به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

 

یكی از سربازان عراقی كه در زمان جنگ به اسارت رزمندگان اسلام درآمده بود، در نقل خاطره ای از فرمانده اش می گوید: شبی سروان سامی تانكی را برای استراحت در آن انتخاب كرد اما دست تقدیر باعث شد، وی با اصابت گلوله نیروهای ایرانی به درك واصل شود.

 

این اسیر عراقی می گوید: قبل از آغاز جنگ من در بصره بودم و خبرهایی را درباره مبارزات مردم ایران می شنیدم، از اینكه اسلام زنده شده و در حال مبارزه با آمریكاست، خوشحال بودم ولی به درستی نمی توانستم اسلام و رهبری آن را درك كنم.

در تجاوز ارتش عراق به خاك ایران، واحد ما هم از منطقه «النشوه» وارد شد و در یكی از روستاهایی كه به تصرف درآورد، مستقر گردید.

اهالی عرب زبان این روستا یا كشته شده بودند یا موفق به فرار، نام این روستا را نمی دانم اما به خاطر صحنه ای كه در آن دیدم، نمی توانم فضای آن روستای نیمه ویران را فراموش كنم.

در یكی از كوچه های این روستا، پسر بچه ای را دیدم كه از شدت انفجارها دچار حالت جنون شده بود و برهنه حتی بدون اینكه تكه ای لباس بر تن داشته باشد، به این طرف و آن طرف می رفت.

او اصلا اعتنایی به تیراندازی ها و انفجارها نداشت، ما پس از ترك آن روستا دیگر از سرنوشت او بی خبر ماندیم.

وی می افزاید: من درباره او و بیان احساساتم بیشتر می توانستم بگویم، اما دفترچه خاطراتم در «بهمنشیر» گم شد ولی در شب قبل از اسارت هم اتفاق جالبی افتاد، آن شب داخل یك تانك بودیم، تصمیم داشتیم كه شب را همانجا بگذرانیم ولی افسری كه ما جزو نیروهای او بودیم، ما را داخل یكی از سنگرها فرستاد و خود برای استراحت به داخل تانك رفت.

من به اتفاق چند نفر از دوستانم به داخل همان سنگر آمده و خوابیدیم، تقریبا نیمه های شب بود كه حمله نیروهای ایرانی شروع شد، ما همه ترسیده بودیم، افسری كه داخل تانك بود، با اصابت یك گلوله به تانك و انفجار آن كشته شد.

بله نامش را به خاطر دارم، سروان «سامی» بود، آن شب ما در محاصره نیروهای ایرانی قرار گرفته بودیم و دلمان می خواست هر طور شده سالم بمانیم و اسیر ایرانی ها شویم، من خودم را داخل یك پتو پیچیدم و داخل سنگر دراز كشیدم، پس از گذشت چند ساعت، نیروهای ایرانی نزدیك شدند، تا این ساعت جانم به لب رسیده بود، آنها داخل سنگر شدند، من از لای پتو به آنها نگاه می كردم، نمی دانستم چه كنم و یا چه بگویم، سر بندهایشان را دیدم نوشته هایی روی آن بود، بی اختیار همان ها را تكرار كردم و از لای پتو بیرون آمدم، آنها خنده شان گرفته بود، در آن حمله بیشتر افراد گردان از تیپ 605 در جبهه «طاهری» خرمشهر اسیر شدند.(ایرنا)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 6:56 AM

 

 

روزهایی كه در اردوگاه های عراق با مشقات و سختی های بسیار سپری شد هرگز فراموش نمی شوند اما آن سالهای سخت درس بزرگی به همه اسرا داد درسی كه استادش تك تك اسرای در بند بودند و توانستند اردوگاه را به دانشگاهی بزرگ تبدیل كنند.

 

حضور پررنگ كسانی كه می توانستند در امر یادگیری یاور اسرای ایرانی در اردوگاه های عراقی باشند، بسیار زود توانست گرمی قلم ها را جایگزین سلاح های جنگی كند.

علی اصغر افضلی از آزادگان هشت سال دفاع مقدس كه سال های زیادی از عمر خود را در اردوگاه های عراقی به سر برده است، به بیان برخی از خاطرات خود در مورد نحوه تحصیل رزمندگان ایرانی در عراق پرداخته است.

این آزاده كه در هنگام اسارت در سال سوم دبیرستان تحصیل می كرد در دورانی كه در اردوگاه های عراقی به سرمی برد، زبان انگلیسی و عربی را به میزان زیادی فرا گرفت و بعد از این دوران، با تحصیل در رشته ادبیات عرب در آموزش و پرورش به فعالیت پرداخت.

قلم ها؛ جای سلاح را پر كرد

باور و عقیده ما اسرای ایرانی بر این بود كه اسارت ادامه همان راه مقدسی است كه خالصانه قدم در آن نهاده ایم و در قاموس ما مجاهدان فی سبیل الله جایی برای سكون و توقف وجود نداشت بنابراین هنوز گرمی سلاح ها از دستانمان بیرون نرفته بود كه گرمی قلم ها جای آنها را گرفت.

از سوی دیگر، دشمن جاهل همین كه متوجه شد سلاح سربازان روح الله به قلم تبدیل شده است، به شدت خشمگین شد و ممنوعیت در اختیار داشتن هرگونه قلم و كاغذ را اعلام كرد سپس تفتیش های بدنی و آسایشگاهی شدت یافتند.

داشتن قلم و كاغذ ممنوع شد

طی یكی از تفتیش ها، سربازان عراقی توانستند چند میله خودكار و تعدادی برگ كاغذ را از مخفیگاه اسرا پیدا كنند و برای ترساندن اسرای ایرانی، چند تن از آنان را به شدت تنبیه و مجازات كردند. آنها به این مجازات هم بسنده نكردند بلكه روز به روز بر فشار و آزار و اذیت خود افزودند.

طولانی تر شدن ساعات آمار و شمارش اسرا، قطع شدن آب و برق اردوگاه از جمله نقشه های دشمن بود تا اسیران ایرانی بیشتر اوقات خود را در صفوف خسته كننده آمار و صفوف طولانی سرویس های غیربهداشتی اردوگاه سپری كنند و از كسب علم و دانش باز بمانند اما دشمن از این مسئله غافل بود كه عاشقان علم و دانش، صفوف آمار و... را نیز به كلاس های مكالمه، مباحثه و مناظره تبدیل خواهند كرد.

كلاس ها مخفیانه ساماندهی شد

طولی نكشید كه فعالیت های آموزشی اردوگاه البته به صورت مخفیانه، توسط عده ای از برادران خبره و دلسوز سازماندهی شد و در ابتدا كلاس های تفسیر، ترجمه و تجوید قرآن كریم، نهج البلاغه و صرف و نحو توسط روحانیون اردوگاه رونق خاصی پیدا كرد.

ادعیه، زیارت نامه ها، احكام شرعی، برخی از علوم حوزوی، اشعار الفیه ابن مالك و شرح ابن عقیل و... توسط كاتبین اردوگاه كه به واسطه شغل مقدس و خطراتی كه دستگیری آنها برایشان به دنبال داشت «كرام الكاتبین» نامیده می شدند بر روی مقواهای پودر لباسشویی و كاغذهای سیگار كه به صورت دفترچه بودند نوشته شدند تا همه اسرا بتوانند از آنها بهره ببرند.

هنوز شش ماه از آن شور و نشاط علمی نگذشته بود كه تعداد زیادی از برادران، مدال افتخارآفرین حفظ كل قرآن، نهج البلاغه و بسیاری از ادعیه مشهور را از آن خود كردند.

سكوت ایرانی ها؛ عراقی ها را می ترساند

سكوت و آرامش روحی و روانی عجیبی اردوگاه را فرا گرفته بود. هیچ اسیری نه به فكر فرار بود و نه در مواجه شدن با عراقی ها رفتاری غیرمعقول از خود نشان می داد كه باعث تحریك آنها شود.

عراقی ها همیشه از سكوت و آرامش اردوگاه وحشت داشتند و با عصبانیت می گفتند: شما مانند آتش زیر خاكسترید و می دانیم كه مخفیانه مشغول انجام كارهای ممنوعه هستید. ما به زودی افراد خاطی و عاصی را شناسایی و به مجازات خواهیم رساند.

به همین سبب تلاش عراقی ها علاوه بر افزایش تعداد نگهبانان اردوگاه، سریعتر شدن رفت و آمد نگهبانان عراقی بود تا اساتید و معلمین كلاسها را شناسایی و مجازات كنند و نهایتا برنامه های آموزشی اسرا را تعطیل كنند ولی موفق نشدند.

درخواست اسرا از صلیب سرخ تنها كتاب بود

پس از مدتی و طبق روال دوران اسارت، اعضای صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند و پس از توزیع نامه ها  به جمع اسرا آمدند تا همانند گذشته مشكلات مادی اسرا را یادداشت كنند و به عراقی ها گزارش دهند.

اسرا به جای شكایت از وضعیت بد غذا، پوشاك و رفتار وحشیانه دشمن، فهرستی از كتب مختلف به آنها دادند تا در صورت امكان برای اسرا فراهم كنند.

اعضای صلیب سرخ وقتی آن همه شور و نشاط برای كسب علم و دانش را در اسرا دیدند، با تحسین و تمجید اظهار داشتند: ای كاش تمام اسرای دنیا همانند شما بودند. ما می آییم كه به شما روحیه بدهیم ولی خودمان از شما روحیه می گیریم و گفتند كه مجوز آوردن هرگونه كتابی را ندارند ولی قول دادند تا آنجا كه برایشان مقدور باشد و عراقی ها هم اجازه دهند، در هر نوبت سركشی به اردوگاه، تعدادی كتاب به همراه خود بیاورند.

 اردوگاه به دانشگاه تبدیل شد

بدین ترتیب طولی نكشید كه هر آسایشگاهی دارای كتابخانه كوچكی شد و علیرغم میل دشمن، اردوگاه تبدیل به دانشگاهی شده بود كه همه برای همدیگر استاد و شاگرد بودند.

در بین اسرا همه قشری وجود داشت؛ دكتر، مهندس، معلم، دانشجو، بنا و كارگر، تعمیركار، باغبان و... و هیچكس بیكار نبود و هركس هرچه می دانست به دیگران می آموخت.

از مزد و پاداش دنیوی هم خبری نبود و تنها خواسته هر معلم از شاگردش این بود كه شاگردش هم آن مطلب آموخته را به چند نفر دیگر بیاموزد.

در بین آن همه شور و نشاط، عده اندكی از اسرا محزون و ناراحت به نظر می رسیدند و علت هم آن بود كه آنها از نعمت سواد بی بهره بودند و نمی توانستند از آن فرصت پیش آمده استفاده كنند.

همین موضوع باعث شد كه مدیران برنامه های آموزشی اردوگاه به فكر تشكیل كلاس های نهضت سوادآموزی بیفتند. آنها با استفاده از معلمان دلسوز و با تجربه اردوگاه، كلاسهایی را برای اسرای بیسواد تشكیل دادند.

دقیقا خاطرم نیست در كدام سال و كدام روز اسارت بود كه اعلام شد، هیچ بیسوادی در بین اسرای اردوگاه ما وجود ندارد و آن خبر موجب سرور و شادی همه ما شد و آن روزرا جشن گرفتیم.

در واپسین روزهای اسارت و هنگامی كه بوی خوش آزادی فضای اردوگاه را فرا گرفته بود، كتب كتاخانه ها برای یادگاری بین اسرا توزیع شد.

همگی روسفید و شادمان بودند چون هم از امتحان اسارت نمره خوبی كسب كرده بودند و هم توشه ای از علم و دانش برای ادامه راه خود كه همان خدمت به میهن اسلامی بود، به همراه داشتند.

اكنون كه نگاهی گذرا به آن دوران می اندازیم، خودمان هم باورمان نمی شود كه چگونه یك اسیر در آن روزهای سخت و طاقت فرسا، آن هم با بدنی مجروح، با غذای كم و بی كیفیت، در مكانی تهی از هر گونه امكانات، زیر شكنجه و فحش و ناسزای دشمن، تمام آیات كتاب خدا را همراه با شماره، تمام نهج البلاغه و ادعیه مشهور را حفظ می كرد، انواع و اقسام علوم قرآنی و حوزوی را می آموخت، ده ها هزار لغت زبانهای خارجه را به خاطر می سپرد و به چندین زبان زنده دنیا مسلط می شد به طوری كه اعضای صلیب سرخ و عراقی ها را شگفت زده و مبهوت خویش می كرد و این اندوخته و توشه ناچیزی بود كه بازماندگان خط سرخ شهادت برای ملت شریف و غیور خود به ارمغان آوردند.(مهر)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 6:54 AM

لیلة الرغائب به معنی شب آرزوهاست و مؤمنین در این شب حاجات خود را از ذات باریتعالی مسئلت می کنند اما اگر بخواهیم به معنی واقعی این اصطلاح پی ببریم شاید بهترین تعبیر آن باشد که این شب شبی برای طلب بهترین نیتها و بهترین رغبتها از خداوند و چه نیتی بهتر از اینکه از خداوند بالاترین آرزوی انبیاء و اولیاء را که ظهور آخرین حجت خدا و بقیة الله حضرت مهدی(عج) است را درخواست کنیم.

ماه رجب، ماه خداست؛ ماه پر بركتی است كه اعمال بسیاری برای آن ذكر شده است؛ از جمله آنکه رسول خدا محمد مصطفی(ص) فرمود: ماه رجب، ماه استغفار امت من است. پس در این ماه بسیار طلب آمرزش كنید كه خدا آمرزنده و مهربان است. همچنین ایشان به روزه در ماه رجب سفارش فرموده و بشارت دادند: هر كس یك روز از ماه رجب را روزه بگیرد، موجب خشنودی خدا می شود و غضب الهی از او دور می گردد و دری از درهای جهنم بر روی او بسته می شود.




 

یکی از اعمال ماه رجب که در روایات بدان سفارش شده است؛ زنده داری اولین شب جمعه ماه رجب است که آن را «لیلة الرغائب» نامند. لیلة الرغائب به معنی شب آرزوهاست و مؤمنین در این شب حاجات خود را از ذات باریتعالی مسئلت می کنند اما بد نیست بدانیم که بالاترین آرزوی انبیاء و اولیاء از اول خلقت؛ ظهور آخرین حجت خدا و بقیة الله حضرت مهدی(عج) است. تنها مردمان عصر غیبت نیستند که از گسترش جور و ستم به ستوه آمده، در انتظار ظهور واپسین حجّت خدا ثانیه شماری نموده، در آتش فراقش می سوزند و از طولانی شدن غیبتش خون می گریند، بلکه همه پیامبران از غیبت و ظهور یوسف زهرا(س) سخن گفته، فضایل و مناقبش را ستوده، انتظار ظهورش را به امّت خود توصیه نموده اند.

روایتی از پیامبر(ص) از اشتیاق به ظهور حضرت حجت(عج)

پیامبر اسلام(ص) در حدیثی طولانی پس از اشاره به دیدن نور ائمه اطهار در شب معراج و درخشندگی نور حضرت مهدی(عج) در میان آنها می فرماید: خوشا به حال کسی که او را ملاقات کند، خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و خوشا به حال کسی که به او معتقد باشد. و این گونه بود که اشرف کائنات نیز به خیل منتظران پیوست و منطق وحی از این انتظار و سوز و گداز پرده برداشت، آنجا که فرمود: بگو به راستی غیب از آنِ خداست، پس منتظر باشید که من نیز به همراه شما از منتظرانم.

امیرمؤمنان(ع) نیز در یک خطبه پرشور از حضرت مهدی(ع) به عنوان؛ برترین قلة شرف، دریای بیکران فضیلت، پناه بی پناهان، پیکارگرهمیشه پیروز، شیر بیشه شجاعت، قهرمان دشمن شکن، ویرانگر کاخ های ستم، شمشیر برّنده خداوند و... یاد می کند، و آنگاه دست روی سینه می گذارد و آهی از دل برمی کشد و می فرماید: آه، چقدر مشتاق دیدار اویم.

در روایات مختلف از دیگر ائمه نیز در باب اشتیاق دیدار ظهور حجت الهی حضرت مهدی(عج) سخنان زیبایی برجای مانده است از جمله آنکه شیخ الائمه حضرت امام صادق(ع) در حدیثی مفصل از اشتیاق درک دولت ششمین فرزند خویش می فرمایند: اگر من زمان او را درک می کردم، همه عمر دامن خدمت به کمر می بستم. آنگاه حضرت در ادامه گرفتاری شیعیان را در عصر غیبت بازگو کرده، می فرماید: از چشم مؤمنان سیل اشک برای آن حضرت سرازیر خواهد شد.

حضرت مهدی(عج) حجت الهی و امیر روزگاران، آخرین سلاله عترت و ذخیره الهی است که خلایق به برکت حضرت روزی می خورند و به واسطه وجود مقدس ایشان زمین و آسمان پا برجاست؛ همانگونه که در دعای عدلیه می خوانیم" بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض و السماء".

امام زمان(عج) نجات دهنده بشر از الحاد و گمراهی و رهنمای نیکی هاست، با ظهورش تمدن عظیمی در گیتی رخ می دهد و چنان سعادتی در زمین نصیب مردمان می شود که عقلها همه حیران می مانند. حال در اعمالمان بیندیشیم که در قبال الطاف چنین مولایی کاری کرده ایم؟ تنهایی امام و مولایمان را نادیده انگاشته و به زندگی روزمره سرگرمیم، به غیبت عادت کرده و نفهمیدیم همه مشکلات و گرفتاری ها به خاطر غیبت ولی و سرپرستمان است؛ پس بیایید برای پایان گرفتاری و عذابی که بشر امروز هر روز بیش از گذشته در آن فرو می رود، کاری کنیم و دست به دعا ببریم، همانگونه که امام هادی(ع) در کلام نورانی خویش یکی از اصلی ترین وظایف ما را دعا برای فرج تعیین کرده و فرمودند: علیکم بالدعاء و انتظار الفرج. در روایات دعا محبوبترین اعمال نزد خدا و کلید رحمت و مغز عبادت معرفی شده است و چه بهتر در لیلة الرغائب، بهترین دعا که فرج امام زمان(عج) است را از خداوند مسئلت کنیم.

نماز خاص لیلة الرغائب

برای لیلة الرغائب عملی از رسول خدا(ص) ذكر شده است كه فضیلت بسیاری دارد که بدین قرار است: روز پنج شنبه اول آن ماه روزه گرفته شود. چون شب جمعه شد مابین نماز مغرب و عشاء دوازده ركعت نماز اقامه شود كه هر دو ركعت به یك سلام ختم می شود و در هر ركعت یك مرتبه سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر، دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود. و چون دوازده ركعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذكر" اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله" گفته شود. پس از آن در سجده هفتاد بار ذكر "سبوحٌ قدوسٌ رب الملائكة والروح" گفته شود. پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذكر "رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انك انت العلی الاعظم" گفته شود. دوباره به سجده رفته و هفتاد مرتبه ذكر "سبوح قدوس رب الملائكة والروح" گفته شود. در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد.

پیامبر اكرم( ص) در فضیلت این نماز می فرماید: كسی كه این نماز را بخواند، شب اول قبرش خدای متعال ثواب این نماز را با زیباترین صورت و با روی گشاده و درخشان و با زبان فصیح به سویش می فرستد. پس او به آن فرد می‌گوید: ای حبیب من، بشارت بر تو باد كه از هر شدت و سختی نجات یافتی. میّت می‌پرسد تو كیستی؟ به خدا سوگند كه من صورتی زیباتر از تو ندیده‌ام و كلامی شیرین تر از كلام تو نشنیده‌ام و بویی، بهتر از بوی تو نبوئیده‌ام. آن زیباروی پاسخ می‌دهد: من ثواب آن نمازی هستم كه در فلان شب از فلان ماه از فلان سال به جا آوردی. امشب به نزد تو آمده‌ام تا حق تو را ادا كنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو بردارم و چون در صور دمیده شود و قیامت بر پا شود، من سایه بر سر تو خواهم افكند.

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 اردیبهشت 1392  - 2:03 PM

 

در وصیت‌نامه خبرنگار شهید «غلامرضا نامدار محمدی» آمده است: آیاتی را که در اول وصیتنامه نوشته‌ام آیاتی است که وقتی برای جبهه استخاره کردم آمد و خدا می‌داند از اینکه خدا مژده وصل به من داده است، خیلی شاد شدم.

خبرگزاری فارس: جواب استخاره یک خبرنگار شهید برای رفتن به جبهه
 

 

 شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» خبرنگار و عکاس دفاع مقدس، در 17 بهمن 1341 به دنیا آمد؛ با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وارد تبلیغات لشکر 27 محمدرسول الله(ص) شد و در مناطق مختلفی حضور یافت و سرانجام در 23 اسفند 1363 در عملیات «بدر» در حالی که تنها دخترش تازه «بابا» گفتن را یاد گرفته بود، به شهادت رسید.

پیکر شهید غلامرضا نامدار محمدی

 

وصیت‌نامه این شهید عکاس و خبرنگار را در ادامه می‌خوانیم: 

به نام او که عرشش به قطره‌های یتیمان به لرزه درمی‌آید

و به یاد آنکه عشقش به تپش‌های قلب عاشقان بیفزاید

«و آنان که کافر شده و تکذیب آیات خدا کردند، آنها را عذاب خواری و ذلت است و آنان که در راه رضای خدا از وطن خود هجرت گزیدند و در این راه کشته شدند یا مرگ‌شان فرا رسید البته خدا رزق و روزی نیکویی در بهشت ابد نصیب‌شان می‌گرداند که همانا خداوند بهترین روزی دهندگان است».

* به نام الله و به یاد مهدی عزیز و یاد حسین شهید و شهدای کربلا و کربلای ایران

الله عزیز جل‌جلاله می‌فرماید هرگاه هر چه از شما بگیریم اولاً یا مثل آن یا بهتر از آن را به شما می‌دهیم و همچنین این گرفتن‌ها و دادن‌ها برای امتحان شماست. مرگ و موت‌ها انسان را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد که بسیار باید به فکر رفتن بود. تا به حال هر چه به فکر مرگ بودیم اکنون باید آن لحظات عمر خود را ضرب کنیم و بسیار به یاد مرگ خود باشیم.

الهی این بدن من مملوک توست، ملک توست، ان‌شاءالله که عبد توست با آن هر چه می‌خواهی معامله کن. اگر می‌خواهی آن را بسوزانی بسوزان، اگر می‌خواهی آن را تکه‌تکه کنی، تکه‌تکه‌ کن، اگر می‌خواهی آن را بی‌سر کنی چنین کن، اگر می‌خواهی این پیکر را مانند مولایم اباعبدالله لگدمال ستوران کنی چنین کن و اگر می‌خواهی مانند عباس عموی تشنگان حسین(ع) بدنم را بی‌دست و پا کنی چنین کن و اگر می‌خواهی...

ولی از تو تقاضایی دارم، تو را به عزت زهرای مرضیه(س) با این بدن عاصی قهر مکن، چرا که اگر بدانم تو از عذابم لذت می‌بری بسم‌الله.

اگر بدانم تو با دیدن بدن سوخته‌ام شاد می‌شوی بسم‌الله.

اگر بدانم تو با بدن بی‌سرم خرسند می‌شوی بسم‌الله.

کور باد آن چشمی که غیر تو را ببیند و برای غیر تو ببیند. کَر باد آن گوشی که برای غیر تو بشنود و غیرکلام تو را بشنود. بریده باد آن دستی که برای غیر تو حرکت کند. بریده باد آن پایی که برای غیر تو َرود. مُهر باد بر آن قلبی که غیر از منزلگه تو باشد، قلبی که تو عنایت کردی و آن را حرم الله خواندی، قلبی که حرم توست، اگر اجنبی را راه دهد، ختم شود.

خدایا! تو را سپاس که دستم را گرفتی و به طرف خود کشاندی.

خدایا! تو را حمد که به چشم گفتی که غیر تو را نبیند.

خدایا! تو را شکر که به گوش من فرمان دادی کلام غیر تو را نشنود.

خدایا! تو را تعظیم که به قلبم امر فرمودی: «این جای من است، غیر مرا راه مده».

خلاصه در یک کلام ای معبود و معشوق من، ای همه دست و پا و چشم و گوش و عقل و قلب من، تو را سجده که مرا خریدی و به راستی تو را سجده که مرا خریدی.

ای حضرت دوست! یک کلام را شاید بتوانم به جرأت البته با جرأتی که آن را هم تو دادی بیان کنم که هیچ چیز را خود نتوانستم بشناسم الا آن که تو آن را به من شناساندی، اگر سَبیل تو نبود، هرگز و هرگز هیچ چیزی را نمی‌شناختم. در واقع نمی‌توانستم بشناسم، از خود تو گرفته تا پیامبران راستینت و از پیامبران صادق تو گرفته تا ائمه طاهرینت و از ائمه طاهرینت گرفته تا علماء و فقهاء زمان ما حضرت روح‌الله الموسوی الخمینی روحی فداه را.

هر شکری که تو را می‌گویم عرق شرمم فزون‌تر می‌شود، قلبم بیشتر به لرزه می‌افتد، چرا که مگر می‌توان با این کلام به حق ناقص و نارسا شکر تو معبود را گفت، هرگز، هرگز، هرگز.

پدر و مادر عزیز و برادران و خواهران گرامی شما را به آن چیزی وصیت می‌کنم که علی‌بن ابیطالب(ع) هنگام مرگ چنین وصیت نمودند؛ تقوای خدا را پیشه کنید تا خیلی از حجاب‌ها از پیش چشمتان برداشته شود. همیشه با خودم می‌گفتم آیا می‌شود روزی من نیز به فیض کامله شهادت نائل شوم و دین خود را به اسلام عزیز و انقلاب و امام ادا کنم؟ و گاهی می‌گفتم خیر نمی‌توانم چون تا سعادت نباشد شهادت نیست، پس من سعادتی را ندارم و گاهی نیز دل خود را تسکین داده می‌گفتم بله می‌شود، مگر آنها که شهید شده‌اند غیر از ما بوده‌اند فقط آنها خود را خالص کردند و متقی شدند و بعد مهاجراً الی‌الله گشتند.

پس باید اول خود را ساخت؛ یعنی اول باید سعادت را کسب نمود و بعد شهادت را و به همین منظور بود که همیشه بعد از نماز دعا می‌کردم که خدایا مرا لایق شهادت بگردان و شاید خدا به حرمت شهداء واقعی مرا نیز لایق...

آیاتی را که در اول وصیتنامه نوشته‌ام آیاتی است که وقتی برای جبهه استخاره کردم آمد و خدا می‌داند از اینکه خدا مژده وصل به من داده است خیلی شاد شدم و آن آرزوی دیرینه خود را تقریباً برآورده دیدم.

بدین وسیله به عرض تمام بازماندگان عزیز خود می‌رسانم که اولاً از یکایک آنها التماس دعا دارم، ثانیاً طلب عفو، و نکته‌ای را که لازم می‌دانم تذکر دهم این است که این راه را با شناخت کامل انتخاب کرده‌ام و هیچ زور و اجباری در انتخاب این راه در کار نبوده است، لذا تقاضایی که از همه عزیزان دارم این است که اولاً بعد از کشته شدن من و شاید شهادت، کسی را مسئول نداند و نیز برای من گریه نکنند، چرا که من فدای اسلام و انقلاب شده‌ام و لذا نباید برای فدایی چنین چیزهایی ارزشمندی گریست  و نیز کاری نکنید که دشمن پوسیده‌مان شاد گردد.

از تمام دوستان و عزیزان و مخصوصاً پدر و مادر و برادران و خواهرانم خواهشمندم مرا ببخشند و چنانچه از من رنج و ناراحتی به آنها رسیده است آن را به بزرگی خود ببخشند. از چیزهایی که در قلب من جای دارد این امام عزیز است که خدا می‌داند همیشه با خدای خود می‌گفتم که اگر می‌خواهی امام را به نزد خود ببری ای خدا اول مرا بمیران چرا که نمی‌توانم غم از دست دادن او را تحمل کنم، لذا از شما عزیزان که شاید این وصیتنامه را می‌خوانید می‌خواهم که امام عزیزمان را تنها نگذارید و قدر این نائب امام زمان(عج) را بدانید و اگر خدمتش مشرف شدید سلام من حقیر را نیز به او برسانید و هرگز فریب این منافقین و ابرقدرت‌ها را نخورید چرا که قرآن می‌فرماید: «جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا» یعنی باطل رفتنی بوده است و هرگز فریب عشوه‌گیری‌های دنیا را نخورید چرا که ما از آن اویی‌ام  و به او بازمی‌گردیم.

انالله و انا الیه راجعون

والسلام

یابن الحسن، یابن الحسن، یابن الحسن

دلم می‌خواهد در آخرین دم نیز این نوای دل‌انگیز را بخوانم. امیدوارم روی ماهش را ببینم.

حسین جان، ‌حسین جان،‌ حسین جان

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392  - 11:13 AM

 

آقا محسن، ماسکی را به آیت‌الله خامنه‌ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی‌زنم، ماسک فایده ندارد.» گفت: «فایده دارد، نمی‌شود نزنید حاج آقا.» گفتند: این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می‌رود تو.»

خبرگزاری فارس: ماجرای ماسک نزدن رهبری در جبهه چه بود
 

 

 رژیم بعثی عراق در عملیات والفجر 10 هنگامی که با ضعف و زبونی روبرو شد مناطق وسیعی را بمباران شیمیایی کرد و هزاران نفر از مردان، زنان و کودکان بی‌گناه را مصدوم کرد. مطلب زیر خاطره ای از آن‌ دوران است که مربوط می‌شود به حضور مقام معظم رهبری در منطقه عملیاتی والفجر 10.

 

***

مرحله دوم عملیات، «والفجر 10» نام گرفت. قرار پیشروی تا دریاچه بود و از آنجا تا «سید صادق». شهرهای «خرمال» و «حلبچه» تصرف شدند. مردم به استقبال بچه‌ها آمدند. نیروهای عراقی گیج بودند. گزارش‌هایشان به دستمان رسید. یکی از آنها را خواندم. فرمانده یکی از لشکرهایشان به دیگری می‌گفت: «معلوم نیست اینها از کجا می‌خواهند حمله کنند. از بالا دارد آدم می‌آید. معلوم نیست هدفشان چیست؟»

آخر سر هم تأکید می‌کردند فقط مقاومت کنید.

مقاومت کردند؛ ولی از دو طرف قیچی شدند. پشت سرشان دریاچه بود و از روبه‌رو پیش می‌رفتیم.

در دیدگاه بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم. گزارش می‌نوشتم و می‌بردم پایین، پیش آقا محسن. و بیشتر وقت‌ها آقا محسن می‌آمد دیدگاه و از پشت بی‌سیم، نیروها را از بالای ملخ‌خور هدایت می‌کرد.

تیپ «المهدی» اعلام کرد به جاده رسیده است؛ گفتیم: «نه، این جاده دوجیله نیست. یک جاده فرعی است. باید بروی جلوتر.»

یک‌ بار درگیری شدیدی شد. نیروهای دشمن جمع شده بودند تا با پاتک، منطقه را پس بگیرند. در همین لحظه، هواپیماهای خودی رسیدند، بمب‌هایشان را ریختند روی نیروها و تجهیزات دشمن. من با دوربین صحنه را می‌دیدم، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد زدم: «دست‌تان درد نکند دست‌تان درد نکند.»

آنهایی که فرصت کردند، پا به فرار گذاشتند و بقیه زیر آتش بمب‌ها ماندند. روز دوم، با آقا محسن صحبت کردم که بروم جلو و او هم موافقت کرد. با تویوتا از همین جاده‌ای که تازه باز شده بود، می‌رفتم. وضع جاده خراب بود. فقط ماشین می‌توانست پایین برود، بالا آمدنش هم با خدا بود.

عراق حلبچه و روستاهای اطراف را شیمیایی زده بود. جنازه‌ها دراز به دراز، کنار رودخانه‌ها، جاده و لب چاه افتاده بودند. گوسفندها و گاوها گیج می‌خوردند ولو می‌شدند گوشه‌ای.

زنی بچه به بغل افتاده بود. بغض در گلویم گلوله می‌شد و یکباره می‌ترکید. خانواده‌ای را همان اطراف دیدم. بچه کم سن و سال خانواده، گوشه‌ای آرام، دراز کشیده بود.

چند قدم آن طرف‌تر، دومی همراه مادر، پهلو به پهلو افتاده بودند؛ و بقیه، پدر و دو سه نفر دیگر، با فاصله از آنها.

با دو، سه نفر از بچه‌ها گوشه‌ای ایستادیم. هر چه ماسک بود، بین مردم پخش کردیم. «مجید تقی‌پور» به شیمیایی‌ها آمپول تزریق می‌کرد. مدام به این و آن می‌گفت: آمپول بیاورند؛ آمپول «آتروپین».

آمدیم بالاتر. رفتیم شیاری را بررسی کنیم. افرادی را کنار الاغ و اسب‌ها و اثاثیه‌شان دیدیم. همه‌شان شیمیایی شده بودند؛ حتی الاغشان.

قرارگاه را از ملخ‌خور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاه‌های ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیت‌الله خامنه‌ای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچه‌ها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.

آقا محسن، ماسکی را به آیت‌الله خامنه‌ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی‌زنم، ماسک فایده ندارد.»

آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمی‌شود نزنید حاج آقا.»

گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می‌رود تو.»

ایشان درست می‌گفتند و با این عملشان، به همه روحیه دادند. ایشان را که با این حالت می‌دیدند، قوت قلب می‌گرفتیم.

نقشه عملیات را روی زمین پهن کردیم. آیت‌الله خامنه‌ای از عملیات سؤال کردند و هر کدام از فرماندهان توضیحاتی دادند.

روز دوم عملیات، نزدیک غروب آفتاب، فرمانده «لشکر 43» دشمن را اسیر کردیم. همان جا بازجویی مقدماتی را انجام دادیم. آقا محسن هم بود. او را نشان آن فرمانده دادم و پرسیدم: «ایشان را می‌شناسی؟»

گفت: «نه.»

چند بار به آقا محسن نگاه کرد. سر تا پایش را ورانداز کرد و گفت: «نه، نمی‌شناسم.»

راوی: عبدالحمید حلمی

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392  - 11:10 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6173437
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی