به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زمانی که شهید حسن اقارب‌پرست در خطوط نبرد علیه دشمن بعثی بود، همسرش نامه‌ای برای او نوشت و این نامه هیچ گاه به دست شهید نرسید زیرا قبل از ارسال نامه خبر شهادت به خانواده داده شد.

خبرگزاری فارس: نامه‌ای که هیچ وقت به فرمانده نرسید+تصاویر
 

 

 سرلشکر شهید «حسن اقارب‌پرست» در اردیبهشت 1325 در شهر اصفهان به دنیا آمد؛‌ او در سال 1343 دیپلمش را در رشته ریاضی گرفت و سپس وارد دانشکده افسری ارتش شد. حسن در سال 1350 با بهترین یار زندگی‌اش آشنا شد و با او پیوند مقدس ازدواج بست که حاصل این ازدواج 4 پسر بود.

با پیروزی انقلاب حیاتی دوباره به رگ‌های اقارب‌پرست جاری شد و به سالم‌سازی ارتش جمهوری اسلامی ایران پرداخت؛ در ادامه جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران راهی جبهه‌های نبرد شد و سرانجام در 25 مهر ماه 1363 در جزایر مجنون بر اثر اصابت خمپاره بر پیکرش، به شهادت رسید.

نوشته‌هایی که پیش روی شماست، متن نامه خانم کلاهدوز - همسر شهید حسن اقارب‌پرست- که برای همسرش در خطوط نبرد علیه دشمن بعثی نوشته شده است. این نامه که برای اولین بار منتشر می‌شود هیچ گاه به دست شهید نرسید زیرا قبل از ارسال نامه خبر شهادت به خانواده داده شد.

 

بسمه تعالی

هو القدیر

ربنا اتنا فی ‌الدنیا حسنه و فی‌الاخره حسنه و قنا عذاب‌النار و جعلنا من الذین لا خوف علیهم و لا هم یحزنون و اجعلنی من الذین صبروا و علی ربهم یتوکلون.

خداوندا در این پر پیچ و خم راه

ندارم من نوایی غیر الله

مرا یا رب تو درس عشق آموز

چراغ فکرتم یا رب برافروز

کلامت جان من مخمور دارد

دل از حسان و لطفت نور دارد

تو عصیان مرا بخشایش آور

وجودم را بیاور در سجودت

مپرس از من چه داری بنده من

بزیر افتد سر شرمنده من

قبولم کن زخیل پاک بنیان

بدارم از صف خلوت‌نشینان

فسرده جان من را تازه گردان

بفردایم بلند آوازه گردان

نمی‌خواهم کنم یادت فراموش

تو ای جان مرا هم فکر و هم هوش

من از عهد بلایت را شکستم

ولی با توبه باز آن عهد بستم

شفایم ده تو از درد جدایی

که غیر از تو مرا نبود خدایی

زجام وصل خود پیمانه‌ام ده

شراب خاص از خمخانه‌ام ده

هدایت کن مرا سوی سعادت

رسان عبدت تو در کوی شهادت

مبین مسکن گدا و ناتوان است

ببین او را ترا از بندگان است

 

 

سلام مرا بعد از این مناجات بپذیر. عزیز دلم، شوهر خوبم ان شاء الله که حالت خوب و سرحال هستی. بعد از حرف زدن با خدا و این شعر را با محبوب خود خواندن. عزیزم باز نیاز پیدا کردم که حرف‌هایی را که از دور و بر شنیدم برایت بنویسم. یکی اینکه زن‌ها در جنگ‌ها شرکت می‌کردند.

زنی به نام ام‌سلمه در جنگ‌ها همیشه همراه پیغمبر بوده و در یکی از جنگ‌ها وقتی حضرت صف‌ها را مرتب می‌کردند رسیدند به ام سلمه، دیدند خنجری در دست دارد. فرمودند ام سلمه این خنجر چیست، گفت: یا رسول الله این را در دست گرفتم اگر در سر راه به دشمنی برخورد کردم آن را در شکمش فرو برم حضرت او را تحسین کردند. در صورتی که کار او پرستاری از مجروحین بوده.

دیگر اینکه حسن جان حال اینکه حرف‌های مرا بخوانی داری یا نه؟ در هر صورت: سه چشم است که در قیامت عذاب خدا را نمی‌بیند:

1- چشمی که در سنگر بیدار بماند و پاسداری کند از اسلام.

2- چشمی که در نیمه شب بیدار شود با خدا حرف بزند و از خوف خدا گریه کند.

3- چشمی که از نامحرم از صحنه حرام چشم بپوشد و نگاه نکند.

که این سه چشم به یاری خداوند و با اراده قوی خودت در تو پیدا می‌شود. خوش به سعادتت و خوش به حالت. آخرین صحبت هدایت کننده‌ای که شنیدم. اینکه انسان تا میل نداشته باشد دنبال کاری نمی‌رود و کاری انجام نمی‌دهد(...) تا میل نباشد کشش هم نیست.

 

 

 

میل در انسان هست که دنبال کاری می‌رود. اگر گرسنگی حس نکند میل به غذا نداشته باشد دنبال غذا و پول و درآمد برای خوراک نمی‌رود. تا میل نباشد حوری با چهار بچه و آن همه زحمت مسافر، بلند نمی‌شود به هوای گرم اهواز به آنجا بیاید، میل هست. میل به صحبت‌های حسن آقا، میل به نفس حسن آقا، میل به فرمان‌های حسن آقا، میل به رهبری‌های حسن آقا، میل به نگاه‌های حسن آقا، میل به شب انتظاری‌های حسن آقا، میل به وجود حسن آقا.

بله از خودمان بیرون برویم اگر میل نباشد کاری صورت نمی‌گیرد. حسن آقا خوشا به حال آن کسی که نسیم توبه به میل بخورد. خداوند می‌فرماید او محبوب ما می‌شود. امیدواریم که این سعادت قسمت تو و من بشود که خداوند ما را عاشق خود قرار دهد و قبولمان کند و اجازه بدهد که ما عاشق او بشویم و از گناهانی که باعث این کار می‌شود به بزرگی و کرم و لطف و مهربانی و محبت خودش ما را بیامرزد و ببخشد.

حسن آقا از اینکه وقت عزیزت را می‌گیرم ببخشید. موضوع دیگر اینکه خوبست انسان همیشه حق بگوید و اگر حقی مال دیگری است نه اینکه برای خود آن حق را بداند بلکه برود و به آن شخص بگوید که این حق شماست و اینقدر فروتن باشد.

 

 

 

باز استفاده می‌کنیم که این حق شما است ک همین باید شما را دوست داشته باشم. اول اینکه چون شوهر من هستی و دوم اینکه چون بسیار خوبی و سوم اینکه چون معشوق منی.

حسن جان قربانت شوم از خداوند می‌خواهم که به تو و بقیه رزمندگان قوت کامل و ایستادگی بدهد تا با این دشمن خوار به خوبی بجنگید. حسن جان وضع روحی من امسال خیلی خوب است و (...) از این موضوع خیلی خوشحالم و خوشحالی دیگرم رسیدن به زندگی است.

عزیز دلم هر کاری می‌کنم که جای خالی ترا در قلبم مقداری پرکنم نمی‌شود بیشتر و بدتر می‌شود. هر کاری می‌کنم جای وجودت را خالی می‌بینم و بیشتر نیاز به وجودت در منزل حس می‌کنم (...) عزیزم، محبوب من، چه امتحانی را خدا در دنیا برای من بنده گنهکارش انتخاب کرده. نمی‌دانم چه مصلحتی می‌داند که من بعد از دو ماه زندگی با تو تا به حال به مدل‌های مختلف در فراقت سوختم، کاش یک ماه لااقل در فراق خدا می‌سوختم چقدر وضعم عالی می‌شد برایم دعا کن از خدا می‌خواهم همیشه سالم و موفق و بنده خاص خدا باشی.

خداوند حفظت کند

 

همسر تو حوری

 

ادامه مطلب
سه شنبه 29 مرداد 1392  - 11:21 PM

دقیقاً هفته‌های اول جنگ بود؛ چند روستای سوسنگرد توسط واحدهای لشکر نهم عراق، به فرماندهی سرهنگ طالع داودی، به اشغال کامل درآمد. در یکی از روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود، هنوز عده‌ای از سکنه حضور داشتند.

خبرگزاری فارس: روایت اسیر عراقی از مردم روستایی که همه شهید شدند
 

 

  اگر سال‌ها از جنایت‌های رژیم بعث عراق بیان شود، باز هم ناگفته‌هایی بسیاری است که شنیدنش دل هر آزادی‌خواهی را به درد می‌آورد؛ نمونه‌ای از آن مردم روستایی است که تمام مردمش با شلیک گلوله مستقیم تانک تکه‌تکه شدند آن هم به دستور افسر عراقی. روایت یکی از اسرای عراقی از این واقعه در ادامه می‌آید.

                                                         ***

در این جنگ ناخواسته به اندازه هزار سال بزرگ شدم، در بیست و پنج سالگی به جنگ رفتم. جنگ با تمام نکبتی که برای ما دارد، تجربه و پختگی انسان را به طور معجزه آسایی بالا می‌برد. آنچه می‌گویم برای شما، افسانه نیست. جنگ برای کسانی افسانه و داستان است که بوی باروت به شامه آنها آشنا نیست. بوی باروت، مرد ساز است و زخم گلوله در تن انسان بیش از صد نشان و مدال ارزش دارد؛ اما همه این ارزش‌ها برای رزمندگان اسلام است، زخمی که بتواند شفیع باشد در روز موعود.

زخمی که برای خدا در پوست و گوشت آدم جا باز کرده باشد، نشانه جاودانگی است؛ اما من این سعادت را نداشتم و آن قدر در تنگنا بودم که تنها آرزویم تمام شدن جنگ بود یا اسیر شدن به دست نیروی با ایمان شما، من کشور شما را یک کشور اسلامی می‌دانم و احساس غرور می‌کنم که بگویم در ایران اسلامی بودم و احساس غربت نمی‌کردم.

اصلاً دلم نمی‌خواست در این جنگ، کوچک‌ترین آسیبی ببینم و این ننگ را تا ابد برای خودم حفظ کنم و مردن من در جهت تحقق امیال شیطانی و حیوانی شخص صدام حسین باشد.

حیات، حقی است که خداوند به من عطا فرموده و باید در راه او صرف کنم؛ نه در راه جنگ‌افروزی که بساط شیاطین را می‌خواهد رونق ببخشد. متأسفانه روزهای بسیار سختی را در جبهه‌ها گذراندم، بعضی از این روزها شاهد حوادثی بوده‌ام که هرگز قادر به فراموش کردن‌شان نیستم و به عنوان یک مسلمان مادامی که زنده‌ام یک گوشه از قلبم در سوگ عزیزان شما افسرده است.

شاید شما نام سرهنگ طالع داودی را شنیده باشید. او فرمانده لشکر نهم عراق است؛ من در واحد تانک تیپ 10 این لشکر خدمت می‌کردم و فرمانده یگان تانک بودم. این سرهنگ یکی از مهره‌های مزدور و کثیف شخص صدام حسین بود. او جنایات بی‌شماری را در ایران مرتکب شده است به خصوص در اوایل جنگ.

خودم ناظر یکی از این جنایات هولناک بودم دیگری را یک افسر برایم تعریف کرده است، او از دوستان من است. دو درجه از من بالاتر بود و خوشبختانه او هم اسیر شد و زنده ماند.

دقیقاً هفته‌های اول جنگ بود؛ چند روستای سوسنگرد (ما این شهر را خفاجیه می‌نامیم) توسط واحدهای این لشکر، یعنی لشکر نهم، به فرماندهی سرهنگ طالع داودی، به اشغال کامل درآمد. در یکی از روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود، هنوز عده‌ای از سکنه بودند. وقتی به این روستا رسیدیم و مستقر شدیم، با سکنه کاری نداشتیم زیرا بسیاری از آنها مسن و از کار افتاده بودند و جوان در آنجا نبود. بیشتر پیرزن‌ها و پیرمردها و تعداد زیادی، بیش از معمول، کودک بودند.

سکنه این روستا بسیار وحشت‌زده بودند؛ حضور ما آنها را ترسانده بود، بسیار کم احتمال می‌دادیم که خطری از جانب این سکنه تهدیدمان کند و لذا کاری به کارشان نداشتیم. این وضع تا روزی که سرهنگ طالع داودی به این روستا نیامده بود ادامه داشت؛ اما روزی که سرهنگ طالع داودی وارد روستا شد و اهالی روستا را دید، دستور داد همه آنها در میدان روستا جمع شوند، همه از مرد و زن، کوچک و بزرگ، حتی یک نفر هم غایب نبود. حدود 45 نفر از پیرزن، پیرمرد، کودک و حتی مادرانی با طفل شیرخوار در بغل، در میدان نیمه ویران جمع شدند.

سرهنگ طالع داودی دستور داد همه آنها همان جا که هستند، بنشینند روی زمین. آنها با ترس و لرز نشستند. سرهنگ گفت: «جمع‌تر بشوید»؛ شدند. چند تایی همدیگر را بغل کرده بودند. پیش خودم فکر کردم حتماً سرهنگ می‌خواهد برای آنها خطابه‌ای بگوید؛ ولی عجب ساده بودم. افراد خودی دور تا دور میدان را خلوت کرده بودند. یک تانک در دهانه ورودی میدان قرار داشت و سرهنگ هم در کنار آن ایستاده بود.

می دانید چه شد؟ سرهنگ طالع داودی فرمان آتش صادر کرد و این جمع روستایی غیرنظامی و بی‌گناه و بی‌پناه با تیر مستقیم تانک تکه تکه شدند. روز غم‌انگیزی بود و منظره‌ای وحشتناک. گرد و غبار و دود زیادی به هوا بلند شد و تکه‌های بدن آنها هر کدام به طرفی پرتاب شد و خون، میدان را سرخ کرد.

 

منظره جان کندن چندتایی از آنها هنوز در نظرم زنده است. آن روز گریه کردم، دور از چشم سایر نظامیان. مگر می‌شد کسی را یافت که ناظر این جنایت هولناک باشد و احساس شادی کند؟ خدا لعنت کند سرهنگ طالع داودی را.

 

ادامه مطلب
سه شنبه 29 مرداد 1392  - 11:19 PM

این گزارش نگاهی است به نحوه پوشش کودتای ۶۰ سال پیش آمریکا و انگلیس در رسانه‌های غربی.

خبرگزاری فارس: کودتای 28 مرداد از نگاه مطبوعات طراحان کودتا +تصاویر
 

 

شصت سال پیش در چنین روزی دولت محمد مصدق با کودتایی به طراحی و حمایت مالی و اجرائی سازمان مخفی اطلاعات بریتانیا و سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) سرنگون شد. 

گزارش زیر نگاهی است به نحوه پوشش خبر این کودتا در رسانه‌های آمریکا.  



 

سال 1327

رویدادهای مهم:

* جنگ جهانی دوم به اتمام می‌رسد؛ ایران به خاطر منابع نفتی غنی، در مدار توجه نیروهای طرفدار غرب و شوروی قرار می‌گیرد.

مطبوعات:

منبع: خبرگزاری یونایتدپرس

تاریخ: شنبه 16 بهمن 1327 برابر با 5 فوریه 1949 

لینک: اینجا را کلیک کنید

تیتر: «حاکم ایران با دو گلوله‌ای که یک عامل ترور شلیک کرد به طور جزئی زخمی شد.»

بخشی از متن: تهران، ایران، 4 فوریه ـ امروز شاه محمد رضا پهلوی در یک ترور نافرجام هدف شلیک قرار گرفته و زخمی شد.

یک خبرنگار ـ عکاس پنج گلوله به سمت شاه که در سال 1941 به سلطنت رسید شلیک کرد.

به سرعت در تهران مقررات حکومت نظامی و منع آمد و شد وضع شد که انتظار می‌رود به استان‌های دیگر تسری یابد.



بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب
دوشنبه 28 مرداد 1392  - 9:17 PM

هدفمان پالایشگاه «الدوره» در محدوده شهر بغداد بود؛ جایی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت فضای آن، تحت پوشش شبکه دفاعی خود، انجام می‌‌داد.

خبرگزاری فارس: مردی که رویاهای سیاسی صدام را بر باد داد
 

 

شهید عباس دوران از جمله خلبانان نیروی هوایی است که در دوران دفاع مقدس صحنه های شگرفی در دفاع از کشورمان آفرید. روایت زیر بیان یکی دیگر از این حماسه سازی‌هاست. 

***

از عملیات «ثامن‌الائمه» آذر 60 تا بیت‌المقدس و فتح خرمشهر (اردیبهشت و خرداد 61) فشار نظامی بر عراق چنان شدت گرفت که ارتش این کشور را با حجم عظیمی از ادوات منهدم و نفرات تلف شده، مواجه ساخت.

جایگاه سیاسی دولت عراق نیز در منطقه و جهان به شدت متزلزل شد و بدین ترتیب، رئیس این رژیم مجبور شد دولت‌های عرب و به خصوص همسایگانش را با انواع تهدیدات، به همکاری‌های سیاسی، اقتصادی و تسلیحاتی وادارد و به سرعت به کسب موقعیت سیاسی جدید بپردازد.

تصمیم برگزاری اجلاس سران «غیرمتعهد» در اوایل شهریور 61 در بغداد، که از حمایت جدی رهبران مرتجع عرب و کشورهای غربی و بعضی دول نزدیک به بلوک شرق نیز برخوردار بود، می‌توانست شکست‌های نظامی ـ سیاسی مکرر عراق را در آن چند ماه، جبران کند و به روشنی مشخص بود که صدام، بعد از شکست استراتژی نظامی‌اش در جبهه‌های نبرد، قصد جبهه‌سازی علیه جمهوری اسلامی در صحنه بین‌الملل و باج‌خواهی دارد. جمهوری اسلامی ایران که عضو فعال «غیرمتعهد‌ها»ست، با صدور بیانیه شدید‌اللحنی اعلام کرد که:

«در حالی که نیروهای عراق، بخش‌هایی از خاک ایران را در اشغال خود دارند، تهران هیچ هیئتی به این اجلاس نخواهد فرستاد و اصولا بغداد، محل امنی برای برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهد نیست.»

همزمان با اتخاذ تدابیر لازم از طرف رهبران جمهوری اسلامی برای اثبات ناامنی شهر بغداد و متقاعد ساختن هیئت رئیسه کنفرانس به انتقال محل اجلاس، رژیم عراق طی بیانیه هایی رسمی بر امنیت کامل فضای شهر بغداد و محافظت دائمی آن به وسیله شبکه‌ای دفاعی متشکل از هواپیماهای رهگیر، انواع موشک‌ها و توپخانه ضد هوایی، پوشش گسترده راداری و هواپیماهای گشت، تأکید می‌ورزید.

اراده سیاسی جمهوری اسلامی بر این قرار گرفته بود که اجلاس سران «غیرمتعهد‌ها در بغداد برگزار نشود.

برای تحقق این اراده و ناامن ساختن شهر بغداد، نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، بهترین و مطمئن‌ترین وسیله بود. اهداف مورد نظر جهت بمباران، به گونه‌ای انتخاب شدند که آثار حاصل از حملات هوایی، از دید خبرنگاران رسانه‌های گروهی جهان (مستقر در پایتخت عراق)، پوشیده نماند.

از این رو، علی رغم وجود نقاط حساس و حیاتی زیاد در داخل بغداد و درحاشیه این شهر، همچون؛ «پایگاه هوایی الرشید»، «نیروگاه هسته‌ای تموز»، «ایستگاه ماهواره مخابراتی بعقوبه»، «المجلس الوطنی»، «کاخ صدام»‌ و پادگان‌های نظامی مختلف، برای این منظور، پالایشگاه «الدوره» انتخاب شد که با توسعه شهر بغداد در سالهای اخیر، در داخل محدوده شهر قرار گرفته است.

بمباران پالایشگاه مهم «الدوره» می‌توانست اولا: به علت نزدیکی‌اش به پایگاه هوایی«الرشید» ناتوانی نیروی هوایی عراق را در تأمین فضای بغداد، به اثبات برساند و ثانیاً با ایجاد اختلال در تأمین سوخت شهر بغداد و نیز ایجاد و دود و آتش قابل رؤیت برای خبرنگاران خارجی، توان هر نوع پرده‌پوشی را از رژیم عراق بگیرد.

در این عملیات غرور‌آفرین، برای کاهش میزان ضایعات احتمالی و دستیابی هرچه بیشتر به اهداف و تضمین انجام هرچه کاملتر مأموریت، شش تن از برجسته‌ترین خلبانان از بین تعدادی از داوطلبان یک پایگاه هوایی، انتخاب شدند.

سه فروند هواپیمای «اف 4» نیز برای شرکت در این مأموریت در نظر گرفته شد که دو فروند از آنها نقش اصلی اجرای مأموریت را برعهده داشتند و هواپیمای سوم، صرفا برای ادامه عملیات، درصورت بروز هر گونه اشکال، پیش‌بینی شده بود.

سحرگاه روز سی‌ام تیرماه بود. از آنجا که در جریان مأموریت آن روزمان بودم، زودتر از خواب برخاستم. پس از ادای نماز و استغاثه به درگاه ایزد منان و آرزوی توفیق در مأموریتی که پیش رو داشتیم، در حالی که شهر هنوز جنب و جوش عادی روزانه خود را نیافته بود، منزل را به سوی پایگاه ترک گفتم.

روز غریبی بود. وقتی وارد پایگاه شدم، همه چیز، حال و هوایی دیگر داشت. سرهنگ خلبان «شهید عباس دوران» را دیدم که او نیز همانند من برای انجام مأموریت، آمادگی کامل داشت. در این مأموریت دو گروه پروازی ما را یاری می‌دادند. هدفمان پالایشگاه «الدوره» در محدوده شهر بغداد بود؛ جایی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت فضای آن، تحت پوشش شبکه دفاعی خود، انجام می‌داد.

هماهنگی‌های لازم قبلا صورت گرفته بود. بدون از دست دادن فرصت، به اتاق چتر و کلاه و پس از برداشتن تجهیزات مورد نیاز، اتاق را به سمت هواپیما ترک کردیم. در طول مسیر تا محل استقرار هواپیما، سکوت عجیبی حکمفرما بود.

تا آن زمان، عملیات‌های زیادی انجام داده بودم اما نمی‌دانم چرا این بار، با دیگر مأموریتهایم فرق داشت! شاید بدان خاطر که موفقیت یا شکست ما در این مأموریت، از بعد سیاسی برای جمهوری اسلامی و دفاع مقدسمان، جنبه حیاتی داشت.

در همین فکر بودم که اتومبیل درمحل استقرار هواپیمای مورد نظر توقف کرد. سه نفر از خدمه پروازی به استقبال ما آمدند و پس از احوالپرسی و آرزوی توفیق برای دسته پروازی، آمادگی هواپیما را جهت انجام مأموریت اعلام داشتند. عباس، به منظور بازدید به دور هواپیما چرخی زد و تمامی تجهیزات، از قبیل بمب‌ها، فیوزها، و سیستم نویز هواپیما را بررسی کرد و پس از حصول اطمینان، سوار هواپیما شدیم.

از آنجا که در این مأموریت حساس و سرنوشت‌ساز می‌بایست سکوت رادیویی را کاملا رعایت می‌کردم، با برج مراقبت‌ تماسی نداشتیم. قبلاً از پست فرماندهی شماره پرواز را دریافت کرده بودیم و توسط عوامل برج مراقبت با اعلام علامتهای لازم، کنترل می‌شدیم.

سرانجام هواپیما در طول باند پرواز با حداکثر سرعت به حرکت درآمد و لحظه‌ای بعد، خود را در دل آسمان یافتیم. دقایقی بعد، دو فروند هواپیمای دیگر نیز باند پرواز را ترک گفته و به ما ملحق شدند. چیزی نگذشت که به صورت یک دسته پروازی با رهبری «سرهنگ خلبان شهید عباس دوران» (که یکی از برجسته‌ترین خلبانان نیروی هوایی بود) درموقعیت‌های مناسب در کنار هم قرار گرفتیم.

شهید عباس دوران، انسان والایی بود؛ شوخ طبع و با روحیه. قبلا هم با او به مأموریت رفته بودم اما این بار، او را جدی‌تر و مصمم‌تر از گذشته می‌دیدم. او کمتر حرف می‌زد اما به هنگام لزوم، جدی و کلامش قاطع بود.

روز قبل که جهت هماهنگی و کارهای مقدماتی پرواز به منظور تعیین مسیر و هدف از روی نقشه و تعیین تجهیزات لازم به اتاق توجیه (بریفینگ) رفته بودیم، به من گفت: «اگر خدای ناکرده برای هواپیما سانحه‌ای پیش آمد، سعی کن از صندلی پران خودت استفاده کنی؛ اما ابداً حق نداری دکمه صندلی پران مرا برای ترک هواپیما بزنی.»

چیزی از شروع پرواز ما نگذشته بود که به مرز رسیدیم. در همین حال، به منظور فریب‌دادن، هواپیمای سوم با انجام یک پرواز انحرافی برفراز نوارمرزی، از دسته پروازی جدا شد و به پایگاه بازگشت. برای مخفی ماندن از رادارهای دشمن، ارتفاع را کم کردیم و به محض ورود به خاک عراق، آرایشمان را تغییر دادیم.

تمامی رادارهای دشمن، ما را در دید خود داشتند و آژیر وضعیت قرمز در بغداد به صدا درآمده بود. در یک لحظه متوجه موشکی شدم که به طرف هواپیمای ما شلیک شد اما خوشبختانه به هواپیما اصابت نکرد. عباس از طریق رادیو اعلام کرد مواظب هواپیماهای دشمن باشیم تا خطری از بالا ما را تهدید نکند.

در طول مسیر، تکان‌های خفیفی را که حاکی از شلیک ضد هوایی دشمن بود احساس کردیم. از این رو، هواپیما را از مسیر اصلی که با سدی از آتش مسدود شده بود و در آن صبح زود، به وضوح دیده می‌شد، کمی انحراف دادیم و به مرکز شهر بغداد رسیدیم. تا اینجا، مهمترین قسمت مأموریت ما که عبور از دیوار دفاعی و شبکه آتش ضد هوایی دشمن و ورود به محدوده بغداد بود، انجام شده بود.

هنوز همه درخواب راحت بودند که غرش سهمگین هواپیماهای ما سکوت بغداد را در هم شکست . از دور، در ضلع جنوبی شهر، دکلها و تأسیسات پالایشگاه «الدوره» نمایان شد.

اینک به هدف رسیده بودیم. با ایجاد سرعت، سمت، ارتفاع و زاویه مناسب و با یک شیرجه، تمامی بمبهایمان را بر روی هدف رها کردیم. پرده سیاهی از دود و آتش، شهر را در خود پیچید. سریعا گردش به راست کردیم و در همین حال، صدای انفجار مهیبی که ناشی از برخورد موشک به هواپیما بود، مرا به خود آورد. از طریق رادیو به عباس گفتم:

«ما مورد اصابت قرار گرفته‌ایم.» تمامی نشان دهنده‌ها وضعیت اضطراری را نشان می‌دادند. دود غلیظ ناشی از آتش بال و بدنه، وارد کابین شد. چند مایلی از شهر دور نشده بودیم که هواپیما به کلی، تعادل خود را از دست داد. صدای خلبان دیگر دسته پروازی که از رادیو شنیده می‌شد از وضعیت بعد هواپیما خبر می‌داد.

سریعا حالت پرش به خود گرفته، از عباس خواستم برای خروج از هواپیما آماده باشد. او که اعلام آمادگی مرا برای بیرون پریدن از هواپیما شنید، زودتر از من دکمه مربوط به صندلی پران مرا فشرد و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، در حالی که از سر و صورتم خون جاری بود و دنده و کتفم به شدت آسیب دیده بود، خود را در وزارت دفاع عراق، در محاصره نیروهای امنیتی رژیم بعث یافتم. قبل از هرچیز، از وضعیت همکارم جویا شدم. در پاسخ به من گفتند که او از هواپیما خارج نشد. بی‌اطلاعی از سرنوشت عباس، به شدت نگرانم کرده بود. پس از بهبود نسبی، بازجویی‌های روزانه از من آغاز شد...

در پاسخ به بسیاری از سؤالهایشان، اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم و روزی نبود که از کتک و شکنجه آنها بی‌نصیب باشم. در بازجویی‌ها و ضمن سؤالات آنها دریافتم که عباس، هواپیمای در حال سقوط را به یکی دیگر از تأسیسات مهم عراق کوبیده و به افتخار شهادت نایل آمده است و متوجه شدم که این حرکت او، هراس عجیبی در دل عراقی‌ها ایجاد کرده است.

رادیو جمهوری اسلامی ایران در برنامه‌ای که صدایش در عراق شنیده می‌شد، از شخصیت والای شهید عباس دوران، تجلیل به عمل آورده بود و همین موضوع، باعث شد عراقی ها فشارهای زیادی را بر من تحمیل کنند تا درباره شخصیت و خصوصیات او، اطلاعات بیشتری به دست آورند که تلاششان را بی‌نتیجه گذاشتم. تنها شانس من این بود که از طرف صلیب سرخ، ثبت نام شده بودم.

دود سیاهی که در بامداد سی‌ام تیرماه 61، از«الدوره» بر می‌خاست، رؤیاهای سیاسی صدام را برآشفته و ترفندهای تبلیغاتی وی را در مقابل چشمان وحشت زده خبرنگاران خارجی مستقر در هلتهای بغداد، نقش بر آب ساخت.

تشکیل اجلاس سران غیرمتعهد در بغداد، به علت عدم امنیت این شهر، منتفی اعلام گردید و با لغو اجلاس بغداد، قدرت تاکتیکی و نقش استراتژی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به عنوان اهرم فشاری در تحقق اراده سیاسی و حاکمیت ملی و حفظ اعتبار نظام ما، در اذهان عمومی منطقه و جهان، مورد تأکید مجدد قرار گرفت.

 

سرگرد خلبان آزاده، منصور کاظمیان

 

ادامه مطلب
یک شنبه 27 مرداد 1392  - 8:06 PM

تابستان داغ رفت و پاییز گرم آمد. از بالا دستور دادند اسرایی را که تا به حال به کربلا و نجف نبرده‌اند، ببرند. نمایشی از برگ پیروزی؛ حکایت یزید و اهل بیت و سفر شام.

خبرگزاری فارس: زیباترین لحظات اسارت در کجا گذشت
 

 

رفته بودند تا انتقام سیلی زهرا بگیرند، رفته بودند تا راه کربلا را باز کنند، کربلایی که از همه برایشان عزیزتر بود؛ گروهی شهید شدند و گروهی دیگر راهی سرزمین غربت شدند؛ سرزمینی که روزی قدمگاه اسرای کربلا بود؛ روایتی که در ادامه می‌خوانید لحظه‌شماری روحانی آزاده «قربانعلی عظیمی» برای رسیدن به نجف و کربلاست.

                                                             ***

تابستان داغ رفت و پاییز گرم آمد. از بالا دستور دادند اسرایی را که تا به حال به کربلا و نجف نبرده‌اند، ببرند. نمایشی از برگ پیروزی؛ حکایت یزید و اهل بیت و سفر شام... یک روز به دستور سرگرد مفید فرمانده اردوگاه همه بچه ها را جمع کردند. بچه‌ها فهمیدند باز خبری شده. سرگرد ایستاد و در حالی که شرطه‌ها در اطرافش می‌پلکیدند، گفت: «جناب سید الرئیس، صدام حسین، مر فرمودند همه اسرا را ببرین کربلا و نجف. هفته آینده نوبت این اردوگاهه. ریش‌ها را می‌تراشین، لباس‌ها و بلوزهای نو را می‌پوشین و بلوزها را هم داخل شلوار می‌گذارین..».

بچه‌ها می‌دانستند مسئله تبلیغات است و فیلمبرداری؛ چرا که اگر نظافت و بهداشت اسرا و اردوگاه برایشان مهم بود، آنقدر پشه و کنه و عقرب، بر اثر بی‌توجهی عمومی مسئولین در اردوگاه فراوان نبود که مدت‌ها برای مبارزه‌اش باید وقت می‌‌گذاشتند. یکی از بچه‌ها بلند شد و به عربی گفت: «جناب سرگرد! حالا می‌خواهید ما را برای زیارت ببرین، برای ما چه فرقی می‌کند بلوزامون تو شلوار باشه یا بیرون؟ ریشامون تراشیده باشه یا نباشه؟» سرگرد که مانند همه درجه دارهای عراقی تحمل شنیدن حرف مخالف را نداشت، با عصبانیت فریاد کشید: «این یک دستوره، بشین!».

بچه‌ها قبلا حاضر نبودند کربلا و نجف بروند، چون معتقد بودند از آنها برای تبلیغات جمهوری اسلامی بهره‌برداری می‌کنند، اما با پذیرش قطعنامه و مذاکرات طرفین بچه‌ها قبول کردند.

صبح روز 29 آبان 67 اسرا را سوار اتومبیل کردند؛ هر اتوبوسی سی و یک نفر. چهار سرباز مسلح بودند؛ دو تا جلو و دو تا پشت سر. ماموران امنیتی در ماشین‌های سواری به وسیله بی‌سیم با اتومبیل‌های دیگر ارتباط داشتند و آنها را محافظت می‌کردند. گاهی هم اگر لازم بود، جاده را می‌بستند. اتوبوس‌ها به آرامی و بدون سبقت از یکدیگر پیش می‌رفتند. هوا آفتابی بود آسمان آبی.

حدود 10 صبح به نجف رسیدیم؛ شهری که در مقابل بغداد ویرانه‌ای بیش نبود. اتومبیل‌ها نزدیک حرم به ترتیب ایستادند. گنبد زیر نور آفتاب می درخشید. دسته‌ای کبوتر گنبد را دور زدند و دور شدند. ضربان قلبم شدیدتر شده بود. چهره بچه‌ها سرخ شد و اشک شیار می‌جست. سربازان عراقی در فاصله خروج از اتوبوس تا حرم، کوچه بسته بودند و بچه‌ها باید با سرعت این فاصله را طی کنند. برای زیارت‌مان، حرم را از مردم خالی کرده بودند.

نشستم توی حرم. ساختمان کناره‌های صحن دو طبقه بود. حجره‌هایی با در و پنجره‌ای بسته و پرده‌ای ضخیم که پشت پنجره آویزان بود؛ رنگ پریده و غبار آلود. عکس‌های مذهبی صدام را هم این طرف و آن طرف چسبانده بودند. بچه‌های هر اتوبوس را جدا نشانده بودند. مسئول‌شان همراهشان بود و سرگرد آمار می‌گرفت. سرم پایین بود و به نوک کفش‌هایم نگاه می‌کردم و در فکر فرو رفته بودم، هنوز فکر می‌کردم خواب می‌بینم. گاهی واقعیت آنقدر بزرگ و نزدیک است که به پندار می‌ماند. من و علی(ع)؟! من و اقیانوس؟! دره و قله؟! خار و گلستان؟!...

نمی‌دانم آمارگیری چقدر طول کشید؛ اما سرم را که بلند کردم، دیدم بیش از تعداد بچه‌ها، ماموران – سرا پا مسلح-حضور داشتند. اشک چشمانم را فرا گرفت. چه زیارتی! علی بود و محاصره گزمه‌ها؛ مظلومیتی مضاعف. اما مگر می‌شود خورشید را محاصره کرد؟

کریم جلو آمد. بعثی امنیتی که با آن چشمان وق زده‌اش به آدم خیره می‌شود؛ هم فارسی حرف می‌زد و هم عربی. گفت: «بروید دستشویی که تا کربلا خبری نیست». رفتیم. چه دستشویی‌هایی... بچه‌ها وضو می‌گرفتند، ولی سربازان آنقدر خشونت کردند که یکی انگشترش را گم کرد و دیگری تسبیحی که از هسته خرما ساخته بود. بچه‌ها مقابل کفش کن که رسیدند، آمار گرفته شد و سرگرد گفت: «می روید داخل، یک ساعت وقت دارین. وقتی سوت زدن، همین جا جمع می‌شین».

بچه ها همگی به طرف در ورودی هجوم بردند، اما دستور دادند، آهسته!

بالای در جایگاه عکس بود؛ با دوربینش و نور فلاش‌ها که یک لحظه چهره خیس از اشک بچه‌ها را روشن می‌کرد و بعد، جایش را به ظلمت وجود عراقی ها می‌داد. سپس پروژکتور روشن شد و فیلمبرداری کردند. پس از عکاسی و فیلمبرداری، باز شوق حضور در بارگاه نور بود که بچه‌ها را می‌دواند. بچه‌ها با پای دل می‌رفتند تا پای تن. اما با دژبانی دوم، حرم را هم تبدیل به پادگان و اردوگاه کرده بود؛ قدم به قدم ایست! حالا خادم ایرانی می‌بایست اذن دخول می‌خواند و زیارتنامه، و نمی‌فهمید زیارتنامه بچه‌ها اشک گرمشان بود روی چهره نحیف‌شان. در لابه لای زیارتنامه، صدام را دعا می‌کرد و بچه‌ها ساکت بودند. خشم سرگرد به جایی رسیده بود؛ اما چاره‌ای نداشت.

لحظات به کندی می‌گذشت؛ عشق که انتظار نمی‌فهمد؛ دهها سال عمر یک طرف و چند دقیقه انتظار دیدن چهره و یا هر یادگار دیگری از معشوق، یک طرف؛ دقایقی به درازی سالها.

سرانجام بچه‌ها رها شدند و همه به طرف ضریح هجوم بردند. هر کدام گل میخ ضریح را در دستشان می‌فشردند. دل آرزومندشان نبود که از قفس سینه‌شان بیرون پریده بود؟ اشک‌ها بود و ناله‌ها و بعضی‌ها هم بهتشان زده بود. نورهای سبز و زرد لوسترها روی چهره بچه‌ها می‌دوید و اشک‌های مقدس مثل منشور می‌درخشید، می‌غلتید و فرو می‌ریخت. بعضی از سربازان عراقی هم گوشه‌ای به نماز ایستاده بودند؛ بعضی شیعه و برخی هم سنی. گوشه‌ای ایستادم و سرم را به سنگ مرمری تکیه دادم و چشمانم را بستم. علی(ع) الان چه احساسی دارد؟ آیا او هم اشک می‌ریزد؟ پس از سال‌ها این روزها جام غربتش با غوغای بچه‌ها شکسته می‌شود...

 

صدای سوت مرا به خود آورد. حیفم آمد اشک‌ها را با دستمال سپیدم پاک کنم. نماز زیارت خواندم و بیرون آمدم. هر کس سوار اتوبوس خود شد. هق‌هق گریه‌ها هنوز به گوش می‌رسید. قبل از خروج از شهر، کنجکاوانه این طرف و آن طرف را نگاه کردم. روحانی کم بود. برای مردم هم آوردن اسیر امری عادی شده بود؛ خیلی نگاه نمی‌کردند. اما بچه‌های کوچک در دسته های چندتایی ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. از شهر که خارج شدیم، تابلوی سبز کنار جاده می‌گفت تا کربلا هشتاد و پنج کیلومتر فاصله داریم.

 

ادامه مطلب
یک شنبه 27 مرداد 1392  - 8:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6157449
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی