مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود دولتی : فرمانده گروهان سوم از گردان امام حسین(ع)لشگر31مکانیزه عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343 و در اوج اختناق وحاكميت ظلمت ؛ زماني كه امام خمینی را به جرم دفاع از اسلام و مستضعفين از ایران تبعيد كرده بودند, كودكي چشم به دنيا گشود كه از اول استعداد وعلاقه به مكتب در وجود او نمايان بود ،مادر وپدر نام او را محمود گذاشتند. او از كودكي در دامان مادری متدین وپدرش كه از روحانيون شهر بود, بزرگ شد. قبل از شروع تحصيلاتش اصول وقواعد قرآن را نزد پدرش فرا گرفت طوري كه مي توانست با آن سن كم قرآن قرائت نمايد .تحصيلات ابتدائي خود را در دبستان شيخ محمد خياباني فعلی به پايان رساند. از آنجائيكه در طول تحصيلاتش دانش آموز باهوش وممتاز ی بود بارها از سوي مسئولين آن دبستان مورد تشويق و تقدير قرار گرفت . در سال 1356 وارد مدرسه راهنمائي پناهي شد .این دوره همزمان بود با اوج مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ستمکار پهلوی. با وجود محدوديتها و با سن كم در صحنه ها ی مبارزه حاضر مي شد و بر عليه ظلم وستم طاغوتي مي شوريد .علاقه زيادي به تحصيل داشت ,سوم راهنمائي را با نمرات خوب قبول شدو رشته رياضي را براي ادامه تحصيل انتخاب كرد و در دبيرستان مطهري به تحصيل پرداخت .او علاوه بر تحصيل در كنار درسش ، به فعاليت هاي مذهبی هم مي پرداخت. در تشكيل پايگاه مقاومت مسجد امام زمان (عج) نقش موثري داشت .او بعد از فراغت از سنگر علم و دانش در سنگر مسجد به فعاليت مي پرداخت .شبها با وجود مشكلات درسي به پاسداري از انقلاب ودستاوردهاي مشغول مي شد .بعد از فرمان تاريخي خميني كبير كه فرمود :مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد ، و تشكيل ارتش بيست ميليوني ,خود را موظف دانست كه با فراگيري فنون نظامي به اين نداي روحبخش امام لبيك بگويد و در پادگان تبريز به تكميل آموزشهاي رزمي خود . سال اول دبیرستان را با نمرات خوب به پايان رساند و در كلاس دوم ثبت نام كرد. ا و با وجود علاقه زياد به تحصيل اواسط سال تحصيلي 1359 از آنجائيكه عشق و علاقه زياد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت به عضويت سپاه در آمد و بعد از عضويت در سپاه دامنه فعاليتش را گسترش داد . روزها و شبها در راه خدمت به انقلاب ميكوشد و هيچگاه از فعاليت خسته نمي شد . علاقه اش به امام ,مردم و انقلاب به قدري بود كه خستگي برايش مفهوم نداشت . محمود همواره به دوستان و آشنايان مي گفت: بايد روش فعاليت را از امام امت پيرجماران آموخت چرا كه او با آن كهولت سني همواره در تلاش است پس ما كه از نيروي جواني برخوردار هستيم چرا ساكت باشيم . مدتي محافظ شهيد محراب آيت ا...مدني بود . در مدتي كه با آن شهيد بزرگوار بودند از روحيه اخلاص و سرشار از معنويت اواستفاده زیادی كرد. محمود علاقه زياد به عزاداري اباعبد الله الحسين داشت , شهيد مدني به او لقب جانثار اباعبدالله داده بود و او را با نام مستعار جانثار صدا مي زد .در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد: "همانطور كه بارها به برادران توصيه كرده ام در مورد كلاسهاي قرآن و عزاداری ها ي حسيني جدي باشيد .چرا كه اين اعمال است كه موجب ايجاد انقلاب ودگر گونهاي فردي و اجتماعي مي شود" . محمود در پویایی هيئت هاي مذهبي شهر فعال بود ,او در راه فعالیت مجددهیئت قاسميه تبريز نقش موثري داشت و با همت او وديگر دوستانش آن هيئت كه به حالت ركورد كشيده شده بود , مجددا فعال شد.در هر فرصتی در جبهه ها حضور مي یافت تا در عمليات رزمندگان اسلام شركت جوید. اولين بار به جبهه سوسنگرد رفت.در جبهه مسئوليتهاي متعددي به ايشان محول مي شد . در عمليات طريق القدس كه منجر به فتح بستان گرديد, به عنوان فرمانده ،گروهان حضوری فعال وتاثیر گذار داشت , در اين عمليات از ناحيه صورت زخمي شد و از آن موقع آثار جانبازي در صورتش نقش بست .اوبعداز بهبودي نسبي راهي جبهه هاي نبرد گرديد . بیشتردر جبهه هاي جنوب خدمت كرد. در عمليات والفجر يك پاي راستش در اثر اصابت گلوله دشمن به شدت مجروح شد ,هنوز پايش كاملا بهبود نیافته بود كه شور وعشق به جهاد في سبيل الله او را مجددا روانه جبهه ها كرد و در عمليات والفجر 3,4,5و6شركت كرد. همرزمانش می گویند: با رشادت وشهامت فوق العاده اي, نيروها را هدايت می کرد و ضربات شديدي به دشمنان اسلام وارد مي ساخت. سرانجام لحظه موعود فرا رسيد, رزمندگان اسلام همچون ياران اباعبدالله آماده جانفشاني شدند ؛ با آغاز عمليات بدر محمود كه فرماندهي گروهان شهيد مدني را به عهده داشت وارد عمليات شد. دو مرحله از عمليات را شجاعانه پشت سر گذاشت و بالاخره در مرحله سوم عمليات همچون مولايش سيد الشهدا در كربلاي شرق دجله به ديدار معشوق شتافت. او در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد: " اکنون من به پیروی از خط سرخ آل محمد و علی(ع)این راه پر پیچ و خم را به رهبری امام خود می پیمایم و خوب می دانم که در این راه نقص عضو و اسارت و شهادت وجود دارد ولی من این عوامل را جلو چشم خود دیده و با چشم باز این راه را ادامه می دهم ؛باشد که با مرگ من اسلام زنده بماند ."

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مسعود نیک کرد : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع) لشگر31مکانیزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم الّذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون . «سوره توبه آیه 20» و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله مع المحسنین . «سوره عنکبوت آیه 69» ان کان دین محمّد لا یستقم الا بقتلی فیا سیوف خُذعنی . «امام حسین (ع)» من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبّنی و من احبّنی عشقتنی و من عشقتنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیه فانا دیه. هر کس مرا طلب کند و بجوید می یابد و هر کس بیابد می شناسد و هر کس مرا شناخت دوست می دارد و هر کس دوست بدارد عاشق می شود و هر کس عاشق شد من هم عاشقش می گردم و هر که را عاشق شدم به حالتی مثل لحظات آخر حسین ابن علی(ع)می کشم و هر کس را که کشتم،پس دیه او بر من واجب می شود و دیه او خودم هستم. اینجانب مسعود نیک کرد مطالبی را به عنوان شهادت نامه بیان می دارم گر چه به این مطالب احتیاجی نیست و من کوچکتر از آنم که اظهار نمایم. قبل از هر چیز شهادت می دهم بر یکتایی خدا که شریکی ندارد و به خاتمیّت حضرت محمد(ص)پیامبر گرامی و شهادت می دهم که حضرت علی ابن ابی طالب ولی و حجت خداوند بر مخلوقات خدا می باشد. حقیر افتخار دارم که شیعه اثنی عشری(جعفری دوازده امامی)هستم،و از عموم برادران و خواهران می خواهم که همیشه برای ظهور حضرت مهدی(عج)دعا کنند و همیشه دعا گو برای سلامتی و طول عمر رهبر عزیزمان باشند و الحمد الله ملت هوشیار و بیدار و همیشه در صحنه در این لحظات حسّاس و تاریخی و سرنوشت ساز که اسلام عزیز در موقعیّت خاصی قرار گرفته و هر مسلمانی بنا به وظیفه شرعی خودباید ادای تکلیف نماید؛ تکلیفی که بسیار سنگین است و امانتی است که زمین و آسمان و کوه ها همه و همه از پذیرفتنش ابا کردند ولی انسان،انسانهای خود ساخته و از خود گذشته در طول تاریخ آنرا قبول کردند وبه انجام رساندند. در هر صورت این امانت خیلی سنگین است و خون شمشیر لازم دارد و بشر همواره در معرض امتحان و آزمایش قرار می گیرد؛ آنجاست که باید اظهار نماید خدایا یک لحظه مرا به خودم وا مگذار،خدایا مرا آنچنان کن که خود می خواهی و برای آن آفریدی،آفریدی که از حق باشیم،حق بگوییم و از حق دفاع کنیم . وقت آن رسیده که گفته های زبانی جامه عمل بپوشد، و آنقدر به جبهه می روم و می جنگم و از کفّار می کشم تا شهید شوم ولی ای برادران نکند در بستر بمیرید که حسین(ع)در میدان نبرد شهید شد. ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین(ع)و با هدف شهید شد . تو ای خواهر و برادر باید همواره به یاد آوری که مسئولی،مسئولی چون انسانی و می خواهی انسان وار زندگی کنی و انسان نمی تواند بی تفاوت به اسلام باشد؛ احساس مسئولیّت می کند، که اگر نکند فقط جاندار است نه انسان... تومسئولی در پیشگاه خداوند ودرمقابل خون شهداءمسئولی. در مقابل مادران،فرزندان،زنان شوهرو فرزندان پدر از دست داده،مسئولی در مقابل یتیمان اجتماعت مسئولی. در مقابل محروم و معلولان وطنت ؛و تو باید برخیزی چون مسئولی و باید بکوشی در پناه اسلام و رهبری امام ,همراه با فعالیت بیشتر و به همراهی رزمندگان. مسئولیت را هم در یابی و در راهش قدم نهی, تو باید شخصیّت را در ایمانت،عملت و گفتار و حرکاتت جستجو گر باشی،آه ، نه در فرم لباس و حالت مو و چهره ات و نه در قیافه و غرور و تکبر و نه تنها در علم و معلوماتت. تو باید یک انسان حق بین باشی،برادران ؛علی(ع)وار زیستن،ابوذر وار عمل کردن ,درس زندگانی و آزادگی شهامت و شجاعت برایتان می آموزد و شما ای خواهران،بایستی از مکتب ,فاطمه(س)وار بودن و زینب(س)گونه شدن که نمونه والا از بانوان نیک سرشت و مظهر تجلّی بخش و هدایت دهنده هستند باشید. باید درس تقوا،اخلاص،انسانیت،اخلاق بیاموزید چرا که جامعه اسلامی به این اعمال نیک نیازمند است. اسلام به انسانهای آگاه،آزاد ،با تقوا،با شهامت،با شجاعت و همین طور غیور و با ایمان نیاز دارد و به انسانهائی که در مکتب اسلام و در پناه تعالیم امید دهنده قرآن چگونه زیستن را می آموزند،چگونه زیستن خود بهترین گواهی است بر چگونه مردنشان و ای برادری که می توانی به جبهه بروی و نرفته ای ,فکر می کنی امانتی که بر دوش مسلمین سنگینی می کند چیست؟ و اگر یک روز بپرسید«و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله والمستضعفین»و بپرسید چرا به ندای«هل من ناصر ینصرنی باللمسلمین»که مسلمانان جهان فریاد می آورند به دادشان برسید لبیک نگفتی چه جوابی داری بدهی؟ البته این مسئله را به آن عده از برادران که قلباً می خواهند ولی به عللی موفق نمی شوند و یا مسئولین نمی گذارند به جبهه ها اعزام شوند نمی گویم بلکه به غیر می گویم .کمی به خود آیید و اندیشه کنید که سعادت دنیوی و اخروی ما در راه خدا قدم برداشتن و جهاد کردن است واز عزیزان می خواهم همیشه تابع و مطیع بی چون و چرای ولایت فقیه که همانا ولایت الله است باشند. حدود اسلامی را در همه حال و در همه جا رعایت کامل نمایید . خودتان را به اخلاق اسلامی بیارایید . همواره خدا را شکر و سپاس می کنم که آرزویم یکی پس از دیگری و پی در پی با توجه تلاش جستن از من و هدایت از او،جهد کردن از من و عنایت از او به مرحله عمل می رسد: اولا:از نزدیک نظاره گر حرکات و سکنات و تقوا و مقاومت و متانت و آن روح با عظمت و امام عالیقدر بودن که نه تنها قلم قادر به نوشتن معنویاتش نیست بلکه حقیر در همین جا در عجز مانده و به این کفایت باید کرد که:آنچه عیان است چه حاجت به بیان است. ثانیاً:با نیت خالص به لقا الله رسیدن اگر لیاقتش را داشته باشم و به ورد زبانم جامه عمل بپوشانم که بارها می گفتم: دوست دارم گر بچینی گل برای گلخانه خود جـزء آن گل گـردم واندر گلستان تو باشـم ای پنــــاه بی پناهـــان،یاور رزمندگــــان درمیان جبهه می خواهم سربه دامان توباشم در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو بـــاشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم علی الصباح قیامت که سر از خــاک بر آرم به جستجوی تو خیـزم به گفتگوی تو بـاشم و ثالثاً:که بطور حتم می دانم انشاءالله آنهم بر آورده خواهد شد آن دعای همیشگی است خدایا آنقدر به امام امت خمینی بت شکن عمر عطا بفرما تا حکومت اسلامی را با دست نازنین خودشان به امام(عج)تحویل داده و همچون پیش نائبی بر حق منتها در حضور مولایش حضرت مهدی(عج)باشد. انشاءالله. برادران و خواهران امام امت خمینی کبیر را بیشتر دریابید که او نماینده بر حق امام زمان است و از پروردگار الهام می گیرد و هرگز پایتان را از رهنمودهای ایشام جلو یا عقب نگذارید و الا نه تنها همگی هلاک خواهید شد بلکه خدای نا کرده ضربه سختی به دست خودتان بر اسلام تازه متولد یافته وارد خواهید ساخت. اوست که حکومت اسلامی را به امام عصر(عج)تحویل خواهد داد و همچنین کاری بکنیم که باعث خوشنودی امام امتمان گردد,این را بطور حتم بدانید که خوشنودی امام خمینی،خوشنودی امام زمان و خوشنودی امام زمان(عج)مسلماًمنجر به خوشنودی خداوند متعال و موجب رستگاری مسلمین در دو عالم است. ای کسانیکه بیراهه می روید پیامی هرچند کوتاه به شما دارم؛ به اسلام عزیز بگروید و به خط اصیل امام پناه برید که تنها راه چاره و نجات و به کمال رسیدن انسانهاست و همواره پیرو خط اصیل ولایت فقیه باشید والا هر که با آل علی در افتد،ور افتد. چنانکه استاد معظم آیت الله مطهری می گفتند،کار مکذّبان ودشمانان اسلام به جایی خواهد رسید که چاره در به خاک مالیدن دماغشان است و بس،و چاره ای جز این وجود ندارد،و چنانکه قرآن کریم می فرماید «سنسیمه الی الخرطوم» سوره قلم آیه 16 و این بار خداوند متعال هست که می فرماید و بزودی به خرطوم و دماغشان داغ نهیم. چه منافقینشان باشد و چه کاخ نشینان،چه آمریکای جنایتکار و چه کاخ نشینان،چه شوروی تبهکار و چه عروسک کوکی به نام صدام یزید دیر یا زود بر افتند. «ربّ انی لا املک لنفسی نفعاًو لا ضراً و لا موتاً و لا حیوتاً و لا نشورا» «خدایا من از خود هیچ ندارم نفع و ضرر و مرگ و زندگی و قیامت همه در اختیار توست» خدایا تو خود فرمودی بنده ام تو یک قدم به طرف من بیا،من دو قدم بر می دارم ولی من بنده تو، می ترسم بر ناتوانی و کثرت گناهانم که یک قدم را هم نتوانم بردارم .بار الها ببخشای معصیت هائیکه مرتکب شده ام. من بنده بد تو بودم ای خدا اگر تو مرا قبول نکنی پس به کدام دری رو آورم بر من منّت گذار و دستم بگیر و هدایتم فرما. ای خدا تا گناهانم را نیامرزی مرا از دنیا مبر و قلم عفو بر تمامی گناهانم بکش.بحق زهرا(س). در خاتمه از تمامی دوستان و آشنایان به خصوص برادران در جبهه ,پایگاه ,مسجد و ناحیه , سپاه و بسیج و محله که به عللی با هم سر و کار داشته ایم از همگی حلالیت خواسته و اگر بدی کردم دلیل بر نادانیم بود و اگر قلب کسی را آزرده ام دلیل بر جهلم بوده است،انشاءالله حلالم خواهند کرد. ای مادر مهربانم می دانم که فرزند خوب و دلسوزی برایت نبوده ام ,حلالم کن. می دانم که مرا با هزاران رنج و اندوه بزرگ کردی و برایم زحمت فراوان کشیدی و تو خود می دانی که چندین بار خداوند مرا از مرگ در بستر و مطب و غیره نجات داده است. آیا هیچ فکر کرده ای که برای چه و به چه منظوری و برای چه روزی مرا زنده نگاهداشته بود, آن وقت است که اصلاً ناراحت نخواهی بود. اگر فرزندت در رختخواب میمرد آنوقت برای شما ذلت بود. ولی افتخار کن که لا اقل تو هم یک شهید و یک هدیه در پیشگاه او داری البته اگر خداوند عزوجل قبول بکند. می خواهم اصلاً برایم گریه نکنید در غیر این صورت دشمنان دین شاد می شوند و روحم آزرده خاطر،هر وقت خواستید گریه کنید بر حال امام حسین(ع)و یاران و اصحابش گریه کنید و ضمناً دو رکعت نماز برایم خوانده و در مسجد از خدا بخواهی که قربانیت را قبول فرمایـــد. و پدر جان دوست دارم به فعالیت در مسجد و پایگاه بیافزایی و مرا حلال کنی و با شنیدن خبر شهادتم دستهایت را بالا گرفته و از درگاه خدا بخواهی که قربانی ات را قبول کند و می خواهم قامتت استوار و صدایت رساتر از قبل بوده و اصلاً افسرده نباشی که من خمس فرزندان تو بودم. امیدوارم به یکی قانع نباشی که این درخت به شمشیر برّان برای حفاظت و خون جدید برای زنده ماندن و رشدو نمو نیاز دارد و سفارش آخرم به همه و همه مسلمانان و حق جویان این است که با نیت خالص نمازهایتان را بخوانید و در نماز جمعه ها و دعای کمیل با شکوه هر چه بیشتر شرکت کنید و دعا را از یاد نبرده که بفرموده امام دعا قرآن صاعد است.در هر حال فرصتی که برایتان پیش آمده مشغول ذکر و دعا و قرآن خواندن باشید . دوست دارم جسدم پیدا نشود تا با مهدی،علی،اصغر،حسین،مشهدی عبادی ها، باصرها در یک جا باشیم،تا بدینوسیله جائی از وطنم که ممکن است خانه ای برای محرومان بشود نگیرم.ولی اگر جنازه ام را آوردند بر سر سنگم این سروده را بنویسید. ما جان به شما دادیم تا زنده شما باشید بر خـــاک مزار مـــا یکدم به دعا باشید چون شمع وجود مــا پر بار شمـا گردید روشنگـــر شمع مــا شایدکه شماباشیــد دائــم در این پیکــار با شور و نوا باشید بر خـــاک مزار مـــا دوستان اگر باشید همواره خــدا خوانیـد مشغول دعا باشید والسلام علیکم مسعود نیک کرد 31/1/1364

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید میر حمید موسوی اقدس : فرمانده گردان مسلم ابن عقیل(س)لشگرمکانیزه 27 محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در يك خانواده متوسط و كم درآمد متولد شد . پدرش آموزگار بود و مادرش وظيفه خانه داري را بر عهده داشت . خانواده او به دليل مأموريت پدر در شهر « آلان برآغوش » از توابع تبريز سكونت داشتند . پنج سال پس از تولد حميد ، خانواده اش به شهر مرند نقل مكان كردند . حميد دومين فرزند خانواده بود و دو خواهر و يك برادر داشت . در سال 1345 وارد مدرسه ابتدايي انوشيروان(سابق) شد و در سال 1350 به مدرسه راهنمايي آيت الله سعيدي (فعلي) رفت . درآمد پدر حميد بسيار اندك بود و آنها در خانه پدربزرگ پدري زندگي مي كردند . به همين دليل حميد در تابستانها به كار در كارخانه آسفالت سازي و يا كارخانه سيمان مي پرداخت و از اين طريق تاحدودي مخارج تحصيل خود را تأمين مي كرد . حميد به پدربزرگ خود كه فردي مؤمن و متدين بود علاقه بسيار داشت . او بنيانگذار مسجد قيام مرند و امام جماعت آنجا بود . همين امر سبب شد تفكر ديني و مذهبي حميد شكل گيرد . به طوري كه بعدها ، بيشترين فعاليت اجتماعي حميد در مسجد بود . در سال 1353 وارد دبيرستان ناصرخسرو در رشته فرهنگ و ادب شد و در درس و تكاليف تحصيلي مرتب و علاقه مند بود . با اوج گيري انقلاب وارد فعاليتهاي ضد رژيم شد و نوارهاي سخنراني حضرت امام و حجت الاسلام شيخ احمد كافي را كه از تبريز توسط پسرخاله اش فرستاده مي شد در زيرزمين مسجد قيام تكثير مي كرد و از همان جا بين افراد پخش مي كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، حميد در سال 1357 تحصيل خود را متفرقه ادامه داد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم ادبي شد . او كه تا قبل از انقلاب اوقات فراغت خود را بيشتر به مطالعه كتابهاي ادبي پر مي كرد ، به كتابهاي مذهبي و سياسي رو آورد و آٍثار استاد مطهري و نهج البلاغه از جمله كتبي بود كه بيشتر مطالعه مي كرد . بيشترين فعاليت او پس از انقلاب در مسجد قيام و مراكز و پايگاه هاي بسيج بود . در سال 1359 به عضويت رسمي سپاه درآمد . با شروع غائله كردستان از طرف سپاه عازم اين منطقه شد و در سردشت ، مهاباد ، سقز و بانه از خود شجاعت و از جان گذشتگي بسيار نشان داد . پدرش مي گويد : چون حميد گواهينامه رانندگي داشت بسياري از وسايل تداركاتي مورد نياز سپاه را به كردستان حمل مي كرد . چنانكه دوستانش مي گويند در آن زمان از ساعت 7 غروب به بعد خط كردستان بسته بود . يك روز به علت نرسيدن غذا به نيروها ، حميد بدون در نظر گرفتن اين مسئله وارد جاده شد در حالي كه هيچ ماشيني در آن رفت و آمد نداشت . تنها يك رنو با سرعت از كنار آنها رد شد و حميد به دوستانش گفت : « اين جاسوس است و اطلاع خواهد داد كه ما در حال آمدن هستيم و به ما حمله خواهند كرد . » بلافاصله خود را به تپه اي رساند كه زير آن دره اي به نام « دره دختر » قرار داشت . حميد از تپه بالا رفت و موقعيت را ارزيابي كرد . به دوستانش مي گويد : « دشمن با تراكتور مي آيد . » آنان به سرعت خود را به نزديك ترين پاسگاه مي رسانند و با كمك نيروهاي پاسگاه موفق مي شوند محموله را به سپاهيان مستقر در منطقه برسانند و نيروي دشمن را سركوب كنند . با آغاز جنگ تحميلي به جبهه رفت . در بدو ورود در لشكر عاشورا بود و پس از آن به لشكر محمد رسول الله (ص) پيوست و به دليل فعاليت مدام در جبهه ازدواج نكرد . در اوايل جنگ علاوه بر حضور در صحنه هاي نبرد كمك رسان رزمندگان بود و هداياي مردم مرند را به جبهه مي رساند . اقلام مورد نياز را يادداشت مي كرد و در بازگشت به شهر آنها را تهيه مي كرد . هيچ عملي را خودسرانه و خارج از قوانين و ضوابط انجام نمي داد . فردي با انضباط بود . در تمام مدت حضور در جنگ لباس شخصي نپوشيد و مي گفت : « اگر خدا بخواهد بميرم بهتر است در اين لباس باشم . » از سپاه حقوقي نمي گرفت و زماني كه رزمنده هاي عيالوار به مرخصي مي آمدند جاي آنها كشيك مي داد . وقتي براي مرخصي به پشت جبهه مي آمد ، براي جوانان شهر جلساتي مي گذاشت و صحبت مي كرد تا آنان را به جبهه بكشاند . همواره مي گفت : « وظيفه جوانان اين است كه براي پيروزي تلاش كنند . » خود شصت ماه در جبهه خدمت كرد . از دوستان نزديكش مي توان از شهيد همت ، شهيد پورانلو و شهيد اميني نام برد . حميد مدتي راننده آمبولانس بود ولي كار اصلي او شكار تانك ( آرپي جي زن ) شد . در اوايل جنگ در جبهه آموزش مي داد . به دليل تبحر در كاربرد آرپي جي در بين دوستان و همرزمانش به حميد آرپي جي شهرت يافت . يك بار با يك قبضه آرپي جي خالي شش نفر از افراد دشمن را اسير كرد . علاوه بر اين در انجام مأموريتهاي اطلاعات و شناسايي تبحر خاصي داشت . تا عمق شصت كيلومتري خاك عراق رفته بود و در شش شهر عراق مأموريتهايي را انجام داد . در عمليات بيت المقدس 1 ، براي انجام مأموريت اطلاعاتي وارد بصره شد و درصدد انفجار پتروشيمي اين شهر برآمد ولي چون تجهيزات لازم را نداشت با چند عدد نارنجك كه با طناب به يكديگر وصل كرده بود ، بخشي از پتروشيمي بصره را به آتش كشيد . در هر يك از مأموريتهايش براي ضربه زدند به دشمن حداكثر استفاده را مي برد . در عملياتي برون مرزي اطلاعاتي هنگام بازگشت در باغي در داخل خاك عراق متوجه گروهي شد . با استراق سمع و شناسايي پي برد آنها ايراني هستند كه براي منافقين كار مي كنند . بلافاصله آنها را دستگير كرد . پدرش مي گويد : تنها يك بار در خانه با مادر حميد صحبت مي كرديم كه ان شاءالله راه كربلا باز خواهد شد و به زيارت امام حسين خواهيم رفت . ناگهان حميد گفت : « مادر چه معلوم شايد ما رفته ايم . » اما همين حرف خود را ناتمام گذاشت . بعدها يكي از دوستان وي به ما گفت حميد با لباس محلي به كربلا رفت و مدتي در آنجا بود . پس از اينكه به سمت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل رسيد با افرادش بسيار صميمي بود و با هر يك از آنها به اقتضاي سن برخورد مي كرد . در عين حال براي تربيت و ورزيده كردن آنها سخت گيري مي كرد . پدرش به نقل از يكي از همرزمان او مي گويد : يك روز براي فراگيري تعليمات ما را به كوه برد . اين آموزش پنج روز طول كشيد . در اين پنج روز موقع غذا خوردن به ما چهار پنج عدد بيسكويت مي داد و در كوههاي صعب العبور تمرينهاي سخت مي داد و مي گفت عمليات سختي در پيش رو داريم . پس از بازگشت و موقع عمليات اصلي فهميديم آموزشي كه ايشان به ما داده بسيار سخت تر از عمليات اصلي بوده و براي يادگيري و ورزيدگي ما اين كار را انجام داده است . يكي ديگر از همرزمانش درباره خصوصيات حميد چنين نقل مي كند : حميد ، فرد بسيار گشاده رويي بود و رزمندگان در كنار او حتي در شرايط سخت نيز خوش بودند . زماني كه وي در سال 1361 در گردان ميثم تيپ 27 محمد رسول الله (ص) ، مسئول گروهان بود و نيروها را براي شركت در عمليات آتي ( مسلم بن عقيل ) آماده مي كرد و هر روز صبح ساعتها ، نيروهاي رزمنده را به مناطق كوهستاني و صعب العبور مي برد و تمرينات سختي را به اجرا مي گذاشت و گويي خستگي نمي شناخت و هنگام بالا رفتن از تپه ها همانند آهوان به سمت بالاي تپه مي دويد ، از اين رو بچه ها وي را « غزال » خطاب مي كردند و آن زمان كه همه بچه ها خسته و كوفته به سمت مقر گروهان برمي گشتند با لهجة شيرين آذري سرودي مي خواند كه همه را به وجد مي آورد و نيروي تازه اي به آنها مي داد . من به اين سرود بسيار علاقه مند بودم ولي قسمتهايي از آن را فراموش كرده بودم . به همين جهت نامه اي در پاييز 1361 براي حميد به نشاني سپاه مرند نوشتم و از او خواستم تا متن كامل سرود را برايم ارسال كند . در اسفند ماه 1361 نامه حميد با امضاي حميد آرپي جي ، به دستم رسيد و او با خط خود سرود را برايم نوشته بود كه از اين قرار است : داغدا داشدا گَزَر ايسلام اردوسي ايسلام اردوسونون يوخدي گورخوسي منيم اِليم آذريدي ، اوزوم ايسلام حاميسي هِش مسلمان گورخاخ اولماز دايانمارام كِدَرَم الله شاهد من دينيمنن باشدا بير شِي سويَمَرم اَليميزدَ سلاح گديروخ جنگَ آز قالوب صدامي گتيراخ چنگَ صدامي گورندَ سنگرَ ياتاخ مسلسل گولسين صداما آتاخ آتاخ - آتاخ - آتاخ معني شعر هم كه خود حميد نوشته به شرح زير است : در كوه و بيابان مي گردد اردوي اسلام اردوي اسلام ترسي ندارد ايل من آذري است خودم حامي اسلام هستم هيچ مسلمان ترسو نمي شه نمي ايستم مي روم خدا شاهد است من از دينم بالاتر چيزي را دوست ندارم از شهادت نمي شه گذشت نمي ايستم مي روم در دستمان اسلحه مي رويم به جنگ كم مانده صدام را بگيريم به چنگ وقتي صدام را ببينم توي سنگر بخوابيم گلوله مسلسل به صدام بياندازيم بياندازيم - بياندازيم - بياندازيم حميد در آستانه عمليات ، دوستان خود در تيپ محمد رسول الله (ص) را ترك كرد و به تيپ عاشورا رفت . در عملياتي نفوذي مدت يك روز تمام در يك دره بودند كه ناگهان متوجه شد بالگردي در دره كار مي كند و چند نفر عراقي در آنجا هستند كه با يك آرپي جي آنان را از بين برد . پس از مدتي به يك عراقي ديگر رسيدند و او را نيز كشتند . سپس به سوله اي رسيدند كه در آن تعدادي سوداني براي جنگ عليه ايران آموزش مي ديدند . با حمله به سوله آنها را نيز از بين بردند . در ادامه به دره اي رسيدند كه تعدادي كشته در آنجاه بود . با بررسي موقعيت متوجه شدند عراقي ها عمليات جديدي در دست تهيه دارند . بلافاصله در همان نزديكي سه نفر عراقي را ديدند و آنان را مجبور به تخليه اطلاعات كردند . حميدت و همرزمانش سنگر كندند و موضع گرفتند و اطراف را مين گذاري كردند و منتظر نيروهاي بعثي شدند و با تعداد كم موفق شدند عمليات عراقي ها را ناكام گذارند . در عمليات مختلفي مانند فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجر 4 و عمليات كركوك شركت داشت و چندين بار زخمي شد . بسياري از شبها براي نماز شب بيدار مي شد . بعضي از قطعات ريز آهن و تركش را كه سطحي بودند از بدن خود خارج مي كرد . وقتي با اصرار برادرش نزد دكتر رفت به او گفت : « دكتر اينها با من انس گرفته اند و ماندني هستند بگذار بمانند . » با وجود اين كه بسيار خوشرو و خوش برخورد بود ولي از كساني كه به اسلام و ميهن بي تفاوت بودند و يا خيانت مي كردند بسيار منزجر بود و برخوردهاي تندي مي كرد . اگر احساس مي كرد خطري متوجه اسلام و يا كشور است ، عصباني مي شد . به عنوان مثال روزي يكي از دژبانهاي سپاه از ورود وي جلوگيري مي كند و دليل آن را داشتن اسلحه ( با وجود مجوز ) ذكر مي كند . موسوي بعد از بگومگو متوجه شد كه نحوه رفتار وي با ديگران متفاوت است به همين دليل با وي برخورد فيزيكي كرد . بعدها فرد مزبور دستگير و معلوم شد از افراد وابسته به منافقين است كه براي آنها اسلحه تهيه مي كرده است . به گفته يكي از همرزمانش ، وي در كارهاي دسته جمعي بسيار صادقانه عمل مي كرد و همواره پيشرو بود . در مسائل عبادي ماننده نماز و روزه بسيار جدي بود و اوقات فراغت خود را در مسجد سپري مي كرد . جنگ را مسئله اي تحميلي و اجباري مي دانست كه توسط استكبار بر مردم ايران تحميل شده است . بسيار علاقه مند به كشور و نظام اسلامي بود و دوست داشت در حكومت اسلامي ايران قوانين و احكام اسلامي به درستي اجرا شود و خط ولايت فقيه تداوم يابد . از كساني كه بر خلاف دستورات اسلام عمل مي كردند بسيار متنفر بود . دوستانش را به حضور در جبهه و نماز جمعه و جماعت دعوت مي كرد و اطاعت از رهبري سرلوحه افكار و عقايدش بود . در فرازي از وصيت نامه او آمده است : خدا انسان را آفريده تا او را بپرستد و در فطرت او جاذبه اي از عشق خدايي قرار داده كه در صادقانه ترين تظاهراتش باعث ايثار شود و ايثار در قله عشق انسان به خدا و در شديدترين تجلياتش به شهادت مي رسد . حميد موسوي اقدس در مرحله سوم عمليات والفجر 4 در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوين در تپه 1900 ( كاني مانگا ) با يك گروه ده نفري براي تصرف تپه اي كه در دست عراقي ها بود عازم شد . ولي در اثر شدت آتشبار عراقي ها تمامي افراد زخمي و يا به شهادت رسيدند . حميد با عراقي ها جنگيد تا اينكه تيربار دوشكاي آنان را به دست آورد و عليه آنان به كار گرفت و به طرف تپه مورد نظر رفت اما نيروهاي ايراني دير رسيدند . عراقي ها كه از منطقه دور شده بودند محل استقرار دوشكا را به خمپاره بستند و حميد بر اثر اصابت تركشهاي خمپاره به شهادت رسيد . پيكر وي مدت يازده سال در خاك عراق باقي ماند و پس از آن چند تكه استخوان از كمر به پايين به وطن بازگشت و در گلزار شهداي مرند به خاك سپرده شد . حميد موسوي اقدس ، كتابي درباره حملات رزمندگان ايراني به رشته تحرير درآورد كه به دلايل امنيتي هنوز منتشر نشده است .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حشمتی : قائم مقام فرمانده گردان پدافند هوایی لشکرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «من با امام خمینی میثاق بسته ام و به او وفا دارم. زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر بارها مرا بکشند و زنده ام کنند، دست از او بر نخواهم کشید. اینها سطوری از وصیت نامه توست و ما مردانی مثل تو را، در عاشورا سراغ داریم. در وقایع عاشورا خوانده ایم که، امام فرمان داد که چراغ ها را خاموش کنند تا آنان که عاشورایی نیستند، در تاریکی شب، راه عافیت در پیش گیرند و میدان خون و خطر را به جراحت طلبان واگذارند. از هزاران تن، تنها هفتاد و تن بر سر میثاق ماندند. آنان که گفتند: اگر هزاران بار کشته شویم و باز زنده شویم، دست از حسین (ع) برنخواهیم داشت. اینک وصیت نامه تو را می خوانیم: «من با امام خمینی میثاق بسته ام...» تو صدها سال بعد از عاشورا به دنیا آمده بودی، در دیاری دورتر از کربلا. در سال 1339 شمسی و در مراغه. اما ما می دانیم که تو در عاشورا متولد شده بودی و در سرزمین کربلا، که: کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا.... تو عاشورایی بودی و عاشورایی ها جز کربلا آرام نمی گیرند. گویی آن همه بیقراری و شب زنده داری حکایت از اشتیاق سفر داشت، سفری به کربلا..... «شب امتحان بود. پاسی از شب گذشته بود و من هنوز بیدار بودم و دروس خود را مرور می کردم. اندک اندک خستگی و خواب به سراغم آمد. چراغ را خاموش کردم تا به بستر بروم. در این لحظات محمد را دیدم که به حیاط رفت. وضو گرفت و به اتاق خود برگشت. بعد از دقایقی زمزمه ها و ناله های عاشقانه اش خواب را از چشمانم ربود. در پرتو چراغ شبی که در اتاق او روشن بود، چهره نورانی اش را می دیدم. نوشته ای در دست گرفته و آرام آرام آن را زمزمه می کرد و می گریست. تا حوالی صبح راز و نیاز امتداد داشت و چون راز و نیازش به انتها رسید، به حیاط رفت و ورقی که در دست داشت، آتش زد... از ماجرای آن شب به او چیزی نگفتم. گویی این راز را یکی از دوستانش نیز دریافته بود. به او گفته بود: «چرا این مطالب دلنشین را که با خط زیبای خود نوشته ای، می سوزانی؟» و محمد گفته بود: «زیبایی مطلق از آن خداست، این سری است که هرگز فاش نخواهد شد!» روزی نیز ورقی از نوشته های او را پیدا کردم. بر آن نوشته شده بود: «الهی! من چه باشم در برابر تو؟ چون کاهی بر خشت بام، تن خاکی ام مشحون از آلام..» آن زمان من سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم و نمی دانستم بر محمد چه می گذرد. اما اکنون می دانم که ... » اکنون می دانیم که اشتیاق سفر به سمت کربلا روح محمد را می گداخت. محمد! ما اکنون می خواهیم تو را بشناسیم. اکنون می خواهیم بدانیم تو کیستی. ناز پرورده تنعم نبودی. در خانواده ای به دنیا آمده بودی که غبار ثروت و سیم و زر، آینه اصالتش را مکدر نکرده بود. با مادری مهربان تر از باران و نسیم و پدری سرشار از غیرت مسلمانی. از همان کودکی با دردها و رنج ها در آمیختی. هنوز کارگردان کارخانه قالیبافی سیمای معصوم طفلی را به یاد دارند، که از بام تا شام پشت دار قالی می نشست و با انگشت های نحیف خود گره در گره فرش می بافت و شامگان در «کمیته های پیکار با بیسوادی» الفبا می آموخت. هنوز خیابان ها و کوچه های مراغه تو را به یاد دارند، تازه جوانی را که در روزهای پر آشوب انقلاب پیشاپیش صفوف راهپیمایی گام برمی داشت. هنوز بچه های «مکتب توحید» از تو می گویند، از حمید پرکار، از رزاقی، از قادری، از شماها که در خون به توحید رسیدید. هنوز بچه های مکتب توحید از کتابی سخن می گویند که قرار بود چاپ شود: «بچه های مکتب» و این کتاب به قلم تو رقم خورده بود... حکایت شگفتی بود حکایت آخرین اعزامت به جبهه. پیش از آن بارها به میدان رفته بودی، اصلاً تو لباس پاسداری به تن کرده بودی که برای همیشه در میدان باشی، می گفتی: «لباس پاسداری، کفن معطر است». در لشکر انگشت نما شده بودی: «آرپی‌جی زن!» حال آن که تو از شهرت و از شناخته شدن می گریختی. در والفجر مقدماتی، آوازه ات در لشکر پیچید و حکایتی که حکایت نبود، حقیقت بود: تانک های غول پیکر به پیش می آمدند. غرش تانک ها استخوان ها را می لرزاند و محمد و یارانش تکبیر زنان به مصاف تانک ها می رفتند، رود در رو... اما خیلی ها از واپسین اعزام تو چیزی نمی گویند. می گویند، اما از چگونه رفتنت نمی گویند: در ارشادگاه زندانیان مراغه خدمت می کردی. مسؤول ارشادگاه با خودروی بیت المال به مسافرت شخصی رفته بود. و تو این کارها را تحمل نمی کردی. رفتی و به مسؤول مافوق گفتی و او چنین گفت: به من مربوط نیست! ـ اگر به تو مربوط نیست، پس چرا جایی را که به تو مربوط نیست، اشغال کرده ای؟ این فریاد صادقانه تو بود. اما صراحت و راستی تو را طاقت نداشتند. پس بر آن شدند تا تو را تبعید کنند. اما تو پیش از آن که بار دیگر با عافیت طلبان روبرو شوی، کوله بارت را بستی. می دانستی به کجا می روی. ـ پدرجان! دیگر جای درنگ نیست، می روم... مطمئنم که این آخرین دیدار ماست، حلالم کنید... و پدر در حالی که اشک عاطفه از چشمانش می جوشید، با صدای مردانه اش جواب داد: ـ پسرم! تو جگر گوشه من هستی، اما هم چنان که ابراهیم، اسماعیل خود را به قربانگاه برد، تو را به جبهه می فرستم، چون دین اسلام فقط و فقط یک بار در خانه مسلمان را می کوبد... پدر این گونه گفت. مادر زمزمه کرد: «شیرم حلالت باد...» و تو گام به گام از ما دورتر شدی. گام به گام به جبهه نزدیک تر شدی. در خم کوچه سربرگرداندی و چشم در چشم همه ما خندیدی.... به جبهه می رفتی و سه روز بود که داماد شده بودی. پیش تر از آن که جانشین گردان پدافند هوایی لشکر باشی، مسئول دسته آرپی‌جی زن بودی. هیچکس در لشکر نمی دانست که محمد حشمتی دوران خدمت سربازی اش را در نیروی هوایی سپری کرده است. هیچکس نمی دانست که تو با توپ های ضد هوایی آشنایی دیرینه ای داری. در این مورد با کسی چیزی نگفته بودی. نمی خواستی پشت توپ بنشینی و در انتظار آمدن هواپیماهای دشمن باشی. می خواستی در مقدم ترین خط نبرد با دشمن روبرو شوی. اما عاقبت این راز نیز آشکار شد: در نزدیکی بانه مستقر بودیم و تو فرمانده دسته ما بودی، دسته آرپی‌جی زن. ناگهان غرش هواپیماهای خصم وضعیت ما را به هم ریخت. بمب ها فرو ریختند. در میان آتش و انفجار بمب ها سرها بی پیکر شد و پیکرها بی سر. ضد هوایی های ما شروع به آتش کردند. اما هواپیماها سمج تر از آن بودند که در بروند. به سوی توپ های ضد هوایی حمله بردند. آتش توپ های ما خاموش شد. تنها یکی از توپ ها کار می کرد، هواپیماهای دشمن دیوار صوتی را بر فراز توپ شکست، خدمه های توپ شوکه شدند و آخرین توپ نیز خاموش شد. حیران و مبهوت به هواپیماهای عراقی می نگریستم. دیگر همه توپ های ما خاموش شده بودند و هواپیماها بازمی گشتند تا دوباره.... در این هنگام تو را دیدم که سبکتر از باد به سوی توپ ضد هوایی دویدی. لحظاتی طول نکشید که تو را در پشت توپ دیدم. برایم عجیب بود. نمی دانستم که می توانی با توپ ضد هوایی تیراندازی کنی. اما از آتشی که مدام از گلوی لوله های توپ بیرون می جهید، فهمیدم که می توانی. آتشی به پا کردی و آبی بر دل شعله ور ما ریختی. اکنون تنها یک توپ از توپ های ما کار می کرد. هواپیماهای عراقی در ارتفاع پایین بازگشتند، لحظاتی دیگر تنها یکی از هواپیماها در آسمان بود. دیگری با آتش تو سقوط کرده بود. فریادهای تکبیر رزمندگان در آسمان پیچید. هواپیماهای عراقی نیز گریخت و در آن دورها گم و گور شد. جمعی از بچه ها تو را بر دوش گرفتند و فریاد پیروزی سر دادند. چند روز بعد آقا مهدی باکری سراغت را گرفت و فریاد پیروزی سر دادند. چند روز بعد آقا مهدی باکری سراغت را گرفت. تو یکی از گمشده های آقا مهدی بودی. جانشینی گردان پدافند هوایی را بر عهده ات نهاد. نمی پذیرفتی. می گفتی: «اغلب اوقات نیروهای پدافند در پشت جبهه می گذرد...» اما این تکلیفی بود که فرمانده لشکر بر عهده ات نهاد و تو به تکلیف خود عمل کردی: «چشم آقا مهدی!» امروز، هشتم آبان ماه 1362 است. آسمان شهر رنگ دیگر به خود گرفته است. کوچه ها پر از شمیم دلکش شهادت است. خیابان در خیابان جمعیت موج می زند. 13 شهید تشییع می شود. محمد حشمتی جانشین پدافند هوایی لشکر و 12 تن از همرزمانش، «گلشن زهرا» در انتظار است... جمعیتی غریب است، انبوه در انبوه. و من به تو می اندیشم که می گفتی: «هر توپ پدافند بر فراز ارتفاعی است. نیروهای پدافند پراکنده اند و ما نمی توانیم نماز جماعت بخوانیم...» و دریغ می خوردی. چشمانم بی اختیار خیس می شود. خدایا! ما در کجا هستیم؟ محمد حشمتی را کجا می برند. ما دیروز با هم بودیم، درست یازده روز پیش، درست 28 مهر... می جنگیدیم. عملیات والفجر چهار شروع شده بود. دشمن زخم خورده پاتک سنگین خود را آغاز کرده بود. قریب ظهر، فشار دشمن بیشتر شد. حدود شش قبضه توپ 5/14 از دشمن به غنیمت گرفته شده بود. داد زدی: «باید یکی از توپ ها را به جلو ببریم...» یکی از توپ های 5/14 را روبروی دشت پنجوین و نزدیک خط دشمن مستقر کرده بودی. چرخ بال های دشمن بچه ها را اذیت می کردند اما گلوله های توپ 5/14 به چرخ بال ها نمی رسید. با عجله آمدی پیش من: ـ چند ساعت زحمت کشیدم و توپ مستقر کردم. کار ساز نشد... ـ توپ را که بیش از این نمی توانیم به جلو بکشیم، تانک ها می زنندش... نگران بچه ها بودی. با عجله گفتی: «یکی از توپ های غنیمتی را با خودرو به خط لجمن می بریم. شاید بتوانیم جلو هلی کوپترها را بگیریم.» آتش دشمن هر لحظه سنگین تر می شد. یکی از توپ های 5/14 را سوار وانت کردیم. نیرویی در کار نبود. «خدمه توپ نداریم.» من گفتم و تو بیقرار و محکم گفتی: «خودمان خدمه ایم!» به خط که نزدیک تر شدیم. اوضاع غریبی بود. تانک های دشمن تا هفتصد متری خاکریزهای ما آمده بودند. آتش بود که سینه خاکریزها را می شکافت. نمی توانستیم توپ را در خاکریز مستقر کنیم. چرخ بال های دشمن می زدند و تو همانطور توپ را در پشت وانت به کار گرفتی. همچنان می زدی و چرخ بال ها را ـ که تانک ها را حمایت می کردند ـ از رو می بردی. یکی از بچه های لشکر نجف آمد پیش ما: ـ یک قبضه توپ 5/14 داریم، گیر کرده، نمی توانیم راه اندازی کنیم.... و تو رفتی با شتاب دست او را گرفتی: «کجاست؟ نشان بده...» تو با او رفتی و من هم در پی ات دویدم. رسیدیم به نفربر. پیش تر از تو داخل نفربر شدم. انفجاری نفربر را تکان داد. داخل نفربر از گرد و خاک و دود پر شد. داشتم خفه می شدم. از نفربر بیرون آمدم. دو نفر دم نفربر پاره پاره شده بودند. فکر کردم تو هستی محمد! اما تو نبودی. حالتی مثل حیرت مرا در خود گرفته بود. حوالی را گشتم اما اثری از تو نبود. آمدم به جایی که شهدا بودند، تا من برسم آمبولانس حرکت کرد. «چه کسی مجروح شده بود؟» کسی جواب داد: «یک پاسدار بود، از سینه ترکش خورده بود.» شاید تو بودی محمد!... تنور نبرد هر لحظه داغ تر می شد. بچه ها بی امان می جنگیدند. من هم می جنگیدم. اما تو در کنار من نبودی. دیگر از تو خبری نداشتم. حوالی غروب بود که با پای مردی رزمنده ها پاتک دشمن شکسته شد و بار دیگر نیروی های خصم رو به هزیمت نهادند. بی تامل با خودرو پدافند به عقبه لشکر برگشتم. دنبال تو بودم. به اورژانس رفتم. از تو خبری نبود. گفتند: «شاید به شهر اعزامش کرده اند» اما در برگ اسامی اعزامی ها هم نامی از تو نبود. دلم بی قرار بود، بی قرار تر. هرکسی را که می دیدم، سراغ تو را می گرفتم، اما هیچکس خبری از تو نداشت. به سراغ ورقه اسامی شهدا رفتم، شاید خبری از تو بازیابم. نام های شهیدان را یک به یک می خواندم. در ردیف هفتم نوشته شده بود: محمد حشمتی....

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید باباعلی دهقان : فرمانده گردان 57 فجر ( جهاد سازندگی سابق)آذربایجان شرقی سال ها، سال های عشق و آتش بود. روزها، روزهای اضطراب و اطمینان، لحظه ها، لحظه های شور و نور. شهدا را که می آوردند، پیش تر از آن که رادیو خبر آمدنشان را بدهد، کوچه ها از عطر شهادت سرشار می شد. همه می دانستند که شهید آورده اند... آن سال ها، سال های دیگری بود سال هایی بود که هر شبش لیله القدر بود، سال هایی که خیبر بود، والفجر بود، بدر بود، دل های ما با اشاره ابروان امام «ره» تکان می خورد به سوی جبهه، و ما رهسپار می شدیم، و یاران رهسپار می شدند. مردم زندگی خود را با جبهه قسمت کرده بودند. هر خانه ای پاره ای از دلش را به جبهه فرستاده بود... مردم، چقدر از دنیا فاصله گرفته بودند. بر پارچه ای می نوشتیم «محل جذب کمک های مردمی» و بر سر در ساختمان جهاد می زدیم. هرکس هرچه را که دم دستش بود، می آورد. هیچکس چیزی از انقلاب طلب نمی کرد، وسایل و اجناس اهدایی مردم را می گرفتیم: «خدا قبول کند» وسایل و اجناس اهدایی را بسته بندی کردیم. خودروها برای بارگیری آماده بود و خسته بودیم. هرچه بود باید خودروها بارگیری می شد. آخرین چاره ما استمداد از مسوول جهاد سازندگی مراغه بود. زنگ زدیم، «حاج آقا دهقان! خودروها برای بارگیری آماده است. اگر ممکن است چند نفر را بفرستید برای کمک....» زنگ زدیم و منتظر ماندیم. دقایقی نگذشته بود که حاج آقا دهقان همراه با چند نفر از برادران به کمک ما آمدند. کار که شروع شد، دیدیم مسوول جهاد هم مثل بقیه کار می کند، طوری که اگر در آن لحظه ها کسی سراغ مسوول جهاد را می گرفت، او را از دیگر برادران تشخیص نمی داد. می دانستم که کارش زیاد است. می دانستم که از بام تا شام یک لحظه فرصت استراحت ندارد. خودش که هرگز چیزی نمی گفت اما از خانواده اش شنیده بودم که صبحدمان و پیش از وقت اداری ـ که هنوز بچه هایش خوابیده اند ـ به خانه برمی گردد و دیگر روزها همچنان. با خود می گویم: «جایی که ما هستیم، انصاف نیست که او هم کار بکند.» می رویم به سویش، با احترام صدایش می کنم. ـ حاج آقا! رو می کند به طرف من. می گویم: ـ کار و بار شما زیاد است، خواهش می کنیم شما بروید، خودمان این کار را انجام می دهیم. تبسم می کند و لحظه ای مکث. و دوباره مشغول کار می شود. منتظرم که کار ما را به خودمان واگذارد و برود دنبال کارهای خودش. و او در همان حال که مشغول کار است، می گوید: «برادرِ من! در شهری که پیرزن ها و مستضعفین کالای کوپنی خود را به جبهه اهدا می کنند، ما هم باید از کار کردن مضایقه نکنیم.» با تو در سال 1361 آشنا شدم و چه دیر. و چه زود آشنا تر شدیم، انگار سال ها بود که می شناختمت. باز آرزویم بود که ای کاش زودتر با تو آشنا شده بودم. در آن زمان 24 ساله بودی و من اسف می خوردم از 24 سال عشق و تواضع و محبت و خلوص محروم بوده ام. روستا زاده بودی و همان صفا و صمیمیت روستایی با خود داشتی. سادگی و تواضع روستایی ات پرده ای بود که شهرزادگان را از شناختت باز می داشت. کسی نمی دانست که تو پیش از انقلاب نیز انقلابی بودی، کسی نمی دانست که در لیبک به فرمان امام «ره» از خدمت در ارتش طاغوت سرباز زدی. کسی نمی دانست که ... قلب نیروهای جهاد سازندگی همیشه دلواپس روستاهای محروم مراغه بود. تو مسوول جهاد بودی، اما مثل همه ما کار می کردی و بیشتر از همه ما. برتری تو در مسوولیت و مقام نبود. با این همه ما در برابر تو احساس حقارت داشتیم. زیرا تو هم مدیر بودی و هم معلم اخلاق. به تمام معنا «جهادگر» بودی. خسته نمی شدی، ضعف ها را به دیگران نسبت نمی دادی. احترام همه را پاس می داشتی. شب و روز کار می کردی و با این همه انتظار تقدیر و تشکر از مسوولین نداشتی.... این روزها، هرگاه احساس خستگی می کنم، هرگاه از آنان که کارهای کرده و نکرده خود را به رخ مردم می کشند، دلتنگ می شوم، تو را به یاد می آورم و کلمات بلندت را که روحی تازه در کالبدم می دمد: «برادران جهادگرم! امیدوارم این برادر گنهکار خود را ببخشید. اگر تندی و بی ادبی نسبت به شماها کردم و در حق شما قدرناشناسی کردم، بدانید که قصد بدی نداشتم و تمامی آنها ناشی از ضعف و ناتوانی ام بود. ای عزیزانی که بهترین ایام عمرم را در خدمت شما سپری کردم و خدا می داند که چقدر به شما علاقمندم... چند توصیه برادرانه به شما دارم و امیدوارم که حمل بر جسارت نکنید. برادرانم! قدر اسلام و انقلاب و امام عزیز را بدانید و جهاد را به مثابه معبد مقدسی همیشه حفظ کنید. ای سربازان گمنام انقلاب! مبادا عناوین و مظاهر فریبنده دنیا، عشق و خلوص و ایثار را ـ که مایه حیات شما و خمیر مایه جهاد است ـ از شما بگیرد... در خدمت به روستائیان مظلوم و محروم هیچ گاه سستی و غرور به خود راه ندهید و انتظار تشکر از کسی غیر از باری تعالی نداشته باشید. عزیزانم! مبادا خدمت در یک سنگر شما را از حضور در صحنه های دیگر اسلام و انقلاب بازدارد و همچو بزرگان دین و مومنین واقعی با تمام وجود و در تمام ابعاد، در صحنه انقلاب خونین حسینی شرکت جوئید...» خود چنان بودی که نوشته ای. در صحنه ها می زیستی. در جبهه سنگر می زدی، در شهر مسوول بودی، در روستاها طعم شیرین خدمت و عدالت را به مجروحین می چشاندی. و با این همه، شگفت این که شنیدیم دانشجو شده ای. «بابا علی دهقان، دانشجوی رشته عمران» اما برای تو شگفت نبود، زیرا تو به دانش آموختن و حضور در صحنه علم نیز به چشم مسئولیت می نگریستی. ای دانشجویی که پایان نامه خود را به شلمچه با خون رقم زدی، بگذار امروزیان آن صدای خونین را بشنوند: « برادران دانشجو! امیدوارم هم چنان که در سنگر علم تلاش می کنید، خود را به ارزش های والای الهی مزین نمایید و مظاهر فرهنگ طاغوتی و بی هویتی را از محیط دانشگاه و جامعه بزدائید و اجازه بازگشت ارزش های غیر الهی را به هر شکل و عنوان ندهید که امروز هر گونه بی اعتنایی به آرمان های این مردم خیانتی نابخشودنی است.» هیچ صحنه ای از حضور تو خالی نبود. به همه صحنه ها می اندیشیدی. در والفجر هشت مجروح شده بودی. با پیکری زخم آگین از جبهه باز آوردندت. می دانستیم که ماه ها استراحت لازم است تا زخم هایت التیام یابد. اما وقتی مراسم رژه گردان های فجر جهاد آغاز شد تو را دیدیم که پیشاپیش نیروها در حرکتی، با همان پیکر زخم آگین و قدم های زخمی.... و ما در شعف و شگفتی تو را می نگریستیم و می گریستیم. حضور در صحنه!... هنوز مرخصی اش تمام نشده بود. خبر رسید که دارد به جبهه می رود. «آخر بنده خدا صبر می کرد مرخصی ات تمام می شد، آخر می گذاشتی بچه ها یکی دو روز پدر خودشان را ببینند، آخر...» این حرف ها پیش اهالی جبهه خریداری ندارد، این حرف ها مال اهالی دنیاست. همه بچه های جبهه این گونه اند. حمید هم وقتی عازم جبهه بود، فرزندش را در آغوش نگرفت، گفته بود: «در این لحظات نمی خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود، شاید محبت پدری نگذارد در جبهه با خلوص و خاطری آرام بجنگم...» می گفت: «از جبهه زنگ زده اند، باید بروم...» خودش که در جبهه بود، نزدیکی های عملیات به یک یک دوستانش زنگ می زد: «تنور گرم شده است!...» و ما می دانستیم که عملیات انجام خواهد شد. هرکسی کوله بار خود را می بست و رهسپار می شد. چه می دانم شاید برای دهقان هم زنگ زده اند که: «تنور گرم شده است!...» تنور نبرد گرم شده است و دهقان باید برود. در شهر هم که بماند، آرام و قرار ندارد. کاروان کمک های مردمی راه می اندازد. بچه ها را جمع می کند و به دیدار خانواده شهدا می رود.... باز هم دهقان به جبهه می رود. زن و بچه دارد، پدر و مادر پیر دارد و هزار و یک کار دیگر. کسی گفته است: «وقتی شوق شهادت بر انسان غالب شد، تا شهید نشود، آرام نمی گیرد.» جمعه بود که به دیدارش رفتم. عازم جبهه بود. با خانواده اش که وداع می کرد، شور فراق شانه ها را می لرزاند. بی اختیار به یاد وداع امام حسین (ع) از اهل بیت افتادم. وقتی سوار خودرو شد، در لحظه های حرکت عکسی از سیمای خود را به یادگار برایم داد. ـ اگر شهید شدم این عکس را بزرگ کرده و در مراسم بگذارید!.... حالا می فهمم که آن همه عجله برای سفر چه بود. حالا می فهمم که چرا عکس ات را به من دادی، حالا می فهمم ... حالا که خبر رسیده است: «دهقان هم رفت.» رفت و چه رفتنی. کوه ها بر شانه ام نشسته است: کجا شهید شدی حاجی؟ چطور شهید شدی حاجی؟ ... همه می دانند که پا به پای بولدوزرها پیش می رفتی. می گفتیم: «حاجی! تو بیا کمی عقب و استراحت کن، راننده ها کار خودشان را می کنند.» و تو می گفتی: « مگر ما با این راننده ها چه فرقی داریم؟ خوشا به حال اینها که بی سنگر و جان پناه خاکریز می زنند....» چه شتابی داشتی برای رفتن حاجی! باور نمی کنم. جمعه رفتی و یکشنبه شهید شدی. اصلاً این خبر را که می گویند، حقیقت دارند؟ اصلاً تو به جبهه رسیده بودی که شهید شده باشی؟ «حاجی هم رفت» با این خبر کوتاه قانع نمی شوم. پرس و جو می کنم، از همه سراغ تو را می گیرم. همه چیز را می گویند. روز یکشنبه، پنجم بهمن ماه 1365 در شلمچه برای شناسایی رفته بودید. گلوله خمپاره ای فرود می آید و از میان همه فقط تو شهید شده ای. شهادتت مبارک حاجی....

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید داوود علوی : قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) چیزی به اذان ظهر نمانده است. بچه ها در کنار تانکر آب جمع شده اند و یکی یکی دارند وضو می گیرند و بعضی هم صحبت می کنند. بند پوتین هایم را شل می کنم و برای وضو آماده می شوم. باز یادم می افتد که باید پوتین هایم را عوض کنم. به قول یکی از بچه ها، تاریخ مصرفش گذشته است. وضو می گیرم و می روم حسینیه. نماز که تمام می شود قصد تدارکات می کنم. چند روزی نیست که به «گردان تخریب» آمده ام و هنوز مسوولین اش را نمی شناسم. محل تدارکات گردان را هم نمی دانم. از یکی می پرسم و نشانم می دهد. بدون معطلی روانه تدارکات می شوم. ـ می بینی برادر! این پوتین دیگر خاصیت خودش را از دست داده... و به پایم اشاره می کنم. مسوول تدارکات نگاهی می کند و: ـ باید بروی پیش معاون گردان... دو خط بنویسید ما در خدمتیم... خداحافظی می کنم و برمی گردم. «معاون گردان کیست؟» از این و آن می پرسم. بالاخره یکی نشانم می دهد: ـ دنبال «سید» می گردی، همان که دارد می رود... و اشاره می کند به رزمنده ای که چند قدم از من جلوتر است. چیزی مثل حس خجالت ساکتم می ماند. «ولی نه! باید این پوتین زهوار در رفته را عوض کنم.» صدایش می کنم: ـ آقا سید! بلافاصله برمی گردد: «جانم!» دنیایی محبت در این کلمه موج می زند. احساس می کنم که سال هاست می شناسمش. باز یاد دوستی می افتم که می گفت: «در آشنایی با هر کسی، برخورد اول خیلی مهم است....» آقا سید «جانم» که می گوید، برای لحظه ای شیرینی بیانش، توان ادای کلام را از من می گیرد. گویی لحظات مکث می کنم تا لذت و شیرینی کلامش را با جان بچشم. نزدیکتر می روم: ـ آقا سید! پوتین هایم در آموزش داغون شده، دیگر برای پوشیدن مناسب نیست. اگر ممکن است چیزی بنویسید تا از تدارکات یک جفت پوتین بگیرم.» باز با همان بیان ملیح و دلنشین جوابم می دهد: «اگر ممکن است ببرید کفاشی لشکر، تعمیرش کنند.» ـ آقا سید! به کفاشی رفتم. گفتند این کفش دیگر قابل تعمیر نیست. با مهربانی نگاهم می کند. لبخندی می زند و می گوید: «بیچاره پوتین، از دست شما چه می کشد؟» دیگر من چیزی نمی گویم. دوباره آقا سید می گوید: «نمی توانی بپوشی؟ قبول داری که پوتین من هم مثل پوتین شماست....» دستم را می گیرد. مهربانی برادرانه ای را با تمام وجود احساس می کنم. با هم به طرف حسینیه حرکت می کنیم. دم پله های حسینیه دست می برد و بند پوتینش را باز می کند. پوتین را در می آورد و نشانم می دهد. با تعجب نگاه می کنم. پوتین کف ندارد. لاستیک زیر پا ساییده شده و زبر است. پوتین به درد نمی خورد. «بیچاره پوتین! از دست شما چه می کشد؟» نمی توانم این را بگویم. پوتین معاون گردان، با آن همه کار و دوندگی اش چیزی از پوتین من کم ندارد. امکانات گردان در اختیار اوست، ولی او یک جفت پوتین را هم از خود دریغ می کند. اگر بگویم «چرا؟» می گوید: «بیت المال است برادر...» حرفی برای گفتن ندارم. خداحافظی می کنم و پی کار خودم می روم. «هنوز هم می شود این پوتین ها را پوشید.» با خودم می گویم و فکر پوتین تازه را از سرم بیرون می کشم. شب در نماز جماعت، آقا سید می آید و کنارم می نشیند، سلام و علیک و احوالپرسی. انگار نه امروز که از سال ها پیش آشنای همیم. بالاخره می گوید: «فردا صبح به چادر ما بیا، یک جفت پوتین برایت آماده کرده ام...» اما من هرگز نمی توانم برای گرفتن پوتین بروم. هنوز پوتین های کهنه را می شود، پوشید.  شاید هیچ کس سید را مثل من نمی شناسد. سید را می گویم، سید داود علوی را. اکنون تا شروع عملیاتی سرنوشت ساز ساعاتی چند باقی ست. چهره نورانی سید روشن تر از پیش می درخشد. نور وضو از سیمایش جاریست. دائم الوضوست. «هرکس که نماز شب بخواند چهره اش نورانی می شود. نماز شبش ترک نمی شود. خیلی نورانی شده ای.» این اصطلاح بچه هاست. به کسی که خیلی به شهادت نزدیک شده باشد، این طور می گویند. سید را مثل خودم می شناسم. تا حال این طوری و با این حال او را ندیده ام. این نشاط و شادابی رنگ و بوی دیگری دارد.... اکنون به طرف شلمچه حرکت می کنیم. سید در پوست خودش نمی گنجد. حدود پنج سال است که می جنگد. در «مسلم بن عقیل» آرپی‌جی زن بود و چه آرپی‌جی زنی! بی هراس به عمق میدان نبرد وارد می شد و ادوات و تانک های دشمن را به آتش می کشید. در «مسلم بن عقیل» که آمد، اولین اعزامش به جبهه بود و از این که توانسته است به جبهه بیاید، خیلی خوشحال بود. خودش می گفت: «درس که می خواندم، دلم در جبهه و پیش رزمنده ها بود. در آرزوی روزی بودم که بتوانم قدم بر خاک پاک جبهه بگذارم. پدر و مادرم بی خبر از آنچه در دلم می گذشت آرزو داشتند که در کنکور رتبه خوبی کسب کنم و وارد دانشگاه بشوم. به همین جهت خیلی مرا برای درس خواندن تشویق می کردند. ـ سید! تلاش کن تا پیش همکلاسی هایت سرفراز باشی..... و چه قول ها که برایم می دادند! اما من حال و هوای دیگری داشتم. برای اینکه پدر و مادرم را از خود راضی کرده باشم در کنکور سراسری شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسید.... وارد جلسه امتحان شده ام اما دلم در هوای جبهه می تپد. دلم پیش بچه های محله است که در جبهه حضور دارند. سوالات پخش می شود. نگاهی به اوراق امتحان می کنم. جواب اغلب سوالات را به خوبی می دانم. «می دانی سید! اگر از کنکور قبول شوی، به این زودی ها نمی توانی به جبهه بروی.... پدر و مادرت راضی نمی شوند، می گویند پسرمان باید درس بخواند....» آری اگر در دانشگاه پذیرفته شوم جبهه رفتن، به این زودی ها میسر نخواهد بود. از طرفی حضرت امام فرموده است که امروز حضور جوانان در جبهه ها بر همه چیز ارجحیت دارد. اولین امتحان در مسیر حرکت به سوی جبهه آغاز شده است. دانشگاه یا جبهه؟! تصمیم خود را می گیرم. جواب سوالات را اشتباه می زنم.... وقتی اسامی پذیرفته شدگان کنکور سراسری اعلام می شود، نام من در میان آنها نیست. پدر و مادرم! با آگاهی از این موضوع برای جبهه رفتنم رضایت می دهند و من با اولین اعزام، روانه می شوم...» در «مسلم بن عقیل» طعم جهاد و نبرد رو در رو را چشیده است و در همین عملیات امدادهای غیبی آسمانی را به چشم دیده است: «.... پاتک دشمن آغاز شده است. تانک ها و نیروهای زرهی دشمن با آرایش زنجیری به طرف ما پیشروی می کنند. آتش و حرکت ... دسته ها از تانک ها شلیک می کنند و در پناه آتش این تانک ها، دسته دیگری از تانک ها پیشروی می کند. آتش و حرکت.... آرپی‌جی زن هستم، مهمات کم است و دشمن بسیار. حجم آتش توپ مستقیم و تیربارها به حدی است که اگر سری از سنگر بلند شود، از بدن جدا می شود! تانک ها و نیروهای دشمن پیش می آیند و کم کم مهمات ما تمام می شود. آخرین گلوله ها را شلیک می کنیم. دشمن لحظه به لحظه نزدیک تر می شود. صدای خشن تانک ها.... انگار تانک ها از روی قلب آدم می گذرد. آخرین گلوله های ما شلیک می شود. اغلب بچه ها شهید شده اند. هنوز دو سه نفر باقی ست. من و دو نفر دیگر... مهمات تمام شده است. تیراندازی ما قطع می شود. تانک ها برای پیشروی احتیاط می کنند. دشمن فکر می کند، برایش کمین گذاشته ایم. لحظاتی برای بررسی موقعیت، پیشروی را متوقف کرده اند.... تکیه می دهم به گوشه سنگر. شاید تا لحظاتی دیگر اسیر خواهیم شد و شاید یکی از بعثی های عصبانی خلاصمان خواهد کرد... همه بچه ها شهید شده اند. تنها من مانده ام و دو نفر دیگر. حال غریبی مرا در خود می گیرد. دیگر امید از همه جا قطع شده است. لحظه ای به فکر فرو می روم... اگر خداوند متعال بخواهد، مدد فرماید چه زمانی بهتر از این؟ ... در این حال که خدا را با تمامت خود درک می کنم، مدد می طلبم... دیگر کسی از سنگرهای ما به سوی دشمن تیراندازی نمی کند. همه بچه ها شهید شده اند و ما که مانده ایم مهمات نداریم... خدایا!... از تپه پشت سر ما یک گروهان آرپی‌‌جی با تجهیزات کامل در یک ستون منظم به طرف ما می آید. به سنگرهای ما که می رسند، دلداریمان می دهند: «نگران نباشید، به حول و قوه الهی تانک ها را شکار می کنیم!» فارسی صحبت می کنند.... دو نفرشان در دو طرف تپه موضع گرفته و پشت خاکریز می روند. تانک ها را نشانه می گیرند. تانک ها تیراندازی را شروع کرده اند. توپ مستقیم، تیربار... فریاد می زنیم. مواظب خودتان باشید... اما آنان به داد و فریاد ما توجه نمی کنند. هیچ به آتش دشمن اعتنایی ندارند. نفر اولشان که موشک آرپی‌جی را شلیک می کند، یکی از تانک ها شعله ور می شود و نفر دوم، تانک دیگری را منهدم می کند. تانک های دیگر همچنان خاکریز را می کوبند اما آرپی‌جی زن های ناشناس بدون توجه و اعتنا به آتش مستقیم دشمن، مشغول کار خود هستند. انگار آتش بر آنان اثری ندارد. آرپی‌جی می زنند و تیرشان به خطا نمی رود. تعدادی از تانک های دشمن منهدم می شود و بقیه تانک ها و نیروها به سرعت از معرکه فرار می کنند .... از شادی در پوست نمی گنجیم. در همین حین نیروهای کمکی ما از راه می رسند. از ما می پرسند: «چطور در مقابل این تانک ها ایستاده اید؟» ماجرا را تعریف می کنیم: ـ این پیروزی را مدیون آرپی‌جی زن هستیم... می خواهیم آرپی‌جی زن ها را نشان بدهیم، اما از آنان خبری نیست. کسی از آمدن گروهان آرپی‌جی زن خبری ندارد. رفتنشان را هم کسی ندیده است. خدایا! آنان از کجا آمده بودند؟ در این حوالی تا 40 کیلومتری ما نیروهای فارس زبان حضور ندارند... چرا آتش دشمن بر آنان اثری نداشت؟ چرا موشک های آنان به خطا نمی رفت؟....» بعد از «مسلم بن عقیل» مدتی به کردستان رفت و در «سرو» و «پسوه» در مقابله با عناصر ضد انقلاب تلاشی چشم گیر از خود نشان داد. سال 62 بود که به خدمت نظام وظیفه اعزام شد و با تجارب و انگیزه ای که داشت به «گروه ضربت» پیوست و به دلیل داشتن ایمانی راسخ و معلومات عقیدتی ـ سیاسی، مسؤولیت «واحد عقیدتی سیاسی» یگان مربوطه بر عهده‌اش نهاده شد. اما باز جدایی از لشکر عاشورا را تاب نیاورد و به عنوان مامور به خدمت، به جمع رزمندگان لشکر پیوست. ابتدا به عنوان مسؤول تبلیغات «واحد تخریب» معرفی شد و پس از کسب آموزش های لازم از «اکبر جوادی» به دلیل لیاقت و خلوص خود به معاونت گروهان تخریب برگزیده شد. و با این مسئولیت، در عملیات بدر، کار شناسایی و پاکسازی میادین مین و موانع ایذایی خطوط مقدم دشمن با جسارت و لیاقت تمام برعهده گرفت. حضور موثر او در عملیات بدر، جوهره و کارایی اش را بیشتر از پیش آشکار ساخت. در عملیات «والفجر هشت» فرماندهی گروهان تخریب را بر عهده گرفت و پیشاپیش گردان های عملیاتی، با همرزمان خود وارد قلب آب ها و امواج توفانی اروند شد.... بعد از بدر و والفجر هشت، سید شور و حال دیگری داشت. با قرآن کریم بیشتر از پیش مانوس بود. اوقات سکوتش بیشتر شده بود... از اول چنین بود: نماز اول وقت، وضوی دائمی، ذکر پیوسته، سکوت. مطالعه و تحقیق.... اما این اواخر حال دیگری دارد.... شب است. شب دزفول. شب شکوه ومعنویتی خاص دارد. با «سید» در اردوگاه قدم می زنم. به گذشته ها می اندیشم. به یارانی که رهایمان کردند و رفتند. به سید که هوای رفتن دارد و ... لب های سید تکان می خورد. مثل همیشه زمزمه ذکر از لبانش جاریست.... سکوت را می شکنم: «سید! ما اکنون از حال و راز همدیگر باخبریم...راز و نیازها و گریه های شبانه ات بر من پوشیده نیست..... برایم بگو، چه کردی که لطف حق دستت را گرفت؟.....» سید در حالی که گویی حرف های مرا نمی شنود، لحظاتی سکوت می کند. سوال خود را دوباره می پرسم: «چطور به این مقام رسیدی؟ رمز موفقیت چیست؟» قطرات اشک، آرام آرام بر چهره نورانی اش فرو می غلتد و گونه های درخشانش را خیس می کند. انگار می خواهد چیزی بگوید. لب هایش می لرزد. گریه اش شدیدتر می شود و شانه هایش تکان می خورد: «در یکی از ماموریت ها، در حوالی جزیره مجنون تا شب کار کردیم. شب به چادر برگشتیم و پس از اقامه نماز، از فرط خستگی در ورودی چادر دراز کشیدم. بچه ها شروع به خواندن دعای توسل کردند و مرا هم صدا زدند. من که از خستگی یارای ایستادن نداشتم گفتم: شما بخوانید من هم از همین جا زمزمه می کنم. بچه ها با سوز و حال دعا را می خواندند. همین که به جمله یا فاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره العین الرسول رسیدند، متوجه شدم که لنگه ورودی چادر بالا زده شد و خانمی با معجر سیاه وارد شد و رو به من کرد و گفت: سید تو چرا دعا نمی خوانی؟ تو که از مایی ...» شانه های سید تکان می خورد. گویی بغض های هزار ساله اش وا شده است. خوشا به حال تو سید! خوشا به حالت... اکنون به طرف شلمچه حرکت می کنیم. سید فرمانده است. فرمانده گروهان غواص و جانشین گردان تخریب، ساعاتی به شروع عملیات مانده است. اکنون می رویم و خدا می داند که چه کسانی را انتخاب خواهد کرد. سید در پوست خودش نمی گنجد. شاداب و خندان، شکفته تر از گل... امروز نوزدهم دی ماه 1365 است. خدا می داند چه کسانی امروز به یاران شهید خواهند پیوست. آیا سید هم..... به شلمچه که می رسیم نشاط سید بیشتر می شود. تبسم از لبش جدا نمی شود. از خدا طلب شهادت می کند. در آب های کانال ماهی غسل شهادت را به جا می آورد و در شب اول عملیات سفری دیگر را آغاز می کند، از کربلای پنج تا بهشت شهیدان.... گویی هنوز صدای روحانی سید را می شنوم: «برای اینکه پدر و مادرم را از خود راضی کرده باشم در کنکور سراسری شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسید... وارد جلسه امتحان شده ام. اما دلم در هوای جبهه می تپد.... دیگر از کوچه های «سراب» خسته شده ام... سوالات پخش می شود. جواب اغلب سوالات را می دانم... اولین امتحان در مسیر حرکت به جبهه آغاز شده است: «دانشگاه یا جبهه؟! تصمیم خودم را می گیرم. جواب سوالاتم را اشتباه می زنم...» ن سروران عزیز! پیوسته به فکر و ذکر خداوند مشغول باشید که «الا بذکرالله تطمئن القلوب» کارها و اعمال خود را خالص برای رضای خداوند تبارک و تعالی انجام دهید. بسیار مناجات و دعا کنید که همانا هیچ چیز نزد خداوند، گرامی تر از دعا نیست. قرآن را زیاد بخوانید، زیرا خداوند، دلی را که قرآن را دریافته، معذب نمی کند. نماز را اول وقت، به جای آورید و در راه خدا جهاد کنید که عمل به اینها راه نجات و سعادت است. ذکر صلوات همیشه بر زبانتان باشد که موجب وسعت دل و ضامن سلامت روح انسان است. خود را به زیباترین مکارم اخلاقی بیارایید و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نمایید. زیرا که مکارم، صفاتی است که موجب کرامت انسان می شود....

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده تیپ مهندسی رزمی (جهاد سازندگی سابق)آذربایجان شرقی حاج محمد حسن کسایی!.... هنوز هم وقتی نامت را می شنوم، آتش در رگ هایم می دود. که بودی ای مرد! چه بودی ای مرد! سی و شش سال در این دنیای خاکی میهمان بودی، از 1330 تا 6 اردیبهشت 1366، از 1330 تا کربلای پنجم، تا کربلای هشتم و .... در این سی و شش سال تمام کارهای خود را تمام کردی. از مرند ـ زادگاهت ـ تا شلمچه زادگاه جاودانگی ات. هنوز هم وقتی نامت را می شنوم، باور نمی کنم که رفته ای. و می دانم که شهید شده ای، سلام بر تو روزی که متولد شدی، و سلام بر تو، روزی که در خون غلتیدی.... و چه خاطره ها و حکایت هاست، از روزی که متولد شدی تا روزی که در خون غلتیدی، گویی آن سی و شش سال تپش و تلاش و توفان مقدمه ای بود بر لحظه سرخی که به ملاقات رسیدی، از کوچه های کودکی تا عرصه های مبارزه، از مدرسه های مرند تا دانشگاه تبریز. از معلمی تا فرماندهی گردان، و در یک سخن از عشق تا شهادت. تو رفته ای و من به گذشته می نگرم، به سال های آشوب و انقلاب، به سال هایی که بسیاری از درس خوانده ها به دام گروه های سیاسی افتادند. می بینم که تو همیشه در مسیر حق بودی. و این، شاید برای امروزی ها آسان می نماید، اما آن روزها که صد راه و بیراهه پیش رو داشتیم، در مسیر حق بودن بدین آسانی نبود. آبان ماه 1357، که هنوز خبری از پیروزی انقلاب اسلامی نبود، تو بی پروا فریاد می زدی: «این روحانیت است که افکار عمومی را پشت سر خود می کشاند. ما باید به طرف آنها برویم» و در این زمان تو معلم بودی، و شهید معلم است. انقلاب که پیروز شد، درخت «جهاد» را در زادگاه خویش کاشتی و شب و روز از پای ننشستی. دویدی و خسته نشدی، رنج کشیدی و شکوه نکردی، زخم خوردی و آهی بر لبت نیامد. هنوز در حسرت ملاقاتت می سوزم. هنوز می خواهم یک بار هم که شده، صدای آسمانی ات را بشنوم. صدایت را می شنوم، زمزمه های جگر سوزت را.... «حوالی ساعت 3 بامداد بود که از خواب بیدار شدم. بیداری اتفاقی بود. حسی غریب مرا از بستر بیرون کشید. از سنگر که بیرون آمدم صدای زمزمه می آمد، صداهای ناله هایی که دل را ذوب می کرد. جذبه ای ناشناس مرا به سمتی می برد که صدای ناله و زمزمه از آنجا برمی خاست. به سنگر حاج حسن که رسیدم. پاهایم سست شد. صدا، صدای حاجی بود. در خلوت شب با خدای خویش در راز و نیاز و سوز و گداز بود. به تماشا ایستادم. چنان در راز و نیاز محو شده بود که مرا نمی دید. راز و نیازهایش را به سر برد. با حیرت دیدم که وسایل پانسمان آماده می کند. «مگر حاجی مجروح شده است؟» سوالی بود که در ذهنم جان گرفت. «نه، من که چیزی نشنیده ام!» با محلول ضد عفونی محل جراحت را شست و پانسمان کرد. به سنگر خود بازگشتم و فردا به سراغش رفتم. ـ کی مجروح شده ای حاجی؟ ! بی آن که چیزی بگوید با طمانینه و حالتی خاص نگاهم کرد. نگاهم با نگاهش گره خورد، و گویی پاسخ سوال خویش را یافتم: وقتی سخن از خلوص است باید زخم دوست را از دیگران پنهان کرد.» می دانم حاجی! وقتی پیمانه جان از زلال خلوص سرشار می شود. دیگر جایی برای تظاهر و خودنمایی باقی نمی ماند. دیگر عاشق، زخم دوست را از همه پنهان می کند. خود را چیزی به حساب نمی آورد، فنا می شود و چون به معرفت دست یافته است، هرچه عبادت کند، باز خود را مقصر می بیند. در تابستان جنوب، در وسعت آتشین شلمچه.... «صدای اذان ظهر که پیچید، همه برای وضو بلند شدند. من هم راهی نمازخانه پایگاه شدم. پس از اقامه نماز جماعت، سفره گسترده شد. و همه خود را سر سفره کشیدند. در این حین حاج حسن را دیدم که از نماز خانه خارج می شود. خیلی دلم می خواست که حاجی برای ناهار پیش ما باشد. دنبالش رفتم. ـ حاج آقا! چرا شما برای ناهار نماندید؟ برمی گردد، «شما بروید مشغول شوید، من هم بعداً خواهم آمد.» اصرار کردم. «حاجی! ما می خواستیم امروز برای ناهار پیش ما باشید.» اصرار من موثر نمی شود. برگشتم به نماز خانه. اما انگار دلم طوری شده بود. سوالی در ته دلم بود: «چرا حاجی برای ناهار نیامد؟» غروب ـ وقت اذان مغرب ـ حاجی را دیدم. روی یک بلندی ایستاده بود و صدای اذانش در حوالی می پیچید. بعد از اتمام اذان گفت: «شام را پیش شما می آیم.» خوشحال می شوم. تلافی ظهر! ما هنوز آن سوال در ته دلم جا خوش کرده است: «چرا حاجی برای ناهار نیامد؟» با خود گفتم علتش را سر شام می پرسم. حاجی به قول خود وفا می کند. شام را با هم می خوریم. سوال خود را به حاجی می گویم. اما جواب روشنی نمی دهد. فردا که عازم محورهای عملیاتی می شدیم، راننده بولدوزری که از قضیه اطلاع داشت، گفت: «می خواهی بدانی که چرا حاجی ناهار را با ما نخورد؟» گفتم «البته که می خواهم بدانم.» با حالتی خاص گفت: «تا حالا کسی ناهار خوردن ایشان را ندیده است!» مکث می کند. عجب جوابی! شاید لازم است سوال خود را دوباره تکرار کنم. صدای راننده بولدوزر را می شنوم. ـ ایشان همیشه روزه می گیرد، کسی تا حالا ناهار خوردن ایشان را ندیده است... دیگر چیزی نمی گوید. آفتاب شلمچه می تابد، گرم و سوزان. و ما به طرف محورهای عملیاتی در حرکت هستیم.» می رویم و انگار شمیم اذان روحم را معطر می کند، گویی صوت دلنشین حاجی در شلمچه پیچیده است. همیشه اول وقت نماز، حاجی اذان را شروع می کند. دوستانش به او«بلال جبهه» می گویند. بلال جبهه!.... سه سال است که در جبهه است. انقلاب که شد معلم بود، «جهاد» که تشکیل شد، معلمی را رها کرد و به «جهاد» پیوست. و اینک جهاد و مسوولیت پشت جبهه را وانهاده و به میدان ستیز آمده است. از همه چیز دست شسته است. از خانواده، از خود.... خودش که پشت جبهه بود، به وضع خانواده جهادگرانی که در جبهه بودند، رسیدگی می کرد. حالا که حاجی به جبهه آمده است آیا مثل او به خانواده رزمنده ها می رسند یا نه؟ نمی دانم. « جنگ که شروع شد، محصل بودم. اشتیاق حضور در جبهه آرام و قرار از من گرفت. بالاخره به حضور حاجی رسیدم: «می خواهم به جبهه بروم». با اولین کاروان به جبهه غرب اعزام شدم. گاهی فکر می کردم که در غیاب من به خانواده ام چه می گذرد. وقتی مدت ماموریت تمام شد و به مرند بازگشتم، دیدم که جای هیچ گونه نگرانی نبوده است. حاجی چند بار خودش به خانه ما آمده بود. چندین بار برادران جهادگر را برای رفع مشکلات احتمالی به خانه ما فرستاده و هدایایی داده بود. این کارهای حاجی باعث شد که دیگر خیالم از طرف خانواده راحت باشد و اشتیاقم برای جبهه افزون تر. مدتی بعد دوباره رهسپار جبهه بودم...» با این که آن همه به خانواده های رزمنده ها می رسید، خودش هرگز از بیت المال استفاده نمی کرد. «اواخر اسفند 1365 بود که با خانواده، راهی خانه حاجی شدیم. هوا بسیار سرد و چند درجه زیر صفر بود. بالاخره به خانه حاجی رسیدیم. بعد از دقایقی بعد متوجه شدیم که اتاق خیلی سرد است. نشستن در اتاق، بسیار مشکل بود. بالاخره به حرف آمدم. «حاجی! اتاق شما خیلی سرد است» مثل اینکه حاجی میلی به دادن پاسخ نداشت. دوباره پرسیدم. اصرار کردم. با بی میلی و خیلی عادی گفت: «چند روزیست که نفت نداریم.» و این در حالی بود که همه اموال و امکانات جهاد سازندگی در اختیار ایشان بود...» «هرگز از امکانات بیت المال استفاده نمی کرد. حتی وقتی روزهای پنج شنبه برای زیارت مزار شهدا به «باغ رضوان» می رفت، از دوچرخه استفاده می کرد و گاهی هم پیاده می رفت. بالاخره تصمیم گرفتم از حاجی بپرسم. ـ شما که می توانید از خودرو استفاده کنید، چرا با دوچرخه یا پیاده به باغ رضوان می روید؟ وقتی پاسخم داد، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. ـ من ثواب این عمل را برای خودم می خواهم یا برای دیگران؟ حاجی این سوال را از من کرد. «البته که برای خودتان می خواهید» این جواب من بود. ـ پس وقتی ثواب عمل را برای خودم می خواهم، چگونه می توانم از خودرویی که جزو بیت المال مسلمین است، استفاده کنم.» «حاجی نه تنها از اموال و امکانات بیت المال استفاده نمی کرد، بلکه هر چه از مال دنیا داشت، در راه خدا انفاق می کرد. اوایل ازدواجمان از مال دنیا یک فرش شش متری داشت، روزی به من گفت: «تصمیم گرفته ام این فرش را تبدیل به احسن کنم؟» نمی دانستم چگونه می خواهد فرش را تبدیل به احسن کند. آدم فکر می کند، شاید می خواهد فرشی بهتر از آن بگیرد. ـ چگونه می خواهی تبدیل به احسن کنی؟ ـ می خواهم به نیازمندی ببخشم، نظر تو چیست؟! گفتم: «حرفی ندارم، موافقم» ـ این حرف میان من و تو و خدایمان بماند. حسن رضایت و شادی را در نگاه حاجی می دیدم. می دانستم که حاجی خوشحال است از اینکه در این کارها همراهش هستم. گفت: «می خواهم این فرش را بشویم، می خواهم تمیز باشد.» فرش را به حیاط خانه کشیدیم و مشغول شستن شدیم. در این حال مادر حاجی وارد حیاط شد: «چه کار می کنید؟» حاجی گفت: «مادر! می خواهم این فرش را بفروشم و تبدیل به احسن کنم.» مادرش پرسید: «حالا که می خواهی بفروشی، چرا می شویی؟» حاجی جواب داد: «می خواهم تمیزش را بفروشم!» داشتیم فرش را می شستیم و آیه مبارک «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه...» در دلم زمزمه می شد.» ان الله اشتری من المومنین انفسهم و امواللهم ... شب عملیات است. شبی که همان متاع جان خود را به بازار عشق می آورند. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. ساعت حوالی 10 شب است. از پایگاه شهید قاضی طباطبایی به طرف محور عملیاتی حرکت می کنیم. می دانم حاجی شور و حال دیگری دارد. با این همه آرامشی در نگاهش نهفته است که پرده بر شور و غوغای درونش می کشد. حالا در درون حاجی چه می گذرد؟ ـ بهتر است برویم و غسل شهادت کنیم! حاجی به آرامی این چنین می گوید. دیگر به روشنی می توان دانست که حاجی چه سودایی در سر دارد. می گویم: «خیلی خوب است، برویم!» تویوتا سینه جاده را می شکافد و پیش می رود. دنبال جایی می گردیم که غسل شهادت به جای آوریم. اما جایی نمی یابیم. در دل شب، پرتو چراغی از دور به چشم می خورد. حاجی می گوید: «حتم دارم که آن جا حمام هست، برویم.» به طرف نقطه روشنایی حرکت می کنیم. وقتی به آنجا می رسیم، خنده مان می گیرد. با خط درشت بر فراز در نوشته شده است: «معراج شهدا» آیا این یک اتفاق است؟ ما دنبال جایی می گشتیم که غسل شهادت کنیم و سر از «معراج شهدا» در آورده ایم. حاجی هم خوشحال است. از نگهبان سوال می کنیم: «آیا اینجا حمام هست یا نه؟» جواب مان می دهد: «چند تا حمام صحرایی هست ولی آب سرد است.» آب سرد است. هوا هم مثل آب. ـ اشکالی ندارد برادر! حاجی این را با رضایت و خوشحالی می گوید. غسل شهادت را به جای می آوریم و راهی محور عملیاتی می شویم. شب از نیمه شب می گذرد. ساعت 30/1 دقیقه بامداد به پایگاه شهید «حاجی علیاری» می رسیم. انگار پایگاه خالی است. همه بچه ها عازم محورهای عملیاتی شده اند. خستگی و خواب، فشار می آورد و دیگر تحمل ندارم. می روم که بخوابم و حاجی برای تجدید وضو می رود. عادتش همین است، آخر شب وضو می گیرد و دو رکعت نماز می خواند. حاجی می رود و من دراز می کشم و خواب چشمانم را می بندد. بیدار که می شوم، خستگی از تنم رخت بربسته است. سر حال برمی خیزم برای نماز. ناگهان حاجی را می بینم که به حال سجده بر خاک افتاده است. لحظه ای حیرت زده نگاه می کنم. حاجی هیچ حرکت نمی کند. یک لحظه آشوبی در دلم برپا می شود: «نکند حاجی را موج گرفته و شهید شده...» با دلهره به حاجی نزدیک می شوم و نگاه می کنم نه! حاجی را موج نگرفته است. پیشانی بر مهر دارد، سجاده اش باز است. شرمسار از خود، از سنگر خارج می شوم... کربلای هشتم را پیش رو داریم. یک دفعه بین بچه های گردان خبری می پیچد: «حاجی می آید!» بچه ها با اشتیاقی خاص مژده آمدن حاجی را به همدیگر می دهند. ساعاتی پیش به شروع عملیات نمانده است. خبر می رسد که حاجی در اهواز است. بچه ها بی تابی می کنند. با خبر بازگشت حاجی، بچه ها روحیه دیگری گرفته اند. حالا حاجی چه جوری می آید، خدا می داند. بازویش به شدت مجروح شده بود و برای مداوا در مرند بود. حالا که خبر عملیات را شنیده برمی گردد. بعد از ساعتی خبر می رسد که حاجی در پایگاه شهید قاضی است. چه رازی است بین حاجی و بچه ها که این گونه آمدنش را انتظار می کشند، خدا می داند! آقا مهدی باکری هم همین طور بود. در بحرانی ترین دقایق نبرد، وقتی عطر حضور آقا مهدی در میان بچه ها می پیچید، مقاومت ها هزار برابر می شد. بعد از ساعاتی حاجی به بچه های گردان می پیوندد. بچه ها از شادی و شعف در پوست خود نمی گنجد. می خواهم بروم از خود حاجی سوال کنم. ـ آخر با این بچه ها چه کرده اید که این قدر به شما علاقمندند، که این گونه با شور و اشتیاق به عملیات می روند. لبخندی بر لبانش نقش می بندد. ـ ما کاری نکرده ایم، اینها تربیت شده مکتب امام حسین اند. اینها در جبهه بزرگ شده اند... کربلای هشتم که به سر می رسد، حاجی می آید سراغم: «اسم بچه هایی را که روحیه شان بهتر از بقیه بوده و خوب جنگیده اند، برایم بنویس» سه روز بعد دوباره سراغم را می گیرد: «اسامی را نوشتی؟ هدایایی برایشان در نظر گرفته ام» اسامی را می دهم خدمت حاجی. برگ اسامی را می گیرد و می رود... آن قدر قبل و بعد از عملیات کار کرده ام، که خستگی می کشدم. تصمیم می گیرم بروم پیش حاجی و چند روزی مرخصی بگیرم و استراحت کنم. از خط برمی گردم پیش حاجی. به حضورش که می رسم، طوری در آغوشم می کشد که گویی سال ها مرا ندیده است. ـ چه عجب! خسته نباشید!... با هر کلمه ای که حاجی می گوید خستگی از جسم و جانم رخت برمی بندد. حاجی پذیرایی هم می کند. آن قدر مهربانی و محبت نثارم می کند که دیگر فراموش می کنم برای چه به حضورش آمده ام. «برای عرض سلام و تجدید دیدار به حضورتان رسیده ام.» این را می گویم و از حاجی خداحافظی می کنم. برمی گردم به خط مقدم و مشغول کارهای خودم می شوم. ساعاتی نگذشته بود که یکی از بچه ها می آید پیشم: ـ حاجی شما را می خواهد! نمی دانم چه کار دارد. هرچه باشد دوباره حاجی را زیارت می کنم. بلافاصله می آیم پیش اش. مینی بوس آماده حرکت است. حاجی تعدادی از بچه ها را جهت زیارت و استراحت به مشهد می فرستد. اما من نمی خواهم بروم. به حاجی می گویم: «می خواهم پیش شما باشم، می خواهم در جبهه باشم» هرچه اصرار می کنم، نمی پذیرد. با حاجی خداحافظی می کنیم و مینی بوس روانه مشهد می شود... روز دیگر هم به زیارت می رویم. وارد حرم که می شوم، غمی دلنشین قلبم را نوازش می کند. وقتی یکی از بچه ها شهید می شود، این طور می شوم. چه می دانم، شاید خبری نیست. یکی از بچه ها می آید پیشم و بی هیچ مقدمه ای می گوید: «می دانی! حاجی هم رفت» انگار آسمان بر سرم می ریزد. آتشی از ژرفای قلبم شعله ور می شود و تمام وجودم را دربرمی گیرد. بی اختیار پلک ها فرو می افتد و گونه هایم خیس می شود: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا....

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

بهروز غلامى در سال 1334 در استان آذربایجان شرقى، شهرستان كلیبر، در خانواده‌اى مذهبى دیده به جهان گشود. بهروز دوران كودكى را در استان آذربایجان سپرى كرد، سپس به همراه خانواده برادرش به شهر اهواز مهاجرت نمود. در آغاز مبارزات مردم علیه رژیم ستمشاهى، او چندین مرحله از سربازى فرار كرد تا در تظاهرات و راه‌پیمایى‌هاى مردم تهران شركت كند. وى پس از پیروزى انقلاب به همراه شهید "على غیور" پادگان آموزشى بزرگى را راه‌اندازى كرد كه كلیه پاسداران استان خوزستان در آن پادگان آموزش دیدند. وى با تشكیل اولین گروه چریكى در زمان جنگ تحمیلى در مرزهاى جنوبى كشور، به دشمن شبیخون زد و پس از آن به علت دفاع از میهن، مورد بازخواست بنى‌صدر، فرمانده كل قوا قرار گرفت و به همین دلیل، محاكمه صحرایى شد. وى بعد از عزل بنى‌صدر، بار دیگر به جبهه بازگشت و در عملیات‌هاى مختلف شركت كرد. شهید غلامى پسى از مدتى به سمت فرماندهى تیپ "امام حسن (علیه السلام)" منصوب شد و چنان ترسى در دل دشمن انداخت كه رادیو عراق به صراحت نسبت به وى فحاشى مى‌كرد. با تدابیر بهروز غلامى، شناسایى لازم در سال 1362 انجام شد كه 2 سال بعد، منجر به عملیات والفجر هشت گردید. سردار سرافراز سپاه پاسداران در عملیات خیبر، هنگامى كه نیروهاى تحت امرش به اهداف خود رسیدند، در خون خود غلتید و تا آسمان زیباى شهادت عروج كرد ولى هنوز نام وى در خوزستان، با قداست خاصى تلاوت مى‌شود. شهید موسى اسكندرى بعد از شهادت بهروز غلامى گفت: "مغز و روحم را از دست دادم."

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

شهید حسن درویش در سال 1341 هجرى شمسى در روستاى جعفرآباد از توابع شوش دانیال در یك خانواده كشاورز و مذهبى چشم به جهان گشود. كودكى شجاع و فوق‌العاده دلسوز و مهربان بود. او دوران تحصیلات ابتدایى را مى‌گذراند كه سایه رژیم ستمشاهى به همه جا سایه افكند و به دستور حاكمان زر و زور تحت عنوان تقسیم اراضى تعداد عظیمى از روستاییان مجبور به ترك زمین‌هاى خود گشته و آواره شهرها شدند. خانواده حسن هم جزء همین روستاییان بود كه خانه و كاشانه خود را از دست دادند و راهى شهرها شدند. آنها ابتدا به دزفول و سپس به شوش دانیال مهاجرت كردند. مادرش مى‌گوید: طاغوت زمین و زندگى را تصاحب كرد و منزل‌مان را در روستا با خاك یكسان نمود. ناچار به دزفول رفتیم و خانه‌اى را كرایه كردیم، آنجا حسن كلاس هشتم را در دزفول خواند. برادرش به شوش آمد و دكانى گرفت. او وقتى وضع خانواده را دید، آستین‌ها را بالا زد و در كنار برادرش مشغول به كار شد. وى گمشده‌اش را در مسجد و محراب یافت و همین امر سبب شد كه شب‌ها جهت فراگیرى قرآن در همان سنین نوجوانى در مجالس قرآن شركت كند. او عموما هر روز غروب به خانه مى‌آمد و براى انجام ورزش مى‌رفت. وزنه‌بردارى ورزش مورد علاقه او بود و هنوز هم وزنه‌هایش در خانه به یادگار مانده است. زمانى كه امام خمینى (س) علم مخالفت بر علیه رژیم برپا كرده بود، وى اعلامیه‌ها و عكس‌هاى حضرت امام (س) را پخش مى‌نمود. با پیروزى انقلاب از اولین كسانى بود كه در كمیته مشغول حفظ و حراست از دستاوردهاى انقلاب شد و با تشكیل سپاه از طلایه‌داران آن شد. وى با شروع جنگ تحمیلى در محور شوش از كناره كرخه تا شرق دجله سدى شد علیه مزدوران عراقى، آن گاه كه لشكر خصم تا كنار رود كرخه به قصد تصرف شوش و جاده استراتژیكى اهواز - اندیمشك آمده بود، حسن با همان چند نیروى جان‌بركف كه تنها یك قبضه آر.پى.جى.7 داشتند، به جنگ تیپ 57 پیاده مكانیزه عراق رفتند و خواب را براى سپاه دشمن حرام كردند. دشمن قصد داشت با زدن پل روى كرخه، شوش را به تصرف خود درآورد ولى شناسایى به موقع شهید حسن درویش مانع از فعالیت دشمن در آن دشت شد. شهید حسن درویش مهارتش در استفاده از آر.پى.جى‌7 بى‌نظیر بود. او با درست كردن قایق‌هاى محلى به آن طرف كرخه مى‌رفت و به شكار تانك‌هاى دشمن مى‌پرداخت و تكیه كلام رزمنده‌ها شده بود كه مى‌گفتند: واى به حال تانك‌هاى عراقى اگر با حسن مواجه شوند. در اوایل جنگ مسوولیت جبهه شوش به او سپرده شده بود و ضمن آماده كردن نیرو در مورخه 1360/1/25 طى عملیاتى با رمز یا مهدى ادركنى به قلب دشمن زد. در این عملیات ظفرمند كه با فرماندهى ایشان صورت گرفت، قسمتى از تپه‌هاى استراتژیكى منطقه شوش آزاد و تعدادى تانك و نفربر عراقى منهدم و نفرات زیادى از نیروهاى دشمن اسیر و به پشت جبهه تخلیه شدند. با گسترده شدن جبهه شوش و نیاز به بكارگیرى سلاح‌هاى سنگین، او به ارتش مامور شد و ظرف مدت كوتاهى استفاده از سلاح‌هاى سنگین از جمله خمپاره را فرا گرفت و بعد از برگشت، خود شروع به آموزش برادران بسیجى و سپاهى نمود و در عملیات فتح‌المبین نقش جاودانه‌اى از خود به یادگار گذاشت. چند روز بعد از عملیات فتح‌المبین بنا به دستور فرمانده كل سپاه، سردار رضایى، ماموریت تشكیل و فرماندهى تیپ 17 قم به ایشان واگذار گردید كه ظرف مدت 20 روز آن را تشكیل داد و یكى از بهترین یگان‌هاى عمل كننده در عملیات رمضان بود. ماموریت تشكیل تیپ 15 امام حسن (ع) نیز به ایشان محول گردید كه با تلاش شبانه‌روزى تشكیل و سازماندهى شد و بعدا به نام تیپ مستقل 15 تكاور دریایى معروف شد كه نقش مهمى در عملیات‌هاى بزرگ و خطوط پدافندى داشت. مدتى بعد به لبنان اعزام گشت كه بعد از بازگشت در لشكر 17 على بن ابیطالب (ع) مشغول به خدمت شد و در ادامه به تیپ امام حسن (ع) بازگشت و در عملیات‌هاى مختلف شركت كرد. سرانجام شهید حسن درویش در عملیات بدر در كنار بسیجیان به نبرد پرداخت و پس از انهدام چندین پاسگاه دریایى دشمن، از ناحیه سر مورد اصابت تیر خصم قرار گرفت و جاودانه شد و اكنون او پرچمى جاودانه براى دفاع از ولایت على (ع) در شوش دانیال است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

شهید صفر احمدى در سال 1339 در دامنه كوهستان‌هاى زاگرس، در محلى به نام "جهانگیرى" از توابع شهرستان مسجدسلیمان و نزدیك بخش "لالى" دیده به جهان گشود. خانواده‌اش در دامنه كوه‌هاى سرسبز، از طریق كشاورزى و دامپرورى امرار معاش كرد. وى در خانواده‌اى صادق و مذهبى و به دور از زرق و برق دنیا رشد و نمو كرد. او دوران ابتدایى‌اش را در همان منطقه گذراند و هر روز مسیر 4 كیلومترى تا مدرسه را با پاى پیاده طى مى‌كرد. دوران راهنمایى را در شهرستان مسجدسلیمان گذراند. پدرش به رغم این كه بیماربود، كار می‌كرد و به دنبال تشدید بیمارى پدر، او را به اهواز برد و در یكى از بیمارستان‌ها بسترى كرد. احمدى به كمك برادرش نان‌آور خانواده شد؛ ضمن این كه از تحصیل غافل نمى‌شد. سال 1354 پدرش دار فانى را وداع گفت و او غم سنگین یتیمى را به دوش كشید و به دنبال استخدام یكى از برادرانش در شركتى در شوش به اتفاق خانواده به این شهرستان مذبور مهاجرت كردند. مادرى صبور و متدین، تربیت صفر را به عهده گرفت. او به رغم سن كمى كه داشت، هر كارى به او سپرده مى‌شد، به خوبى انجام مى‌داد و نهایت سعى خود را مى‌كرد تا كسى از او ناراحت نشود و از همان كودكى، دشمن كارهاى خلاف و زورگویى بود. طلوع انفجار نور بود. امام در كالبد جوانان روحى تازه دمید. احمدى آغاز نوجوانى‌اش را در كنار حرم حضرت دانیال (علیه السلام) سپرى كرد و با هدایت شهید دانش، به زندگى سیاسى خود شكل تازه‌اى بخشید و شهر شوش شاهد شعارهاى كوبنده این جوان رعنا و دیگر دوستانش بود. او در اجتماعات مختلف، به سخنرانى و افشاگرى علیه رژیم فاسد پهلوى پرداخت. غروب یكى از روزها در كوچه‌اى روبه روى حرم حضرت دانیال نبى (علیه السلام) دستگیر شد. وقتى ماموران پاسگاه مى‌خواستند از او تعهد بگیرند كه دیگر فعالیت سیاسى نكند، او گفت: "من فقط در برابر خدا تعهد دارم." دهه فجر آمد و امام شهیدان به آغوش وطن بازگشت. وى ضمن تحصیل در سال‌هاى آخر دبیرستان، همراه با دیگر جوانان در شوش كمیته را تشكیل داد و مدتى بعد به عضویت سپاه درآمد و به امور فرهنگى پرداخت. با به وجود آمدن غائله كردستان، داوطلبانه به كردستان رفت و وقتى فهمید دشمن تا نزدیكى‌هاى شوش پیش تاخته و زیر آتش دشمن است، به شهرش بازگشت و به اتفاق جمعى از همرزمانش، در كنار كرخه و 3 كیلومترى شهر شهیدان گمنام، به دفاع از كیان اسلامى پرداخت. در همان ‌جا از ناحیه بازوى دست مجروح شد و در بیمارستان شهداى شوش، به علت نبودن آمپول بى ‌حسى بازویش را در این حالت بخیه كردند. او دوباره با همان دست مجروح به دفاع از شهر پرداخت و مواضع دشمن شناسایى می‌كرد و یاور حسن درویش، آن سرو استوار جبهه‌هاى شوش بود. او در عملیات فتح‌المبین شركت كرد و در عملیات بیت‌المقدس، به فرماندهى گردان حضرت دانیال (علیه السلام) منصوب و به كوشك اعزام شد، كه در آن‌جا هم از ناحیه دو دست و پا و ناحیه شكم به شدت مجروح شد. و در حالى كه بدنش پر از تركش بود به تیپ امام حسن (علیه السلام) پیوست و به عنوان جانشین گردان شهید دانش، در عملیات والفجر مقدماتى شركت كرد. در این عملیات هم از ناحیه پهلو و دنده‌ها مجروح و به تهران اعزام شد. وى در بیمارستان دوام نیاورد و مى‌گفت: "رختخواب نرم جاى من نیست، جاى من سنگرهاى نمناك و سرد هستند." او در حالى كه بدنى پر از تیر و تركش داشت، و مى‌گفت: "هنوز خود را لایق پوشیدن لباس سبز نمى‌بینم." در شهریور سال 1362 ازدواج كرد و بلافاصله به جبهه بازگشت سردار فداكار عرصه‌هاى نبرد در عملیات خیبر در اسفند سال 1362 خیبرى شد و اكنون مزارش در شوش، پرچمى پرافتخار براى دفاع از ولایت فقیه است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

على بینا اسفند ماه سال 1341 در "پشتكوه دوسارى"، واقع در منطقه عشایرنشین "جبال بارز" جیرفت به دنیا آمد. پدرش همزمان با تولد على دست از كوچ‌نشینى برداشت و در لوت سوزان ماندگار شد تا به زراعت بپردازد. در زمانه‌اى كه پهلوى دوم با انقلاب سفید! ادعاى برانداختن نظام ارباب و رعیتى را داشت، خانواده بینا ملعبه دست پس مانده‌هاى خوانین منطقه قرار گرفت و حاصل دسترنجش به تاراج رفت. پیروزى انقلاب اسلامى مرهم دل زخم خوردگانى چون بینا بود. و على عهد كرد براى انقلاب جانفشانى كند. او سال سوم اقتصاد اجتماعى را مى‌خواند كه آتش جنگ خرمشهر و هویزه و را سوزاند پس روانه كارزار شد. در خیبر جنگید. در بدر به فرماندهى گردان حسین بن على علیه‌السلام سوسنگرد از لشكر ثارالله رسید. در فاو و مهران حماسه آفرید و سرانجام در حالیكه فرماندهى گردان حسین بن على (ع) از لشگر 41 ثارالله را برعهده داشت كنار نهر جاسم به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14

حجت الاسلام و المسلمین سید على اکبر ابوترابی، در سال 1318 هجرى شمسى در شهر مقدس قم متولد شد. پدر بزرگوارش آیت الله سید عباس ابوترابی، فرزند آیت الله سید ابوتراب و مادرش دختر آیت الله سید محمد باقر علوى قزوینى است. حجت الاسلام ابوترابى تحصیلات ابتدایى تا پایان دوره دبیرستان را با موفقیت سپرى کرد و در سال 1336، موفق به اخذ دیپلم ریاضى شد. پس از اخذ دیپلم با توصیه پدر بزرگوارش به تحصیل دروس دینى علاقمند شد و در سال 1337 به مشهد مقدس عزیمت نمود و در مدرسه نواب اقامت گزید. دروس مقدماتى و دوره سطح را با جدیت و تلاش شبانه روزى و استعدادى شگرف در حوزه علمیه مشهد گذراند و از اساتید بزرگى چون ادیب نیشابورى و مرحوم آیت الله شیخ مجتبى قزوینى بهره هاى فراوانى برد. با آغاز نهضت امام خمینى (ره) در سال 42، همراه با حاج آقا مصطفى وارد جریانات سیاسى شد و در تظاهرات مردم قم در 15 خرداد سال 42، حضورى فعال داشت. در هجوم عوامل رژیم ستمشاهى به مدرسه فیضیه، مورد ضرب و شتم مأمورین شاه قرار گرفت. در پى تبعید حضرت امام (ره) به نجف اشرف، ایشان نیز به نجف مشرف و مشغول تحصیل شد و در محضر امام راحل(ره) از درس خارج فقه و اصول معظم له بهره مند شد. پس از حدود شش سال تحصیل در نجف، هنگامى که اعلامیه هاى امام خمینى (ره) را در کیف خود جاسازى کرده بود تا به ایران بیاورد، در مرز خسروى باز داشت شد و ساواک ایشان را به زندان قصر شیرین، سپس به زندان کرمانشاه و زندان کمیته مشترک و پس از آن به زندان اوین منتقل کرد و او را مورد شکنجه و بازجویى قرار داد. پس از آزادى از زندان، فصل جدیدى در فعالیتهاى سیاسى ایشان آغاز شد و همراه با شهید مجاهد، سید على اندرزگو علاوه برمبارزات سیاسی، به سازماندهى جهاد مسلحانه همت گماشتند و در این دوره بارها مورد تعقیب ساواک قرار گرفتند. مرحوم ابوترابى به واسطه حشر و نشر فراوان با شهید اندرزگو، عمیقاً با خصوصیات اخلاقى و صفات حسنه آن مجاهد فى سبیل الله آشنا شده بود و خاطرات بسیارى از او به یاد داشت. در توصیف شهید اندرزگو فرموده است که: ”شهید سید على اندرزگو، از یک اخلاق اسلامى در سطح بسیار بالا برخوردار بود و آن گونه بود که قرآن مى فرماید: ”... اشداء على الکفار و رحماء بینهم”. مرحوم ابوترابی، با افرادى چون شهید رجایى ارتباط نزدیک و همکارى تنگاتنگى داشت و در جلسات ماهانه شهید آیت الله بهشتى شرکت مى کرد و از نزدیک با آن شهید عزیز در زمینه جذب نیروهاى فعال و تحصیلکرده همکارى داشت. وى همچنین با سایر مبارزان و علماى مجاهد دوران ستمشاهی، از جمله رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت الله خامنه اى همکارى و ارتباط داشت. با آغاز مبارزات انقلابى مردم ایران، او سر از پا نمى شناخت و خواب را بر خویش حرام کرده بود به طورى که خود ایشان مى گفت: ”در آن روزهاى پر التهاب، کار ما سنگین بود و بسیار اتفاق مى افتاد که در طول شبانه روز کمتر از یک ساعت مى خوابیدیم”. در جریان پیروزى انقلاب، فرماندهى گروهى از مردم که کاخ سعدآباد را به تصرف در آوردند به عهده داشت و امکانات و وسایل موجود در کاخ را مورد حفاظت قرار داده و تحویل مقامات ذى صلاح داد. ایشان همچنین با همکارى برادرشان حجت الاسلام سید محمد حسن ابوترابی، در تصرف پادگان لشکر قزوین نقش کلیدى داشتند و از خروج اسلحه و ادوات و تجهیزات جنگى ممانعت کردند. پس از پیروزى انقلاب اسلامی، به عنوان رئیس کمیته انقلاب اسلامى قزوین به خدمت محرومان و مستضعفان پرداخت و پس از آن با رأى مردم، به عضویت شوراى شهر قزوین انتخاب و رئیس شورا شد. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی، با لباس رزم به سوى جبهه رفت و در کنار شهید دکتر مصطفى چمران در ستاد جنگهاى نا منظم به سازماندهى نیروهاى مردمى پرداخت و شخصاً به ماموریت هاى شناسایى رزمى و دشوار مى رفت. آزادى منطقه پر حادثه و خطرناک ((دب حردان)) به فرماندهى وى و در رأس یک گروه متشکل از یکصد رزمنده فداکار، یکى از اقدامات ایشان است. مرحوم ابوترابى سرانجام در روز 26 آذر ماه سال 59 در جریان یکى از مأموریتهاى شناسایى که براى تکمیل شناسایى قبلى خویش انجام داد تا نیروهاى ستاد جنگهاى نامنظم آماده یک عملیات گسترده شوند، بر اثر اشتباه یکى از همراهان خود، در حالى که هفت کیلومتر از نیروهاى خودى دور شده و تا 200 مترى دشمن پیشروى کرده بود، هنگام بازگشت مورد شناسایى دشمن بعثى قرار گرفت و گرچه مى توانست خود را از دام دشمن برهاند، اما چون قصد داشت همراهان خود را نجات دهد، با تانک و نفربر به تعقیب وى پرداختند و نهایتاً به اسارت دشمن در آمد. مرحوم ابوترابى پانزده ماه اول اسارت را در سلولهاى زندانهاى بغداد و تحت شدید ترین شکنجه ها گذراند و در اراده پولادین این مرد خدا خللى ایجاد نشد تا پس از سپرى کردن سختى هاى فراوان و دو بار تا پاى چوبه دار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غیبی، ایشان به اردوگاه و جمع اسیران ایرانى منتقل شد. حجت الاسلام ابوترابى پس از حضور در جمع سایر اسیران، با رهبرى حکیمانه خود و با تمسک به ائمه معصومین (ع) و با معنویت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق العاده مکر و حیله دشمنان بعثى را بى تأثیر نمود و شمع محفل ایران شد و در جهت تقویت روحیه مقاومت و ایمان آنان از هیچ اقدام و ایثارى دریغ نورزید. هدف و راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فیاض، امید و ایمان را بر آنان مى بارید. اردوگاههاى عنبر، موصل1، 3، 4 و رمادیه و تکریت 5، 17، 18، و نیز سلولهاى زندانهاى بغداد شاهد خوبیها و مجاهدتهاى خستگى ناپذیر آن عارف حکیم هستند. این عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام در سال 1369، همراه با خیل آزادگان سرافراز به میهن اسلامى بازگشت و به جاى آنکه پس از سى سال مبارزه و تلاش طاقت فرسا به استراحت بپردازد، راهى دشوارتر را در پیش گرفت و همراهى آزادگان و پى گیرى مشکلات آنان را وظیفه خود مى دانست و در این راه تمام تلاش و توان خود را صرف کرد و در تاریخ 7/7/69 با حکم رهبر معظم انقلاب در جایگاه نماینده ولى فقیه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعى خویش را به کار بست تا آزادگان، مایه عزت و تقویت نظام جمهورى اسلامى باشند. در دوره هاى چهارم و پنجم مجلس شوراى اسلامی، با رأى بالاى مردم قدرشناس تهران به عنوان نفر دوم و سوم مجلس راه یافت و در خانه ملت، با نطق هاى خود، مسئولین و کارگزاران نظام را به رعایت عدالت، توجه به توده مردم و حفظ ارزشهاى دینى نمود. مرحوم ابوترابی، تقویت و دفاع از نظام اسلامى و ولایت فقیه را واجب مى دانست و نسبت به شخص مقام معظم رهبرى ارادت و اعتقاد ویژه اى داشت و اطاعت از ایشان و تقویت معظم له را در هر مجلس و محفلى متذکر مى شد. آن مجاهد خستگى ناپذیر، سرانجام در تاریخ دوازدهم خرداد 79 در حالى که همراه پدر بزرگوارشان عازم مشهد مقدس و زیارت حضرت ثامن الحجج (ع) بودند، در جاده بین سبزوار و نیشابور، براثر تصادف جان به جان آفرین تسلیم کرد و ارواح آن عالمان وارسته از خاک به افلاک پر کشیده و به لقاء الله پیوستند. این بزرگوار در صحن آزادی حرم مطهر امام رضا (ع) غرفه 24 به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مسعود کفیل افشاری : فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکرمکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آتش بی امان می ریزد. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید. انگار زمین و زمان می لرزد. اما جوانی که پشت لودر است، بی لحظه ای درنگ مشغول کار خود می باشد. انگار نه انگار که آتش می بارد. خمپاره ها صفیرکشان فرود می آید و ترکش ها پراکنده می شود. تا دوست که را خواهد و میلش به که باشد. به قول بچه ها «سهمیه آهن» هرکسی بالاخره نصیبش می شود. لودر همچنان کار می کند. بچه ها می گویند «او همیشه این گونه است.» زمان حصر آبادان به جبهه آمده است. در جبهه کار با لودر و بولدوزر را آموخته و کم کم برای خودش سنگر کن و خاکریز زن ماهری شده است. اکنون فرمانده گردان مهندسی است اما در موقع لزوم خودش پشت لودر می رود، موقع لزوم یعنی وقتی که گلوله های توپ و خمپاره مثل باران می بارد.... زمین و زمان می لرزد. اما او بی لحظه ای درنگ کار خود را پی می گیرد. ـ الان ترکش می خورد، بگویید بیایید پایین توی سنگر!.... یکی از بچه ها می گوید: صدایش در میان آتش و انفجار گم می شود. ـ مسعود! بیا پایین!.... لبخندی بر لبانش نقش می بندد. با صدایی که ذره ای اضطراب در آن نیست می گوید: «نگران نباشید! حافظ ما خداست...» او پاسدار مسعود کفیل افشاری است. متولد 1337، اهل مراغه. از اوایل 1358 به سپاه پیوسته و بی امان در تلاش و تکاپو بوده است. از همان اوان تقوی و صداقت و امانتداری اش بر همه روشن می شود. مسوولیت امور مالی سپاه مراغه را به او می سپارند... باور کردنی نبود. «دیگر برای سپاه نان تازه نگیرید!» تعجب می کنم. مسؤول امور مالی گفته است: «دیگر نان تازه نگیرد!» حتم دارم که مساله ای هست. مسعود که همین طور دستور نمی دهد. حتم دارم قضیه ای هست. می خواهم ته و توی قضیه را در بیاورم. می روم سراغ بچه ها. می گویند «آری! مسوول امور مالی این طور گفته است.» ـ آخر چرا؟ ـ مسعود اتاقی را که خرده نان و نان های خشک را در آن ریخته اند، دیده است... همه چیز دستگیرم می شود. دیگر برای سپاه نان تازه نمی آورند. همه بچه ها و خود مسعود هم شروع می کنند به خوردن خرده نان ها. خرده نان هایی که به نظر همه قابل خوردن نبود، به تمام و کمال خورده می شود. ـ بیت المال است! مسعود این را می گوید. مادرش، مادرم در بستر بیماری است. نای حرکت ندارد. هر طوری شده باید به پزشک برسانم. حالش بدجوری خراب است. آه و ناله اش دل سنگ را آب می کند، چه رسد به من که پسرش هستم. می خواهیم مادر را به پزشک برسانیم، وسیله ای نیست. اما چرا.... مسعود با خودروی سپاه آمده است. مادر می فهمد که مسعود با خودرو آمده است. من چیزی نمی گویم. مادر می گوید: «پسرم! ماشین آوردی، مرا هم به بیمارستان برسان» جای درنگ نیست. منتظر پاسخ مسعود هستیم که بگوید: «بیایید مادرمان را به بیمارستان برسانیم.» اما مسعود سکوت می کند، سکوتی که معنای دیگری دارد. ـ مادر! ماشین برای کار اداری است. ماشین بیت المال است. نمی توانم با آن شما را به دکتر ببرم!... دست در جیب می کند و قدری پول در می آورد: «یک تاکسی بگیرید تا مادر را به بیمارستان برسانیم!» می گفت: «ما موظفیم حافظ مملکت و دین خود باشیم. لحظه ای غفلت ما، فرصتی برای فرصت طلبان است که پیوسته در کمین هستند...» برای همین بود که برای حضور در جبهه بی تابی می کرد. شهردار هشترود بود. اگرچه در این مسوولیت برای کار شب و روز نمی شناخت، اما در عین حال مسوولیت برایش قیدی بود که مانع از حضورش در جبهه باشد، به هر ترتیبی بود، شهرداری را رها کرد و عازم جبهه شد... باز هم به جبهه آمده بود. موقع عملیات که فرا می رسد، مسعود خودش را به جبهه می رساند. از زمان حصر آبادان، از عملیات ثامن الائمه، تاکنون شیوه مسعود همین است. آستانه عملیات که می شود، کسی نمی تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. در زمان حصر آبادان بود که کار با لودر و بولدوزر را فرا گرفت و از همین جا بود که با گردان مهندسی آشنا شد و کم کم جزو نیروهای زبده مهندسی محسوب می شد، سنگر ساز بی سنگر. اگرچه اغلب آنانی که اشتیاق شهادت دارند، سعی می کنند در عملیات وارد گردان های عملیاتی و خط شکن بشوند، اما مسعود این گونه نیست. او بیشتر برای خدمت می اندیشد، یاد حصر آبادان به خیر!... از خط مقدم تا آبادان 6 کیلومتر فاصله بود. مسعود را می دیدی که در زیر آفتاب تابستان جنوب پیاده از خط راهی آبادان می شود. به نخلستان می رفت و با کوله باری از خرما باز می گشت، هدیه برای رزمنده ها! از راه که می رسید، بی آن که خستگی در کند، خرماها را می شست و با دست خود، بین بچه ها تقسیم می کرد. روزها این گونه بود و شب که می شد، ناله های جانسوز «دعای کمیل» اش آتش به جان همه می زد. باز هم به جبهه آمده است. همیشه همین طور است. آستانه عملیات که می شود کسی نمی تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. اما این بار که به جبهه می آید، ماندنی می شود. شهردار عجب شیر به فرماندهی گردان مهندسی لشکر 31 عاشورا منصوب می شود: بسمه تعالی برادر کفیل افشار سلام علیکم بدین وسیله به فرماندهی گردان مهندسی رزمی لشکر منصوب می شوید. با توجه به اهمیت این گردان و نقش آن در عملیات ها امیدوارم با عنایات الهی موفق بوده باشید. مهدی باکری ـ 20/2/62 آتش بی امان می ریزد. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید. زمین و زمان می لرزد اما جوانی که پشت لودر است، پایین نمی آید، بی لحظه ای درنگ مشغول کار خود می باشد. کسی داد می زند: ـ الان ترکش می خورد، بگویید بیایید پایین.... صدا در میان آتش و انفجار گم می شود. ـ مسعود بیا پایین!... با آرامش و اطمینان سر برمی گرداند، خنده بر لب: ـ نگران نباشید، حافظ جان ما خداست! ـ خدا! .... مسعود همه چیز را از خدا می داند. در میان آتش و انفجار و آهن بی هیچ سنگر و جان پناهی کار می کند، بی ذره ای تشویش و اضطراب، خدا... توحید... وارد چادر که شدیم از تعجب خشکمان زد. کاری از دست ما برنمی آید، اگر هم می خواستیم کاری بکنیم، احتمال داشت که وضع خراب تر شود. نگاهی به چهره بچه ها کردم. رنگ بر چهره نداشتند. چیزی مثل هراس در چشم های همه موج می زد. به مسعود نگاه کردم، آرام خوابیده است و از هیچ چیز خبر ندارد. به پشت دراز کشیده و خوابیده است. مار خوش خط و خالی بر سینه اش حلقه زده و هر از گاهی آرام سرش را تکان می دهد. ـ چه کار می توانیم بکنیم؟ سوالی است که در چشم های همه تکرار می شود اگر بخواهیم مار را بگیریم، احتمال اینکه کار خودش را بکند زیاد است. اگر بخواهیم مسعود را بیدار کنیم شاید از ترس دستپاچه شود و باز هم مار کار خود را بکند. نمی دانیم چه کار کنیم. همه به روی هم نگاه می کنند. یکی از بچه ها می گوید: « نمی توانیم به مار دست بزنیم چاره این است که آرام آرام مسعود را بیدار کنیم. خدا خودش رحم کند.» نمی دانم، شاید هم باید کمی صبر کنیم، شاید مار راه خودش را بگیرد و برود. ولی نه! بالاخره تصمیم می گیریم مسعود را بیدار کنیم. چشمانش را می گشاید. بچه ها اشاره می کنند که بلند نشود. بلند نمی شود، مار را می بیند که بر سینه اش حلقه زده است. به بچه ها می نگرد و به ماری که بر سینه اش حلقه زده است. اثری از تشویش و اضطراب در نگاهش پیدا نیست. آرام آرام برمی خیزد. او برمی خیزد و مار از سینه اش پایین می آید. در مقابل چشمان نگران ما، مار راه خود را می گیرد و می رود. هنوز ما از اضطراب در نیامده ایم. بچه ها می دوند که مار را بکشند. مسعود مانع می شود: ـ او ماموریتی دارد و به دنبال ماموریت خودش می رود. کاری با او نداشته باشید! بچه ها شگفت زده می شوند، می دانم که مسعود حالی دیگر دارد. می دانم که او «توحید افعالی» را با تمام وجود درک می کند: لاموثر فی الوجود الاالله. آبان ماه است. آبان 1362، والفجر 4 به سر رسیده است. یکی از بچه های سپاه می آید پیش من. از جنگ می گوید، از جبهه، از رزمنده ها، بالاخره می گوید: «می دانی مسعود مجروح شده است» و لحظه ای مکث می کند، فقط لحظه ای و دوباره به صحبت هایش ادامه می دهد: از چشمانم خوانده است که نگران شده ام. ـ مجروح شده است. فکر می کنم تا چند روز دیگر بیاید مراغه!... حالم دگرگون می شود. چشمانم را می بندم، مسعود را می بینم، چشمانم را باز می کنم، مسعود را می بینم، می خواهد به جبهه برود. جبهه رفتنش را اطلاع نمی دهد. اما همه از حال و هوایش می فهمیم که می خواهد به جبهه برود. او که راهی جبهه می شد، می دانستم که عملیاتی در پیش است. می دانستم که باز مارش حمله از رادیو پخش خواهد شد... آقا مهدی باکری خبرش می کرد: «اگر می خواهی بیایی، حالا وقتش است.» و مسعود همه چیز را وا می نهاد و با شتاب راهی می شد. آقا مهدی که خبرش می کرد، فردایش در جبهه بود. دارد به جبهه می رود. چه می دانم که این آخرین رفتن اوست. رفتن و رفتن. « راه دین رفتن است نه ماندن، یافتن است نه گفتن» با هم وداع می کند. فرزندش را به مادر می سپارد. چهل روز بیشتر ندارد. وسایلش را برمی دارد و خداحافظی می کند. می رود، می بینمش.... ـ می دانی! مسعود مجروح شده است. فکر می کنم تا چند روز دیگر بیاید مراغه!... مسعود را می بینم. کودکی اش را. در کوچه ها می دود. صبح دم کتاب هایش را توی کیف جا می دهد و راهی دبستان فتوحی می شود. قد می کشد، بزرگ می شود. کم کم پشت لبش سبز می شود. دیپلم می گیرد. حالا دیگر باید برود خدمت سربازی. معلم می شود و دوران خدمتش را در روستایی محروم سپری می کند. از خدمت که باز می گردد زمزمه انقلاب هر طرف پیچیده است، صدای امام را می شنود. شب و روز مسعود در مساجد می گذرد، در تظاهرات، در مبارزه با رژیم ستم شاهی... مسعود به خانه می آید، با لباسی سبز، آیه ای از قرآن بر سینه دارد: و اعدواللهم ... به جبهه می رود. فرزند چهل روزه اش را به مادر می سپارد. ـ مجروح شده است... خبر را می شنوم. آتشی در ژرفای دلم زبانه می کشد و لحظه لحظه در تمام وجودم منتشر می شود. صدایی را به وضوح از درون خود می شنوم: «برادرت شهید شده است.» درونم متلاطم است. غوغایی در سینه ام برپاست. انگار کسی با زبان من حرف می زند، آرام و بی تشویش. ـ آنجا جبهه است. می دانم که در آنجا نقل و نبات پخش نمی کنند. آنجا تیر و ترکش است و زخم و شهادت. خواهش می کنم اگر شهید شده برایم بگویید... مخاطب من سرش را پایین می اندازد، سکوت می کند. یقین دارم که برادرم مسعود شهید شده است، اما گویی برای تصدیق یقین خود نیز محتاج تصدیق کسی هستم که با من صحبت می کند. سکوت کرده است. دیگر حرف نمی زند. ثانیه ها ایستاده است. مخاطب من سرش را بلند می کند. به چهره اش می نگرم. مسعود را می بینم. در میان آتش و انفجار این سو و آن سو می دود. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید و توپ پس از توپ. دو نفر از بچه ها به شدت جراحت خورده اند. مسعود آنها را پشت تویوتا جا می دهد، راننده داد می زند: « بیا جلو....» مسعود اشاره می کند: «برو» نگران بچه های مجروح است. نکند از پشت تویوتا به بیرون پرتاب شوند. خودش هم بغل مجروحین در پشت تویوتا می نشیند. ماشین که حرکت می کند، خمپاره ها پی در پی در اطرافش منفجر می شوند. ـ مسعود ترکش خورد... ترکش به سرش اصابت کرده است... مخاطب من سرش را بلند می کند و به سوالم جواب می دهد: بلی شهید شده است... گویی صدا را از دور دست ها می شنوم. صدا در آسمان ها تکرار می شود: «شهید شده است، شهید شده است.» بی اختیار لب هایم وا می شود: انالله و اناالیه راجعون.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید بهروز لطفی : قائم مقام فرمانده گردان اباعبدالله الحسین (ع)لشگرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) گفتند از بهروز دو پسر به یادگار مانده است. نمی دانم این حسی از سر کنجکاوی است یا عادتی که بدان مبتلایم، که بی اختیار پرسیدم: نامشان چیست؟ ـ روح الله و احمد! «روح الله و احمد» که گفته شد، تصویر سیمای آسمانی «روح خدا» و فرزند مظلومش «آقا سید احمد» پیش چشمانم مجسم شد و دانستم که بهروز از سر عشق و ارادت به قافله سالار شهیدان، فرزندانش را به نام بزرگ او و پسرش نامیده است. اکنون بهروز شهید شده است. جنگ به سر رسیده است اما هنوز مردان جنگ یکی پس از دیگری کوله بار سفر را می بندند و رهسپار دیار شهیدان می شوند. خداحافظی می کنند و می روند.... می گویند: «آقای لطفی می رود». می پرسم: «کجا؟» می گویند: «تبریز». پس این چه خداحافظی است؟ بهروز به سپاه اهر آمده است و از همه بچه ها حلالیت می طلبد... اینها را با خودم می گویم. خداحافظی می کند و می رود. سر برمی گرداند و لبخندی بر لبانش می شکوفد... آن شب هم فقط سری تکان داد و لبخندی زد.... همان شب عملیات که با گردان حضرت علی اصغر (ع) پیش می رفتیم، دشمن، بی امان آتش می ریخت. چنان که گویی از زمین و آسمان آتش می بارید. در این حال لطفی را دیدیم که با جمعی از نیروهایش زخمی ها را از داخل کانال به پشت خط منتقل می کنند. این در حالی بود که قدم به قدم گلوله های توپ و خمپاره فرود می آمد و صفیر سهمگین انبوه ترکش ها خبر از زخم و شهادت می داد. لطفی با طمانینه، برانکارد به دست زخمی ها را راهی پشت خط می کرد. ـ آقا بهروز! الان وقت این کار نیست، صبر کنید تا آتش دشمن کمی آرام بگیرد و زخمی ها را ببرید. این را یکی از بچه ها گفت. و لطفی سربرگرداند و با همان چهره بشاش لبخندی زد... لبخندی زد و در میان آتش و دود از دیدگان ما ناپدید شد. و هنگامی که در «سپاه اهر» از بچه ها خداحافظی می کرد و حلیت می طلبید، همان لبخند شیرین بر لبانش بود. ای دوست! ای بهروز!... کسی نمی دانست که ارادت و مهر بی پایان تو به شهیدان و خانواده هایشان از چه ریشه می گیرد. کسی چه می دانست که تو خود نیز شهید خواهی شد و خانواده ات را، خانواده شهید خواهند نامید. کسی چه می دانست و ما نمی دانستیم. پیوسته ما را به خدمت به خانواده های شهیدان فرا می خواندی. شورای فرماندهی را به خدمت خانواده های شهیدان می بردی. می گفتی دیدار با این خانواده ها، برکات معنوی دارد و می گفتی باید به سراغ خانواده های شهیدان رفت، مبادا مشکلی داشته باشند و ما غافل بمانیم، مبادا کاری از دستمان برآید و انجام نداده باشیم. و روزهای پنج شنبه نیز همه بچه های سپاه را جمع می کردی و خود پیشاپیش همه راهی «گلستان شهدا» می شدی. می گفتی یادمان باشد که یارانمان شهید شدند، و اکنون خود شهیدی از شهیدانی. و شهادت سر منزل راه بود، راهی که با زخم آغاز شده بود، آنجا که در سال 1357 سر نیزه دژخیمی از دژخیمان شاه بر پیکرت فرود آمد، طعم بهشتی زخم را چشیدی، آنجا که 17 سال بیشتر نداشتی. و زخم آغاز شهادت بود، آغاز راه خونین پاسداری... که در سال 1360 به کسوت مقدس پاسداری درآمدی... بهروز در عملیات های مختلف، شجاعانه علیه کفار بعثی می جنگید و با توجه به لیاقت ذاتی و روحیه رزمندگی، بعد از اندک مدتی به عنوان یک جهادگر و رزمنده لایق شناخته شد. در عملیات شکوهمند خیبر بیش از پیش لیاقت و شجاعت خود را آشکار کرد و در تلاش برای آزاد سازی «جزایر مجنون» همگام با دیگر دلاوران لشکر عاشورا حماسه های بی نظیری را رقم زد. بدین گونه پس از یازده ماه حضور مستمر در میدان جنگ، فرماندهی گردان انصار المجاهدین را بر عهده اش نهادند و چون به پشت جبهه باز آمد، مسؤولیت ستاد پشتیبانی جنگ اهر به وی واگذار شد. روح بی قرار بهروز در پشت جبهه آرام نمی گرفت. در اوایل سال 1364 دوباره راهی جبهه شد. در عملیات والفجر 8، فرماندهی گردان حضرت اباعبدالله (ع) را برعهده گرفت و با گردان خود پیشاپیش نیروی لشکر، خطوط پدافندی دشمن را در هم شکست. با عملیات کربلای 8 در شرق بصره حماسه مانای خود را رقم زد، این در حالی بود که در عملیات والفجر هشت، به شدت مجروح شده بود، و هنوز التیام نیافته بود که کربلای هشت را سپری کرد. از آن پس راهی غرب شد تا پرچم ستیزی دیگر را برافزود، نصر هفت. در این عملیات پیشاپیش نیروهای خود پرچم فتح را بر قله های «دوپازا» و «بلفت» به اهتزاز در آورد و دشمن که در مقابل تهاجم رزمندگان اسلام، تاب مقاومت نداشت، بار دیگر چهره وحشی خود را آشکار ساخت و ناجوانمردانه به حمله شیمیایی دست زد. در این حمله بود که بهروز جراحت های شیمیایی را بر تن پذیرفت. ای دوست! ای بهروز! جنگ تمام شده بود و تو هنوز شهید نشده بودی، شهید نشده بودی اما روز به روز و لحظه به لحظه شهید می شدی. دردهای تنفسی یک لحظه آرامت نمی گذاشت و با هر نفس، گویی زخمی بر سینه ات فرود می آمد. و شاید این تو بودی که نفس کشیدن در فضای عالم ماده برایت رنج آور بود. روز به روز از جسمت کاسته می شد و روحت ستبرتر می گشت. چنین بود که با آن ضعف جسمی و دردهای تنفسی باز هم از پای ننشستی و «سپاه و رزقان» را فرماندهی کردی. نیک می دانم که می دانستی شهید خواهی شد، وگرنه وصیت نامه ات را به رسم شهیدان نمی نوشتی. تو بعد از جنگ شهید شدی، اما وصیت نامه ات، وصیت نامه جنگ و شهادت است: «ای عزیزانم! به عنوان یک پاسدار خط سرخ حضرت سیدالشهداء (ع) به شما سفارش می کنم که همواره پشتیبان و پیرو امام عزیز باشید. از توطئه های استکبار غفلت نکنید. پای بند علائق دنیوی و مادیات نباشید که دنیا محل گذر است و تنها اعمال نیک است که باقی می ماند...» ای بهروز! ای دوست! تو پای بند علائق دنیایی نبودی و روز به روز و لحظه به لحظه از دنیا فاصله می گرفتی و به آسمان ها نزدیک می شدی. روز به روز و لحظه به لحظه بر اثر تاثیر مواد شیمیایی پیکرت در هم می شکست، اما چهره ات روز به روز و لحظه به لحظه شکوفاتر می شد. ماه ها در سنگرها زیسته بودی و ماه ها در بیمارستان ها. بیست و یک ماه تمام در بیمارستان ها شاهد شهادت خود بودی و می دانستی که به زودی خواهی رفت، این «رفتن» را خود خواسته بودی. و آخرین بار که راهی بیمارستانت می کردند، بهار بود، بهار 1368. به سپاه اهر آمدی از همه خداحافظی کردی، از همه حلیت طلبیدی! ... و ما نمی دانستیم که ملاقات واپسین است. دریغ از ما که قول شفاعت نگرفتیم... و بهار بود، و بهار بود و واپسین روزهای اردیبهشت، روزهای بهشت که در بیمارستان امام برای همیشه چشم بستی و همچنان تبسم همیشگی خود را بر لب داشتی.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عادل محمد رضا نسب : قائم مقام فرمانده گردان امیرالمومنین (ع) لشگرمکانیزه31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) باز هم در انتظار عاشورائیم... شب عاشورا، یاران امام (ع) را شور و شعفی آسمانی در خود گرفته بود. لحظه ها که می گذشت، لحظه های موعود که نزدیک تر می شد، چهره یاران امام (ع) شکفته تر می شد. به یقین می دانستند که در فردای سرخ، دشت کربلا از خونشان رنگین خواهد شد. می دانستند که خلعتی از خون بر تن خواهند کرد. امام (ع) گفتنی ها را گفته بود.... اما آنان برگزیدگان عشق بودند، بازمانده بودند که در رکاب امام (ع) روانه مقتل شوند. عالمی از مرگ می گریزد، اما عاشقان به استقبالش می شتابند، با رویی شکفته تر از صد بهار. هرچه لحظه ها می گذشت یاران عاشورا را نشاط و شور افزون تر می شد. زیرا به یقین می دانستند که امشب، واپسین شب است. امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا به شوق کربلا این دشت غوغا می شود همه مهیای عملیاتیم. جشن حنابندان است. دست ها رنگین می شود. اسماعیل وصف پور، عطاءالله خوشدامن و ... شور و حال دیگری دارند، عادل نیز به یکی از انگشتانش حنا می بندد! حالی دارد که گویی در این دنیا نیست. سیمای مهربانش مثل ماه می درخشد. صدای جگر سوز نوحه که از بلندگو پخش می شود، دل ها را به آتش می کشد: امشب شب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا به شوق کربلا این دشت غوغا می شود با عادل قدم می زنیم. عطر نوحه روح ما را از هوش می برد: «امشب شهادت نامه عشاق امضاء می شود...» عادل که تا این لحظه سکوت کرده است. ناگهان می گوید: «بله، امضاء شد، امضا شد». دوبار مجروح شده بود. اما هر بار که می دانست عملیات در پیش است، با شتاب راهی جبهه می شد. او در آتش محبت دوست و عشق آخرت ذوب شده بود، بوی عملیات که می آمد همه چیز را وامی نهاد و راهی می شد. هیچ چیز مانع رفتنش نمی شد، تحصیل در دانشگاه، تدریس در مدارس، مسائل خانوادگی و ... دانشجوی رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران بود. اما می گفت: «اکنون دانشگاه جبهه اولویت دارد» اشتیاق جهاد و محبت دوست، حب دنیا را از قلب او بیرون رانده بود. او رمز و راز عشق را می شناخت. با محبت آشنا بود. با «تولی» و «تبری» زندگی می کرد. نیک می دانست که : «سرچشمه همه انحرافات و خطاها حب دنیاست... قلب انسان، حرم خداست. قلب انسان باید جایگاه محبت های خدایی باشد و به غیر از عشق و محبت خداوندی، هیچ نوع علاقه و محبتی را نباید در قلب ـ این حرم الهی ـ جای داد... محبت ها و دوست داشتن هاست که بر انسان جهت می دهد... محبت های راستینی هست که باید به دنبالش بود و در وجود خود برای آنها جای داد. و اگر هست باید همیشه در صیانت و حفاظت از آنها تلاش و کوشش کرد. محبت های دروغینی که در درون انسان لانه می کند، با آتش خود تمامی محبت های اصیل و مقدس را می سوزد و خاکستر می کند... خداوند منان، وسایل و ابزار لازم را جهت پیمودن مراحل عالی انسانی و نیل به کمال حقیقی ـ که همان قرب و نزدیکی به اوست ـ در اختیار انسان نهاده است .... نکته مهم، خلوص است. خلوص یعنی در تمامی اعمال، عبادات، گفتارها، و .... انگیزه و تحرک اصلی انسان تنها برای خدا و به سوی خدا باشد. این عنصر اساسی است که بر محبت ها و جاذبه های یک شخص جهت می دهد... این خلوص است که با راهنمایی و جهت بخشی خود به محبت ها و جاذبه ها، شخصیت یک فرد را الهی و انسانی می سازد... خلوص است که در حرکت و تکاپوی مستمر انسان در رجعت و بازگشت به سوی خدا (انالله و اناالیه راجعون) نقش قطب نمایی را بر عهده دارد. اگر انسان این تنها وسیله جهت نما را از دست بدهد همه تلاش و تکاپو، اعمال و حرکات، عبادات و کارهای نیکویش به جای قرب، او را از خدا دور می کند....» او با تحصیل کیمیای خلوص، میدان به میدان وادی خون و خطر را طی می کرد و به خدا نزدیکتر می شد. او برای خدا کار می کرد. آن زمان که در واحد بسیج سپاه مراغه به سازماندهی ارتش 20 میلیونی می پرداخت، می شد که هفته ها به منزل نمی رفت. در جبهه که بود نفسی آرام نمی گرفت. هنوز همرزمانش به یاد دارند که در خط کارخانه نمک، در والفجر هشت، در قبال پاتک های سنگین دشمن خم به ابرو نمی آورد. روزها بی امان می جنگید و شب ها نیز او را می دیدند که سنگر به سنگر می گردد و به نیروهایش می رسد و با چهره مهربان و کلمات گرم خود نوید پیروزی و استقامت می دهد. او در جاذبه محبت الهی ذوب شده بود و بدین جهت جذبه ای داشت که اهل صفا و شوریدگان عشق به او می پیوستند. او چراغ فروزانی بود که جستجوگران روشنایی در پرتوش راهی دیار آفتاب می شد. هر بار که راهی جبهه می شد، جمعی از دلدادگان و دانش آموختگانش نیز همراه با او رهسپار جبهه می شدند، چنانکه یک بار بیش از صد تن از دانش آموزان برای رفتن به میدان نبرد با او همراه شدند.... از شادی بال در می آورم. عادل را می بینم با سه تن از دوستان صمیمی اش، جبهه است. هیچ فکر نمی کنم که من چگونه به جبهه آمده ام. دیدار عادل به وجد و شورم آورده است. نمی دانم چه بگویم. ـ عادل! چشم در چشمم می دوزد. برادرم است، برادرم! ـ چرا به خانه نمی آیی؟ با همان صدای مهربان جوابم می دهد: «من دیگر نمی آیم. من در اینجا ماندنی شدم.» بیدار می شوم و آتش در سینه ام زبانه می کشد.... بیدار شده ام. کاش می توانستم بخوابم و دوباره ببینمش: «چرا نمی آیی؟....» آیا برادرم خواهد آمد؟ سوالی است که هر لحظه در ذهنم زمزمه می شود.... وقتی کوله بارش را بسته بود، طور دیگری از همه خداحافظی می کرد. حلیت می طلبید: «خواهر جان! من دیگر برنمی گردم!...» می گفت: «دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم و چیزی از وجودم باقی نماند...» و من می اندیشیدم، چگونه می شود جوانی با بیست و پنج سال زندگی، این گونه بر ستیغ معرفت و شهود رسیده باشد که برای پاره پاره شدن در معرکه عشق سر از پا نشناسند. شب ها دیر وقت می خوابید و صبح، پیش تر از آفتاب و اذان، بیدار می شد. هر روز پیش از اذان صبح مناجات شعبانیه را می خواند و با زلال اشک آینه دل را صفا می بخشید. «الهی! هب لی کمال الانقطاع الیک....» چندان می گرید که از حال و هوش می رود... عادل اشک می ریزد، گردان می گرید.... صدای جانسوز آهنگران در فضا می پیچد: امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا به شوق کربلا، این دشت غوغا می شود... جشن حنابندان به سر رسیده است. همه حال و هوای دیگری دارند. انگار به ضیافتی آسمانی دعوت شده اند، ضیافت نور و سرور. شب در شور و شعفی غریب می گذرد و با شکفتن صبح، گردان رهسپار منطقه عملیاتی می شود. به راستی حدیث و وصف حال عاشقان در بیان نمی گنجد. هر لحظه که به منطقه عملیاتی نزدیک می شویم، احوال بچه ها دگرگون تر می شود. هر لحظه که می گذرد چهره ها شاداب تر و نورانی تر می شود. هرچه به میدان ستیز نزدیک تر می شویم، دل ها آسمانی تر می شود. حوالی عصر به محل اقامت شبانه مان می رسیم. «این جا شلمچه است، مقتل عاشقان، کربلای شهیدان خدایی...» شب از راه می رسد، شب شگفت شهادت، شب عاشورا... به طرف کانالی هدایت می شویم. قرار است شب را در همین کانال بمانیم و منتظر دستور عملیات باشیم. شب لحظه لحظه می گذرد. شبی چنان که هرگز تکرار نمی شود، شب واقعه. جمعی از رزمنده ها با هم صیغه اخوت می خوانند. جمعی از هم حلیت می طلبند.... ـ اگر شهید شید، دست ما را هم بگیر!.... ـ شفاعت یادت نرود.... اوضاع غریبی است. برخی از رزمنده ها سر در آغوش هم می گیرند. شانه ها می لرزد. «خدایا! این گریه ها برای چیست؟» گونه خیس، چشم های شفاف و عطر خوش کربلا که در شلمچه موج می زند. شب به نیمه رسیده است و بچه ها برای آخرین بار از هم خداحافظی می کنند. عادل از انتهای کانال، با یک یک بچه ها خداحافظی می کند. دل مثل پرنده ای بی قرار در سینه ام بال و پر می زند. عادل با یک یک بچه ها خداحافظی می کند و به من نزدیک تر می شود. من در اواسط نیروهای گردان هستم. عادل به من که می رسد، بند بندم می لرزد. سلام می کنم. عادل نگاهم می کند. انگار قادر به تکلم نیست. احوالش را می پرسم، باز هم سکوت و نگاهی غریب. بی اختیار دست هایمان وا می شود و همدیگر را در آغوش می گیریم. گریه و گریه. عادل را می بویم، عطر آسمان مدهوشم می کند. می بویمش و بی اختیار اشک می ریزم. عادل نیز می گرید. شاید نیم ساعت هم آغوش هم می گرییم. عادل از من جدا می شود. خداحافظی می کنم. باز هم عادل چیزی نمی گوید. همدلی از همزبانی بهتر است. او می داند در درون من چه می گذرد و من نیز می دانم که عادل به کجا رسیده است. عادل می رود تا با بچه های دیگر خداحافظی کند. ساعتی بعد به ما گفته می شود که در همان حالت آمادگی استراحت کنیم و منتظر دستور حرکت از بی سیم باشیم. به دیواره کانال تکیه می دهم. چهره مهربان عادل یک دم از پیش نظرم نمی رود... خیلی از دوستان و شاگردانش در عملیات های پیشین شهید شده بودند، در والفجر هشت، در بدر ... می گفت: «از خودم خجالت می کشم...» می گفت: «خدایا! ما را در مقابل شهیدان شرمنده نکن...» و می گفت: «این عملیات، آخرین عملیاتی است که من در آن شرکت می کنم...» به عادل فکر می کنم، به رزمنده هایی که رفته اند.... اندک اندک خواب به سراغم می آید. با صدایی شدید از خواب بیدار می شوم. گلوله خمپاره 120 درست بالای سرم افتاده و عمل نکرده است!... در این حین صدای اذان به گوش می رسد: الله اکبر.... این عادل است که اذان می گوید. حمید پرکار فرمانده گردان با شوخی به عادل می گوید: «یواش که عراقی ها صدایت را می شنوند.» و صدای عادل بلندتر می شود: اشهد ان لا اله الاالله. ـ اشهد ان .... صدای مهیب انفجار گلوله خمپاره 120 با صدای موذن درمی آمیزد. گلوله خمپاره درست به ابتدای کانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوی ابتدای کانال می دویم... خون... اذان خون و پیکرهای پاره پاره ... نماز صبح روز چهاردهم دی ماه 1365 .... فرمانده گردان امیرالمومنین و جانشین هر دو غرق خونند، حمید و عادل.... پیکر پاره پاره عادل. احساس می کنم شلمچه می لرزد. طوفان است و خون. صدای عادل را می شنوم: «دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم و چیزی از وجودن باقی نماند....» اکنون روشن تر از پیش می دانم که شب در درون عادل چه می گذشت.... هوا که روشن می شود انگشت حنا بسته عادل را در کنار خود می بینم. ترکش های خمپاره 120 بدنش را شکوفه شکوفه از هم دریده است. و انگشت حنا بسته اش از پیکر جدا شده و در کنار من افتاده است.... امروز اربعین عادل است. سینه مسجد لبریز از شور و غوغاست. پیرمردی در برابر مسجد ایستاده و می گرید. چشم به تصویر عادل دوخته است، می گرید. و چیزهایی زیر لب زمزمه می کند. به سویش می روم و تسلی اش می دهم. همچنان می گرید. می گویم: «پدر جان، شما او را می شناختید؟ .... گریه امانش نمی دهد. می گوید: ـ من پیرمردی مستضعف و عیالوارم. منزلم نیاز به مرمت داشت و من پولی نداشتم که بنا و کارگر بگیرم. قدری آجر تهیه کردم و شب بود که مشغول حمل آجرها از کوچه به خانه بودم. در این حین جوانی آمد و پس از سلام و احوالپرسی پرسید: «باباجان! چه کار می کنید». گفتم: «خانه ام احتیاج به مرمت دارد و می خواهم درستش کنم.» جوان کت خود را در آورد و گفت: «شما چرخ دستی را پر کنید و من می برم.» نمی پذیرفتم. نمی خواستم باعث زحمتش شوم. اما او با اصرار مشغول کار شد و تا اذان صبح به من کمک کرد، بعد از آن خداحافظی کرد و رفت، اما از آن پس، سر هر ماه فرد ناشناسی به خانه ام مراجعه می کرد. مقداری پول برایم می داد و می رفت. در تاریکی شب می آمد و چهره اش به درستی دیده نمی شد. اما اکنون که چهلم این شهید است، دیگر از آن فرد ناشناس خبری نیست. آن جوان همین شهید بود. آن فرد ناشناس همین شهید....

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یوسف نساجی متین : فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکرمکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یوسف عزیز! می دانم که تو ـ نه تنها تو، که همه شهیدان نیز ـ دوست نداری کسی برایت چیزی بنویسد، از حماسه هایت بگوید، و از خلوص و ایثارت... اکنون سال ها از شهادت تو می گذرد، از روزی که تو شهید شده ای، همان روز بیست و پنجم دی ماه 1365، صدها روز می گذرد، روزها گذشته است و همچنان می گذرد. در این صدها روز کسی از تو چیزی ننوشته است و من امروز می اندیشم: شهیدان نام و نشان خویش در گمنامی و بی نشانی یافتند، اما وای بر ما اگر نام و نشان شهیدان خود را گم کنیم، و تو شهیدی!ب یوسف عزیز! نام و نشان کوچکتر از آن بود که تو دنبالش باشی، تو به خلوص رسیده بودی، این را وقتی فهمیدم که در «مطلع الفجر» مجروح شدی ... سال 1360 بود و تو به جبهه آمده بودی، چیزی از تو نمی دانستم جز اینکه: «جهادگر بسیجی». عملیات که آغاز شد، عراقی ها رو به هزیمت نهادند، از حوالی گیلانغرب پس می رفتند و ما پیش می رفتیم. «لودر جهاد روی مین رفت» خبر کوتاهی بود که بین بچه ها پیچید. لودر روی مین ضد تانک رفته بود. راننده لودر جوانی بود که آن وقت، بیست و یک سال بیشتر نداشت. به شدت مجروح شده بود. ناراحت از اینکه مبادا او را به پشت جبهه برگردانند، لبخند می زد. انگار نه انگار که مجروح شده است. پاهایش چنان آسیب دیده بود که نمی توانست راه برود و با این همه نمی خواست به پشت جبهه بازگردد. پاهایش را گچ گرفتند و او با همان حال در جبهه ماند. حتی خانواده اش نیز ندانستند که او آن گونه مجروح شده است. راننده لودر تو بودی یوسف! یوسف نساجی متین، متولد 1339. در تبریز به دنیا آمد. از کودکی به محافل و مجالس مذهبی علاقه خاصی داشت. مبارزه با ستم و طاغوت را از دوران تحصیل در دبیرستان آغاز کرد و به علت فعالیت های بی وقفه خود دوبار توسط عوامل طاغوت بازداشت شد. در کنار مبارزه، از تحصیل نیز غافل نماند و دوره متوسطه را در رشته الکترونیک به سر رساند. بعد از پیروزی انقلاب نیز مبارزه بی امان خود را با گروهک ها و توطئه گران «حزب خلق مسلمان» ادامه داد.... با فروکش نسبی غوغای گروهک ها در تبریز، اواسط سال 1360 راهی جبهه شد... عملیات مطلع الفجر بود که در حوالی گیلان غرب، هنگام عقب نشینی عراقی ها لور جهاد روی مین رفت. راننده این لودر یوسف بود، یوسف نساجی متین. وقتی عملیات مسلم بن عقیل به سر رسید، یوسف دیگری شده بودی. نمی دانم چه رازی و ارتباطی بین غربت مسلم و سیمای مظلوم تو بود که هرگاه تو را می دیدم، به یاد غربت مسلم می افتادم، به یاد شب تنهایی مسلم و کوچه های غریب کوفه... انگار تو نیز در کوفه دنیا غریب بودی، حتی در جبهه نیز به غربت پناه می بردی، هرگز با کسی از «خود» نمی گفتی. شاید آن روزی که با لودر روی مین رفتی، کسی نمی دانست که همان راننده ساده لودر یکی از بندگان مخلص و ناشناس خداست. کسی نمی دانست که همان راننده ساده لودر که در نگاه اول آدمی عادی و بی سواد می نمود، جبهه را به دانشگاه ترجیح داده است... و من چه می گویم که همه بچه های جبهه ناشناس بودند و هنوز هم ناشناسند، یوسف! .... آی یوسف! مگر تو را شناخته ایم؟.... حتی شب «والفجر مقدماتی» هم تو را نشناختم، آنجا که دیگر «معاون عملیات» بودی... آخر در جبهه فرماندهی هم نشانی از مراتب تقوی بود....«والفجر مقدماتی» در آستانه شکفتن بود، در همان دل شب با آرامشی عارفانه وضو گرفتی. «خدایا را از یاد نبرید، خدا را یاد کنید» و این دو جمله، همه توصیه تو به بچه ها در شب عملیات بود و مدام زیر لب «لاحول و لاقوه الابالله» می گفتی ... چه دیر فهمیدم یوسف! .... دریغ از دیری و دوری. چقدر از تو دورم، دور از تو، دور از نور. و اکنون می فهمم که همه معرفت یعنی درک «لاحول ولاقوه الا بالله» و مگر بدون این معرفت و آگاهی، می توان دانشگاه جبهه را به «دانشگاه صنعتی شریف» ترجیح داد؟ شگفت اینکه در همان سال که نام تو در برگ «دانشگاه شریف» نوشته شد، نامت را در برگ شاهدان نیز رقم زدند... آی یوسف! هنوز کوچه های «مارالان» بوی پیراهن تو را می دهد... سال ها پیش، از این کوچه ها گذشته ای... سال ها پیش نوجوانی از این کوچه ها می گذشت، هر روز، از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه... سال ها پیش در این کوچه ها دانش آموزی فریاد می زد: «مرگ بر شاه»، سال ها پیش ... و هنوز این کوچه ها بوی پیراهن تو را می دهد، یوسف! از این کوچه های تنگ و تاریک گذشتی و سفر را به انتها بردی، و سفر را ادامه دادی، تا دشت ها، تا خاکریزها، تا جاده هایی که در زیر باران آتش بودند. و تو در زیر باران آتش، جاده را در می نوردیدی... در شبی تاریک ... بعد از «والفجر یک» بود. اصرار داشتی که باید خودروهای به جا مانده در منطقه را به عقب بکشی. دو نفر از بچه ها را با خود بری و لودر و بولدوزری را روانه عقب کردی، بعد خود ماندی و راننده ات. شب بود و تاریکی و منطقه در دید دشمن. در تاریکی شب، خودرویی به خود روی تو کوبید... تو مانده بودی و راننده ات. بالاخره آمبولانسی از راه رسید. جا نبود و می خواست فقط تو را با خود ببرد. اما تو اشاره به راننده ات کردی: «او را ببرید» و هرچه اصرار کردند، نپذیرفتی. می گفتی من نمی توانم دوستم را تنها بگذارم. او را به آمبولانس سپردی و خود با همان حال، پیاده راهی اورژانس شدی... بعد از مدتی بچه های اورژانس «فرمانده مهندسی رزمی لشکر» را دیدند که از راه می رسد... آری ای یوسف عزیز! با همین اشارت ها و حکایت هاست که می توان تا آنجا که بتوان، شهیدان را شناخت، و گرنه چه کسی با تاریخ تولد و موت و تاریخ های دیگر... شناخته می شود؟ .... حال آنکه حتی این تاریخ ها نیز در زندگی شهیدان معنای دیگری دارند، تاریخ شهادت هر شهید، تاریخ تولد اوست و شهادت میلادی دیگر است. و چون شهادت تولد حقیقی شهید است، پس یوسف در مسیر رسیدن به تولد حقیقی مرگ را به بازی می گیرد. و این را همه دیدند، در همه عملیات ها، و در کربلای پنجم. آنجا که چند روزی از شروع عملیات گذشته بود. بایستی خاکریزی در مقابل «کانال ماهی» زده می شد. آتش سنگین دشمن لحظه ای امان نمی داد. مسؤولیت احداث این خاکریز بر عهده برخی از برادران نهاده شد، اما به علت آتش نفس گیر دشمن و شهادت و زخمی شدن برخی از برادران کار احداث خاکریز به پایان نرسید. در اینجا بود که مسؤولیت این کار را بر عهده یوسف نهادند. و من به چشم خود دیدم که تو ای یوسف مرگ را به بازی گرفتی، بی لحظه ای تامل نیروهایت را فرا خواندی و بولدوزرها را به کار انداختی و با تدبیری دقیق، با توکل به خدا کار را شروع کردی.. و اکنون چه آسان می گوییم «کار را شروع کردی» با طمانینه و اطمینان و اعتماد به خدا. کار را شروع کردی حال آنکه هر لحظه گلوله های توپ و خمپاره قدم به قدم فرود می آمد و آتش و انفجار زمین و زمان را می لرزاند، اما تو نمی لرزیدی... همه می دیدند که در میان آن همه آتش و انفجار، هر لحظه خاکریز پهنا می یابد.... خاکریز به سر رسید و برخی از یاران تو نیز در پای آن خاکریز به شهادت رسیدند. و من در همان لحظه ها که تو با چنان آرامش و اطمینانی در میان آتش و آهن و انفجار خاکریز می زدی، می دانستم که شهید خواهی شد.... آری یوسف عزیز! «مطلع الفجر» آغاز تو بود، در سفر به سوی کربلا، و کربلای پنجم آخرین منزل بود، آخرین منزل در سفر به سوی ملکوت و جوار دوست. از مطلع والفجر تا کربلای پنج، شش سال گذشت، و از کربلای پنج، از روی که تو در شلمچه آسمانی شدی، سال ها می گذرد... و من هنوز هرگاه از کوچه های «مارالان» می گذرم، شمیم پیراهن یوسف، چشم جانم را روشنایی می بخشد...

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن شفیع زاده : فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مرداد سال 1336 در يك خانواده مذهبي در شهرستان «تبريز »متولد شد و تحت تربيت پدر و مادري مومن، متدين و مقلد امام (ره) پرورش يافت. از همان كودكي در مجالس ديني از جمله برنامه‌هاي سوگواري امام حسين(ع) حضور داشت و عشق خدمتگزاري به آستان شهيدپرور حضرت اباعبدالله(ع) در عمق وجودش ريشه دوانيد. سادگي، بي‌آلايشي و گذشت او در سنين كودكي زبانزد همه بود. حق را مي‌گفت ولو به ضررش تمام مي‌شود. در محله شاخص و محور همسالان خود بود. به مسجد كه مي‌رفت چون بزرگترها عمل مي‌نمود و از جمله كساني بود كه در پذيرايي عزاداران حسيني نقش فعالي داشت. در سن 12 سالگي از نعمت پدر محروم گرديد. چون فرزند ارشد خانواده بود با آن روحيات و مردانگي‌اش عملاً‌ غمخوار مادر فداكار و دلسوز خود شد. با جديت تمام و احساس مسئوليت، بيشتر از گذشته هم درس مي‌خواند و هم به مادرش در اداره امور منزل كمك مي‌كرد و از مساعدت به خواهر و برادرانش نيز دريغ نداشت. ضمن اينكه به ورزش وبه خصوص وزنه‌برداري علاقمند بود، در دوران تحصيل، دانش‌آموزي باوقار، محجوب، مودب و كوشا بود و همواره سعي مي‌كرد تكاليف ديني خود را انجام دهد. پس از اخذ ديپلم به سربازي رفت و همزمان با اوج‌گيري حركت توفنده انقلاب اسلامي در سايه رهنمودهاي حضرت امام خميني(ره)، با روحانيون معظم در تبعيد، همچون شهيد آيت‌الله مدني و شهيد آيت‌الله دستغيب در تماس بود و در داخل پادگان، فعاليتهاي زيادي جهت راهنمايي نظاميان و خنثي كردن تبليغات حكومت نظامي انجام مي‌داد و در همان حال به پخش پيامها و اعلاميه‌هاي رهبر عظيم‌الشان انقلاب در داخل و خارج پادگان نيز مي‌پرداخت. روزي كه مامورين رژيم به دستور فرمانده حكومت نظامي در تبريز قصد هجوم به منزل شهيد آيت‌الله مدني(ره) جهت دستگيري ايشان داشتند، او به همراه دوستانش نقشه مقابله با مزدوران رژيم را در مراسم عزاداري عاشوراي حسيني طراحي كرده بود، كه قبل از هرگونه اقدام، ضداطلاعات از موضوع با خبر شده و آنها را جهت ادامه خدمت سربازي به مرند تبعيد مي‌نمايد. ايشان پس از چندي به فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر ترك پادگانها، خدمت سربازي را رها كرد و به سيل خروشان مبارزات امت اسلامي پيوست. او با شور وصف‌ناپذيري در روزهاي سرنوشت‌ساز 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش مي‌كرد و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي از هيچ كوششي فروگذار نبود. هنگامي كه در اوج پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي درب پادگانها بر روي مردم باز شد به همراه تعدادي از جوانان و دانشجويان حزب‌الهي تبريز براي جلوگيري از افتادن سلاحهاي بيت‌المال به دست ضدانقلاب، بخشي از سلاحها را جمع‌آوري و گروه مسلحي را جهت دستگيري ضدانقلاب و ساواكيها تشكيل داد. بعدها به دنبال تشكيل سپاه، به همراه ديگر برادران،‌ اولين هسته‌هاي مسلح سپاه را پي‌ريزي كرد و در سمت فرمانده عمليات سپاه« تبريز» در سركوبي خوانين و اشرار آذربايجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقش فعال داشت. هنگامي كه به همراه شهيد« باكري» در سپاه «اروميه» انجام وظيفه مي‌كرد به عنوان مسئول عمليات براي ايجاد امنيت آن منطقه، در درگيريهاي متعدد براي سركوبي گروههاي فاسد تلاش شبانه‌روزي نمود و توانست در تشكيلات حزب منحله دمكرات نفوذ كرده و باعث متلاشي شدن آن و دستگيري و اعدام تعداد زيادي از كادرهاي آنان گردد. بهترين و پرثمرترين لحظات حضور در سپاه تبريز، روزهايي بود كه در بيت شهيد آيت‌الله «مدني(ره)» به عنوان مسئول تيم حفاظت ايشان انجام وظيفه مي‌نمود. در جوار آن عالم عارف و مهذب بود كه غنچه‌هاي خلوص، صداقت، ايثار و زهد شهيد «شفيع‌زاده »گل كرد و بعدها در جبهه‌هاي نبرد نور عليه ظلمت ميوه داد. با شروع جنگ تحميلي و محاصره« آبادان»، با يك دسته خمپاره‌انداز كه تحت مسئوليت شهيد «باكري» اداره مي‌شد به جبهه‌هاي جنوب شتافت. ايشان به همراه تعدادي ديگر از رزمندگان براي حضور در جبهه« آبادان» با تحمل مشقات چندين روزه ، از طريق« ماهشهر» و به وسيله لنج از راه «خورموسي » خود را به اين شهر رساند و در ايستگاه هفت مستقر گرديد. بعدها با فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر شكستن محاصره ی« آبادان»، نقش تاريخي خود را در دفع متجاوزان و اشغالگران بعثي ايفا نمود. پس از عمليات «طريق‌القدس »به عنوان رئيس ستاد تيپ «كربلا» انجام وظيفه كرد و در شكل‌گيري، انسجام و فرماندهي آن نقش اساسي داشت. در عمليات پيروزمندانه« فتح‌المبين» معاون فرمانده تيپ« المهدي(عج)» بود و خاطره رشادتها و جانفشانيهاي او در اذهان مسئولين جنگ و همرزمانش هرگز از ياد نمي‌رود. پس از اين عمليات، با انديشه بلندي كه داشت و تجربياتي كه كسب كرده بود، متوجه گرديد كه با گسترش سازمان رزمي مردمي، براي انجام عمليات بزرگ، نياز به تشكيلات پشتيباني آتشي به نام توپخانه مي‌باشد. با همفكري تني چند از فرماندهان، ضمن پي‌ريزي و سازماندهي اولين آتشبارهاي توپخانه، مسئوليت هماهنگي پشتيباني آتش در قرارگاه« فتح» در عمليات« بيت‌المقدس» را به عهده گرفت و به خوبي از عهده اين وظيفه بزرگ برآمد. او با برخورداري از قدرت ابتكار، خلاقيت و آينده‌نگري، هميشه طرحهاي درازمدت ، كه مبتني بر واقع بيني در كارها و برنامه‌ها بود – ارائه مي‌داد، ضمن آنكه بر مساله آموزش نيروها نيز تاكيد فراوان داشت. بعدها با تلاش بي‌وقفه و شبانه‌روزي خود قبضه‌هاي غنيمتي را در قالب توپخانه‌هاي لشكري و گردانهاي مستقل توپخانه به سرعت سازماندهي كرد و در عمليات« رمضان»، اكثريت قريب به اتفاق توپها را عليه دشمن بعثي بكار برد. در ادامه، با به دست آوردن توپهاي غنيمتي بيشتر، گروههاي توپخانه را به استعداد چندين گردان شكل داد. اين گروهها بازوهايي قوي براي فرماندهي قواي رزمي و پشتيباني محكم براي رزمندگان بودند. در نبردهاي« خيبر»،« والفجر 8»،« كربلاي 1»،« كربلاي 4»،« كربلاي 5» كه سپاه به لحاظ عملياتي مسئوليت مستقلي داشت، پشتيباني آتش كل منطقه عمليات، با رهبري و هدايت ايشان انجام گرفت. اوج هنرنمايي و شكوفايي خلاقيت ايشان در عمليات« والفجر 8 »تجلي يافت. آتش پرحجم و متمركزي كه با برتري كامل، عليه دشمن اجرا نمود، به اعتراف فرماندهان اسير عراقي، در طول جنگ كسي به خود نديده بود؛ زيرا قسمت اعظم يگانهاي دشمن، قبل از رسيدن به خط مقدم و درگيري با رزمندگان اسلام، منهدم مي‌شدند. شهيد «شفيع‌زاده» فردي صبور، متواضع. گشاده‌رو و بشاش بود. در تمام امور ايثار و گذشت بسياري از خود نشان مي‌داد و در هر كاري كه پيش مي‌آمد ابتدا خود پيشقدم مي‌گرديد. به هنگام عمليات و در زماني كه آتش دشمن درخط مقدم شدت پيدا مي‌كرد، در خط اول حضور مي‌يافت و آخرين وضعيت منطقه را براي برنامه‌ريزي صحيح و هدايت دقيق آتش، بررسي مي‌كرد. در تصميم‌گيريها از نظرات ديگران سود مي‌جست و در برخوردها و قضاوتها عدالت را رعايت مي‌كرد. در روابط اجتماعي، با ديگران رفتاري پخته و پسنديده داشت و در هر محيطي كه حضور پيدا مي‌كرد همگان را تحت تاثير قرار مي‌داد. شهيد «شفيع‌زاده »در انجام واجبات و ترك محرمات كوشا بود. به مستحبات اهميت مي‌داد. اهل نماز شب بود. كم سخن مي‌گفت و با كردارش ديگران را به عمل صالح دعوت مي‌كرد. از تشريفات و تجملات به شدت دوري مي‌جست و سادگي و بي‌آلايشي را مشي خود قرار داده بود. از زماني كه خود را شناخت همواره در سعي در تلاش بود. در ايام پيروزي انقلاب اسلامي شب و روز نمي‌شناخت و بعد از آن، در طول جنگ تحميلي، مخلصانه انجام وظيفه مي‌نمود و هرگز راحت در بستر نخفت. برادر ايشان نقل مي‌كند: «و بار او را در جبهه ديدم. بار اول زماني بود كه براي ديدنش به پادگان شهيد «حبيب‌اللهي»در «اهواز» رفتم و سراغ او را گرفتم. دوستانش خنديدند و گفتند اگر او را پيدا كردي سلام ما را هم به او برسان. مرتبه دوم در قرارگاه كربلا بدون هيچ‌گونه تكلفي در كنار ساير نيروها در آن گرماي سوزان جنوب در سنگر خوابیده بود، در حالي كه روزنامه رويش انداخته بود. مي‌گفتند شب نخوابيده و خيلي خسته است. او مدام در حال سركشي از يگانها و هماهنگي آتش پشتيباني رزمندگان اسلام در جبهه‌هاي جنگ بود و معتقد بود هرچه قبل از عمليات تلاش نمايد به اذن الهي تضميني براي موفقيت لشكريان جبهه حق خواهد بود». هشتم اردیبهشت 1366 در منطقه عملياتي« كربلاي 10» در شمالغرب (منطقه عمومي ماووت) در حالي كه عازم خط مقدم جبهه بود، خودروي وي مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به آرزوي ديرينه خود نايل شد و با بدني قطعه قطعه و غرق به خون به ديدار معشوق شتافت. او همان‌طوري كه در عرصه نبرد با دشمن متجاوز مراتب بالايي از توان و تخصص، مديريت و پشتكار را ارائه داد، در ميدان نبرد با نفس اماره نيز موفق و سربلند بود. ايثار و از خودگذشتگي، بخصوص اخلاق او كم‌نظير بود و نهايت دقت و مراقبت را به عمل مي‌آورد كه اعمال و فعاليتش تماماً خالص و قربه الي الله باشد. او با اقتدار به مولايش امام حسين(ع) شهادت را فوز عظيم مي‌دانست و همواره مشتاق آن بود. در يكي از شبهاي عمليات، در دست نوشته‌هايش مي‌نويسد: «خدايا من به جبهه نبرد حق عليه باطل آمده‌ام كه جان خود را بفروشم. اميدوارم خريدار جان من تو باشي. ... به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و ديارمان برنگردان. دلم مي‌خواهد در آخرين لحظه‌هاي زندگي، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد. ...»

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی تجلایی : قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر وفرمانده طرح وعملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) سال 1338 در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پس از سپري كردن دوران دبستان ، راهي دبيرستان تربيت تبريز شد ، و ديپلم خود را در رشته رياضي گرفت . تجلايي در همين دوران ، توسط ساواك احضـار شد ، چرا كه از امضاء برگه عضويت حزب رستاخيز امتناع ورزيده بود . با آغاز حركت مردم عليه رژيم پهلوي در سال 1357 ، تجلايي نيز فعاليت خود را شروع كرد . او در تمامي تظاهرات و اجتماعـات مردمي عليه رژيم پهلـوي حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلاميـه هـا مشغول بود . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، تجلايي در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد و يك دوره آموزشي نظامي پانزده روزه را زير نظر سعيد گلاب بخش - معروف به « محسن چـريك » - در سعد آباد تهران گذراند . تجلايي كه در امر آموزش فنون رزمي مهارت زيادي كسب كرده بود ، پس از مدتي ، در پادگان سيدالشهداء به عنوان مربي آموزشي مشغول به كار شد . او در آموزش نظامي بسيار جدي و سخت گير بود و مي گفت : من در عمر خود پانزده روز آموزش ديده ام و فردي به نام محسن چريك به من آموزش داده و گام از گام كه برداشته ام ، تيري زير پايم كاشته است . اكنون مي خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در كردستان ، پاوه و گنبد آماده كنم و اگر در اثر ضعف آموزشي يك قطره از خون شما بريزد ، من مسئولم و فرداي قيامت بايد جوابگو باشم . سختگيري وي در آموزش به حدي بود كه در ميان نيروها به « علي رگبار » معروف بود . نقل است كه روزي حاج مقصود تجلايي - پدر علي - در ميان داوطلبان آموزش نظامي بود و هر بار كه چشمان علي به پدر كه در خار و خاشاك سينه خيز مي رفت ، تلاقي مي كرد ، بدنش سست مي شد و بغض گلويش را مي فشرد . علي تجلايي به كارش عشق مي ورزيد . وقتي به منطقه جنگي مي رفت ، شرايط را به دقت مي سنجيد و برحسب نياز و نوع منطقه عملياتي ، آموزش هاي لازم را ارائه مي كرد و طرح هاي نو در امر آموزش تدوين مي كرد . او مي گفت : قصد دارم طي پانزده روز آموزش ، نيرويي تربيت كنم كه نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهاي بزرگ را داشته باشد ، بلكه بتواند در ميدان رزم با لشكر مجهز و دوره ديده دشمن حرف اول را بزند . پس از مدتي به كردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت . بعد از آن ، مأموريت يافت به اتفاق چند تن راهي افغانستان شود ، تا عليه نيروهاي متجاوز شوروي ، مردم مسلمان آن كشور را ياري كند . او براي ورود به افغانستان كه مرزهايش تحت كنترل شديد ارتش سرخ بود ، از شناسنامه افغاني استفاده كرد . در پاكستان ، تجلايي براي تأسيس مركز آموزش فرماندهي براي مجاهدين افغاني ، حفاظت از نماينده امام در افغانستان ، و حمل وجه نقد براي مجاهدين ، برنامه دقيقي تهيه كرد . در افغانستان ، حدود سيصد نفر از مجاهدين افغاني كه اغلب سطح علمي بالايي داشتند ، زير نظر تجلايي آموزش ديدند . به ابتكار او ، در چندين نقطه افغانستان ، راهپيمايي هايي عليه آمريكا ترتيب داده شد . او اغلب اوقات به مناطق پدافندي مجاهدين مي رفت و چگونگي گسترش خط پدافندي ، آرايش سلاح و نيرو و حدود ارتش را براي آنها تشريح مي كرد . تجلايي و يارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغاني پرداختند و به ايران بازگشتند ، چرا كه جنگ ايران و عراق آغاز شده بود . تجلايي بلافاصله پس از ورود به ايران ، راهي جبهه هاي جنوب شد و در نبردهاي دهلاويه شركت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالي داشت . در همين زمان ، مرتضـي ياغچيـان و يارانش ، سه شبـانه روز در بستان با سلاح سبك در مقابل نيروهاي زرهي عراق مقاومت كردند . با نزديك شدن نيروهاي دشمن ، قرار شد شهر را تخليه كنند تا هواپيماهاي خودي شهر را بمباران كنند . چنين اتفاقي رخ نداد و شهر بستان به دست نيروهاي عراقي افتاد . رزمندگان پس از درگيري با تانكهاي عراقي و منهدم كردن عده اي از آنها ، پياده به سوي سوسنگرد عقب نشينـي كردند و عازم دهلاويـه ( يكي از روستاهاي نزديك سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندي ايجاد كنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور كند . با ورود علي تجلايي و يارانش ، نيروهاي رزمنده جانـي دوباره گرفتند . ابتدا به ارزيابي موقعيت دشمن و نيروهاي خودي پرداخت و طرح هاي خود را ارائه كرد . ابتدا تصميم اين بود كه دشمن پيشروي كند و رزمندگان دفاع كنند ، اما علي تجلايي طرح ديگري داشت . بر طبق نظر او ، رزمندگان مي بايست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهي تجلايي ، اولين شبيخون به دشمن انجام شد و اين كار تا چند شب ادامه يافت . عراقي ها با تمام ادوات سنگين خود ، دهلاويه را زير آتش گرفتند . تجلايي در فكر عقب نشيني نبود و مي خواست تا آخرين نفس بجنگد . عمليات عراقي ها به دهلاويه در تاريخ 23 آبان 1359 آغاز شد . در طي اين عمليات ، دشمن تا نزديكي پادگان حميديه پيش رفت و دهلاويه را در محاصره كامل قرار داد . در سوسنگرد هيچ نيروي كمكي وجود نداشت . هدف اصلي دشمن ، تصرف سوسنگرد بود . تجلايي پس از بررسي مجدد منطقه ، بر آن شد تا نيروها را به عقب برگرداند و به دستور او ، نيروها به سوسنگرد عقب نشيني كردند . توپهاي عراقي آتش سنگيني را روي شهر مي ريختند . مرتضي ياغچيان به شدت زخمي شده بود ، با اين حال او رزمندگان را به مقاومت تا پاي جان دعوت مي كرد و از آنها خواست اسلحه اي برايش فراهم كنند تا در لحظه ورود عراقي ها به شهر ، با تن زخمي دفاع كند ؛ و تجلايي درصدد بود تا در اولين فرصت ، زخمي ها را از سوسنگرد خارج كند . سرانجام تمامي مجروحان با قايق به آن سوي كرخه منتقل شدند . از حميديه فرمان رسيد شهر را تخليه كنند . از 1800 نيروي مسلحي كه تجلايي سازماندهي كرده بود ، حدود 150 نفر باقي مانده بودند . تجلايي به آنها گفت : « هر كس مي خواهد سوسنگرد را ترك كند ، همچون شب عاشورا مي تواند از تاريكي استفاده كند و از طريق رودخانه و جاده خاكي ، به اهواز برود . » دشمن هر لحظه پيشروي مي كرد و از بي سيم اعلام عقب نشيني مي شد . نيروهاي عراقي تا كنار كرخه رسيده بودند كه تجلايي در عرض رودخانه طنابي كشيد تا نيروها از رودخانه عبور كنند . فقط چند تن باقي مانده بودند . تجلايي براي شناسايي مسير رودخانه ، از بقيه جدا شد و در كنار رودخانه به تكاوران عراقي برخورد . آنها مي خواستند او را زنده دستگير كنند و براي گرفتن اطلاعات ، به آن طرف كرخـه ببرند . وي به سـوي آنها شليك كرد و يك نفـر را كشت و بقيـه فراري شدنـد . در اين زمان تجلايـي و نيروهـايش تصميم مي گيرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند . او با خونسردي و اطمينان به ساماندهي نيروها پرداخت . به دستور او نيروهايي كه در اطراف شهر پراكنـده بودند ، جمع شدنـد و در گروه هاي نه نفري ، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند . تجلايي براي نيروهايي كه سي و پنج نفر بيش نبودند ، صحبت كرد و به آنها گفت : « آيا حاضريد امشب را بخريم ؟ بياييد بهشت را براي خود بخريـم . » رزمندگان از لحاظ آب در مضيقه بودند و به ناچار از آبهـاي كثيف گودالهـا استفـاده مي كردند و تانكهاي عراقي از سمت بستان و حميديه به طرف شهر در حال پيشروي بودند . از هر طرف باران خمپاره مي باريد . تجلايي دستور داد تا نيروها به حوالي دروازه اهواز بروند ، چرا كه دشمن وارد شهر شده بود . در يكي از كوچه ها ، با نيروهاي عراقي درگير شدند . پس از رهايي از اين درگيري ، نيروهاي باقيمانده از يكديگر حلاليت طلبيدند . عراق با چهار تيپ زرهي و پياده وارد شهر شده بود ، در حالي كه تعداد رزمندگان مدافع شهر ، به دويست نفر نمي رسيد . در اين حين ، تجلايي از ناحيه كتف زخمي شد ، ولي با بستن يك تكه پارچه سفيد روي زخم ، به فعاليت خود ادامه داد و عملاً فرماندهي عمليات شهر سوسنگرد را به عهده داشت . با ادامه درگيري ، موشكهاي آر.پي.چي و مهمات رزمندگان تمام شد ، به طوري كه رزمندگان روي زمين در جستجوي فشنگ بودند . تجلايي گفت : « شهر در آتش مي سوخت ... صداي ناله زخمي ها از مسجد و خانه ها در شهر مي پيچيد . » تانكهاي عراقي بسيار نزديك شده بودند . تجلايي سه راهي و كوكتل درست مي كرد . مقداري مهمات در ساختمان هاي سازماني وجود داشت و رسيدن به آنجا با توجه به آتش دشمن ، امري غير ممكن مي نمود . تجلايي ، تويوتايي را كه لاستيك نداشت و بسيار آهسته حركت مي كرد ، سوار شد و به وسط چهار راه رفت . سيل رگبار دوشكا به طرفش سرازير شد . نيروهـاي عراقي به داخل خانه هاي سازماني نفـوذ كـرده بودنـد . وي پس از رسيدن به آنجا چهل دقيقه يك تنـه با آنها جنگيد و مهمـات را برداشت و به سوي رزمندگان بازگشت . همرزمانش مي گويند : با چشم خود عنايت و لطف خدا را ديديم . گويي حايلي نفوذناپذير از هر طرف ماشين را حفاظت مي كرد . وقتي از ماشين خارج شد ، غرق در خون بود . گلوله كاليبر 75 به رانش خورده بود . وي را به مسجد انتقال دادند و گلوله را از رانش بيرون آوردند . تجلايي با زخمي كه در بدن داشت ، دوباره به راه افتاد . تلفن سالمي پيدا كرد . به تبريز زنگ زد و با آيت الله سيداسدالله مدني صحبت كـرد و از كوتاهـي فرمانـده كل قـواي وقت ( بنـي صـدر ) و تنهـايي نيروهـا سخن گفت .آيت الله مدني كه پشت تلفن مي گريست ، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سريعتر بايد آزاد شود و نيروهايي كه در آنجا هستند از محاصره خارج شوند . ارتش به دستور بني صدر وارد عمل نمي شد . نيروهاي رزمنده در حالي كه بسيار خسته بودند و در شرايط سختي به سـر مي بردند ، شش روز تمـام مقاومت كردند ، به گونـه اي كه عراقي ها را به شدت خسته و عصباني كرده بودند . از نيروهاي حاضر ، تنها سي نفر باقي مانده بودند . در 26 آبان 1359 ، توان رزمي رزمندگان به پايان رسيد ، تا اين كه نيروهاي سپاه وارد عمليات شدند و همراه هوانيروز و توپخانه ارتش ، به نيروهاي عراقي يورش بردند . نيروهاي خسته همپاي نيروهاي تازه نفس ، شهر را از عراقي ها پاكسازي كردند . بدين ترتيب ، سوسنگرد آزاد شد . زخمهاي تجلايي عفونت كرد و او را به تهران اعزام كردند . در عمليات محور دهلاويه فرمانده و در عمليات سوسنگرد معاون عمليات سپاه بود . تجلايي در سال 1360 ، با خانم انسیه عبدالعلي زاده ازدواج كرد ، اما این تحول در زندگي هم نتوانست او را از حضور در جبهه دور سازد . بعد از آن به عنـوان فرمانـده گردان هـاي شهيـد آيت الله قاضي طباطبايـي و شهيد آيت الله مدنـي ( نيروهاي اعزامي آذربايجان ) به جبهه اعزام شد . ابتدا در جبهه هاي نبرد پيرانشهر ، مسئول عمليات بود . پس از آن در عمليات فتح المبين ، در فروردين 1361 ، با سمت فرماندهي گردانهاي آيت الله مدني و آيت الله قاضي طباطبايي شركت جست . تجلايي پيش از عمليات ، با نيروها بسيار صحبت مي كرد و از تشكيل محافل دعا و توسل غافل نمي شد . وي مدام نگران اين بود كه مبادا پيش از عمليات ، نيروها بمباران شوند . لذا به شدت مسئله استتار را براي همه رزمندگان توجيه مي كرد . گردان تجلايي در عمليات فتح المبين ، در ارتفاعات ميش داغ موضع گرفت تا هنگام درگيري ديگر گردانها ، نيروهاي احتياط دشمن را در هم بكوبند . اين طرح توسط تجلايي ريخته شده بود . نيروهاي دشمن با ديدن گردان تجلايي آتش سنگين را به روي آن ريخت . با اين حال دشمن نيروهاي تازه نفس خود را به منطقه اعزام كرد . تجلايي تصميم گرفت براي ايجاد رعب و به هم ريختن سازمان نيروهاي دشمن ، يك سري كارهاي ايذايي انجام دهد و براي اين منظور با دو دسته نيروها به خاكريز عراقي ها زد . اين كار تجلايي در آن روزها بسيار با اهميت بود . در يك عمليات ايذايي ، تجلايي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحيه پا مجروح شد . ولي با آنكه زخمش كاري بود ، تا اتمام مدت مأموريت گردان در منطقه ماند . تجلايي و يارانش پس از بازگشت به تبريز مورد استقبال مردم قرار گرفتند . او مدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و در عمليات بيت المقدس با سمت جانشين تيپ عاشورا شركت جست . در طي اين عمليات ، علي تجلايي ، خاكريزي طراحي كرد كه به هنگام يورش دشمن ، مانع از پيشروي آن مي شد . پس از عمليات بيت المقدس ، عمليات رمضان شروع شد . تيپ عاشورا مأموريت خود را به شايستگي در منطقه پاسگاه زيد به انجام رساند . بعد از آن ، در تيرماه 1361 ، مأموريت يافت كه در اجراي مرحله اي ديگر از اين عمليات در شلمچه وارد عمل شود . تجلايي به همراه برادر كوچكترش - مهدي - در بهمن ماه 1361 ، در عمليات والفجر مقدماتي شركت داشت و مهدي در منطقه عملياتـي در ميـدان مين به شهـادت رسيد . علي بر آن بود كه پيكر برادر را برگردانـد ، همانطـوري كه اجساد بسياري از شهدا را برگردانده بود . پس از شهـادت برادر ، به اصغر قصـاب عبداللهـي گفت : اين چه سري است كه برادران كوچكتر ، برادران بزرگ خود را اصلاً در شهـادت مراعـات نمي كنند ، سبقت مي گيرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد مي رسند . و اين در حالي بود كه اصغر قصاب عبداللهي نيز از پيشدستي برادر كوچكترش - مرتضي - گله مند بود . علي براي آوردن جنازه برادر كه در منطقه دشمن افتاده بود ، شبانه راهي شد . وقتي كه با زحمات و خطرات زياد جنازه شهيد را آورد ، متوجه شد نامش مهدي است و بسيار به برادرش مهدي شبيه است ، اما خود او نيست . با اين حال خوشحال شد و گفت : « او را كه آوردم انگار برادر خودم مهدي را آوردم . » علي تجلايي در سال 1362 ، به سمت معاونت آموزشهاي تخصصي سپاه منصوب مي گردد و در تنظيم و تدوين دستاوردهاي عمليات كوشش بسيار مي كرد . در سال 1362 ، در عمليات والفجر 2 شركت كرد و بعد از آن به تهران اعزام گرديد تا دوره دافوس را بگذراند . در همين زمان دخترش حنانه به دنيا آمد . با وجود كار بسيار و تحصيل و مباحث فشرده ، همه وظايف خانه را خود انجام مي داد . در عمليات خيبر نيز شركت كرد . پس از آن مسئوليت طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبياء (ص) به او واگذار شد . علي تجلايي ، صبحدم روز 29 بهمن 1363 ، عازم جبهه شد و قبل از حركت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلاليت طلبيد و گفت :مرا حلال كنيد . من پدر خوبي براي بچه ها و همسر خوبي براي شما نبوده ام . حالا پيش خدا مي روم ... . مطمئنم كه ديگر برنمي گردم . هميشه مي گفت : « خدا كند جنازه من به دست شما نرسد . » گفتم : چرا ؟ گفت : برادران ، بسيار به من لطف دارند و مي دانم كه وقتي به مزار شهيدان مي آيند ، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعي جنگ ، شهيدان بسيجي اند . دوست ندارم حتي به اندازه يك وجب از اين خاك مقدس را اشغال كنم . تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد يك تكه سنگ جهت شناسايي خودتان روي مزارم بگذاريد و بس . در اين عملیات ، تجلايي به سمت جانشين قرارگاه ظفر منصوب شد . قبل از عمليات بدر به يكي از همرزمانش گفت كه ديگر نمي خواهد پشت بي سيم بنشيند و مي خواهد همچون يك بسيجي گمنام در عمليات شركت كند . او همچون يك بسيجي گمنام همراه ساير بسيجيان راهي خط مقدم شد . تصور مي كردند وي به خاطر مسائل امنيتي با شكل و شمايل يك بسيجي ساده براي ارزيابي كيفيت نيروها يا به خاطر يك سري مسائل محرمانه در خط مقدم حضور يافته است ، غافل از اين كه او آمده بود تا مثل يك بسيجي در عمليات شركت كند . تجلايي سوار بر پشت كمپرسي با گروهان 3 گردان امام حسين (ع) ، با فرماندهي گروهان شهيد خليلي نوبري ، عازم هورالعظيم شد . در جنگ از خود رشادت هاي بسيار نشان داد ، به گونـه اي كه آنهايـي كه او را نمي شناختند ، نام و نشـانش را از هم مي پرسيدنـد و آنهايـي كه مي شناختند ، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند . از قرارگاه خاتم الانبياء (ص) گروهي را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پيدا كنند و برگردانند اما او را نيافتند . نيروهاي اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين از لشكر عاشورا ، تصميم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمايند . تجلايي با آنها به راه افتاد . اصغر قصاب براي بچه ها صحبت مي كرد و پس از او علي تجلايي به سخن آمد . امشب مثل شبهاي گذشته نيست . امشب ، شب عاشورا را به ياد بياوريد كه حسين چگونه بود و يارانش چگونـه بودنـد ... امشب من هم با شمـا خواهـم رفت و پيشاپيش ستـون حركت خواهـم كرد . اصغر قصاب تلاش بسيار كرد تا او را بازگرداند ، اما او رضايت نداد . همه با آب دجله وضو ساختند و از دجله گذشتند . اتوبان از دور نمايان شد . عده اي از رزمندگان و پيشاپيش همه علي تجلايي به خاكريز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوي اتوبان رفتند . يكي از نيروهاي گردان امام حسين (ع) مي گويد ، نيروهاي دشمن در كانال مستقر بودند . با فرمان تجلايي ، رزمندگان به جاي پنهان شدند به سوي آنها يورش بردند و همه را از پا درآوردند . تجلايي بي امان مي جنگيد و پيشاپيش همه بود . گردان سيدالشهداء قرار بود از طرف روستاي القرنه پيشروي كند ، اما خبري از آنها نبود . عده اي به سوي روستا روان شدند اما بازنگشتند و عده اي ديگر اعزام شدند كه از آنها هم خبري نشد . اصغر قصاب و علي تجلايي تصميم گرفتند به طرف روستا حركت كنند . تانكهاي دشمن از اتوبان مي آمدند و نيروهاي رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند . به طرف روستاي القرنه حركت كرديم . خاكريزي بلند در نزديكي روستا بود ، در پشت آن پنهان شديم و مدتي بعد درگيري آغاز شد . روستا پر از نيروهاي عراقي بود كه در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند . نيروهاي عمل كننده تمام شد . اصغر قصاب در شيب خاكريز تيري به دهانش اصابت كرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسيد . تجلايي بسيار ناراحت بـود اما با اطمينـان كار مي كرد . بي سيم چـي گـردان سيدالشهـدا از راه رسيـد و گفت : « گردان نتوانست از روستا عبور كند و فقط من رد شدم . » صداي تانكهاي دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنيده مي شد . تعداد نفرات خودي تنها شش نفر بودند و با خاكريز بعدي حدود پانزده متر فاصله داشتند . تجلايي به سوي خاكريز بعدي رفت . او لحظه اي بلند شد تا اطراف را نگاه كند كه ناگهان تيري به قلبش اصابت كرد . خيلي آرام و آهسته دراز كشيد ، بي آنكه دردي از جراحت بر رخسارش هويدا باشد . با دست اشاره كرد كه آن اشارت را درنيافتيم . تجلايي پيش از حركت به همه گفته بود : « با قمقمه هاي خالي حركت كنيد چون ما به ديدار كسي مي رويم كه تشنه لب شهيد شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد . مهدی تجلايي در بهمن 1361 ، در عمليات والفجرمقدماتی به شهادت رسيد و جنازه او در منطقه عملیاتی باقي ماند . در سال 1373 ، پیکرمطهرش كشف و به زادگاهش انتقال يافت ، اما پیکر علي ...

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مرتضی یاغچیان : قائم مقام فرماندهی لشگرمکانیزه31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 22 خرداد 1335 در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود . دوره ابتدايي را در مدرسة ناصرخسرو تبريز سپري كرد و در مدرسة نجات ، دوره راهنمايي را به پايان رساند . سپس وارد هنرستان صنعتي تبريز ( هنرستان وحدت فعلي ) شد و رشته مدلسازي را به پايان برد و ديپلم گرفت . در اين دوران ، مرتضي اوقات فراغت خود را به مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند و يا با ديگر دوستانش كه غالباً شهيد شدند - چون شهيدان خداياري و حبيب شيرازي - فوتبال بازي مي كرد و يا به پدر ياري مي رساند . در سال 1356 به خدمت سربازي رفت و دوره آموزشي خود را در پادگان جلديان سپري كرد و بعد از آن به شهرهاي سوسنگرد ، بستان و چند پاسگاه مرزي اعزام شد . در نامه اي كه در دوران سربازي براي خانواده اش نوشته چنين آمده است : ... پدر عزيزم ! هم اكنون روز دوم ماه محرم است و من روي تختم نشسته ام و به صداي دلنشين قرآن گوش مي دهم و خيلي دلم مي خواست در روزهاي تاسوعا و عاشورا در تبريز باشم ولي نمي توانم ، بدين سبب چون شما شبها به هيئت مي رويد از شما التماس دعا دارم ... . در اواسط دوره سربازي ، با شكل گيري حركت مردمي و آغاز نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) ، ياغچيان نيز به بهانه هاي مختلف از دستورهاي فرماندهان خود سر باز مي زد . با فرمان امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازها از پادگانها ، ياغچيان از پادگان گريخت و در تظاهرات و عمليات عليه رژيم پهلوي شركت جست . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مرتضي ياغچيان از اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه تبريز درآمد و از آغاز در مسئوليتهاي مهم به انجام وظيفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . او در سركوب گروهك هاي ضد انقلاب شركت فعال داشت . به طور مثال در پايان بخشيدن به شورش « حزب خلق مسلمان » تلاش بسيار كرد و در تسخير مقر فرماندهي اين حزب در ميدان منجم تبريز از خود رشادت بسيار نشان داد . يكي از همرزمانش مي گويد : بعد از پيروزي انقلاب به توصيه آيت الله قاضي طباطبايي خواستم به سپاه ملحق شوم . وقتي به آنجا مراجعه كردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند . اكثر آنها را مي شناختم . يكي از اين افراد مرتضي ياغچيان بود كه او را از دوره كودكي مي شناختم . در آن زمان او مسئوليت سلاح و مهمات را بر عهده داشت . وي از مسئولين سپاه تبريز بود . مرتضي به حضرت آيت الله سيد اسدالله مدني [ دومين امام جمعه تبريز ] بسيار علاقه مند بود و با ايشان ارتباط داشت . سال 1359 ، به همراه احد پنجه شكار ، امور اجرايي ستاد عملياتي سپاه را بر عهده گرفت . وي مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات و عمليات بود . پس از مدتي به شيراز اعزام شد و در يك دوره آموزشي چتربازي و عمليات هوابرد شركت جست . در شهريور 1359 ، با شروع جنگ ، راهي جبهه شد و قبل از حركت ، تلفني با پدر و مادر خود صحبت كرد و از آنها اجازه گرفت . ياغچيان در طي جنگ دچار تحول روحي عظيمي شد . چندي بعد از سوي آيت الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد . انس و الفتي كه با نيروهاي سپاه داشت باعث شد تا در عملياتهاي مختلف در كردستان و مياندوآب و ... بيشتر سپاهيان علاقه مند بودند با ايشان اعزام شوند . ياغچيان در مراغه زياد دوام نياورد و دوباره به جبهه هاي جنوب ( آبادان ) بازگشت . وي در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود . در جبهه كرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . او پس از آزادي سوسنگرد به آبادان رفت . در عمليات بيت المقدس با سمت مسئول محور تيپ عاشورا شركت جست و در عمليات رمضان ، معاون تيپ عاشورا بود . پس از تلاش بي وقفه ، تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد . فرماندهي اين لشكر به عهدة مهندس مهدي باكري بود و حميد باكري و مرتضي ياغچيان معاونينش بودند . ياغچيان در عملياتهاي والفجر مقدماتي ، والفجر 2 و والفجر 4 شركت داشت و از خود رشادت بسيار نشان داد . پنج بار مجروح شد ولي هيچ كدام از مجروحيتها باعث نشد تا جبهه را رها كند . برخي از زخمهاي خود را پنهاني مي بست و سعي مي كرد تا كسي از آن اطلاع پيدا نكند . مرتضي پس از انجام عمل جراحي هاي مختلف بر روي استخوان كتف و ... مجبور بود تا از مواد آرام بخش قوي استفاده نمايد ، اما با وجـود درد شديدي كه در بدن داشت از استفاده داروها سر بـاز مي زد و درد را تحمل مي كرد . پدرش در بيمارستان ساسان تهران از او مي خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف نظر كند . در طول عمليات گوناگون درايت و قدرت فرماندهي خود را به خوبي به اثبات رساند به گونه اي كه اكثر فرماندهان سپاه به آن معترف بودند . زماني كه امين شريعتي - فرمانده تيپ عاشورا - قصد داشت به يگان ديگري منتقل شود از قبول مقام فرماندهي تيپ عاشورا خودداري كرد و در جواب همرزمانش گفت : « هر كجا بگوييد كار مي كنم ولي با من از قبول مسئوليت حرفي نزنيد . » در آن هنگام مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف به علت جراحتي كه ديده بود در بيمارستان اهواز بستري بود . پس از اصرار فراوان فرماندهـان نجف اشرف ، مهدي باكري فرماندهي تيپ را پذيرفت و به سراغ ياغچيان آمد و با اصرار فراوان وي را به معاونت تيپ عاشورا گمارد . يكي از همرزمان ياغچيان مي گويد : با وجود اينكه به معاونت تيپ انتخاب شده بود ولي هيچ وقت تغييري در رفتار و اخلاقش احساس نكردم . هر وقت در جلسات و عملياتها شركت مي كرد خود را به عنوان نيروي ساده به حساب مي آورد و هر كاري كه پيش مي آمد انجام مي داد . در منطقه ، آقا مرتضي از جمله افرادي بود كه اصلاً به مرخصي رفتن فكر نمي كرد . در اهواز ، تيپ عاشورا با تلاش رزمندگان پر تلاش آن ، به لشكر عاشورا ارتقا يافت و پس از مدتي تصميم بر آن شد تا مهدي باكري به لشكر 25 كربلا اعزام شود و مرتضي ياغچيان فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده بگيرد . ياغچيان پس از مشاهده حكم فرماندهي لشكر بسيار ناراحت شد و به مسئولان گفت : « مگر هر كسي مي تواند جاي آقا مهدي را بگيرد ، مگر بنده مي توانم كار آقا مهدي را انجام دهم . » ياغچيان فرماندهي لشكر عاشورا را قبول نكرد و به همين دليل مهدي باكري نيز به لشكر 25 كربلا نرفت . ياغچيان هيچگاه تحت تأثير مقام خود قرار نگرفت و حتي از تنبيه دژباني كه به اشتباه او را دستگير كرده بود و باعث شده بود تا عمليات مهمي به تأخير افتاد خودداري و به نصيحت او كفايت كرد . در اوقات فراغت به راز و نياز و دعا مشغول مي شد و اغلب از رفتن به مرخصي چشم پوشي مي كرد . ياغچيان يك بار به خواستگاري رفت ولي والدين دختر از دادن او به ياغچيان بيم داشتنـد ، چـون معتقـد بودنـد امكان دارد كه روزي مرتضـي به شهـادت برسـد و دخترشـان بيـوه بمـاند . ياغچيان در كارهـاي گروهـي پيش قدم بود و در جبهـه و يا در سپـاه براي دوستـانش غذا مي پخت و گاه ظرفها و حتي لباسهاي كثيف آنها را مي شست و تا آخر عمر هيچگاه درصدد برنيامد سنگر اختصاصي داشته باشد . به هيچ كس اجازه نمي داد او را فرمانده خطاب كند و به اين اصطلاح حساسيت داشت . مي گفت : افتخار مي كنم كه به جبهه آمده ام تا دين خود را به اسلام ادا كنم و نهايت آرزويم شهادت است . جبهه ها منزلگاه انسانهاي دل باخته است كه شيفته شهادت و عاشق وصالند . ياغچيان همواره به تمام امور خود رسيدگي مي كرد و گزارش مسئولان طرح و عمليات را مكفي نمي دانست و تا شخصاً از نزديك مواضع دشمن را نمي ديد ، راضي نمي شد . در اين دوران ، بیشتر حقوق خود را به آشپز پيري مي داد تا براي فقرا غذا تهيه كند . در عمليات والفجر 1 پس از شكسته شدن خط دفاعي دشمن ، ياغچيان يك تنه به پيش رفت و با هر وسيله اي كه در دست داشت به دشمن شليك مي كرد . هيچگاه به فكر خود نبود . هنگامي كه غذايـي به جبهه مي رسيد بلافاصله آن را بين رزمندگان تقسيم مي كرد و خود برنج مانده و خشك مي خـورد . به هنگام عملياتهـا شـوري وصف ناپذيـر سر تا پاي وجـودش را فـرا مي گرفت و مي گفت : نمي دانم چرا از عمليات هيچ چيزي نمي توانم بيان كنم . وقتي كه در عمليات هستم اصلاً توجيه نمي شوم ، فقط به عمليات مي روم و تا اتمام عمليات اين گونه هستم . پس از پايان وقتي بچه ها تعريف مي كنند ، مي فهمم كه ما چه كرده ايم و كجاها فتح شده است . مي گفت كه : اولين تير آذربايجاني ها را من به سوي عراقي ها شليك كرده ام .دوستـانش معتقـد بودنـد كه مرتضي ياغچيـان از جمله نيروهايـي بود كه بعد از عمليات خيبـر بـاز نخواهـد گشت و به شهـادت خواهد رسـيد . مرتضي در مناجاتهايش با خداوند مي گفت : « بهتر از جانم چيزي ندارم كه تقديم كنم چرا كه آن هم به تو تعلق دارد ؟ » او در وصيت نامه اش می نویسد : به نام خدا و براي خدا و در راه خدا اين وصيت نامه را مي نويسم تا حجتي باشد به آنكه بعد از من نگويند ناآگاه بود و نادان و بي هدف ؛ بلكه من ، زندگي از حسين (ع) آموختم كه فرمود مرگ با عزت ، به از زندگي با ذلت است . خداوندا ، امروز نائب امام زمانت با دم مسيحايي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش ... . اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد ... . امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران جايگاه عاشقان خدا ... و پويندگان راه علي (ع) و پيروان حسين (ع) و سربازان امام زمان (عج) و ياران رهبر عزيز خميني كبير (ره) برسم و براي رسيدن به اين مكان چه انتظاري كشيده ام و با آگاهي كامل و عشق به الله به اينجا آمده ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم . سرانجام ، زمان وصال ياغچيان نيز فرا رسيد ؛ در هفتم بهمن 1362 در عمليات خيبر ابتدا حميد باكري به شهادت رسيد . مهدي باكري به خاطر سختي عمليات و پاتكهاي مكرر دشمن از مرتضي ياغچيان خواست در مقابل حملات ايستادگي نمايد و ياغچيان نيز با رشادت در مقابل حمله دشمن پايداري كرد . شهادت مرتضي ياغچيان را با بي سيم به مهدي باكري خبر دادند . اندوه از دست دادن ياغچيان در چهره مهدي به گونه اي نمايان شد كه همه رزمندگاني كه در آنجا حضور داشتند ، بر اين باورند كه حتي بعد از شنيدن خبر شهادت حميد باكري ايشان به اين اندازه ناراحت نشد . پيكر شهيد مرتضي ياغچيان پس از عمليات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اينكه در اين سال در پي جستجوي گروه هاي تفحص ، بقاياي پیکرش كشف شد و در وادي رحمت تبريز به آرام گرفت .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید بهروز پورشریفی : فرمانده مهندسى رزمی وزارت جهاد سازندگى(سابق) یکی دو روز پس از ولادت بهروز همسر اکبر آقا متوجه موضوع مسرت بخشی شده، با خوشحالی آن را به اکبر آقا خبر داد. « اکبر آقا ! باور می کنی که سینه هایم پر از شیر شده است. خواست خدا، این بچه با خودش برکت آورده است. حالا آنقدر شیر دارم که حتی به سعید هم می رسد.» اکبر آقا با ناباوری به نوزاد نگریست: « بهروز با خودش بهروزی آورده است باید به فامیل ولیمه بدهیم.» چشمهایش از اشک پر شد ؛ ولی آن را از همسرش که هنوز از بستر برنخاسته بود پنهان کرد. رفت تا سور و سات قربانی و ولیمه را فراهم کند. هیچ کس روز ولادت فرزند را فراموش نمی کند, حتی اگر روز ازدواجش را فراموش کند. به خود می گفت نظر خدا با ماست. این شیر علامت نعمت و برکت است که به ما رو کرده است. شیری که بیشتر از نیاز بهروز است. حتی سعید هم از آن استفاده می کند. وقایع آنچنان امیدوار کننده بودند که اکبر آقا علاوه بر مشاهده شادمانی و بهبودی همسر رنجورش با امیدواری شور و هیجان کار می کرد. و گاهی از خودش متعجب می شد. یک دستگاه جوراب بافی تهیه کرده بود و پس از بازگشت از اداره، با آن کار می کرد و به لطف خداوند و نظر او امیدوار بود. دو سالگی بهروز با یک بیماری سخت همراه شد. اکبر آقا، شبانه سراسیمه و نگران کودک بی رمق را به آغوش گرفت و به مطب چندین دکتر سرکشید. روزهای تعطیلی، شبهای سوت و کوری دارند. جز چراغ های مطب دکتر بزمی چراغی را روشن نیافت. همسرش که با چهره ای برافروخته و مضطرب به دنبال او کفش می کشید و می دوید. دلی به گذرگاه هفتم بست: « یا فاطمه زهرا ! خودت نظر کن» دکتر بزمی استقبال شایانی از بیمارش کرد و با مهربانی تمام به معاینه و معالجه اش پرداخت. خدا با شما بود که زود متوجه مریضی بچه شدید. دیفتری قابل معالجه ولی کشنده است . آن شب نه بیمار خوابید و نه دکتر چشم بر هم نهاد. پدر و مادر هم دست به دعا بودند و گوشه چشم عنایت ملکوت را می طلبیدند. صبح روز بعد که مداوای دکتر موثر افتاد، بهروز در آرامشی شفا بخش به خواب رفت و در آغوش مادر به خانه بازگشت. زن پرسید: « چرا با دکتر حساب نکردی؟» می خواستم حساب کنم ولی هر چه اسرار کردم نپذیرفت. ولی تعهد اخلاقی از من گرفت که هر از گاهی با بهروز به مطبش سر بزنم. اکبر آقا چندین سال درخواست دکتر را اجابت می کرد. او از روی قدرشناسی و سپاس، هر از چندگاه، دست بهروز خردسال را می گرفت و به سلام دکتر بزمی می رفت. تا اینکه یک روز متوجه شد که دکتر هجرت کرده است. این رفت و آمدها، روحیه سپاسگزاری و قدردانی بهروز را تقویت می کرد و به او – که هنوز عملا وارد اجتماع نشده بود 0 راه و رسم زندگی در بین مردم را می آموخت. بعد از 4-5 سال، حالا دیگر به او لقب بچه آرام و سر به زیر داده اند و چون مطیع پدر و مادرش بود و به بچه های دبستان هم سفارش می کرد که حرف پدر و مادرشان را گوش کنند، در بین بچه ها و اولیاءشان به « ملای دبستان» مشهور شده بود. بابای دبستان، صبح ها با دوچـــرخـــه به دنبالش می آمد و ظهر با دوچرخه، او را از دبستان باز می گرداند و تحت مغناطیس معصومیت و مهر کودکانه بهروز، از این کار لذت می برد. سالها گذشت وحالا بهروز مرد شده بود ,یک مرد بزرگ. پس از اخذ دانشنامه مهندسی راه و ساختمان به خدمت سربازی رفت. دوره آموزش او و برخی از دوستان هم دوره اش در شهر بروجرد گذشت. یک بار اکبر آقا برای دیدن پسرش به بروجرد رفت. به هنگام بازگشت، بچه ها مرخصی گرفتند و به همراه او، به راه افتادند. برف سختی می بارید و سرمای کشنده ای، استخوان آدمی را می آزرد. شب بود و جاده ها برف آلود. چرخ اتومبیل اکبر آقا پنچر شد، مجبور به تعویض چرخ شدند. سرما آنقدر سوزناک بود که هر کس بیشتر از چند دقیقه نمی توانست بیرون اتومبیل بماند. اکبر آقا به هنگام برداشتن چرخ یدک متوجه بسته ای که در شکاف بین چرخ و بدنه اتومبیل پنهان شده بود، گردید. پوشش بسته پاره شده و تعدادی ورق کاغذ از آن بیرون آمده بود. با خود گفت: « این بچه ها در سربازی هم دست از خواندن بر نمی دارند.» چرخ را برداشت و باز اندیشید، « ولی انگار عکس یک روحانی روی آنها بود.» برگشت و یکی از ورقه ها را نگاه کرد. آنچه که دید، چنان حیرت زده اش کرد که سوز سرما را از یاد برد. این بار با صدای بلند از خود پرسید: « اینها اعلامیه آیت الله خمینی است؟» و به خود جواب داد: « بچه ها دست به کارهای بزرگی زده اند. این کارهای بزرگ بی خطر نیستند.» حتی وقتی فرزندان پدری پیر می شوند، پدر کهنسال مثل بچه ای نگران آنها می شود. هیچ پدری، وقتی فرزندش دست به کار خطرناکی می زند، نمی تواند به توانایی او اعتماد کند. اکبر آقا خود را در همین شرایط می دید. ولی کار انجام شده بود و می بایست سرانجام لازم را می یافت که البته یافت. پس از دوره آموزش برای ادامه خدمت به سراب منتقل شد.اولین روزهای خدمت در سراب. ! سرهنگ... با خود گفت: « این روزها، همه چیر علیه شاه است. اگر غفلت کنم، ممکن است سربازان کار دستم بدهند» چشم بر مجسمه شاه در خود فرو رفت: « اگر بــــلایـــی که بر سر مجسمه های شاه در تهران آمد اینجا هم تکرار شود...؟» وحشت زده و هراسان یکی از افسران وظیفه را احضار کرد و آمرانه گفت: « چند سرباز بردار و دور مجسمه اعلیحضرت را سیم خاردار بکش». باید تمام ساعات شبانه روز هم نگهبان مسلحی کنارش بایستد.» افسر وظیفه پایی کوبید و عقب گرد کرد و رفت. دو سه روز بعد، سرهنگ... به یاد دستوری که داده بود افتاد. از اینکه هنوز سیم خارداری کشیده نشده بود و کسی هم پای مجسمه کشیک نمی داد، برافروخته و خشمگین شد و باز هم همان افسر وظیفه را احضار کرد. « پورشريفي ! مگر دستور نداده بودم که دور مجسمه سیم خاردار بکشی و شبانه روز برایش نگهبان بگذاری؟» مهندس پورشريفي خبردار ایستاد و گفت: « قربان ! من هم می خواستم همین کار را بکنم: ولی دیدم که پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود می توانند حکومت کنند و کاری از سیم خاردار بر نمی آید ! این بود که دیگر لازم ندیدم سیم خاردار به دور مجسمه بکشم.» گفتن این سخن مهندس را راهی حصار آهنین زندان کرد. اکبر آقا، برای آزادی بهروز به هر دری زد، ولی حتی همسایه قدیمیشان که در پادگان سراب خدمت می کرد هم کاری برایش نکرد. بنابراین بهروز تا پایان محکومیت خود در زندان ماند. چند ماه بعد جدیدترین اعلامیه های حضرت امام رسید و آخرین پیام رهبر دهان به دهان در پادگان ها منتشر شد: « سربازان باید از پادگان ها فرار کنند.» هنوز چندی از انتشار این پیام نگذشته بود که شبی، افسری به همراه چند نظامی دیگر، پشت در خانه آقای پورشريفي توقف کرد و زنگ در خانه را به شدت نواخت. اکبر آقا سراسیمه از خواب برخاست و خود را به در رساند. با خود گفت: « این وقت شب چه کسی در می زند؟» « کیه؟!» منم پدر در را باز کن. اکبر آقا در را گشود: « چی شده؟ تو که تازه به مرخصی آمده بودی؟!» دیدن نظامیان دیگر نگرانی او را بیشتر کرد. « فعلا اجازه بده وارد شویم.» خود را به داخل خانه انداختند و صدای بسته شدن در به گوش همسر اکبر آقا رسید: « کی بود اکبر آقا؟» « بهروز.» « بهروز؟!» مهندس توضیح داد که طبق فرمان امام از پادگان فرار کرده اند و دیگر به آنجا باز نخواهند گشت. برای همراهان بهروز لباس تهیه شد. صبح روز بعد، آقای پورشريفي به مقصد چند شهر مختلف بلیط تهیه کرد و دوستان بهروز به سوی ولایت خود رهسپار شدند. تا چند روز، مهندس پورشريفي به طور نیمه مخفی در تبریز ماند ؛ ولی یک روز ناگهان به خانه آمد و لباس سربازی را دوباره بر تن کرد و گفت: « من به پادگان بر می گردم !» گفتند: یعنی چه؟ پس برای چه آمدی؟ دستور امام چه می شود؟ ولی او تصمیم خود را گرفته بود. به پادگان برگشت. سرهنگ... که بهروز را از روی سخن حکیمانه اش می شناخت، از او استقبال کرد. 15 روز انفرادی به علت فرار از پادگان نصیب بهروز گردید تا افکار خود را به نفع شاه تغییر دهد ! سرهنگ... نمی دانست برای مردانی از جنس پورشريفي سختی زندان موجب سختی ایـــمـــانشان می شود و دل مردان مومن در سیاهی زندان و تاریکی شب، روشن می گردد. بهروز در زندان و مادر نگران و چشم بر در و پدر همچون بزرگ قبیله ای تارج رفته، غمزده اما مصممم و معتقد به درستی راهی که بهروز انتخاب کرده بود. باز هم شبی – از نیمه گذشته – در خانه اکبر آقا را زدند. مادر از جا جست، خواهران نمی خواب در حال چشم ساییدن و پدر، فکورانه و نگران، به سمت در روان شدند. در را که گشودند، با چند نظامی رو به رو شدند. مادر پشت در پنهان شد. پدر خشکش زده بود. « آقایان کاری دارند.» یکی از نظامیها، نامه ای از جیب خود در آورد و آن را به سمت اکبر آقا گرفت. اکبر آقا نامه را که باز کرد. چشمش به دست خط پسرش روشن شد. رو به همسرش کرد و گفت: « نگران نباش دستخط بهروز است و آقایان هم دوستان او هستند و بلافاصله تعارف کرد که نظامیان داخل شوند.» مادر هنوز حیرت زده و مضطرب گاه به میهمانان ناخوانده و گاه به چهره فـــکـــور اکــــبـــــر آقــــا می نگریست. ولی از این نگاهها، هیچ چیز خوانده نمی شد. نظامی ها وارد خانه شدند. اکبر آقا همسرش را به گوشه ای کشید و دستخط پسرش را برای اوشرح داد. « اینها عده ای افسر و سرباز هستند که از پادگان فرار کرده اند. بهروز آنها را به اینجا فرستاده که پس از تغییر لباس، به شهرهای خودشان بروند.» مادر به میان حرف اکبر آقا پرید: « این چه کاریست؟ این بچه نمی گوید که ممکن است اینها قصد شناسایی ما را داشته باشند. فردا اگر...» اکبر آقا به همسرش سفارش کرد که صبور باشد. او به پسرش ایمان داشت. با این حال، شبانه از همسایگان و اقوام، برای سربازان لباس تهیه کرد و پس از خرید بلیط، آنها را از ترمینال، به سمت دیار خودشان بدرقه نمود. برای مدتی، این کار، یکی از اموری بود که فکر اکبر آقا را مشغول می داشت. او که خود مدتها در شهربانی خدمت کرده بود، اکنون رو در روی همکاران قدیمی خود به سربازان فراری از خدمت کمک می کرد. این کار را با احساس رضایت انجام می داد واز این که پسرش پس از فرار از سربازی دوباره با جسارت و شجاعت – برای تحریک دیگر سربازان – به پادگان مراجعه کرده بود، به خود بالید. خوشبختانه این کار خطرناک، هیچ خطری برایشان ایجاد نکرد. تا زمانی که باز هم شبی در خانه به صدا درآمد. دیگر – مثل سابق – مادر از زده شدن در، آنقدر که قبلا وحشت زده می شد. نگران نبود. اکبر آقا در را گشود. باز هم نظامیان بودند که در تاریکی شب انتظار می کشیدند. تعارف کرد که داخل شوند. افسری هم از بیرون، نظامیان را به خانه راهنمایی می کرد. همه وارد شدند. اکبر آقا در را بست. وقتی بازگشت، بهت زده افسری را دید که در فاصله کمی از او ایستاده و با نگاهی پر معنی می گوید: « سلام، شبتان به خیر!.» اکبر آقا با ناباوری نگاهی چرخاند: « بهروز بالاخره آمدی...» و بعد آهی از سر راحتی خیال و شادمانی کشید و بی توجه به این که شب از نیمه گذشته است داد زد: « ای خانوم، پسرت بازگشته است، کجایی؟!» مهندس پس از چاق سلامتی با اهل منزل، شرح داد که چون دیگر امیدی به فرار دیگر سربازان نداشت، خودش هم پادگان را رها کرده است. بهروز پس از فرار از پادگان، لحظه ای از فعالیت های انقلابی و ضد رژیم غافل نبود. ارتباط خود را با شهید مهندس مهدی باکری و شهید آل اسحاق حفظ کرده بود و به کمک هم برنامه های مفیدی برای پیشبرد انقلاب اجرا می کردند. نتیجه این فعالیت ها چیزی جز پیروزی انقلاب اسلامی نبود و این پیروزی تنها حق الزحمه و قابل قبول برای تلاشهای جانانه و بی شائبه دینی مجاهدان را ه خدا بود. انقلاب اسلامی پیروز شده بود وبهروز هرجا که احساس می کرد به حضورش نیاز است بی تکلف وصادقان مشغول خدمت می شد: مسؤول شهرداري جلفا،مسؤول واحد عمليات مهندسي جنگ ستاد مركزي وزارت جهاد سازندگي(سابق)،مشاور فني و عمراني استاندار آذربايجان شرقي ، رئيس هيات مدير عامل شركت سازه پردازايران،عضو هيات مديره شركت پناه ساز و رئيس هيات مديره شركت انصارآذر تبريز . علاوه بر اينها نقش موثري در راه اندازي و تشكيل كميته انقلاب اسلامي(سابق) استان آذربايجان شرقي وجهاد سازندگي شهرستان جلفا داشت .شهيد پور شريفي بزرگ مردي بود كه در دشوار ترين و سخت ترين شرايط جنگي و وجود موانع طبيعي در منطقه ، سعي مي كرد با خلاقيت خود و دوستانش به بهترين و سريع ترين طراحي براي عبور و مرور رزمندگان اسلام دست پيدا كند ابتكارات و نوآوري ها و خلاقيت هاي مهندسي رزمي از كوههاي سر به فلك كشيده شمال غربي كشور تا دشت هاي گلگون خوزستان و جزاير خليج فارس ، طراحي پل خيبر در عمليات خيبر ، احداث پل بعثت براي تثبيت عمليات والفجر ۸ بر روي اروند رود و پل هاي قادري در عمليات هاي كوهستاني و ده ها طرح ديگر ، همه با نام مهندس پور شريفي عجين شده است . حاج بهروز با لبخندهايش پلي به مراتب خيبري تر از پل خيبر بر دلهايمان زد و در سی امین روز فروردين 1374 بر اثر سانحه رانندگي، عارفانه عروج كرد. گوشه اي از فعاليت هاي مهندس حاج بهروز پورشريفي، به نقل از نشريه پيام سازندگي، شماره 8 خرداد 1374: پل شناور خيبر1 پل هاي قادري در مناطق كوهستاني غرب. پل عظيم بعثت بر روي اروندرود. پل سريع النصب نصر در مناطق كوهستاني غرب با دهانه 51 متر. پل شناور فجر. پلهاي کابلي نفر رو تا دهانه 120 متر. سنگرهاي پيش ساخته فلزي و بتني وسنگرهاي ويژه. طرح سيني خمپاره انداز در مناطق باتلاقي، زرهي کردن ماشين آلات سنگين وسبک که در کربلاي 5 از آنها بهره کافي برده شد؛ تخليه کمپرسي با سيستم جاروبي براي مناطق در ديد دشمن، سطحه شناور براي نصب بيل مکانيکي 912 جهت کار در هور، شناور حامل خمپاره انداز 120 ميلي متري معروف به رعد، پناهگاههاي شهري و پناهگاههاي طرح v i p. طراحي دکل به ارتفاع 300 متر جهت تاسيسات مهم کشور، طراحي سازه « فانوس دريايي» رفلکتورهاي حفاظ کشتي ها در جنگ خليج فارس. اين سازه ها و طرح مشابه آن،« شناور خضر» براي ايجاد تردد مجازي در آبها ساخته شدند، تا دشمن از شناسايي کشتي ها و تردد هاي حقيقي عاجز شود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حبیب پاشایی : فرمانده محور عملیاتی تیپ سوم لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سوم ارديبهشت سال 1339 در یک خانواده مذهبي در روستای "تركمن پور" بستان آباد چشم به جهان گشود او دومين فرزند بود يك خواهرداشت وتنها فرزند پسر خانواده بود. دوران كودكي را با شيطنت های کودکانه وتيز هوشي سپري كرد . در مهر ماه سال 1346 در دبستان قانع واقع در انتهاي خيابان شهيد محمد منتظري عزيز آباد ( مارالان سابق ) آغاز به تحصيل نمود و دوران راهنمائي را در مدرسه بدر به اتمام رساند. تحصیلات متوسطه را نيز در دبيرستان 29 بهمن (فعلی ) آغاز کرد.مدتی از این دوران نگذشته بود كه مبارزات انقلابی مردم ایران با حکومت شاه ,وارد مرحله جدیدی شد. او در تمام مراحل مبارزات انقلاب بسيار فعال وكوشا بود ,در حاليكه هنوز 99 درصد از همکلاسی هایش از انقلاب ومبارزات گروهای انقلابی بی خبر بودند, او فعاليتهاي خود را در راه پیروزی انقلاب شروع نمود . با حضور دائم در مساجد و جلسات مذهبي همچون انجمن اسلامي تبريز دیگران را هم به فعاليت در راه پیروزی انقلاب تشویق می کرد. همزمان با شعله ور تر شدن آتش قهر مردم ایران بر علیه ظلم وستم شاه خائن, او نيز به فعاليتهاي خود افزود . قبل از فرا رسيدن واقعه 29 بهمن تبریز او از آن واقعه باخبر بود .اين بار نوبت تعطيلي مدارس رسيده بود .تمام مدارس ايران رو به بسته شدن بودند. اعراضات وتظاهرات مردم بر عليه حکومت پهلوي به خيابانها كشيده شد . در يكي از روزهای تظاهرات در مقابل دانشگاه تبریز سنگي از طرف نیروهاي رژيم شاه به چشم وي اصابت مي كند و چشم او از حالت عادي خارج می شود اما او اين موضوع را از خانواده خود پنهان مي كند . انقلاب اسلامی به پیروزی رسیدواوبه تحصيل خود ادامه داد تا با موفقيت دوره دبيرستان را به پايان رساند .بعد از آن به فعاليتهاي پرداخت و در روزنامه جمهوري اسلامي و روزنامه ها ی دیگر به فعالیت پرداخت.چیزی از پیروزی انقلاب اسلامي نگذشته بود که توطئه های ضدانقلاب ودشمنان داخلی وخارجی شروع شد. اختشاش وناآرامی هایی که توسط حزب خلق مسلمان جنايتكار در آذربایجان انجام شد ,آغاز این حرکتها بود. حبيب مثل هميشه با فعاليت خود از آگاه نمودن گرفته تا درگیری های فیزیکی, همراه با امت حزب الله ونهادهاي انقلاب تلا زیادی در خنثی سازی این توطئه حزب خلق مسلمان انجام داد . بعد از چندي او پا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گذاشت وعضو سپاه شد. همیشه سفارش می کرد: "عزيزان سعي كنيد در برابر مشكلات صبر و استقامت وتقوا را پيشه خود سازيد و به مبارزه با نفس بپردازيدكه به فرموده پيامبر(ص) اين عمل جهاد اكبر است." او پس از ورود به سپاه به مناطق بحران زده وجنگی رفت .هرجا می دید دستاوردهای انقلاب در معرض خطر قرار دارند,پیش قدم می شد وبا جانفشانی هرآنچه در توان داشت را به کار می گرفت تا به دفع خطر بپردازد. جبهه های غرب ,جنوب وجای جای مرزهای ایران بزرگ شاهد مجاهدات بی نظیر اوست. روز اول که حبیب پاشایی وارد جنگ شد یک رزمنده عادی بود اما طولی نکشید که او پست های فرماندهی را یک به یک طی کرد تا به فرماندهی محور عملیاتی تیپ سوم لشکرمکانیزه31عاشورا رسید. سال 1361 وعملیات مسلم ابن عقیل (ع)نقطه پایانی بود بر حیات زمینی این سردار ملی ,او در این عملیات به شهادت رسید وپیکر پاکش در22خرداد 1386 توسط جستجوگران نور شناسایی وبه تبریز منتقل شد تا در وادی رحمت این شهر قهرمان در کنار همرزمان دیگرش آرام بگیرد ونشانه ای باشد تا آیندگان راه راست را بشناسند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید منصور فرقانی : قائم مقام فرمانده اطلاعات و عملیات لشکرمکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در یک خانواده مذهبی و متدین پا به عرصه وجود گذاشت . کودکی را در دامان مادر و پدر ی مهربان و زحمتکش سپری کرد . تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پایان رساند. این درحالی بود که برای تامین هزینۀ تحصیل خود از هیچ فعالیّتی فروگذار نبود . پس از گذراندن دوره راهنمایی به خاطر علاقه ای که به کارهای فنی و ابتکاری داشت ,وارد هنرستان فنی شهید "غفور رئیسی" فعلی شد و تحصیلات خود را در رشته اتومکانیک با پشتکار زیادی ادامه داد . از سنین نوجوانی وارد مبارزات انقلابی شد .همراه با مردم ایران بر علیه حکومت ستمشاهی به مبارزه پرداخت. بعد از به ثمر نشستن مبارزات مردم و پیروزی انقلاب اسلامی او در تمام صحنه های انقلاب حضور تاثیر گذار داشت و در پیشبرد اهداف مقدس انقلاب اسلامی تلاش میکرد . سال 1361 موفق به اخذ دیپلم فنی شد . دفاع از کیان مملکت اسلامی و انقلاب را یک فریضه شرعی می دانست . بعد از فراغت از تحصیل با آمادگی معنوی کامل و ارادۀ راسخ وارد سپاه شد وبعد از اینکه آموزش نظامی را سپری کرد به لشکر همیشه پیروز عاشورا پیوست. لیاقت رزمی فوق العادۀ وی در نبردهای این لشکر مسئولین لشکر را بر آن داشت تا ایشان را به عضویت واحد اطلاعات و عملیات درآورند. خصوصیات اخلاقی اش به حق مختص خود او بود: ایمان به هدف، ایثار، بی باکی ,شجاعت، خیرخواهی وابتکار عمل بی نظیر, در وجود ا و متجلی بود. ایشان متهورانه ترین مأموریت های رزمی را بدون کوچکترین تردیدی به بهترین وجه انجام می داد. عزت نفس والای وی در بین رزمندگان واحد مثَل شده بود، وی پس از مدتی از طرف فرماندهی لشکر به عنوان جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات این لشکر منصوب شد . تواضع و خضوع او چنان بود که به هیچ وجه چنین مسایلی را مطرح نمی کرد. گمنامی و نبرد برای خدا را بدون هیچ چشم داشتی ترجیح می داد. در تمام عملیات لشکر عاشورا ,از کارآمدترین و پرکارترین فرماندهان محسوب می شد . چندین بار در عملیات مختلف مجروح شد اما به هیچ عنوان در این مورد به خانواده یا دیگر دوستان چیزی نمی گفت. جنگ هنوز ادامه داشت که ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد اما این کار کوچکترین تردیدی برایش در جبهه رفتن نداشت. نزدیکان و خانواده اش می گفتند :او با آرمانهای انقلاب و اهداف عالیه ی اسلامی خود وصلت نموده است. اواز روزی که به جبهه رفت تا لحظه شهادت در عملیات بیت المقدس 2 در تمام عملیات رزمندگان لشکر عاشورا بر علیه دشمن نقش کلیدی و ارزنده ای داشت . او با شناسایی مواضع و استحکامات دشمن ونقاط ضعف و قوت او ,راهکارهای مناسبی را برای ضربه زدن به دشمن فراهم می آورد. ماموریت او بر اساس وظایفش فرماندهی وهدایت , نفوذ رزمندگان ایرانی به مواضع دشمن وشناسایی آنجا وانتقال شناسایی ها به فرماندهان بالاتر برای طراحی عملیات بوداما منصور کسی نبود که در راه دفاع از اسلام عزیز و ایران بزرگ حدو مرزی برای فعالیتهایش قائل باشد. او پس از انجام ماموریتهای شناسایی درحالی که پیشاپیش دیگر نیروها بود ,با آغاز عملیات در کنار رزمندگان دیگر به نبرد با دشمن می پرداخت. در عملیات بیت المقدس 2 که در مناطق کوهستا نی جبهه های غرب کشور انجام شد,اودر منطقه عملیاتی با چند تن از همرزمانش به مواضع دشمن نفوذ کرد وپس از وارد نمودن تلفات وخسارتهای زیاد به دشمن, با یک ستون نظامی دشمن برخورد کرد وبعد از نبرد دلاورانه و موفقیت آمیز از ناحیه دست مجروح شد .اودست از مبارزه بر نداشت و با یک دست نبرد با دشمن را ادامه تا اینکه تیری بر سرش اصابت کرد و شهید شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کریم عارفی : فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکرمکانیزه 31عاشرا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) انقلاب شكوهمند اسلامي بقاء و استمرار حكومت خود را مرهون بزرگ مرداني مي داند كه با شنيدن نواي "ارجعي الي ربك" خود را از قيد و بندهاي دنيا فاني رها ساخته و به اين نداي آسماني لبيك گفتند . شهيد كريم عارفي ازجمله این افراد است.او در سال 1340 در آذر شهر و د ر خانواده ای مذهبي چشم به جهان گشود و دوران كودكي را در دامن مادري متدين و ديندار سپري كرد. دوران ابتدائي را در مدارس ابتدائي آذر شهر به پايان رساند. در دوره راهنمائي بود كه شغل سيم كشي ساختمان را ياد گرفت و بعد به شغل سيم كشي مشغول شد . در دوران نوجواني او نهضت امام خمینی بر عليه حکومت طاغوت وارد مرحله حساس وتاثیر گذاری شد. اودرمبارزات انقلاب از پیشتازان این نهضت بود.در روزهای سخت وطاقت فرسای مبارزات همراه با ساير جوانان در صفوف راهپيمائي و تظاهرات خیابانی شركت فعالي داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با حضوردر پایگاهای مساجد و وشرکت در مراسم مذهبی و ملی برای تثبيت انقلاب اسلامي تلاش زیادی نمود. سال 1359 بود كه به تهران آمد تا در منطقه 10 سپاه عضو شود.او به سپاه پيوست و مدتي در سپاه تهران ودر زندان اوين در ماموریت نگهداری ومحاکمه بازماندگان حکومت فاسد طاغوت مشغول خدمت به انقلاب اسلامي بود. 2 ماه از آغاز حمله همه جانبه ارتش بعث عراق به مرزهای ایران نمی گذشت که او به جبهه مهران رفت تا در مقابل دشمنان ایران از حريم میهن دفاع كند .مدتی بعد به تهران بازگشت و در ماموریت های گشت ثارا... مشغول خدمت شد تا آرامش وآسایش مردم را تامین کند. مدتی بعد به جبهه جنوب و در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) مشغول خدمت شد .او در گردان مهندسی رزمی خدمات زیادی به یادگار گذاشت.درعمليات والفجر مقدماتي در گردان مهندسي رزمی لشگر 27 محمد رسول الله به عنوان قائم مقام فرمانده این گردان انجام وظيفه كرد. در والفجر 1 با سمت فرمانده محور مهندسي رزمي حضور داشت.در این عمليات اواز ناحيه دست راست مجروح شد و بعد از مداوا باز به جبهه برگشت و درگردان مهندسي رزمی به عنوان جانشين فرمانده گردان خدمات ماندگاری را انجام داد. در عمليات والفجر2 و 4 با مسئوليت فرمانده طرح عمليات مهندسي رزمي قرارگاه نجف حضورداشت. بعد از عمليات والفجر 2 و 4 در سال 1362 به آذر شهر برگشت و ازدواج نمود .او 25 روز بعد از ازدواجش دوباره به جبهه برگشت. بعد از عمليات والفجر 4 فرمانده وقت لشکر 31 عاشور ,شهيد مهدي باكري ,او را به عنوان فرمانده مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا منصوب كرد . در عمليات خيبر فرمانده گردان مهندسي رزمي بود . بعد از عمليات خيبر بنا به نياز مهندسي رزمي قرارگاه كربلا مستقر در جنوب ايشان را به عنوان فرمانده گردانهای مهندسي رزمي نصر و ظفر منصوب شدند .او.در عمليات بدر فرماندهي 2 گردان مهندسي رزمي را عهده دار بود . بعد از این عمليات از سپاه تهران استعفا داد و به عنوان بسيجي در جبهه حضور پیداکرد. در عمليات والفجر 8 به عنوان بسيجي در لشکر 31 عاشورا ودر سمت جانشين گردان مهندسي رزمي و فرمانده محور مهندسی حضورداشت.در عملیات كربلای 4 هم با این مسئولیت در جبهه حاضر بود و از ناحيه دست و پا مجروح شد . بعد از بهبود ی باز هم به جبهه جنوب بر گشت . سال 1365 وعملیات کربلای 5 درجبهه شلمچه پلی شد تا اورا به عرش ببرد.او دراین عملیا ت بر اثر تركش توپ دشمن به شهدا پيوست . فرزند پسري به نام عظيم از او به یادگار مانده است .شهید عارفی در وصيتنامه خود نوشته ,پسرش وقتي بزرگ شد به حوزه علميه قم برود و علوم ديني را فرا گيرد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صادق محمد زاده صدقی : قائم مقام فرمانده تدارکات لشکرمکانیره 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در تبريز به دنیا آمد. تحصيلات خود را تا پایان دوره متوسطه در هنرستان الكترونيك تبريز به اتمام رساند و برای تحصیلات تکمیلی وارد انستيتو الكترونيك تبريز شد . اودر مبارزات مردم بر علیه حکومت شاه حضور داشت . پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، بانظر شهید محراب حضرت آيه الله قاضي طباطبايي در پادگان تبريز مشغول خدمت شد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي این شهر در آمد. از شروع جنگ تحميلي علاقه زیادي برای اعزام به جبهه وشركت در جهاد با دشمنان داشت اما مسئولين وقت سپاه بنا به نیازی که به او داشتند، از رفتنش جلوگيري مي كردند اوپیگیری های زیادی کرد تا اينكه براي اولين بار موفق شد به جبهه برود. همراه چند نفر از ياران خودبه جبهه سوسنگرد رفت. دومین باردر سال 1360 به جبهه هاي غرب عزيمت نمود. مسئوليتهايي را به وي پيشنهاد كردند اما او هرگز جواب مثبت نمي داد .تلاش می کرد درگمنامی وبی هیچ نام ونشانی در راه اعتلای ایران اسلامی تلاش کند. در عملياتی که برای پاکسازی قسمتهایی از غرب کشور از وجود منافقین وضدانقلاب طراحی شده بود شرکت کرد .در این عملیات ارتفاعات شياگو ، چرميان و تپه هاي گچي از وجود کثیف دشمنان آزاد و پرچم لا اله الا الله بر فراز آنها وزيدن مي می گیرد . پس از این عمليات به تبريز مراجعت مي كند ، اما او که با دنیای عرفانی جبهه خو گرفته نمی تواند درشهر بماند, بار سفر را مهيا و می رود تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت نمايد . پس از پایان غرورانگیز این عملیات وآزادسازي خرمشهر به عنوان معاون فرمانده تداركات لشکر31عاشورا منصوب می شود. در مسئوليت جديد از سعي و كوشش و تلاش شبانه روزي دست بردار نبود و شركت در عمليات را آرزوی خود می دانست. اوکارهای طاقت فرسایی را در عرصه پشتیبانی و تداركاتي در عمليات رمضان ، مسلم بن عقيل ، والفجر مقدماتي انجام داد. در عمليات والفجر 1 مجددا به گردان رزمی ملحق مي شود و اين دفعه در سينه خود مدال يك رزمنده اسلام را در حال درخشيدن مي بيند . در اين رزم دلاورانه بود كه گامي فراتر به ايزد منان نزديك تر شد و قسمتي از پاي خويش در حين مصاف با دشمن كوردل بعثي ، در راه خدا تقديم درگاه ربوبي اش نمود. مدتي در بيمارستان بستري شد و به مداواي جراحت وارده پرداخت . زمان مي گذرد تا از لابه لاي اوراق تاريخ صفحه تازه اي رقم خورد و آغاز عملياتي تحت عنوان والفجر 4 نمايان شود ، قلب شهيد به سرعت طپش خويش مي افزايد و سراسر وجود مطهرش مملو از عشق و ايثار مي گردد و با آن حال رنجور و جسم مجروح خويش ,هرگز لحظه اي را هدر نمي دهد .خود را شتابان به لشکرعاشورا می رساند و حلقه وجود خويش را به صف طويل رزمندگان خداجوي متصل مي نمايد. بعد از اتمام موفقيت آميز عمليات خود را جهت ادامه معالجات و مداوا و مهيا شدن بيشتر به شهر تبريز مي رساند . هنوز بهبودی کامل نیافته دوباره به جبهه بر می گرددو در مقابل اصرار سردار مهدی باکری فرمانده لشکر31عاشورا تاب مقاومت نياورد و به عنوان معاون فرمانده تداركات شروع به فعاليت کرد. شروع عمليات خیبرباعث می شود محمد صادق سر از پا نشناسد ,يك پارچه تلاش و فعاليت و جان بازي مي شود . در اين عمليات بود كه عده اي از ياران و دوستان وفادار خويش از جمله شهيد حميد باكري و شهيد مرتضي ياغچيان را از خود دور مي بيند و اين امر شعله هاي عشق به ديدار معبود را در وجود او صد چندان مي كند . عمليات بدر آوردگاه دیگری می شود تا شاهد جانفشانی های محمد صادق صدقی گردد.در این عمليات بود كه عده ديگري از دوستان هميشگي اش او را وداع گفتند. عمليات بدر نيز تمام مي شود و با اتمام آن محمد صادق مدتي به سپاه منطقه 2 نجف اشرف مامور می شود و به عنوان معاون فرمانده تداركات این متطقه مشغول فعاليت مي شود. او هميشه در فكر رزمندگان سلحشوران وبي آلايش جبهه های نبرد بود . در بازگشت مجدد به جبهه مسئوليتهاي متعددي از سوي فرماندهي محترم لشکر به او پيشنهاد گرديد اما او نه در پي نام بود و نه در جستجوي مقام، مي خواست هم چون بسيجيان عاشق ، دليرانه بجنگد و عارفانه محبوب گمشده اش را دريابد و در اين راستا هرچقدر گمنام تر بهتر ، او اين بار درگردان حضرت امام حسين ( ع) به عنوان يك رزمنده تلاشگر و بي مدعا بود و همين را مطلوب حال خود مي ديد اما فرمانده محترم لشگر حاج صادق را بيشتر از اينها مي شناخت و به کارایی وي آگاه بود .او نمي خواست به سادگي از او دست بشويد لذا مسئوليت هاي مختلفي را بررسي و بر وي تكليف مي نمايد كه در گردان تخريب همراه عزيزان از جان گذشته اين گردان به فعاليت مشغول باشد .مدتی بعد فرمانده لشکر او را به واحد تداركات لشکر منتقل نموده و او پذيرا مي گردد. تا شب عمليات والفجر 8 در تداركات بود وبا انجام ماموریتها وپیش بینی کارهای لازم در شب عملیات به رزمندگان نام آور گردان امام حسين (ع) مي پيوندد و در اين زمان دو نوع وظيفه را توأماًً انجام ميدهد زماني كه هنگامه رزم است با رزمندگان مي رزمند و دمي كه اوقات فراغت و استراحت است به ماموریت تداركاتی خود مي پردازد . موعد هجرت را نزديك مي بيند . در فکر همين خواسته هاي دروني بود كه تيري از سوي دشمن چركين دل ,سينه پاك و مخزن اسرار عبوديت را مي شكافد و اين جاست كه شهيد با زمزمه اي عاشقانه ,مي گويد: اي خون فوران كن ، اي سينه چاك چاك شو ، اي جسم تكه تكه باش تا پرده اي ميان من و معبود من نباشي . با پرواز روح شهيد از جسم مادي هلهله ی ملائك بلند مي شود و هريك به نوعي به خوش آمد گوئي می آیند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

عالم دینى. تولد: 1311، بهشهر. شهادت: 7 تیر 1360، مشهد. حجت‏الاسلام سید عبدالكریم هاشمى‏نژاد در سال 1311 در بهشهر مازندان در فراش محله (از پدرش سید حسن و مادرش ساره) دیده به جهان گشود. از سن نه سالگى به درس عربى اشتغال داشت. در سال 1325، در چهارده سالگى به تحصیل در حوزه‏ى آیت‏الله كوهستانى، در شهرك كوهستان در شش كیلومترى بهشهر پرداخت مقدمات را در آنجا فراگرفت. در سال 1329 وارد حوزه‏ى علمیه‏ى قم شد و دروس سطح را پشت سر گذاشت و در درس خارج اصول فقه امام خمینى (ره) و درس خارج فقه آیت‏الله بروجردى حاضر مى‏شد. در بیست و دو سالگى به نجف اشرف رفت ولى با فراهم نبودن شرایط تحصیل از جمله ضعف جسمى بار دیگر پس از یك سال اقامت در عراق به سوى ایران براى اقامت در قم حركت كرد. در سال 1337 اولین اثر قلمى خود را به نام مناظره‏ى دكتر و پیر به سبك داستانى عرضه داشت. این كتاب ماجراى سفر چند نفر است كه در یك قطار به بحث مى‏پردازند و نویسنده در لابه‏لاى آن به بیان ارزش‏هاى اسلامى اسلامى مى‏پردازد. وى در حوزه‏ى علمیه‏ى قم به سطح اجتهد نایل آمد. اساتید دیگر ایشان در قم عبارت بودند از: آیت‏الله كاشانى (فرید الاسلام)، حضرات آیات عظام صدوقى، محقق داماد و سید رضا صدر و مجاهدى. در سال‏هاى 1340 -1339 به مشهد رفت. پس از مدتى در آنجا به تدریس (كفایه و رسائل و مكاسب) در حوزه‏ى علمیه‏ى مشهد پرداخت. در مشهد در درس آیت‏الله سید محمدهادى میلانى و آیت‏الله مجتبى قزوینى نیز حاضر مى‏شد. وى همچنین در مجالس سخنرانى در مشهد حضور مى‏یافت و براى حاضران سخنرانى مى‏كرد. از جمله فعالیت‏هاى فرهنگى ایشان همكارى با مجله «مكتب اسلام» بوده است. در نهضت پانزده خرداد 1342 دستگیر و چهل و یك روز در زندان شهربانى محبوس شد، در حادثه مسجد فیل مشهد به سبب سخنرانى در این مسجد و اعتراض به طرح لوایج ششگانه شاهنشاهى و حمله به انتخابات در نوزده مهر 1342، به مدت سه ماه حبس انفرادى در زندانى در داخل لشكر 77 خراسان محكوم شد، سپس از سخنرانى در شهر مشهد ممنوع شد. لذا با خانواده مشهد را به سوى اصفهان ترك كرد. سپس همراه خانواده به شیراز رفت. اما مأموران ساواك وى را براى سومین بار دستگیر كردند و با اتومبیل به اصفهان برده و تحویل ساواك اصفهان دادند. چندى روزى در ساختمان ساواك در یك اتاق انفرادى نگه داشتند و بعد او را به زندان عمومى منتقل كردند. وى دو ماهى در اسارت بود. با رهایى از زندان راهى مشهد شد، وى همچنین اقدام به ایجاد كانون بحث و انتقاد دینى در مشهد از سال 1343 لغایت 1350 نمود. در سال 1350 هم در جلسه‏اى كه جمعه شب هر هفته در شهرستان قوچان تشكیل مى‏شد حضور مى‏یافت. این جلسات تا مدت‏ها ادامه داشت، در ایام شهادت فاطمه زهرا در سال 1353 على رغم ممنوعیت منبر رفتن، وى در مجلسى در منزل خود، زمینه‏سازى نمود و با رضایت اساتید دیگر حوزه‏ى علمیه‏ى مشهد، فرداى آن روز یعنى روز شنبه بیست و چهارم خرداد 1353 با حضور طلاب و مردم، راهپیمایى در خیابان‏هاى شهر مشهد به راه انداخت. به همین سبب ساواك براى چهارمین بار وى را دستگیر و روانه زندان ساخت. وى تا اوایل سال 1356 در زندان به سر برد. در همین زمان به سبب امضاى اطلاعیه‏اى، وى به همراه آیت‏الله سیدعلى خامنه‏اى و حجت‏الاسلام واعظ طبسى براى پنجمین بار دستگیر و روانه زندان شد اما تظاهرات مردم به سوى منزل حضرت آیت‏الله شیرازى باعث شد ایشان پس از بیست و چهار ساعت آزاد شوند. حجت‏الاسلام هاشمى‏نژاد در بهمن 1357 به تهران آمد. سپس به قائمشهر رفت و روز بیست و دوم بهمن در حال سخنرانى بود كه خبر تصرف رادیو و تلویزون و تصرف پادگان‏ها به وى رسید او به مشهد رفت و در حفظ نظم شهر تلاش بسیار كرد. با گذشت چند ماهى از پیروزى انقلاب اسلامى، در خرداد 1358 با قبول ریاست هیئت ایرانى، در اولین سفر خارجى به سه كشور لیبى و سوریه و اردن حركت كرد. در لیبى، با معمرالقذافى، رییس جمهورى لیبى دیدار نمود و مسائل مربوط به افغانستان و عراق را مورد بحث قرار داد، در بهمن 1359 همزمان با سالگرد پیروزى انقلاب اسلامى به دو كشور ژاپن و بنگلادش سفر كرد، وى با رأى مردم استان مازندران به مجلس خبرگان راه یافت. در دوران جنگ یكى دو نوبت به همراه حضرت آیت‏الله سید على خامنه‏اى به مناطق جنگى رفت. تألیفات ایشان علاوه بر مقالات و سخنرانى‏هایشان، عبارتند از: اصول پنجگانه اعتقادى و اصول دین؛ پاسخ ما به مشكلات جوانان؛ تقریرات و اصول دین؛ پاسخ ما به مشكلات جوانان؛ تقریرات اصول آیت‏الله شیخ على كاشانى به عربى (چاپ نشده است)؛ درسى كه حسین (ع) به انسان‏ها آموخت؛ راه سوم بین كمونیزم و سرمایه دارى؛ رسالت انقلابى امام حسین (ع)؛ رهبران راستین؛ زهرا (س)؛ ضرورت تشكیلات؛ غروب آفتاب در اندلس؛ قرآن و كتاب‏هاى دیگر آسمانى؛ كمونیسم از دیدگاه نظام اقتصادى و اجتماعى اسلام؛ مبارزه با جهل و مادیت؛ مسائل عصر ما؛ مشكلات جنسى و چاره آن در اسلام؛ مشكلات مذهبى روز؛ مكتب مقاومت؛ مناظره دكتر و پیر؛ ولایت فقیه؛ هستى بخش. حجت‏الاسلام سید عبدالكریم هاشمى‏نژاد در هفتم مهرماه 1360، رأس ساعت هشت صبح، بعد از اتمام كلاس درس معارف الهى، در حال خروج از محل حزب جمهورى اسلامى در مشهد توسط منافقین به شهادت رسید. پیكر ایشان، در مشهد در دارالزهد حرم مطهر امام رضا (ع) به خاك سپرده شد. آقاى حاج سید عبدالكریم بن السید الزكى السید حسن بهشهرى از فضلاء بنام و خطباء گرام و نویسندگان والامقام و مشاهیر وعاظ و گویندگان معاصر است از جهت نطق و بیان و قم و بنان‏گوى سبقت از همگنان ربوده و شهرت تام یافته و در هر كجا كه براى تبلیغ دین و ترویج آئین و تنویر افكار نسل جوان مدعوا رفته مانند مشهد و تهران و قم و اصفهان و یزد و همدان و بابل و رفسنجان و رى و كاشان و خرم‏آباد و آبادان با استقبال گرم مردم مواجه شده و ده‏ها هزار نفر براى استماع از بیانات مستدل و منطقیش گرد آمده و ابراز احساسات نموده‏اند در بیست روز كه در محرم و صفر 1393 قمرى خود این نویسنده شاهد اجتماع عموم طبقات مخصوص افاضل حوزه علمیه و نسل جوان قم بودم كه براى استفاده از منبر وى در شهر علمى و مذهبى قم گرد آمده و گفته مى‏شد كه بیش از بیست هزار نفر شركت كرده‏اند و ایشان با بیانى گرم و پرحرارت ایراد سخن نموده و افكار مردم را به مطالبى متوجه مى‏نمود. معظم‏له در شهرستان بهشهر در سال 1348 قمرى تولد یافته و پس از رشد و خواندن دروس فارسى به كوهستان رفته و در تحت تربیت و تعلیمات عالم ربانى آیت‏الله كوهستانى مرحوم مقدمات و ادبیات را خوانده آنگاه مهاجرت به قم نموده و در نزد فاضل ربانى طاب‏نژاد آقا شیخ على فریده الاسلامى كاشانى كه از اوتاد فضلاء و مدرسین حوزه بود سطوح وسطى را خوانده و سطوح عالى را از مدرسین بزرگ استفاده نموده و به درس خارج فقه و اصول آیت‏الله العظمى بروجردى طاب ثراه و آیت‏الله العظمى امام خمینى و آیت‏الله العظمى شریعتمدارى و آیات دیگر شركت نموده تا به مدارج عالیه علم ارتقا یافته و دراسات و تقریرات استاد مجاهد خود را به رشته تحریر آورده و به نظر معظم‏له به وسیله این نگارنده رسانیده و مورد تائید و قبول استاد مزبور قرار گرفته است. استاد هاشمى‏نژاد به واسطه جهات داخلى در سال 1382 قمرى با معیت داماد و شریك گرامش حجه‏الاسلام حاج آقا حسن ابطحى خراسانى به مشهد مراجعت نموده و رحل اقامت افكنده و در حوزه مشهد به تدریس سطوح عالى كفایه و مكاسب و وظائف دینى و روحى دیگر پرداخته و خدمات ارزنده‏اى نموده است. آثار علمى و خدمات روحى معظم‏له از این قرار است: 1- همكارى تاسیس كانون بحث و انتقاد دینى مشهد مقدس (كه با معیت صدیق و رحم گرانى خود آقاى ابطحى) نموده‏اند: 2- كتاب مناظره دكتر وپیر كه تاكنون بیش از ده‏ها بار به طبع رسیده و مورد استقبال عموم طبقات قرار گرفته است. 3- درسى كه حسین علیه‏السلام به انسانها آموخت مكرر چاپ شده است. 4- قرآن و كتابهاى آسمانى دیگر. 5- مشكلات بزرگ نسل ما. 6- راه سوم بین كمونیسم و سرمایه‏دارى. 7- اصول پنج‏گانه اسلام 8- مشكلات مذهبى روز 9- جلد اول پاسخ ما به مشكلات جوانان 10- بسیارى از جوابها و مقالات پاسخ ما.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

فقیه. تولد: 1290، سنجان. شهادت: 7 تیر 1360، تهران. حجت‏الاسلام على هاشمى سنجانى، فرزند محمود، تا خارج فقه و اصول به تحصیل حوزوى پرداخت. در اولین دروه‏ى مجلس شوراى اسلامى، نماینده‏ى مردم اراك بود. از جمله آثار ایشان است: تقریرات فقهى، جزواتى در زمینه‏هاى اخلاق و وعظ، سروده‏ها و اشعار وى به مناسبت‏هاى مختلف. حجت‏الاسلام هاشمى سنجانى در جریان بمب‏گذارى دفتر حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسید و پیكرش در قم به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

محمود در سال 1343 در روستاى "سرطاقین جبال بارز" از توابع شهرستان جیرفت بدنیا آمد با گذشت دو بهار از زندگیش براى همیشه از آغوش پرمهر مادر محروم شد. دانش‌آموز دوره ابتدایى بود كه به همراه خانواده به جیرفت مهاجرت كردند. او مجبور بود در كنار درس به كار و تلاشى سخت بپردازد تا چرخ زندگى مشقت‌بار خانواده به گردش درآید، با این وجود در سراسر دوران تحصیل از شاگردان نمونه بود و لحظه‌اى از وظایف خود غفلت نمى‌كرد. حضور روحانیان و مبارزین تبعید شده در شهرستان جیرفت موجب آشنایى او با راه و رسم مبارزه شد. و از او فردى ظلم‌ستیز ساخت. پانزده سال بیشتر نداشت كه به خاطر فعالیتهاى سیاسى دستگیر شد اما هیچ چیز موجب روى گردانى او از اهداف نبود. پس از پیروزى انقلاب و شروع جنگ تحمیلى عازم جبهه شد. هیچكس نمى‌توانست باور كند این بسیجى ساده اما هوشیار و شجاع پس از دو سال به فرماندهى گردانى منصوب شود كه در نیرومندى و معنویت شهره بود. اسفند ماه سال 1363 در عمیات خیبر نقطه رهایى او به سوى آسمان بود. گردان 419 محرم از لشكر 41 ثارالله خاطره محمود پایدار فرمانده دلاور خود را هرگز از یاد نخواهد برد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در سال 1334 خانواده‌اى متدین و مذهبى در شهر قهرمان‌پرور جهرم، كودكى را جشن گرفت كه از دودمان آفتاب و از سلاله سرخ شقایق بود. از اوان كودكى در ظل عنایات پدر و مادرى مهربان پرورش یافت و تحت تعالیم صادقانه این دو بزرگوار، شكوفه‌هاى ایمان و اخلاص در بوستان وجود او شكفته و روح آسمانى‌اش در چشمه‌سار نماز و نیایش تطهیر شد. شهید ابراهیم ایل، دوران ابتدایى و راهنمایى تحصیل را در زادگاه خود گذراند و سپس در سال 1349 راهى شیراز شد و هنرستان فنى طالقانى این شهر را براى ادامه تحصیل برگزید. ابراهیم در اواخر دوران تحصیل، در جریان انقلاب و مبارزات حق‌طلبانه امت اسلامى، با مشت‌هاى آهنین و فریادهاى كوبنده خود، به مصاف بت‌هاى اهریمنى طاغوت رفته و در این مسیر، بارها مورد تعقیب، شكنجه و بازداشت نمرودیان خودفروخته ساواك قرار گرفت. انقلاب اسلامى، جامعه آرمانى هزاران عاشق دلسوخته‌اى بود كه در سال 1357 بر پایه‌هاى استوار استقلال، آزادى و جمهورى اسلامى بنیان نهاده شد و شهید ابراهیم ایل به شوق این پیروزى و به افتخار حراست از دستاوردهاى انقلاب، سپاه پاسداران انقلاب اسلامى را براى ادامه مبارزه با دشمنان همیشه اسلام و ایران اسلامى برگزید. با آتش افروزى‌هاى ضد انقلاب در غرب، درغالب اولین اكیپ اعزامى از منطقه 9 راهى كردستان شد و قلب سیاه دشمن را آماجگاه تیر خشم خود ساخت. شهید ابراهیم ایل در جریان تروریسم ناجوانمردانه منافقین كه به شهادت صدها كودك و پیر و جوان انجامید، در سمت فرماندهى عملیات سپاه شیراز، مبارزاتى چشمگیر داشت و در این مسیر، بارها مورد سوءقصد دشمن قرار گرفت، و با شروع جنگ تحمیلى دوره‌اى نوین از مبارزات بى‌امان او آغاز شد. شهید ابراهیم ایل در طول هشت سال دفاع مقدس، در بسیارى از عملیات‌ها شركت كرد و مسؤولیت‌هاى مختلفى را عهده‌دار گردید، كه از آن میان می‌توان به این موارد اشاره كرد: فرماندهى گردان در عملیات فتح‌المبین، مسؤولیت طرح و عملیات تیپ امام سجاد (علیه السلام) در عملیات بیت‌المقدس، مسئوولیت محور تپه مدن آبادان، فرماندهى تیپ امام سجاد (علیه السلام) ، مسؤولیت طرح و عملیات لشكر 19 فجر و مسؤولیت طرح و عملیات تیپ المهدى (علیه السلام) . عملیات پیروزمند خیبر، یادمان پرواز ملكوتى او و صدها شهید گلگون كفنى است كه در راه دفاع از آرمان‌هاى مقدس جمهورى اسلامى، عاشقانه جان باختند. محور طلاییه در 1362/12/5 از گل‌افشانى خون سردار شهید ابراهیم ایل رنگین شد و شهید، با دلى سرشار از شوق و اخلاص، به دیگر همرزمان به خون خفته خود پیوست.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

روستاى خیرآباد فسا، در آستانه بهار 1341، پذیراى كودكى از نوادگان سرخ شقایق بود. شهید عبدالمجید آزادیخواهان در شامگاه 21 رمضان سال 1341 در حالى‌كه زمان، دغدار شهادت مولى الموحدین حضرت على (ع) بود، دیده به جهان گشود. وى چهارمین فرزند خانواده بود و از اوان كودكى حتى قبل از دوران تحصیل در مزرعه، همدوش پدر به شغل كشاورزى اشتغال ورزیده و دستان كوچكش از طفولیت با زخم و رنج خار آشنا گردید. دوران ابتدایى تحصیل را در زادگاه خود گذراند و پس از آن در مدرسه راهنمایى فردوسى مشغول به تحصیل شد. دوره متوسطه را در دبیرستان ذوالقدر فسا، تا سال دوم ادامه داد و این در حالى بود كه میهن اسلامیمان در آستانه تحولى عظیم، مى‌رفت تا آخرین بازمانده‌هاى فساد و تباهى را نابود كرده و نظامى آسمانى را بنیان نهد. عبدالمجید با دلى مالامال از عشق و ایمان به موج توفنده انقلاب پیوست و همدوش و هم‌صدا با امت اسلامى در بسیارى از تظاهرات و راهپیمایى‌ها شركت كرد. در آذرماه 1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و سال بعد با گذراندن دوره‌هاى آموزشى تخصصى تانك و نفربر، رسما به انجام وظایف محوله پرداخت. عملیاتهاى مختلفى از جمله عملیات خیبر، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر 1 و 2 یادمان حماسه‌آفرینى‌هاى او در طول هشت سال دفاع مقدس است. شهید آزادیخواهان كه با شروع جنگ تحمیلى جبهه‌هاى نبرد حق علیه باطل را عرصه مبارزات قهرمانانه خود ساخته بود، در مدت زمان حضور در جبهه، مسئولیت‌هاى خطیرى را عهده‌دار گردید كه به این موارد مى‌توان اشاره كرد: دیده‌بانى موشك‌هاى هدایت شونده، سرتیم شناسایى در واحد اطلاعات و عملیات معاونت و فرماندهى گردان. محور طلاییه در عملیات خیبر بعد از پاتك دشمن میعادگاه عاشقان واصلى بود كه از شوق دیدار دوست دست از پا نشناخته و در سماعى روحانى در خاك و خون غلطیدند. پاسدار جان بركف عبدالمجید آزادیخواهان نیز از این میان، در تاریخ 25 اسفندماه 1362 شاهد شهادت را در آغوش گرفت و به نام مبارك شهید افتخار یافت. گلزار شهداى امام‌زاده حسن شهرستان فسا، آرامگاه ابدى او و زیارتگاه هزاران عاشق دلسوخته‌اى است كه به شهید و اهداف متعالى او ایمان دارند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

سردار شهید جلال كوشا در پاییزان سال 1340 در جهرم و در خانواده‌اى متدین و مذهبى دیده به جهان گشود. دستهاى پرعطوفت خانواده، او را از همان كودكى به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداى دلنشین خویش عطر اذان را بر گلدسته نخل‌هاى سر به فلك كشیده جهرم بپراكند. وى تحصیلات خود را از سن شش سالگى آغاز كرد و بعد از گذراندن دوران مختلف تحصیل وارد دبیرستان شد. فعالیت‌هاى سیاسى و انقلابى وى از همین زمان آغاز گردید و او كه دل به پیر فرزانه بسته بود با تكثیر و توزیع اعلامیه‌هاى حضرت امام (ره) و سازماندهى تظاهرات و راهپیمایى‌ها نقش چشمگیرى را در فعالیت‌هاى انقلابى امت اسلامى ایفا كرد. شهید جلال كوشا در جریان همین مبارزات یازده فروردین ماه 1357 توسط نیروى خودفروخته رژیم دستگیر و راهى زندان گردید، اما اندك زمانى بعد از آزادى از زندان، بار دیگر در محله "مسجد نو" كه پایگاه فعالیت‌هاى وى محسوب مى‌شد، به ارشاد جوانان و افشاى ماهیت رژیم پرداخته و فعالیت‌هاى دامنه‌دار خود را بار دیگر آغاز كرد. شهید جلال كوشا بعد از پیروزى انقلاب وارد كمیته‌هاى محلى گردید و در همان زمان، آخرین سالهاى تحصیل خود را نیز در دبیرستان "خواجه نصیر" به پایان رساند، وى پس از اخذ مدرك دیپلم به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و چندین ماه در سپاه جهرم و خفر انجام وظیفه كرد. سردار شهید جلال كوشا در طول هشت سال دفاع مقدس با پذیرفتن مسئولیت‌هاى مختلف از جمله مسئولیت اطلاعات و عملیات تیپ المهدى (عج) در عملیات‌هاى متعددى از جمله فتح‌المبین، بیت‌المقدس، خیبر و غیره شركت كرد و در این میان پیكر نازنین او بارها مورد طعنه تیر خشم دشمن قرار گرفت. این شهید بزرگوار با آنكه زخم چندین عملیات را بر تن داشت در عملیاتهاى دیگرى از جمله والفجر و بدر نیز شركت كرده و هر روز عاشق‌تر از پیش به دنبال گمشده خویش، گوشه گوشه خاك جنوب را درنوردید، تا آنكه در سحرگاه خونین 26 اسفند 1363 شرق دجله را مهبط فرشتگان رحمت ساخت و خود در هلهله آتش و باروت شاهد شهادت را در آغوش كشید. پیكر مطهر سردار شهید طى مراسمى باشكوه، بر دستهاى امت شهیدپرور جهرم تشییع و در گلزار شهداى فردوس این شهر به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

جعفر حیدریان در سال 1335 در روستاى "فردو" از توابع شهرستان قم به دنیا آمد. در دوران كودكى، براى اولین بار، زمزمه قیام علیه حكومت غیر اسلامى را از زبان پدر شنید. آقا رضا، پدر جعفر، پس از تبعید امام (ره) با پوشیدن كفن و به دست گرفتن شمشیر، با تعدادى از روستائیان به طرف قم حركت كرد و جعفر از آن روز با ظلم رژیم پهلوى آشنا شد. او در سن 10 سالگى در كنار مزار پدر قول داد، تأمین معاش خانواده 8 نفرى خود را بر دوش گیرد. به همین علت، به قم مهاجرت كرد و ضمن تحصیل، به كار در كارگاه زرگرى پرداخت. او مدتى بعد توانست با تلاش بسیار، مدرك دیپلم خود را كسب كند. جعفر، همزمان با تحصیل، در كلاس‌هاى درس اخلاق آیت‌الله مشكینى شركت كرد و وارد مبارزات سیاسى شد. او در اكثر تظاهرات و راه‌پیمایى‌ها فعالانه حضور یافت. پس از پیروزى انقلاب اسلامى، به همراه چند تن از جوانان قم، در كمیته استقبال از امام عضویت یافت و بعد از پیروزى انقلاب، در گروه مبارزه با اشرار و قاچاقچیان، به حفاظت از انقلاب اسلامى پرداخت. مدتى نیز آموزش نظامى پاسداران را به عهده گرفت. مدتى بعد در كردستان، به همراهى شهید بروجردى و شهید صیاد شیرازى، شهر سنندج را از وجود اشرار و منافقین پاكسازى كرد. حیدریان در سال 1360 به همراه 150 تن از بسیجیان قم به جبهه‌هاى جنوب رفت و در عملیات فتح‌المبین سال 1361 به عنوان فرمانده محور "تپه چشمه" شرکت کرد. اودر همین عملیات از ناحیه پا مجروح شدودرراه انتقال به بیمارستان عاشقانه به دیار حق شتافت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

«محمد گرامی» در فروردین ماه سال 1341در شهر «کرمان» به دنیا آمد. خانواده متدین او قبل از این که محمد پا به دبستان بگذارد او را به مکتب خانه فرستادند تاقرآن بیا موزد و آموخت .محمد در چنین خانواده شریفی رشد کردوبالید .دوران دبیرستان او با فعالیت های انقلابی اش توام بود .او با تشکیل مخفیانه انجمن اسلامی، جوانان همسن وسال خود رابا مسایل دینی و سیاسی آشنا می کرد .اوبرای اولین بار اهمیت رساله امام خمینی رحمه الله علیه رادر این جلسه ها مطرح و اعضا رابه تقلیداز امام تشویق کرد . وقتی شور الهی انقلاب دست آلوده و پلید حکومت پهلوی را از دامن سر سبز ایران قطع کرد ؛محمد جان دیگری گرفته بود . سپاه سنگر تازه ای شد تا این جوان متدین و جسور از فرازآن به انقلابی که عشق می ورزید دفاع کند .مسئولیت های متعدداودر این نهاد روحانی و رزمی از او چهره ای پر تلاش و پر تجربه ساخت تاحدی که از رفتن او به مناطق عملیاتی ممانعت می شد . در سال 1364 محمد جان شیفته خود رابه جبهه ها کشاند و بیش از یک سال آنچه راکه در این سالها آموخته بود علیه دشمن نژاد پرست بعثی به کار گرفت. عملیات کربلای پنج و خاک شلمچه نقطه ای گلگون برای پرواز این جان بی قرار بود تا مثل هزاران ستاره که از این نقطه آسمانی شدند ،آسمان غیرت ومردانگی ایران بزرگ را تا ابد نورافشانی کند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد نصر اللهی : قائم مقام رئیس ستاد لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد نصر الهی »در یکی ازروز های گرم مرداد ماه سال 1342 در «کرمان» به دنیا آمد .دوران کودکی را در همین شهر با کار وتحصیل سپری کرد .در نوجوانی با آثار استاد مطهری و دیگرمبارزین انقلاب اسلامی آشنا شد .او شیرازه فکری خود را برپایه آثار اسلامی بنا کرد و با همین معیار به مبارزه علیه حکومت خود کامه پهلوی کمر بست .پیروزی انقلاب اسلای ،پیروزی تفکری بود که او از نوجوانی برای خود و پیشبرد جامعه اش آن را انتخاب کرده بود . غائله کردستان ،میدان دیگری بود که محمد با همه کم سن وسالی در میدان پخته شود تا خود را برای جنگی بزرگ آماده کند . وقتی مرزهای جغرافیایی ما با تانک های کور حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت .آن روزها محمد لباس پاسداری به تن داشت .میدان نبرد با دست نشانده غرب از او رزمنده ای ساخت که با همه توش و توان خود،برای سرد کردن آتشی که به جان جامعه اش افتاده بود ،تلاش کند .عملیات والفجر هشت پایان این تلاش با اجرت شهادت بود .محمد نصراالهی در اوایل اسفند ماه سال 1364 در کنار کار خانه نمک ،شیرینی شهادت را چشید .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

شهید سیف‌الله صبور دلاورى است كه تفسیر صبر بود. درس استقامت و تحمل در برابر شداید بود. متحمل‌مشكلات و سختى‌هاى فراوان بود و خونش سندى بر حقانیت امت ایران اسلامى شد. شهید سیف الله صبور در سال 1339 در خانواده‌اى مذهبى و مستضعف به دنیا آمد. در چهار سالگى از نعمت داشتن پدرى مومن محروم شد و از همان كودكى طعم تلخ یتیمى را چشید. تحصیلات ابتدایى خود را در مدرسه سپه و راهنمایى را در مدرسه سعدى گذراند. سپس به دبیرستان امام خمینى (س) رفته و رشد علمى خود را ادامه داد. آغاز نبوغ و حالات روحانى و مذهبى در او هویدا بود و خوش خلقى همراه با شوخ طبعى خاص خویش از او نوجوانى دوست داشتنى و جذاب بوجود آورد. سیف الله ضمن تحصیل دبیرستانى خود به كار در مغازه نانوایى مرحوم پدرش مبادرت ورزید. او مقید به انجام دستورات خداوند متعال در هر شرایطى بود و در آن ماه‌هاى گرم تابستان در كنار آتش داغ تنور نانوایى روزه اش را مى‌گرفت و علاقه وافر به خانواده‌اش داشت. مادرش مى‌گوید: "بعد از سیف‌الله دیگر خانه‌ام شور گذشته را ندارد. دیگر صداى آرام بخش و اطمینان آورش را نمى شنوم. او اهل صبر و توكل بر خداوند بود و این را سرلوحه زندگى خویش قرار داده‌بود." با اوج گرفتن نهضت اسلامى ایران شركتى مستمر و فعال در راه‌پیمایى‌ها داشت و با مطالعه پیام‌هاى امام خمینى (س) در دوران انقلاب، سیف الله مراد خود را یافت و بعد از اخذ دیپلم در كمیته انقلاب اسلامى آغاز به كار كرد و بعد از فعالیت خستگى ناپذیر به عضویت سپاه درآمد. همزمان با پایه گذارى مركز آموزش سپاه در پادگان كرخه نور یكى از مسوولان آموزش نظامى گشت، ولى هیچ‌گاه خود را گم نكرد. وى ضمن رسیدگى بسیار فعالانه مسوولیت محوله اش، به كار در نانوایى پادگان نیز مى‌پرداخت. بعد از گذشت چندى، وى با همكارى برادر شهید امیر زبیب، مسوول حفظ و حراست از نوار مرزى شدند و با شروع جریانات ضد انقلابى در كردستان وى به همراه جمعى از برادران پاسدار به كردستان اعزام شده و به تعقیب ضد انقلاب در كوه‌هاى خونرنگ غرب پرداخت. با شروع جنگ تحمیلى وى به همراه دیگران از آنجا به دزفول عزیمت مى‌كند. پس از یك ساعت توقف در منزل‌شان و با وجود اینكه هنوز غبار جبهه‌هاى غرب را بر تن داشت به قصد شركت در جبهه جنگ به سپاه مراجعه كرد. وقتى مادر درخواست یك روز ماندن در منزل را مى نماید، مى گوید: "من بیست سال تمام از آن تو بودم حال تویى كه باید زینب وار شیره جانت را به جانان تقدیم كنى كه یك لحظه ماندن خیانت به خون شهیدان و ضربه‌اى به اسلام است" بدین گونه او به جبهه خونین كرخه مى‌رود و در عملیات‌هاى مختلفى شركت مى‌كند. با سپرى شدن چند ماه وى فرماندهى عملیات جبهه دالپرى را به عهده مى‌گیرد. وى سعى مى كرد علاوه بر رشد نظامى برادران در رشد اخلاقى آنها نیز كوشا باشد. متانت و خوش برخوردى سیف الله باعث شده بود بسیارى از برادران اعزامى از شهرستان‌ها بعد از پایان مدت اعزام‌شان با شیفتگى كه نسبت به وى پیدا كرده بودند، حاضر به بازگشت نشوند و در زمانى كه بنى‌صدر خائن سعى در جدائى بین ارتش و سپاه داشت، او در محل ماموریتش و با هوشیارى مانع از تفرقه شد و همیشه سنگرش مملو از برادران متدین ارتشى بود. سیف الله خود ساعت‌ها و بلكه روزها در راه‌هاى صعب العبور به شناسایى دشمن مى پرداخت و راز و نیازهایش با معشوق در دل شب دیدنى بود. مدیریت و رشد او در همه ابعاد باعث شد كه وى به عضویت شوراى فرماندهان نظامى دزفول درآید. او در (رقابیه) خوش درخشید و در تپه هاى خونین "كود گاپون" كه در اسارت خصم بود، به همراهى 50 نفر این تپه دیدگاهى دشمن را كه شاخص دشمن در كوبیدن مواضع نیروهاى ایرانى و شهر دزفول، بود را به آتش كشید. سرانجام در یك صبحدم، هنگامى كه وضو گرفته و آماده براى نماز صبح مى‌شد با تمام وجودش سجده حق نمود، به خیل شهدا پیوست.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

شهید مرتضى كیوانداریان سال 1338 در اصفهان و در خانواده‌اى مذهبى متولد شد. او از همان كودكى، به فراگرفتن قرآن مجید پرداخت. پس از وارد شدن به مقاطع بالاى تحصیلى، به اقتضاى روحیات مذهبى كه داشت، با اشخاص سرشناس مذهبى و سیاسى منطقه ارتباط برقرار كرد. او از همان سال‌ها و پس از ارتباط با بزرگانى چون آیت‌الله طاهرى، به همراه سایر همرزمانش مانند حاج محمد اژه‌اى، شهید اكبر اژه‌اى و مهدى اژه‌اى، فعالیت‌هاى انقلابى خود را آغاز كرد. پایگاه مبارزاتى این مجاهدان، مسجد حجت اصفهان بود. دوران دانشجویى مرتضى مصادف با پیروزى انقلاب بود و پس از انقلاب به فرمان امام (س) به سپاه پاسداران ملحق شد. ابتدا براى كمك به رزمندگان فلسطین و مقابله با رژیم صهیونیستى، مدت 3 ماه به لبنان رفت و در مراجعت، بلافاصله به منطقه ناآرام سیستان و بلوچستان عازم گردید. او در این استان، ضمن آن كه به عنوان فرمانده عملیاتى خدمت مى‌كرود، معلم قرآن نیز بود. در بسیارى از مواقع، زمزمه آیاتى از كلام‌الله مجید را بر لب داشت و براى همه واضح بود كه هدف تزكیه نفس خود و دعوت دیگران به قرآن است. نحوه برخورد او با افراد، به گونه‌اى بود كه در هر حال همه مبهوت و مجذوب او مى‌شدند. نماز او هرگز به تاخیر نمى‌افتاد. هرگز شبى را بدون نماز شب به صبح نمى‌رساند. هرگاه از شهادت سخن مى‌گفت، چنان چهره‌اش دیدنى مى‌شد كه نمى‌توان آن را توصیف كرد. شهید كیواندریان در شجاعت كم‌نظیر بود. گویى واژه ترس در قاموس او معنا نداشت. لحظه‌اى نبود كه یا در حال شناسایى دشمن نباشد و یا در حال بررسى راه‌هاى گوناگون حمله به دشمن. شجاعت او قوت قلبى بزرگ براى همه به شمار مى‌رفت. با آغاز جنگ تحمیلى، ایشان فرماندهى اولین گروه اعزامى به جبهه‌ را پذیرفت و به جبهه‌هاى نبرد اعزام شد. ایشان در عملیات شكست حصر آبادان در ماه محرم سال 1360 شركت فعال داشت و هنگام خنثى كردن مین در منطقه سوسنگرد7 به شهادت رسید، و سرزمین مقدس خوزستان، پیكر پاكش را در آغوش گرفت و بر جاى جاى بدنش بوسه زد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

سردار شهید "حمیدرضا ابوالاحرارى" در 1338/11/2 و در عطرافشان نرگس شیراز دیده به جهان گشود و در دامان پرعطوفت خانواده مؤمن پرورش یافت. وى تحصیلات خود را از سال 1345 در مدرسه ابتدایى "انوشیروان" آغاز كرد و بعد از سال‌ها تلاش و كوشش و با پشت‌سر گذاشتن دوران مختلف تحصیل، با اخذ مدرك دیپلم ریاضى از دبیرستان ابوذر شیراز، نتیجه زحمات چندین و چند ساله خود را دریافت كرد. وى در ادامه وارد دانشگاه شد و رشته مهندسى مكانیك را در دانشگاه علم و صنعت تهران براى ادامه تحصیل در مقاطع عالى برگزید. وى همزمان با تعطیلى دانشگاه‌ها - در جریان انقلاب فرهنگى - از ادامه تحصیل باز ماند؛ اما شوق تحقیق و مطالعه، او را به آغوش روحانى حوزه‌ها سپرد و سالیانى از عمر پربار خود را در حوزه علمیه قم و شیراز به كسب علوم مختلف دینى اختصاص داد. فعالیت‌هاى سیاسى و مبارزاتى وى از سال‌هاى پیش از انقلاب و از دوران دبیرستان آغاز شد و در ایام شكوهمند پیروزى انقلاب، با چاپ و تكثیر و توزیع اعلامیه‌هاى حضرت امام (س) به اوج خود رسید. وى در این مسیر، بارها مورد تعقیب، بازداشت و شكنجه نیروهاى خودفروخته رژیم قرار گرفت. با این همه، دست از مبارزه برنداشت و تا لحظه پیروزى انقلاب، خالصانه به فعالیت‌هاى خود ادامه داد. با آغاز جنگ تحمیلى دوره‌اى نوین از مبارزات حق‌طلبانه وى آغاز شد و او كه دلى مشتاق و سرى شوریده داشت، پس از گذراندن دوره‌هاى مختلف آموزش، چندین بار از طریق سپاه قم و بسیج شیراز، عازم جبهه‌هاى نور گردید. وى درمدت زمان حضور در جبهه، بارها مورد طعنه تیر دشمن قرار گرفت و در بیمارستان‌هاى اهواز، اصفهان و شیراز بسترى شد. این پاسدار جان بركف و بسیجى دلسوخته، سرانجام در غروب خونین 1360/8/20 در حالى كه به عنوان فرمانده گردان، هدایت گروهى از رزمندگان همیشه پیروز اسلام را به عهده داشت، در اثر اصابت تركش، جان به جان آفرین تسلیم كرد و در ملكوت به پرواز درآمد. سوسنگرد قهرمان هنوز بعد از سال‌ها هجرت اندوه بار، او را در هیأت غریب غروب، مویه مى‌كند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 3 مرداد 1395  - 6:01 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید جعفری : فرمانده گردان حضرت بقیه الله (عج)لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 ، از خانوداده اي كم درآمد و مذهبي در شهرستان ميانه به دنيا آمد . مادرش شكوفه رحيمي نام داشت و پدرش - توكل - كارگر ساختمان بود كه بعدها در بيمارستان امام خميني (ره) ميانه مشغول به كار شد . حميد كه اولين فرزند خانواده بود ، دوره دبستان را در سال 1345 ، آغاز كرد و در سال 1350 ، با موفقيت به پايان برد . مقطع راهنمايي را در سالهاي 54-1350 در مدرسه شهيد مطهري ( كوروش كبير سابق ) گذراند و از نظر درسي در حد متوسط بود . در اين زمان حميد اوقات فراغت خود را نزد شوهر خاله اش كارگري و بنايي مي كرد . پدرش نقل مي كند : حميد وقتي از سر كار برمي گشت ، دستمزدش را به من مي داد و مي گفت : « اين پول نزد شما باشد هر وقت پول توجيبي خواستم از اين پول به من بدهيد . » حميد دوره دبيرستان را در سالهاي 1358-1354 در مدرسة بوعلي سينا گذراند . سالهاي پاياني تحصيل وي ، با پيروزي انقلاب اسلامي مقارن شد و او با همكاري دوستانش انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند . با تأسيس انجمن اسلامي ، فعاليتهاي اجتماعي حميد جعفري پررنگ تر شد و در واقع ، اين حركت سرآغاز فعاليتهاي انقلابي او بود . در اين زمان مقابله با حضور و فعاليت منافقين و ساير گروه ها و سازمان هاي ضد انقلابي در دبيرستان و شناسايي اعضاي اين گروه ها به همراه خنثي كردن اهداف و نقشه هاي آنها و تنظيم و هماهنگـي راهپيمـايي ها و فعاليت هاي گروهي - مذهبي از مهمترين فعاليت هاي او به شمار مي رفت . در اين حال براي كسب آمادگي رزمي ، در بسيج ثبت نام كرد و آماده فراگيري آموزش نظامي شد . فعاليت و توانايي او در حدي بود كه در مدت كوتاهي مسئول پايگاه بسيج زادگاهش شد . اين گونه فعاليتهاي اجتماعي سبب شد كه حميد جعفري در امتحانات سال چهارم دبيرستان شركت نكند و از ادامة تحصيل به طور موقت بازماند . پس از آن به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و به جبهه اعزام شد . يكي از دوستان حميد درباره فعاليتهاي دوران جنگ وي در پشت جبهه چنين نقل مي كند : يك بار در سپاه به برادران پاسدار خبر دادند كه منافقين قصد راهپيمايي از ميدان نماز به سمت ميدان آزادي را دارند . وقتي با خبر شديم ، با لباس شخصي به جمع راهپيمايي كنندگان پيوستيم . زماني كه به ميدان آزادي رسيديم ، به سرعت با منافقين درگير شديم و پس از زد و خورد ، همه را دستگير كرديم و سوار ماشين هاي سپاه كه از قبل هماهنگ شده بود و در ميدان مستقر بودند ، كرديم . در واقع ، حضور و رهبري حميد جعفري در بين ما سبب شد كه ما به درستي و با كمترين مشكلي اين توطئه منافقين را خنثي كنيم . در دوران جنگ ، حميد تمام آمال و آرزوهاي خود را در جبهه جستجو مي كرد و به دنيا و ماديات تعلقي نداشت . حميد جعفري به دليل علاقه اي كه به مطالعه داشت ، سعي مي كرد به هر طريقي كه شده است تحصيلات خود را ادامه دهد . به همين منظور ، پس از اعزام به جبهه ، در مدرسة ايثارگران ثبت نام كرد و ديپلم گرفت و به دنبال آن دورة عالي فرماندهي را در دانشگاه امام حسين (ع) گذراند . حميد به ورزش خصوصاً فوتبال علاقة زيادي داشت و عضو تيم فوتبال بنياد شهيد ميانه بود و هر گاه از جبهه به مرخصي مي آمد ، در اين تيم بازي مي كرد . در سال 1363 - در سن بيست و چهار سالگي - با دختر خاله اش ، فرزانه مقيمي ازدواج كرد . مراسم ازدواج در نهايت سادگي و با چهارصد هزار تومان مهريه انجام شد . همسرش كه به هنگام ازدواج هجده سال بيش نداشت ، بـا يـاري و تشـويق وي مدرك فوق ديپلـم خود را در رشتـه ادبيـات گرفت و با تشـويق حميـد ، به شغل معلمي و تدريس روي آورد . حميد در كارهاي جمعي نهايت همكاري را داشت و از هيچ كاري كوتاهي نمي كرد . به طور مثال ، زماني كه براي آموزش نظامي ، افراد تحت نظر خود را به اردو مي برد در تهيه غذا همكاري مي كرد و حتي ظرفها را مي شست . در عين حال بسيار بي باك و شجاع بود . يكي از دوستان همرزم او در اين باره مي گويد : در علميات كربلاي 5 ، دشمن خاكريزي به شكل “U” زده و تجهيزات و نيروهايش را در آن مستقر كرده بود . در اين زمان حميد جعفري فرماندة گردان بقيه الله بود . درگيري با دشمن چنان سخت شد كه فقط بايد خاكريز را از دشمن مي گرفتيم . حميد جعفري به همراه چند نفر از بچه ها با هم به توافق رسيدند كه اين خاكريز را آزاد كنند و سرانجام توانستند موقعيتي را كه چند گروهان موفق به فتح آن نشده بودند با حداقل نيروها در روز روشن فتح كنند . حميد پس از اين رشادت ، در حالي كه پايش تركش خورده بود ، هر چه اطرافيان اصرار كردند كه به عقب برگردد ، نپذيرفت و به پيشروي ادامه داد . فتح خاكريز “U” چنان سخت بود كه وقتي خبر آزادسازي آن را به سردار امين شريعتي - فرماندة وقت لشكر 31 عاشورا - دادند باور نكرد و گفت : « چنين كاري ناممكن است . » حميد جعفري در سازماندهي و آماده سازي گردان بقيه الله تلاش فراواني كرد و با آن گردان در عمليات كربلاي 5 دلاورانه جنگيد . در حالي كه قبل از عمليات به هنگام مراجعت از مناطق غرب ، در اثر تصادف با ماشين مصدوم و از مأموريتهاي رزمي قدغن شده بود ، ولي با همان وضع جسمـاني به همرزمـان خود پيـوست . يكي از همرزمان در خصوص شخصيت و روحيه حميد مي گويد : عمليات بيت المقدس 2 در منطقه ماووت در دي ماه 1366 انجام مي شد . مسير عمليات به صورتي بود كه بايد ارتفاع 2000 متري « گرده رش » را پياده طي مي كرديم . بعد از سه چهار ساعت پياده روي به بالاي ارتفاع رسيديم . هوا به قدري سرد بود كه مجبور بوديم حركت كنيم . حدود ساعت چهار نيمه شب بود كه يكي از بچه ها آمد و گفت : « حميد جعفري گريه مي كند . به نزدش رفتم تا از او دلجويي كنم . هر چه پرسيدم چرا گريه مي كني ، پاسخ نمي داد . ولي وقتي اصرار مرا ديد گفت : « بيا اينجا بنشين . » رفتم و كنارش نشستم . در روبرو جاده اي بود كه ماشينها از آنجا رفت و آمد مي كردند و گل و لاي از بالاي جاده جاري بود . يك بسيجي كم سن و سال ( حدود چهارده ساله ) از بس خسته بود در ميان گل و لاي خوابش برده بود و آب گل آلود از روي شكم او پل زده ، مي گذشت . حميد جعفري گفت : « به مظلوميت اين بسيجي گريه مي كنم ؛ او الان مي توانست در بستر گرم خانه خوابيده باشد و مادرش با ناز او را از خواب بيدار كند ، ولي الان اگر بيدارش كنم با وجود اين كه خيلي خسته است بلافاصله بيدار مي شود و راه را ادامه مي دهد و خستگي از يادش مي رود و من اصلاً دلم نمي خواهد او را بيدار كنم . به مظلوميت اين بسيجي ها و به مظلوميت اسلام گريه مي كنم . » حميد جعفري پس از بيست و چهار ماه حضور در جبهه ، در عمليات بيت المقدس 2 در حالي كه فرماندهي گردان بقيه الله (عج) را بر عهده داشت به شهادت رسيد . نحوه شهادت او را يكي از همرزمان - كه تا آخرين لحظات در كنار وي بود - چنين بيان مي كند : عمليات بيت المقدس 2 در ماووت عراق انجام مي شد و گردان ما در رشته كوه الاغلو ، عمل مي كرد . قرار شـد يك گروهان از گردان بقيه الله در عمليات شركت كند . گروهان در تنگه دوربش ، مابين دو ارتفاع بماند و گروهان سوم نيز در همان مكان براي پدافنـد باقي بمـاند . با بچـه ها مشورت كرديم و قرار شد چون حميد جعفري به تازگي ازدواج كرده است او را در خط پدافند نگه داريم . به هنگام حركت به حميد گفتم تو اينجا ماندني هستي . قبول نمي كرد تا اين كه سرانجام پس از صحبت فراوان راضي شد كه بماند . گردان امام حسين (ع) قبل از گردان بقيه الله عمليات را آغاز كرده بود . از ساعت پنج صبح تا ساعت چهارده ، گردان بقيه الله با دشمن درگير بود و حميد جعفري در پايين قله چند بار پاتك دشمن را رفع كرد . چون مدام با ما در تماس بود اصرار مي كرد كه به بالاي قله بيايد . وقتي اصرار بيش از حد او را ديديم برايش شرط گذاشتيم و گفتيم اگر با خودت يك گوني مهمات ( آر.پي.جي. ) بياوري قبول مي كنيم . حميد جعفري از پايين ارتفاع تا بالا را كه ما شب قبل چهار ساعته طي كرده بوديم ، نيم ساعته با مهمات طي كرد و به ما رسيد و در كنار ما شروع به جنگيدن كرد . درگيري هر لحظه شديدتر مي شد و طوري كه ارتباط ما با گروهاني كه چند صد متري جلوتر بودند ، قطع شد . قرار شد آذوقه اي را كه براي ما رسيده بود به گروهان جلويي هم برسانيم . يكي از نيروهاي تداركات گوني را برداشت و هنوز چند متري نرفته بود كه خمپاره اي در كنارش منفجر شد و او دچار موج گرفتگي گرديد . از نيروهاي گردان فقط من و حميد مانده بوديم و بقيه شهيد شده بودنـد . حميـد گفت : « ديگر چـاره اي نيست خودم مي روم و زود برمي گردم . » او آذوقه ها را در آن شرايط سخت به گروهان جلويي رساند . به هنگام برگشت به ارتفاعي رسيد كه دشمن در آنجا به شدت مقاومت مي كرد و آتش سنگيني را روي آن متمركز كرده بود . به سنگري رفت تا آتش دشمن خاموش شود كه در اين حين ، خمپاره اي به سنگر خورد و در همان جا شهيد شد . جنازه شهيد حميد جعفري سالها در همان جا باقي ماند تا اين كه پس از چند سال كشف و در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

حمید محمدی درخشی : فرمانده محور عملیاتی لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 28 ارديبهشت 1335 در شهرستان مراغه به دنيا آمد . درخانواده كم درآمدي شد. دوران كودكي حميد بدون حادثه سپري شد . تحصيلات ابتدايي را در مدرسه بدر و راهنمايي را در مدرسه اوحدي با موفقيت به پايان رساند . سپس تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتي مراغه پشت سر گذاشت و موفق به كسب ديپبم شد . گرايش هاي مذهبي حميد در دوران هنرستان افزايش يافت و فراگيري قرآن مجيد را از اين دوران آغاز كرد و نماز را اول وقت به جا مي آورد . دوران نظام وظيفه او با حوادث انقلاب اسلامي مصادف شد . پس از شش ماه خدمت در خرم آباد لرستان به بندرعباس اعزام شد . در طول سربازي به تأسيس كتابخانه در پادگان اقدام كرد و براي پخش اعلاميه هاي امام خميني بارها بين شهرهاي بندرعباس ، تبريز ، قم ، مشهد رفت و آمد كرد . نقل است كه در يكي از سفرها به بندرعباس تعدادي از اعلاميه هاي امام را در ساك پنهان كرده و سوار هواپيما شده بود كه مأموران امنيتي سر مي رسند و به بازرسي مي پردازند . وي نيز به جدّ حضرت امام متوسل مي شود . وقتي مأموران به سراغ اعلاميه ها مي روند جز برگه هاي سفيد چيزي نمي بينند . پس از رفتن مأموران به سراغ ساك مي رود تا ببيند آيا واقعاً آنها كاغذ سفيد هستند يا اعلاميه ها و مي بيند كه اعلاميه ها در ساك هستند . در سالهاي 1358 و 1359 به مناطق آشوب زده بوكان ، مياندوآب و مهاباد اعزام شد و به همراه جمعي از دوستانش سپاه مراغه را تأسيس كرد و عليه ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در كنار عضويت در شوراي فرماندهي سپاه مراغه به سمت فرماندهي بسيج مراغه منصوب شد و سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه اقدام كرد . در همين زمان به خاطر فعاليتهاي شبانه روزي ، محبوبيت زيادي در بين مردم مراغه به دست آورد تا جايي كه از او خواستند كانديداي نمايندگي در مجلس شوراي اسلامي ولي به هيچ وجه زير بار نرفت . مي گفت : من خادم اسلام هستم و خدمتي بالاتر از خدمت در بسيج سراغ ندارم پس در بسيج باقي مي مانم زيرا خدمت در بسيج همه چيز من است و من خاك پاي بسيجي ها هستم . در سالهايي كه مسئوليت بسيج مراغه را به عهده داشت به طور جدي با گروهكها و منافقين مبارزه مي كرد ؛ به همين خاطر چندين بار مورد سوء قصد قرار گرفت اما توانست جان سالم به در ببرد . همزمان با ايفاي مسئوليتهاي پشت جبهه در موقع لزوم از جمله به هنگام آغاز عملياتهاي مهم عازم جبهه مي شد . اولين عملياتي كه در ابتداي جنگ در آن شركت داشت در منطقه سرپل ذهاب بود كه با پشتيباني هوايي خلبان سروان علي اكبر شيرودي انجام شد . در اين عمليات نيروهاي دشمن به قصد تپه اي كه نيروهاي ايراني در آن استقرار داشتند ، در زير آتش باري ، اقدام به پيشروي كردند و نيروهاي خودي را به محاصره درآوردند . در اين حين چند تن از نيروهاي خودي مجروح و چند نفر به شهادت رسيدند . علي رغم اين كه يكي از نيروها موفق به خروج از حلقه محاصره شدگان شده بود و مقداري فشنگ براي محاصره شدگان مي رساند ، اما اين اقدام زياد ثمربخش نبود و تنها دو عدد نارنجك و قريب پانزده عدد فشنگ براي آنان باقي مانده بود . با وجود اين مقاومت تا صبح ادامه يافت . عراقي ها در دامنه تپه آرايش جنگي گرفته و محاصره شدگان را به تسليم شدن مي خواندند . در اين حال حميد درخشي از طريق يكي از شيارهاي تپه به پايين رفت و پس از كشته شدن چند تن از نظاميان عراقي بقيه را كه قريب به نود نفر بودند به تسليم واداشتند و به همراه ساير رزمندگان به پشت جبهه منتقل شد . يكي از همرزمانش در مورد حضور او در جبهه آبادان در اوايل جنگ مي گويد : اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره كامل دشمن قرار داشت ، شبي قرار شد كه جهت زدن خاكريز با چند نفر از برادران سپاهي به نزديكي دشمن برويم و خاكريز بزنيم . دشمن متوجه حركات نيروهاي خودي شده و به شدت منطقه را زير آتش گرفته بود . گلوله هاي منور دشمن لحظه اي قطع نمي شد . در اين ميان حميد محمدي درخشي آرام و مطمئن در ميان آتش سنگين دشمن حركت مي كرد و نيروها را به صبر و پايداري فرامي خواند و آيات جهاد را تلاوت مي كرد . از خصوصيات برجسته حميد محمدي درخشي بشاشيت ، خوش خلقي ، خطرپذيري و اخلاص و توكل بود . روحيه اي كه سبب مي شد در بسياري از عملياتها بر خطرات فائق آيد . حميد در گيرودار جبهه و جنگ با پيشنهاد خانواده و براساس سفارشهاي امام خميني مبني بر ازدواج جوانان ، با خانم صابره عليياري ازدواج كرد . در دوران كوتاه ازدواج ، حميد كمتر فرصت مي يافت به خانواده اش رسيدگي كند به اين جهت سرپرستي خانواده او بر عهده پدرش قرار داشت . در آن زمان پدر حميد نيز از بسيجياني بود كه اغلب در جبهه هاي نبرد بود .حميد در سال 1362 دوره فرماندهي را گذراند و پس از بازگشت به جبهه در لشكر 31 عاشورا فرماندهي تيپ و محور عملياتي به وي محول شد . در مدت حضور در جبهه چندين بار مجروح شد كه هر بار پس از التيام نسبي به مناطق عملياتي بازمي گشت . سرانجام ، پس از چهل و هشت ماه حضور در جبهه ها در عمليات خيبر در جزيره مجنون در روز يكشنبه 6 اسفند 1362 در حالي كه در محاصره دشمن قرار گرفته بودند به شهادت رسيد . شهيد مهدي باكري درباره نحوه شهادت حميد در پاسخ پدرش كه از حال وي پرسيده بود چنين جواب داده است : حميد ، دويست و پنجاه اسير عراقي آورد و تحويل داد و در حالي كه از ناحيه شانه زخمي شده بود هر چه اصرار كرديم كه برگردد تا زخمهايش پانسمان شود گفت : « بچه ها زير آتش هستند و بايد بروم . » تا مدتي با من با بي سيم تماس داشت و در آخرين تماسش به من گفت : « سلام ما را به امام برسانيد , ما مثل امام حسين (ع) جنگ كرديم و مثل او مظلوم واقع شديم و ديگر صدايي از او نشنيدم . » سه سال پس از شهادت حميد ، برادرش علي در تاريخ 28 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه در اثر اصابت تركش به پاهايش به شهادت رسيد . سيزده سال بعد در 2 مرداد 1376 با عمليات گروه هاي جستجوی مفقودین در منطقه عملياتي جزيره مجنون بقاياي پیکرمطهر حميد محمدي درخشي كشف شد و پس از تشييع در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه به خاك سپرده شد . از شهيد حميد درخشي فرزندي به نام مهدي به يادگار مانده است كه در هنگام شهادت پدر ، چهل و پنج روز بيشتر نداشت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حسن عضدي ، يكي از فرهيختگان معاصرگيلان است . او رياست سازمان سنجش آموزش كشور ،معاونت وزارت فرهنگ وآموزش عالي ، رييس سازمان امور دانشجويان و رياست مدرسه عالي ترجمه دانشگان علامه طباطبايي را بر عهده داشت . وي دانشكده روزنامه نگاري علامه طباطبايي را نيز بنيان نهاده است .گروه : علوم انساني رشته : اقتصاد گرايش : اقتصاد سياسي اوضاع اجتماعي و شرايط زندگي : حسن عضدي درآخرين سالهاي دهه بيست دريكي از خانواده هاي مذهبي به دنيا آمد .تحصيلات رسمي و حرفه اي : حسن عضدي درسالهاي دوران ابتدايي عمرش را در دبستان فارابي رشت به اتمام رسانيد . وي درهمان دوران كودكي به واسطه ادب ، نزاكت وهوش سرشارش به تدريج جايي درميان اولياء دبستان يافت . دوزاده ساله بود كه دردبيرستان پورداود درامتحانات ششم ابتدايي به مقام نخست درس انشاء نايل شد . درسالهاي 48-1347 شمسي او به دانشگاه وارد شد ودردانشگاه علوم ارتباطات مشغول به تحصيل شده وموفق شد مدرك ليسانس بگيرد . او سپس دوران فوق ليسانس خودرا دررشته مديريت بازرگاني دردانشگاه دالاس به پايان رسانيد و دوره دكترا ي خود را نيز رشته اقتصاد سياسي سپري نموده است .استادان و مربيان : از مهمترين استادان ومربيان حسن عضدي مي توان به آقاي تقوي و آقاي اكرامي اشاره كردو نقوي ،‌روحاني خلع لباس شده اي بود كه به عنوان معلم ديني بچه هاي اهل جلسه را تدريس ميكرد و درآخر جلسه نيز مباحث اجتماعي را مورد تجزيه و تحليل قرار مي داد . اكرمي نيزوزير آموزش و پرورش كابينه مشهد رجايي بود . مهمترين استادان عضدي دردوران دانشگاه بدين قرار بودند : كاظم معتمد نژاد، حميد منطقي ،‌ ناصر صفوي ، حسن رحيمي .مشاغل و سمتهاي مورد تصدي : حسن عضدي يكي دوسال درروزنامه اطلاعات به عنوان روزنامه نگار قلم زد . او به دليل دريافت درجه ممتاز از دانشگاه دالاس آمريكا به عضويت افتخاري انجمن مديران درآمده و به فعاليت پرداخت . بعدا عضدي رياست دانشگاه گيلان رابرعهده گرفت و به تدريس اصول مديريت و اقتصاد پرداخت . او همچنين رياست سازمان سنجش آموزش كشور ،‌معاونت وزارت فرهنگ وآموزش عالي (وزارت علوم . تحقيقات و فناوري فعلي ) ، رييس سازمان اموردانشجويان و رياست مدرسه عالي ترجمه دانشگاه علامه طباطبايي را بر عهده داشت .مراکزي که فرد از بانيان آن به شمار مي آيد : حسن عضدي يكي از بنيانگذران دانشكده روزنامه نگاري علامه طباطبايي است .آرا و گرايشهاي خاص : عقيده خاصي كه حسن عضدي داشت برجمع گرايي استوار بود . تكيه كلامش اين بود كه «مي خواهم كشورم را بسازم و آباد كنم » . آداب داني و رفتار صميمانه اوزبانزد همه بود .جوائز و نشانها : حسين عضدي درعرصه ورزش نيز فعاليت دارد . او در چارچوب بازيهاي تنيس روي ميز كشوري دركرمان ، مدال طلاي قهرماني كشورش را دريافت كرد . عضدي درسالهاي پاياني سپاهي دانش كه دوران سربازي اش بود ، به دريافت درجه ممتازي منطقه مراغه مفتخر گرديد و جالب اينكه همه اين مقام را شايسته و برازنده او مي دانستند او دردانشگاه دالاس آمريكا نيز در جه افتخاري كسب كرده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید خلیل فاتح آقبلاغ : فرمانده گردان شهید مدنی لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 متولد شد . دوره ابتدايي را در مدرسه شربت زاده به پايان رساند و پس از آن در مدرسه رازي تبريز ادامه تحصيل داد . اما به علت علاقه زياد به هنر عكاسي ترك تحصيل كرد و به عكاسي پرداخت . پس از مدتي در كلاسهاي شبانه شركت جست و دوره آموزشي راهنمايي را به آخر رسانيد اما موفق به دريافت مدرك نشد. از نوجواني به انجام فرائض ديني بالاخص نماز اهميت مي داد و نسبت به فلسفه شهادت ائمه كنجكاوي مي كرد و به مطالعه كتابهاي تاريخي و ديني علاقه مند بود . در بحبوحه انقلاب ، زماني كه در شهرهاي كوچك و بزرگ فعاليتهاي تبليغاتي عليه رژيم پهلوي اوج گرفت ، خليل با توجه به اينكه مهارت عكاسي داشت ، پوستر امام را نقاشي مي كرد و به تكثير آن مي پرداخت . پس از پيروزي انقلاب در مسجد شهيد مدني تبريز از محضر آيت الله مدني استفاده كرد . با تشكيل سپاه پاسداران در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه تبريز درآمد و در عكاسخانه سپاه به فعاليت تبليغاتي مشغول شد . همواره به فكر مسلمانان فلسطيني و لبناني و افغان بود و آرزوي آزادي آنان را داشت . در راستاي همين فكر بود كه قبل از شروع جنگ به همراه آقاي حسين نصيري از مرز زابل به افغانستان رفت و سه ماه در آنجا به دفاع از مسلمانان افغاني پرداخت . مدت كوتاهي نيز به دست روسها افتاد كه در حملات بعدي مجاهدين آزاد شد . با هجوم عراق به خاك ايران در شهريور 1359 ، به وطن بازگشت . در ميان اولين گروه هايي بود كه به مناطق عملياتي اعزام شدند . ابتدا به سوسنگرد اعزام شده كه در آنجا رزمندگان اعزامي از تبريز به فرماندهي علي تجلايي در مقابل هجوم دشمن مقاومت مي كردند و شهر كاملاً در محاصره دشمن بود و از شروع جنگ حدود يك ماه مي گذشت . در بيست كيلومتري سوسنگرد نامه اي به امضاي دكتر چمران به دست خليل رسيد كه در آن آمده بود : نيروهاي ارتشي و بسيجي و سپاهي و مردمي همزمان عمليات انجام دهند تا اينكه محاصره شهر ( سوسنگرد ) شكسته شود . خليل پس از آگاهي از محتواي نامه به منطقه عملياتي سوسنگرد رفت و زماني كه به آنجا رسيد دكتر چمران تير خورده بود . در كتاب يادنامه شهيد دكتر چمران درباره حادثه چنين آمده است : چمران از دو ناحيه پاي چپ زخمي شده بود ... او با پاي زخمي به يك كاميون سرباز عراقي حمله برد كه سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون عراقي نشست و با لباني متبسم ، ديگران را نويد پيروزي مي داد و دكتر چمران با همان كاميون خود را به اهواز رسانيد . ايثارگري و ديگري را مقدم بر خود داشتن ، از بارزترين خصوصيات اخلاقي خليل بود . نقل است كه در يكي از درگيري ها در سوسنگرد كه خليل موفق شد چهار اسير عراقي را با خود به پشت جبهه بياورد در مسير راه پوتين خود را به يكي از اسرا داد و خود با پاي برهنه مسير چند كيلومتري را پيمود . او علاوه بر شركت در درگيري ها ، لحظه ها و حوادث جبهه را با عكاسي ثبت مي كرد . او خود در اين باره گفته است : دشمن عمليات انجام داد و نارنجكي به داخل سنگر ما انداخت كه ضامن نارنجك درآمده بود ولي اهرمش عمل نكرد . عكس نارنجك را انداختم و به يادگاري نگه داشتم . خليل به هنگام اعزام به جبهه شانزده سال بيش نداشت و حدود يك سال بود كه در جبهه حضور داشت كه به فكر افتاد با كمك چند مبارز عراقي مخفيانه وارد خاك عراق شود و به كسب اطلاعات محرمانه و موثق از دشمن بپردازد . در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب در دشتهاي سرپل ذهاب در درگيري با نيروهاي عراقي براي نجات بيست نفر زخمي ، تن به اسارت داد و خود را يعقوب معرفي كرد . تاريخ اين اسارت 24 آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر ثبت شده است . خليل در حين اسارت ، سرباز عراقي را لگد زد و به تمامي همرزمانش سفارش كرد كه اگر از آنها نام فرمانده و يا خود فرمانده گردان را خواستند ، بگويند : « فرمانده همان خليل بود كه شهيد شد . » ابتدا او را به اردوگاه موصل بردند و سپس به اردوگاه موصل 2 انتقال دادند . در اين اردوگاه طبق خاطرات حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي با كمك چند اسير ايراني ديگر علي رغم ارتفاع زياد ديوار به انبار غذايي راه يافت و انبار را به آتش كشيد . در زمان اطفاء حريق ، اسيران ايراني به كمك هموطنان رفته و موفق شدند تعدادي سلاح و مهمات به دست آورند . او در جواب ديگران كه چرا اين مهمات را آورده اي گفت : « براي روز مبادا ! اين كار را كرده ايم . » سلاح ها را زير پله ها و خاك مخفي كردند . در هنگام درگيري يكي از اسرا موفق به فرار شد . چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه يكي از اسراي ايراني اهل آبادان كه به حرفه بنايي آشنايي داشت و به خوبي مي توانست به زبان عربي حرف بزند ، هنگام مسدود كردن روزنه هاي اردوگاه متوجه يك عدد نارنجك شد و علي رغم اصرار تمامي بچه ها موضوع را به مسئولان اردوگاه گزارش داد . پس از چند دقيقه پنج نفر از اسرا از جمله خليل را به بازجويي بردند . اما شكنجه ها و آزار آنها نتوانست خليل را به سخن گفتن وادار كند . در آخرين بازجويي چنين وانمود كرد كه اگر او را به ميان اسرا ببرند شايد با ديدن چهره ها بتواند همدستان خود را شناسايي كند . مأموران اردوگاه به تمامي اسيران آماده باش دادند و خليل را از مقابل همه آنها عبور دادند ، ولي خليل هيچ كدام از آنها را نشان نداد و با صداي بلند تكبير گفت . وي به خاطر اين كه اسراي ديگر مورد آزار و اذيت قرار نگيرند ، مسئوليت تمام كار را بر عهده گرفت . خليل با آخرين ديداري كه بدان صورت از دوستان و همرزمان خود به عمل آورد اردوگاه را ترك كرد . تا مدتي خبري از او در دست نبود تا اينكه پس از يك ماه و نيم بي اطلاعي ، سازمان صليب سرخ جهاني ، به خانواده فاتح اطلاع دادند خليل در خاك عراق در تاريخ 21 ارديبهشت 1362 به شهادت رسيده و در اردوگاه موصل 2 در عراق به خاك سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رحمت الله اوهانی زنوز : فرمانده محور عملیاتی لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولين فرزند يك خانواده مذهبي و كشاورز ، در روستاي زنوز مرند متولد شد و تحت تربيت پدرومادرش قرار گرفت . پس از طي مراحل كودكي ، در سن هفت سالگي در دبستان بابك(سابق) شهرستان مرند ، شروع به تحصيل كرد و تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي در مدرسة سعدي ادامه داد . او در دبستان بابک زنوز بود و مسئول هلال احمر زنوز نیز بود به علت فقر مالي خانواده ، قادر به ادامه تحصيل نشد و مدتي در مزرعه ، همراه پدرش كشاورزي كرد . چون تأمين معاش زندگي بر پدرش سخت مي گذشت ، رحمت الله به نيروي هوايي پيوست ، ولي به علت مذهبي نبودن فضاي حاكم بر نيروي هوايي حکومت پهلوی، از كارش منصرف شد و به زادگاهش برگشت .مدتی بعد به تبريز رفت و در يكي از كارخانه هاي شهر مشغول كار شد ؛ ولي آنجا را نيز به علت روزه خواري علني تعدادی ازهمكاران ، ترك كرد و به روستاي زنوز بازگشت . از خصوصيـات اخلاقي وي ، اين بود كه اغلب اوقات فراغتش را با خانواده اش مي گذرانـد . بسيـار فعـال بود و به هيئتهـاي مذهبی عشق مي ورزيـد . در دستة زنجيرزنان شركت مي كرد و دسته به همت او به راه مي افتاد . ديگر ويژگي هاي اخلاقي رحمت ، متانت و صبوري ، همراه با بي باكي بود . شخصيت رحمت الله با گذشت زمان ، دستخوش تحول شد و به تدريج مراحل عرفان راطی کرد . تواضع بيش از حد او همگان را متعجب مي كرد . در اواخر سال 1356 ، به خدمت سربازي رفت و بعد از آموزش مقدماتي در پادگان ( عجب شير ) ، به بيرجند و از آنجا به تهران اعزام شد . زماني كه در تهران بود ، انقلاب اسلامي مردم ايران وارد مرحله ی حساس وسرنوشت سازی شده بود . رحمت الله به دستور امام خميني ، مبني بر ترك پادگانها پاسخ مثبت داد و با لباس شخصي ، به خيل مردم انقلابي تهران پيوست . چون در زمان خدمت راننده بود ، شروع به تبليغات با ماشين هاي بلندگودار و پخش نوارهاي مذهبـي و نوارهای سخنرانی امام كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامـي ، در سال 1359 ، به عضويت رسمي سپاه پاسداران اسلامی مرند درآمد و به حكم سپاه ، مسئوليت كتابخانة آن منطقه را به عهده گرفت . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، در شهريور ماه 1359 ، با كاروان متشكل از پاسداران وبسیجیان مرند ، عازم مناطق جنگي شد . پس از اتمام مأموريت ، مسئوليت هلال احمر مرند به وي واگذار شد . در سال 1360 ، با دومين اعزام كاروان سپاه تبريز به مناطق جنگي رفت و با مسئوليت فرمانده گروهان عملياتی ، در شكست محاصره آبادان حضور داشت . پس از بازگشت به زادگاهش ، در مقابل اصرار اطرافيـان مبنـي بر ماندن در شهر مي گفت : « از امام زمان خجالت مي كشم كه در اينجا بمانم . » به دنبال آن ، رحمت الله از هلال احمر مرند استعفا كرد و دوباره به جبهه رفت . در عمليات فتح المبين ، با سمت فرمانده گروهان در خدمت جنگ بود و پس از مرخصي كوتاهي ، دوباره به جبهه جنوب بازگشت . در عمليات بيت المقدس ، به عنوان مسئول محورخط در عمليـات شركت داشت . زمانـي كه برادرش نعمت الله در اسـارت حزب دمكرات ,یکی از گروهکهای خود فروخته وعامل دشمنان مردم ایران بود ؛ در عمليات رمضـان ، فرماندهـي يكي از گردانهاي عملیاتی را بر عهده داشت . با نزديك شدن زمان عمليات مسلم بن عقيل ، تيپ عاشوراي آذربايجان تشكيل شد و اين زماني است كه برادرش از اسارت آزاد مي گردد . با شروع عمليات مسلم بن عقيل ، هر دو برادر به اتفاق هم در عمليات شركت مي كنند ، و نعمت الله به شهـادت مي رسد . با شهادت برادر ، رحمت الله مي گويد : الحمدلله نعمت ، به آرزوي ديرينه اش كه همانا شهادت در راه خدا بود رسيد ، چون خودش گفته بود كه من نبايد در دست اشرار حزب دمكرات بميرم . رحمت الله در عمليات والفجر مقدماتي ، مسئوليت تيپ عاشورا را به عهده داشت . در عمليات والفجر 4 ، فرماندهي محور عملياتي تيپ عاشورا با او بود و در عمليات خيبر ، محور عملياتي لشكر عاشورا را اداره مي كرد . در اين عمليات بود كه حميد باكري ، يكي از دوستان بسيار نزديكش به شهادت رسيد . رحمت الله در عرض چند سال حضور مستمر در جنگ ، تنها يك بار به مأموريت پشت خط آمد و آن هم قبل از عمليات خيبر بود كه مسئوليت آموزش نظامي و فرماندهي عمليات پادگان مرند را پذيرفت . اما پس از اطلاع از شروع عمليات ، پادگان را رها كرد و در منطقه عمليات خيبر حضور يافت . پس از بازگشت از عمليات خيبر بود كه تصميم به ازدواج گرفت . به گفته مادرش : رحمت الله در اين باره با كسي صحبت نمي كرد ، زيرا فرد توداري بود تا اين كه ما به ايشان گفتيم ازدواج كن ، و ايشان در پاسخ گفت : « به خواستگاري دختر خاله ام برويد . » مراسم عقد وي و خانم عطيه عمراني زنوز ، بسيار ساده و در شهرستان جلفا برگزار شد ، و آن دو بعد از ازدواج به زنوز برگشتند . حاصل اين ازدواج ، دختري با نام وحيده است . در سال 1364 ، در طي عمليات والفجر 8 ، در فاو زخمي شد و به ناچار چند روزي را در مرخصي بود ، ولي تحمل نياورد و دوباره به منطقه عمليات بازگشت ، در حالي كه هنوز زخمهايش مداوا نشده بود . رحمت الله در نامه هاي خود كه براي اعضاي خانواده مي نوشت ، تأكيد مي كرد : « سعي كنيد فرامين امام را دريابيد و از رهبري ايشان الهام بگيريد . » او هميشه زندگينامه و وصيت نامه شهدا را مطالعه مي كرد و در طي مرخصي به ديدن خانواده شهدا مي رفت . بسيار فروتن و متواضع بود و در تمام صحنه همی جنگ وانقلاب حاضر بود ونقش به سزايي داشت . در تمام مدتي كه در لشكر عاشـورا حضور داشت ، كسي حتي خانواده اش نمي دانستند كه چه مسئوليتـي دارد . وي به بسيجي ها علاقه فراواني داشت و در اين خصوص مي گفت : « دوستي من با بسيجي ها براي رضاي خداوند متعال است . » بعد از عمليات والفجر 8 كه رحمت الله پس از مجروحيت به ناچار چند روزي را در مرخصي به سر برد ، علي رغم اصرار اطرافيـان براي شركت در عملياتهاي كربلاي 4 و 5 ، به منطقه بازگشت . در عمليات كربلاي 4 بود كه بر اثر اصابت تركش خمپاره شصت در منطقه شلمچه ، در تاريخ 5 دي 1365 ، به شهادت رسيد . پیکرمطهرش در روستاي زنوز مرند به خاك سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا خیری بلوک آباد : فرمانده گردان توحید لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 11 بهمن 1334 ، در روستاي بلوك آباد در شهرستان مراغه به دنيا آمد . سومين فرزند خانواده پس از دو خواهر بزرگتر بود . پدرش به كشاورزي اشتغال داشت که در سال 1340 ودر شش سالگي رضا فوت کرد . پس از درگذشت پدر ، عموي رضا با مادرش ازدواج كرد و سرپرستي خانواده برادر را به عهده گرفت . رضا دوران دبستان را در روستاي بلوك آباد همراه با كار در مزرعه و چوپانی ، با موفقيت به پايان رساند . پس از اتمام رساندن دوران دبستان به همراه خانواده به شهر مراغه نقل مكان كرد و در آنجا تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان پي گرفت . او در خانواده قرآن را فراگرفت و با قرآن مأنوس بود . عمو و شوهر مادرش درباره خصوصيات اخلاقي رضا گفته است كه هرگز عصبانيت او را نديده است و به هنگام گرفتاري و مشكلات ، همواره بر خدا توكل مي كرد و توصيه مي نمود كه توكلمان جز براي خداي مهربان نباشد . رضا ، دوران نوجواني را علاوه بر تحصيل با کار در ساختمان سازی گذراند . پس از آن كه تحصيلات دوران دبيرستان را با موفقيت به پايان رساند به خدمت سربازي اعزام شد و در سپاه دانش به مدت دو سال در تهران به انجام وظيفه پرداخت . پس از اين دوره در سال 1356 ، وارد دانشسراي تربيت معلم تبريز شد كه مقارن با اوج گيري انقلاب اسلامي بود . او يكي از چهره هاي انقلابي شناخته شده و عامل گسترش نهضت در شهرستان مراغه به شمار مي رفت و مسجد طاق مراغه كانون فعاليت هاي مذهبي سياسي او و ساير همفكرانش بود . آنجا را به مركز تجمع جوانان مذهبي تبديل كرده بودند و برگزاري دوره هاي آموزش قرآن و كلاسهاي عقيدتي سياسي يكي از برنامه هاي مهم آن به شمار مي آمد . رضا در اواخر دوران دانشجويي ، چهار ماه پس از پيروزي انقلاب ، در سال 1358 ، با توصيه مادرش تصميم به ازدواج گرفت و با خانم ربابه خدايي - كه از طرف دوستانش به او معرفي شده بود - در بيست و سه سالگي ازدواج كرد . خانم خدايي نيز از پيش از پيروزي انقلاب در مؤسسه فاطميه مسجد طاق در تبليغ احكام ديني نقش فعالي داشت . آنان در مراسمي بسيار ساده و به دور از هر گونه تجمل و تكفلي زندگي مشترك خود را آغاز كردند . به خاطر علاقه اي كه به تعليم و تربيت جوانان داشت ، با اخذ مدرك فوق ديپلم در رشته علوم انساني به عنوان دبير قرآن و معارف اسلامي به استخدام آموزش و پرورش درآمد . اما بلافاصله پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، آموزش و پرورش را رها كرد و ابتدا به صورت مأمور به پاسداران انقلاب پيوست . عضويت در سپاه دوران جديدي از زندگي رضا محسوب مي شد . يكي از ويژگي هاي برجسته او در فرماندهي دقت و وسواس در حفظ و استفاده درست از بيت المال بود . هيچ كس حتي براي يك بار هم نديد كه از وسايل و امكاناتي كه در اختيار او بود براي امور شخصي استفاده كند . حتي وقتي كه همسرش دچار مسموميت شده بود ، حاضر نشد با اتومبيل سپاه وي را به بيمارستان منتقل كند . با آغاز جنگ تحميلي در حالي كه چند ماهي از تولد پسرش - مهدي - نگذشته بود ، به جبهه هاي نبرد اعزام شد . رضا در اولين اعزام به جبهه هاي جنوب رفت و در نبرد شكست حصر آبادان شركت داشت . او به مادرش مي گفت : امروز اباعبدالله (ع) تنهاست و اگر شيعه حسين هستيم اينك ما را به ياري مي طلبد و تمام خطوط جبهه ها ، كربلاي امروز ماست . حضورمان در جبهه مانند حضور حضرت امام حسين (ع) در كربلا نوعي معامله با خداست . تشكيل جلسات ترجمه و تفسير قرآن از جمله برنامه هاي دائمي او در جبهه ها بود و همواره همرزمانش را به تداوم آن توصيه مي كرد . پرهيز از بيكاري و اسراف از ويژگي هاي بارز او بود. يكي از همرزمانش نقل مي كند : وقتي از چيزي عصباني مي شد صلوات مي فرستاد و به خدا پناه مي برد . هيچ گاه او را ناراحت نمي ديديم مگر اين كه شاهد و ناظر بيكاري بچه ها و يا اسراف آنان باشد . پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهي گردان توحيد مراغه منصوب شد . رفتار او با زيردستان چنان بود كه كمتر كسي گمان مي كرد كه او فرمانده گردان باشد . رضا در آخرين اعزام خود در 10 آبان 1360 ، به منطقه گيلانغرب رفت و در سمت فرماندهي گردان توحيد مراغه فعاليت كرد . عمليات مطلع الفجر آخرين عملياتي بود كه گردان توحيد به فرماندهي رضا خيري در اوايل زمستان سال 1360 در سرپل ذهاب انجام شد . يكي از همرزمان رضا - كه فرمانده يكي از گروهان هاي تحت فرماندهي او نيز بود - درباره عمليات و شب قبل از آن مي گويد : از طرف فرماندهي مقر به ما ابلاغ شد كه در اسرع وقت به منطقه عازم شويم . آن شب رضا پيشنهاد كرد كه براي تماس تلفني با خانواده ها به مخابرات برويم . برخاستم و با او به مخابرات رفتيم . در آنجا با صف طولاني رزمندگاني مواجه شديم كه براي تماس به انتظار ايستاده بودند . رضا باديدن اين صف طويل علي رغم اين كه دوستان زيادي از او خواستند تا در نوبت آنها تلفن بكند حاضر نشد و به اتفاق به گردان بازگشتيم . به طرف ساختمان شهيد رجايي حركت مي كرديم و رضا زير لب زمزمه هاي غريبي داشت . وقتي مقابل ساختمان رسيديم پيكي از فرماندهي خبر آورد كه كليه رزمندگان گردان توحيد در عرض يك ساعت حاضر و عازم منطقه شوند . اين خبر شور عجيبي در رضا پديد آورد آنقدر كه خوشحالي از چهره اش نمايان شد . عمليات مطلع الفجر در دامنه كوههاي برآفتاب آغاز شد و گردان ما يكي از گردانهاي خط شكن به شمار مي آمد كه فرماندهي آن به عهده رضا خيري بود . او پيش از عمليات به دوستانش توصيه كرد كه اگر اتفاقي برايش افتاد به راهش ادامه دهند و تنها به هدف كه فتح مواضع دشمن است ، بينديشند . در نقطه اي از راه از آنها جدا شديم و هر كدام به سمتي حركت كرديم . در بين راه يكي از رزمندگان شناسايي را كه مجروح شده بود ديديم . رضا وقتي پيكر خونين او را ديد دستي به صورت مجروحش كشيد و سپس دست خون آلودش را به صورت خود ماليد . با ادامه عمليات ، رضا خيري در حالي كه به سمت دشمن يورش مي برد ، نارنجكي به سويش پرتاب شد و او در اثر جراحات ناشي از انفجار نارنجك در سحرگاه روز 20 آذر 1360 ، در منطقه سرپل ذهاب به شهادت رسيد . پيكر رضا خيري بلوك آباد پس از انتقال در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده شد . هفت ماه پس از شهادت او ، پسر دومش عليرضا در ارديبهشت 1361 به دنيا آمد . دو فرزند شهيد رضا خيري بلوك آبادي در كنار مادرشان - خانم ربابه خدايي كه به شغل معلمي اشتغال دارد - زندگي مي كنند . بعد از شهادت رضا ، دو عموزاده او كه با هم بزرگ شده بودند به نام هاي يوسف ( در سال 1362 ) و خانم سكينه خيري ( در 1367 ) به شهادت رسيدند و منصور خدايي - برادر همسر او نيز كه دانشجوي پزشكي بود - در سال 1365 شهيد شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا قلی وفایی اقدم : فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در خانواده اي مذهبي و متوسط در شهرستان مراغه به دنيا آمد . به هنگام تولد ، پدر رضاقلي در تبريز كارمند بهداري بود . خانواده وفايي اقدم در يك منزل استيجاري در تبريز به سر مي بردند . مادرش خانم بتول زورمند واحد در خصوص دوران بارداري دومين فرزندش رضاقلي نقل مي كند : در زماني كه رضا را شش ماهه حامله بودم به علت شدت بيماري در بيمارستان بستري شدم در حالي كه به خاطر سلامتي بچه بسيار نگران بودم . وقتي پزشك معالج بي تابـي مرا ديد گفت : « اين قدر نگران نباش بچه شما به سلامتي به دنيا مي آيد . » رضاقلي دوران كودكي را در كودكستاني در تبريز سپري كرد و پس از آن كلاس اول را در همان جا گذراند و سالهاي باقي مانده را در مدرسه دكتر شمشيري مراغه ادامه داد . دوره راهنمايي را در مدرسه فيروزي ( باهنر فعلي ) و دبيرستان را در مدرسه فردوس مراغه طي كرد . در تمام اين دوران فردي باهوش بود . مادرش در خصوص استعداد و هوش او مي گويد :در كلاسي كه قرار بود معلم از بچه ها درس بپرسد وقتي نوبت به رضاقلي رسيد نتوانست پاسخ دهد و از چند نفر ديگر درس را پرسيد . در اين فاصله او با گوش دادن آنها را حفظ كرد . گفت : من آماده هستم تا پاسخ دهم . وقتي معلم پاسخهاي صحيح را شنيد بسيار تعجب كرد و گفت : شما با اين استعداد و هوش چرا درس را حاضر نمي كنيد . معلوم است شاگرد زرنگي هستي . او از عنوان جواني با مسائل مذهبي آشنا بود و مرتب در جلسات سخنراني مذهبي در مساجد و محافل مذهبي حضور مي يافت . مادر وي نقل مي كند : زماني كه امام خميني (ره) به نجف تبعيد شده بود ، قرار بود جهت زيارت به كربلا برويم . هنگام خداحافظي رضا گفت : « از شما درخواستي دارم . اول اينكه چند نفر از دوستان من توسط رژيم شاه به علت اجراي تئاتر عليه رژيم دستگير شده اند ، براي آنها نزد امام حسين (ع) دعا كنيد تا آزاد شوند . دوم اينكه وقتي به عراق رسيديد حتماً به محضر آقاي خميني برويد . » من در آن زمان حضرت امام (ره) را نمي شناختم . گفتم من ايشان را نمي شناسم و پدرش نيز گفت كه اگر نام ايشان را به زبان بياوريم ما را دستگير مي كنند . ولي رضا مرتب اصرار مي كرد كه حتماً ملاقات حضرت امام (ره) برويم . با تشكيل گروه هاي مختلف تئاتر و اجراي نمايشهاي گوناگون در مدرسه و شركت در جلسات قرآن و نماز جماعت ديگران را به مسائل اعتقادي - مذهبي تشويق مي كرد . يكي از دوستانش در خصوص فعاليتهاي انقلابي و شجاعت و جسارت وي چنين نقل مي كند : اوايل سال 1357 زماني كه راهپيمايي هاي مختلفي عليه شاه صورت مي گرفت ، ما بيشتر در مساجد تجمع مي كرديم و يا در راهپيمايي شركت مي كرديم . در يكي از آن روزها با رضا به مسجد رفته بوديم . جمعيت زيادي در مسجد تجمع كرده بودند و روحاني در بالاي منبر سخنراني مي كرد . در يك لحظه روحاني در بين سخنراني اش مكث كرد ، در همين حال بلافاصله رضا بلند شد و با صداي بلند براي سلامتي حضرت امام (ره) صلوات فرستاد و اين اولين صلوات بود كه در شهر مراغه به طور علني براي حضرت امام (ره) نثار شد . قبل از انقلاب وارد دانشسراي تربيت معلم شد و پس از اتمام اين دوره و كسب مدرك فوق ديپلم در شهرستان مراغه و آذرشهر و تبريز به شغل معلمي پرداخت . در دوران تحصيل در دانشسراي تربيت معلم با يكي از همكلاسي هايش به نام خانم مهرانگيز تجاري ، اهل تبريز آشنا شد كه اين آشنايي به ازدواج انجاميد . ازدواج آنان در كمال سادگي و با صد هزار تومان مهريه پاگرفت و زن و شوهر با شغل معلمي زندگي مشترك خود را آغاز كردند . همزمان با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در رشته تاريخ دانشگاه تهران پذيرفته شد ولي به خاطر حضور در جبهه از ادامه تحصيل بازماند . سپس به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و با گذراندن دوره هاي آموزش نظامي به جبهه كردستان ( شهر مهاباد ) اعزام شد و پس از مدتي به شهر مياندوآب رفت . در اين زمان مسئوليت روابط عمومي سپاه مراغه و پس از آن اطلاعات سپاه مراغه را عهده دار گرديد و عمليات مختلف سپاه مراغه را فرماندهي مي كرد . علاقة او به تحصيل سبب شد كه بار ديگر در دانشگاه تربيت معلم تبريز در رشته ادبيات فارسي در سال 1362 پذيرفته شود و تا اسفند 1363 اين دوره تحصيلي را ادامه داد . در همين دوره عضو فعال انجمن اسلامي دانشگاه بود . مشغله زياد و حضور مستمر در جبهه هاي جنگ سبب شد كه با وجود دارا بودن دو فرزند پسر به نامهاي احمد و مصطفي ، كمتر در خانه حضور داشته باشد و همواره از اين مسئله اظهار نارضايتي مي كرد . در نامه اي از جبهه براي همسرش نوشت : زندگي اينطور است ، عده اي در رفاه و هميشه در كنار زن و بچه و پدر و مادر ، اما بي هدف و بي جهت و آخرتش هيچ ! و عدة ديگري مثل من نه پدر خوبي هستند كه حق پدري را بتواند ادا كند نه همسر خوبي ، چه در سفر چه در حضر در تبريز هم نمي توانستم به شما برسم ، در سفر هم اين جوري است ، آدم گاهي شرمنده همسر مي شود ، اما همه اينها به يك چيز مي ارزد و در برابر يك چيز قابل تحمل است و آن هم حفظ اسلام و تلاش در بقا و اعتلاي اسلام است . مسئوليتهاي مختلفي در پشت جبهه داشت : مسئول بازداشتگاه سپاه تبريز و يكي از بخشهاي اطلاعات سپاه منطقه پنج كشوري بود و در دادگاه انقلاب اسلامي تبريز نيز عنوان بازپرس و داديار داشت ، به همين خاطر بارها مورد ترور منافقين واقع شد . در جبهه هاي جنگ بسيار شجاع و دلير بود . در اين باره يكي از همرزمانش نقل مي كند : در مالكية سوسنگرد بوديم و عراقي ها پس از تصرف هويزه به سوي سوسنگرد در حال حركت بودند و بستان نيز در دست دشمن بود . هنگام شب در سوسنگرد بوديم كه متوجه شديم بر اثر اصابت گلولة تانك دشمن منبع آب مالكيه منهدم شده است و عراقي ها گروه گروه به سمت نيروهاي ايراني مي آيند و با شليك گلولة تانك در حال پيشروي هستند . بچه ها با اينكه به شدت مقاومت مي كردند ولي به دليل پيشروي سريع نيروهاي دشمن مستأصل شده بودند و تصميم گرفتند كه به سمت سوسنگرد عقب نشيني كنند . در اين وضعيت رضا وفايي مسئول گروه ، راضي به عقب نشيني نشد و هر لحظه پيشروي دشمن بيشتر مي شد و كم مانده بود كه بين ما و دشمن جنگ تن به تن صورت گيرد . در اين حال آقا رضا گفت كه « من چشمانم را مي بندم هر كس خواهد مي تواند از صحنة درگيري عقب نشيني كند ولي من مي مانم و هر كس خواست مي تواند با من بماند . » وقتي روحية ايشان را ديديم تصميم گرفتيم تا آخرين لحظه بجنگيم اما پس از آن فرماندة سپاه منطقه صلاح را در عقب نشيني ديدند و ما نيز به سوسنگرد عقب نشيني كرديم . او با وجود داشتن سمت فرماندهي بسيار فروتن و متواضع بود و همواره خود را يك بسيجي ساده مي دانست . دوستان وي نقل مي كنند كه همواره سعي مي كرد با بچه ها انس و الفت داشته باشد و آنقدر با بچه ها صميمي شده بود كه حضور يك مقام بالاتر را در بين جمع احساس نمي كردند و ته ماندة غذاي بچه ها را مي خورد . در تمام كارها پيشرو بود به صورتي كه يكي از دوستانش نقل مي كند : بعد از اتمام آموزش نظامي قرار بود به جزيرة مجنون برويم . آنجا لازم بود كه گونيها را پر از خاك كنيم تا از تيررس مستقيم دشمن در امان باشيم . آقا رضا اولين كسي بود كه خودش اقدام به اين كار كرد و به هيچ كس هم نگفت كه براي كمك بيايد . حتي هنگامي كه پل هاي موجود [ پلهاي خيبر ] در جزيره مجنون آتش گرفت به سرعت همراه بچه ها به ترميم و تعويض پلهاي سوخته اقدام كرد . در خصوص ديگر خصوصيتهاي رفتاري وي دوستانش نقل مي كنند : قبل از انقلاب بسيار دوست و رفيق داشت و اين كه يك نفر اينقدر مورد توجه ديگران باشد براي من عيب بود . بعدها فهميدم كه ايشان به بچه ها مي گفت : « هر كس مي خواهد با من دوست باشد بايد به نماز جماعت برود و به اين طريق در آن زمان خيلي از بچه ها را به سمت مساجد مي كشاند . »ايشان فرمانده گردان حبيب بن مظاهر بود و امكان استفاده از بسياري از امكانات را داشت ولي هيچگاه از امكاناتي كه از پشت جبهه براي منطقة جنگي ارسال مي شد استفاده نمي كرد . همچنين در خصوص وظيفه شناسي اش به ياد دارم كه مدتي احساس كردم كه در طول شبانه روز فقط دو ساعت ( از 2 الي 4 صبح ) مي خوابد . وقتي به ايشان گفتم كه اين مقدار براي استراحت شما كافي نيست ، در پاسخ گفت : « به دليل مسئوليتي كه دارم اگر زياد بخوابم ممكن است اگر خبري شود بي خبر بمانم و به وظايفم خوب عمل نكنم . » بسيار كم غذا مي خورد و سر سفره به مختصر طعامي بسنده مي كرد . وقتي علت را پرسيدم ، گفت : « شكم پر مانع عبادت انسان است و معرفت و شناخت را از انسان سلب مي كند . » به نظم و انضباط بسيار تأكيد داشت و هيچگاه اجازة بي نظمي به نيروهايش نمي داد . اين موضوع را همة بچه هاي گردان مي دانستند و همواره سعي مي كردند با انضباط باشند . خاطرم هست يك بار يكي از نيروها مرتكب بي انضباطي شد و بلافاصله وي را ترخيص كرد و با قاطعيت با اين مسئله برخورد كرد . در عين حال زماني كه در جزيرة مجنون بوديم پد 6 بر عهدة گردان ما بود و جلوتر از اين پد در ميان نيزارها پنج الي شش پاسگاه داشتيم . فرماندة يكي از اين پاسگاه ها فردي به نام علي اسدي كيا بود كه همواره به طور منظم گزارشهاي خود را براي ايشان ارسال مي كرد . زماني كه آقا رضا اين گزارشها را مطالعه مي كرد دائماً به من مي گفت : « چقدر آقاي اسدي كيا منظم و دقيق است و خيلي عالي گزارش تهيه مي كند . » و مرتب وي را تشويق مي كرد و از ايشان تعريف مي كرد . روز نيمه شعبان بود . كه به اهواز رفتيم آقا رضا براي پدرش كه اتفاقاً در اداره بود زنگ زد . در حالي كه نمي دانستيم روز تعطيل است بعد از اتمام مكالمه گفت : « چند مطلب را مي خواهم به شما عرض كنم . » گفت : « من موقع آمدن به جبهه كلاً چهل هزار تومان پول داشتم . مي داني اينها را چكار كردم ؟ » گفتم نه ! گفت : « از اين مقدار بيست هزار تومانش را به جبهه كمك كردم و بيست هزار تومان ديگر را براي بازسازي قصر شيرين كه به عهده استان آذربايجان شرقي است دادم . ديگر هيچ پولي در خانه ندارم . با ارزش ترين چيزي كه در خانه داشتم يك دستگاه يخچال بود كه آن را به يكي از دوستانم كه تعداد فرزندانش زياد بود ، دادم . » بعد گفت : « هيچكس اين مطلب را نمي داند حتي پدرم . » من و آقا رضا در يك سنگر بوديم و دائماً در كنار هم به سر مي برديم . همواره با خود زمزمه اي مي كرد ولي من چيزي از آن متوجه نمي شدم و خجالت مي كشيدم از ايشان بپرسم . بالاخره يك روز پرسيدم با خود چه زمزمه مي كنيد . براي من هم بخوانيد . گفت : « شعري بر ذهنم حك شده است كه آن را مي خوانم . » و اين طور خواند : عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است سر نه عجب ، داشتن سر عجب است و افزود : « دوست دارم من نيز همانند حضرت امام حسين (ع) سر خود را از بدن جدا كنم و به خدا تقديم كنم . » چنين نيز شد . هنگام شهادت سرش را در راه دوست تقديم كرد و پيكرش بدون سر در قبر گذاشته شد . درباره نحوه شهادت رضاقلي وفايي اقدم ، همرزم وي بيان مي كند : در تاريخ 17 ارديبهشت 1364 جهت تعويض و تعمير پلهاي خيبر در جزيرة مجنون درخواست قايق بزرگ كرده بود تا به وسيله آن با تعداد بيشتري از بچه ها سريع تر آماده سازي پلها را انجام دهد و اين درخواست دير عملي شد . بنابراين خودش به همراه چهار نفر ديگر سوار قايقي شد و به تعمير پلها پرداخت . اين كار از صبح زود تا ظهر به طول انجاميد . حدود ساعت سه بعد از ظهر ، دشمن مواضع آنها را شناسايي كرد و اقدام به شليك خمپاره كرد كه سه گلولة خمپاره به قايق آنها اصابت كرد و در اثر آن سر وفايي اقدم از بدنش جدا شد و به شهادت رسيد . پيكر وي به همراه پيكرهاي سه شهيد ديگر ( شهيد عسگر خلفي ، شهيد متذكر و رانندة قايق ) همراه قايق به زير آب رفت و مدت بيست و چهار الي سي ساعت در آب ماند و پس از سي ساعت اجساد آنها توسط يكي از دوستان وي پيدا شد . زماني كه پيكر رضا وفايي پيدا شد متوجه شدند كه به مصداق شعري كه زمزمه مي كرده است سرش از بدنش جدا شده است . همرزم او خاطره اي را از قبل از شهادتش نقل مي كند : شبي كه فرداي آن رضاقلي وفايي به شهادت رسيد من و ايشان به اتفاق به اهواز رفتيم . در آنجا بوديم كه ايشان گفت : « مي خواهم به حمام بروم ولي مي ترسم اگر به حمام بروم ماشيني كه در اختيار ماست و متعلق به بيت المال است آسيب ببيند . » به ايشان گفتم كه مسئله اي نيست و من كنار ماشين مي ايستم و مراقب هستم . ايشان قبول كرد و پس از اينكه از حمام آمد حدود ساعت يك بامداد بود كه به سنگر رسيديم . بسيار تشنه بود و پس از اصرار برايش چاي درست كردم و بعد خوابيدم . در عالم رويا ديدم كه آقا رضا به همان صورتي كه همواره مي نشست ، نشسته است و به من مي گويد دفتر آمار بچه ها را بده . و من سريع دفتر را به ايشان دادم . پس از ورق زدن دفتر روي پنج نفر از اسمها كه در دفتر بود دست گذاشت و گفت اينها رفتني هستند و سپس دفتر را به من پس داد . وقتي بيدار شدم ديدم ايشان بيرون از سنگر است . نماز صبح را با هم خوانديم . سوار قايق شد و براي تعمير پل رفت و زماني كه به همراه سه نفر ديگر به شهادت رسيد متوجه تعبير خواب خود شدم . مزار شهيد رضاقلي وفايي اقدم در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه واقع است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

شهید سعید فقیه نوبری : فرمانده مخابرات لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 20 آذرماه 1339 در محله "نوبر" تبريز و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد . از كودكي علاقه خاصي به آموزشهاي اسلامي و شركت در هيئت هاي حسيني و جلسات قرآن داشت . با شركت در هيئتها و جلسات مذهبي ,درس اخلاص و استقامت در راه عقيده را از مكتب قرآن و خط خونبار امام حسين ( ع) فرا مي گرفت .درنوجوانی مؤد ب ، فكور و خوش برخورد بود. دوستانش را خودش انتخاب مي كرد و با هركس رابطه دوستي برقرار مي ساخت آنچنان جاذبه اي به وجود مي آورد كه جدایی ودوری از اوغیر ممکن بود. دوران دبستان را در سال 1346آغاز کرد . گذشته از لحاظ اخلاقي ، از نظر تحصيلي نيز معمولاً ممتاز و نمونه بود . فعاليت سياسي را از دوران نظري در دبيرستان آغاز کرد و نقطه شروع آن شهادت حاج سید مصطفي خميني بود . با گوش دادن به نوار سخنرانيهايي كه در اين رابطه در تهران و در قم ايراد شده بود ، سعيد وارد صحنه مبارزه گرديد و در رده پخش كنندگان اعلاميه ها و اطلاعيه هاي مهم و حساس نهضت اسلامی امام خمینی قرار گرفت . با ماجراي كشتار رژيم در شهر مقدس قم ، فعاليتهاي او نيز شدت بيشتري يافت و همراه ديگر دوستانش در به وجود آوردن حماسة 29 بهمن تبريز سهيم بود . پس از آن در تعطيلي مدارس و تظاهرات پراكنده و گسترده دانش آموزان نقش فعال داشت . تقريباً به صورت منظم در مسجد شعبان تبريز كه مهمترين پايگاه انقلاب در تبريز بود ، حاضر مي شد . وقتي مبارزه گسترش بيشتري يافت او نيز همراه امت حزب الله تبريز به حركتش شدت بيشتري بخشيد و بارها تا مرز دستگيري و شهادت پيش رفت. سر انجام با آمدن امام و سرنگوني رژيم طاغوت و برقراري حكومت اسلامي شاهد نتيجه زحمات فراوان امت اسلامي ايران شد. سال 1357 كه سال پيروزي انقلاب بود ومدارس بازگشائي شدند , سعيد نيز تحصيلش را ادامه داد .او آن سال درسوم درس می خواند و همراه عده اي از یاران دبستانی خود ، انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند. این انجمن از همان آغاز سدي در مقابل رشد گروهكهاي منحرف كه در آن دبيرستان زمينه نسبتاً مناسبي براي فعاليت داشتند ,بوجود آورد. به طوريكه وقتي منافقين و ديگر گروهكهاي محارب ساير دبيرستانها را به تعطيلي مي كشاندند در دبيرستان مهر همه كلاسها داير و درس خوانده مي شد . همين وضع در سال چهارم نظري نيز ادامه داشت . سعيد علاوه بر تحصيل ، در كانون نهضت اسلامي در محل ستاد منطقه 5 فعلي سپاه كه مركز فعاليتهاي اسلامي بود شركت داشت و در بخش كانون دانش آموزان مسلمان فعالیت می کردو با نهادهاي انقلابي ارتباط داشت . با اينكه سال آخر بود و حجم درسها خيلي زياد بود ، براي خدمت بيشتر به انقلاب و انسجام بيشتر فعالیتهای انقلابی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست . ابتدا به صورت عضو ذخيره و سپس نيمه وقت به عضويت سپاه در آمد و بعد از اخذ ديپلم ,تمام وقت در سپاه مشغول خدمت گرديد . مدتي در اطلاعات سپاه و سپس در واحد تبليغات و انتشارات در کارانتشار نشريه سپاه تبريز همراه سه تن ديگر از همرزمانش كه دو نفرشان شهيد شده اند مشغول همكاري شد . بعد از اينكه احساس شد با وجود مجله پيام انقلاب انتشار نشريه ضرورت چنداني ندارد ، به بخش مخابرات رفت و در مسئوليتهاي مختلفي فعاليت نمود . جنگ تحميلي شروع شد و سعيد براي شركت در سركوب متجاوزين و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامي به سوسنگرد رفت و همراه رزمندگان ديگر همچون شهيد توانا و شهيد كريم مسافري و ديگران, حماسه سوسنگرد را با دستان خالی و ابتدایی ترین سلاحها در مقابل متجاوزین مسلح به انئاع سلاحها را به وجود آوردند. در حمله هاي محدودي مانند حمله 29 اسفند ماه 1359 و 31 ارديبهشت 1360 در سوسنگرد شركت نمود.ا و مسئول مخابرات اين محدوده بود . در اين ميان آنچه همه را به شگفتي وا ميداشت فكر و كارداني سعيد بود . با اينكه هيچ تجربه قبلي نداشت ، ارتباطي برقرار كرده بود كه در اثر آن مسئولين مخابرات جنوب مدتها دست از سعيد بر نمي داشتند و اصرار داشتند كه در مخابرات باشد . پس از آن سعيد براي مرخصي به تبريز آمد ولي موقع بازگشت مسئولين اجازه ندادند و حدود 2 ماه اورا در تبريز نگه داشتند اما عشق و شور حسيني نگذاشت كه بيش از آن او را نگه دارند و دوباره به جبهه رفت.او اين بار به جبهه مريوان در غرب کشور رفت. در آن موقع سپاه مي خواست يك سري عمليات برون مرزي در داخل خاك عراق انجام دهد تا آن مناطق را نا امن کند و از چند جهت ضربه هايي به دشمن وارد گردد اين كار بسيار مشكل بود و زحمات فراواني به دنبال داشت . سعيد تمامي اين مشكلات را به جان خريد و براي انجام اين مأموريت خود را آماده ساخت و در اثر شجاعت و لياقتي كه داشت فرمانده عمليات برون مرزي سپاه در مريوان شد و مأموريت هاي خوبي انجام داد . از جمله در حمله به جاده تداركاتي پادگان سيد صادق و حلبچه عراق تعدادي از نیروهای دشمن را به هلاكت رساند و به قسمتي از پادگان سيد صادق عراق نيز حمله كرده بود سعيد می گوید: "در این عملیات با آرپي جي 7 به داخل اتاقهاي سازمان امنيت حلبچه زديم و فرار كرديم. بعد از سه ماه و نيم به پادگان خود بازگشته و پس از ده روز مرخصي دوباره همراه عده اي از برادران در تاريخ 12/9/1361 به جبهه هاي جنوب اعزام شديم. اين در حالي بود كه از حمله پيروزمندانه طريق القدس 4 روز گذشته بود و عمليات ادامه داشت ." سعيد با پافشاري فراوان ، به دليل اينكه مدتي در مخابرات نبوده است ، اجازه گرفت كه در قسمت عمليات خدمت نمايد . به دليل لياقت قابل توجهي كه داشت معاون دوم فرمانده گردان امام سجاد ( ع) شد . بعد از آن برای شركت در عمليات فتح المبين به شوش رفت و در این عمليات شركت نمود . پس از اتمام حمله و تثبيت مواضع گرفته شده كه همه نيروها به مرخصي رفته بودند ، سعيد به خاطر احساس مسئولیت وعلاقه فراواني كه به جنگ داشت در منطقه ماند. مي گفت: "برويم و طريقه پدافند در تپه هاي ماهور و كوهستاني را ياد بگيريم تا در عمليات كوهستاني در آينده استفاده كرده و تمامي نقاط اشغالي را از دست متجاوزين خارج سازيم." در این زمان دوباره از ستاد عمليات جنوب ، یا همان قرارگاه کربلا, براي شناسائي عمليات بيت المقدس ,به اوحكمي دادند و بازهم مأموريت او در سوسنگرد بود . سعيد براي شناسايي اين مناطق سر از پا نمي شناخت و شب و روز در فعاليت بود . دوست همرزمش مولوي ميگويد: "يادم مي آيد براي شناسايي پشت دشمن لازم بود از آبهای هورالعظيم بگذريم . براي عبور از هور بايد با قايق مي رفتيم و چون شناسايي بود و نبايد سر و صدا ميشد حدود 3 يا 4 كيلومتر راه را با قايقي كه پارو ميزديم رفتيم. اين شناسايي پس از 4 شبانه روز نتيجه خوبي داد و در طرح مانور عمليات نيز نقش تعیین کننده داشت. در عمليات بيت المقدس در تيپ عاشورا باهم بوديم و چون درآن موقع تيپ پس از مرحله اول به صورت احتياط در آمد ، از فرمانده تيپ اجازه گرفتيم و براي شركت در عمليات بعدي در تيپهايي مانند المهدي و كربلا شركت كرديم . در مرحله سوم عمليات كه آزاد سازي خرمشهر بود ، در حين عمليات با موتور ميرفتيم كه گلوله هاي توپ و تانك از هر طرف به زمين مي خورد و هر آن احتمال داشت مجروح شويم. سعيد در پوست خود نمي گنجيد و هر لحظه خدا را شكر مي كرد. به شوخي مي گفت: اگر اين بار نيز سالم به تبريز برويم مي گويند چرا اينها زخمي نمي شوند در حين صحبت گلوله توپي در چند متري به زمين خورد و ديدم سعيد مجروح شده است. با اينكه مجروح بود جهت ادامه مأموريت راه را ادامه داديم و پس از اتمام مأموريت تركشي را كه از ناحيه پا به ايشان اصابت كرده بود در آوردند." بعد از 4 روز استراحت دوباره فعاليت خود را در منطقه عملياتي ادامه داد . در عمليات مسلم بن عقيل و عمليات والفجر 1 معاون فرمانده مخابرات لشگر عاشورا بود. در عمليات والفجريك از ناحيه سينه مجروح شد اما پس از مداوای اولیه با اصرار و پا فشاري در محور يك لشگر مشغول خدمت شد . در عمليات والفجر 4 نيز حضور داشت. او شبها برای شناسایی به مواضع عراقی ها میرفت وبا اطلاعات ارزشمندی بر می گشت. در این عملیات منطقه هنوز پاكسازي نشده بود و تپه اي كه قرار بود از زير آن خاكريز زده شود ,در دست دشمن بود. سعید براي گرفتن آن تپه با تعدادی نيروي عملیات مي كند و خودش نيز از ناحيه بازو مجروح مي شود . به خاطر اينكه هنوز مأموريتش تمام نشده بود عليرغم اصرار شديد دوستانش به عقب بر نمي گردد وبا آن حال مأموريت را ادامه مي دهد . ساعت 5/5 يا 6 صبح در وضعي بوده كه بازويش را بسته و قادر به حركت دادن آن نبوده است . مولوي ,یکی از همرزمان اوهر قدر اصرار ميكند كه برگردد پاسخ مي دهد كه تو خود مأموريت ديگري داري و بايد به آن برسي ، من خودم بايد اين مأموريت را تمام كنم .اوسرانجام در مرحله دوم عمليات والفجر 4 ساعت7 صبح با تركش ديگري شربت شهادت مي نوشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محسن موسویان : فرمانده گردان سید الشهداء(ع)لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343 در روستاي النجق از بخش عجب شير استان آذربايجان شرقي در خانواده اي كم درآمد به دنيا آمد . تولد او كه سومين فرزند خانواده بود با وفات آيت الله العظمي سيد محسن حكيم ازفقهای بزرگ شیعه همزمان شده بود ، به همين مناسبت او را سيد محسن نام نهادند . از همان دوران كودكي به رعايت آداب و اعمال ديني مصر بود به طوري كه به گفته برادر بزرگترش سيد عباس ، در منزل او را شيخ صدا مي كردند . تحصيلات ابتدايي را در دبستان ششم بهمن(سابق) واقع در روستاي شيشوان از بخش عجب شير شروع كرد و پس از نقل مكان به شهر تبريز ، در آن شهر به پايان برد . مقطع راهنمايي را در مدرسه پاسارگاد(سابق) گذراند . موقعی که مدرسه نبود همراه برادرانش به قاليبافي مي پرداخت . در دوران مبرزات انقلاب با پلاكاردي كه خـود روي آن شعـار مي نوشت در تظاهرات شركت مي كرد . در يكي از آن روزها در اثر تيراندازي مأموران رژيم به سوي مردم عده اي زخمي شدند و او نيز كه در صحنه حضور داشت به ياري مجروحان شتافت و با لباسي خونيـن به منزل بازگشت . يك بار هم با همراهي ديگران لاستيكهايي را در خيابان منتهي به پادگان 03 عجب شير آتش زدند تا از حركت نيروهاي نظامی شاه خائن براي سركوب مردم جلوگيري كنند . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، با شروع جنگ او در سال سوم راهنمايي تحصيل مي كرد . در همان سال عراق براي اولين بار شهر تبريز را بمباران كرد . در محكوميت اين اقدام از سوي مدارس راهپيمايي انجام گرفت . سيد محسن پس از بازگشت از راهپيمايي به منزل گفت : « من تحمل ماندن در خانه را ندارم و بايد به جبهه بروم . » از اين رو به قصد عزيمت به جبهه تحصيل را رها كرد اما با اصرار خانواده تا اتمام سال سوم راهنمايي صبر كرد . ابتدا به عنوان بسيجي در جبهه شركت مي كرد . پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد . در مدت هفتاد ماه حضور در جبهه چهار بار مجروح شد . به دليل شايستگي هايي كه از خود نشان داد از فرماندهي گروهان تا فرماندهي گردان سيدالشهدا در لشكر 31 عاشورا ارتقا يافت . اهتمام او در رسيدگي به امور گردان به حدي بود كه به ندرت براي ديدار خانواده به مرخصي مي رفت . حتي يك بار كه به دليل مجروحيت در منزل به سر مي برد ، گچ پاي خود را زودتر از موعد مقرر باز كرد و به جمع همرزمانش پيوست . مدتي هم در واحد پذيرش سپاه تبريز و همچنين در سپاه سردرود خدمت مي كرد . كاملاً مطيع دستور فرماندهان بالاتر بود . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد : يك بار به گردانهاي متعدد لشكر پيشنهاد شده بود كه يكي از خطوط پدافندي را تحويل بگيرند اما هيچ يك نپذيرفته بودند . وقتي به سيد محسن موسويان مراجعه كردند او با آغوش باز اين مأموريت را پذيرفت و با آنكه نيروهايش به علت مرخصي شهري در سطح شهر پراكنده بودند به سرعت آنان را جمع و در خط پدافندي مستقر كرد . همين خصلت وي به گردان سيدالشهدا جايگاه خاصي در ميان ساير گردانهاي لشكر عاشورا بخشيد . در عين حال از فكر آرامش نيروهاي تحت امر خود و رسيدگي به آنها غافل نبود . يكي از همرزمانش در اين مورد مي گويد : حدود بيست روز قبل از عمليات بيت المقدس 2 ، گردان در موقعيت رحمانلو مستقر بود . فصل زمستان بود و نيروها در داخل چادر ، استراحت مي كردند . سيد محسن با آنكه پتوي اضافي موجود بود علي رغم سرماي شديد فقط از يك جفت پتو براي خوابيدن استفاده مي كرد . وقتي از او اين درباره سؤال كردم گفت : « احتمال دارد پتو براي نيروها كم بيايد و شايسته نيست من براي خودم از پتوي بيشتري استفاده كنم . » در عمليات كربلاي 4 غواصان در اثر آتش سنگين دشمن نتوانستند از اروندرود عبور كنند و اين مأموريت به گروهان يك گردان سيد الشهدا محول شد . موسويان به هنگام توجيه مسئولان گروهـان وقتي با اعتراض آنان در خصوص امكان عملي شدن عمليات مواجه شد در پاسخ گفت : « الان تكليف است و بايد از عرض رودخانه بگذريم . » اما اين مأموريت به دنبال عدم موفقیت كل عمليات انجام نشد . در عمليات بيت المقدس 2 در منطقه عملياتي ماووت ، گردان تحت فرماندهي موسويان موفق به فتح پاسگاه قميش و بلنديهاي اطراف تپه الاغلو شد . پيش از اين ، يگانهاي ديگر در تصرف تپه مهم الاغلو موفقيتي به دست نياورده بودند . اين مأموريت به فرماندهان ساير گردانها نيز پيشنهاد شده بود كه در نهايت سيد محسن موسويان كه همواره در پذيرش مأموريتهاي مهم و دشوار پيشقدم بود اين مأموريت را پذيرفت و خستگي ناشي از عمليات شب قبل و سرما و برف شديد و همچنين احتمال جدي پاتك نيروهاي عراقي هم مانع از اين امر نشد . وي شخصاً به همراه دو گروهان وارد عمل شد و با موفقيت نيروهاي عراقي را از تپه مذكور به عقب راند . سپس به هفت نفر مأموريت داد تا براي جلوگيري از فرار نيروهاي دشمن جاده پايين تپه را ببندند و قرارگاه مجاور آن را تصرف كنند . او پس از اتمام موفقيت آميز اين مأموريت ، در اثر اصابت تركش خمپاره در منطقه موسوم به « تكدرختي » در تاريخ 28 دي 1366 به شهادت رسيد . وي در حالي به شهادت رسيد كه حدود چهل روز از ازدواج او مي گذشت . پيكر او در وادي رحمت تبريز به خاك سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید رفیع رفیعی : فرمانده آموزش نظامی لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به چمران تبریز معروف بود .سال 1341 درمحله شنب غازان تبريز ،در يك خانواده فقير ديده به جهان گشود. تيز هوشي و نبوغ فكري اش از دوران كودكي آشکار بود . در دوران تحصيلي استعداد فوق العاده اي ازخودشان مي داد، بطور ي كه، همه ساله ممتازترين شاگرد مدارس محل تحصیلش بود. در دوران انقلاب از فعالترین مبارزان بود. بعد از پايان دوره متوسطه، كه به علت انقلاب فرهنگي دانشگاهها برای ساماندهی بر اساس قوانین اسلامی تعطیل بود، براساس وظيفه شناسي اش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز پيوست. در سپاه دورانی از زندگاني خود را آغاز کرد كه لحظه، لحظه اش درس فداكاري وايثار و از خود گذشتگي وحق شناسي را به دیگران یاد می داد . مدتي را در واحد عشايري سپاه مغان، به مربيگري آموزشهاي عقيدتي و سياسي نظامي پرداخت و چندي در جبهه بستان به نبرد با كفار بعثي عراق، مشغول شد .سپس مربي نظامي پايگاه آموزشي، خاصبان سپاه تبريز شد . او در راه اسلام، هيچوقت احساس خستگي به خود راه نمي داد و آنقدر شيفته خدمت به اسلام و مسلمين بود كه حتي يكي نمي توانست محل خدمتش را ترک کندو پيش پدر و مادرش برود. هرگز براي خواب و استراحت در خانه، از لحاف تشك استفاده نکرد. هميشه با يك بالش پتو روي فرش مي خوابيد و هر وقت كه دراين مورد زيادبه او اصرار ميگردند در جواب مي گفت: برادران من الان در سنگرها روي سنگ وخاك خوابيده اند من چگونه ميتوانم حالا اينجا توي لحاف وتشك نرم وراحت بخوابم . اوسرباز فداكار امام بود؛ رشادتي كه از خود نشان مي داد در نظر همه قابل تحسين بود. به قول يكي از برادران سپاهي در پايگاه آموزشي وقتي كه در عمليات تمريني برادران خسته می شدند ، همگي را جمع می كرد و برايشان سخنراني مي نمود .به قدري سخنانش جذاب و دلنشين بود، كه خستگي را بكلي از تنشان بیرون می کرد وروحيه عجيبي به آنان مي بخشيد . دركلاسهاي آموزشي فنون نظامي قبل از هر چيز برادران رابه تقويت ايمان توصيه مي نمود و مي گفت ما بايد ايمانمان را قوي كنيم .چرا كه برنده ترين سلاح ما ايمان است.پدرش ميگويد هميشه در منزل حرف از شهادت خودبه ميان مي كشيد وچنان، به يقين آنرا ابراز مي کرد كه مارابراي چنين روزي كاملا" آماده كرده بود. سید رفیع رفیعی پس از مجاهدتهای بی شمار در راه اعتلای اسلام ناب موحمدی وایران بزرگ ,مسئوليت واحد آموزش نظامي لشگر عاشورا را به عهده گرفت. با اینکه مسئولیت اومدیریت وفرماندهی امور آموزش نظامی لشگر بود و محل خدمتش پشت جبهه اما او با اصرار وداوطلبانه در عمليات والفجر يك در سال 1362 در جبهه شر هاني شرکت کرد ودر همین عملیات نیز به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سیروس پاکنژاد بنایی : فرمانده گردان شهید درخشی لشگرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به عمار معروف بود. سال 1339 ، در مراغه به دنيا آمد . پدرش درجه دار شهرباني بود . او در شروع خدمت ، با تنگدستي روزگار مي گذرانيد .سال تحصيلي 1347 به دبستان اميركبير در محلة فوران مراغه وارد شد و تا پايان سال 1351 ، در اين مدرسه تحصيل كرد . يادآوري خاطرة اولين روز ثبت نام سيروس ، هنوز هم نشاط را بر چهرة پدر مي نشاند . با گذشت زمان ، وضع اقتصادي خانوادة پاك نژاد بهتر شد و آنها منزلي در محلة شيخ تاج مراغه خريدند ، و سيروس در سال 1351 ، در اين محله به مدرسة راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) رفت و تا سال 1354 به تحصيل ادامه داد . در اين دوره به جمع هنرمندان تئاتر پيوست و علاقه زيادي به اين هنر پيدا كرد ، عشق و علاقه اي كه تا پايان عمر ، در سينه داشت . سيروس سال 1354 ، در دبيرستان امام خميني فعلي مراغه دوره متوسطه را آغاز كرد و در سال 1358 ، با مدرك تحصيلي ديپلم فرهنگ و ادب ، فارغ التحصيل شد . با پيروزي انقلاب اسلامي ، سيروس فعاليت خود را در پايگاه بسيج از سر گرفت و ديري نپاييد كه انجمن اسلامي مسجد شجاع الدوله را تأسيس كرد . در دعاهاي كميل ، توسل و نماز جمعه ، و در اعياد مذهبي ، فعالانه شركت مي جست . او كه با پيروزي انقلاب اسلامي به كلي دگرگون شده بود ، مسجد را خانة دوم خود مي دانست و بيشتر وقت خود را در آنجا مي گذراند . سيروس با اتمام دورة دبيرستان به خدمت سربازي رفت . ابتدا در مركز آموزشي عجب شير دوره آموزش نظامي را گذراند ، و سپس تمام طول خدمت نظام وظيفه را در مراغه بود . پدرش مي گويد: « آشنايي سيروس با واحد سياسي ايدئولوژي ارتش ، تحولات بيشتري در شخصيت و روحية او پديد آورد . » به گفتة مادرش : دقيقاً به خاطر دارم بعد از اين كه سيروس خدمت سربازي را تمام كرد ، پيش من آمـد و گفت : « مادر جان مي خواهم به عضويت سپاه پاسداران درآيم و مي خواهم آخرت خودم را بخـرم . » گفتم : خودت مي داني . او ابتدا در تعاون لشكر عاشورا مشغول به كار شد ، و پس از مدتي ، به صورت نيروي رزمي و خط شكن درآمد ، و سپس تك تيرانداز و آر.پي.چي زن شد . مدتي بعد ، مسئول دسته شد و به تدريج مسئوليت هاي بيشتري به او واگذار گرديد . تا اينكه فرماندهي گردان شهيد درخشي را به عهده گرفت . اودر عمليات بدر و در پي پيشروي رزمندگان اسلام با مشـاهدة رودخانه دجلـه ، شادمانه به مهدي باكري - فرماندة لشكر عاشورا - بي سيم زد و گفت : « ما اينجا را فتح كرديم و شما را به آرزويتان رسانديم . » بعد از بيست و چهار ماه حضور در جبهه ، سرانجام در 21 اسفند 1363 ، در عمليات بدر ، در موقع پيشروي در كنار رودخانة دجله ، بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن با تفنگ سيمينـوف ، به فيـض شهـادت نائـل آمد . پيكـر سيروس را در گلشـن زهرا (س) مراغـه به خـاك سپرده اند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صفر علی اباذری : فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در شهرستان ميانه به دنيا آمد . سه ماه از عمرش نگذشته بود كه پدرش را از دست داد . مادرش مسئوليت اداره خانواده را بر عهده گرفت ، و با سيصد توماني كه از همسرش به ارث مانده بود مغازه ی کوچکی راه انداخت تا از اين طريق امرار معاش كنند . در چنين شرايطي ، صفرعلي ، تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان شاه عباس (سابق ) در سال 1348 آغاز كرد . طي اين مدت ، بعضي اوقات در مغازه يار و ياور مادر بود . گاهي هم بساطي مي گستراند و با فروش مواد خوراكي بخشی از مخارج خانواده را تامین میکرد. در همين دوران ، فراگيري قرآن را نزد پدربزرگش شروع مي كند . تحصيلات مقطع راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه اروندرود ( ابوذر فعلي ) آغاز كرد . در همين سالها ، براي رفع نياز مالي خانواده ، در تابستان براي ميوه چيني به زمين ها و باغات اطراف شهر مي رفت و در بهار با كاشتن محصولات زراعي ، به كشاورزان كمك مي كرد و در آخر ، به دستفروشي در كنار خيابان مي پرداخت . در عين حال ، براي يادگيري قرائت قرآن ، مرتباً به مسجدآقا سلطان در محل سكونتش رفت و آمد مي كرد و در هيئت هاي مذهبي و مراسم و شعائر ديني شركت مي جست .او فعالانه در انجمن اسلامي محل فعاليت مي كرد . در همين دوران آنها موفق شدند منزلي را كه از پدر به ارث برده بودند را بازسازي كنند ، در حالي كه صفرعلي به مرز پانزده سالگي رسيده بود . در اين زمان ، جامعه ايران هم در آستـانـه يك تغييـر و تحـول اسـاسي قرار داشت و مردم عليـه ظلم وستم نظام شاهنشـاهي قيـام كـرده بودند . او شركتي فعال در مبارزات انقلاب و تظاهرات خياباني داشت . از جمله ، در يكي از روزهاي انقلاب ، براي شركت در تظاهرات از منزل خارج شد . نظاميان شاه ، در خيابان ها و كوچه ها مستقر بودند ، به گونه اي كه مادر امكان خروج از منزل را نيافت . در حالي كه تمام خانواده در بيم و ترس سنگيني به سر مي بردند ، از پنجره مشرف به كوچه ، صفرعلي را مي بينند كه نان سنگك به دست وارد كوچه شد . فرمانده نظاميان كه در همسايگي خانواده اباذري اقامت داشت ، بعد از شناسايي او ، به سربازان اجازه مي دهد بدون سخت گيري او را رها كنند . هنگامي كه وارد منزل شد ، تعدادي اعلاميه را از زير پيراهن خود بيرون آورد كه تعجب همگان را به همراه داشت . پس از پيروزي انقلاب و صدور فرمان بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران مبنـي بر تشكيل بسيـج ، او جزء اولين كساني بود كه به اين نهاد پيوست . وي براي مدتي مسئوليت كارگزيني بسيج را به عهده داشت . همزمان تحصيلات دوره متوسطـه را در سال 1357 در دبيرستان شريعتي ( امام خميني فعلي ) ادامه داد . وضعيت تحصيلي او در اين مقطع متوسط بود وعلت آن هم وقت زیادی بودکه اوبرای پرداختن به ماموریتهای بسیج می گذاشت ,اما موفق شد اين دوره را پشت سر گذارد . در همين زمان ، كتابخانه كوچكي در منزل کوچکشان تاسيس كرد و كوشيـد تا با راه اندازي مغازة رنگ فروشي ، هزينه زندگي آينده خود را تأمين كند . او تحت تأثير فضاي سياسي پس از انقلاب ، به عضويت سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي درآمد ، اما بعد از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست ، و با شروع جنگ تحميلي ، در حالي كه تنها هفده سال بيش نداشت ، رهسپـار جنگ شـد . در سه سـال متـوالي حضـور در جبهـه ها ، در عملياتهاي فتـح المبين ، بيت المقدس ، مسلم بن عقيل ,الفجرها و...شركت داشت . در اين مدت دو بار مجروح شد . در اولين مرتبه از ناحيه كتف ، در نوبت دوم در عمليات والفجر 1 ، از ناحيه پا مجروح شد و براي مدتي در بيمارستان امام خميني تهران بستري گرديد . بعد از ترخيص از بيمارستان ، همراه خواهرش به ميانه بازگشت و همين كه با يك پاي در گچ و دو عصاي زير بغل وارد منزل شد ، مادر از او پرسيد : صفر چه شده است ؟ در جواب به شوخي گفت : « مادر ، لطفاً كمي آرام تر صحبت كنيد . دشمن مي شنود و خوشحال مي گردد » پس از بهبودي ، بار ديگر تصميم گرفت به جبهه بازگردد ، اما مسئولان وقت سپاه به ويژه حجت الاسلام و المسلمين احمدي ) مسئول روابط عمومي ستاد مركزي سپاه پاسداران ( به درخواست مادرش ، مأموريت خدمت در بخش تبليغات و انتشارات ستاد مركز را به او محول كردند و پس از مدتي ، مسئوليت روابط عمومي ستاد بر عهده او گذاشته شد . بعد از گذشت زماني ، هنگامي كه با درخواستش براي اعزام به جبهه بي توجهي مي شود ، نامه اي خطاب به حجت الاسلام احمدي ، به تاريخ 14/2/1362 نوشت و باتسليم استعفاي خود ، به سوي جبهه هاي جنگ شتافت . در فرازي از اين نامه آمده بود : احساس شرم در مقابل شهدا مي كردم و احساس گناه داشتم در برابر مسئوليتي كه در قبال انقلاب خونبارمـان متوجه اين حقير بود ، با اين كه كمي تجربه داشتم ، با اين حال در خانه ماندن را خيـانت مي دانستـم ... مَثَل من و جبهـه ، مَثَل كودك شيرخـواري است كـه از شيـر مـادر دورش كنند . شبانه از جا برمي خواست و بدون اين كه بيداري او باعث مزاحمت ديگران شود و دوستان رزمنده اش پي به عبادت او ببرند ، نماز شب مي خواند و گريه هاي خود را نثار خالق مي كرد . يا هنگامي كه دوستان رزمنده اش لباسهاي خود را از تن درمي آوردند تا در موقعيت مناسب آنها را بشويند ، بدون اطلاع لباسهاي آنها را مي شست . او تحصيلات دوران متوسطـه را كه در مقطع دوم دبيرستان نيمه تمام گذاشته بود ، در جبهه پي گرفت و موفق شد ديپلم بگيرد . علاقه او به تحصيل از همان زمان در او افزايش يافت ، به گونه اي كه در وصيت نامه خود خطاب به برادر ناتني اش , حسين جهانگيري نوشت : كتابهاي مرا براي برادرم نگهداري كنيد و در تحصيل تشويق كرده و از ايشان بخواهيد كه راهم را ادامه دهد و بعد از خاتمه تحصيلات از دو موهبت پاسداري و طلبگي يكي را انتخاب كند ( با اين كه دومي مناسب تر است . ( توانايي و كفايت معنوي و رزمي صفرعلي اباذري ، باعث شد فرماندهان لشكر 31 عاشورا ، فرماندهي گروهان حضرت قاسم عليه السلام را به او بسپارند . در عمليات خيبر ، فرماندهي گردان حضرت علي اكبر عليه السلام به عهده او بود و با اين گردان ، در عمليات خيبـر شركت داشت ، تا اين كه در نزديكي پل طلايـه ، در حالـي كه بي سيم در دست داشت و عمليات را فرماندهـي مي كرد ، در مقابل چشمان نيروهايش ، به شهادت رسيد و جنازه اش در آبهاي هورالهويزة مجنون ناپديد شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صمد جاهدالوار علیا : قائم مقام فرمانده گردان بعثت لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 5 اسفند 1338 در تبريز به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده مذهبي و مستضعف جاهدالوار بود . والدين صمد او را از كودكي با مسائل ديني از جمله نمازهاي يوميه و جماعت و حتي نماز آيات و ... آشنا كردند . از آنجا كه خانواده اش در تنگنای مالي شديد به سر مي برد ، صمد از اوان كودكي مجبور به فرشبافي شد و بيشتر اوقات را در كنار خانواده به فرشبافي مي گذراند . وي كه طعم محروميت را چشيده بود به دوست يتيمش كه از نعمت پدر و مادر محروم بود ، نهايت محبت و كمك را مبـذول مي داشت . دوره دبستان را با رفتن به مدرسه شبانه روزي هاجر ( فعلي ) در سال 1345 آغاز كرد . او براي همياري در تأمين معاش خانواده ، روزها فرشبافي و شبها تحصيل مي كرد . چهار سال اول دبستان را در مدرسه هاجر و كلاس پنجم را در مدرسه قطران ( نيّـر ) گذراند . علي رغم علاقه به فراگيري دانش ، كار همراه با تحصيل مانع از انجام تكاليف و پرداختن كامل به دروس مي شد . لذا با پايان دوره ابتدايي ، در سال 1350 ، مجبور به ترك تحصيل و ادامة كار فرشبافي در خانه شد . اين كار تا حدود پانزده سالگي ادامه يافت و از آن پس به شغل جوشكاري ، آهنگري و در و پنجـره سازي روي آورد . با آغاز مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، او نيز به صف مردم پيوست و به همراه برادر بزرگترش به مبارزه با طاغوت جبار روی آورد. پخش و نصب اعلاميه هاي حضرت امام (ره) که تا پاسي از شب به اين كار مشغول بود ,ازجمله کارهی اودر دوران مبارزات انقلاب اسلامی بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، او كه هجـده سـال از عمرش مي گذشت ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد . دوره آموزش نظامي را در اواخر سال 1358 و اوايل 1359 پشت سر گذاشت و از همين جا مورد توجه آقاي غلامحسين سفيدگري - فرمانده آموزشي خود - قرار گرفت . پس از اين دوره ، او به كار آموزش نظامي در سپاه مشغول شد . صمد اگر چه قبل از انقلاب هم جواني مؤمن بود ، ولي پيروزي انقلاب اسلامي باعث تحولي دو چندان در روحيات او شد . كار نظامي او با خودسازي معنوي توأم بود و در كنار حضور در واحدهاي احتياط و گشت ، نگهباني مي داد و به مطالعه كتابهاي اسلحه شناسي و مذهبي مي پرداخت . با آغاز جنگ تحميلي ، در سن بيست و يك سالگي به سوي جبهه هاي نبرد شتافت . در اواخر سال 1359 ، در مأموريتي به سوسنگرد در جمع گروه دكتر چمران به عنوان آر.پي.جي زن در مأموريتهاي محوله شركت داشت و در تمام حملات نیروهای خودی با اصرار حضور مي يافت . اصراري كه منشأ صميميتي بين او و دكتر چمران شد . در آبان 1360 ، در اعزامي سراسري از شهرستان تبريز بار ديگر به جبهه هاي غرب اعزام شد و در گيلانغرب سمت معاون فرمانده گروهان را به عهده گرفت .در هنگامة نبرد بسيار شجاع بود . به عنوان مثال در عمليات مطلع الفجر ، با جمعي از رزمندگان پس از شش ساعت پيشروي در عمق خاك عراق در محاصره قرار گرفتند و عده اي از نيروها مفقود ، اسير يا شهيد شدند . صمد در موقعيتي قرار داشت كه مي توانست از معركه فرار كند ، ولي چون بعضي از رزمندگان را مي ديد كه در محاصره مانده اند ، همانجا ماند و چند روز پس از شكسته شدن محاصره و رهايي آنها ، بازگشت . اجتماعي ، شوخ طبع ، متين ، مؤدب ، متواضع ، با اخلاص ، با گذشت و اهل محبت بود ، به گونه اي كه همه او را دوست داشتند . در هنگام برخورد با مشكلات و يا ناراحتي ها بسيار صبور و شكيبا بود و مسائل را به قضا و قدر الهي نسبت مي داد ؛ به خصوص هنگامي كه كسي به شهادت مي رسيد ، ديگران را به تسليم در برابر قضاي الهي دعوت مي كرد و حل مشكلات و ناراحتي ها را از خداوند طلب مي نمود .در كارهاي دسته جمعي از جمله نظافت چادرها و شستشوي ظروف و ... ، منتظر كمك ديگران نمي ماند . حتي در احداث يك حلقه چاه براي رفع كمبود آب در نزديك كرخه اولين قدم را برداشت و با حفر چاه ، آب لازم را براي مصارف غير آشاميدني تأمين كرد . اما همه اينها باعث نمي شد كه در هنگامه كار و نبرد جدي نباشد . او پيش از عمليات ، به نيروهايش آموزش مي داد و چنـان جدي بود كه همه از او حرف شنوي داشتند . اوقات بيكاري خود را به فوتبال و يا حركات ژيمناستيك مي پرداخت يا لباسها و پوتينش را وصله مي كرد و از دوخت و دوز لباس ديگران هم ابايي نداشت . بعضي از اوقات را نيز به دور از چشم ديگران به قرائت قرآن و دعا مي گذراند . او با همه صادق و يكرنگ بود و از افراد متكبر و مغرور تنفر داشت . كمتر از خود و فعاليت هايش در جبهه صحبت مي كرد و در مرخصي ها نيز به مساجد رفته و درباره انقلاب و جنگ سخن مي گفت . كودكان محل را در مسجد جمع مي كرد و به آنان آموزش نماز مي داد . طي بيش از دو سال حضور در جبهه ، سه بار زخمي شد . در يكي از اين موارد دچار سوختگي شديد شد و در دوران نقاهت هنگامي كه پدرش قصد خريـد دارو داشت ، از اين كار ممانعت به عمل آورد و معتقد بود خداوند خودش شفاي او را مي دهد . معاون فرمانده گردان بعثت درلشكر 31 عاشورا بود وسرانجام در همین مقام در تاريخ 28 تير 1361 ، در منطقه عملياتي شلمچه در عمليات رمضان به شهادت رسيد . پيكر شهيد صمد جاهدالوار عليا پس از انتقال به زادگاهش ، در گلزار شهداي تبريز در وادي رحمت به خاك سپرده شد . پس از شهادت صمد ، رسول - برادر كوچكتر او - نيز به شهـادت رسيد . از شهيـد صمـد جاهـدالـوار عليـا وصيت نامـه اي برجاي مانده كه در آن به تبیین عقاید خود پرداخته است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صمد زبردست : مسئول بنياد جانبازان تبريز سال 1343 درتبريزبه دنیا آمد. زندگی اودر این شهر ادامه داشت تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عضويت سپاه تبريز درآمد . پس از ورود به سپاه هر جا احساس می کرد نیاز به جانبازی است تا از انقلاب اسلامی دفاع شود حاضر بود. با شروع جنگ بی درنگ به جبهه شتافت تا درمقابل متجاوزین به میهن اسلامی ایستادگی کند. اودر عمليات متعددي همچون: عمليات مسلم بن عقيل مهرماه61، والفجر مقدماتي بهمن 61، والفجر 3مهر62، خيبر اسفند62 شركت نمود . درعمليات نفوذ به داخل شهر مندلي عراق شركت و از ناحيه بازوي راست مجروح شدو با اینکه مجروح بود ماموريت محوله را كه انهدام انبار مهمات دشمن در داخل شهر بود به انجام رسانيد. در عمليات ظفرمند بدر اسفندماه63 درمنطقه شرق دجله بر اثر بمباران خوشه اي دشمن مجروح و قطع نخاع گرديد و دست چپ وي نيز بعلت خردشدن مفصل و قطع عصب از كار افتاد. سال 1366 ازدواج کرد . درسال 1368 بنا به درخواست مسئولين بنياد جانبازان استان آذربایجان شرقی به عنوان مسئول بنياد جانبازان تبريز مشغول خدمت به عزيزان جانباز شد. شهيد زبردست در اوايل ارديبهشت سال 1372 برای مداواي جراحات باقی مانده از دوران دفاع مقدس به تهران عزيمت نمود و هنگام بازگشت ساعت 13:30 روز پنجشنبه 16/2/1372 دچار حادثه رانندگي گشته و پس از انتقال به بيمارستان امام(ره) تبريز به لقاءا... پيوست. اودر طول زندگی پربار خود مسئولیتهای زیادی را به عهده گرفت؛ مسئول اعزام نيروي بسيج تبريز، معاون عملياتي يگان دريايي لشكر عاشوراو...از جمله این مسئولیتها است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباسعلی احمدی : فرماندهي گروهان در پايگاه ژاندارمری(سابق )سردشت سـال 1335 در خانواده اي بي بضاعت به دنيا آمد . زادگاه او روستاي ديزج شيخ مرجان در نزدیکی شهر تسوج در استان آذربايجان شرقي بود. پدرش به كشاورزي و كارگري اشتغال داشت و مادرش نانوايي مي كرد . تحصيلات ابتدايي را در سال هاي 47 - 1342 به پايان برد و دوره راهنمايي را در مدرسة شهيد حاجيلو ( فعلي ) در سال 1350 ، با موفقيت گذراند . او كه فرزند چهارم خانواده بود ، با وجود تمام سختي ها ، پيشرفت تحصيلي خوبي داشت و شبها تا پاسي از شب زير نور چراغ نفتي درس مي خواند . از آنجا كه در خانواده اي مذهبي پرورش يافته بود ، گرايش هاي ديني در او كاملاً هويدا بود . در دوره دبيرستان ، در ماه رمضان ، مسير روستا به شهر را با زبان روزه طي مي كرد . كلاسهاي دبيرستان در دو شيفت صبح و بعد از ظهر تشكيل مي شد و او و دوستش ، با استفاده از فرصتي كه براي استراحت و صرف غذا در نظر گرفته شده بود ، در نماز جماعت مسجد جامع شهر تسوج شركت مي كردند ، در حالي كه اقامة نماز در آن دوران اهميت چنداني نداشت . عباسعلي ، به شدت از بطالت و تنبلي گريزان بود و دوستانش هيچ گاه او را بيكار و در حال وقت گذراني نديـده بودند . پس از بازگشت از دبيرستان ، به كمك پدر و مادر و حتـي همسايگان در مزرعـه مي شتافت . در سال 1354 ، دوره دبيرستان را با اخذ ديپلم در رشته طبيعي ، با موفقيت پشت سر گذاشت . پس از اخذ ديپلم ، در مزرعه به پدرش كمك مي كرد ؛ حدود يك سال هم دامداري كرد و مدتي در يك غذاخوري در اروميه مشغول به كار شد . در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به پادگان جلديان در نقده اعزام شد ، ولي پس از مدت كوتاهي ، از خدمت معاف شد . در دوران انقلاب ، فعالانه در مبارزات و فعاليتهاي انقلابي شركت داشت ، و پیش از پيروزي انقلاب اسلامي ، در قالب عضويت در انجمن اسلامي محل ، همكاري در نگهباني شبانه و نيز شركت فعال در جهـاد سازندگي و كمك به كشاورزان به فعاليتهاي خود ادامه داد . مسجد امام خميني (ره) با پيشنهاد و همكاري فعال وي ساخته شد تا او و دوستان همفكرش بتوانند به دور از هر گونه برخورد و درگيري سياسي ، به مقاصد خود در جهت فعاليتهاي فرهنگي و جذب جوانان ، جامع عمل بپوشانند . او كه از سنين نوجواني در انديشة خدمت به مردم و كشورش بود ، تصميم گرفت به استخدام ژاندارمري درآيد و با وجود مخالفت خانواده و از جمله برادر بزرگترش كه ارتشي بود ، تصميم خود را عملي ساخت . در سال 1361 ، پس از گذراندن دوره آموزشگاه افسري ، با درجه ستوان سومي ، خدمت خود را در لشكر 64 اروميه آغاز كرد و به كردستان اعزام شد . در سن بيست و شش سالگي ، با اصرار مادرش با خانم فاطمه قاسمي آذر (دختر دايي خود) ازدواج كرد . ازدواج آنان با سادگي و با مهرية يكصد و پنجاه هزار تومان برگزار شد و آن دو در منزل پدر عباسعلي احمدي ساكن شدند . مخارج خانواده اش را از طريق دريافت حقوق از ژاندارمري تأمين مي كرد و زندگي مناسبي را تشكيل داد . عباسعلي احمدي حدود سي و پنج ماه در جبهه كردستان حضور داشت و از آنجا كه فرماندهي يك گروهان در پايگاه سادتيكه 2 در منطقه سردشت را بر عهده داشت ، هر پانزده روز يا دو ماه و نيم يك بار براي ديدار خانواده به مرخصي مي آمد . در تاريخ 9 تير 1365 ، به همراه سه سرباز به طرف قهوه خانه اي واقع در محور)مهاباد -سردشت( حركت كرد تا توقف مشكوك يك دستگاه خودروي تويوتا را در حوالي قهوه خانه بررسي نمايند . آنها در ساعت 18 و 45 دقيقه در نزديكي قهوه خانه ، با نيروهاي ضد انقلاب كه در قهوه خانه و شيارهاي اطراف كمين كرده بودند ، درگير شدند . در اين درگيري عباسعلي و دو سرباز ديگر به شهادت رسيدند . پيكر او پس از انتقال در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد . او به هنگام شهـادت سي ساله بود . حدود پنج ماه پس از شهادت عباسعلـي احمـدي ، فرزندش عباس به دنيـا آمد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر حسین پور رهبر : فرمانده گردان سيدالشهداء(ع)لشگرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 ، در تبريز متولد شد و در خانواده اي مرفه و متدين تربيت و پرورش يافت . علي اكبر تا كلاس ششم ابتدايي تحصيل كرد ، و بعد از آن در كارگاه نجاري پدر ( بيوك آقا ) مشغول به كار شد . حضور پدري مذهبي در خانواده ، علي اكبر را انساني مقيد و علاقه مند بار آورد و از همان دوران نوجواني و جواني اوقات زيادي را به عبادت و انجام وظايف مذهبي در مسجد محل صرف مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر بيشتر آثار آيت الله دستغيب را مطالعه مي كرد . و به صورت خودجوش به آموزش و يادگيري و خودسازي اهتمام مي ورزيد . با اوج گيري انقلاب اسلامي ، در سال 1357 ، به همراه خواهر و برادرهايش در تظاهرات شركت مي كرد و از طريق مسجد محل ، وارد عرصه جدي مبارزه عليه رژيم شد . از جمله فعاليت هاي اين دوران پخش شبنامه در در سطح شهر و برپايي جلسات متعدد در مسجد ، تشكيل گروه سياسي متشكل از بچه هاي محل و كنترل و اداره مسجد بود . در زماني كه حكومت نظامي بود و سربازان مسلح در خيابانها پراكنده بودند ، به هنگام سخنراني آقاي سيد ابوالفضل موسوي ، به همراه چند تن ديگر برقراري انتظامات و حفاظت مسجد را بر عهده مي گرفتند . آنها به بازوان خود پارچه اي مزين به كلمه حزب الله مي بستند . شبها در مسجد سيد حمزه تبريز جمع مي شدند و براي روز جمعه برنامه ريزي مي كردند . جمعه ها در آن مسجد بعد از نماز صبح دعاي توسل توسط حاج بيوك آسايش خوانده مي شد و بعد از آن آقاي ارصلاني صحبت مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر ، اوقات فراغت خود را در كارگاه نجاري پدر و يا به ورزش مي پرداخت . او روحيه اي آرام و مهربان داشت . از افرادي كه در قيد مسائل دين اسلام نبودند ، همچنين از آدم هاي لاابالي و بي قيد كه به مسجد بي توجه بودند بيزار بود . به افراد با ايمان و متدين و كساني كه به انقلاب و اسلام و امام عشق مي ورزيدند ، از صميم قلب احترام مي گذاشت . شكل گيري و رشد شخصيت اخلاقي علي اكبر در دوران محافظت از شهيد محراب آيت الله مدني به اوج خود رسيد . از همان زمان رفتارش نسبت به ديگران تغيير محسوس كرد . مهمترين خصوصيت علي اكبر ، نحوة رفتار با والدين بود . هميشه احترام و اطاعت از آنها را مد نظر داشت و سعي مي كرد رضايت ايشان را جلب نمايد . علي اكبر با شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، از طريق بسيج به سپاه پيوست . در سال 1358 ، پنجمين دوره آموزشي سپاه را طي كرد و بعد از خدمت در واحد عمليات سپاه ، با شروع جنگ در سمت فرمانده واحدهاي مختلف و گروه هاي اعزامي به جبهه ، مشغول به خدمت شد . از اين زمان دوران كار و تلاش شبانه روزي او آغاز گرديد . انضباط اخلاقي و رفتاري مشخصة او در جبهه بود . بخصوص در گردان تحت امرش اين انضباط كاملاً مشهود بود . هميشه دور گردان را حصار مي كشيد و نگهبان مي گذاشت ؛ ترددها را كنترل مي كرد و شبها به چادرها سر مي زد . شدت كار و تلاش ايشان به حدي بود كه در آخرين روزها ، حدود چهارده يا پانزده كيلو لاغر شده بود . همزمان با انجام وظايف و مسئوليت هايي كه به عنوان يك فرمانده به عهده داشت ، دو مسجد براي گردان به دست خود ساخت . از آنجا كه با حرفه نجاري آشنا بود ، با جمع آوري پليت ، از سنگرهاي قديمي در دشت عباس و در زمينهاي فتح المبين از ميان سنگرهاي عراقي ، لوازم كار را مهيا مي كرد و بعد با نقشه اي مناسب از اين مصالح مسجدي به سبك بديع مي ساخت كه بعدها روش كار او در ديگر گردانها رايج شد . با اينكه فردي از خانواده اي مرفه بود ، اما همه چيز را كنار گذاشت و از آغاز جنگ در كنار شهيد چمران بود . با تشكيل لشكر عاشورا به اين لشكر پيوست و نقش مهمي در آن داشت تا جايي كه مهدي باكري - فرمانده لشكر - شديداً به او علاقه مند بود و زماني گفته بود كه علي اكبر رهبر در گردان سيد الشهدا لشكر عاشورا كمك بنده هستند . در آن زمان افراد زيادي فرماندهي گردان سيدالشهدا را قبول نكردند اما علي اكبر آستين بالا زد و اين وظيفه سنگين را به عهده گرفت . هيچ موقع از مشكلات يا سختي كار حرفي نمي زد . دائماً آيه هاي صبر و استقامت را زمزمه مي كرد . هر وقت كسي شهيد مي شد مي گفت : « انا لله و انا اليه راجعون » نمونه « اشداء علي الكفار و رحماء بينهم » بود . با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا به شدت برخورد مي كرد . علي اكبر رهبر در مدت سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه ، پنج بار زخمي شد . تنها ايام دوري ايشان از جبهه ، دوران نقاهت بود . در عمليات مسلم ابن عقيل مجروح شد و براي مداوا به بيمارستاني در باختران انتقال يافت . در بيمارستان دفترچه هايي در اختيار مجروحين مي گذاشتند تا خاطرات خود را از عمليات و جبهه براي آيندگان بنويسند . علي اكبر به پرسشهايي كه تمايلي به دادن پاسخ صريح به آنها نداشت ، پاسخهاي خاصي را آماده كرده بود . از جمله به سؤال ميزان تحصيلات مي نوشت : بي سواد ؛ وقتي از معنويات سؤال مي شد ، مي نوشت : گناهكار . به اين سؤال كه در چند عمليات شركت داشته ايد جواب مي داد : شرمنده ام . يك بار ديگر كه زخمي شده و در بيمارستان تحت مداوا قرار گرفته بود ، برادر بزرگش به ملاقاتش رفت . او نقل مي كند كه : به تمام قسمت هاي بدن علي اكبر تركش خورده بود . قسمتي از سر انگشت سبابه اش نيز زخم برداشته بود . از علي اكبر پرسيدم : آيا احساس درد داريد ؟ در جواب گفت : « به جز سر انگشتم در جايي احساس درد نمي كنم . » و بعد گفت : « زخمي شدن انگشتم جريان مفصلي دارد . » و نقل كرد كه : « در يكي از روزها در زمان عمليات ، موقعي كه رزمندگان جهت حمله به صف حركت مي كردند ، متوجه شدم كه دو نفر در بين رزمنده ها غريبه به نظر مي رسند . نزديك رفتم تا آنها را بشناسم . ديدم دو نفر عراقي در ميان رزمندگان هستند . در اين ميان ديدم يكي از آنها براي اينكه عمليات لو برود مي خواست فرياد بكشد . متوجه شدم و در حالتي كه مي خواستم عراقي را خفه كنم انگشت سبابه ام را گاز گرفت و اين زخم مربوط به اين ماجراست . » به دنبال اين ماجرا رزمندگان به او علي اكبر خفه كن مي گفتند . علي اكبر رهبر چند روز بعد فرماندهي گردان سيدالشهدا كه مأموريت پدافند منطقه هور را داشت ، به عهده گرفت . در عمليات پدافندي ، زماني كه گردان خسته براي استراحت به قرارگاه بازمي گشت ، علي اكبر با خبر شد كه در خط مقدم نيرو نياز است . در همان حال خسته بازگشت ولي قبل از رفتن به حاج بيوك آسايش گفت : « اين بار كه مي روم ديگر برنمي گردم . » و همين طور هم شد . در هور در اثر اصابت تركش گلولة توپ از ناحيه كمر مجروح شد . آقاي مصطفي شهبازي به بالاي سر وي رفت و گفت : « طوري نيست الان آمبولانس مي آيد و تو را به بيمارستان مي رسانيم . » علي اكبر در پاسخ آقا مصطفي مي گويد : « اين حرفها را ما به همه ياد داديم . » سرانجام علي اكبر حسين پور رهبر در تاريخ 20 بهمن 1363 ، بعد از سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه هاي جنگ ، پس از انتقال به بيمارستان اهواز به شهادت رسيد . در حالي كه خانواده اش نمي دانستند ايشان فرمانده گردان هستند . بنا به گفته مادر شهيد : شهيد علي اكبر علاوه بر خصوصيات مهرباني و تواضع و شجاعت ، مي توانم از رازنگهداري ايشان برايتان صحبت كنم . ايشان درباره كارش در جبهه هيچگاه سخن نمي گفت . هر وقت مي پرسيدم كه در جبهه چه كار مي كني ، جواب مي داد : « من در آشپزخانه هستم . » و ما بعد از شهادتش فهميديم كه ايشان فرمانده گردان بودند . شهيد علي اكبر حسين پور رهبر به هنگام شهادت سي ساله بود . پنج سال در سپاه خدمت كرد كه سه سال آن در جبهه هاي جنگ گذشت . وي علي رغم اصرار خانواده و دوستان ازدواج نكرد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا جبلی : قائم مقام فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع)لشگرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 ، در خانواده اي متوسط و مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش فروشنده قند و شكر بود و وضع اقتصادي متوسطي داشت و مستأجر بودند . عليرضا دوره آموزش را با رفتن به كودكستان آغاز كرد . دوران دبستان را در مدرسه دانش تبريز گذراند و در تمام اين دوران ، در انجام تكاليف خود فعال و كوشا بود . اوقات فراغت را با فروش تنقلاتي كه مادرش تهيه مي كرد ، مي گذراند و يا با برادر بزرگترش بازي مي كرد . از همان دوران كودكي فعال بود و اجازه نمي داد كسي در حقش اجحاف كند . تحصيلات راهنمايي را در مدرسه رازي و دبيرستان را در مدرسه دهخداي تبريز گذراند و موفق به اخذ ديپلم در رشته رياضي فيزيك شد . با شروع انقلاب ، فعاليت خود را با پخش اعلاميه و شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات آغاز كرد و در مجالس سخنراني مسجد شعبان كه توسط شهيد آيت الله قاضي طباطبايي برگزار مي شد ، حضور مي يافت . پس از حمله نیروهای نظامی شاه به تظاهركنندگان مسجد قزلي او را با چشمان اشك آلود ناشي از گاز اشك آور به خانه بازگرداندند . در تظاهرات 29 بهمن تبريز از مدرسه نيمه تعطيل خارج شد و در راهپيمايي شركت كرد . همچنين در فعاليت هاي مسجد جامع براي تهيه كوكتل مولوتف ، فعاليت چشمگيري داشت و تمام اين كارها را وظيفه خود مي دانست و مي گفت كه آرزوي پيروزي انقلاب را دارد . بعد از پيروزي انقلاب ، وارد سپاه شد و تغييرات روحي او از همين زمان يعني در سن هجده سالگي آغاز شد . او جزو اولين افرادي بود كه در سپاه نام نويسي كرد و به عضويت آن درآمد . دوران آموزش نظامي را در كوه هاي شاهين دژ گذراند و بعد از آن در پادگان آموزشي سپاه خاصبان استان آذربايجان شرقي ، به آموزش سياسي و نظامي سپاهيان و بسيجيان پرداخت . با شروع جنگ تحميلي ، در مسجد زادگاهش كلاس قرآن و اسلحه شناسي داير كرد و بعد از آن تصميم گرفت عازم جبهه شود . از جزء اولين گروه از افراد اعزامي به جبهه ها ( سوسنگرد ) بود . نقل است كه در دهلاويه مخزن آبي بود كه نشانه عراقي ها شده بود و با استفاده از آن نشانه خط را مي زدند و از همين طريق هم بود كه شهيد چمران را به شهادت رساندند و اين عليرضا بود كه با نارنجك منبع آب را كه خطرساز بود منفجر كرد و نشانة عراقي ها را از بين برد . او از جمله نيروهايي بود كه تا پايان محاصرة سوسنگرد ، در منطقه حضور داشت و با حداقل نيرو توانست بعد از هشت روز مقاومت به همراه شهيد علومي و مرتضي ياغچيان نجات يابد . در بازگشت از جبهـه ، خانـواده او را كمتـر مي ديدنـد . به گلزار شهـدا ( وادي رحـمت ) مي رفت ؛ در مسجد محلة عمو زين الدين تبريز به اتفاق آقاي انصاري به كودكان و نوجوانان آموزش قرآن مي داد . برنامه هاي قرآني و تواشيح او چندين بار از تلويزيون پخش شد . در امر كمك رساني به جبهه فعال بود و ساير اوقات را در سپاه مي گذراند . با هر انحرافي از خط امام و اسلام مقابله مي كرد . در جريان توطئه حزب خلق مسلمان تبريز و تسخير بعضي از پايگاه هاي آن فعاليت داشت . براي مقابله با شورشهای ضد انقلاب داخلي دركردستان به آنجا رفت و در درگيري ها حضور مستقيم داشت . همواره به خانواده و دوستان و همـكاران توصيـه مي كرد : « امام را تنها نگذاريد و از انقلاب اسلامـي كه حافـظ ارزشهـاي اسلام است محافظت كنيد و با ضد انقلاب همراهي نكنيد و از آنها كه به ظاهر در لباس حزب اللهي و يا روحاني تظاهر مي كنند دوري كنيد . دفاع شما از روحانيت به حق باشيد . » عليرضا اوقات فراغت خود را بيشتر با مطالعه كتابهاي شهيد مطهري ، ورزش و تلاوت قرآن پر مي كرد . محمدرضا بازگشا نقل مي كند : علاقة او به قرآن بسيار بود تا جايي كه در عمليات بدر به همراه ايشان كه معاون گردان بود به جايي مي رفتيم و او در حال تلاوت قرآن بود تا آن را ختم كند . در اين هنگام براي من وضعيتي پيش آمد كه لاعلاج شدم و عليرضا آيات باقي مانده را قرائت كرد و ختم قرآن كرد و بعد به كمك من شتافت . حتي زماني كه گردان درگير عمليات بدر بود ، فاصله زماني كه سوار ماشين بوديم تا به سوي قايقها برويم را به تلاوت قرآن پرداخت . به خودسازي و رعايت فرائض ديني اهميت خاصي مي داد و حتي در جبهه نوارهاي ويدئويي آيت الله شيخ حسين مظاهري را دربارة خودسازي براي بچه هاي گردان تهيه كرده بود تا از آن استفاده كنند . عليرضا جبلي قبل از عمليات والفجر مقدماتي ، فرماندهي يك گردان رزمي را بر عهده داشت . روزي مشاهده كرد بعضي از افراد در اداي فريضة صبح كوتاهي مي كنند . ناراحت شد و زماني كه در يادگيري مسائل زرهي نيز از آنها كوتاهي ديد بسيار عصباني شد و با آنها برخـورد جدي كرد . به همين سبب فرماندة لشكر - مهدي باكري - او را بركنار كرد . او سعي مي كرد شأن و اعتبار پاسداري از اسلام و انقلاب را در بالاترين حد آن حفظ كند . در طول حضور در جبهه ها چهار بار مجروح شد ؛ در عمليات رمضان ، مسئول گروهان دو بود كه با دوشكا به بالاي سرش زده بودند و زخمي شده بود . وقتي دوستان براي عيادت به منزلش رفتند ، خنديد و تعريف كرد : « وقتي زخمي شدم يك لحظه ديـدم بالاي سرم ستــاره ها مي چرخنـد همـان طـور كـه در كارتـونهـا يك نفـر مي افتـد پاييـن و بالاي سرش ستـاره هـا مي چرخند . » با اين گونه حرفها بچه ها را مي خنداند .عليرضا جبلي ، سرانجام در تاريخ 22 اسفند 1363 ، در عمليات بدر به شهادت رسيد . او چهل و هشت ماه در جبهه هاي نبرد حضوري مستمر داشت و در عملياتهاي مختلفي چون خيبر ، والفجر ، رمضان ، بيت المقدس و بدر در قسمت هاي مختلف جنگيد . جنازه او را تاريخ 4 فروردين 1364 ، در گلزار شهداي تبريز به خاك سپردند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قادر طهماسبی : معاون رئیس ستاد لشگرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاتب اسلامی) به گواهى شناسنامه‏ات در پنجم تير ماه 1341 در تبريز به دنيا آمده‏اى. نوجوانى‏ات با انقلاب اسلامى و با فصل ظهور روح‏اللَّه پيوند خورد. تحصيلات متوسطه را در رشته الكترونيك به پايان بردى و از بهار سال 1360 تا آخرين لحظه عمر خويش در جبهه بودى و در عمليات بدر، در واپسين روزهاى اسفند ماه 1363 آسمانى شدى. ما بازماندگان و گرفتاران دنيا همه را با بيوگرافى و شناسنامه مى‏شناسيم. به راستى ذكر تاريخ‏هاى تولد و شهادت و... اهالى آسمان را به ما مى‏شناساند؟ پيشتر از آنكه جنگ آغاز شود، جامه جهاد را بر تن كرده بودى. پاسدار شده بودى. و آنگاه كه طبل جنگ به صدا درآمد، مهياى ميدان شدى. در اين زمان قلب نبرد در سينه سوسنگرد مى‏تپيد... گويى پاره‏اى از دل خود را در خشاب‏هاى خالى اسلحه جاى مى‏داديم. همه تعداد فشنگ‏هاى خود را مى‏دانستند: - فقط پانزده گلوله - فقط بيست گلوله - فقط سه گلوله - فقط ... بغض گلويم را مى‏گيرد و حسرت و اندوهى عميق در ذرّه ذره وجودم رخنه مى‏كند. به راستى كه چقدر سنگين و دردآور است، پيش از آنكه خود خاموش شوى، اسلحه‏ات بميرد. و چقدر شيرين است ، كه در لحظه جان دادن نيز بتوانى ماشه را بچكانى. به انگشتان خاك نشسته‏است. نگاه مى‏كنم و با خود مى‏گويم: اى كاش هر انگشتم گلوله‏اى بود و در خشابش مى‏نهادم. آخرين گلوله‏ها را در خشاب جاى دادم، زخمى‏ها در مسجد انباشته شده بودند و بچه‏ها به همديگر وصيت مى‏كردند. صداى تجلايى تكانم داد: تانك‏ها رسيدند. در اين زمان كه دشمن با پنجه‏هاى وحشى خود گلوى سوسنگرد را مى‏فشرد، تو در آنجا بودى، در كنار تجلايى. وقتى حلقه محاصره سوسنگرد شكست، از جبهه بازگشتى. بازگشتى براى دوباره رفتن. دوره آموزش‏هاى تكاورى را طى كردى تا مهياتر از پيش به ميدان باز گردى. هر آنكس كه به خلوص رسيده ) به قول يكى از بچه‏ها ( با خدا مستقيم كار مى‏كند. اهل خلوص براى گريز از هر رنگ و ريا، كارهاى خير خود را از همه نهان مى‏دارد. در چادر نشسته بودم كه رزمنده‏اى وارد شد، ظروف غذاى چادر ما را در دست داشت: - برادر! اين ظرف‏ها را بگيريد! چه كسى ظرف‏ها را شسته است؟ سؤالى كه ابتدا به ذهنم خطور مى‏كند. مى‏پرسم: چه كسى اين ظرف‏ها را به شما داد؟ - نشناختمش... اينها را به من داد و گفت، بى‏زحمت اينها را به آن چادر بدهيد... ظرف‏ها را مى‏گيرم و او مى‏رود. مى‏دانم كه بچه‏هاى خالص از اين جور كارها زياد مى‏كنند. چه بسا بچه‏هايى كه شب لباسهايشان را در ظرفى خيس مى‏كنند تا صبح بشويند، و صبح با لباس‏هاى شسته شده خود روبرو مى‏شوند. حتى بعضى وقت‏ها لباس‏ها را اتو هم مى‏كنند... مى‏دانم كه آنهايى كه اين كارها را انجام مى‏دهند، راضى به شناخته شدن نيستند. اما آدم دلش مى‏خواهد اينها را بشناسد. گرماى جنوب آتش به جان آدم مى‏زند. مى‏خواهم به چادر برگردم و اندكى در سايه چادر استراحت كنم. قادر طهماسبى به طرفم مى‏آيد با يك بغل ظروف شسته شده. - حاجى به چادر مى‏روى؟ بله. را كه مى‏گويم، ظرف‏ها را به طرفم مى‏گيرد: پس بى‏زحمت اينها را هم ببر. ظرف‏ها را مى‏گيرم و به طرف چادر خودمان روانه مى‏شوم. همين كه بچه‏ها مى‏بينندم، پشت سرهم تشكّر مى‏كنند. - دستتان درد نكند!... - شما چرا زحمت كشيديد!... تازه مى‏فهمم كه قادر چه كار كرده است... بچه‏ها شرمنده‏ام مى‏كنند. رو مى‏كنم به آنها: اين ظرف‏ها را برادر طهماسبى به من داد مى‏گويم و ظرف‏ها را به زمين مى‏گذارم. تو جانشين ستاد لشكر بودى. با آن وضعيت جسمى و جانبازى‏ات، همه مى‏خواستند تو را از انجام كار زياد و سنگين باز دارند. اما تو با آن دست معلول و پيكر جراحت خورده، شب و روز نمى‏شناختى. شهردار هميشه چادر ما تو بودى قادر! همه بچه‏ها راز و نيازهاى شبانه‏ات را مى‏دانستند. با تو شوخى مى‏كردند: - نيمه شب كسى دست مرا لگد كرد و ... - نيمه شب پاى كسى به سرم خورد، آيا ثواب نماز شب كفاف ديه آن را مى‏كند؟! و تو با هر كسى به زبان حال او سخن مى‏گفتى. هميشه لبخندى مهربان، صورتت را دلنشين‏تر مى‏كرد. ما نمى‏دانستيم كه با اين صورت خندان و شكفته، دلى است داغدار. ما نمى‏دانستيم در راز و نيازهاى شبانه تو چه مى‏گذرد. در آن چادر كوچك كه در كنار چادر ستاد بر پا كرده بودى، نيمه شب‏ها چه مى‏گذشت؟ ما چيزى جز اين نمى‏دانستيم كه آن چادر كوچك هلالى چادر عبادت تو بود. ما از اسرارى كه در آن خيمه كوچك نهفته بود، بى‏خبر بوديم... پيش از آنكه بدر آغاز شود، چهار روز تمام در عبادت بودى، در راز و نياز و سوز و گداز. در آن چهار روز، در صحيفه نگاهت راز شهادت به روشنى تمام آشكار مى‏شد، در آن چهار روز ) آن چهار روز پيش از عمليات ( به كجا رسيدى؟ جانباز بودى. برايت رخصت حضور در خط داده نمى‏شد. اما به هر ترتيبى بود از آقا مهدى رخصت حضور در خط را گرفتى. رخصت حضور در خطى كه خط خدا و اولياى اوست... گويى در هر ثانيه هزاران گلوله توپ و خمپاره فرود مى‏آمد. شهيد مى‏شديم، زخمى مى‏شديم... شهيد مى‏شديم... آقا مهدى هم شهيد شده بود. بچه‏هايى كه از شهادت آقا مهدى باخبر شده بودند، شور حال ديگرى داشتند. گويى بعد از شهادت سردار عاشورائيان بازماندن را طاقت نمى‏آوردند. بچه‏هايى هم كه در قرارگاه بودند، به پيش ما مى‏آمدند... در)روطه( در حال عقب‏نشينى بوديم. گلوله‏هاى توپ و خمپاره پياپى فرود مى‏آمد، باران آتش و آهن. انبوه نيروهاى دشمن در پناه آتش توپخانه و تانك به پيش مى‏آيند و نزديكتر مى‏شوند. اگر همينگونه پيش بيايند احتمال اسارتمان حتمى است... قادر طهماسبى تيربار را از دست رزمنده‏اى مى‏گيرد و به تنهايى به طرف انبوه نيروهاى دشمن هجوم مى‏برد. جمعى از نيروهاى دشمن بر خاك مى‏افتد. زمينگير مى‏شوند. قادر طهماسبى همچنان تيراندازى مى‏كند. رگبار تيرها به سويش سرازير مى‏شود... شهادت تو خبرى غير منتظره و ناگهانى نبود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهى شد و خود نيز مى‏دانستى. چندين روز پيش از شهادت خود نوشتى: اى خالق! اى كريم!... صفات تو در بعضى‏ها جلوه‏گر شده است... چندان صفا و صميمت در برخى از بندگان توست كه هنگام گفتگويشان، بال‏هاى. ما براى پرواز گشوده مى‏شود، اين رزمندگان... تو خود نيز از آن رزمندگان بودى، از همانها كه صفات الهى در وجودشان متجلى مى‏شود و اشتياق پرواز در جانشان آتش برمى‏افروزد. نوشتى: انسان روزى متولد مى‏شود و روزى مى‏ميرد و چه بهتر كه عمر خود را در راه اسلام و انقلاب سپرى كند. از ظلمات رهايى يابد و به سوى نور رود. نور اوست. همه چيز از اوست و بازگشت همه به سوى اوست... گناه نكنيد كه حساب دادن در آخرت سخت و مشكل است. اكنون مى‏دانيم كه تو در سير و سلوك سرخ خويش از ظلمات رها شده و به نور پيوسته‏اى. زنجير ظلمات را گسسته‏اى و از بيت مظلم طبيعت رسته‏اى. مى‏دانيم... و مى‏خواهيم از تو بنويسيم، آنگونه كه آنان كه تو را نمى‏شناسند، چشمى به سيماى تابناك تو بگشايند، حال آنكه الفاظ و عبارات، توان توصيف آنانى را كه از بيت مظلم طبيعت به سوى حق تعالى و رسول اعظمش هجرت نموده و به درگاه مقدسش بار يافته‏اند، ندارد. خبر شهادت تو، خبرى ناگهانى نبود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهى شد. زيرا تو پيش از آن تا مرز شهادت رفته بودى. در عمليات بيت‏المقدس، در فتح خرمشهر جراحت خوردى، آنگونه كه از پاى افتادى. حتى تير خلاص نيز خوردى... تو را از خط مقدم در ميان پيكرهاى شهيدان به عقب آوردند. به سردخانه انتقالت دادند... و تو هنوز زنده بودى. پس از آن همه زخم و سفر تا مرز شهادت، جانباز به جبهه بازگشتى. تو مانده بودى تا با شهيدان بدر همسفر شوى، با تجلايى، اصغر قصاب... با خودِ آقا مهدى!... و تو هنوز زنده‏اى، زنده‏تر از پيش!

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قاسم هاشم زاده هریسی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 خورشیدی بودکه خبر تولدش در هريس پيچيد .اسمش قاسم بود و چهره ی بهشتي اش پر از نورانيت و معصوميت .مادر مهربانش در سن 10 سالگي اورا تنهاگذاشت و آسماني شد او تنهائيش را به شهرستان قم برد تا در نزد برادرش به تحصيل علم و دانش بپردازد . علم و صنعت را به هم آميخته بود و همزمان با تحصيل علم به كارهاي فني نيز اشتغال داشت .آيات سبز قرآن در بندبند وجودش ريشه انداخته بود و هنگام تلاوت قرآن ملائك اورا درود و سپاس مي گفتند . تعاليم اسلامي را همچون كويري تشنه لب مي نوشيد و غرق در مطالعه كتابهاي اسلامي ، دنبال گمشده خويش مي گشت .در سال 1355 با اخذ ديپلم متوسطه در رشته اتومكانيك از شهرستان قم به تبريز آمد و در انستينوي فني تبريز تحصيلاتش ر ا ادامه داد . در آن سالها كه سياهي حامي و سايه بان هرپستي و بلندي بود او نيز آرام ننشست و همگام با برادرش بر عليه طاغوتيان شب پرست بيرق مبارزه افراشت و در اعتصاب دانشگاهها ومبارزات انجمنهاي اسلامي حضور فعال خود را تاريخ به يادگارگذاشت . سال 1358 پس از ورود به آموزش و پرورش در پيشبرد مسائل فرهنگي و تقوا و اخلاق اسلامي همتي عظيم گماشت و به عنوان اولين مسؤول امور تربيتي در شهرستان هريس انتخاب و مشغول به كار شد و در نشر و پخش تعاليم اسلامي جديت فراوان کرد . در شورشهای ضد انقلاب دركردستان با الهام از رهنمودهاي پيامبر گونه امام امت ، لباس پيش مرگي حزب الله را برتن كرد و در مصاف با مزدوران جنايتكاراز هيچ كوششي دريغ نورزيد. ناگهان صدای جغد گونه گلوله هاي دشمن در آسمان ميهن اسلامي پيچيد و دستهای تجاوز گر, حريم حرمت سرزمين اسلام ناب محمدي ( ص ) را شكست . او نيز همچون ديگر جوانان غيرتمند اين مرز و بوم لباس رزم پوشيدو با رها ساختن سنگر آموزش و پرورش عازم جبهه هاي نور و روشنايي شد؛ گوئي مدينه فاضله خود را يافته بود و در گذشتن از تلخابه هاي جاري به آب بقاء رسيده بود. تا عمليات بدر دل از جبهه نبريد .به احترام برگهاي زريني كه در دفتر جبهه وجنگ او مي درخشيد در عمليات مسلم بن عقيل به فرماندهي گروهان انتخاب و منصوب شد و نيز در همين عمليات از ناحيه سر زخمي شد ولي صحنه راترك نكرد ,او آخرين نفری بود که از این عملیات به استراحت رفت. درعمليات والفجريك با سمت معاون فرمانده گردان شهیدقدوسي در كنار شهيد صادق آذري فرمانده این گردان در شمال فكه ودر جنوب شرهاني برنيروهاي دشمن متهورانه تاخت و لشگريان كفر را به خاك مذلت نشاند . اوبسيجي عاشقی بود كه رايحه روح بخش عشق در خانه وكاشانه دلش پيچيده بود اوبسيجي عاشقي بود كه مهرباني در چشمهايش موج مي زد و از نگاهش مي شد بهترين غزل عشق به امام امت وامت امام راچيد . او بسيجي عاشقي بود كه درعمليات دشمن شكن خيبر با سمت معاون فرمانده گردان شركت كرد و از ناحيه دست به شدت مجروح شد.با اينكه دستش احتياج به عمل جراحي داشت ولي در خط مقدم ماند و در كنار رزمندگان اسلام حماسه آفريد .مژده عمليات بدر که به گوشش رسيد گوئي پنجره اي به سمت شهادت باز شده بود و بوي گلهاي بهشتي او را فرا مي خواند . سخنراني همرزم دلاورش اصغر قصاب قبل از عمليات اورا چنان متحول كرده بود كه شقايقخانه چشمهانش اشك آلود بود و زينت لبهايش جمله « الهم الرزقني توفيق الشهادت في سبيلك » عمليات شروع شد . در مرحله اول دل به درياي بلا سپرد و كران تا كران جبهه را از فرياد سرخ خود سرشار ساخت و در سنگري به وسعت ايمان فصلي از رشادت و حماسه را سرود و با قامتي استوار دشمن شكست خورده را به زانو در آورد . در مرحله دوم عمليات با اينكه موج زدگي شديدي پيدا كرده بود در كنار فرمانده دليرش شهيد اصغرقصاب ماند و شجاعانه جنگيد . در مرحله سوم عمليات در حاليكه پنج شبانه روز از شروع عمليات مي گذشت اما آن یل پرتوان جسور و متهور بر دشمن هجوم مي برد و خستگي را در خود راه نمي داد . لحظات آخر مرحله سوم بود كه زخمي شد و ملائك اطرافش را گرفتند .برادران رزمنده اش او را در برانكاردي گذاشتند كه از منطقه عملياتي بيرون ببرند ، دوباره زخمي شد و در كنار دجله خونين به سجده اي عارفانه رفت .در تاريخ 24/12/63 ملائك او را بر بال خود گرفته و به سمت آسمان اوج بردند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 13 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد ششم)

شهید حاج ملا محمدتقى برغانى كه از علماء بزرگ عالم تشیع بوده و در امر فقاهت و بحث ید طولائى داشته. و بالنتیجه در اثر بحث با مخالفین در سال 1263 قمرى در محراب مسجدى كه خود آن مرحوم در قزوین بنا كرده بود (به نام مسجد جامع صغیر) و از مساجد معظم شهرستان قزوین بوده و خودش در آن مسجد اقامه جماعت مى‏نموده است در موقع اذان صبح به تحریك فرقه ضاله بابیه و پیروان شیخ احمد احسائى به شهادت رسید در سال 1264 قمرى. و قبر آن مرحوم در جنب مزار حضرت شاهزاده حسین بن على بن موسى‏الرضا (ع) مى‏باشد و روى ارادتى كه مردم قزوین به آن عالم جلیل‏القدر داشتند مقبره مجللى بنا كردند و فعلا هم مزار او مورد توجه عموم اهالى شهرستان قزوین و علاقمندان به فضل و علم و روحانیت مى‏باشد. آن بزرگوار داراى ده پسر بوده‏اند كه تمامى از علماء مبرز و دانشمندان بافضیلت قزوین به اسامى زیر بوده‏اند. 1- حجةالاسلام والمسلمین آقا محمد امام جمعه 2- حجةالاسلام والمسلمین آقا عبداللَّه امام جمعه 3- حجةالاسلام والمسلمین آقاى حاج شیخ صادق معروف به حاج مجتهد 4- حجةالاسلام آقا میرزا ابوالقاسم 5- حجةالاسلام مرحوم آقا شیخ كاظم 6- ثقةالاسلام آقا میرزا محمود 7- ثقةالاسلام آقا شیخ جعفر 8- ثقةالاسلام مرحوم آقا شیخ باقر 9- ثقةالاسلام آقا تقى 10- حجةالاسلام والمسلمین آیت‏اللَّه حاج شیخ عیسى. اعقاب آن مرحوم در قزوین و تهران و برغان و كربلا و حله بسیارند آثار خیر ایشان در قزوین مسجد آن مرحوم است كه به نام مسجد شهیدى معروف است و مرحوم آقا شیخ مرتضى امام جمعه و مرحوم آقاى حاج شیخ عبدالحسین امام جمعه در آن اقامه نماز جمعه و جماعت مى‏نمودند و فعلا حفید آنجناب حجةالاسلام والمسلمین حاج شیخ عبداللَّه امام جمعه در آن اقامه جمعه و جماعت مى‏نمایند آثار علمى شهید ثالث از این قرار است. 1- عیون‏الاصول 2 جلد 2- منهج‏الاجتهاد فقه استدلالى دوره كامل 24 جلد 3- شرح بر شرح لمعتین 1 جلد 4- رساله‏اى در نماز جمعه 5- رساله‏اى در دیات 6- مجالس المتقین. مرحوم شهید اجازات عدیده‏اى از فقهاء مراجع بزرگ خود داشتند كه برخى از آن را مى‏نگارم 1- اجازه به خط العلامه خریت الفقاهه شیخ جعفر النجفى صاحب كتاب كشف‏الغطاء 2- اجازه به خط العلامة الفقیه السید محمد بن العلامة صاحب الریاض و هوالمعروف بالسید المجاهد. 3- اجازه به خط محقق الشهیر به علامة بن مرحوم آقا میرزا ابوالقاسم صاحب قوانین.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

قدرت الله در فصل سپید زمستان 1336 در یكى از روستاهاى بخش دهدز شهر ایذه متولد شد. دوران كودكى و دبستان را در زادگاهش سپرى كرد. سپس براى ادامه تحصیل به امیدیه رفت. وى علاقه زیادى به كتب فیزیك و ریاضى داشت و آنها را به دقت مطالعه مى‌كرد و به سواركارى و تیراندازى نیز اشتیاق داشت. وى به علت داشتن روحیه مذهبى و اسلامى و بروز لیاقت‌هاى فردى توسط یكى از برادران جذب گروه مسلح پیرو خط امام به نام "منصورون" مى‌شود و از همان موقع آموزش‌هاى نظامى را طى مى‌كند. او پس از اخذ دیپلم به طور آزادانه‌ترى در فعالیت‌هاى ضد رژیم شركت مى‌كند. در بهمن 1357 قبل از ورود امام به تهران مى‌آید و نقش موثرى در تظاهرات و درگیرى‌ها ایفا مى‌كند. شهید علیدادى در بهار 1358 با تشكیل جهاد سازندگى استان وارد این ارگان انقلابى مى‌شود. سپس با تشكیل و سازماندهى سپاه پاسداران به جرگه سبزپوشان این نهاد مقدس مى‌پیوندد. با آغاز جنگ تحمیلى در نوار مرزى شلمچه حضور پیدا مى‌كند و در بسیارى از عملیات‌ها از جمله شكست حصر آبادان، فتح‌المبین، والفجر مقدماتى و دیگر عملیات‌ها شركت مى‌كند و فرماندهى رده‌هاى مختلف را بر عهده مى‌گیرد. عملیات كربلاى 2 براى قدرت رمز و راز دیگرى داشت. او در عملیات كربلاى 2 به عنوان فرمانده یكى از محورهاى عملیات و جانشین عملیات لشكر بدر بود. وى در عملیات بدر در غروب روز دوم عملیات با اصابت تركش به بدن مطهرش مزد حضور شاهدانه خویش را دریافت و به آسمان سبز عشق بال گشود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : اثرآفرینان (جلد اول-ششم)

تولد و تكاپو در 17 مهر ماه سال 1303 در محلة خاني آباد تهران به دنيا آمد. پدرش از سادات مير لوحي و مادرش از دودمان صفوي بود.شهید سید مجتبى نواب صفوى، ب سال (1303 ه.ش) هنگامى كه رضا خان قزاق، رضاشاه مى‏شد در جنوبى‏ترین منطقه‏ى تهران در محله‏ى خانى‏آباد، كوچه‏ى مسجد قندى، در یك خانواده‏ى روحانى دیده بر جهان گشود. نام اصلى او، سید مجتبى میرلوحى (فداییان اسلام، تاریخ عملكرد و اندیشه؛ خسروشاهى، سید هادى؛ تهران: انتشارات اطلاعات، 1375 ص 38. سید مجتبى نواب صفوى، اندیشه‏ها و مبارزات، ناشر: منشور برادرى، نویسنده سید حسین خوش نیت، چاپ زندگى، اسفند 1360.) بود. نواب، از طرف مادر به سادات شهر درچه‏ى اصفهان و از طرف پدر، به سادات میرلوحى منتسب بود. پدر او مرحوم سید جواد میرلوحى، دانشمند و روحانى بود؛ ولى در اثر فشار حكومت رضاخان، مجبور به ترك باس روحانى شد؛ از طریق وكالت دادگسترى، هم چنان به داد محرومان مى‏رسید. پدر مرحوم نواب، در سال 1314 یا 1315 ه.ش، در اثر مشاجره‏ى لفظى با «داور»، وزیر عدلیه‏ى رضاخان، غیرت علوى‏اش به جوش آمد و یك سیلى نثار او كرد. در اثر این برخورد، سه سال از عمر شریفش را در زندان به سر برد. (نشریه‏ى 15 خرداد؛ آذر و اسفند 1370، ش 5 و 6. سید مجتبى نواب صفوى، اندیشه‏ها و مبارزات، ناشر: منشور برادرى، نویسنده سید حسین خوش نیت، چاپ زندگى، اسفند 1360.). شهید نواب صفوى، در نوجوانى پدر خویش را از دست مى‏دهد و در منزل دایى‏اش، پرورش مى‏یابد. دایى او، فردى به نام صفوى بود كه در دادگسترى كار مى‏كرد؛ (ناگفته‏ها؛ خاطرات شهید حاج مهدى عراقى؛ تهران: انتشارت رسا، 1370، ص 17.) لذا نام سید مجتبى میرلوحى، به سید مجتبى نواب صفوى مشهور مى‏شود. او، دبستان را در مدرسه‏ى حكیم نظامى طى مى‏كند. دوران دبیرستان را هم در دبیرستان صنعتى كه آن موقع مال آلمانها بود مى‏گذراند؛ ولى همراه با علوم هنرستان، دروس حوزه را نیز در مسجدى در همان خانى‏آباد درس مى‏گرفت. سرعت او در آموختن سطوح و پایه‏هاى علمى حوزه، بسیار سریع و عالى بود. در سال (1321 ه. ش) كه درس او تمام مى‏شود. از آن جا كه رشته‏اش صنعتى بود، در شركت نفت استخدام مى‏شود. بعد از مدتى از تهران به آبادان نقل مكان كرده (همان، ص 18.) و سپس به حوزه‏ى علمیه‏ى نجف عزیمت مى‏نماید. در حدود 5 سال در آن حوزه تا پایان كفایة الاصول را نزد عالمان آن دیار فرا مى‏گیرد. (مجله‏ى تاریخ و فرهنگ معاصر؛ خاطرات حجةالاسلام گلسرخى؛ زمستان 1370 سال اول، ش دوم.). «... در سفر اول در اوایل جنگ شهریور 20 جهت تحصیل به نجف اشرف مشرف شدم كه حدود 4 الى 5 سال مشرف بودم و در این فاطمه یك مرتبه مادرم را آوردم و 10 روز به زیارت بردم. ... یك روز هم بعد از قضیه مركزى در زمانى كه مرحوم حاج آقا حسین قمى و مرحوم آقاى حاج سید ابوالحسن اصفهانى رحلت كردند. به نجف مشرف شدم و مشغول تحصیل گشتم. یك سال تقریبا در نجف بودم و تقریبا 7 الى 8 ماه پس از فوت آقاى «حاج میرزا ابوالحسن اصفهانى به تهران بازگشتم». (جمعیت فداییان اسلام و نقش آن در تحول سیاسى اجتماعى ایران، داوود امینى، ناشر: مركز اسناد انقلاب اسلامى، تهران 1381، ص 51.). با توجه به این كه نواب در تهران همزمان با تحصیلات كلاسیك در مسجد قندى و مدرسه‏ى مروى درس مى‏خواند و سپس به نجف اشرف رفت و نیز بنابر اظهارات دوستان وى كه گفته‏اند او داراى نبوغ خاصى بود، مى‏توان حدس زد كه مایه‏ى علمى آن شهید سعید بسیار خوب بوده است، ضمن این كه خواهیم گفت كسروى كه اطلاعات فراوانى در زمینه‏هاى گوناگون داشت در مناظره با نواب مغلوب شد. مرحوم نواب پس از بازگشت از نجف به ایران، حدود 10 سال در راه استقرار حكومت اسلامى به مبارزه پرداخت. سپس در سال (1334 ه. ق) به دست حكومت پهلوى، به درجه‏ى آرمانى شهادت نایل شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید محمد خانلی : فرمانده گردان شهید قاضی طباطبایی(ره) لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده اي پرجمعيت ودر تبريز به دنيا آمد . پدرش نقاش ساختمان و مادرش خانه دار بود . مجيد دومين فرزند خانواده بود . در سن هفت سالگي در سال 1342 وارد مدرسه فيروز شد . تعداد زياد افراد خانواده و كافي نبودن درآمد پدر سبب شد مجيد از همان دوران ابتدايي در كنار پدر كار كند . دوران راهنمايي و دبيرستان را در مدرسه بازرگاني سابق ( شهيد بهشتي فعلي ) گذراند . در اين سنين به نقاشي و تزئينات ساختمان با كاغذ ديواري مي پرداخت . اوقات فراغت را به مطالعه كتابهاي مذهبي و حضور در مجالس قرائت قرآن مي گذراند . از دوران دبيرستان به همراه پدرش در جلسات درس آيت الله قاضي طباطبايي شركت و با افكار و انديشه هاي امام در همين جلسات آشنا شد . در سال 1353 ديپلم خود را گرفت و بلافاصله به خدمت سربازي رفت . در دوران سربازي در سنندج ، سرجوخه دسته بود . در همين زمان كه فعاليتهاي انقلابي عليه رژيم در حال شكل گيري بود به سفارش آيت الله قاضي طباطبايي مأمور شد سربازان را از تحولات سياسي آگاه سازد . به همين منظور اعلاميه هاي امام را كه در دفتر آيت الله قاضي تكثير مي شد بين سربازان پخش مي كرد . با صدور فرمان امام خميني مبني بر تخليه پادگانها ، فرار كرد و به تظاهرات مردم عليه رژيم پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي در مسجد ميرعلي به جذب نيروهاي جوان پرداخت و پس از مدتي به همكاري با كميته شهيد آيت الله قاضي طباطبايي پرداخت . كميته مذكور در يكي از محله هاي فقيرنشين تبريز بود و وظيفه پخش ارزاق و مايحتاج اوليه زندگي در بين مردم فقير را بر عهده داشت . با آغاز جنگ تحميلي به عضويت سپاه درآمد و در بدو ورود به سپاه يك دوره آموزش چريكي طي كرد . پس از اين تمام وقت خود را در سپاه گذراند . در اوقات فراغت آثار استاد مطهري و آيت الله طالقاني را مطالعه مي كرد . در سال 1359 از طرف سپاه به جبهه اعزام شد و در گردان شهيد مدني مستقر در سوسنگرد به خدمت پرداخت . از اين زمان به بعد جبهه مهمترين مسئله زندگي مجيد بود و همواره به برادرانش توصيه مي كرد در جبهه حضور داشته باشند . به همين دليل هر شش برادر مجيد در جبهه بودند . زماني كه والدينش پيشنهاد كردند ازدواج كند پاسخ داد : « هنوز صلاح نيست . تا زماني كه جنگ است من در جبهه هستم . » بسيار قانع بود . حقوقي كه از سپاه مي گرفت آن را به حساب 100 امام مي ريخت و مقدار ناچيزي براي خود برمي داشت و بقيه را به خانواده اش مي داد . در عمليات فتح المبين در يك گروه هفتاد نفري به عنوان نيروي اطلاعات و شناسايي فعاليت مي كرد . در دوران فرماندهي با صميميت برخورد مي كرد به طوري كه هيچ گاه مستقيماً فرمان صادر نمي كرد بلكه با رفتار و عملكرد درست ، افراد را راهنمايي مي كرد . چندين بار زخمي شد . در عمليات سوسنگرد با تركش خمپاره از ناحيه دست راست زخمي شد و با نصب پلاتين ، استخوان آن معالجه شد و بلافاصله به جبهه بازگشت . در عمليات رمضان از ناحيه ران و سينه با تركش خمپاره مجروح شد و در بيمارستان اهواز بستري و مداوا گرديد و از همان جا به جبهه بازگشت . در هر دو مورد خانواده اش را از اين حادثه ها مطلع نكرد . در زمان مجروحيت و بستري در بيمارستان نماز شب مي خواند . مادرش مي گويد : « او بسيار كم غذا مي خورد . زياد عبادت مي كرد و قرآن مي خواند . » در فرازي از وصيت نامه اش چنين آمده : درود به شهداي كربلا ، درود به شهداي كربلاي ايران ، درود بي كران به رهبر عظيم الشأن ايران امام خميني كه مردم مسلمان ايران را از جهالت و بدبختي نجات داد . از پدر و مادرم خواهش مي كنم كه اگر من شهيد شدم گريه نكنند بلكه جشن بگيرند تا دشمن را مأيوس و سرافكنده سازند . پدرجان ! مادرجان ، برادران و خواهرم ! از شما خواهش مي كنم هميشه امر امام را به جا بياوريد و به ديگران نيز اين مسئله را سفارش كنيد . سرانجام در عمليات مسلم بن عقيل در « تپه سليمان » در اثر تير مستقيم دشمن به شهادت رسيد. مجيد الين شهيد خانواده محمدخانلي بود . پس از شهادت او ، دو برادر ديگرش - حبيب و عزيز - نيز به شهادت رسيدند . پيكر این شهدای گرانقدر درگلزار شهداي تبريز است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بالاپور: قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع) لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دومين فرزند خانواده بالاپور در سال 1341 ، در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازة شيشه بري داشت ، ولي از درآمد کافی براي اداره خانواده اش برخوردار نبود . خانه اي كه محمد در آن بزرگ شد ، شامل يك حياط چهل متري ، يك اتاق و يك دهليز تنگ بود كه بنا به گفتة مادرش : « بچه ها نمي توانستند پاهايشان را دراز كنند . » وقتي محمد هفت ساله شد ، او را در دبستان ترقي ثبت نام كردند و او دوره دبستان را طي كرد ، و سپس وارد مدرسه راهنمايي فرهنگ شد و دوران راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشـته ، و به مقطع متوسطه رسيد . به هنرستان صنعتي وحدت رفت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد . اين دوران با اوج گيري انقلاب اسلامي مصادف بود ، و او نيز با وجود ممانعت خانواده ، مشتاقانه به خيابانها و به ميان تظاهرات مردم شتافت . يك بار در تظاهرات بر اثر استنشاق گاز اشك آور بيهوش شد . در اين ايام ، محمد و دوستانش در مجمعـي به نام كانـون یاس ، فعاليت هاي فرهنگي و سياسي مي كردند و به تكثير اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) و نوارها و توزيع آنها مي پرداختند . پس از پيروزي انقلاب در مسجد شالچيلار فعاليت مي كرد ، و سپس به مسجد شهيدي رفت . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، به عضويت اين نهاد درآمد . او در سپاه ، در واحد اعزام نيرو مشغول به كار بود و به جذب و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه مي پرداخت . همزمان تحصيل را ادامه داد و ديپلم گرفت . محمد به دیدو بازدید ازاقوام وآشنایان اهميت زيادي مي داد و از اين طريق ، رابطة تنگاتنگي با فاميل برقرار كرده بود . از دوستان او در اين دوران ، نيكنام و قربان خاني بودند كه هر دو بعدها به شهادت رسيدند . با شروع جنگ تحميلي ، او كه دانش آموز سال چهارم متوسطه بود ، شركت در جنگ را براي خود واجب دانست .او مي گفت : « بايد فرمان امام را لبيك بگوييم . » و به اتفاق بچه هاي مسجد ، روانه جبهه شد . در طول سالهايي كه محمد در جبهه حضور داشت ، يك بار مجروح شد ، اما مجروحيت مانع از حضور مجدد وي در جبهه نشد . پس از بهبودي نسبي ، بلافاصله گفت : « بچه ها در جبهه تنها مي مانند و من بايد بروم . » و مي رفت . تلاش هاي محمد تنها در جبهه خلاصه نمي شد . او و دوستـانش در پشت جبهـه ، فعاليت هاي خيرانديشانه بسياري در مورد محرومين انجام مي دادند . او به همراه چند تن از بچه هاي مسجد كه اكثر آنها بعدها شهيد شده اند ، حقوق هاي اندك خود را روي هم گذاشته و براي خانواده هاي بي بضاعت ، وسايل زندگي تهيه مي كردند . حضور طولاني و تجربيات محمد سبب شد كه در سال 1362 ، به عنوان معاون گردان امام حسين (ع) انتخاب شود ، اما اين مسئوليت تأثيري در روحيه و چگونگي برخورد او با نيروها و ديگران بر جاي نگذاشت و تواضع و فروتني را همچون گذشته حفظ كرد . او در گردان امام حسين (ع) پا به پاي نيروهاي تحت امر فعاليت مي كرد و لحظه اي از پا نمي نشست . در آن زمان اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين (ع) بود . هنگامي كه اصغر قصاب عبداللهي در عمليات بدر در سال 1363 به شهادت رسيد ، از طرف سپاه به محمد گفتند كه تو بايد فرماندهي گردان را بر عهده بگيري ، ولي محمد از پذيرش آن سرباز زد و تا پايان عمر ، معاون گردان باقي ماند . مهرباني و سادگي رفتار محمد در گردان امام حسين (ع) سبب شده بود كه همه نيروها او را رازدار خود بدانند و حرف هاي خود را با او در ميان بگذارند . محمد نيز به طور پنهاني به آنها كمك مالي مي كرد و مشكلات آنان را مرتفع مي نمود و سنگ صبور آنان بود . محمد براي مراسم تاسوعا و عاشورا اهميت زيادي قائل بود و همواره سعي مي كرد اين مراسم به صورت باشكوهي برگزار شود . در دهة محرم ، مراسم عزاداری امام حسين (ع) را كه يكي از برنامه هاي معروف گردان امام حسين (ع) بود ، رهبري مي كرد و طبل مي نواخت . از جمله مستحباتي كه محمد بالاپور به آن اهميت بسيار مي داد ، غسل روزهاي جمعه بود و به شدت به آن پاي بند بود . در روايات وارد است كه مداومت بر اين عمل مستحبـي ( در صورت عمل به تكاليف ديگر ) ، مانع از انهدام بدن بعد از مرگ مي شود . به همين خاطر ، بالاپور از جمله كساني بود كه به خوبي آن را مراعات مي كرد . علاءالدين نورمحمدزاده درباره آرزوهاي محمد مي گويد : « تنها و يا بزرگ ترين آرزويش شهادت بود . » اين آرزوي محمد بالاپور به زودي تحقق يافت و او در عمليات كربلاي 5 ، در شلمچه به شهادت رسيد . پیکرمطهر شهيد محمد بالاپور ، چهل روز در بيابان شلمچه ماندن ، پس از تشييع در وادي رحمت تبریز آرام گرفت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد سبزی مسجد : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 ، از خانواده اي روحاني و متوسط در روستاي زارنجي از توابع شهرستان شاهين دژ به دنيا آمد .پدر محمد ، امام جماعت مسجد روستا بود. محمد دوره ابتدايي را در مدرسه روستاي زارنجي گذراند و پس از نقل مكان خانواده به شهرستان بناب ، دوره راهنمايي را در مدرسه تربيت بناب پشت سر گذاشت . محمد از همان دوران كودكي به تحصيل علاقه فراواني داشت و چون پدرش واعظ بود به دروس حوزوي علاقه مند شد و با وجود سن كم در كنار پدرش به ايراد سخنراني و موعظه مي پرداخت . در دوره تحصيل پس از فراغت از درس در خانه فرشبافي مي كرد و اوقات فراغت خود را صرف كمك به امرار معاش خانواده مي كرد . دوران تحصيل دبيرستان او با پيروزي انقلاب مصادف شد . او تحصيلات خود را تا سال سوم دبيرستان ادامه داد و پس از آن به منظور حضور در جبهه ترك تحصيل كرد . محمد سبزي با شروع جنگ تحميلي پس از گذراندن دوره آموزش نظامي در پادگان امام حسين (ع) تهران به جبهه گيلانغرب اعزام شد و در عمليات آزادسازي شهر بوكان شركت داشت . از خصوصيات بارز محمد خلاقيت و قدرت ابتكار بود . از جمله كارهايي كه وي در طول جنگ در پايگاه انجام داد و به آن اهتمام داشت ، منسجم كردن نيروها و بسيج كردن آنها براي اعزام به جبهه بود . به همين منظور پيشنهاد كرد كه يك تيم فوتبال تشكيل شود كه تمام اعضاي آن از بسيجي ها و اعضاي داوطلب جبهه باشند . اين پيشنهاد جامه عمل به خود پوشيد و يك تيم فوتبال قوي به وجود آمد كه بعدها نام آن را « فجر بناب » گذاشتند . اين تيم فوتبال يك گروه منسجم و همفكر را به وجود آورد كه چند تن از اعضاي آن بعدها به شهادت رسيدند . هم اكنون نيز تيم فوتبال فجر بناب به ياد محمد سبزي فعال است . درباره فعاليتهاي پشت جبهه محمد سبزي يكي از همرزمان وي چنين نقل مي كند : در يكي از روستاهاي اطراف بناب ، گروهي ضد انقلاب وجود داشت كه گاه به گاه ناامني و مشكلاتي را براي اهالي به وجود مي آورد . ما تازه از جبهه رسيده بوديم كه اين موضوع را به ما اطلاع دادند . من و محمد سبزي به همراه شهيد قائمي به آن منطقه رفتيم و پس از شناسايي منطقه ، با هدايت و آرايش نظامي سنجيده محمد سبزي ، ضد انقلاب را محاصره و دستگير كرديم و به نيروهاي اطلاعات تحويل داديم . محمددر عملياتهاي رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1 ، 2 ، 4 ، عمليات خيبر و بدر حضور داشت و لياقت و شايستگي خود را نشان داد . به همين سبب به فرماندهي گروهان منصوب شد و پس از مدتي جانشيني فرماندهي گردان را به عهده گرفت . در عمليات بدر نيروهاي گردان تحت فرماندهي محمد سبزي جزو نيروهاي خط شكن بود و او در پيشاپيش نيروها با بَلَم ( نوعي قايق محلي جنوب ) به پيش مي رفت . وقتي بلم او به خط دشمن نزديك شد يكي از نيروهاي عراقي نارنجكي را به داخل بلم پرتاب كرد كه منفجر شد و در اثر آن محمد سبزي به شدت مجروح گرديد و قريب به هفتاد تركش به قسمت هاي مختلف بدن او اصابت كرد و به بيمارستان مسلمين شيراز انتقال يافت . يكي از همرزمان وي در خصوص مجروحيت محمد سبزي مي گويد : زماني كه او در شيراز بستري بود براي احوالپرسي نزد وي رفتيم . به محض ديدن ما اولين سؤالي كه كرد از وضعيت شهيد مهدي باكري بود و ما نمي خواستيم درباره شهادت آقا مهدي صحبتي كنيم . سپس از فرمانده گردام امام حسين (ع) شهيد اصغر قصاب عبداللهي سؤال كرد كه باز هم ما نگفتيم كه شهيد شده است . ولي انگار خودش متوجه شده بود به شدت گريه كرد و گفت : « من نخواهم گذاشت كه بين من و آقا اصغر فاصله زيادي بيفتد . » يك قطعه عكس از شهيد قصاب به همراه داشت كه مرتب به آن نگاه مي كرد و مي گفت : « اصغر اين بار حتماً مي آيم . » همرزم ديگري نيز مي گويد : زماني كه به ديدار محمد در بيمارستان شيراز رفتيم ، حال ايشان بسيار وخيم بود با اين حال به ما دلداري مي داد و مي گفت : « مرا از اينجا بيرون بياوريد ، الان در جبهه ها به من احتياج دارند . » بالاخره با اصرار ايشان نزد دكتر رفتيم و دكتر را راضي به ترخيص ايشان كرديم ولي زماني كه با آمبولانس قصد داشتيم او را از بيمارستان خارج كنيم به دليل جراحت عميقي كه در شكم داشت بخيه هاي شكم وي باز شد و دوباره ايشان را بستري كردند .با اين حال مرتب اصرار مي كرد كه مي خواهم در مراسم تشييع جنازه بچه ها شركت كنم . در هر صورت ايشان را به بناب منتقل كرديم و با اينكه وضعيت جسماني بسيار وخيمي داشت ، خواست كه در مراسم شهداي بدر سخنراني كند . پس از اصرار فراوان محمد را به مسجد جامع بناب برديم و وي سخنراني عجيب و غير قابل توصيفي كرد كه با وجود سن كم همه را تحت تأثير قرار داد . در مرحله ی تكميلي عملیات والفجر 8 در منطقه فاو درخاک عراق انجام شد ، پس از آنكه گردان محمد به عنوان نيروي خط شكن عمل كرد و مأموريت خود را به خوبي انجام داد به گفته دوستانش محمد در ساعت حدود چهار صبح به ايشان حال عجيبي دست داد و به آنها گفت : « شايد امروز شهيد شوم . » پس از آن فعال تر از قبل به ايفاي وظيفه پرداخت و مأموريتهاي محوله را به انجام رساند . سرانجام زماني كه در بالاي خاكريز ايستاده بود تركشي به گردنش اصابت كرد . بدين ترتيب محمد سبزي جانشين فرمانده گردان امام حسين (ع) پس از 60 ماه حضور در جبهه و در حالي كه هنوز از جراحات عمليات بدر رنجور بود ، در كنار درياچه نمك در منطقه فاو - بصره در تاريخ 7 ارديبهشت 1365 به شهادت رسيد . پس از شهادت وي امين شريعتي فرمانده لشكر 31 عاشورا در يك سخنراني درباره اين شهيد گفت : « من بسيار متعجبم كه آن قلب نترس و روح شجاع چگونه در اين بدن نحيف و كوچك سبزي جاي مي گرفت . » اودر وصیتنامه اش می نویسد:هيهات ! هيهات ! هيهات ! ما پيش مي تازيم تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم ، نه به اميد آنكه پيروز شويم . اي خداي بزرگ چرا اين قدر عاشق حسين هستم . نه تنها من بلكه تمامي همرزمان راه حق ، پاسداراني كه خون و جان و مال و عيال و تمامي مسائل مادي برايشان مهم نيست . بسيجياني كه بدون آرم و بدون توقع عاشقانه شهيد مي شوند ... . آرزو دارم حتي جسدم در بيابانها بماند و آنقدر در زير آفتاب سوزان بمانم كه تا بتوانم اولاً راه حسين (ع) عزيز را بپيمايم و دوم گناهام پاك شود . خدايا من شمعم ، مي سوزم تا راه را روشن كنم . فقط از تو مي خواهم كه وجود مرا تباه نكني و اجازه دهي تا آخر بسوزم و خاكستري از وجودم باقي بماند . آرامگاه شهيد محمد سبزي در گلستان شهدای امام حسين (ع)درشهرستان بناب واقع است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد باقر ستاری خامنه : فرمانده گردان ثارالله لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در شب تاسوعاي حسيني سال 1336خورشیدی ، در خانواده اي كشاورز در روستاي خامنه شهرستان شبستر در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد .در زمان خردسالي بسيار پرجنب و جوش و فعال بود و با وجود اينكه به خاطر زيبارويي ، نگران خروج او از خانه وچشم زخم دیگران بودند ولي بيشتر اوقات را در بيرون منزل با همسالانش ، بازيهاي رايج محلي و فوتبال مي كرد . گاهي اوقات در صورت لزوم به كمك پدرش در مزرعه مي رفت و يا به چراي گوسفندان مي پرداخت . شعبه توزيع نفت روستا در اختيار پدرش بود واو براي كمك به آنجا مي رفت . دوره ابتدايي را در شش سالگي و در سالهاي 47-1342 در دبستان معرفت زادگاهش به پايان رساند . سپس دوره متوسطه را در سال 1348 در هنرستان فني خامنه در رشته برق و الكترونيك ادامه داد . در تحصيل بسيار جدي بود و در مواقعي كه بازرسان براي بررسي وضعيت تحصيلي مدارس مي آمدند ، مسئولين مدرسه او را براي پاسخ گويي و انجام كارهاي فني آزمايشگاه انتخاب مي كردند كه به خوبي از عهده كارها برمي آمد . در آن زمان مدارس دوره دبيرستان مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس درس مي خواندند و معلمين نيز مختلط بودند . او سعي مي كرد گرفتار آلودگي هاي محيط تحصيل نشود و بارها نسبت به نحوه پوشش معلمان زن به مدير هنرستان اعتراض كرد تا جايي كه نزديك بود از مدرسه اخراج شود . به علت اين كه سال چهارم در آن مدرسه تشكيل نمي شد به ناچار به شهرستان تبريز رفت و در منزلي اجاره اي ساكن شد و نوبت اول و دوم امتحانات را با موفقيت به پايان برد ، اما اين دوران با اوج گيري انقلاب همزمان شد و او به خاطر شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ترك تحصيل كرد و به زادگاهش مراجعت نمود . پس از بازگشت به شبستر در برگزاري راهپيمايي ها و تظاهرات نقش مؤثري ايفا كرد . در برگزاري مراسم عزاداري خصوصاً مراسم و هيئتهاي عزاداري امام حسين شركت فعال داشت . هميشه از مداح مي خواست كه نوحه امام حسين و حضرت زينب را بخواند و او نيز بلافاصله شروع به گريه مي كرد . به سادات علاقه مند بود . وقتي يكي از دوستانش كه سيد بود از خدمت سربازي بازگشت جلوي پايش قرباني كرد و گفت : « من عاشق سيدها هستم . » پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج مساجد در مي آيد و در ستادها و پايگاه هاي بسيج ، خصوصاً بسيج مساجد به فعاليت پرداخت . و پس از آن به عضويت سپاه انقلاب اسلامي درآمد . با شروع جنگ تحميلي با اين عقيده كه « ناموس ملت ايران در خطر است » عازم مناطق عملياتي شد و از اين پس به طور مستمر در جبهه ها حضور يافت . او حتي وقتي براي تشييع جنازه دوست شهيدش به شبستر آمد بدون اين كه به منزل برود به جبهه بازگشت . يك سال درجبهه بودو به مرخصي نرفت تا اينكه برادرش به منطقه جنگي رفت و با اصرار او را راضي كرد به مرخصي نزد خانواده برود . ولي بعد از يك روز بار ديگر به جبهه بازگشت . محمدباقر با اصرار خانواده با خانم رقيه حسين قلي ازدواج كرد . او با لباس جنگي و اسلحه به خواستگاري رفت و در جواب خواهرش كه گفت : « با اين وضع كه مي آيي از تو مي ترسند . » اظهار داشت : « نمي خواهم زندگي من با دروغ شروع شود و چون اهل جبهه و جنگ هستم مي خواهم اين را بدانند . » در اولين ديدار به همسرش گفت : « اگر مي خواهي با من ازدواج كني بايد بداني من بيشتر وقتها در جبهه هستم و در اين مورد بايد مرا درك كني . » به گفته همسرش اين صداقت و اعتقاد راسخ به حضور در جبهه موجب شد كه وصلت آنها سر بگيرد . مراسم عقد نزد حجت الاسلام عالمي ، امام جمعه شبستر و بسيار ساده برگزار شد . وقتي يكي از خواهرانش به دست زدن پرداخت ، بسيار ناراحت شد و گفت : در حالي كه بسياري از دامادها روي دستهايم شهيد شده اند ، چطور ممكن است در اين مراسم جشن بگيريم و كف بزنيد . اينها بماند براي بعد از پيروزي در جنگ . اولين كاري كه پس از ازدواج انجام داد ترك سيگار بود و زود به مرخصي مي آمد . از خود گذشتگي خاصي داشت . با اين كه يكي از بستگان نزديكش به عللي با وي كدورت داشت ولي وقتي پسرش مريض شد به محض اطلاع پيشقدم شد و به اتفاق همسرش براي عيادت به منزل آن شخص رفت . در مواقعي كه در مرخصي در پشت جبهه بود بيشتر در مسجد و در ستادهاي بسيج به سر مي برد . حقوق دريافتي از سپاه را در راه جبهه خرج مي كرد و يا براي كمك به محرومين به حساب 100 حضرت امام خميني واريز مي نمود . در صرف بيت المال دقت زيادي داشت . حتي اگر حبه قندي به هنگام چاي خوردن به زمين مي افتاد و كسي آن را برنمي داشت ناراحت مي شد و مي گفت : براي تهيه قند زحمت كشيده شده و كساني كه اين را به جبهه ارسال كرده اند با رنج و زحمت آن را فراهم آورده اند و بايد قدر آن را بدانيم .روزي براي كاري شخصي ، عازم بندر شرفخانه شد اما قبل از عزيمت ماشيني را كه در جبهه در اختيار داشت به مقر فرماندهي آورد و تحويل داد و با اتوبوس عازم شد . از صفات بارز او پرهيز از غيبت بود و سريعاً عكس العمل نشان مي داد و با گفتن « لا اله الا الله » مانع مي شد . از اولين افرادي بود كه در نماز جماعت شركت و همه را به آن سفارش مي كرد . ستاري در عملياتهاي متعددي از جمله رمضان ، والفجر 1 ، حاج عمران شركت داشت ولي عمده فعاليت او به مدت پنج سال در جبهه كردستان به ويژه منطقه پيرانشهر بود . گروه هاي ضدانقلاب در كردستان از او خيلي وحشت داشتند و او را « باقر قصاب » مي خواندند و براي سرش جايزه تعيين كرده بودند . يكي از همرزمانش نقل مي كند : در منطقه پيرانشهر در خرابه اي مشغول خوردن ناهار بوديم كه ناگهان شنيدم كه گفته مي شود : « باقرخان خودت را حاضر كن كه بعد از چند دقيقه كباب خواهي شد . » ابتدا فكر كرديم كه بچه هاي خودمان هستند كه شوخي مي كنند ، ولي وقتي بار ديگر اين مطلب از طريق بلندگو تكرار شد فهميديم كه كار گروه هاي ضدانقلاب است . ستاري خيلي خونسرد بود و من هم به شوخي گفتم : اگر كباب كنند ما هم مي خوريم ! محمدباقر گفت : « نه فقط آنها مي توانند بخورند . » ما توانستيم با شكستن ديوار محاصره باز از آنجا جان سالم به در ببريم . در مقابل ، مردم كردستان بسيار به او علاقه مند بودند . وقتي در پيرانشهر مجروح شد و جهت مداوا به بيمارستان شهداي تبريز انتقال يافت ، ابتدا مجروح شدنش را به كسي اطلاع نداد ولي از پيرانشهر به خانواده اش اطلاع دادند و آنها وقتي به ملاقاتش رفتند با ناراحتي گفت : « چه كسي به شما گفته است ، مي خواستم بعد از بهبودي به جبهه برگردم . » عده اي از پيشمرگان كرد هم براي عيادتش آمده و مقدار زيادي عسل و پسته آورده بودند و تقاضا مي كردند : « چون باقر در منطقه ما زخمي شده است لازم است او را نزد خودمان ببريم و درمانش كنيم . » پس از اينكه از بيمارستان مرخص شد و به منزل رفت چون به پايش وزنه بسته بودند براي انجام كارهايش از كسي كمك نمي گرفت و تنها از برادر كوچكش تقاضاي كمك مي كرد و با اينكه فرمانده گردان بود هيچگاه خودنمايي نمي كرد و مي گفت : « اين مسئوليت كه بر عهده من نهاده شده برايم بي ارزش است و مقام بايد از ناحيه خداوند باشد . اين روحيه رادر ميان افرادش هم رواج داده بود . در كارهاي جمعي آنچنان بود كه اگر كسي او را نمي شناخت نمي فهميد كه فرمانده است . به هنگام ساختن سنگر ، كفشهايش را در مي آورد و ملاط درست مي كرد . داخل گوني ها خاك مي ريخت و در مواقعي كه راننده نبود ، رانندگي مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند : گردان ثارالله در منطقه اي به محاصره درآمد و تنها راه فرار معبر باريكي بود كه ستاري ابتدا همه افرادش را از آنجا عبور داد و خودش براي جمع آوري اطلاعات از دشمن آنجا ماند . چون مدت زيادي طول كشيد نگران شديم . وقتي برگشتيم او را در حالي كه تير خورده بود و زخمي شده بود به عقب برگردانديم . يكي ديگر از همرزمانش به ياد مي آورد : در عمليات والفجر 1 از من خواست از او در كنار پرچم قرمز رنگي كه عبارت « يا حسين » روي آن نوشته بود ، عكس يادگاري بگيرم و گفت « من لياقت اين را ندارم ولي شايد خدا بخواهد من هم به شهادت برسم و اين يادگاري از محبت و علاقه ام به امام حسين (ع) باشد . » در آخرين اعزام به جبهه به مادرش گفت : « اين بار آخرين بار است كه به جبهه مي روم و ديگر برنمي گردم و همسرم را به شما مي سپارم . » پس از اعزام ، دو روز قبل از شروع عمليات در حاج عمران به دوستانش گفت : « من آگاهم كه در اين عمليات به شهادت مي رسم . » پس از شروع عمليات در منطقه پيرانشهر ، گردان ثارالله در اطراف كله قندي مستقر بود كه نيروهاي عراقي به آن حمله كردند و به خاطر موقعيت طبيعي بهتري كه داشتند گردان را به محاصره درآوردند . به ستاري پيشنهاد مي شود كه به گردان فرمان عقب نشيني بدهد ، ولي او مخالفت كرد و گفت : « اگر برگرديم اين منطقه اشغال مي شود . » لذا تصميم به مقاومت گرفت و در حالي كه گردان را براي مقاومت هدايت مي كرد ، در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و جنازه اش دو روز در صحنه عملياتي باقي ماند . شهادت او زماني اتفاق افتاد كه هنوز دوران نامزدي را مي گذراند و عروسي نكرده بود . سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 24 ارديبهشت 1365 در منطقه پيرانشهر در اثر اصابت تركش خمپاره به سر اعلام كرد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد باقر مشهدی عبادی : فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در تبريز به دنيا آمد . پدرش حاج يوسف ، زندگي را با مغازه اي كه داشت اداره مي كرد . محمدباقر از كودكي به مسجد جامع تبريز مي رفت . به گفته مادرش ، يك بار وقتي در سن شش سالگي به مسجد رفت و برگشت رنگش سفيد شده بود . مادر بزرگش علت را پرسيد و محمد جواب داد : « يك روحاني نوراني آمد و دست مرا گرفت و گفت : محمدباقر تا آخر عمر نماز را ترك نكن ! موقعي كه از من جدا شد گفت : خدا شما را به آرزويتان برساند . » مادربزرگش پيشاني و صورت او را بوسيد و گفت : نور ايمان از چهره تو پيداست . محمدباقر ، دوره ابتدايي را در مدرسه گلزار و سليمي تبريز گذراند و با ورود به مدرسه راهنمايي آذرآبادگان تبريز با معلمين با ايماني چون حاج حسين مهرآميز)پدر شهيد مهرآميز (آشنا شد . در اين دوران آرام آرام زمزمه هاي انقلاب روز به روز بلندتر مي شد . در همين سالها در كنار كتابهاي درسي به مطالعه كتابهاي مذهبي مي پرداخت . مخفيانه كتابهاي استاد مطهري و آيت الله دستغيب را مي خواند و قرآن تلاوت مي كرد . براي فراگيري تجويد و قرائت قرآن به كلاسي در مسجد محله مي رفت و از همان ايام مي گفت : « بعد از يادگيري قرآن بايد در عمل كردن به آن كوشا باشيم . » در نوجواني احاديث بسياري را كه شمار آن از صد متجاوز بود از حفظ داشت . محمدباقر در مدرسه و در منزل بسيار شلوغ و پر جنب و جوش بود . پدر ش در دوره نوجواني او در اثر سكته مغزي فلج شد و در خانه بستري گرديد . در نتيجه خانواده از نظر مالي در تنگنا قرار گرفت . اما او به تحصيل خود ادامه داد و عصرها در مغازه كفاشي كار مي كرد . دوره دبيرستان او با وقوع انقلاب همزمان بود . محمدباقر همانند ديگر همسالانش فعالانه در تظاهرات شركت مي كرد و در تظاهرات 29 بهمن 1356 تبريز يكي از صحنه گردانان بود . در اوج انقلاب ، هدايت دو گروه از نوجوانان را در راهپيمايي ها بر عهده داشت تا اينكه انقلاب پيروز شد . در روز بيست و دوم بهمن 1357 ، محمدباقر در تصرف كلانتري 4 تبريز فعالانه شركت داشت و در همين روز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمي شد . پس از پيروزي انقلاب در اولين سال انقلاب براي خودسازي با دوستانش به كوه عون بن علي (ع) مي رفت و به همراهانش يك دانه خرما مي داد و به آنها مي گفت : «بايد به درجه اي از مقاومت برسيم تا بتوانيم يك هفته با يك خرما در كوه دوام بياوريم . » از دوستانش در اين دوره مي توان از شهيد مهدي پروانه ، شهيد ابراهيم آبشست و خليل زاده نام برد . محمدباقر مدرك ديپلم متوسطه را از دبيرستان وحدت تبريز گرفت . پس از آن با شروع جنگ تحميلي به دور از چشم خانواده بارها داوطلبانه به جبهه رفت و به عنوان بسيجي در جبهه هاي غرب كشور حضور يافت . اولين حضورش در جبهه در منطقه بانسيلان در تنگه حاجيان بود . در اوايل سال 1361 محمدباقر به عضويت سپاه درآمد و عازم لشكر 31 عاشورا شد و از همان روزها فرماندهي دسته اي را به عهده گرفت . سپس به فرماندهي گردان امام حسين منصوب شد . محمدباقر شب قبل از عمليات خيبر دستور داد كه موتور برق محل استقرار گردان را خاموش كنند و گفت : هر كس از مال و منال دنيا ، اولاد و عيال ، قرض ، خرج و ... نگران است و از اين دنيا نبريده است ، ما چراغها را خاموش كرديم بدون هيچ خجالتي برگردد . اكنون حضرت امام ،توسط آقاي هاشمي رفسنجاني اعلام كرده اند كه « رزمندگان عزيز در عمليات آزادسازي جزاير مجنون ، علي وار جنگ كنيد و اگر به شهادت رسيديد ، شهادتتان حسين گونه باشد . » حالا من به صراحت مي گويم كه مأموريت ، مأموريت شهادت است و يك درصد هم احتمال ندارد كه احدي برگردد و تا آخرين نفر آنجا خواهيم ماند تا به نحو احسن ، مأموريت خود را انجام دهيم . با آغاز عمليات خيبر ، محمدباقر سوار بالگرد شد تا به همراه نيروهاي تحمت امر به منطقه عملياتي برود . بعد از برخاستن آن را فرود آورد و به يكي از رزمندگان كه در مقر مانده بود ، گفت : « به برادرم حاج حسن بگوييد زماني با اتومبيل لشكر ، تصادف كرده بودم ، برود و مخارج آن ماشين تصادفي را با لشكر تسويه نمايد . » پس از برخاستن بالگرد دوباره خلبان را مجبور به فرود كرد و سي تومان از جيبش درآورد و به سوي نيروهايش پرتاب كرد و خطاب به آنان گفت : « من از مال دنيا همين سي تومان را دارم . » محمدباقر اين جمله را گفت و رفت . در خلال عمليات خيبر دو گردان از لشكر 31 عاشورا از جمله گردان تحت فرماندهي محمدباقر مشهدي عبادي به همراه سه گردان از لشكرهاي ديگر از جزاير مجنون گذشتند و در عمق خاك عراق تا پشت منطقه زيد و كنار خاكريزهاي مثلثي پيشروي كردند و نيروهايش در دو گردان امام حسين (ع)و حضرت علي اكبر (ع) بعد از دو روز مقاومت در حالي كه تا آخرين نفس جنگيده بودند به شهادت رسيدند . در آخرين تماسهايي كه محمدباقر در هفتم اسفند 1362 بعد از وقفه اي طولاني با مهدي باكري داشت ، چنين خبر داد : « آقا مهدي ! برادران يكايك تن به تن جنگيدند و به شهادت رسيدند . فقط ما مانده ايم كه آخرين نفرات هستيم ولي اين مطلب را به حضرت امام برسانيد كه ما در اينجا مظلومانه جنگيديم و مظلومانه به شهادت رسيديم . » مهدي باكري مي گويد : « حالا هم مي توانيد عقب نشيني كنيد و يا تسليم شويد ! » محمدباقر ناراحت شده ومي گويد : « آقا مهدي ! بنده امام حسين را اين دو سه قدمي مي بينم . » در زمان مكالمه با بي سيم از جناح راست به روي آنها آتش گشوده بودند و محمدباقر به بچه هاي گردانش روحيه مي داد و مي گفت : « امام حسين با ماست و حالا نيروهاي كمكي مي آيند . » براي آخرين بار گفت : « آقا مهدي ! التماس دعا ! » و پس از آن به شهادت رسيد .بقاياي پيكر شهيد محمدباقر مشهدي عبادي را در گلزار شهداي وادي رحمت شهر تبريز به خاك سپردند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا علی محمد نسل : قائم مقام فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 2 ديماه 1341 ، در مراغه به دنيا آمد . پدرش خواربارفروش بود و خانواده اش از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار بودند . محمدرضا ، شش خواهر و يك برادر بزرگتر از خود داشت . دوران كودكي را در محيط مذهبي خانواده سپري كرد و در طول اين مدت روحيه اي پر جنب و جوش و زرنگ و نترس داشت به گونه اي كه چند بار در مراغه گم شد . اما بدون ترس و واهمه توانست راه منزل را بيابد . دوران دبستان را در مدرسه فتوحي و دوره راهنمايي را در مدرسه آصف گذراند و پس از آن وارد دبيرستان شمس تبريز شد . همزمان با ادامه تحصيل در درس قرائت قرآن مرحوم ميرزا احمد نجفي حاضر شد و با جديت در مدتي كوتاه قرائت قرآن را فراگرفت . سالي كه وارد دبيرستان شد با اوج گيري انقلاب اسلامي همزمان بود . به اين لحاظ فعالانه در پخش اعلاميه هاي امام خميني و راهپيمايي ها شركت مي كرد . در يكي از روزهاي راهپيمايي ، مردم به مراكز توليد و توزيع مشروبات الكلي حمله كردندكه محمدرضا در صف اول راهپيمايان قرار داشت . به همين خاطر در درگيري با پليس مورد ضرب و شتم قرار گرفت و به شدت مجروح شد و با سر و صورت خونين به منزل بازگشت . از ويژگي هاي بارز وي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، گرايشات عميق مذهبي بود و به شدت از غيبت و تهمت به ديگران تنفر داشت و به سرعت در مقابل آن عكس العمل نشان مي داد . در طول اين مدت روابط نزديكي با خويشاوندان داشت و به تك تك آنها سر مي زد و صله رحم را هرگز فراموش نمي كرد . در خلال تعطيلات در مغازه خواربارفروشي به پدرش كمك مي كرد و يا به همراه برادر بزرگترش به كوهنوردي مي رفت و به بازي هاي فوتبال و هندبال علاقه داشت . با وقوع حوادث كردستان تحصيل را رها كرد و پس از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، عازم كردستان شد و در عملياتهاي آزادسازي مهاباد و بوكان شركت كرد . پس از اتمام اين مأموريت دو ماهه به مراغه بازگشت و بلافاصله در آذرماه سال 1359 ، عازم منطقه جنگي سرپل ذهاب شد و فرماندهي نيروهاي اعزامي از مراغه را به عهده گرفت. در بازگشت از منطقه ، فرماندهي پادگان آموزشي الغدير ملكان به ايشان سپرده شد . در مدت تصدي اين مسئوليت با جديت تمام كار گردآوري و آموزش نيروهاي بسيجي را دنبال مي كرد و هنگام عملياتها عازم مناطق جنگي مي شد . يكي از همرزمان شهيد در خاطراتش مي گويد : روزي محمدرضا علي محمدنسل ، پيش من آمد و حلاليت طلبيد و گفت : « مي ترسم بسيجيان كه اين طور پيوسته براي آموزش مي آيند و ما آنها را آموزش مي دهيم فردا ببينم جنگ تمام شده و قسمت ما نشده كه در جبهه حاضر شويم . » در طول دوراني كه محمدرضا در جبهه هاي غرب و جنوب حضور داشت در سمتهاي فرماندهي انجام وظيفه مي كرد . در نيمه اول سال 1361 جانشين شهيد بروجردي در منطقه كردستان بود و در نيمه دوم همين سال فرماندهي گردان حضرت رسول(ص) را در منطقه غرب بر عهده گرفت . در سال 1361 بيشتر در پادگان آموزشي الغدير ملكان و مدتي در اهواز به آموزش داوطلبان بسيجي مشغول بود . از فداكاري ها و جسارتهاي وي در حين عملياتهاي جنگي خاطرات زيادي نقل شده است . از جمله يكي از همرزمان او در عمليات مطلع الفجر مي گويد : به ما خبر دادند براي ادامه عمليات نيرو لازم داريم . در آن زمان خود را به گيلانغرب رسانده بوديم و قصد حركت به منطقه عملياتي را داشتيم . شهيد يا زخمي شدند تعدادي از نيروها در عمليات شب قبل سبب شده بود ، نيروهاي تحت فرماندهي اش روحيه خود را از دست بدهند . با مشاهده اين وضعيت علي محمد نسل ، نيروها را در مدرسه اي در گيلانغرب جمع و برايشان سخنراني كرد ؛ پس از آن سرود دسته جمعي خواندند و نيروها با روحيه اي مضاعف عازم منطقه عملياتي شدند . شجاع ، مديرو بادرايت بود. علي محمدنسل از خصايل و ويژگي هاي برجسته اي برخوردار بود . يكي از همرزمان او در اين باره مي گويد : در كردستان با شهيد حسين حق نظري تا ساعت دوازده شب نشسته بوديم . در زده شد . ديدم محمدرضاست . با نوار فشنگي بر كمر و سر و وضعيتي پر از گرد و خاك . با او احوالپرسي كردم . شهيد حق نظري گفت : « محمدرضا خوب رسيدي بيا شام بخور . » محمدرضا گفت : « اجازه بدهيد نمازم را بخوانم بعد بيايم . » گفتم : بيا بدنسازي كن و بعد نمازت را بخوان ولي قبول نكرد . ديدم نمازش خيلي طول كشيد . رفتم ديدم محمدرضا به سجده افتاده و در حالي كه مي گويد : « الهي قلبي محجوب و نفسي معيوب و هوايي غالب » و گريه مي كند . ديگر جرئت نكردم او را صدا كنم و در را بستم و بازگشتم . محمدرضا در طول حضور در جبهه جنگ سه بار مجروح شد ، از جمله در سال 1361 از ناحيه پاي راست و يك بار هم از ناحيه دست جراحتي برداشت . از خصلتهاي بارز وي اين بود كه در مواقع جراحت روحيه خود را حفظ مي كرد . سعي مي كرد به افراد خانواده اش روحيه بدهد . بامشغله زياد و حضور دائم در مناطق جنگي بنا به توصيه علماي اسلام و سفارش امام خميني (ره) مبني بر لزوم ازدواج پاسداران انقلاب تصميم به ازدواج گرفت . در اوايل سال 1362 با خانم معصومه شتابي وش - خواهر يكي از دوستان همرزمش - ازدواج كرد و مراسم ازدواج به صورت سفر مشهد بود . در هنگام ازدواج بيست و يك ساله بود و همسرش نوزده سال داشت . ثمره زندگي مشترك هجده ماهه آنها پسري به نام حامد است . در طول زندگي مشترك ، محمدرضا فرصت كمي را براي رسيدگي به امور خانواده داشت و همسرش نزد پدر و مادر محمدرضا زندگي مي كرد . محمدرضا در طول سالهاي پس از انقلاب اسلامي مسئوليتهاي مختلفي را به عهده گرفت كه برخي از آنها عبارتند از : 1. فرمانده نيروهاي اعزامي از مراغه به جبهه سرپل ذهاب از تاريخ 4/9/1359 تا 20/11/1359 . 2. جانشين شهيد محمد بروجردي به مدت هفت ماه از 14/8/1360 تا 21/9/1360 . 3. فرماندهي گردان حضرت رسول به مدت سه ماه از 21/9/1360 تا 21/12/1360 . 4. فرماندهي گردان سيدالشهدا (ع) از لشكر 31 عاشورا به مدت هشت ماه از 7/4/1362 تا 12/12/1362 . 5. لشكر عاشورا جبهه جنوب معاون گردان حضرت علي اصغر (ع) از 1/2/1363 تا 24/12/1363 . در 9 اسفند 1363 پس از چهل و هشت بار حضور در جبهه ، علي محمدنسل در عمليات بدر در جزيره مجنون معاون فرمانده گردان حضرت علي اصغر (ع) را عهده دار بود . در زير آتش سنگين دشمن به هدايت نيروها سرگرم بود كه از ناحيه شكم مورد اصابت تركش قرار گرفت . در همين حين بخشي از نيروها در مناطق پاكسازي نشده گرفتار شده و نياز به مهمات داشتند . او كه به شدت مجروح شده بود با استفاده از يك كاميون عراقي به انتقال مهمات پرداخت . در نوبت دوم مهمات رساني توسط نيروهاي عراقي باقي مانده در منطقه ، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد و پيكر او در منطقه عملياتي باقي ماند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر حق شناس : فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ مسلم‏بن عقيل ازلشگرمکانبزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) واحد تخريب! دو كلمه، اينك به سهولت تمام بر صفحه كاغذ رقم زده مى‏شود. اما به راستى واحد تخريب يعنى چه؟ واحد تخريب را كسى مى‏شناسد كه شب عمليات، در ميدانى سرشار از مين زمينگير شده باشد و در آن لحظه‏هاى شگفت، دلاورانى را بنگرد كه پيشتر از آن نه نامشان را شنيده و نه رويشان را ديده است؛ با توكل به خدا گام پيش مى‏نهند و معبر مى‏گشايند... و ناگهان فرياد يا حسين با صداى انفجارى درمى‏آميزد، خورشيد پاره پاره مى‏شود و تخريبچى به نهايت سرخ خود مى‏رسد. معبر گشوده شده است. نيروها از ميدان مى‏گذرند... محمدناصر حق‏شناس آنگاه كه در آبانماه سال 1361 براى نخستين‏بار به جبهه آمد، 19 سال بيشتر نداشت. در همين نخستين حضور به تخريب پيوست. زيرا واحد تخريب نزدیک ‏ترين معبر براى رسيدن به آسمان بود. اى مرد! آن همه شتاب و تلاش و تپش براى چه بود؟ آن همه به ميدان رفتن‏ها، در ميان مين‏ها زندگى كردن... با تو در سر پل ذهاب آشنا شدم. )مين ( يكى از حلقه‏هاى مشترك اخوّت ما بود. اما تو از )مين(، از زمين به آسمان رسيدى و من هنوز در زمين مانده‏ام، در زمينى كه ديگر در آن به دنبال مين نمى‏گردم، اما از فراق تو، از داغ تو، هر لحظه مينى در سينه‏ام منفجر مى‏شود و قلبم را پاره پاره مى‏كند. ما با هم به )فكه( رفتيم. در والفجر مقدماتى قلب ميدان‏هاى مين را شكافتيم و معبر زديم. تو در ميدان مين، حيثيت مرگ را به بازى مى‏گرفتى، در والفجر 1، والفجر 2، والفجر 4... در والفجر 4 مسووليت گروهان تخريب را به تو سپردند، اما تو تخريب را نيز وانهادى و به سراغ دكل‏ها رفتى. چنين مى‏دانم كه رازهاى زمين را دريافته بودى و ديگر دنبال كشف رازهاى آسمان بودى. ديده‏بانى را برگزيدى؛ سلام بر ديده‏بانى كه خدا را ديد! در ديده‏بانى بوديم، بر فراز تپه‏اى در فكه. ناصر از ما جدا شد و به پايين تپه رفت. دير شد، اما ناصر برنگشت. قدرى نگران شدم. با دوربين به منطقه پايين تپه نگريستم، ناگهان... اضطراب بر جانم چنگ انداخت. دو نفر عراقى ناصر را مى‏بردند، دير شده بود. عراقى‏ها دورتر از آن بودند كه بتوانيم به آنها برسيم، تيراندازى هم ممكن نبود، احتمال داشت تيرهاى ما به ناصر اصابت كند. دوربين را از چشم برنمى‏داشتم، اين تنها وسيله‏اى بود كه با آن مى‏توانستم آخرين لحظات ناصر را ببينم. عراقى‏ها ناصر را به شدت مى‏زدند. عراقى‏ها ناصر را بُردند. اما همه مى‏گفتند: ناصرى كه ما مى‏شناسيم به راحتى اسير نخواهد شد، عراقى‏ها را راحت نمى‏گذارد. شهيدش مى‏كنند. لحظه‏ها با اضطراب و آشوب مى‏گذرد. خيال ناصر يك لحظه آرامم نمى‏گذارد. خود را ملامت مى‏كنم. چرا زودتر سراغش را نگرفتى، چرا زودتر نگرانش نشدى. اگر زودتر مى‏ديديمشان مى‏توانستيم ناصر را از چنگشان رها كنيم... اما ملامت خود هم فايده‏اى ندارد. ديگر ناصر را برده‏اند. ديگر از چشم دوربين هم نمى‏توان ناصر را ديد. عراقى‏ها گم و گور شده‏اند. ديگر كارى از دست ما برنمى‏آيد. موضوع را به هر نحوى كه شده، به برادرِ ناصر كه در منطقه است، اطلاع مى‏دهيم. بچه‏هايى كه ناصر را از نزديك مى‏شناسند، مى‏گويند: شايد او تا حالا شهيد شده است. به برادرِ ناصر مى‏گوييم كه به مراغه برگردد و موضوع را به خانواده اطلاع دهد. او را راهى مراغه مى‏كنيم. بعد از دو سه روز برمى‏گردد: من نتوانستم بگويم! پانزده روز از اسارت ناصر مى‏گذشت كه خبرى در منطقه پيچيد: ناصر آمده است! مى‏گفتند ناصر باز آمده است با لباس‏هاى پاره پاره و پيكرى سراسر خونين و زخم‏آلود. با عجله سراغش را مى‏گيرم. مى‏گويند: ناصر را با هلى‏كوپتر بردند. ناصر در بيمارستان است. به ملاقاتش مى‏شتابيم. حالش كم‏كم رو به راه مى‏شود. اولين چيزى را كه مى‏پرسم، قضيه اسارت است. هنوز به پايين تپه نرسيده بودم كه صداى گفتگوى عربى عراقى‏ها را شنيدم، و قبل از اينكه بتوانم عكس‏العملى نشان بدهم، به اسارت درآمدم. بى‏هيچ مقدمه‏اى با مشت و لگد به جانم افتادند و تا مى‏خواستند زدند. سپس مجبورم كردم كه همراهشان حركت كنم. چاره‏اى نبود. كوچكترين بى‏احتياطى منجر به كشته شدنم مى‏شد. همراه آنها حركت كردم و در بين راه متوجه شدم كه اين دو نفر عراقى موقعيت خود را گم كرده‏اند. ديگر مى‏دانستم كه ما گم شده‏ايم، دو نفر عراقى مسلح و من كه اكنون اسير آنها به حساب مى‏آمدم. راه مى‏پيمودم و آنها به دقت مواظب من بودند. اما راهپيمايى پايانى نداشت. شايد حدود شش ساعت به طور مداوم راه رفتيم اما باز هم به جايى نرسيديم. كم‏كم خستگى فشار مى‏آورد. عراقى‏ها بيشتر از من خسته شده بودند. گويى آنها قبل از آنكه مرا اسير كنند، ساعت‏ها راهپيمايى كرده بودند و اكنون كم‏كم از پا درمى‏آمدند. من هم خود را خسته‏تر از آنها نشان مى‏دادم. عراقى‏ها از پاى مى‏افتادند و چنين تصور مى‏كردند كه من هم دارم از پاى مى‏افتم. به عيان مى‏ديدم كه از خستگى ياراى سر پا ايستادن را ندارند. وضعشان طورى شد كه ادامه راهپيمايى برايشان ممكن نبود. نشستند و لحظاتى بعد دراز كشيدند. طاقت برخاستنشان نبود. در يك آن اسلحه يكى از آنها را از چنگش بيرون كشيدم و لحظاتى ديگر هر دو به هلاكت رسيده بودند. ديگر تنها بودم. تاكنون تنها به آزادى و كشتن عراقى‏ها فكر مى‏كردم، اما اكنون تنها در فكربازگشت بودم، بازگشت به خط خودمان. قطب‏نمايى هم در كار نبود تا از مسير حركت خود مطمئن باشم. به راه افتادم و هنوز قدرى راه نرفته بودم كه با صداى انفجارى بر زمين افتادم. چشمم كه باز كردم غرق در خون بودم. به تله انفجارى برخورد كرده بودم. سراسر بدنم پر از تركش بود. سر و صدا مى‏آمد. سرم را اندكى بلند كردم. اردوگاه تكاوران عراقى بود و چند نفر به طرف من مى‏آمدند. ناى حركت نداشتم. چشمانم را بستم لحظاتى بعد از سر و صدايشان فهميدم كه بالاى سرم رسيده‏اند. تصور مى‏كردند كه من مرده‏ام. يكى از آنها با پوتين چند ضربه محكم به بدن زخمى‏ام زد. حركت نكردم. لحظاتى بعد رهايم كردند و رفتند. آنها كه رفتند كشان كشان خود را از ميدان مين بيرون كشيدم و در مسير ديگرى حركت كردم. رمقى در تن نداشتم و سراسر پيكرم زخم‏آلود بود با اين همه با توكل به خدا حركت مى‏كردم. خونى كه از جراحت‏هايم رفته بود، تشنگى‏ام را افزونتر مى‏كرد. غذايم علف بيابان بود. چندين روز شبانه‏روز با اين حال راه مى‏پيمودم و در آن لحظات كه ديگر لحظه‏هاى آخر بود، به خط خودمان نزديك شدم... صحبت‏ها كه تمام مى‏شود مى‏خواهيم از ناصر خداحافظى كنيم و به خط برگرديم. - كجا؟ صبر كنيد... صداى ناصر است. آماده مى‏شود كه همراه ما به خط بازگردد: من هم با شما مى‏آيم، يك هفته است كه در اين بيمارستان افتاده‏ام، ديگر بس است. هر چه اصرار مى‏كنيم، فايده‏اى ندارد، عصايش را برمى‏دارد و همراه ما از بيمارستان خارج مى‏شود. به منطقه كه مى‏رسيم، عصايش را نيز مى‏اندازد. زندگى ناصر در جبهه‏ها مى‏گذشت. خود را وقف جهاد كرده بود. در آبانماه 1362 به كسوت پاسدارى درآمد و اين خود مرحله‏اى ديگر در حيات او بود. او مرحله به مرحله پله‏هاى حيات حقيقى را مى‏پيمود. در دوران تخريب، معبرهاى آسمان به رويش گشوده شد، و در دوران ديده‏بانى ديدنى‏هايى ديد كه از ديده دنياطلبان پنهان است. آنان كه در عمليات خيبر بوده‏اند، هنوز از ديده‏بانى سخن مى‏گويند كه مهارتش در هدايت آتش، صفوف خصم را متلاشى كرد. بعد از آن به اطلاعات و عمليات پيوست، هنوز چندى نگذشته بود كه كارايى و توانايى‏اش در اطلاعات و عمليات آشكار شد، چنانكه سخت‏ترين و خطرناك‏ترين كارهاى اطلاعات و عمليات و شناسايى به او محول مى‏شد. در اين دوران بود كه مسووليت اطلاعات و عمليات تيپ مسلم‏بن عقيل را برعهده‏اش نهادند و او با كوله‏بارى از تجارب عمليات‏هاى والفجر مقدماتى و ... والفجر 8، خيبر و بدر، در اين مسووليت نيز با شايستگى و شجاعت تمام انجام وظيفه مى‏كرد. اشتياق به جهاد و شهادت در راه خدا، وجود او را لبريز كرده بود، چنانكه پس از سال‏ها نبرد از جبهه دل نمى‏كند و اگر براى صله رحم و انجام امورات خانواده به شهر باز مى‏آمد، اغلب كارهاى مربوط به جبهه و جنگ را انجام مى‏داد. با همه از جبهه مى‏گفت، از پيروزى‏ها و ايثارها، از عنايات و امدادهاى خداوندى... وقتى به مراغه مى‏آمد، تنها بود، اما وقتى از شهر عازم جبهه مى‏شد، جمعى نيز براى عزيمت به جبهه با او همراه مى‏شد. همه او را مى‏ديدند كه وقتى به پشت جبهه مى‏آيد، روز و شبش در پايگاه‏هاى مقاومت و مراكز بسيج مى‏گذرد. مى‏ديدند كه او در مسير جهاد و در راه خدا از همه چيز خود گذشته است. در غرب كه ديدمش ابتدا جا خوردم، آخر او هميشه در جنوب بود. بالاخره پرسيدم: ناصر! چرا به غرب آمدى؟ خنديد. به شوخى گفت: به دنبال شهادت آمده‏ام!... گاهگاهى از اين شوخى‏ها داشت. جدّى نگرفتم، شايد هم خودش اين را به شوخى گفت تا حرفش را جدّى نگيرم. آخرين بارى كه به جبهه اعزام مى‏شد، پدر و مادرش به او مى‏گويند: آخر تو كى از جبهه برمى‏گردى كه سر و سامان بگيرى؟ و ناصر مى‏گويد: اگر اين بار برگشتم، حتماً به حرف شما عمل خواهم كرد. اگر اين بار برگشتم... - شما برگرديد!... صداى ناصر است. محكم و با صلابت. و من مى‏انديشم چگونه برگرديم؟ - برادر ناصر! بايد تو را هم ببريم. - او را ببريد... اشاره مى‏كند به نوجوان بسيجى. لحظات با شتاب مى‏گذرد. ما در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن قرار داريم. هر لحظه ممكن است گشتى‏هاى دشمن سر برسند. »آخر چطور شد كه ما به اين تله انفجار برخورديم؟« سؤالى است كه جوابش هم فايده‏اى ندارد. دو نفر زخمى داريم و تنها يك نفر را مى‏توانيم با خودمان ببريم. نظر ما اين است كه ناصر را ببريم. آخر او فرمانده است، سال‏ها تجربه نبرد دارد... - او را برداريد و برويد... صداى محكم ناصر، بى‏اختيار به حركتمان وا مى‏دارد. نوجوان بسيجى را برمى‏داريم و حركت مى‏كنيم. گامى به جلو برمى‏دارم و سر برمى‏گردانم و به ناصر نگاه مى‏كنم. تنهاست. زخمى است. در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن. - برويد... شتاب مى‏كنيم. - برمى‏گرديم آقا ناصر! منتظر باشيد. گويى لبخند مى‏زند. از ناصر دور مى‏شويم و دورتر ... و اكنون همان مسير را برمى‏گرديم. برمى‏گرديم تا ناصر را با خودمان ببريم. به نقطه مورد نظر كه نزديك مى‏شويم، دل در سينه‏ام مى‏تپد. نزديك‏تر مى‏شويم. ناصر را مى‏بينم. تنهاست. زخمى در ميان منطقه حايل نيروهاى خودى و دشمن. آرام خوابيده است. با صورتى گلگون. جنازه‏اش را برمى‏داريم. شايد در همان روز شهيد شده است.20 ارديبهشت 1365.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود اصغر زاده : قائم مقام فرمانده گردان شهیدمدنی لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 ، در خانواده اي مذهبي ودر شهر بناب ، در استان آذربايجان شرقي متولد شد . او اولين فرزند خانواده بود و سه خواهر و سه برادر داشت . پدرش كشاورزي و باغباني مي كرد و از وضـع اقتصـادي خوبي برخـوردار بود . محمود ، تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه ابتدايي ساسان و راهنمايي و دبيرستان را در بناب گذراند . در تمام دوران تحصيل ، او در انجام دروس و تكاليف بسيار جدي و منظم بود . در دوران دبيرستان به مطالعه كتابهاي سياسي و مذهبي روي آورد . در اين زمينه ، يكي از دبيران به نام آقاي رحيم اصغري و همچنين حاج شيخ يوسفعلي باقري بنايي ، بر محمود تأثير بسيار داشتند . او دوستان كمي داشت و اغلب اوقات مطالعه مي كرد و يا در كنار پدر به باغباني مشغول مي شد . در مجالس مذهبي و مجالس عزاداري ماه محرم شركت فعال داشت . سال 1353 موفق به اخذ ديپلم در رشته ادبيات ( علوم انساني ) شد و بلافاصله به سربازي رفت . دوره آموزشي خود را در عجب شير و مابقي خدمت را در اروميه گذراند . بلافاصله پس از اتمام دوره سربازي در سال 1355 ، چون نمي خواست سربار خانواده باشد ، در نزد پدرش به قالي بافي مشغول شد . در همان سال ، وارد مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي گرديد و در جلسات سخنراني هاي سياسي و پخش اعلاميه فعال بود . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مدتي در يكي از مساجد شهر بناب آموزش اسلحه مي داد . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 1358 ، در سن بيست و سه سالگي به عضويت اين نهاد درآمد . او از مؤسسين سپاه پاسداران بناب بود . در اوايل تشكيل سپاه ، به منظور جذب نيروهاي جوان ، به روستاها مي رفت و جلسات توجيهي و آشنايي با سپاه تشكيل مي داد . با آغاز حركت هاي منافقين عليه انقلاب ، در كنار افراد سپاه ، به عمليات گشت و شناسايي و سركوب منافقين پرداخت . او فرماندهي گروهي از افراد سپاه را بر عهده داشت كه وظيفه آن جمع آوري شبنامه و اعلاميه هاي منافقين از سطح شهر ، شناسايي و انهدام خانه هاي تيمي و دستگيري افراد اين گروهك بود . علاوه بر اين ، در عمليات هاي شهري مبارزه با مفاسد و منكرات نيز بسيار فعال بود . در بسياري از موارد ، رفتـار متين و برخوردهـاي مناسب اصغـرزاده با افراد خاطـي ، سبب مي شد آنان اعمال گذشته خود را ترك كنند و زندگي عادي و شرافتمندي پيش گيرند . نسبت به سوء استفاده از بيت المال حساسيت فراوان داشت . وقتـي به عضويت سپـاه درآمد ، حاضر نبود با استفاده از موقعيت خود ، از امكانات سپاه بهره بگيرد و همواره به ديگران سفارش مي كرد كه « صداقت داشته باشند ؛ خيانت در امانت نكنند ، وفاي به عهد كنند و در جامعه راه راست را برگزينند . » در جلسات بخشداري و سپاه ، به ويژه جلساتي كه براي رسيدگي به وضع اقتصادي و مشكلات افراد سپاه و بسيج تشكيل مي شد ، حضور مي يافت و در صورت لزوم مواردي را پيگيري و شناسايي مي كرد و به مسئولين گزارش مي داد . با آغاز جنگ تحميلي ، تصميم گرفت به جبهه برود ؛ ولي چون فرمانده عمليات سپاه بناب بود ، مسئولين مانع مي شدند . اما بالاخره با اصرار و پيگيري زياد ، در حالي كه سمت شهرداري شهر بناب به وي پيشنهاد شده بود ، نپذيرفت و عازم جبهه شد . در سال 1360 ، فرماندهي يك گروه پانـزده نفري براي آزادسازي بوكان را به عهده داشت . او به عنوان يك فرمانده ، همواره سعي مي كرد نيروهاي خود را در بالاترين توان نظامي و جسمي نگه دارد . تكنيكــها و تاكتيكهــاي نظامـي را به خوبـي به آنهـا آموزش مي دارد و آنـان را به كاربرد سلاح هـاي مختلف آشنـا مي كرد . از لحاظ اعتقادي ، اصغرزاده حركت بر محور ولايت فقيه را همواره مورد تأكيد قرار مي داد . در امور عبادي و مذهبي ، بسيار مقيد و منظـم بود . به نمـاز اول وقت و نماز صبح اهميت مي داد . يكي از دوستان او مي گويد : اكثر شبها نماز شب اقامه مي كرد ولي هيچ كس نمي فهميد . چنان بي سر و صدا از خواب بيدار مي شد و مي رفت كه كسي متوجه نمي شد . هميشه توصيه مي كرد كه « ما بايد سعي كنيم رضايت رهبرمان را جلب كنيم . هدف از آمدن به سپاه ، كسب پست و مقام نباشد . بايد اين دنيا را وسيله قرار دهيم تا آخرت خود را تأمين كنيم ، و هدف بايد جلب رضايت خدا باشد . » هر وقت صحبت از ازدواج ، درس يا ادامه تحصيل مي شد ، با صراحت مي گفت : « همه چيز ما امروز جنگ است . اگر ان شاءالله موفق شويم و خودمان را به حضرت اباعبدالله (ع) برسانيم به همه چيز رسيده ايم . با چنين باوري بود كه اصغرزاده ، با وجود داشتن امكانات رفاهي و مالي ، ازدواج نكرد . اصغرزاده حدود هجده ماه در جبهه هاي جنگ ، حضوري فعال داشت و سرانجام در عمليات مطلع الفجر به شهادت رسيد . يونس طاهري - همرزم اصغرزاده در زماني كه معاون گران شهيد آيت الله مدني بود - در مورد چگونگي شهادت محمود مي گويد : در تاريخ 19/9/1360 عمليات مطلع الفجر در منطقه سرپل ذهاب ، منطقه اي به نام كاسه جول ، عقبه محور عمليات بود . ارتفاعات برآفتاب و تنگه حاجيان و تنگه قاسم آباد ، محور اصلي عمليات بود . فرماندهي عمليات را غلامعلي پيچك به عهده داشت كه شهيد شد و نيروها مجبور به عقب نشينـي شدنـد . در دومين شب ، در حالي كه نيروهـاي جديد جاي نيروهـاي قبلـي را مي گرفتند ، دشمن منطقه را به توپ بست و نيروها بر روي زمين خوابيدنـد و قنـداق تفنگهـا را بـه گردن گذاشتنـد ؛ در اين حيـن ، تركش توپ به گردن اصغـرزاده اصـابت كرد و وي به شهادت رسيد . جسد شهيد محمود اصغرزاده بعد از چند روز در بناب تشييع و در گلشن امام حسن (ع) بناب دفن شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود اورنگی عصر : فرمانده گردان ضربت الفتح تیپ 10 1شهید بروجردی(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دومين فرزند يك خانواده نسبتاً مرفه بود.در سال 1340 ، در تبريز متولد شد . پدر ش در کار ساخت و ساز ساختمان بود و در كنار آن باغ داری ، گاوداري و خريد و فروش دام نیز فعالیت می کرد . در كودكي بيشتر اوقاتش را به بازي با بچه هاي هم سنش مي گذراند و بچه پرجنب و جوش و شلوغي بود . گاهي اوقات نيز به والدين خود در باغ يا خانه كمك مي كرد . سال 1346 ، تحصيلات خود را در مقاطع ابتدايي در مدرسه دهقان ( شهيد هوشيار فعلي ) آغاز کرد و پس از پايان آن ، در همان مدرسه ، وارد دوره راهنمايي شد . به گفته پدرش : ايشان به تكاليفش خوب مي رسيد و ما هم ايشان را در نحوة انجام تكاليف با تشويق كردن ، ياري مي كرديم . بعد از اتمام دورة دبستان و راهنمايي ، به تحصيل در دبيرستان و در رشته رياضي و فيزيك مشغول شد ، ولي در همان سال نخست ، تحصيل را ناتمام گذاشت . با وجود ترك تحصيل ، او فردي فعال بود و در مبل سازي و نقاشي ، همزمان فعاليت داشت . به قرآن بيش از اندازه علاقه داشت و در برابر مشكلات بسيار صبور بود و هميشه سعي مي كرد مشكلات خود را حل كند . قبل از شروع انقلاب ، با توجه به سن كمي كه داشت در تظاهرات عليـه رژيم شـاه شركت مي كرد . با آغاز سال 57 ، فعاليت هاي سياسي وي رنگي ديگر يافت . در كلاس آموزش قرآن در مسجد شركت مي كرد و در كلاس تيراندازي حضور يافت ، و در اين رشته مهارت خاصي پيدا كرد . رفته رفته شخصيت او دچار تحول شد . به گفته برادرش : « در اين زمان بود كه احساس كرديم ايشان همان محمود سابق نيست . » با پيروزي انقلاب اسلامي و تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، وي به عضويت سپاه درآمد ، در حالي كه تنها هيجده بهار از سن او گذشته بود . در اوايل ورود به سپاه ، آموزش نظامي خود را از مسجد شروع كرد و بعد از آن براي آموزش و طي دورة مربي گري ، به پادگان خاصبان كه پادگاني آموزشي در نزديكي تبريز بود ، رفت . خدمت سربازي وي نيز در سپاه بود . دوستان وي در اين دوره اكثراً از قشر سپاهي بودند . اورنگي در اين دوره اوقات فراغت كمي داشت . بيشتر اوقات فراغت خود را در مساجد مي گذراند ، يا به ديدار خانواده هاي شهدا ، مخصوصاً خانواده افراد مفقودالاثر مي رفت . شبها به مسجد چهارسوق مارالان تبريز مي رفت و به بچه ها آموزش ورزش هاي رزمي مي داد و آنها را با اسلحه آشنا مي كرد . با شروع جنگ در سال 1359 ، محمود از همان بدو انقلاب ، وارد سپاه شد و آموزش هاي نظامي مختلف را كه طي كرده بود ، براي دفاع از مملكت اسلامي ، عازم جبهه شد . در مرحلة اول عمليات بيت المقدس ، با سمت فرمانده گروهان شركت داشت . مرحلة دوم علميات بيت المقدس نيز سمت فرماندهي گروهان را به عهده داشت . در اين عمليات بود كه اورنگي ، وصيت نامة خود را نوشت كه در فرازي از آن آمده است : والدين عزيزم ، اگر بنده شهيد شدم روي سنگ مزارم جوان ناكام ننويسيد ، چرا كه من با شهادت به كام خود رسيده ام . اورنگي معتقد بود كه : اين جنگ بر ما تحميل شده و براي بيرون راندن دشمن از ميهن بايد در جنگ شركت كنيم . ما مطيع ولايت امر هستيم و هر چه ايشان بگويد ، اطاعت مي كنيم . هميشه توصيه مي كرد كه از گروهكهاي منحرف اجتناب كنيد . دوستانش به كرات اين جمله را از او شنيده اند : « ما تنها يك جان داريم و آن را در طَبَق اخلاص گذاشته ايم و در راه انقلاب تقديم خواهيم كرد . » در عمليات مختلف چهار دفعه مجروح شد ، ولي هر بار پس از مرخص شدن از بيمارستان ، بلافاصله به جبهه رفت . محمود ، فوق العاده در تيراندازي مهارت داشت ، به طوري كه يك بار يكي از دوستاش يك دو ريالي را با دست مي گيرد و محمود آن را با تير مي زند . هنگامي كه از او پرسيده شد كه چرا دو ريالي را نگهداشتي ، گفت : « با توجه به ايماني كه به كار وي داشتم ، نمي ترسيدم . » مدتی بعد ازلشكر عاشورا ، به جبهه كردستان رفت و به سمت فرماندهي گردان ضربت "الفتح" منصوب شد ، و سرانجام در تاريخ 7 آبان 1363 ، در كمين ضد انقلاب و در بالاي كوه به محاصره افتاد و در اثر اصابت گلوله به پشت سر و قلبش ، به شهادت رسيد . در حالي كه تا آن زمان ، پنجاه ماه در جبهه هاي جنگ حضور مستمر داشت . پیکرمطهر آن شهيد در گلزار شهداي بقائيه ( مارالان ) واقع در تبريز است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی حامد پیشقدم : فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343 ، در تبريز به دنيا آمد . در كودكي پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستي خانواده را به عهده گرفت . درآمد حاصل از آسياب و دو قطعه باغ ميوه به ارث مانده از پدر ، زندگي مرفهي را براي خانواده فراهم مي آورد . مصطفـي ، ششمين فرزند خانواده بود . سال 1350 ، مصطفي مدرسه قاآني ( شهيد هوشيار فعلي ) تبريز شروع به تحصيل كرد و شاگرد موفقي بود . در همان سنين در كنار تحصيل ، دورة فراغت خود را در باغ به همراه كارگران كار مي كرد . سپس تحصيلات راهنمايي را در سال 1355 در مدرسة تبريـز گذراند و در سال 1358 ، دبيرستان را در هنرستان بازرگاني شهيد بهشتي شروع كرد . دوران دبيرستان او با انقلاب اسلامي مصادف شد و مصطفي كه بيشتر از پانزده سال نداشت ، به جريان انقلاب پيوست و درس را رها كرد و تا سال اول دبيرستان بيشتر درس نخواند و با واحد اطلاعات سپاه شروع به همكاري كرد . تشديد فعاليت مافقين در تبريز به همراه ديگر نيروهاي اطلاعـاتي درصدد خنثـي كردن نقشـه هاي آنان برآمد . در همين زمان به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و پس از طي دوره هاي نظامي به جبهه اعزام شد . پس از مدتي حضور در جبهه ، به عنوان محافظ در بيت امام خميني مشغول به خدمت شد و همزمان مسئوليت پايگاه مقاومت شهيد مسلم مهرواني مسجد آيت الله شهيدي را بر عهده گرفت . از اين پس فعاليت هاي گسترده اي را جهت اعزام نيروها و تقويت بنية بسيج در پيش گرفت و در جهت جذب نوجوانان و جوانان به مسجد و پايگاه نهايت تلاش و تواضع را به خرج مي داد و به شدت نسبت به حفظ احترام خانواده هاي شهيدان و ارزشهاي اسلامي حساسيت داشت . سپس بار ديگر به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد حضور يافت و در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به شدت مجروح گرديد و حدود يك سال دورة نقاهتش طول كشيد . در همين هنگام در 4 خرداد 1362 ، برادرش - مهدي حامد پيشقدم - در كردستان به شهادت رسيد . مصطفي پس از بهبودي با لشكر 31 عاشورا به جبهه اعزام شد . ابتدا فرماندهي گروهان 1 و پس از مدتي فرماندهي گردان امام حسين (ع) را بر عهده گرفت . 28 خرداد 1363 ، پدر مصطفي از دنيا رفت ، اما اين واقعه سبب نشد تا او دست از جبهه بكشد . در عمليات والفجر 8 و كربلاي 4 ، گردان امام حسين (ع) با فرماندهي مصطفي ، مأموريت شكستن خط دفاعي عراق را به عهده داشت و اين مأموريت را به بهترين نحو انجام داد . بلافاصله مأموريت ديگري به اين گردان محول گرديد و پس از انجام آن ، با وجود اين كه از نيروهاي گردان فقط يك گروهان باقي مانده بود ، مأموريتي را قبول كرد و به انجام رساند . يكي از همرزمان مصطفي نقل مي كند : در عمليات كربلاي 5 بعضي از گردانها مأموريت محوله را به درستي انجام ندادند و يا به طور كامل به پايان نرساندند . ولي گردان امام حسين (ع) نه تنها مأموريت خود را به بهترين نحو به پايان رساند ، بلكه در هنگام بازگشت براي تكميل مأموريت ديگر گردانها به كمك آنها رفت . فارغ از جنگ و نبرد ، مصطفي به فوتبال بسيار علاقه مند بود و در كنار آموزش نظامي ، اعضاي گردان را به ورزش تشويق مي كرد . در همين راستا ، تيم فوتبال منسجمي تشكيل داد و هر گاه كه فراغتي پيش مي آمد ، مسابقه فوتبال ترتيب مي داد . در عين حال ، از شوخي زياد خوشش نمي آمد و همواره ساكت بود و از خوشگذراني بيهوده و دور هم نشستن بي فايده بيزار بود . در حفظ اموال بيت المال بسيار دقت داشت . او نه تنها در حفظ اموال بسيار سختگير بود ، حتي اجازه نمي داد خرده نانها نيز هدر رود . نسبت به سلاح هايي كه از دشمن به غنيمت گرفته مي شد در سخت ترين شرايط حفاظت و حراست مي كرد . در عمليات فاو ، از دشمن غنائم زيادي به جا مانده بود كه بعضي از اين غنائم سلاح هاي كلاشينكف بود كه در شوره زارها باقي مانده بود ؛ دماي هوا هم حدود 50 درجه بود . نيروها در حالي كه نشسته بودند ناگهان ديدند مصطفي 8-7 قبضه اسلحه را جمع كرده و مي آورد . وقتي نيروها اين مسئله را ديدند ناخودآگاه به طرف اسلحـه ها رفتند و آنها را جمع آوري كردند . يكي از همرزمان در خصوص حساسيت وي نسبت به امور ناشايست مي گويد : در گردان امام حسين (ع) يكي از بچه ها عادت داشت قليان بكشد . يك بار قليان خود را بـه « دسته » آورده بود و من اطلاعي از اين موضوع نداشتم . مصطفي مرا صدا زد و گفت : « هيچ خبر داري در دستة شما چه مي گذرد ؟ » گفتم : خير بي اطلاعم . گفت : « يكي از بچه ها قليان آورده است ، مي ترسم فردا چيز ديگري در اينجا باب شود ، دوست ندارم باب اين گونه مسائل در گردان ما باز شود . به ايشان بگوييد قليان را به كسي در شهر امانت بدهد تا وقتي كه به مرخصي مي رود با خودش برگرداند . سرعت عمل و شجاعت مصطفي پيشقدم سبب شده بود كه مسئوليت هاي محول شده را به خوبي به انجام رساند . يكي از همرزمان وي در خصوص سرعت عمل وي چنين نقل مي كند : در عمليات والفجر 8 ساعت دوازده شب بود كه خط شكست و غواصان از آب خارج شدند . قرار بود گردان امام حسين (ع) به جاده قدس ( فاو - بصره ) كه يك و نيم كيلومتر از محل استقرار فاصله داشت نفوذ كند . زماني كه ساعت دو بامداد را نشان مي داد به جاده رسيديم فرماندهان عمليات باور نمي كردند كه دو ساعته جاده را گرفته باشيم وقتي به ستاد اطلاع داديم مصطفي گفت : « بپرس اگر مقدور باشد جلوتر هم مي رويم و جلوتر را هم شناسايي مي كنيم . » وقتي دستور رسيد در ساعت دو بامداد جاده اي را كه از فاو به ام القصر مي رفت و پايگاه موشكي عراق در آنجا بود ، شناسايي كرديم متوجه شديم دشمن استحكامي ندارد . صبح همان روز با اجازه فرمانده لشكر عملياتي را انجام داديم . صبح فرداي عمليات والفجر 8 عمليات « يا مهدي » در منطقه فاو بود . در كانال گشت مي زدم كه ناگهان متوجه شدم آقا مصطفي فرمانده گروهان در كانال نشسته است و پشتش را به خاكريز مي سايد . نزديك رفتم و موضوع را جويا شدم . در پاسخ گفت : « چيزي نيست يك تركش جزئي به پشتم خورده است . مي خواهم رنگ خون را از بين ببرم تا نيروها با ديدن آن روحيه شان تضعيف نشود . » كساني كه با مصطفي پيشقدم بودند ، می گویند,او از عمليات والفجر 8 به بعد روحيه اش تغيير كرده بود . نقل مي كنند كه از آن پس مصطفي ناراحت بود و مي گفت : « لياقت شهادت نداشتم . » پس شروع به خودسازي و عبادت بيشتر كرد . وقفه يك ساله اي كه بين عمليات والفجر 8 و كربلاي 5 پديد آمد سبب شد تمام تلاش خود را صرف خودسازي نمايد طوري كه تغيير روحيه او در عمليات كربلاي 5 كاملاً مشهود بود . سرانجام مصطفي پيشقدم در 20 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه در اثر اصابت تركش به گردن و جدا شدن سر از بدن به شهادت رسيد . درباره چگونگي شهادت وي همرزم او كه در كنارش حضور داشت ، چنين نقل مي كند : عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه انجام مي شد در نوك كانال ماهي كه حدود يك كيلومتر بود . كانالي در حدود ده متر منشعب مي شد كه تا اروندرود ادامه داشت . براي اينكه ارتباط دو طرف پل برقرار باشد بين آنها ده تا پانزده پل زده شده بود كه گردان علي اكبر (ع) مأموريت داشت امنيت آنها ( حدود سه پل ) را تأمين كند . آتش دشمن به قدري شديد بود كه بچه ها عاحز مانده بودند و هيچ كاري صورت نمي گرفت . وقتي به فرمانده عمليات اطلاع داديم ، تصميم گرفته شد كه گردان امام حسين(ع) با گردان علي اكبر(ع) تعويض شود . من به همراه مصطفي پيشقدم گردان را به نوك كانال ماهي برديم . بلافاصله نوك كانال ماهي را گرفتيم و علاوه بر آن هفت پل را تأمين كرديم و به سمت جلو پيشروي كرديم . شب همان روز دو گردان ديگر گردانهاي سجاد (ع) و امام زمان (عج) به منطقه هلالي اعزام شدند تا منطقه را پاكسازي كنند ولي شدت آتش دشمن به حدي بود كه اين دو گردان پراكنده شده و مجبور به عقب نشيني شديم . فرداي آن روز اقدام به پيشروي كرديم . عمليات به قدري سريع بود كه توپخانه خودي هم لشكر ما را هدف قرار مي داد . وقتي به مصطفي پيشقدم رسيدم اطراف او پر از شهيد و مجروح بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود . با حالت خسته و مظلومانه اي به من گفت : « علاوه بر اين كه دشمن ما را هدف قرار داده توپخانه خودي هم ما را هدف گرفته و تلفات ما بسيار زياد شده است . هلالي ها به شدت كليد شده اند و بايد براي ما نيرو بفرستيد . » رفتار او با وجود ناراحتي و خستگي آنچنان متين بود كه وقتي بي سيم را به او دادم تا با فرمانده عمليات صحبت كند با اينكه گردان وي دو روز به شدت درگير بود و شهيد و مجروح فراوان داشت ، به جاي اينكه بگويد ما توان نداريم و خسته هستيم با متانت و آرامش فراوان گزارش خود را به فرمانده داد و چنان صحبت كرد كه به فرمانده هم روحيه داد . پس از آن منطقه هلالي را براي آوردن نيرو ترك كردم . با آغاز پاتك هاي دشمن مصطفي به همراه تعدادي از نيروهاي باقي مانده در محاصره افتاد به گونه اي كه دشمن نيروهاي زخمي را تير خلاصي مي زد . در اين هنگام بود كه مصطفي پيشقدم در اثر اصابت تركش به گردنش پس از شصت ماه حضور در جبهه در 20 دي 1365 به شهادت رسيد و خانواده حامد پيشقدم دومين شهيد خود را تقديم انقلاب و امام (ره) كرد . پیکرمطهر او را در وادي رحمت در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده اند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید میرقاسم آل یاسین : قائم مقام فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مشهور به بيوك آقا بود. سال 1342 در شهرستان اهر متولد شد . پدرش در ژاندارمري اشتغال داشت ، اما چون نمي خواست حقوق بگير حكومت پهلوي باشد و از اين طريق فرزندان خويش را بزرگ كند ، استعفا كرد و به كشاورزي در روستاي ( محل سكونت قبلي ) مشغول شد . ميرقاسم تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه آيتي اهر به آخر رساند و در رشته علوم انساني ( اقتصاد ) ادامه تحصيل داد . اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، به خاطر حضور در جبهه هاي جنگ از ادامه تحصيل منصرف شد و در هيجده سالگي به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . همزمان با عضويت در سپاه در فصل تابستان به پدرش در كار كشاورزي كمك مي كرد . در بين رشته هاي ورزشي به ورزش باستاني علاقة زيـادي داشت . بيشتر اوقات خود را در مسجد سپري مي كرد و به مطالعه كتابهاي مداحي و داستانهاي مذهبي مي پرداخت . همچنين ، مداح هيئتهاي عزاداري و زنجيرزني بود . زماني كه به عضويت سپاه پاسداران درآمد ، افراد را تشويق به جذب در پايگاه هاي مقاومت بسيج مي كرد . علي رغم نارضايتي والدينش از رفتن او به جبهه ، با توصيه آنها به صبر و شكيبايي ، عازم جبهه شد . حضور در مناطق جنگي را از كرمانشاه شروع كرد و پس از مدتي به سنندج رفت . سپس براي گذراندن دوره چريكي و تكاوري ، عازم تهران شد و پس از گذراندن اين دوره رهسپار مناطق عملياتي گرديد . بعد از مدتي ، در پادگان آموزشي خاصبان ، به عنوان مسئول آموزش پادگان ، شروع به كار كرد . در جبهه در ايثار و فداكاري زبانزد همرزمانش بود . نقل است در يكي از پاتكها ، نيروهاي عراقي از سلاح شيميايي استفاده كردند . او ماسك خود را به رزمندة ديگري كه ماسك نداشت ، داد و خود چفيه را در آب فرو برده و در جلو بيني و دهانش گرفت . ميرقاسم در يكي از درگيـري ها ، موفق شد با موشك انداز ( آر.پي.جي. 7 ) ، يك فرونـد هلي كوپتر دشمن را سرنگون كند . بعد از شهادت دوست و همرزمش - جام نوري - در كنار عكس خود در آلبوم نوشت : « جام نوري رفت و ما مانديم . الهي مي خواهم كه در بستر نميرم ، ياريم ده تا كه در دل سنگر بميرم . » در عمليات بدر كه معاون فرمانده گردان حضرت علي اصغر عليه السلام را به عهده داشت ، در منطقه هورالهويزه در شرق دجله ، در حال شليك موشك آر.پي.جي. 7 بود كه نارنجك پرتاب شده توسط دشمن در نزديكي او منفجر شد و در اثر انفجار ، پاي چپ او قطع گرديد و آسيب شديدي به لگن او وارد آمد ، و در اثر اين جراحات ، به شهادت رسيد . جنازه او را پس از انتقال به اهر ، در گلزار شهداي اين شهر به خاك سپردند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نادر نریمانی اروق : فرمانده گردان حضرت عباس باب الحوائج(ع) لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده اي كشاورز و نسبتاً فقير در سال 1334 در روستاي اروق شهرستان ملكان در آذربايجان شرقي به دنيا آمد . نادر از خردسالي در كارهاي جاري به خانواده اش كمك مي كرد و چون پدرش اكبر براي كشاورزي و كارگري اغلب به شهرهاي ديگر مي رفت عهده دار امور منزل و كارهاي كشاورزي مي شد . او از همين دوران نماز مي خواند و روزه مي گرفت و هيچ گاه دروغ نمي گفت ,به دلیل همین خصوصیات زبانزد همه فاميل بود و همسايگان علاقه مند بودند كه بچه هايشان با او دوست و همبازي باشند . با بچه هايي دوست مي شد كه به مسائل ديني علاقه داشتند و از افراد لاابالي پرهيز مي كرد و در بازي با همسالانش هميشه سردسته و ميداندار بود . قرائت قرآن و ديگر اعمال مذهبي را نزد پدربزرگش آموخت و به دوستانش آموزش مي داد . از خواسته هاي او در اين دوران داشتن دوچرخه اي بود تا با آن مسير مزرعه تا منزل را طي كند . دوره ابتدايي را در روستاي اروق گذراند و براي ادامه تحصيل به شهرستان بناب رفت . در سال 1355 خانواده نريماني به بناب نقل مكان كردند . او مدتي را به خاطر مشكلات مالي خانواده به تحصيل شبانه رو آورد و روزها قاليبافي مي كرد . با وجود اين ، وضع درسي خوبي داشت و هيچ مردودي يا تجديدي نداشت . و موفق به دريافت ديپلم در رشته علوم انساني شد . نادر، فردي مذهبي بود و نسبت به مسائل ديني حساسيت داشت . در دوره دبيرستان كه كلاسها مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس بودند ، سعي مي كرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نيز در اين راه تشويق مي كرد . و نسبت به وضع موجود معترض بود . يكي از دوستانش نقل مي كند : غروب آفتاب با هم بوديم كه نادر گفت : « بيا برويم . » فكر كردم منظورش پارك يا سينما است ولي وقتي مقداري راه رفتيم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانيم . به شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصي داشت و هميشه در آن شركت مي كرد و از مجالس لهو و لعب به شدت پرهيز داشت به طوري كه هيچ وقت در مجالس عروسي آن زمان شركت نمي كرد . پس از پايان تحصيلات در اواخر رژيم پهلوي به سربازي اعزام شد . در پادگان فعاليت مذهبي گسترده اي داشت و سربازان را در آسايشگاه جمع مي كرد و جلسات بحث ديني تشكيل مي داد . در همين دوره به علت اينكه يك جلد نهج البلاغه به پادگان برده بود تحت پيگرد قرار گرفت . همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد . او به استاد مطهري علاقه فراواني داشت . و يكي از آرزوهايش ، رفتن به قم و تحصيل علوم حوزوي بود تا بتواند در سلك روحانيت درآيد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دعوت دوستانش به عضويت سپاه پاسداران درآمد . از آن زمان به بعد شب و روز نمي شناخت . بسيار كم به منزل مي رفت و در رفت و آمدهايش از ماشين سپاه استفاده نمي كرد . از دوچرخه هايي كه خريده بود ، استفاده مي كرد . در سپاه شهرستان بناب مسئوليتهاي فرماندهي عمليات ، فرماندهي بسيج و واحد آموزش را عهده دار بود . قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، فرماندهي عمليات در كردستان را به عهده داشت . پس از شروع جنگ تحميلي با وجود مسئوليتهاي مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت . نقل مي كنند : وقتي آقاي اصغرزاده فرمانده سپاه بناب ، نام نريماني را در فهرست افراد اعزامي قرار نداد ، نادر به شدت اعتراض كرد . به او گفته شد چون مسئول آموزش هستي به وجودت در اينجا نياز است ، ولي در جواب گفت : « اگر مرا اعزام نكنيد به سپاه تبريز مي روم و از آنجا اعزام مي شوم . » ناچار او را هم اعزام كردند . پس از پايان مأموريت و بازگشت به بناب ، سه روز بعد در اعزام ديگري ثبت نام كرد و با اصرار فراوان اعزام شد . يكي از دوستانش مي گويد : « كتاب استعاذه آيت الله دستغيب را به او دادم . پس از خواندن كتاب چنان متحول شده بود كه از حالاتش ترسيدم . » پس از آن مرتب به ديگران سفارش مي كرد كه كتاب استعاذه را بخوانند ، به طوري كه بچه هاي سپاه وقتي او را مي ديدند ، به شوخي مي گفتند از استعاذه چه خبر ؟ به نماز اول وقت و قرائت قرآن بسيار اهميت مي داد و در نمازهايش گريه مي كرد . در برگزاري جلسات دعا كوشا بود و در فرصتهاي پيش آمده كتابهاي استاد مطهري را مي خواند . در مواقعي كه به پشت جبهه مي آمد در آموزش و اعزام رزمندگان و در مقابله با تحريكات ضد انقلاب و تأمين امنيت شهر بسيار تلاش مي كرد . در بحرانهاي پيش آمده جزو اولين كساني بود كه داوطلب مي شد . از كمك به افراد نيازمند دريغ نداشت و اگر خودش توانايي نداشت با مساعدت ديگران مشكل را برطرف مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند : روزي به من زنگ زد و گفت : « فلاني مي خواهد ازدواج كند چه كاري مي توانيم بكنيم . » غافل از اينكه مشكل را برطرف كرده بود و فقط براي رد گم كردن اينها را مطرح مي كرد . در تقسيم اقلامي كه ميان پاسداران توزيع مي شد ، بسيار عادلانه رفتار مي كرد . به عنوان نمونه زماني در شوراي فرماندهي گردان از تداركات بسته هاي آجيل آوردند . او وقتي فهميد كه به همه افراد گردان نرسيده است از آن پسته ها نمي خورد . در امور سياسي و اجتماعي هميشه سعي داشت مواضعش را با مواضع حضرت امام تطبيق دهد . در اوائل تشكيل سپاه كه عده اي بدون گزينش وارد سپاه شده بودند و يك سري كارهاي خلاف شئونات انجام مي دادند به شدت ناراحت بود به طوري كه حتي ميل به غذا نداشت . در اين ميان اگر كسي در حضورش از كس ديگري بدگويي مي كرد مي گفت : « صبر كنيد تا طرف خودش بيايد . » و يا مجالس را ترك مي كرد و در مواردي كه مي گفتند فلاني پشت سرت چنين گفت ، مي گفت : « خدا از گناهانش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشيد . » حضور او در جبهه تقريباً دائمي بود و زماني كه به مرخصي مي رفت ، هنوز مرخصي تمام نشده با اعلام اينكه نياز است ، به سرعت به جبهه بازمي گشت و در برگشت كمكهاي مردمي را جمع آوري مي كرد و با خود به جبهه مي برد . بارها به مادرش گفته بود : « تا جنگ هست من هم هستم و بايد براي نابودي دشمنان از جان مايه گذاشت و من تا به آرزويم نرسم به جبهه مي روم . » در جواب نامه خانواده اش كه از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگراني مي كردند ، نوشت : « از چه نگران هستيد . انسان يك روز مي آيد و يك روز هم مي رود . » نقل است كه مي گفت : « بزرگترين آرزويم شهادت است و در هر نماز از خدا مي خواهم زندگيم را به شهادت ختم كند . » هر وقت از جهاد و شهادت سخني به ميان مي آمد ، دستها را به هم مي زد و سر را به آسمان بلند مي كرد و با صداي بلند مي گفت : « يا هو » چند روز قبل از عمليات والفجر مقدماتي براي آخرين بار از جبهه به خانواده اش تلفن كرد و چنان سخن گفت كه گويا خبر شهادتش را به او داده اند ؛ مادرش را دلداري داد كه پس از شهادتش ناراحت نباشد . يكي از همرزمانش نقل مي كند : در شب عمليات نريماني غسل شهادت كرد و لباسهاي نو پوشيد و در موقع خداحافظي از همه حلاليت طلبيد و گفت : « احتمال اين كه از اين عمليات برنگرديم خيلي زياد است . » نريماني گردان را به سوي خط مقدم هدايت كرد كه در ميان راه مشكلي پيش آمد و افراد گردان به دو گروه تقسيم شدند و همديگر را گم كردند ولي چون هدف عمليات از قبل مشخص بود به راهشان ادامه دادند . در بين راه خمپاره اي در كنار نادر نريماني منفجر شد و او در اثر تركش به شهادت رسيد . سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاريخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عمليات والفجر مقدماتي در جبهه فكه اعلام كرده است . يكي از همرزمانش درباره شهادت وي مي گويد : قبل از شهادت با همكاري ديگر رزمندگان با جعبه هاي خالي مهمات مسجدي در منطقه احداث كرد و قرار شد هر كس زودتر به شهادت رسيد مسجد به نام او باشد . نريماني اولين شهيد بود و مسجد به نام او نامگذاري شد . يكي ديگر از همرزمانش آخرين لحظات زندگي و چگونگي شهادت نادر نريماني را اينگونه توضيح مي دهد . عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و با نريماني و نيروهاي گردان باب الحوائج به منطقه رفتيم . از رملها گذشتيم و در منطقه اي به نام دشت خلف شنبل كه درخت سدري در آنجا وجود داشت كه نقطه رهايي نيروها بود پياده شديم . چون منطقه را عراق بمباران مي كرد قرار شد هر گروهان مسير جداگانه اي را در پيش گيرد . من فرمانده گروهان و نريماني فرمانده گردان در جلوي گروهان ما را هدايت كرد . چون به صف حركت مي كرديم هر گروهان به مسيري رفت . نريماني ، اسلام نجاري را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به عنوان نيروي شناسايي ما را به هدف برساند . نريماني جلو افتاد و من به اتفاق نجاري در پشت حركت مي كرديم . محمدرضا بازگشا نيز با نريماني در جلو بود . منطقه رمل پر از تپه ، دره و ناشناخته بود كه تازه آزاد شده بود . نريماني به من گفت : « شما از پشت سر بياييد تا از نيروهايتان كسي جا نماند . او هميشه در جلو حركت مي كرد .پس از مسافتي مشكلي پيش آمد و آن اينكه گروهان نصف شده بود ، نصفي با نريماني و نصفي با ما مانده بود . موقعيتي پيش آمد و ما همديگر را گم كرديم ولي چون مي دانستيم مقصد كجاست به راه خود ادامه داديم . مهدي باكري نيز در جلو بود و مكرر در پشت بي سيم مي گفت : « اسلام - اسلام ، من در جلو هستم بيا جلو . » اذان صبح شده بود و نماز را خوانديم ولي نريماني را پيدا نكرديم . از نيروهاي باقيمانده جوياي وي شدم ، گفتند نادر سعي ميكرد نيروها را جمع كرده و سريع به باكري برساند چون آقا مهدي پشت بي سيم مي گفت زود بيايد كه مزدورها فرار مي كنند . در همان موقع توپ يا خمپاره اي به زمين خورد و در همان جا به شهادت رسيد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

بهرام شیخى در سال 1339 در شهرستان خمین دیده به جهان گشود. دوران كودكى را در آغوش پرمهر خانواده سپرى كرد و قدم بر عرصه دانش نهاد. چندان كه با تلاش بسیار توانست مدرك دیپلم خود را دریافت نماید و به خدمت سربازى برود. در هنگام انجام عملیات با دو دانشجوى انقلابى آشنا شد. همین امر سبب گشت تا وارد جریانات سیاسى كشور شود و در راه مبارزه با رژیم شاه فعالیت خود را آغاز نماید. در جریان انقلاب با شنیدن پیام امام (س) مبنى بر فرار سربازان از پادگان نظامى گریخت و همراه با امت حزب الله در تظاهرات‌ها شركت نمود. پس از پیروزى انقلاب به عضویت سپاه درآمد و به عنوان مسوول عملیات فعالیتش را آغاز كرد، "وى" در جریان غائله كردستان به آنجا رفت و با حمله رژیم بعثى به منطقه جنوب عزیمت نمود. او پس از شركت در عملیات فتح‌المبین در عملیات "خیبر" به عنوان معاون تیپ دوم لشكر 17 على بن ابیطالب (ع) معرفى شد و در عملیات "بدر" به عنوان معاونت تیپ سوم لشكر 17على بن ابیطالب (ع) هدایت نیروهاى عملیاتى را بر عهده گرفت. در همین عملیات براى شناسایى به منطقه "طلاییه" رفت و در كمین دشمن زبون در تاریخ چهاردهم فروردین ماه سال 1364 به مقام رفیع شهادت دست یافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

سال 1335 در یكى از روزهاى خوب خدا، ابوالقاسم منتظر و نگران بود و اصلا نفهمید كه چگونه كوچه‌ها را یكى پس از دیگرى پشت سر گذاشت تا به خانه برسد. وقتى رسید، مهدى كوچك به دنیا آمده بود. از خوشحالى در پوست خود نمى‌گنجید. مهدى دوران كودكى را در خانه‌اى آكنده از نور معنویت گذراند و از تربیت صحیح و اسلامى این پدر و مادر مهربان و فهیم بهره بسیار گرفت. با پایان سال دوم دبیرستان، به شهر قم مهاجرت كرد و پس از اخذ مدرك دیپلم، در امتحانات ورودى رشته پزشكى ارتش پذیرفته شد. با وجود علاقه بسیارى كه به این رشته داشت، و از آن‌جایى كه جو حاكم آن دوره، به خصوص در ارتش، بسیار دردناك بود، نتوانست آن جو را تحمل كند و انصراف خود را از تحصیل در رشته پزشكى اعلام كرد سال بعد دوباره در كنكور شركت كرد، و با همت عالى، توانست در رشته فیزیوتراپى دانشكده توانبخشى پذیرفته شود... در دانشگاه هم دست از مبارزه برنداشت و علیه رژیم شاه، فعالیت‌هاى سیاسى بسیارى كرد. فعالیت‌هاى ضد رژیم مهدى باعث شد كه او را به مدت دو ترم از تحصیل محروم كنند. ولى این مجازات‌ها او را از هدف خود دور نكرد و در بیشتر تظاهرات انقلاب، از جمله 17 شهریور شركت كرد. پس از پیروزى انقلاب اسلامى، سرپرستى بسیج "مسجد الهادى" را به عهده گرفت. سپس به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. خداپرست در دوران خدمتش، مسؤولیت‌هاى زیادى از جمله: سرپرستى امور جانبازان سپاه و معاونت برنامه‌ریزى بهدارى كل سپاه را به عهده گرفت، حضور افتخارى در آسایشگاه معلولان، همكارى با وزارت امور خارجه و همكارى با ستاد اعزام مجروحان به خارج از كشور، از دیگر فعالیت‌هاى او بود. مهدى در بهمن ‌ماه سال 1360 با عنوان معاونت سیاسى یك گروه تبلیغاتى به مناسبت پیروزى انقلاب، به "تانزانیا"، "زیمبابوه" و ....رفت و پس از بازگشت به ایران، با دوشیزه‌اى پارسا ازدواج كرد. وى چندى بعد، در مدرسه تربیت مدرس، در رشته آناتومى به تحصیلش ادامه داد و ضمن آن، مسؤولیت معاونت برنامه‌ریزى بهدارى كل سپاه را نیز به عهده گرفت. برادرش هادى نیز در عملیات والفجر مقدماتى در جرگه شاهدان قرار گرفت، سرانجام در اواخر بهمن ماه سال 1362 در آستانه حمله شكوهمند خیبر به یارى مجروحان جنگى شتافت و پس از یك هفته، هنگام اقامه نماز صبح، در بیمارستان صحرایى جفیر، بر اثر اصابت راكت در سن 28 سالگى به شهادت رسید و پیكر پاك او را در قطعه 26 بهشت‌زهرا (س) تهران به خاك سپردند. تنها فرزند او مدتى بعد از شهادتش پا به عرصه هستى نهاد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

محمدحسین ساعدى در سال 1335 در روستاى "خلیل‌آباد" از توابع شهرستان "خمین" متولد شد. از همان ابتدا، صوت زیباى قرآن، آشناى روح بى‌تاب محمد حسین شد. با اتمام دوران ابتدایى، به علت فقر مالى، درس را رها كرد و به كار كشاورزى روى آورد. مدتى بعد براى تأمین معاش خانواده‌اش به تهران مهاجرت كرد. محمد حسین همزمان با اوج‌گیرى انقلاب و تظاهرات مردمى علیه حكومت پهلوى، به این نهضت خروشان پیوست و با پیروزى انقلاب و صدور فرمان امام (س) مبنى بر افزایش سطح تولیدات داخلى، به زادگاهش بازگشت تا او نیز سهم كوچكى در خودكفایى كشورش داشته باشد. حمله رژیم بعثى به حریم ایران، ساعدى را به جبهه‌هاى نبرد حق علیه باطل كشاند. سال 1359 راهى جبهه‌هاى غرب شد و در همین زمان به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در تعداد زیادى از عملیات‌ها شركت كرد. سرانجام به عنوان "فرمانده گردان روح‌الله" در 1362/12/5 در عملیات خیبر، در جزایر مجنون به دیدار خدا شتافت و جزیره مجنون براى همیشه پیكر پاكش را در آغوش گرفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در سال 1338 در شب میلاد حضرت ختمى مرتبت، كودكى در شهر قم پا به عرصه هستى گذاشت كه نامش را به عشق محمد (صلى الله علیه واله) مصطفى نهادند. او در آغوش گرم خانواده، روزهاى شیرین كودكى را پشت سر نهاد و در 6 سالگى به مدرسه رفت. تا سال دوم راهنمایى به تحصیل اشتغال داشت و سپس مشغول كار شد. مصطفى به رشته كاراته علاقمند بود. با آغاز انقلاب، در صف جمعیت مبارز قم قرار گرفت و در ماه رمضان سال 1357 به دست نیروهاى ساواك زندانى شد. آنها پس از ضرب و شتم شدید، وى را آزاد كردند; اما او همچنان درجریان بر پایى تظاهرات، در انجام فعالیت‌هاى سیاسى خود ثابت قدم ماند. مصطفى در یكى از راه‌پیمایى‌ها مجروح و زندانى شد و با پیروزى انقلاب از زندان آزاد گردید. سپس تصمیم گرفت براى حمایت از دستاوردهاى انقلاب، لباس سبز سپاه را بر تن كند. كلهرى حدود یك سال محافظ امام (س) بود و در كمیته نیز فعالیت مى‌نمود. غائله كردستان صحنه دیگرى از جهاد و رزم مصطفى بود. او با سمت مسوول خط پدافندى زید، تا قبل از عملیات رمضان، به امرشناسایى و مقابله با ضد انقلاب پرداخت. آن‌گاه راهى جبهه‌هاى جنوب شد و تا پایان عملیات بدر، با سمت معاون گردان امام سجاد (علیه السلام) و فرمانده گردان سیدالشهدا (علیه السلام) از لشكر 17 على‌بن ابیطالب (ع) به نبرد پرداخت. كلهرى در عملیات رمضان و محرم (دهلران) از ناحیه بازو و سینه و در عملیات والفجر، از ناحیه پا به شدت مجروح شد. او درسال 1361 سنت رسول‌الله (صلی الله علیه واله) را ارج نهاد و ازدواج كرد. دو سال زندگى مشترك، زنجیر تعلقى از دنیا بر گردن او ننهاد و سرانجام در اسفند ماه سال 1363 در عملیات بدر بر اثر اصابت تیرى به سرش، به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در كوچه پس كوچه‌هاى زیباى یكى از شهرهاى ایران خداوند به خانواده‌اى متدین و زحمتكش نوزادى عطا فرمود كه آنها به شكرانه این لطف الهى نام او را نعمت‌الله گذاشتند و در تربیتش همت گماشتند. كودكى نعمت‌الله قرین صوت زیادى قرآن و اذان و عشق به ائمه بود. نعمت الله پس از گذراندن دوره كودكى و نوجوانى مصمم شد تا همه وجود و زندگى خود را وقف اسلام و تحقق آن نماید. او با نگاه‌هاى دقیق و با درایتش به گونه‌اى دیگر به جامعه و محیط اطرافش مى‌نگریست. ظلم و غارتگرى رژیم پهلوى، غم و رنج محرومان و مستضعفان و فریادهاى پرخروش امام و یاران وفادارش، همه و همه سبب شد تا نعمت‌اله گام درمرحله جدیدى از زندگى خود بگذارد. پخش اعلامیه‌هاى حضرت امام (س) و ایجاد و هدایت تظاهرات ها بر مهره‌اى فعال در راه مبارزه با رژیم تبدیل شد و بارها طعم شكنجه‌ها و اذیت و آزار عمال سرسپرده شاه را چشید. اما عاشقانه‌تر از گذشته فعالیت‌هایش را ادامه داد. با پیروزى انقلاب اسلامى پایه‌گذار كمیته انقلاب اسلامی‌جهاد سازندگى و سپاه پاسداران مباركه شد. و با ایجاد انجمن‌هاى اسلامی‌در مدارس، نقش مؤثرى در اشاعه فرهنگ انقلاب ایفا كرد، همچنین. سركوب فریب‌خوردگان خلق عرب در خوزستان، آشوب ضد انقلاب بلوچستان و شورش جدایى طلبان كردستان از دیگر نمونه‌هاى مبارزه ربیعى علیه ضد انقلاب و فریب‌خوردگان بود. نعمت‌الله كه پس از مدتى مسوول عقیدتى سیاسى و روابط عمومی سپاه مباركه شده بود، پس از آغاز جنگ تحمیلى به جنوب اعزام شد و تحت فرماندهى شهیدان چمران و علم الهدى حماسه‌ها آفرید. و نقش فعالى در شناساى مناطق بر عهده داشت. ربیعى پس از آزادى بستان به فرماندهى سپاه بستان منصوب شد او با شجاعت در تمام عملیات‌هاى غرب و جنوب شركت داشت و در لشكر 14 امام حسین (ع) ، و تیپ (لشكر) زرهى‌نجف اشرف و تیپ 44 قمربنى هاشم (علیه السلام) حضورى فعال و قدرتمند داشت. سرانجام نعمت‌الله ربیعى پس از سال ها مبارزه و فعالیت و كسب رضایت الهى در اسفند ماه سال 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید و روحش كه مالامال از عشق به معبود بود در جوار قرب الهى آرام گرفت اما جسم مطهرش پس از 11 سال به سوى خانواده و شهر و دیارش بازگشت. نعمت الله ربیعى از خود فرزندى به نام رضا به یادگار نهاد با شور و شعورى كه از پدر به یادگار دارد، راه او را ادامه دهد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در اولین روز سال 1342 در یكى از روستاهاى شهرستان طالقان خانواده افتخارى هدیه‌اى خداى دریافت كردند و نام او را كه از تبار حسین (علیه السلام) بود، سید شهاب‌الدین نهادند، سید تحت تعلیمات قرآن كریم بزرگ شد و ضمن تحصیل، به فعالیت‌هاى قرآنى روى آورد. در همان دوران، نوجوانى شایسته سربازى روح‌الله (س) شد و علم نهضت سبز خمینى (س) را در زادگاهش بر دوش گرفت و با عشق و ارادت به علمدار كربلا در این مسیر پیش رفت. آشنایى با اندیشه هاى خمینى كبیر (س) او را به دنیایى جدید وارد كرد. پس از پیروزى انقلاب، با هدف حفظ دستاوردهاى انقلاب و پاسدارى از خون شهدا، فعالیت‌هایى را در شهرهاى هشتگرد، كرج و تهران دنبال كرد. همزمان با تحمیل جنگ نابرابر به میهن، تحصیل را رها كرد و به جهاد پرداخت. وى در این دوران، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. و مسوولیت اتاق جنگ سپاه هشتگرد را به عهده گرفت. افتخارى براى مدتى نیز در سپاه ناحیه ساوجبلاغ و كرج فعالیت كرد وآن گاه از طرف لشكر 10 سیدالشهدا (علیه اسلام) به عنوان معاون گردان به جبهه‌هاى نبرد حق علیه باطل شتافت. سید شهاب‌الدین در زمان حضور در شهر، براى اعتلاى فرهنگ زادگاهش، به تأسیس كتابخانه و انجمن اسلامى مبادرت كرد. رشادت‌ها و دلاورى‌هایش در عملیات‌هاى بسیارى در سمت فرماندهى گردان، باعث شد كه دشمن بعثى، انگشت نشانه روى او بگذارد و او را هدف كینه‌هایش قرار دهد. سرانجام یكى دیگر از فرزندان زهرا (علیها السلام) در تاریخ 1362/12/10 در جزیره مجنون سر بر دامان مادر نهاد و شهد شیرین شهادت در كامش ریخته شد و با اصابت گلوله‌اى از سوى دشمن، به دیدار معبود شتافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

سردار سپاه اسلام فرمانده تیپ الغدیر (یزد) برادر ابراهیم جعفر زاده، در سال 1339 در شهر شهید پرور اصفهان به دنیا آمد. او از همان دوران دبیرستان، پى به ماهیت رژیم منفور پهلوى برد و مبارزه خود را با آن آغاز كرد. چنانچه در این رابطه، چندبار دستگیر شد و مورد آزار و اذیت عمال رژیم شاه قرار گرفت. پس از پیروزى انقلاب اسلامى، به عضویت سپاه پاسداران در آمد و با آغاز جنگ تحمیلى، در صحنه‌هاى نبرد اسلام و كفر، درعملیات‌هاى مختلفى، از جمله ثامن الائمه (علیه السلام) طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتى یك، دو، چهار و شش خیبر و بدر شركت كرد به ترتیب فرمانده اولین گردان زرهى سپاه اصفهان، فرماندهى یكى از قسمت‌هاى لشكر مقدس امام حسین (علیه السلام) مسؤولیت نیروى زرهى قرارگاه نصر، فرماندهى تیپ 21 رمضان، مسؤولیت طرح و برنامه لشكر زرهى سپاه فرماندهى تیپ زرهى 28 صفر را به عهده داشت و یكى از مسؤولان واحد طرح و برنامه عملیات قرارگاه خاتم الانبیا (علیه السلام) به شمار مى‌آمد آخرین مسؤولیت ایشان، فرماندهى تیپ الغدیر بود، كه پس از گذراندن عمرى پر از تلاش و كوشش در راه حق، در 1363/12/22 در عملیات بدر در منطقه استرتژیك الصخره در خاك عراق، با اصابت تركش توپ بعثى به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

حاج على هاشمى از مردان قبیله آفتاب بود كه در دوران ظلم ستمشاهى با افكار سبز و روشن اسلام پیوندى عاشقانه داشت و در آن روزهاى غیر خدایى ارتباط تنگاتنگ خویش را با كوثر زلال وحى حفظ مى‌نمود و در درس اخلاق و معاد كلام خدا را تفسیر مى‌كرد. موذن و مرید مسجد بود. در اوایل انقلاب با تكیه بر مطالعات عمیق و آگاهى‌هاى خود در بحثهاى گروهكهاى مختلف شركت مى‌نمود و با بحثهاى منطقى آنان را به تسلیم وامى‌داشت. وى از همان ابتدا عاشق و دلباخته حضرت امام (ره) و پیشتاز مبارزه و انقلاب بود. او كه در شقایقزار خاطراتش حس مى‌كرد انقلاب علاوه بر دارائى‌هاى ذهنى، منطق و ایده و نیرو لازم دارد. به همراه شهید حسین علم‌الهدى، نظر آقایى و دیگران بسیج و سپاه را پایه گذارى كردند. زندگى در جنگ مرحله نوینى از دوران پرتلاطم حضور جسمانى حاج على در دنیاى خاكى بود. اوج ایثار و رشادت او در شناسایى‌هایش نهفته بود. تمام طرح‌هاى عملیاتیش را با تعداد اندكى نیرو با موفقیت به انجام مى‌رساند. با گسترش محورهاى عملیاتى، حاج على محور حمیدیه را تبدیل به تیپ كرد و نامش را تیپ 37 نور گذاشت. پس از عملیات بیت‌المقدس، سپاه بستان و هویزه را تشكیل داد. ایجاد پاسگاههاى مرزى و مسئولیت پدافندى كل منطقه از اقدامات دیگر او بود. وى پس از تشكیل قرارگاه نصرت و طرح كلى عملیات خیبر، مسئول سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) شد كه حاصلش 13 یگان رزمى و پشتیبانى در استان خونرنگ خوزستان بود. سرانجام هنگامى كه قرارگاه نصرت به محاصره دشمنان افتاد، با تعدادى از نیروهاى اسلام به اسارت دشمنان بعثى درآمدند و تا كنون از على هاشمى چهره محبوب و خندان عرصه عشق و ایمان خبرى نیامده است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نورالدین مقدم : فرمانده گردان زرهی لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 درخانواده ای مؤمن در شهرستان مراغه به دنیا آمد ودر دامان پاک پدر و مادری مؤمن و متدیّن پروررش یافت. از کودکی در کنار پدر بزرگوارش به یادگیری علم و قرائت قرآن پرداخت. به شرکت در مراسم دینی،جلسات مذهبی،تفسیراحکام و نهج البلاغه علاقه مند بود .اوصیقل روح و تقویت بنیه مکتب خود را در آنها یافته بود و همواره مورد احترام همسالان و دوستان خود بوده و یار و یاور پدر و مادرش بود. با توجه به اینکه از دوران خردسالی به یادگیری قرآن مبادرت ورزیده بود در مسابقات داخلی قرآن رتبه اوّل را کسب نمود. دورة دبیرستان رشتة ادبیات و علوم انسانی مناسب با روحیات خود برگزید.در این دوران با رشد افکار سیاسی در جلسات مذهبی و دینی(امام جعفر صادق(ع) –انجمن جوانان)به فراگیری علوم دینی و شناخت واقعی چهرة رژیم فاسد پهلوی پرداخت و با افکار والای معمار انقلاب،امام خمینی،آشنا شد.در دوران انقلاب اسلامی نیز همگام با سیل خروشان امّت اسلام به مبارزه علیه رژیم شاه پرداخت. در تمام صحنه ها ومبارزات بر ضد رژیم شاه شرکت داشت . اعلامیه و عکس های حضرت امام را مخفیانه پخش می نمود, مأموران رژیم برای دستگیری او تلاشهای زیادی کردند. چندین بارمورد ضرب و شتم پلیس قرار گرفت و جای باطوم ایادی رژیم در بدن ایشان مانده بود. با عشق به اسلام و آرمانهــــای حضرت امام(ره)در راهپیمائی های دوران انقلاب کوشش بسیار می کرد و با پیروزی انقلاب اسلامی همراه با برخی از دوستان خود از جمله شهید حق نظـری سلاح به دوش گرفته به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداختند. پس از تشکیل سپاه،از اوّلین کسانی بودند که در این نهاد مقدّس ثبت نام کرده و مشغول گذراندن دورة آموزش نظامی شدند. پس از اتمام آموزش جهت مبارزه با ضد انقلاب داخلی به مهاباد که مرکز تجمع افراد خود فروخته حزب منحلة دمکرات بود رفت وبه مبارزه با آنها پرداخت. پس از آرام سازی و پاک سازی این شهر به مراغه مراجعه و با توجه به کاردانی اش به عنوان مسئول اعزام نیرو انتخاب شد . با شروع جنگ تحمیلی او با جدیت تمام به سازماندهی و اعزام نیرو مبادرت ورزید. عشق به دفاع از اسلام و سرحدات جمهوری اسلامی ایران و لبیک به بیانات حضرت امام مانع از آن شد که در پست های اداری خدمت نماید و با اصرار زیاد راهی جبهه های حق علیه باطل شد. شهید نورالدّین مقدّم در سال 1359 عازم جبهه های حق علیه باطل در محور آبادان شدند و در عملیاتهای مختلفی که برای آزادی خرمشهر صورت می گرفت شرکت نمودند. روزها و ماه ها می گذشت و ایشان همچنان در جبهه بودند.و لحظه ای سنگرهای عدالت و دفاع را ترک نمی گفتند و با عنایت به کاردانی شهید،ایشان به عنوان فرمانده گردان زرهی انتخاب و با رشادت ها و شرکت در عملیّاتهای مختلف از جمله بیت المقدس آزادی خرمشهر ،مسلم ابن عقیل،ثامن الائمه،خیبر، والفجر1و4 و عملیّات والفجر8 مسئولیت سنگین مقابله با ماشین جنگی مدرن ارتش عراق را به عهده داشت. نورالدّین به ندرت به مرخصی می آمد و می گفت ما نباید جبهه را خالی بگذاریم و دفاع از آرمانهای انقلاب و وطن اسلامی جزء وظایف شرعی و اخلاقی ماست. در عملیات والفجر 8 که از ناحیة کتف زخمی شده بود برای استراحت چند روز به پشت جبهه آمد ولی شور و شوق جبهه موجب گردید،بدون بهبود ی کامل دوباره به جبهه برگردد. مصمّم،صبور،مهربان،باگذشت و کم توقّع بود .همه چیز را برای همگان می خواست . با زیر دستانش مهربان و خوشرو بود و همیشه از پدر و مادر وفرماندهانش فرمان پذیری داشت .سردار امین شریعتی فرمانده لشکر عاشورا درباره اش می گوید: در عملیّات والفجر 8 با گردان خود نقش مهمّی را به عهده داشتند . در اواخر ایشان را می دیدم که یک حالتی داشتند , انگار دنبال گمشده ای هستند و من با توجه به شناختی که از روحیّات ایشان داشتم می دانستم که شهید مقدّم ماندنی نیست و به مهمانی خدا دعوت شده است . ما در کنار کرخه جلسه ای با فرماندهان گردان ها داشتیم و با توجه به گرم بودن هوا و عطش برادران و نبود آب آشامیدنی در خلال صرف شام شهید مقدّم آب گل آلود کرخه را در ظرفی بزرگی برای صاف شدن ریخته تا اینکه برادران تشنه لب نباشند. وقتی برای مدت کوتاهی جهت استراحت به منزل می آمدند،در کارها به خانواده کمک می کرد و برادران دیگرش را تشویق به رعایت ادب و اخلاق و اطاعت از پدر و مادر می نمود. همیشه توصیه می کردند به نماز اوّل وقت و فراموش نکردن روزه و می گفتند همه در محضر خدا هستیم و خدا حاضر و ناظر بر اعمال ماست،مواظب اعمال خود باشید و تذکّر می دادند که در مجالسی که در آن بوی دوری از خدا و اسلام می آید شرکت نکنید. زمانی که در آخرین مرخصی خویش به سر می بردند در موقع خدافظی نام یکایک فامیل را برده و حلالیت خواست و گوئی به مسا فرت دور و دراز می روند . با غروب خورشید روز 29/2/1365 در منطقة فاو باد گرمی می ورزید.شهید مقدّم لباسهای سبز رنگ سپاه را پوشیده بود, نگران و بی تاب قدم می زد و به افق چشم دوخته بود.آرام آرام عقربه های ساعت روی 9:30 قرار می گرفت.دشمن بعثی گلوله توپی را آماده کرده و ماسوره اش را کشیده بود . صدای غرش توپ بلند شد..شهید مقدّم نفسش را تازه کرد و خود را به خدا سپرد در آن لحظه صدای انفجار شدیدی بلند شد و او رابه گوشه ای پرتاب نمود . سر انجــام با فریاد یا مهدی چشمان پر فروغش را برای همیشه از دیدن این دنیای پر نیرنگ فرو بست و به آرزوی دیرینه اش، رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یعقوب آذر آبادی حق : فرمانده محور عملیاتی لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 15 اسفند 1337 در خانواده اي مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش راننده كاميون بود و از اين طريق مخارج خانواده را تأمين مي كرد . با سپري شدن دوران طفوليت ، يعقوب در سال 1346 در مقطع ابتدايي در دبستان خواجه نصير تبريز شروع به تحصيل كرد . در سالهاي 1354 تا 1356 در مقطع راهنمايي در مدرسه راهنمايي آذرآبادگان ادامه تحصيل داد و پس از پشت سرگذاشتن اين مقطع ، ترك تحصيل كرد . در همين اوان در اثر همنشيني با يك قاري به قرائت قرآن و نوحه خواني علاقه مند شد و آن را به خوبي فراگرفت . او كم سن و سال ترين نوحه خوان مسجدهاي شعبان ، شهريار و حاج شفيع تبريز بود ، و علي رغم سن كم براي نماز و مسائل اعتقادي اهميت ويژه اي قائل بود . يعقوب با خويشاوندان و آشنايان رابطه خوبي داشت و از همنشيني با افراد سست عنصر پرهيز مي كرد . در سن 16 - 15 سالگي در سالهاي 54 - 1353 در يك كارگاه تراشكاري مشغول به كار شد و در جواني ، همچون بزرگسالان در محضر آيت الله قاضي طباطبايي فعاليت مي كرد ، و در واقعه 29 بهمن 1356 تبريز ، از فعالان بود . با اوجگيري نهضت اسلامي و افزايش فعاليتهاي انقلابي ، يعقوب بارها توسط ساواك دستگير و شكنجه شد . در تظاهرات مردمي قمه به دست شركت مي كرد و به مردم روحيه مي داد . قبل از پيروزي انقلاب ، از عزيمت به خدمت وظيفه خـودداري كرد و بعـد از پيروزي ، با طـي دوره تكاوري خدمت سربـازي را در كردستـان به پايـان بـرد . با تشكيل كميتـه هاي انقلاب اسلامي مدتي در آن نهاد انقلابي به كار پرداخت و در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . با آغاز جنگ تحميلي ، به سوي جبهه ها شتافت و به عنوان فرمانده واحد موشكي لشكر 31 عاشورا ، مشغول به كار شد . در عمليات والفجر مقدماتي ، زخمي شد و بلافاصله بعد از بهبودي نسبي به جبهه بازگشت . به دنبال عمليات والفجر 4 ، بعد از تشييع پيكر برادر شهيدش ( محمد ) ، علي رغم حضور برادر ديگرش ( رضا ) در جبهه ، به منطقه جنگي بازگشت . وي از عدم نيل به شهادت علي رغم حضوري طولاني تر از محمد در جبهه ها ناراحت بود و حضور در پشت جبهه را در شرايط دشوار جنگي ، خيانت به اسلام تلقي مي كرد . بعد از انحلال واحد موشكي به عنوان دستيار فرماندهي به گردان اكبر سبزواري رفت ، اما اين نزول سمت تأثيـري در روحيـه اش نداشت ، بلكه فعال تـر به امور نيروهـاي گـردان رسيدگـي مي كرد . مهدي باكري را ابوالفضل العباس (ع) زمان مي دانست و او را « قمر منير بني خميني » مي خواند . قبل از عمليات خيبر ، به برادرش رضا توصيه كرد به خاطر مادرشان بيشتر مراقب خود باشد . رضا نيز همين سفارش را به او كرد ولي يعقوب در جواب برادر گفت : آقا رضا ! شما بنده را ول كنيد ؛ ديگر از رده خارج شده ام ، احساس مي كنم حرارت بدنم بيشتر شده است و خيلي سبك شده ام و حال ديگري دارم . اگر ان شاءالله خداوند قبول كند در اين عمليات رفتني هستم . خيلي دلتنگ شده ام . به گفته يكي از همرزمانش ، در روزهاي آخر حال غريبي داشت ، به طوري كه همه در برخورد اوليه وي را « رفتني » مي يافتند . در بحبوحه عمليات خيبر بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي یاغچيان ، نيروهاي خودي از منطقه هلالي به پشت شهرك نظامي عقب نشيني كردند و آذرآبادي مهمات آنها را تأمين مي كرد كه بر اثر اصابت موشك آر.پي.چي. به خودروي تويوتاي وي به شهادت رسيد . روايت ديگري نيز از نحوه شهادت آذرآبادي وجود دارد : يعقوب بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي باغچيان ، هدايت نيروها را به عهده گرفت و در حين عمليات گلوله اي به وي اصابت كرد كه در اثر آن به شهادت رسيد و جاویدالاثر گرديد .مدتي بعد از شهادت يعقوب ، برادرش رضا آذرآبادي حق نيز به شهادت رسيد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یوسف ضیاء سرابی : فرمانده آموزش نظامی لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) تولدش سال 1338 بود .در يك خانواده صميمي در شهرستان تبريز به دنیا آمد. تحصيلات ابتدائي و راهنمايي را با موفقيت طي كرد و وارد « هنرستان صنعتي وحدت » تبريز شد. او در آن سالهاي خوف و خطر كه سياهي ، سايه در همه جا گسترانيده بود و گزمه هاي وحشت طاغوت در كوي و برزن بر طبل خفقان مي نواختند ، همگام با مردم د رمبارزات عليه رژيم ستم شاهي شركت نمود. در « مسجد حاجي اسد كوچه باغ » فعاليت هاي مذهبي و انقلابي خود را تداوم بخشيد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در انجمن اسلامي دانش آموزان به فعاليتش ادامه داد و در حمايت از دستاوردهاي انقلاب اسلامي لحظه اي غفلت و سستي نکرد. سال 1359 به عضويت رسمي سپاه در آمد و در زمستان همان سال در دوره دهم آموزش سپاه در پادگان سيد الشهداء ( خاصبان ) تبريز شركت نمود و در حين دوره آموزشي و به عنوان يكي از نفرات ممتاز دوره شناخته شد. پس از ارزيابي مربيان و مسئولين پادگان به دليل داشتن نظم و ايمان و اخلاص و پشتكار و نيز وضعيت جسماني مناسب جهت گذراندن آموزش دوره مربيگري به پادگان امام علي (ع) تهران اعزام شد. بعد از دو ماه آموزش در رسته مخابرات رتبه عالي را به دست آورد و به همراه جمعي ديگر از برادران به منطقه شوش اعزام و بعد هم به دشت عباس رفت تا به نبرد با نيروهاي متجاوز عراقي بپردازد. در اوائل فروردين ماه 1360 به تبريز بازگشت و در « پادگان سيد الشهدا (ع) » به عنوان مربی مخابرات مشغول تدريس شد . آموزشهاي « شهيد ضياء » در امورات نظامي بسيار موثر واقع شد و تحسين مسؤولين پادگان را بر انگيخت . او ضمن اينكه مسؤول مخابرات بود همواره در رزمهاي شبانه و آمادگيهاي رزمي شركت مي جست و در اثر اين همه كوشش و جديت به عنوان يكي از مربيان نمونه و با تجربه تاكتيك و سلاح انتخاب گرديد تا در سنگر تدريس تاكتيك نيز خدمات ارزنده خود را استمرار بخشد. بعد از اتمام دوره سيزدهم , این پادگان او به سوسنگرد عزيمت كرد. در منطقه سوسنگرد پس از نبردي سخت با مزدوران عراقي از ناحيه پا مجروح شد و به آموزش نظامي تبريز بازگشت. از آنجائي كه عشق و علاقه شديدي به جبهه داشت بيش ا زچند ماه نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و در سال 1362 دوباره به ديار عاشقان سفر نمود و در آموزش نظامي لشگر عاشورا مشغول آموزش برادران رزمنده شد. سعي و تلاش شبانه روزي خود را در جهت سر و سامان بخشيدن به امورات نظامي آغاز كرد و در اندك مدتي توانست به كمك رهنمودهاي « سردار شهيد مهدي باكري » تحولات اساسي در سطوح مختلف آموزش به وجود آورد و به كادر سازي لشگر در دوره هاي دسته ، گروهان ، گردان ، خدمات قابل توجهي ارائه دهد . به همت شهيد ضياء براي اولين بار « اردوگاه آموزشي ابوذر » تشكيل شد و مدتي بعد از طرف مسئولين لشگر او به عنوان « معاون آموزش نظامي و مسئول اردوگاه » معرفي شد. با حضور حدود هشتاد نفر از كادر كليدي و شاخص لشگر اولين دوره فرماندهي گردان به كمك شايان توجه شهيد ضياء در اردوگاه ابوذر واقع در گيلان غرب تشكيل يافت و ثمرات پربار آن در عمليتهاي بعدي آشكار گرديد. شهيد ضياء به كمك ديگرهمرزمان كيفيت آموزش را در لشگر ارتقاء دادند و توانستند تلفات را در امر آموزش به حداقل برسانند. آنها با برنامه ريزيهاي دقيق توانستند در اين كلاسها ، دوره هاي فرماندهي را با حضور سرداران بزرگ اسلام همچون « شهيد مهدي باكري، شهيد حميد باكري، شهيد مرتضي باغچيان و برادر مصطفي مولوي » برگزار نمايند كه اين امر باعث شد كادر لشگر عاشورا يكي از كادرهاي نمونه در سطح سپاه باشد. د راثر اين رشادتها و لياقتها كه شهيد ضياء از خود بروز داد به عنوان « مسئول آموزش نظامي لشكر عاشورا » تعيين و منصوب گرديد. او در اين سمت نيز در هواي گرم جنوب و سرد غرب به آموزش كادر و نيروهاي لشگر ادامه داد و هميشه اصرار داشت كه آموزش نظامي بسيجيان و پاسداران بايستي در حدّ اعلا باشد تا در هنگام رزم بتوانند بر دشمن زبون غالب آيند. در طول چند سالي كه د ر جبهه داشت از نزديك شاهد شهادت و فراق ياران و عزيزترين همرزمان خود بود و همواره درتب و تاب اين فراق مي سوخت و خود را مستحقّ اين هجران جانسوز نمي ديد ؛به ويژه در شبهاي عمليات بي قراري او به اوج مي رسيد و دليرانه با قبول ماموريتهاي حساس به استقبال شهادت مي رفت. با شروع عمليات والفجر هشت , شعله عشقي كه در نهاد او بر افروخته شده بود شعله ور تر شد و نور يقين ، غبار ترديد را از وجود او زدود . پس از دو ركعت نماز عشق ، در منطقه عملياتي فاو با خون خود بذر عشق را در نگار خانه آفرينش رنگين ساخت. و بار امانتي را كه در حوصله آسمان نبود و كوهها از قبول آن سرباز مي زدند بر دوش كشيد . و لذت جراحات عاشقي را بر جان خريد و نشان داد كه راه عشق دشوارتر از آن است كه هر موجودي بتواند آن را طي كند. در دومين روز عمليات پيروزمندانه والفجر هشت خلعت زيباي سعادت را بر قامت رعناي خويش برازنده ديد و سپس پاي به عرصه پيكار نهاد و پس از نبردي دليرانه در اثر اصابت تركش خمپاره در قرارگاه امن الهي منزل گزيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر علیپور : فرمانده گروهان یکم از گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشگر31مکانیزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم «ومالنا الانتوکل علی الله و قد هدینا سبلنا و لنصبرنّ علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون» سورة ابراهیم آیة 15 به نام او که ما همه از اوئیم و به سوی او بر می گردیم بنام او که ما را آفرید و در ورطة آزمایش نهاد.سپاس او را که نعمتهایش را از جملة انبیاء و اوصیاء و. . .به ما ارزانی داشت سلام و صلوات بر محمّد(ص)بر او که فرستاده بر حق خداست. سلام و درود باد بر تمام بت شکنان و خیبر شکنان و حماسه آفرینان و فاتحان بدر،سلام بر آقا امام حسین(ع)سلام بر آنهایی که بتها را شکستند و معبری برای نجات بشریت باز کردند و به عالم نور رساندند. سلام بر آنهایی که خداوند منّت نهاد و از خانواده معظّم شهداء قرار داد و سلام بر شما فرزندان غیور شهداء و اسراء و مفقودین که در واقع آینده سازان انقلاب اسلامی هستید. می خواهم به رضای الهی با اینکه لایق نیستم وصیّتی برای عزیزان و همسنگرانم ارائه نمایم.خدایا،خداوندا،بار الها به عظمتت قسمت می دهم توفیقم بده تا برایت آنطور که خواستی باشم و این جز در سایة الطاف شما نمی تواند باشد.خدایا نیّتم را پاک،اخلاصم را زیاد کن تا این چند تا وصیّتی را که برای عزیزانم می نویسم بتواند تأثیرش را بگذارد و اما وصیّتی چند به همسنگران عزیزم که در مکتب امام حسین(ع)که محصّل مدرسه عشق می باشند،عشق به لقا الله. دوستان عزیزم اول از همه،از شما طی مدتی که با هم بودیم حلالیت می طلبم و از اینکه نتوانستم برایتان آنطور که خدمتگزاری که می باید می بودم،نشدم و امیــدوارم که این بنده حقیــر را حلال نماییــد ما مدتی با شما بودیم این برایمان بس که توفیق یافتیــم در جبهه حق علیه باطل حضور یابیم،برادران عزیزم از خداوند متعال می خواهم شما را در امتحانات که همان مأموریت خطیرتان می باشد و بر دوش دارید موفق نماید. برادران با وفایم این را می دانم که تاریخ،مسیر حرکت انسان بر روی زمین است،و یکی از ارزشهای حاکم بر آن که سنّت نامیده می شود و بر تاریخ حاکم است مبارزه بین حق و باطل است،این را می دانم که ایمان با کفر همواره در ستیز بوده اند دوستان حسین(ع)و شیفتگان حسین(ع)و پیران مکتب توحید(جل جلاله)و یکتا پرستی بدانند مبارزه در زندگی امری اجتناب ناپذیر است و گواراترین آن مبارزات،مبارزه حق علیه باطل است و اگر می خواهید در مبارزات خویش پیروز و موفّق باشید،هدفی روشن و صریح،اراده ای قوی داشته باشید و هر چه دارید در راه هدف ایثار و گذشت نمائید که اگر هدف الهی شد جان که هیچ،هیچ چیزی ارزش ندارد. و فکر نکنید انقلاب اسلامی یک انقلاب عادی است همانند انقلابهائی که بر تاریخ نقش بسته اند می باشد،این انقلاب انقلابی است که رهبریش با امام زمان(عج)و نائب بر حق او امام خمینی است و اینچنین است که همة مفسدین سیاسی دنیا را مبهوت کرده است و باعث گردیده است که روز به روز نقشهایشان را گسترده تر نمایند، مگرنمی دانید دنیای امروز دنیای بت پرستی است و شرک،و کسانی دارد که همه شان دلار می پرستند و پیمانهای نظامی بر علیه اسلام را می پرستند. منابع زیر زمینی ملتهای مستضعف را می پرستند با اینکه اینها همه شان اینطور هستند اگر خون تمامی مستضعفین را بخورند که می خورند هیچوقت سیر نمی شوند،پس اینان که چنین خصوصیاتی دارند صلح با اینها خانمانسوز است هرگز فریب صلح طلبی های آنها را نخورید و اراده تان را قوی،با ایمان راسخ از خداوند تبارک و تعالی همت و قوت طلبیده و بدانید که بهشت زیر سایة شمشیرهاست و اینها هیچ چاره ای جز تسلیم در برابر ایمان شما ندارند. اینها که این همه کوه معصیت ها در مقابل اسلام درست می کنند در قبال حیثیّت اسلامی ملت قهرمان و اسلامی مان چون کاهی است،و مردم خود را آماده این درگیری سرنوشت ساز تا پیروزی کامل بنمائید که مرگ سرخ بٍه از زندگی ننگین است و با وجود این همه مشکلات،از خصم و دشمن بیم و هراس به خودتان راه ندهید مگر جز این است که هدف آنها فاصله انداختن بین ما و معبودمان می باشد پس توکل کنید به خدا که همة پیروزی ها در توکّل و صبر است و از این بیم داشته باشید که مبادا در روزگار شهادت با مرگی غیر از شهادت از دنیا بروید و با سردادن ندای جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم دسیسه های آنان را«بد خواهان،منافقان،بدکاران»خنثی نمائید. برادران همرزم و مهربانم(ناحیه بسیج)مبادا چهره ای از نفاق در میان شما نفوذ کند و آن صفا و صمیمیّیتی که باید در بین شما باشد به فراموشی سپارید،حتماً می دانید که کربلای حسینی در انتظار شماست می دانید که مظلومان چنان چشم امیدشان به شما و رزمتان می باشد و حتماً آن درسهایی که با هم در آن مدرسة والا تحصیل کرده ایم یادتان هست پس زمان امتحان فرا می رسد و باید با موفقیت به کلاس بالا ارتقاء یابید و جاهای خالی برادرانتان را پر کنید و چنین است که فقط کربلایی ها کربلایی خواهند شد پس این بستگی به صلابت و ایثار و از جان گذشتگی و کم خوابیدن و از استراحت کاستن شما ملّت حزب الله دارد و از یاد نبرید که این جنگ یک جنگ تحمیلی است و احتمال دارد بیشتر طول بکشد پس همیشه در همه حال آماده باشید و منتظر شنیدن فرامین بعدی امام امّت باشید. اصغر علیپور

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن وکیل زاده : معاون فرمانده گروهان دوم از گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشگر 31مکانیزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1346 چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خمینی در 15 خرداد 1342در روستاي ديزج اسكو در خانواد ه اي مذهبي چشم به جهان گشود . چند سال بعد با خانواده اش به تبريز عزيمت نمود . تحصيلات ابتدائي و راهنمائي را در مدرسه ابوريحان واقع در خيابان عباسي با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد براي ادامه تحصيل در دبيرستان شهيد مدني (دهقان سابق ) ثبت نام کرد . زماني به دنيا قدم گذاشت كه نهال انقلاب جوانه زده و امواج رهايي بخش اسلام به خروش آمد ه بود . از سربازاني بود كه با رهبري امام خميني به ياري اسلام شتافتند وبراي پايداري اسلام فداكاري وجانفشاني بسياري كردند. اومشمول فرموده امام بود كه در جواب شاه خائن که از يارانش سوال کرده بود؛ وامام در پاسخ گفته بودند :سربازان من در گهواره ها هستند. در كودكي شعارهاي حسيني را بر دل و زبان داشت و به دنبال فرصت بود تا به آنها جامه عمل بپوشاند . زمان گذشت وانقلاب اسلامي به رهبري امام عزيزمان آغاز شد, آن موقع حسن در سن 10 سالگي بود كه براي سرنگوني شاه ملعون همراه پدر و برادرش در راهپيمائي ها ومبارزات برعليه رژيم ستم شاهي شركت مي كرد . ايمان و آگاهي ايشان بود كه خود را از فساد و تاريكي دوران پهلوي دور نگه داشت و با قيام امام خميني خود را به ساحل حقيقت و روشنائي رساند . رژيم جنايتكار پهلوي سرنگون شد وانقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به پيروزي رسید . بعد از انقلاب اسلامي حسن در مسجد و پايگاه بسیج فعاليت چشمگيري داشت ؛بيشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پايگاه بسیج برای خدمت به اسلام و مسلمين مي گذراند . هميشه پيشتاز مبارزه با افكا ر منحرف بود. به امام خمینی ویارانش عشق می ورزید .همیشه می گفت:سعي كنيد از امام امت كه ولي فقيه و راهنماي ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پيروي كنيد و به فرامين آن بزرگوار جامه عمل بپوشانيد ، كه همه مديون اوهستیم . او در دورره ی دبيرستان ثبت نام می کند اما قبل از آنكه وارد دبيرستان شود بدون اطلاع پدر و مادر به بسيج می رود و عضو این نهاد مردمی می شود. يك هفته مانده به آغاز سال تحصيلي 1360 , حسن پدرش رابه بسيج برد و با اينكه به دلیل سن کمی که داشت ,مسئولین مانع رفتنش به جبهه می شدند اما با برخوردي قوي ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولايت فقيه و انقلاب اسلامي وبا اصرار رضايتنامه ي پدروموافقت مسئولین را به دست آورد .او موفق شددرسی ام شهریور1360 به آرزوي ديرينه خود يعني حضور در جبهه نبرد حق عليه باطل ودفاع از کشوربرسد. باشور وشوق به تهران میرود . از او می خواهند در تهران بماند و در آنجا خدمت کند .چند هفته اي در تهران براي حفاظت زندان اوين می ماند اما طاقت نمی آورد و به كردستان میرود .اودراولین ماموریت خود که 45 روز طول می کشد با فداكاري و از خود گذشتگي در آزاد سازي روستاها وشهر های كردستان از وجود ضد انقلاب ودشمنان مردم ,به خصوص در منطقه كامياران و مريوان فعالیتهای چشمگیری مي كند. از نظر جسمي كوچك بود اما رفتن به منطقه كوهستاني كردستان و آشنا شدن با جنگهای طاقت فرسای کوهستانی قدرت وتوانائي جسمي خوبي به او داد.با آغاز امتحانات ثلث اول به تبريز بر مي گردد و با فعاليت بيشتر در كلاس درس، موفق می شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفي مي كند . دریادداشتهایش می نویسد: "وقتي كه در آبانماه سال 1360 از جبهه كردستان برگشتم خواستم تحصيل خود را ادامه دهم .روزها برايم سخت مي گذشت حتي نمي توانستم در كلاس بنشينم . اين را نيز ياد آور بشوم كه من قبل از اينكه به جبهه بروم به درس علاقه زيادي داشتم وآنهم به رشته علوم تجربي ,چرا كه مي خواستم بعد از اتمام تحصيل خدمتي به اسلام ومملكت اسلامي بكنم ولي بعد از اينكه از جبهه برگشتم ديگر آن علاقه خود را از دست داده بودم چرا كه جبهه عالمي ديگر است وانسان را به سوي خود جذب مي كند. ديگر عاشق جبهه شده بودم ,عاشق جهاد و اين علت باعث شد آن علاقه اي كه به درس خواندن داشتم از من شسته شود .جبهه جائي هست كه همه را وادار مي كند به سوي او برگردد. تمام علاقه هاي فرد را از خودش ميگيرد وكسي هم كه به جبهه برود همه ميدانند عاشق شهادت خواهد شد و به شهادت عشق خواهد ورزيد .من چند ماهي بااينكه روزها برايم سخت مي گذشت نشستيم وچند مرتبه نيز به پدرم گفته بودم كه بگذاريد به جبهه بروم ولي ميگفتند حالا تو درست رابخوان كه مدرسه نيز سنگر است . ناحق نگويم كه پدرم نيز راست می گفت ولي چه كار مي توانستم بكنم ,عاشق جبهه شده بودم؛ نمي توانستم درس بخوانم . روزها با سختي مي گذشت تا اينكه اوائل اسفند ماه سال 1360 بود كه به پدر م پيشنهاد كردم كه به جبهه بروم چون مي دانستم در عملياتي صورت خواهد گرفت. پدرم نيز قبول كرد و در دهم اسفندماه سال 1360 که خواستم به جبهه اعزام بشوم ديگر شاد بودم . چون به چيزي كه عاشقش بودم رسيدم ." سال اول دبيرستان را نيمه تمام مي گذارد و عازم جبهه مي شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه اي به خود گرفت و در جهت تكامل روحي وجسمي براي رسيدن به خدا حياتي ديگر یافت.او در طول چهار سال که درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و يكي از رهروان و شيفتگان حسيني بود. در سن نوجواني با جبهه آشنا شد و عاشقانه در رابطه با جبهه فعالیت می کرد. وقتی هم به مرخصی می آمد تلاش بسياري را برای جذب نیرو می کرد. اودر مساجد و محله حاضر مي شد و دوستان وآشنايان را براي اعزام به جبهه دعوت ميكرد. هميشه دنبال اين بود كه كي عمليات خواهد شد تا با بیرون کردن متجاوزين به کشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولين عمليات بزرگي كه حسن در آن شركت نمود عمليات پيروزمندانه فتح المبين بود كه در اول فروردين ماه 1361 به آزادسازي مناطق غرب شوش و دزفول وبا پيروزي رزمندگان اسلام انجاميد . عمليات بعدی الی بيت المقدس بود که در ارديبهشت ماه 1361 انجام می شود و نتیجه آن آزاد سازي سوسنگرد و خرمشهر است. اين عمليات که به اعتراف کارشناسان نظامی دنیا معجزه ی ایرانیان نام گرفت شور و شوقي در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه مي توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغيير کرد .حسن از اينكه در اين عمليات هم با پيروزي و سربلندي و با دستي پر به آغوش مردم بر می گشت خيلي خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان دیگر شتافتندو در راه آهن تبريز با قرباني كردن گوسفند و پخش شيريني به آنها خوشامد گفتند. بعد از مراسم استقبال برای تجديد ميثاق با شهداي عمليات با پاي پياده از راه آهن تا مزار شهیدا ن در وادي رحمت رفتند . وقتي از همسنگرانش كسي به شهادت مي رسيد خيلي ناراحت مي شد و مي گفت: من چطور ميتوانم در جلو چشم اين خانواده هاي شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را براي دفاع از اسلام وکشورداده اند و دين خود را به اسلام ادا كرده اند و با ايماني قوي و قامتي بلند ايستاده اند . او بعد از اتمام مرخصي به جبهه بر ميگردد و عاشقانه در عمليات رمضان كه بيست و سوم تير ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپي چي زن ودر خط مقدم ,جلوي تانكهاي عراقي ميرود وبعد از چند ساعتي جنگيدن با تركش توپ از ناحيه لب و سينه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال مي يابد كه با هواپيما مستقيم به تبريز مي آورند و در بيمارستان بستري مي شود . بعد از عمل جراحي و درمان به منزل ميرود وچند ماهي در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقي بيشتر به خدا عازم جبهه مي شود و در انتظار عملياتي ديگر لحظه شماري مي كند . او قبل از عمليات نامه اي نوشت که حاكي از عشق به شهادت و ديدار معشوق بود . "پدرم و مادرم دنيا زود گذر است وماهم در اين دنيا ماندني نيستيم ، روزي آمده ايم و روزي هم به طرف معشوق خويش خواهيم رفت پس ما ترس از شهادت نداريم ما با آغوش باز شهادت را طالبيم . مرگ اگر مرد است گو پيش من آي تادر آغوشش بگيرم تنگ تنگ من از او عمري ستانم جاويدان اوزمن دلقي ستاند رنگ رنگ بس چه بهتر است كه درباره من ناراحت نشويد كه ما نيز در راه خدا ميجنگيم و در راه او نيز به شهادت ميرسيم." ا و مرگ را تحقير كرده بود ومانند هزاران رزمنده ی دیگر به سوي كمال وشهادت پيش مي رفت. در عمليات مسلم ابن عقيل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز مي شود شركت مي نمايد و از ناحيه گردن و پا و كتف مجروح مي شود .بعد از بهبودي در عمليات والفجر مقدماتي والفجر يك با شهامت و شجاعت و با مسئوليتي بيشتر شركت مينمايد . و وقتي مسئولين لشكر ، فداكاري و ايثارگري هاي ايشان را مشاهده ميكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشي سپاه ,به عنوان پاسدار رسمي پذيرفته مي شود وبعد بنا به مصلحت مسئولين پس از عملياتهاي ذكر شده در سال 1362 به تبريز آمده وبه عنوان محافظ آيت ا... ملكوتي امام جمعه تبریزبرگزيده مي شود و بيش از يكسال آنجا مي ماند . با علاقه اي كه به جبهه وجنگ داشت روزها برايش به سختي مي گذشت. درطي اين مدت چندين بار جهت اعزام به جبهه به مسئولين مربوطه مراجعه كرد ولي از طرف آنها پذيرفته نمي شد که ایشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار هاي زياد در آبانماه سال 1364 با عشقي سرشار به جبهه اعزام مي شود ودر نوشته ای می نویسد: "بنده حقير و روسياه خيلي گناهكارم در نمازهايتان از خدا برايم مغفرت بخواهيد و دعا كنيد از كارواني كه در حال حركت به سوي سعادت ابدي است و سرور آن كاروان ابا عبداله الحسين (ع) مي باشد و تا روز قيامت حركت اين كاروان ادامه دارد ؛عقب نمانم." او به اين خواسته ديرينه خود رسيد و پس از يادگيري آموزشهاي متعدد به خصوص آموزشي غواصي به عنوان مسئول دسته در عمليات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به آزادي بندر فاوعراق گرديد شركت نمود و بعد از اين عمليات به مرخصي آمد و براي تشكيل و سازمان دهي مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل مي آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزديك مشكلات جبهه را درك ميكرد . آخرين مرخصي و ديدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهيان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود كه اوهم جهت تبليغ و دعوت مردم به جبهه ؛به مرخصي آمده بود. اوهمراه با کاروان سپاهیان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده براي عملياتی ديگر شد .حسن قبل از عمليات مسئولیت معاون فرماندهی گروهان غواصي را به عهده داشت . عمليات كربلاي 4 در دي ماه 1365 آغاز مي شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختي ر ابر آنان وارد مي كند . 15 روز بعد ، عمليات بزرگ كربلاي 5 در منطقه شلمچه آغاز مي شود وحسن نيز در اين عمليات پیشاپیش نيروها ی عملیاتی حركت مي كند وپیمودن مسافت 7 كيلومتری درزيرآب در ساعات اول عمليات ، بعد از شكستن خط پدافندي دشمن به كانال و سنگر های فرماندهی دشمن وارد مي شوند . اوکه در این عملیات سرگرم پاکسازی سنگرهای دشمن و از بین بردن نیروهای دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقيقه شب با شليك گلوله از سوي دشمن كافربه شهادت رسيد و به لقاء الله پیوست تا به آرزوي ديرينه خود كه همانا ديدار با معشوق است برسد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رسول حداد زاده : فرمانده واحد دیده بانی لشگرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 15 خرداد 1344 دو سال پس از قيام 15 خرداد مردم ايران عليه رژيم مزدور پهلوي به رهبري امام خميني ( ره) , در يك خانواده مذهبي در تبريز به دنيا آمد . دوران كودكي را در محيطي مذهبي و با آموزشهاي ديني به سر برد .در سن 6 سالگي وارد مدرسه شد و دوره دبستان را در مدرسه كوزه كناني ( شهيد ستارزاده فعلي ) و تحصیلات راهنمائي را در مدرسه امير كبيرفعلی با نمرات ممتاز به پايان رساند . دوران تحصیلات ابتدایی اش قبل از انقلاب اسلامي بود ولي با راهنمائي هاي خانواده در مجالس قرآني و ديني از جمله كلاسهاي مكتب قرآن در مسجد قاليچلو شركت کرد وتعالیم دینی را آموخت. اين مسجد در دوران قبل از انقلاب و در دوران جنگ تحميلي کانون حضور مردم متدین تبریز بود وآن مکان مقدس در آگاه سازي مردم و حمايت از انقلاب اسلامي نقش به سزائي داشت. دوران تحصيلات راهنمائي اش همزمان با وقوع بزگترين پديده سياسي قرن بیستم يعني شكوفايي انقلاب اسلامي ايران بود وآوردگاهی ديگر براي نمايش عظمت اسلام . دراين زمان رسول 13 ساله بود و از طرف خانواده به سبب سن پايين از رفتن به تظاهرات منع مي شد اما به طور مخفيانه از خانه بيرون می رفت و در تظاهرات عليه رژيم پهلوي شركت مي کرد . در مواقعي كه اجازه خروج از خانه به ايشان داده نمي شد د ر خانه مي نشست و با نوحه خواني و سرودن شعرهاي انقلابي در برابر عكس حضرت امام ( ره) مي گريست و با رهبر خود درد دل مي كردو از اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده تا در راه رهبرش جهاد كند تاسف مي خورد . با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل پايگاه مقاومت بسيج در مسجد قاليچلو ، ايشان در اين نهاد انقلابي عضو شد و در آموزشها و اردوهاي تشكيل شده شركت نمود .او شبها با نگهباني در محل عليه فعاليتهاي مخرب ضد انقلاب فعاليت می کرد. اين دوران همزمان با شروع تحصیلات متوسطه او بود و ورودش به دبيرستان فردوسي تبريز, محلي كه در آن زمان ، صحنه فعاليتهاي سیاسي و گروههاي مختلف سياسي بود . اوبا همكاري بسیجیان دیگر ، عليه گروهكهاي الحادي و منحرف فعاليت نمود و در اين راستا سختی های زیادی متحمل شد. هم زمان با درگيري هاي موجود در كردستان و نيز تشكيل واحد احتياط كميته انقلاب اسلامي(سابق) در اين نهاد عضو شدو فعاليت هی زیادی از خود یادگار گذاشت. با شروع جنگ تحميلي توسط صدام وبه نمایندگی از دنیای ستم و دورویی ؛ در دل ايشان غوغايي به پا شد . پس از يك سال از شروع جنگ تحميلي با تلاش زیاد, درس و تحصيل را به قصد دفاع از دين ، ناموس و وطن رها نمود و در سال 1360 براي اولين بار به جبهه هاي نبرد اسلام با كفر اعزام شد . از اولين حضورش در جبهه هاي جنگ تا شهادت به طور مستمردر جبهه حضور داشت. او در جبهه داراي مسئوليتهاي زير بود: آرپي چي زن , تيربارچي ,فرمانده دسته پياده و فرمانده گروهان پياده .اوبا این مسئولیتها در عمليات طريق القدس , بيت المقدس , رمضان , مسلم بن عقيل ( ع) , والفجر مقدماتي , والفجر يك , خيبر و بدر شركت نمود. د ر سال 1364 در دوره آموزشي ديدباني توپ خانه د راصفهان شركت كرد و با كسب رتبه سوم اين دوره را به پايان رساند .با احراز اين رتبه ,پيشنهاد اعزام به يكي از كشورهاي خارجي براي تكميل آموزشهاي ديدباني توپ خانه به ايشان شد .اما او به دليل احساس نياز به حضور در جبهه هاي جنگ و نزديك بودن زمان عمليات عليه دشمن از قبول اين قبول ان پیشنهاد خو داری كرد و به جبهه هاي نبرد اعزام شد. اودر طول 3 سال آخر حضور در جبهه مسئوليتهاي زير را به عهده گرفت. ديده بان توپخانه لشگر 31 عاشورا , معاون واحد ديده بانی لشگر 31 عاشورا , فرمانده واحد ديدباني لشگر 31 عاشور و فرمانده اطلاعات عمليات ديده باني قرارگاه نجف در محور شلمچه .او د راين مدت با رشادتهای وصف ناپذيري در عمليات يا مهدي يا صاحب الزمان (عج), كربلاي 4 , والفجر 8 , كربلاي 5 , كربلاي 8 شركت نمودند . ده روز از بهار سال 1366 گذشته بود ؛رسول حدادزاده دربازديد از پستهاي ديدباني منطقه عملياتي كربلاي 8 مورد اصابت تركش موشک كاتيوشا قرار گرفت و با جراحات از ناحيه چشم و جمجمه به آرزوي ديرين خود رسيد و به یاران شهیدش پيوست. اودر در طول 6سال حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه كفر 84 مرتبه مورد اصابت گلوله و تركش قرار گرفت و چند بار نيز با گازهاي شيميايي به كار رفته از طرف دشمن مسموم شد . بارها در بيمارستان بستري شد .هفده مرتبه از بيمارستان به قصد ادامه عمليات فرار کرد وبا داشتن جراحات التیام نیافته در ادامه عملیات شرکت کرد در موقع شهادت جانباز 40 % بود. در پایان فقط به یکی از رشادتهای او اشاره می شود: در عمليات والفجر 8 ايشان هدايت و ديدباني 24 آتش بار که در مجموع 144 قبظه توپ وخمپاره انداز بود را بر عهده داشت.این آتشبارها باید بر روي يكي از تيپهاي دشمن در منطقه فاو كه براي ضد حمله آمده بودند آتش می کرد تا آنها توان وامکان رسیدن به نیروهای پیاده را نداشته باشند. درنتيجه هدایت خارق العاده و شگفت انگیز آتش آتشبارهای خودی بر روی این یگان دشمن اثري از آن تيپ باقي نماند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید مهدی حسینیان : فرمانده ناحیه 6مقاومت بسیج تبریز سال 1340 در تبريز به دنيا آمد و در ميان محيط مذهبي پرورش يافت .تحصيلات ابتدائي خود را دردبستان ساسان (سابق)گذراند و اطلاعات عمومي را از طريق مطالعه , بحث و شركت در مجالس و جلسات مذهبی كسب نمود . چند سالي نيز كار صنعتي انجام مي داد تااينكه در سال 1359 بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد .مدتي در واحد تبليغات و انتشارات و بخش فيلم وعكاسي فعاليت مي كرد پس از آن به دليل ابراز لياقت و شايستگي به فرماندهی ناحيه 6 مقاومت بسيج تبریزمنصوب شد .يكسال و نيم ,روزها در مدرسه ولي عصر(عج) به تحصيل دروس طلبگي اشتغال داشت و مسئوليت خود را در بسیج به خوبي ايفاء مي کرد . مهدي در هدایت وفرماندهی ناحيه سخت كوشي نشان مي داد . همكارانش نقل مي كنند در مدت حضور وفرماندهی او در ناحیه 6, تمام پايگاههاي تابعه جان گرفته و روح تازه اي در آنها دميده شده بود . مديريت و رسيدگي حضوري و همه جانبه او به امور حتي در دورافتاده ترين پايگاها زبانزد بود . در مدت عمر كوتاه اما پربركتي كه داشت ويژگيهائي را به دست آورد كه تنها از پيروان واقعی امام و فرزندان راستین انقلاب ساخته است . مبارزه با نفس ، تن دادن به سختيها ، ياري رساندن به مستمندان تا جایي كه جان بگيرند و به نوائي برسند ,قدرت جذب نيروهاي جوان؛ مديريت و راهنمائي و حل مشكلات ، تحصيل روزانه وكار شبانه ، قرائت قرآن ,سخنراني و بالاخره جنگيدن و پيش بردن نيروها در شب تيره ودردل دشمن ، اين همه شايستگي او بود كه بروز مي داد و در نهايت با مرگ سرخ خونين , همه این جانبازی ها را مهرتایید نهاد . وقتي دانش آموز دبيرستان بود ,عوامل رژيم شاه برای تبليغات به آنها شير و موز و پرتغال ميدادند. او غذاهایش را به دیگران می داد تا هم از فقرا حمایت کرده باشد وهم خود را آلوده هدایای حکومت فاسد شاه نکرده باشد. درپشت جبهه که بود برروي فرش خالي استراحت مي کرد . وقتي علت این کار را از او می پرسیدند ؛ رزمندگان یاد آور می شد که در جبهه بات کمترین امکانات و وسائل راحتی در مقابل دشمنان ایستادگی می کنند.او هرگز در شهر وپشت جبهه برادران رزمنده اش را فراموش نمیکرد. مهدي مدتها بود که خود را به قبله آمال وآرزوهایش ,جبهه برساند ؛با هزار زحمت ورنج توانست موافقت مسئولين را به دست آورد و به عبارتی از دست آنها فرار کند وبه جبهه برود. يكسال در جبهه بود و در دو عمليات بزرگ شركت كرد . شركت او در عمليات خيبر بيش از پیش او را متحول كرد. حماسه هاي شجاعانه و عارفانه همرزمانش را ديد .به خصوص استقامت و عرفان و عبادت همسنگرشهیدش حسين پارسا که برايش محرك بود .وقتي در جزيره مجنون در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و ارتباط با نيروهاي خودي قطع شده بود و دشمن هر لحظه محاصره را تنگ تر مي كرد ؛نماز حسين با قامتي استوار در برابر ديد گان دشمن و شهادت او همواره در ذهنش مجسم مي شد. مهدي در جزيره مجروح شد و پس از هلي برن نيروهاي كمكي به پشت خط منتقل گرديد. در عمليات بدر كه دومين و آخرين عمليات او بود فرمانده دسته بود, معاون او كه در اين عمليات مجروح شده بود ,مي گفت وقتي نيروها را از قایق پياده كرديم ,ساعت5/ 12 نصف شب بود .من از شهادت حسينيان مطلع شدم و در فكر اين بودم كه چكار بايد بكنم . نيروها را جلو می بردم .وقتي در جلو دسته بودم برادران مي پرسيدند :حسينيان كو ؟ ميگفتم :در پشت دسته حركت مي كند و موقعي كه به عقب مي رفتم ,مي پرسيدند: حسينيان كو؟ ميگفتيم :پيشاپيش نيروها را هدايت مي كند . نبود مهدی در دسته یک خلا بزرگی بود. بارها در مواقع سخت كه ديگر نمي توانستم حمله كنم و پيش بروم سيد مهدي در ذهنم مجسم مي شد. گوئي او را مي ديدم كه در پيش رو قراردارد و با صداي بلندش و حركتهاي شجاعانه خود اشاره كنان مي گويد بيا بيا جلو , نترس . بله او همچنان در حيات بود ودر جلو حركت مي كرد ونيروها را جلومي برد پس از شهادتش نيز نقش فرماندهی را داشت و قوت برادران بود . مهدي عاشق الله بود گويا در طول زندگي , خود را براي چنين روزي ساخته بود .دنيا برايش تنگ بود. او از عالم خاكي گريزان بودو دنياي پهناور و مادي گنجايش روح با عظمت او را نداشت . علاقه زیادي به عرفان و اشعار عرفاني داشت . كتاب مناجات عارفان را به همراه داشت . علاقه مهدي به مولايش حضرت مهدي ( عج) بيش از وصف بود. اشعار زير در خطاب به آن حضرت ؛زمزمه زبانش بود و از سوز دل مي سرود . هزار بار بهار آمد و گذشت, هنوز توئي به گوشه خلوت سراي راز بيا بگو تو اي وفا از من اي حبيب مرنج ظهور كن زپس اين شب دراز بيا او منتظر حقيقي حضرت حجت ( عج) بود ؛منتظري كه به خانه جاروب زد ه و سپس ميهمان می طلبيد و به اين انتظارصادقانه با نثار خونش شهادت داد .شهادتی که در عملیات بدر اورا آسمانی کرد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامحسین رفیعی : قائم مقام فرمانده مخابرات لشكر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) باید مظلوميتها و ايمانها و شجاعتها و صداقتها را ثبت كنیم. آيا حديث خونين شهيدان را كسي توانائي بيان كردن دارد ؟ كاغذ و قلم عاجز است از انعكاس زندگي يك پاسدار شهيد ؛شهيداني كه زندگيشان عينيت بخش كلام "ان الحيوه عقيده و الجهاد" است . آري مطالعه زندگي و وصيت نامه شهداء و صالحين مي تواند اثري جانبخش و روح افزا در روان ما انسانهاي خاكي داشته باشد. در سال 41 فرزندي ديده به جهان گشوده كه نامش را غلامحسين نهادند و اين اولين نداي حق بود كه در گوش او طنين انداز بود هر چند آوازه حق در ظاهر خفه شده بود . ولي در بطن جامعه خانواده هاي مسلمان با اذان و تكبير به فرزندشان صراط مستقيم را نشان مي دادند . كشور شيعي در ظلم و فساد رژيم پهلوي مي سوخت و خانواده هاي مسلمان در اين سوز داغدار بودند ، ولي مسلمين بي صاحب نبودند در حوزه علميه قم مردي از سلاله پيامبر ( ص ) و فرزندي از زهراء اطهر ( س ) به فريادرسي محرومين و مستضعفين شتافته و در پي ريزي قيام عليه ظلم استبداد بود . غلامحسين نيز در دامن پدر و مادري تربيت مي يافت كه عطر بوي حسيني در خانواده اشان آكنده بود واز کودکی در دنيايي ازمعنويت , قرآن ، احكام ، عشق به نهضت خونين ابا عبدالله حسين ( ع و همچنين روحانيت متعهد پرورش يافت . سال 1341 به دنیا آمد.زادگاهش ,تبریز در شمال غرب ایران بود. هنوز تحصيل را آغاز نكرده بود كه در مكتب خانه صفا درس اصول عقايد و قواعدقرآني را با رتبه ای عالی پشت سر گذاشت .اودر این دوران به صورت كامل و صحيح تمامي آيات سوره هاي قرآن راقرائت مي کرد . در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را در دبستان ممتاز آغاز نمود و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمايي فيوضات(سابق) شد . تيزهوشي و ممتازي او موجب شده بود كه بارها از سوي دبيران آن مدارس مورد تشويق قرار گيرد . به خاطر جو ناسالم مدارس و نگراني پدر از كشيده شدنش به انحرافات و تأثير ات مخرب فضای فساد انگیز وناسالم دوره حکومت پهلوی ؛ مانع تحصيل او شد. اصرار اقوام و آشنايان بر ادامه تحصيل ايشان در دبيرستان به خاطر داشتن نمرات عالي پدر گراميش ا از تصمیمش منصرف نکرد. سال 1355 از نعمت مادر محروم شد ولي فراق مادر در روحيه معنوي و انقلابي او تأثيري نداشت . مصمم تر از گذشته به راهش با عزمي راسخ و فولادين ادامه داد . همراه پدر خود در سال 1355 وارد كسب و كار بازار شد و در مغازه پدرش مشغول كار گرديد تا در تأمين مايحتاج خانواده تلاش و كوشش نماید . او همزمان با كار در محافل معنوي و هيأت حسيني حضور مي يافت . با شدت گرفتن حركتهاي انقلابي مردم از هيچ کوششي دريغ نمي ورزيد . در تمام صحنه ها حضور داشت. در بحبوحه انقلاب اودر تعطیلی بازار تبریزو تشكيل گروه هاي مخفي برای مبارزه با حکومت خائن وفاسد شاه ,نقش زيادي داشت . با پيروزي انقلاب اسلامي همراه ديگر جوانان از اولين نفراتي بودند كه در مساجد حضور يافته و در تشكيل پايگاهای مقاومت نقش مؤثري را ايفا نمود . پایگاهی که او موسس آن بود به نام شهداي بدر به يادگار مانده است .او در فعاليتهاي فرهنگي و نظامي پايگاه و مسجد محل فعالانه شركت مي كرد . باپيام تاريخي حضرت امام ( رض ) براي تشكيل ارتش بيست ميليوني و اينكه مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد با رها ساختن مغازه ای كه توسط پدر در اختيارش گذاشته شده بود , بر خود تكليف دانست كه در بسيج ثبت نام نموده و با فراگيري فنون نظامي لبيك گوي امام و رهبر عزيزش باشد . به اولين آموزشهاي ده روزه بسيجيان در پادگان سيد الشهداء ( ع ) ( خاصابان ) درزمستان سال 1359 اعزام شد و پس از اتمام دوره عشق و علاقه او به پاسداران امام زمان ( عج ) سبب شد كه درچهردهم تیرماه 1360درست زماني كه يك هفته از شهادت 72 تن از ياران با وفاي امام ( رض ) مي گذشت به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز در آيد و روز و شب خود را درراه خدمت به اسلام و امام عزيز سپري كند . با اين انگيزه قوي بود كه خستگي و دلسردي در وجود ايشان معنا نداشت وفعاليتهايش را صد چندان کرد . در بدو ورود به نهاد مقدس سپاه ابتداء دوره عقيدتي ، سياسي را به مدت 45 روز آموزش می بیند وبعد حدود يكماه هم آموزشهای نظامي را طی می کند. به دليل داشتن استعداد زیاد در كارهاي فني در واحد مخابرات سپاه انجام وظيفه می نمايد. مدت يك ماه نيز برای گذراندن آموزش تخصصي مخابراتي به تهران رفت و بعد از آن در مخابرات منطقه 5 سپاه به عنوان مسئول مركز پيام مشغول به كار شد . مدتی بعد به عنوان جانشين فرمانده مخابرات منطقه 5 سپاه منصوب گردید . در اولين اعزامش پس از شروع جنگ تحميلي در 10/8/1360 بي صبرانه در منطقه عملياتي غرب حضور پيدا می کند و با مسئوليت مخابرات گردان توفيق شركت در عمليات ظفرمند مطلع الفجر را مي يابد .او بعد از حماسه آفريني ها به علت مجروحیت به عقبه باز ميگردد و پس از اندكي استراحت دوباره خود را به جبهه مي رساند و در عمليات : فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان با مسئوليت مسئول مخابرات گردان شركت می کند و در كار تخصصي خود نقش به سزايي را ايفاء مي نمايد . در عمليات مسلم ابن عقيل و بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي ، والفجر1 و 2 به عنوان قائم مقام فرمانده مخابرات لشگر 31عاشوراخدمات شایانی از خود به یادگار می گذارد. او يكي از بنيانگذاران مخابرات در سپاه پاسداران منطقه 5 آذربايجان شرقي و لشكر 31 عاشورا بود . قرار بر اين بوده كه بعد از عمليات والفجر2 به عنوان مسئول مخابرات لشكر 31 عاشورا از طرف سردار شهيد مهندس مهدي باكري ,فرمانده زنده ياد لشكر 31 عاشورا معرفي گردد . كه بیش از این طاقت دوری ازدیدار الهی را نمی آورد ودر این عملیات به شهادت می رسد . به خانواده اش چیزی نمي گفت و هر وقت مي پرسيدند: چكاره اي و كجا هستي ؟مي گفت: يك نيروي ساده و رزمنده هستم . دوستان وهمرزمانش می گویند: مدتي كه در تبريز به سر مي برد آرام و قرار نداشت و شبانه روز در تلاش بود و بي تابانه براي حضور درجبهه لحظه شماري ميكرد . به تهران و شهرهاي منطقه جنگي برای انجام ماموریتها می رفت طوريكه شب و روز برايش يكي شده بود و خانواده نيز در حسرت ديدارش روز شماري مي كردند . خود را وقف اسلام و امام عزيز و انقلاب كرده بود . الهي شده بود و در فكر خواب و آسايش و راحتي زندگي نبود . مسئولين از حضور ايشان در جبهه براي چندمين بار مانع مي شدند ولي ايشان با اصرار و پا فشاري قبل از شروع هر عملياتي با مأموريتهاي 15 روزه اي يا يك ماهه جهت شركت ، در منطقه عملياتي حضور مي يافت . با وجود همه تراكم كاري ، هر فرصتي پيش مي آمد در هيأت عزاداري و مجالس و محافل انس و معنويت شهر شركت مي كرد و هميشه از دوري و فراق شهيدان و رزمندگان اسلام در سوز و تاب بود . تمام حركات او الگویی براي بچه هاي بسیجی و حزب الهي بود . در آخرين مأموريتي كه از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همراهي دو نفر از دوستان مخابراتي به ايشان محول شد . بعد از گذشت يك هفته از مأموريت ، هنگام مراجعت از مناطق عملياتي غرب كشور به همراه همسنگران و ياران ديرينه خود پاسداران رشيد اسلام ايوب چمني و محمد حسين جداري در حين انجام وظيفه به سوي عرش برين با بالهاي شهادت پرواز نمودند و به سر سفره رازقان ربوبي اضافه گشته و به لقاء يار رسيدند ,و همچو مرغان خسته در قفس ، روحشان از تن خاكي آزاد گرديد . غلامحسين خود را به قافله حسينيان رساند و با روسفيدي به درگاه حضرت رب العالمين راه يافت و دين خود را به اسلام و رهبر محبوبش بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني ( رض ) اداء نمود و تنها پيامي كه از او بر ما به يادگار مانده است وصيتنامه اش مي باشد . انشاء الله كه عامل به پيام شهداء بوده و در تداوم راه خونبارشان قدم نهيم . قطره بودند عاشقان دريا شدند از جهان رفتند و ناپيدا شدند عاشقان در راه او جان باختند جان خود را وه چه آسان باختند

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد صادق خداد لشگری : فرمانده گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی (سابق)آذربایجان شرقی سال 1336 در شهرستان تبريز چشم بر گستره عالم خاكي گشود . مادر مهربانش او را درگهواره مهرباني و صداقت پروراند و پدر متعبدش درس ايمان و تقوا را برايش زمزمه كرد . عشق اهل بيت عصمت و طهارت ( ع) در جانش زبانه كشيد و او اين شعله سوزناك را در عزاداري ها فرو نشاند . تحصيلات ابتدائي را در دبستان دهقان تبريز شروع كرد، سپس همراه پدرش براي ادامه تحصيل به تهران وسر پل ذهاب عزيمت نمود. در سال 1348 دوباره به همراه خانواده اش به تبريز بازگشت و تا سطح ديپلم طبيعي در دبيرستان لقمان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان در اوايل سال 1356 به خدمت سربازي اعزام و در پادگان مرند مشغول به خدمت شد. در دوران خدمت سربازي با تبعيت ازپيام امام ( ره) از محل خدمت فرار و به حركت عظيم نهضت اسلامي ملت پيوست . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي دوباره خودش را به پادگان معرفي نمود و در فروردين 1358 برگ پايان خدمت را دريافت كرد. در همان سال در آزمون سراسري شركت نمود و از طریق بورسيه در یکی از دانشگاه های كانادا پذيرفته شد . اما به علت بحراني بودن وضعيت كشور و شروع جنگ تحميلي از رفتن به كانادا منصرف شد. آن هنگام كه شهيد محراب آيت ا... مدني ( ره) در دانشگاه تبريز مورد حمله افراد گروهك خلق نامسلمان قرار گرفت ايشان در كنار شهيد آيت مدني حضور داشت و به حفظ و حراست از جان او پرداخت . چندين بار در مراسم نمازجمعه بامنافقين كوردل به منازعه پرداخت و با اعضاء آن گروهك درگير شد. با داشتن روحيه انقلابي و مذهبي به سپاه پاسداران پيوست و در سال 1359 جهت پاكسازي كردستان و مبارزه با اشرار ضد انقلاب به شهرستان مهاباد رفت. پس از فرمان تاريخي حضرت امام براي تشكيل جهاد سازندگي به اين نهاد مقدس پيوست و پس از دو ماه خدمت در تبريز به عنوان مسئول جهاد سازندگي شهرستان هاي خلخال و كليبر انتخاب شد. مدتي در آن مناطق مشغول خدمت به محرومين و مستضعفين شد و در محروميت زدايي منطقه كوشش فراوان نمود ، شب و روز با خلوص نيت و با عزمي راسخ و ايماني استوار به حفاظت از دستاوردهاي انقلاب پرداخت . سال 1363 دوباره به جبهه رفت و در محور عملياتي گردان انصار جهاد سازندگي مسئوليت خط را به عهده گرفت و رزمندگان كفر ستيز اسلام را در اين راه ياري كرد. درسال 1364 پس از بازگشت از جبهه ازدواج نمود و يكسال بعد صاحب فرزندي به نام صالح شد. دلبستگي هاي ظاهري هرگز نتوانست روح بلند او را به زنجير بكشد و او استوار و محكم در جاده وصال طي طريق نمود. همیشه زمزمه می کرد: آن كس كه تورا شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خا نمان را چه كند به خاطر عشق به معبود ش دوباره در سال 1365 به جبهه هاي نبرد رهسپار شد و در منطقه عملياتي شلمچه جانشين گردان انصار شد و تا آخرين قطره خون براي حفاظت و پاسداري از ارزشهاي الهي انقلاب صادقانه خدمت كرد. سرانجام بعد از عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 در تاريخ12/ 11/ 1365 در خط مقدم جبهه شلمچه در حالي كه در كنار رزمندگان دلير اسلام مشغول احداث خاكريز بود مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و بعد از يك عمر ايثار و فداكاري در صحنه هاي دفاع مقدس به سوی خدا شتافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 2 مرداد 1395  - 5:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صفرعلی رضایی : فرمانده‌گردان جندالله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در روستای «نوگیدر» شهرستان بیرجند، پا به عرصه گیتی نهاد. تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رساند و سپس برای ادامه تحصیل به بیرجند رفت. روزهای پایانی تحصیلات دبیرستانی او، با روزهای پر التهاب انقلاب اسلامی همزمان شد. صفرعلی نیز مخالفت خود را با رژیم اعلام می نمود و در راهپیمایی ها و تظاهرات مردمی شرکت می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی، صفرعلی که در رشته فرهنگ و ادب دیپلم گرفته بود، عازم خدمت سربازی شد. او تمام دوره سربازی خود را در «نقده» گذراند و با اتمام این دوران، به عضویت سپاه انقلاب اسلامی درآمد. چندی بعد ازدواج کرد و یک ماه پس از تولد اولین فرزندش، راهی جبهه شد. او در مدت حضور طولانی و پربار خود در جبهه، در عملیات های متعددی شرکت کرد. والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر 9 و کربلای پنج، از مهم ترین عملیات هایی به شمار می روند که او در آن ها شرکت داشت. در عملیات والفجر 9 بود که از ناحیه دست چپ و پشت به شدت مجروح شد و این جراحات مدتی او را در بیمارستان بستری کرد. اما هنوز به طور کامل بهبود نیافته بود که دوباره روانه جبهه شد. او به مدت نه ماه مسئولیت بسیج عشایر مرز بیرجند را به عهده داشت و در این دوران خدمات ارزنده ای را به عشایر ارائه کرد. او که همواره سختی ها و مشکلات را صبورانه پشت سر می گذاشت از انجام هیچ خدمتی دریغ نمی کرد. این رفتار او باعث شده بود که عشایر علاقۀ زیادی به او پیدا کنند. شش ماه حضور در منطقۀ خوسف و یک ماه و نیم خدمت در معدن «قلعه زری» و فعالیت به عنوان مسئول و معاون بسیج این نواحی، از دیگر فعالیتهای اوست. با این که بیشتر اوقات از خانه و خانواده اش دور بود، سعی می کرد که همسر و فرزندانش را از خود راضی نگه دارد. او همسری دلسوز و پدری مهربان بود. لحظه ای از یاد خانواده اش غافل نمی شد. حالا دیگر قریب هشت سال از شروع جنگ تحمیلی می گذشت و صفرعلی که با گذر زمان بسیاری از دوستان و همرزمانش را از دست داده بود در آرزوی پیوستن به آن ها لحظه شماری می کرد. وقتی خبر پذیرش قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل به گوشش رسید بی تاب شد و در اندوه عقب ماندن از قافله یارانش گریست. اما این آخر راه نبود. چندی نگذشت که منافقین وطن فروش با طمع خام نفوذ به میهن، از مرزهای غربی، وارد کشور شدند. عملیات مرصاد آغاز شد و صفرعلی نیز در این عملیات شرکت کرد و مردانه جنگید و در همین عملیات بود که به آرزوی دیرینه اش رسید و به حق پیوست. صفرعلی رضایی پس از هشت سال خدمت و دفاع، به تاریخ 6/5/1367 در تپه های حسن آباد اسلام آباد غرب به دست منافقین و مزدوران ضدوطن، هدف رگبار مسلسل قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر پاکش را در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد عبدالله زاده مقدم : فرمانده گردان حضرت قائم(عج) تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ششم آذرماه سال 1330 در شهرستان بشرویه چشم به جهان گشود.در کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را آموخت. دوره ی ابتدایی را در سال 1336، در روستای بشرویه آغاز کرد و در همان جا به پایان رساند. حافظه ای قوی داشت و هر چیزی را که می خواند به ذهنش می سپرد .کودکی مظلوم و متواضع بود. اوقات فراغت را به کفاشی و بنایی می رفت و مدتی هم به مشهد رفت و در شرکت نان رضوی به کار مشغول شد. به والدینش در کارها کمک می کرد. بازار گرد نبود وقتی در خانه کار نداشت، دنبال کسب بود. در هر کاری شرکت می کرد تا بی کار نماند. به مسجد می رفت و نمازش را در سه نوبت در مسجد می خواند. به افراد خیرخواه و مومن علاقه داشت. قرآن می خواند و سعی می کرد مشکلات مردم را حل کند. خانواده اش را برای خواندن نماز صبح بیدار می کرد زمانی که پدرش تصادف کرده بود او را به دوش می کشید و به دکتر می برد .خدمت سربازی را در تهران و سرخس گذراند. در روز عید غدیر خم سال 1353 و در 22 سالگی با خانم معصومه صادق زاده ازدواج کرد.ثمره ی 13 سال زندگی مشترک آن ها شش فرزند به نام های زهرا (متولد 9/9/1354)، محمد (1/3/1356)، علی (16/6/1358)، حسن (31/2/1360)، حسین (30/6/1361) و نرگس (30/1/1366) می باشد. در تاریخ 6/6/1358 و هم زمان با تشکیل سپاه در بشرویه وارد این نهاد مقدس شد. به مدت دو سال فرماندهی سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده داشت. یکی از دوستانش می گوید: «سال 1363 ـ 1362 روزی که بسیج فردوس افتتاح شد ایشان مناجات را از رادیوی سپاه فردوس مستقر در بسیج با یک سوز و گدازی می خواند که هنوز از دیوارهای شهر به گوش می رسد.» محمدرضا مدبر نیز می گوید: «صدای مناجاتش هنوز در ذهن من به خصوص در شب های ماه رمضان هست. هر وقت به مقابل بسیج می رسم مثل این است که صدایش هنوز بلند است.» زمان حمله ی آمریکا به صحرای طبس، اولین نیرویی که اعلام آمادگی کرد، احمد عبدالله زاده بود که به همراه نیروهای پاسدار از سپاه بشرویه با مسئولیت خودش به آن جا رفت. با ضد انقلاب و منافقین مخالف بود و سعی می کرد که آن ها را اصلاح کند. حدود سه ماه در جنگ های کردستان انجام وظیفه کرد. دعای کمیل، ندبه و توسل را در سپاه برگزار می کرد. با توجه به این که فرمانده بود، محوطه ی سپاه را خودش جارو می کرد. معصومه صادق زاده ـ همسر شهید ـ می گوید: «من به ایشان می گفتم: چرا شما این کارها را انجام می دهید. می گفتند: فرقی نمی کند، من از این کار لذت می برم.» با نیت دفاع از میهن، کشور، قرآن، مذهب، ناموس مردم و به تبعیت از فرامین امام، به جبهه های حق علیه باطل رفت. با شروع جنگ تحمیلی جبهه را بر همه چیز ترجیح داد و در بیشتر عملیات ها شرکت داشت. می گفت: «جبهه دانشگاه است. سیدالشهداء (ع) در راه دین شهید شده اند و ما چون پیرو امام هستیم باید برای دین و اسلام به جبهه برویم.» به امام بسیار علاقه داشت. عشق و علاقه ای او به امام باعث شد که زمانی که امام فرمودند: «هل من ناصر ینصرنی»، خانه و زندگی را فراموش کند و به جبهه برود. 35 می گفت: «تا جایی که توان داشته باشم در جبهه خواهم ماند و آن قدر می جنگیم تا دشمن خسته شود و عقب نشینی کند.» زمانی که می خواست به جبهه برود از تمام بستگانش در ضمن خداحافظی می گفت: «از من راضی باشید دعا کنید راه کربلا باز شود و برای سلامتی رزمندگان اسلام دعا کنید.» آرزو داشت راه کربلا باز شود و پدر و مادرش را به کربلا ببرد. شهید تا قبل از شهادتش دوباره مجروح شد و 40 درصد مجروحیت داشت. در عملیات خرمشهر زیر آوار ماند که همرزمانش او را از زیر آوار بیرون آوردند. شیمیایی شد و دو مرتبه ترکش خورد که اثرش روی صورتش برجا مانده بود. محمد عبدالله زاده ـ فرزند شهید ـ نقل می کند: «پدرم در جبهه با موتور در گل ولای فرو رفته بود و صورتشان زخمی شده بود. موقعی که به منزل می آمد و تلویزیون روشن بود ـ با این که خودشان مدت ها در جبهه بودند ـ بازمی گفتند: ای کاش من هم در جبهه بودم.» به بسیجی ها و پاسداران علاقه داشت. مدتی محافظ امام جمعه و مکبر نماز جمعه بود. علی محمدی نیک نژاد ـ از همرزمان شهید ـ از شجاعت ایشان می گوید: « یک شب در هورالهویزه بودیم که توی پاسگاه روی آب دیدم از گوش وی خون می آید، پرسیدم چرا گوش شما خونی است؟ گفت: نمی دانم، ترکش خورده. فقط دیدم یک مرتبه سوز گرفت. او برای خواندن نماز شب رفته بود.» به مداحی اهل بیت (ع) علاقه داشت. روضه می خواند. به امام حسین (ع) و دوازده امام ارادت خاصی داشت. به علماء انقلابیون و افراد خوش رفتار علاقه داشت. موقع خواب وضو می گرفت. اعتقادش به خدا قوی بود. در مراسم محرم شرکت می کرد. در شب های قدر ماه رمضان قرآن به سر می گرفت. نماز شب می خواند. علی محمدی نیک نژاد ـ همرزم شهید ـ می گوید: «در مدتی که با ایشان در جبهه بودم، نماز شبش ترک نشد. فرد متدین و با خدایی بود. در سر سفره دعای سفره را می خواند. به تعقیبات نماز مقید بود. صبح ها که در جبهه می دویدیم، در ضمن دویدن دعای مخصوص صبح را می خواند.» یکی از دوستانش نقل می کند: «اوقات بیکاری دعا و قرآن می خواند. روی مستحبات تاکید زیادی داشت. دعای بعد از نماز را حتماً می خواند. نماز شب را به جا می آورد و مداحی نیز می کرد.» « به رزمندگان سرکشی می نمود و سعی می کرد مشکلات آن ها را حل نماید مشکلات را با توسل به ائمه ی معصومین (ع) و خدای باری تعالی حل می کرد. در انجام هر کاری با همرزمانش مشورت می کرد. در کارهای جمعی شرکت می کرد و در جایی که می بایست سریع تصمیم گرفته شود خودش ـ که یک فرمانده ی نظامی بود ـ سریع تصمیم می گرفت. اوفرماندهی گردان حضرت قائم(عج) تیپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت. بسیار متواضع بود و کسی متوجه نمی شد که ایشان فرمانده هستند. بیشترین کار را او انجام می داد و کمترین کار را به دیگران واگذار می نمود. می گفت: «مسئولیت من بیشتر است.» محمدرضا مدبر ـ همرزم شهید ـ نقل می کند: «وقتی آتش دشمن شدید بود، او جلوتر از نیروها حرکت می‌کرد. رزمندگان می گفتند: شما به جلو نروید ما هنوز شما را لازم داریم.» یکی از نیروهای خط شکن بود. همیشه در خط مقدم و جلوتر از نیروهای خودی بود. اول خودش حرکت می کرد، بعد دیگران را تشویق به حمله می نمود. علی حیدری ـ همرزم شهید ـ می گوید: «در تاریخ 7/10/1364 با کاروان عاشورا از فردوس عازم اهواز بودیم. برادر احمد عبدالله زاده به عنوان فرمانده گروهان بود. وقتی به اهواز رسیدیم در آن جا حدود 15 روز آموزش نظامی دیدیم و بعد عازم جزیره ی مجنون شدیم. ایشان در آن جا مسئول تبلیغات بودند. از گردان یاسین او را به عنوان فرماندهی گردان انتخاب کردند ولی نیروهای گردان نگذاشتند که ایشان به آن گردان برود. او برای بازدید از پاسگاه آبی به جزیره ی مجنون رفت و وقتی برگشت، گفت: آن جا جنگ نبود، استراحتگاه بود. وقتی ما به آن پاسگاه رسیدیم، شهید گفت: هرجایی که سخت و مشکل است من می روم. مدت سه شبانه روز در پاسگاه نزدیک عراق بود و تا نزدیکی دشمن می رفت. در آن جا غواصی نیز می کرد. هر پاسگاهی که خراب بود باید غواص می آمد و آن را درست می کرد. ولی او چنان در غواصی ماهر شده بود که به پاسگاه های دیگر نیز می رفت و اشکالات آن ها را برطرف می نمود.» یکی از دوستانش نقل می کند: «در عملیات والفجر هشت و در منطقه ی فاو از رودخانه با قایق عبور می کردیم که هواپیماهای عراقی به بمباران منطقه پرداختند. شهید با خنده گفت: اگر توی رودخانه بیفتیم، با توجه به تجهیزاتی که همراه داریم، جانوران دریایی ما را نمی خورند و حتماً پیدا می شویم. احمد عبدالله زاده، در تاریخ 9/7/1366 و در عملیات پدافندی در منطقه ی شلمچه ـ در حالی که فرماندهی گردان حضرت قائم (عج)تیپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت. به علت اصابت تیر مستقیم دشمن به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در روز اربعین حسینی تشییع و در گلزار شهدای بشرویه به خاک سپرده شد. مادر شهید می گوید: «همسایگان ما خواب دیده بودند که در خانه ی ما یک درخت گل صد برگ است.»

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن رضا ماژانی : فرماندار بیرجند سال 1333 در روستای چهکند درشهرستان بیرجند به دنیا آمد. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را در آغوش پدر و مادری مومن ومذهبی گذراند .بعد از وارد دوران تحصیلات ابتدایی شد.دوره ی راهنمایی و دبیرستان را هم با موفقیت طی نمود و وارد دانشگاه شد.اوتحصیلات دانشگاهی را با بورسیه جهاد سازندگی(سابق) به پایان رسانید و با دانشنامه کارشناسی در جهاد سازندگی مشغول خدمت شد. در طول خدمت از نیروهای برجسته جهاد بود و به جهت توانایی وتعهدی که داشت به سمت فرماندار شهرستان بجنورد برگزیده شد و تا زمان شهادت در این سمت خدمات شایانی از خود به یادگار گذاشت. در طول جنگ تحمیلی ایشان بارها به جبهه رفت و در عملیات مختلفی شرکت کرد. آخرین بار در سال 1367 برای شرکت در عملیات مرصاد راهی جبهه شد که در همین عملیات به شهادت رسید. لیلا ایزد پناه,همسر شهید در مورد او چنین می گوید: "ویژگی های اخلاقی شهید وپای بندی اوبه اصول و احکام اسلام و تعهد ایشان در قبال جامعه محروم به حدی بود که بهتر از نهاد جهاد سازندگی را جهت خدمت به رنج دیدگان و محرومین نیافت و به همین دلیل جهاد سازندگی را انتخاب کرد . باید گفت در رابطه با مسائل اجتماعی و خدمت به مردم الگوی خدمت به خلق بود که از دیدگاه عامه مردم مقبولیت تام داشت. از بعد ساده زیستن و ساده پوشیدن و خونسردی در مقابل مشکلات از صفات بارز و ممتاز اخلاقی شهید بود. امر به معروف و نهی از منکر می کرد. عشق به امام حسین و اهل البیت علیهم صلوات الله و تشکیل مجالس و محافل مذهبی و مراسم سینه زنی و روضه خوانی و توسل به ائمه اطهار داشت. ایده و افکار ناب آن عزیز دربرخوردهای زیبا و اسلامی شهید با همه و فرزندانش فراموش نشدنی است و تا زمانی که سایه رحمتش بر سر خانواده بود از محبت های بیکران و اسلامی او به حد اعلاء برخوردار بودیم. به امام و روحانیت متعهد عشق می ورزید و قبل از انقلاب مقلد امام بود . پیروی از ولایت فقیه را واجب می دانست و علاقه و دلبستگی شدیدی به امام و اسلام و پاسداری از انقلاب و ارزش های انقلاب داشت. عامل به واجبات و تارک محرمات الهی بودند در رابطه با انجام صله رحم و دیدار با اقوام و بستگان با مشکلات کاری و مسئولیتی که بر عهده ایشان بود ملزم به رعایت انجام آن بود و انجام می داد. پدر و مادرش را آن قدر محترم می شمرد که همه جهات اخلاقی و اسلامی را در خصوص والدین مراعات می کردند. " او خدمت کردن در جهاد را خدمت به مستضعفین و بندگان خدا و عبادتی بزرگ می دانست و در انجام خدمات مربوطه که شامل قشر مستضعف و مورد توصیه حضرت امام بود سر از پا نمی شناخت. از ریاکاری و تزویر متنفر بود و اگر کسانی را در این جهت مشاهده می کرد روی خوشی با آنان نداشت. طالب منصب و مقام نبود و دوست داشت در مناطق محروم خدمت کند ,چون مورد توجه امام بود. وقتی هم که به سمت فرمانداری شهرستان بجنورد برگزیده شد با استاندار وقت در میان گذاشته بود به شرطی فرمانداری را می پذیرم که محدودیتی در رفتن به جبهه و جنگ نباشد .بعد از قبولی سمت فرمانداری موفق و مردمی بود. قبل از شروع کار اداری به اداره می رفت و دیرتر از همه کار را رها می کرد. کار و خدمت ایشان وقت به خصوصی نداشت و شبانه روزی بود. موقعیت نظام جمهوری اسلامی ایجاب می کرد که مسئولین و دست اندرکاران از خدمت کردن به مردم اظهار خستگی نکنند و شهید ماژانی چنین بود . محل کارش به روی همگان باز بود. انسانی پشتکار دار و خادم به محرومین بود و سعی داشت طرح ها و برنامه هایی که به نتیجه نهایی می رسید بهره عام المنفعه آن را تقدیم محرومین بنماید. صدام و حزب بعث را کافر و دست پرورده آمریکای جهان خوار می دانست و جنگ تحمیلی را براساس نظریه حضرت امام و از الطاف الهی و واجب می شمرد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد علی آبادی : فرمانده گروهان دوم گردان المهدی(عج)لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 در روستای "خراشاد"در شهرستان بیرجند ودر خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود. از کودکی به کلاس های قرآن و تحصیل علوم علاقه فراوانی داشت تا این که قبل از رفتن به دبستان در کلاس آموزش قرآن شرکت کرد . دوران دبستان خود را در روستای خراشاد گذراند و دوران راهنمایی تحصیل را در شهرستان بیرجند سپری کرد . به طلبه گی علاقه فراوانی داشت به شهرستان قم رفت و در حوزه علمیه ثبت نام نمود. پس از یکی دو ماه تحصیل در حوزه با آغاز جنگ تحمیلی، زمان آن بود که سلاحش را از قلم به ابزار جنگی مبدل سازد.ا و در میادین جنگ حضور مداوم داشت. اندکی از آغاز جنگ تحمیلی عراق بر ایران نگذشته بود که از طریق بسیج راهی دیار عاشقان الله شد. پس از گذشت چندی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ولشکر 17 علی ابن ابیطالب(ع) قم درآمد. به دلیل ذکاوت سرشار و استعداد عمیقی که در بطن او مشاهده می شد, با تاسیس واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به کمک عده ای از همرزمانش به آن بخش رفتندو فعالیتهایشان را ادامه دادند. در طی مدتی که در جبهه حضور داشت یک بار از ناحیه پا مجروح شد که مدتی را در بیمارستان بستری بود و پس از بهبودی دوباره راهی جبهه شد. برای تشکیل خانواده و ازدواج از سپاه قم به سپاه مشهد منتقل شد. او در تاریخ 26/6/1364 ازدواج نمود و در سپاه مشهد مشغول خدمت بود تا این که پس از گذشتن چهارماه از ازدواجش تصمیم رفتن به جبهه را گرفت ,چون احساس می کرد وجود او در جبهه بیشتر نیاز است تا در پشت جبهه. در تاریخ 7/11/1364 عازم میدان جنگ شد. نظر اودر مورد جنگ این بود که جنگ باید تا بیرون کردن متجاوز از کشور اسلامی و تنبیه او ادامه داشته باشد. همیشه می گفت در تمام مصائب صبر کنید که خدا با ما صابران است. در آن روزی که می خواست به جبهه برود گویی می دانست که آخرین دیداری است که با خانواده اش دارد. می توان گفت که تنها آرزویش شهادت بود. وی همیشه توصیه می کرد که اگر من شهید شدم بر من گریه نکنید. برای امام حسین (ع) و یارانش گریه کنید. 35 روز از آخرین باری که به جبهه رفته بود, گذشت و در عملیات افتخارآفرین و پیروزمندانه والفجر نه در ارتفاعات سلیمانیه عراق بر اثر ترکش خمپاره به سر و دستشان، جانش را تقدیم اسلام نمود و به آرزوی دیرینش رسید و به ملکوت اعلی پیوست. پیکر مطهرشان را همراه با یازده تن دیگر از گلگون کفنان اسلام در تاریخ 26 اسفند سال 1364تشییع و در بهشت رضا به خاک سپردند. همسر ش پس از شنیدن خبر شهادت سید احمد گفت: پیامم به خانواده های شهدا به خصوص همسران شهید داده این است که به خاطر خدا و به خاطر مصالح انقلاب، همانند فاطمه زهرا (س) و زینب کبری (س)، بردباری را پیشه و سرمشق خود سازند و راضی به رضای خدا باشند. و بدانند که مرگ حق است و راهی است که به هرحال باید رفت، پس چه بهتر که این راه با سعادت مندی و افتخار طی شود. پیامم به امت حزب الله این است که به هر نحوی که می توانید در این جنگ و انقلاب سهیم باشید زیرا خواهی نخواهی این جنگ انشاءالله به همین زودی ها و به یاری امام زمان (عج) تمام خواهد شد و روسیاه و شرمنده افرادی هستند که در این جنگ هیچ گونه سهمی نداشته اند. پیامم به رزمندگان کفر ستیز اسلام این است که, ای دلیران اسلام شما در جبهه ها بجنگید و ما در پشت جبهه پشتیبان شما هستیم و هر زمانی که امام عزیزمان اجازه بدهند به یاری شما در آن سرزمین های پاک خواهیم شتافت. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار جنگ جنگ تا پیروزی والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا مزدستان : فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیستم دی ماه سال 1343ـ همزمان با ماه مبارک رمضان ـ در شهرستان فردوس چشم به جهان گشود. از همان کودکی صبور، مظلوم، هوشیار، خیلی مهربان، جذاب و با خدا بود . چهره روشنی داشت. خوش سیما و خوش هیکل بود و به خاطر موهای قشنگ و زردش به او می گفتند: «کاکل زری». به مادربزرگ نابینایش بسیار خدمت می کرد. هر وقت که او آب می خواست. غلامرضا اولین کسی بود که بلند می شد و به او آب می داد . تا وقتی که زنده بود بسیار کمکش می کرد. هر روز که با او بیرون می رفت ریگ های کوچک را از سر راه او برمی داشت که به پایش نخورد. از همان شش سالگی به مادربزرگش علاقه داشت و سفارش میکرد که به او مهربانی کنند. ما تعجب می کردیم که این بچه چه طور عقلش می کشد که به بزرگترهایش احترام بگذارد. بچه ای آرام و ساکت بود. فعالیت های سودمند انجام می داد. به خواهر و برادر بزرگ تر هرگز حرف زشت نمی زد. هر شب با مادرش سوره ی حمد و توحید را می خواند تا نماز را یاد بگیرد. پیش از بلوغ مرتب نماز می خواند. در کودکی به مکتب خانه رفت تا قرآن را یاد بگیرد. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1355 ـ 1350 , دوره راهنمایی را در مدرسه ابوریحان بیرونی و دوران متوسطه را در دبیرستان طالقانی شهرستان فردوس در رشته ی علوم تجربی به پایان رساند. به پدر در کارهای کشاورزی و بنایی کمک می کرد و برای گوسفندان آذوقه می برد. پدرش می گوید: «او در تمام کارها به ما کمک می کرد. یک روز دیدم صدایی می آید، متوجه شدم او چاه می کند، بدون این که کسی کمکش کند، می خواست تا فاضلاب باغ را به آن چاه وصل کند.» از همان اول دبیرستان با کارهای رژیم مخالف بود. از رژیم طاغوت ناراحت بود ومی گفت: «بچه های طبقه ی بالا بی سوادند و به زور پارتی آن ها بالا می آیند، کسی به بچه های رعیت اعتنا ندارد، تحویلشان نمی گیرند.» از ژاندارم ها که مردم را اذیت می کردند بسیار ناراحت بود. قبل از انقلاب با برادر بزرگ خود به راهپیمایی می رفت و در تظاهرات شرکت می کرد. نوارهای امام را که از قم آورده بودند در زیر خاک پنهان می کرد، چون برادر بزرگش ـ که اعلامیه امام را پخش می کرد ـ قبلاً دستگیر شده بود. اوقات فراغتش را در مسجد می گذراند و گاهی ورزش می کرد. به شنا علاقمند بود. کتاب های مذهبی و کتاب شهید دستغیب را مطالعه نمود. پیش از اخذ دیپلم و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود .می گفت: «اگر دشمن بر ما مسلط باشد زندگی بر ما حرام است.» غلام حسین مزدستان ـ پدر شهید ـ می گوید: «وقتی به او گفتم: درس بخوان تا به دانشگاه بروی می گفت: جنگ مقدم است بر دانشگاه.» بیشتر وقتش را در بسیج می گذراند. او با برادرش موسس پایگاه بسیج اسلامیه بود. محمد حسن مزدستان ـ برادر شهید ـ می گوید: «بهترین مشغولیت او در خلال تحصیل، جنگ، جبهه و بسیج بود.» دوران جوانی شهید مزدستان، همرزمان با تجاوز رژیم بعث عراق به میهن اسلامی و شکل گیری شخصیت سیاسی و معنوی او در سال های دفاع مقدس و بسیج بود. او خالصانه در راه رضای خدا، دفاع از دین و مملکت اسلامی پای در چکمه گذاشت. او از همه بی ادعاتر و مخلص تر بود. تمام وجودش را در راه رضای دوست «فی سبیل الله» وقف کرده بود. دنیا را با تمام مظاهر فریبنده اش به دنیا داران واگذاشت. غلام رضا مزدستان انسانی نمونه بود آن گونه که در بهترین ایام عمر، از تحصیل، راحتی و همه ی امکانات مادی خویش در راه خدا گذشت و به وصال حق رسید. انسانی وارسته بود که در همه ی صحنه های سیاسی و دینی حضور داشت. سرباز گمنام حضرت امام و مراد و مقتدایش ایشان بودند. مصداق بارز آیه ی «اشداعلی الفکار رحماء بینهم» به حساب می آمد. در شرایط سخت جنگ، مشکل ترین مسئولیت ها را می پذیرفت.» عباس زال ـ یکی از همرزمان شهید ـ می گوید: «شهید مزدستان در عملیات خیبر حضور داشت. عملیات بسیار حساس و خطرناک بود. او محکم و تا آخر کار ـ در عین حال که عراقی ها پاتک می زدند ـ حضور داشت.» دوره های آموزشی مختلفی از جمله: دوره ی هدایت آتش و دوره ی فرماندهی قبضه 106 میلی متری را در واحد ادوات(ضد زره) تیپ 21 امام رضا (ع) گذرانده بود. شهید مدتی در کردستان و همچنین در عملیات والفجر دو و عملیات بدر نیز شرکت داشت. تقریباً از عملیات خیبر به بعد در تمام عملیاتی که تیپ 21 امام رضا (ع) فعال بود، حضور داشت. همچنین مسئولیت اطلاعات به عهده ی ایشان بود. برادر شهید می گوید: «وقتی او قسمت اطلاعات ـ عملیات را انتخاب کرد، از او خواستم که به تشکیلات جهاد بیاید که در آن جا هم فن کار با دستگاه های مهندسی را یاد بگیرد و هم خدمت به جبهه است. او گفت: من رزمنده ای را به یاد دارم که روی سیم خاردار قرار گرفته بود تا دیگران از روی او بگذرند. او خاطره ی کسانی که جان خود را فدای اسلام می کردند یادآور می شد واز اینکه در جایی غیر از بطن جنگ باشد ,گریزان بود». در پشت جبهه برای جذب نیرو فعالیت می کرد و در جبهه مسئولیت های مهم به او واگذار می شد. محمدرضا زال حسینی ـ دوست و همرزم شهید ـ می گوید: « از خصوصیات بارز او نماز شب بود. نماز شب او با نماز شب خیلی ها فرق داشت. نماز شبی که یکی ـ دو ساعت مانده به اذان صبح، در نیمه شب می خواند. ما معمولاً نیم ساعت یا یک ساعت مانده به اذان صبح با صدای قرآن بلند می شدیم، می دیدیم که شهید مزدستان از گوشه ای می آید و جانمازش به دستش است. او تا آن لحظه با خدای خویش خلوت کرده بود.» محمد حمیدی می گوید: « خدا را شاهد می گیرم در مدتی که با او آشنا بودم در جبهه و غیره، حتی یک شب نماز شب او ترک نشد. آن هم چه نماز شبی! دو ساعت به اذان صبح بلند می شد و آن چنان گریه می کرد و به پهنای صورت اشک می ریخت که انسان متحیر می ماند. در مدت 25 روز عملیات بدر در درون قایق، در پیشروی، در عقب نشینی، در محاصره ی نیروهای عراقی و در قلب پاسگاه های آبی «ترابه» یک شب نماز شبش ترک نشد، به طوری که بعد از عملیات آثار پیچ و مهره های کف قایق، روی ساق های پایش نمایان بود. از مهم ترین صفات ممتاز شهید، همین نماز شب و تهجد این عارف با الله بود.» علی ادریسی می گوید: «در سنگرهای تنگ و تاریک یا جاهایی که مزاحم کسی نشود و در هوای بیرون و سرد، خیلی وقت ها که برای خوردن آب بیدار می شدیم، می دیدیم او بیرون و در هوای سرد مشغول گریه و زاری است و نماز می خواند.» پدر شهید می گوید: « یک شب از جبهه برگشته بود. خواب بودم که ناگهان متوجه شدم چراغ اتاقش روشن است. خواستم بروم و چراغ را خاموش کنم، دیدم او نماز شب می خواند، آهسته برگشتم و پیش خودم و خدا خجالت کشیدم که من مرد 70 ساله خوابیده ام و این جوان نماز شب می خواند.» شهید از بی تقوایی، بی نظمی، ترسو بودن، و غیبت کردن بیزار بود. او به مادیات توجهی نداشت. برای گرفتن موتور ثبت نام کرده بود و قرار بود آن را تحویل بگیرد. با توجه به این که پول آن را داده بود، برای تحویل موتور نرفت، او فکر مادیات را نمی کرد. محمدرضا زال حسینی می گوید: «بعد از شهادت او فهمیدیم که پاسدار رسمی است. چون هیچ وقت در لباس سپاه نبود. به خاطر این که نمی خواست بین بسیجی ها برتری داشته باشد. همیشه با لباس بسیجی بود. رابطه او کاملاً انسانی و اسلامی بود. کسی که یک مرتبه با او برخورد می کرد، مجذوب رفتار، گفتار، صداقت و پاکی او می شد، همیشه در بین نیروها ممتاز بود." یکی دیگر از همرزمان شهید می گوید: «همیشه با زیردستان مهربان بود. با علاقه و پشتکار در یکی از ارتفاعات با زحمت زیاد سنگری ساخته بود که هر روز برای سر زدن و دیده بانی به آن جا می رفت. به طوری که دوستان شهید این موقعیت را « موقعیت شهید مزدستان، لقب دادند.» قبل از شهادت ایشان، یکی از دوستانشان نقل می کنند: «در عملیات کربلای 5 به جمعی از تانک های عراقی برخوردند که قبلاً پیش بینی نکرده بودند. با توجه به این شهید برای این که روحیه ی افراد را بالا ببرد و موضوع حضور دسته ی تانک را کم اهمیت جلوه دهد، می گوید: این تانک ها سوخته اند. یکی از بسیجیان سوال می کند، اگر سوخته اند، پس چرا ردیفند؟ شهید آر.پی.جی را می گیرد و می گوید: ما الان ردیفشان را بر هم می زنیم. و با اقدامی که می کند، موفق می شود مانع را از سرراهشان بردارد.» او همیشه شب به جبهه می رفت و شب از آن جا برمی گشت. معتقد بود به خاطر آن کسی که می رویم، باید شب رفت و شب برگشت. دوست داشت گمنام باشد. پدر شهید می گوید: «وقتی به او می گفتیم چه قدر به جبهه می روی؟ می گفت: وظیفه ی شرعی من است که به جبهه بروم. تا وقتی که امام دستور بدهد و جنگ باشد ما در جبهه هستیم. همرزم شهید ـ حبیب الله خلیل اول ـ می گوید: «وقتی به او می گفتم: درس واجب تر است و شما هم سهم خودت را رفته ای. می گفت: رفتن به جبهه واجب کفایی است. هنوز کسی به ما نیامده بگوید: آقا اگر شما نروید، مشکلی ایجاد نمی شود. ما براساس تکلیف که ولایت برای ما معین کرده است، انجام وظیفه می کنیم. محمد مصباحی ـ یکی از همرزمان شهید ـ نقل می کند: «در عملیات کربلای 5 طی یک حمله ی سریع و غافل کننده، ضربه ی محکمی توسط نیروهای خودی به دشمن زده شد. ما تعدادی از برادران را فرستادیم تا مهمات بیاورند. در دفعه ی دوم که ایشان را فرستادیم، تیر خورد و مجروح شد. با این حال خودش اصرار داشت همراه بچه ها برود. دستش را گرفته بود و با حالت مجروحیت اطاعت کرد و با برادرهای بسیجی رفت. حبیب الله خلیل اول همچنین می گوید: «در خاک عراق بود که فرمانده هان به شهادت رسیدند. نیروها روحیه شان را از دست دادند. شهید بلافاصله استخاره کرد و گفت: ما این کار را انجام می دهیم. تا پخته شویم، مزد این کار با ماست.» پدر شهید به نقل از یکی از همرزمان ـ به نام فریدون ـ می گوید: «شهید مزدستان یک بار آن قدر گلوله شلیک کرد که اسلحه اش ذوب شد اما این پسر شما دست از تیراندازی نکشید، در حالی که بازویش تیر خورده بود.» او در جبهه از قسمت شانه و زانو مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و قرار بود تحت عمل جراحی قرار بگیرد که دوباره به جبهه برود. زمانی که پایش ترکش خورده بود سیاه و کبود بود. دوازده روز در منزل استراحت می کرد. وقتی که والدینش از او سوال کردند: «چرا پایت باند پیچی است؟ گفت: «زخم کوچولویی است.» عباس زال ـ همرزم شهید ـ نقل می کند: « در کردستان در ارتفاعات پر برف حرکت می کردیم که پای شهید لیز خورد و به پایین دره افتاد. در حالی که امیدی به زنده ماندن او نداشتیم، متوجه شدیم هنگام سقوط به دره ـ که 8 ـ 7 متر ارتفاع داشت ـ روی برف ها چند بار می غلتد و تونل مانندی در برف باز می شود که هیچ آسیبی به او نمی رسد و دوباره به همرزمانش می پیوندد. علی ادریسی خاطره ای از او نقل می کند: «در جاده ی خندق قبضه ای داشتیم. بی ـ سیم ـ چی گلوله می خواست، ما پا می شدیم و برای او گلوله می آوردیم. یک روز شهید مزدستان گفت: سعی کن فلانی و فلانی پای قبضه نیایند، حالا که خط شلوع نیست. ما چیزی نگفتیم. مرتبه ی دیگر نیز دیده بان گلوله خواست. همه آماده باش بودیم. شهید گفت: آن ها را که نام بردم، نیایند. گفتم: آن ها که مسلط هستند. گفت: نمی گویم مسلط نیستند. آن ها زن و بچه دارند ولی ما زن و بچه نداریم و خاطر جمع هستیم.» غلامرضا مزدستان در دفتر خاطرات خود، ملاقات با امام را یک موضوع وصف نشدنی می داند. او به آرزوی خود ـ که دیدن امام بود ـ رسید و در جماران با امام خود بیعت کرد. 42 غلامرضا یاور، سرباز، مقلد و مرید امام بود. هر حرکت حزبی و گروهی را که مطابق با اندیشه های امام بود، حمایت می کرد. مسئولیت اطلاعات ـ عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) آخرین سمت شهید بود. غلامرضا نه تنها با همشهریان ـ بلکه با تمام افرادی که او را می شناختند مهربان بود. با وجودی که مسئول بود، جلوی ماشین نمی نشست و خیلی متواضع بود. یکی از همرزمان شهید ـ به نام محمد حمیدی ـ در رابطه با دوران قبل از شهادت شهید می گوید: «او از پذیرش قطعنامه همچون آتش می سوخت. هر لحظه با کوبیدن دستان مردانه اش برهم اظهار ناراحتی می کرد. گاهی اشک می ریخت و طاقت و قرار نداشت. از بسته شدن باب شهادت نگران بود. ولی گویا با چشمان تیز بین خود مسیر شهادت را یافته بود. هنگامی که به او گفته شد: آقا رضاف باب شهادت با قبول قطعنامه از سوی امام بسته شد. گفته بود: هنوز یک روزنه ی دیگر باز است. آن همان روزنه ای بود که خودش با محاسن خونین به لقاء الله پیوست.» غلامرضا مزدستان در غروب روز عرفه ی سال 1367ـ با عشقی که به آقا امام حسین (ع) داشت ـ در جاده ی آبادان بر اثر سقوط ماشین به پرتگاه به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر فردوس دفن گردید. آقای حبیب الله خلیل اول در مورد خوابش بعد از شهادت شهید مزدستان می گوید: « حدود سال 1367 بود که شهید را در خواب دیدم. شهید گفت: از دنیا بگو. ما هم گفتیم. ایشان صحبت کرد و گفت: حساب پس دادن خیلی سخت است. خوب شد که همین مهر شهادت را روی پرونده ی ما زدند. چون ما در حدیث داریم که شهید با اولین قطره ی خونی که از او ریخته می شود، گناهانش پاک و بدون حساب و کتاب وارد بهشت می شود. مادر شهید نقل می کند: «یک روز ماشین برادر بزرگ شهید را دزد برده بود. برادرش خواب می بیند که شهید وارد خانه می شود. بعد از دست دادن و بغل کردن یکدیگر، به شهید گفته بود: کمکم کن. صبح که بیدار شد، بسیار آرام بود و قلبش محکم چون شهید در خواب قلبش را به روی قلب او گذاشته بود. و طولی نکشید که ماشین پیدا شد.» شهید در وصیت نامه ی خود می گوید: «خدایا، تو را شکر می کنم که توفیق شرکت در این جهاد مقدس را به من ـ این بنده ی ذلیل و گنهکار ـ عطا فرمودی و از لطف بی پایانت، مرگ در راهت را بر من ارزانی داشتی. خدایا، آمرزش را می خواهم و با عشق به تو و با تمام وجود تا آخرین قطره ی خون، از اسلام و انقلاب اسلامی دفاع می کنم. باشد که انشاءالله توانسته باشم خدمتی هر چند ناچیز برای رضای تو انجام دهم. و به برادران عزیز توصیه می کند: «امام امت، این اسوه ی حسنه ی اخلاص و تقوی را یاری کنید و همیشه دعاگوی وجود شریفش باشید. نمازهای جمعه و جماعت را هرچه با شکوه تر برپا کنید که سبب ناامیدی دشمنان اسلام و انقلاب اسلامی است.» همچنین به پدر و مادر خود می گوید: «از شما می خواهم صبور و مقاوم باشید، که خداوند با صابران است. خداوند ان شاءالله پاداش شما را خواهد داد. خدا را شکر کنید که این توفیق بزرگ را داشته اید که فرزند خود را برای رضای او به جبهه فرستادید. خداوند امانتش را از دست شما گرفت. مگر نه این است که ما همه از خدا هستیم و به سوی او برمی گردیم و بازگشت همه به سوی اوست.»

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا صفاری : فرمانده گروهان سوم گردان المهدی(عج)لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت‌نامه سم الله الرحمن الرحيم ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص قرآن کریم به نام خداوند بخشنده مهربان بنام خداوندى كه روح در كالبد ما دميد و ما را بيافريد و بعدا خواهد ميراند و مجددا زنده خواهد كرد و بنام خداوندى كه ذره اى از گناهان و ذره اى از اعمال شايسته ما را ثبت مى كند . اى برادران و خواهران شهيد پرور ايران و اى كسانيكه پيام ما را مى شنويد ، آگاه باشيد كه زندگى دنيا شما را غافلگير نكند و اى كسانيكه بر عليه اين انقلاب اسلامى شايعه پراكنى مى كنيد ، آيا اين فكر را كرده ايد كه روزى زمين شما را در ميان خود خواهد فشرد و هيچ كس صداى شما را در دل خاك نخواهد شنيد . اى منافقان كوردل كـــــه منحرف گشته ايد و مى خواهيد پايه حكومت اسلامى را متزلزل كنيد كـــــــور خوانده ايد اين انقلاب عظيم كــــه به رهبرى امـــــام روح خـــــدا خمينى بت شكن رهبرى ميشود هيچ گونه خدشه اى به اين انقلاب نخواهد رسيد تا بدست صــــاحب اصليش امــام زمـــــان (عج) برسد چون خـــــداى يكتا پشت و پناه اين انقلاب و روح خدا روح الله و امت شهيد پرور مى باشد و اى چشمى كـــــه اين پيروزى هاى رزمندگان اسلام را نمى توانى ببينى سرى به جبهه هــــاى حق عليه باطل بزن تا بر تو واضح شود و بنگر كــه چگونه نور در چهره‌هاى رزمندگان نمايان است و فرياد مى زنند : خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) خمينى را نگهدار بله اى برادر ، در تاريكى ظلمت نشستن و قضاوت كردن كار يك فرد شايسته و مسلمان نيست و اگر مى خواهيد در دنيا و آخرت پيروز و سرافراز باشى گوش بفرمان رهبر باش كه راه او راه الله و هدفش لقاء الله و كتابش كلام الله و كلامش ذكر الله است . سخن ديگرم به برادران و خواهران است كه وحدت خود را حفظ كنيد و گوش به حرفهـــــــاى كشورهاى شرق و غـــــرب امپرياليسم و استعمارگران ندهيد كــــه آنهــــا هدفشان از بين بردن وحدت و يكپارچكى شمــــا است و از بين بردن اسلام عزيز كه با خون هزاران شهيد آبيارى شده است . بله من هدفم و آرمانم خدا و لقاء الله است و پيروزى اسلام . در پايان نكاتى را به عنوان وصيت براى پدر و مادرم عرض ميكنم : پدر و مادر ، به خاطر محبتها و زحمتهايى كه براى تربيت من كشيده ايد تشكر ميكنم و چيز ديگرى جز سلام برايتون ندارم و خدا ميداند چقدر به شما علاقه دارم و اكنون از كارهايى كه در طول زندگى انجام داده ام سخت پشيمانم ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد ، چونكه خدمتى كه فرزند بايد در حق پدر و مادر انجام دهد انجام نداده ام . و همچنين برادران و خواهران من ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد اگر حرفى يا سخنى با شما داشته ام و همچنين قومان و خويشاوندان و تمام اهالى تخته جان مرا ببخشيد و حلالم كنيد . پدر يا برادر بزرگم را به عنوان وصى مشخص مى كنم براى وظايف شرعى كه احتياطا كمى نماز قضا برايم بخوانند و به مدت يك ماه روزه بگيرند و يا پولش را به كسى بدهند تا اين مقدار روزه را بگيرد . در پايان خطاب به پدر و مادرو خواهران و برادرانم كه اگر شهيد شدم ناراحت نشويد چون كه دشمن خوشحال خواهد شد . خداحافظ دعا به جان امام يادتان نرود : خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) خمينى را نگهدار خداحافظ محمد رضا صفارى 20/6/62

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین چدانی : فرمانده گردان المهدی(عج) تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت‌نامه بسم رب الشهداء و الصديقين تاريخ : 5/8/63 و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون قرآن کریم حمد و سپاس خداى عزوجل را كه توفيق داد تا توانستم قدمى در راه او بردارم و براى رضاى او در راه دفاع از مظلومين شركت كنم و حال كه اين توفيق نصيبم شد، چند كلمه‌اى را به عنوان وصيت بر روى كاغذ مى‌آورم : بار خدايا ! تو شاهد باش كه من براى تو و براى دفاع از دينت به جبهه‌ها مى‌روم و خودت ناظر به اعمال هر كس و هر موجودى هستى. حال هر چند احمق‌هايى مى‌گويند كه براى پول و يا براى اينكه به آنها چيزى بدهند به جبهه مى‌روند اگر براى پول هست چرا شما نمى‌رويد شما كه زرنگتر از ما هستيد. من در اينجا از مسئولين سپاه مى‌خواهم تا بيشتر به مظلومين برسند همين جبهه‌ها را مظلومين و مستضعفان پر كرده‌اند و چرا در اين اواخر دچار كمبود نيرو شده‌ايم، آيا با خودتان فكر كرده‌ايد يا شكم‌هايتان را پرمى‌كنيد و به هيچى فكر نمى‌كنيد، اگر فكر مى‌كنيد چرا در بعضى از ادارات كه حتى مسئولين همان اداره‌ها طورى حرف مى‌زنند كه هر كس نشناسد مى‌گويد اينها پيش مرگ انقلاب هستند ولى آنقدر نمى‌فهمند كه چطور با يك نيروى بسيجى كه از جان و مال خود مى‌گذرد برخورد كنند تا برسد به آن كارمند آن اداره كه حتى حرف زدن خود را نمى‌داند و لايق آن نيست كه با يك نيروى بسيجى صحبت كند, در اداره‌ها دارد كارشكنى مى‌كند به اين دليل است كه اگر يك نفر از نيروهاى يك اداره به جبهه مى‌رود وقتى برمى‌گردد كارمندان همان اداره او را سرزنش مى‌كنند و مى‌گويند براى كه رفتى به جبهه و همان نيرو وقتى پارتى بازيهاى آنها را مى‌بيند چطور به جبهه برود، چرا بايد اين طور باشد. من در اينجا از مسئولين مى‌خواهم كه بيشتر به جنگ توجه كنند و بيشتر چشمهايشان را باز كنند . اگر خودت مى‌دانى كه لايق اين نيستيد كه در حد يك مسئول باشيد چرا براى حب رياست مسئوليت قبول مى‌كنى و مردم را بدبخت كه مى‌كنى هيچ آنها را به انقلاب بدبين مى‌كنى. از ماديات دنيا كناره گيرى كنيد حال هر كارى كه بكنيد كسى نيست از شما كه مسئول اداره و يا كارمندان اداره و يا كارمند و يا بازارى و يا غيره هستيد بپرسد ولى روزى خواهد شد كه بايد جواب پس بدهيد كه براى يك پاكت سيمان و يا براى يك امضا چند روز مردم را علاف كرده‌ايد ,جواب خون شهيدان را چطور مى‌خواهيد بدهيد؟ شماهايى كه تمام خون اين انقلاب را مكيده‌ايد و از اموال همين انقلاب شكم‌هايتان را پر كرده‌ايد چرا بر عليه انقلاب شايعه پراكنى مى‌كنيد و حرف انقلاب را مى‌زنيد. من در اينجا باز از مسئولين و يا افرادى كه انقلاب را درك كرده‌اند مى‌خواهم كه جدا افرادى كه لايق نيستند در اداره كار كنند و يا تا اسم از جبهه مى‌برند اول استعفا مى‌نويسند پيش از آنكه آنها خواسته باشند استعفا پر كنند شما اخراجشان كنيد تا يك نفر متعهد به اسلام و انقلاب جايش را پر كند. در پايان از تمامى مردم شهيد پرور تشكر مى‌كنم و از آنهايى كه واقعا پيرو اسلام و قرآن هستند مى‌خواهم راه را بر روى ضد انقلابيون باز نكنند و به جبهه‌ها بروند تا چشم دشمنان اسلام كور شود. به مادرم مى‌گويم كه بر تو بشارت باد كه خداوند اين سعادت را نصيب تو كرد كه فرزندت شهيد شد البته اگر خدا قبول در راه خدا و براى تحقق آرمانش كند و دعا كنيد كه خداوند فنا شدن اين جسم بى‌ارزش را مورد قبول قرار دهد. مادر مهربانم، پدر بزرگوارم، برادران و خواهرانم، آيا مى‌دانيد هدف خدا از خلقت ما چه بوده است؟ مى‌دانيد زندگى اين دنيا ابدى نيست؟ و بالاخره مى‌دانيد كه همه رفتنى هستيم؟ پس چرا وقت را تلف مى‌كنيم، چرا با توجه به جنايت فجيعى كه آمريكا و عمالش انجام مى‌دهند ساكت نشسته‌ايم. عزيزان من، مگر بچه‌هاى شما با ديگران فرق دارند؟ اين را بدانيد اگر انسان خواسته باشد قدمى در راه معبود بردارد بايد با قلبى آغشته از صفات عاليه انسان باشد و اين توجه را داشته باشيد براى اينكه انسان بتواند با خداوند متعال رابطه برقرار كند بايد جانش را در اختيار او قرار دهد و رابطه‌اش را با او خيلى نزديك كند و اين جز با راز و نياز با او راهى ديگر نيست و خيلى مواظب باشيد كه سيم ارتباطى با خداوند خيلى باريك است و اگر انسان اندكى غفلت كند اين سيم ارتباطى قطع مى‌شود و آن موقع است كه ديگر انسان از درگاه خداوند رانده مى‌شود . بايد مواظب باشيد كه جهاد اكبر خيلى از جهاد اصغر بزرگتر است كه پيغمبر اكرم (ص) جهاد اكبر را جهاد با نفس و جهاد اصغر را جهاد با دشمنان اسلام خواند . حالا كه خداوند توفيق داد كه به جهاد اصغر بروم از شما مى‌خواهم كه جهاد اكبر را كه خيلى مهمتر از جهاد اصغر عمل كنيد و از هواهاى نفسانى خود پيروى نكنيد و ارتباط خود را با خدا محكم كنيد كه هميشه خداوند پشتيبان همه افراد است. الآن موقع آن رسيده كه بايد به نداى هل من ناصر ينصرنى حسين زمان لبيك گفت و راهى جبهه‌هاى نور شوم و اگر لايق بودم كه در اين راه قطره خونى از من بر زمين بريزد و با معبود خود ملاقات كنم. دشمنان بايد بدانند كه با ديده‌اى باز به اين راه قدم گذاشتم و والدينم نبايد از اينكه فرزندشان در راه خدا فدا شده ناراحت باشند چونكه هديه‌اى را به خداوند تحويل داده كه با تنى خونين داشته و در روز قيامت در نزد خداوند و پيامبر اكرم (ص) و ائمه معصومين (ع) رو سفيد باشيد. اگر از من ناراحتى ديده‌ايد مرا ببخشيد. همسرم، اميدوارم صبر را پيشه كنيد و هيچگونه ناراحتى نداشته باشيد و مرا ببخشيد و از برادرانم مى‌خواهم كه مرا ببخشند و راهم را ادامه دهند كه راه خوبى است و از طرفم از كليه اقوام و خويشان طلب بخشش بكنيد و از خواهرانم مى‌خواهم كه زينب گونه صبر را پيشه كنند و ناراحتى نداشته باشند. و پدر عزيزم، نسبت به همسرم بد رفتارى نكنيد و طبق قوانين اسلام با او رفتار كنيد و مهريه او را از آنچه دارم پرداخت کنید و ديگر هميشه براى طول عمر امام امت و پيروزى رزمندگان اسلام دعا كنيد. خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته اينجانب : حسين چدانى، فرزند : على محمد، شماره شناسنامه: 8، صادره از : حوزه 2 قاينات، تاريخ تولد : 1344، وصى صالح خود قرار مى‌دهم : على محمد چدانى، را و ناظر بر آن : خليل چدانى. تاريخ : 30/9/1365 - حسين چدانى

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس فروزان نژاد : فر مانده گروهان اول گردان المهدی(عج)لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در روستایی به نام "ورزگ "در 24 کیلومتری جنوب شرقی قاین و در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. عباس دوران کودکی خود را در شرایطی بسیار سخت و دشوار گذراند. در این دوران که از طرفی جو خفقان و هولناک رژیم پهلوی بر تمام نقاط کشور اسلامی سایه افکنده بود، برای خانواده هایی مثل خانواده شهید فروزان نژاد که فرزند ارشد خانواده در لباس مقدس روحانیت در حوزه علمیه مشهد مشغول تحصیل علوم دینی بود، خاطر اعضای خانواده از این بابت دائم نگران و از طرفی وضعیت اقلیمی آن زمان که سال هایی کم باران و چند سال پی در پی خشکسالی در قاینات بیداد می کرد، زندگی برای چنین خانواده هایی که منبع درآمدی غیر از کشاورزی و دامداری نداشتند سخت و دشوار بود. پدر خانواده بااجبار در طول سال حداقل شش ماه را از خانه و کاشانه دور بود و به شهرهای تهران، ورامین و قزوین سفر می کرد تا از راه کارگری هزینه زندگی را تامین نماید. عباس از کوچکی علاقه زیادی به فراگیری علوم قرآنی داشت .او با کمک مرحوم کربلایی حسن پدر بزرگ خودش توانست قبل از رسیدن به سن هفت سالگی روان خوانی قرآن را فرا گیرد. در سنین کودکی شدیداً پاکی و طهارت را رعایت می کرد و اکثر اوقات بیکاری خود را با قرآن و نماز و دعا و نیایش سپری می کرد. عباس تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه روستای ورزگ با موفقیت به پایان رساند و به خاطر این که در آن دوران مدرسه راهنمایی در محل نبود و وضعیت مالی خانواده در حدی نبود که ایشان بتواند در شهر ادامه تحصیل بدهد، ترک تحصیل نمود و با دیگر اعضای خانواده به کار کشاورزی و قالی بافی مشغول شد. دوران نوجوانی شهید در محل زادگاهش سپری شد در حالی که به صورت جدی به احکام دین پای بند بود تا آن حد که کلیه اهالی محل او را به عنوان یک جوان متدین و پرهیز کار و با صداقت می شناختند و مورد علاقه همه بود. با شروع حرکت های انقلابی از سوی روحانیت معظم و سایر اقشار ملت علیه نظام ستم شاهی ایشان نیز در کنار بقیه اعضای خانواده به خصوص برادر بزرگش حاج شیخ حسن در برنامه ها و جلسات مذهبی و راهپیمایی ها و مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت پهلوی شرکت می کرد. بعد پیروزی انقلاب وقبل از موعد مقرر داوطلبانه به خدمت مقدس سربازی اعزام و پس از آموزش عازم جبهه گردید. پس از چند ماه حضور در جبهه در عملیات آزاد سازی کرخه کور که به کرخه نور تبدیل گردیده بود،شرکت داشت که در آن عملیات مورد اصابت موج انفجار گلوله توپ قرار گرفت و به شدت دچار موج گرفتگی گردید که حدود شش ماه در بیمارستان ارتش در تهران و مشهد بستری بود و به خاطر این مجروحیت شدید از خدمت زیر پرچم معاف گردید. وی بلافاصله پس از بهبودی مجدداً از طریق بسیج عازم جبهه شد و پس از چند نوبت اعزام به عضویت رسمی سپاه درآمد و اکثر ایام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه ها بود .او63 ماه در جبهه بود و بقیه ایام جنگ را یا در بیمارستان بستری و یا مشغول آموزش های سنگین و تخصصی مثل آموزش تخریب، آموزش فرماندهی گروهان، آموزش مربی گری و .... بود. عباس در تمام عملیات در خط مقدم جبهه به عنوان فرمانده گروهان خط شکن و یا تخریب چی شرکت داشت. سه بار مجروح شد . یک بار در بیمارستان اهواز بود وپس از بهبودی مجدداً به خط برگشت و حتی به خانواده هم اطلاع نداد که مجروح شده است. شهید فروزان نژاد که بر اثر مجروحیت از ناحیه بازوی راست و سر و گوش آسیب دیده بود توسط کمیسیون پزشکی به عنوان جانباز شناخته شده و از کارهای رزمی و سنگین معاف گردیدامااز زیر بار هیچ ماموریتی شانه خالی نکرد و حتی برگه های کمیسیون پزشکی را به کسی نشان نداد و اصرار می کرد که من هیچ مشکلی ندارم. پس از اتمام جنگ تحمیلی عازم آموزش چتربازی و دوره مقدماتی عالی پیاده گردید و این دوره را با موفقیت عالی به پایان رساند. اودر آخرین تمرین پرش از هواپیما در زمینی که پوشیده از سنگلاخ های بزرگ بود فرود آمد و از ناحیه پا آسیب دید و نهایتاً با مدرک کاردانی از دانشکده افسری نیروی زمینی سپاه فارغ التحصیل شد. دوران بعد از جنگ که در نیروهای نظامی دوران سازماندهی بازسازی و مبارزه با اشرار و ضد انقلاب بود ایشان دائماً در ماموریت در استان سیستان و بلوچستان و کویر کرمان، مرز نهبندان، زیر کوه قاین، تایباد و تربت جام بود و با روحیه فوق العاده مثل زمان جنگ در ماموریت ها شرکت می کردو ماموریت های محوله را به خوبی انجام می داد. در سال 1362 ازدواج نمود که حاصل این ازدواج 4 فرزند به نام های مریم، یونس، زکیه و حسین می باشد. چند ویژگی مهم در زندگی شهید فروزان نژاد وجود داشت که قابل ملاحظه می باشد: 1ـ ایمان و تقوا و پرهیزکاری ،او شدیداً به نماز اول وقت علاقه داشت و دیگران را هم تشویق می کرد و بنابه گفته روحانی محترم گردان المهدی شهید فروزان نژاد در سطح تیپ سه انصار بیشترین اهمیت را به نماز می داد و حتی در منزل نیز نمازرابه جماعت اقامه می کرد، خودش پیش نماز بودو همسر و فرزندان به او اقتدا می کردند. 2ـ اهمیت زیاد به مال حلال و حرام،ایشان از خوردن هرگونه لقمه شبهه ناک خودداری می کرد و نسبت به پرداخت خمس و زکات آن چنان دقیق بود که حتی مقدار باقی مانده نفت داخل بخاری و چراغ را حساب کرده و خمس آن را پرداخت می کرد. 3ـ اهمیت به فریضه امر به معروف و نهی از منکر، شهید تا جایی که در توان داشت دوستان و همکاران و بستگان را امر به معروف می کرد و دیگران را از کارهای بیهوده و لهو و لعب نهی می کرد. بخصوص نهی از غیبت در هر جلسه که صحبت به غیبت کشیده می شد؛ایشان بلافاصله افراد را نهی می کرد.اگر جلسه طوری می شد که امکان پذیرفتن حرف ایشان وجود نداشت جلسه را ترک می کرد. 4ـ صداقت و راستگویی، هرگز مشاهده نشد ایشان یک کلمه دروغ گفته باشد. به شوخی هم دروغ نمی گفت. 5ـ تلاش و جدیت در هر امری اعم از کار و تحصیل، به عنوان مثال ایشان با مدرک پنجم ابتدایی در سال 1362 وارد سپاه شد در جبهه و پشت جبهه ایام فراغت را درس می خواند و توانست دیپلم را از آموزش و پرورش قاین اخذ نماید و دوران کاردانی را از دانشکده افسری امام حسین (ع) اخذ نمود. 6ـ کم توقع بود،او هرگز در مقابل کارهای خودش از کسی توقعی نداشت و خود را از کسی طلبکار نمی دانست. با همان سوابق رزمی همیشه خود را به انقلاب بدهکار می دانست و اگر مسئولی با دوستی اصرار می کرد که اگر کاری دارید، مشکل دارید، بگویید انجام دهیم. او فقط یک کلمه می گفت: برای بنده دعا کنید که خدا مرا به حضور بپذیرد. این جمله پایان حرف او و جمله پایان نامه های او در زمان جنگ و در زمان مبارزه با اشرار بود که از خانواده و بستگان و روحانیون و مومنین و پدر و مادر درخواست می کرد که برایم دعا کنید که خدا مرا توفیق خدمت و عبادت و شهادت بدهد. او هرگز از کمبودها و مشکلات زندگی حتی یک کلمه گلایه نکرد. 7ـ توجه به افراد محروم و بی بضاعت، او با همان حقوق ناچیز خود بارها مشاهده شد مبالغی را به کمیته امداد امام (ره) پرداخت می کرد و بعضاً وسایل و کالاهایی می خرید و برای افراد مستضعف می فرستاد. 8ـ نظم و ترتیب را دوست می داشت، ایشان هر موقع به خانه برمی گشت با دست خود نسبت به منظم کردن وسایل و مرتب نمودن خانه اقدام می کرد، حتی داخل منزل پدر و مادر و برادران را نیز مرتب می کرد و دیگران را هم به این امر تشویق و ترغیب نموده و خودش نیز کمک می کرد. سخن در باره ویژگی های این شهید بزرگوار زیاد و قلم از تحریر آن عاجز است. سرانجام پس از سال ها تلاش و مبارزه و جهاد و شهادت طلبی و به نحوی خالصانه این شهید عزیز به مصداق آیه شریفه: «یا ایتهالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» آماده پرواز شده بود. محمد،برادر شهید روزهای آخر عمراورا چنین تعریف می کند: حالت روحی و معنوی شهید از عید سال 1378 مثل روز روشن واضح بود .برخورد و حرکات و صحبت هایی با پدر و مادر و برادران و خانواده داشت که در واقع وداع می کرد ولی ماها متوجه نبودیم. حالا متوجه می شویم که ایشان از قبل جواب مثبت خود را از معبود خود گرفته بود و به مصداق حدیث شریف: «حاسبواقبل ان تحاسبوا» به حساب و کتاب و امور شرعی خود رسیدگی کرده بود قبل از آن که از او حساب بکشند خود را از همه جهات سبکبار کرده بود و تمام وصیت های خود را بازبان و عملاً به خانواده و بستگان منتقل کرده بود. و در تاریخ 20/1/1378 برای آخرین بار عازم میدان مبارزه با اشرار کوردل و نوکران سرسپرده اجانب گردید و در یک نبردی جانانه در عصر روز پنج شنبه 26/1/1378 همزمان با فرا رسیدن ماه محرم به استقبال کاروان شهدای کربلا رفت و با چهره بشاش که لبخند رضایت بر لبان چون ماهش نقش بسته بود به دیدار معبود شتافت و به آرزوی دیرینه خود رسید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید باقر رادمرد : فرمانده گردان المهدی تیپ 18 جواد الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و نهم آبان ماه سال 1339 در شهرستان فردوس به دنیا آمد. از کودکی فعال بود. درهمان سن برای فراگیری قرآن به مکتب رفت. دوره ی ابتدایی را از سال 1346 تا 1352، در مدرسه ی ششم بهمن (سابق)شهرستان فردوس و دوره ی متوسطه را در دبیرستان فردوسی همان شهرستان به پایان برد. باقر اوقات فراغت خود را در کمک به پدر در کارهای مزرعه، مطالعه، عبادت و یا با دوستان صمیمی می گذراند. از همان دوران جوانی رفتارش در مقایسه با رفتار دیگر برادران تفاوت داشت. استقلال طلب و متکی به خود بود. حتی حاضر نبود که پدر یک دوچرخه برایش تهیه کند بلکه یک تابستان را به کارهای کشاورزی پرداخت و چند روز به عنوان شاگرد بنا کار کرد تا این که از پول آن توانست برای خود دوچرخه خریداری کند. قبل از پیروزی انقلاب برای پخش اعلامیه های امام (ره) همیشه پیش قدم بود و این کار را با دوچرخه یا پیاده در اواخر شب انجام می داد. اولین کسی بود که شبانه اقدام به شکستن لامپ های اطراف مجسمه ی شاه کرد و شعارهای انقلاب را بر روی دیوارها نوشت. همچنین اولین کسی بود که عکس سیاه و سفید امام را ـ که در قطع کوچک در لابراتوری در تهران به چاپ رسیده بود ـ پس از نماز مغرب و عشا در مسجد جوادالائمه توزیع کرد. این اولین عکس از امام خمینی بود که توسط او در فردوس توزیع گردید. او حدود 20 نفر از سربازهایی را که به دستور امام از خدمت فرار کرده بودند، در خانه ی پدرش مخفی کرده بود. شهید از زمانی که خود را شناخت، در محافل و مجالس مذهبی و نماز جماعت حاضر می شد. تا این که این فعالیت ها در دوران دبیرستان شکل مذهبی ـ سیاسی پیدا کرد و سرانجام به فعالیت در تشکل اسلامی دبیرستان ختم شد. تشکلی که بعد از انقلاب، به نام «انجمن اسلامی» در دبیرستان بود و با محوریت شهید صبوری و اعضای فعالی چون «میر رضوی و شهید رادمراد» ادامه پیدا کرد. پس از انقلاب نیز با عضو شدن در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی واحد تهران، همواره جزو سپاهیان پیرو خط امام و دیگر یاران او از جمله شهید بهشتی بود. علی رغم تشویق و توصیه، از ورود در خط فکری بنی صدر و طرفدارانش پرهیز داشت. زمانی که به او برای عضو شدن گارد ویژه ی بنی صدر پیشنهاد شد، به شدت مخالفت کرد. بعد از اخذ دیپلم در دانشگاه قبول شد. اما با شروع جنگ تحمیلی به تهران رفت و در سپاه به خدمت مشغول گردید. و دوره ی خدمت وظیفه را در سپاه گذراند. او با این انگیزه وارد سپاه شد تا مسافت کمتری را تا اقلیم شهادت طی کند. مدتی بعد از شروع جنگ تحمیلی، برای دفاع از انقلاب اسلامی و آرمان های خون شهدا، به جبهه های حق علیه باطل شتافت. انگیزه اش رضای خداوند و اطاعت بدون چون و چرا از ولایت فقیه بود. شهید می گفت: «باید همه ی کار ما جنگ باشد. جنگ از نماز واجب تر است.» مدتی بعد به سپاه تهران رفت و به عنوان مربی به کار مشغول شد. پدافند هوایی، سلاح های زرهی و سلاح های ضد زره را آموزش دیده بود. مطالعات وی پراکنده بود. بیشتر کتاب های دینی ـ اجتماعی می خواند. اغلب مطالعاتش، در سنین پایین خواندن قرآن و داستان هایی از قبیل آثار داستانی محمود حکیمی بود. در جوانی بیشتر علاقه مند مطالعات سیاسی، مذهبی و عقیدتی بود و نیز کتاب ها و نوارهایی از دکتر شریعتی و شهید هاشمی نژاد در اختیار داشت. پس از انقلاب اغلب آثار شهید مطهری، شهید بهشتی، امام خمینی و تفسیر المیزان و بعد از شروع جنگ تحمیلی ـ اگر فرصتی پیدا می کرد ـ آثار شهید دستغیب، درس های اخلاقی آقای مظاهری و آثاری را که بیشتر جنبه ی تربیتی و اخلاقی داشت، مطالعه می نمود.) او به کتاب های مذهبی و به خصوص تفسیر قرآن بسیار علاقه داشت. بعد از عضو شدن در سپاه، گذشته از خواندن این کتاب ها به مطالعه ی کتاب هایی که بنیه ی علمی او را راجع به کار نظامی اش بیشتر کند، همت گماشت. همرزم شهید ـ علی اکبر حسینیان ـ می گوید: «به پادگان امام علی (ع) در سال 1362، برای آموزش تخصصی رفته بودیم. از مربی ها درخواست جزوه کردیم. یک سری جزوهای نظامی را به ما دادند که شهید آن ها را مطالعه می نمود. تا بتواند یک سری مسایل جدیدی را استخراج کند که به درد آموزش عمومی پاسدارها بخورد.» او فردی خاضع و خاشع بود. با همه کس با هر پست و مقامی، حتی نیروهای آموزشی برخورد یکسانی داشت، یک شخصیت بالا و یا یک فرد معمولی برای او یکی بودند و فرقی نداشتند.او برای رفع مشکلات دیگران تلاش می‌کرد و دیگران را به‌خود ترجیح می‌داد. باقر رادمرد پس از مدتی که در جبهه بود، با خانم طاهره ی عظیمی پیمان ازدواج بست. ثمرۀ 5 سال زندگی مشترک آنها دو دختر به نام های هاجر (متولد 1360) و زهرا (متولد 1362) می باشد. او بعد از ازدواج رابطه ی خود را با پدر و مادرش بیشتر کرد. گاه و بی گاه خود را به پدرش می رساند و بار مسئولیت انجام کارهای کشاورزی را برعهده می گرفت. باقر رادمرد با این که مسئول و فرمانده ی گردان بود، اما فرماندهان بیشتر در قسمت آموزش نظامی از وی استفاده می کردند، چون مهارت های زیادی را فرا گرفته بود. قبل از شهادت، مسئول آموزش نظامی لشکر ویژه ی شهدا بود. در هنگام عملیات، فرمانده یکی از گردان های تیپ 18 جوادالائمه بود. حدود 48 ماه در جبهه حضور داشت. در پشت جبهه نیروهای بسیجی را آموزش می داد. پس از مدتی که به فردوس رفت، با کمک همکارانش مانور نظامی ویژه ای در استادیوم شهید درخشان فردوس برای مردم برگزار کرد که تا آن زمان مردم مشاهده نکرده بودند. او به خاطر داشتن روحیه ی استقلال طلبی از افرادی که جلوی هر کس و ناکس سر تعظیم فرود می آوردند، بدش می آمد. به خاطر داشتن همین، از اسارت در زمان جنگ بیش از هر چیز دیگری بدش می آمد. شهید در جبهه اگر فرصتی پیدا می‌کرد، به مزار شهدا به‌خصوص شهدای گمنام می‌رفت. باقر رادمرد در عملیات والفجر 9 ـ که در تاریخ 11/1/1365 در سلیمانیه آغاز شد ـ به شهادت رسید اما جسد او به دست نیامد و در تاریخ 18/4/1371 توسط لشکر 57 ابوالفضل شناسایی و پس از حمل به زادگاهش در بهشت اکبر فردوس دفن گردید. شهید رادمرد آرزوی شهادت داشت. شهادتی که پشتش نام و نشان نباشد. او آرزو می کرد گمنام باشد. شاید به همین خاطر مدتی مفقود بود. شهید در وصیت نامه ی خود می گوید: «با درود و سلام بی کران به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران ـ امام خمینی ـ که ما را نجات داد و زنجیر اسارت را از گردن این ملت رنجیده با اتکا به خدای خود برداشت و اکنون نیز که فرمان داده است و بر جوانان تکلیف معین کرده که به جبهه بروند. چون اطاعت از خدا، رسول و اولیای امور واجب است و با توجه به این که امام نایب بر حق امام زمان می باشد، با جان و دل و با طیب خاطر و با آگاهی و هوشیاری تمام عازم نبرد با کفار بعثی، بلکه با آمریکای جهانخوار می شوم.» همچنین می گوید: «در درجه ی اول از خدا می خواهم تا موقعی که پاک نشده ام مرا از این دنیا نبرد و تا موقعی که گناهانم را نبخشیده است، نمیرم. از عموم هموطنان، به ویژه همشهریان عزیز می خواهم از خواندن دعای توسل، ندبه و کمیل دریغ نورزند و از دعا به جان رهبر، این قلب تپنده ی ملت و جهان اسلام کوتاهی نکنند. قرآن و قرائت آن را ـ که اطمینان به قلب ها می دهد ـ یادتان نرود.» شهید به مادر خود این چنین می گوید: «ای مادر عزیز ـ که بارها در طول زندگیم باعث رنج و ناراحتی شما شده ام ـ از شما عاجزانه تقاضای عفو و بخشش دارم و در آخرین لحظات از دور دست مهربان و پر عطوفت شما را می بوسم و می خواهم وقتی جنازه ام بر سر دست ها حمل می شود، خودتان با یکی از برادرانم بین مردم شیرینی پخش کنید، زیرا که خداوند تا عاشق کسی نشود و به او عشق نورزد، او را نمی کشد.»

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد آبیل : خلبان هوانیروز (ارتش جمهوری اسلامی ایران) سومين فرزند خانواده آبیل بود. بيست و پنجم دي ماه 1330 دورة ابتدايي را در روستاي «چهكند مود» گذراند و پس از اتمام سال اول متوسطه در دبيرستان شوكتي، براي اخذ ديپلم راهي بيرجند شد و در دبيرستان خزيه- علم سابق- بيرجند مشغول تحصيل شد و در سال 1352 ديپلم ادبي خود را گرفت. وي به پدر در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد. به مطالعة كتاب به خصوص كتابهاي مذهبي و سرگذشتها علاقه داشت. بعد از اخذ ديپلم در دانشگدة افسري به سال 1353 پذيرفته شد و در رشتة هوانيروز به تحصيل مشغول شد كه بعد از طي مراحل مقدماتي و عالي آن در تهران و اصفهان، براي انجام خدمت عازم كرمانشاه شد. با دختر دایي خود، نصرت چهكندي ازدواج كرد كه شروع زندگي آنان مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي بود. محمد آبيل تاثيرات بسيار شگرفي از انقلاب اسلامي پذيرفته بود و كاملاً شيفتة خدمت به انقلاب بود و در اين راه تلاش مي كرد. اوقات فراغت خود را بيشتر در مسجد پايگاه هوانيروز به خواندن و آموزش نهج البلاغه و ساير كتابهاي مذهبي مي گذراند. همسر وي از دعاها و نماز شبها و عبادتهاي محمد به نيكي ياد مي كند و آنها را دوست داشتني مي داند . محمد براي اولين بار در بيست و هشت سالگي عازم جبهه شد. همواره مي گفت:«من لباس رزم پوشيده ام و بايد بجنگم،مخصوصاً كه در راه خدا و دين و انقلاب اسلامي باشد. افتخار بزرگي است كه توفيق جهاد يافته ام و حتي اگر خونم ريخته شد و به شهادت رسيدم. جاي افتخار است.» وي به قدري به جبهه و حضور در آنجا علاقه داشت كه به همسرش مي گفت: « اگر به خاطر شماها نباشد، حاضر نيستم حتي يك لحظه برگردم و به پشت جبهه بيايم.» بيشترين سفارشهاي و صحبتهاي ايشان راجع به انقلاب و امام (ره) بود و پايبندي محمد به دين مبين اسلام و عشقهايي كه به آن داشت. اخلاص بي ريايي و انجام دادن كارها براي خدا، از خصوصيات اخلاقي وي به شمار مي رفت. آرزوي او خدمت به نظام جمهوري اسلامي و شهادت در راه خدا بود. ايشان بسيار به شهادت عشق ورزيد و نسبت به دنيا بي علاقه بود. به قدري براي شهادت عجله داشت كه مي گفت:« من لايق شهادت نيستم كه اگر بودم شهيد مي شدم.» همواره اطرافيان را به بي علاقگي به دنيا سفارش مي كرد. دوست داشت فرزندانش طوري تربيت شوند كه ادامه دهنده راهش باشند. محمد سه بار عازم جبهه شد و به مدت چهارده ماه در جبهه ها حضور داشت. در 19 آبان 136- همزمان با ماه محرم- در جبهة ايلام به اتفاق دو تن از همرزمانش بر اثر شليك گلوله به هليكوپترش به شهادت رسيد و در گلزار خواجه ربيع مشهد به خاك سپرده شد. همرزمانش مي گويند:« ايشان طي يك عمليات گشت زني در اطراف ايلام، پس ازاتمام سوخت فرود آمد و پس از چهار ساعت توقف و رسيدن سوخت، دوباره به مقصد ايلام پرواز كرد. دشمن بعثي از كانال ستون پنجم از وجود ايشان در آن منطقه اطلاع يافت و يك فروند «ميگ» را براي شكار وي فرستاده كه پس از چند دقيقه پرواز مورد شليك ميگ عراقي قرار گرفت و سقوط كرد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غفار رامین فر : خلبان نیروی هوایی(ارتش جمهوری اسلامی ایران) روز بيستم ارديبهشت ماه 1323 درروستای پهنادر شهرستان«قاينات» به دنیا آمد. دوران ابتدایی را در دبستان چهار کلاسه روستای پهنایی قائن گذراند. برای ادامه تحصیل به شهر قائن رفت و در مدرسه راهنمایی این شهر به تحصیل مشغول شد. بعد از آن همراه اردوی پیشاهنگی به تهران عازم و در پیشاهنگی پذیرفته شد. از کودکی دارای هوش سرشاری بود. به طوری که در شش سالگی توانست به کمک پدرش در خواندن قرآن مسلط شود. از کودکی عشق زیادی به اهل بیت و امامان معصوم (ع) به خصوص امام حسین (ع) داشت. زمانی که پدرش عازم کربلا بود به خاطر علاقه ی زیادی که به اهل بیت و امام حسین (ع) داشت، با اصرار زیاد با پدرش عازم کربلا شد. دوران متوسطه را در دبیرستان پهلوی تهران شروع کرد. و بعد از گرفتن دیپلم، در آزمون دانشگاه ثبت نام نمود و در رشته ی خلبانی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. پس از اتمام دانشگاه برای ادامه تحصیل تکمیلی عازم آمریکا شد که با اتمام آن به ایران بازگشت و در نیروی هوایی به کار مشغول شد. زمان اقامتش در آمریکارا این گونه نقل می کند: «زمانی که دوره عالی ویژه آشنایی با جنگنده های شکاری خریداری شده از امریکا را در آن کشور می گذراندم، هر روز قبل از عزیمت به محل کارم، قرآن را تلاوت می نمودم. بعد از چند روز خانم تقریباً 45 ساله ای که مسیحی بود و در پانسونی ما زندگی می کرد ، از من پرسید: این اشعار و سرودها چیست که می خوانید؟ به او گفتم: این کتاب وحی و معجزه ی پیغمبر خدا و راهنمای بشر می باشد. در مورد قرآن مجید صحبت های زیادی نمودم، به حدی علاقه مند گردید که از من درخواست یک جلد قرآن مجید برای تلاوت، تلفظ و معانی آیات به او بدهم. خواندن قرآن مجید و درک معانی آن، چنان آن خانم را تحت تاثیر قرار داد که اواخر دوره به نزد من آمد و طریقه مشرف شدن به دین اسلام را جویا شد. بعدها فهمیدم در مسجد مسلمانان، در نزد امام جماعت مسجد به دین اسلام مشرف گردیده است. در سال 1354، در سن 30 سالگی ازدواج نمود . ثمره ی این ازدواج یک دختر می باشد. در دوران حکومت ستم شاهی در پایگاه های هوایی شیراز و همدان به نشر اسلام و آگاه ساختن خلبانان به وضعیت کشور و مسایلی که فسق و فجور را روز به روز در کشور بیشتر رونق می داد، اهتمام می ورزید. این عمل را تا آن جا ادامه داد که در سال 1356 در حین توزیع اعلامیه های معمار بزرگ انقلاب حضرت امام خمینی توسط ساواک در پایگاه هوایی همدان دستگیر و بازداشت شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران و حضور حضرت امام در ایران، اطاعت خود را از امام امت اعلام داشت. شهید رامین فر در کشف کودتای نوژه و برملا شدن توطئه و دستگیری عوامل مزدور منافق که، قصد تخریب و از بین بردن انقلاب را داشتند از خود فعالیت های چشمگیری نشان داد که، اقدامات و فعالیت های وی زبانزد نیروهای پایگاه بود. با شروع جنگ تحمیلی به عنوان خلبان در ماموریت های برون مرزی شرکت می نمود. او فرماندهی واحد هوایی عمل کننده در غرب را، به عهده داشت. در این زمینه بنا به اظهارات همکارانش رشادت های شایان توجهی از خود نشان داد. آخرین ماموریت شهید غفار رامین فر برای در هم کوبیدن مواضع و استحکامات رژیم بعثی صدام در قلب عراق، در تاریخ 2/7/1359 صورت گرفت، اما ایشان پس از آن به وطن بازنگشت. با سقوط هواپیمایش در خاک دشمن او به شهادت رسید و پیکرمطهرش مفقود گردید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ذوالفقار رمضانی : قائم مقام فرمانده گردان امین الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در روستای "بن خزنیک" در شهرستان قاین به دنیا آمد. تا شش سالگی در دامان پر مهر مادر و کانون گرم خانواده، کودکی را گذراند. در سن 7 سالگی، به دبستان قدم گذاشت دوران پنج ساله ابتدایی را در روستای زادگاهش گذراند. بعد از اتمام آن برای ادامه تحصیلات در دوره راهنمایی به روستای "خشک" رفت و سه سال راهنمایی را در این روستا گذراند. در طول تحصیل از هوش و استعداد سرشاری برخوردار بود. در درس و مدرسه کوشا بود و در کمک به والدین در کارهای کشاورزی و دامداری می کوشید و همیشه اوقات فراغت و ایام تعطیل خود را به کمک به والدین اختصاص می داد. هر چند که در خانواده ای فقیر از نظر مالی به دنیا آمده بود اما طبع بلندی داشت و در قناعت همتا نداشت. خوش برخورد، مهربان، متواضع، متین و با وقار ؛ بردبار و صبور بود. در فداکاری و گذشت در بین هم سالانش نظیر نداشت. بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی عواملی چون فقر مالی و فقر فرهنگی جامعه مانع تحصیلش شد و به همین سبب ترک تحصیل نمود و به تهران رفت و مدت دو سال را در یک مغازه نانوایی کار کرد تا ضمن گذراندن زندگی کمکی هم به اقتصاد نابسامان خانواده کرده باشد. در این زمان انقلاب اسلامی اوج گرفت که، شهید هم از اولین پرچم داران این مبارزه بود . مبارزات شبانه روزی خود را در قالب پخش و نشر اعلامیه ها و شرکت در تظاهرات و راهپیمایی ها آغاز کرد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی تلاش کرد . می خواست وقتی انقلاب به پیروزی رسید برای آن خدمتی کرده باشد . انقلاب که پیروز شدبه عضویت سپاه درآمد . هنوز انقلاب پا نگرفته بود و هنوز داغ مادران شهدای انقلاب التهاب خود را از دست نداده بود که باز جنگی درگرفت و آبرو و حیثیت ایران اسلامی در معرض خطر قرار گرفت . ابوالفضل به همراه جوانان و دوستان و همفکرانش لباس رزم پوشیدند تا دشمن جرات بی حرمتی به ایران اسلامی رانکند. چند بار به جبهه رفت و آن گونه که، دوستانش تعریف می کردند ،در جبهه مردانه و بی باک جنگید. او با شوق و ذوق شهادت به میدان می رفت. حضوردر جبهه باعث غفلتش از ازدواج نشد. ازدواج کرد , یک فرزند یادگار این پیوند مبارک است. هنگام رفتن به جبهه به همسرش وصیت می کرد در غیابش مدافع انقلاب اسلامی باشد و به کم صیرتان اجازه ندهد که با گفتار و رفتار نامناسب خود به انقلاب اسلامی خللی وارد کنند. وصیت کرد که در شهادتش صبور و بردبار باشند و شهادتش را با صبر انقلابی گرامی دارند. در نگهداری و تربیت فرزندش بکوشند و او را در مدرسه شهدا ثبت نام کنند، تا در کنار دیگر فرزندان شهدا درس بخواند و بیاموزد که پدر او و پدران تمام دوستانش در راه احیای ایران اسلامی شهید شده اند و او باید خوب تربیت شود و خوب درس بخواند تا هموطنانش به وجودش افتخار کنند. چند نوبت به جبهه رفت و در عملیات مختلفی شرکت کرد. در سال های عمرش به همگان خدمت کرد و دوستان و آشنایان و همفکرانش در شهادتش خون گریستندبا اینکه می دانستند او در راه مکتبش به آروزیش رسیده است اما غم از دست دادن چنین عزیزی سخت و جان کاه بود. سال 64 13 به جبهه های عملیاتی جنوب اعزام شد. او مسئول دفتر قضایی لشکر 5 نصر و معاون فرمانده گردان امین الله را عهده دار بود . در این سمتها بود که در تاریخ 1/1/1365 در شلمچه به فیض شهادت نائل آمدند. 50 روز پیکر مطهر شهید پیدا نبود. پدر ش معراج شهدای مشهد, تهران و اهواز را جستجو کرد ولی جنازه اورا پیدا نکرد. یکی از هم سنگران این شهید بعد از مدتی به مرخصی می آید وسراغ رمضان را می گیرد ,می گویند: مفقود شده است. اومی گوید: در پشت خاکریز با هم بودیم. وقتی که می روند آن محدوده را جستجو می کنند جنازه را سالم از زیر خاک در می آورند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامحسین خسروی : فرمانده گروهان 809 پیاده ی ازمرکز 04 بیرجند(ارتش جمهوری اسلامی ایران) دهم تیرماه سال 1323، در روستای مهموئی در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. بعد از اتمام سال سوم دبیرستان به تهران رفت و دیپلم رشته ی ریاضی را از آن جا گرفت. وارد دانشکده ی افسری شد که در سال 1354 به پایان رساند. در 32 سالگی با خانم جواهر سلطان غفاری ازدواج کرد که ثمره ی شش سال زندگی مشترک آنان چهار فرزند به نام های مهدی (متولد 18/4/1358)، مریم (متولد 30/1/1357)، محمد و علی (متولد 25/6/1360) می باشند. همسر شهید می گوید: «غلام حسین می گفت: هر ناراحتی دارم، پشت در منزل می گذارم تا در منزل برای زن و بچه ام ناراحتی ایجاد نکنم.» ایشان همچنین درخاطره ی نقل می کند. «وقتی در بجنورد بودیم، یک اُورکت آمریکایی به صورت سهمیه ای تحویل ایشان گردیده بود که به اندازه ی ایشان نبود. اورکت دیگری را آورده بودند که عوض کند، اما با پیروزی انقلاب اُورکت در نزد ایشان مانده بود. وقتی به بیرجند آمدیم به خانه ی فرمانده اش رفت و آن را به او داد. وقتی از او سوال کردم: چرا؟ گفت: این نباید در نزد من باشد و باید پس می دادم، چون حرام است.» با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و هدفش انجام وظیفه در جهت حفظ میهن، دین و انقلاب بود. رفتن به جبهه را یک وظیفه می دانست. می گفت: «زمانی که یک نفر وارد ارتش می شود، وظیفه دارد از مملکت خود دفاع کند. وظیفه ی یک ارتشی دفاع از مملکت و ناموس مردم است.» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تاریخ 2/7/1360 با گردان رزمی بیرجند به سراب و از آن جا به مناطق جنگی دارخوین، تنگه ی چزّابه، کوشک، ایلام و مهران رفت. آخرین مسئولیت شهید خسروی فرماندهی گروهان 809 پیاده ی مرکز 04 بیرجند بود. بیشترین سفارش او اهمیت دادن به نماز بود. می گفت: «نماز بخوانید و غفلت نکنید که جنگ ما به خاطر نماز است.» در شب های چهارشنبه و جمعه دعای توسل و کمیل در سنگر برگزار می کرد. شهید خسروی مشکلات را با مشورت و درایت حل می کرد و صبرش بسیار زیاد بود. همسر شهید در مورد اخلاق او می گوید: «شهید اخلاق مخصوصی داشت. حاضر نبود به خاطر کاری که برای کسی انجام می دهد، پول یا چیزی دریافت کند. یک روز یکی از سربازهای او ـ که از بچه های ثروتمند بجنورد بود ـ به خانه ی ما آمد و یک بخاری و وسایلی دیگر برای ما آورد و گفت: آقای خسروی فرستاند. او ماموریت بود. وقتی آمد و من این را به او گفتم، بسیار ناراحت شد و رفت خانه ی همان سرباز ـ که بخاری برای ما آورده بود ـ و به او گفته بود یا پولش را حساب کنید یا بیایید این وسایل را ببرید. بعداً متوجه شدم که آن سرباز به خاطر مریضی مادرش مرخصی درخواست کرده و شهید به او مرخصی داده بود.» او ادامه می دهد: «شهید قبل از شهادت، اسب قرمزی را در خواب می بیند که معتقد بوده است شهادت است. و من قبل از رفتن ایشان یک استخاره گرفتم و در استخاره آمد، عاقبت اهل تقوی نیکوست که باز هم شهید گفت: این شهادت است.» در باره ی نحوه ی شهادت غلام حسین خسروی چنین گفته شده است: «ایشان در منطقه ی مهران برای شناسایی مناطق و مراکز حساس دشمن، به داخل دیدگاه رفت. دشمن اقدام به شلیک خمپاره کرد و ایشان با گلوله دومی که شلیک شد، به شهادت رسید.» غلام حسین در تاریخ 28/9/1361 در منطقه ی ایلام به شهادت رسید و پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در گلزار روستای مهموئی دفن گردید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جواد آخوندی : فرمانده گردان ید الله تیپ امام صادق (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم اردیبهشت1338 در روستای اناران به دنیا آمد. او و برادرش قرآن را نزد پدر آموختند و سپس برای تکمیل آن به روستای مجاور در یک کیلومتری روستای اناران رفتند. از کودکی مهربان و صمیمی بود و در کارهای خانه و کشاورزی و دامداری به افراد خانواده کمک می کرد. قبل از سن بلوغ، قسمت هایی از دعای سحر ماه مبارک رمضان را حفظ بود. مدرسه رفتن را دوست داشت و در سال 1344 به دبستان حسین آباد واقع در روستای حسین آباد نهبندان رفت و در سال 1349 آن را به پایان رساند. به تکالیف مدرسه علاقه داشت که با وجود طی کردن مسافت دوازده کیلومتری، در برگشت بدون اظهار خستگی آنها را انجام می داد. همیشه قبل از طلوع آفتاب و قبل از دیگر بچه ها آماده می شد و آنها را صدا می زد تا برای رفتن به مدرسه آماده شوند. در سال 1349 دوران راهنمایی را در شهرستان بیرجند شروع کرد و در سال 1352 به اتمام رساند. به کارهای بنایی و کارگری می پرداخت و از مزد دریافتی برای مخارج تحصیلش استفاده می کرد. در سال 1353 دوره متوسطه را در شهرستان بیرجند و در دبیرستانی که هم اکنون آیت الله طالقانی نامیده شده شروع کرد و در سال 1356 به پایان رساند. با شروع انقلاب و حرکتهای خیابانی، او نیز متحول شد و وارد صحنه مبارزه شد. روحیه مثبت و خوبش رشد کرد .با پیروزی انقلاب اسلامی و با ورودش به سپاه، یک جهش قابل توجه در شخصیت او به وجود آمد.هنگام تحصیل در بیرجند برای نماز و مراسم سخنرانی به مسجد می رفت. قرآن، نهج البلاغه، کتاب های نوحه و تفاسیر قرآن در حوزه مطالعه او بودند و به آثار شهید مطهری و دکتر شریعتی علاقه داشت و رساله امام خمینی را مطالعه می کرد. اهالی روستا او را متین و بزرگوار می دانستند و او را دوست داشتند و سخنان و پیشنهاد های او را قبول می کردند. پیشنهاد احداث یک مسجد در روستا، از جمله پیشنهاد های او بود که مورد پذیرش مردم واقع شد. هر چند پلیس و شهربانی راهپیمایان را کتک می زدند، اما نهضت شروع شده بود. مبارزان همدیگر را می شناختند و با هم برنامه ریزی و طراحی می کردند و آنها را به اجرا در می آوردند. از جمله طرحهای بسیار کارساز که رجبعلی آهنی و محمد جواد طراحان اصلی آن بودند، طرح فراری دادن سریع و حساب شده سربازان از پادگان ها برطبق دستور امام خمینی بود که به صورت موفقیت آمیز عملی شد. شهید آهنی اتومبیلی داشت که سربازان را سوار آن می کرد و از پلیس راه عبور می داد. برای سربازان لباس شخصی تهیه می کرد و سلاحهای آنها به افراد انقلابی که رهبری مبارزه را بر عهده داشتند، تحویل می داد. این طرح برای طاغوتیان مسئله ساز شده بود تا اینکه خبر رسید عده ای از سربازان لشگر 77 خراسان را از مشهد برای مقابله با این طرح فرستادند. محمد جواد شبها را پشت نرده های پادگان 04 بیرجند می گذراند. به نگهبانان نزدیک می شد و با کمال شجاعت به ایست و هشدار آنها اهمیتی نمی داد و شروع به موعظه می کرد و نگهبان مورد نظر را متقاعد می کرد که فرار کند. محمد جواد در ضمن اجرای این طرح و راهپیمایی های هر روزه، درس و گرفتن دیپلم را فراموش نمی کرد. بعد از انقلاب اولین نهادی که شکل گرفت کمیته انقلاب اسلامی بودکه او عضو آن شد .مدتی بعد به سپاه پیوست. او مدیر بسیار موفقی بود و در کارها مشورت می کرد و این به خاطر انصاف و عدالتش بود. نمازش را به موقع و اول وقت می خواند و در مراسم مذهبی و دها، به ویژه دعای کمیل و توسل شرکت دائم و فعالی داشت. مسئولیت های زیادی به عهده گرفت تاپاسدار دستاوردهای انقلاب اسلامی باشد. مسئول حفاظت شخصیت ها در بیرجند، مسئول زندان های سیاسی منطقه بیرجند، مسئول آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛‌ مسئول آموزش عمومی مردم در روستاها و مربی آموزش در پادگان منتظران شهادت بیرجند. از اولین نفراتی بود که در طبس حضور یافت و هنگامی که هواپیما های خودی به دستور بنی صدر برای از بین بردن اسناد تجاوز آمریکا حمله کردند، تا مرز شهادت پیش رفت. ماموریت بسیار مهمی نیز در قاین داشت که به همراه بچه های قدیمی سپاه بیرجند آن را به انجام رساند. در آن زمان منافقین و افراد ضد انقلاب در این منطقه وضعیبت خطر ناکی را به وجود آورده بودند که تلاش ویژه ای را می طلبید. آخوندی می گفت: ما چند نفر با یکدیگر عهد کرده بودیم تا منافقین و ضد انقلاب را از پای در نیاوریم، پوتین هایمان را از پا در نیاوریم و حتی وقتی برای نماز پا برهنه می شدیم. به محض اتمام نماز پوتین ها را می پوشیدیم و بالاخره به نتیجه رسیدیم. در این میان ماموریتی برای او در جبهه پیش آمد و حدود شش ماه به جبهه رفت و وقتی برگشت مامور حفاظت از بیت امام گردید. او می گفت: تلویزیون قادر نیست حقیقت امام را منعکس کند. ایشان قبل از اینکه رو به روی انسان قرار بگیرد، نور و تشعشعی دارد که قابل درک است؛‌ من در آن هنگام که این نور را احساس می کنم از خود بی خود می شوم. محمد جواد با خانم زهرا آهنی فرد، یکی از خواهران بسیج قاین ازدواج کرد. ازدواج موفقی داشت و اظهار رضایت می کرد و از اینکه همسری مسلمان، مومن انقلابی و بسیجی نصیبش شده بود، خوشحال بود و شکرگذار خدا. مراسم ازدواج او بسیار ساده، در یک شب جمعه بعد از مراسم دعای کمیل انجام شد. در تمام امور خانه به همسرش کمک می کرد. یکی از آرزوهایش داشتن یک فرزند بود. می گفت: آرزو دارم یک فرزند داشته باشم و آنگاه به شهادت برسم. شاید می خواست یارگاری از او بماند و راه او را ادامه دهد و نیز آرزوی خانه ای داشت که همسرش در آن راحت زندگی کند. با پدر و مادر بسیار مهربان بود و هر وقت به روستا می رفت به آنها کمک می کرد. بعدها نیز همواره نصف حقوق خود را برای پدر و مادرش می فرستاد. مخارج دارو و دکتر پدرش را می پرداخت. علاقه خاصی به پدر و مادرش داشت. هنگام عزیمت به جبهه، فاصله یک صد و پنجاه کیلومتری بیرجند تا روستا را با موتور سیکلت می پیمود و برای یک خداحافظی، خدمت آنان می رسید. دست پدر و مادر را حتما می بوسید و خیلی متوجه مقام آنها بود. او در ضمن عدم وابستگی به دنیا و مادیات، توجه کامل به نیازهای زندگی خانواده داشت و در حد لازم و معمول، در بر آوردن آنها کوشش می کرد و با تمام مشکلاتی که در امور جبهه و جنگ داشت، خانه و خانواده را فراموش نمی کرد. وقتی از جبهه برمی گشت، آن قدر محبت می کرد که نبودن ایشان در هنگام حضور در جبهه، از ذهن محو می شد. وقایع کربلا و رنجهای امام حسین (ع) و خاندان و یارانش، به ویژه حضرت زینب (س) را متذکر می شد و از همسرش می خواست، زینب گونه صبر و تحمل داشته باشد و در این راه تزلزلی به خود راه ندهد. هفت شب بعد از مراسم عقد عازم جبهه شد. او جنگ را در همه مسائل برتری می داد و در نامه ای به برادرش نوشته بود: شما تصور کن که کبوتری در قفسی است، آیا به نظر شما این کبوتر در قفس بماند بهتر است یا آزاد گردد؟ ما آن کبوتریم که در قفس دنیا گرفتار آمده ایم و باید آزاد شویم. پس چه بهتر که با لباس شهادت آزاد شویم. اولین نامه ای که آخوندی از جبهه برای علیرضا آهنی فرد نوشته بود، مشتمل بر احادیث، روایات و کلمات مولا علی (ع) در مورد رزمندگان حاضر در جهاد و مبارزه بود که تاثیر زیادی روی او داشته و او را متحول کرده بود. دو تن از همرزمان آخوندی، بی سیم چی و برادر دیگری که به اسارت در آمده بود و بعد آزاد شد، می گویند: آخوندی در عملیات خیبر دلاوری های زیادی از خود نشان داد. بسیاری از برادران، شهید و مجروح شدند. سرانجام در محاصره تانکهای دشمن قرار گرفتیم و وضعیت بسیار بحرانی بود. آخوندی با همان رشادت بی نظیری که داشت، آرپی جی را برداشت تا راه فراری از حلقه محاصره باز کند و نیروهایش را نجات دهد. بسیاری از تانک ها را از یک قسمت محاصره به آتش کشید و راه باز شد و نیرو ها موفق به فرار از محاصره شدند. سرانجام بر اثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شد. او را روی پتویی گذاشتیم تا با خود بیاوریم، اما او گفت که مرا بگذارید و بروید، من کار خودم را می کنم. چند بار اصرار کرد و چون اصرار را بی نتیجه دید، با همان روش و روحیه فرماندهی گفت: گفتم مرا زمین بگذارید. با ایشان وداع کردیم و رفتیم و روح خدایی او در همان جا به ملکوت پیوست. البته ما از شهادت ایشان با خبر نبودیم تا اینکه با همرزمانی که اسیر شده بودند، مکاتبه کردیم و به زحمت توانستیم بفهمیم که آخوندی به شهادت رسیده و روح ایشان را تشییع کردیم. بالاخره پس از گذشت دوازده سال در فروردین ماه سال 1375، پیکر شهید توسط گروه تجسس پیکر های شهدا شناسایی شد و در قطعه شماره 1 گلزار شهدای بیرجند دفن شد. فرزندی که آرزوی آن را داشت، در تاریخ 5 شهریور 1363 شش ماه بعد از شهادتش متولد شد. او را به یاد پدرش جواد نامیدند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابراهیم وکیل زاده : مسئول تعاون لشكر ويژه 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سلام بر تن خسته ، سلام بر روح رسته ، سلام بر كالبد شكسته ، سلام بر بار سفر بسته ، سلام بر عرش نشسته ، ... باز سخن از عشق است ، سخن از ايثار ،سخن از فداكاري ، سخن از عاشقي عارف، رسته از جان شسته ، سخن از فداكاري ، فداكاران . سخن ، سخن ازعبدي كه با معبودش رازها داشت و سخن از عبدي كه در عشق ، چون پروانه مي سوخت و از هر سوختني ، لذتي تازه در روحش دميده مي شد. ابراهيم وكيل زاده در سال 1339 در قريه ديزج ( اسكو) در خانواده مذهبي ،چشم به جهان گشود. در قيام 15 خرداد 42قم ، شهيد ابراهيم سه سال بيشتر نداشتند كه همراه پدر و مادرش به مشهد جهت زيارت ثامن الائمه رفته بودند . در قم نظاره گر ديوارهاي خونين مدرسه فيضيه كه سه روز قبل اتفاق افتاده بود شدند ... از اول كودكي به نماز اهميت مي داد و با، هوش و متانت خاص، تقيدش به احكام اسلام از خصوصيات بارز او در كودكي بوده ، در سال 1345 همراه خانواده به تبريز جهت سكونت عزيمت نمودند و در 7 سالگي، وارد دبستان شيخ محمد خياباني شده و دوره ابتدائي را در اين دبستان پايان نموده و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي تحصيلي پناهي، آغا ز كردند. هنگام تحصيل وي در دوره راهنمائي مصادف با آغاز انقلاب شكوهمند ملت ايران بوده و در سال 56 نداي حق طلبانه رهبر مسلمين حضرت امام را، شنيد و از اواخر 56 فعاليت خود را با ديگر دوستان بر عليه رژيم ستم شاهي با پخش كردن اعلاميه حضرت امام ( ره) شروع كرد و مدرسه را ناقص گذاشته، در اكثر اعتصابات و راهپيمائيها بر عليه رژيم ظالم شركت مي كرد و در جلوراهپيمائيها با بلند گوي دستي شعار ميداد ... آري ايشان يكپارچه نور بودند كه محفل دوستان را روشنائي مي بخشيد و اعمال و رفتار او سر مشق درس و زندگي و صبر و استقامت و پايداري بود . بعد ازپيروزي انقلاب اسلامي ، با تلاش زياد و با همياري شهيد ستار داداشي، انجمن توحيدي مسجد غريبلر و كتابخانه مسجد مذكور را تشكيل دادند ، شب و روز درفعاليت بوده و با تشكيل كميته انقلاب اسلامي به عضويت كميته در آمد و چند ماه در كميته به فعاليت خود ادامه داد ، چند ماه ازخدمت وي در كميته نگذشته بود كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد . به سپاه علاقه خاصي داشت و اين عشق تا آخرين دقائق حيات پر افتخارش ،هر لحظه افزونتر مي شد. به عضويت سپاه در آمد و در اين جايگاه مقدس بود كه، روح اواوج گرفت. شهيد وكيل زاده هميشه در مقابل انحرافها و كج روي ها مي ايستاد وهميشه از حضرت امام خميني ( ره) مي گفت : شهدا تنها خدا مقامشان را مي داند و بس . از شهيداني كه فناي فالله شده و به مقام عندربهم يرزقون رسيده اند ... در اوايل سال 59 بنا به وظيفه شرعي ازدواج كرد و دراواسط 59 به سپاه قائم شهر انتقال يافت و در سپاه قائم شهر مسئوليت سپاه تعاون را بر عهده گرفت ، در آن موقع بنياد شهيد قائم شهر را، نيز تشكيل داده و درخدمت خا نواده هاي شهداء، شب و روز نمي دانست. خيلي عاشق خدمت به اين عزيزان بود ، شهيد چون شمعی در محفل تمامي خانواده هاي شهداء مي سوخت وهمواره در تلاش نگه داشتن محفل معنوي اين خانواده ها بود. او با حضور خود بر سر سفره خانواده هاي شهداء، سعي در پر كردن جاي خالي فرزندان شهيدشان بود وبا جملات شيرين و دلنشين خود ،علاقه اش را به شهيدان و خانواده هاي آنها ابراز می داشت . چنين عاشق حسين و كربلادر ميان ما زندگي مي كرد ، با شروع جنگ تحميلي، دشمنان اسلام بر انقلاب اسلامي، با حضور در جبهه هاي حق عليه باطل به فعاليت خود ادامه مي داد. هميشه قبل از عملياتها از لشگر ويژه 25 كربلا ،برايش پيام مي فرستادند. با اينكه مسئول تعاون سپاه قائم شهر بود، مسئولیت، تعاون لشگر ويژه 25 كربلا را به عهده داشتند و در عملياتها شركت داشت ، ايشان شب و روز در ديدار ا ز خانواده هاي شهداء و رزمندگان بود. براي اولين بار ستاد پشتيباني از خانواده ا ي رزمندگان را در قائم شهر تشكيل داد كه از طر ف حجت الاسلام رفسنجاني مبلغي هديه، به اين ستاد فرستاد ودر خطبه هاي نماز جمعه تقدير و تشكر نمودند ، تعاون سپاه، محل رسيدگي به مشكلات خانواده هاي شهداءبوده است ، امت حزب الله قائم شهر ،بيشتر از ما او را مي شناختند . آري شهيد وكيل زاده در فراق شهيدان زحمت مي كشيد، در فراق عزيزاني كه از هر كدام هزاران خاطره داشت هميشه در عشق شهادت مي زيست و ازشهادت صحبت ميكرد ، هميشه در تلفن به مادرش مي گفت ، مادر تو چطور به ما شير داده اي كه شهيد نمی شويم و ... وقتي برادر زاده اش حسن وكيل زاده درعمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد خيلي خوشحال بود.مي گفت: طلسم شكسته شد و راه باز شد . خلاصه شهيدبزرگوار وكيل زاده قرار بود دوم ارديبهشت ماه 66اعزام شود كه در 28 فروردين در خواب شهيد مهندس صفر روحي، كه يكي از رفقاي شهيد ابراهيم وكيل زاده بود مي بيند ،شهيد روحي به ابراهيم ميگويد بيا و تارمضان پيش ما ، حتي شهيد ابراهيم در جواب ميگويد :صفر جان سه بچه ام مريض هستند حالا نميتوانم بيايم بعد شهيد روحي تأكيد ميكند ميل با خودت است، ماميگوئيم بيا كه خواهي آمد و...صبح شهيد وكيل زاده از خواب بيدار می شود و خوابش راتعريف ميكند و بعد به مزار شهداء ميرود و اظهارميكند كه شهداء دعوتم كردند و بايد برو م . در 29فروردين ماه سال 66 با رفقايش حركت ميكنند و درتهران جهت خداحافظي به منزل خواهرش ميرود و درآنجا با خنده ميگويد كه خواهرم بيا خداحافظي كنيم كه شهداء مرا دعوت كردند، مي روم و ... خلاصه درعمليات كربلا ( 10 ) در ارتفاعات مشرف بر شهرك ماوت عراق، دعوت حق را لبيك گفته و در آن محفل مقدس ، عاشقي خود را امضاء كرد و به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود رسيد . در دوم ماه رمضان با زبان روزه ( بنابه گفته همرزمان ا ش ) به فيض شهادت نائل مي گردد . امروز در ست است كه شهيد ابراهيم وكيل زاده در سر سفره هاي خانواده هاي شهداء نمی نشيند ،درست است كه ابراهيم شبها به خانه شهداء نمي رود ،درست است كه ،بر سر سفره پدر و مادر و همسر وفرزندانش نمي نشيند ، او حالا بر سر سفره پروردگارش در كنار ياران صديق حضرت امام زمان ( عج ) در كنار رهبر و فرمانده اش حضرت ا مام خميني ( ره) مي نشیند و ضمناً شهيد داراي سه فرزند بنامهاي سميه، ياسر، نسيبه بود كه بعد از شهادت، فرزندش بدنيا آمد، كه نام پدر شهيدش ،ابراهيم را بر فرزند رهرواش گذاشتند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد علی پورصمد بناب : قائم مقام فرمانده گردان اباعبدالله الحسین(ع)لشگرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سومين فرزند خانواده بود. 21 مهر 1321 ، در شهرستان بناب ,یکی از شهرهای آذربايجان شرقي متولد شد . ده روزه بود كه پدرش از دنيا رفت و دو سال بعد با ازدواج مادرش تحت سرپرستي شوهر مادرش قرار گرفت . هاشم ، مغازه مسگري و مزرعه كشاورزي داشت . احمدعلي ، هنگامي كه طفل كوچكي بود ، در مزرعه ياور هاشم بود و به كارهاي سبك چون جمع كردن علوفه مي پرداخت . هاشم مي گويد : « احمدخيلـي فعال بود ، اما اگر كسـي با احساساتش بازي مي كرد ، تا دو روز غـذا نمي خورد . روحيه خيلي عجيبي داشت . » احمد در سال 1328 ، وارد مدرسه غفارخان ( مولوي فعلي ) شد و تا مقطع سيكل به تحصيل ادامه داد . او به درس و مدرسه بسيار علاقه مند بود ، اما به خاطر كمك به پدرخوانده اش ، دست از تحصيل كشيد و در سال 1333 ، به مسگري مشغول شد . او اوقات فراغتش را به مطالعه ، نجاري ، كمك به درس برادران و خواهرانش و رفتن به مسجد مي گذراند . برادران و خواهران تني و ناتني اش را يكسان دوست مي داشت . پس از مدتي به خدمت سربازي رفت و در شهرستان مهاباد دو سال خدمت كرد . وي هر گاه به بناب بازمي گشت ، دوستانش را جمع مي كرد و در مسجد شيخ ، كلاسهاي قرآن و موعظه برپا مي كرد . در كارهاي دسته جمعي و پسنديده ، هميشه پيش قدم بود و از كمك به ديگران لذت مي برد . كمك به خانواده هاي نيازمند و بي بضاعت از جمله كارهـاي او محسوب مي شد . به ندرت عصباني مي شد . به گفته دوستانش ، تنها با ديدن بساط هاي فسـاد و فسق و فجـور ، ناراحت مي شد و اگر كسي به شخص او بي احتـرامي مي كرد ، به راحتي از آن مي گذشت . از جمله اكبر ديبايي كه در اين باره مي گويد : به آن صورت عصباني نمي شدند ، خيلي خونسرد بودند و حتي به بنده دلداري مي دادند و مي گفتند عصباني نشو . عصبانيت ابزارآلات اين دنياست و هيچ ارزشي ندارد . پس از مدتی تصمیم به ازدواج گرفت؛پس از صحبت با مادرش به خواستگاري دختر دايي اش - خانم فاطمه آتشبهار - رفت وبا او ازدواج کرد . حاج احمد بعد از مدتي به كار سيم كشي مشغول شد و مدتي هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار ، وضعيت مالي مناسبي براي خانواده ايجاد كرد . او تا مدت مديدي خود غذا مي پخت و در كارهاي سنگين خانه ، ياور همسرش بود . احمدعلي ، صاحب چهار فرزند به نامهاي عليرضا ، جعفر ، سميه و مرتضي است و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سفـارش مي كرد كه : « بچه ها را چنـان تربيت كن كه مضر جامعه نباشنـد و به كسي زور نگوينــد . » او با بچه هايش به سادگي و با زبان خود آنها سخن مي گفت و رابطه بسيار نزديكي با فرزندانش برقرار مي كرد ... . معتقد بود كه با اين شيوه مي توان فرزندان سالم و مؤمن و خداشناس تحويل جامعه داد . در جريان پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال بود . وي به اتفاق برادر خانمش - محرم علي آتشبهـار - در جريـان انقلاب ، فعـاليت چشمگيـري داشت . در تظاهـرات شركت مي جست و با مساجد محله همكاري مي كرد . زماني كه نيروهاي رژيم پهلوي به دنبالش بودند ، او شيشه هاي اسيد آماده كرده تا در صورت روبرو شدن با مأموران ، از آنها استفاده كند . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، احمدعلي ، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد ، اما چون برادرش - محمد ارجمندي فرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود ، از ثبت نام او ممانعت كرد . احمدعلي به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندند . در تيرماه همان سال ، محرم علي آتشبهار ، عضو رسمي سپاه شد و چند ماه بعد ، احمدعلي نيز با اصرار و سماجت فراوان ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . در اوايل تشكيل ، سپاه از جنبه مالي در مضيقه بود ؛ به همين دليل ، حاج احمد ميزان قابل توجهي پول به سپاه قرض داد . احمدعلي كه فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران بناب بود ، پيش از آغاز جنگ ، در مبارزه با منكرات و فسق و فجور و دستگيري اشـرار و قاچاقچيـان ، تلاش بسيـاري كرد . خیلی مقید بود,همرزمش مي گويد : روزی به من گفت تو بايد با دشمنان خدا دشمن باشي و با دوستانش دوست . » پرسيدم دوستان و دشمنان خدا چه كساني هستند ؟ گفت : " افرادي كه نماز نمي خوانند ، روزه خوار هستند و خمس و زكات نمي دهند ، دشمن خـدا هستنـد . نبايد به اين قاچاقچيـان رحـم كرد . » گاهـي من رحم مي كـردم . به من مي گفت : « اگر به اينها رحم كني انقلاب از دست خواهد رفت . در اين دوران هيچگاه او را بيكار نيافتیم . " در اوايل انقلاب ، گروههاي ضد انقلاب شبانه فعاليت مي كردند و شعارها و پوسترهاي ضد انقلابي بر در و ديوار شهر نصب مي كردند . احمدعلي نيز شبها تا ديروقت به همراه يك راننده ، خيابانها را گشت مي زد . با شروع جنگ ، به اتفاق برادرش - محمد - بلافاصله به جبهه عازم شد . هنگامي كه براي اولين بار از جبهه نبرد بازگشت ، گفت : به عالم ديگري وارد شده ام و اصلاً فرزند ، همسر ، خواهر ، مادر و ... به چشمم نمي آيد و تنها خواسته ام رسيدن به لقاءالله است . احمدعلي ، هر كجا كه مي رفت مردم را به حضور در جبهه تشويق مي كرد . گاه چند روز زودتر از به پايان رسيدن مرخصي اش به جبهه باز مي گشت . در طول عملياتهاي مختلف ، احمدعلـي هيچ گاه از دوست صميمـي اش حاج محمود اميررستمـي دور نشـد و هميشـه در كنـار او بود . پس از ورود به جبهه , ابتدا مسئول امور شهدا ( تعاون ) سپاه بود و مدتي بعد ، به سمت معاون گردان اباعبدالله ( لشكر 31 عاشورا ) منصوب گرديد . احمدعلي ، آرزو داشت به مكه برود و سرانجام ، به اين آرزوي ديرينه خود رسيد . وقتی به زیارت حرم امن الهی مشرف شد وبعد از بازگشت ، اقوام درصدد برآمدند تا از رفتن او به جبهه جلوگيري كنند . احمدعلي در جواب گفت : « به تمام آرزوهايم رسيده ام و الان آرزو دارم شهيد شوم . » او در طول جنگ ، سه بار مجروح شد ؛ در عملياتي تيري به پاي او اصابت كرد و مجبور شد يك ماه بستري شود . احمدعلي ، هنگامي كه مي خواست از آخرين مرخصي خـود به جبهـه بازگـردد ، به فرزندانش گفت : « هيچ وقت پدر براي شمـا خدا نخواهد شـد ؛ از خـدا ياري جوييـد و به او اميـدوار باشيد . » در آخرين مرتبه اي كه به جبهه رفت ، با دوستش حاج محمود اميررستمي خليلي عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ، ديگري به خانه بازنگردد تا به شهـادت برسد . حاج محمود در آزادسازي فاو به شهادت رسيد . حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گريـه افتاد و گفت : حاج محمود ! من با تو عهد و پيمان بستم . خدايا من بدون او نمي توانم از اينجا بروم . عنايتي كن تا من هم به شهادت برسم . چند روز بعد ، احمدعلي پورصمد بناب ، در طي مراحل بعدي عمليات والفجر 8 ، به تاريخ 22 بهمن 1364 ، در منطقه فاو ، در اثر اصابت تركش توپ به دست و پشت به شهادت رسيد . آرامگاه آن شهيد در گلشن امام حسن (ع) در شهرستان بناب است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهيد حجه اسلام و المسلمين سيد عبدالکريم هاشمي نژاد در سال ۱۳۱۱ شمسي (۱۳٥۱ ق) در خانواده اي متدّين در « بهشهر» مازندران ديده به جهان گشود و از ۱۴ سالگي در محضر آيت الله کوهستاني و سپس در قم به مدت چهارده سال نزد آيات عظام: سيد حسين بروجردي و امام خميني (ره) به تحصيل علوم ديني پرداخت. وي در دوران مبارزات اسلامي ملت ايران به رهبري امام خميني (ره) با خطبه ها و سخنراني هاي حماسي و آتشين خويش، در نشر افکار انقلابي اسلام و افشاي ماهيّت رژيم پهلوي، تمامي توان خود را به کار برد و در اين راه متحمّل سختي ها و شکنجه هاي ايادي رژيم گرديد. وي از ابتداي مبارزه تا پيروزي انقلاب اسلامي، چندين بار دستگير و به زندان هاي طولاني مدت محکوم گرديد. اين مجاهد انقلابي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به عنوان نماينده استان مازندران در مجلس خبرگان قانون اساسي انتخاب شد، در تدوين قانون اساسي و به خصوص در جهت تثبيت اصل ولايت فقيه، زحمات بسياري کشيد. حجت الاسلام هاشمي نژاد پس از پايان دوره مجلس خبرگان و تدوين قانون اساسي مقام دبيري حزب جمهوري اسلامي مشهد را به عهده گرفت و از اين پايگاه، حملات مداوم خود را متوجه نفاق حاکم بر بعضي مکان هاي دولتي و ارتجاع کرد و با ضد انقلاب به مبارزه سختي پرداخت. وي با شروع جنگ تحميلي، در جبهه هاي غرب و جنوب حضور يافت و با سخنراني هاي پرشور خود، در بالا بردن روحيه رزمندگان نقش بسزايي ايفا کرد. آن شهيد بزرگوار، پشتوانه محکمي براي انقلاب بود، از اين رو نقشه ترور وي طرح شد و در سالروز شهادت امام جواد (ع) در هفتم مهر ۱۳٦۰ در چهل و نه سالگي به دست يکي از منافقان کوردل، بر اثر انفجار نارنجک به شهادت رسيد. بدن پاره پاره اين شهيد عالي مقام پس از تشييع باشکوه مردم، در جوار مرقد منور امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل اخلاصی : قائم مقام فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 ، در مراغه متولد شد . در دبستان مشغول تحصيل بود كه پدرش درگذشت . پس از پايان دورة ابتدايي ، مقطع راهنمايي را در مدرسه خواجه نصير به اتمام رساند و مقطع متوسطه را در دبيرستان امام خميني فعلي پشت سر گذاشت . به گفته برادرش ، ديپلم را با معدل عالي اخذ كرد . اسماعيل در دوران تحصيل ، براي تقويت اعتقادات مذهبي خود در ايام محرم ، سيزده روز به مدرسه نمي رفت و در مراسم عزاداري امام حسين عليه السلام شركت مي كرد . به غير از اين در زماني كه برادرش - ابراهيم - مسئول كتابخانـه مسجد حاج حسن بود ، با وجود کمی سن ، به همراه برادر در نماز جماعت و كارهاي جمعي كتابخانه شركت مي كرد . با آغاز انقلاب اسلامي ، در كنار برادر خود در مبارزه عليه رژيم پهلوي ، حضوري فعـال داشت . نقل است كه روزي اسماعيل به دست نيروهاي امنیتی ونظامی افتاد و او را به شدت با باطوم برقي زدند . اسماعيل در مدرسـه نيز فعاليت هاي انقلابي خود را پي مي گرفت . يكي از دوستانش نقل مي كند : با اسماعيل در يك كلاس درس مي خوانديم . روزي به ما گفت : « وقتي مدرسه تعطيل شد با گچ روي عكس شاه را بپوشانيم . » گچها را به اسفنج ماليديم و سپس خيس مي كرديم و به عكسهاي شاه مي زديم . مديـر و ناظم مدرسه پس از تحقيق ما را پيـدا كردنـد و كتك مفصلي به ما زدند . پيروزي انقلاب اسلامي بحث هاي سياسي و عقیدتي بين گروه ها و احزاب مختلف را به همراه داشت و اسماعيل ، كتابهاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد تا توانايي مباحثه با مخالفين را داشته باشد . ولي عمر اين مباحثات و مجادلات طولاني نبود ، چرا كه مرزهاي كشور توسط دشمن بعثي مورد تجاوز قرار گرفت . وقتي با فرمان امام خميني (ره) ، جوانها به سوي جبهه شتافتند ، اسماعيل هجده ساله نيز به سوي جبهه شتافت . او به عنوان يك پاسدار ساده وارد جبهه هاي جنگ شد و بعد از مدتي ، به قائم مقامی فرمانده گردان اميرالمؤمنين (ع) در لشكر 31 عاشورا ، منصوب گرديد . او در طول دوران نود ماهه حضورش در جبهه ، رشادتهاي بسياري از خود نشان داد . يكي از فرماندهان لشكر 31 عاشورا در اين باره مي گويد : بعد از عمليات كربلاي 5 ، به همراه اسماعيل به يكي از محورهاي لشكر 25 كربلا رفتيم تا آنجا را تحويل بگيريم . اسماعيل از فرماندة 25 كربلا پرسيد ، كدام طرف اين محور خطرناك تر است ؟ فرمانده ضلع شرقي را نشان داد و گفت : « دشمن شبها از ضلع شرقي شبيخون مي زند و تعدادي از بچه ها را با پرتاب نارنجك به شهادت مي رساند . ما از آن محور بيشترين آسيب را متحمل مي شويم . » اسماعيل با حالتي بشّاش گفت : « آن قسمت مال من . » فرمانده لشكر بعدها گفت : « وقتي اسماعيل آن قسمت را تحويل گرفت خيالم آسوده شد . » اولين روزي كه به آن محور رفته بوديم خاكريزي ديديم كه اگر هر يك از نيروهاي ما يا دشمن زودتر به آن مي رسيد ، سرتاسر منطقه را تصرف مي كرد . اسماعيل براي گرفتن خاكريز به جلو رفت و به تيربارچي گفت اگر به هنگام حركت به جلو نارنجك هايم تمام شد ، به فاصلـه يك متر بالاي سرم خط آتش ايجاد كن تا بتوانم بازگردم . او بدون بي سيم چي و در حالي كه خود بي سيم را حمل مي كرد ، به جلو مي رفت . اسماعيل در خاكريز مستقر شد و ديد عراقي ها سينه خيز به سمت خاكريز مي آيند . به سرعت اقدام به پرتاب نارنجك كرد . بعد از مدتـي به ما بي سيم زد و گفت : « اگر مي خواهيد كله و پاچه بخوريد بياييد اينجا پيش من . » وقتي به خاكريز نزد اسماعيل رفتيم با جنازة هفتاد و پنج عراقي به هلاكت رسيده ، مواجه شديم . اسماعيل علاوه بر شهامت ، شوخ و بذله گو و همچنين بسيار حساس بود .او هفت سال و نيم را در جبهه هاي جنگ بود و در طول اين مدت ، هشت بار زخمي شد و 85% جراحت داشت . براي اولين بار در پاييز سال 1361 ، در منطقه پاسگاه شرهاني ، در عمليات محرم بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و فك ، مجروح و بستري گرديد . بعد از گذراندن دوران نقاهت ، فوراً به جبهه بازگشت و دو سال بعد در زمستان 1363 ، در منطقه جنوب دجله ، بر اثر موج گرفتگي به بيمارستان انتقال يافت و بستري گرديد . دو سال بعد ، در 22 دي 1365 ، در خاك عراق بار ديگر دچار موج گرفتگي شد كه به اجبار ، او را به پشت جبهه بازگرداندند و تحت مداوا قرار دادند . در 4 مرداد 1366 نيز در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، بر اثر اصابت تركش و تير به شكم ، به شدت مجروح شد و از آن پس از تحرك او كاسته شد ، و همچنين در اثر اصـابت گلولـه دست راستش از حركت افتـاد ، به گونـه اي كه به هنگام خواب ، زير بدنش مي ماند و او متوجه نمي شد . با اين حال ، براي نوشتن آنقدر با دست چپ تمرين كرد كه پس از مدتي توانست بهتر از دست راست بنويسد . در تمام دوراني كه اسماعيل در اثر جراحت در منزل يا بيمارستان استراحت مي كرد ، هرگز در يك جا آرام نمي گرفت و مرتباً به خانواده شهدا و رزمندگان سر مي زد . اسماعيل اخلاصي پس از هفت سال و نيم حضور در جبهه هاي نبرد با دشمن بعثي ، با دو تركش در مغز و شكم و اصابت گلوله به روده ها ، در بيمارستان بستري شد و در اثر ضعف شديـد ، تحرك خود را از دست داد . او در پاسخ به كساني كه مي گفتند : « خداوند توفيق رفتـن به جبهـه را نصيب ما نكـرده است . » مي گفت : « رفتن به جبهه توفيق نمي خواهد بلكه علاقه مي خواهد . براي اينكه توفيق پيدا كني به خانواده ات تلفن بزن و بگو به جبهه مي روي و سوار شو و برو . » اخلاصـي در اول اسفند 1366 ، بعد از نود ماه حضور در جبهه ، در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازة اسماعيل با حضور حدود سي هزار نفر مردم مراغه تشييع شد و احساسات مردمي به حدي بود كه تابوت وي در طول پنج كيلومتر تشييع جنازه سه بار شكست و تعويض شد . پيكر شهيد اسماعيل اخلاصي را در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده اند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احد مقیمی : رئیس ستاد تیپ دوم لشگر مکانیزه31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا عبد الله ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان المرصوص سپاس خدای را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پیامبر بزرگ اسلام محمّد(ص)این اسوه بشریت و مبشر حرّیّت را که به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاکش، حضرت امام خمینی و با سلام به روان پاک شهیدان اسلام که با نثار خون و هدیة جان خود، سرودی بر قامت کلمة حق سرودند و پیام آور فجر آزادی و حرّیت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، کفر ستیز اسلام. خدایا مرا به نور عزّت هر چه زیباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدایا ،تو را وسیلة شفاعت اولیائت قرار می دهم و اولیائت را وسیلة پذیرش، شفاعتشان قرار می دهم، که به ما رحم کن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبری فرما. بار خدایا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسیم، دوستت می داریم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است می کشد. بار خدایا از رسوائی این و زشتی این امیال، شکایت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و کرمت پناهنده ام. خدایا! بار گناهانم، بر سنگینی دلم افزوده است چه کنم؟ حالا جز تو کسی را ندارم،ای خدا‍‍‍! خیلی مشتاق دیدارت هستم.خدایا دلم برای دیدارت خیلی تنگ شده است. «و هبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک». «گیرم عذابت را تحمّل کنم فراغت را چگونه تحمّل کنم ای خدا». خدایا تو را شکر می کنم که بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادی که بتوانیم دینت را یاری کنیم و توفیقمان بده که در این راه ثابت قدم بوده و از منجلاب این جهان فانی در امان باشیم ،برادران و امّت حزب الله! هیچ وقت استغفار و دعاها را از یاد نبرید که مهمترین درمانها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید،در راه او قدم بردارید و از جهاد کوتاهی نکنید همانطور که خداوند وعده داده است: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا». «کسانیکه در راه ما جهاد می کنند بطور مسلّم آنانرا به راه های خودمان هدایت خواهیم کرد». که هرگز نگذارید دشمنان بین شما تفرقه بیندازند و شما را از روحانیّت متعهد جدا کنند.هیچوقت از یاری کردن به امام امّت، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران کوتاهی نکنید.(که اگر امام امّت نبود ما نبودیم یعنی دیگر از اسلام خبری نبود)و اگر این چنین باشد روز شکست ابر قدرتها نزدیک است. و باز یک خواهش دیگر از شما امّت حزب الله دارم،این مراسم های عزاداری را زنده نگه دارید. چه در جبهه ها و چه در شهرهای خودتان،چون ما هر چه داریم از حسین(ع)داریم و ای عاشقان صدیق ابا عبد الله(ع)هرگز کسی از این در نا امید برنگشته و بدی از این در ندیده است. راه سعادت بخش حسین(ع)را ادامه دهید و زینب وار زندگی کنید. تمام شهیدان ما از راه پرورش یافته اند. من هم از خدا می خواهم که لیاقت شهادت در راه خودش را ، بزودی عطا فرماید که، دیگر از فراق دوستان و شهیدانمان ،صبرم تمام شده ولی از سوی دیگر باید بمانیم، تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشویم. عجب دردی! چه می شد بار خدایا امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم، تا دوباره شهید شویم.ولی این را می دانم برای عزاداریهای آقا ابا عبدالله و گریه وزاریها برای مظلومیّت حسین(ع)دلم تنگ خواهد شد. از تمام دوستان و آشنایان و برادران عزیزم که بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدی و بد رفتاری و خطایی سرزده باشد حلالم کنید و از خدا بخواهید که از تقصیرات این بندة عاصی بگذرد. و اما شما ای پدر و مادر گرامی، واقعاً من برای شما آنچنان فرزند خوب و شایسته ای نبودم ولی شما ها در مقابل،هر چه داشتید برای پرورش فکری و جسمی ما بکار گماشتید و این به کوشش و سعی و تلاش شماست که، اکنون من و بقیه جوانان امثال من به این موقعیت رسیدیم. امیدوارم حلالم کنید چون اگر پدر و مادر از فرزند راضی باشد روحش آسوده خاطر می شود و خدا نیز می بخشدش. در فراغم زیاد ناراحت نباشید و می دانم که بیشتر از اینها صبور هستید از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلالیّت بطلبید و همیشه امیدوارم در مقابل تمام مشکلات زندگی و مشکلات مملکتی و اسلام و قرآن که دشمنان زبون چشم دیدن اینها را ندارند صبور و شکیبا باشید و در تمام احوالات، امام امّت و یاوران او را تنها نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید و همیشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلی بایستید. و دیگر خدایا از اینکه گناهانم زیاد است و همیشه در غیبت و افتراء و حسودی به دیگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و نمی توانم در روز قیامت به روی اولیائت و شهیدانت نگاه کنم پس(حلالم کن)ای خدا. مرا در وادی رحمت در جوار شهیدان و گلزار شهداء دفنم کنید و اگر مفقود شدم چه بهتر که در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روایتهایی که شنیدم. در آخر از برادران پایگاه مقاومت، مخصوصاً پایگاه شهید عبدالهی می خواهم که جبهه ها را یاری کنید و همیشه در راه اسلام استوار باشید چون مردان خدا،همیشه در جبهه ها دین خدا را یاری کنند. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. احد مقیمی

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر قصاب عبداللهی : فرمانده گردان امام حسین(ع) لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) از خانواده اي مذهبي و متوسط در سال 1340 ، در شهر تبريز به دنيا آمد . مادر وي خانم سكينه چاقوسازي در مورد تولد ايشان نقل مي كند : سه روز پس از تولد فرزندم در خواب ديدم كه سيدي نامه اي را روي سينه فرزندم گذاشت . دقت كه كردم ديدم روي آن نام اصغر نوشته شده است . فرداي آن روز كه پنجشنبه بود و طبق روال هميشگي كه حاج ميرزا يحيي آقا در منزل ما روضه مي خواند و همواره به طور معمول اسم فرزندان ما را ايشان انتخاب مي كرد ، به منزل ما براي روضه خواني آمد و گفت : « ديشب در خواب ديدم پدرم به خوابم آمده و مي گويد وقتي به خانه حاج اسماعيل قصاب رفتي يك بچه به دنيا آمده است ، نام او را اصغر بگذار . » اصغر كه نهمين فرزند خانواده بود از همان ابتدا هوش و استعداد خود را در زمينه تحصيل نشان داد . مقطع ابتدايي را در مدرسه شاه حسين ولي و راهنمايي را در مدرسه فيوضات تبريز پشت سر گذاشت و آنچنان به درس علاقه مند بود كه همواره جزو شاگردان ممتاز كلاس محسوب مي شد . همزمان با تحصيل در مغازه برادرش احمد كار مي كرد . سپس در دبيرستان 29 بهمن(سابق) تبريز تا سال چهارم دبيرستان در رشته ادبيات به تحصيل ادامه داد . در سالهاي قبل از انقلاب با وجود سن كم در جلسات مذهبي و مجالس عزاداري شركت مي كرد و از همان زمان مباني ديني و اعتقادي خود را تحكيم مي بخشيد .با آغاز انقلاب به صف مردم پيوست . او با وجود اينكه سالهاي نوجواني را پشت سر مي گذاشت فعالانه در مبارزات مردم شركت داشت . وقتي خانواده به او گفتند : « تو آنقدر كوچك هستي كه زير پاي مردم مي ماني و له مي شود و اگر خداي نكرده به تو گلوله بخورد ما هم بي خبر مي شويم . » با خنده گفت : « چه زير پاي مردم بمانم و چه گلوله بخورم براي من اين خيلي شيرين تر است . پس شما ناراحت و نگران من نباشيد . » سالهاي پيروزي انقلاب و پس از آن شروع جنگ ايران و عراق با سالهاي پاياني تحصيل اصغر مقارن شد . وي كه در دبيرستان از عناصر فعال و مذهبي به شمار مي رفت همگام با تحصيل سعي مي كرد جو و محيط دبيرستان را مذهبي نمايد . به همين جهت در تشكيل انجمن اسلامي در دبيرستان سعي بسيار كرد . در همان سالها فعاليت افزايش يافته بود . او در همان سالها فعاليت گروهكهاي فدايي خلق و منافقين كه به نحو چشمگيري افزايش يافته بود با مطالعات وسيع به اهم اهداف اين گروهكها پي برده بود . تمام هم و غم خود را مصروف سركوب فعاليت آنان و ايجاد امنيت در سطح شهر مي كرد . اصغر به همراه دوستان خود به برپايي نمايشگاه كتاب و نمايشگاه تصاوير جلوه هاي انقلاب و تصاوير شخصيتهاي انقلاب در مدرسه اهتمام مي ورزيد . حضور گروهكهاي مختلف در دبيرستان سبب شده بود كه ايشان علاوه بر بحثهاي اعتقادي و سياسي با بچه هاي دبيرستان ، جبهه اي در مقابل آنها به وجود آورد . در مورد افراد بسيار وسواس داشت تا افراد ناسالم به نام اسلام وارد مجامع آنها نشوند و ضربه نزنند . با تشكيل « حزب جمهوري خلق مسلمان » به رهبري سيد كاظم شريعتمداري و چهره هاي ملي گرا كه عملاً در برابر اهداف انقلاب و رهبري امام خميني فعاليت مي كردند ، وي به خوبي اهداف آنها را علي رغم انتساب آن به مرجعي چون شريعتمداري شناخت . احساس مسئوليت اصغر در قبال انقلاب سبب شد كه وي بدون اينكه براي اخذ ديپلم تلاش كند ، دوره هاي آموزش رزمي تئوري و عملي را بگذراند و پس از سپري شدن اين دوره ها وارد سپاه شود . در ابتدا در يگان حفاظت شخصيتها مشغول به كار شد ولي پس از دو ماه خواستار حضور در جبهه هاي جنگ شد و داوطلبانه به جبهه اعزام شد . در عمليات رمضان زخمي شد ولي اين مانع از تداوم حضور وي در جبهه نشد . پس از مدتي در جريان عمليات مسلم بن عقيل نيز زخمي شد و مدتي در اصفهان و تبريز بستري بود . پس از بهبودي به فرماندهي پادگان خاصبان منصوب شد و به همين جهت براي گذراندن دوره فرماندهي در دانشگاه امام حسين عازم تهران شد . همانند بسياري از همرزمانش خصوصيات بارزي داشت كه بارزترين آنها سخت كوشي و احساس مسئوليت در كارهاي جمعي بود . يكي از همرزمان وي در اين باره مي گويد : در يكي از جلسات ستاد فرماندهي مطرح شد كه در لشكر كمبود مهمات آموزشي داريم ولي در خط مقدم يك سري از مهمات دشمن به جا مانده است . قصاب بعد از جلسه بدون اينكه مسئله اي را مطرح كند خودش خودروي تويوتا را برمي دارد و به اتفاق چند نفر از نیروهای کادر گردان به طرف خط مقدم حركت و از آنجا كليه مهمات را به عقبه منتقل مي كنند . وقتي ساير گردانها متوجه اين كار اصغر مي شوند آنها نيز سريع به خط مقدم نيرو مي فرستند و براي خودشان مهمات تهيه مي كنند . آماري كه استخراج شده بود نشان مي داد كه بيشتر از سي و پنج هزار گلوله كلاشينكف جمع آوري شده بود كه بدين وسيله مشكل آموزشي برادران حل شد . علاوه بر سخت كوشي و جديت ، قناعت و تواضع نيز دو خصوصيتي بود كه در ايشان بارز بود . يكي از آشنايانش نقل مي كند كه : يك روز اصغر به منزل ما مهماني آمده بود و همسرم به دليل اينكه ايشان مدتها بود كه به منزل ما نيامده بود و تازه از جبهه رسيده بود دو نوع غذا تهيه كرد . اصغر هنگام صرف غذا به يك نوع غذا قناعت كرد . گفتم اين غذاها به خاطر شما پخته شده است و در جواب گفت : « شما در اينجا اسراف كرده ايد ، يك نوع غذا كافي بود . الان زمان جنگ است و نبايد اين قدر اسراف شود . » يكي از فرماندهان سپاه نقل مي كند : در آخرين عملياتي كه اصغر قصاب عبداللهي فرماندهي گردان امام حسين را بر عهده داشت در اولين مأموريتي كه به اين گردان محول شد ، پس از دوازده ساعت درگيري تقريباً صد نفر از نيروهاي گردان به شهادت رسيدند . پس از اتمام مأموريت ، مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا مأموريت ديگري را به وي محول مي كند . اصغر آقا بدون اعتراض اين مأموريت را مي پذيرد و پس از پايان آن ، وقتي كه تعدادي از نيروهايش را از دست داده بود ، باز مي گردد و مأموريت ديگري به وي محول مي شود و اصغر آقا با نيروي اندكي كه در اختيار داشت قريب هفتاد و دو ساعت به مبارزه و درگيري ادامه داد بدون اينكه آب و غذاي مناسبي به ايشان برسد و گويا در آخر بيست نفر از نيروهايش باقي ماندند . دفعه بعد كه مأموريت بعدي به ايشان محول مي شود و ايشان مي پذيرد يكي از فرماندهان جريان را به آقاي مهدي باكري مي گويد . سرانجام ، اصغر قصاب عبداللهي در 25 اسفند 1363 ، در عمليات بدر در كنار جاده بصره - العماره به شهادت رسيد . در اين عمليات گردام امام حسين (ع)تحت فرماندهي وي در كنار رود دجله در جاده بصره - بغداد مستقر بود و تعداد زيادي از نيروهاي گردان به شهادت رسيده بودند . اين در حالي بود كه علي تجلايي - قائم مقام لشكر - نيز در همان جا به شهادت رسيده بود . مهدي باكري فرمانده لشكر دستور برگشت مي دهد اما اصغر قصاب عبداللهي در اين محور همچنان در مقابل پاتك دشمن مقاومت مي كند و دست از دفاع از منطقه برنمي دارد . دو ساعت قبل از شهادتش با بي سيم به مهدي باكري اعلام مي كند كه تا زماني كه ما زنده هستيم نمي گذاريم دشمن وارد اين جاده شود و نيازي به آوردن نيروهاي شما نيست . اصغر كه مي بيند جنازه چند شهيد در منطقه جا مانده است خود اقدام به انتقال جنازه ها و مجروحين مي كند . بعد از انتقال چند جنازه در اثر اصابت گلوله مستقيم به دهان و صورت بر زمين افتاد و جنازه اش در ميان آبهاي هورالعظيم مفقود شد . در سال 1373 جنازه اش از طريق پلاك و رنگ زير پيراهن شناسايي و در 21 رمضان در تبريز تشييع و در وادي رحمت به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل دوستان : قائم مقام فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول خرداد 1337 ، در شهرستان مراغه به دنيا آمد . تولدش همزمان با روز عید قربان بود,به همين دليل بر او نام اسماعيل نهادند . پدرش كشاورز بود و خانواده از موقعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبود . اسماعيل در دوران كودكي نماز مي خواند و در ماه رمضان روزه مي گرفت و با شوق بسيار در مساجد حضور مي يافت . و در مراسم مذهبي شركت مي كرد . خانواده پس از او صاحب دو پسر ديگر به نامهاي محسن و حسين شد كه وي با آنها رابطه بسيار صميمانه اي داشت و آنها را در مسائل مذهبي هدايت مي كرد . اسماعيل كه برادر بزرگتر بود براي ايجاد انگيزه در برادرانش به آنها پول مي داد تا به مسجد بروند . او مقاطع دبستان و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد . اگرچه در خانواده كسي سواد نداشت با وجود اين به خوبي از عهده تكاليفش برمي آمد و تا كارش را تمام نمي كرد ، نمي خوابيد . اسماعيل دوران متوسطه را در رشته اقتصاد در دبيرستان اوحدي مراغه اي گذراند و موفق به اخذ ديپلم شد . با آغاز انقلاب ، اسماعيل به اتفاق دوستانش در جلسات سخنراني حجت الاسلام شرقي ، امام جمعه فعلي مراغه شركت مي كرد . با وجود اين پس از آشنايي با حاج رحيم قنبرپور متحول شد و بيش از پيش نسبت به رعايت شعائر مذهبي حساسيت نشان مي داد . در دعاي ندبه و كلاسهاي آموزشي قرآن كه در مسجد چهل پا در مراغه برگزار مي شد شركت مي كرد . روزي كه اداره شهرباني مراغه به تصرف مردم درآمد ، اسماعيل فهرست اسامي هفتاد نفر را پيدا كرد كه اسم خود او در آن فهرست بود . پس از مدتي انجمن اسلامي الهادي را تشكيل داد . كار اين انجمن برگزاري كلاسهاي عقيدتي و نظامي بود . اين انجمن در محله چهل پا در مسجد حاج فتحعلي تشكيل مي شد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، اسماعيل به سپاه پيوست و دوره سربازي خود را در پادگان امام رضا (ع) طي كرد . پس از پايان خدمت سربازي در حالي كه همچنان با سپاه همكاري داشت ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول كار شد و در دورترين روستاها به تدريس بينش اسلامي مي پرداخت . همسرش مي گويد : « زماني كه در آموزش و پرورش بود دورترين ده را انتخاب مي كرد تا محرومين را نجات دهد . » اسماعيل ، يك بار به بوكان اعزام شد و در آنجا زخمي شد و از طريق اروميه ، تبريز به مراغه انتقال يافت . او به پيشنهاد حاج رحيم قنبرپور - از دوستان نزديكش - با خانم طاهره نسبت قندي ,ازدواج كرد . مراسم عقد در كمال سادگي برگزار شد و زوج جوان در خانه اجاره اي مسكن گزيدند . اسماعيل در سال 1360 و 1362 صاحب دو فرزند پسر به نامهاي هادي و مهدي شد . با آغاز جنگ عراق عليه ايران ، راهي جبهه هاي جنگ شد . رئيس آموزش و پرورش مراغه مي گويد : هر كاري كردم نتوانستم نگهش دارم . اتاقي برايش در نظر گرفته بوديم ، نپذيرفت . گفت : اين اتاقهاي مجلل نمي تواند مرا از رفتن به جبهه بازدارد . پس از مدتي ، محسن - برادر كوچكتر و فرزند دوم خانواده - هم راهي جبهه شد . اسماعيل ابتدا در پشت جبهه مسئول ستاد پشتيباني جنگ بود و هداياي مردم را به جبهه انتقال مي داد . در اين ايام به شركت در تشييع جنازه شهدا بسيار حساس بود و در هر شرايطي در مراسم حضور مي يافت . به گفته يكي از همسنگرانش : « زماني كه به جبهه اعزام مي شديم راه را طوري انتخاب مي كرد تا بتوانيم از مجروحان جنگي عيادت كنيم . وي در جبهه هم نمازش را اول وقت مي خواند . » بعد از مدتی به گردانهای رزمی پیوست وبه خط اول جبهه رفت.ابتدا در گردان سلمان خدمت مي كرد و بعد به گردان حبيب بن مظاهر رفت و فرمانده گروهان شد . در عمليات يا مهدي (عج) از طريق بي سيم به نيروهاي تحت امرش روحيه مي داد و آنها را به خواندن نماز و دعاي توسل تشويق مي كرد . بعد از شهادت حميد پركار - كه از دوستان نزديك اسماعيل بود - تعدادي از بسيجيان قصد داشتند در تشييع جنازه او شركت كنند . ولي وي آنها را از رفتن بازداشت و گفت : « روح شهيد از اينكه اينجا بمانيد و راهش را ادامه دهيد و گردان را حفظ كنيد بيشتر خوشحال مي شود . » اسماعيل در عمليات والفجر 8 نيز شركت داشت و در سمت فرماندهي گردان سلمان در فاو در سخت ترين محور عمل مي كرد . برای او سمت وپست ومقام مطرح نبود. اسماعيل بعد از آن در عمليات كربلاي 5 در شلمچه قائم مقام گردان اميرالمؤمنين شد . او و نيروهاي تحت امرش در محوري كه پيشروي مي كردند به ميدان مين و موانع سيم خاردار برخوردند ؛ در حالي كه دوشكاهاي دشمن نيز از مقابل به شدت آنها را زير آتش گرفته بود . در همين هنگام اسماعيل مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت . با اين حال به فرمانده گروهان گفت : « شما به سوي دوشكاهاي دشمن حركت كنيد و به من كاري نداشته باشيد . » بدين ترتيب ، سردار اسماعيل دوستان در عمليات كربلاي 5 در اثر اصابت تير دوشكا به ناحيه كمر و تركش به صورت ، در شلمچه به تاريخ 21 دي 1365 به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلشن زهرا در شهرستان مراغه واقع است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر امیرفقر دیزجی : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشكر مکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1332 ، در روستاي ديزج اسكو ، از توابع شهرستان تبريز ، در خانواده اي بسيار فقير به دنيا آمد . وضعيت مالي خانواده چنان نامساعد بود كه مادرش مي گويد : وقتي اصغر متولد شد تا هفت روز پول نداشتيم برايش لباس تهيه كنيم تا اين كه يكي از همسايه ها لباس كهنه بچه اش را به ما داد . اين وضعيت نامطلوب معيشتي سبب شد كه اصغر از همان خردسالي براي كمك به امرار معاش خانواده به چوپاني و كشاورزي بپردازد . او كودكي آرام بود و به حضور در مراسم مذهبي علاقه زيادي داشت ، اغلب همراه پدربزرگش براي فراگيري قرآن به مسجد مي رفت . همه دوستانش اهل مسجد و قرآن بودند . در مواقعي كه فرصت مي كرد ، با همسالانش بازي هاي رايج محلي و فوتبال بازي مي كرد . قبل از رفتن به مدرسه ، به همراه خانواده براي سرايداري در باغي به تبريـز نقل مكان كردنـد ، ولـي پس از مدتـي به روستـا بازگشتنـد و در منزل پدربزرگـش ساكن شدنـد . دوره ابتدايي را در سال 1339 ، در سن شش سالگي شروع كرد و كلاس اول و دوم ابتدايي را در روستاي ديزج گذراند و به علت نبودن كلاسهاي بالاتر ، ناچار كلاس سوم و چهارم ابتدايي را در مدرسه اميرنظامي در روستاي كله جاه اسكو ، و سال پنجم و ششم ابتدايي را در خسروشهر ، به پايان برد . او به تحصيل بسيار علاقه مند بود . پس از آمدن از مدرسه و قبل از هر كاري ، تكاليف مدرسه را انجام مي داد و در مواقعي كه در امور جاري منزل به كمك خانواده مي رفت ، شبها در كنار چراغ نفتي به انجام تكاليف مي پرداخت ، و گاهي اوقات كتابهاي داستاني مي خواند . همزمان با تحصيل ، چوپاني و كشاورزي مي كرد و مدتي هم در كوره آجرپزي كار مي كرد . دوست داشت در آينده شغلي داشته باشد كه بهتر بتواند به مردم خدمت كند . مي گفت : « اگر دز زندگي مشكلي نداشتم دكتر مي شدم . » در سال 1342 ، خانوادة اصغر اميرفقر ديزجي ، منزلي در تبريز خريداري كردندو به آنجا رفتند . او دوره متوسطه را طي سالهاي ( 1352-1342 ) ، به صورت شبانه در مدرسه جنگجويان تبريز گذراند . روزها براي بهبود وضعيت مالي خانواده قالي بافي و مدتي هم ميوه فروشي می كرد ، در سال 1354 ، به كمك يكي از دوستانش به استخدام سازمان شير و خورشيد ( هلال احمر) فعلی درآمد ، و در بيمارستاني در تبريز مشغول به كار شد . با كوشش فراوان توانست پس از مدتي يك دستگاه ماشين سواري خريداري كند و در ساعات غيراداري مسافركشي كند . با اينكه فرصت چنداني نداشت ، در مواقع پيش آمده ، كتابهاي مذهبي مطالعه مي كرد و يا كتابهاي نوحه سرايي امام حسين (ع) را مي خواند . هميشه قرآن تلاوت مي كرد و جزء اولين كساني بود كه به نماز جماعت مي رفت و براي اقامه نماز اذان مي گفت و براي بچه هاي محل ، در مسجد تدريس قرآن و كلاسهاي عقيدتي تشكيل مي داد . در برخورد با اطرافيان ، رفتاري متواضعانه داشت و نظريات افراد كوچكتر خانواده را ، هر چند كه خلاف ميلش بود ، مي پذيرفت . دوست نداشت ديگران از دست و زبانش برنجند . هميشه سعي مي كرد ديگران را با تشوي به راه راست هدايت كند . گاهي اوقات با خريدن كادو و دادن هديه به اعضاي خانواده و ديگران ، آنها را به خواندن نماز و شركت در مراسم مذهبي و هيئت قرآن تشويق مي كرد . برادرش مي گويد : در سال 1352 ، با كاروان براي زيارت امام رضا (ع) به مشهد مي رفت ، ولي هميشه آرزوي زيارت كربلا را داشت . اصغر در برابر شرايط و نابساماني هاي اخلاقي و اجتماعي آن زمان بسيار حساس بود . به خاطر جوّ ناسالم اخلاقي ، هيچ گاه به سينما نمي رفت و از افراد لاابالي تنفر داشت . روزي در خيابان با فردي برخورد كرد كه مست بود و حرف هاي ركيك و ناپسند مي زد . اصغر او را زد و داخل جوي انداخت و گريخت . از حضور زنان بي حجاب در محيط كار ابراز نارضايتي مي كرد . اغلب همكارانش را تشويق مي كرد در نماز جماعت حضور يابند و مي گفت : « هر چند كشور ما شاهنشاهي است ، ولي ما در اصل مسلمانيم . » مشكلات شخصي خود را تا حد امكان به تنهايي مرتفع مي كرد و براي اينكه به مشكل خانواده اضافه نكند ، كمتر آنها را مطرح مي كرد و در چنين مواقعي ، به قرآن متوسل مي شد ، ولي در حل مشكلات خانواده با اعضاي خانواده ، خصوصاً پدرش مشورت مي كرد . در حل مشكلات ديگران نيز پيشقدم بود و به همكاران توصيه مؤكد داشت كه « بيماران در بيمارستان به كمك نيازمندند ، لذا با خوشرويي با آنها برخورد كنيد . » از بارزترين صفات اصغر گذشت ، به ويژه نسبت به خطاهاي اعضاي خانواده بود . علاوه بر فعاليتهاي مذهبي در فعاليتهاي سياسي عليه رژيم شاه نيز فعال بود ، و در سال 1355 ، روزي به پدرش مي گويد كه اسلام كم كم به پيروزي نزديك مي شود . پدرش ضمن اين كه از او مي خواهد اين حرف ها را بيرون از خانه مطرح نكند تا گرفتار ساواك نشود ، مي پرسد از كجا چنين اطلاعي دارد . در جواب می گوید : « در جلسه ايي كه با علما داشتيم به اين نتيجه رسيدم . » همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي ، اعلاميه هاي حضرت امام خميني را با ماشين شخصي خود به شهرستانهاي مختلف مي برد و توزيع مي كرد ، و با شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها ، و هدايت آنها نقش مؤثري داشت . پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران ، به عضويت آن درآمد . در اين زمان در حدّ توان به ديگران كمك مي كرد ، به طوري كه همكاران و آشنايان براي حل مشكلاتشان به او مراجعه مي كردند و او نيز در چارچوب قانون ، آنها را ياري مي داد . در مقابل عدم رسيدگي به مشكلات محرومين بسيار ناراحت مي شد و در برابر اين گونه كم كاريها و بي تفاوتيها ، موضعگيري مي كرد . همواره در برگزاري مجالس ترحيم يا عروسي آشنايان پيشقدم بود . در سال 1359 ، پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، به گروه شهيد چمران پيوست و پس از گذراندن آموزش نظامي 45 روزه در كرج ، به جبهه رفت . او معتقد بود كه اسلحه شهيد نبايد بر زمين بماند ، و مي گفت : « تا شهيد نشوم در جبهه خواهم ماند . » در جبهه علاوه بر معاونت گردان حضرت ابوالفضل (ع) ، لشكر 31 عاشورا ، جزء نيروهاي اطلاعاتي بود . اغلب كارهايش را از ديگران پنهان مي كرد و وقتي از او سؤال مي شد كه در جبهه چه كار مي كني ؟ مي گفت : « ان شاءالله در قيامت خواهيد فهميد . » به طور مستمر در جبهه حضور داشت و به ندرت به مرخصي مي آمد . دوستانش مي گفتند : « براي ديدار خانواده ات بيشتر مرخصي بگير . » در جواب مي گفت : « چمران و ديگر رزمندگان برادران ما هستند ، و امام خميني پدر من است ، و زناني كه وسايل مورد نياز جبهه ها را تهيه مي كنند ، خواهران و مادران من هستند ، پس تمامي اعضاي خانواده ام در جبهه هستند . » در مواقعي هم كه به مرخصي مي رفت ، با نيروهاي سازمان اطلاعات جهت كشف توطئه عليه نظام جمهوري اسلامي و مقابله با گروه هاي ضد انقلاب همكاري مي كرد ، و يا در محل كار سابقش - بيمارستان سيناي تبريز - حضور مي يافت و به بيماران ، خصوصاً مجروحين جنگي كمك مي كرد . اصغر در مدت حضور در جبهه ، چهار بار مجروح شد تا اين كه در تاريخ 12 اسفند 1362 ، پس از سي و شش ماه حضور در جبهه ها ، در عمليات خيبر مفقود شد . برادرش - يوسف - مي گفت كه تصوير اصغر را در تلويزيون عراق مشاهده كرده است ، و چون هيچگاه از اسارت بازنگشت ، شهادتش را اعلام كردند . از شهيد اصغر اميرفقر ديزجي دو وصيت نامه به جا مانده كه در سالهاي 1360 و 1361 تنظيم شده است . بعد از شهادت اصغر ، برادرش يوسف - كه يك پاي خود را در جبهه ها از دست داده بود - در تاريخ 17 اسفند 1367 ، در حال پاكسازي جبهه هـاي جنوب ، در اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر رهبری : فرمانده گردان شهید مدنی لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 ، در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمد . او كه بزرگترين فرزند خانواده بود ، در تبريز بزرگ شد و به تحصيل پرداخت . پدر و مادرش هر دو خياط بودند و اصغر در كنار مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت . اصغر ابتدا به مهد كودك و سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي را در سال 1353 در دبستان حافظ ( شهيد خانلوي فعلي ) به پايان برد . پس از دوران ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي فرماني شد و در سال 1356 ، مقطع راهنمايي را به پايان رسانيد . اين دوران با آغاز انقلاب همراه بود و اصغر كه تمايل زيادي به حضور در مبارزات را داشت كمتر به درس بها مي داد . به همين دليل سال دوم دبيرستان را تجديد شد اما وقتي واكنش منفي خانواده را ديد قول داد در درس كوتاهي نكند . ولي به خاطر درگير شدن در مبارزات انقلابي مردم ، ترك تحصيل كرد . دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد به همين جهت توسط نيروهاي امنيتي رژيم دستگير و بازداشت شد . مراكز فعاليت هاي سياسي او ، ابتدا در مسجد اعظم تبريز و سپس مسجد جامع و مسجد آيت الله انگجي بود . اصغر كه با كار در مغازه پدر به يك خياط ماهر تبديل شده بود ، اوقات فراغت را به كلاسهاي كاراته مي رفت و يا در مسجد المهدي (عج) به آموزش مسائل ديني و قرآن مي پرداخت . همچنين برادران كوچكتر خود - اكبر و علي 9 ساله - را به استخر مي فرستاد و به آنها درس اسلحه شناسي مي داد . همچنين به مادرش اسلحه شناسي آموخت . با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت سپاه درآمد . ابتدا در شركت تعاوني ترابري سپاه مشغول به كار شد . با آغاز غائله كردستان در اين منطقه حضور يافت و با ضد انقلابيون مبارزه مي كرد . پس از آن ، دوره عمليات ويژه چتربازي را به همراه شهداي برجسته اي چون علي تجلائي ، مرتضي ياغچيان ، نادر برپور در پادگان هوابرد شيراز طي كرد كه پايان دوره با آغاز جنگ تحميلي همراه بود . حضور او به همراه شهيد تجلايي در سوسنگرد و آبادان و ساير جبهه هاي جنوب به يادماندني است . در عمليات بيت المقدس در آزادسازي خرمشهر معاون گردان بود . بعد از هر عمليات به جلفا بازمي گشت تا كارهاي محوله را سر و سامان دهد . پس از مدتي به فرماندهي گردان منصوب شد . فعاليتهاي زيادي نيز در پشت جبهه داشت . از سال 1359 كه وارد سپاه شده بود در دفتر فني سپاه تبريز مشغول كار بود و در آنجا با عليرضا زمانياد آشنا شد . سال 1359 ، گمرك جلفا با مشكلاتي مواجه شد و چون از نظر واردات تنها كانال ارتباطي كشور بود در جريان سفر محمدعلي رجايي نخست وزير وقت ، سپاه تبريز به دو نفر مأموريت داد تا مشكلات گمرك را پيگيري و حل نمايند ؛ اين دو نفر اصغر و عليرضا بودند . آنها در جلفا شركت حمل و نقل را تأسيس كردند ؛ تاريخ ثبت شركت 24 شهريور 1360 بود . عليرضا زمانياد ، مديرعامل شركت و اصغر رهبري ، عضو و رئيس هيئت مديره شركت بودند . آنان با تلاش زياد در اواخر سال 1360 مشكل جلفا را تا حد زيادي حل كردند ، اما اصغر نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و با سرعت به سوي جبهه ها شتافت . او در عزيمت به جبهه چنان عجله داشت كه وقتي اعلام شد سپاه اردويي براي اعزام نيروهاي عازم جبهه ترتيب داده است ، بدون اطلاع به سرعت به اردوگاه رفت و در آنجا ماند . اصغر رهبري در سال 1360 توانست به كمك شهيد مصطفي حامد پيشقدم كه از محافظين نزديك امام بود به طور خصوصي با آن حضرت ملاقات كند و از اين ملاقات نزديك و خصوصي بسيار مسرور و شادمان بود . او با آنكه فردي آرام بود ولي به هنگام شنيدن توهين به انقلاب يا امام كنترل خود را از دست مي داد . در چنين مواقعي در پاسخ دوستان كه مي پرسيدند : « اصغر آيا تو همان آدم خونسرد هستي كه خود را خوب كنترل مي كرد . » مي گفت : « هر كاري كه مي خواهند بكنند ايرادي ندارد و هر چه مي خواهند بگويند مسئله اي نيست ولي به امام ، نظام و انقلاب حق ندارند حرفي بزنند . » دو سال در جبهه ها حضور داشت . در سالهاي حضور در سپاه و جبهه دوباره به تحصيل روي آورد و توانست با شركت در امتحانات متفرقه دوره متوسطه را به پايان برساند . در حفظ بيت المال بسيار كوشا بود . اگر پول سپاه همراه او بود هرگز با پول شخصي مخلوط نمي شد و هر كدام را جداگانه نگهداري مي كرد . اصغر در كارهاي جمعي بسيار پرجنب و جوش بود و عادت داشت كه در همه كارها جلوتر از بقيه باشد . عده از همرزمان او تعريف مي كنند : « با آنكه فرمانده گردان بود جلوتر از همه به سمت دشمن حركت مي كرد . » وقتي از جنگ فارغ مي شد و به خانه بازمي گشت همواره از خانواده شهدا بازديد مي كرد . مخصوصاً وقتي پسر عمويش - محمد رهبري - شهيد شد نزد زن عمويش رفت و به او قول داد راه فرزندش را ادامه دهد و گفت : مطمئن باشيد ما نمي گذاريم اسلحه محمد بر زمين بماند و تا آزاد كردن راه كربلا از پاي نخواهيم نشست . مي گفت : « من به خانه تعلق ندارم به جاي ديگري تعلق دارم . » با شنيدن اين سخنان مادرش با ناراحتي مي گفت : « اصغر جان اينجا خانه توست چطور راحت نيستي . » و او پاسخ مي داد : مادر اگر انسان گرسنه شود ، احتياج به غذا دارد . روح من هم گرسنه است و بايد به طريقي آن را سير كنم و تنها غذاي آن حضور در جبهه است . زيرا اين روح در آنجاست كه به آرامش مي رسد . آرزوي شهادت داشت و همواره به عليرضا زمانياد مي گفت : آرزوي من اين است كه جزو شهداي گمنام باشم . دلم مي خواهد در دشت آزادگان شهيد گمنام شوم و امام از من راضي باشد . اصغر قبل از عمليات رمضان به خانه آمد و مدتي را با خانواده گذراند . سپس از آنها خداحافظي كرد و از مادر خود تقاضايي كرد و گفت : دلم مي خواهد قبل از رفتن به جبهه مانند علي اكبر (ع) كه مادرش او را كفن پوشاند تو نيز چنين كني و مرا به جبهه بفرستي . شايد خداوند مرا لايق نوشيدن شربت شهادت بداند . اما مادرش از اين كار امتناع كرد و غمگين شد . اصغر گفت : پس مثل خانم ليلا مرا بدرقه كن و ديگر اين كه بعد از شهادت ، خودت مرا در قبر بگذار تا با دستانت تطهير شوم . مادر اصغر بعدها علت اين كار وي را اين گونه بيان مي كند : چون اصغر قبلاً شهيدي را ديده بود كه توسط مادرش به درون قبر گذاشته شده بود همواره حسرت مي خورد ، دلش مي خواست من نيز چنين كنم . اصغر بعد از خداحافظي با خانواده به سوي جبهه رفت و مدتي را در آنجا ماند . قبل از شهادت ، با عليرضا زمانياد حدود يك ساعت گفتگو كرد و پس از خداحافظي به سوي قرارگاه رفت . او در آخرين عمليات به برادر كوچك خود قول داده بود كه پس از بازگشت از جبهه او را چند روزي با خود به جبهه ببرد . برادرش مي گويد : « نمي دانم چرا بازنگشت . يكي از مشخصه هاي بارز اصغر ، وفاي به عهد بود و همواره قولي كه به من مي داد عمل مي كرد . » در شب عمليات رمضان ، اصغر رهبري ، فرماندهي گردان شهيد آيت الله مدني را بر عهده داشت و قرار بود در اطراف پاسگاه زيد عمليات را هدايت كند . در اين منطقه ، عراقي ها موانع تازه اي ايجاد كرده بودند ، از جمله كانالهايي كه در آن دوشكا قرار داده بودند . گردان شهيد مدني ، با فرماندهي اصغر در لحظات شروع عمليات به هدفهاي خود دست يافت . ولي عمليات رمضان بايد از شرق بصره با چندين لشكر ، همزمان صورت مي گرفت تا جناحين يگان ها پوشش لازم را داشته باشد . همچنين تمام يگان هاي عمل كننده مي بايست به طور همزمان خط را مي شكستند ولي اين كار انجام نشد و گردان شهيد مدني در محاصره افتاد و از وسط قيچي شد و با وجود استقامت جانانه نيروهاي آن ، سرانجام به علت كمبود نيرو و مهمات قدرت ايستادگي خود را از دست دادند . در نتيجه اصغر به همراه نود و سه نفر از رزمندگان از جمله برادرش اكبر رهبري به شهادت رسيدند . با پايان عمليات ، صدام حسين دستور داد منطقه را به آب ببندند و اجساد شهدا از نظرها پنهان گرديد . پس از گذشت پانزده سال اجساد اصغر و اكبر رهبري توسط گروه جستجوی مفقدین كشف شد و خبر رسمي شهادت آنها به اطلاع خانواده رسيد . پيكرهاي اصغر و اكبر رهبري پس از پانزده سال در اواخر سال 1374 ، و در ماه مبارك رمضان در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده شد و چند ماه بعد پدر شهیدان رهبری؛حاج مهدي رهبري كه سالها در انتظار فرزندانش بود به جوار حق پيوست .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر جوادی : فرمانده گردانهای آموزش نظامی وتخریب لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 ه ش در تبريز متولد شد. از كودكي نشانه هاي معرفت و ذكاوت در رفتار ش هويدا بود . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با جديت تمام طي كرد و وارد دبيرستان ثقه الاسلام تبریز شد .او در دوران جواني فعال و مذهبي بود و با حضور گسترده در مراسم عزاداري امام حسين ( ع) پايبندي خود را نسبت به مسائل ديني و شرعي نشان مي داد . اكبر در آغاز نهضت اسلامي مردمن بر علیه حکومت خود کامه پهلوی ,مسجد حاج مصطفي را كه يكي از مراكز هدايت جريانهاي انقلابي بود به عنوان سنگر اصلي مبارزه خود قرار داد و همگام با جوانان پر شور و انقلابي باحضور چشمگير در تظاهرات بر عليه رژيم طاغوت وارد صحنه هاي سياسي شد و به فعاليت پرداخت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز با حضور در مساجد و پايگاه هاي مقاومت دامنه فعاليت هاي خود را گسترش داد و با تشكيل هسته هاي مقاومت به فعاليت هایش انسجام بخشيد. پس از آنكه سایه شوم جنگ بر كوي و برزن اين مرز و بوم سايه افكند و دشمن دست تجاوز به حريم ميهن اسلامي گشود او تاريخ 12 / 12/ 1359 پس از سپري كردن يك دوره آموزش نظامي به عنوان تخريب چي رهسپار جبهه هاي نبرد شد .مدتي به صورت بسيجي در عمليات بزرگي چون بيت المقدس پنجه در پنجه دشمن تجاوز گر انداخت. او يك بسيجي عاشق و مخلص بود كه در واحد تخريب تيپ عاشورا خدمت مي كرد فداكاري و سلحشوري او در همه عمليات خيلي زود بر همه آشكار شد و شهيد والامقام مهدي باكري در يك انتخاب شايسته او را به عنوان مسئول واحد تخريب لشكر عاشورا برگزيد وچند روز قبل از عمليات رمضان به تخريبچي ها معرفي كرد. اکبر جوادي در عمليات رمضان به طور معجزه آسا از ميدان مين دشمن مي گذشت و بر قلب متجاوزان به میهن اسلامی مي تاخت . او و ياران عاشقش دلباختگاني بودند كه ميدان مين را عرصه گاه شهادت تلقي مي كردند و در رفتن به روي مين از همديگر سبقت مي گرفتند . آنها پس از هر پیروزی نماز شكر به جا مي آوردند .در موقع شهادت پيكرهاي مطهرشان مثل گل ياس در هوا پرپر مي شد و فرياد يا مهدي ادركني فضاي جبهه را لبريز از ياد خدا مي كرد . با وجود اينكه فرمانده واحد تخريب بود در موقع عمليات پيشاپيش نيروهايش به شناسايي و پاكسازي مناطق مين گذاري شده مي رفت و منطقه را براي مراحل بعدي عمليات آماده مي كرد .در عمليات والفجر مقدماتي به اتفاق همرزمانش برای باز كردن معبري براي عبور نيروها پيش از آغاز عمليات جلوتر از همه حركت مي كرد. اولين معبر پياده را در منطقه فكه با كمال رشادت گشود ولي با توجه به عمق زياد ميدان مين و نيز وجود كانال هاي متعدد حداكثر توان خويش را در كمترين زمان ممكن به كار مي گرفت و شروع به خنثي سازي موانع به كار گذاشته شده كرد و در اثر اصابت تركش خمپاره زخمي و به پشت جبهه انتقال يافت. شهيد جوادي در عمليات والفجر يك نيز با اراده آهنين و عزمي پولادين به داخل كانالهاي مين گذاري شده رفت و از سيم خاردارهايي به عمق چهار متر گذشت و راه معبر را براي شروع عمليات گشود. چندي بعد جهت حضور در عمليات والفجر دو به منطقه پيرانشهر در ارتفاعات حاج عمران در خاك عراق رفت و از زير بمباران و آتش دشمن گذر كرد و شرر بر خرمن هستي دشمن انداخت. در سال 1362 برای آمادگي لشكر در عمليات جدید نيروهاي تخريب را از ماهيدشت با شرايط خاص و بسيار دشوار به منطقه كاسه گران در گيلانغرب رساند. فرمانده لشگر با توجه به توان ورشادتهایش او همزمان به مسئولیت آموزش نظامي لشكر عاشورا نیز منصوب کردند . او حضور در كنار حماسه ساز بزرگ جبهه هاي جنگ, شهيد مهدي باكري را افتخاربزرگی برای خود می دانست. در عمليات خيبر به همراه گردانهاي پياده عمل كننده وارد عمليات شد و چون آذرخشي سركش بر سر دشمن باريدن گرفت. در این عملیات فشار دشمن بعد از شهادت سرداران رشيد اسلام , حميد باكري و مرتضي ياغچيان, فرمانده وقائم مقام فرمانده لشگردر حين عمليات زياد شده بود ولي او در طنين گامهايش مفهوم استقامت را منتشر مي ساخت و چون كوهي پابرجا و استوار و نستوه ,شكست دشمن را به نظاره مي نشست . در عمليات بعدی نيز با كوله باري از عشق و صفا و مردانگي و تجربيات پربار چندين ساله جنگ ,رهسپار منطقه عمليات گرديد تا به تكليف الهي خويش عمل كرده باشد . او چشمه سار ايمان بود , بسيجي پاكبازي بود كه در خيبر در كنار نيروهاي وفادارش بي مهابا به دژهاي مستحكم دشمن حمله برد و آنان را به ورطه شكست كشاند. شهيد جوادي بعد از چهار سال مبارزه و جهاد در ميادين نبرد با دشمنان خدا و اسلام سرانجام در تاريخ 25/12/1363 در ششمين عمليات بزرگ رزمندگان اسلام ؛عملیات بدر در شرق دجله بر اثر بمباران جنگنده هاي رژيم بعثي عراق به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ديدار دوست شتافت و در منزلگه حق آرميد. او به خاكيان عالم نشان داد كه راه سرخ شهادت برترين راه رسيدن به كمال است . پيكر پاك و مطهر اين شهيد گرانقدر در كنار 44 نفر ديگر از پرندگان حريم الهي باشكوه ويژه اي تشييع و در تبريز به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی