به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا رخدادهای روز دوازدهم محرم پیرامون واقعه کربلا به شرح زیر است:

1.دفن شهدای کربلا

روز دفن بدن‌های مطهر سیدالشهداء(ع) و اهل بیت (ع) و اصحاب آن حضرت، توسط امام سجاد (ع) به یاری جمعی از قبیله بنی اسد است، البته برخی از منابع تاریخ دفن شهدای کربلا را در سیزدهم محرم نیز ذکر کرده‌اند.

البته باید به این نکته توجه داشت از آنجایی که پیکر یک معصوم (ع) پس از ارتحال باید توسط یک معصوم دیگر دفن شود و همچنین سر از پیکر بسیاری از شهدای کربلا نیز جدا شده بود و کسی نبود تا آنها را شناسایی کند، امام زین العابدین (ع) طی الارض کرده و نسبت به دفن آن پیکرها مبادرت ورزیدند.

2.ورود اهل بیت(ع) به کوفه

روز دوازدهم روز ورود اهل بیت (ع) با حالت اسارت به کوفه است. در این روز "ابن زیاد" فرمان داد که احدی حق ندارد با اسلحه از خانه بیرون آید و 10 هزار سوار و پیاده بر تمام کوچه‌ها و بازارها موکل گردانید، که احدی از شیعیان امیرالمومنین (ع) حرکتی نکنند.

سپس فرمان داد سرهایی را که در کوفه بود برگردانند و در پیش روی اهل بیت (ع) حرکت دهند و با هم وارد شهر کرده در کوی و بازار بگردانند.

مردم با دیدن حالت زار خانواده پیامبر(ص) و سرهای بر نیزه و بانوان در محمل‌های بدون پوشش، صدا به گریه بلند کردند. زینت کبری، ام کلثوم، فاطمه بنت الحسین و امام زین‌العابدین (علیهم السلام) به ترتیب با جگرهای سوزان و قلوب دردناک ایراد خطبه کردند، که عده‌ای از لشکر با دیدن این اوضاع از کرده خود پشیمان شدند، اما این دیگر هنگامی بود که خیلی دیر شده بود.

3.روز شهادت حضرت سجاد(ع)

همچنین خارج از بحث واقعه عاشورا ولی به خاطر ارتباط آن حضرت با این واقع باید گفت که شهادت امام زین‌العابدین(ع) بنابر قولی در این روز در سال 95 هجری در سن 57 سالگی واقع شده است.

ادامه مطلب
سه شنبه 7 آذر 1391  - 11:21 AM

 

فارس، یکی از شهدای والاقدر کربلا، حبیب بن مُظاهر نام دارد. وی از اصحاب رسول خدا(ص) بود و در هر سه جنگ صفین، نهروان و جمل در رکاب علی‌(ع) شرکت داشت و از جمله شاگردان خاص ایشان به شمار می‌رفت.

 
گفت‌وگوی حبیب‌بن مظاهر با میثم تمار، هنگام عبور از مجلس بنی‌اسد سال‌ها پیش از عاشورا که هر یک نحوه شهادت دیگری را پیشگویی می‌کرد و مایه شگفتی حاضران بودند، مشهور است. 
 
لشکرهاى عمر بن سعد، شش روز از محرم گذشته، به هم پیوستند. حبیب بن مُظاهر اسدى، به سوى حسین بن على علیه‌السلام آمد و گفت: در این جا و نزدیک ما، تیره‌اى از قبیله بنى اسد هستند. آیا به من اجازه مى‌دهى به سویشان بروم و آنان را به یارى‌ات، فرا بخوانم؟ شاید خداوند بخشى از آنچه را ناخوش مى‌دارى با آنان از تو دور کند.
 
امام حسین علیه‌السلام به او فرمود: «اى حبیب! به تو اجازه دادم». حبیب بن مُظاهر، در دلِ شب، به طور ناشناس، به راه افتاد تا به آن قوم رسید. به یکدیگر، سلام کردند. آنان دانستند که حبیب، از قبیله بنى اسد است. پرسیدند: اى پسرعمو! خواسته‌ات چیست؟ حبیب گفت: درخواستم از شما، بهتر از هر چیزى است که میهمان قومی‌براى آنان مى‌آورد. نزد شما آمده‌ام تا شما را به یارىِ فرزند دختر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله، فرا بخوانم که او میان گروهى از مؤمنان است که هر یک از آنان، بهتر از هزار تن است، و تا هنگامی‌که یکى از آنان، چشمی‌دارد که با آن مى‌بیند، او را وا نمى‌نهند و تسلیمش نمى‌کنند.
 
و این، عمر بن سعد است که با 22 هزار تن، او را محاصره کرده است. شما، قوم و قبیله من هستید، این نصیحت من به شماست. امروز، مرا در یارى دادن به او، اطاعت کنید، فردا در آخرت، به شرافت می‌رسید. سوگند یاد می‌کنم که هیچ مردى از شما به همراه حسین علیه السلام، شکیبا و با اخلاص، به حساب خدا کشته نمی‌شود، جز آن که همراه محمد(ص) در بالاترین درجه بهشت و نزدیک به خدا خواهد بود.
 
مردى از بنى اسد به نام «بِشْر بن عبد الله» از جا پرید و گفت: به خدا سوگند، من نخستین اجابتگرِ این دعوتم! آن گاه، چنین سرود: همه می‌دانند که چون کار را به یکدیگر، وا می‌نهند و سواران، پا پس می‌کشند و یا رویارو می‌شوند، من شجاعانه و قهرمانانه می‌جنگم گویى که شیرى قوى و دلاورم.
 
سپس، مردان قبیله با حبیب بن مُظاهر اسدى، همراه شدند. یک نفر از قبیله، همان وقت در دلِ شب، به سوى عمر بن سعد، بیرون آمد و او را باخبر نمود. عمر نیز، یکى از یارانش به نام «اَزرَق بن حَرب صَیداوى» را فرا خواند و چهار هزار سوار، در اختیار او گذاشت و در دلِ شب، او را با همان خبرچین، به سوى قبیله بنى اسد فرستاد.
 
بنى اسد، در دلِ شب، به سوى لشکرگاه حسین علیه السلام می‌آمدند که سپاه عمر بن سعد، جلوى آنان را بر کناره فرات گرفتند و با هم، درگیر شدند و سپس، به سختى با هم جنگیدند که حبیب بن مُظاهر، فریاد کشید: واى بر تو، اى اَزرَق! به ما چه کار دارى؟ ما را وا گذار! آن دو گروه، به سختى با هم جنگیدند. قبیله بنى اسد، چون چنین دیدند، گریختند و به خانه هایشان، بازگشتند. حبیب بن مُظاهر نیز به سوى حسین علیه السلام باز گشت و ماجرا را براى او گفت. امام(ع) فرمود: «هیچ تغییر و توانى، جز با خواستِ خداى والاى بزرگ، انجام نمی‌پذیرد!».
 
حبیب بن مظاهر، روز عاشورا از اینکه با شهادتش به بهشت خواهد رفت، خوشحال بود و با «بریر بن خضیر» مزاح  می‌کرد. شهادت او بر امام حسین(ع)  بسیار سخت بود. وی هنگام شهادت 75 سال سن داشت و سر او نیز همراه سرهای شهدا در کوفه گردانده شد.  
ادامه مطلب
سه شنبه 7 آذر 1391  - 11:11 AM

 

 شفقنا، پس از شهادت امام حسين ـ عليه السّلام ـ در روز دهم محرم سال 61 هـ .ق اهل بيت ـ عليهم السلام ـ و حرم امام به اسارت دشمن درآمدند. در بامداد دوازدهم محرم خاندان رسول اسلام ـ صلي الله عليه و آله ـ به رهبري زينب كبري ـ سلام الله عليها ـ و امام زين العابدين ـ عليه السّلام ـ از كربلا بطرف كوفه حركت كردند. پس از ورود به كوفه، و خوشحالي درباريان و ابن زياد و گرفتن مراسمي به خاطره پيروزي، به طرف شام، محل استقرار يزيد حركت نمودند. وقتي سر حسين ـ عليه السّلام ـ و يارانش و اسراء در مقابل يزيد حاضر شدند، تشريفات درباري به همان فراواني بارگاه ابن زياد انجام شد. «زحر بن قيس كه كاروان را به عنوان نماينده ابن زياد هدايت مي كرد سخنراني طولاني ايراد كرد و در آن به شرح چگونگي شهادت امام حسين ـ عليه السّلام ـ و يارانش پرداخت.» سپس از ميان مردم، بعضي ها نسبت به اسارت خاندان نبوت اعتراض كردند و يزيد ساكت و جوابي نداد. وقتي بزرگان و سران اهل شام كه يزيد به مناسبت پيروزي خود، دعوت كرده بود، حاضر شدند، اسراء و سرهاي مقدس را نيز به مجلس آوردند. [1]

پس از درخواست مرد سرخ پوستي از اهل شام براي كنيزي گرفتن فاطمه دختر حسين ـ عليه السّلام ـ از يزيد،[2] و جلوگيري زينب ـ سلام الله عليها ـ از اين كار و گفتگوهاي تند بين يزيد و ايشان و زدن چوب خيزران بر لبهاي مبارك امام ـ عليه السّلام ـ بود كه حضرت زينب ـ سلام الله عليها ـ برخاست و خطبة‌ آتشيني ايراد كردند. متن عربي اين خطبه كه در لهوف آمده است كه چنين است:


«فقامت زينب بنت علي ـ عليه السّلام ـ و قالت: الحمد لله رب العالمين، و صلي الله علي محمد و آله اجمعين. صدق الله كذلك يقول: «ثم كان عاقبة الذين اساءا السوي ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤون» (سورة روم، آية 10). اظننت يا يزيد ـ حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاماء ـ ان بناء علي الله هواناً و بك عليه كرامة!! و ان ربك لعظيم خطرك عنده!! فشمغت بانفك و نظرت في عطفك، جذلا مسرورا، حين رايت الدنيا لك مستوسقة، و الامور متسقة و حين صفالك ملكنا سلطاننا، فمهلا مهلا، انيست قول الله عزوجل: «و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين» (سوره ‌آل عمران، آية 178).
امن العدل يابن الطلقاء تخديرك اماء ك و نساءك و سوقك بنات رسول الله سبايا؟! قد هتكت ستورهن، و ابديت وجوهَهُنَّ، تحدوبهن الاعداء من بلد الي بلد، و يستشرفهن اهل المنازل و المناهل، و يتصفح وجوههن القريب و البعيد، و الدني و الشريف، ليس معهن من رجالهن ولي، و لا من هماتهن حمي، و كيف ترتجي مراقبة من لفظ فوه اكباد الاذكياء، و نبت لحمد بدماء الشهداء؟! و كيف يستظل في ظللنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنآن و الإحن و الاضغان؟! ثم تقول غير متاثم و لامستعظم: فاهلوا استهلوا فرحا. ثم قالوا: يا يزيد لا تشل.

منتحياً علي ثنايا ابي عبدالله ـ عليه السّلام ـ سيد شباب اهل الجنة تنكتها بمخصرتك. و كيف لا تقول ذلك، و قد نكات القرحة، و استاصلت الشافة، باداقتك دماء ذرية محمد ـ صلي الله عليه و آله ـ و نجوم الارض من ‌آل عبدالمطلب؟! و تهتفُّ باشياخك، زعمت انك تناديهم! فلترون و شيكاً موردهم، و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت. اللهم خذ بحقناه و انتقم ممن ظلمنا، و احلل غضبك بمن سفك دماءنا و قتل حماتنا. فوالله مافريت الاجلدك و لا حززت الا لحمك، و لتردن علي رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ بما تحملت من سفك دماء ذريتة و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته و حيث يجمع الله شملهم ويلم شعشهم و ياخذ بحقهم «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون» و حسبك بالله حاكماً، و بمحمد خصيماً و بجبرئيل ظهيراً، وسيعلم من سول لك و مكنك من رقاب المسلمين، بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكاناً و اضغف جنداً. و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك، اني لاستصغر و قدرك، و استعظم تقريعك و اسثتكثر توبيخك، لكن العيون عبري، و الصدور حري. الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان الطلقاء، فهذه الايدي تنصح من دمائنا، و الافواه تتحلب من لحومنا، و تلك الجثث الطواهر الزواكي تتاهبها العواسل و تعفوها امهات الفواعل، و لئن اتخذتنا مغنماً لبقدنا و شيكا مغرما، حين لا تجد الا ما قدمت يداك، و ماربك بظلام للعبيد، فالي الله المشتكي. و عليه المعول فكذكيدك، واسع سعيك، و ناصب جهدك فوالله لا تمعون ذكرنا، و لا تميت وحينا، و لا تددك امرنا، و لا ترحض عنك عارها، و هل رايك الافندا و ايامك الاعددا، و جمعك الا بددا، يوم ينادي المناد، الا لعنة الله علي الظالمين، فالحمد لله الذي ختم لاولنا بالسعادة و المغفرة، و الاخرنا بالشهادة و الرحمة. و نسال اللدان يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد، و يحسن علينا الخلافة، انه رحيم و دود. و حسبنا الله و نعم الوكيل.»[3]


عين متن لهوف در كتاب ابو مخنف نيز وارد شده است و ترجمة آن از ابومخنف چنين است:


«زينب دختر علي بن ابي طالب ـ عليه السّلام ـ برخاست و گفت: «سپاس خداي را كه پروردگار جهانيان است و درود خدا بر پيغمبر ـ صلي الله عليه و آله ـ و همة خاندان او باد. راست گفت خداي سبحانه كه فرمود: «سزاي كساني كه مرتكب كار زشت شدند زشتي است، آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند و به آن ها استهزاء نمودند.» اي يزيد آيا گمان مي بري اين كه اطراف زمين و ‌آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتي و راه چاره را بر ما بستي كه ما را به مانند كنيزان به اسيري برند، ما نزد خدا خوار و تو سربلند گشته و داراي مقام و منزلت شده اي، پس خود را بزرگ پنداشته به خود باليدي، شادمان و مسرور گشتي كه ديدي دنيا چند روزي به كام تو شده و كارها بر وفق مراد تو مي چرخد، و حكومتي كه حق ما بود در اختيار تو قرار گرفته است، آرام باش، آهسته تر. آيا فراموش كرده اي قول خداوند متعال را «گمان نكنند آنان كه كافر گشته اند اين كه ما آنها را مهلت مي دهيم به نفع و خير آنان است، بلكه ايشان را مهلت مي دهيم تا گناه بيشتر كنند و آنان را عذابي باشد دردناك»


آيا اين از عدالت است اي فرزند بردگان آزاد شده (رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ ) كه تو، زنان و كنيزگان خود را پشت پرده نگه داري ولي دختران رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ اسير باشند؟ پرده حشمت و حرمت ايشان را هتك كني و صورتهايشان را بگشايي، دشمنان آنان را شهر به شهر ببرند، بومي و غريب چشم بدانها دوزند، و نزديك و دور و وضيع و شريف چهرة آنان را بنگرند در حالي كه از مردان و پرستاران ايشان كسي با ايشان نبوده و چگونه اميد مي رود كه مراقبت و نگهباني ما كند كسي كه جگر آزادگان را جويده و از دهان بيرون افكنده است، و گوشتش به خون شهيدان نمو كرده است. (كنايه از اين كه از فرزند هند جگر خوار چه توقع مي توان داشت) چگونه به دشمني با ما نشتابد آن كسي كه كينه ما را از بدر و احد در دل دارد و هميشه با ديدة بغض و عداوت در ما مي نگرد. آن گاه بدون آن كه خود را گناهكار بداني و مرتكب امري عظيم بشماري اين شعر مي خواني:

فاهلوا و استهلوا فرحاً ثم قالوا يا يزيد لا تشل

و با چوبي كه در دست داري بر دندانهاي ابو عبدالله ـ عليه السّلام ـ سيد جوانان اهل بهشت مي زني. چرا اين شعر نخواني حال آن كه دل هاي ما را مجروح و زخمناك نمودي و اصل و ريشة ما را با ريختن خون ذرية رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ و ستارگان روي زمين از آل عبدالمطلب بريدي، آن گاه پدران و نياكان خود را ندا مي دهي و گمان داري كه نداي تو را مي شنوند. زود باشد كه به آنان ملحق شوي و آرزو كني كاش شل و گنگ بودي نمي گفتي آنچه را كه گفتي و نمي كردي آنچه را كردي. بارالها بگير حق ما را و انتقام بكش از هر كه به ما ستم كرد و فرو فرست غضب خود را بر هر كه خون ما ريخت و حاميان ما را كشت. اي يزيد! به خدا سوگند نشكافتي مگر پوست خود را، و نبريدي مگر گوشت خود را و زود باشد كه بر رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ وارد شوي در حالتي كه بر دوش داشته باشي مسئوليت ريختن خون ذرية او را، و شكستن حرمت عترت و پاره تن او را، در هنگامي كه خداوند جمع مي كند پراكندگي ايشان را، و مي گيرد حق ايشان را «و گمان مبر آنان را كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه ايشان زنده اند و نزد پروردگار خود روزي مي خورند.» و كافي است تو را خداوند از جهت داوري و كافي است محمد ـ صلي الله عليه و آله ـ تو را براي مخاصمت و جبرئيل براي ياري او و معاونت.
و بزودي آن كس كه كار حكومت تو را فراهم ساخت و تو را بر گردن مسلمانان سوار نمود، بداند كه پاداش ستمكاران بد است و در يابد كه مقام كدام يك از شما بدتر و ياور او ضعيف تر است. و اگر مصايب روزگار مرا بر آن داشت كه با تو مخاطبه و تكلم كنم ولي بدان قدر تو را كم مي كنم و سرزنش تو را عظيم و توبيخ تو را بسيار مي شمارم، اين جزع و بي تابي كه مي بيني نه از ترس قدرت و هيبت توست، لكن چشمها گريان و سينه ها سوزان است. چه سخت و دشوار است كه نجيباني كه لشكر خداوندند به دست طلقاء (آزاد شدگان) كه حزب شيطانند، كشته گردند و خون ما از دستهايشان بريزد، و دهان ايشان از گوشت ما بدوشد و آن جسد هاي پاك و پاكيزه را گرگهاي بيابان سركشي كنند، و كفتارها در خاك بغلطانند (كنايه از غربت و بي كسي آنها). اي يزيد! اگر امروز ما را غنيمت خود دانستي زود باشد كه اين غنيمت موجب غرامت(ضرر) تو گردد در هنگامي كه نيابي مگر آنچه را كه از پيش فرستاده اي، و نيست خداوند بر بندگان ستم كننده، به خدا شكايت مي كنيم و بر او اعتماد مي نماييم.

اي يزيد! هر كيد و مكر كه داري بكن، هر كوشش كه خواهي بنماي، هر جهد كه داري به كار گير، به خدا سوگند هرگز نتواني نام و ياد ما را محو كني، وحي ما را نتواني از بين ببري، به نهايت ما نتواني رسيد، هرگز ننگ اين ستم را از خود نتواني زدود، راي توست و روزهاي قدرت تو اندك و جمعيت تو رو به پراكندگي است،‌در روزي كه منادي حق ندا كند كه لعنت خدا بر ستمكاران باد.
سپاس خداي را كه اول ما را به سعادت و مغفرت ثبت كرد و آخر ما را به شهادت و رحمت فائز گرداند، از خدا مي خواهيم كه ثواب آنها را كامل كند و بر ثوابشان بيفزايد، و براي ما نيكو خلف و جانشين باشد، كه اوست خداوند رحيم و پروردگار ودود، و ما را كافي در هر امري و نيكو وكيل است.»[4]

معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. منتهي الامال شيخ عباس قمي.
2. تاريخ الرسل و الملوك طبري.
3. نفس المهموم، شيخ عباس قمي.

[1] . جعفري، سيدحسين محمد، تشيع در مسير تاريخ، مترجم سيدمحمدتقي آيت اللهي، چاپ10، ص80.
[2] . فاطمه دختر حسين ـ عليه السّلام ـ فرموده هنگامي كه ما را با آن وضع رقت بار وارد مجلس يزيد نمودند، يزيد از مشاهدة حال ما متاثر شد همان وقت يكي از شامي ها كه آدمي سرخ گون بقود چشمش به من كه دختري زيبا چهره بودم افتاد و به يزيد گفت چقدر مناسب است اين كنيزك را به من بخشايي ... شيخ مفيد، ارشاد، مترجم، محمد باقر ساعدي خراساني، تهران، كتابفروشي اسلاميه، چ سوم، 76، ص 479.
[3] .ابن طاووس، علي بن موسي بن جعفر، الملهوف علي قتلي الطفوف، تهران، درالاسوه، چ دوم، 75، ص 215.
[4] . ابومخنف، مقتل الحسين (اولين مقتل سالار شهيدان)، مترجم سيد علي محمد موسوي جزايري، قم، انتشارات امام حسن، چ اول، 80، ص 393.

ادامه مطلب
سه شنبه 7 آذر 1391  - 11:05 AM

 نصرت الله قلندی از خاطرات ورودش به جبهه و سالهای حضورش در جنگ می گوید که به نقل از دفاع بدان میپردازیم:

نصرت‌الله قلندري:نوجواني 13 ساله بودم. خانه ما نزديك مسجد صاحب الزمان(عج) بود. غروب‌ها براي شركت در نماز جماعت مغرب وعشا به مسجد مي‌رفتم.گاها قبل و بعد از نماز جماعت رزمندگاني كه از جبهه برگشته، يا به مرخصي آمده بودند را مي‌ديدم كه دور هم جمع مي‌شدند و ازجبهه وجهاد مي‌گفتند. گاه از موضوعي افسوس مي‌خوردند و گاه از موفقيتي، رشادتي و پيروزي بلند بلند مي‌خنديدند.


من هم آرام آرام به جمع آنها نزديك مي‌شدم و به حرف‌هايشان گوش مي‌دادم، در آنجا بود احساس تكليف كردم و عشق حضور در جمع لشگريان‌الله وانگيزه دفاع از مملكت اسلامي و جهاد با دشمنان اسلام در من شعله ور شد وتصميم گرفتم به عنوان مقلد امام به فريضه جهاد عمل نمايم تا با اداي دين، فرداي قيامت خود را شرمسار و سرافكنده درمقابل ائمه اطهار(ع) نبينم.


لذا به بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان كوهدشت مراجعه كردم، شرايط اعزام را پرسيدم. با وجود دستكاري شناسنامه و بزرگ كردن سن خودم با اعزام من به جبهه موافقت نكردند. هر چه تلاش كردم بي‌فايده بود؛ در نتيجه از رزمنده‌اي آشنا آدرس گرفتم. با توكل برخدا عازم اهواز شدم، به پايگاه شهيد رجايي رفتم. چون برگه اعزام نداشتم به من اجازه ورود ندادند.

 
چند بار از دژباني پايگاه خواهش كردم بي‌فايده بود. قدم زنان آمدم به سمت چهار راه نادري و در دل به خدا پناه بردم كه كمكم كند. هوا گرم بود، آب ميوه خنكي خريدم و دوباره به سمت پايگاه شهيد رجايي برگشتم، ديدم چند اتوبوس نيرو پياده شدند و دسته جمعي در حال ورود به پايگاه هستند. خودم را به جمع آنها رساندم. با مدد از باريتعالي در بين آنها پنهان شدم وموفق شدم وارد پايگاه شوم.


آن لحظه از خوشحالي در پوست خودم نمي‌گنجيدم. تا ظهر در پايگاه مي‌چرخيدم. در نماز جماعت شركت كردم، خيلي با حال بود. بعد از نماز ديدم هر گروهي كه از شهرستان‌هاي مختلف آمده بودند يك نماينده دارند وچون فكر كردم به تعداد نيروهايشان غذا آورده‌اند غذا نگرفتم. تا غروب تحمل كردم. گرسنگي سخت به من فشار آورده بود.


از ترس اين‌كه دوباره نتوانم به پايگاه وارد شوم از بيرون رفتن صرف نظركردم تا اين‌كه ديدم دژبان جديدي جلوي دروازه پايگاه ايستاده. رفتم جلو گفتم: برادر! مي‌خوام مقداري وسيله بگيرم، مغازه در اين نزديكي هست؟ گفت: بله برادر، آمد بيرون و راهنماييم كرد. رفتم مقداري مواد غذايي تهيه كردم فورا برگشتم. نگهبان جلو آمد. دلم لرزيد اما گفت: راحت خريد كردي؟ تشكر كردم و وارد پايگاه شدم.


چند روز بعد اتاق فرماندهان كوهدشتي را پيدا كردم. در آنجا شهيد «سيد عزت‌الله هاشمي»، شهيد «سعادت قبادي »، «جعفر يگانه»، حاج «حسن باقري»، حاج «فرهاد بازوند»، حاج نوري و احمدي را ديدم. گفتم: اومدم برم جبهه. يكيشان نصيحتم كرد: سنت كمه، برو درس بخون، بزرگ‌تر شدي به جبهه بيا. اما با اصرار و خواهش با اعزام من موافقت كردند. دو روز بعد به همراه شهيد سيد عزت‌الله هاشمي به سوسنگرد رفتم و بعد از چند روز عازم مقر تيپ 57 ابوالفضل(ع) در زليجان شدم. مي‌خواستم پيك فرماندهي شوم، اما موتورسواري بلد نبودم، در نتيجه به عنوان نيروي تداركات مشغول شدم.


هفته بعد شهيد سعادت قبادي عازم كوهد شت بود، حاج «جعفر يگانه» معاون ستاد تيپ 57 به ايشان سفارش مي‌كنند شهرستان رفتي براي قلندري در بسيج پرونده تشكيل بده؛ به همين دليل پيك فرماندهي تيپ به من خبر داد به ستاد تيپ بروم. در ستاد تيپ آقاي قبادي را ديدم. گفت: به كوهدشت ميرم. عكس و كپي شناسنامه مي‌خوام برات در بسيج پرونده تشكيل بدم. از قضا عكس و كپي شناسنامه به همراه داشتم، آنها را تحويل ايشان دادم و گفتم: بدون اطلاع خانواده اومدم، حضورم در جبهه رو به اطلاعشون برسونيد.


آري اينچنين خداوند اين افتخار را نصيبم كرد كه شهيد عزيز، سعادت قبادي با آن همه صفات بزرگ، پرونده مرا در مدرسه عشق تشكيل دهد. اما غم اين سفر براي من زماني بود كه شهيد سعادت قبادي پس از بازگشت از شهرستان به همراه هفت نفر از نيروهاي اطلاعات عمليات در جريان يك عمليات شناسايي از مواضع دشمن در منطقه شيب نيسان به شهادت رسيدند.


چند روز پيكر مطهرشان روي رمل‌هاي داغ و تفتيده منطقه ماند. در آن چند روز احساس مي‌كردم دنيا بر سرم خراب شده است. گوشه‌اي مي‌رفتم، كز مي‌كردم و زانوهايم را در بغل مي‌گرفتم و دعا مي‌كردم تا اين‌كه با خبر شدم پيكر شهدا را به عقب برگردانده‌اند. فورا مرخصي گرفتم و به شهر آمدم تا در تشييع پيكر پاك شهيد سعادت قبادي شركت كنم و علاوه بر وداع با ايشان از تمام زحمات و لطف‌هايي كه در حق من انجام داده بود تشكر و سپاسگزاري نمايم.


در مراسم تشييع جنازه اين شهيد، از حد فاصل مسجد صاحب الزمان (عج) تا روستاي «اولاد قباد» كه بالغ بر 20 كيلومتر جاده خاكي بود من در پي جنازه‌اش مثل ابر بهار مي‌گريستم. پس از خاكسپاري به شهر برگشتم و خودم را به جبهه رساندم. چند هفته‌اي با مسئولان كلنجار رفتم تا از واحد تداركات تسويه گرفتم و به گردان عملياتي انبيا(ع) در خط مقدم جفير پيوستم. باز در آنجا خداوند اين توفيق را نصيبم كرد تا همسنگر شهيد «اسماعيل هاديان» باشم و تا پايان ماموريت در گردان انبيا در جوار اين شهيد عزيز ماندگار شدم. از اخلاق نيكو و تقواي بسيار بالاي ايشان درس‌هاي زيادي گرفتم.


خوشا روزي كه گرم جنگ بوديم      ميان رنگ‌هاي بي‌رنگ بوديم

خوشا تنهايي شب‌هاي سنگر      كه دل بود و تمنا بود و دلبر

ادامه مطلب
سه شنبه 7 آذر 1391  - 9:57 AM

 

سیدمسعود شجاعی طباطبایی از جمله هنرمندان انقلاب اسلامی است که از اوایل سنین جوانی در جبهه فرهنگی و در سنگرهای مختلف مشغول به فعالیت بوده است. آنچه پیش روی شماست نوشته‌ای از این هنرمند انقلابی است که به نقل از تریبون مستضعفین میخوانیم:

شهدا ما را خوانده‌اند، نوایشان طنین انداز جانمان است که در پی فراق به خاموشی نمی‌نشیند، شاید عقل از فهمش در بماند، اما احساس تا عمق دل آن را می‌کاود تا قاعده عشق را دریابد.

خاطرات شهدا ندای مستمری است که در دل‌های جان، بشارت بهشت را نوید می‌دهد، گرچه روزگار بر ما می‌گذرد، ایام می‌رود و سرنوشتمان در پس روزمرگی گرفتار شده است، اما آینه سرخ شهادت به وسعت کهکشان بر ما رخ می‌نمایاند، برق ستاره‌ها وسعت آسمان را در می‌نوردد، اما من تشنه آخرین نگاهم…

انتظار بی‌قرار به سینه‌ام فشار می‌آورد و من گدای بودن در روز وداع حسینم، آخر عهدی با امام امامان بسته‌ایم، و ماندن جز عذاب نیست…

 


شهید امیر حاج امینی، بیسیم چی گردان انصار از لشگر۲۷ محمد رسول الله (ص)


قافله عشق رفت و من ماندم، ناله کنان مسیر عشق را می‌دوم و هروله سر می‌دهم، بار‌ها در خون می‌نشینم و برمی خیزیم، اما جنونم رنگ قرار به خود نمی‌گیرد، من به عقوبت کدامین گناه گرفتار شده‌ام، من که تلاش داشتم تا به قامت سفر با خوبان قد بکشم اکنون چرا خموده‌ام، چرا مرکب عقل موجب غفلتم شد، چرا خواب مرا در ربود، چرا نشانه‌ها را نشناختم، همچون غبار از «من» می‌گویم، وقتی هیچ از «من» نمانده است، از مرکب عقل بیزارم که در وقت مصاف، سوار دل را بر زمین می‌زند، آتش فراق میان جگرم زبانه می‌کشد، احساس می‌کنم نوای آن تا بیکران عالم اوج می‌گیرد،‌ای روزگار غریب، اف بر تو باد که تو را رسم قناعت نیست و هر صبح و شام، یار از یار و دلدار از معشوق جدا می‌کنی، و فراق می‌آفرینی و هجران می‌آوری، تنها می‌توانم چشمانم را در انتظار وصل به امید فرا بخوانم، چه زیباست لحظه زیبای وصال عاشقان، اسلم بن عمرو از یاران امام در عاشورا- که پس از جهادی دلیرانه بر زمین افتاد- هنگامی که امام حسین علیه السلام او را در آغوش کشید و صورت بر صورت او نهاد. با دیدن این صحنه لبخندی زد و گفت: «چه کسی مثل من از این افتخار برخوردار است که پسر پیغمبر صورت بر صورتش بگذارد؟» این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 


شهید امیر حاج امینی، بیسیم چی گردان انصار از لشگر۲۷ محمد رسول الله (ص)


پی نوشت:

۱- دو عکس بالا از شهید امیر حاج امینی، بیسیم چی گردان انصار از لشگر۲۷ محمد رسول الله (ص) است. احسان رجبی این عکس‌ها را در تاریخ ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و در کربلای شلمچه در جنوب کانال پرورش ماهی گرفت. متاسفانه کمتر از اسم عکاس در طی سال‌ها نام برده شده است، هر چند با روحیه‌ای که از عکاس بزرگوار احسان رجبی می‌شناسم، خود او نیز دوست دارد گمنام بماند، اما وظیفه خود دانستم تا قدردان همکار خوبم در جنگ باشم، عکس نزدیک ازچهره شهید خیلی شهرت گرفت، به طوریکه هر جا نامی از شهید و شهادت باشد، غالبا این عکس زیبا که تمام و کمال از مظلومیت خون شهدا و مفهوم عمیق شهادت سخن آشکار می‌گوید، را دیده‌ایم و دلمان عجیب برای غربت شهدا می‌گیرد. اما آن غربتی که ما فکر می‌کنیم، نه آن غربتی که آنان فکر می‌کنند. آنان به قربت الهی فکر می‌کردند و دیگر هیچ….

برادر شهید نقل می‌کند: روزی سر مزار امیر نشسته بودم دیدم جوانی با ظاهری حزب اللهی کنار من آمد و گفت: «شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»، او گفت: «حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی مسلمان شدم اما شاید قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما رادیدم، وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد. انگار این عکس با من حرف می‌زد، پس از آن قلباً به اسلام روی آوردم و الآن مدتی است که هر پنج شنبه به اینجا می‌آیم.» -بهشت زهرا/قطعه۲۹

ادامه مطلب
سه شنبه 7 آذر 1391  - 9:55 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6177478
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی