود را به بالای خاکریز رساند. نگاهی به سیاهی شب انداخت. فورا بازگشت و به نگهبان گفت: راستی خودت را معرفی نکردی؟

نگهبان: چه فرق می‌کند کی باشم؟‌مثلا عباسی یا احمدی، یا بیگلری، هر اسم که دوست داری فرض کن. اگر دلم راست باشد و نیتم پاک و خالص، هرکه باشم، باشم. مثل خود تو، یک سربازم یک بسیجی. اگر خدا قبول کند، البته اگر هم خدا قبول نکند، هیچ فرقی با آنها که آن طرف خاکریز با ما می‌جنگند ندارم.

خر عیسی گر به مکه رود       چون بیاید همان خر باشد

تازه رسیده با خود فکر کرد که نگهبان حرف‌های عارفانه می‌زند. و بعد خودش فکر خود را تصحیح کرد. البته الان همه بسیجی‌ها اهل مطالعه و عرفانند. به هرحال او دوست داشت سر صحبت را درباره موضوعاتی مختلف باز کند تا از این طریق هم اطلاعاتی از وضعیت منطقه بدست آورد و هم اینکه از بعد کیفی، نیروهای موجود در خط را بسنجد.

شاید هم فقط دلش می‌خواست با او گپی دوستانه زده باشد. اینطوری حداقل زمان برای دوست نگهبانش زودتر می‌گذشت. ذهن نگهبان هم سخت به این مشغول شده بود که آیا فرد تازه رسیده تنها یک رزمنده ساده است پس چرا همراه با پاس‌پخش‌ها به کمین نیامده است چرا این همه سئوال از وضعیت منطقه می‌پرسد. شاید هم می‌خواهد با سؤالات خود و از لابلای پاسخ‌های من چیزی دستگیرش شود.

تازه رسیده با طرح سؤال دیگر رشته افکار نگهبان را به هم زد و گفت: برادر، به نظر تو ممکن است بین خاکریزهای ما و دشمن نیروهای دشمن پنهان شده باشد؟ بهتر نیست نیروهای ما یک فکری به حال آنها بکنند.

نگهبان: نه مطمئنم کسی آنجا نیست.

تازه رسیده: اما مگر شب‌ها صدای زوزه‌های آنها را در این اطراف نمی‌شنوی که به همدیگر پیام می‌دهند؟

نگهبان: این صداها، مربوط به روباه‌ها و شغال‌هاست. البته در بعضی مواقع گشتی‌های دشمن برای رد گم کردن چنین صداهایی را در می‌آورند و گاها نیز مشاهده شده است نیروهای فریب خورده عراقی که قصد دارند خود را تسلیم نیروهای ما کنند شب همین کار را می‌کنند تا شناسایی نشوند و بعد که صبح شد به نیروهای ما پناهنده می‌شوند. زیرا خوب می‌دانند لشگریان اسلام، از آنها خوب پذیرایی می‌کنند.

وجود امام به عنوان فرمانده کل قوای ما کافی است که فریب تبلیغات فرماندهان خود را نخورند و به ما اعتماد کرده و در موقعیت مناسب خود را تسلیم ما سازند. تازه فرماندهانشان هم هیچگاه آنقدر نفوذ نمی‌کنند که ناچار به اسارت گردند. به نظر من اینها فقط شایعات نیروهایی است که ترسیده‌اند. یا اینکه فرماندهان ما می‌خواهند به عمد نیروهایشان را ترغیب به هشیاری و احتیاط کنند، لذا این شایعات را در میان نگاهبانان پخش می‌کنند.

حرف‌های نگهبان آنقدر دقیق و سنجیده بود که تازه رسیده، هیچ پاسخی برای آنها نداشت. در عین حال این بار قویا به این که او با شجاعت و درک کامل نسبت به سئوالات ایشان پاسخ منطقی می‌دهد، بسیار راضی به نظر می‌رسید و به همین خاطر باز طرح سئوال از او را ادامه داد: به نظر تو الان وظیفه ما چیست و چگونه می‌توانیم تحرکات دشمن را در این منطقه کم کنیم و راه نفوذ را به عمق دشمن هموار کنیم؟

نگهبان که گویا در مقابل این سئوال، یکه خورده بود، با تعجب رو به تازه رسیده کرد و پس از مکثی کوتاه تبسمی کرد و در حالی که تظاهر به شوخی می‌کرد، سئوالش را با سئوال دیگری پاسخ داد:

- حرف‌های بودار می‌زنی؟ ببینم هدفت از این تخلیه اطلاعاتی چیست؟ نکند شما نیروی اطلاعات عملیات هستی؟ یا قصد دیگری داری که من نمی‌دانم؟‌ این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟

تازه رسیده: مگر من حق ندارم به عنوان یک همرزم، البته اگر خدا قبول کند و انشاءالله چنین باشد با تو گپی زده باشم. خب نظر تو را خواستم بدانم. فقط همین.

- خب می‌گویم، متاسفانه تدارکات و پشتیبانی ضعیف است. فرماندهان رده بالای لشگر و تیپ ما را خوب تغذیه نمی‌کنند. در این منطقه یک ماهی است که ما خط را تحویل گرفته‌ایم چندین نفر از نیروهای گروهان ما مجروح شده و تعدادی نیز به شهادت رسیده‌اند. نیروهای جایگزین آن‌ها هم هنوز نیامده‌اند ما برای شرکت در عملیات به جبهه آمدیم و حالا بیش از یک ماهی است که در خط مانده‌ایم نمی‌دانم چرا فرماندهان ما به فکر عملیات تهاجمی و ایذایی نیستند.

البته ما در حدی که توان داریم، خدمت می‌کنیم و انتظاری هم بیش از آن نداریم. هر کس در هر رده که مسئول است باید انجام وظیفه نماید، اما به نظر می‌رسد در خصوص ادامه عملیات ایذایی و انهدامی کمی کم کاری وجود دارد. ما باید به دشمن امان ندهیم و با شبیخون‌های محدود و آتش تهیه‌های پرحجم آرامش را از دشمن بگیریم.

تازه رسیده: خب شاید هم تو راست می‌گویی. اما اگر سیاست فرماندهان و مافوقان ما چنین نباشد چی؟ با توجه به اینکه نیروهای خارجی بویژه آمریکا با آوردن ناوگان دریایی بر آب‌های خلیج فارس به حمایت مستقیم دشمن آمده است و پس لازم است که ما در خصوص ادامه عملیات آنچه را که به صلاح نظام است مدنظر قرار دهیم.

لحن سخنان تازه رسیده به گونه‌ای بود که کم‌کم جسارت نگهبان را بیشتر کرد و از روی کنجکاوی از او پرسید:

- ببینم، شما طوری حرف می‌زنید انگار خودتان در تصمیم‌گیری برای ادامه عملیات یا عدم آن، نقش دارید، راستی این موقع شب اینجا چه کار داشتید؟! من که کم کم دارم به شما مشکوک می‌شوم. اما لباس‌هایتان چیزی نشان نمی‌دهد. لباس، لباس یک بسیجی و رزمنده معمولی است اما حرف‌ها...

تازه رسیده: نمی‌دانم چه می‌گویی. حالا چه فرق می‌کند من کی باشم و شما کی باشید؟ مهم این است که الان با یک هدف و یک نیت در کنار هم با دشمن می‌جنگیم. حالا هم بهتر است حواست را بیشتر از گذشته جمع کنی مواظب تحرکات احتمالی دشمن باشی. مثل اینکه دشمن شلیک خمپاره‌ها را بیشتر کرده است. من باید به زیارت برادران در دیگر کمین‌های گردان بروم دقایقی بعد نگهبان جوان با تیربار از خاکریز کمین بالا رفت و به طرف سنگر کمین دشمن شلیک کرد.

لحظاتی پس از این شلیک بی‌امان تیربار نگهبان، چندین خمپاره 60 دشمن در کنار خاکریز خودی به زمین اصابت کرد. آری آنچه گفته شد ترجمانی بود از یک گفتگوی ساده و روحانی بین دو رزمنده لشگر اسلام در یکی از کمین‌های منطقه فاو (در سال 1365) یکی در مسئولیت جانشین محور 2 لشگر 25 کربلا آقای مرتضی حارچی (بعدها در منطقه جنوب به شهادت رسید) که با لباس ساده بسیجی بدون هیاهو و ریا برای اطلاع از وضعیت منطقه به خطرناک‌ترین نقطه محور در منطقه فاو شخصا حضور یافته بود و دیگری به عنوان تیربارچی گروهان شهید خنکدار گردان امام محمد باقر (ع) آقای میر ابوطالبی (در بمباران هفت تپه به شهادت رسید) که در حال پاسداری از حریم اسلام و ولایت بود.(فارس)

ادامه مطلب
یک شنبه 11 تیر 1391  - 12:00 AM

 امروز بعدازظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هرچه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد.

"سید مسعود شجاعی طباطبایی" در جدیدترین مطلب  وبلاگ خود به خاطره "رضا افشار" یکی از رزمندگان سال های دفاع مقدس پرداخته و به نقل از وي گفته است:  امروز بعدازظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هرچه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد.

 به قصد رفتن به حفره ( که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر می رسید)خیز برداشتم، برای لحظه ای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است، چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت می کشید، خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمی کند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکش ها به تمام بدنم خورده بود. پای راستم هم از زانو دیده نمی شد، دردی جانگاه از ناحیه گردن احساس می کردم، تعجب می کردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمی کنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت ترکش های راکت های دشمن قرار گرفته بودند.

عده ای شهید شده بودند، عده ای ناله می کردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود، داشت روضه ی حضرت ابوالفضل را زمزمه می کرد. زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند، هر که زخمی بود یا ناله می کرد با تیر خلاص می زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند، بی رمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی می نگریستم.

فرمانده ی بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می توانستم چهره برافروخته اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهرا تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم، یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شده بود، شاید به خاطر وضعیت بسیار بد بدن خون آلودم و پای از دست رفته ام یا کلا تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود.

فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بی دقتی انجام دهد، تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد، حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظه ای بعد از هوش رفتم.

رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل کردند، حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست داده ام، پایم به بهشت باز شود.(فارس)

ادامه مطلب
شنبه 10 تیر 1391  - 11:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6192991
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی