مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید علی رضا عصمتی» اولین فرزند خانواده ی عصمتی در سال 1338 در شهر «انابد »دربخش«بردسکن» به دنیا آمد .دو ساله بود که مادرش در گذشت و پدرش دو سال بعد مجددا ازدواج کرد تا کانون خانواده اش گرمتر شود و کودکش کمتر داغ بی مادری را حس کند . در کودکی به مکتب خانه نزد شیخ «محمد هادی» رفت و با جدیت قرآن را فرا گرفت . وی در کودکی سخت بیمار شد و با نذر و دخیل شدن به حرم حضرت رضا شفا یافت .دوره ابتدایی را در زادگاهش و راهنمایی را در بردسکن گذراند و همزمان با تحصیل در امر کشاورزی نیز به کمک پدر شتافت .او در مدتی قالیبافی و در زمان کوتاهی هم رنگ رزی کرد .سید علی رضا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در تهیه و توزیع اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام خمینی می کوشید و در جلسه های نیمه شب مهدیه شرکت می کرد .وی ضمن شرکت در راهپیمایی ها دوستانش را هم به همگامی با مراسم انقلاب فرا می خواند .کوچکترین فرد گروه بود و لذا حمل و نقل نوارها و اطلاعیه ها را به او محول کرده بودند . سید در شانزده سالگی با خانم «فرخ تربتی» آشنا شد و در مراسمی ساده و بی پیرایه با او ازدواج کرد . نتیجه این پیوند چهار فرزند دختر و پسر به نام های «الهام »، «سمیه» ، «مرتضی» و «مصطفی» می باشند . «سید علی رضا» با صدایی شیرین و زبانی شیوا کلاس های تجوید قرآن را برگزار می کرد که استقبال کنندگان زیادی داشت و جوانان و نوجوانان، بیشترین شرکت کنندگان درس قرآنش بودند. چند جزء از قرآنی را از حفظ داشت و در هنگام امر به معروف و نهی از منکر دوستان از آیه های متناسب با موضوع بهره می جست .وی برای آموزش دادن مربیان به روستا ها می رفت و رایگان تدریس می کرد .گاهی که قرآ ن می خواند، می گریست و هنگام ناراحتی با خواندن چند آیه به قرآن پناه می برد . اذان گوی محله بود و دوستان هم سن و سالش را با خود به نماز جماعت می برد .در ورزش دو همگانی که فاصله یک کیلومتری بین انابد و مظفر آباد شرکت می جست . سال 1359 عضو بسیج شد و به جبهه نبرد رفت. در نیمه های سال 1360 جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید .او از آغاز کار برای سبزپوشان سپاه کلاس تجوید قرآن می گذاشت به طوری که بیشتر وی را به عنوان مربی قرآن می شناختند. در ماه مبارک رمضان جلسه قرائت قرآن را در نمازخانه سپاه اداره می کرد .اواخر سال 1360 که دیگر بار به جبهه اعزام گردید، در تیپ امام رضا فرمانده گروهان بود .وی در تابستان 1361 از «کاشمر» به «بردسکن» مأمور و فرمانده بسیج شد . او اهل معاشرت بود و به رفت و آمد با خویشان اهمیت می داد و در کارهای خانه کمک می کرد . هر کسی با اندک همنشینی با او شیفته خوشرویی اش می شد .بسیار افتاده فروتن و شوخ طبع بود . «سید علی رضا »به پدرش می گفت :باید با هم به جبهه برویم تا از نزدیک ببینید که در آنجا چه خبر است و آخرین بار هم او را با خود برد .در کمک رسانی به رزمندگان در پشت جبهه نیز بسیار کوشا بود و در سخنرانی هایش از مردم می خواست که به جبهه کمک کنند . سال 1361 مجددا به جبهه نبرد و لشگر پنج نصر رفت و حدود سه سال جانشین فرمانده گردان بود .بدنش ترکش های کوچک و بزرگ جنگ را تحمل می کرد و چندین بار از ناحیه شکم و کمر مجروح گردید . همواره آرزو داشت که بعد از شهادتش جنازه اش مفقود باشد. به جمعی از دوستانش که از او امضا می گرفتند تا در آن عالم آنان را از یاد نبرد ، قول شفاعت داده بود . سرانجام «سید علی رضا عصمتی» در شهریور سال 1365 در سمت معاون اول گردان کوثر در عملیات کربلای 8 شرکت جست و با وجود مجروحیت در قسمت شانه و شکم از انتقال به اورژانس و پشت جبهه خودداری کرد و همچنان به هدایت و حمایت از نیروهای بسیجی گردان کوثر پرداخت تا آنجا که دیگر توانی برایش نماند و جسم مطهرش در منطقه ای باتلاقی ماند و مفقود الاثر گردید . پیکر پاک سردار شهید «سید علیرضا عصمتی» در سال 1373 توسط گروه تفحص سپاه شناسایی گردید و پس از چند روز در «بردسکن» تشییع و در گلزار شهیدان انابد به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد یزدانی کریزی» اول فروردین سال 1343 در «کاشمر »به دنیا آمد .دوره ابتدایی را در دبستان «خیام» و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید «باقری» گذراند .وی در فعالیت های انقلاب اسلامی و گردهم آیی ها و جلسه های مذهبی شرکت می کرد . سال 1361 بود که جذب سپاه «کاشمر» شد و به سبز پوشان انقلاب پیوست .او دفاع از اسلام و کشور را بر راحتی زندگی شهری و همکاری با پدر در کار فروش آهن ترجیح داد؛ می گفت :مادیات خیلی به درد انسان نمی خورد و باید به دنبال معنویات باشیم .در ابتدای ورود به سپاه دوره آموزش عمومی را گذراند و پس از پنج ماه راهی جبهه نبرد و تیپ 21 امام رضا شد و چهار ده ماه فرمانده گروهان بود .بعد از برگشت مسئول خدمات پرسنلی سپاه کاشمر شد . در این ایام با انتخاب همسری متعهد و پاک به نام« زهره یاقوتی» ، سنت حسنه ازدواج را بر جای آورد که حاصل این پیوند مبارک ، دختری به نام «فهیمه» بود که در سال 1364 چشم به جهان گشود .فهیمه ، غنچه نو شکفته ای که بعد ها پدر و پدر بزرگش هر دو شهیدان دفاع مقدس شدند . «یزدانی کریزی» دیگر بار در سال 1363 به جبهه نبرد و تیپ امام صادق رفت و فرمانده گردان شد .وی بسیار شجاع و جسور بود .در عملیات رمضان ، فاو، والفجر یک و کربلای سه ، چهار و پنج شرکت جست و چندین نوبت مجروح گردید و همواره ترکش های ریز و درشتی را در بدن مجروحش تحمل می کرد تا حدی که دوستان و همرزمانش می گفتند :محمد در تعقیب شهادت است . «محمد» اهل دعا ، راز و نیاز ، نماز اول وقت ، گریه ، نماز شب و نافله و قرآن بود .به دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا خیلی اهمیت می داد .مهربان و با عاطفه بود ، با دیدن دوستان گل زیبای چهره اش می شکفت ، انگار که مدتها آنها را ندیده بود .دلی به صافی آینه و بدون گرد و غبار داشت ، در ضمن به شادابی نیروها توجه می کرد و شوخ طبع بود . محمد در نیمه شب که همه خواب بودند ، کفش های رزمندگان را واکس می زد و آنها را جفت می کرد .ظرف های غذا را به تنهایی می شست در قنوت با خضوع فراوان برای شهادت دعا می کرد .یک بار به مادرش گفته بود :اگر برای این روضه می خوانید که من شهید نشوم من راضی نیستم . او با حاج «محمد علی صادقی» فرمانده گردان کوثر بسیار مانوس و هم راه بود .«صادقی» به «محمد» لقب مالک اشتر داده بود .وقتی خودش نخستین بار آن را شنیده بود ، گفته بود :من کجا و مالک اشتر کجا ؟من خاک پای مالک اشتر هم نمی شوم . «محمد» پیش از شروع صحبت به دوستان یاد آوری می کرد که فقط درباره خودشان صحبت کنند و از دیگران و گذشته صحبتی نکنند ، مبادا که به غیبت بینجامد و اگر با کسی سخنی دارند با خودش در میان بگذارند و رو در رو گفتگو کنند که برداشتشان اشتباه نباشد . دهم شهریور 1364 بود که بار دیگر از کاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تیپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملیاتی کوثر شد و در این مسئولیت انتظار کشید تا عملیات کربلای پنج آغاز شد . او شب عملیات کربلای پنج با یک گالن نفت در خانه ای مخروبه نزدیک خرمشهر به نیت شهادت غسل کرد ، قبل از حرکت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اکنون که همگی برادر شدیم باید قول دهیم که هر کی از ما وارد بهشت شد ، دیگران را شفاعت کند .و همگی قبول کردند . آن شب «محمد» لباس نو پوشید، برادران همه وداع کردند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی شلمچه و عملیات کربلای پنج حرکت کردند .روز نوزده دی 1365 در حالی که پیشگام نیروهای گردان بود، برای نابود کردن آتش کالیبر نیروهای عراقی که گردان را زیر آتش شدید قرار داده بود ، حرکت کرد اما ناگهان هدف تیر دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالی که هم رزمش «ولی الله غلامی» پیکر غرقه به خونش را به پشت خط حمل می کرد یا حسین گویان ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید . پیکر پاک سردار شهید «محمد یزدانی کریزی» در «کاشمر» با شکوه تشییع گردید و در جوار آرامگاه شهید« سید حسن مدرس (ره) »در کنار یاران و همرزمانش به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه تخریب تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «یوسف براهنی فر» ، یکم فروردین ماه سال 1334 در «چالوس» در خانواده ای اهل دیانت ، دیده به جهان گشود .تا اخذ مدرک دیپلم در چالوس به سر برد . سپس به عنوان سپاهی دانش به کوه سرخ کاشمر اعزام شد . در دوران انقلاب در عرصه مبارزه علیه رژیم طاغوت در سطح شهرستان های «کاشمر »و «بردسکن» حضور فعال داشت و دراین خصوص چندین بار به زندان افتاد . بعد از پیروزی انقلاب ، به همراه همسرش به «کردستان» هجرت کرد و سه سال حضور مداوم در منطقه ی «کردستان» و فعالیت چشمگیر و بنیادی در امور فرهنگی ، از یادگارهای ماندگار اوست . همزمان با اشتغال به امر تدریس و فعالیت در امور فرهنگی ، بارها به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت .سردار «یوسف براهنی فر »سرانجام به عنوان فرمانده گروه تخریب تیپ 21 امام رضا در عملیات والفجر 3 شرکت نمود و پس از رشادتهای فراوان در ارتفاعات «قلاویزان» در منطقه ی «مهران» به اسارت دشمن بعثی در آمد و بعد از تحمل شکنجه های بسیار ، در تاریخ 18/ 5/ 1362 به شهادت رسید . پیکر مطهرش پس از تشییعی باشکوه ، در جوار همرزمانش در گلزار شهدان آرامگاه شهید مدرس در«کاشمر» به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان والعادیات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید حسن فلاح هاشمیان» ششمین فرزند «سید هادی» روز پنجم رمضان 1381 قمری برابر با 22بهمن سال 1340 ه ش .در خانواده ای مذهبی در «کاشمر» به دنیا آمد در حالی که یک خال هاشمی بزرگ روی شانه راستش بود .دو برادر بزرگترش «سید احمد »و «سید محمد» نام داشتند و سه فرزند دیگرشان از دنیا رفته بود ند مادرش «سید زهرا امین زاده» می گوید هنگام شیر دادن نوزاد با وضو بودم . دوره ابتدایی را در دبستان «خیام » گذراند و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمایی« عمید الملک کندری» شد و تا پایه دوم متوسطه در دبیرستان شهدای هفتم تیر (فعلی) درس خواند . او همواره از راهنمایی های برادران بزرگش بهره می جست . در جلسه مذهبی و سیاسی به روشنگری و هدایت نسل جوان و همسالانش پرداخت .وی در شمار موسسان کانون انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر به حساب می آمد . با روح بزرگ و همت بلند همواره به افق دور دست می نگریست و عرصه ای وسیع تر می طلبید .وی با تشکیل سپاه کاشمر به خیل سبز پوشان این نهاد نو پای انقلاب اسلامی پیوست . تنوع ماموریت های سپاه روح تشنه «سید حسن» را برای خدمت بیشتر سیراب می کرد .او جوان ، پر شور و سراسر انرژی بود و به گونه ای خستگی ناپذیر و شبانه روزی فعالیت می کرد .در مبارزه با اشرار و منافقان سر از پا نمی شناخت و در پیکار با آنان بسیار جسور بود و در درگیری مسلحانه در کوه های اطراف« کاشمر»، شانه چپش مورد تیر منافقین قرار گرفت . سید حسن با ازدواج دختر خاله اش «شکوفه عندلیب »به سنت نیکوی پیامبر عمل نمود که از این پیوند خجسته دوفرزند دختر و پسر به نام زهرا و زاهد به یادگار مانده اند . همت والای «سید حسن» ، او را به وادی «کردستان» کشاند .پس از مدتی نیز برای کمک به مسلمانان تحت ستم« لبنان» و جهاد با صهیونیست ها رهسپار کشور «لبنان» شد . در حقیقت سید مبارزه با ستم را از پدر بزرگش «سید رضا موسویان شیری»، مخالف و مبارز سرسخت حکومت ستم شاهی آموخته بود ؛ مبارزی که سر انجام به دست مامورین رژیم شاه شهید گشت . از جمله سر گرمی های ایام جوانی «سید حسن» ورزش بود ؛ زیرا آن را برای تقویت جسم و روح بسیار مناسب می دانست . توجه زیاد و منظم او به ورزش بدنش را ورزیده و آماده ساخته بود ؛ آنچنان که یک بار در مسابقه دو با تجهیزات در بین نیروهای مسلح شهرستان مقام اول را کسب کرد . سید حسن در مراعات مسائل شرعی بسیار حساس بود و هر سال وجوه شرعی اش را می پرداخت .به میهمانی وصله رحم اهمیت می داد در زندگی بسیار جدی و مصمم بود ؛ به طوری که نا آشنایان او را خشن می پنداشتند .در این مورد یکی از دوستانش به نام حسین برهانی می گوید : پیش از آنکه از نزدیک با او ارتباط داشته باشم ؛ از ظاهر ، قد و قامت و لباس اتودار و منظمش گمان می کردم که فردی قاطع و خشن است ؛ ولی پس از برقراری ارتباط و دوستی ، شاهد خوش خلقی و مهربانی اش بودم . او انسانی بی ادعا بود ، از ستایش و تمجید و تشریفات جدا پرهیز می کرد .مادرش می گوید : در هنگام اعزام یا بر گشت برای بدرقه و استقبال سفارش می کرد که دسته گل نبریم و قربانی نکنیم و در اولین بار چنین کردیم ناراحت شد ... همرزمش جواد سیدی می گوید :اگر من بعد از ناهار اندکی استراحت می کردم تا به خود می آمدم می دیدم ظرف ها را شسته است و این برایش عادت شده بود . همیشه قرآن کوچکی را در جیب خود داشت که مونس او بود و در هر فرصتی چند آیه ای را تلاوت می کرد . همرزم دیگرش به نام علی اکبر صابری تولایی در این باره می گوید : او به دوستان توصیه می کرد که برای باز شدن دل و رفع مشکلات با خواندن چند آیه به قرآن پناه برید !قرآن نور است و دل را روشن می کند و همه چیز آرام می گیرد . سید حسن در مراسم دعای توسل ، ندبه و کمیل بسیار منقلب می شد و در برخی اوقات تا حد بیهوشی می رفت . هر گاه تصویر امام را می دید ، شاد می شد ، اشک می ریخت و کمی گفت :اگر ما به نظامی که امام تشکیل داد ، پایبند باشیم و به سخنان گوهربار ایشان عمل کنیم ، هیچ وقت شکست نخواهیم خورد . همیشه آرزوی زیارت کربلا داشت و دلش برای ضریح شش گوشه امام حسین پرپر می زد . دلسوزی و کمک های سید حسن برای خویشان و دوستان آنقدر بر جسته بود که هنوز خلاء وجودش آنان را رنجور می سازد .وی برای یکی از آشنایان خانه مستقلی خرید و در ساخت منزل همکار دیگرش که در بیمارستان بود کمک بسیار کرد و برای آن کار هیچ چیز دریافت نکرد .او گره گشای مشکلات مالی دوستان و آشنایان شده بود . پیرمرد ناتوانی در همسایگی او زندگی می کرد با هزینه خود اقدام به انشعاب آب و برق نمود و لوله کشی و سیم کشی منزل را به اتفاق برادرش به رایگان انجام داد . این روحیه والا سبب شده بود که دوستان و خویشان به سید حسن لقب مشکل گشا داده بودند . از آغاز جنگ تحمیلی مرتب در جبهه نبرد بود و در عملیات بستان ، مسلم بن عقیل ، خیبر ؛ بدر ، کربلای چهار و پنج شرکت جست .در ابتد رزمنده ای ساده بود اما با بروز رشادتهای خود در سالهای 1364 و 1363 فرمانده دسته ، گروهان ، معاون گردان و فرمانده گردان شد بعد از گردان یاسین فرمانده گردان والعادیات شد که آخرین مسئولیتش بود . سید حسن در آخرین نامه ها به پدر و مادرش می نویسد : در راهی که قدم برداشته ام با آگاهی و یقین کامل می باشد و هرگز از روی احساسات نبوده است .امیدوارم که در همه حرکات رضای خدا را در نظر بگیرید و از مسائل دنیوی بپرهیزید که این باعث آسودگی درون می باشد و در پیشگاه خداوند تبارک و تعالی سربلند و سر افراز خواهید بود . سر انجام این سردار شجاع و دلاور شجاع اسلام در عملیات کربلای 5 و در حالی که فرمانده گردان و العادیات را بر عهده داشت و به شکار تانکهای زرهی عراق پرداخته بود هدف تیر مستقیم دشمن متجاوز قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد . مردم شهید پرور و قدر شناس شهرستان کاشمر در وداعی جانسوز پیکر غرق به خون این حماسه ساز دفاع مقدس را با شکوه تشییع نموده و در جوار آرامگاه شهید آیت الله سید حسن مدرس به خاک سپردند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان کوثر تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد علی صادقی طرقی» در فروردین سال 1338 هجری شمسی در روستای «کریز »دربخش «کوهسرخ »در شهرستان«کاشمر» به دنیا آمد .او دوره ابتدایی را در زادگاهش گذراند .در همین دوران بود که یک روز در دبستان عکس شاه را پاره کرده بود، آموزگار گفت :اگر کسی نگوید که چه کسی این کار را کرده است ، همه را تنبیه می کنم .«محمد علی» بلند شد و اعلام کرد که او چنین کاری کرده است . آموزگار با مشاهده شهامت دانش آموز کسی را تنبیه نکرد و حتی او را تشویق و تحسین کرد و به جرات او آفرین گفت ؛ ولی خواست که یک بار دیگر تکرار نشود . چند سال بعد در جشن مدرسه ، عکس شاه و کتابها را به زمین ریخت و ماموران پاسگاه ژاندارمری او را یک شبانه روز بازداشت و سپس آزاد کردند . پس از دوره ابتدایی در کارهای کشاورزی به کمک پدر شتافت .پسر عمه «محمد علی» در تهران راننده یک مامور ساواکی بود .با کمک او در یک مرغداری نزدیک «تهران» به کار پرداخت .کارگری در مرغداری موقعیتی برایش فراهم آورد تا به کمک پسر عمه اش و آشنایان محدودشان به دنبال تهیه عکس ، نوار و اعلامیه امام خمینی باشد . «علیرضا» از «محمد علی» می گوید :در مرغداری کار می کردیم . محمد علی برای آوردن دان مرغ به شهر رفت .اول اعلامیه ها را تحویل می گرفت ، داخل کیسه دان می گذاشت و به مرغداری می آمد و بعد از نیمه شب با رفتن به تهران آنها را توزیع می کرد . محمد علی در جهت انجام سنت نبوی با خانم فاطمه راد پیمان ازدواج بست که ثمره آن چهار فرزند دختر و پسر به نام محمد ، زهرا ، سمیه و میثم می باشند . وی به فرزند دختر علاقمند بود و آنان را فرشته الهی می نامید . گر چه محمد علی برای کار به تهران رفته بود ؛ ولی هیچگاه از خانواده و روستایش غفلت نکرد و به فکر انقلاب بود ،وی اولین بار عکس امام را به روستا آورد و در میان مردم توزیع کرد . محمد علی در پایین آوردن مجسمه شاه در میدان مرکزی کاشمر نقش داشت و از عوامل اصلی بود .در تشویق و تحریک روستاییان در پخت نان برای تظاهرات مشهد پیشگام بود .با بلندگو از مردم استمداد جست و نان های پخت سه روز را با کامیون یکی از آشنایان به مشهد برد که مامورین او را دستگیر و پس از بازجویی و شکنجه جسمی و روحی در خیابان رهایش کردند . وی با تشکیل سپاه به توصیه پسر عمه و دوستانش به خیل سبز پوشان سپاه پیوست .پس از مدتی به مشهد منتقل گردید و به سپاه کاشمر آمد .در مرداد 1358 به «سقز» رفت و در مقابله با منافقان و اشرار فرمانده گروهان بود. از سقز به «سنندج» رفت و در خرداد سال 1359 به «کاشمر» برگشت و در پادگان آموزشی مربی تاکتیک شد . او طی سال 1360 در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با یک لیوان چای و پیش دستی میوه در یک سینی به پشت بام آمده بودند و از او که در حال نگهبانی بوده است پذیرایی کرده بودند هرگز از یاد نمی برد . پس از بازگشت از «جماران» به تیپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تیر 1361 معاون فرمانده گردان یاسین بود .سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامی نیروهای حزب الله مشغول بود . او حدود یک سال مسئول واحد بسیج سپاه «کاشمر» بود که در انجام دادن امور بسیج و وظایف محوله شب و روز نمی شناخت .وی در تمام روستاهای شهرستان و مساجد شهر کاشمر برای جذب نیرو سخنرانی می کرد . مسئولیت هایش هیچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نگردید . در بیشتر عملیات جنگ تحمیلی شرکت و فعالیت داشت . جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علی صادقی مثال زدنی بود . همرزمانش به دلیری و نترس بودنش به دیده تحسین و تمجید می نگریستند . نام «محمدعلی صادقی» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بین رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود .روزی محمد یزدانی در جلسه ای با شنیدن جمله یاد شده با خوش ذوقی گفت :راست است که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود ؛ ولی شیر هم روزی دهانش را خواهد بست .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین هرمزی : قائم مقام فرمانده گردان نازعات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 بود و محمد آباد، سیاه پوش عزای حسین (ع) سالار شهیدان. در آن میان، صدای گریه نوزادی شادی را به خانه حبیب الله هدیه کرد. او چهارمین فرزند خانواده بود. نامش را حسین گذاشتند و در محیط آرام روستا به تربیتش همت گماشتند. حسین، کودکی جذاب و آرام بود. کودکی های حسین پر است از خاطرات شیرین باغ انگور که همراه مادر در دل خاک به یادگار ماند. تحصیلات ابتدایی را در روستای محمد آباد گذراند و برای ادامه تحصیل، راهی خلیل آباد شد. در کنار تحصیل، به قالیبافی، انگور چینی و باغداری نیز مشغول بود. در این رهگذر، به دستگیری بسیاری از ناتوانان همت می گمارد. سال 1356 بود. مخالفتهای مردمی علیه رژیم پهلوی به اوج خود رسیده بود. با این حال، بسیاری از مردم از درگیری با عوامل شاه پرهیز می کردند. حسین، آن زمان سیزده سال داشت. او با توزیع اعلامیه در روستا و شرکت در تظاهرات های مردم کاشمر، مخالفت خود را علیه رژیم شاه اعلام می کرد. در همین زمان بود که به خاطر پیوستن به تحرکات مردمی علیه شاه، ترک تحصیل نمود. با پیروزی انقلاب اسلامی، برای مدتی آرامش به حسین بازگشت. اما دیری نپایید که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد و این بار، او برای همیشه ترک آسایش کرد. بیشتر از آنکه حرف بزند عمل می کرد. هر حرفی را نمی پسندید و به هر چیزی گوش نمی داد. دعا خواندن را دوست داشت و برای آن، وقت و برنامه ریزی معین کرده بود. بعد از اولین اعزامها، با بچه های تخریب آشنا شد؛ آنها هم مثل حسین بودند؛ مدام در حال کار و کوشش و عبادت؛ شاید به همین دلیل، جمع دوستان را رها کرد و به تخریب پیوست. اواخر سال 1362 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در واحد تخریب، فعالیتش را ادامه داد. تا مدتها پس از ورودش به سپاه هیچ کس از مسئولیت، درجه و نشانش چیزی نمی دانست. او همیشه با لباس شخصی در محافل ظاهر می شد. حسین مدتی هم جانشین فرمانده گردان اسد الله، زمانی مسئول بسیج خلیل آباد و مدتی هم جانشین گردان نازعات بود. پس از اتمام جنگ، به اصرار خانواده، تصمیم به ازدواج گرفت و همسری متدین و پاکدامن برگزید. همسرش می گوید. اولین باری که صحبت کرد، گفت کسی که با من زندگی می کند، باید این را بداند که اگر من امروز اینجایم، فردا معلوم نیست کجا باشم ...ولی می خواهم همسرم مانع حضورم در مناطق خاص نباشد ...و من این شرط بزرگ را پذیرفتم! مدتها از زندگی مشترک آن دو می گذشت. با وجود سه فرزند هنوز هم خانه ای نداشت و به خاطر ماموریتهای پیاپی، هر از چند گاهی، کوله بارش را می بست و همراه زن و فرزند، شهر به شهر می گشت. مدتی ساکن دزفول بود؛ چند صباحی در نیشابور، چند وقتی در خلیل آباد و مدتی در محمد آباد. جنگ، مدتها پیش تمام شده بود و به خاطر او هنوز بین خلیل آباد و مقر گردان نازعات در غرب کشور در تردد بود. شاید مرز آسمان بین، او را به خود جلب کرده بود و نبض حیاتش را در دست داشت. آسمان بین، مرز مهم و قابل توجهی است که با توجه به تعداد روستاهای ان محور، کنترل و مراقبت از آن، کاری است سخت و دشوار. و عاقبت حسین در همان محور، یعنی مرز آسمان بین در زمستانی سرد و خشن، در حالی که به دنبال رد پایی می رفت، بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. دوستانش می گویند: برای کنترل محور و نجات جان صاحب رد پا به آن سو رفت؛ اما پایش به تله مین گیر کرد و .. و این چنین بود که سردار حسین هرمزی در تاریخ 2/ 10 1373 پس از انجام ماموریت در مرز" آسمان بین" به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید جواد میرشاکی : فرمانده گردان شهدا تیپ57 ابوالفضل (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1342 در خطة شهيدپرور اليگودرز، يكي از ياران صديق خدا، فرزند پيامبر ديده به جهان گشود. وي كه در خانواده‌اي متدين، مذهبي و كشاورز پاي به عرصة وجود نهاده بودند،‌ از همان بدو كودكي با قرآن مانوس شد و عطر قرآن مجيد او را سرمست از جام معرفت الهي ساخت. ايام نوجواني شهيد مصادف با انقلاب اسلامي بود. ايشان نيز مانند ديگر ايرانيان مسلم عليه رژيم طاغوتي در كنار برادر بزرگش، شهيد سيد مصطفي، انزجار و نفرت خود را اعلام مي‌نمود. وي در به آتش كشيدن ساواك دوشادوش برادرش نقش مهمي را ايفا نمود. سيد جواد تحصيلات خود را توانست تا ديپلم در رشتة اقتصاد ادامه دهد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با شروع جنگ تحميلي در چندين مرحله به جبهه‌ها اعزام شد و در هر مرحله حماسه‌ها آفريد كه هنوز ياد و خاطرة دلاوري‌هايش زبانزد خاص و عام، به خصوص همسنگرانش مي‌باشد. سيد جواد علاقة وافري به ورزش از جمله كشتي و باستاني داشت و در اين دو زمينه پيش‌كسوت بود. سيد جواد و سيد مصطفي يار و همرزم هم در جبهه‌هاي جنگ بودند و در وحدتي ناب و سرشار از عشق با برادر خويش نسيم خوش عطر برادري را در منطقة بستان، عين خوش، كرخه نور، زبيدات، چزابه، حاج عمران، فاو، شاخ شميران و شلمچه تقديم به همسنگرانش خويش نمود. با اين كه رشادت‌هاي سيد جواد را همه مي‌دانند، اما جاي اين گونه افراد اكنون در دوران سازندگي خالي است. آري، سيد جواد در عمليات والفجر 9 در سليمانية عراق براي تثبيت ارتفاعات مشرف بر شهر چزابة عراق جلودار بود و در نوك پيكان گردان شهدا حركت مي‌كرد و ماية دلگرمي همرزمانش به شمار مي‌آمد. چند روزي به عمليات كربلاي 5 مانده بود. وي براي ديدار و وداع به ديدار خانواده‌اش رفت و پس از بازگشت در شب عمليات شال سبزي به كمر بست و رهسپار خط مقدم شد و تا پايان عمليات مردانه جنگيد. بعد از عمليات وي دور از چشم ديگران عرج خونين خود را آغاز نمود و اين سان سيد جواد در فتح شلمچه در شرق بصره به شهادت رسيد. يكي از همرزمانش درباره او چنین می گوید: در عمليات حاج عمران ما با گردان ويژه شهدا بوديم. ايشان هم معاونت گردان را داشتند. شب عمليات ايشان يكي از گروهان‌ها را خودش رهبري مي‌كرد. سيد جواد خط عراقي‌ها را دور زد، ساعت 12 بود ك رفتند و 5/2 نيمه‌شب بود كه با بي‌سيم گفت: ما تپه را محاصره كرده و 1200 عراقي را نيز گرفته‌ايم. در رقابيه والفجر مقدماتي سه نفر بوديم. هر سه نفر مجروح شديم. سيد جواد ما را به آمبولانس منتقل كرد و حركت كرديم، هوا تقريباً داشت تاريك مي‌شود. سيد جواد پس از انتقال ما به بيمارستان، خودش نيز مجروح شده بود و با لندكروز به پشت خط مي‌آمد. در بين راه مي‌بيند كه ما عوضي به سمت مواضع دشمن مي‌رويم و با همان مجروحيت خود را به ما رساند و ماشينش را جلوي آمبولانس ما پيچيد و گفت شما داريد به طرف عراقي‌ها مي‌رويد، برگرديد و به اين ترتيب ما را از دست عراقي‌ها نجات داد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید رضا ابراهیمی : فرمانده گردان عاشورا تیپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1344 در روستاي گنجينه ضروني از توابع شهرستان كوهدشت در دامان مادري با تقوي متولد شد و به سرپرستي پدر بزرگواري تربيت و پرورش يافت. در دوران كودكي تحصيلات ابتدايي خود را در روستا سپري كرد و در اين ايام به كمك خانواده اش در امر كشاورزي همت مي گماشت. ايشان براي ادامه تحصيل راهي شهر كوهدشت شد و بعد از طي دوران راهنمائي به محض اينكه در خود توان گرفتن سلاح را دد سنگر تحصيل را رها كرد و به سوي جبه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و به عضويت رسمي سپاه در آمد و خود را ملبس به لباس آقا اباعبدالله الحسين(ع) نمود. شهيد حميدرضا بيش از 6 سال مخلصانه جنگيد و به قالب دشمن يورش مي برد و سرانجام سرافرازانه مانند ديگر شهداي صدراسلام در تاريخ 3/5/1367 در عمليات مرصاد توسط منافقين كور دل از عالم خاكي به سوي عالم علوي هجرت نمود و به فيض والاي شهادت نائل آمد. شهيد ابراهيمي فردي شجاع و دلير به علت رشادتهايي كه از خود نشان داد در سمتهاي فرمانده گردان علي اين ابيطالب بوكان- فرمانده محور عملياتي سردشت- فرمانده گردان جندالله مهاباد- معاونت عمليات مهاباد- معاونت گردان خط شكن محبين – فرمانده گردان عاشورا و فرمانده محور عملياتي لشكر 57 ابوالفضل (ع) مشغول فعاليت شد و به هدايت نيروهاي بسيجي در امر عملياتهاي آفندي و پدافندي پرداخت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جلال کاوند : فرمانده تیپ145 مصباح الهدی (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1332 ه‍ . ش در بروجرد در خانواده‌اي كه به پاكدامني و التزام به اصول و مباني اسلام اشتهار داشت، به دنيا آمد. روح و روان شهيد كاوند در كانون گرم اين خانواده كه پايبندي به ارزش‌هاي اسلامي در آن به خوبي مشهود بود پرورش يافت و زمينه‌ساز شخصيت والاي او شد. تحصيلات ابتدايي تا مقطع راهنمايي را در بروجرد سپري كرد. هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تحصيلات تابستاني با كار و تلاش فراوان مخارج شخصي و تحصيلي خود را به دست مي‌آورد و از اين راه به خانوادة زحمتكش خود كمك قابل توجهي مي‌كرد. او با شور و شوق و نشاط و مهر و محبتي كه داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت بيشتري مي‌بخشيد. اشتياق جلال به فراگيري قرآن و حضور در مراسم مذهبي او را بسيار متواضع و با اخلاص بار آورده بود. به علت مشكلات مالي كه خانوادة شهيد دچار آن بودند، جلال مجبور شد درس را رها كند و روانه تهران شده و در كارگاه خياطي مشغول به كار شود، اما روحية او با سكون و سازش همراه نبود و در همان ايام به شناسايي افراد مذهبي دست زد و با آنها رابطه برقرار كرد. تا اين كه قيام 15 خرداد به رهبري امام خميني (ره) آغاز شد و بعد از فاجعة 15 خرداد جلال كاوند با تفكرات امام خميني (ره) آشنا گرديد و از همان زمان به پيروي از خط و مشي امام پرداخت. شهيد كاوند با دختري از خانواده‌اي وارسته و مسلمان و آگاه و پاكدامن ازدواج نمود كه ثمرة آن دو فرزند پسر و يك دختر مي‌باشد. در ايام شكل‌گيري انقلاب اسلامي فعاليت‌هاي او براي پخش نوارها و اعلاميه‌ها و عكس‌هاي امام چشمگيرتر شد تا اين كه ساواك منطقه از ين عمل آگاه و در صدد تعقيب و شناسايي او بر آمد. كه به همين خاطر شهيد كاوند مدتي به طور ناشناس اين عمل را انجام مي‌داد تا عناصر ساواك نتوانند او را دستگير نمايند و به همين سبب دوباره به زادگاه خود- بروجرد- مهاجرت نمود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه شهيد به عضويت سپاه پاسداران بروجرد درآمد و پس از گذراندن آموزش‌هاي نظامي به منطقة غرب رفت. برادر بزرگوار شهيد جلال كاوند سردار سرتيپ پاسدار جمال كاوند- كه همانند برادر بزرگوارش داراي سجاياي اخلاقي والا و فردي متعهد و مسئوليت‌پذير و دلسوز اسلام بود و مسئوليت‌هاي مختلفي در اوايل انقلاب در كردستان داشت، به دست عوامل امپرياليست جهاني منافقين بعد از زخمي‌شدن به اسارت درآمده و پس از دو ماه شكنجه در تاريخ 2/4/59 در منطقة قلخاني به شهادت مي‌رسند، به طوري كه هيچ يك از اعضاي بدن قابل شناسايي نبود. شهيد جلال كاوند براي رهايي مردم مظلوم كرد از دست سركردگان استكبار جهاني و منافقين كوردل وارد كردستان مي‌شود و از طرف قرارگاه غرب به عنوان فرمانده گردان منطقه غرب برگزيده مي‌شوند و در طول سال‌هاي 61 تا 65 مسئوليت‌هاي مختلفي از جمله فرماندهي گردان غرب- مسئوليت حفاظت قرارگاه حمزه سيد الشهدا و مسئوليت‌ تيپ 145 مصباح الهدي تا زمان شهادت را عهده‌دار بودند. شهيد جلال كاوند در زمان حضورش در كردستان تمام حركات ضد انقلاب را زير نظر مي‌گيرد و در درگيري‌هاي مختلف كردستان و حوادث دردناك آنجا همواره يكه‌تاز مقابله با ضد انقلاب بود. شهيد كاوند با اين كه بسيار ملايم و نرم بود،‌ اما در مقابل گروهك‌هاي منحرف و عناصر خودفروخته و وابسته با شدت عمل و بر مبناي اشدا علي الكفار برخورد مي‌كرد. در تواضع و اخلاق شهيد مي‌توان به اين نكته اشاره كرد كه هيچگاه من نمي‌گفت و از خودش تعريف نمي‌كرد و هميشه به دنبال كار بود. آنچه براي او مطرح بود، فداكاري، ايثار و مبارزه بود. جهاد و فداكاري او در حد علي بود پاكي و بي‌آلايشي شهيد جلال كاوند در بين همرزمانش همواره سخن روز بود. ايشان به عنوان فرماندهي كه مسئوليت يك تيپ را برعهده گرفته بود، مي‌كوشيد كه مبادا لحظه‌اي از خضوع و خشوع نسبت به حضرت حق غافل باشد. هنوز پاسداران پايگاه بروجرد طعم دلنشين دعاي صبحگاهي او را در ذهن دارند و با لحن زيبايي كه دعا را مي‌خواند همه بر روح بلند و ويژگي‌هاي اخلاقي او آگاه و از فراق و دوري از شهيد به حال خود غبطه مي‌خورند. شهيد جلال كاوند گاهي نيز مداحي مي‌كرد. ياد داريم كه مي‌خواند: اي خوشا با فرق خونين در لقاي يار رفتن. آري او با رسيدن به اين بعد معنوي واقعاً با فرق خونين به لقاي يار رفت و شهيد در تاريخ 3/2/65 در منطقة حاج عمران به علت اصابت تركش سرش از تن جدا مي‌گردد و به آرزوي ديرينة خود يعني شهادت در راه خدا نايل مي‌گردد. دل ز دست زمانه مي‌گيرد شهدا را بهانه مي‌گيرد تير غم چو رها شود يكراست دل ما را نشانه مي‌گيرد

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسدالله مراد بالنگ : فرمانده گردان کوثر تیپ57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم بار الها سوی تو با چشم گریان آمدم با دلی افسرده و حالی پریشان آمدم گر بخوانی یا برانی کی روم از درگهت بنده ام من با امیدی نزد سلطان آمد ناامید از هر امید جز عفو تو با صد امید، ای امید ناامیدان آمدم ...بارالها، خدایا تو خودت شاهد هستی که من خیلی مشتاق دیدار مولایم حسین (ع) هستم و در این راه با دشمنان او می جنگم و تن به ذلت نخواهم داد و یقین دارم که به شهادت خواهم رسید. ...رسول الله می فرماید: درهای بهشت زیر سایه شمشیرهاست، و به فرموده حضرت علی (ع): جهاد، در رحمت الهی است که تنها به روی بندگان ویژه خداوند باز می شود و ثمره این راه «جهاد» بهشت است.» یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد امام نعمتی است که خداوند به ملت ایران عطا کرده، قدر این نعمت را بدانید. اسدمراد بالنگ

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا هاشمی : فرمانده گردان انصارتیپ 57 ابوالفضل (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در خانواده ای وارسته و مذهبی و مستضعف در روستای شهید رحیمی (چولهول علیاء سابق) در شهرستان پلدختر به دنیا آمد. دوران کودکی این شهید بزرگوار در سختی گذشت زیرا در کودکی به بیماری سختی مبتلا شد که از وی قطع امید شد و گویا تقدیر چنین بود که حتی دوران کودکی را در امتحان الهی سپری کند. دوران دبستان را در همان روستای محل تولد سپری کرد .درزمان تحصیل در دوره ی ابتدایی از هم سن و سالان خود از نظر اخلاقی و متانت تفاوت فاحش دشت و هیچگاه در دعواهای کودکانه که طبیعت آن سن و سال است شرکت نمی کرد . روحیه متانت و علو طبع در همان اوان نوجوانی در وجود ایشان محرز بود.پس از پایان مراحل ابتدایی جهت ادامه تحصیل به همراه سایر هم کلاسیها جهت ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی عازم شهرستان پلدختر شد. ابتدا در شهر پلدختر در منزل استجاری مشغول تحصیل شد ولی به علت عدم تمکن مالی خانواده و احساس مسئولیتی که در ایشان بود از ادامه تحصیل منصرف شد و جهت مساعدت خانواده با تلاش شبانه روزی در امور کشاورزی مشغول کار شد. با آغاز مبارزات ملت مسلمان علیه رژیم ستمشاهی بارها از روستا جهت شرکت در راهپیمایی از روستا به شهر مهاجرت نمود و در راهپیمایی و فعالیت های انقلابی شرکت فعالانه داشت .پس از پیروزی انقلاب اسلامی در صحنه حضور داشت و نقش مهمی در آگاه سازی اهالی محروم روستا نسبت به توطئه های ضدانقلاب خصوصاً خوانین و منافقین که با سوء استفاده از سادگی و بیسوادی مردم روستا قصد سوء استفاده از روستائیان در جهت اهداف پلید خود داشتند، داشت و توطئه های آنان را خنثی می نمود .در آغاز جنگ تحمیلی جزء اولین نیروهایی بود که از طریق بسیج که آن زمان هنوز زیر نظر سپاه نبود به جبهه های غرب (میمک) اعزام شد و همسنگر اولین شهید دفاع مقدس در شهر پلدختر بود که ایشان به طرز معجره آسایی نجات یافته بود. بعد از بازگشت از جبهه به عضویت سپاه درآمد و به جبهه های جنوب شتافت. اوایل سال 1360 پس از برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا در عملیات دارخوین مجروح شد و پس از مدتی بستری در بیمارستانهای اهواز و اصفهان بدون این که به خانواده اطلاعی بدهد به پشت جبهه بازگشت و در امر آموزش نیروهای مردمی به عنوان مسئول آموزش سپاه پلدختر تلاش نمود. پس از بهبودی جسمانی مجدداً در اول سال 1361 به جبهه جنوب رفت و در گردان 72 محرم مشغول جهاد با دشمنان اسلام شد .بعد از آن در عملیات والفجر مقدماتی شرکت نمود. در سال 1362 به سپاه پلدختر اعزام شد و به عنوان مسئول آموزش سپاه به امر آموزش سازماندهی و اعزام نیروهای بسیج و سپاه همت گماشت و در پایان سال 1362 مجدداً به تیپ 72 محرم اعزام شد و این ماموریت تا نیمه اول سال 1363 ادامه یافت و ایشان مجدداً در سپاه پلدختر به عنوان مسئول تدارکات مشغول انجام وظیفه گردید. در سال 1364 به جبهه های غرب اعزام شد و در کنار شهدایی همچون شهید شکارچی به پیکار با دشمنان اسلام پرداخت.ایشان بعد از شهادت شهید شکارچی اظهار می داشت بعد از شهادت ایشان ماندن در این دنیا ارزشی ندارد.پس از بازگشت از جبهه های غرب تا تیرماه 1365 در سپاه پلدختر مشغول شد و در امر آموزش و تدارکات سپاه تلاش نمود.در تیرماه 1365 به تیپ 57 ابوالفضل (ع) پیوست و به همراه این تیپ در سمت فرمانده گروهان در عملیات کربلای 4 شرکت نمود که خبر شهادت ایشان را دادند ولی ایشان در این عملیات به شهادت نرسید و برای مدت کوتاهی 24 ساعت به خانواده سرکشی نمود و مجدداً جهت شرکت در عملیات کربلای 5 عازم شد و در همین عملیات بود که در سمت فرمانده گردان انصار المجاهدین تیپ 57 ابوالفضل به فیض عظمای شهادت رسید .در حالی که مدت 10 شبانه روز در سخت ترین شرایط با دشمن بعثی جنگید و نیروها را هدایت کرد که بر اثر ترکش خمپاره دشمن در تاریخ 26/10/1365 به مولا و مقتدای خویش ابا عبدالله الحسین (ع) اقتدا کردو در کربلای خونین شلمچه به شهادت رسید. آنچه که لازم است ذکر شود و بسیار حائز اهمیت این است که با وجود اینکه آنگونه که توضیح داده شد این شهید حضور مداوم در جبهه های حق علیه باطل داشت ولی هیچگاه پشت جبهه را فراموش نمی کرد در زمانی که از جبهه بر می گشت فعالیت بیشتری داشت و هیچگاه آرام نمی گرفت.با وجود نبودن راه مناسب و مشکلات نداشتن وسیله نقلیه با هر مشقتی در روستا حضور پیدا می کرد و به مشکلات روستائیان رسیدگی میکرد. چهره ایشان برای برادران جهاد سازندگی در امر سازندگی روستا چهره آشنایی بود و ایشان بود که با کمک برادران جهاد در امر آب رسانی به روستاهای محروم ،ساختن مدرسه ،راه و سایر مسائل روستا شرکت فعال داشت. در عین حال که در جبهه نبرد با دشمنان خارجی شرکت می جست .هیچگاه دشمنان داخلی که در فکر توطئه بودند را فراموش نمی کرد. نقش ایشان در مبارزه با منافقانی که روستا را محل امنی جهت فعالیت های خود میدانستند بر کسی پوشیده نیست و در یاد و خاطره روستائیان محروم و همرزمانش باقی است .صراحت و قاطعیت ایشان در برخورد با خوانین و منافقین در روستا زبانزد خاص و عام است و سرکرده منافقین و خوانین در منطقه در شهادت ایشان اظهار شادمانی کردند. در حالیکه غافل از این بودند که خون این شهدا باعث تداوم این انقلاب خواهد شد و همرزمان و پیروان این شهدا آرزوی منافقین را بر دل آنها خواهند گذاشت تا آنها را با خود به گور ببرند.روحیه تعبد و معنویتی که در دل این شهید بزرگوار وجود داشت باعث شده بود که ایشان سیمایی دوست داشتنی و جذاب داشته باشد. کلامش در دل ها نفوذ می کرد و همه جذب او می شدند و بر اطرافیان تاثیر فراوان داشت. در برنامه های سیاسی و اجتماعی هرگاه حضور می یافت همه اهالی روستا دور او جمع می شدند و گوش به فرمان او بودند. محبوبیت ایشان باعث تسریع در برنامه های سازندگی و ایجاد وحدت در بین روستائیان می شد .در بسیج روستائیان بر علیه ظلم خوانین نقش به سزایی داشت. آنهایی که در اثر ظلم خوانین به ستوه آمده بودند، این شهید را پناهگاه خود میدیدند،با ایشان درد دل می کردند و ایشان نیز به مساعدت آنها می شتافت. مشکلات آنها را به گوش مسئولین می رساند و گاهی خود نیز با بسیج روستائیان در جهت احقاق حق آنها گام بر می داشت. در این زمینه خاطرات بسیاری از وی در دل روستائیان و خان گزیده ها به یادگار باقی مانده است .چه شبهایی را که شهید تا صبح نخوابید و در جهت احقاق حق محرومین و مظلومین فعالیت کرد و انصافاً که این شهید بزرگوار در مسائل پشت جبهه و مسائل اجتماعی نیز پیشتاز بود. خصوصیات برجسته دیگر شهید در خدمت به محرومین این بود که خانه محقری که در پلدختر داشت به محرومین اختصاص داده بود و کسی در منزل ایشان احساس غریبی نمیکرد و ایشان با آغوش باز از محرومین روستا و بستگان استقبال میکرد. همیشه در شادیها و غمها در کنار مردم بود و به آنها سرکشی میکرد. او در بعد مسائل جبهه و جنگ رشد چشمگیری داشت و هم در بعد مسائل معنوی و اخلاقی که از ایشان انسانی وارسته ساخته بود .در بین نیروها به عنوان یک معلم اخلاق و نمونه و الگو بود و ضمن داشتن آموزش رزمی و تاکتیک نظامی از معنویت و ایثار و اخلاص برخوردار بود. از خصوصیات اخلاقی شهید می توان به ساده زیستی ایشان پرداخت. شهید هاشمی دل و جان خویش را از گرایش به مادیات رهانیده بود و این سخن رسول اکرم (ص) را راهنمای زندگی و عمل خویش قرار داده بود که: مرا با دنیا چه کار، مثل من و دنیا مثل سواری است که در روز گرمی به زیر درختی برسد و ساعتی در سایه آن بخوابد و از آن بگذرد . رفتار او با دنیا و خوشی ها و راحتی های آن به راستی اینگونه بود .بسیار ساده می زیست و از رفاه طلبی به شدت حذر می کرد. در تهیه اسباب و وسایل زندگی نهایت قنائت را به کار می برد به طوری که لوازم خانه وی در یک کمد و موکت و مقدار اندکی لوازم ضروری خلاصه می شد. لباس بسیار ساده می پوشید و در حالی که تمام البسه او از یک یا دو دست تجاوز نمی کرد همواره تمیز و پاکیزه و معطر بود به همسر و فرزندان و خانواده اش بسیار مهر می ورزید ولی دلبستگی به آنها در برابر عشق و ایمانش به اسلام و رسالت مبارزه برای اقتدار آن هیچ بود و این گفته را در عرصه عمل پیاده کرد. رسول اکرم روزی به یاران خود فرمود : کسی را که فردای قیامت آتش بر او حرام است به شما معرفی کنم! گفتند: آری. حضرت فرمود: این شخص متین و با وقار و خونگرم و مانوس و مهربان و بردبار و شکیبا و نرمخوی می باشد. شهید حاج رضا هاشمی نمونه بارز این صفات نیکو بود . در عین سادگی و بی پیرایگی و خضوع از آنچنان ابهت و صلابتی برخوردار بود که به رغم سن و سال کمی که داشت بزرگان را نیز در برابرش به خضوع و خشوع وا می داشت. تواضع و فروتنی از دیگر خصوصیات این شهید عزیز بود . از غرور و منیت به شدت پرهیز می کرد. هر توفیق و اقبالی را از جانب خدا می دانست و به همین دلیل در هر پیروزی و موفقیت شکرگزار پروردگار خود بود از دیگر خصوصیات این شهید عزیز تفکر بود، تفکر درباره دنیا،آفریدگار،تاریخ و سرنوشت پیشینیان و پایان این جهان و رفتار او مصداق این حدیث شریف از امام صادق (ع) است که می فرماید: با دیدگان عبرت به آنچه در دنیا و نعمت های آن گذشته است بنگر. آیا چیزی از آنها را می یابی که برای کسی باقی مانده باشد و فنا و زوال بدان راه نیافته باشد و آیا هیچ کس را اعم از غنی و فقیر و دوست و دشمن می یابی که از جام کل نفس ذائقه شربت موت نچشیده باشد پس به همین گونه نیز آینده را با گذشته قیاس کن . شهید بزرگوار به قرآن و آیات الهی عشق می ورزید و رابطه و پیوند خویش را با آن به طور مستمر حفظ می کرد. قلب روشن خود را با قرائت قرآن و آیات نورانی آن جلای تازه می داد و پس از قرآن شیفته نهج البلاغه مولا علی (ع) بود و مستحبات و دعای کمیل و ادعیه ی دیگر علاقه زیادی داشت. از دیگر خصوصیات بارز شهید گمنامی و اخلاص ایشان بود. او عاشق پروردگار و شیفته ملاقات با وی بود و بدین لحاظ عمر کوتاه خود را همه در انجام برترین اعمال صالح،قیام و انقلاب به منظور استقرار حکومت الهی و مبارزه با دشمنان و دفاع از کیان اسلام و انقلاب حیات بخش آن سپری نمود و با خالص کردن دل و اندیشه خود برای خدا بر دفتر این همه تلاش و مبارزه مهر قبولی و تضمین می زد. به شدت از مطرح کردن خود پرهیز می کرد به گونه ای که برای اکثر نزدیکان جز در جلوه ها و حرکات ظاهری ناشناخته ماند. با آنکه از آغاز جنگ در محورهای مختلف عملیاتی حضور داشت و سلحشورانه مبارزه کرد و شجاعت های خارق العاده از خود نشان داده بود اما هیچ گاه جز در مواقع ضرورت از خود سخن نمی گفت. در عشق پروردگار و محبوب خود می سوخت .شهادت را که منتهای آرزوی مشتاقان و مژده دیدار دلدار است از صمیم قلب طالب بود و در جستجوی آن سالهای سخت و مشقت باری را در جبهه های نبرد می گشت. خود او بود که در خلوت زمزمه می کرد و با سوز می گفت که بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا، در دلم ترسم بماند آرزوی کربلا.و هنوز زمزمه او در گوش ها شنیده می شود. می دانست که سرانجام شاهد مقصود را در بر خواهد گرفت و روزی این انتظار به سر خواهد آمد.اولین آگاهی عارفانه را به دفعات نشان داده بود از آن جمله:در سفری که قبل از شهادت ایشان به منظور زیارت مرقد مقدس امام علی ابن موسی الرضا (ع)شرفیاب شده بود؛ حالات روحی و معنوی ایشان نشان از شهادت قریب الوقوع ایشان می داد. قبل از شهادت به بعضی از بستگان خبر شهادت خود را داده بود. سرانجام موعد وصل و دیدار محبوب برای حاج رضا فرا رسید. او رفت تا برای همیشه با شهادت افتخار آفرینش چون ستاره ای تابناک بر تارک آسمان عزت و شرف میهن اسلامی بدرخشد. فریادش بر سینه آسمان ستاره ها جاوید گشت تا راه را نشان دهد. آن روز در گرماگرم عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بچه ها همه این پرتو ستاره گون را بر چهره روشن و ملکوتی حاجی رضا می دیدند که افتخار شهادت تا لحظات دیگر فرمانده محبوبشان را به ترک آنها فرا خواهد خواند. در حالی که بر اثر آتش سنگین دشمن نیروها زمین گیر شده بودند با صلابت کم نظیر خویش بر سکویی قرار گرفت و بذر حیات بخش سخنان خویش را بر قلب یاران بسیجی اش فرو پاشید و آنها را جهت مقابله با دشمن فرا خواند و ترغیب نمود . در همین لحظات بود که بر اثر ترکش خمپاره بر پیکر مطهرش با خون خود وضو ساخت و به مولایش اباعبدالله الحسین (ع) اقتدا کرد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن گودرزی : فرمانده گردان ثارالله تیپ 57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1338 در خانواده اي متدين در روستاي شيخ ميري در بروجرد ديده به جهان گشود. در همان روستا؛تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي طی کرد ودوران دبيرستان را در شهر بروجرد به تحصیل پرداخت. دوران تظاهرت قبل از انقلاب ايشان هم مانند ديگر مردم مسلمان در تظاهرت و مبارزات خياباني مشاركتي فعال و مستمر داشتند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني ، حسن گودرزي برای انجام خدمت نظام وظيفه به سربازي رفت و در لشگر 92 زرهي اهواز خدمت نمود . بعد از آن در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دربروجرد در آمد . آموزش نظامی را که طی کرد حمله ارتش مزدور عراق به ميهن اسلامي که با تشویق دشمنان مردم ایران به خصوص آمریکا بود،شروع شد. او به اتفاق جمعي ديگر از برادران پاسدار جهت نبرد با مزودوران بعثي عازم خرمشهر شد .در خرمشهر شجاعانه به نبرد با مزدوران بعثي پرداخت و از حيثيت و شرف ميهن اسلامي به خوبي دفاع کرد . بعد از سقوط مظلومان خرمشهر حسن گودرزي همراه فرمانده و معاون گروهی از رزمندگان لرستانی مجروح شدند. او علاوه بر اینکه رزمنده ای شجاع بود از بینش سیاسی بالایی هم بر خوردار بود.قبل از اینکه بنی صدر خائن از فرماندهی کل قوا وریاست جمهوری عزل شود حسن گودرزی به خیانت پیشه بودن او پی برده بود.خودش گفته است: موقعي كه بني صدر به بروجرد آمد چند بار تصميم گرفتم او را بكشم . فكر كردم كه اگر اين خائن وطن فروش را بكشم وي را شهيد به حساب مي آورند و مرا به عنوان منافق اعدام مي كنند و لذا از تصميم خودمنصرف شدم و دعا كردم كه خداوند او را رسوا كند. شهيد حسن گودرزي درسال 60 ازداج نمودند دو هفته بعد از ازداوج به مدت 4 ماه به منطقه غرب اعزام شد بعد از بازگشت از جبهه خرمشهروبهبودی نسبی در كميته مبارزه با احتكار سپاه بروجرود مشغول فعاليت هاي شبانه روزي شد .بعد از آن در قسمت مبارزه با مواد مخدربه فعاليت خود ادامه داد . اوکه طاقت دوری از جبهه را نداشت، بعد از مدتي به اتفاق جمعي از پاسداران به منطقه كردستان اعزام شدند. دو ماه در پاكسازي مناطق مختلف كردستان از عوامل ضد انقلاب شركت داشت. بعد از مراجعت از كردستان به اتفاق برادران پاسدار و بسيجي از بروجرد عازم جبهه نبرد حق عليه باطل در جنوب ایران شد .اودر اين اعزام فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را عهده دار بود در عمليات بيت المقدس درجبهه فكه شركت نمود . با ياري خداوندورشادتهای مثال زدنی رزمندگان اسلام این عملیات با پيروزي كامل پایان یافت. در اين عمليات 28نفر از رزمندگان بروجرد به درجه رفيع شهادت نائل گشتند . 709اسیر از دشمن بخشی از پیروزی رزمندگان رزمندگان اسلام در این عملیات بود. حسن گودرزی در اين عمليات به سختي از ناحيه گردن مجروح شد و بعد از بهبودي مدتي در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت کرد. بعد از آن او به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجرد در آمد و مجددا به جبهه رفت. وقتی او به منطقه عملیاتی رسید فرمانده گردان ثارالله در عمليات والفجر 6 در تنگه چزابه به شهادت رسیده بود.از طرف فرماندهی تیپ به حسن گودرزی ماموريت داده شد به عنوان فرمانده گردان ثارالله انجام وظيفه نمايد. اين ماموريت 9 ماه به طول انجاميد . درهفتم آذر 1363 روز چهارشنبه حسن گودرزی در جبهه جنوب از ناحيه كتف و سر مجروح شدو در حين انتقال به بيمارستان به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید مصطفی میر شاکی : فرمانده گردان ابوذر تیپ 57 ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات خورشید وند: گردان ويژه شهدا حزب الله كه از زبده‌ترين افراد و نيروهاي فرهنگي تشكيل شده بود، با تقديم شهدايي گرانقدر از جمله فرماندة‌ آن شهيد بزرگوار سيد مصطفي ميرشاكي در عمليات حاج عمران توانست از پيشروي دشمن و تسخير قله‌هاي حاج عمران جلوگيري به عمل آورد و باعث شگفتي فرماندهان نظامي رده بالاي سپاه و ساير نيروها شود. تا جايي كه افراد اين گردان اين همه توفيق را تا حد زيادي مرهون فرماندهي سيد مصطفي مي‌دانستند. شهيد سيد جواد ميرشاكي،برادر شهید: يكي از برادران توسط بي‌سيم از من پرسيدند كه سيد مصطفي پيش شما آمد؟ من هم با بي‌سيم در جواب گفتم نه، قسمت سمت چپ جناح گردان بوده است. ايشان گفتند: قرار بوده بيايند بروند جلوتر، من هم حركت كردم و رفتم جلوتر و هر چه گشتم سيد مصطفي را پيدا نكردم، در حين برگشتن به سمت راست داخل گردان داخل مناطق دشمن مشاهده كردم كه برادرم زير آتش شديد دشمن به حالت سجده و با زبان روزه سر بر زمين نهاده و دعوت حق را لبيك گفته. اين گونه بود كه ايشان به شهادت رسيدند، سريعاً‌ برادرم را به دوش گرفته و به عقب بردم و او را به ديگر برادران سپرده و خودم مجداً‌ به منطقة عملياتي برگشتم. در این عمليات ما در منطقه حاج عمران شركت داشتيم، دشمن بر بلندترين قله‌هايي كه صعب العبور بود، استقرار يافته بود، يعني آنكه در خاك خود دشمن. بعد در آن مناطق كه راه عبوري وجود نداشت، دشمن توسط هلي‌برد با هليكوپترهاي غول‌پيكر و توپدار نيروهايش را تجهيز و آنها را پشتيباني و تدارك مي‌كرد، راهي وجود نداشت كه يك انسان، يك رزمنده بتواند به آنها صعود كند و بتواند آنها را فتح كند و اين هم كه برادران در اين عمليات با قدرت و رشادت تمام بر دشمن زبون يورش بردند، از الطاف خفية الهي بود كه با وجود مهتاب در شب سيزدهم ماه مبارك رمضان بر دشمن زبون تاختند و بلندترين ارتفاعات و حساسترين مناطق استراتژيك و قله‌هاي صعب‌العبور از دشمن زبون مي‌گرفتند و بر آنها استقرار يافته و پرچم پرافتخار لا اله الا الله را بر بلندترين قله‌هاي حاج عمران به اهتزاز در آوردند . در اين عمليات بايد عرض كنم كه رشادت و شجاعت بي‌نظير رزمندگان عزيزمان در تاريخ جنگ اسلام و كفر در زمان حاضر به ثبت رساندند كه در هيچ كدام از عمليات‌ كوهستاني كه نيروهاي مخصوص در آنها عمل مي‌كنند، به وجود نيامده و تاريخ به ياد نداشته و نخواهد داشت. سيد مصطفي ميرشاكي،‌ در عمليات حاج عمران و فتح بزرگترين ارتفاعات استراتژيك منطقه به شهادت رسيدند. زماني كه برادرمان (سيد مصطفي) به شهادت رسيدند، اينجانب معاونت ايشان را به عهده داشتم و همراه با برادر ديگرم سيد يحيي در خط مقدم منطقة عملياتي حضور داشتيم و همان گونه كه برادران رزمنده حاضرند و مستحضر مي‌باشند، با شجاعت و رشادت كامل بر دشمن تاخته و مناطق ديگر را از دشمن به دست آورده و گرفتيم. آنجا بود كه دوباره بعد از شهادت برادرم چند نقطه و چند منطقه از دشمن را به تصرف در آورديم و توانستيم منطقه را تثبيت كنيم. البته برادرم سيد مصطفي از اوايل جنگ كردستان تا به حال كه بالاخره شهادت نصيبش شد حضور داشت.تقديرش اين بود كه اينجا شهيد شود. او نيرويي بود كه در آينده به درد اسلام مي‌خورد، همه مي‌دانند مسئولين جنگ، علي الخصوص لشكر57 ابوالفضل (ع) (این یگان در زمان دفاع مقدس لشگر بود). برادران مسئول سپاه در استان چهرة ايشان را به خوبي مي‌شناختند. شخصي بود كه درعمليات‌ متفاوت گردان‌‌هاي مختلف را رهبري مي‌كرد. در عمليات خيبر در تنگة مهم چزابه بر دشمن زبون تاخت و در آنجا فتح بزرگی را برای ایران بزرگ به ارمغان آوردند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر لشنی : فرمانده گردان محرم تیپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آثارمنتشرشده درباره ی شهید سنگر دشمن فرمانده گردان صورت بچه ها را از نظر گذراند و گفت: «می دونید که کار ما پاکسازی شاخ شمیران و شکستن خطوط دفاعی دشمنه. به یاری خدا تا این جای کار رو خوب اومدیم جلو. مشکل ما این دو، سه تا سنگر تیربار و دوشکای دشمنه. پنج، شش نفر می خوام برن جلو و این سنگرها رو خفه کنن. این جوری راه پیشروی و رفتن به بالای شاخ شمیران برای بقیه بچه ها ممکن می شه. کی حاضره داوطلب بشه؟» تعداد زیادی از بچه ها دست هایشان را گرفتند بالا. فرمانده گفت: «این جوری نمی شه، من فقط پنج، شش نفر می خوام.» دستم را گرفتم بالا و گفتم: «حاج اصغر بهتره خودتون انتخاب کنید.» وقتی دید بد نمی گویم، نگاه انداخت جلوی صف و گفت: «شما شش نفر که کنار هم نشستید، بلند شید. از این که من هم جز آنها بودم سر از پا نمی شناختم. حاج اصغر گفت: «ببینم چه کار کنید. بعد از خدا چشم بچه ها به شماست. منهدم شدن سنگرها یدوشکا و تیربار یعنی پیروزی و پاکسازی شاخ شمی ران». هرکدام چند تا خرج آر.پی.جی گذاشتیم توی کوله پشتی و چند تا نارنجک هم بستیم به فانسخه هایمان قد خم کردیم و دویدیم طرف سنگرهای دشمن. سنگر تیربار که متوجه حرکت ما شد، رو به رو را بست به رگبار. به صورت ضربدری خود را کشیدیم جلو. گلوله های دوشکا در گوشه و کنار پایین می آمدند. با تمام نیرو دویدیم طرف چند تا تخته سنگ و پشت آنها پناه گرفتیم. برگشتم عقب و نگاه انداختم سمت گردان. بچه ها چهار چشمی ذل زده بودند به ما قبضه آر.پی.جی را گذاشتم روی شانه امو دقیق شدم به سنگر دوشکا. از بد شانسی گلوله به هدف نخورد. خزیدم پشت تخته سنگ. محمد از کنار دستم بلند شد و آر.پی.جی را گذاشت روی شانه اش. چشمم به دستش بود که گلوله از بالای سنگر دوشکا گذشت. بچه ها یکی پس از دیگری دست به کار شدند. گلوله ها یکی پس از دیگری از بالای سنگرهای دوشکا می گذشتند. محمود از کنار دستم بلند شد و گفت: «باید بریم جلوتر.» شانه اش را کشیدم و گفتم: «جلوتر خطرناکه. نمی شه بری». محل نداد. جستی زد وخود را کشید جلو. گلوله پشت گلوله زمین را شخم می زد. چند قدمی که جلو رفت، گلوله ای نشست روی پیشانی اش و در جا از نفس افتاد. خواستم بروم طرفش. محمد دستم را گرفت و گفت: «سعادت کار خطرناکیه. دیدی که محمود رفت و گلوله امانش نداد.» - پس محمود چی؟ - حالا بعدا می یاریمش. فعلا خاموش کردن این دو سه تا سنگر واجب تره. نگاه انداختم به کوله پشتی ام. خالی بود به محمد گفتم: «دیگه خرج ندارم! اگر کاری بکنم، باید برم جلوتر. از این فاصله نمی شه نارنج انداخت.» - فعلا صبر کن ببینیم بقیه بچه ها چی کار می کنن. دست برد طرف کوله پشتی اش و گفت: «من یکی بیشتر شلیک نکردم. فعلا گلوله داریم.» نگاه انداختم پشت سرم. حاج اصغر داشت می دوید طرف ما به محمد گفت: «حاجی داره میاد این جا.» دست نگه داشت و گفت: «یعنی چه کار داره؟» بچه ها در حال شلیک آر.پی.جی بودند که دست نگه داشتند و خیره شدند به حاج اصغر. آفتاب وسط آسمان بود یک نگاهم به حاج اصغر بود و یک نگاهم به سمت دشمن. خدا خدا می کردم که حاجی سالم برسد پشت تخته سنگ. جرات قد راست کردن نداشتیم. باران گلوله بود که روی منطقه می بارید. محمد قبضه را گذاشت روی شانه اش به تمام قد ایستاد و شلیک کرد. نگاهم رد گلوله را دنبال کرد. گلوله از بالای سنگر گذشت. محمد خود را کشید پشت تخته سنگ و گفت: «انگار بی فایده اس. باید بریم جلوتر.» - بذار حاجی بیاد، ببینم چی کار داره، بعد می ریم جلوتر. حاج اصغر نفس نفس زنان خود را رساند پشت تخته سنگ. هن و هن نفس هایش می پیچد توی گوشم. تکیه داد به تخته سنگ و مات شد به صورتم. هول گفتم: «حاجی! چی شده؟» گفت: «بذار نفسم جا بیاد، بهتون می گم.» نفس که چاق کرد، گفت: «دورادور چشمم به شماها بود. دیدم یه ریز از زمین هوا گلوله می باره و بچه ها و نمی تونن از پس کار بر بیان، خودم اومدم جلو». دستش را دراز کرد و گفت: «حاجی! مواظب خودت باش. دشمن فهمیده موضوع از چه قراره و به شدت مقاومت می کنه.» - نگران نباش. اگر خدا بخواد، همه چی درست می شه. قبضه را گذاشت روی شانه اش و به تمام قد ایستاد کنار تخته سنگ. بسم الله گفت و شلیک کرد. گلوله با عجله از کنار تخته سنگ گذشت. حاج اصغر خرج دیگری را گذاشت سر قبضه و گفت: «الهی به امید تو!» نگاهم به طرف سنگرها بود که آتش و دود در هم پیچید و سنگر تیربار روی هوا رفت. حاج اصغر خزید پست تخته سنگ و صدای صلوات بچه ها اطراف را پر کرد. محمد معطل نکرد و خرج دیگری از کوله پشتی اش کشید بیرون. حاج اصغر آن را از دستش گرفت و گذاشت سر قبضه آر.پی.جی. دوباره قد راست کرد و سنگر دوشکا را نشانه گرفت. دوشکاچی گلوله ای شلیک کرد. حاج اصغر زمین را بغل کرد و گفت: «بخوابید زمین.» گلوله در نزدیکی ما به زمین نشست و تکه ای ترکش از بالای سرم گذشت. حاج اصغر دوباره بلند شد و گفت: «خدایا، پیش بچه ها شرمندم نکن.» و گلوله را شلیک کرد. دوباره صدای صلوات پیچید توی فضا و از سنگر دوشکا خاک و دود به سمت آسمان قد کشید. حاج اصغر خود را کشید پشت تخته سنگ و گفت: «خدا رو شکر یکی دیگه مونده.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر این یکی رو هم بزنم. کار تمومه و شاخ شمیران دست ماست.» سر کرد سمت آسمان و گفت: «یا حق» خرج را گذاشت سر آر.پی.جی و از جا بلند شد. چشمم به سمت سنگر دشمن بود که گلوله از کنار آن گذشت. حاج اصغر ناامید نشد و گلوله دیگری شلیک کرد. گلوله روی تن سنگر نشست و صدای صلوات پیچید توی گوشم. لبخندی پهنای صورت حاج اصغر را پوشاند و گفت: «خدا را شکر. حالا می تونیم با خیال راحت برگردیم پیش بچه ها. دست گذاشت به شانه من و محمد و گفت: «یا علی!» یاد محمود افتادم و گفتم: «باید محمود رو با خودمون ببریم.» دویدم طرفش. بدنش پر بود از گلوله و خون لباس خاکی رنگش را پوشانده بود. حاج اصغر ریش کم پشت و خاک گرفته اش را بوسید و گفت: «خوشا به حالش، به سعادت بزرگی رسید.» بچه ها کمک کردند تا محمود را رساندیم به نیروهای خودی. نگاه حاج اصغر لغزید روی صورتم و گفت: «ترتیب انتقال محمود رو به پشت خط بده.» رو کرد به گردان و گفت: «به یاری خدا دیگه مشکلی جلوی پای ما نیست و حرکت می کنیم به سمت شاخ شمیران.» دوباره صدای صلوات طنین انداخت توی دشت. منبع:یادهای ماندگار،نوشته ی مهری حسینی،نشر بهار،قم-1383 بسم رب الشهدا و الصدیقین شهید حاج اصغر نامی آشنا برای همه سلحشوران هشت سال دفاع مقدس در دیار شهدای بخون خفته و شیرمردان لرستان، عزیزی که زندگی پرفراز و نشیبش در راه بندگی پروردگار متعال سپری شد اما اوج این درخشش، عظمت و بندگی از زمانی آغاز گشت که به خیل عاشقان و دلدادگان سالار شهیدان حضرت اباعبدا... الحسین (ع) پیوسته و لباس مقدس پاسداری از انقلاب اسلامی را بر تن کرد. او در تاریخ 22/2/59 با ورود به نهاد نو پای سپاه پاسداران نام خویش را در جرگه سربازان و منتظران حقیقی حضرت ولی عصر (عج) ثبت و جاودانه کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به تبعیت از رهبر ومقتدای خود حضرت امام (ره) بی درنگ راهی جبهه های نور علیه ظلمت گشته و افتخار جهاد در نخستین عملیاتهای دفاع مقدس، از جمله حصر آبادان را پیدا کرد. پس از آن در دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس بعنوان فرمانده گروهان شرکت جسته، آنگاه در عملیات رمضان با مسئولیت در گردان فتح، حماسه ای دیگر آفرید، در این نبرد از ناحیه کتف مجروح می شود، عملیات والفجر (6) تنگه چزابه را نیز با موفقیت پشت سر نهاد او در این نبرد فرماندهی یکی از گردانهای عملیاتی لشگر پیروز 57 حضرت ابوالفضل (س) را بر عهده داشت، دیگر بار مجروح می شود ناچار مدتی در بیمارستان بستری می گردد، ولی به محض ترخیص از بیمارستان مجددا به سوی دیگر همرزمانش در جبهه های جنگ، رهسپار می گردد، این حرکت تا حدود زیادی موجبات دلگرمی بیشتر نیروهای تحت امرش را فراهم می آورد. او در عملیاتهای سلیمانیه، حاج عمران، کربلای 4 و کربلای پنج اوراق زرین دیگری از تاریخ هشت سال دفاع مقدس را به خود ودیگر همرزمانش اختصاص می دهد. یک روز پس از عملیات فتح 5 بر اثر تک دشمن مجروح شده و به بیمارستان انتقال می یابد بار دیگر به جبهه بازگشته و در آزادسازی ماوت با مسئولیت فرماندهی گردان محرم و معاونت محور عملیاتی لشگر 57 حضرت ابوالفضل (س) وارد عمل می گردد. در عملیاتهای بیت المقدس 2، 3، 4 شرکت می جوید، در عملیات بیت المقدس 5 که فتح شاخ شمیران را بدنبال دارد. از هیچ کوششی در جهت فتح و پیروزی جبهه حق فروگذار نمی کند و به همین جهت تاکید می شود که از مرخصی تشویقی استفاده نماید. چند روزی نمی گذرد که به منظور شرکت در جلسه فرماندهی لشکر 57 حضرت ابوالفضل (س) از شهرستان دورود عازم پادگان قدس خرم آباد می شود. در راه بازگشت که به قصد جمع آوری نیروهای گردان محرم و عزیمت دوباره برای ماموریتی دیگر راه دورود را در پیش می گیرد اتومبیلش در یکی از گردنه های مسیر واژگون گشته و اینگونه است که سردار خستگی ناپذیر جبهه های نور و شرف در ماه ضیافت الله باز بابی روزه و لبی تشنه به لقا میزبان این ضیافت عظیم می رسد. شهید حاج اصغر برق آسا همه منازل و میدانهای سلوک را در نوردید و سبکبال با پروازی، پرنده تر زمرغان هوایی به وصال معشوق و معبود خویش رسید. او که ظاهرا نه هفت وادی عشق را خوانده بود و نه منازل السائرین و صد میدان را و نه رساله الطیر و عقل سرخ را و نه دیگر سفرهای روحانی را در لابلای اوراق کتب مربوطه مشاهده کرده بود. اما او فصل سرخ شهادت را از کتاب سبز قرآن آموخته بود. معلمش سرور آزادگان حسین علیه السلام بود و کلاس درسش، کلاس عشق، وفا و از خود گذشتگی کربلای همیشه پیروز حسین (ع) بود، او همه میادین و منازل سلوک و سیر الی ا... را تنها در یک میدان خلاصه کرده بود و آن میدان نبرد جبهه های جنگ بود میدانی که رمز ماندگاری و بقایش ریشه در نینوای سیدالشهداء داشت می خواهی این راز و رمز را با گوش جان بشنوی سری بر مزار مطهر حاج اصغرها بزن طنین آوایشان را در جای جای فضای باز الهی گلزارشان خواهی شنید که خواهند گفت: اول میدان عشق وادی کرب و بلاست هرکه در او پا نهاد بر سر عهد و وفاست ستادبزرگداشت مقام شهید

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین منصوری : فرمانده گردان محرم تیپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زندگینامه شهید به روایت مادرش: در خرداد ماه 1345 در شهر خرم آباد به دنيا آمد. ايشان اولين بچة خانوادة ما بودند ما از نو رسيده خيلي خوشحال شديم و به خاطر نو رسيده قرباني امام علي (ع) داديم. نام حسين به خاطر متولد شدن او در روز 28 صفر كه مصادف با اربعين بود، مي باشد. و عموي شهيد به همين خاطر نام او را حسين گذاشت. دوران ابتدايي در مدرسه اي كه در سرچشمه بودند دوران ابتدايي را تمام كرد. دوران انقلاب ما در محله ی سرچشمه (مطهري) بوديم كه در ماجراي سينما رنگين كمان فعاليتهاي ضد رژيم را شروع كردند. به او می گفتم: پدرتان اينجا نيست و پدرتان نظامي است در تظاهرات شركت نكن ولي شهيد مخالفت مي كرد. شبها برعلیه حکومت شعار نویسی مي کرد. استعداد عجيبي داشتند و دوران دبيرستان در دبيرستان مبشر(امام خميني) درس مي خواندن. يك روز من به مدرسه رفتم. تاوضعيت درسي حسين را بپرسم وقتي رفتم به آقاي مبشر گفتم: من مادر حسين منصوريم. آقاي مبشر گفتند: كه حسين گفته مادر ندارم. وقتي كه حسين آمد من به رويش نياوردم كه چرا چنين حرفي زده ولي بعداً فهميدم به خاطر دعواي بچه ها چنين حرفي زده است. يك روز من حسين را به بازار بودم و يك جفت كفش برايش خريدم دو يا سه روز بعد ديدم كفشهايش نيست. برادرم به من خبر داد كه كفشهاي حسين رادرپاي (محمد بيرانوند) كه بعدها در خرمشهر اسير شد، ديده. در مسجد فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي را با شركت و حضور بچه ها برگزار مي كردند و ما ديگر با فعاليت هاي او مخالفت نمي كرديم. يك روز تظاهرات در محله سرچشمه شده بود. ما رفتيم، ديديم گارد رژيم به آنجا هجوم آوردند. من به امير پسر كوچكترم گفتم. برگرديم شايد او را پيدا كنيم. وقتي او را ديديم. به همراه يكي از آشنايان سنگ پر مي كرد. حالات روحي خاصي كه شهدا را از پله هاي كمال به وصال رساند، حسين همين حالات را داشت. هنگام نماز خواندنش صداي بسيار زيبايي داشتند. نماز را با خلوص مي خواند. حسين خيلي متواضع بودند. هيچگاه لباس رسمي نمي پوشيد و دنبال مقام و پست نبود. از بي حجابي به شدت متنفر بودند و طرفدار فقرا. حسين بعد از برگشتن از منطقة جنگی، گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد و به ياد شهدا و رزمندگان مي افتاد. خيلي كم حرف بود. بغض گلوي مادر شهيد را فشار مي دهد و مادر ش گريه مي كند و قطره هاي اشك از چشمان فرزند نديده اش جاري مي شود و مي گويد: اي كاش من صداي حسين را يك روز هنگامي كه نماز مي خواند بشنوم. وقتي حسين به جبهه جنگ مي رفت. ما بدرقه اش نمي كرديم چون به ما نمي گفت كه كي مي رود. حسين خيلي ميهمان نواز بود .يك روز 42 نفر از همرزمانش را به خانه آورد .همه پتوي خودشان را به همراه داشتند. ما هم يك گوسفند داشتيم براي آنها قرباني كرديم و شب در خانه ما بودند و روز بعد رفتند. بعد از يك هفته كه حسين از جبهه برگشتند. گفتند: مادر احوال بچه ها را نمي پرسي. من گفتم: چطورند ،حالشان خوب است. شما پيروز شديد. گفت: پيروزشديم اما با شهيد شدن 40 نفر از ما؛ فقط دو نفر از ما زنده ماند. بعد از اين واقعه ايشان سكوت کرده بودند و هميشه چشمانش قرمز بود. از بس كه به خاطر همرزمانش گريه مي كرد. شهيد مسعود اميديان، شهيد خلف وند و زيپ دار و شهيد داريوش مرادي و شهيد توكل مصطفي زاده از همرزمان شهيد منصوري بودند. شهيد مسعود كه همرزمان شهيد بودند با شهيد منصوري عهد مي بندند كه هركدام شهيد شدند ديگري بيايد و خواهر شهيد را بگيرد. وقتي كه مسعود شهيد شدند. شهيد منصوري با خواهر شهيد مسعود پيوند زناشويي مي بندد. و حاصل ازدواجشان دو فرزند پسر به نام رضا و محمد مي باشد. در نام گذاري فرزندانش هم اسم شهداي همرزمش را انتخاب كرد. محمد مي گويد: هر وقت با كسي دعوا مي كنم احساس مي كنم كه بابام شانه هايم را مي گيرد ومي گويد: محمدجان اين كار را نكن. شهيد در منطقه كردستان مي جنگيدند. در سال 11/11/1366 در مهران اسير شدند و اسارت ايشان 3 سال و 6 ماه طول كشيد. ما خبر نداشتيم تا اينكه ساعت 11 بود كه ديدم حاج بيرانوند و داريوش دوستش به خانه آمدندو گفتند از خانه يكي از دوستان مي آيیم. آمديم از شما خبري بگيريم. اما من شب خواب ديده بودم كه حسين را گرفته اند وريش هايش را از ته زده اند هر چه به صورتش فشار مي زدم خون نمي آمد. و گفت: كه ريش هايم در جيبم است و كافر مرا گرفته. من از اين خواب مي ترسيدم. حاج بيرانوند پدار شهيد را به كوچه بردند. وقتي آمدند خيلي ناراحت بودند و دستانش را به هم مي ماليدند. روز بعد دخترم در حالي كه گريه مي كرد آمد و گفت: مادر آقاي قاسم پور و حسين اسير شدند. من به خانة آقاي قاسم پور رفتم. ديدم مراسم سوگواري گرفته اند و به من هم گفتند كه حسين هم اسير شده .هنگامي كه مي خواستند آزاد شوند، عراقي ها تهديد مي كنند كه بايد به امام توهين كنند اما حسين اين كار را نمي كند و با مشت به دهان يك عراقي مي كوبد كه اين كارش باعث مي شود سه بار حكم آزادي او را صادر و بعد لغو كنند. حسين ابتدا مفقودالاثر بودند اما بعد از يك مدتي او را در ميان اسراي ايراني در عراق تلويزيون نشان مي دهد. وقتي كه من او را در تلويزيون ديدم. تلويزيون را بغل كردم. و هي مي گفتم حسين، حسين من... وقتي كه حسين آزاد شدند من حسين وليزاده را بغل كردم اصلاً چشمهايم هيچ چيز رو نمي ديد و بعد گفتم اشكالي ندارده من هم به جاي مادر حسين وليزاده، مادر وليزاده، پير بود و نمي توانست جلو بيايد. اول مرا نمي شناخت. امير برادرش را هم نمي شناخت. خيلي لاغر و ضعيف شده بود. بعد سريع به مزار شهدا و سراغ قبر داريوش مرادي رفتند. زمانيكه آزاد شدند. تمام خانه هاي كوچه پر از جمعيت شده بود. تمام فاميل ها و آشنايان در خانه مان بودند و وقتي كه حسين خوابيدند تمام اقوام دورش حلقه زده بودند بعضي ها خوابيده بودند و بعضي ها هم بيدار. دستي به شانه حسين زدم. احساس نكرد. طوري خوابيده بود كه انگار صدسال نخوابيده است بعد من زير پاهايش را بوسيدم. ديدم زير پاهايش سياه و تاول زده است. خوب كه نگاه كردم. جاي اطو بود. بعد گفتم در را ببنديد تا حسين براي هميشه پيشمان بماند. حسين بعد از مدتي كه از آزاديشان گذشت به كردستان رفتند و به آن منطقه كه افراد آن در اسارت آنها دست داشتند گفتند شما مستحق هيچ امكاناتي نيستيد. زيرا در ماجراي اسارت حسین و همرزمانش يك ضدانقلاب كه سال ها بعد با يك ماشين زير گرفته شده بود، دخالت داشت. از خاطراتي كه براي خانواده تعريف كرده اند. اين بود كه : يك شب من بيدار بودم يك سرباز عراقي که برادرش اسير ايراني ها بود ، مادرش به او گفته بود كه بايد با اسراي ايراني خوب باشي. به من سيگار داد. داشتم مي كشيدم كه عراقيها متوجه شدند تا صبح كتكم زدند. تعريف می كرد بودند كه يك روز صدام به اردوگاه ما كه كمپ هيجده بوديم آمد. همه سر خم كردند و من اين كار را نكردم. افسران عراقي روي سرم ريختند و خواستند كتكم بزنند اما صدام كه از غرور من خوشش آمده بود، نگذاشت .ما پاسدراها روزي 80 ضربه شلاق مي خورديم. به ما می گفتند: حارس الخميني. حسين يك سال بعد از آزادي عروسي كرد. همسرش به خواهران شهيد گفته بود. كه جاي اطو روي كمر حسين مانده است. جانبار و آزاده بودند. در يك از عمليات، وقتي دشمن شيميايي مي زند. شيميايي مي شوند و حدود 80 درصد گاز ازت در ريه هايش بود. من نمي دانستم ولي همسرش مي دانست. فقط يكبار شك كردم خيلي سرفه مي كردند. گفتم چرا اينقدر سرفه مي كني. گفت: مادر هيچ چيز خاصي نيست. سرما خوردم. در زندان عراق دندان هايش را كشيده بودند فقط دندان جلو داشت. همسر شهيد تعريف می كردند كه حسين مدتي بود خون بالا مي آورد و دكتر خوردن نوشابه و كشيدن سيگار و رانندگي كردن را برايشان ممنوع كرده بودند. يك شب حسين مرا صدا زد. پتو را روي سينه اش گذاشته بود. حالش خيلي بد بود. با چه اصراري اورژانس خبر كرديم. وقتي او را به بيمارستان برديم. حالش وخيم تر شد. دكترها از او قطع اميد كردندوگفتند از ما كاري ساخته نيست. بعد از چند ساعت حسين به شهادت رسید، در تاريخ 22/4/.1377 وقتي كه عكس شهيد را مي بينم، احساس مي كنم حسين زنده است. ومن يك صبر خدادادي دارم هميشه آرزو مي كنم كه خدا نكند كه يك روز بدون حسين زنده بمانم ، حسين در قلبم جا دارد. مادر حسين وقتي كه حرف مي زد. بر مي گشت و به عكسي كه از شهيد روي طاقچه بود نگاه مي كرد؛ بعد با آه ادامه مي دهد كه حسين عاشق مادر بود و مادر نيز عاشق حسين. اما الحمدالله الان دو حسين ديگر دارم ،فرزندان شهيد. خواهرش می گوید: حسين براي ما يك عكس شده، عكس روي ديوار . مي گفتند كه من هرچه گمنامتر شهيد شوم بهتر است . گفته بود وقتي كه من شهيد شدم عكسم را روي قبرم نگذاريد، عكس شهيد آويني بر روي قبرم قرار دهيد. مادري صابر بعد از سكوتي غمكين، از خاطرات رنگين و شيرين فرزندش حرف مي زند. احاسي غريب و چشمهايي كه توكل را نشان مي دهد. مادري كه چشمهايش را با عكس روي طاقچه رنگ اميد مي بخشد. وقتي خاطرات فرزندش را رقم مي زند كلامش بي پايان است. خاطراتش تمام نشدني و رنگ فراموشي نمي گيرد. او مي گويد: من حسين را با رويا عوض نمي كنم. من احساس مي كنم كه شهيد هنوز در جبهه است و هر وقت به خانة او مي روم. هرلحظه احساس مي كنم الان است كه حسين در بزند. بعد مادر شهيد به ماشيني كه در حياط است اشاره مي كند. و مي گويد اين ماشين حسين است. ومن هميشه با اين ماشين حرف مي زنم.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید خیرالله توکلی : فرمانده گردان ابوذرتیپ57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در مرداد سال 1339 در شهر اليگودرز ديده به جهان گشود. دوران كودكي و نوجواني را تحت تعليم و سرپرستي پدر بزرگوارش سپري نمود و از محضر روحانيت معظم آنزمان از جمله شيخ احمد كروبي، حجت الاسلام كرماني نماينده ، آيت اله گلپايگاني بهره زیادی برد. اين تربيت ياقته روحانيت در همان زمان با ظلم و ستم و فساد رژيم فاسد شاهنشاهي آشنا شد .با بلوغ سني و فكري به فعاليت سياسي از قبيل تهيه و تكثير و پخش نوارها و اعلاميه هايي از امام خميني(ره) پرداخت و روز به روز هر چه بيشتر نفرت انزجار خود را نسبت به رژيم ستم شاهي ابراز مي داشت . مدتها تحت تعقيب بود و چندين بار هم مورد ضرب و شتم نیروهای نظامی شاه قرار گرفت. انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ص) ثمر گرفت و پيروز شد. در همان اوايل انقلاب با تاسيس كميته انقلاب اسلامي(سابق) در 24 بهمن 1357 در اين نهاد به فعاليت پرداخت. در سال 1358 به خاطر شورشهای ضد انقلاب در كردستان به عنوان بسيجي عازم اين منطقه شدوبا دشمنان ایران به مبارزه بر خاست. با شروع جنگ نابحق و تحميلي عراق علیه ایران در شهریور ماه 1359آرام نگرفت وبه جبهه های جنگ شتافت. او در مدت حضور در جبهه به مناطق بستان، دهلران، سوسنگرد، كوسور، كرخه نور،چزابه، حميديه، هويزه و...رفت و در عمليات متعددي شركت داشت. در عمليات فتخ المبين و بيت المقدس با سمت فرماندهي گردان حماسه هاي بی شماری ازخود به یادگار گذاشت و از ناحيه پا مجروح گرديد. مجروحیت او باعث نشدکهاز جبهه غافل شود. پس از بهبودی به دفعات مكرر در جبهه هاي حق عليه باطل شركت نمود. در نيمه دوم سال 1362 ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج يك دختر است. در این دوران در شهرستان اليگودرز فرماندهی اطلاعات سپاه را عهده دار بود ولي به خاطر رفتن به جبهه اين سمت را رها كرد و در دي ماه 1362 به جبهه برگشت . او در اسفند سال 1362 در جبهه جنوب به شهادت رسید تاپاداش مجاهدتهایش را از خدای متعال بگیرد. تاريخهائي كه شهيد در جبهه بوده به شرح ذيل مي باشد. 16/12/1358تا 20/2/1359در جبهه کردستان. 25/7/1359 تا25/10/1359درجبهه سوسنگرد. 26/10/1359تا 31/2/1360در جبهه نوسود و پاوه. 20/6/1360 تا 18/10/1360 در عمليات طريق القدس، ثامن الائمه و محمد رسول الله (ص.) 1/12/1360 تا19/12/1361با سمت فرماندهی گردان ابوذر . در جبهه های جنوب ،عملیات فتح المبين و... 29/4/1362 تا 27/5/1362درجبهه مهران و حاج عمران. 1/9/1362تا 3/12/1362 درعمليات خيبر و شهادت . قبل از انقلاب فعاليتهاي سياسي عمده اي داشت از جمله پخش و تهيه و تكثير نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره)وشرکت در مبارزات بر علیه حکومت فاسد شاه. بارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد، خونسردی در برابر ناملايمات زندگي دنيوي است. حيا و تواضع، همت، ايثار، گذشت، تقوا، اراده راسخ از برجسته ترين خصوصيات اين شهيد است. هميشه به ياد خدا و ذكر كلامش حسين(ع) بود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالعلی امیری : فرمانده واحد بهداری تیپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود بي پايان به محضر مقدس منجي عالم بشريت حضرت بقيه الله اعظم ارواحنا الفدا .با عرض ادب به رهبريت معظم انقلاب پر بار اسلامي حضرت نايب الامام آيت العظمي الخميني. با سلام به همه رزمندگان جبهه هاي نور عليه ظلمت ،به ارمغان آورندگان نور و با درود به ملت مقاوم و شهيد پرور كه با فداكاري هاي خود بهترين هايشان را در طبق اخلاق گذاشته و تقديم به حضور حضرت باري تعالي براي بارور شدن و احياء دين مقدس اسلام مي نمايند. چون به حكم شرع هر صاحب حياتي را مرگ مقرر در پي است و همه مخلوقيم ناگزير حكم مرگ از طرف خالق يكتا بر همه ما جاري است پس بايد خود را مهياي رفتن كنيم كه اين كاروان هر روز زنگهاي بيدار باشي خود را به صدا در مي آورد و دراین ميان خوش به حال آنان كه عبرت مي گيرند و تهيه زاد و توشه براي سفر آخرت خود مي نمايند. به مصداق حديث پربار (الدنيا مزرعه الاخره) از گشتگاه چند روزه دنيا محصول دايمي براي حيات جاودان و مرگ ناپذيري آخرت خويش تهيه مي كنند و بدان حال آنان كه در اين مزرعه حيوان وار سر در آخور غفلت برده و متوجه سپري شدن روزها نبوده و كوششان از زيادي توجه به دنيا ،زنگهاي خطر كاروان مرگ را نمي شنود . از خدا مي خواهم كه ما را در رديف اوليها قرار داده و از دسته دوم نباشيم. لذا بايد توجه داشته باشيم كه در چه زمان و چه عصري هستيم و وظيفه ما در اين بودن چيست؟ بايد متوجه باشيم كه حساب ما سختر از امم ديگر است. چه اينك ما به لطف پروردگار بزرگ و در سايه رهبريهاي خداجويان و خالص فرزند پاك حضرت رسول الله ، امام روح الله عزيز اين روح مستقيم استقامت يافته به قوت و قدرت الهي و ايثارگريهاي مردم شهات طلب كشور عزيزمان صاحب انقلابي عظيم هستيم كه چشم جهان و جهانيان به آن است.به قول امام همواره صادق و استوارمان تاریخ جز در برهه اي از صدر اسلام مانندش را به خود نديده است و لذا حال كه خداوند لطف چنين تحولي را در كشور ما نموده است، دور از انصاف و انسانيت است كه نسبت به اين انقلاب خداي نخواسته بي اهميت يا كم توجه و يا پناه بر خدا بي تفاوت باشيم كه اگر كوچكترين مسامحه و سهل انگاري در اين مورد داشته باشيم بايد خود را براي جوابگويي بسيار سختي در يوم الحساب آماده كنيم. قدر نعمتهاي انقلاب را بدانيم و آزمايشات و سختيهاي فاني و زودگذار دنيا ما را نفريبد. انتقاد و بي جا و يا خود گم كردن و از مسير انقلاب و پيروي از خط اصيل رهبريت كه همانا مصداق عيني آن ولايت فقيه است و اينك تبلورش در وجود عزيز امام بت شكن خميني بزرگ است جدا ننمايد. پيروي از امام به مصداق آيه شريفه قرآن كريم(اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامرمنكم) همان اطاعت از خدا و رسول خدا و ائمه طاهرين (ع) است . حکومتی که دنيا از بعد از ائمه اطهار (ع) در تقوي و علم و عمل و نستوه بودن و نيز سازش ناپذيري با كفر و الحاد و نفاق مانندش را به خود نديده است . مبادا او را تنها بگذاريم ، اين سرلوحه وصيت نامه هر شهيد گلگون كفن است كه امام را دعا كنيد، امام را تنها نگذاريد. خدا را هزاران مرتبه شكر براي نعمت وجود امام عزيز و روحانيت مقاوم و مستقيم و بدون تزلزل در خط امام كه خود را از هر وابستگي به عوامل استكباري چه داخلي و چه خارجي ؛ خان و خان پرستي و يا سازش با هر موجودي اگر چه از نظر دنيايي داراي قدرت و مقام عالي باشد، ولي از مردم جداست و تافته جدا بافته دور كرده است. سپاس براي وجود چنين روحانيتي كه امروز بعد از امام،جناب حجت السلام آقاي رفسنجاني عزيز و خامنه اي بزرگوار و غيره هستند و با سعي و كوشش خود انشاءالله جاي پايي براي مستكبران و زراندوزان از خدا بي خبر نمي گذارند . خدا را شكر هزاران بار براي دولت خدمتگزاري كه عليرغم اين همه دشمنی از خارج و داخل باز هم به تدبير خدادادی اين مملكت را از توطئه های بی شماردشمنان اسلام نجات بخشیده است . خدا را هزاران مرتبه شكر براي وجود سربازان گمنام حضرت امام زمان (عج) كه بازوانشان بوسگاه لبهاي پاك امام بت شكن خميني عزيز است كه بار رشادتهايشان دشمن تا بن دندان مسلح و تاييد شده از سوي استكبار جهاني را از بلاد پاك وطن خونبار رانده و در درون دخمه هاي تاريك خودشان زمين گير نموده است و ميروند تا با ياري خداي بزرگ با از بين بردن آخرين بقاياي فاسد حزب بعث كثيف عراق راه كربلا را براي عاشقان سينه چاك حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) باز نمايند. عزيزان براي اين كه از قافله هميشه بيدار حق طلبان پيرو امام روح الله عزيز جا نماييم، لازم است قبل از هر چيزي خود را در بيان وعمل مسلح به سلاح تقوي و نيز سلاح آتشين نموده و مصداق سخن پربار امام باشيم كه :در يك دست قرآن و در دست ديگر سلاح آتشين بر گيريم و براي اين كه به چنين قدرتي دست بيابيم بايد داراي اطمينان قلبي باشيم و تا از گناهان صغيره و كبيره و حتي مكروهات خود را دور نكرده باشيم شاهد چنين آرامش در دلها نخواهیم بود.عبد العلی امیری

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی حسن نوری: فرمانده گردان ثارالله تیپ57حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1342 در شهرستان بروجرد به دنیا آمد . در سن 3 سالگی از داشتن پدر محروم ماند و در دامان پر مهر مادر ارجمندشان پرورش یافت .تا پایان دوران دبیرستان واخذ دیپلم تحصیلات خود را ادامه داد . شهید از کودکی به ائمه اطهار و فرایض عبادی علاقه زیادی داشته و مراسم مذهبی را سروقت انجام می داد .در جوانی که همزمان با اوج مبارزات و انقلاب مردم ایران بر علیه حکومت شاه همراه بود، با مردم بروجرد بر ضد رژیم فاسد شاه در مبارزات شرکت داشت . پس از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران اسلامی به استخدام رسمی این نهاد مردمی در آمد و گلی شد از گلهای باغ سپاه . در طول خدمتش در سپاه در جبهه های نبرد حضور داشت . از روزی که در اوائل جنگ به جبهه رفت تا چند روز مانده به پایان جنگ در جبهه ها حضور فعال وتاثیر گذاری داشت. او که روزی به عنوان یک نیروی معمولی وارد جنگ شده بود پس از ابراز رشادتها وطی نمودن مراحل رشدبه فرماندهی گردان ثارالله درتیپ 57ابوالفضل (ع) رسیده بود. سرانجام این سردار ملی در بیست وهفتم خرداد1367 بر اثر اصابت ترکش در منطقه ماووت به خیل عظیم شهدای اسلام پیوست . منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن محرابیان : مسئول فرهنگی تیپ 57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم خدایا،چه عاقبتی خواهم داشت،خدایا چگونه به دیدارت خواهم آمد،خدایا با من چه خواهی کرد،خدایا گناهانم را چه خواهی کرد،خدایا لحظات مرگم چگونه خواهد بود،خدایا چگونه جان خواهم سپرد،خدایا در قبر با من چه خواهی کرد،خدایا فشار قبرم را چه کنم،خدایا پاسخ نکیر و منکررا چه بگویم،خدایا عذاب برزخ را چه کنم،خدایا دوری از اولیاء و دوستانت را چه کنم، خدایا فراق دوستان شهیدم را چه سازم،خدایا شرمندگی فردای قیامت و سرافکندگی و روسیاهی ام را چه کنم،خدایا حساب و کتاب را چه کنم،خدایا خروج از قبر را چه سازم،خدایا برهنگی فردایم را چگونه بپوشانم،خدایا عبور از صراط را چه سازم،خدایا اگر آتش مرا به سوی خود بلعید چه خاکی بر سر بریزم،خدایا ماندن در آتش و سوختن در عذاب را چگونه تحمل کنم. خدایا بگو چه کنم،چه سازم،عمری است دنبال تو بوده ام،خود را به عاشقی تو زده ام،خود را در میان عاشقانت افکنده ام. سر افکنده ام،رو سیاهم،بیچاره ام،بدبختم،تهیدستم،فقیرم،تنگدستم،حقیرم،ذلیلم،گمراهم،عاجزم، وامانده ام،چه کنم .در مانده ام،چه سازم. خدایا بگو با من چه خواهی کرد،چه چیزی در انتظار من است،خدایا تو میدانی که همیشه دعایم عاقبت به خیری و فوز شهادت و لقای توست ،در جامه خونین شهادت،خدایا دعایم مستجاب شده است یا نه؟خدایا آیا شهیدم خواهی کرد،آیا مرا خواهی کشت،آیا در خونم دست و پا خواهم زد، آیا با لباس خونین به دیدارت مرا فرا می خوانی،آیا بدنم را قطعه قطعه و رنگین به خون خواهی ساخت،خدایا چه خواهی کرد،خدایا چه خواهد شد،خدایا شیرین است مرگ سرخ،مرگ خونین، مرگ بر خاک خونین و مقدس،مرگ مقدس چون سرور شهیدان،چون حسین بن علی علیه السلام، چون ابوالفضل العباس علیه السلام،چون اکبر و قاسم علیهم السلام،خدایا چه شیرین است لحظات جانسپاری در راه تو و برای تو و در خون تپیدن و سر در دامان مهدی علیه السلام نهادن. خدایا چه زیباست چشم باز کردن و رخ زیبای محبوب را نگریستن،و نوازش او را لمس کردن، خدایا چه زیبا و شیرین است اینچنین رفتن،اینچنین مردن،اینچنین زیارت یار کردن و اینچنین وداع با دار دنیای فانی کردن،خدایا چه شیرین است بال گشودن،ملائک و شهداء به استقبال آمدن،بال زدن،بالا رفتن به عرش تو رسیدن،محو جمال زیبای تو شدن،تو را دیدن،رخت را بوسیدن در کنار تو جای گرفتن. از سفره تو غذای جان خوردن و تشنه را با آب کوثر سیراب کردن،خدایا چه شیرین است به جنت رضوان تو بار یافتن، در کنار دیگر شهیدان، در کنار حسین علیه السلام قرار گرفتن،در کنار محفلش نشستن،و از زبان حسین مصائب حسین را شنیدن،مصیبت زهرا را شنیدن، واقعه را بالعین دیدن و خون گریستن،و معرفت واقعی یافتن،خدایا چه شیرین است زندگی آخرت، زندگی باقی آخرت،زندگی در کنار اولیاء و ائمه معصومین و شهداء،خدایا چه لذت بخش است توصیف این همه و چه شیرین تر و لذت بخش تر و غیر قابل گفتن تحقق و رسیدن اینها.خدایا آیا این وعده محقق خواهد شد،خدایا چنین روزی خواهد رسید،خدایا چنین خواهد شد،خدایا من چنین آرزو دارم،خدایا من چنین می خواهم،از تو میخواهم،از تو میخواهم،از تو عاجزانه می خواهم، التماس میکنم،تضرع می کنم،زاری می کنم،از تو می خواهم. از تو،ای امید من،ای خدای من،ای حبیب من،ای طبیب من،ای پروردگار من،ای رب من. پدر و مادرم،همسرم،دخترم،خواهرانم،برادرانم،فامیلم، خویشانم،همه مرا حلال کنید،خطای مرا ببخشید. تقصیر مرا واگذارید،صبور باشید،مصمم باشید چون کوه ،بایستید،خم به ابرو نیاورید،شکرگزار نعمتهای خدا باشید.به خصوص این نعمت بزرگ را، پدرم،مادرم،شما زحمات زیادی در حق من کشیدیدو من نتوانستم ذره ای برای شما انجام وظیفه کنم،اما فردای قیامت جبران خواهم کرد،من با شما در صحرای محشر خواهم بود و در کنار حسین علیه السلام قرار خواهیم گرفت،همسرم دیدارمان به فردای قیامت افتاد،زینب گونه صبور و مقاوم و نستوه باش،همسرم این خواست خداست،تو به خواست خدا راضی باش و ذکرت: الهی رضا برضاک باشد.دنیا فانی است و همه خواهند رفت چه بهتر که چنین بروند. اما تو ای دخترم،ای زهره ام،ای زهرایم،ای معصوم بیگناه،پدرت نمی خواست تو یتیم شوی،تو تنها باشی،هنوز طنین بابا،بابای تو در گوشم هست. دخترم بیش از هر چیز در این دنیا ناله طفل یتیم مرا می آزارد،مرا از پا در می آورد،برایم تحملش مشکل بود،اما دخترم وظیفه است، باید انسان دنبال تکلیف باشد،انسان باید بنده باشد ،خدا هر چه از او خواست انجام دهد.دنبال وظیفه برود و با هرچه روبرو شد با آغوش باز استقبال کند هر چه از دوست رسد نیکوست،دخترم مرا تنها نگذار،هرگاه سختی و تنهائی بر تو سخت بود بنزد من بیا،من همیشه پیش تو هستم،و با تو هستم،تو قلب منی و من قلب تو،تو جان منی و من جان تو،تو روح منی و من روح تو،تو پاره تن منی و همه وجود منی،تو منی و من تو،طوری زندگی کن که حسین می پسندد،طوری زندگی کن که پدر می خواهد،عزیزم وقتی بزرگ شدی همه چیز برایت روشن خواهد شد،شبهای جمعه به من سر بزن،بیا تا تو را ببینم،تا تو را زیارت کنم،و تجدید دیدار کنم،اما دخترم صبور باش،با مادرت بیا،مادرت را کمک باش،یار و یاور باش،مادرت،مادر است برای تو بسیار زحمت کشیده. دخترم تو از پدرم،مادرم،همسرم تشکر کن،دخترم تو از طرف من به آنها تسلی بده،زیرا تو دخترم هستی .به مادرم تسلی بده به مادرت تسلی بده،او را به صبر و تحمل و استقامت دعوت کن،از من به آنها بگو که پدرم به راه حسین رفت،دخترم من خجلم روی صحبت کردن با آنها را ندارم،تو با آنها سخن بگو. همسرم در لحظات آخری که مرا در قبر نهادند دخترم را بر سینه ام بگذارید تا با او وداع کنم،حتماً، حتماً،حتماً. مرا در علی بن جعفر قم دفن کنید،بین من و دوستانم جدائی نیندازید،حقوق همسرم را بپردازید،دو ماه نماز قضای شکسته (مسافر) و تمام برای من به طور مساوی بدهید بخوانند .14 روز، روزه قضا برایم بگیرید،وصی من پدرم می باشد دیگر حسابی ندارم والسلام،ساعت 10 شب منطقه عملیاتی کربلای 5، 3/11/1366 . محمد حسین محرابیان

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحدمخابرات تیپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مهدی جعفریان» چهارم اسفند ماه سال 1342 در شهرستان «خلیل آباد» در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان کودکی، هوش و ذکاوتش زبانزد خاص و عام بود. قبل از ورود به مدرسه، در مکتب و در محضر پدر و مادر، قرآن را فرا گرفت. دوران ابتدایی را در دبستان شهید هلالی(فعلی) و راهنمایی را در مدرسه ی شهید نجفیان (فعلی) گذراند. از نوجوانی به عنوان فردی مذهبی و متفکر، صاحب نام شده بود، به همین دلیل در بین اهالی محل و اقوام و خویشان، از محبوبیت خاصی بر خوردار بود. مهدی برای ادامه تحصیل تا مقطع دیپلم، رشته ی فنی صنایع اتومبیل را انتخاب کرد و وارد هنرستان فنی شهید مدرس کاشمر شد. با شروع جنگ تحمیلی، پس از کسب دیپلم، راهی جبهه شد. هم زمان با حضور در جبهه، در آزمون تربیت معلم شهید اندرزگو (تهران) در رشته ی دینی و عربی در مقطع کاردانی پذیرفته شد. پس از اتمام تحصیلات، به عنوان معلم کار خود را در روستای« کندر »مرکز بخش «ششطراز »شهرستان «خلیل آباد »آغاز نمود. شور شیدایی باعث شد چندین بار به جبهه اعزام و به درجه ی جانبازی نایل گردد. در مدت حضور در جبهه، در عملیات های متعددی شرکت کرد. با شهادت برادر و جانباز شدن برادر دیگر، انگیزه ی او برای حضور در جبهه، مضاعف گردید. در مراسم تشییع جنازه ی برادرش طی سخنانی گفت: جای بسی شرمندگی است که برادر کوچکم از من سبقت گرفت. حضور در جبهه از همه چیز واجب تر است، حتی از مدرسه و معلم بودن. مهدی سرانجام در عملیات کربلای 3 در حالی که به عنوان فرمانده مخابرات محور تیپ 21 امام رضا(ع) انجام وظیفه می کرد، در ارتفاعات قلاویزان منطقه ی مهران به شهادت رسید. پیکر مطهرش از تشییعی با شکوه، در زادگاهش خلیل آباد و در جوار مزار برادر شهیدش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمود سبیلیان : فرمانده واحد مهندسی رزمی لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید محمود»، در تاریخ 21 آذر 1338 در شهرستان «کاشمر »به دنیا آمد. خانواده« سبیلیان»، فقر و شرافت را با هم در آمیختند و کودکشان را با مهر تربیت کردند. سید محمود، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در دبستان رودکی و دوره ی متوسطه را در هنرستان صنعتی دکتر لقمال کاشمر در رشته برق به پایان رساند. نبوغ اجتماعی «سید محمود» به همراه توان بالای جسمی اش، از همان ابتدا، وی را به عنوان محور فعالیتهای مدرسه و گروه دوستان قرار داد. در هنرستان با توجه به فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی بر ضد رژیم شاه، همواره نقش هدایت کننده را ایفا می نمود. او یکی از گردانندگان اصلی مبارزات هسته های سیاسی علیه رژیم شاه در سطح شهر بود. رشد و بالندگی محمود، با تعبد آیت الله مشکینی به کاشمر همزمان گردید و این تقارن، موجب ارتباط عمیق وی با کانون های سیاسی آن زمان شهستان شد، به طوری که با وجود سن کم، بارها ماموریت های خطیر انتقال نوار و اطلاعیه از تهران به کاشمر، به او محول گردید. او در این رابطه چنان با تدبیر فعالیت می کرد که علی رغم گستردگی دامنه ی عملیات، مامورین رژیم نمی توانستند هیچ سر نخی از او بدست آورند. ضمن این که کلیه فعالیتها منطبق با خط امام و با حمایت و نظارت روحانیت متعهد به انجام می رسید. این فعالیت ها، از سید محمود چهره ای شناخته شده و تشکیلاتی تربیت کرد، به طوری که در بدو پیروزی انقلاب اسلامی با آمادگی کاملی مواجهه با تغییر و تحول داشت، نقشی تعیین کننده در برپایی نهادهای انقلابی کمیته انقلاب اسلامی، جهاد سازندگی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ... ایفا کرد. محمود به خاطر اعتقاد عمیقی که به و کار فرهنگی به ویژه با نسل جوان داشت، انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر را پایه ریزی نمود و به پرورش فکری و مذهبی نوجوانان شهر و روستا همت گماشت تا جایی که بسیاری از دست پروردگان وی، یا به درجه والای شهادت نائل آمدند و یا در مسئولیت های مختلف اجتماعی و سیاسی کشور، استان و شهرستان، منشاء خدمات فراوانند. سید محمود از ابتدای سال 1358 به صورت رسمی وارد سپاه شد و به عنوان مسئول واحد اطلاعات به عضویت شورای فرماندهی منصوب گردید. وی در اجرای مسئولیت خطیر مبارزه با گروهک های الحادی و منافقین، گامهای اساسی و اصولی بر داشت و در جبهه ی فکری و عملیاتی، به مبارزه با آنان پرداخت و نقش مدبرانه ای در جهت کشف و خنثی سازی توطئه های منافقین ایفا نمود، به طوری که در طی روزهای بحرانی سالهای آغازین پیروزی انقلاب، حتی یک گلوله در کاشمر شلیک نشد و با تدبیر و درایت او، بساط همه گروهک ها برچیده شد. به علاوه، برخی از مراکز سپاه در شهرستان های استان با مدیریت و اعزام نیروهای سپاه کاشمر، تقویت و تاسیس گردید. در سال 1361 به دنبال اعلام نیاز منطقه خراسان و با عنایت به توانمندی های سید محمود جهت تصدی مسئولیتی مهم تر (معاون واحد اطلاعات سپاه منطقه خراسان) به مشهد عزیمت نمود و مدتی در این سمت، منشا خدمات قابل توجهی شد. در بهمن ماه سال 1361 به همراهی جمعی از مسئولان استان، به منظور باز دید از جبهه های نبرد حق علیه باطل، عازم مناطق میهن اسلامی گردید و با اصرار فراوان، اجازه ی شرکت در عملیات والفجر مقدماتی را یافت. در این عملیات رشادتهای فراوانی از خود بروز داد که همچنان در خاطره ی همرزمانش باقی است. در سال 1362 به عنوان دفتر مسئول دفتر نهضت ها، مشغول به کار شد و در این مسئولیت هم مثل دیگر وظایفش، کمک های مهم و شایان توجهی به امور فرهنگی نهضت اسلامی افغانستان نمود و تلاش فراوانی را برای ایجاد اتحاد و همدلی بین گروه های مبارز جهادی، مبذول داشت. در همین حال، سال 62 را می توان سال جوشش چشمه های عشق و عرفان در دل محمود دانست. حضور در محضر اساتید بزرگی چون آیت الله زنجانی و مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد آقا تهرانی، تحولی اساسی در شخصیت محمود پدید آورده بود. شور شیدایی، محمود را به جبهه فرا خواند و مسئولیت های پشت جبهه، مانع عروجش بود. برای رسیدن به وصال، بی تابی می کرد و نذر و نیاز، دست به دامان مسئولین می شد و .. اما نیاز به توانایی های او در پشت جبهه، باعث می شد مسئولین اجازه ی حضور دائمی اش را در جبهه ندهند، به همین خاطر با اعزام وی مخالفت می شد. بالاخره قرار شد محمود به عنوان رئیس ستاد لشگر پنج نصر به منطقه اعزام شود اما او تحویل گرفتن این مسئولیت را به بعد از عملیات خیبر موکول کرد و ترجیح داد به عنوان یک رزمنده ی گمنام، همراه با دیگر بسیجیان، در عملیات حضور یابد. شاید کسانی که در کنار محمود شهید شده اند، نمی دانستند سپاهی تنومند ی که دائم لبخند بر لب دارد و بوی بهار می دهد و شوق پرواز در سر داد، رئیس ستاد لشگر پنج نصر است. شانزده سال طول کشید تا مردم کاشمر، آخرین باقی مانده های خاکی پیکر شهید سبیلیان را به دوش بکشند و در محضر بزرگ مرد تاریخ معاصر ، شهید آیت الله مدرس و در کنار همرزمان شهیدش به خاک سپردند. طی آن شانزده سال، فاطمه سادات تنها یادگار شهید در دامان مادر مهربانش خانم دکتر نصرتی که در زمان ازدواج با شهید سبیلیان پاسدار بود و مسئول بسیج خواهران کاشمر، با تلاشی مضاعف، تحصیلات را ادامه داد و اینک پزشکی با تجربه است که می تواند تنها یادگار آن بزرگ مرد را درس عشق و مهربانی بیاموزد؛ یادگاری که همیشه لبخندهای قاب عکس پدر را در خاطر دارد. همیشه با بوی سید محمود آرام می شود و همیشه از عطر دل انگیز حضور او سرشار است. هنوز بوی عطر کلام محمود پس از سالها به مشام می رسد، انگاه که خاضعانه در محضر معبود سر فرود می آورد و می سراید: -خدا یا من از تو نشانی می خواهم؛ به حق شب جمعه! یا الله! عنایتی کن! مجنونم کن! عاشقم کن! آتشم زن یا الله!

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت نوح(ع)تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «هادی شهابیان»، یازدهم فروردین ماه سال 1339 در سپیده ام نیمه شعبان، هم زمان با ولایت حضرت قائم، در کاشمر و در خانواده ای مذهبی، چشم به جهان گشود. نامش را مهدی نهادند ولی مقدر بود که نوک قلم مامور ثبت، هادی اش بنگارد. دوران ابتدایی را در شهر کاشمر در دبستان خیام و دوره ی راهنمای را در مدرسه شهید بهشتی گذراند. در این دوره تقید خاصش نسبت به فرائض دینی، از او چهره ای دوست داشتنی و مذهبی ساخته بود. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان قوام، امام خمینی کنونی سپری نمود. سپس موفق به ورود به دانشسرای مقدماتی کاشمر شد. پس از فراغت از تحصیل، در 18 سالگی به استخدام آموزش و پرورش در آمد و به منظور تدریس، راهی یکی از محروم ترین روستاهای بخش کوه سرخ کاشمر شد. حضور پر برکت وی در این روستا 5 سال به طول انجامید. در دوران انقلاب از جمله فعالان دست اندر کار پخش اعلامیه ها و اطلاعیه های امام خمینی بود. با پیروزی انقلاب فعالیت خود را در امور تربیتی کاشمر متمرکز نمود. وی توانست مجموعه ای فرهنگی و انقلابی را گرد هم جمع نماید و کانون فرهنگی، تربیتی لقمان را تشکیل دهد. بنیان گذاری ستاد فرزندان شاهد و تشکیل خوابگاه فرزندان شاهد، از دیگر افتخارات اوست. با این وصف، شوق دیار عاشقان، آرامش را از هادی ربوده بود لذا بارها به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای متعددی شرکت کرد. او را از جمله مبارزترین رزمندگان واحد اطلاعات عملیات و غواصی دانسته اند. هادی، سر انجام در فروردین ماه سال 1361 با مسئولیت معاونت گردان نوح تیپ 21 امام رضا در عملیات کربلای هشت شرکت نمود و در محور شلمچه هدف تیر مستقیم دشمن بعثی قرار گرفت و شربت شهادت را جرعه سر کشید.مزار وی، گلزار شهیدان باغمزار کاشمر است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد تخریب لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «علی یغمایی»، مهرماه سال 1335 در روستای« شفیع آباد »از توابع بخش مرکزی شهرستان «بردسکن» قدم به عرصه ی گیتی گذاشت. کودکی اش را در روستا سپری نمود. از همان ابتدا علاقه اش به ائمه اطهار (ع) مثال زدنی بود. حضور فعالش در تعزیه ی امام حسین (ع) گواه این مدعاست. در 12 سالگی پدرش را از دست داد. به دنبال این ضایعه، قصد ترک تحصیلش و یافتن کار را داشت، اما معلمانش با توجه به هوش و ذکاوت او، مانع تصمیم او شدند. با اخذ دیپلم از دانشسرای مقدمتی قوچان، جهت تدریس به عنوان سپاهی دانش، عازم روستاها گردید. در دوران انقلاب، به طور گسترده در تهیه و توزیع اعلامیه های امام (ره) فعالیت می نمود. در همین رابطه چندین بار توسط ساواک دستگیر شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان مسئول امور تربیتی بردسکن مشغول خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی در کسوت بسیجی، به جبهه اعزام گردید و طی سه سال حضور فعال در جبهه های حق علیه باطل در مسئولیت های متعددی به انجام وظیفه پرداخت. سرانجام در عملیات والفجر یک در فروردین ماه سال 1362 در حالی که مسئولیت گروه تخریب لشگر پنج نصر را بر عهده داشت، با تیر مستقیم دشمن در منطقه ی فکه تپه ی 135 به شهادت رسید. پیکر پاکش را سالها بعد، پس از تشییع باشکوه، در جوار آرامگاه شهید مدرس کاشمر به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه تخریب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مرتضی بهاری»، در اولین روز از اسفند سال 1347 در شهرستان «کاشمر» دیده به جهان گشود. در خانواده ای مذهبی، بالید و رشد کرد. دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان «رودکی » گذراند و دوران تحصیلات راهنمایی او، مصادف با سالهای نخستین پیروزی انقلاب اسلامی و صدور فرمان جهاد سازندگی از سوی امام خمینی بود. وی علاوه بر تحصیل، در پی فرمان امام خمینی، به روستاهای اطراف کاشمر می رفت و در امر کشاورزی، به آنها کمک می کرد. همچنین در انجمن اسلامی دانش آموزان، فعالیت چشمگیری داشت. در سیزده سالگی، با دست بردن در فتوکپی شناسنامه اش، تاریخ تولدش را تغییر داد و با این ترفندی توانست عازم جبهه شود. مرتضی مدت پنج سال به طور مداوم در جبهه حضور داشت و در عملیات های بسیاری به عنوان تخریب چی لشگر پنج نصر شرکت نمود. وی با وجود مشغله و کار فراوان، انجام مستحبات و واجبات دین را فراموش نمی کرد. یکی از دوستانش می گوید: با آن که از همه کوچکتر بود، ولی او ما را برای نماز شب بیدار می کرد. گاهی آن قدر خسته بودیم که توان بیدار شدن را نداشتیم. برای همین به او می گفتیم: آقا مرتضی! ما هم جزو همان چهل خشاب ... اصلا همان آخریش خلق و خوی پسندیده و بر خورد مودبانه، مرتضی را در بین دوستان و همرزمانش زبانزد کرده بود و به همین خاطر معمولا مورد توجه همه بود. حسین امیدوار می گوید: مرتضی بهاری و مجتبی مطیع، هر شب در وقت های بیکاری، کنار هم حساب و کتاب می کردند. این امر باعث تعجب خیلی از بچه ها شده بود. پیگیر بودیم که از کارشان سر در بیاوریم و بالاخره هم فهمیدیم. از قرار معلوم، آن دو جدولی داشتند که کارهای روز مره شان را محاسبه می کردند و می شمردند که چند صواب و چند خطا دارند. مرتضی در کنار سختیهای رزم، سعی در هر چه پاک تر شدن خویش داشت، تا اینکه مسئولیت گروه تخریب لشگر 5 نصر را بر عهده داشت، در تاریخ 28/ 7 / 1365 در جزیره مجنون در حین انجام مأموریت به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به یاران شهیدش پیوست. پیکرش را در شهرستان «کاشمر» و در جوار آرامگاه شهید« مدرس» به خاک سپردند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا حسن نیا : فرمانده واحدتخریب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 بود. بهار، با روحی پر نشاط، شادی را مهمان دل محمد حسن و فاطمه کرد. او چهارمین فرزند خانواده بود و علیرضا نامیده شد. پدرش ارتشی و مادرش خانه دار بود. علیرضا در خلیل آباد متولد شد و در همان جا بالید و رشد کرد. تحصیلاتش را در هفت سالگی آغاز نمود و با دیپلم خاتمه داد. او برای ادامه تحصیل در هنرستان راهی کاشمر شد و در آن مقطع؛ با سیل عظیم مردمی به پا خاسته آشنا شد. سال 1357 بود و مدارس در اعتصاب. به این جهت علیرضا به خلیل آباد بازگشت و به کار و فعالیت پرداخت. مادرش می گوید: اوقات تعطیلی را کار می کرد. می رفت به باغ و کارهای باغ را انجام می داد. گاهی هم گوسفند ها را به چرا می برد، اما چون دوست دار ورزش بود، گاهی اوقات آنها را به کسی می سپرد و خودش می رفت برای ورزش. علیرضا به ورزش علاقه داشت تا آنجا که به عنوان یکی از منتخبین تیم استانی والیبال شناخته شد. با پیروزی انقلاب و سرو سامان گرفتن اوضاع، در سال 1358 مدارس بازگشایی شد و علیرضا دوباره راهی کاشمر گشت. در آن روزها انجمن اسلامی دانش آموزی پا گرفته بود. علیرضا نیز به این تشکل روی آورد و توانست در آن برهه زمانی با مطالعه کتب شهید دستغیب، شهید مطهری و... قدمی به سوی شناخت انقلاب و اهداف اسلام بر دارد. او برای تزکیه باطن بیش از پیش تلاش می کرد. سکوت و آرامش خاص او هنوز هم در یاد و خاطره دوستانش مانده است. محسن قصابی یکی از دوستان شهید می گوید: همیشه آرام بود؛ آرام و متین. صبر و گذشتش مثال زدنی بود. گاهی در برابر افراد بی منطق و زور گو چنان خونسرد و صبورانه رفتار می کرد که ما عصبانی می شدیم و آنها شرمنده. مدتی گذشت تا این که سر و صدای جنگ به در آمد و عده ای، از جمله محمد رضا برادر بزرگتر، روانه جبهه شدند. علیرضا تب یار داشت اما پدر مخالف حضور علیرضا در جبهه بود. مادرش می گوید: محمدرضا آمده بود مرخصی. علیرضا داشت کفش هایش را واکس می زد. علیرضا را که دید. پرسید: مادر! چرا علیرضا به جبهه نمی آید؟ آنجا به فرد فرد ما نیاز است! محمد رضا برادر بزرگتری بود که با شهادتش چگونه مردن را به علیرضا آموخت و او را روانه دیار عاشقان نمود. علیرضا که به عضویت بسیج در آمده بود؛ برای گزراندن دوره آموزی راهی پادگان سید مرتضی شد و پس از طی دوره آموزشی، تخریب، چندی بعد وارد گردان تخریب شد. مادرش می گوید: به مرخصی نمی آمد مگر آن که قصد روزه می کرد. تمام روزهایی را که در خانه بود، روزه می گرفت و پیش خدا اشک می ریخت. نمی دانم چه گناهی بود که این طور باید به خدا التماس می کرد! بالاخره التماس های علیرضا نتیجه داد و آرزوهایش شکفت. در روز 4/12/1362 سردار علیرضا حسن نیا، مسئول محور تخریب لشگر 5 نصر، در جزیره مجنون و عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش، سال ها دور از وطن در غربت باقی ماند تا این که پس از سالها دوباره به آغوش زادگاهش بازگشت. یکی از دوستانش می گوید: از او پرسیدم دلت می خواهد چطور بمیری؟ گفت: دوستدارم مفقودالاثر شوم. دلم نمی خواهد جنازه ام را به دوش بگیرند و سنگینی این جسم مردم را اذیت کند!

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید خلیل نیازمند : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« کاشمر» تبریک می گویم شما رتبه اول ریاضی را کسب کردید، شما باعث افتخار دبیرستان هستید. از حالا به بعد باید بیشتر تلاش کنید. البته برای آزمون بعدی، به مشهد اعزام می شوید!... خبر اول شدن خلیل مثل بمب در میان بچه ها صدا کرد. همه می دانستند حل معادلات برای او آستان تر از آب خوردن بود. کسب این افتخار نیز تحسین و تشویق اطرافیان را برانگیخته بود اما چیزی در درون خلیل فریاد می کرد. فریادی سرخ سید علی نیازمند معروف به آقای لحاف دوز، تنها همان یک پسر را نداشت اما خلیل گل سر سبدش بود. مادرش بی بی منصوره نیز شاد از این افتخار، خلیل را می ستود و خلیل در نگاهش چیز دیگری بود. کسی چه می داند شاید به خدا فکر می کرد و شاید پینه های دست پدر را به یاد می آورد و شاید یاد کودکی ها در ذهنش می پیچید. او که در سال 30 برای اولین بار نفس کشیدن را آغاز می کرد، خوب به یاد داشت روزهایی را که در کوچه ها می دوید و با لوله آبپاش فلزی اذان می گفت. از همان کودکی جلوه خاصی برای مردم داشت، خاصه آنکه سادات زاده بود و هوشیار! همپای بچه های شهر به مدرسه رفته بود و در همان روزهای نخسیت معلم را مجذوب خود کرده بود. حل معادلات ریاضی برای او آغار شده بود. او این قاعده ای کلی را به ذهن سپرد و تا همیشه در خاطر داشت. برای همین هم وقتی دیگران سعی داشتند با زور مسلسل به همه بفهمانند این قاعده اشتباه است، در کنار تحصیل به مبارزه پرداخت. سال 1342 بود. آقای خمینی در چهره تاریخ درخشید و خلیل جواب معادله را پیدا کرد. اسلام + ولایت = جایی برای شاه وجود ندارد. سال 1345 بود. جلسات مبارزه با بهائیت رونق گرفته بود. بهائیت بهانه بود و خلیل خوب می دانست در حال مبارزه با کیست. عده ای از معلمین جلسات مذهبی می گذاشتند. جلساتی به نام مبارزه با بهائیت ولی در اصل جلسات مبارزه با رژیم بود. خلیل گرداننده این جلسات بود، با حضوری فعال و مستمر. آن وقت ها آقای اسدی و آیت الله مشکینی، در تبعید برای مردم کاشمر سخنرانی می کردند. سید خلیل هنوز اول دبیرستان بود که در این عرصه ها حضور داشت. البته گاهی برای تفریح به آب گرم خلیل آباد می رفت. آب گرم خلیل آباد، بهانه خوبی بود، برای بررسی برنامه ها و برگزاری جلسات. به هوای کوهپیمایی و تفریح از شهر دور می شدیم تا نوارها را بشنویم و اعلامیه ها را بخوانیم. گاهی کتاب هایی که از قم می رسید همانجا در آب گرم خوانده می شد و به صورت دستنویس تکثیر می شد. راستی که آب گرم خلیل آباد چه نعمتی بود. این معادله هم اصلی داشت. کبوتر، خانه ای می خواهد که در آن امنیت بیشتری بر قرار باشد. اصل لانه کبوتری چیزی است که در ریاضیات عشق او به خدا حل می شد و خلیل با همان اتکا بر حق از افاضات الهی سود می جست و امن ترین مکان را می یافت. سید احمد نیازمند و علی صفرنژاد به خانه که برمی گشت، دوباره می شد همان خلیل سر به راهی که سرش توی لاک خودش بود. درست مثل آرزوهایش. .. خیلی از آرزوهایش نمی گفت، ولی چیزی بود که بارها از او شنیده بودم. مدام می گفت: دلم می خواهد یک جامعه اسلامی داشته باشیم... یک محیط اسلامی. این آرزوی خلیل ما را هم به فکر فرو می برد. آخر در آن روزها حتی اگر قیافه ات شبیه به بچه مسلمان بود، جور دیگری مطرح می شدی. گویا می خواست نشان دهد بچه مسلمان، درس خوان هم هست. برای همین همراه دوستانش، همان شش هفت نفری که بودند. همه جزء ممتازین مدرسه محسوب می شدند. آقای رضایی همیشه مبصر بود. ما هم جزء زرنگ ها؛ منتها خلیل در ریاضیات می درخشید و هیچکدام از ما مثل او نبودیم. درسها را تقسیم کرده بودیم. برای حل و تمرین به خانه یکی از بچه ها می رفتیم و برای دروس حفظی هم کنار مزار شهید! رئیس زاده گاهی اوقات خلیل گوشه ای در همان نزدیکی آقا می خوابید. ما دستش می انداختیم و می گفتیم: خلیل می خواهی یک آقای شهید دیگر درست کنی؟ کم نمی آورد. می گفت: البته! در آن صورت شما باید متولی قبرم شوید. قبر! مگر می شود جوان بود و به قبر فکر کرد؟ قبر چیست؟ یعنی مردن؟ شاید خلیل به چیز دیگری فکر می کرد. آن سال تلاش های خلیل و دوستانش به ثمر نشست و او در مسابقه علمی ریاضی رتبه نخست را کسب کرد. پس برای شرکت در آزمون استانی ریاضی به مشهد آمد چند وقتی را در دبیرستان دانش بزرگ نیا بود. به اتفاق بچه ها خانه ای را اجاره کرده بودند و درس می خواندند. آن همه تلاش خلیل دیدنی بود. ولی گاهی دلمان می سوخت. روزی به او گفتیم :حالا که اینجا آمدی کارت سخت شده، خبر داری استادی که مسئول آزمون است با یکی از بچه های مشهد ساخته و قرار است او اول شود؟ چیزی نگفت. وقتی امتحان را داد. گفت: بچه ها من برای استاد امتحان، نامه نوشتم! ... پایین برگه ام نوشتم شایعه شده شما با فلانی ساخته اید و قرار است او اول شود. نمی گویم رتبه اول را به من بدهید اما بهتر است عادلانه رفتار کنید. این حرفها، حرف یک جوان ساده شهرستانی نبود، بلکه ناشی از روح انقلابی او بود. انقلابی که در تار و پود خلیل ریشه دوانده بود و او را قدم به قدم به سوی خود می کشاند. همان چند وقتی هم که در مشهد بود، دست بردار جلسات مذهبی نبود. البته جلسات مذهبی که نه، جلسات سیاسی مذهبی! عجیب نبود. او می توانست هر کاری را می خواهد انجام دهد. خلیل مسائل ذهنی اش را همچون معادله ای سه مجهولی حل می کرد و خود به احتیاجاتش پاسخ می داد. از همه دنیا استفاده می کرد. گچ ساختنش را دیده بودم اما چسب ساختنش دیدنی تر بود. انگار دنیا را برای او آفریده بودند. شیره درختها را می گرفت و به کمی تغییر به عنوان چسب از آنها استفاده می کرد. البته کارهای عجیب و غریب خلیل کم نبود. چراغ مطالعه ای ساخته بود و شب ها از آن استفاده می کرد. زمستان ها هم بخاری قدیمی ای خرید و بعد آستین هایش را بالا زد و با چند پیچ و مهره و وسایلی که خودش می دانست چیست، بخاری را صد و هشتاد درجه تغییر داد؛ طوری که صاحبخانه فکر می کرد بخاری نو و بسیار گرانقدر است. سر آن بخاری ما را از خانه آواره کردند. صاحبخانه طماع که فکر می کرد مستاجر هایش پولدار هستند اجاره خانه را بالا برد و ما مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم. البته خانه بهتری با کرایه کمتری یافتیم که با آن بخاری حسابی گرم می شد. سال 1349 از راه رسید و خلیل به خیل دانشجویان پیوست. ابن بار ساکش را برداشت و راهی تهران شد. دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شده بود. رشته مهندسی متالژی؛ چهارده پانزده نفر بودیم که با هم خانه ای اجاره کردیم. آن روز ها خلیل بیشتر از همه درگیر مسائل روز بود. با این حال مغزش مثل ساعت کار می کرد و درس ها را بهتر از ما جواب می داد. حتی بعضی شبها تا صبح بیدار می ماند. البته نه برای درس خواندن بلکه برای اعلامیه نوشتن. درس خواندن خلیل فقط در همان ساعات دانشگاه بود و کلاس. یعنی خواندن و یاد گرفتن! فرمول ریاضی دان شدن و ریاضی خوان شدن همین است: یاد گرفتن و نه حفظ کردن! خلیل ریاضیات را یاد می گرفت و ملکه ذهن می کرد و آن وقت سراغ دیگر کارها می رفت. سال 1350 بود، بیست سی نفری جمع شدیم و پول روی هم گذاشتیم، جمعا شد شش هزار تومان. کتاب فروشی کوچکی داخل دانشگاه تأسیس کردیم که در ظاهر کتابهای دانشگاه را می فروخت. اما هدف چیز دیگری بود. در اصل کتابهای ممنوعه ای مثل رساله امام، کتب شریعتی، شهید مطهری و... را دست دانشجویان می رساندیم. و آن وقت ها خلیل بیش از همه زحمت می کشید. ساعت 7 صبح می آمد و تا 9 شب و حتی بیشتر می ماند. کار می کرد و زحمت می کشید. قضایا هر چه که باشد نیاز به اثبات دارد و اگر اثبات، در پی قضیه ای نباشد چنان است که گویا آن قضیه حل نشده چرا که معادله همان حکم است و خلیل برای حل معادلات سیاسی افکارش باید اثبات می کرد که حق با کدام گروه است و در این اثبات روز و شب نداشت. برای خلیل سال 50 سال غریبی نبود. همان سال بود که او نمازش را به جماعت می خواند. اوایل عده کمی بودند که نماز می خواندند. نیروهای گارد هم به آنها حمله می کردند. آنقدر توی دانشگاه، احزاب مختلف بودند که دیگر جایی برای انجمن اسلامی دانشجویی نمی ماند. نماز آن ها نوعی مبارزه با رژیم بود که همیشه هم با کتک و گاز اشک آور همراه می شد. حالا خلیل در پی چیزی بود که شاید خیلی از مردم به دنبالش بودند. او در پی توحید بود. آری توحید! سعی می کرد ارتباطش را با بچه هایی که منحرف شده اند، قطع نکند. همه ما از این دو نفر به سمت گروهک ها رفته بودند، ناراحت بودیم. خلیل بیش از همه ما غصه می خورد و عصبانی بود. اما بسیار خوش رو و منطقی رفتار می کرد تا تأثیرات فکری و روحی به سزایی روی آنها داشته باشد و آنها را جذب اسلام کند. تا جایی که آنها بیش از ما سراغ خلیل می آمدند و با او مراوده داشتند. گاهی خلیل گامهای بلندی بر می داشت. گامهایی که برای افرادی چون ساواکی ها نامیمون بود. چرا که معادلات آنها را به هم می زد. تلاش های خلیل در راه اندازی تظاهرات، ارتباطش با بازار تهران و جذب نیروهای جوان و مؤمن به هسته های ضد رژیم، نام او را در لیست ساواک قرار داده بود. خلیل هم خوب می دانست چه باید کرد. او که به گفته دوستانش عکس شاه را در اتاق خود نصب کرده بود، حتی یک اعلامیه هم در خانه نگهداری نمی کرد. تا بلکه مار زخمی ساواک به دنبال صید خود از لانه بیرون آمد. سال 51 بود و بالاخره هم آنچه منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. رفته بودم خانه شان. چند نفر دانشجو بودند اما خلیل نبود. رفتم برایشان غذایی بپزم. هنوز توی آشپزخانه بودم که سر و صدایی بلند شد. ساواکی ها بودند. مثل وحشی ها ریختند توی خانه و ما را وسط اتاق جمع کردند. دستهایمان روی سرمان بود و نگاهمان رو زمین. همه جا را گشتند انگار دنبال خلیل و اعلامیه می گشتند... دلم هوای بچه ها را کرده بود. از پایگاه هوایی به طرف خانه بچه ها به راه افتادم اما هیچ کس آنجا نبود. همه وسایل وسط اتاق افتاده بود. رد پای ساواک کاملا مشهود بود. سراسیمه به دنبالشان گشتم. گفتند: او را یک ساعت قبل برای بازجویی بردند. دنبال خلیل بودیم. از قرار معلوم همان موقع که ساواک به خانه حمله کرده او هم دچار حمله آپاندیس شده و به بیمارستان می رود و اصلا به اطراف خانه هم نمی رسد. ساواک نفهمید که خلیل کجاست. بچه ها را برای بازجویی برده بودند. 24، 25 روز هم زندانی بودند. سایر دانشجوها که از ماجرا با خبر شدند یک ترم اعتصاب کردند تا اینکه بالاخره بچه ها از زندان آزاد شدند. بعد از آزادی آنها خلیل به کاشمر می رود و بی آنکه با کسی در ارتباط باشد به مبارزه اش با رژیم ادامه می دهد. آب ها که از آسیاب می افتد دوباره سر و کله خلیل در دانشگاه پیدا می شود و دوباره سراغ همان دوستان می رود. چه دوران خوبی! چهارده، پانزده نفر دانشجو توی یک اتاق تنگ زندگی می کردیم. هر وقت پولی لازم داشتیم از جیب هم بر می داشتیم. این فرهنگی بود که خلیل حاکم کرده بود. می گفت: جیب من و تو ندارد... این صندوق امام زمان است، جیب هم مال توست. هر کی می خواهد بردارد. نیازی به اجازه من نیست. صدای اذان گفتن خلیل در گوش زمان می پیچد. آن وقتها که کودک بود، با اذان گفتن در کوچه ها بازی می کرد و حالا با عمل، اذان می گوید. شاید می خواست بگوید آنک ولی است، سر پرست ماست و تو که سرباز اویی، با من یکی و برابری. اوست که به ما مقرری می دهد و من بر آن مقرری صاحب اختیار نیستم. خلیل روحیات خیلی جالبی داشت که دوستانش را مجذوب خود می کرد. گاهی که از او می گفتند لبخندهایشان به خنده و گاه به قهقهه مبدل می شد... کشتی گرفتن هم عالمی داشت. گاهی برای سر گرمی دور هم جمع می شدیم تا کشتی بگیریم. خلیل هم می پرید وسط؛ می گفتیم: خلیل تو که نمی توانی، بی خود میدان را شلوغ نکن. می گفت: گردن کلفتی نکنید. همه تان را می زنم زمین. بیایید جلو ببینم. می آمد و از سر و کول بچه ها بالا می رفت و می خورد زمین. باز بر می خاست و می گفت: حالا زدی زمین، گردن کلفت نشو... راست می گویی دوباره بیا تا بزنمت زمین! سال 1353 بود. کتابفروشی هنوز هم پر رونق بود و کتابهای روشنگر امام و انقلابیون به دست دانشجویان می رسید. همان وقتها بود که شب در را بستیم و به خانه رفتیم. صبح که برگشتیم کتابخانه خاکستر شده بود. همه چیز سوخته بود. می گفتند اتصالی برق بوده. اما همه می دانستیم کار ساواک است. این بهترین راه برای جلوگیری از کار ما بود. تنها راهی که شاید نمی توانست جرقه انقلاب دانشجو ها را شعله ورتر کند. خلیل از لابه لای خاکستر کتاب ها، تعدادی کتاب یافت که قیمتشان شش هزار و هشتصد تومان می شد. لیست اسامی آنهایی را که در راه اندازی کتابخانه سهیم بودند برداشت و به دنبالشان می رفت. می گفت: این کتابها را می خواهم به مسجد بدهم باید همه بچه ها راضی باشند و گرنه نمی شود به مسجد اهدا کرد. سال 1354 بود. خلیل دانشجوی موفقی بود که با معدل بالایی فارغ التحصیل شد. به این جهت بورس تحصیل در کشور شوروی به او تعلق گرفت. این آغاز موفقیتی دیگر بود که خلیل نپذیرفت. قاعده عشق خلیل به خدا سبب شد در اثبات این حکم هر فرمول غیر مرتبطی را کنار بگذارد. او به برخی از دوستانش گفته بود: اگر این بورس را قبول کنم، مجبورم ظلمها و بی عدالتی های رژیم را هم قبول کنم... آخر این بورسی است که رژیم به من می دهد! با رد این بورس بار دیگر دفتر مسائل خلیل ورق خورد. این بار او به اصفهان می رفت تا در آزمونی دیگر آزموده شود. این معادله بیش از آنکه اثبات توحید برای رژِیم باشد اثبات توحید برای خلیل و رسیدن به درجه خلوص بیشتری بود. 8 ماهی در کارخانه ذوب آهن اصفهان کار کرد. در تمام آن لحظات درست مثل یک کارگر ساده، کار می کرد و برای آگاهی بخشیدن به کارگران تلاش زیادی داشت. 8 ماه به سرعت گذشت و خلیل صورت مساله دیگری را پیش رو داشت. خدمت سربازی در هنگ نوجوانان. حل این قضیه و اثبات قضیه در جامعه ناهمگون ارتش کمی دشوار به نظر می رسید. مهندس خلیل نیازمند به عنوان افسر وظیفه از سوی هنگ نوجوانان مأموریت تدریس در هنگ را یافت. برای خلیل زمان آزمونی دیگر آغاز شده بود و او یک سال و شش ماه برای اثبات قضایا فرصت داشت. برای خدمت سربازی رفته بود. در واقع تدریس می کرد. ارتباطی هم با سربازها داشت و سعی می کرد از مبارزه غافل نشود. خدمتش در تهران بود. ولی نیمه وقت فرار می کرد و به خیابان می زد. می گفت: اینها طاغوتی اند. چه فایده از این خدمت؟ در دوران خدمت، مقرری اش را برای مستضعفین جنوب تهران لباس و کفش می خرید. خلیل همیشه به فکر محرومین بود، حتی در همان دوران خدمت. شاید هم قضیه خدمت برای خلیل حل شده بود که با آن آرامش و سکوت رفتار می کرد. خلیل در آن زمان با قم و آقایان هاشمی، کامیاب و سایر علمای اسلام در ارتباط بود. با بازار تهران رفت و آمدهایی داشت و کتابهای مطهری و شریعتی را نیز سوغاتی تهران می دانست. خلیل باید در دستگاه ارتش آرام می بود. تاکیک آرامش خلیل کارگر افتاد و او دوره خدمت را به آسانی گذراند. خلیل مهیای کار در کارخانه ذوب آلومینیوم ساوه می شد. حقوق بالا و مزایای عالی کارخانه هر کسی را به طمع می انداخت اما برای او این حقوق هم معمایی بود و معادله ای. خلیل کار در آنجا را نیز نپذیرفت و طی مدت کوتاهی استعفا داد. به برخی از دوستانش گفته بود: اگر در این کارخانه کار کنم، مجبورم به نظام سرمایه داری خدمت کنم و این ظلم به محرومین است. سال 1356 بود. هسته مقاومت ضد رژیم کاشمر هنوز در تهران فعال بود و خلیل هم شریک در آن فعالیت ها. نیمه شعبان سال 1356 بود. قرار بود برویم مسجد اعظم تجریش. خلیل لب حوض ظرف می شست. نگاهم کرد و گفت: علیرضا! حواست باشد کجا می روی! این راهی است که باید شروع کنی و باید به آن وارد شوی، چون راه دین است اما حواست باشد با این اهل طاغوت چطور رفتار کنی! برای خلیل لحظه به لحظه عمر، آزمونی بود و اثبات عشق به الله. سالهای مبارزه به تندی می گذشت و خلیل هر لحظه به پایان این اثبات نزدیک تر می شد. در آن روزها او در پی شغلی ثابت و دلسوزانه بود تا اینکه آموزش و پرورش اعلام استخدام کرد و خلیل باز راهی شد. می خواست به مشهد بیاید و برای استخدام به آموزش و پرورش برود. همه مدارکش را برداشت و توی جیبش گذاشت. 17 شهریور بود. گفت: اول برویم تظاهرات، بعد اگر توانستیم به مشهد بروم. درگیری 17 شهریور خیلی شدید بود. طوری که هر دو افتادیم و وسایل خلیل هم توی جوی کنار خیابان افتاد. جمع کردن مدارک از زیر دست و پای مردم یک طرف و فرار از گلوله یک طرف دیگر. فرار کردیم و به خانه ای پناه بردیم. از بخت بد صاحبخانه جاسوس بود. باز زدیم به کوچه. همان نزدیکی، ساختمان نیمه سازی بود که هر کدام یک بیل بر داشتیم و شروع کردیم به کار. درست مثل یک عمله. ارتشی ها و سربازان رژیم مدام اطراف ما گشت می زدند و ما مجبور بودیم همان طور بیل بزنیم و آجر بالا بدهیم. تا اینکه باز فرار کردیم و خلیل هم به مشهد رفت. می گفت: کارهای خدا را ببین، باز هم در رفتیم و لیاقت نداشتیم. می گفت در شلوغی قضیه 17 شهریور یکی هم پیدا شد ما را بزند که ناگهان یکی دیگر از کنارم گذاشت و گلوله به او خورد و ما جان سالم به در بردیم. مهر سال 1357 از راه رسید و خلیل برای اولین بار پشت میزی ایستاد که باید ذکات اعمالش را می پرداخت. او در هنرستان سید جماالدین اسد آبادی استاد بود و مروج علم و مذهب. همان وقت ها بود که باز برای کاشمر سوغاتی می برد. از آن دست سوغاتی ها که رژیم به دنبالش بود. نوارهای سخنرانی ضد رژیم! اما شاید از بدشانسی بود که بین راه تصادف کرد و فکش آسیب دید. یک ماهی هم بستری بود که آبان از راه رسید؛ مخالفت های مردم علیه رژیم به اوج خود رسید. روزهای اوج مبارزات نیز به تندی گذشت و عقربه ها هر لحظه بیشتر و بیشتر به حد نهایی نزدیک می شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده واحد تخریب لشگر 5 (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد رضا عبدی» در سال 1345 در بخش «خلیل آباد»در شهرستان« کاشمر» دیده به جهان گشود. پدرش خادم مسجد جامع «خلیل آباد» و مادرش مدرس قرآن بود. وی در دامان چنین پدر و مادری رشد کرد. بیشتر اوقات، مکبر مسجد بود و از همان کودکی نماز را به جماعت می خواند. در سال 1355 با وجود سن کم، در فعالیت های ضد رژیم شرکت می کرد. «سید حسن هاشمی» می گوید: سال 54، 55 بود. با هم در جلسات مذهبی و سیاسی ضد شاه شرکت می کردیم. سن ما خیلی کم بود و کمتر کسی به ما مشکوک می شد؛ برای همین، مسئولیت پخش اعلامیه ها را ما به عهده می گرفتیم! مدتی بعد با فرا گیر شدن مبارزات، در امر برگزاری راهپیمایی ها فعالیت می نمود و گاهی با سر دادن شعارهای مختلف، راهپیمایی ها را هدایت می نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، نقش چشمگیری در تشکیل انجمن اسلامی دانش آموزان داشت. وی تحصیلاتش را تا سیکل ادامه داد و در سال 1359 با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. پدرش (ره) می گوید: برای جبهه رفتن سراغم آمد؛ گفت بابا می خواهم به جبهه بروم! گفتم: نه تو تنها پسر ما هستی! من فقط تو را دارم. .. توی همان انجمن، هر کار تبلیغی می خواهی انجام بدهی، انجام بده! اما جبهه، نه! گفت بابا! اگر راضی باشی می روم، اگر هم راضی نباشی نمی روم. اما اگر شهادت در تقدیرم باشد، شما مسئولید! پرسیدم: برای رفیق بازی و به خاطر دوستهایت به جبهه می روی؟ دیدم قلبا آرزوی جبهه رفتن دارد؛ انگار عاشق بود؛ نمی توانستم اجازه ندهم.! با وجود رضایت پدر، سن کم محمد رضا مانعی برای رفتنش بود. برای اعزام به جبهه تلاش بسیاری کرد و بالا خره با دست بردن در کپی شناسنامه اش، توانست راهی جبهه شود. پس از اتمام دوره آموزش، به دوستانش در واحد تخریب لشکر 5 نصر پیوست و به عنوان تخریب چی مشغول فعالیت شد. مدتی بعد، به منظور ترویج انقلاب اسلامی، راهی سوریه و لبنان گشت و شش ماه متمادی را در لبنان و سوریه گذراند، سپس به جبهه های نبرد باز گشت. محمد رضا در عملیاتهای بسیاری به عنوان تخریب چی شرکت نمود و در عملیاتهای والفجر 8، کربلای 4، و کربلای 5 به عنوان جانشین واحد تخریب لشگر 5 نصر، فعالانه شرکت جست. سرانجام محمد رضا عبدی در تاریخ 6/ 11/ 65 در حالی که برای انتقال پیکر شهدا در منطقه عملیاتی کربلای 5 تلاش می کرد، به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از تشییع بر دوش امت حزب الله در خلیل آباد و در جوار همرزمانش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین قربانی : قائم مقام فرمانده گردان سیف الله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مهر ماه 1337 بود. روستای ابراهیم آباد (بردسکن) صدای گریه نوزادی را شنید که شادی را مهمان خانه ها کرد. او را حسین نامیدند. پدرش حسن، مردی زحمتکش و کشاورز بود و مادرش خیر النساء زنی عفیف و پاک دامن. حسین در روستای ابراهیم آباد متولد شد و در همان جا بالید و رشد کرد. تحصیلاتش را در سن 7 سالگی آغاز کرد و تا پنجم ابتدایی ادامه داد. اما وضعیت نابسامان اقتصادی، بیش از این به او رخصت تحصیل نداد و حسین تلاش خود را برای بارور ساختن زراعی پدر، متمرکز نمود. سالهای عمر به آهستگی می گذشت و حسین رفته رفته با آنچه در اطرافش بود، آشنا می شد. این زمان نهال انقلاب در دلهای مردمان پا گرفته بود و نیاز به آبیاری و پاسبانی داشت. به این جهت حسین نیز همراه تمامی دوستان و همرزمان به خیل تظاهر کنندگان و مخالفان رژیم پهلوی پیوست. او با مطالعه کتاب های شهید مطهری، شهید دستغیب و اعلامیه های امام خمینی توانست به سیر فکری خود جهت بخشد و در راه هدف نه شرقی و نه غربی امام رشد کند. جوان بود و باید به خدمت سربازی می رفت. کوله بار خدمت بست و راهی تهران شد. اما امام خدمت به رژیم پهلوی را نامشروع دانست و حسین به فرمان سلطان دلش، از خدمت، سر باز زد. آن روزها، در آن لحظات خون و دود و باروت، مخالفت با رژیم یعنی امضای حکم مرگ خود، اما او... انگار از مرگ نمی ترسید. همه می گفتند پسر آقای قربانی، اعدام می شود. زن های روستا خبر فرار پسر آقای قربانی با زبان به زبان می چرخاندند. عده ای هم گفتند: مبادا ژاندارم ها بفهمند حسین توی روستاست و گر نه پای ما هم گیر است! خیلی ها منتظر ژاندارم ها بودند، اما هیچ خبری نشد. هر وقت برای کاری بیرون می رفتم، حسین را می دیدم که آزادانه توی ده قدم می زند و زندگی کی کند. بارها دیده بودمش که از کوچه ها می گذشت. شاید در دل می خواند: لا تخف مسلمان! فان تولو فقل حسلی الله لا اله الا هو، علیه توکلت. و هو رب العرش العظیم. لحظات بی قراری به پایان می رفت و صدای گام های مراد مریدان، نزدیکتر می شد. حسین در تب و تاب دیدار اما می سوخت چرا که... از رادیو پخش شد امام خمینی، دوازدهم بهمن می آید. اوضاع بدی بود. حسین آماده رفتن به تهران شد. نمی دانم چطور خودش را به آنجا رسانده بود، ولی وقتی برگشت از خوشحالی روی پا بند نمی شد. مدام می گفت: مادر تا رسیدم، آقا هم آمد! ... و بازار عشق به الله گرم و گرم تر می شد. حالا تنها یک قدم، نه، هیچ فاصله ای تا برقراری حکومت اسلامی و شکستن حکومت نظامی نمانده بود. انقلاب پیروز شد و مردم به آرامشی خدایی رسیدند. باز حسین بود و کار کشاورزی. باز کمک به پدر و شرکت در جلسات مذهبی. همه اهل ده می دانستند حسین، مذهبی و معتقد است و همه می دانستند دلش با امام و انقلاب است. همان وقت ها بود که سربازهای فراری به خدمت فرا خوانده شدند و حسین، راهی خدمت شد... شش ماه در تهران بود. رفته بود برای خدمت سربازی. خیلی دلش می خواست سرباز حکومتی باشد که امام رهبرش هست. چند وقتی آن جا بود تا اینکه امام بقیه خدمت را بخشید و حسین به ابراهیم آباد بر گشت... 21 سالش بود. در گوشه و کنار زمزمه هایی به گوش می رسید و زمزمه شاد و پر هیاهو. حسین جوانی رشید و بالغ شده. پس باید تشکیل خانواده دهد. مادرش، مدتی را به جستجوی همسری مناسب برای جوانش گشت تا اینکه... آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم. عصمت، دختر خوبی بود. خودم قباله اش را جور کردم. سه هزار تومان آوردیم و همراه پدر حسین رفتیم برای عروسمان خرید کردیم. به حسین گفتیم: مادر ما بیش از این نمی توانیم چیزی هدیه عروسمان کنیم. تو دیگر مرد شده ای. خودت کار کن و قباله همسرت را بپرداز. خدایی حسین هم دیگر بیکار ننشست... آخر حسین، عصمت را می شناخت و عصمت، حسین را و این عصمت بود که می گفت: اهل یک روستا بودیم. از بچگی همدیگر را می شناختیم. می دانستم او مومن و با خداست. زندگی با او ساده اما با صفا بود. او برای گذراندن زندگی قالیبافی می کرد. روزها و ساعت ها هر دو با هم پشت دار قالی می نشستیم و روی تارها گل می انداختیم. گل انداختن روی تار شاید آسان باشد، اما گل انداختن روی تارهای روح، هم صحبت و هم پایی مقتدر می خواهد که روح را صحبت ناجنس، عذابی است الیم! و حسین بهترین هم صحبت و هم پای عصمت بود. شاید به همین خاطر هنوز عصمت، حسین را در ذهن مرور می کند. هر روز و هر لحظه با من است. همه جا به یاد دارمش. صدایش را می شنوم. قرآن که می خواند، دلم به لرزه می افتاد. حسرت زده نگاهش می کردم. می گفت: عصمت، چرا آنجا ایستاده ای؟ بیا با هم قرآن بخوانیم! قرآن خواندن را از او به یادگار دارم و هزار چیز دیگر که هر کدام یادش را برایم زنده می کند. توی آن روستا در آن سالهای دور، تواضع را یاد مردم می داد. مهمان که به خانه می آمد؛ حسین دست به کار می شد و پا به پای من کار می کرد. خسته که از راه می رسید، با هم خمیر آماده می کردیم و نان می پختیم. راستی که آن نان چه لذیذ بود! اما لذات عشق چیزی است که در وصف نمی گنجد. کف دست هر کس که خط سرخ عشق نگاشته باشد، جان بر کف خواهد گرفت. آن روز ها حسین و عصمت مهیای اتفاقاتی خاص می شدند. لحظه هایی در پیش بود که برای هر یک روحی خاص داشت. کوس الحسین به صدا در آمده بود و مرد و نامرد به ترازوی عشق سنجیده می شدند. حسین راهی بود. دل در تب و تاب نوای عاشورایی رهبر داشت. حتی لبخند شیرین فرزندی چون محمد نیز، مانع رفتنش نشد. حسین به خیل بسیجیان پیوست. از میان مردم روستای ابراهیم آباد، تنها 3 نفر برای گذراندن دوره آموزشی اعزام به جبهه رفتند، ولی... فقط حسین راهی شد. آن دو نفر سختی تعلیمات را چشیدند و از جبهه رفتن منصرف شدند. دلم می خواست او بماند. ولی او می گفت: نمی شود ماند. باید رفت تازه این همه پول بیت المال را خرج من کرده اند تا چیزی یاد بگیرم. حالا گناه دارد زیرش بزنم. از این ها گذشته دین و مذهب ما در خطر است... حسین رفت و باز عصمت تنها ماند. با هزاران خاطره تلخ و شیرین حسین. راستی مگر می شود خاطره عشق تلخ باشد؟ کاش نمی آمد محرمی که بی حسین باشم. محرم بی حسین، غریب بود. علم بلند کردنش دیدنی بود! محرم که می شد دوست داشت علم هیئت را بلند کند. من هم دوست داشتم علمداری اش را ببینم. از میان جمعیت خودش را به علم می رساند و با همه توان بلندش می کرد. اما نمی دانم چرا هر بار زیر علم بیهوش می شد. چه می گفت، نمی دانم. اما بیهوش شدنش هم دیدنی بود. عشق او به اهل بیت و امام حسین (ع) چیز قابل انکاری نبود. همه می دانستند حسین امامش را دوست دارد و دلش می خواهد در عزای او هر چه می تواند، انجام دهد. حتی نوحه خوانی! اگر چه... بلد نبود بخواند. صدای بدی نداشت، اما نمی توانست صدایش را تنظیم کند. محرم که می شد، حسین می آمد و باز به این و آن التماس می کرد تا حداقل دو بیت نوحه بخواند. مردم می گفتند: تو بلد نیستی بخوانی! با آن خواندنت آبروی خودت را می بری. اما او می رفت پشت بلندگو و شروع می کرد به خواندن. کم کم طوری شد که همه او را به عنوان نوحه خوان امام حسین (ع) قبول داشتند. نوحه خوانی یعنی شستن گناهانت. پس بخوان تا بیگانه شوی با هر چه گناه است. بخوان تا تو را نیز در خیل عاشقانش بپذیرد و به غلامی ملکوت برگزیند. راستی مگر می شود غلام حسین (ع) باشی و راه کربلا پیش نگیری؟ مدتها می گذشت تا که حسین به خانه برگشت. سراغ محمدش رفت و از عصمت دلجویی کرد. به دیدار اقوام و خویشان شتافت و به یاری پدر و مادر. محال بود به روستا بیاید و سراغ ما را نگیرد. انگار دیدن ما مثل نماز برایش واجب بود. دوست داشت ما در همه زندگی اش شریک باشیم.... حسین فرزند صالح ما بود. حسین، بار دیگر عازم بود. بدون شک هنوز هم مهر فرزند بر دل داشت. شاید هم در دل می خواند: یا بنی ان اباک لا یبالی وقع علی الموت ام الموت وقع علیه. این بار قبل از رفتن به مسجد رفت. صدایش را از بلندگوی مسجد شنیدم. برادران عزیز! جبهه به ما نیاز دارد. هر کسی اهل دفاع است، بیاید. ما عازمیم. حسین مردم را فرا می خواند. سخنرانی اش مدتی طول کشید تا اینکه 14 نفر، همراه او عازم شدند. همسرش می گفت بعد ها طعنه و کنایه برخی از خانواده ها آنها را آزرده می ساخت، اما حسین مصمم تر از آن بود که دل از جبهه بردارد. وقتی می رفت دل های زیادی بدرقه اش می کردند. او پدر خیلی ها بود. خیلی ها که عصمت آنها را نمی شناخت. حسین هم آنها را خوب نمی شناخت اما می دانست که پدر می خواهند. وقتی نبود، غمی توی دل خیمه می زد. وقتی هم می آمد؛ همه شاد می شدند. خصوصا مردم فقیر روستا. همه آنها را به خانه دعوت می کرد و مهمان ما می شدند. به آنها که کسی را نداشتند، سر می زد و احوالشان را می پرسید. این کار همیشگی اش بود. یا پول می برد یا غذا و یا لباس. انگار او بابا همه روستا بود... و کربلا می داند که کربلاییان نه به این خور و خواب، که به روح و روحانیت خدایی بیش از هر چیز ارج می نهند و او که همنام سالار کربلاست، به راستی که در همه میادین گوی سبقت را ربوده بود. کتابخانه برای هر جایی لازم است، اما هیچ کس به آن فکر نمی کرد. آن وقت ها از کاشمر کتاب زیادی برای مسجد آورده بودند. هر چه گشتیم جایی برای بر پایی کتابخانه نبود. سر و کله حسین که پیدا شد نگاهی به اطراف کرد و گفت: پس این تخته ها و چوب ها به چه درد می خورند؟ کنار هم می گذاریم، می شود کتابخانه. آن جا کنار آن شیر آب را تعمیر می کنیم و کتابخانه ای دایر می شود! کاری ندارد فقط باید همت کنیم! کتابخانه مسجد راه اندازی شد و هر روز از پشت بلندگو جوان ها را برای مطالعه به مسجد دعوت می کرد. صدای حسین هنوز هم می آید. چه غلغله ای در مسجد بود. به خانه آمد و یکی دو کارتن کتابی که داشت جمع کرد. خیلی خوشحال بود. پرسیدم: چه کار می کنی حسین؟ این ها را می برم برای مسجد. بچه ها لازمش دارند. باید ببینی عصمت! حالا مسجد روستا هم کتابخانه دارد! کتابخانه ای که بعد ها نام حسین را بر خود گرفت. شهریور سال 1361 بود. حسین رسماَ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و به عنوان پاسدار عازم تایباد گردید. اگر حسینی باشی، جبهه و پشت جبهه، همه جایش کربلاست، اما حسین طاقت دوری از جبهه را نداشت. دو ماه می گذشت.... از وقتی پاسدار شده بود، کمتر به خانه می آمد. از 24 ساعت، تنها 2 ساعت را به خانه می آمد. حتی اوقات بیکاری اش را در مسجد می گذراند. گاهی اسلحه شناسی درس می داد. گاهی سراغ بسیجی ها می رفت. اما هیچ کدام برایش جبهه نمی شد. آن روز صبح، در را که باز کردم، حسین را با چشم های ورم کرده دیدم. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: اثاثیه را جمع کن، به کاشمر می رویم! متحیر نگاهش کردم. گفت: دیگر نمی توانم ادامه دهم... نمی توانم این جا بمانم. می خواهم بروم منطقه... دیگر طاقت ندارم. دیشب تا صبح گریه کردم و از خدا خواستم مرا هم عازم کند! کاش به من هم توفیق بدهد. وسایل را جمع کرده و به راه افتادیم. دو روز بعد حسین راهی جبهه شد. سه ماه حضور در جبهه، زیباترین لحظات حسین را رقم می زد. واحد تدارکات مسئول خود را هنوز به یاد دارد: حسین قربانی! حالا حسین دوباره به خانه برمی گردد و دوباره فضا به عشق و نفس او تا آسمان ها پر می گیرد... کوله بار را می بندد و دوباره به همان جا برمی گردد که به او امر می کنند. هر آن جا که خدا می خواهد، جبهه ای است و جلالی دارد. باز زن و فرزند همراه حسین به تایباد کوچ می کنند. آن زمان، خدا فرزند دیگری به او بخشیده بود که نامش را کاظم می گذارد. مدتی می گذشت، تابستان سال 1363 بود. او حالا پدر سه فرزند بود و هیهات که عشق فرزند، شکوه دلدادگی عاشقان را بی جلوه کند. حسین باز هم راهی بود... تابستان بود و اوج گرما. باز هم حسین کوله بارش را بسته بود، اما قبل از رفتن دوباره به مسجد رفت. پسر یکی از اهالی روستا مفقود شده بود و پدر و مادرش تنها بودند. حسین مردم را جمع کرد و از آنها خواست برای رسیدگی به مزرعه آنها بروند تا مبادا به خاطر نبودن فرزند، کارهای مزرعه روی زمین بماند. دلش می خواهد او نرود. پس به پایش می افتد و به هزار بهانه سعی می کند تا شاید حسین بماند... این بار فرق می کرد. دل توی دلم نبود. می دانستم که حسین خوش قول است. هر چه کردم نرود، نشد. آخر از او قول گرفتم. گفت: قول می دهم عید این جا باشم. شما همیشه زودتر از 45 روز نمی آیی؛ چطور قول می دهی؟ قول صد در صد می دهم که تحویل سال این جا باشم. حسین می رفت و عصمت می دانست او را به کجا می فرستد. انگار همین دیروز بود. هر دو با هم به تشییع جنازه نشاطی رفتیم. من طاقت نیاوردم و مدام گریه می کردم. حسین نگاهی کرد و گفت: این قدر گریه نکن...این دفعه نوبت من می شود. تو نباید غصه بخوری. این بار شهید نشاطی، دفعه بعد من! شاید به همین خاطر عصمت مدام روزهای خوش را مرور می کرد. آن موقع که حسین از سفر برگشته بود و برایش از ارتفاعات کله قندی می گفت. می گفت آن جا عملیاتی داشتند و او دست یاری خدا را دیده. داشتیم پیش می رفتیم. ضامن نارنجک را کشیدم و توی سنگر عراقی انداختم. خودم هم دور شدم. بعد دیدم، خبری نیست... نارنجک عمل نکرد... من هم رفتم توی سنگر. یک دفعه دیدم سه تا عراقی مسلح رو به رویم ایستاده اند. یکی شان اسلحه اش را درست روی سینه ام نشانه رفته بود. ولی خوب نمی دانم خدا چه لطفی دارد که هر سه آنها تسلیم شدند و اسیرشان کردیم... اما او این بار مجنون رفته بود. چه ترکیب زیبایی است! جان مجنون و جنان! دین و عشق، جان و مجنون بود و مجنون نه به عشق جنان که به عشق جانان، جان از کف داده و روانه بدری دیگر شد. عملیات بدر در پیش بود و هیچ کس جز خدا نمی دانست که این آخرین عملیات حسین است. 21 اسفند ماه 1363 از راه رسید. حسین سوار بر قایقی، همراه عده ای به عنوان خط شکن راهی شدند. در آن لحظه و در آن موقعیت، تنها یک نفر نظاره گرشان بود و او همان خدایی بود که بارها و بارها این بندگان را شاهد و ناظر بوده است. عده ای از دوستانش گفتند همان لحظه که با موشک آرپی جی، ادوات دشمن را نشانه گرفتیم، گلوله ها بر سرمان باریدن گرفت و حسین همان جا پرواز کرد. سردار شهید، حسین قربانی سرانجام پس از عمری سراسر ایمان و عطوفت در تاریخ 21/12/1363 در حالی که معاون گردان سیف الله بود، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش در روز 28 اسفند ماه سال 1363 بر دوش مردم ابراهیم آباد تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد. در آن لحظات، تنها یک صدا در گوش همسرش زمزمه می شد: عصمت تو دعا کن من بروم، قول می دهم وقت تحویل سال همین جا پیش تو باشم! دعا کن عصمت، دعایم کن!

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت نوح(ع)تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید علی رضا قوام» در سال 1337 در خانواده ای متدین و مستضعف ، در روستای «حاجی آباد»در شهرستان« کاشمر» به دنیا آمد .دوران کودکی را در روستا و در دامن پر مهر مادر و آغوش باصفای پدر سپری نمود .در شش سالگی به منظور تحصیل و سکونت ، به شهر «کاشمر »مهاجرت نمود و دوران ابتدایی ، راهنمایی و سالهای اول تا سوم دبیرستان را در این شهر طی نمود .دانشسرای مقدماتی را در قوچان سپری نمود .نظام وظیفه را در لباس سپاهی دانش سپری کرد .سپس به عنوان معلم وارد آموزش پرورش شد . در دوران انقلاب با پخش تراکت و اعلامیه به صفوف انقلابیون پیوست .بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل جهاد سازندگی(سابق) ، به عضویت این نهاد در آمد . خدمات او در اقصی نقاط شهرستان و استان مشهود شد . بعد از مدتی ، به عضویت شورای مرکز جهاد سازندگی(سابق) شهرستان «کاشمر» برگزیده شد .در سال 1359 طی مراسم ساده با بانویی متدین ازدواج کرد .سال 1361 به عنوان عضو شورای مرکزی به جهاد سازندگی(سابق)« بجنورد» اعزام شد .بعد از 6 ماه به عنوان سمت مدیریت این نهاد در« سرخس» انتخاب شد و با شروع جنگ تحمیلی ، بارها به جبه های نبرد حق علیه باطل شتافت .در سال 1365 برای ادامه ی خدمت به آموزش و پرورش پیوست . در عملیات والفجر 8 به عنوان نیروی غواص و خط شکن فعالیت داشت .«سید علی رضا» بعد از نه بار عزیمت به جبهه ، در عملیات کربلای 5 در حالی که معاونت گردان نوح تیپ 21 امام رضا را بر عهده داشت ، در تاریخ 19/ 10/ 1365 در نبردی قهرمانانه و با قلبی سرشار از عشق ، به دیدار معبود شتافت .پیکر مطهرش در جوار شهید آیت الله مدرس در «کاشمر »آرمیده است .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس محمد جانی : فرمانده گردان ضد زره لشگر ویژه ی شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) صدای گام های محرم نزدیک و نزدیک تر می شد و آسمان سرخ و آتشین. لحظه های عمر سال 1341 به تندی می گذشت که چشمان عباس برای اولین بار به اشک نشست. عباس محمد خانی فرزند شیرینی که چشم های علی اکبر و بی بی سکینه را به شادی آراست. کودکی زیبا و آرام با یک نشان غریب! نشانی که هر گاه چشمان مادر آن را می دید، به اشک می لغزید. عباس خوب و دوست داشتنی بود. اما چیزی داشت که دلم را می شکست. دست های بلند و کشیده که مرا به یاد حضرت ابوالفضل (ع) می انداخت. از دیدن آن دست ها همیشه به گریه می افتادم. مخصوصا وقتی که او را به من می دادند تا شیر بخورد. چه روضه شیرینی! یک نشان بهانه می شود تا می عشق حسین (ع) را جرعه جرعه در کامش بریزند. ما شیر و می عشق تو با هم بخوریم با عشق تو از طفولیت خو کردیم عباس در دامان پر مهر پدر و مادر، بزرگ و بزرگتر می شد. وقت آن بود که شیرین زبانی اش گل کند. اما... بچه نمی توانست درست حرف بزند. مدام ساکت می شد. لکنت زبان داشت. وضع اقتصادی مان هم خوب نبود که بشود او را هر روز به دکتر ببریم. چند باری بردمش پیش چند دکتر، اما نمی توانستند کاری برای عباس بکنند. می گفتند خوب می شود. اما انگار نمی شد و این مادر بود که آرزو می کرد ای کاش عباسش سالم تر از امروز بود یا کاش وضع مالی این اجازه را می داد که او را به بهترین متخصصان نشان دهد تا شاید زبان او این گونه نمی ماند. عباس شیرین تر و دوست داشتنی تر از هر کس دیگر بود. گاهی کارهایی می کرد که مادر را به خنده وا می داشت. تفنگش را برداشته بود و توی کوچه خال زنی راه انداخته بود. بچه ها دورش جمع می شدند تا نشانه گیری کنند، او هم از بچه ها پول می گرفت و تفنگ را می داد. دو سه تومانی که جمع می کرد؛ با خوشحالی می دوید و پول ها را به من می داد و می گفت: بی بی این پول ها را کار کردم. پیشت باشد برای عیدم چیزی بخر. عباس روانه مدرسه می شود. می خواست بخواند تا بداند و بزرگ شود؛ بزرگ همچون نامش عباس. شاه این بزرگی را کوچک می کرد و عباس نمی توانست در برابر آنچه او لطف می نامید، رام بنشیند. از طرف شاه به بچه های مدرسه نان و شیر می دادند. بین آن همه دانش آموز خیلی ها بودند که نان شب هم نداشتند و این شیر و کیک می توانست غذایشان باشد. با این همه، بچه ها تغذیه شاهی را نمی خوردند. عباس می گفت: مادر، من و بقیه بچه ها شیر را روی زمین می ریزیم و می گوییم: ما شاه دزد نمی خوایم ما شیر بز نمی خوایم تاریخ، تکرار پذیر است و چه زیبا گفت که قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه گفته اند: کل یوم عاشورا کل عرض کربلا. برای دنیا، ساعتی پیش بود که شمر به دلجویی عباس شتافت و عباس دست رد بر سینه اش کوفته بود و اما امروز دوباره عباس با شمر می ستیزد و در این ستیز سخت، او باز دل داده ضعیفان است. در آن سرمای زمستان و نبود امکانات و پول، عباس ساعتها در صف نفت می ایستاد تا نوبتش می رسید و نفت می گرفت و بعد به جای آن که راه خانه خودشان را برود، می رفت سراغ خانه هایی که فقر از در و دیوارش می بارید. بارها دیده بودمش که پارو بر می داشت و سقف خانه مردم، آنهایی که خودش می شناخت را پارو می کشید. حالا او به اوج مبارزات خویش علیه دژخیم می رسد و پا به پای دوستان و سایر مردم در تظاهرات ضد رژیم شرکت جسته و مخالفت خود را ابراز می نمود. در آن روزهای سرخ و سیاه، مرگ بر سر خیلی ها سایه می انداخت. اما گاهی این سایه بی دوام بود. خیابان 17 شهریور مملو از جمعیت بود. ما هم لاستیک آتش زده بودیم و شعار می دادیم: ازهاری ازهاری می بندیمت به گاری، تا بری نفت بیاری. ناگهان نیروهای شاه از پشت کوچه هنرستان آمدند و ما را محاصره کردند. ما فرار می کردیم و آنها تیراندازی. عباس هم داخل مغازه نجاری رفته بود و پشت یکی از درها توی نجاری قایم شده بود. مأمورها تا مدتی مغازه را گشتند. بعد هم مدتی را در آنجا ماندند. سربازها که رفتند، صاحب مغازه خواست مغازه را ببندد که عباس گفت: آقا در را نبند من اینجایم! روز ها می گذشت و عباس روز به روز بیشتر با مسائل و محافل آشنا می شد و توقع همه از عباس ادامه تحصیل بود. اما آن روز علی اکبر چیزی شنید که برایش سخت بود. توی خانه نشسته بود و گریه می کرد. پرسیدم: چرا مدرسه نرفتی؟ گفت: توی مدرسه نمی توانم حرف بزنم؛ بچه ها مسخره ام می کنند. دلم نمی خواهد مسخره شوم، دیگر نمی روم مدرسه! اندوهی سرو پای علی اکبر و بی بی را فرا گرفت و سکوتشان با یک پیشنهاد شکسته شد. عباس باید ادامه تحصیل می داد، پس در مدرسه بزرگسالان، نام نویسی کرد و به این ترتیب تحصیلاتش را تا سیکل ادامه داد. در این مدت برای کمک به وضع معیشتی خانواده، همراه و همپای مادر، قالی می بافت. گاهی بنایی می کرد و گاهی هم کاشی کاری. عباس آرام و مودب بود. نمی دانم کدام از خدا بی خبری این طور ورزشی یادش داده بود. توی خانه نشسته بودم که یک دفعه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. وقتی حالم بهتر شد، زنجیری دیدم که مقابلم افتاده، زنجیر را برداشتم و زدم بیرون. عباس تا مرا دید فرار کرد و قسم می خورد. به خدا نفهمیدم !... فقط می خواستم بینم چطور کار می کند. محمد باور کن می خواستم فقط یاد بگیرم. انگار بعضی از جوان ها دوره اش کرده بودند که استفاده از زنجیر و کف گرگی را به او یاد بدهند، او هم برای تمرین سراغ من آمده بود. خاطراتش در ذهن می پیچد و امان نمی دهد؛ به کدام یک باید فکر کرد؟ شوخ طبعی اش؟ مهربانی اش؟ ایمانش؟ فقط به او فکر می کنند و اگر اشکی از گوشه چشمشان سرازیر می شود، تنها و تنها به خاطر اوست. گفتند: زود بیا محمد! عباس از درخت افتاده بود و لب هایش پر از خون بود. لباس سفیدش سرخ بود. خون از گوش و بینی اش روی زمین ریخته بود. صدای قلبش را نمی شنیدم، هوش از سرم رفته بود. شروع به داد و هوار کردم و بلند بلند گریه می کردم. ناگهان دانه های ریزی روی صورتش دیدم. دانه ها را برداشتم. شاه توت بود! هنوز توی خماری دانه ها مانده بودم که عباس خنده کنان فرار کرد. عباس جوان شده بود. زیبا و بلند قامت. نهال ایمان نیز در وجودش بارور گشته و چون او سر به آسمان بلند کرده بود. باز شیطان، دندان به روح او تیز کرده بود. این بار جوانی اش را می خواست. عباس باید به خدمت سربازی اعزام می شد... آنقدر دوندگی کردم تا عباس معاف شد. به مشهد رفتم. عباسم لکنت زبان دارد، نمی تواند سرباز باشد. قبول نمی کردند و برایشان دلیل آوردم؛ گواهی پزشک بردم که عباس بیمار است، نمی تواند سرباز باشد. بالاخره هم قبول کردند و معاف شد. کار جوهره مرد است و عباس، مرد بزرگ. دست هایش به کاشی کاری خو گرفته بود و با هر نقش بر دیوار، نقشی بر روحش می نشست. انقلاب اسلامی پیروز شده بود و عباس آرام آرام با راهی آشنا می شد که بوی عشق می داد. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. لحظات بی تاب حضوری عارفانه اند. حضوری که از یک شهر کوچک به آسمان می رسد. حضوری سبز و عاشقانه و عباس، چه زود پاسخ آسمان را داد و به خیل بسیجیان پیوست. دو سال بسیجی بود. رفته بود کردستان. گفتیم عباس اگر برای خدا هم بروی، دیگر بس است! جواب داد: نه من می روم چون سربازی ام را نرفته ام. پسر جان تو را معاف کردند. دیگر کجا می روی؟ آن وقت حکومت شاه بود. حالا حکومت امام است و سربازی محبوب، چه شیرین است! امام مراد مریدان بود و عباس اگر چه مرشد عاشقانی چون بچه های تکیه و بسیج، اما مرید خورشید بی فروغ وجود امام بود. می گفتم بمان و زندگیت را بکن! کسی که تو را مجبور نمی کند بروی جنگ! روزی 200 تومان همین جا کار کن، زنده باش و زندگی کن. جواب می داد: من برای پول نمی روم، اگر تو اهل رفتن نیستی، بی خود مرا پشیمان نکن! باز می رفت. شاید هم ندایی در گوشش زمزمه می شد. پس استقامت کن، کسی چه می داند، شاید عباس هم به دنبال صراط الذین انعمت علیهم بود. برایم تعریف کرده بود که جیره آبش را نمی خورد. می گفت: مجروحین واجب ترند. آن ها به آب نیاز دارند! آن وقت خودش برف ها را آب می کرد و می نوشید. همیشه از این می ترسیدم مبادا قاسم تشنه بماند... الهی، این تشنگی تا کی؟ نام عباس و سقایی الفتی دیرینه دارد و تشنه تر از سقا هرگز نخواهی یافت. بالاخره عباس، پس از دو سال به خانه باز گشت. پدر و مادر بی تاب شده بودند. می گفتیم نکند عزب بماند و بمیرد. گفتیم پایبندش کنیم. همان روزها خانواده یکی از فامیل ها هم مهمان ما بودند. سراغ عباس رفتیم که می خواهیم دامادت کنیم. نمی دانم چرا حرف نزد. حتی سرش را بلند نکرد تا نگاهی کند. ما هم به فال نیک گرفتیم و خواستیم عروسی راه بیاندازیم. گفت: محرم است و عروسی معنا ندارد. گفتیم: جشن که نمی گیریم فقط بی سر و صد ا عقد می کنیم. گفت: بچه های مردم، دسته دسته شهید می شوند. آن وقت شما می خواهید برای من عروس بیاورید؟ اجازه نداد برایش جشن عروسی بگیریم. لباس دامادی هم نپوشید. همان طور تسیح چرخاند، ذکر می گفت و گریه می کرد. گفت؟ عباس، وفای به عشق را نیز از مولایش آموخته بود. در کنار عروسش نشسته بود ولی در جبهه ها بود. همسرش عصمت نیز زنی مؤمن بود، ولی عباس طاقت دوری از جبهه را نداشت. ساکش را بست تا برود. همه تعجب کرده بودند. گفتیم: کجا عباس؟ تو هنوز دو روز از عروسیت نگذشته، کجا می خواهی بروی؟ من که گفته بودم جبهه را طلاق نمی دهم! اگر قرار بود دختر مردم را بیاوری و بروی، می گفتی تا دامانت نکنیم. مادر جان! من پاسدارم. پاسدار شده ام، دیگر نمی توانم نروم. و چه زیبا همگان غافلگیر شدند. عباس پاسدار شده بود. 22 سالش بود که به عضویت سپاه در آمده بود. درست مثل زمانی که وارد بسیج شد. آنجا هم به مسجد رفته و نام نویسی کرده بود. زمانی که می خواست برود همه غافلگیر شدند و امروز دوباره همان اتفاق افتاد. عباس راهی کردستان شد. تیپ ویژه شهدا، مسئول قبضه 106.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد تخریب تیپ 18 جواد الائمه (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد رضا هادی» در سال 1347 در روستای «فروتقه» (انصاریه) در شهرستان«کاشمر »دیده به جهان گشود. دوران پرشور کودکی را در روستا و در کنار همبازی های خرد سال خود مخصوصا پسر عموهایش گذراند. در همان روستا به دبستان رفت و تحصیلات خود را تا سیکل به پایان رساند. با شروع انقلاب در کنار پدر و مادرش، در راهپیمایی ها شرکت می کرد و با وجود سنن کمش، در تمامی تحرکات ضد رژیم، فعالانه شرکت می کرد. قرآن را نزد پدرش به خوبی آموخت و در انجام واجبات کوشا بود. پدرش می گوید: وقتی نماز به او واجب شد، حتی یک بار او را برای نماز بیدار نکردم، همیشه خودش بر می خاست . محمد رضا، پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج، به عضویت بسیج درآمد و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه های نبرد اعزام شد. همزمان با حضور در جبهه، تحصیلات خود را در منطقه ادامه داد. محمد رضا در کسوت تخریب چی، در عملیاتهای بسیاری شرکت جست و سر انجام به عنوان مسئول واحد تخریب تیپ 18 جواد الائمه (ع) در منطقه عملیاتی مهران و در حین انجام مسئولیت در ارتفاعات قلاویزان به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیمردان آزاد بخت : فرمانده گردان محبین تیپ 57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اسفند ماه 1340 ، آنجا كه جلوه بهار به تدريج نمايان مي‌گردد،‌ در روستاي سرآسياب، واقع در 6 كيلومتري شهر كوهدشت،‌ در استان لرستان ودرخانواده‌اي مستضعف به دنيا آمد . كودكي را با احساس در خانواده‌اي گرم به پايان برد . تحصیلات ابتدايي راه موفقيت و زحمات زیادی که در کنار درس خواندن می کشید، به پايان برد. براي رفتن به مدرسه راهنمايي ‌بايدهر روز مسافت 6 کیلو متری روستای سر آسیاب تا شهر كوهدشت را با پاي پياده بپیماید. او هر روز این مسافت را می رفت ،در روزهاي سرد زمستان، بدون لباس گرم و در روزهاي گرم تابستان ، بدن هيچ گونه امكانات رفاهي. دوره راهنمايي‌ را پشت سر گذاشت و دوره دبيرستان را آغاز کرد.در این دوران مشكلاتش بیشتر شد. هزینه تحصیل در دبیرستان سبب شد تا اوبه سختي در كنار پدرش كار كند و پول دريافتي را صرف تحصيل خود نمايد. تا سال سوم دبيرستان بي‌وقفه درس خواند و هميشه شاگرد ممتازي بود. سالهای پاپانی تحصیل اودر دبیرستان همزمان بود با اوج مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود فروخته و وابسته پهلوی. او نیز که خود طعم فقرو نداری حاصل از سیاستهای فاسد نظام شاهنشاهی را چشیده بود، وارد مبارزه با حکومت شاه شد. درتظاهرات ميليوني مردم بر ضد رژيم طاغوت او ازاولين كساني بود كه در میدان حاضرمی شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به انجمن اسلامي دبيرستان محل تحصیلش در كوهدشت پيوست. جنگ که شروع شد به بسيج پيوست و جزو اولين كساني بود كه راهي جبهه شد .از روز اول ورود به جبهه فرمانده دسته شد وبا اثبات لیاقت وکا رآمدی خود به فرماندهان جنگ، ديري نپاييد كه فرمانده گردان ‌شد. او وگردان تحت فرماندهی اش در علميات‌ خط شكن بودند. در طول جنگ چند نوبت مجروح شد، اما دريغ از اندكي نوميدي، پس از هر بار التيام زخم وبهبودی نسبی راهي صحنه‌هاي نبرد مي‌شد. در سال 1365 به سمت فرماندهي طرح عمليات لشكر 57 حضرت ابوالفضل منصوب شد. همزمان در رشته علوم اجتماعي در دانشگاه قبول شد،‌ اما به دانشگاه نرفت.او می گفت: اگر عمري باشد، پس از جنگ ادامه تحصيل مي‌دهم. در سوم خرداد سال 1366 ، هنگامي كه فرماندهي طرح عمليات را در عملیات كربلاي 10 عهده‌دار بود،‌به شهادت رسید. يكي از همرزمانش مي‌گويد: در منطقه با اين كه شهيد آزادبخت مجروح شده بود، بچه‌هاي امداد را صدا زدم، خود كه مسئول بهداري بودم، براي مداواي زخم‌هاي او دست به كار شدم، اما مجبور شديم او را به پشت خط انتقال دهيم. در همين موقع ايشان با ناراحتي از روي تخت بلند شد و گفت: اين چه وقت انتقال است، آنجا بود كه به اخلاص او پي بردم.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی محمد نقیبی : فرمانده گردان ابوذر تیپ 57 ابوالفضل(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 در روستای خمه سفلی در شهرستان الیگودرز ودر خانواده ای مذهبی پا به عرصه وجود گذاشت .اوبا سرپرستی پدر و مادر بزرگوارش رشدکرد امابه علت فقر مادی تا سوم ابتدایی بیشتر به تحصیلش ادامه نداد. مدتی به تهران رفت تا تامین مخارج زندگی کارکند.درتهران او به شغل مکانیکی روی آورد و در این زمینه استادی چیره دست شد ولی به خاطر نداشتن سرمایه از ادامه این شغل منصرف شد و به گچ کاری ساختمان پرداخت. این دوران همزمان بود با تظاهرات مردم علیه رژیم فاسد شاهنشاهی .او نیز مانند دیگر هم وطنانش که شاهد ظلم وجنایت حکومت شاه بود، مشارکتی مستمر در مبارزات داشت. بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و آغاز توطئه های ضد انقلاب ودشمنان خارجی وداخلی ؛در سال 1359 در بسیج ثبت نام نمود تا به پاسداری از انقلاب بپردازد. پس ازآنکه به عضویت سپاه درآمد به جبهه های غرب و شمال غرب رفت.او یکی از همرزمان سردارشهید محمد بروجردی بود.در پاکسازی کردستان از گروهک های کومله و دموکرات و دیگر گروه های ضد انقلاب نقش به سزایی را ایفا نمود. پاکسازی شهرهای سقز ، بانه ، تپه سبز، پاوه و نوسود ،همراه با رزمندگان اسلام از نمونه رشادتهای اوست. جای جای کردستان قدمهای استوارش را به یاد دارند.شب و روز خواب نداشت تا با همرزمی مثل شهید محمد بروجردی ضد انقلاب را سرکوب و آرامش را به کردستان برگرداند. وقتی آرامش نسبی در کردستان برقرار شدو عملیات سپاهیان اسلام از جنوب علیه دشمن بعثی شروع شد و برای بیرون راندن دشمن از میهن اسلامی نیاز به مردانی همچون شهید علی محمد نقیبی بود .او کردستان را رها کرد و به یگان های رزمی در جنوب پیوست تا با تدبیر و فرماندهی و مدیریت بالایی که داشت بتواند خدمتی به انقلاب و اسلام نماید.با تشکیل تیپ مستقل 57 حضرت ابوالفضل(ع) به نیروهای لرستان پیوست و به عنوان معاون و سپس فرماندهی گردان ابوذر مشغول به خدمت شد .درتمام عملیاتی که این تیپ انجام می داد شرکت داشت. او اولویت اول زندگی اش را مبارزه و نبرد با صدام حسین دست نشانده آمریکاب جنایتکار می دانست. سرانجام زندگی این سردار ملی همانند مردان بزرگ خدا به شهادت ختم شد .علی محمد نقیبی در اردیبهشت 1366 بر اثر اصابت ترکش در عملیات کربلای 10 به فیض والای شهادت نائل آمد. یکی از همرزمان شهید می گوید: پیش از عملیات کربلای 5 با چند تن از دوستان که شهید نقیبی هم جزء آنها بود به مشهد رفتیم .شهید گفت این زیارت آخر ماست دیگر به زیارت حضرت رضا(ع) نمی آییم و به شوخی گفت ما چقدر رو داریم که تا حالا هم مانده ایم چرا که دوستان ما هم شهید شدند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی گودرزی : تیپ57 حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید در سال 1333 در نجف آباد دراستان مرکزی چشم به جهان گشود . مراقبتهای فراوان پدر و مادر وی را فردی مومن و فداکار ساخت. اخلاقی نیکو داشت ، همیشه در فکر فقرا و مستمندان بود. به علت دید سیاسی بازی که داشتند ، از رژیم طاغوت تنفر داشت و به مبارزه علیه آن رژیم می پرداخت . در سال 1345 ازدواج نمود و زندگی خود را در مسیری جدید ادامه داد. در سالهای سخت وطاقت فرسای مبارزه، همراه موج خروشان ملت ایران به تظاهرات و مخالفت بر علیه شاه فاسد پرداخت و سرانجام مورد تعقیب و دستگیری ساواک قرار گرفت و بسیار شکنجه شد . بعد از مدتی آزاد و به فعالیت خود بیشتر پرداخت . انقلاب که پیروز شد گویا او از قفس رها شده بود.شبها در خیابانها و کوچه ها همراه سایر همرزمانش به پاسداری از دستاوردهای انقلاب مشغول بود . در همه فعالیتها ی حفاظت از انقلاب ودستاورد های آن کوشا بودند . پس از ورود به کمیته انقلاب اسلامی (سابق)به کردستان رفت و مدتها با مزدوران بیگانگان ودشمنان مردم ایران به نبرد پرداخت .بعد از مراجعت به شهر و دیار خود در مبارزه با سوداگران مرگ و منافقین پیشتاز بود.او به خاطر انقلاب سختیها و ناملایمات بسیاری را متحمل شدند . در سال 1363 او برای چندمین بار به جبهه رفت و مدت زیادی در جبهه ماند در آنجا مسئولیتهایی مهمی برعهده داشت و خدمات شایانی ارائه نمود تا اینکه در تاریخ 24/12/64 در پست فرمانده گردان ثارالله ،به آرزوی دیرینه خود رسید وشهید شد. از این سردار ملی وپر افتخار یک دختر و یک پسر به یادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کرم خدا ابراهیمی آهنگران : فرمانده گردان ثارالله تیپ 57حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم ولا تحسبن الذین قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احيا عند ربهم يرزقون سلام بر تو اي امام عزيز، اي كوه حلم و تقوي،‌ اي خليفه الله. مرا ببخش كه بيش از اين نتوانستم در جهت حاكميت الله در زمين تورا ياري كنم. اي كاش مي‌توانستم صدها بار زنده گردم و دوباره چنين بميرم. اي امام شما در هر صبح و شام كه دست بر دعا بر مي‌داري و با خداي خويش در خلوتگاه عشق به نيايش مشغول مي‌شود، آمرزش شهيدان را نيز از خداوند تبارك و تعالي بخواه تا از سر تقصيرات دنيوي ما در گذرد و آن لحظات شهادت را از ما بپذيرد تا خداي ناكرده اگر هوايي در سر مي‌پرورانده و افكار دنيوي داشته باشم، موجب از دست دادن فضيلت شهادت نگردد. وصيت من پيامي است به همة نسل هاي آينده تاريخ بشري و پيغامي است كه براي همة پرچمداران توحيد دار. پيغامي كه از شهيدان دارم، من خود مدعي سخني نيستم، بلكه سخنان ده‌ها هزار شهيد است و چون آهنگ پيوستن به آنان نموده‌ام، بر آنم كه هم‌شعارشان شوم، باشد كه خداوند مرا در زمرة پذیرفتگان‌ خويش بفرمايد. همة شهيدان محور خطابتان به آيندگان و ماندگان سه مطلب است: وحدت، پشتيباني ولايت فقيه، نفي مستكبران و اتخاذ حق مظلومان از ظالمان در همة جهان. آنها خود بر اين مهمات معتقد بودند و با شهادتشان ثابت كردند و الان جمع شاهدان نظاره‌گر اين است كه ما چگونه عمل كنيم. ما چقدر خوني كه آنها نثار كردند خود را مسئول احساس مي‌كنيم، وحدت اساس تشكيلات سالم و پيشرو مي‌باشد و ولايت خونبهاي مظلوميت تاريخ از آدم تا خاتم بوده و ولايت فقيه تداوم‌بخش نداي برحق مظلومان در زمان غيبت كبري، ولايت فقيه حب المتين مظلومان انسان است كه با تكيه بر اسلام، يگانه محوري است كه بر آن است تا حق نسل مستضعف را از ظالمان بگيرد. جامعه منهاي ولايت فقيه انسان منهاي روح. اي كاش روشنفكران دنيا اين مسئله را در تمامي جوامع تا آنجا كه تاريخ مي‌بيند، تحقيق مي‌كردند و آن وقت جهانيان مي‌فهميدند كه هيچ حكومتي در تاريخ گذشته انساني‌تر از حكومت انبيا نبوده و بعد از آن هيچ نظامي عادل‌تر و اساسي‌تر از نظام حاكم بر مدينه در زمان پيامبر خاتم و به دنبال آن حكومت چند سالة حضرت علي (ع) با تكيه بر همين قالب. هيچ جامعه‌اي ايده‌آل‌تر از جامعه اي كه بر اساس ولايت فقيه بنيانگذاري بشود، وجود نداشته است، زيرا مسير گذشته هر جا ‌ و طليعه‌اي نشان مي‌داده وانسان‌ها را چندصباحي با حقيقت عدل انسانيت استقلال و آزادي آشنا مي‌كرده است و اينك كه در آستانة شهادت واقعم، مسئولم كه نداي بر حق شهدا را براي مظلومان كه تنها مخاطبان اينان‌اند،‌ بيان كنم و به آنها بگويم تنها مسيري كه مي‌تواند حق از دست رفتة پدرانمان را و حق از دست رفتة خودتان را از ديكتاتوران موجود بگيرد، مسيري است كه تكيه‌گاهش ولايت فقيه باشد. معبودا،‌پروردگارا، تو را قسم مي‌دهم به خون امام حسين (ع) به خستگي حضرت علي‌اكبر در آن روزي كه با دشمنان اسلام در كربلا مي‌جنگيد و در برگشت از پدرش آب خواست. قسمت مي‌دهم كه مشتري جان و مال ما باش،‌ خداوند متعال مي‌دانم همه كس را قبول نداري و مشتري فردي هستي كه در قرآن خودت فرموده‌اي، اي ارحم راحمين، ما اين شرايط را نداريم، فقط خودت اين سعادت را نصيب اين كشور مسلمان ايران كرده‌اي تا شايد افرادي مثل من كه شرايط سورة توبه، آية 112 را نداشته باشند و در اين جبهه كه جنگ با كفار است،‌ شهادت را نصيب ما بگرداني تا شايد در پيش پيغمبر و امامان و به خصوص در پيش امام حسين (ع) و در حضور اين رهبر بزرگ روسفيد شوند. بارپروردگارا تو را قسم مي‌دهم به خون حسين (ع)، به عزت زهرا (س) گناهكارم فقط اين راه نجات است، ما را از اين بست نجات بده و شهادت را نصيب ما بگردان. شايد با اين جاني تا حالا در اختيار نفس اماره بوده است، در اين آخر بتوانم با ياران حسين (ع) صحبت كنيم. پروردگارا به حكومت ترا بر جان خود حس مي‌كنم. اي خداوند تبارك و تعالي ما را از اين ظلمات نجات بده و به سوي نور ببر. يا رب العالمين، پروردگارا اين توفيق را نصيب ما بگردان و اين وصيت‌نامه را با خون خودم رنگ كنم و شهادت را نصيبم را بگردان. پروردگارا صبر و ايمان را به پدرم و مادرم عنايت بفرما. پروردگارا به خون حضرت علي (ع) اين امام بزرگوار صحت و سلامت بدار و يارانش را حفظ و مصون بفرما. پدر عزيز و بزرگوارم،‌ ترا به خداوند آن زحماتي كه براي من كشيده‌اي حلالم كن،‌ مي‌دانم فرزندي نبوده‌ام كه به تو خدمت كنم، اما براي خاطر خداوند ما را ببخشيد و مادر مهربان آن رنج و شب‌بيداري‌ها و زحمات ديگرت و آن شير دادنت براي خاطر خداوند حلال كن. مادر مي‌دانم واقعاً خجالتم در عوض اين همه زحمت مادري كه كشيده‌اي و همة مادرها مي‌كشند، به خصوص شما كه عاطفة مادريت را مي‌دانم كه چطور است، اما حلالم كن و هميشه صبر داشته باشيد. برادرانم، شما را به خداوند قسم مي‌دهم كه بزرگترين قدرت است قسم داده‌ام هميشه پيرو خط امام باشيد و تا مي‌توانيد در دعاي كميل و توسل و نماز جماعت در مساجد و نماز جمعه شركت كنيد و اگر اين اعمال را انجام بدهيد،‌ فريب شيطان را نمي‌خوريد. اما همسرم و فرزندانم حلالم كنيد،‌ مي‌دانم فردي نبودم كه آرزوهاي شما را به دستم بود انجام دهم، اما باز با اين همه بدي كه براي شما داشتم،‌ حلال كنيد. در آخر در مورد فرزندانم بايد حتماً به مدرسه بروند و درس را ادامه دهند و آنها را به كلاس راهنمايي كنيد. در پايان از خانوادة سوگوارم تقاضامندم كه در فراغم صبور باشند و بدانند تحمل شهادت ‌يك شهيد اجر بزرگي دارد. والسلام کرم خدا ابراهیمی

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جهان مدهنی : فرمانده گردان انبیاء(ع)تیپ 57 حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در میان تمام محرومیت ها و کمبودها و در روستائی دور افتاده دیده به جهان گشود . همانند تمام روستائیان در فقر و کمبود و در مضیغه مالی زندگی را آغاز نمود . در محیطی بسیار صادقانه و پر از مهر و محبت رشد کرد و از همان اوان زندگی شریک سختی ها و مشقت های پدر و مادر خویش بود . او در حقیقت دنیائی بجز دنیای محرومیت را نمی شناخت با این توصیف روحیه ای بسیار قوی و ضمیری خود آگاه نسبت به مسائل اسلامی و مکتبی داشت . دوران ابتدائی را در روستای با سختی های فراوان سپری نمود پس از فراغت از دوران تحصیل ابتدائی مادرش را از دست داد ایشان به علت عدم وجود مدرسه راهنمائی و فقر مالی تا مدتی از تحصیل علم باز ماند . پس از مدتی بناچار روستا را به قصد تحصیل رها و به شهر عزیمت نمود خلاصه با مشکلات فراوان توانست مقطع راهنمائی را نیز به پایان برساند که در این بحبوحه موج انفجار انقلاب فراگیر شد و ایشان نیز یکی از عاشقان و یاران امام (ره ) بود که به خیل آزادگان پیوست . گام به گام با انقلاب اسلامی همراه بود و به ندای امام در هر برهه از زمان لبیک میگفت تا اینکه جنگ تحمیلی علیه ایران توسط عراق آغاز گردید و ایشان از اولین نیروهائی بود که وارد بسیج شد که با طی کردن دوره های نظامی به جبهه های حق علیه باطل عازم گردید و تا سال 60 جانفشانی های فراوانی نمود . پس از آن به خیل سبز پوشان سپاه پاسداران پیوست .بعد از طی مراحل آموزش نظامی و غیره به جبهه بستان اعزام شد و یکی از نیروهائی بود که افتخار حضور در عملیات آزاد سازی رودخانه بستان را داشت . پس از اتمام ماموریت در منطقه بستان با توجه به رشادتها و از جانگذشتگیهای وی وظیفه سنگین حفاظت از شخصیت های مجلس شورای اسلامی را عهده دار گردید. ایشان بنا به علاقه و عشقی که به جبهه های حق علیه باطل داشت مجددا عازم میدان شد و مدتی در تیپ15 زرهی حضرت امام حسن (ع) به خدمت مشغول شد . بنا به شناختی که مسئولین از وی داشتند لشگر 7حضرت ولی عصر (عج) نامبرده را دعوت به همکاری نمود ودر عملیات والفجر فرماندهی یکی از گروهانهای عمل کننده را به وی واگذار نمودند .پس از مدتی با توجه به لیاقتها و شایستگی ها ی وی ایشان را به عنوان فرمانده گردان در عملیات والفجر 1 منصوب شد که ماموریت پدافند در منطقه شیب نیسان را عهده دار بود. بعد از تشکیل تیپ 57 ابولفضل (ع) لرستان وی به عنوان فرمانده یکی از گردانهای این تیپ منصوب گردید . به گفته یکی از همرزمانش شهید مدهنی در عملیات والفجر 6 فرماندهی یکی از گردانهای عمل کننده را به عهده داشت که در آن شب بسیار تاریک توانست با درایت و کاردانی فراوان نیروهای بسیج و سپاه را از میدان مین عبور داده و به خط دشمن برساند . در آخرین تماسی که با ایشان داشتیم و در حالیکه دشمن شدیدا منطقه را زیر آتش توپ و خمپاره و رگبار گلوله بسته بود و عملیات نیز داشت به پیروزی کامل میرسید وی در هنگام عبور از میدان مین از ناحیه دو پا و گردن شدیدا زخمی شد و با اینکه جراحت عمیق داشت رزمندگان را به ادامه عملیات تشویق مینمود . با اصرار و پا فشاری همرزمانش جهت بردن او به پشت خط جهت مداوا ایشان میگفت گودالی حفر کنید و من را دران بیاندازید تا از اصابت گلوله مجدد در امان باشم و زیاد وقت خودتان را صرف من نکنید و راه را ادامه بدهید و بدین ترتیب سردار رشید و فداکار اسلام محمد جهان مدهنی شربت شهادت را نوشید و به آرزوی دیرینه اش که همانا دیدار یار بود رسید .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ایرج خسروی : فرمانده بهداری تیپ 57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در خانواده‌اي نسبتاً فقير در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. وي پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، صورت نراني اين نوزاد شور و شوق فراواني را در فضاي خانواده به وجود آورده بود. شهيد خسروي در سال 1342 راهي دبستان شد و پس از شش سال با گرفتن مدرك ششم راهي دبيرستان گرديد. در دوران تحصيل با علاقه و پشتكاري كه در امر آموزش داشت، حتي تجديد هم نشد و با موفقيت دورة دبيرستان را سپري كرد. او از شاگردان ممتاز و درسخوان دبيرستان به شمار مي‌رفت. ر سال 1354 با اخذ ديپلم در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته زبان و ادبيات انگليسي دانشگاه مشهد و نيز رشته پزشكي دانشگاه تهران (بورسيه) ارتش امتياز لازم براي ورود به دانشگاه به دست آورد كه پس از مصاحبه در رشته پزشكي به دانشگاه تهران راه يافت. شهيد خسروي تحصيلات را در رشتة پزشكي ادامه مي‌داد،‌ تا اين كه انقلاب اسلامي به رهبري امام امت شكل مي‌گرفت، وي همگام با ديگر دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب نقش قابل توجهي داشت. در دوران انقلاب از درس و دانشگاه غافل نبود و دانشجويان و اساتيد وي را به عنوان فردي مومن و آگاه و مبارز مي دانستند. با پيروزي انقلاب و تعطيل شدن دانشگاه‌ها، شهيد خسروي تلاش لازم را براي خدمت به محرومان و مستمندان مي‌كرد. در دوران قبل از انقلاب سير مطالعاتي شهيد بيشتر روي قرآن و احاديث و كتاب‌هاي شهيد مطهري بود. او از همان كودكي ثابت كرده بود كه انساني وارسته و داراي سجاياي اخلاقي بارزي است كه تنها بندگان برگزيدة خداوند مي‌توانند از اين نعمت برخوردار باشند. تا زمان شهادتش كمتر كسي او را مي‌شناخت. پس از شهادت او و بررسي مسئوليت‌هاي كه او در طول انقلاب و جنگ داشت، به شخصيت معنوي و روحية تلاشگر او پي برده شد. بندگان مخلص خدا چون همة كارهاي خود را فقط براي رضايت او انجام مي‌دهند،‌ سعي دارند كه اعمال و رفتارشان فقط براي او باشد و از ديد خلق ناديده نگه دارند تا نكند خداي ناكرده دچار عجب و و در كل دچار خسران شوند. بعد از شكل‌گيري انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران، او كه از جو ارتش قبل از انقلاب نگران و ناراضي بود،‌ درخواست كرد كه او را به سپاه پاسداران منتقل نمايند تا در زمرة پاسداران انقلاب به حراست از دستاوردهاي اين انقلاب كه با خون هزاران شاهد گمنام به دست آمده است، بپردازد. تا اين كه در ايام عيد 1361 مطلع مي‌شود كه سپاه اسلام به منظور زدن تودهني به دشمني كه شش ماه است نقاط زيادي از كشورمان را اشغال كرده است،‌ مهياي عملياتي بزرگ مي‌باشد. فوراً خود را به منطقة دزفول رسانده و در آنجا به صف دشمن‌شكنان فتح المبين مي‌پيوندد و با اين كه مسئوليت مداواي مجروحين را در پشت منطقة درگيري داشته، به خط مقدم نبرد با ملحدان كافر رفته و در ايام شكوفايي طبيعت، هنگامي كه شقايق‌هاي خوزستان گرده افشاني مي‌كنند، لقاي حضرت حق را با تمام وجود حس و لمس مي‌كند و به آرزوي ديرينة خود، يعني شهادت، مي‌رسد. شهيد در روز 2/1/61 در منطقة رقابيه در عمليات غرورآفرين فتح‌المبين به فيض عظماي شهادت نايل مي‌گردد و پيكرش در گلزار شهداي بروجرد (بهشت شهدا) در كنار ساير همسرنگرانش به يادگار به دل خال سپرده مي‌شود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فیروز سرتیپ نیا : فرمانده گردان کمیل تیپ57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت‌نامه . . . به خواست و هدف شهدا عمل كنيد. با سكوت‌ها و بي‌تفاوتي‌ها خون شهدا را پايمال نكنيد. شما پاسداران متواضع باشید و معنويت خود را حفظ كنيد كه معنويت اسكلت سپاه است. خدايا تو را شكر كه لباس سپاه را به من ارزاني داشتي. سپاه قلب من، جسم من و آبروي من است. سپاه شخصيت من و حق ستان ضعيفان است. اساسنامة سپاه خون شهداست. سپاه را تقويت كنيد. فيروز سرتيپ نيا خاطر‌ات براتعلي عزيزي : در سال 60 در عمليات والفجر مقدماتي در شب دوم عليمات بود كه گردان وارد عمليات شده بود. بعد از نيمه‌شب (3 نيمه‌شب) گردان ما (گردان كميل كه آن زمان شهيد فيروز فرمانده آن بود) وارد عمليات شد. چند ساعت از عمليات گذشت كه دستو رسيد هر چه سريع‌تر گردان را از منطقة عملياتي عقب بكشيد. موقعي كه هوا روشن شد، متوجه شديم كه بي‌سيم‌چي گردان مجروح شده و در منطقة عملياتي جا مانده است (عباس رعيت‌پيشه از بچه‌هاي بسيج شيراز بود). شهيد سرتيپ‌نيا بسيار ناراحت شد و اظهار داشت اين برادر در بين ما غريب و مهمان ما بود. من بايد هر طور كه شده اين بسيجي را پيدا كنم. هر چه به ايشان گفتم نمي‌شود برويد، چون كه در وسط عراقي‌ها جا مانده، شهيد راه افتاده به طرف منطقة عملياتي (كه زير آتش سنگين توپخانه و هواپيماهاي دشمن بود). بعد از چند ساعت متوجه شديم كه اين شهيد برگشت و در حالي كه به شدت از ناحية پا مجروح شده بود و به سختي مي‌توانست راه برود. زماني كه بالاي سر او رسيديم و خواستيم او را بلند كنيم و بياوريم، اظهار نمود مرا رها كنيد و برويد عباس را كه خودم را تا پشت همين خاكريز آورده‌ام، بياوريد. پشت خاكريز رفتيم ديديم كه آن بسيجي شهيد شده، پيش فيروز برگشتيم به او چيزي نگفتيم. اصرار كرد كه چرا او را نياورده‌ايد، او متوجه شد كه آن بسييجي شهيد شده، اشك از چشمانش جاري شد و گفت: خدايا تو شاهد باش من تلاش خود را كردم، مرا هم مثل اين بسيجي به شهادت برسان . قفس تن ديگر ياري نگه داشتن روح بلند و آسماني او نبود و در تاريخ 25/10/1365 به سوي معشوق به پرواز درآمد. فتح الله سرتيپ نيا پدر شهيدان فيروز، فرماندة گردان كميل و حجت، معاون گردان كميل : آنها افرادي خوش اخلاق و خوش برخورد كه زبانزد عام و خاص بودند و داراي خصوصيات روحي خوب و شايسته‌اي بودند. دوستان و فاميل به خصلت‌هاي آنها غبطه مي‌خوردند. از همان ابتدا كودكي توجه خاصي به افراد كم درآمد و مستضعف داشتند و هميشه از من پول مي‌گرفتند و به مردم فقير كمك مي‌كردند. هر دو شهيدم همزمان به شهادت رسيدند. شهيد فيروز دانشگاه قبول شده بود. من به او گفتم پسرم به دانشگاه برو، ايشان گفتند از بچه‌هاي جبهه خداحافظي نكرده‌ام، انشاء الله سفري مي‌روم از آنها خداحافظي مي‌كنم، برمي‌گردم. بعد از مدتي كه برگشت، گفتم آمدي كه به دانشگاه بروي؟ گفت نه پدر گرداني را به نام كميل تشكيل داده‌اند كه من بايد مدتي با بچه‌هاي بسيج در آن گردا ن خدمت كنم. من به دانشگاه بروم كه وقتي از من پرسيدند استاد تو كيست، من به آنها بگويم فلان دكتر يا مهندس، جبهه خود دانشگاه است كه استاد آن حضرت علي (ع) است. چون فهميدم كه ايشان خالص است، ديگر چيزي نگفتم و گفتم خدانگهدار شما باد. مادر شهيد هميشه در نمازش دعا مي‌كرد يا سيد شهيدان فرزندانم را در خط خود و به سوي خود هدايت كن. وقتي مادرش از حجت سوال مي‌كرد پسرم چرا جلوتر از نيروهاي گردان به سوي دشمن مي‌روي، او جواب مي‌داد مادر مگر تو در نماز دعا نمي‌كني يا حسين فرزندانم را به سوي خودت هدايت كن، خوب وقتي شهيد بشوم،‌ زودتر به امام حسين (ع) ملحق مي‌شوم. فيروز با يكي از اقوام خودمان با پيشنهاد مادرش ازدواج كرد كه حاصل زندگي مشترك آنها دو پسر به نام‌هاي كميل و اباذر (امين) مي‌باشد. شهيد حجت مجرد بود. شهادتشون هم به این شکل بود که يكي از برادران سپاه به درب منزل ما آمد و گفت حجت زخمي شده، بيا برويم ملاقات او، وقتي من را آوردند به بهشت زهرا، اولين تابوتي كه از آمبولانس پايين آوردند، جنازة فيروز بود كه فرزندم بهروز به من گفت: پدرجان فيروز و حجت هر دو شهيد شده‌اند. ناراحت نباش، چون ضد انقلاب سو استفاده مي‌كند. بنده هم گفتم ناراحت نيستم فرزندانم فداي امام حسين (ع). بنده از فدا كردن فرزندانم و هديه به انقلاب و اسلام احساس خوشحالي مي‌كنم و اگر كسي چنين مطلبي به من بگويد به او جواب مي‌دهم شهيدان راه خود را با بينش و آگاهي انتخاب كرده‌اند و هدف داشته‌اند و براي دفاع از انقلاب و اسلام جان خود را از دست داده‌اند. از مردم هم انتظار دارم راه شهيدان را ادامه دهند، از راه مستقيم منحرف نشوند، پشتيبان ولايت فقيه باشند تا به اين مملكت صدمه‌اي وارد نشود. به خانواده شهداسفارش مي‌كنم افتخار بكنيد به هديه‌اي كه تقديم اسلام و انقلاب كرده‌ايد. گول فريب‌ها و شايعه‌پراكني‌هاي دشمن و عوامل آن را نخوريد كه خيلي‌ شماها آبرو داريدو آن را به قيمت ارزان از دست ندهيد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تقی گل آرایش : در سال هزار و سیصد و سی و هفت اولین گریه ی کودكانه نوزادی آسمانی با بوی بهار نارنج شیراز در هم آمیخت و انتظار پدر و مادری مهربان به پایان رسید. او را به یمن نام مقدس و نورانی نهیمن اختر تابناك آسمان امامت و ولایت محمدتقی نامیدند. از اوان كودكی روح معصوم او در زلال نماز و نیاز تطهیر یافت و با شور و حالی كودكانه راهی مدرسه شد. شهید« گل آرایش» تحصیلات خود را تا آخرین سال دبیرستان ادامه دادو موفق به اخذ مدرك دیپلم گردید. وی فعالیتهای سیاسی خود را از دوران دبیرستان آغاز كرد و همزمان با تحصیل علم, مبارزه با حكومت ستم‌شاهی را سرلوحه زندگی پر نشیب و فراز خود قرار داد. وی در این مسیر بارها مورد تعقیب, بازداشت و شكنجه نیروهای خود فروخته ساواك قرار گرفت اما دست از مبارزه برنداشت و خصوصاً در سقوط ساواك شیراز نقش موثری ایفا كرد. از همان كودكی انس و الفتی خاص با قرآن داشت وی معنویت قرآن را با كلام شیوا و صدای دل انگیز خود در آمیخته و شور و حالی روحانی به مجالس می‌بخشید. وی در مسجد آقا باباخان, كلاس قرائت قرآن تشكیل داده بود و شبهای جمعه از حنجره‌ی آسمانی خود عطر نیاز و نیایش را در آسمان لاجوردی شیراز می‌پراكند. ذكر اهل بیت (علیهم السلام) و دعا و نیایش در عرصه‌های نور علیه ظلمت نیز زبان حال جان شیفته او بود. سردار شهید «محمد تقی گل آرایش »كه در طول هشت سال دفاع مقدس وجود مبارك خود را وقف جهاد و مبارزه كرده بود با پذیرفتن مسئولیتهای مختلف در عملیات‌های متعددی شركت كرد. عملیات بدر خاطره قهرمانی‌ها و رشادت‌های او و یادمان پرواز ملكوتی اوست. پس از عمری تلاش و مبارزه سرانجام در بیست و پنجم اسفند هزار و سیصد و شصت و سه در سماعی عاشقانه در خاك و خون غلطید و محور عملیاتی شرق دجله را از قطره قطره ی خون سرخ خویش رنگین ساخت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین محمدی پور : فرمانده عملیات برون مرزی قرارگاه رمضان(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344، باز اربعین بود. اربعین سالار شهیدان، حسین (ع). در میان غوغای عزای بزرگ عارفان، کودکی دیده به جهان گشود که خلیل آباد را با حضورش زنده کرد. نامش حسین، پدرش علی و از اهالی خلیل آباد. کودک بود که برای کسب درآمد و گذران معیشت خانواده، سفر را به او آموختند و مهاجر شهر گرگان شد. 7 ساله که شد تحصیلاتش را در گرگان آغاز کرد. حسین فاصله خانه تا مدرسه را، با اینکه مسافت کوتاهی نبود، پیاده روی کرد و در تمامی این سالها جزء شاگردان ممتاز بود. 9 ساله بود که راهی زادگاهش خلیل آباد گشت. پدر دستگاه قالی بافی را علم کرده و حسین و خواهرش، مشغول کار شدند. خدا می داند افتادن هر تار سنگین قالی با دست های حسین چه کرد و کرک نخ چه طور او را به سرفه واداشت. شاید هنوز هم صدایش در پستوی خانه می پیچد: دو تا آبی گذاشتیم سفید برداشتیم... حسین سرگرم قالی بافی بود تا آن جا که از تحصیل غافل ماند. کودک شیرین علی، غمی در دل داشت که احترام پدر، رخصت ابراز نمی داد. هر روز از صبح تا غروب کار می کرد. غروب که می شد، سر نخ های قالی را می برید و همه چیز را خراب می کرد. حسابی کلافه شده بودیم. می گذاشتیم به حساب شیطنت کودکانه اش، اما هر روز همین کار را تکرار می کرد. آخرش پرسیدم: حسین برای چه این تارها را پاره می کنی؟ سرش را بالا نیاورد همان طور گفت: انصاف است که شما سه پسر داشته باشی، ولی فقط دو تای آن ها درس بخوانند و یکی قالی ببافد؟ من هم دوست دارم درس بخوانم. انصاف! مگر حسین چند سال داشت که این گونه از انصاف سخن می گفت؟ راستی او حسین بود! زاده اربعین و اربعین خود بهترین مدرس! پس درس بخوان حسین! درس بخوان! هنوز سیزده ساله بود که مخالفت های مردم علیه رژیم پهلوی به اوج خود رسید و کدام صاحب دل است که پشت به یزیدش نکند! نوارها و اعلامیه های امام از نیشابور به خلیل آباد می رسید. حسین کم سن و سال بود و کمتر جلب توجه می کرد. برای همین مقداری از نوارها و اعلامیه های امام را شب ها، توی مساجد و حسینیه ها پخش می کرد. کار خطرناکی بود، اما حسین می توانست انجامش دهد... آری هر کس ذره ای از قاسم (ع) بداند، شیر غرانی می شود که فریاد خواهد زد: مرگ در نزد من شیرین تر از عسل خواهد بود. جان فشانی و پایداری این قوم بالاخره به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد. حسین باز با درس و مدرسه خو گرفت. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. آن ها که توانی برای رزم در خود دیدند، راهی شدند و شتابان رفتند اما حسین ماند و التماس به پدر... مثل ابر بهار گریه می کرد. از مار گزیده بیشتر به خودش می پیچید. پرسیدم: بابا چرا گریه می کنی؟ چی شده حسین جان؟ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. صورتش غرق اشک بود. انگار التماس می کرد، گفت: بابا مرا آزاد کن! قلبم خشک شد. آزادش کنم؟ یعنی چه؟ گفت: تو را به خدا بابا، من را در راه خدا آزاد کن... بگذار بروم جبهه، می خواهم در راه خدا آزاد باشم. در یک لحظه باید تصمیم می گرفتم که حسین برود یا نه؟ اگر می رفت یعنی دیگر از او دل کندن. نمی دانم چرا همه وجودم می لرزید. رو به قبله ایستادم، دیگر نتوانستم بگویم نرو! گفتم: برو حسین! برو، تو در راه خدا آزادی پسرم. به خدا سپردمت! برو! سبحان الله! حکایتی دارد این خلیل که هر روزش، تکرار می پذیرد و اسماعیلی به قربانگاه راهی می کند که از خلیل جز این هم انتظاری نیست. حسین به خیل چفیه به دوشان عاشق پیوست، پس راهی پادگان سید مرتضی شد. مهر سال 1361 بود. تازه از جبهه برگشته بودم که متوجه شدم حسین خانه نیست. سراغش را گرفتم. گفتند: به سید مرتضی رفته تا آموزش ببیند. خیلی ناراحت شدم. آخر او هنوز بچه بود. به پادگان رفتم تا ببینمش. وقتی آمد قیافه اش دیدنی بود! لباس های رزم برایش گشاد بود و به تنش می خندید... اما برادر نهیبی بر دل می زد که برگرفته از عشق برادری بود. عشقی سراسر عرفان! نگرانی مثل خوره به جانم افتاد. با خودم گفتم نکند این بچه داوطلب تخریب می شود؛ مبادا داوطلب شوی! چرا! مگر تخریب چی بودن، عیبی دارد؟ ببین حسین! کار تخریب یعنی اینکه اشهدت را بخوان و برو... آنجا اولین اشتباه، آخرین اشتباه توست. خلاصه یا معلول می شوی یا کشته! همه اش همین! این ها که دست خداست. هر چه او بخواهد. ما هم برای او آمده ایم. مرگ و زندگی مال اوست... چه زیبا مرگ را به بازی گرفته بود و به هر سوی می کشاند. راه آغاز شد. راهی که از دل می گذرد. ترک کن تعلقات را و به جایی برو که روز و شبش تنها یک معنا دارد: فنا! حسین روانه سر پل ذهاب می شود و مدتی بعد به گیلان غرب! به مرخصی آمده بود. دستهایش ورم داشت و کبود. پاهایش هم متورم. پرسیدم: حسین جان، مادر، با خودت چه کرده ای؟ آن جا چکاری به تو می دهند که این طور ورم داری؟ هیچی! فقط می گویند هر کاری بقیه کردند، تو هم پیروی کن! همین! پیروی می کرد از هر چه او فرمان می داد و او تنها معبود عاشقان، سخت عاشق عاشقان است. به این جهت هر لحظه قدمی به سوی آنان پیش می برد. یک سال می گذشت. حسین باز هم به مرخصی آمده بود که برادر پیشنهاد عضویت در سپاه را به او داد و او... خیلی خوشحال بود. سپاه را دوست داشت. به همین خاطر سریع به سپاه رفت و اعلام آمادگی کرد. از قرار روزی را برای مصاحبه قرار گذاشتند. اما قبل از رسیدن آن روز، مرخصی حسین تمام شد و به جبهه برگشت. مدتی بعد از سپاه تلفن کردند و سراغش را گرفتند. گفتیم برگشته جبهه! بعد هم بدون مصاحبه پذیرفته شد! برق شادی در نگاه همگان می درخشید. حسین پاسدار شده بود و حالا سرو قامتش در پوشش سپاه، سبز! اما این قامت سبز را فقط برای جبهه و برای خدا می خواست. آرزوی دیدن او را در لباس سپاه هنوز بر دل دارم. چقدر به او اصرار کردم فقط یک بار این لباس را بپوش و توی خیابان؛ اصلا توی خانه بیاید. می گفت: نمی شود! شاید در این لباس مرتکب گناهی شوم که در شان پاسدار اسلان نباشد. آن وقت مردم، اشتباه مرا به پای اسلام می گذارند، این طوری گناه من خیلی سنگین تر می شود. گناه، فرزند شیطان است و آسمانیان را با شیطان چه کار؟ که او رانده شده افلاک است! حسین باید در شهر و دیارش می ماند، تا آنچه را فرا گرفته به دیگر مریدان عشق بیاموزد. اصلا دلش آنجا بود. روحش هم آنجا، توی منطقه و در میدان جنگ. می گفت: اینجا یک نفر هم می تواند بچه ها را آموزش دهد، اما آنجا نیرو کم است. ما باید برویم جبهه را پر کنیم. کوله بار بستن و راهی شدن برای آنها که از قید و بند این زندگی، آزاد شده اند، چه آسان و چه شیرین است. به راستی پیام هاتفی در گوششان نجوا می شود: الا ای هوشیاران بدانید که زندگانی دنیا به حقیقت بازیچه ایست طفلانه! پس رها شده و به رفتن بیندیش. به کردستان، جبهه ای که خوف و رجا را در خود جای داده بود، ترس از بریدن سر، نا تمام ماندن وظیفه و امید رسیدن به یار. حسین راهی کردستان شد و مسئولیت محور را بر دوش می کشید. محل استقرار ما بین کوه ها و روی سراشیبی بود، به نحوی که واقعا عبور و مرور ما با مشکل مواجه می شد. مخصوصا بین آن کوهستان، سرما هم بر مشکلات می افزود. برای همین جمع آوری هیزم را نوبتی کردیم. بیشتر وقت ها که سراسیمه از خواب برمی خواستیم تا به دنبال چوب برویم، حسین را می دیدم که با یک بغل هیزم می آید. خلق و خوی خوش حسین او را با اهالی روستاها هم دل و آشنا کرده بود. خاصه وقتی او را در لباس کردی می دیدند، گویا فرزندی از فرزندانشان بود که چنین مهربان و متواضع سخن می گفت. خیلی کردها را دوست داشت. می گفت: مردم ساده و مهربانی هستند. در یکی از ماموریت ها به روستایی رسیدیم و برای استراحت، مهمان یکی از آنها شدیم. غذایمان را که خوردیم، حسین خواست با لهجه کردی تشکر کند، اما به اشتباه چیزی گفت که همه خندیدند! حسین هاج و واج نگاهشان می کرد و آنها می خندیدند. او به طوری عجیبی اصرار داشت، لهجه آنها را یاد بگیرد. بالاخره هم یاد گرفت! رفتن حسین به جبهه، چشم برهم زندنی بود، ولی برگشتنش مدتها طول می کشید؛ آنقدر که همه بی تاب دیدارش می شدند. التماسش می کردم وقتی برمی گردی، بیشتر بمان! قبول نمی کرد. گفتم: چه عیبی دارد تو هم مثل بقیه شش ماه جبهه بمانی شش ماه پشت جبهه؟ می گفت: چرا باید اسلحه را بی کار روی دوشم نگه دارم و استفاده اش نکنم؟! اسلحه بردارم و دم سپاه بمانم که چه شود؟ جبهه به تک تک ما نیاز دارد، اصل ماجرا آنجاست! و اگر نبود ندای هل من ناصر ینصرونی سالار عشق، کدام وهب را می دیدی که چنین مشتاق کربلا باشد؟ آری به راستی شنیدن از یار و رسیدن به وصال آرزوی دیرینه پروانه است. مجروح شده و بستری بودم. حسین هم مرخصی داشت. به خانه

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد نصرتی : فرمانده واحد طرح وعملیات لشگر 5 نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یلدای سال 1336 به پایان آمده بود که صدای گریه های نوزادی شیرین به نام محمد نصرتی در گوش روستای کاریزک پیچید. او که اولین فرزند خانواده بود، در دامان پدر و مادری دلسوز بالیدن گرفت. پدرش علی اصغر، کشاورز و مادرش مرضیه، خانه دار بود و هر دو معتقد و مقید. هنوز 4 ساله بود که: توی کوچه قدم می زد، سر راهش به پولی برخورد که روی زمین افتاده. مردی که آن طرف نشسته بود، به محمد گفت: پول را بردار، مال تو. بردار و برای خودت چیزی بخر! محمد جواب داد: تو چرا بر نمی داری؟ کار خوبی نیست، این پول مال مردم است! محمد از همان بچگی حواسش جمع بود تا دست از پا خطا نکند. گویا رفتارش به پدر ثابت می کند که در یادگیری علوم دین مستعد است و شاید به همین دلیل پدر او را در مکتب خانه ثبت نام می کند. بچه زرنگی بود. هنوز 5 سالش بود که فرستادیمش مکتب تا زن همسایه به او قرآن بیاموزد. دو ماه نگذشته بود که قرآن خواندن را یاد گرفت. مادرم گفت: حالا که قرآن را یاد گرفتی برایت کتاب طوفان می خرم. طوفان کتاب داستان بود. محمد آن کتاب را هم به خوبی می خواند از آن به بعد دیگر به مکتب نمی رفت. استادش گفته بود او همه چیز یاد گرفته است! حالا وقت آن رسیده بود که راهی دبستان شود. بخواند و بنویسد و یاد بگیرد. هفت ساله بود که تحصیلاتش را در مقطع ابتدایی شروع کرد و تا سقف پنجم ادامه داد و سپس... در دبیرستان نادر شاه درس می خواند. محمد شاگرد خوب و آرامی بود. به همه احترام می گذاشت و ادب را رعایت می کرد. اما صدای اذان را که می شنید، دوچرخه اش را سوار می شد و به طرف مسجد خیز برمی داشت. گویی صدایی می شنید که دیگران از شنیدن آن عاجز بودند. صدای اذان را که می شنید هر جا بود، می ایستاد و نمازش را می خواند. برایش فرقی نمی کرد مسجد باشد یا پارک، خیابان باشد یا کوچه، آسفالت شده باشد یا نه، می ایستاد و اقامه می بست. می گفتم: محمد! دو دقیقه دندان روی جگر بگذار، می رسیم مسجد نمازت را بخوان. می گفت: اذان را که شنیدی بایست نمازت را بخوان. چه فرقی می کند کجا باشد؟ مسجد نشد جای دیگر... بخوان اما اول وقت! عالم محضر خداست و در محضر او روی به راست یا چپ گردانی او را خواهی دید. محمد آرام آرام از فضای دبیرستان دور می شد و راه دیگری را برمی گزید. به این ترتیب دبیرستان را رها کرد و راهی هنرستان شد تا در رشته فنی ادامه تحصیل دهد با این حال... هنوز هم با او در ارتباط بودیم. اخلاق خوشی داشت. اهل مطالعه بود. پای درد دل ها می نشست و کمکمان می کرد. قیافه اش ریزتر از ما بود و همتش بیشتر. می گفت: قاسم دو رکعت نماز بخوان مشکلاتت حل می شود. گاه از آن همه اعتقادش متحیر می ماندم... آن همه اعتقاد در یک نماز خلاصه نمی شد و البته یک نماز، خود به وسعت آسمان ها و زمین، وسیع است. خاصه نماز آن کس که از روی علم خضوع کند. محمد می دانست خالقش کیست و چه وقت چه می خواهد. برای همین هم در مقابل فرعون زمان آرام نمی نشست... عصبانی و نگران سراغم آمد و گفت قاسم باید همین حالا بروی ده بالا! چی شده محمد اتفاقی افتاده؟ توده ای ها از جیب خودشان خرج کرده اند تا امشب در ده بالا برای مردم حرف بزنند، می خواهند تبلیغ توده را کنند. به هر قیمتی شده می روی و نمی گذاری کاری از پیش ببرند. قاسم جرات حرف زدن را به آنها نمی دهی. هر حرکتشان را خنثی می کنی... حواست باشد قاسم... مبادا حزب توده کاری بکند. آن شب با اطلاع رسانی به موقع محمد، توده ای ها ناکام ماندند چرا که ما قبل از آنها با مردم صحبت کردیم. روزهای پر تپش انقلاب در رفت و آمد بود. محمد راهی خدمت سربازی شد. خدمتی که به نظر او قداستی در آن به چشم نمی خورد... دوست داشت به مردم بپیوندد. از خدمت در رژیم شاه بدش می آمد. می گفت: فرمانده هنگ نمی گذارد با مردم باشیم... مقرری مان را می گیریم و به تظاهر کنندگان می دهیم شاید این طور خدا به ما توفیق مبارزه را بدهد. گویا خودش را دلداری می داد که شاید حبیب او را نیز نزد خود فرا خواند. آری! الهم اجعلنا من جندک فان جندک هم الغالبون و اجعلنا من حزبک فان حزبک هم المفلحون! محمد دل خوش به یاری او، مبارزه اش را علیه رژیم شاه آغاز کرده و ادامه می داد و در میان چار چوب نظامی رژیم سعی در تکامل روح الهی خویش داشت... خودش تعریف می کرد. می گفت: روزه می گیرم اما فرمانده اذیتم می کند. مدام می گوید: روزه نگیر! اصلا گناهش به گردن خودم. ولی تو روزه نگیر! گوش به حرفهایش نمی دادم. برای همین توی آب؛ یخ می انداخت و می گفت: باید بروی داخل آب. شنا کنی و سرت را زیر آب نگهداری. ظلم و ستم دژیخیم، حد و پایانی دارد که تنها با استقامت مظلوم به پایان می رسد. محمد شکیبایی می کرد و بر گفته خود پایدار است. آری به راستی چنین باید. بر مومنین است که در راه حق آن چنانکه برایشان فرمان است، استقامت نمایند. تا آنگاه که سعی ها به ثمر رسد و بالاخره استقامت و پایداری او می رفت تا به شکوفه بنشیند. می گفت: شب ها با لباس عادی به میان مردم می روم و در تظاهرات شرکت می کنم. اوایل فرمانده ام کلی مخالفت می کرد. کم کم مقابل ما کم آورد و خودش هم به صفوف مردم پیوست. محمد که روانه خانه شد. صدای قدمهای پر صلابت بهمن 57 به گوش می رسید و بهار پیروزی نزدیک و نزدیک تر می شد. بالاخره روز به یاد ماندنی 12 بهمن 57 در ذهن ها جاوید شد و امام خمینی آمد. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، محمد مدتی را در روستا به باغذاری و کشاورزی مشغول بود و این فرصتی بود تا او را بیشتر بشناسند. به باغ می آمد و پا به پای هم کار می کردیم. میوه ها را می چید و خودش همه را تا خانه حمل می کرد. محال بود بین راه کسی را ببیند و میوه تعارفش نکند. می گفتم: پسر جان! می خواهی میوه به مردم بدهی بده اما به آنهایی بده که ندارند، ما این میوه را باید بفروشیم. لبخند می زد و چیزی نمی گفت. باز همان کار را ادامه می داد. انگار نمی توانست از دست و دلبازی اش غافل شود. روزگار در کنار پدر ماندن به سرعت باد می گذاشت. سال 1358 بود. امام خمینی فرمان تشکیل سپاه را صادر فرمود و عاشقان ولایت به جرگه پاسداران پیوستند. خرداد 1358 اولین روز خود را می گذراند که محمد نیز لباس سبز سپاه را به تن کرد... مسئول ناحیه بردسکن بود. مردم دلشان می خواست بدانند اولین فرمانده شان چطور آدمی است؟ خیلی نمی گذشت که متوجه شدیم همه شیفته محمدند؛ آخر خیلی مهربان بود. خیلی از جوانها بودند که جذب رفتار نصرتی شده بودند. روزی یکی از دانش آموزان سراغش آمد و گفت: آقای نصرتی درباره حزب توده سوالاتی دارم. می دانید من فردا با آنها مناظره دارم ولی نمی دانم چه باید بگویم. این مساله برای محمد همانقدر مهم بود که برای آن دانش آموز. محمد همانجا کنار آن جوان ایستاد و یک به یک شبهات و سوالاتش را پاسخ داد. درست مثل یک معلم. مگر می شود از سربازان حق چیزی غیر از مهربانی و نیک رفتاری انتظار داشت؟ وقتی خود او می گوید... اشداء الکفار رحماء بینهم! رحمتی که میان سربازان حق است برگرفته از رافتی است که حق تعالی در وجودشان به ودیعت نهاده. ودیعتی که هر لحظه یاد آور روح الهی اوست. دلی داشت به اندازه دریا. غصه همه را می خورد. صبحگاه که تمام می شد، می گفت برادرها محصول یکی از برادران دینی ما درو نشده، نیاز به کمک دارد. هر کس اهل کمک است با ما بیاید... محمد خود اولین داس را برمی داشت و راهی می شد. بقیه نیز به او اقتدا می کردند. تند باد جنگ عراق ناگهان وزیدن گرفت و جنگ تحمیلی در سال 1359 آغاز شد. بسیاری از آنها که دل در تب یار داشتند، راهی شدند. محمد نیز فانوس تفنگش را روشن کرد و به راه زد... اولین بار آذر 1359 اعزام شد. دوازده نفر بودند که از کاشمر اعزام می شدند. آن هم بدون مسئولیتی خطیر. مثل یک نیروی عادی برای رزم می رفتند. دو سه ماهی گذشت و خبری نشد. همه نگرانش بودیم. حتی تلفن ها نیز بی فایده بود. مدتی بعد که به شهر برگشت گفت: بچه ها مهمات نداشتند. خیلی ها شهید شده بودند، نیرو نداشتیم، چطور می توانستیم به شما تلفن بزنیم. آمده بود. اما نه برای مرخصی و استراحت. بلکه برای امری مهم تر. آمده بود برای آموزش. در پادگان سید مرتضی آموزش نظامی می داد. گاهی بچه ها را می دیدم. می گفتند بیشتر مربی ها خشک و مقرراتی اند، برعکس نصرتی. همه می گفتند خوش برخورد و مهربان است و دائم با نیروهایش صحبت می کند و به بحث می پردازد. در همان لحظات کوتاهی که برای استراحت می یافت؛ نهج البلاغه را دست می گرفت و خطبه های مولا را می خواند. می گفت: باید برای بچه ها صحبت کرد و خط داد. ماه مبارک رمضان بود. گرمای تابستان هم بچه ها را آزار می داد. برخی از مربیان سراغ مسئولین می رفتند و از وضع موجود شکایت می کردند اما محمد حتی برای اعتراض قدمی برنداشت. با همان حال آموزش می داد و تاکتیک و رزم می آموخت. و خود او در کلاس درس دیگری دوره می دیدند که دیگران از درک درس و استادش عاجز بودند. استادی که خود می فرماید: لنهدبینم سبلنا.... آری! محمد در جوار آموزش هایی که می دید با چیزی به نام نفس مقابله می کرد. تهجد و تهبدش را از همان کودکی ها، خدا دیده و به اجر سنجیده بود...

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان سوم از گردان کوثر لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "اسماعیل جان احمد گل" در سال 1344 در روستای "گل" در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. دوران کودکی را در زادگاهش گذراند و مدتی را به مکتبخاته رفت. راستگویی، ایمان و اطاعت پذیری و محبت در مورد پدر و مادر از اهم مشخصات رفتاری وی بود. مادرش، مهربانی و تواضع را دو خصوصیت اصلی اسماعیل می داند. دوره ابتدایی را در مدرسه روستای گل در سال 1350 آغاز کرد. به افرادی که اهل نماز و اهل دین بودند و مسجد را فراموش نمی کردند علاقه و دلبستگی داشت. علت این علاقه هم این بود که خودش دارای صفات و روحیات بود. در دوران نوجوانی به مدرسه راهنمایی رفت و همراه با آن به کارهای بنایی می پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی شخصیت و رفتار او همواره در حال رشد و تعالی بود و خانواده و دیگران را ارشاد می کرد. مطالعات "اسماعیل" بیشتر حول کتابهای مذهبی بود. با اینکه نوجوان ساکت و آرامی بود بسیار فعالیت می کرد و در پایگاه بسیج به امور فرهنگی می پرداخت. در جوانی عضو رسمی سپاه شد و نیز در پایگاه بسیج به فعالیتش ادامه داد. اسماعیل در سال 1363 و در 19 سالگی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های "مهدی" و "راضیه" می باشد. سلامتی امام و سر نهادن به فرمانهای ایشان بزرگ ترین خواست او بود. اولین بار زمانی که در سال دوم دبیرستان تحصیل می کرد به دنبال پیام امام مبنی بر دعوت مردم به ویژه جوانان به شرکت و حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل، عازم جبهه ها شد. به نظر ایشان جنگ همان گونه که امام فرموده اند یک مسئله اصلی بود و می گفت: تا جنگ تمام نشود باید به جبهه ها برویم و جنگ را تا پیروزی بر کفر جهانی ادامه دهیم. فعالیتهای مذهبی و عبادی وی، شرکت در مراسم تشییع پیکرهای شهدا، نماز جمعه و جماعت و دعای کمیل بود. از زمانی که برای اولین بار به جبهه رفت، دیگر تقریبا مدام در جبهه بود و کمتر به پشت جبهه می آمد و همواره می گفت: در جبهه از نظر روحی و معنوی بسیار راحت تر و خوشحال تر هستم. انگیزه وی از حضور در جبهه، حفظ نظام و اطاعت از رهبری و ادامه دادن راه شهدا و خط سرخ حسین بن علی (ع) بود. از جمله خصوصیات اسماعیل سفارش خانواده به امر به معروف و نهی از منکر بود. اسماعیل جان احمد گل، قبل از شهادت یک بار مجروح شده بود و با اینکه هنوز چهلمین روز شهادت برادرش رجب جان احمد گل سپری نشده بود، برای دومین بار به صورت داوطلب و بسیجی عازم جبهه ها شد تا اینکه در تاریخ 27/1/1366 در حین عملیات نصر 1 در منطقه سلیمانیه مفقود الاثر شد. سرانجام در 21/12/1373 بعد از کشف پیکر مطهرش، در بیرجند تشییع و در روستای محل زادگاهش به خاک سپرده شد. همسر ایشان می گوید: بعد از شهادت متوجه شدیم که او فرمانده گروهان است. قبل از آن هر موقع از ایشان سوال می کردیم که در جبهه چه سمتی دارید؟ ایشان می گفتند: من یک خدمتگذار ساده در جبهه هستم.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

محمدعلی خورشاهی : قائم مقام فرمانده گردان کوثرلشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خورشید تابنده تر از هر روز می تابید. سال 1342 در روستای انصاریه (فروتقه) دلهایی پر شورتر از هر روز می تابید. همه می خواستند بدانند هفتمین فرزند اسماعیل کیست؟ ناگهان صدای شادی در خانه پیچید! نوزاد پسر است! چشمان اسماعیل، همپای محمد علی به اشک نشست و شکرانه خدا را حمد گفت. محمد علی اولین پسر اسماعیل بود و حالا او کانون توجه پدر و مادر. دو ساله بود که برادرش رضا نیز پا به عرصه وجود نهاد. اما هنوز محمد در خور توجه بود. می دانستم که تربیت پسر بچه سخت است. آن هم پسری که بعد از شش دختر باشد. برای همین هر جا می رفتم محمد علی را می بردم. از همان هفت سالگی، سحر بیدارش می کردم و برای نماز به مسجد می رفتیم. روزه می گرفت و عبادت می کرد. هفت ساله بود که تحصیلاتش را آغاز کرد و تا سوم راهنمایی ادامه داد. نوجوانی اش مصادف با اوج گیری مخالفت های مردمی علیه رژیم شاه بود. او با مطالعه کتبی چون آثار شهید دستغیب، شهید بهشتی، شهید مطهری، امام و... به سیر فکری خود جهت بخشید و پایه مبارزات خود را مستحکم ساخت. شب ها یواشکی کاغذ هایی را می آورد و می گفت: مادر این ها را در صندقچه مخفی کن! به کسی هم چیزی نگو! یکی دو شب که می گذشت، دوباره می آمد که: مادر همان امانتی را برایم بیاور! لازمش دارم. سپیده که سر می زد، جنجالی در کوچه بود. همه می گفتند: پسرت به خانه ما اعلامیه انداخته! مادر متحیر می ماند که کودکش چطور در میان مردم غوغا برپا کرده بود. پرچم بزرگی دستش گرفته بود. گفتم: داداش ما را هم فراموش نکن. من هم می خواهم پرچم به دست بگیرم! نه رضا جان! اگر این دستت باشد حتما نشانه ات می گیرند و پوست از سرت می کنند. تو همش دو سال بزرگتری! خوب سر تو هم این بلا را می آورند. باشد، فقط این دفعه را شعار بده. خیلی وقت بود که هر دوشان رفته بودند. دلم بی تاب بود. یکی از همسایه ها سراسیمه آمد و گفت: همه را کشتند... بهبودی را کشتند بروید دنبا بچه هایتان! همه را می کشند! همان دم در، بی رمق افتادم. ناگهان آنها پا برهنه دویدند. در را بستند و محکم گرفتند. نفس نفس می زدند. رنگ به رو نداشتند. محمد علی گفت: زیر پل قایم شدیم و فرار کردیم... و گرنه هر دویمان رفته بودیم! آن وقت ها هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و فهرست گناهانش به صفر هم نمی رسید و کمتر بود شاید به همین خاطر این طور بی باک، مرگ را مسخره گرفته بود! کسی چه می داند شاید... صبح ها مدرسه بودند. شب ها هم راه می افتاد که می روم مدرسه. می گفت می روم اکابر. چند وقتی بود که خیلی دیر می آمد. رضا هم پیله اش شده بود و با هم می رفتند. آن شب عصبانی تر از همیشه گفتم: از فردا شب اگر دیر آمدی، برو همان جا که بودی! دیگر حق آمدن به خانه را نداری. این چه کلاسی است که تا این وقت شب طول می کشد؟ اصلا حق رفتن به کلاس را نداری! محمد حرفی نزد. رضا هم چیزی نگفت. بعد ها شنیدم که به مسجد می رفته. می رفتیم مسجد! پایین تر از محل یادمان شهدای قم. سخنران می آمد و علیه شاه صحبت می کرد. محمد علی تنهایی می رفت ولی من که فهمیدم، اصرار کردم مرا هم ببرد. از آن به بعد با هم می رفتیم. حتی یک بار رنگ قرمز خریدیم تا روی دیوار های روستا شعار بنویسیم. اما بین راه، چون جاده روستا خاکی بود و دست انداز زیاد داشت، رنگ ها افتاد و ریخت. همان وقت ماشین مشکوکی هم آمد. محمد با یک دست دوچرخه و با دست دیگر مرا می کشید و قایم شدیم و گرنه سر هر دوی ما رفته بود. سر دادن که چیز غریبی نیست. قصه ای است که شنیدن دارد. آن روز ها که محمد علی 15 ساله بود، تلاش های مردمی به بار نشست و خمینی کبیر پا به ایران گذاشت. این بچه آرام و قرار نداشت. ساکش را بسته بود که می روم قم. اجازه دادند، برود قم اما سر از تهران در آورده بود و محمد علی برای دیدارشان این طور با سر دویده بود. حلاوت پیروزی کام مردمان را به شیرینی نشانده بود و زبانشان را به حمد خدا. بسیاری به آرامش رسیده اند، عده ای مشغول کسب شده اند و برخی هنوز جهاد. قبل از انقلاب هم کار می کرد و هم درس می خواند. صبح می رفت سر کار و شب هم اکابر می خواند. بنایی می رفت، تعمیرگاه؛ چند وقتی هم به کارخانه سیم پیچی رفته بود. تا اینکه رفتم دنبالش که بیاید همین جا پیش خودمان کار کند ولی هنوز دل به همان کار سیم پیچی داشت. انقلاب هم که شد، باز دل به کارهای دیگر نمی داد تا اینکه گفتند سپاه نیرو می گیرد. انگار جرقه ای خرمن دلش را آتش زده بود. سپاه! آری سپاه نیرو می خواست و محمد علی می خواست تا عمر دارد سرباز بماند. برای همین هم با آن سن کم گام های امیدوارش را روانه سپاه کرد. 17 ساله بود و برای ورود به عرصه رزم زود! اصرار کرد و مگر خودشان نیرو های جوان و مؤمن را دعوت نکرده بودند؟ پس چطور این را نمی پذیرفتند؟ روز اول مهر بود که وارد سپاه شد. مثل بچه ای که تازه به مدرسه می رود، خوشحال بود و هیجان داشت. وارد سپاه که شد رفتار و کردارش به کلی عوض شد. خوب بود، خوب تر شد. به نحوی که من به او اقتدا می کردم. پاسدار شدن، یعنی دل بریدن از هر چه غیر از خدا که محمد علی این را خوب می دانست. برای همین هم انس با خدا را در دلش زنده می کرد. اما همان خداست که آدمی را در میان خلایق آفریده تا از خلق به خالق برسد. می گفت: مادر کی می خواهی دامادم کنی؟ ... دیر شد که! مادر جان تو هنوز بچه ای! بچه هم که باشم بالاخره باید بروم. پس بروید و یک دختر خوب انقلابی پیدا کنید که اگر شهید شدم، نرود داد و بیداد کند. این چه حرفی است که یاد گرفته ای. مدام شهید شهید می کنی که چی بشود؟ مادر اخم کرده بود و او می خندید. اتاق را ترک کرد و مادر با هزار اندیشه ماند. 18 ساله بود که پایش به خانه ای باز شد برای خواستگاری... گفت: حواستان باشد که من چه کاره ام! شاید عقد کردیم، من رفتم جبهه، برنگشتم. یا جان باز شدم و یا اسیر و مفقود. شما می توانید با این چیز ها کنار بیایید؟ چیزی به او نمی گفتم. سرم را هم بالا نیاوردم، چه رسد به حرف زدن. اما ته دلم همه آن شرایط را قبول کردم و با خود قول همراهی با او را دادم. کله قند ها شکسته شد. صدا صدای شادی و جشن بود. خبر عروسی محمد علی دهان به دهان بین فامیل می چرخید. آن هم چه عروسی زیبایی! نه چراغانی داشتیم و نه سر و صدا. ولیمه عروسی را دادیم و همه شاد بودند. روز قشنگی بود. باران نم نم می بارید و محمد علی بین مهمان ها سخنرانی می کرد. آنجا برای اولین بار حلقه اتصالش با اهل بیت را یافتم. او در آن عروسی، از حضرت زهرا سخن می گفت. عروسی زیبای با نماز جماعت، صلوات و یاد زهرای اطهر! نام زهرا (ص) راه گشاست و یادش روشنی بخش خانه ی دل. چه زیبا و عارفانه است که فانوس دل به یاد و ذکر زهرا (ص) روشن گردد. همیشه روضه حضرت زهرا را زمزمه می کرد. خیلی وقت ها همان طور که پشت موتور نشسته بود، یا با دوچرخه از کوچه ها می گذشت، مخصوصا اگر کوچه خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد، اشک می ریخت و قصه غربت حضرت زهرا را زمزمه می کرد. زهرا (ع) لیله القدر عارفان است و عرفان تنها بر دلی می نشیند که هوای پریدن دارد. نیمه شب با صدای گریه ای از خواب پریدم. اتاق ها را گشتم. محمد علی گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. زار می زد و طلب شهادت می کرد. گفتم: محمد علی اینقدر به دلم آتش نزن! من تازه عروسم چرا مدام حرف از کشته شدن می زنی؟ گفت: فقط دوست دارم، بروم. من مرگ در بستر را ننگ می دانم... می خواهم شهید شوم... عفت برایم دعا کن!

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر محمدیان : فرمانده گردان شهدا (لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوم اردیبهشت 1339در زنجان متولد شد. تحصیلاتش را تا دیپلم تجربي ادامه داد وبعد از آن وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.ازدواج نکرد چون تمام زندگی اش در جنگ وپاسداری از کشور،انقلاب واسلام که عاشقانه به آنها دل بسته بود؛گذشت. در جبهه شوش ودر عملیات بزرگ فتح المبين به شهادت رسید. یکروزاصغر محمديان در اسفند ماه60 13در حالي كه فرماندهي يك گردان از نيروهاي رزمي را به عهده داشت، به سوي جبهه‌هاي نبرد اعزام شد. بعد از رسيدن به اهواز در دانشگاه جندي‌شاپور- پايگاه شهيد مدني مستقر گرديدند .چند روزمشغول شناسايي منطقة عملياتي و برگزاري مانور جهت آماده‌سازي نيروهاي گردان بود. بعد ازآن همراه با نیروهایش به طرف شوش رفت و در آن سوي پل كرخه مستقر و آمادة عمليات ‌شد. آزادسازي سایت 5 به او وگردان شهدا محول ‌گردید. بامداد دوم فروردین61 13به سوي منطقه مورد نظر حركت نمود و پس از ساعاتي به خط نيروهاي متجاوز يورش ‌برد . تا ساعت 5/7 صبح با رشادت‌ها و ايثارگري‌هاي شهيد اصغر محمديان و همة افراد رزمنده، گردان به تمام اهداف ماموريتي خود دست مي يابند. در اين عمليات سردار شهيد از پاي راست تير خورده و پايش قطع مي‌شود و وقتي كه همسنگران شهيد جهت حمل او به پشت جبهه اصرار مي‌ورزند، او از اين عمل ممانعت به عمل آورده و نيروهاي تحت امر خود را تشويق به پيشروي هرچه بيشتر مي‌نمايد .نیروها بر خلاف میل فرمانده را رها کردند وبا فرماندهی معاون او به پیشروی ادامه دادند. پس از چند لحظه دوباره بر اثر تركش خمپاره‌هاي دشمن ،اصغر به بزرگترين آرزوي خود كه شهادت در راه خدا بود، نائل ‌شد. در اين عمليات ،فقط او نبودکه به عرش اعلی فراخوانده شد، 32 نفر از ياران و همسنگران او نيز به شهادت رسیدند . او مانند دیگر فرماندهان دفاع هشت ساله ومقدس مردم ایران در برابر اشغالگران از خصوصیات وخصلتهای ارزنده ای برخوردار بود. تواضع و فروتني، احترام به ديگران، ايثار و فداكاري، اعتماد به نفس، تيزهوشي در برخورد با مسايل مختلف، خوشرويي و رعايت ساير ارزش‌هاي انساني و اخلاقي ازآن جمله اند.از نو جواني از تقيد و تدين خاصي برخوردار بود . مقيد به انجام واجبات ديني و عامل به مستحبات و پرهيزكننده از محرمات بود. به خاطر ارتباط محبت‌آميزي كه با محيط و جامعة پيرامون خود داشت، از اعتبار و ارزش اجتماعي والايي برخوردار بود و همين امر نيز موجب موفقيت او در تعيين و تحليل مسايل اجتماعي و سياسي بود. رابطة خيلي صميمي با والدين و افراد خانواده داشتند و همة اوقاتي را كه در منزل مي‌گذراندند با اعمال و رفتار خود كه از لطافت خاصي برخوردار بود، موجبات دلگرمي و شادابي افراد خانواده را فراهم مي‌ساختند كه در اين رابطه به بازديد وي از اقوام و صلة ارحام كه علاقة وافري به آن داشتند،‌ مي‌توان اشاره نمود. حسن معاشرت او با دوستان و همكاران، چه در محيط سپاه و چه در بيرون آن، زبان‌زد همگان بود و به طور كلي مي‌توان گفت كه او در اكثر زمينه‌هاي اخلاقي و مذهبي و اجتماعي الگو و نمونه‌اي براي ديگران بود. این خصوصیات به دلیل رشد در یک خانواده مومن ومذهبی بود.خانوادة شهيد اصغر محمديان از نظر فرهنگي از يك حد متعارفي برخوردار بوده و همة افراد خانواده‌اش از بينش سياسي و اجتماعي و همچنين از تحصيلات خوبي برخوردار بودند كه فعاليت و حضور همه‌جانبة افراد خانواده در جريان‌ها و مسايل مختلف اجتماعي و سياسي به عنوان يك وظيفه و تكليف شرعي ناشي از همين بينش است و از نظر اقتصادي مي‌توان گفت كه خانوادة او از يك وضعيت متوسطي برخوردار بوده اند. اوبه خاطر علاقه و پشتكار و احساس مسئوليتي كه نسبت به پاسداري از انقلاب داشت و همچنين به علت مسئوليت‌هاي سنگيني كه بر عهدة وي نهاده شده بود، به طور مداوم مشغول خدمت بود و كمتر اتفاق مي‌افتاد كه فراغتي داشته باشند و اگر هم مورد پيش مي‌آمد،‌ به تلاوت قرآن و ادعيه و مطالعة كتاب و روزنامه مي‌پرداخت. جزء اولين كساني بود كه خطر منافقين و ليبرال‌ها و ساير گروهك‌هاي الحادي را درك كرده بود و عملاً‌ مدام در حال مبارزه با آنها بود و در اكثر درگيري‌هايي كه اين گروهك‌‌هاي مزدور به وجود مي‌آوردند، شركت مي‌جست و به خاطر همين فعاليت‌هاي مستمر در يكي از درگيري‌هاي خياباني از طرف منافقين كه كينة شديدي نسبت به شهيد بزرگوار داشتند، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. مواقع اعزام به جبهه‌ها از شادترين لحظات عمر پربارش بود و برعكس حزن‌انگيزترين و غمناك‌ترين لحظات او زماني بود كه در بعضي از اعزام‌ها به خاطر مسئوليت‌هاي سنگينش توسط فرماندهي محترم سپاه زنجان از رفتن به جبهه منع مي‌شدند. چندين بار در اوايل انقلاب در نا آرامی های كردستان،‌ در آن منطقه به عنوان فرماندهي نيروهاي زنجان حضور يافت و پس از شروع جنگ تحميلي با توجه به اين كه خط استراتژيك دارخويين به رزمندان دلير زنجان سپرده شده بود، در سه نوبت متوالي به عنوان فرماندهي نيروهاي منطقة مذكور به ماموريت اعزام شدند و در آخرين ماموريت خود كه باز فرماندهي يك گردان از نيروهاي رزمنده را به عهده داشتند، به منطقة عملياتي شوش رهسپار گرديد و در اولين روز عمليات پر فتوح فتح المبين، پس از به دست آوردن اهداف از پيش تعيين شده و قلع و قمع نيروهاي عراقي، به درجة رفيع شهادت نايل آمد. گزارش درج شده در پرونده ایشان در بنیاد شهید وامور ایثارگران زنجان در مورد شهادت ایشان به این شرح است: شهادت ايشان بازتاب عجيبي در ميان خانواده و خويشان و حتي در اقشار مختلف مردم زنجان داشت كه ذكر آن در چندين صفحه‌هم نمي‌گنجد و از اين شهادت همين بس كه شهر زنجان يك‌پارچه به حال تعطيل درآمد و با توجه به اين كه به غير از شهيد اصغر محمديان، چندين نفر از يارانش نيز به شهادت رسيده بودند، به مدت سه روز در شهرستان زنجان عزاي عمومي اعلام شد و مجالس متعددي براي گرامي‌داشت و ياد و راه اين عزيزان برگزار گرديد و در مجلس تذكري كه از طرف خانوادة شهيد محمديان برگزار شده بود،‌ آقاي ناطق نوري، وزير كشور وقت،‌ ضمن حضور در مجلس، سخنان مبسوطي در جهت فضايل و ارزش‌هاي معنوي شهيدان، بالاخص شهيد گران‌قدر، اصغر محمديان ايراد فرمودند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالحسین صدر محمدی : فرمانده گردان ویژه عملیاتی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در خانواده ای مذهبی در شهرستان زنجان به دنیا آمد . پدرش کار گاه چوب بری داشت و وضع اقتصادی خانواده نسبتا خوب بود . دوران کودکی را بیشتر در خانه بود . به گفته پدرش : او خیلی آرام بود و آرام بودنش باعث شده بود که همیشه او را همراهم بیرون ببرم. با بازی رابطه ای نداشت و بیشتر به من کمک می کرد . وی پیش از ورود به مدرسه نماز می خواند و روزه می گرفت .به شرکت به مجالس مذهبی اصرار داشت و در خانه با صدای بلند قرآن و دعا می خواند و هراه پسر دایی اش ، پیروز قزلباش که بعد ها شهید شد نوار قرآن تهیه می کرد . در سال 1349 در دبستان هدایت شهرستان زنجان مشغول به تحصیل شد . پدرش می گوید :با میل خودش به مدرسه می رفت و خیلی هم خوشحال بود . از همان اول مواظب درس هایش بود و هیچگاه در طول تحصیل رد نشد . همیشه دعا می کرد .پس از پایان دبستان ، در مدرسه راهنمایی شهید چمران فعلی و دبیرستان دکتر شریعتی فعلی ادامه تحصیل داد و با مساجد همکاری می کرد . در کارخانه چوب بری شبها کوکتل مولوتف می ساخت و در مواقع ضروری از آن استفاده می کرد . با شروع انقلاب دیگر شب و روز نداشت .در تمام مجالس مذهبی و تظاهرات شرکت می کرد .به همراه پسر دای اش روی دیوار ها شعار می نوشت . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست . به همین دلیل فرصت لازم برای شرکت در کلاسهای درس را نداشت . اما حضور در سپاه باعث نشد تا از ادامه تحصیل باز بماند ؛ درس هایش را می خواند و در امتحانات شرکت می کرد . در همین زمان برای تبلیغ اسلام و انقلاب اسلامی به اتفاق حمید و مجید مکی در سبزه میدان زنجان دکه ای فراهم آورد و کتابفروشی تاسیس کرد . او برای تهیه کتب مذهبی ، مخصوصا کتابهای امام خمینی شبانه به قم می رفت و فردای آن روز به زنجان باز می گشت. به گفته پدرش : از نظر مالی ضرر می کردند ولی کارشان را ادامه می دادند . گاهی قیمت کتابها را پایین می آوردند تا مردم بخرند . در حقیقت منظورشان سود مالی نبود بلکه می خواستند کتابها را به دست مردم برسانند . وی همچنین چند نمایشگاه کتاب در زنجان بر پا کرد و کتب و نوارهای مذهبی مورد نیاز را از تهران و قم فراهم می آورد و امانت می داد . از صوت خوبی بر خوردار بود . در بسیاری از مجالس مذهبی در رثای اهل بیت مداحی می کرد. در سال 1359 ماموریت یافت تا به شهرستان خدابنده برود و روستاییان منطقه را آموزش نظامی و عقیدتی دهد . با شروع جنگ تحمیلی ، عبد الحسین به جبهه اعزام شد . ابتدا با برادرش به پادگان امام حسین (ع) رفت و سپس به منطقه غرب و جبهه مریوان اعزام شد . ابتدا مسئول چند سنگر بود ولی به علت وظیفه شناسی و پر کاری به سرعت فرمانده دسته و گروه شد و پس از مدتی به سمت معاون فرمانده گردان و فرمانده گردان ارتقاء یا فت. به زبان عربی آشنایی نسبی داشت . از این رو از طرف سپاه مامور شده بود تا مواقعی که منطقه آرام است به زنجان باز گردد و عربی خود را تکمیل کند . یک بار زمانی که به زنجان باز گشته بود در خیابان سر چشمه ، منافقین به سوی او تیر اندازی می کنند و وی با موتور به داخل جوی آب می افتد و از این ترور جان سالم به در می برد . او عاشق جبهه بود و در این باره می گفت : راضی ام همیشه در جبهه بمانم و اصلا زنجان نیایم . اگر به جبهه بیایید و ببینید آنجا چه خبر است ، هیچگاه از آن دست نخواهید کشید ... من نمی توانم در شهر بمانم با روحیاتم جور در نمی آید . این جا می آیم یک سری مسائل را می بینم ناراحت می شوم . فقط برای شخص امام است که به جبهه می روم . این دستور امام است و دستور امام بر ما حجت است . نقل است که در عملیاتی نیروهای خودی پس از باز گشت از خط مقدم از شدت خستگی به خواب رفته بودند و تنها عبد الحسین بیدار بود . بعد از مدتی متوجه شد که تانکهای عراقی نزدیک می شوند . رزمندگان از شدت خستگی بیدار نمی شدند . و عبد الحسین با لگد به جان آنها افتاد تا موفق شد آنها را بیدار کند . لحظه ای بعد بسیاری از تانکهای عراقی توسط سربازان اسلام هدف قرار گرفتند . مادرش از حضور مستمر او در جبهه اظهارنگرانی می کرد و عبدالحسین تا او را راضی نمی کرد راهی جبهه نمی شد و به شوخی می گفت : من بالا خره خواهم آمد یا عمودی و یا افقی ! در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت داشت و مجروح شد . در حالی که هنوز کاملا بهبود نیافته بود می خواست به جبهه باز گردد که سید مجتبی موسوی از این کار ممانعت به عمل آورد . یکی از خواهرانش می گوید : هنگامی که زخمی شده بود به ما نمی گفت که زخمی شده ، می گفت یک تاول است و چیزی نیست . اجازه نمی داد کسی زخمش را ببیند . عبد الحسین صدر محمدی در عملیات والفجر 4 فرمانده گردان ویژه لشکر 17 علی بن ابی طالب بود . به دنبال عدم فتح این عملیات ، نیروهای خودی که به داخل عراق نفوذ کرده بودند ، مجبور به عقب نشینی شدند . به هنگام این عقب نشینی ، عبد الحسین با وجود اینکه از ناحیه پا و کتف بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بود ، در سنگر خود باقی ماند و نیروهای در حال عقب نشینی را پوشش داد . او با رسیدن نیروهای عراقی نتوانست سنگر خود را ترک کند . در نتیجه ، در یک جنگ تن به تن در حالی که سر نیزه خود را در شکم سرباز دشمن فرو برده بود ، خود نیز بر اثر فرو رفتن سر نیزه سرباز دشمن در شکمش به شهادت رسید. تاریخ شهادت او28 مهر1362 در منطقه پنجوین عراق است .مجید نظری یکی از همرزمان صدر محمدی در خصوص چگونگی شهادت او گفته است : در طی عملیات والفجر 4 بچه ها مجبور به عقب نشینی می شوند . عبد الحسین که زخمی شده بود ؛ به بچه ها می گوید که هر چه مهمات هست به سنگر من بیاورید .تیر باری را بر می دارد و می گوید من پوشش می دهم و شما عقب نشینی کنید .آنها عقب نشینی می کنند و عبد الحسین در این حین به شهادت می رسد . شهید میرزا علی رستم خانی که بعد ها به شهادت رسید برایم تعریف می کرد که وقتی دوباره آن تپه را اشغال کردیم ، دیدیم سر نیزه شهید صدر محمدی در شکم یک عراقی است و سر نیزه عراقی در شکم او . در حالی که او جثه ضعیفی داشت و عراقی فردی درشت هیکل بود . قبل از شهادتش شبی در بیابان گشت می زد و خارها را جمع آوری می کرد . از او پرسیدند چرا چنین می کنید ؟ گفت : فردا در هنگام عملیات ممکن است بچه ها در بیابان سر گردان شوند خارهای بیابان را جمع می کنم تا مبادا آنها اذیت شوند . جنازه شهید عبد الحسین صدر محمدی در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین باقری : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ یکم لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) تحصيلات دوره ابتدايي را در دبستان شهيد خليل نوروزي فعلی و دوره راهنمايي را در مدرسه توفيق به پايان رساند. تحصیل ايشان در دوران متوسطه همزمان بود با به ثمر رسيدن انقلاب شکوهمند اسلامي و به همين دليل ايشان سنگر مدرسه را رها کرد و حضور در سنگر جبهه و صحنه جنگ و جهاد با کافران بعثي ودشمنان مردم ایران را ترجيح دادند.از بدو تشکيل سپاه فعاليت خود را دراین نهاد آغاز کردند و تا زمان شهادت ، به عنوان پاسدار و بسيجي در خدمت جمهوري اسلامي بود . از جمله سمت های ايشان فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران ابهر و نيز مسئول ندامتگاه دادسراي انقلاب اسلامي بود.ا و هنگامی که سمت فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ يکم لشگر 31عاشورا را به عهده داشت ،به مقام رفيع شهادت نايل آمد.دوستانش در مورد او چنین می گویند: حسين باقري آنقدر در محل خودشان حضورش کم بود که اهل محل او را نمي شناختند. لذا به جز شهيد محمود سهرابي که همسايه خيلي نزديک ايشان بود . همسايه هاي ديگر او را نمی شناختند. بعد از شهادتش يکي از همسايه ها پرسيد: مگر حسین پاسدار بود؟ اوعاشق امام حسين (ع) بود و در آخر نيز به ديدار معشوق خود ابا عبدالله الحسين (ع) شتافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یعقوب علی محمدی : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در شهرستان زنجان در يك خانواده مذهبي و متوسط پا به عرصه وجود گذاشت. تحصيلات ابتدائي را در مدرسه دهخدا به پايان رساند وبراي گذراندن دوره راهنمائي به مدرسه آيت رفت. تابستانها كار مي كرد وبا سختيهاي زندگي در ستيز بود. مخارج تحصيلش را خود فراهم مي كرد .پس از اتمام دوره راهنمائي به دبيرستان رفت اما يك سال بعد به هنرستان فني رفت ودر آنجا تا سال چهارم در رشته مكانيك عمومي تحصيل كرد . دوران تحصيل او همزمان با سالهای جنگ بود واو ضمن درس خواندن در جبهه ها نیز حضور می یافت. در دانشكده فني و حرفه اي قبول شد ونرفت ، حضور در جبهه ها را به تحصیل ترجيح می داد . در سال 1360 براي گذراندن دوره نظامي به پادگان امام حسين(ع) سپاه اعزام شد. پس از چهار ماه دوباره به زنجان عزيمت نمود وبا دوستان در همان سال به جبهه آبادان رفت ودر عملیات ثامن الائمه که به شکست محاصره آبادان انجامید،شركت كرد . حضور مداوم او در جبهه هاي حق بر عليه باطل موجب آزردگي منافقين مي شد چندين بار تهديد به ترور كردند اما موفق نشدند .اودر شهر زنجان وداخل کشور با منافقین ودشمنان داخلی در گیر مبارزه بود ودر مرزها نیز با نیروهای ارتش عراق ودشمنان خارجی ایران که از کشورهای دیگر عربی برای کمک به ارتش عراق آمده بودند. در سال 1361 دوباره به جبهه عزيمت نمود. اودر عمليات فتح المبين و بيت المقدس شركت كرد واز ناحيه سر به شدت مجروح شد . پس از بهبودي نسبی باز به جبهه رفت ودر عمليات والفجر مقدماتي شركت كرد .بعد از این عملیات او به زنجان برگشت،اما اندكي پس ازحضور در شهر دوباره به جبهه هاي جنوب رفت تادر عمليات والفجر2شركت كند.حضور در جبهه را بر خانه وماندن در شهر ترجيح مي داد .به همين علت به طور مداوم در جبهه بود .در سال 1362 به كردستان رفت ودر عمليات والفجر4 شركت كرد واین بارهم به خواست خدا پيروز بر گشت .پس از آن دوباره به منطقه جنوب رفت ودر عمليات والفجر6 وبعد از آن در عمليات خيبر شركت كرد. بعد از عمليات خيبر اكثر نيروها به مرخصي مي آيند ولي ايشان ماندن در آنجا را ترجيح مي دهد .در تمام عمليات ايشان و هم رزمانش خط شكن بودند .پس از گذشت سالها ،حماسه هايش در خاطر همرزمان و زره زره ی خاک جبهه های جنوب وغرب مانده است. در سال 1363 در عمليات بدر شركت مي كند كه از ناحيه بازو وسر دوباره مجروح شده ولي به شهر عزيمت نمي كند ودر جبهه مي ماند. در سال1364 در عمليات آبي وخاكي والفجر8 شركت مي كند واز ناحيه قفسه سينه وكتف و گردن به شدت مجروح ودر بيمارستان قلب شهيد رجائي بستري مي شوند .پس از بهبودي دوباره به جبهه هاي بر می گردد. اين دوازدهمين نوبت است که اوبه جبهه می رودو دوازدهمین عمليات گسترده‌بود که اوشر کت می کرد؛و آخرين... اين بار مي خواست پرواز كند تادرد فراق دوستان ديرينه اش را تسکین دهد. به مهماني برادرشهیدش محمد علي برود و با خداي خويش ملاقات كند و به جهانيان درس ايثار بياموزد. او حقيقت را يافته بود و آرام نداشت در آخرين بار آن قدر مهربان بود كه با گذشته فرق داشت . سرانجام در تاريخ 4 / 10 / 1365 ودر عملیات کربلای 4،اين فرمانده دلاور وغواص درياي عشق (عج)در منطقه ام الرصاص شهد شهادت را چشيد وبه درجه رفيع شهادت نائل آمد .قبل از او برادرش محمدعلي محمدي نیز در راه دفاع از اسلام وایران بزرگ به افتخار شهادت نائل شده بود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر منصوری : فرمانده گردان سلمان فارسی(ره)لشگر8نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در يکي از محله هاي پايين شهر زنجان که به محله «نايب آقا» معروف است متولد شد. خانواده اش متدين و مذهبي بودند . پدر و مادرش به علت علاقه وافر به خاندان عصمت و طهارت نام کودک خردسال را اکبر نهادند و شايد تقدير اين بوده است که همچون علي اکبر درسن جواني در راه اسلام و دين حضرت پيامبر اکرم (ص) به شهادت برسد . با تربيت صحيح و پاک وعلاقه به سيد الشهداء(ع) بزرگ شد تا در آينده يار و ياور رهبر قهرمانان کربلا گردد. اکبر از کودکي در دسته جات و عزاداريها هميشه پيشرو و پيشقدم بود . روزگار سپري مي گشت و اکبر خردسال ، کم کم بزرگ وبزرگتر مي شد . در سال 1345 وارد دبستان علميه زنجان شد . در آن زمان مديريت مدرسه را شيخ منصور محاوري به عهده داشت . ايشان يکي از افراد نامي ، مذهبي ، متعهد به اسلام و روحانيت شهرستان زنجان بود و هميشه به شاگردان خود تاکيد مي کرد فرايض ديني خود را به نحو مطلوب و با دقت انجام دهند. اکبر از همان موقع با اسلام و مذهب آشنايي پيدا نمود و با توجه به موقعيت خانوادگي خود که از اسلام بهره گرفته بودند روز به روز بيشتر با مسايل مذهبي آشنا گشت . عليرغم کمبودهايي که از نظر مالي در خانواده اش بود به تحصيلات ابتدايي خود ادامه داد. در سال 1348 که هنوز يازده سال بيشتر از عمرش نمي گذشت ؛ پدرش را از دست داد. با فوت پدر ضربه سنگين و بزرگي به روح لطيف و حساس شهيد وارد شد . او با جثه اي کوچک ولي با روح بزرگ اين مصيبت گران را تحمل نمود و تحصيلات مقدماتي خود را در زنجان به اتمام رساند . بعد از آن برای ادامه تحصيل دوره بالاتر به تهران رفت . این دوران سه سال به طول انجاميد و سپس وارد هنرستان تهران شد ولي خيلي زود تصميم گرفت به شهر خود ، زنجان برگردد .او پس از کسب اجازه از مادر و برادرش در هنرستان صنعتي زنجان ثبت نام نمود و در رشته مکانيک تحصيلات خود را شروع کرد . با توجه به هوش و ذکاوتي که داشت در هنگام تحصيلات موفق بود . دوران تحصیلات متوسطه او همزمان بود باسالهاي اختناق و خفقان رژيم ستم شاهي ؛ او همچون ديگر مسلمانان ، رسالت واقعي خويش را مي دانست . به همين منظور در آن شرايط سخت و دشوار به جلسات مذهبي شهر زنجان راه پيدا کرد و در جلسات استاد شجاعي شرکت مي کرد. او توانست از هنرستان فني زنجان موفق به اخذ ديپلم گردد . زمان فراغت خويش را هيچ وقت به غفلت سپري نمي کرد . در تابستان با توجه به گرماي طاقت فرساي بندرعباس به نزد برادر خود مي رفت و در کارگاه تراشکاري مشغول کار مي شدتا هم در آمدی داشته باشد و هم در تقويت و تکميل رشته انتخابي در هنرستان موفقيت بيشتري را کسب کند . زمان به سرعت سپري مي گشت و جوانان پرشور و فعال به تدريج آماده مي شدند تا حکومت اختناق ستم شاهي را از صفحه روزگار پا ک و زمينه را براي حکومت مستضعفين فراهم کنند . اکبر منصوري از اوايل سال 1357 فعاليتهاي سياسي خود را به طور مستمر شروع کرد او در آن زمان دانشجوي اتو مکانيک بودودر سنندج تحصیل می کرد. در مبارزه مخفي خود نيز جدي و کوشا بود . هيچ کس از خانواده و دوستان او اطلاع نداشتند که او در چنان شرايط سختي با رژيم سرسپرده آمريکايي مشغول مبارزه بي امان است . او در آن برهه حساس در کردستان يک اتاق کرايه کرده بود و به همراه دوستش در آنجا به ادامه تحصيل مي پرداخت. با اوج گيري مبارزات سياسي و مذهبي مردم ايران و با تعطيل شدن دانشگاهها و مراکز علمي ، فرهنگي و صنعتي کشور ، اکبر از سنندج به زنجان مراجعت نمود و در کنار همرزمان خود در شهر زنجان به مبارزات پيگيرانه ی خود ادامه داد ، تا جايي که فردي مبارز و شناخته شده گرديد .شرایط به گونه ای بودکه در آن موقعيت ماندن او در شهرزنجان صلاح نبودو امکان دستگيري او به دست نیروهای نظامی شاه می رفت. این امراو را واداشت که پيش برادرش در بندرعباس برود . بعد از يکماه دوباره به زنجان بازگشت و به مبارزات مذهبي و سياسي خود ادامه داد و در کار خود پرشور و پرتحرک بود.مادرش می گوید : يک شب اکبر با تني غرق به خون و لباسهاي پاره ، پاسي از شب گذشته به خانه مراجعت کرد. در ابتدا فکر کردیم با کسي حرفش شده ولي وقتي از او علت را پرسیدیم ،گفت به وسيله نیروهای شاه مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. با ادامه مبارزات ملت قهرمان ايران و با هدایت رهبر بزرگ و عاليقدر جهان اسلام، امام خميني، طلوع فجر انقلاب اسلامي در ايران دميده شد ومردم مظلوم ايران از يوغ 2500 سال ظلم وستم شاهنشاهي آزاد گشتند.پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي اوتصميم گرفته بود به انقلابي که خود در آن شرکت داشت و در بازسازي مملکت ويران شده ، از خرابيهاي سلطه بیگانگان بپردازد. اما تقدير بر آن بود که شياطين کوچک و بزرگ دست به دست هم بدهند و سد راه اين سيل بنيان کن باشند .دشمنان مردم ایران اول شورشهای کردستان را به پا کردند. فرزندان انقلاب که به ياري پروردگار يکتا ،شاه را با آن همه يال و کوپال همچون تفاله اي در زباله داني تاريخ انداخته بودند ، راهي مبارزه با اخلال گران و منافقين در کردستان گرديدند. اودر سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زنجان گرديد و همان سال خود را به مريوان رساند و در مبارزه پيگير با دشمنان انقلاب از جان دريغ نکرد . بعد از چند ماه به زنجان بازگشت وبعداز مدتی دوباره همراه عده ديگري از رزمندگان اسلام عازم منطقه ديواندره شد .او در آنجا نيز با سعي و کوشش فراوان خود توانست فنون نظامي خود را به معرض نمايش بگذارد و از تجربيات خود که از درگيري مريوان آموخته بود در جهت سرکوبي دشمنان اسلام و ايران استفاده نماید. بعد از بازگشت از منطقه غرب کشور به علت کارداني و هوشياريش به فرماندهی ستاد امنيت شهرستان زنجان منصوب گرديد که در اين راه نيز بسيار موفق بود. دشمنان مردم ایران ودر راس آنها آمریکای جنایت کاروقتي ديدند مزدورانشان در کردستان و استانهای دیگرنتوانستند تهدید جدی در مقابل مردم وانقلاب مردمی باشندواز طرفی بني صدر خائن و همدستانش نیز نمی توانند کاري در جهت نابودی انقلاب اسلامی انجام دهند ، در سي و يک شهريور ماه 1359 بزرگترین جنگ بعد از جنگ جهانی دوم را برعلیه مردم ایران به راه انداختند. اوبا توجه به احساس مسئوليت در قبال ميهن اسلامي ، قرآن و رهبري ، پرونده تحصيلي خود را در دانشگاه مختومه اعلام کرد و ترجيح داد يکي از دانشجويان مکتب امام حسين (ع) گردد . شعله جنگ نابرابر تحميلي از سوي شيطان بزرگ بر ميهن اسلامي افروخته شد . اکبر همچون ديگر ملت ايران ، عقيده داشت که عراق تجاوز گر است و بايد تجاوز او را با يکپارچگي ، وحدت و حضور در جبهه جواب داد. عازم جبهه هاي شمالغرب ، سومار و دهلران شد. مدتی بر عليه دشمنان جنگید تا به مجروح شدنش از ناحيه صورت و فک انجاميد. بعد از اينکه او را به بيمارستان اهواز منتقل کردند ، به علت جراحت شديد به تهران عازم و در بيمارستان امام خميني بستري گرديد . پس از مدتي مداوا و استراحت از بيمارستان مرخص شد ، ولي هنوز چند ترکش در صورت و فک او به جا مانده بود ، که مي بايست به مرور زمان خارج مي شد.بعد از چند هفته بستري به زنجان بازگشتند و دوباره مبارزات خود را در جبهه ديگري آغاز نمودند. اين بار او به پست حساس فرماندهي سپاه پاسداران شهرستان خدابنده منصوب گرديد. يکي از خصوصيات اخلاقي بارز شهيد اين بود که هميشه بعد از بازگشت از جبهه هاي نبرد حق عليه باطل وقتي که صحبت از رزم و حماسه و اتفاقات جنگ به ميان مي آمد بدون هيچگونه تزوير و ريا خاطرات همرزمانش را تعريف مي کرد و نکته جالب اين بود که هيچوقت و هيچگاه از زبان او شنيده نشد که بگويد من هم کاري کرده ام ، هميشه از شجاعت و دلاوريهاي ياران و همرزمان خود تعريف مي کرد و هرگاه از او سئوال مي شد که در چه پستي مشغول فعاليت هستي و داراي چه مقامي هستي ؟ پاسخ او هميشه اين بود که من يک پاسدارم و هيچ مقامي ندارم و نمي خواهم داراي هيچ مقامي باشم ، چون مقامي که امام امت با فرمايش خود (ايکاش من هم يک پاسدار بودم) به تمام پاسداران اعطاء نمود ما را بس است. شهيد همواره به والدين و خواهران و برادر خود احترام خاصي قائل بودند و به همين منظور جهت ارج نهادن به خانواده اش و از روي ادب براي کارهايي که تصميم به اجراء مي گرفت ، هميشه مشورت مي نمود . شهيد منصوري برخوردي آرام و متين داشت . از ديگر خصوصيات وي اين بود که به مطالعه آزاد علاقه بسيار داشت . از کوچکترين فرصت به دست آمده استفاده مي کرد و به مطالعه مي پرداخت . از ديگر نظرات مهم او اعتقاد بر مساله ولايت فقيه و رهبري بود . ايشان بر مساله ولايت بسيار تاکيد داشت و اين باعث گرديده بود که تمامي وجود او و شيرين ترين کلمات او ولايت فقيه باشد . او زندگيش را فداي ولايت فقيه مي نمود و همواره پيروي از دستورات ولايت فقيه را به دوستان و آشنايان و اعضاي خانواده توصيه مي کرد. مساله ديگري که در اينجا ذکر آن لازم است ، مبارزه پيگير و بي امان شهيد با عوامل نفاق بود . در اين رابطه نخست سعي ميکرد با راهنمايي و بحث آنها را به را درست ارشاد نمايد و در صورت عدم قبول ،آنها را تحويل دست پر قدرت عدالت می داد . اين طرز برخورد با گروهکها باعث گرديده بود که ايشان به مناطق کردستان اعزام شود و در آنجا به مقابله با منا فقین بپردازد. تا پايان سال 1360 در مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدابنده ، مشغول انجام وظيفه بود . در اين زمان شهيد منصوري از طرف فرماندهي سپاه مرکزي جهت تحصيل در دانشگاه فرماندهي انتخاب شده بود .او چند روز ديگر بايد به تهران مي رفت تا در دانشگاه تحصيل نمايد، اما بر اسا س ضرورت بار ديگر طاقت نياورد و با اصرار زياد از فرماندهان سپاه زنجان اجازه رفتن به جبهه را گرفت . در تاريخ 7/1/1361 به همراه همرزم شهيدش حاج ميرزا علي رستمخاني به جبهه جنوب اعزام گرديد. فرماندهي گردان سلمان به عهده شهيد اکبر منصوري و فرماندهي گردان امام حسين (ع) به عهده شهيد حاج ميرزا علي رستمخاني بود . قبل از حرکت شهيد اکبر منصوري براي آخرين بار با خانواده خود در محل مزار شهداء پايين ديدار نمود . توصيه هاي خاصي به اعضاي خانواده خود کرد که اهم آن عبارت بود از اين که : هميشه در صحنه باشيد . امام عزيز را تنها نگذاريد . براي من نگران نباشيد . جان شما و جان امام ، هميشه دعاگوي امام باشيد. در آن روز حال به خصوصي داشت . اين بار به جبهه رفتن او با دفعات ديگر تفاوت داشت. صورتش پر نور شده بود و عکس العمل وي طوري بود که به نظر مي رسيد که خود را براي رسيدن به ديدار معبود يگانه خويش آماده مي کند ،راهي جبهه جنوب شد. در پادگان وليعصر(عج) دزفول اتفاقات جالبي رخ داد که از نادرترين و مهمترين حوادث جنگ به شمار مي رفت و گويا حضور بي وقفه امام زمان (عج) در جبهه هاي نور عليه ظلمت نمايان بود . در يکي از شبهاي ماه ارديبهشت 61 گردان سلمان در پادگان تازه آزاد شده کرخه مستقر بودند . يکي از برادران بسيجي از اهالي شهرستان خدابنده زنجان که تقريباً مسن بودند شب هنگام سراسيمه از خواب پرسيده و هياهو به راه مي اندازد وقتي علت را مي پرسند ، در جواب برادران مي گويد : من وجود مبارک حضرت وليعصر ، امام زمان (عج) را به چشم خود ديدم و ايشان يکپارچه سبز رنگ به من عطا نمودند و فرمودند که شما در اين عمليات پيروز خواهيد شد . من نيز همراه شما خواهم بود . سپس پارچه سبز رنگ را که هيچ شباهتي به پارچه هاي اين زمان نداشت از زير بالش آن رزمنده پير بسيجي پيدا کردند و همه تکه هايي از آن را به عنوان تبرک بردند . فرداي آن روز شهيد اکبر منصوري به اتفاق ديگر فرماندهان پادگان وليعصر پارچه را نزد امام جمعه وقت دزفول بردند و بعد از تاييد ايشان به گردان سلمان آوردند . تذکر اين نکته ضروري است که اين پارچه سبز رنگ را که از بيدق درست شده بود از اولين مرحله عمليات بيت المقدس تا مراحل ديگر و آزادي شلمچه در دست برادران گردان سلمان بود که چند ترکش کوچک نيز به آن اصابت کرد . اين پرچم هم اکنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه زنجان نگهداري مي شود . شهيد سرافراز منصوري يکي از فرماندهان گردانهاي عمل کننده از اولين مرحله عمليات پرشکوه و با عظمت بيت المقدس بود. عملياتي که با ادامه آن خرمشهر عزيز آزاد گشت و پشت استکبار جهاني به لرزه درآمد. عمليات افتخار آميز بيت المقدس شروع شد و رزمندگان اسلام با توکل به خداي يکتا ، داغ ننگ فتح سه روزه تهران توسط نيروهاي عراقي را به قلب صدام جنايتکار گذاشتند. اکبر منصوري که در منطقه عملياتي دارخوئين فرمانده يکي از گردانهاي نامي و مشهور عمل کننده بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره بعثيان عراق در حين انجام وظيفه مجروح و بلافاصله به بيمارستان اهواز منتقل گرديد . اما چون ترکش خمپاره در قسمت نخاع وي اصابت کرده بود معالجات پزشکي در وي موثر واقع نشد و بعد از 48 ساعت به آرزو و آرمان ديرينه خود که شهادت در راه خدا بود نائل گرديد و دنياي باقي را به دنياي فاني ترجيح داد. پيکر پاک و مطهر شيد اکبر منصوري با لباس مقدس پاسداري با مراسم با شکوهي با شرکت انبوهي از مردم شهيد پرور زنجان در حاليکه شعار « جنگ جنگ تا پيروزي » و « تاخون در رگ ماست ، خميني رهبر ماست» و « قسم به خون پاکت ، راهت ادامه دارد»؛ سر مي دادند در گلستان شهداي زنجان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کمال قشمی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در شهر زنجان ودر خانواده اي مذهبي متولد شد . از دوران كودكي نور ايمان و شهادت بر چهره پرفروغش نمايان بود . با وجود كمي سن علاقه شديد به شركت در مجالس ديني و مذهبي داشت . پس از به اتمام رساندن دوره ابتدايي، وارد دوره راهنمايي شدوبه تحصيل در مدرسه راهنمايي انوري پرداخت . همراه با اوج گيري انقلاب اسلامي در ميان توده هاي میليوني مردم ايران ،او نيز حضورفعالانه خود را دوشادوش ملت مسلمان نشان داد و در ميان درياي خروشان و متلاطم ملت ايران فرياد مرگ بر شاه را سرداد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج درآمد و فعاليت شبانه روزي خود را شروع كرد . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، اولين بار در فروردين ماه سال 1360 به جبهه هاي نبرد حق و باطل رفت . هميشه خود را مطيع و پيرو ولايت فقيه مي دانست و به دوستان خود اين امر را سفارش مي كرد و آن را مايه هدايت و سعادت مي دانست . خود نيز با حضور مستمر در جبهه ها به فرمان امام آن را به اثبات رسانيد . در سال 1361 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زنجان درآمد و به فعاليتهاي انقلابي خود توسعه داد . اودر طول حضور خود در جبهه ها در عمليات متعددي از جمله عمليات بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، محرم ، رمضان ، والفجر 4 ، خيبر ، بدر و كربلاي 5 شركت كرد و چندين بار مجروح شد . او وظيفه الهي سنگيني را كه بر دوش خود حس مي كرد در راه رضاي خدا و پيروي از ولايت فقيه به انجام رساند. سوم تير ماه 1367 بیست و چهار روز قبل از پذیرش قطعنامه 598 وبسته شدن در شهادت بر روی مشتاقان ؛اودر جبهه ماووت شربت شهادت نوشيد و به ديدار معبود خود شتافت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید امیر حسین جهانشاهی : فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع)لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سالروز شهادت امام حسن(ع) در 28صفر سال 1337 در تهران به دنیا آمد . پدرش پیمانکار ساختمان بود و در باره وضعیت اقتصادی خانواده می گوید : ما در اتاقی واقع در خیابان خواجه نظام کوچه بلد النجات مستاجر بودیم و ماهی 13 تومان اجاره می دادیم. زندگی سختی را می گذراندیم،حتی فرش نداشتیم تا زیر پایمان بیندازیم . امیر حسین دوره ی ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. در تابستانها برای فرا گیری قرآن به مکتبخانه می رفت . رو خوانی قرآن را به خوبی و به سرعت فرا گرفت .دوره دبیرستان را در مدرسه دانشپور گذراند . پدرش با وجود تنگدستی ، شهریه مدرسه مذکور را که ماهی سیصد تومان بود می پرداخت تا از این طریق آینده فرزندش را تامین کند . امیر حسین پس از اتمام دوره متوسطه در سال 1356 در رشته حقوق قضایی در دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی با اوجگیری فعالیتهای سیاسی در دانشگاهها و تعطیلی آن موفق به ادامه تحصیل نشد . در دوران انقلاب ، به طور فعال در جهت پیروزی انقلاب اسلامی تلاش می کرد ، از جمله به همراه چند تن از دوستانش و پسر عموهایش روز 27 دی ماه پاسگاه ژاندارمری حصارک را مورد هجوم قرار دادند و آن را تصرف کردند در حالی که هنوز در جایی پاسگاهها و پایگاه نظامی و انتظامی مورد حمله واقع نشده بود . اقدام مهم دیگر آنها این بود که در روزهای آخر حاکمیت رژیم پهلوی که قرار بود ارتش تانکها را از اطراف برای سرکوب مردم به تهران بیاورد ، مردم کرج با بستن راه به طول یک کیلو متر مانع حرکت تانکها شدند. امیر حسین جهلانشاهی در انجام این کار نقش فعالی داشت . این درگیری در کرج آن قدر ادامه داشت تا این که در 22 بهمن 1357 انقلاب اسلامی به پیروزی رسید . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه خانواده از تهران به زنجان نقل مکان کرد و دو سال در فرمانداری زنجان کار کرد . سپس به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در سپاه کرج مشغول خدمت شد و حقوقی را که از سپاه دریافت می کرد به خانواده می داد . او حدود شش ماه مسئولیت حراست از کاخ شمس پهلوی را بر عهده داشت و با تمام وجود در جهت حفظ بیت المال فعالیت می کرد . در پایان پس از تهیه لیست اموال کاخ و تقدیم آن به خدمت حضرت امام از این مسئولیت کناره گیری کرد . او در کرج منزلی نداشت و هنگامی که معاون فرمانده سپاه کرج بود در ساختمان سپاه اقامت داشت و هر ماه برای دیدار خانواده به زنجان می رفت . با وجود داشتن پست معاونت در بسیاری مواقع به جای آبدار چی در آبدار خانه کار می کرد تا آبدار چی بتواند به خانواده اش سر کشی کند . نسبت به غیبت ، بسیار حساس بود و هر گاه زمینه چنین گناهی پیش می آمد ازآن جلو گیری می کرد .زمانی که در سپاه کرج خدمت می کرد مسئولان سپاه ، به نوبت در جبهه ها حضور می یافتند اما او در بسیاری موارد با اصرار زیاد خارج از نوبت به جبهه اعزام می شد . وقتی که پدرش به همکارانش اعتراض می کند که چرا او را به نوبت به جبهه نمی فرستید و هنگام اعزام به جبهه به ما اطلاع نمی دهید ، در پاسخ گفتند : او به جای همه به جبهه می رود و از این که به شما اطلاع دهیم مانع می شود . او مدتی در کردستان در مبارزه با ضد انقلابیون حضور داشت و سپس به جبهه های جنوب رفت و مدت 4 ماه در آنجا بود . در طول حضور در جبهه دو با ر به طور سطحی و یک بار از ناحیه انگشتان دست و بار دیگر پیشانی و ابروان زخمی شد . امیر حسین جهانشاهی برای آخرین بار در 8 آذر 1360 جهت عزیمت به جبهه با خانواده وداع کرد و در 14 آذر ماه به جبهه اعزام شد .در آنجا به همراه دو پسر عمویش اسماعیل و اسفندیار جهانشاهی در یک گردان خدمت می کردند اسماعیل جهانشاهی نقل می کند : قبل از عملیات می خواستیم به همراه امیر حسین و برادرم اسفندیار روی پل کارون در اهواز عکس بیندازیم . امیر حسین گفت : ما سه تا پسر عمو هستیم و از ما سه نفر یک نفر بر نمی گردد و آن یک نفر من هستم . صبر کنید من به حمام بروم بعد بیایم عکس بیندازیم . هر چه گفتیم 170 نفر منتظر ما هستند قبول نکرد و با اصرار منتظر شدیم تا بر گردد پس از بازگشت و گرفتن عکس ، وصیت نامه اش را نوشت و بعد یک سنگ قبر را هم به ما نشان داد و گفت : از این نوع سنگ قبر برایم بخرید . شب عملیات در جبهه" طراح "از هم جدا شدیم و هر یک به همراه گروهی جداگانه وارد عملیات شدیم . گروهی که امیر حسین فرماندهی آن را به عهده داشت در محور میانی عمل می کرد . مدتی از عملیات نگذشته بود که از طریق بی سیم متوجه شدیم امیر حسین مجروح شده و با هلی کوپتر او را به اهواز منتقل کرده اند . اما او در اثر اصابت گلوله به سرش به شهادت رسیده بود . امیر حسین جهانشاهی در 21 دی 1360 در سن 23 سالگی در حالی به شهادت رسید که پیش از عزیمت به جبهه ، موافقت خانواده یکی از آشنایان را برای خواستگاری جلب کرده بود و قرار بود پس از بازگشت از جبهه به خواستگاری بروند . پیکر او را پس از تشییع در کرج و زنجان در گلزار شهدای زنجان به خاک سپردند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد نهم)

متولد: 1342 ه.ق متوفى: 1411 ه.ق على‏اصغر شهید احمدى شاهرودى فرزند آیت‏اللَّه حاج شیخ محمدتقى احمدى مغزى شاهرودى از افاضل دانشمندان معاصر نجف اشرف بوده‏اند. ایشان در سال 1342 قمرى برابر 1302 شمسى در یكى از مضافات شاهرود به نام مغز به دنیا آمده و در بیت علم و دانش و دامن پدرى چون حاج شیخ محمدتقى شاهرودى (مغزى) كه از شاگردان علامه خراسانى آخوند ملا محمدكاظم صاحب كفایه بودند پرورش یافته و پس از خواندن مقدمات و ادبیات در سال 1358 قمرى به قم آمده و به اتفاق مرحوم استاد مرتضى مطهرى و آقاى حاج شیخ حسینعلى منتظرى كفایه را از محضر آیت‏اللَّه محقق داماد استفاده كرده و حتى تابستان و ایام تعطیل ماه رمضان و عاشوراء كه آقایان براى تبلیغ مسافرت مى‏كردند ایشان دروس را تعطیل نكرده و ادامه مى‏دادند و پس از پایان سطوح به درس خارج آیت‏اللَّه حجت قدس‏اللَّه سره شركت و استفاده نموده و با نامبردگان فوق مباحثه و مذاكره علمى داشتند و آن مرحوم از آن عده و چند نفرى بودند كه امام راحل آیت‏اللَّه خمینى را وادار به گفتن درس اصول كردند و خود شركت مى‏نمودند. مرحوم احمدى به اتفاق دو نفر رفیق و شریك بحث خود تابستانى مسافرت به بروجرد كرده و در آنجا از محضر و مبانى مرحوم آیت‏اللَّه العظمى بروجردى استفاده نموده و از معظم‏له تقاضاى عزیمت به قم را نمودند. و پس از ورود ایشان به قم مهاجرت به نجف اشرف نموده و رحل اقامت افكنده و از درس فقه آیت‏اللَّه حاج سید محسن حكیم استفاده نموده ولى عمده تحصیلات ایشان در فقه و اصول و تفسیر و رجال از محضر انور آیت‏اللَّه العظمى خوئى مدظله الوارف بوده و كم‏كم اختصاص و انقطاع با ایشان داشته و مورد توجه خاص و عنایت مخصوص آن مرجع اعلاى دینى قرار گرفته تا جائى كه در برخى از مسائل ارجاع به ایشان مى‏نمودند و از او تعبیر به آقاى میرزا مى‏فرمودند و به نظریات ایشان توجه داشتند زیرا آن مرحوم در علوم مختلفه اسلامى فقه و اصول و تفسیر و تاریخ و حدیث احاطه كامل داشتند. روحیات و ملكات فاضله اخلاقى آن مرحوم: نگارنده در اوائل طلبگى در مدرسه فیضیه با ایشان مدتى هم حجره و هم غذا بودم هرگز مكروهى از او ندیده و نشنیدم. همواره سبقت سلام داشتند و به هر كس از پیر و جوان و میان سال ابتدا به سلام مى‏كردند. بسیار متواضع و خوش برخورد و اخلاقى و داراى ملكات فاضله اخلاقى بودند و اهتمام خاص به شركت در مجالس عزادارى و سوگوارى خاندان رسالت بالاخص حضرت ابى‏عبداللَّه داشتند و به مجالس دور هم براى فوز به اجر بیشتر پیاده مى‏رفتند و براى درك فیض عظیم بارها و بارها از نجف پاى پیاده به كربلا مشرف مى‏شدند و به مجاورت حضرت امیرالمؤمنین علیه الصلوه والسلام علاقه شدید تامى داشتند و با اینكه مواجه با شدت فشار و سختگیریهاى بعثیهاى عراق بودند كه ناچار به فرستادن خانواده خود به قم شدند خود اقامت با ناراحتى‏ها و خطرات را بر مهاجرت به ایران ترجیح داده و به تنهائى باقى ماندند زیرا معتقد بود حفظ حوزه علمیه هزار ساله نجف اشرف بر هر فرد بخصوص روحانیون و دانشمندان فرض و لازم است مضافا در جواب نامه فرزندش كه اصرار داشتند ایشان به ایران بیایند تا از شر حكومت ظالمانه صدام و بعثیها مصون باشند. مرقوم داشتند كه نبى اكرم صلى اللَّه علیه و آله فرمودند اكثر اعمار امتى بین سنین و سبعین و من در این حدود هستم و مى‏خواهم در جوار مولایم از دنیا بروم و من آرزوئى جز این ندارم. سرانجام در موقع تشرف به حرم مطهر در روز هفتم رمضان 1411 ه.ق در نزدیكى صحن مطهر مورد حمله ناجوانمردانه بعثى‏ها قرار گرفته و با وضع فجیع و دلخراشى شهید گردیده و سه روز جنازه‏اش روى زمین افتاده و كسى نبود و یا جرات نمى‏كردند كه به آن نزدیك شوند تا شبانه برخى از فضلاء با لباس مبدل جنازه‏اش را حمل نموده و به خاك سپردند رحمه‏اللَّه علیه عاش سعیدا و مات سعیدا شهیدا حشره اللَّه مع الشهداء و الصالحین آمین یا رب‏العالمین.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا نظافت یزدی : فرمانده واحد تخریب تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روز اول مهر 1343 خانواده «نظافت یزدی» شاهد به دنیا آمدن دومین فرزند خویش بود. پدر نام او را «محمد رضا «گذاشت. «محمد» از همان آغاز ، کودکی ساکت و آرام بود. او علاقه زیادی به دانستن احکام شرع از خود نشان می داد و در این باره از دایی روحانی خود کمک می گرفت . پس از اتمام تحصیلات ابتدایی برای کمک به مخارج خانواده مشغول کار شد .محمد رضا هر چه بزرگتر می شد ، تواضعش در مقبال پدر و مادر بیشتر می شد، تا جایی که جلو تر از آنها قدم بر نمی داشت و نهایت احترام را در برخورد با آنها رعایت می کرد .وی در دوران انقلاب با این که نوجوانی بیش نبود ، پیوسته با مردم در مبارزات آنها شرکت نمود و پس از پیروزی انقلاب با قصد کمک به مردم محروم در جهاد سازندگی مشغول شد. وی بعد از چندی برای حفظ و حراست هر چه بیشتر از انقلاب، به عضویت سپاه پاسداران در آمد . او در این لباس مقدس بارها راهی منطقه شد و در همین اثنا با دختر دایی خود پیوند زناشویی بست ، اما ازدواج نتوانست حضور او و تلاشش را درجبهه کم کند . تواضع ، تقید و صفای «محمد رضا» در جبهه آنچنان دیگران را تحت تاثیر قرار می داد که بسیاری از همرزمانش برای حل مشکلات خود به او مراجعه می کردند ، او علاوه بر فرماندهی گردان تخریب ، سنگ صبور یاران بود. احساس مسئولیت در مورد تربیت معنوی نیروهایش او را وا می داشت که از برنامه های عقیدتی هر چه بیشتر در جهت سازندگی روحی بچه ها استفاده کند . «محمد» عقیده داشت نیروی تخریب حرف اول را در عملیات می زند و وقتی می تواند به خوبی وظیفه خود را انجام دهد که از جهت معنوی پختگی لازم را داشته باشد . بعد از حدود سه سال دوران عقد به اصرار فراوان خانواده زندگی مشترک را آغاز کرد. او می خواست شروع زندگی مشترک را تا پایان جنگ به تعویق اندازد ، اما بالاخره تسلیم شد و در مراسمی بسیار ساده عروس خود را به خانه برد و بعد از چند روز مجددا رخت خود را به جانب جبهه کشاند .پای صحبت همرزمانش که می نشینی می گویند .نظافت، حتی در استفاده از جزیی ترین وسایل دقت داشت که مبادا از سهمیه دیگران استفاده کند .و این اخلاق او مختص به جبهه نبود. تقید در کلام، رفتار و در همه سکناتش خود را نشان می داد . در مدت فعالیتش در جبهه سه مرتبه مجروح شد اما هر بار با حال مجروحیت دوباره به منطقه بر گشت. او هر چه به شهادت نزدیک می شد، خود ساخته تر می شد . آخرین دفعاتی که به مشهد آمده بود ، روی تشک نمی خوابید ، بسیار کم می خورد ، روزها روزه می گرفت و شبها را تا صبح به عبادت می پرداخت .در آخرین مرخصی سعی کرد هر چیزی که ذره ای علاقه او را جلب می کرد از دل بیرون کند ، تمامی عکس هایی را که گرفته بود ، نامه هایی را که در مدت مبارزه در «لبنان» برای همسرش فرستاده بود، از بین برد و وقتی سوال همسرش را شنید، در پاسخ گفت: اگر قرار است شهادت نصیبم شود، می خواهم خالص خداوند را ملاقات کنم .محمد رضا چند روز قبل از شهادت نامه ای برای همسرش می فرستد و در آن تاکید می کند که :تنها به خدا نزدیک شو تا تمامی غمها را فراموش کنی ، از رفتن من هم ناراحت نباش . این جمله زنگ خطر را در جان همسرش به صدا در آورد . او مطمئن شد که محمد رضا را دیگر نمی بیند .شب عملیات والفجر 8 دوستان «محمد رضا» شاهد مناجات عاشقانه او با خدای خود بودند و او به دوست نزدیک شده بود . «محمد رضا» در آخرین ساعات زندگی در جهان خاکی مجروح شد ، تیری به دستش اصابت کرد اما به خاطر حفظ روحیه نیروهایش به عقب بر نگشت و عاقبت در ساعت 5 بعد از ظهر روز بیست و دوم بهمن 1364 در هوای دوست تا باغ ملکوتش پر زد و بر دل یاران، غمی ابدی گذاشت . بدن مطهر شهید محمد رضا نظافت در بهشت رضا آرام گرفت اما خاطراتش هنوز هم بر دل بچه های گردان تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) آتش می زند ، چه می شود کرد، با ید سوخت و ساخت .باشد که ما هم مثل یاران آفتاب شویم .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد موسوی راد : فرمانده گردان یدالله تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در هجدهمین روز دی ماه سال 1339 خانه باصفای «سید علی موسوی راد» شاهد تولد اولین فرزند این خانواده بود. او را« سید احمد »نام نهادند و از همان آغازین روزها آستین همت برای تربیت هر چه بهتر این گل لاله نبی (ع) بالا زدند. او در دامان مادری با تقوا و پدری متدین رشد کرد .سید احمد سالهای کودکی را در حالی پشت سر گذاشت که حضور مستمرش به همراه پدر در صف نماز جماعت مسجد و تلاوت هر شب قرآن در محیط گرم و صمیمی خانواده دل و جانش را با معنویت پیوندی عمیق داده بود . او دوران ابتدایی را در مدرسه «عسکریه »به پایان رساند ، این مدرسه به لحاظ بافت مذهبی که داشت او را هر چه بیشتر با علوم اسلامی آشنا نمود و همین امر باعث شد که سید احمد چند سالی را جهت تحصیل علوم و معارف دین در حوزه علمیه به سر ببرد. پیوند او با معنویت آن چنان بود که از هر فرصتی برای نزدیک شدن به پروردگار و دست انداختن بر دامان اهل بیت استفاده می کرد و همین میل به پاکی او را به سمت و سوی مبارزه با ظلم و جهل و بیداد سوق می داد . با شروع قیام مردمی علیه طاغوت «سید احمد» با حضوری مداوم در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه و کمک رسانی به افراد ناتوان در ایام اعتصاب شرکت نفت نقش برجسته ای را به عنوان یک انقلابی ایفا کرد ، این نوجوان 17 ساله بارها پیش آمد که با روحیه ضد استکباری خود مامورین طاغوت را به ستوه آورد. پس از پیروزی انقلاب سید احمد در همان روزهای نخستین تشکیل سپاه با مغازه پدر وداع گفت و لباس سبز سپاه را بر تن کرد و چه خوب پاسداری برای انقلاب و ارزشهایش شد . با آغاز خباثت گروه های« دمکرات» و« کومله» در «کردستان» او که روح بزرگش آرام نمی گرفت وظیفه خود دید که برادرانش را یاری دهد ، سید احمد راهی کردستان شد و زمانی همرزم شهید چمران بود و گاه همراه شهید کاوه .ارتفاعات کردستان ، شهرهای بانه ، پاوه و کامیاران شهادت می دهند که بارها ایثار و تدبیر سید احمد موجب نجات مردم مظلوم آن دیار شد . با آغاز جنگ تحمیلی او باز هم در صحنه های نبرد حماسه ای دیگر آفرید ، 18 بار اعزام پی در پی او گواه این مسئله است که او در پی شهادت بود . پای صحبت همرزمش که می نشینی می گوید :"احمد از منطقه که بر می گشت بلافاصله به یگان حفاظت سپاه می رفت مدتی را که در مشهد بود در این سنگر به حفاظت از نماز جمعه و بر خورد با منافقین می پرداخت . او مرد جنگ بود ، جنگ با همه ی زشتی ها ، پلیدی ها و تجاوزها . بارها جراحت برداشت ، تا مرز شهادت رفت اما باز هم تن نیمه جان خود را به صحنه های نبرد کشاند . تدبیرش او را وا داشت تا او در بحرانی ترین لحظه، حتی آن زمان که خودش جراحات شدیدی برداشته بود، باز هم روحیه اطرافیانش را تقویت کند .او با همه مهربانی و صفایش در مقابل بی عدالتی ها و بی اعتنایی به حدود الهی با شدت برخورد می کرد. شوخ طبعی سید احمد بسیاری را به سوی خود جلب می کرد. تمام نیروهای تحت فرمانش از صمیم جان دوستش داشتند اما سید احمد خود شیفته امامش بود .عشق به امام سراپای وجود او را گرفته بود و تمام افتخارش آن بود که سرباز خمینی است .سید احمد با اصرار خانواده برای ازدواج در بیست و سومین بهار زندگی با دختری از اقوام پیوند زناشویی بست که این پیوند نتوانست در تصمیم سید احمد برای حضور مداوم در جبهه خللی وارد کند ، او پس از دو هفته که از مراسم عقدشان می گذشت راهی منطقه شد ، موقع خداحافظی به خواهر و مادر گفته بود که این آخرین دیدار است . سید احمد حالا با دینی کامل دوباره به سمت جبهه می رفت تا این بار با سربلندی و جدا شدن از تمام متعلقات خاکی، عروجی ابدی به ملکوت و جوار معشوق داشته باشد و بالاخره محبوب که سوز و التهاب عاشقانه او را دید ، نیازش را به نازی و نوازشی دل پسند پاسخ گفت و به جوار خویش فرا خواند. فرصت این پرواز عملیات خیبر و سکوی این عروج جزیره مجنون مقرر شد . سید احمد در آخرین لحظات در آن کشاکش و راز و نیاز با محبوب، خنده ای از سر رضایت بر لب داشت. او خندید و رفت و این کلام معشوق را تا ابد بر جان ما حک کرد که : هر که عاشقم شود من عاشقش می شوم .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن امینی مقدم : فرمانده واحد عملیات تیپ امام صادق(ع)لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حسین در بهمن 1336 به دنیا آمد .هوای آن روزهای کاشمر ،سرد بود اما قلب های مردم ،سر شار از انوار دلنشین عشق به اهل بیت بود شیطنت های کودکانه حسین ،همه ی اطرافیان را متحیر کرده بود . او از همان ابتدا ،شخصیت مستقل و فعالی داشت و کلیشه ها برایش معنایی نداشت .در مقابل الگو ها و عادت ها ،سر خم نمی کرد و هیچ بایدی را بدون دلیل نمی پذیرفت . او اگر چه فرزند زمستان بود ،اما همیشه چشم انتظار بهار بود و دست هایش مهربانی خورشید درخشان تابستان را داشت . حسین امین مقدم ،پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و سالهای اول مقطع دبیرستان ،سال چهارم ریاضی را در مشهد خواند و توانست در رشته ی مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز قبول شود .مهم ترین دلیل انتخاب دانشگاه تبریز ،جو سیاسی آن بود که یکی از مهم ترین پایگاه های دانشجویی علیه رژیم طاغوت بود . به طوری که حسین خیلی زود تبدیل به محور تشکلات دانشجویی مخالف رژیم شد .شاید مردم کاشمر زیاد با خبر نباشند ،اما در قم همه جوان معرفی شده را می شناسند که با نام حسین تبریزی بارها سر منشا تلاش های شگفت انگیزی در عرصه ی مبارزه با رژیم ستمشاهی بوده . حسین ،تبریز را به مرکز مبارزه با رژیم شاه بدل کرد و ضمن ایجاد کانون های دانشجویی ،کارهای فرهنگی را هم از خاطر نبرد و با فعالیت در کتابخانه ی دانشگاه سعی کرد ارتباط مستمر و موثری را با دانشجویان برقرار نماید . راه اندازی راهپیمایی ها از جمله تظاهرات اربعین شهدای قم در تبریز ،توزیع اعلامیه و نوارهای امام و رساله ی ایشان و تشکیل نمایشگاه های عکس و کتاب در قم ،تهران ،تبریز ،مشهد و کاشمر ،از جمله فعالیت های مردی بود که خستگی برایش واژه ی بی معنایی بود . در همین خصوص ،بارها تعقیب دژخیمان رژیم شاه را بی اثر گذاشت ،مدتها تحت تعقیب بود و چند بار هم بازداشت شد . شهید حسین در صحنه های میدان شهدا هفده شهریور ،13 آبان دانشگاه و بهمن خونین سال 57 حاضر بود .وی در هجرتی به سوی خدا تمام هستی خود را وقف پیروزی انقلاب اسلامی نموده بود . روز در تهران و شب در قم ،حضوری فعال داشت و وجودش ،جرقه ای بود بر خرمن ظلم ستمشاهی . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ،باز شدن دانشگاه ها ،حسین دوباره به تبریز باز گشت .حالا جو خیلی فرق کرده بود و او باید خود را به گونه ای دیگر ،آماده ی مبارزه می کرد .این بار هم باز تبریز کانون توجه کشور بود .گروهک های بی شماری با نام های فریبنده و عوام فریبی خاص خود آمده بودند تا مسیر سبز انقلاب را به بن بست تباهی بکشانند و انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها ،برای حسین فرصت مناسبی فراهم کرد که به کاشمر باز گردد و روز ها و شب های تازه ای را تجربه کند و این بار در سنگر دیگری که محتاج مردی چون او بود ،تلاش کند .او به فرمان حضرت امام برای تشکیل جهاد سازندگی لبیک گفت و مسئولیت تشکیل جهاد سازندگی کاشمر را بر عهده گرفت .انتخاب محل مناسبی برای راه اندازی جهاد ،جذب نیرو ،تشکیل کمیته های مختلف ،تعیین مسئولیت اعضای شورا ،برسی روستا ها و نیازمندی ها و شناسایی امکانات بالقوه و ...از جمله فعالیت های شبانه روزی حسین بود .او در مدت مسئولیت خود ،برای هر روستا شناسنامه ای تشکیل داد و هم زمان به امور فرهنگی روستاها نیز پرداخت .حسین در کنار فعالیت های اجتماعی ،همیشه سعی در تشکیل جلسات آموزشی و فرهنگی برای دانش آموزان داشت وی با همکاری دوستانش ،انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر را در آن سال ها پایه گذاری نمود . حسین ،یک بار دیگر در سال 59 به تبریز بازگشت و در راستای انقلاب فرهنگی ،تلاش بی وقفه ای را در ارگان های مختلف از جمله سپاه آغاز نمود .آن روز ها تبریز ،دستخوش توطئه های شیطان بزرگ توسط گروهک ملحد خلق مسلمان بود .حسین با نفوذ در درون تشکیلات حزب مذکور ،اطلاعات مفیدی را کسب می نمایند ؛آن گاه که رادیو تلویزیون تبریز به تصرف ضد انقلاب در می آید ،حسین به همراهی چند تن از برادران سپاه ،شجاعانه به نبرد با ضد انقلاب بر می خیزد و با اطلاعاتی که از آنها داشت ،ضربه ی جبران ناپذیری بر آنان وارد می سازد . حسین در حماسه سیزده آبان و تصرف لانه جاسوسی آمریکا نیز در کنار برادران دانشجوی مسلمان پیرو خط امام بود . در همین سال ازدواج کرد اما هرگز ازدواج ،مانع تلاش های شبانه روزی او در راه خدمت صادقانه به مردم زجر کشیده نشد .تعطیلات تابستانی آن سال ،محصولات تازه ای داشت .تداوم فعالیت های گسترده ی حسین با عضویت در شورای فرماندهی سپاه کاشمر ،مسئولیت هیئت های هفت نفره ی واگذاری زمین جنوب خراسان تشکیل نهضت سواد آموزی و ... در اواخر بهار سال 1361 مسئولیت بسیج کاشمر را بر عهده گرفت ،ولی عشق حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل ،آرامش را از او سلب کرده بود .آخرین باری که حسین امین مقدم به تبریز بازگشت ،دیگر احساس می کرد برای نفس کشیدن مشکل دارد .جنگ آغاز شده بود و او باید به سوی جبهه ی تازه ای می شتافت .حالا او دو فرزند داشت ؛علی و مریم هم با تمام شیرینی ها و زیبایی هایشان او را پابند ماندن نکردند . عشق حضور در جبهه ،او را به سمت خود می خواند .پس ،خانواده اش را به کاشمر آورد و خود عازم جبهه شد. رشادت های مثال زدنی حسین در دو عملیات بزرگ والفجر 4 و خیبر هرگز از خاطر آن روز ها نخواهد رفت . عملیات خیبر ،برای حسین شروع تازه ای است چرا که او سفر تازه ای را در آن آغاز می کند .سفری که اگر چه به ظاهر پایان بخشی از زندگی اوست ،بلکه تولد دوباره ی اوست .حسین در این عملیات و در تاریخ 5/ 12/ 62 با مسئولیت فرماندهی عملیات تیپ امام صادق لشکر پنج نصر ،در کنار رود دجله ،با ترکش خمپاره به شهادت رسید . او در زمستان آمد و در زمستان رفت ،اما بهار را برای مردم به ارمغان آورد .او که در بهمن به دنیا آمده بود ،اسفند را برای رفتن برگزید تا بگوید در یک ماه هم می توان کارهای بزرگ کرد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر حسینی محراب : فرمانده تیپ88انصارالرضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) توی محله طلاب مشهد ،همه آقا ماشاالله خواربار فروش را می شناختند .مرد با خدایی بود . هم خواربار فروش محله بود و هم میوه فروش .غروب یکی از روزهای تابستان 1340 بود که پسر بزرگش سراسیمه تا مغازه پدر آمد و خبر داد که خدا به او برادری داده است . از گلدسته های مسجد صدای اذان می آمد آقا ماشاالله دست هایش را بلند و خدا را شکر کرد .بعد وضو گرفت و به مسجد رفت و نماز خواند و همان جا دعا کرد تا پسرش از سربازان امام زمان باشد .بعد از روحانی محل خواست تا روز بعد برای نامگذاری و خواندن اذان در گوش پسرس به خانه ی آن ها بیاید . فردای آن روز ،وقتی پیش نماز اذان را در گوش بچه خواند ،آقا ماشاالله از او خواست که به یاد فرزند امام حسین (ع) نام کودک را علی اصغر بگذارند .همه برایش دعا کردند که سر بلند باشد و در راه حق قدم بر دارد . علی اصغر کوچک کم کم بزرگ شد .روز ها وقتی که از مدرسه حاج تقی بر می گشت ،می ایستاد کنار پدرش و در خواروبار فروشی به او کمک می کرد .بعد با هم به مسجد می رفتند و نماز می خواندند . آن جا بود که با قرآن آشنا شد . علی اصغر مهربان و فعال بود. تابستان ها ،هر کس کاری داشت ،می دانست که می تواند از او کمک بگیرد . صبح های زود ،به میوه فروشی برادرانش می رفت و به آن ها کمک می کرد . عصر ها هم همیشه کنار پدرش بود . آغاز ورود علی اصغر به دبیرستان ،همزمان بود با مبارزات مردم برای سرنگونی رژیم شاه .علی اصغر محراب ،به همراه دوستانش ،در مسجد تلاش زیادی برای آماده کردن دانش آموزان داشت .او همدوش دیگر دانش آموزان ،در تظاهرات شرکت می کرد .شب ها ،اعلامیه ها را به همراه برادرانش در کوچه ها پخش می کردند و روی دیوار ها شعار می نوشتند و همراه با آن ها در شادی پیروزی انقلاب سهیم شد . وقتی جنگ تحمیلی شروع شد ،علی اصغر محراب در دبیرستان آیت الله کاشانی درس می خواند .سال سوم متوسطه بود .بارها و بارها شنیده بود که انقلاب نیازمند نیروهای متخصص است . بارها با خود گفته بود باید حالا درس بخواند تا بتواند به انقلاب و مردم خدمت کند اما با شروع جنگ ،دانست که جایی برای فکر کردن نیست .تصمیمش را همان روزهای اول گرفته بود .وقتی از دبیرستان تا خانه پیاده می آمد ؛به مسجد محل سر می زد .نیرهای بسیجی مشغول ثبت نام بودند .توی شبستان رفت نماز خواند .بعد به خانه رفت و گفت که می خواهد به جبهه برود . همان روز هم ثبت نام کرد و فردای آن روز ،به کردستان اعزام شد . در کردستان با شهید کاوه آشنا شد . کاوه که شجاعت و دلاوری محراب را در باز پس گیری شهر بوکان دیده بود .او را به سمت فرمانده عملیات منصوب کرد . در آن سال ها ،عضویت در سپاه کار مشکلی بود .کاوه لباس فرم سپاه را به محراب پوشاند و به این ترتیب محراب به عضویت سپاه پاسداران در آمد . در سال 1362 در 22 سالگی با دختر یکی از همسایه های قدیمی ازدواج کرد و به همراه همسرش ،عازم کردستان شد . روز های سخت جنگ و تنهایی همسرش ،او را وا داشت که بخواهند از جنگ دست بکشد و برگردد .اما محراب گفت که سال های جنگ ،تجربیات پرباری را برای او به ارمغان آورده که حالا وقت استفاده کردن از آن هاست و روا نیست این تجربیات در خانه هدر شود . علی اصغر محراب ،در سال های جنگ ،یک بار از ناحیه دست و بار دیگر در عملیات پنج مجروح شیمیایی شد . اما حاضر نبود به مدت طولانی استراحت کند .حتی حاضر نشد برای مداوا به تهران برود و خیلی زود به جبهه برگشت . در سال 1365 به خا نه خدا مشرف شد و یکی از آرزوهای دیرینه اش به حقیقت پیوست . علی اصغر محراب ،در طول سال های جنگ ،با شجاعت و دلاوری در عملیات مختلف شرکت کرد و توانایی او به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات ،زبانزد نیروهای رزمنده بود . او در سال 1365 در شهر دوییچی عراق به شهادت رسید .اثری از جنازه اش به دست نیامد و از آن جا که خودش خواسته بود ،آرامگاه او را در بین شهدای مجاهد عراقی ،در بهشت رضای مشهد قرار دادند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد طرح وبرنامه تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمود ایزدی» در سال 1333 در روستای« ارغا»دربخش« خلیل آباد »ودر خانواده ای مذهبی و روحانی به دنیا آمد .دوره ی ابتدایی را در زادگاه و دوره راهنمایی را در خلیل آباد گذراند . در دوازده سالگی پدرش را از دست داد ، بنابراین بار زندگی و مسئولیت مادر و خرج تحصیلش را با کار و فعالیت مردانه بر دوش گرفت . شبانه در «کاشمر» به دبیرستان رفت و دیپلم رشته طبیعی گرفت و در یک دفتر ثبت اسناد رسمی« کاشمر» شروع به کار کرد .دوره سربازی را با درجه گروهبانی در «بیرجند» سپری کرد و پس از سربازی جذب شهر داری «خلیل آباد» شد و در جایگاه معاونت شهردار به فعالیت پرداخت . سال 1352 در منزل مادر «محمود» شب های چهارشنبه جلسه ای هفتگی بر گزار می شد و روحانیونی مانند شهید «هاشمی نژاد »و شهید «کامیاب» از «مشهد» برای سخنرانی دعوت می شدند. مادر «محمود» بانی جلسه بود و هزینه این مجالس را بر عهده داشت و خوشبختانه ساواک هم نتوانست برای این جلسات مشکلی ایجاد کند . او ایزدی با همکاری دوستانش کتاب و نوارهایی که دانشجویان به روستاهای «خلیل آباد» می آوردند ، تکثیر و در سطح شهر« کاشمر» توزیع می کردند .او گاهی چند نسخه از کتابها را دستنویس می کرد و به جلسه های مخفی می داد . پیش از انقلاب اسلامی آیت الله «مشکینی» به «کاشمر» تبعید شده بود .«محمود» منظم از درس های اخلاق اسلامی و تفسیر قرآن آیت الله «مشکینی» یا دداشت می نوشت . برای ادامه کارش مدتی در« اصفهان» و کنار برادرش« احمد» در سازمان آب کار کرد .وی در 23 سالگی با دختر خاله اش «اقدس معماریان» ازدواج کرد که حاصل سه سال زندگی مشترک تا هنگام شهادت ، نعمت دو فرزند پسر و دختر بود . با تشکیل سپاه به خیل سبزپوشان پاسدار پیوست و در ابتدای ورود به سپاه «کاشمر »مسئول امور مالی و حسابداری گردید . وی صندوق ایثار را در همان هنگام بنیان گذاشت ؛ هر کس پول زیادی اش را درآن می ریخت و هر کس هر مبلغی نیاز داشت ، بدون آنکه کسی بفهمد از آن بر می داشت و پس از برطرف شدن مشکل به صنودوق باز می گرداند .مدتی مسؤل تدارکات ، آموزش نظامی و واحد بسیج خواهران بود تا نهایتا مسئولیت معاونت عملیات سپاه «کاشمر» را عهده دار شد .وی بسیار منظم خدمت می کرد و خیلی نظیف ، تمیز ، همواره خوش بو ، وقت شناس و با نظم بود . روزی به همسرش که با تاخیر عازم آموزشگاه و محل کار خود شده بود پیشنهاد کرد که بهتر است امروز نروی تا غیبت محاسبه شود و کسر حقوق شوی ، زیرا حقوق امروزت اشکال شرعی دارد و همواره تاکید می کرد که اگر مسئولیتی دارید، مراعات وقت آن را هم بکنید . همواره به فکر تهیدستان بود و حقوقش را خرج آنان می کرد و هیچگاه از سپاه حقوقی به خانه نمی برد و هزینه زندگی خانواده اش با حقوق معلمی همسرش تامین می کرد . آنقدر فروتن بود که شبانه دستشویی های سپاه را نظافت و صبح ها صحنه نسبتا وسیع محل کارش را جارو می کرد ؛ در حالی که فرمانده سپاه بود .او و همکارانش برای کمک به روستاییان دسته جمعی به درو می رفتند . در رفتار و گفتارش صداقت و دقت داشت .می گفت :دروغ نباید گفت و نباید شنید حتی به شوخی ، نجات و رستگاری در صداقت است . ایزدی در اوایل جنگ تحمیلی سال 1359 به جبهه اعزام شد و سه ماه مسؤل محور عملیاتی حصر آبادان بود .برادر سالمندش محمد باقر را به خط نمی برد و می گفت :پیرمرد ها را به خط مقدم راه نمی دهند .برادرش بعد از اصرار زیاد او را قسم داد که با خودش ببرد و او چنین کرد . شبها محمود با صادقی طرقی به شناسایی می رفتند و پیش از در آمدن آفتاب بر می گشتند . سر انجام روز دوم دی ماه سال 1360 به جبهه نبرد رفت و در آنجا مسؤل طرح و عملیات منطقه شوش بود ابتدا طرح قرار گاهی را طرح زیری کرد که در عملیات فتح المبین خیلی موثر بود .دو ماه بعد روز سیزدهم اسفند با اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش به دیدار یار شتافت . پیکر پاک سردار شهید« محمود ایزدی »پس از یازده روز در «کاشمر» بسیار با شکوه تشییع و در جوار آرامگاه شهید سید حسن مدرس در کنار سایر شهیدان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین انفرادی : فرمانده گردان یدالله تیپ 21 امام رضا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حاج امیر انفرادی کشاورز ساده و صمیمی روستای حسن آباد ، در نهمین روز مهر ماه 1339 چشمش به تولد سومین فرزندش روشن شد .این نوزاد را حسن نامیدند تا خلق و خوی نیکویش در تمام دوران زندگی همواره دیگران را به صلح دعوت کند .نان حلال پدر و تقید مادر برای تربیت هر چه بهتر حسن موجب شد، روز به روز عشق به کلام حق و اهل بیت در وجودش ریشه بدواند ، اهتمام پدر به مسئله تربیت حسن به گونه ای بود که علی رغم اهمیتی که به تحصیل فرزند می داد به علت آنکه معلم مدرسه جوانی لاابالی در لباس سپاه دانش بود ، حسن را از ادامه تحصیل باز داشت و این شد که حسن تحصیل را نیمه کاره رها کرد و در مغازه خیاطی مشغول به کار شد . وی سالهای کودکی و نوجوانی را به علت بیماری مادر و سپس فوت او تحت سرپرستی برادر بزرگ خود بسر برد و بدین ترتیب از سال 51 در سن 12 سالگی با روستا خداحافظی کرد و به شهر آمد . حضورش در شهر، راحت طلبی شهر را به او انتقال نداد ، حسن با همان روحیه مسئولیت پذیری در شهر به شغل خیاطی مشغول شد ؛ دراین بین دوران ابتدایی را در یکی از مدارس شبانه شهر مشهد به اتمام رساند .زندگی با پستی و بلندی های فراوانش روحیه غیرتمندی و همت والا را در نهاد حسن ایجاد کرد و او زودتر از هم سن و سالانش مرد زندگی شد ، هفده سال بیشتر نداشت که تصمیم به ازدواج گرفت . خانواده دختر در ابتدا مخالفت می کردند و بعد که اصرار فراوان حسن را به ازدواج دخترشان دیدند ، شرطی در پیش پایش گذاشتند شاید محض امتحان می خواستند این نوجوان غیرتمند را بسنجند ، حسن برای اجابت خواسته خانواده دختر برای کار به تهران رفت و حدود دو سال با کار مدام توانست به خواسته اش برسد . بالاخره این ازدواج سر گرفت ، حاصل این پیوند 3 دختر و 2 پسر است که از حسن به یادگار مانده است .اوج ابتزال و فساد ناشی از حکومت باطل بر جامعه نتوانست او را همراه این تباهی کند و حسن در همان صفا و صداقت روستای حسن آباد روز به روز پله های کمال را می پیمود تا زمانی که در ردیف مبارزین انقلابی قرار گرفت .پخش اعلامیه های امام و تشکیل جلسات در مسجد سورنچی به مسئولیت امام جماعت مسجد او را هر چه بیشتر در این راه ثابت قدم نمود . همسرش می گوید :او در همان حال و هوای جوانی علاقه زیادی به موهایش داشت اما یک روز وقتی به خانه برگشت با تعجب دیدم تمام موهای خود را تراشیده است ، وقتی حیرتم را دید در جواب گفت :برای همرنگ شدن با سربازان فراری به دستور امام موهایم را تراشیدم . حسن اولین قدمها را برای رهیدن از وابستگی ها در راه عشق برداشته بود .قدمهایی که رفته رفته به گامهای بلندی تبدیل شد ، استقامت حسن بر راه آنچنان بود که با اینکه بارها با قمه تهدید شده و گاه منافقین با نامه قصد داشتند او را از ادامه راه منصرف کنند ، وی هرگز قدمی به عقب بر نگشت .حسن اختیار خود را به عشق سپرده بود و همین عشق او را با سرعت به مقصود می رساند . تشکیل بسیج در چناران گام دیگری بود که حسن در این راه برداشت و با شروع غائله کردستان بوی گیسوی محبوب، او را به ارتفاعات آن دیار فرا خواند تا جانبازی کند و پله پله به حق نزدیک تر شود. او به همراه شهید کاوه مدتی را در این سنگر به مبارزه پرداخت و حلاوت این مبارزه آن چنان در دلش نشست که مغازه خیاطی خود را تعطیل کرد و از سبز پوشان پاسدار شد . با آغاز جنگ تحمیلی باز فرصتی دست داد تا حسن در امتحانی دیگر گرد تعلقات را هر چه بیشتر از دل بزداید ، حضور او در جبهه مستمر بود مگر زمانی که برای جذب نیرو چند روزی را به مشهد می آمد. نیروهای گردان ید الله را که خود فرمانده اش بود دور هم جمع می کرد و کاروانی از بسیجیان به راه می انداخت و باز به سمت جبهه برمی گشت . او در عرصه نبرد بارها به سختی مجروح شد . اما پس از چند روز دوباره با همان حال در جبهه حضور پیدا کرد .تواضع حسن ؛مهربانیش ، صفا و صداقتش ارزشهایی بود که همگان را گرد شمع وجودش جمع می کرد .بچه های رزمنده هنوز با گذشت سالیان ، باز هم شبهای عملیات ، وقت دعای کمیل و عاشقی را بی او در خاطر نمی آوردند .آنان فرمانده مداحشان را که با همه صلابت با شنیدن نام زهرا (ع) دلش به ملکوت متصل می شد، در غفلت زمانه از یاد نبرده اند . او نیز اهمیت زیادی به نیروهایش می داد ، این جمله حسن زبانزد دوستان اوست که عرق بیشتری بریزیم تا خون کمتری بدهیم و در کنار همه این مسائل گاه بچه های گردانش را جمع می کرد و برایشان حرف می زد ، سعی داشت آنان را هر چه بیشتر با معنویت پیوند دهد و البته همین پیوند بود که گردان ید الله همیشه خطر را به جان می خرید ، خط شکن بود و پیش قدم .سخت ترین و دشوار ترین عملیات داوطلبانه بر دوش این گردان گذاشته می شد و به قول فرماندهی لشگر و گردان ید الله نیروهایش نیز یدالهی بود .این همه خوبی مخصوص جبهه نبود ، او را از زبان همسرش که بشنوی می گوید :حسن در خانه دوست و کمک کارم بود ، بسیاری از کارهای خانه را بر دوش می گرفت تا من در مدت حضور او در خانه استراحتی کرده باشم .حسن چند ماه قبل از شهادت ، خبر از ولادت دختری داده بود که بعد از شهادتش به دنیا می آید و بنا به سفارش خود او، نامش را فاطمه می گذاشتند . اگر چه او رهیده بود اما شهادت برادر کوچکش آن چنان موجی در روحش ایجاد کرد که دیگر تاب ماندن در زمین خاکی را نداشت و در آخرین وداع این نکته را به همسرش یادآور شد که این آخرین دیدار است و این رفتن بازگشتی در بر ندارد . همرزمش می گوید شبهای عملیات کربلای 5 ، آخرین سحرگاه زندگی حسن او بعد از نماز صبح بر سر سجاده به تفکر نشسته بود. در جواب سوال من که علت را جویا شدم، گفت :خوابی دیده ام ، من شهید خواهم شد وعده وصال داده شده بود و هر چه به لحظه موعود نزدیکتر می شد، چهره اش متفکرانه تر به نظر می رسید .آخرین لحظات او دیگر با کسی صحبت نمی کرد مگر به ضرورت ،آفتاب تا ساعتی دیگر غروب می کرد. صدای هواپیماهای دشمن در پی آن صدای مهیب انفجار در نزدیکی چادر فرماندهی همرزمانش را مضطرب ساخت ، به جستجویش از سنگر بیرون آمدند ، حسن لحظاتی قبل برای شرکت در جلسه ای سنگر را ترک کرده بود و حالا همه نگرانش بودند ، پس از فرو نشستن گرد و خاک پیکر بی جان او روی زمین نمایان شد ، ترکشی به سرش اصابت کرده بود . حسن پس از عمری بال و پر زن در هوای دوست در بعد از ظهر بیست و یکم دی ماه سال 1365 در منطقه شلمچه به وصال نائل گردید . پیکر پاکش در بهشت زینب شهرستان چناران به خاک سپرده شد و راهش منتظر قدمهای من و توست .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محور لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «گل محمد غزنوی» سومین فرزند خانواده غزنوی در سال 1335 در روستای «دست گردان» چشم به جهان گشود، ضعف جسمانی محمد از همان روزهای اول توجه خانواده را نسبت به رشد جسمی و تربیت او مضاعف نمود .این کودک چند ماهه از همان ابتدا با بیماریهای مختلف دست و پنجه نرم کرد .حتی زمانی رسید که دکترهای متخصص او را از دست رفته تلقی کردند و همین امر باعث شد که پدر و مادر دست به دامان امام هشتم شوند و فرزند خود را صحیح و سالم از آقا بخواهند و بدین ترتیب گل محمد با نگاه لطف آقا حیاتی دوباره گرفت ، دو ساله بود که به روستای «نیستان» نقل مکان کردند ، در این روستا تحصیلات ابتدایی را به اتمام رساند ، هوش سرشار وی اولیاء مدرسه را وادار نمود تا تلاشی دلسوزانه برای ادامه تحصیل او و گرفتن رضایت پدر انجام دهند . اما پدر از رعیت ارباب محسوب می شد. باید برای گذراندن زندگی هر چه زودتر پسر را در کار و کسب وارد کند تا بلکه بتواند وضع مالی خانواده را سر و سامانی بخشد، پس از ترک تحصیل بر سر زمینهای ارباب نگهبانی می داد و ساعتها را در تنهایی به سر می برد او از این فرصتها به خوبی استفاده می کرد و در خلوت خویش انسی عجیب با قرآن گرفت ، حالا دیگر سالهای نوجوانی را می گذراند، انیس خلوت های تنهاییش قرآن، به او آموخته بود که همواره در مقابل ظلم ایستادگی کند و این باعث شد که وی طریق درست را انتخاب نماید . «محمد» 15 ساله در گیر و دار مبارزات مخفی انقلابیون آن زمان که بسیاری هنوز صدای گام های انقلاب را نمی شنیدند به وسیله دوستان روحانی اش با این هدیه الهی آشنا شد و راهی این طریق گردید پخش اعلامیه ، تکثیر نوارها و اطلاعیه های امام ، چسباندن شبانه تصاویر امام بر روی در و دیوار از فعالیتهای او محسوب می شد .اولین سالهای انقلاب همزمان با ازدواج «محمد» بود. او در انتخاب ، تنها شرطی را که بیان کرد، این بود که شریک زندگی باید انقلابی باشد ، وی با دختری مومن و متعهد ازدواج نمود و این همسر وفادار او را در طریق هدایت یار بود .حاصل این ازدواج سه دختر و یک پسر است که از «گل محمد» به یادگار مانده است . او با وجود فشار مادی که در زندگی احساس می کرد ، کار و شغل خویش را رها کرد و مشتاقانه به عضویت سپاه در آمد تا هر چه بهتر بتواند در این سنگر خدمت کند .حضور فعالانه او در حفاظت اطلاعات سپاه ، تشکیل بسیج در روستای نو بهار و اعزامهای متعدد به جبهه های نبرد همه از خدماتش به انقلاب حکایت می کند .او بارها در عرصه نبرد مجروح شد اما هرگز در اراده اش که یاری سپاه حق بود خللی وارد نیامد بلکه توفیقش را روز افزون نمود . خلوص محمد در جهاد فی سبیل الله او را به محضر آقایش کشاند ، بارها در خواب و در بیداری به محضر امام زمان (عج) رسید و آقا بشارت شهادت را به او می دادند .بار ها پیش آمد که در شناسایی خاک عراق امدادهای غیبی به کمکش آمد ؛ و این از دل باصفای محمد خبر می داد ، او وافرتر از اینها را طلب می کرد ، می خواست به گونه ای وصل شود که زمین و زمان نتوانند او را جدا سازند و در راه رسییدن به آرزوی اتصال دائمی به حق ، جوش و خروشی در صحنه نبرد از خود نشان داد که زبانزد خاص و عام گشت .از خدا خوسته بود که جانشینی به او عطا کند و سپس خود را به باغ ملکوت برساند ، زمانی که حمزه چهارمین فرزند و اولین پسرش به دنیا آمد، گفت :دیگر مطمئنم شهادت نزدیک است چرا که جانشینم را خدا فرستاد . آخرین مرتبه حضور «محمد» در کانون خانواده با توصیه های فراوان او بر صبر و استقامت همراه بود ، خبر شهادتش را پیشاپیش به خانواده داد و گفت :شهید فاضل الحسینی به دیدارم آمده و گفته است هر چه زودتر به آنها ملحق خواهم شد ، خبر شهادتم را که برایتان آوردند، بی تابی نکنید تا اجرتان ضایع نشود . پای صحبتهای همرزمانش که می نشینی اضطراب آخرین لحظات را اینگونه بیان می کنند :ما از چهره نورانی محمد می دانستیم که چقدر نزدیک است واقعه ای که او را خوشحال می کند و ما را غمگین ، از این جهت جلو دارش شدیم ، از او خواستیم تا به خط نرود ، به خیال خود می خواستیم از او محافظت کنیم اما او روی ما را بوسید و گفت :من کجا و لیاقت شهادت کجا . محمد شاداب و پر نشاط از دوستان جدا شد و لحظاتی بعد خمپاره ای او را تا بی انتهای عشق پرواز داد .خاک مقدس شلمچه وعده گاه عشاق فراوانی است و شهید محمد غزنوی یکی از این عاشقان می باشد که روح مطهرش در کربلای 5 در جوار لطف حق آرام گرفت و جسد پاکش در بهشت رضا به آرامش رسید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر نایب درودی : فرمانده حفاظت اطلاعات لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) همان گونه که شهادت ، از پیش به شهیدان الهام می شود ، به خانواده شهیدان هم به همین گونه الهام می شود تا زمینه و آمادگی لازم را بیابند. زمانی که در اهواز ساکن بودیم ، دور و بر حیاطمان شش هفت تا از خانواده های نیروهای سپاهی زندگی می کردند ؛ عملیات والفجر 8 که توی فاو انجام شد و نایب هم در منطقه ی نبرد حضور داشت ، یک روز با سه چهار نفر از خانم ها نشسته بودیم و چشم به در و گوش به تلفن داشتیم تا ببینیم کدام یک از همسرانمان از راه می رسد و یا چه خبر تازه ای دستگیرمان می شود ؟داشتیم برای رزمنده ها و پیروزی آنها دعا می کردیم که دیدیم یکی از خانم ها بیش از اندازه نگران است ؛ تازه عروس هم بود ؛ گفتم :چرا این اندازه ناراحتی ؟دل به خدا بسپار ، مگر شوهر شما به تنهایی در عملیات شرکت کرده است ؟!می گفت که می داند شوهرش در این عملیات به شهادت خواهد رسید ؛ این چیزی بود که خودش می گفت ؛ بهش الهام شده بود و حس ششمش به او این گونه می گفت ؛ گفتم :بی خود شست شما خبر دار شده است ، گفت :حالا باشد ببینیم !همسر من ، یا مجروح است و یا شهید . همان گونه شد و فردای همان روز ، یک نفر از جبهه آمد و خبر مجروحیت همسرش را آورد ؛ قبل از این تا این خانم را راهی تهران کنند ، به من سپردند تا آمادگی لازم را برای شنیدن خبر شهادت همسر را در او ایجاد کنم .پیش از رفتن ، رو به من کرد و در تایید ادعای دیروزش گفت : دیدید !گفتم که یک اتفاقی برای شوهرم رخ داده و به من الهام شده . همسر نایب هم هنگامی که در روستای چوار ایلام زندگی می کرد و عملیات کربلای یک در جریان بود ، چنین الهامی در دلش پدید آمده بود : دو سه نفر از دوستان آقا نایب ، صبح زود آمدند و گفتند نایب مجروح شده و اکنون در اسلام آباد به سر می برد ؛ شب پیش از آن ، من سراپا نگران بودم و دل شوره داشتم ؛ تا سپیده ی صبح ، یک ریز گریه می کردم ؛ به حدی که سمیه و محمد حسین نیز از خواب پریده بودند و با من گریه می کردند و بهانه ی بابایشان را می گرفتند ؛ این بهانه گیریشان برایم بی سابقه بود ، آخرین خداحافظی آقا نایب ، غیر از همه خداحافظی هایش بود ؛ آن بار آخر ، بیش از اندازه نسبت به بچه ها ملاطفت و محبت کرد .اشک چشمش ، خشک نمی شد .پرسیدم :چرا این گونه ای ؟می گفت : نمی دانم این دفعه چه کار کنم ؟دلم برای این دو تا طفل صغیر تنگ می شود ؛ احساس می کنم دارم می روم و دیگر اینها را نخواهم دید . گفتم :خدا نکند !چرا اینجوری می گویی ؟!در همان حال که سمیه ی دو ساله و محمد حسین یازده ماهه را در بغل داشت ، سه مرتبه از زیر قرآن – که توی دستم بالا نگه داشته بودم –رد شد ؛ سپس رفت ؛ پیاده ام رفت ؛ تا چشم کار می کرد ، می رفت ، می ایستاد ، به پشت سر نگاهی می انداخت و دست تکان می داد ؛ خیلی این کار را تکرار کرد ؛ سر آخر ، سوار ماشینش شد و رفت تا در کنار دیگر رزمندگان باشد . پیش از خداحافظی ، پیوسته بهم تذکر می داد :خانم عزیز !جنگ است دیگر، راه سعادت ما هم در همین جنگ نهفته است ، شما را به خدا اگر اتفاقی افتاد ، بی تابی نکن ؛ گریه نکن تا دشمن شاد نشود ؛ صبری زینب وار در پیش گیر و به فکر بچه چهار ماهه ای که در راه داریم باش . نایب ، آخرین شبی را که در کنار خانواده اش به سر می برد ، سراسر شب را به دعا و قرآن و نماز سپری می کند ؛ سپس به حمام کردن بچه ها و بازی با آنها می پردازد .بچه ها هم به خوبی ،با آن قلب های معصوم و پاکشان، گویا بوی یتیمی خود را حس کرده اند و دست از بازی و سرگرمی با پدرشان بر نمی دارند ؛ این در صورتی بود که آنقدر پدرشان را دیر به دیر می دیدند که گاهی با او غریبی کرده و احساس بیگانگی به آنها دست می داد . همسر نایب می گفت : مانند همیشه که می آمد و دید دست من به کارهای خانه بند است و می خواست آن دوری ها و بی خبری ها را به گونه ای جبران کند ، آن شب رفته بود توی حمام و لباسهای بچه ها را می شست .گفتم :آقا نایب !داری چکار می کنی ؟پاسخ داد :می خوام هرجوری هست ، دل شما و این بچه ها را که خیلی در حقشان کم لطفی کرده ام ، به دست بیاورم .بچه ها نیز تا دیر هنگام و پاسی از شب رفته ، پا به پای پدرشان بیدار ماندند و به بازیگوشی پرداختند . به همسر نایب گفته بودند، شوهرش مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای اسلام آباد بستری است هنگامی که وی و کودکانش را ظاهرا برای ملاقات با او به اسلام آباد می برند ، از آنجا که می خواستند این حقیقت را جرعه جرعه بر وی بنوشانند ، در بیمارستان ، با هماهنگی قبلی به او می گویند :آقا نایب را پیش از آمدن ما و شما به شیراز برده اند تا در آنجا بستری و مداوا کنند و از ما خواسته که شما و بچه هایتان را هر چه زودتر به درود باز گردانیم تا از آن جا به اتفاق خانواده برای عیادتشان به شیراز بروید !سپس ایشان را تا نیشابور و درود همراهی می کنند تا بلکه در آنجا ، حقیقت کار را هویدا سازند . همسر نایب می گفت : آمدند و خبر مجروحیت آقا نایب را بهم دادند ؛ منتهی رفتم در خانه ی همان آقایی که خبر را آورده بود و از همسرش پرس و جو کردم تا هر طوری هست از نگرانی و دودلی دربیایم ؛ او نیز بی درنگ و به خیال اینکه من از شهادت شوهرم آگاهم ، گفت :ای خانم !می گویند شهید شده !و من دلم پایین ریخت !او نیز به مجرد این که متوجه شد چه دسته گلی به آب داده ، فوری حرف خودش را تکذیب کرد ؛ در اینجا بود که برای نخستین بار، خبر شهادت آقا نایب را از دهان دیگران شنیدم . همسر نایب ، باز هم به امید آن که ممکن است اشتباهی رخ داده باشد ، به تربیت بدنی جوار – که محل بستری مجروحان بود – سر می زند : به هر زحمتی که بود ، رفتم داخل و از پرستارها و امدادگرها پرس و جو کردم تا بفهمم آیا همسر من در میان مجروحان است یا نه ؟ گفتند :هر مجروحی را که اینجا می آورند ، اگر سر پایی باشد ، رسیده گی اش می کنیم و اگر جراحاتش عمیق باشد و نیاز به بیمارستان و عمل داشته باشد ، به شهر های دیگر و یا ایلام می فرستیم ؛ گفتم خب ، حالا نگاه کنید ببینید کسی را به نام علی اصغر نایب درودی به اینجا نیاورده اند ؟پیشاپیش پرسیدند در هر صورت ، طاقت شنیدن هر گونه خبر را داری ؟ گفتم :اگر نداشتم که پایمان به این جور جاها باز نمی شد !سپس گشتند و گفتند :نه ، اینجا نیاورده اند ؛ دوباره پرسیدم : حالا اگر اتفاقی برایش افتاده و او را اینجا نیاورده اند ، به کجا ممکن است ببرندش ؟ گفتند :اگر شهید شده باشد که صد در صد به اینجا نمی آورنش و ... رویم را پوشاندم و آمدم بیرون ؛ چند لحظه بعد هم آمدند دنبالم که برویم به بیمارستانی در اسلام آباد و ... در بیمارستان به همسر نایب می گویند ساعتی پیش ، یک هلی کوپتر پر از مجروح توی اسلام آباد نشسته که نایب هم در میانشان بوده و از آنها خواهش می کند تا هر چه زودتر خانواده اش را به درود ببرند !شک همسر نایب و همچنین همسر شهید احمد قراقی – که او نیز به همین شیوه با خبر اولیه ی مجروحیت شوهرش رو به رو شده بود – بیشتر می شود و هر دو به یک دیگر دلداری می دهند . همسر نایب ، رو به همتای خویش می کند و می گوید : من فکر می کنم که اینها دارند برای ما فیلم بازی می کنند و این بازی ها برای خانواده هر شهیدی به اجرا می گذارند ؛ پس شما بیا و با هم یک کاری بکنیم ؛ همسر شهید قراقی با شگفتی و نگرانی پرسید که چه کاری ؟گفتم :شما برو پیش این برادرانی که ما را سر کار گذاشته اند و از آنها بپرس :سر شوهر این خانم چه آمده است ؟سپس من هم می روم و همین کار را می کنم ؛ حالا بگو بینم آمادگی اش را داری هر خبری که از شوهرت گفتند برایت بیاورم ؟همسر شهید قراقی تاکید کرد آماده پذیرش هر گونه خبری از شوهرش است. هر چه باشد از دلواپسی و بی خبری بهتر است . من جلو رفتم و از حال آقای قراقی جویا شدم ، به آنها گفتم پیش خودم می ماند و به همسرش شاید نگویم ؛ گفتند گویا خمپاره ی دشمن در نزدیکی اش به زمین خورده و تمام پشت و کمرش را برده است ، بنابراین به احتمال قوی به شهادت رسیده و یا می رسد، آمدم و رو به خانم قراقی گفتم :حالامن چیزی به شما نمی گویم تا شما هم بروی از آقا نایب پرس و جو کنی ؛ او نیز رفت و تا چند لحظه بعد نزد من باز گشت و بدون اینکه نخست حال شوهرش را از من بپرسد، خبر آورد که می گویند آقا نایب با تیر مستقیم دشمن از ناحیه پیشانی مورد اصابت قرار گرفته و برای وی احتمال شهادت می رود. تا گفت پیشانی ، به یاد آرزوهای آقا نایب افتادم که دوست داشت مثل شهید مطهری ، امام حسین (ع) و امیر المومنین (ع) از ناحیه ی سر خونش بریزد و به شهادت برسد . سپس ، من هم آنچه که شنیده بودم ، به همسر آقای قراقی گفتم :این خانم هم از صالح آباد آنجا آمده بود و مانند ما با همسرش از خراسان هجرت کرده و در پشت خطوط جبهه اسکان یافته بود . همسر آقا نایب ، باز هم به خود امیدواری زنده ماندن آقا نایب را می دهد و نمی گذارد گرد یأس و ناامیدی بر دلش ریخته شود. به سفارش دوستان نایب راهی نیشابور و شهر درود می شود ؛ دو سه روز بعد پس از بازگشت وی بچه های درود ، رفت و آمد های مشکوکی به خانه ی میرزا علی اکبر درودی پدر پیر نایب آغاز کردند . خواهر نایب می گفت: یک روز صبح دیدم مادرم ، محمد حسین پسر نایب را بغل گرفته و وارد خانه شد ، با خوشحالی گفتم : پس مادر !علی اصغر و سمیه و زیبا جان کجایند ؟پاسخ داد :زیبا خانم این بچه ها را آوردند ؛ مثل اینکه علی اصغر تا دو سه روز دیگر پیدایش می شود ؛از همان لحظه ، تا پنج شنبه ای که نایب را سر دست آوردند ، توی آن دو سه روز مضطرب بودم . می دانستم که یک خبری شده ؛ این را از همان خداحافظی آخر و نگاه های بی سابقه ی برادرم در اعزام آخر درک کرده بودم ؛ به دلم برات شده بود که طوریش شده ؛برای همین هم از خبر شهادتش که دو تا از برادران زیبا خانم برایمان آوردند خیلی جا نخوردم ؛ یادم آمد که نایب دلش می خواست ما با بی تابی و گریه مان دل دشمن را شاد نکنیم . میزا علی اکبر می گفت : من همین طوری توی خانه پاهایم را دراز کرده بودم ،داشتم حرکات و رفتار و راه رفتن سمیه را نگاه می کردم که چطور می خواهد از همان بالای ایوان دست دراز کند و آبالوهای درخت میان حیاط را بچیند . پیش خود می گفتم اگر علی اصغر اینجا بود ، خودش سمیه اش را بغل می گرفت و حاضر بود برای دل خوشی دخترش ، هر کاری بکند. می خواستم خودم بروم و کمکش کنم و یا صدا بزنم و دل این بچه را راضی کند تا یک وقت نیافتد پایین که حواسم رفت به طرف صدایی که از بلند گوی مسجد پخش می شد : بسم رب الشهدا ء و الصدیقین .اهالی محترم درود !توجه فرمایید !امروز پیکر پاک سردار رشید اسلام ، شهید علی اصغر نایب درودی تشییع خواهد شد ؛ به همین مناسبت از شما اهالی محترم درود دعوت به عمل می آید که در این ... تازه فهمیدم که علی اصغر مان شهید شده و بی خود نبود که توی این دو سه روز آخر هفته ، پشت سر هم ، دوستان و هم سنگرانش هی می آمدند و می رفتند و هیچ کس هم به من پیرمرد چیزی نمی گفت ؛ تازه فهمیدم که سید الشهدا(ع) چه کشید از پرپر شدن علی اکبرش !ولی ما کجا و آن حضرت کجا! به این لیاقت شهادت و رستگاری اش ، حسودی ام می شود !امیدوارم مایه ی آبرو و شفاعت ما در پیشگاه حق تعالی و امام زمان (عج) شود ... باورمان آمد که نایب راست می گفت که اگر اتفاقی بیفتد ،زن و بچه اش زودتر از خودش به درود خواهند آمد و جای نگرانی نیست . حتی پس از نایب همه، نیروهای حفاظت – اطلاعات لشگر پنج نصر خراسان را با نام نایب می شناختند و هم چنان این یگان از عنوان او آبرو می گرفت ؛ به حق زبانزد شده بود ؛ هم نایب و هم حفاظت لشگر ؛ اگر می خواستند یک جایی و یک فردی از بچه های حفاظت را به کسی معرفی کنند ، می گفتند :همرزم شهید نایب و یا همسنگر وی ؛ چادر شهید نایب ؛ خودروی شهید نایب ؛ سلاح نایب ؛ شهر نایب و یا این که فلانی از نیروهای شهید نایب بوده و یا از بستگان است و از هم ولایتی هایش است . روزی که مسئول جدید برای تصدی پست حفاظت – اطلاعات به لشگر آمد ، سخنگوی جلسه ، در مراسم معارفه مسؤل جدید می گفت :هم سنگر نایب ... یار نزدیک نایب و ... همین طور پیوسته او را با نام نایب می شناساند ؛ خیلی با ارزش می نمود که کسی هم رزم و آشنای نایب باشد ؛ می توانست تنها بگوید مسؤل تازه و جدید یگان حفاظت اطلاعات ، ولی می خواست آن بار ارزشی و آن برکت وجودی نایب ، هم چنان در روحیه نیروها و مجوعه ی حفاظت ، محفوظ بماند ؛ شاید هم دست خودش نبود و نمی توانست جور دیگری فرد تازه را معرفی کند ؛ البته همه او را می شناختند و به نزدیکی رابطه اش با نایب آگاه بودند ، منتهی در آن مراسم نیز به گونه ای نایب حضوری پر رنگ داشت . حاج حسین نجات مسئول حفاظت –اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) که با شنیدن خبر شهادت نایب ، خیلی متاثر شده بود ؛ می گفت :جبران نبود نایب و پر کردن خلاء وجودی او، برای ما مشکل است؛ به حقیقت هم همین گونه بود . در مراسم تشییع و بدرقه و خاک سپاری شهید نایب ، همه نیروهای لشگر ، نظامی ها و اداری های نیشابور و دور و اطراف و مردم درود ؛ سنگ تمام گذاشته و آمده بودند ؛ مدارس و مغازه ها تعطیل شده بود و جمعیت چشم گیری توی خیابان و کوچه های درود به سوی امام زاده عین علی و زین علی (ع) راه افتاده بودند که بی سابقه بود ؛ گویی نایب ، برادر و فرزند یکایک آنها بود و تنها همین یک مرد و یک جوان در درود وجود داشته که او هم شهید شده است !همه ی افراد ، از کوچک و بزرگ احساس تعلق می کردند و اشک می ریختند .همسر نایب هم صبور و آرام ، به دنبال تابوت پیکر شوهرش راه افتاده بود !مادر نایب از عروسش می پرسد :این علی اصغر با تو چه کار کرده که این طور احساس آرامش می کنی ؟تو که این اندازه سختی و دربه دری کشیده ای ، پس چرا گریه ات نمی گیرد ؟چگونه خودت را کنترل می کنی ؟!همسر نایب پاسخ داد :همه ی گریه های من ، تا پیش از شهادت نایب بود و این آرامشی است که خودش به من بخشیده و ازم خواسته به دنبال جنازه اش هیچ گونه شیون و زاری نکنم تا دشمن شاد نشود : این در حالی بود که خودم هماز حالت آرامم ، در شگفت بودم !می دیدم چیزی و نیرویی نیست ،جز یاد آوری همان حرف های آقا نایب که به من گفت :سوره ی والعصر را در هر حالت و وضعیتی بخوان و یا همان صحبت هایی که اکنون داشت بر آن دل پر آشوبم ، آرامش می بخشید . هنگامی که راهی برایم باز شد تا به خواهش خودم ، برای بار آخر نگاهی به جنازه ی خوابیده در تابوتش بیندازم ، زنان خانواده اصرار می کردند که سمیه را به من بده و او را با خودت نبر ؛ گفتم :هر طوری می شود بشود ، این بچه هم باید صورت پدرش را برای آخرین بار ببیند ؛ خدا می داند که به محض اینکه چشمان سمیه به پدرش افتاد ، این چهره خونین ، خندان و آرام ، به نگاه دخترش واکنش نشان داد، چشمان خمارش کمی باز شد و نگاه سمیه و مرا پاسخ داد و دوباره به حالت اول بازگشت !من به باورم افزوده شد که شهیدان، در هر حالتی زنده و آگاهند. حالا در نبود آقا نایب ، من با این بچه ها به همان خانواده های شهید داده ، سر می زنم و درد دل می کنیم ؛ به همان خانواده هایی که آقا نایب خدمت همه شان می رسید و ارادت داشت ؛ گاهی با سمیه و محمد حسین و سمیرا که شش ماه از شهادت آقا نایب گذشته بود به دنیا آمد، بلند می شویم می رویم دم در خانه شهیدان .می گویم :بچه ها به اینجا که می رسیم ، بابایتان شما را بغل من می داد و می گفت :اینها را از من بگیر و خودت هم برو دورتر از من، تا خدای ناکرده این بچه ها و همسران شهیدی که می آیند دم در ، یک وقت با دیدن من و تو و این بچه ها با هم ، دلشان نشکند ؛ اینها را می گویم تا بدانند که پدرشان تا چه اندازه به خانواده ی شهیدان احترام می گذشت و آدم مقید بود .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید داوود شبیری : فرمانده دسته دوم از گروهان اول گردان حضرت علی اصغر (ع) لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در یکی از روستاهای زنجان ودر یک خانوادۀ مذهبی به دنیا آمد. دوم خرداد 1345 بود.از کودکی خنده رو بود. بزرگتر که شد ،خوش برخوردی اش هم به صورت خندانش اضافه شدواودوست داشتنی تر از قبل بود. قبل از مدرسه به مکتب خانه رفت و قرآن را فراگرفت. علاقۀ زیادی به تلاوت و قرائت قرآن داشت. از سن 8 سالگی بود که بدون وقفه به انجام فرائض دینی پرداخت. با عنایت خداوند متعال و با تربیت موفق پدر و مادرش در درسهایش نمرات درخشانی داشت و در همه ادوار تحصیلی از شاگردان شایسته و جدّی مدرسه بود. دوره ابتدایی را با موفقیت به اتمام رساند و در مدرسۀ راهنمایی انوری (اتّحاد کنونی) به تحصیل خود ادامه داد. در همین دوران بود که انقلاب اسلامی شروع شد. با وجود سن کم، در مبارزاتی که بر علیه رژیم منفور شاه صورت می گر فت ،شرکت فعّال داشت . هر چه بزرگ تر می شد بیشتر اخلاص و پاکی در چهرۀ او ظاهر می شد. همان سال های نخستین انقلاب شالودۀ وجودش در عشق به الله و علاقه به خمینی عزیز پی ریزی شد و با گذشت زمان ابعاد وجودش روز به روز گسترده تر گردید. سید داود شبیری در سنین نوجوانی بعد از پیروزی انقلاب عضو فعال پایگاه مسجد امیرالمؤمنین (ع) بسیج زنجان شد و چون به تبلیغات علاقه فراوانی داشت برای تبلیغ آرمان های اسلام در پایگاه شروع به فعالیت کرد. سید داوود بعد از فعالیت مستمری در پایگاه امیرالمؤمنین (ع) به سمت مسئول تبلیغات پایگاه انتخاب شد.او که عضو مؤثر شورای پایگاه مذکور بود. با اخلاق و رفتار نیکوی خود الگویی برای تمام برادران بسیجی شده بود. هیچگاه چهرۀ شاداب و خندان او در برخورد با برادران بسیجی غمگین و ناراحت نمی شد. در تمام مراسم پایگاه از جمله دعای توسل پیشقدم بود و خودش دعای توسل می خواند. به جهت صدای زیبایش ، زینت بخش مجالس و محافل شهدا بود. دستان پربار داوود بود که در هر مراسمی به حرکت می آمد و در و دیوار مسجد و خیابان های اطراف را با تبلیغات و نوشته های زیبایش مزیّن می کرد. او در هر اعزامی با صدای رسایش رزمندگان را بدرقه می کرد و در هر مراسمی با آوای گرم و جانسوزش زینت بخش مجالس بود . در سال 1362 قبل از عملیات خیبر عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و به عنوان مسئول تبلیغات گردان ولی عصر (عج) از لشگر علی بن ابیطالب تعیین شد . فرماندهی این گردان بر عهده شهید حسن باقری بود. او در عملیات خیبر به صورت نیروی نظامی شرکت کرد و در این عملیات از ناحیه سر مجروح شد. 82 تن از همسنگرانش در این عملیات مفقود گردیدند که از جمله شهید حسن باقری فرمانده گردانشان بود . دفتر خاطراتش از اوصاف این شهید عزیز پر است. سید داود پس از ده روز بستری شدن در بیمارستان امدادی مشهد بهبود یافت و دوباره عازم جبهه های حق علیه باطل شد . در جبهه کارش تبلیغات بود. البته فراموش نشود که در پشت جبهه نیز صدای رسایش همیشه از بلندگوهای تبلیغات طنین انداز بود. در سال 1365 وارد تبلیغات گردان حضرت علی اصغر (ع) از لشگر 8 نجف اشرف شد و بعدها به علت دیدن آموزش نظامی به معاونت یکی از دسته های این گردان درآمد و در عملیات کربلای 5 که در تاریخ 19/10/1365 شروع شد شرکت فعال داشت . دفتر خاطراتش شجاعت و دلیری او را در این عملیات بیان می کند. پس از عملیات پیروزمندانه کربلای 5 همراه با برادران خط شکن گردان امام سجاد در عید 1366 برای زیارت حرم مطهر امام هشتم به مشهد رفت و در تاریخ 11/1/1366 همراه با همان برادران از مشهد برگشتند. در تاریخ 15/1/66 دوباره عازم جبهه های حق علیه باطل شد و در گروهان1 گردان حضرت علی اصغر (ع) به عنوان مسئول دسته وارد عمل شد و در عملیات کربلای8 به تاریخ 20/1/1366 که هنوز 21 بهار از عمرش سپری نشده بود، جاوید الاثرشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالله بسطامیان : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 15 اسفند 1343 در زنجان به دنیا آمد . او دومین فرزند خانواده بود . هنگامی که به سن پنج سالگی رسید ، همراه پدربزرگش در جاسات قرآن شرکت می کرد و قرائت قرآن را به طور کامل فرا گرفت .در سن هفت سالگی در مدرسه صاحب مشغول به تحصیل شد . تکالیفش را به سرعت انجام می داد و سپس در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد . در سال 1355 پا به دوره راهنمایی گذاشت ودرمدرسه فعلی شهید چمران تحصیلاتش را ادامه می داد . بیشتر اوقات فراغتش را به قرائت قرآن در مسجد می گذراند . در خانه نیز به مطالعه کتابهای دینی و علمی می پرداخت . به شنا و فوتبال علاقه داشت . او و برادرش اصغر ، افرادی اجتماعی و فعال بودند . وقتی که انقلاب اسلامی آغاز شد لحظه ای آرام نداشتند . نیروهای امنیتی رژیم پهلوی چند بار در صدد دستگیری آنها بر آمدند ولی ناکام ماندند ، عبد الله و اصغر در تظاهرات و حمله به مراکز پایگاههای مختلف رژیم پهلوی شرکت می کردند . با پیروزی انقلاب اسلامی ، در سال 1358 در دبیرستان شریعتی مشغول به تحصیل شد و همزمان به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . با شروع جنگ تحمیلی در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت به جبهه های جنگ شتافت . ابتدا یک نیروی عادی بود اما با شجاعت ، لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد خیلی زود به سمت معاون گردان منصوب شد . در عملیات محرم از ناحیه پا و شکم به شدت مجروح شد اما وقتی او را برای مداوا فرستادند ، پس از چند روز دوباره به جبهه شتافت . یکی از بسیار صبور و بردبار بود و مشکلات را با بردباری تحمل می کرد. یکی از دوستانش نقل می کند:روزی از دفتر فرماندهی با من تماس گرفتند و گفتند که پدر عبد الله فوت کرده است . او را به زنجان ببرید و در مسیر موضوع را به او بگویید تا شب هفت در زنجان بمانید و بعد بر گردید . عبد الله می تواند تا چهلم پدرش آنجا بماند . من نیز در طی مسیر منطقه تا زنجان موضوع را برایش گفتم . با وجود علاقه شدیدی که به پدرش داشت بسیار صبورانه بر خورد کرد. به زنجان رسیدیم و دیدیم که پدر ایشان را آماده تشییع و دفن کرده اند . عبد الله گفت : لحظه ای صبر کنید تا من نماز بخوانم و بعد مراسم را انجام دهید . آنها نیز چنین کردند . به هر حال تا شب هفت پدر عبد الله در زنجان ماندیم . آنگاه من آماده بازگشت به جبهه شدم که دیدم ایشان نیز آماده شده است . هر چه دوستان و آشنایان اصرار کردند که فعلا در زنجان بمان ، زیرا روحیه مادرت چندان مناسب نیست ، در پاسخ گفت : طبق فرمان امام در جبهه بیشتر از خانه به من احتیاج دارند و ما به اتفاق به جبهه بازگشتیم . عبد الله بسطامیان از بی وفایی و عهد شکنی متنفر بود و اگر به کسی وعده ای می داد ، حتما آن را انجام می داد . بسیار مذهبی و علاقمند به امور دینی بود و علاوه بر انجام فرایض ، در امور مستحبی نیز سعی وافر داشت . یکی از همرزمانش درخاطره ای از او چنین نقل کرده است : پس از فتح خرمشهر درگیریهایی پیش آمد که عبد الله طی آنها شجاعت زیادی از خود نشان داد و جانفشانی زیادی کرد ، حتی چندین شب نخوابید تا مبادا دشمنان دوباره حمله کنند . بالا خره هنگامی که خستگی شدید بر او مستولی شد به دوستانش گفت : می خواهم چند دقیقه ای استراحت کنم تا خستگی از تنم بیرون رود . سپس سرش را روی چیز نرمی گذاشت و خوابید صبح که از خواب بیدار شد دید سرش را روی شکم عراقی گذاشته است و آن عراقی از ترس اینکه مبادا تکان بخورد و کشته شود تا صبح بی حرکت ماند در حالی که می توانست با اسلحه ای که در کنار عبد الله او را بکشد و فرار کند اما به خاطر ترسی که بر او مستولی شده بود نتوانست چنین کاری را انجام دهد . عبد الله بعد از اینکه از خواب بیدار شد عراقی را اسیر کرد و با خود به پشت جبهه برد . عبد اله بسیار شجاع بود و از عقب نشینی از مقابل دشمن به شدت اکراه داشت . زمانی در جزیره مجنون ، دشمن برای مقابله با حملات نیروهای خودی آب رود خانه را به روی نیروهای ایرانی باز کرد تا نیروهای رزمنده مجبور به ترک مواضع خود شوند . در همین موقع از فرماندهی خبر رسید که دژ را خالی نکنید ، زیرا هدف دشمن خالی کردن دژ و اشغال آن است . عبد الله با وجودی که معاون فرماندهی گردان را بر عهده داشت در این راه پیشقدم شد و گفت : من در دژ می مانم هر کسی می خواهد برود . بنا بر این همه در دژ ماندند و دشمن نتوانست به هدف خود برسد . عبد الله بسطامیان سر انجام در 24 خرداد 1364 در منطقه ای بین دزفول و اندیمشک به شهادت رسید . یکی از همرزمانش در مورد نحوه شهادت وی گفته است :عبد الله بسطامیان پیش از شروع عملیات به نزدم آمد و انگشترش را به من داد و گفت : این انگشتر از فردا به دردم نمی خورد . به من توصیه کرد که به بچه ها بگویید پیشانی بند ها را به پیشانی ببندند . وقتی پرسیدم که چرا چنین رفتاری می کنید؟ گفت : فردا صدام به دزفول موشک خواهد زد و من از خداوند خواسته ام آن موشک به ما اصابت کند زیرا مردم غیر نظامی که تقصیری ندارند . 24 خرداد 1364 بود که به طرف دزفول حرکت کردند گروهی با قایق رفتند و گروهی از راه خشکی و با ماشین حرکت کردند . عبد الله از همه جلو تر بود و با عجله حرکت می کرد به نحوی که به او گفتند : تو جلو تر از ما قرار گرفته ای و این خطرناک است . وقتی به منطقه بین دزفول و اندیمشک رسیدیم ماشین دیگری در مسیر به عبد الله برخورد کرد . راننده همراه عبد الله به نام زکریا بیات ، در دم به شهادت رسید آقای اصانلو یکی از همراهان با دیدن این صحنه خود را به عبد الله رسانده و او را در آغوش گرفت که عبد الله او را به روح پدرش قسم داد که مرا به حالت سجده رو به قبله بگذارید و آن شخص نیز چنین کرد . عبد الله در حالت سجده بیهوش شد او را به بیمارستان دزفول منتقل کردند ولی در بیمارستان به شهادت رسید . آرامگاه او در گلزار شهدای شهرستان زنجان واقع است . بعد از شهادت عبد الله برادر وی اصغر بسطامیان نیز در عملیات کربلای 5 در 12 بهمن 1365 به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید امیر علی رفیعی : مسئول اجرایی ستاد 105لشگر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 در زنجان متولدشد .او دارای مادری است که یکی ذاکرین ابا عبدالله الحسین (ع) می باشد و پدرش، کشاورزی زحمت کش در روستای سجاس . بعد از اینکه سالهای کودکی را پشت سر گذاشت ،وارد مدرسه شد.اودوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند و در دوره ی راهنمایی مشغول تحصیل شد .از دوران کودکی یکی از بازی هایی که همواراه به آن علاقه داشت وانجام می داد،بازی با تفنگ پلاستیکی اش بود. در دوران مبارزات مردمی با حکومت ستمگر شاه همراه با مردم در تظاهرات شرکت می کرد. یک روز که در مسجد ولی عصر(عج) مشغول گوش کردن به سخنرانی های آقای رضوانی،از مبارزین زنجان بود ؛نیروهای نظامی شاه به مسجد یورش بردندوعده ای از مردمدستگیر کردند،او در زیر زمین مسجد پنهان شد وبا لطف خدا از دست نیروهای شاه در امان ماند.بعد از پیروزی انقلاب با شور شوق تمام در پایگاههای بسیج شرکت می کردوبه پاسداری از دستاوردهای انقلاب می پرداخت. جنگ که شروع شد او بی هیچ تردیدی به جبهه رفت. در اکثر عملیاتی که از سوی ایران برای بیرون راندن نیروهای متجاوز عراقی وسایر مزدوران عرب ،انجام می شد ،شرکت داشت. در طول مدت طولانی که در جبهه ها بود هر وقت به مرخصی می آمد از لباس مخصوصی که به رنگ سفیدبود، استفاده می کرد. بیشتر مشغول عبادت بود. به دنیا و مال دنیا اهمیت نمی داد ومهمولا قبل از پایان مرخصی به جبهه بر می گشت. امیر علی رفیعی پس از سالها مجاهدت ومبارزه در راه اعتلا واقتدار اسلا وایران، در 34 سالگی در سال 1364 ودر عملیات نصر 3 به درجه شهادت رسید.خانواده وهمشهریانش در مراسم عزاداری او که فرماندهان لشگر محمد رسول الله(ص) حضور یافته بودند، از سمت وکارهای خارق العاده ای که در جبهه انجام داده بود باخبر شدند ،وازمسئولیتش . خاطراتی در آن روز از شجاعت اوبیان شد تعجب همه را بر انگیخت.او یکی از فعالترین فرماندهان لشگر27 محمد رسول الله بود.امیر علی رفیعی در جنگ تن به تن با دشمن پیروزمی شد و هر وقت که زخمی می شد اهمیت نمی داد و وپس از بهبودی نسبی با قوای بیشتری مشغول جنگ می شد .او نامزد داشت و قرار بود ازدواج کندکه به شهادت نائل گردید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا زلفخانی : فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در خانواده ای کشاورز در روستای ینگجه در زنجان به دنیا آمد . مادرش ، افسانه اسماعیلی در باره دوران بچگی او می گوید : رضا خیلی شلوغ و پر جنب و جوش بود . پنج ساله دوره ابتدایی را در روستایمان با موفقیت پشت سر گذاشت ولی به دلایلی از ادامه تحصیل به مدت دو سال جا ماند . بعد به زنجان آمد و دوران راهنمایی را در مدرسه انوری واقع در خیابان امیر کبیر گذراند و بعد از آن دوره دبیرستان را به صورت شبانه آغاز کرد اما مجبور به ترک تحصیل شد و در کارخانه مینو به کارگری مشغول شد . در این دوران بود که با افکار انقلاب اسلامی آشنا شد . روزی در یکی از سفر ها به تهران در اتوبوس با یک روحانی همسفر بود و آن روحانی چند جلد کتاب امام خمینی و آیت الله مطهری را به او داد . آشنایی با اندیشه های امام آینده او را دستخوش تغییر کرد و به فعالیتهای انقلابی روی آورد .مسئولین کارخانه متوجه فعالیت او شدند و او را به جرم ضد یت بارژیم پهلوی اخراج کردند . در سال 1357 به خدمت سربازی رفت و به شیراز اعزام شد اما با صدور فرمان امام خمینی مبنی بر ترک ارتش ، از پادگان گریخت و به عرصه مبارزاتی مردم پیوست . با پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه در آمد . همزمان دوباره به تحصیل رو آورد و با وجود مشغله شبانه مشغول درس شد . به این ترتیب ، دوران دبیرستان را به صورت جهشی و شبانه طی کرد و دیپلم را در جبهه گرفت . در عین حال کتب دینی و سیاسی را نیز مطالعه می کرد ، عشق و علاقه به کسب معارف اسلامی او را به محضر امام جماعت مسجد اسلامیه ، آقای منتظری کشاند و مقدمات علوم حوزوی را نزد ایشان آموخت . پایبندی به انجام فرائض دینی و اصرار در بر گزاری مراسم مذهبی ، شرکت منظم در نماز جمعه و حضور در دعای کمیل از برنامه های دائمی رضا زلفخانی بود . به دیداراقوام ودوستان می رفت و در بین خانواده و آشنایان به تبلیغ افکار اسلامی و انقلاب می پرداخت . در سن 22 سالگی ازدواج کرد و در این امر هم به نوعی سنت شکنی کرد . خود شخصا با لباس فرم سپاه به خواستگاری رفت و به خانواده دختر گفت : من با لباس پاسداری آمده ام و این لباس کفنم خواهد بود .تا زنده انم پاسدار خواهم ماند. رضا حدود دو ساعت با دختر حرف زد و آنها را با حرفهایش بسیار تحت تاثیر قرار داد . چند روز بعد پدر و مادرش به خواستگاری رسمی به خانه دختر رفتند و خانواده عروس جواب مثبت دادند .آنها بعد از ازدواج ، خانه ای در زنجان اجاره کرده و با مختصر لوازم موجود زندگی خود را آغاز کردند . رضا به همسر خود که 5 سال از او کوچکتر بود می گفت که باید از زندگی گذشتگان درس بیاموزیم . همه تلاشها یش در عرصه های اجتماعی وفرهنگی با مبارزه علیه ضد انقلاب همراه بود . د ر پاییز 1358 به منطقه جوانرود رفت و سه ماه در آنجا ماندگار شد وبعد از مراجعت ، با شروع جنگ تحمیلی بدون معطلی به جبهه رفت . وقتی به او می گویند که : تازه از غرب آمده ای برای چه چیزی می روی ؟ در پاسخ گفت : صدام به ایران حمله کرده است اگر از الان در مقابلش بایستیم حدود چهل روز کار دارد و بعد از چهل روز به راحتی به عقب بر می گردیم . در ابتدای جنگ ، رضا به عنوان فرمانده دسته در گردان بدر به انجام وظیفه می پرداخت . همزمان در جبهه به تحصیل ادامه داد و مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و موفق به اخذ دیپلم شد . پس از مدتی از فرماندهی دسته به فرماندهی گروهان ارتقایافت و سپس به معاون فرمانده گردان حر منصوب شد . در 3 بهمن 1363 صاحب فرزندی پسر شد و نام او را میثم گذاشت . بیشتر از 10 روز در کنار فرزند نو رسیده اش دوام نیاورد و به جبهه ها باز گشت ؛ ولی برای اینکه همسرش را رنجیده خاطر نکند به مادرش گفت : برای انجام ماموریت به تهران می روم . بعد از سه روز به خانواده اش خبر می دهند که در اهواز است و بعد از 40 روز باز خواهد گشت . تلاش مداوم و خستگی ناپذیر رضا در جبهه زبانزد بود . نقل است که در عملیات رمضان به همراه عده ای شب هنگام به سنگری رسیدند و در اوج خستگی در گوشه ای از سنگر به خواب رفتند . صبح وقتی از خواب بیدار شدند ، متوجه شدند که سر بر جسد یک عراقی گذاشته اند . همیشه به دیگران توصیه می کرد امام را دعا کنید . سه با ر موفق به زیارت امام شد و هر بار می گفت : وقتی امام را می بینم راضی نمی شوم از ایشان خداحافظی کنم . به همسرش توصیه می کرد که فرزندش میثم را خوب تربیت کند و خود زینب گونه باشد و در مجالس دعا و نمازهای جماعت شرکت نماید . به منظور ایجاد آمادگی روحی در همسر و خانواده به آنها می گفت : شما مرا به عنوان یک فرد زنده و همسر در این دنیا به حساب نیاورید . رضا زلفخانی در زمینه فعالیتهای هنری نیز استعدا خاصی داشت ؛ به شعر علاقمند بود و اکثر اوقات مطالعه و نقاشی می کرد . در سفر هایی که به تهران داشت برای ملاقات جانبازان و مجروحین جنگ به بیمارستانها می رفت . شهادت هر یک از دوستانش تاثیر زیادی براو می گذاشت و ناله می کرد که یاران رفتند و او هنوز باقی مانده است . او وصیت نامه خود را در ساعت 30/ 22 شب 15 اسفند 1363 نوشت . در شرایطی که به همسرش قول داده بود ایام عید را نزد آنها باشد در 24 اسفند 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید . رضا زلفخانی همیشه خود را پیرو ولایت فقیه می دانست و معتقد بود که جنگ با ید تا پیروزی نهایی ادامه یابد . او در طول مدت حضور در مناطق جنگی در سومار ، دارخوین ، کردستان ، بوکان ، و جبهه های جنوب به انجام وظیفه پرداخت . با اولین اعزام سپاه در سال 1359 به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین ، بیت المقدس ، خیبر و بدر شرکت کرد . رضا از روحیه بسیار بالایی بر خوردار بود و در موقع اعزام به جبهه ها شور و شوق عجیبی داشت . همسرش می گوید : در عملیات بدر بعد از اینکه نیروهای رزمنده با نیروهای دشمن در گیر شدند ؛ پس از مدتی درگیری شدید مهمات نیروهای ایرانی تمام شد و جنگ تن به تن در گرفت . در همین حال ، ترکشی به پشت رضا اصابت کرد ، خودش زخم را با پارچه ای بست و به جنگیدن ادامه داد این بار ترکشی به کتف راستش اصابت کرد . همرزمان و دوستانش از او خواستند ، چون متاهل است به عقب بر گردد ولی رضا با دو زخم عمیق بر بدن می گوید : از محالات است و هر گز بر نمی گردم و نیروها را بدون فرمانده رها نمی کنم . باز دلاورانه به نبرد ادامه داد تا اینکه ترکشی به قسمت راست سرش اصابت کرد و دچار ضربه مغزی شد و به فیض شهادت نایل آمد . دوستانش تعریف می کنند : قبل از شروع حمله وقتی که برای تذکر نکاتی به میان نیروها آمد به قدری چهره اش نورانی شده بود که دوستانش همگی گفتند این بار رضا شهید می شود .شهادت رضا زلفخانی باعث شد تا 20 نفر از جوانان روستا ی ینگجه به جبهه های جنگ اعزام شوند تا سلاح او و دیگر شهدا بر زمین نماند . شهادت او تنها بر عاشقان امام و اسلام تاثیر نگذاشت بلکه دزدی را که درغیبت او به خانه اش زده و مقداری از طلاهای همسرش را بوده بود ، بیدار کرد. دزد با شنیدن خبر شهادت رضا با پای خود به محبس رفت و پشیمان و نادم خود را تحویل قانون داد . او گفت : وقتی از شهادت رضا مطلع شدم به قدری از این عمل خود ناراحت شدم و بر خود نفرین کردم که چگونه فردی هستم که خانه چنین فردی را سرقت کرده ام .مزار شهید رضا زلفخانی در گلزار شهدای زنجان واقع است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر اجاقلو : قائم مقام فرمانده گردان ولیعصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در شهرستان زنجان به دنیا آمد . در سنین کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت . تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شاهپور ، دوره راهنمایی را در مدرسه کوروش (شهید چمران فعلی ) سپری کرد . اواخر دوران تحصیل او در دبیرستان با سالهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران همزمان شد . ناصر در مواقع بیکاری تابستان در مغازه خیاطی کار می کرد و ضعف مالی و اقتصادی خانواده در تحصیل او وقفه ای ایجاد نکرد . با اوجگیری انقلاب به علت فعالیتهای انقلابی در کلاسهای خود حضور نمی یافت و درنتیجه در پنج درس تجدید شد . اما توانست مدرک دیپلم را در رشته تجربی اخذ نماید . از همان ابتدای انقلاب به امام خمینی علاقه بسیار داشت .با وجود سن کم اعلامیه ها و نوارهای امام را پخش می کرد و بدون ترس با رژیم شاه مبارزه می کرد. در همین دوران شبی به اتفاق یعقوب میری – یکی از بستگانش که بعدها به شهادت رسید – پس از پایان مراسم در مسجد محل ، هنگام خروج رئیس شهربانی به آنان هشدار داد که سریع تر خارج شوند . هنگام فرار ، یعقوب میری توسط عناصر ساواک دستگیر شد . ولی ناصر به سلامت به منزل باز گشت . صبحدم ، پدر یعقوب به منزل آنان آمد .و از مادر ناصر پرسید که آیا ناصر به منزل بر گشته یا نه ؟ مادر ناصر که از ماجرا مطلع نبود در پاسخ گفت که ناصر در منزل است . فردای آن روز که ناصر ماجرا را برای خانواده تعریف کرد ، مادرش ازاو پرسید : چگونه به هنگام فرار ، تو جان سالم به در بردی و یعقوب دستگیرشد ؟ در پاسخ گفت : مادر ! ماجرای من ، ماجرای بسم الله و رود خانه است و من بسم الله را بر زبان آوردم و از بند رها شدم . با وجود این پس از مدتی توسط نیروهای حکومت نظامی باز داشت و زندانی شد ولی پس از یک هفته وی و یعقوب میری از زندان گریختند . در سالهای پیش از انقلاب اسلامی ، علیه یکی از همسایگان که از ماموران گارد شاهنشاهی بود و از شهربانی هر روز به دنبالش می آمدند، شعار می داد . روزی یکی از همسایگان نزد مادر ناصر آمد و از او خواست که مانع این عمل ناصر شود و علت را چنین بیان می کرد : ممکن است گارد شاه تصور کنند که او به منزل آنها رفته است . در این شرایط مادر ناصر با قاطعیت گفت که نگران این امر نباشد و به او گفت : اگر کسی به منزل شما آمد و از ناصر سوال کرد بگویید که در منزل مجاور است . انقلاب پیروز شد.ناصر سه ماه پس از اخذ دیپلم وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و مدتی فرماندهی پایگاه مقاومت مسجد مسلم بن عقیل را بر عهده داشت . پس از آن به قیدار و سلطانیه اعزام شد و در سلطانیه به عنوان فرمانده سپاه شروع به فعالیت کرد . از سال 1358 در مناطق کردستان حضور فعال داشت . فعالیتش در جبهه ها به اندازه ای بود که او را با وجود سن کم ، بزرگ تر از سایرین نشان می داد . بزرگ ترین آرزوی ناصر ، شهادت بود و بزرگ ترین مصیبتی که موجب اندوه و بی تابی بسیار او شد ، شهادت همرزمان و دوستانش ، رضا امیریان ، محمد شکوری ، رضا مهدی رضایی و یعقوب میری بود . او همه همسنگرانی را که با هم به جبهه اعزام شده بودند از دست داده بود و در مدت هفت سال جنگ در هر عملیات یکی از دوستانش به شهادت می رسید . تحمل فراق همرزمان برایش بسیار مشکل بود . بر سر مزار شهید نوری اشک می ریخت و قبرش را در آغوش می گرفت اما به تدریج تحمل و شکیبایی اش بیشتر شد . در یاد داشتی که از او باقی مانده ، آمده است : ... کاش مرگ ما در راه خودش باشد و از شهیدان دور نباشیم . ای شهیدان اگر چه رو سیاهم ولی با یاری خدا می آیم . ناصر در نخستین اعزام به جبهه ، وصیت نامه خود را نوشت و به مادرش سفارش کرد تا پس از شهادت ، کسی از آن مطلع نشود . یکی از دوستان ناصر می گوید : روزی نیروهای عراق منطقه را به خمپاره بستند و خمپاره ای به سنگر او و دوستانش اصابت کرد . رزمنده ای بسیار سراسیمه و هراسان شد . هنگامی که ناصر علت را از او جویا شد در پاسخ گفت : با شهادت من ، مادرم زنده نخواهد ماند . در این حال ناصر با آرامش خاطر گفت : من ازاین بابت آسوده ام و مادرم رضایت کامل دارد . مادر ناصر می گوید : ما هر سال در 28 صفر برای ادای نذر خویش به مشهد مقدس سفر می کردیم . در یکی از همین سالها ، هنگام خروج از حرم مطهر امام رضا از او پرسیدم ناصر جان ، نمی خواهی ازدواج کنی تا برایت نذر کنم ؟ در پاسخ گفت : مادر ! تو حاجت مرا از امام بخواه تا پانصد تومان نذر کنم . من هم که از مقصد اصلی و حقیقی او مطلع نبودم از امام رضا خواستم که آرزوی اورا بر آورده سازد . بعد ها شنیدم که به یکی از دوستانش گفته بود حاجتم قبول شده است چون مادرم هر چه از خدا و ائمه علیهم السلام بخواهد بر آورده می شود و من نیز شهادت را آرزو کردم و خواستم که اگر شهید شدم پانصد تومان به عنوان نذر به حرم مطهر امام رضا علیهم السلام واریز کند . خانواده ناصر ، هر گز عصبانیت و خشم او را به یاد ندارند زیرا حالات و احساسات درونی خود را بروز نمی داد و در هیچ شرایطی حاضر نبود دروغ بگوید . پسر یکی از همسایگان به دلایلی از جمله تامین مخارج خانواده قصد داشت از رفتن به سربازی خود داری کند . هنگامی که برای اطمینان از صحت گفتارش از ناصر در این باره سوال کردند ، پاسخی نداد . در حالی که یکی از افراد خانواده با چشم و ابرو به او اشاره می کرد که حرف آنها را تایید کند . اما او حاضر نشد چنین کند و سر انجام آن فرد مجبور شد به مامورین بگوید که ناصر همواره در جبهه حضور دارد و از وضعیتش بی اطلاع است . ناصر در برابر بد حجابی عکس العمل نشان می داد و از کنار آن بی تفاوت نمی گذشت و در مواجهه با این شرایط با نوشتن یاد داشت و نصیحت منطقی اقدام می کرد . ناصر به امام خمینی علاقه و ارادت خاصی داشت . در یکی از نامه هایی که برای خانواده اش فرستاد چهار صفحه اول نامه را به امام اختصاص داد طوری که یکی از برادرانش گفت : گویا که این نامه اشتباهی به جای آن که به جماران فرستاده شود به اینجا آمده است .با مخالفین انقلاب به شدت بر خورد می کرد و همواره در تعقیب و شناسایی محل فعالیت منافقین ناصر یکی از نیروهای اصلی هدایتگر حزب اله زنجان در مقابله با منافقین بود . اما این مسئله مانع از حضور مستمر وی در جبهه ها نشد . از آغاز جنگ به طور فعال در جبهه ها شرکت کرد و با مسئولیت هایی نظیر فرماندهی دسته ، گروهان و گردان در مناطق عملیاتی بیت المقدس و دومین بار در جریان عملیات رمضان ؛ جراحت عمیقی در سر او ایجاد گردید . برادر و پسر عمویش با دیدن جراحت او ازهوش رفتند در حالی که ناصر سوره والعصر را تلاوت می کرد و به هنگام شب برای وضو ساختن و اقامه نماز از بستر خارج شد . او بلافاصله پس از بهبودی بار دیگر به جبهه شتافت . در سال 1362 فرماندهی گردان ولی عصر (عج) را در جریان عملیات خیبر بر عهده گرفت و منصور عزتی ، معاون وی بود . در جریان عملیات بدر در سال 1363 مجید تقی لو ، فرمانده گردان و ناصر اجاقلو ، معاون وی بود . در جریان عملیات بدر ، مجید تقی لو زخمی شد و ناصر به جای وی فرماندهی گردان ولی عصر را بر عهده گرفت ، اما در اثر اصابت گلوله به کف پای ، به ناچار منطقه را ترک کرد و فرماندهی گردان بر عهده امیر اجاقلو برادر ناصر که فرماندهی دسته را بر عهده داشت ، گذارده شد . با رسیدن خبر زخمی شدن ناصر در عملیات ، خانواده اش تصمیم گرفتند گوسفندی برایش قربانی کنند . او از این امر ابراز ناراحتی کرد و گفت : من چند صد تن نیرو به همراه خود برده ام و تنها دویست نفر آنها را باز گردانده ام . حال که چنین است چطور می توانید برای من قربانی کنید ؟ من از مردم شهر خجالت می کشم . به هنگام مراجعت به شهر به خانواده های شهدا سرکشی می کرد و اگر خانواده دوستان شهیدش فرزند کوچکی داشتند آن کودک را با خود به منزل می برد. ناصر پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهی پادگان آموزشی قجر یه منصوب شد .پادگانی که بعدا زشهادتش به نام او نامگذاری شد.و به همراه دوستش بهمن نوری موقعیت قجریه را فرماندهی می کرد و وظیفه آنها آموزش نیروهای غواص بود . این پادگان بعد ها به نام موقعیت شهید ناصر اجاقلو نامگذاری شد . یکی از همرزمان ناصر می گوید : قبل از آغاز عملیات والفجر 8 ما را برای آموزش به منطقه ای که در خوزستان ، قجریه نامیده می شد و ما آن را منطقه نامعلوم نامگذاری کرده بودیم ؛ فرستادند . جز مسئولین تدارکات کسی اجازه نداشت از این منطقه که به عملیات غواصی اختصاص داشت خارج شده با بیرون ارتباط بر قرار داشت . ناصر اجاقلو و بهمن نوری مسئولین پادگان آموزشی غواصان بودند . در شب تاسوعای آن سال ناصر خود را به زنجان رساند و به دسته عزاداری پیوست و بدون آنکه با خانواده و حتی برادرش که نوحه خوان دسته عزاداری بود ، ارتباطی بر قرار کند ، برای آن که عهد خود را نشکسته و تنها ارادت صادقانه اش را به امام حسین (ع) ابراز نماید ، بلافاصله به منطقه باز گشت. علاقمندی و توسل ناصر به اهل بیت علیهم السلام و به خصوص فاطمه الزهرا (س) زبانزد همه نیروها بود و همیشه محافل توسل و دعا بر گزار می کرد . با آغاز مقدمات عملیات والفجر 8 فرمانده لشکر عاشورا (سردار امین شریعتی ) به ناصر گفت : شما در پادگان بمانید و بعد از عملیات ، مسئولیت محور عملیاتی را بر عهده بگیرید . اما ناصر به خاطر اشتیاق به شرکت در عملیات از فرماندهی پادگان چشم پوشید. از فرمانده اجازه گرفت تا به عنوان معاون گردان حضرت ابوالفضل (ع) به همراه سید اژدر مولایی باشد و سید را در فرماندهی عملیات گردان یاری نمای . سید اژدر مولایی در این باره می گوید : ناصر عملا همه کارهای گردان را انجام می داد و او بود که به ما روحیه می داد و مسائل را پیش می برد و هماهنگ می کرد . ناصر بود که توانست بر دیدگاههای سطحی و قومیتی غلبه نماید و روابط بین نیروهای زنجان و تبریز را صمیمی نماید و هیئتهای مختلف مذهبی و گردانهای مرکب از نیروهای این دواستان را بسیج و منسجم نماید .ا و توانست ارتباط تنگاتنگی بین نیروهای زنجان و تبریز بر قرار سازد . در عملیات والفجر 8 ، ناصر را برای تقویت نیروهای خط به منطقه عملیاتی فرستاد و او توانست گردان تحت محاصره را از محاصره نجات دهد . اما در همین عملیات در اثر اصابت گلوله مستقیم و مسمومیت ناشی از استنشاق گاز شیمیایی به شهادت رسید . حاج ولی الله کلامی فرد ، شهادت وی را چنین روایت می کند : وقتی به منطقه رفتیم در فاو در منطقه حایل بین دو نیرو نرسیده به کارخانه نمک در کنار یک دکل عراقی جنازه ناصر افتاده بود . جنازه او را بهمن نوری و حاج کرمی پیدا کردند . گلوله مستقیم به چشم و سینه اش خورده و در اثر گاز های شیمیایی بدنش سیاه شده بود . بعد از شهادت ناصر وصیت نامه اش گشوده شد . در آن از دو نفر که در تحلیل سیاسی حوادث منطقه پشت سر آنها غیبت کرده بود ، طلب عفو کرده بود و مبلغ بیست ریال به یک حمامی بدهکار بود که خواستار تادیه آن شده بود .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه الله اکبرواولین شهید روحانی دفاع مقدس شيخ محمدحسن شريف قنوتي ، كه بعدها به ويژه در روزهاي آغازين جنگ تحميلي عراق عليه ايران به « شيخ شريف » شهرت يافت ، در 3 تير 1313 در روستاي قصبه ، از توابع اروندرود آبادان ، در خانواده اي روحاني و متدين چشم به جهان گشود . در دوران كودكي به كسب علوم و معارف ديني روي آورد و مقدمات اسلام را نزد عمويش ، عبدالستار اسلامي ، سپس عبدالرسول قائمي در آبادان فراگرفت . در 1337 ش با توجه به رونق علمي حوزه علميه بروجرد دوره سطح و بخشي از خارج را به پايان رساند ، سپس براي تكميل تحصيلات حوزوي وارد حوزه علميه قم شد و محضر درس آيت الله سيد محمدرضا گلپايگاني و نيز امام خميني (س) ، را درك كرد و تا مرتبه اجتهاد پيش رفت . وي مبارزات سياسي خود را از زمان فعاليت فدائيان اسلام آغاز نمود و همكاري هاي اندكي با آن گروه ، به ويژه شهيـد سيـد مجتبي ميرلوحي ( نواب صفوي ) داشت . او در كنار مبارزات سياسي فعاليت هاي اجتماعي را نيز ادامه داد و در 1337 ش پس از اتمام درس خارج در محضر آيت الله گلپايگاني ، از سوي ايشان براي امور تبليغ به سرنجلك و سپس اردكان فـارس اعزام گرديد . او چندين سال در روستاها و بخش هاي اردكان فارس به تبليغ و ترويج احكام اسلامي پرداخت و در كنار آن فعاليت هاي اجتماعي زيادي انجام داد و در روستاها براي مردم مسجد ، حمام و دبستان ساخت و در رفع برخي از مشكلات آنان كوشيد . او به منظور كمك به معيشت خانواده هاي فقير صنعت قاليبافي را با ايجاد دارهاي قالي در منازل توسعه داد . همين اقدامات سبب شده بود كه وي محبوبيت و مقبوليت خاصي در ميان مردم آن سامان بيابد . شريف قنوتي براي مردم اردكان فارس و حومه مصلحي خيرانديش ، معلمي آگاه ، مبلغي متقي ، عالمي دلسوز و مرجعي براي حل مشكلات و نيز شريك غم ها و شادي هاي آنان بود . از اقدامات مفيد و خيرخواهانه شريف قنوتـي در اردكان فارس ، تشكيل و تأسيس چند مسجد ، مهديه ، حوزه علميه و صندوق قرض الحسنه بود . با شروع نهضت اسلامي به رهبري امام خميني در 1342 ش ، فعاليت هاي سياسي شريف قنوتي شدت بيشتري يافت . او با وجود جو خفقان حاكم در زمان پهلوي ، در مساجد به سخنراني و افشاگري مي پرداخت و آشكارا به دفاع از امام خميني پرداخته و اعلاميه ها و رساله ايشان را با ياري ديگر همرزمانش در بين مردم توزيع مي كرد . شب ها در منزل عده اي از انقلابيون جلسات مخفي تشكيل مي دادند و به گفتگو و مباحثه پيرامون اسلام به ويژه قرآن مي پرداختند . عمده ترين تلاش او در منطقه فارس به ويژه اردكان ، رشد آگاهي و معنويت مردم ، آشنايي آنان با نهضت اسلامي و ارشاد جوانان بود . فعاليت هاي سياسي او سبب شد كه ساواك فارس توجه ويژه اي به او داشته باشد و فعاليت ها و حركات و رفتارهاي او را زير نظر بگيرد . او در دوره اي در انديشه تشكيل گروهي مسلحانه به نام انصارالزهرا بود كه عده اي را نيز به همين منظور تربيت كرد ، اما وقتي نظرات امام خميني ، رهبرِ مبارزه ، را درباره شيوه مبارزه جويا شد ، فعاليت هاي گروه مزبور را به سمت مبارزه فرهنگي با رژيم پهلوي سوق داد . او در آگاهي و روشنگري مردم نقش بسزايي ايفا كرد و بارها تحت تعقيب ساواك قرار گرفت و بازداشت و زنداني گرديد . در يكي از اين بازداشت ها طوايف اطراف اردكان شيراز در حمايت از شريف قنوتي جلوي ژاندارمري تجمع كرده و اخطار دادند كه اگر شريف قنوتـي از زندان آزاد نشود كشتار عظيمي به راه خواهند انداخت . رژيم براي آرام كردن اوضاع مدت كوتاهي بعد او را از زندان آزاد كرد ، اما ممنوع المنبر نمود . در گزارشات برجاي مانده ، از ساواك شريف قنوتـي روحاني افراطي پيرو عقايد و افكار امام خميني معرفي شده است . او در دوراني كه از سوي ساواك ممنوع المنبر شده بود مبارزات خود را به اشكال مختلف ادامه داد و منزلش محل رجوع جوانان و انقلابيون واقع شد . شريف قنوتي پس از مدتي به عنوان نماينده حضرت امام خميني در اردكان و حومه برگزيده شد . او وجوهات شرعي را از مردم دريافت مي كرد و به شهر قم و نجف ارسال مي نمود . در طول اين مدت ، بارها با حضرت امام خميني از طريق مكاتبه ارتباط يافت كه در داخل متن در بخش مربوطه به اين مكاتبات اشاره شده است . فعاليت هاي شريف قنوتي سبب شد كه ساواك شيراز احساس خطر نموده و نسبت به دستگيري وي اقدام كند . آنان به منزل شريف قنوتي حمله بردند اما به وي دست نيافتند ، چون شريف قنوتي اندك زماني پيش از آن با ياري همسايه ها با تعدادي اعلاميه به اصفهان رفته بود . ساواك شيراز موضوع را با ساواك اصفهان در ميان گذاشت و عوامل رژيم ، شريف قنوتي را با تعدادي اعلاميه امام خميني دستگير كرده و تحت شديدترين شكنجه ها قرار دادند . وي پس از مدتي آزاد گرديد و بلافاصله به اردكان فارس مراجعت كرد و مورد استقبال مردم آن سامان قرار گرفت . در 1349 ش ، پس از شهادت آيت الله سيد محمدرضا سعيدي ، بار ديگر به دليل فعاليت هاي سياسي اش دستگير و مدتي زنداني گرديد ، اما اين دستگيري ها و بازداشت ها نمي توانست او را از راهي كه در پيش گرفته بود و هدفي كه براي آن تلاش مي كرد ، منصرف سازد . محمدحسن شريف قنوتي در 1355 ش خانواده اش را به بروجرد انتقال داد و خود با استفاده از نام مستعار « شريف طبع » فعاليت هاي سياسي اش را ادامه داد . با اوج گيري مبارزات مردمي براي پيروزي نهايي ، بر وسعت فعاليت هاي شريف قنوتي افزوده شد و از آنجا كه وي در اردكان ، شيراز ، ياسوج و اصفهان براي عوامل رژيم فرد شناخته شده اي بود ، به مسجدسليمان رفت تا راحت تر به فعاليت هايش ادامه دهد . او در آن سامان به ارشاد و تبليغ مردم و نيز به روشنگري عليه رژيم پهـلوي پرداخت و در كنار آن به نشر و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام خميني ادامه داد . او براي آن كه به راحتي به دست عوامل ساواك نيفتد ، شب ها را به همراه عده اي از ياران انقلابي اش در مسجد مي ماند . پس از مدتي ، ساواك مسجدسليمان از وجود او احساس خطر كرده و براي دستگيري وي اقدام كرد . عوامل رژيم در آبان 1357 شبانه از پشت بام به مسجد ريخته و پس از دستگيري شريف قنوتي به زندان اهواز انتقالش دادند . او در زندان هم ساكت نمانـد و به افشـاگري عليه رژيـم ادامـه داد . چند بار هم دست به اعتصـاب غذا زد و در عاشـوراي سـال 1357 پس از عزاداري ، به همراه برخي ديگر از انقلابيون اعتصاب زندانيان را ساماندهي كرد . شريف قنوتي در 2 دي سال 1357 از زندان اهواز رهايي يافت و به بروجرد بازگشت و به هدايت و سازماندهي راهپيمايي ها و مبارزات مردمي پرداخت . همسرش مي گويد : « شب ها با قم و تهران تلفني تماس مي گرفت و براي راهپيمايي ها شعار تهيه مي كرد و يا از دوستان خود براي خواندن و توزيع و پخش اعلاميه هاي امام كمك مي گرفت » . او داراي طبع شعري هم بود و در راهپيمايي ها و تجمعات ، اشعار و سروده هاي خود را براي مردم مي خواند . فعاليت هاي انقلابي شريف قنوتي در بروجرد به حد فزاينده اي چشمگير بود .پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، بار ديگر به اردكان فارس رفت و بنا به درخواست مردم منطقه مسئوليت نمايندگي شوراي شهر را عهده دار شد و با ياري آيات بهاءالدين محلاتي و عبدالرحيم رباني شيرازي به فعاليت هاي عمراني و اجتماعي مشغـول گرديد . در اوايل سـال 1359 ش به بروجرد رفت و به عنوان نماينده ويژه دادستان انقلاب اسلامي بروجرد مشغول خدمت شد . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، عرصه ديگري از مبارزات شريف قنوتي آغاز شد . او اين بار به شكلي ديگر وارد مبارزه شد . ابتدا براي اولين بار ستاد كمك رساني به مناطق جنگي جنوب و غرب كشور را در بروجرد به راه انداخت و در 3 مهر 1359 با كارواني متشكل از چندين كاميون ( به قولي 21 كاميون ) آذوقه اهدايي مردم بروجرد به خرمشهر اعزام گرديد . پس از بازگشت ، در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنان به جبهه هاي نبرد فعال شد . در اواسط مهر به همراه تشكلي از جوانان بروجرد به خرمشهر رفت و خود لباس رزم پوشيد و با تشكيل گروه هاي چريكي الله اكبر و گروهان هاي مقاومت ، خرمشهر را براي چندمين بار از خطر سقوط حتمي نجات داد . فعاليت ها و مقاومت هاي او و يارانش دشمن را به ستوه آورده بود و ستون پنجم دشمن مي كوشيد به هر طريق ممكن شيخ شريف را از سر راه بردارد . گروه او در جنگ تن به تن اغلب موفق بيرون مي آمد و اين شكست ها براي دشمن سنگين بود . شيخ شريف علاوه بر فرماندهي برخي از محورها در خرمشهر و هدايت نيروها ، مسئوليت تأمين مهمات نيروها را هم عهده دار بود . در روز 24 مهر 1359 ، وي به هنگام رساندن مهمات به يكي از نقاط درگيري در خيابان چهل متري خرمشهر ، به مقر عوامل بعثي وارد شد . نيروهاي بعثي با مشاهده وانتِ حامل شريف قنوتي ، براي از بين بردن او به سرعت دست به كار شدند و وانت مزبور را زير رگبار گلوله بستند . شيخ كه به همراه راننده اش در ميان آتش عراقي ها گرفتار شده بود تصميم گرفت از محل دور شود ، اما عراقي ها لاستيك اتومبيل را نشانه رفتند و ديگر كاري از دست شيخ و راننده اش برنمي آمد . عراقي ها براي از بين بردن او نيروي زيادي به ميدان معركه هدايت كردند و سرانجام شيخ را بر اثر اصاب گلوله به آرنج ها و زانوها و گردن از پاي درآوردند . وقتي شيخ شريف روي زمين افتاد ، آنان خود را به او نزديك كرده و با استفاده از سرنيزه فرق سرش را شكافتند و كاسه سرش را جدا كردند ... . مدتي بعد رزمندگان اسـلام خود را به محل نبرد رساندند و پس از سـاعت ها جنگ تن به تن ، پيكر شيخ را از دست متجاوزان گرفتند و به پشت جبهه انتقال دادند . آن روز شيخ و عده اي از يارانش در نقاط مختلف شهر ، مردانه با دشمن متجاوز جنگيدند و پس از رشادت هاي فراوان به شهادت رسيدند و نام خرمشهر هم به خونين شهر تغيير يافت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد چوبکار : فرمانده بهداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در غرب کشور در 29 دي ماه 1339 در بروجرد و در جايگاهي از علم و تقوا، پسري پا به عرصة وجود گذاشت كه او را محمد نام نهادند. همزمان با گذراندن دوران دبستان و دبيرستان از محضر جد بزرگوارش بهره‌ها برد و استفاده‌ها نمود. دوران جواني او مصادف با اوجگيري انقلاب شكوهمند اسلامي بود. محمد كه روحي صادق و عقيده‌اي كامل داشت، تاب ديدن ساية شوم ظلم و ستم را بر هم‌كيشان خود نداشت و بر پاية جوشش چشمه‌هاي غيرت و تعهد، خود را در رود جاري و خروشندة ملت روان ساخت تا چون سيلي بنيان‌كن سدهاي فساد و تباهي را پر كند. صحنه‌هاي تظاهرات و راهپيمايي‌ها شاهد حضورش بودند. بعد از اخذ ديپلم در سال 57 او كه استعداد و نبوغ فوق‌العاده‌اي داشت، بلافاصله وارد دانشگاه اهواز شد و در رشتة پزشكي مشغول به تحصيل شد. با آغاز تحصيلات دانشگاهي او نه تنها خود را، بلكه دوستان خويش را به صحنه‌هاي فرياد عليه نامردي‌ها مي‌كشاند و در دانشگاه و برون از آن صلاي نبرد و ستيز عليه خودكامگي‌ها را همگام با ديگر يارانش سر مي‌داد و در اين مبارزه عليه بيماري‌هاي جامعه شركت مي‌كرد و خواهان اين بود كه خود و دوستانش تجربة طبابت را نخست در آزمايشگاه تاريخ و دروس عملي آن را در عمل خويش و جامعة خويشتن پياده كند و به زدودن عفونت‌هاي تباهي و بيداد از پيكره جامعه همت گمارد. وي آن زمان از اعضاي فعال انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه اهواز بود. پس از تعطيلي دانشگاه‌ها او شيفتة خدمت به انقلاب و محرومين جامعه بود، فعاليت خود را به نحو ديگري شروع كرد و عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از آنجا كه معتقد بود قرآن بر هجرت مومنان تاكيد دارد، شهر كرمانشاه را براي خدمت و ياري دادن انتخاب كرد و عليرغم كمبود امكانات و مشكلات زياد به كار پر ارج تدريس نيز همت گماشت. با شروع جنگ تحميلي او احساس نمود كه بيگانگان همچون ويروس‌هاي خطرناك، سلامت انقلابش را مورد تهديد قرار داده‌اند و با شور و شعف به جبهه‌هاي نبرد از پهنة غرب تا جنوب شتافت. او ضمن حضور مكرر در جبهه‌ها در پذيرش سپاه نيز فعاليت داشت. در همان سال بنا بر احساس وظيفه و تكليف ازدواج نمود كه ثمرة آن دو دختر مي‌باشد. بعد از انقلاب فرهنگي، در جبهه دانشگاه فعاليت خود را در دو جهت اساسي ادامه داد، از يك طرف تحصيل بود تا خدمت خود را مفيدتر انجام دهد و از طرفي دانشجويان تازه‌وارد را هدايت و ارشاد مي‌نمود و همواره آنان را از خطر لغزش در درة انحراف غربزدگان كه با نقاب خدمت به خلق‌ها خود را نمايان مي‌كردند، برحذر مي‌داشت و خطوط رنگين، ولي رسواي منافقين را برايشان مي‌شناساند. همزمان با تحصيل در دانشگاه، فعالانه با سپاه همكاري داشت و اوقات فراغت را در بهداري سپاه مي‌گذراند و همواره به اين عضويت افتخار مي‌كرد و در ضمن سنگر جبهه را نيز ترك نكرد و در اكثر عمليات‌ها، خصوصاً كربلاي 5 حضور داشت و به درمان مجروحين پرداخت. محمد به روحانيت علاقة زيادي داشت و آنان را هدايتگران جامعه به سوي نور الهي مي‌دانست. او اطاعت از امام را اطاعت از خدا مي‌دانست و بارها گفته بود كه فرمانبرداري از دستورات ايشان وظيفة همگاني ماست. او قرآن را سرلوحة حيات خويش قرار داده بود و علاوه بر اين با صوت زيبايي آن را مي‌خواند. آيات بسياري را از حفظ داشت و بر اساس قوانين حياتبخش، خلق و خوي خود را پرورش مي‌داد. امر به معروف و نهي از منكر را به عنوان اصلي عملي از احكام الهي جاري مي‌ساخت. از خصوصيات بارز اين شهيد، اخلاق نيك، تقيد به نماز اول وقت در مسجد، تقوي، تواظع و اخلاص بود و به جرات مي‌توان گفت كه نمونة يك كامل يك مومن متعهد بود. سرانجام محمد در بهمن‌ماه 1366 با درجة دكترا از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در اين هنگام آهنگ هجرتي ديگر كرد و با وجود اين كه مي‌توانست در پناه شهرها زندگي كند و محيط آرام و بي‌دغدغه‌اي را براي خود فراهم نمايد، اما دوباره به جبهه‌هاي خطرخيز شتافت، زيرا قلب او همواره به ياد خدا بود و جنگ را وسيله‌اي براي رسيدن به معبود خويش مي‌دانست، پس چگونه مي‌توانست خود را قانع كند كه در پشت مرزها، دور از هر گزند و فارغ از هر مسئوليتي، به آرامش ظاهري دنيا روي آورده و عزم بر خطر در راه هدف ننمايد. محمد اگر چه از دانشگاه فارغ التحصيل شد، ولي هيچ گاه خود را از دانشگاه جهاد و مبارزه فارغ نمي‌ديد و بر پاية همين باور دوباره رهسپار حماسه‌دار ترين صحنه‌هاي تاريخ شد. او هميشه مي‌گفت: «من بر ساس رسالت و مسئوليتي كه احساس كرده‌ام، در راه ا... و براي پاسداري و حراست از انقلاب اسلامي در اين مقطع حساس به جبهه‌ها مي‌روم و چون تكليف شرعي است، بايد بروم تا در اين راه به شهادت برسم». اين بار در ارديبهشت 1367 د ربهداري سپاه غرب شروع به فعاليت كرد و علاوه بر کارهای قبلی مسئوليت راه‌اندازي بخش ش. م.ر را که‍ وظيفة درمان مصدومين شيميايي را داشت به عهده گرفت. پس از آنكه دشمن بعثي و نقابداران رسواي منافقين منطقة مهران را مورد هجوم شيطاني و تجاوزكارانة خود قرار دادند، محمد با وجود داشتن مسئوليت‌هاي ستادي در شهر، داوطلبانه به منطقه اعزام مي‌شود تا از نزديك به درمان مجروحين بپردازد و به خطوط مقدم مي‌شتابد و تا مرزهاي درگيري تن به تن پيش مي‌رود تا شاهد خويش را از نزديك ببيند، به همگان بفهماند كه براي حراست از مرزهاي عقيده بايد بي‌باكانه به نبرد پرداخت كه: اعتقاد را اين قدر ارزش هست تا بهترين سرمايه‌هاي زندگاني را برايش به كار گفت و در فرجام اين حركت و هجرت در آخرين روزهاي بهار 67 بهاران ديگري مي‌شتابد. او از شاهداني بود كه شهد شيرين عشق به لقا الله را سر كشيد و به سوي معشوق شتافت و در حالي دنياي فاني را وداع مي‌گفت كه لبخندي رضايتمندانه بر لب داشت و به آرزوي هميشگي‌اش رسيد. جاودان و بي‌انتها، سرسبز و با طراوت و با انبوهي از دشت‌هاي لاله كه انتظارش را مي‌كشيدند تا از كوثر شهادت جرعه‌اي بنوشد و تا اوج آسمان‌هاي معنويت پر كشيد تا با ملكوتيان جاودانه شود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قاسم مدهنی : فرمانده محور عملیاتی تیپ57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در خانواده‌اي مستضعف و اصيل در روستاي چشمه علي واقع در بخش پاپي در شهرستان خرم‌آباد ديده به جهان گشود. چون روستاي زادگاهش فاقد دبستان بود، وي را به مدرسة يكي از روستاهاي مجاور موسوم به كن كبود فرستاند. تحصيلات ابتدايي خود را در اين مكان گذارند، ولي از آنجايي كه اين روستا نيز فاقد امكانات آموزشي بالاتر بود، در نتيجه پدرش او را براي ادامة تحصيل به شهرستان خرم‌آباد فرستاد. با پشت سر گذاشتن مقطع راهنمايي، مرحلة متوسطه را در دبيرستان آيت ‌ا... طالقاني خرم آباد ادامه داد. اين زمان مقارن با پيروزي و سال‌هاي اول انقلاب اسلامي بود. وي از طريق انجمن اسلامي دبيرستان تلاش پي‌گير خود را در جهت گسترش ارزش‌هاي اسلامي آغاز كرد. در سال 1360 با علاقه‌اي هر چه تمام‌تر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد در آمد و تلاش بي‌وقفة خود را در راستاي اهداف عالي اسلام ناب محمدي (ص) و رهبري ولي فقيه به‌صورت بسيار فعال و خستگي‌ناپذير دنبال نمود. ايشان با علاقة زيادي كه به دفاع از انقلاب داشت، بلافاصله به صورت داوطلبانه راهي جبهه‌هاي نور عليه ظلمت گرديد و در عمليات طريق‌القدس توانستند با استعانت از عنايات خداوند متعال و بهره‌گيري از نيروهاي اسلام شهر «بستان» را از لوث وجود بعثيان عراق پاك نمايند. بعد از آن پيروزي بزرگ و سركوبي دشمن در آن منطقه، لياقت و شايستگي قابل توجه و تحسين‌برانگيز او باعث شد كه مسئولين با مشاهدة خصوصيت بارز و كارايي چشمگير، در صدد برآيند تا به تناسب شرايط، مسئوليت‌هايي را به شرح ذيل به وي واگذار نمايند: 1) عمليات والفجر مقدماتي و همچنين والفجر 1، مسئوليت فرماندهي گردان را به ايشان محول نمودند. پس از تشكيل تيپ مستقل 57 ابوالفضل (ع) در واحد عمليات و عمليات آن تيپ مسئوليت خطيري را تقبل نمود و به تلاش هاي خستگي‌ناپذير خود تداوم بخشيد. پس از آن مسئوليت يگان حفاظت سپاه ناحية‌ لرستان را عهده‌دار شد. در اين وظيفة خطير مسئوليت محوله را به نحو احسن انجام داد. در آزمون ورودي آموزش فرماندهي عالي جنگ موفق‌ شد . اوماموريت‌هاي خطيري را كه تقبل مي‌كرد، پيروزمندانه به انجام مي‌رسانيد. 2) در عمليات والفجر 10 در منطقة عمومي حلبچه و بيت‌المقدس 4 كه منجر به آزادسازي شاخ شميران گرديد، حضور فوق‌العاده موثري داشت و در تمام صحنه‌هاي پيكار، ايثارگري به تمام معنا بود. سرانجام اين فرماندة دلاور پس از فداكاري‌ها و ايثارگري‌هاي بي‌دريغ، به تاريخ 27/3/1367 در ارتفاعات «فميش» به فيض شهادت نايل آمد و همانند شهداي كربلا تربت پاك ميدان خون و شهادت را جايگاه عروج خويش ساخت. اودر فرازی از وصیت نامه اش چنین می گوید: پروردگارا ! از آنكه مرا سعادت آن بخشيدي كه در راهت قدم بردارم و براي تو به جهد و تلاش دست يازم، هزاران بار سپاست مي‌گويم. اي داناي بخشنده تو مرا از لجن‌زار به بهشت، بادية نبرد حق عليه باطل هدايت كردي، تو مرا توفيق آن دادي كه خويشتن را درك كنم، پي برم كه براي چه مرا آفريدي و آنگاه سعادتم بخشيدي كه از ميان فراوان راه‌هاي موجود در زندگيم، شاهراه ايثار حسين‌گونه را بپذيرم. پروردگارا ! با قلبي سرشار از عشق به درگاهت روي آورده‌ام و مي‌دانم كه نااميدم نخواهي كرد. پروردگارا تو را به جلال و عظمت و كرمت سوگند مي دهم كه لحظه‌اي اين بندة حقير و گناهكارت را به حال خود فرو مگذار، زآن كه بي لطف تو تباهم.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد توپخانه تیپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) جعفر كوشكي در سال 1344 در شهرك معمولان از توابع شهرستان پلدختر ديده به جهان گشود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه در زادگاه خودش به خاطر عشق و علاقة زياد به اسلام و جمهوري اسلامي، وارد سپاه شد و وظيفة سنگين فرماندهي توپخانة لشكر 57 حضرت ابوالفضل را در جبهه‌هاي نور عليه ظلمت به عهده كرفت. شهيد بزرگوار در عمليات‌هاي بسياري جانانه جنگيد. ايشان در سال 1364 به خانة خدا مشرف شد و سرانجام در منطقة شلمچه كربلاي 5 در تاريخ 25/10/65 ، هنگامي كه از سنگر بيرون مي‌آمد تا راه را به 4 رزمندة ديگر نشان دهد، به فيض عظيم شهادت نايل مي‌آيند. از شهيد يك دختر بجاي مانده اسمش را زينب نهادند، چراكه بايد زينب گونه رشد كند. شهيد كوشكي از سنين كودكي علاقة عجيبي به فعاليت‌هاي مذهبي داشت، پس از انقلاب در محافل و مجالس فعال بود. وي عضو انجمن اسلامي دبيرستان طالقاني بود. در زمينة خطاطي و نوشتن شعار بر روي ديوار فعاليت مي‌كرد. شهيد فرد بسيار خوشرو و با اخلاقي بود و هيچگاه باعث رنجش خاطر كسي نشد. در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه‌صفتان زشت‌خو را نكشند. اسد كمري همرزم شهيد مي‌گويد: يكي از شبها كه در سنگر ايشان خواب بودم، نيمه‌هاي شب ديدم حاجي از سنگر بيرون رفت و بيست دقيقه گذشت، بعد صدايي شنيدم، كنجكاو شدم. به بيرون از سنگر رفتم، آهسته نزديك شدم، ديدم حاجي در گوشه‌اي تاريك و با حالت عرفاني نماز مي‌خواند و زار زار گريه مي‌كند. صداي گريه و حالت روحاني ايشان انقلابي در درون من ايجاد نمود كه زار زار گريستم. شهيد اولين كسي بود كه به كمك شهيد ايرج تركاشوند توپخانة لشكر 57 را راه‌اندازي كردند. توپخانة لشكر 57 بسيار كارآمد و قوي بود و اين قوت كار مديون شهيد جعفر كوشكي و ديگر شهدا است. خاطرة ديگري كه از شهيد كوشكي دارم، در شب اول عمليات كربلاي 5 كه بنده همراه دو نفر از برادران عمليات لشكر 57 براي هدايت و كنترل گردان‌هاي عمل‌كننده به عنوان محور لشكر به جزيرة بوارين رفته بوديم، وقتي با مقاومت دشمن روبرو شديم و از طرفي حجم آتش دشمن زياد بود، به وسيلة بي‌سيم با شهيد حاج جعفر تماس گرفتم و موقعيت خودمان را گزارش دادم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه گفت آماده باشد گلوله‌ها آمدند. با اين كه ما با دشمن فاصلة زيادي نداشتيم، تمام قسمت‌هايي كه دشمن در آنجا مقاومت مي‌كرد را زير آتش گرفتند و باعث انهدام و شكست دشمن گرديد و اين دقت عمل در زدن نقاط حساس دشمن باعث تعجب همة بچه گرديد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالحسین کردی : فرمانده واحد اطلاعات و عملیات تیپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 ه.ش در یکی از محله های جنوب شهر بروجرد در خانواده های متدین و مؤمن چشم به جهان گشود.خانواده اش به پاس ارادتی که به ائمه اطهار بویژه سردار رشید کربلا اما حسین (ع) داشتند او را عبدالحسین نام نهادند. با توجه به نوع کار پدر که به شغل شریف کشاورزی مشغول بود عبدالحسین از همان ابتدا با مشکلات و سختیهای زندگی آشنا شد و از زمانی که خود را شناخت در کمک به خانواده کوتاهی نکرد. او در خانواده ای مومن و متقی پرورش یافت و از همان دوران کودکی و نوجوانی،اهمیت خاصی برای ادای فرائض دینی و مذهبی قائل بود.در دوران تحصیل نیز دانش آموزی کوشا،فعال و اهل مطالعه بود او تا پایان دوره راهنمایی در بروجرد ادامه تحصیل داد و سپس در امتحانات آموزشگاه نظامی ثبت نام و پذیرفته شد. مدت سه سال در این آموزشگاه مشغول گذراندن آموزشهای مختلف بود و هنگام شکل گیری انقلاب اسلامی،او به فرمان امام که فرمود: (پادگان ها را ترک کنید) از پادگان فرار کرده و بعد از چندی تظاهر به بیماری نمود و با این ترفند توانست از ارتش اخراج شود. در دوران انقلاب که حفاظت و حراست شهرها با مردم بود شهید در مدت 2 ماه در منطقه خود به حراست از جان و مال مردم مشغول بود تا اینکه کمیته انقلاب اسلامی تشکیل شد و به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست. با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران در برپایی راهپیمایی های بزرگ در شهر با دیگر دوستان همکاری می کرد،تا اینکه انقلاب اسلامی در 22 بهمن 57 به پیروزی رسید و با فرمان تاریخ ساز امام امت مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی ایشان به همکاری و همیاری این نهاد پرداخت و به عضویت جهاد سازندگی بروجرد درآمد و مدت 6 ماه در این نهاد فعالیت کرد و به بازسازی روستاها و مناطق محروم پرداخت. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش بیست میلیونی ناصر که جهادگر بود و علاقه زیادی به مبارزه مستقیم با کفر جهانی داشت و دائم به فکر جبهه و یاد جبهه بود.جهاد سازندگی را ترک گفته و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران درآمدند وی فرماندهی تیم های گشتی رزمی را در این ستاد به عهده داشت و همیار و همپای شهید منوچهر قناد زاده در این ستاد و با یاری هزاران رزمنده مسلمان و کفرستیز به مبارزه با جنگ افروزان استکبار جهانی برخاسته بودند. بعد از عزیمت از جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به کار کرد و مدتی نیز به صف پیکارگران با جهل در آموزش و پرورش مشغول بکار شدند و طولی نکشید که بعد ا ز چند ماه به جبهه اعزام و در در اعملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شدند و مدتی نیز به علت شکستگی استخوان ران بستری شدند. با بهبودی دوباره به منطقه برگشتند و در عملیات بیت المقدس حضوری فعال داشتند. در این عملیات نیز مجروح شدند ولی اسرار دوستان نتوانست او را بر مداوا به پشت جبهه بفرستد و با مجروحیت و ترکش در منطقه جنگی باقی ماند تا زمانیکه از ناحیه پا به سختی مجروح شد که مدت 6 ماه در تهران،شیراز و خانه بستری بودند.بعد از بهبودی او علاقه وافری داشت که لباس مقدس پاسداری را بر تن بپوشد و به راستی که بر قامتش چه زیبا و با وقار بود او به عضویت سپاه پاسداران بروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظیفه شد. چندی نگذشت که باز به جبهه برگشت و در جبهه آنچنان پشت کار و علاقه ای در کارهای رزمی با توجه به سوابق نظامی و حضور در ستاد جنگ های نا منظم شهید چمران از خود نشان داد که از طرف فرماندهی ملزم به طی دوره های عالی فرماندهی و ستاد (سپاه) گردید و مدت زیادی در تهران در پادگان امام علی(ع) در حال آموزش فرماندهی بود. بعد از طی دوره موفقیت آمیز ایشان به عنوان یکی از مسئولین طرح و اجرای عملیات رزمندگان در قرارگاه کربلا به کار ادامه داد. شهید ناصر فاضلی به همراه شهید حاج عبدالحسین کردی از مسئولان طراحی و برنامه ریزی عملیات والفجر 5 – 6- 7- 8- 9 و کربلای 4 و 5 بودند.بعد از حماسه بی نظیر در هم کوبی دفاع متحرک عراق توسط رزمندگان دلیر لرستانی و شجاعت و شهامت این رادمردان تیپ 57 به لشگر ارتقاء یافتند. حاج عبدالحسین کردی یار دیرینه او به سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر 57 انتخاب شده بود.این دو مانند یک روح در دو کالبد بودند که نمی شد از یکدیگر جدایشان کرد.هر وقت پای صحبت ناصر فاضل می نشستی از کردی می گفت حاج عبدالحسین کردی در عملیات شلمچه در تاریخ 11/11/65 به فیض شهادت نائل گردیدند. پیکر خونین سردار رشید اسلام شهید کردی در بروجرد تشییع و به خاک سپرده شد.فاضل مانند پرنده ای در فراغ یار بی قرار بود.غم این جدایی برای او بسیار سخت و ناراحت کننده بود.غم تنهایی و غربت بر رخسار پر نور فاضل نشست و او در فراغ همسنگر و هم راز خود گفت که بعد از حاج کردی زندگی برایم سخت شده است این دو با هم قرار گذاشته بودند که هر کدام شهید شدند،شفاعت دیگری را بکنند. جدایی میان این دو یار دیری نپایید یک ماه بعد از شهادت حاج کردی، ناصر نیز در منطقه بوارین در ادامه عملیات کربلای 5 از ناحیه سر،دست و هر دو پا در تاریخ 11/12/65 مجروح و جهت مداوا به تهران انتقال می شود که در تهران به علت جراحات بسیار پای چپش را قطع کردند و در تاریخ 14/11/65 بعد از خواندن نماز صبح،آخرین نماز عشق را بر روی تخت بیمارستان خواند و شب هنگام در هنگام شروع مناجات دعای روح بخش کمیل در مهدیه تهران،ملائک مقرب آمدند و او را ندا دادند که: تو را ز کنگره های عرش می زنند فریاد که ای شهید عشق نام نکویت خوش باد از شهید فاضل سخن گفتن بسی سخت و دشوار است.زیرا او همواره سعی داشت که کمتر بر سر زبان ها باشد.از مواضع گمنانی سیر می کرد و بسیار ناراحت از مطرح شدن بود به طوری که حتی در نزد نزدیکان نیز گمنام بود او در احلاص و صداقت و جوان مردی و پاکدامنی اسوه بود. آری بعد از شهادت برادرش مدت 8 ماه در جبهه های نبرد حضور داشت.از پدرش خاطره ای نقل است که:زمانی که حاجی شهید شده بود برادران از من پرسیدند چکاره بود گفتم پاسدار گفتند در سپاه چه کاره بود،گفتم که هر وقت می پرسیدیم می گفت برای رزمندگان آب می آورم.ولی بعد از شهادتش متوجه شدیم که فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر بوده در همان روزی که پیکر شهید حاج عبدالحسین کردی بر دوش مردم تشیع می شد شهر بروجرد آماج عملیات هواپیماهای عراقی بود و مناطق مسکونی بمباران می شدو حتی زمان مراسم شهید چندین بار هواپیماها شهر بروجرد را بمباران کردند.شهید حاج عبدالحسین کردی در تاریخ 4/10/65 در منطقه کربلای 5 – عملیات شلمچه از ناحیه گردن مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه خود نایل شد و با بدنی قطعه قطعه و غرق در خون به دیدار معشوق شتافت. ایشان در یکی از دست نوشته هایش نوشت است: خدایا من به جبهه حق علیه باطل آمده ام که جان خود را بفروشم.امیدوارم خریدار جان من تو باشی.به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان برنگردان،دلم می خواهد لحظه های آخر زندگی بدنم و جسمم آغشته به خون گردد و در راه تو باشم. آنان که براه دوست آگاه شدند با عشق بهر طریق همراه شدند از جان و عیال و مال خود بگذشتند خفتند بخون شهید آگاه شدند

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر فاضلی شیرازی : قائم مقام فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ57 ابوالفضل (ع)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1334 در شهرستان شهید پرور بروجرد به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستانی در مدارس این شهر به پایان رسانید . در 14سالگی پدر خود را از دست داد و عهده دار سرپرستی برادران و خواهران خویش گردید. در 20سالگی پس از اخذ دیپلم ریاضی به تلاش جهت ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر با شرکت در آزمون افسری نیروی دریایی در دانشگاه نیروی دریایی قبول شد و به تحصیل پرداخت . یک سال از آن دوره را طی نمود.همراه با اوج گرفتن انقلاب خونین اسلامی ایران و برپایی راهپیمایی و تظاهرات و اعتصابات، ایشان به صف مبارزان انقلابی پیوست و به روشنگری امت حزب الله پرداخت. به فرمان امام بت شکن خمینی کبیر،مبنی بر ترک مراکز نظامی و فرار از پادگان های رژیم شاه ، از نیروی دریایی فرار کرد.وی همواره می گفت: آنچه را که امام می گوید حق است و پیرو راستین امام بود. با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران در برپایی راهپیمایی های بزرگ در شهر با دیگر دوستان همکاری می کرد،تا این که انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید . با فرمان تاریخ ساز امام امت مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی ایشان به همکاری و همیاری این نهاد پرداخت و به عضویت جهاد سازندگی بروجرد درآمد . مدت 6 ماه در این نهاد فعالیت کرد و به بازسازی روستاها و مناطق محروم پرداخت. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش 20 میلیونی ،ناصر که جهادگر بود و علاقه زیادی به مبارزه مستقیم با کفر جهانی داشت و دائم به فکر جبهه و یاد جبهه بود.جهاد سازندگی را ترک گفت و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران درآمد. وی فرماندهی تیم های گشتی رزمی را در این ستاد به عهده داشت و همیار و همپای شهید منوچهر قناد زاده در این ستاد بود. او با یاری هزاران رزمنده مسلمان و کفرستیز به مبارزه با جنگ افروزان استکبار جهانی برخاسته بود. بعد از عزیمت از جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به کار کرد . مدتی نیز به صف پیکارگران با جهل در آموزش و پرورش درآمد.بعد ا ز چند ماه دوباره به جبهه رفت و در در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شد. مدتی نیز به علت شکستگی استخوان ران بستری شدند. با بهبودی دوباره به منطقه برگشتند و در عملیات بیت المقدس حضوری فعال داشتند. در این عملیات نیز مجروح شد و اصرار دوستان نتوانست او را برای مداوا به پشت جبهه بفرستد . با مجروحیت در منطقه جنگی باقی ماند تا زمانیکه از ناحیه پا به سختی مجروح شد که مدت 6 ماه در تهران،شیراز و خانه بستری بود.بعد از بهبودی او علاقه وافری داشت که لباس مقدس پاسداری را بر تن بپوشد و به راستی که بر قامتش چه زیبا و با وقار بود .او به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دربروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظیفه شد. چندی نگذشت که باز به جبهه برگشت و در جبهه آنچنان پشت کار و علاقه ای در کارهای رزمی با توجه به سوابق نظامی و حضور در ستاد جنگ های نا منظم شهید چمران از خود نشان داد که از طرف فرماندهی ملزم به طی دوره ی عالی فرماندهی و ستاد (دافوس) گردید .او در پادگان امام علی(ع) این دوره را سپری کرد. بعد از طی دوره موفقیت آمیز ایشان به عنوان یکی از مسئولین طرح و اجرای عملیات رزمندگان در قرارگاه کربلا به کار ادامه داد. شهید ناصر فاضلی به همراه شهید حاج عبدالحسین کردی از مسئولان طراحی و برنامه ریزی عملیات والفجر 5 – 6- 7- 8- 9 و کربلای 4 و 5 بودند.بعد از حماسه بی نظیر در هم کوبی استراتِژی دفاع متحرک ارتش عراق ،توسط رزمندگان دلیر لرستانی و شجاعت و شهامت این رادمردان تیپ 57 ابوالفضل(ع)به لشگر ارتقاء یافت. حاج عبدالحسین کردی یار دیرینه او به سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر 57 انتخاب شده بود.این دو مانند یک روح در دو کالبد بودند که نمی شد از یکدیگر جدایشان کرد.هر وقت پای صحبت ناصر فاضل می نشستی از کردی می گفت. حاج عبدالحسین کردی در عملیات شلمچه در تاریخ 11/11/65 به فیض شهادت نائل گردیدند. پیکر خونین سردار رشید اسلام شهید کردی در بروجرد تشییع و به خاک سپرده شد.فاضل مانند پرنده ای در فراغ یار بی قرار بود.غم این جدایی برای او بسیار سخت و ناراحت کننده بود.غم تنهایی و غربت بر رخسار پر نور فاضل نشست و او در فراغ همسنگر و هم راز خود گفت که بعد از حاج کردی زندگی برایم سخت شده است این دو با هم قرار گذاشته بودند که هر کدام شهید شدند،شفاعت دیگری را بکنند. جدایی میان این دو یار دیری نپایید یک ماه بعد از شهادت حاج کردی ناصر نیز در منطقه بوارین در ادامه عملیات کربلای 5 از ناحیه سر،دست و هر دو پا در تاریخ 11/12/65 مجروح و جهت مداوا به تهران انتقال می شود که در تهران به علت جراحات بسیار پای چپش را قطع کردند و در تاریخ 14/11/65 بعد از خواندن نماز صبح،آخرین نماز عشق را بر روی تخت بیمارستان خواند و شب هنگام در هنگام شروع مناجات دعای روح بخش کمیل در مهدیه تهران،ملائک مقرب آمدند و او را ندا دادند که: تو را ز کنگره های عرش می زنند فریاد که ای شهید عشق نام نکویت خوش باد از شهید فاضل سخن گفتن بسی سخت و دشوار است.زیرا او همواره سعی داشت که کمتر بر سر زبان ها باشد.از مواضع گمنانی سیر می کرد و بسیار ناراحت از مطرح شدن بود ،به طوری که حتی در نزد نزدیکان نیز گمنام بود. او در اخلاص و صداقت و جوان مردی و پاکدامنی اسوه بود. اومعلمی پر توان برای همرزمان به خصوص خانواده و دوستان بود . در لباس رزم یک پاسدار واقعی بود و در خانه برای همسر و فرزندانش (همسر و پدری) مهربان و فداکار .به دیدار از فامیل وبستگان اهمیت زیادی می داد. همسرش می گوید:وقتی از ایشان می خواستم که به بچه هایش فکر کند و کمتر به جبهه برود، ایشان با مهربانی ما را به صبر دعوت می کرد و رفتن به جبهه را یک تکلیف می دانست.آنقدر ایشان عزت نفس و روح والایی داشتند که به هر کسی می رسیدند از او شفاعت آن دنیا را می خواستند. همسنگرانش می گویند:اکثر شب ها که رزمندگان در سنگر در حال استراحت بودند، فاضل خارج می شد و تا صبح بعد از نماز صبح بر نمی گشت.او در دل شب عابد زاهد و در دل روز رزمنده ای فعال بود.همسرش می گوید: هر لحظه از من شفاعت می خواست،می گفت تو نیز مانند زینبی زیرا که دو برادرت در راه خدا شهید شدند. اگر آنها تو را شفاعت کردند از آنها بخواه که مرا نیز شفاعت کنند. همسر ش ، خواهر دو شهید بزرگوار به نام روح الله و یدالله گودرزی می باشد.از او دو فرزند پسر به نام عبدالله و علی در نزد ما امانت است.در طول حیات فرزندانش عبدالله و علی کمتر پدر را دیدند چون مدت 6 سال در جبهه بود و به علت مسئولیت خطیر و سنگینی که داشت بسیار کم به مرخصی می آمد.او می گفت که ما اهل کوفه نباید باشیم که امام تنها بماند و با رزم بی امان خود علیه صدامیان هیچ گاه در طول حیات مقدس خود نخواست که امام تنها بماند.او رفت اما یاد او و حرفای او برای همیشه در دل تاریخ زنده است. مسئولیت هایی که این شهیدبزرگوار در طول حیات پربرکت خود به عهده داشت چنین است: 1- عضوشورای جهاد سازندگی بروجرد. 2- مسئولیت در ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران. 3- فرمانده طرح و عملیات لشگر 57 ابوالفضل(ع). 4- قائم مقام فرمانده واحد عملیات و عضو شورای فرماندهی تیپ فاتح و پیروز 57ابوالفضل(ع).

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اباصلت باقری : فرمانده گردان علی ابن ابی طالب (ع)تیپ36انصار المهدی(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 26 اسفند 1345 در خانواده ای نسبتا مرفه در روستای حصار در استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به صیفی کاری و مغازه داری اشتغال داشت . فرزند دوم خانواده بود و در فضای مذهبی پرورش یافت . در سال 1351 تحصیل در مقطع ابتدایی را در روستایش آغاز کرد و در دوره ابتدایی را با یک سال ترک تحصیل در روستا گذراند . پس از آن به زنجان رفت و روزها در مغازه برادرش کار می کرد و بعد از ظهر ها در مدرسه راهنمایی شبانه به تحصیل می پرداخت . دوره راهنمایی نیز به عللی چند بار ترک تحصیل کرد .خانواده او نیز پس از مدتی به زنجان مهاجرت کردند و در محله امیر به ساکن شدند . پس از پیروزی انقلاب اسلامی با آغاز جنگ عراق علیه ایران به بسیج پیوست و فعالانه در جبهه های جنگ شرکت داشت . در اولین اعزام به مدت چهل روز در عملیات بیت المقدس –آزادی سازی خرمشهر – در جبهه حضور یافت . او با گذراندن آموزش تخصصی در رشته تخریب به آموزش نیروهای بسیجی پرداخت . دوره تکمیلی مربیگری عالی را در پادگان امام علی (ع)در تهران طی کرد ، از این رو در تخریب و خنثی سازی میدانهای مین فعالیت می کرد. در سال 1361 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . در مدت حضورش در جبهه ؛ دو بار مجروح شد . در تمام عملیات به عنوان نیروی اطلاعات وعملیات شرکت داشت . نقل است که یک بار او و همرزمانش در منطقه زیدیه وارد خاک عراق شده بودند به هنگام بازگشت ، شناسایی شده و مورد محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتند. در جریان درگیری بازوی او بر اثر اصابت گلوله مجروح شد ولی او با پنهان شدن در یک گودال از دست نیروهای عراقی جان سالم به در برد و پس از حمله نیروهای خودی و تصرف منطقه به پشت خط مقدم باز گشت . یک روزهم در خاک عراق از ناحیه کمر در اثر اصابت ترکش مجروح شد ، در نتیجه این مجروحیتها به کسب 25 درصد جانبازی مفتخرگردید . حضور در جبهه او را از ادامه تحصیل باز نداشت . تا سال سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد . در همین سالها با راهنمایی خواهرش با خانم عادله میرزایی در تهران ازداج کرد . قبل از ازدواج سختیهای زندگی خود را به همسر آینده اش گوشزد کرد و یاد آور شد که ممکن است به علت مشغله زیاد در جبهه ها ، ماهها به مرخصی نیاید یا به اقتضای کارش که خدمت در واحدتخریب بود، هر لحظه به خطر قطع عضو و حتی شهادت مواجه شود. مراسم عقد او با خانم میرزایی باحضور چند نفراز خویشان وخانواده و با مهریه چهل هزار تومان برگزار گردید . آنها پس از ازدواج ، زندگی مشترک خود را در اتاقی جداگانه در منزل پدر اباصلت شروع کردند . حاصل ازدواج آنها دو فرند پسر به نامهای محمد و علی و یک دختر به نام زینب بود که از دنیا رفت . او هزینه های زندگی خود را از حقوقی که ازسپاه پاسداران می گرفت و در ماهکمتر از 3000تومان بود و نیز کمک مالی پدرش تامین می کرد . شهادت ، بزرگ ترین آرزوی قلبی او بود . آرزو داشت در صورتی که در جنگ به شهادت نرسید ، پس از جنگ به حوزه علمیه برود و به کسوت روحانیت در آید . این خواسته او در فرازی از وصیت نامه اش نیز هویدا است : تا آنجا که می توانید به دنبال علم بروید ، علمی که شما را به مرتبه بلند انسانیت برساند و شما را به خودتان بشناساند وقتی چنین علمی پیدا کردید ، خدا را هم به نحوه شایسته ستایش خواهید کرد . در عملیات مرصاد به عنوان معاون فرمانده گردان علی بن ابی طالب (ع) حضور داشت و پس از شهادت روح الله شکوری – فرمانده گردان – فرماندهی گردان را بر عهده گرفت . او دو ماه پس از ارتحال امام خمینی به شهادت رسید . او پیش از اعزام به لبنان در مراسم چهلمین روز درگذشت حضرت امام شرکت کرده و در آنجا خواب دید که در مکانی به همراه امام است . پس از پذیرش قطعناه 598 سازمان ملل متحد و اعلام آتش بس بین ایران و عراق با آنکه 8 سال در خدمت جنگ بود 7 ماه پس از پذیرش قطعنامه به لبنان اعزام شد و قبل از اعزام به نزد مادرش رفت و بدون ذکر محل ماموریت ، عاجزانه از او خواست که برای شهادتش دعا کند . جنازه او در زنجان با حضور مردم وهمرزمان ایرانی و لبنانی اش تشییع و در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالفضل پاکداد : قائم مقام فرمانده گردان ویژه عملیاتی لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 10 شهریور 1340 در خانواده ای مذهبی و متوسط در زنجان به دنیا آمد . مادرش می گوید : پس از تولدش در خواب دیدم که حضرت زهرا) س)و امام حسین(ع) به منزل ما آمدند ، حضرت زهرا (س)کودک مرا در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و به من گفت : که نام کودک را ابوالفضل بگذارید . ابوالفضل ، تحصیلات ابتدای را در دبستان خاقانی و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی انوری به پایان برد . در دوره راهنمایی بود که عکس شاه و تزییناتی را که برای مراسم جشن روز چهارم آبان (روز تولد شاه) در مدرسه نصب کرده بودند به همراه دوستانش پاره کرد . به همین دلیل پدرش را به شهربانی احضار کردند و خواستار تحویل دادن ابوالفضل به شهربانی شدند که با اصرار او از دستگیری ابوالفضل صرفه نظر و به گرفتن تعهد از پدرش اکتفا کردند . ابوالفضل از مدرسه اخراج شد و او را در آن سال مردود اعلام کردند . وی دوره متوسطه را در دبیرستان (شریعتی فعلی) گذراند . در این دوره که با سالهای آخر حکومت پهلوی مقارن بود با گروه های مذهبی آشنا شد و با شرکت در جلسات مذهبی مختلف در زنجان و تبریز و نیز مطالعه کتب مذهبی به ویژه کتابهای شهید مطهری بر آگاهی های دینی خود افزود . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مدت سه ماه در دوره ای که از طرف شهید محمد علی رجایی در دوران وزارت آموزش و پرورش و تربیت مربیان پرورشی برگزار شده بود ، در تبریز شرکت کرد . وی چنان به امام علاقه داشت که خود را آزاد شده امام خمینی می دانست و به این اعتقادش می بالید . از این رو در پی صدرو امام (ره) مبنی بر تشکیل نهضت سواد آموزی به همکاری با نهضت سواد آموزی پرداخت . قبل از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، حفظ امنیت شهر بر عهده گروه های ضربت بود و وی فعالانه با این گروه ها همکاری می کرد . خرابکاری های ضد انقلاب که در کردستان آغاز شد او تصمیم گرفت نهضت سواد آموزی را رها کرده و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آید. در مقابل مخالفت دوستانش ساعتها با آنان درباره این موضوع بحث و استدلال می کرد که : اگر تاکنون با قلم و در عرصه فرهنگی مبارزه می کردیم ، امروز تکلیف فرق می کند و باید عملا وارد مبارزه شویم و در کنار آن به امر تعلیم و تربیت نیز ادامه دهیم . پس از عضویت در سپاه و گذراندن دوره آموزش نظامی به مریوان اعزام شد و در آنجا مسئولیت دفاع از یک تپه را به عهده داشت . در این ماموریت از ناحیه پا مجروح شد و به زنجان باز گشت . پس از آن در واحد حراست زندان سپاه زنجان مشغول خدمت شد . در مدت خدمت در زندان ، با زندانیان سیاسی ، دلسوزانه بر خورد می کرد و این رفتار باعث علاقمندی برخی از زندانیان به وی شده بود . ابوالفضل به مطالعه علاقه بسیار داشت و با وجود مشغله زیاد هر گاه فراغتی در منزل یا محل کار می یافت به مطالعه می پرداخت . همچنین یک دستگاه پخش صوت واکمن خریده و در محل کار به سخنرانی های علمی و مذهبی گوش می داد . در این اواخر هم بیشتر به تلاوت قرآن گوش می کرد . در سالهای اوج فعالیت های منافقین در جهت ترور نیروهای متدین و طرفدار انقلاب ، با به تن کردن لباس سپاه در ملا ء عام که خطر ترور شدن را در بر داشت،حضورمی یافت ، با این اعتقاد که لباس پاسداری کفن اوست و همیشه باید آن را بر تن داشته باشد . با لباس پاسداری در بیرون از منزل ظاهر می شد و این خطر را به جان می خرید . او پیوسته خود را برای شهادت آماده می کرد . وقتی که والدینش از عزیمتش به جبهه اظهار ناراحتی می کردند در پاسخ می گفت : پدرم ،مادرم ،جبهه سفره شهادتی است که به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست ، به بازار خدا می روم ، خریدار خداست ، چرا نروم ؟ ابوالفضل وقتی از ماموریت مریوان بر گشت ، آقای محجوب – فرمانده عملیات و آقای خردمند – فرمانده سپاه زنجان – در صدد بودند تا مسئولیت یکی از واحد ها ی سپاه را به او واگذار کنند ولی او نپذیرفت . همچنین وقتی به او پیشنهاد شد در دوره ای که برای آموزش فرماندهی بود شرکت کند ، چون می دانست این دوران طولانی خواهد بود و مانع شرکت او در جبهه می شود از پذیرش آن خود داری کرد . قبل از عملیات فتح المبین نیز وقتی یک گروهان مستقل از زنجان به جبهه اعزام شد ، زیر بار مسئولیت گروهان نرفت و حتی در مصاحبه ای که با نیروهای اعزامی ، قبل از عملیات ترتیب داده شده بود ، شرکت نکرد . ابوالفضل در دومین اعزامش به جبهه ، به منطقه عملیاتی فتح المبین به شوش رفت . قبل از شروع عملیات فتح المبین فرماندهان رده بالای لشکر نجف در جلسه ای تصمیم گرفتند با طراحی یک عملیات ایذایی ، توجه نیروهای عراقی را از عملیات اصلی منحرف کنند . قرار بر این شد که گردانی به فرماندهی اصغر محمدیان و دو معاون او این ماموریت را در محدوده سایت واقع در جبهه رقابیه انجام دهند . از آنجا که فرماندهان پیش بینی می کردند کسی از نیروهای شرکت کنند ه در این عملیات زنده نماند . شهید اصغر محمدیان و دوستانش تصمیم گرفتند این تعداد را از افراد داوطلب جمع آوری کنند ، ابوالفضل پاکداد ، معاون اول فرمانده گردان مذکور بود . از آنجا که منطقه مذکور ، بسیار هموار و عاری از هر گونه جان پناه بود ، نیروها کاملا در تیر راس آتش شدید دشمن قرار می گرفتند . در جریان عملیات ، اصغر محمدیان فرمانده گردان در اثر اصابت گلوله دوشکا به پا مجروح شد و از ابوالفضل خواست که هدایت حمله را به عهده بگیرد گردان مذکور ماموریت خود را با موفقیت به انجام رساندند اتما ابوالفضل پاکداد در 5 فروردین 1361 در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید . به علت درگیری شدید در منطقه اجساد شهدای عملیات حدود سه روز بر زمین ماند . پس از پایان موفقیت آمیز عملیات فتح المبین و عقب نشینی نیروهای عراقی ، پیکر او را در آن سوی میدان مین دشمن یافتند . همیشه می گفت : یک پاسدار بیش از یازده ماه زنده نمی ماند . او هم خود شاهد صدق این سخن شد و دقیقا یازده ماه پس از ورود به سپاه به شهادت رسید . همکاران او در حراست زندانیان سیاسی نقل کرده اند که وقتی خبر شهادت وی به زندانیان رسید ، آنان نیز گریستند . ابوالفضل به هنگام شهادت 21 ساله بود و پیکرش در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد . وصیت نامه او مفقود شده ولی یک صفحه از وصیت نامه ای که در اوایل ورود به سپاه نوشته بود در لابه لای صحیفه سجاده اش پیدا شد . پدر و مادرش را برای آخرین وداع به دیدار پیکر فرزند بردند . مادرش در کنار جنازه اش نشست و با چشمانی اشک بار و سینه ای پر سوز گفت : خداوندا این قربانی را از ما بپذیر . آنگاه پدر پیرش دست همسرش را گرفت و هر دو با بوسه ای بر پیکر ش از او وداع کردند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد احمدی : فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1345 د ر روستای کرسف در شهرستان خدابنده ودر استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به شغل کشاورزی و دامداری اشتغال داشت . مادر او درباره تولد فرزندش می گوید :قبل از به دنیا آمدن احمد ، در خواب دیدم که در وسط ابر هستم و بالا می روم با خود گفتم یا ابوالفضل مرا از اینجا نجات بده ؛ این را که گفتم دیدم قنداقی روی دامنم افتاده است . گفتم خدا را شکر به خاطر این بچه از اینجا نجات می یابم . از آنجا که نجات پیدا کردم و به جایی رسیدم که از جلوی آن جوی آبی زلال و صاف جریان داشت . ناگهان قنداق از دستم به داخل آب افتاد سریع دویدم و آن را از آب گرفتم و گفتم خدایا من این بچه را از آب گرفتم ولی نمی دانم عاقبتش چگونه خواهد شد . احمد ، دوران کودکی را در دامان پدر و مادری مهربان و یبا ایمان سپری کرد . پس از آن برای تحصیل ، در دبستان زادگاهش نام نویسی کرد و دوره ابتدایی آغاز کرد.در دوران دبستان به خواندن قرآن و گلستان سعدی نیز علاقمند بود و با شور و حال خاصی مطالعه می کرد . پس از اتمام دوره ی ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی شد . در ایام تعطیلات و اوقات فراغت در امور کشاورزی و دامداری به خانواده و مخصوصا پدرش کمک می کرد . در آن زمان روستای کرسف با مشکل بی آبی مواجه بود و احمد خیلی از اوقات برای همسایه ها و نزدیکان با سطل آب می آورد و در کارهایشان کمک می کرد . از بچه گی با قرآن مانوس بود و برای فراگیری و قرائت قرآن پیش خانم رابطی می رفت . به قول مادرش ، از هفت سالگی خواندن قرآن را آغاز کرد . با وجود سن کم به مسجد می رفت و در هیئت های زنجیر زنی و عزاداری شرکت می کرد و علاقه خاصی به املام حسین (ع) داشت . در زمان اوج گیری مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی ، احمد دوازده ساله بود ، با وجود این در اغلب تظاهرات و راهپیماییها شرکت می کرد . پدر ش در سال 1358 از دنیا رفت و خانواده او با مشکلات اقتصادی مواجه شد . احمد به ناچار کار و فعالیتش را دو چندان کرد تا کمک موثری برای مادر در تامین قسمتی از نیاز خانواده باشد . با وجود این مشکلات ، احمد تحصیل خود را ادامه می داد. با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج محل در آمد و پس از چندی با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد این نهاد شد . چهار ماه از جنگ گذشته بود ، او که برای رفتن به جبهه لحظه شماری .بی تابی می کرد ،راهی جنگ با متجاوزین به مرزهای شد . احمد مواقعی که به مرخصی می رفت با لباس شخصی وارد روستا می شد . دوست نداشت او را کسی در لباس بسیجی یا سپاهی ببیند . خانواده احمد با مشکل اقتصادی حادی مواجه بود ولی او حضور در جبهه را واجب تر از این مسائل می دانست ؛ با وجود این برای اینکه کمک هر چند اندک برای مادر و خواهرانش باشد ایامی را که به مرخصی می آمد بعد از دیدار خانواده بلافاصله به تهران می رفت و به کار بنایی می پرداخت و دستمزدش را پس انداز کرده به مادرش می داد و دوباره به جبهه بر می گشت . درسال1364 به پیشنهاد مادرش با دختر خاله اش ، فاطمه اسکندری عقد زناشویی بست . اودر مقاطع مختلف ، مسئولیتهای گوناگونی داشت و 37 پایگاه زیر نظر او بود ، ولی دوست نداشت کسی بفهمد که او چه کاره است و چه کار می کند . در وصیت نامه اش که در تاریخ 10 خرداد ماه سال 1366 شش روز قبل از شهادتش نوشت ، آورده است . مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گریه کنی ، یا ناراحت باشی . مادرم و خواهران و همسرم استقامت کنید و گریه نکنید . پیام من این است برای مردم ایران ، عزیزان و سروران ، ما انقلاب را برای احیای اسلام شروع کردیم این خیلی مهم است ولی مهم تر از آن ادامه و بقای آن است نباید صحنه ها را خالی بگذاریم ، به هیچ وجه شانه خالی کردن از مسئولیتها قابل قبول نیست . مادرم و همسرم اگر چه از من به یادگاری نمانده است برای من هم بس که شهید راه خدا شوم . همسرم و خواهرانم صبور باشید . سر انجام احمد احمدی پس از سالها حضور مداوم در جبهه در 16 خرداد سال 1366 هنگام نبردبا دشمن در جبهه سر دشت بر اثر اصابت تیر مستقیم از طرف دشمن به ناحیه سر به شهادت رسید . او یک سال فرمانده گروهان بود و بعد از آن فرمانده گردان شد . چند روزی به شهادتش مانده بود که فرمانده لشکر گفت : گردان را تحویل حسن عبدلی بده و واحد عملیات را تحویل بگیر . ایشان می خواست بیاید و مدارک ببرد که دو روز بعد از آن شهید شد . تواضع و فروتنی احمد به حدی بود که دوست نداشت کسی بفهمد او در جبهه چکار می کند و چکاره است به طوری که موقع دفن شهید همشهریهایش اذعان داشتند : احمد شهید شد ولی ما نفهمیدیم که او کی بود و در جبهه چکار می کرد .محل دفن وی روستای کرسف درشهرستان خدابنده می باشد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید روح الله شکوری : فرمانده گردان علی ابن ابی طالب (ع)تیپ36انصار المهدی(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجم خرداد 1339 در روستای شاه بلاغ از توابع شهرستا ن زنجان به دنیا آمد . خانواده شکوری همچون اغلب روستاییان زندگی متوسطی داشت و از راه کشاورزی و دامداری زندگی خود را می گذراندند . در دوران کودکی روح الله، خانواده اش به زنجان نقل مکان کردند و پدرش که جهت آوردن چوب به روستای شاه بلاغ رفته بود در برگشت با اتومبیل تصادف کرد وبه رحمت خدا رفت. مادرش سرپرستی خانواده را بر عهده گرفت .بعد از فوت پدر ، خانواده روح الله در کمال فقر روزگار می گذراند ؛ به همین دلیل برادر ش حبیب الله برای کار عازم تهران شد . روح الله در کنار مادر ماند و مشغول تحصیل شد . او در سال 1346 وارد دبستان خاقانی زنجان شد و در سال 1351 دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رسانید . روح الله ، قرائت قرآن و احکام اسلامی را در دوران کودکی ، ابتدا نزد پدر بزرگش و بعد در کلاس های استاد علوی ؛ فرا گرفت . علاو ه بر این در مجالس قرآن و احکام که در منازل تشکیل می شد حضور می یافت و به کتب مذهبی از جمله قرآن و نهج البلاغه علاقه وافری داشت . پس از اتمام دوره دبستان وارد مدرسه راهنمایی انوری شد . سوم راهنمایی را در این مدرسه پشت سر گذاشت و از این زمان به بعد به علت فقر مالی و ضرورت پرداختن به کار ،تحصیل را رها کرد . روح الله ، بسیار مهربان و خوش اخلاق بود . رفتارش با برادران و خواهرانش بسیار دوستانه بود و نسبت به مادرش عشق و علاقه خاصی داشت . مادرش می گوید : شبی روح الله وقتی از مسجد بر گشت چون من خواب بودم برای اینکه بیدارم نکند و باعث ناراحتی ام نشود دو باره به مسجد بر گشت و تا صبح همان جا ماند و صبح به خانه بر گشت . با اوجگیری انقلاب اسلامی به صورت فعال و گسترده در فعالیتهای انقلابی شرکت می کرد . مادرش در این باره می گوید . به خاطر دارم که در اکثر راهپیماییها شرکت می کرد به طوری که وقتی بر می گشت سر تا پا خاکی بود ، با خودش کبریت می برد و با کمک دوستانش مواد منفجره درست می کرد که در جریان این فعالیتها یکی از دوستانش به شهادت رسید . در سال 1359 وارد خدمت سربازی شد ، دوره آموزش را در پادگان قزل حصار کرج گذراند ، سپس در بیمارستان شهر بانی تهران مشغول انجام خدمت وظیفه شد . دوران سربازی او با آغاز جنگ تحمیلی مصادف شد و او داوطلبانه به منطقه جنگی رفت. در عملیات مختلفی نظیر بیت المقدس ، آزادی خرمشهر و رمضان شرکت کرد . برادرش می گوید : به او گفتم سربازیت را تمام کن و به خانه بر گردد تا بعد از مدتی که مشکلات زندگی ما رفع شد به مناطق جنگی اعزام شوی . گفت : اگر من و امثال من به جبهه نروند پس چه کسی باید برود ؟ روح الله پس از اتمام دوره ی سربازی عضو بسیج شد و به جبهه کردستان اعزام شد و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و برای گذراندن دوره ی آموزش مربیگری به پادگان امام حسن (ع) تهران رفت . بعد از این دوره برای ادامه تحصیل در کلاسهای شبانه ثبت نام کرد اما حضور مستمر در جبهه مانع ادامه تحصیل او شد . در سال 1362 ازدواج کرد .صغری کریمی – همسر روح الله می گوید : روح الله نوه ی عمه ام بود و من به خاطر دیانت و اخلاق پسندیده با او ازدواج کردم . بعد از ازدواج ، ما با مادرش در یک جا زندگی می کردیم . در این هنگام روح الله مسئول آموزش رزمی سپاه زنجان بود و با حقوق سپاه زندگی خانواده ومادرش را اداره می کرد . بعد از ازدواج مشکلات او دو برابر شد ولی با وجود سمتهای مهمی که داشت هر گز از امکانات سپاه استفاده نمی کرد . با هر فشار و سختی بود در محله اسلام آباد زنجان خانه ی کوچکی خرید و با مادرش در آنجلا ساکن شدند . روح الله از همان آغاز عضویت در سپاه به جبهه اعزام شد و در عملیات مختلف شرکت کرد . او به جز دفعه اول که به عنوان سرباز وظیفه به جبهه اعزام شد ، در دفعات بعدی سمتها و مسئولیتهای زیادی داشت ؛ در ابتدا در کردستان فرمانده دسته بود و سپس مربی تاکتیک در پادگان امام حسن (ع) و بعد از آن در پادگان مالک اشتر شد . در آنجا یک اصل را که بر آن اصرار داشت این بود که افراد آشنا را قبول نمی کرد . در کار آموزش سخت گیر و جدی بود و می گفت : اگر در پشت جبهه عرق بریزیم بهتر از این است که در جبهه خونمان ریخته شود؛فرمایشی که مولاومقتدای شیعیان حضرت علی(ع)داشته اندکه:هرچه در زمان صلح عرق بیشتری بریزیم در جنگ خون کمتری خواهیم داد . از طرف دیگر به این نکته هم واقف بود که افراد باید در کنار این سختیها تشویق شوند تا هر روز بیشتر از روز پیش در نیل به اهداف راسخ تر باشند . بعد از عملیات کربلای 4 به منطقه شلمچه اعزام رفت و در آنجا مسئول آموزش نظامی و رزمی تیپ انصار المهدی سپاه زنجان شد.او همزمان عضو شورای فرماندهی و همچنین فرمانده محور عملیاتی بیز بود. مدتی نیز فرمانده گردان علی بن ابیطالب (ع) در منطقه اسلام آباد غرب شد . مادرش می گوید :روح الله در عملیات والفجر 10 روزی یک ماشین تویوتا به خانه آورد و گفت که به تهران می رود . بعد از چند روز به خانه بر گشت در حالی که شیشه ماشین شکسته بود و چهره اش سوخته و سیاه شده بود ، از اوپرسیدم مگر تهران را بمباران هوایی کردند که شیشه ماشین شکسته است . روح الله جواب داد . خیر . پرسیدم حتما در مناطق جنگی بودی و از ما مخفی می کنی . گفت بله ولی به کسی نگویید . وقتی از او پرسیدم برای چه نمی خواهی کسی از آن مطلع شود ، گفت : به خاطر اینکه عده ای از دوستان در منطقه به شهادت رسیدند و اگر مادرانشان بفهمد حتما به سراغ من خواهند آمد و از سلامتی فرزندانشان خواهند پرسید و من توان پاسخگویی ندارم . روح الله به امام خمینی بسیار علاقمند بود و چند بار موفق به ملاقات با حضرت امام شد . همسرش می گوید : هر بار که به دیدن امام می رفت ، بسیار متحول و دگر گون می شد . روح الله در اواخر عمر عضو هیئت مذهبی امیر المومنین (ع) بود که هر هفته در خانه یا محله ای بر گزار می شد .علاوه بر این عضو پایگاه شماره 2 مسجد امیر المومنین (ع) بود و نقش فعالی در این پایگاه داشت . روح الله شکوری بعد از پذیرش قطعنامه 598 به خانه باز گشت . برادرش می گوید : از او پریسیدم حالا که جنگ تمام شد قصد داری چه کاری انجام دهی ؟ گفت : هدفی برای آینده ام در نظر نگرفته ام . چند روز بعد با حمله منافقین به ایران و با اعزام نیرو برای دفاع در برابر منافقین ؛ عملیات مرصاد شروع شد . او به همسرش گفت : که برای تسویه حساب به منطقه می رود ولی مرتب می گفت : حال و هوای دیگری در سر دارم ، حس می کنم که دیگر بر نمی گردم . همچنین عکس دخترش فاطمه را از همسرش گرفت تا به هنگام سفر بتواند عکس او را ببیند . با شروع عملیات مرصاد، روح الله به منطقه اسلام آباد غرب رفت . اودر تاریخ 6 مرداد سال 1367 به هنگام پیاده شدن از بالگرد هدف اصابت گلوله منافقین قرار گرفت و زخمی شد ، اما همچنان به مقاومت ادامه داد تا اینکه گلوله ای برای شلیک نداشت و با اصابت گلو له ای به سرش که توسط یکی از دختران منافق شلیک شده بود ، به شهادت رسید . جنازه شهید به خاطر ماندن در بیابان و نداشتن پلاک پس از چند روز در سرد خانه توسط یکی از آشنایان شناسایی شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسدالله حیدری : قائم مقام فرمانده گردان المهدی تیپ 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) از خانواده ای متوسط بود.در سال 1341 در روستای سلطانیه واقع در استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به کار بنایی و نجاری اشتغال داشت . او را در 4 سالگی برای فرا گیری قرآن به مکتبخانه فرستادند و پدرش چون سواد قرآنی داشت بر پیشرفت فراگیری وی نظارت داشت . مادر ش درباره او می گوید : او از همان کودکی به آداب و دستورات دینی و نیز نمایشهای مذهبی مانند تعزیه خوانی علاقمند بود .گاه با همراهی دیگر بچه ها به اجرای چنین نمایشهایی می پرداخت . همچنین در ایام عزاداری با کمک همسالان خود هیئت و تکیه ای تشکیل می داد و به اجرای مراسم عزاداری می پرداخت . اسدالله دوره ابتدایی را با چند سال تاخیر از سال 1351 تا 1356 در مدرسه زادگاهش گذراند . در اوقات فراغت در کشاورزی و دامداری کمک می کرد و تابستانها برای بهبود در آمد خانواده در کارخانه ایران ترانسفو به کار می پرداخت . در سال 1352 در حالی که یازده ساله بود و در کلاس دوم ابتدایی تحصیل می کرد ، پدرش را از دست داد . تحصیل او در مقطع راهنمایی با مبارزات مردم دردوران انقلاب اسلامی همزمان شد . در این زمان تقریبا شانزده ساله بود و با جسارت در رساندن پیام انقلاب به زادگاهش فعالیت می کرد . او عکسهای امام خمینی را با کمک اعضای خانواده می فروخت و در آمد آن را صرف تهیه اعلامیه و چسب برای چسباندن آنها به دیوارهای شهرمی کرد . همچنین نوارهای سخنرانی حضرت امام را تهیه و پخش می کرد و برای مردم در خصوص انقلاب اسلامی سخن می گفت . فعالیتهای او به حدی رسید که موجب نگرانی برادر بزرگترش شد . مادرش می گوید : برادرش یک روز به من گفت : به اسد بگویید چنین نکند ، می آیند و او را می گیرند . اسد الله هم در جواب گفته بود : ما برای کشته شدن َآماده ایم . او به تلاشهای خود ادامه داد و روزی نوار سرود خمینی ای امام ... را از بلند گوی مسجد فاطمه الزهرا در روستا پخش کرد . در مدرسه با معلمانی که تفکر مخالف با جریان انقلاب داشتند مودبانه به بحث می پرداخت و این امر موجب شد در درس مربوطه نمره قبولی نگیرد . روزی یکی از مسئولان مدرسه ، گروه زیادی از بچه ها و جوانان انقلابی را به پاسگاه فرستاد . او با مشاهده این صحنه گفت : روزی خانه تان را ویران می کنیم و همین طور هم شد . پس از پیروزی انقلاب آن فرد را به جرم همکاری با رژیم سابق و ارتباط با فرقه بهائیت دستگیر و اموالش را ضبط کردند . اسد الله در آستانه ورود حضرت امام به ایران ، برای شرکت در مراسم استقبال عازم تهران شد . مادرش در این باره می گوید : اسد الله هنگام رفتن چنان ذوق و شوق داشت که گفتم به پیشباز پدرش می رود در جواب گفت شما چه ساده اید ! پدر و پدر بزرگ کجا و امام کجا ؟ در مدتی که برای استقبال از امام در تهران بود ، خانواده اش حدود یک هفته از او بی خبر بودند . خاله اش که در تهران ساکن بود گفته بود آن قدر این مسیر ها را رفت و بر گشت که کفش هایش پاره شد و مجبور شد پوتین تهیه کند . در بازگشت ، نوار سخنرانی حضرت امام در بهشت زهرا را به روستا آورد .پس از بازگشت با بروز کمبود نفت با کمک برادرش به جیره بندی و تقسیم عادلانه آن بین مردم پرداخت . در همین زمان با تشکیل گروهی متشکل از دوستان خود ، به کمک محرومین و روستاییان در کار کشاورزی و اقدامات فرهنگی شتافتند . پس از پیروزی انقلاب و اتمام دوره ی راهنمایی ، حدود سه ماه در چلو کبابی در تهران مشغول به کار شد ؛ ولی پس از مدتی به پیشنهاد برادر بزرگش ، حجت الله ، که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود ،از این کار دست کشید و در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست . همزمان با خدمت در سپاه ، تحصیلات خود را ادامه داد و تا سال دوم دبیرستان را در دبیرستان علامه حلی گذراند .ولی به دلیل اشتغال بسیار در سپاه پاسداران انقلاب موفق به ادامه تحصیل نشد . در سال 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به بانه و سپس به پاوه و دیواندره اعزام شد . وقتی برای مرخصی از کردستان به منزل آمد ، به هنگام مراجعه به جبهه ، مادرش از او خواست تا بازگشت برادرش حجت الله از جبهه صبر کند ، در پاسخ گفت : ما در اگر ما نرویم ، پس چه کسی باید برود ؟ در مدت حضور در جبهه بیشتر در جبهه کردستان خدمت می کرد اما مدتی نیز به جبهه های جنوب به منطقه دارخوین رفت که فرمانده آن سردار رحیم صفوی فرمانده سابق سپاه بود . با آشکار شدن خیانت وفرار بنی صدر ، در اولین عملیات سپاه با فرماندهی امام خمینی و رمز" فرمانده کل قوا خمینی روح خدا "شرکت کرد .پس از آن در مهر ماه مدتی به زنجان بازگشت . در سال 1360 در عملیات ثامن الائمه (ع) که برای شکستن محاصره آبادان شرکت داشت . قبل از آن با شروع ناآرامی های ضدانقلاب در کردستان ، در اولین اعزام به بوکان رفت و در گروهی که از رزمندگان زنجانی تشکیل شده بود به جنگ با ضد انقلاب پرداخت .اوآنجا در محاصره افتاد و دستگیر شد ولی بعد از مدتی آزاد شد و در پاکسازی شهرهای سنندج ، دیواندره و تکاب نقش موثری ایفا کرد . در مدت حضور در سپاه از فعالیت در زادگاه خود غافل نبود . از جمله برای ترغیب کتابخوانی ، کتابخانه عمومی سلطانیه را احداث کرد و کتابهایی را به آنها اهدا کرد. این کتابخانه هنوز دایر است و علاقمندان از آن استفاده می کنند . علاوه بر این به جمع آوری کمکهای مردمی برای جبهه می پرداخت و مراقب اوضاع بود و برای مقابله با فعالیتهای گروهک منافقین و فرقه بهائیت تلاش می کرد . از این رو مورد خشم عناصر این گروهکها بود . روزی که با موتور سیکلت از خیابانی در زنجان عبور می کرد ، افرادی او را با خودرو تعقیب کردند و از عقب به موتور سیکلت او زدند و او را به جوی کنار خیابان انداختند . یک روزاو یکی از افراد گروهک منافقین را به سپاه تحویل داد . به هنگام خارج شدن از سپاه ، مادر آن شخص با مشاهده اسد الله او را به باد نفرین گرفت . اسد الله وقتی بر گشت به مادرش گفت : امروز مادر یک زندانی به قدری برایم دعا کرد که حد نداشت ؛ می گفت : انشا الله مقابل گلوله قرار بگیری ، مادرت به عزایت بنشیند و ... مادرش گفت : این دعا کردن است ؟ جواب داد : بله ، برای زود تر شهید شدن من دعاست . در چنین ماموریت هایی سعی می کرد از حد اعتدال خارج نشود و در برخورد با افراد ، در عین رعایت ادب و احترام ، وظیفه خود را انجام می داد . محمد رضا حیدری ، برادرش نقل می کند : در یک مورد اسد الله مجبور بود برای پیگیری قضیه ای به محل خاصی برود . در آنجا دو پیرمرد را دید و برای آن که اهانتی به آنها نشود ، آن دو را با احترام به بیرون هدایت کرده بود تا به راحتی ماموریتش را به انجام برساند ، این رفتار وی تاثیر مثبتی روی آنان بر جای گذاشته بود ، به طوری که آن دو پیرمرد هر گاه ما را می دیدند از ادب و احترام اسد الله می کردند . او همیشه با نهایت احترام با مادرش رفتار می کرد ؛ هیچگاه پایش را در حضور مادرش دراز نمی کرد ؛ در عین حال می کوشید در ضمن گفتگو ، مادرش را برای تحمل شهادتش آماده کند . مادرش نقل می کند : از شهادت دوستانش بسیار سخن می گفت . به او می گفتم چرا این قدر از شهادت می گوید ؟ در جواب گفت : شهادت نصیب هر کسی نمی شود . گفتم اگر شما زنده بمانید و خادم اسلام باشید هم خدمت کرده اید . جواب داد : مادر ، شهادت چیز دیگری است و اگر قسمت باشد نصیب می شود . روزی در ضمن صحبتهایش گفت : حضرت امام بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش ، سجده شکر به جا آوردند ولی شما در شهادت من آبروی مرا می برید . گفتم : نه چنین نمی کنم ؛ هر چند دلم نمی خواهد شهید شوی ولی در صورت شهادتت برایت گریه و زاری نمی کنم و چنین هم کردم . اسد الله با شنیدن این حرف ، بسیار شاد شد و گفت : مادران باید چنین باشند تا فرزندان شهید از آنها به وجود بیاید . اسد الله قبل از آخرین اعزام به جبهه ، در سال 1360 به همراه مادر و یکی از دوستانش (آقامیری ، که بعدها به شهادت رسید ) به زیارت امام رضا (ع) شتافت . با طراحی عملیات فتح المبین ، پیرو سیاست دعوت سپاه از نیروهای کار آمد ، به خاطر شناختی که از توانایی های اسد الله حیدری وجود داشت ، از او و تقی لو برای حضور در عملیات دعوت به عمل آمد . برادر رحیم صفوی پس از حضور آنان در منطقه آنها را به تیپ فجر شیراز معرفی کرد و گردان المهدی را به دست آنان داد . تقی لو ، فرماندهی و اسد الله حیدری ، معاون فرماندهی گردان را به عهده گرفتند که نیروهای آن از شهرستان کازرون بودند . با آغاز عملیات در منطقه کوههای میش داغ و سایت 5 ، گردان المهدی در 8 فروردین 1361 وارد عملیات شد . در همین عملیات بود که اسد الله حیدری پس از خلق حماسه های جاودانه به شهادت رسید . درباره چگونگی شهادت او دوستانش چنین روایت کرده اند : در عملیات فتح المبین ، گردان المهدی به خط دشمن زد . از یک سنگر تیر بار عراقی مدام به سوی نیروهای در حال پیشروی تیر اندازی می شد . حیدری می گوید : خودم به جلو می روم و تیر بار را خاموش می کنم . خود را به کنار سنگر رساند و نارنجک را به داخل آن انداخت اما همین که برای انداختن نارنجک بلند شد ، تیر بارچی سینه و قلبش را نشانه گرفت . نارنجک منفجر شد و تیر بار چی کشته شد اما حیدری نیز به شهادت رسید . وی به هنگام شهادت 20 سال داشت . پیکر اسد الله حیدری را در گلزار شهدای سلطانیه به خاک سپرده اند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی پیر محمدی : فرمانده گردان ولی عصر(عج)(لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در زنجان ودر خانواده ای مذهبی و مستضعف متولد شد . او پنجمین فرزند و تنها پسر خانواده پیر محمدی بود . دوران کودکی مهدی به سادگی و بدون واقعه ای خاص گذشت . بیشتر اوقات او در خانه کنار مادر سپری می شد و گاهی اوقات هم برای تفریح و بازی به بیرون از خانه می رفت . در این ایام بیش از همه به مسابقه دو علاقه داشت . دوران تحصیل را با آموزش قرآن آغاز کرد . پدر ، فرزندش را به مکتبخانه فرستاد تا با آموختن قرآن ، روح ایمان و اعتقاد را در او تقویت نماید . جدیت مهدی در فراگیری قرآن باعث تشویق او در مسجد و هیئتهای مذهبی شد . نقی ارغوانی یکی از افراد مومن ومذهبی زنجان، مداد و دفتری به او هدیه داد و این ، مهدی را بیشتر تشویق کرد . پس از آموزش کامل قرآن به مدرسه رفت . او دوران ابتدایی را درسال 1342 در دبستان فرهنگ آغاز کرد و با وجود کمبود امکانات رفاهی درخانواده این دوره را با موفقیت پشت سر گذاشت . در سال 1347 دوره ی راهنمایی را در مدرسه شهید منتظری فعلی زنجان پی گرفت و با به پایان رساندن این مقطع ، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتی این شهر شد . در این دوران مهدی علاوه بر تحصیل در رشته معماری به منظور کمک به معیشت خانواده ساعاتی از روز را در کنار پدر به ساختن جعبه می گذراند . عشق به ماد،پدرو اعضای خانواده ، مهربانی نسبت به خویشان و همسایگان ؛ رسیدگی به حال محرومان و حتی معتادین ، صبر و شکیبایی در برابر مشکلات ، رازپوشی و تنفر از دروغ و دروغگویی از جمله خصوصیات بارز مهدی به شمار می رفت . آشنایی و انس با قرآن و اسلام باعث شکل گیری شخصیت مذهبی و انقلابی در آغاز دوران جوانی در او شد.پیش از انقلاب با همفکری دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام از رفتن به سربازی خود داری کرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه کتب دکتر شریعتی و استاد مطهری و همچنین رفتن به مسجد و شرکت در هیئتهای مذهبی و نوحه خوانی می گذراند . نهضت اسلامی مردم ایران بر علیه حکومت پهلوی در سالهای 1356و 1357 وارد مرحله جدی وسختی شد.اوبا گروهی از دوستان به صف مردم انقلابی پیوست و عملیات انقلابی از قبیل حمله به ادارات و نظامیان رژیم شاه با فلاخن را اجرا کرد . به شعار نویسی در سطح شهر پرداخت واز انجام هر کاری برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی فروگذار نبود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار جمهوری اسلامی به همراه همان دوستان ، سپاه زنجان را تشکیل داد و با آغاز شورشهای ضد انقلاب در کردستان؛ حدود یک سال به مناطق جوانرود ، اشنویه ، بوکان و مهاباد رفت . با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و تا آخرین لحظه دست از تلاش و کوشش بر نداشت . در تمام مدت فعالیت در سپاه و جبهه با داشتن مسئولیت و سمتهای مختلف هر گز سخنی از آنها به میان نمی آورد . با وجود تمایل زیاد والدین به ازدواج معتقد بود تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد تشکیل خانواده نخواهد داد . مهدی پیر محمدی در سمت فرماندهی ، فردی شجاع بود و به نظم و انضباط نیروهای تحت امر و برنامه ریزی در امور نظامی بسیار اهمیت می داد . در انتخاب نیروها همواره در پی افراد کار آمد ، زبده ، مومن و مخلص بود . به نظر او وجود نظم ، برنامه و انسجام بین نیروها باعث بالا رفتن کارایی آنها می شود و در این راه ، خود بیش از دیگران رعایت می کرد . از صدور مستقیم دستور به افراد تحت امر خود خوداری می کرد و در صورتی که با بی نظمی و یا مشکلی در بین نیروها مواجه می شد ، از بر خورد نامطلوب خود داری و به تذکری اکتفا می کرد و یا در صدد حل آن در می آمد . او همانند سایر فرماندهان دوران دفاع مقدس، اوقات فراغت کمی داشت و در صورت فراغت به قرائت قرآن و مفاتیح و عبادت می پرداخت . در بازگشت از جبهه ابتدا به ملاقات خانواده شهدا و دیدار اقوام و دوستان می رفت و در صورت لزوم در جهت حل مشکلات آنان اقدام می کرد . نسبت به افراد خانواده از جمله فرزندان خواهر مرحومه اش به خصوص دختر او توجه و عنایت خاصی دلاشت . در عملیات محرم ، شهید حسن باقری معاون اول و شهید ناصر اشتری معاون دوم مهدی بودند . پس از شناسایی منطقه عملیاتی ، به مهدی پیرمحمدی و تعدادی از بسییجیان دستور اعزام به محل داده شد . پس از طی مسافتی با نیروهای بعثی رو به رو شدند . مهدی پیر محمدی ابتدا اجازه شلیک به نیرو ها نمی داد ولی سر انجام به ناچار با نیروهای عراقی درگیر می شوند و به نیروهایش دستور می دهد توپهای جدید را به غنیمت بگیرند . با ادامه درگیری وقتی از نیروهای کمکی خبری نشد ، طی تماسی با فرمانده لشکر متوجه شد که از هدف تعیین شده پیشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده اند . صبح روز بعد بدون آنکه توجه دشمن را جلب کنند اقدام به عقب نشینی کردند ولی در همین هنگام گلوله ای به پای مهدی اصابت کرد و او مجروح شد . مهدی محمدی طی چهار سال و نیم حضور در جبهه دو بار مجروح شد : یک بار از ناحیه سینه و سر و صورت و بار دیگر از ناحیه بالای زانو زخمی شد . بنا به گفته پدرش ، مهدی جهت معالجه به تهران انتقال یافت و پس از بهبودی نسبی طی دوران نقاهت به زیارت امام رضا(ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت . پس از بهبودی ، در کنگره فرماندهان سپاه شرکت کرد و در قدردانی از زحماتش اورکتی به وی اهدا شد . این اورکت را به هنگام شهادت به تن داشت .پس از کنگره فرماندهان ، همراه با نیروهای اعزامی راهی جبهه شد . فرمانده لشکر ، مهدی پیر محمدی را فاقد توانایی لازم برای فرماندهی گردان می دانست ولی مخالفت حسن باقری با این نظر و حساسیت عملیات خیبر سبب شد که فرمانده لشکر ، وی را در سمت فرماندهی گردان ابقا کند .مهدی پیر محمدی در عملیات خیبر؛پس از رشادتهای بی شماری که در جای جای جبهه های دفاع از آزادگی واقتدار ایران اسلامی به یادگار گذاشته بود،پرواز کرد وتا عرش الهی صعود نمود.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین علیمحمدی : قائم مقام فرمانده گردان حمزه سید الشهدا(س) لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سوم بهمن سال 1344 در روستای ولی آباد طارم علیا به دنیا آمد . پدرش به کشاورزی اشتغال داشت و وضع مالی خانواده در سطح پایین بود . سال اول تا چهارم ابتدایی را در روستا فرا گرفت . پس از آن ، در سال 1355 خانواده به زنجان مهاجرت کردند . پدرش ابتدا در زنجان به کارگری پرداخت و پس از مدتی در کارخانه ایران خمسه ، مشغول کار شد . حسین ، مقطع ابتدایی را در دبستان هدایت زنجان به پایان برد و برای طی مقطع راهنمایی وارد مدرسه مصطفی خمینی (فعلی) شد . برادرش نقل می کند : از آنجا که در خانواده ای مذهبی پرورش یافته بود به اجرای تکالیف دینی اهمیت زیادی می داد ، از این رو یک بار به برگزاری اذان و نماز جماعت در مدرسه اقدام کرد که این امر با مخالفت برخی از معلمین مدرسه مواجه شد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال آن صدور فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج ، حسین مشتاقانه به عضویت بسیج در آمد . از آنجا که بسیج در اوایل شکل گیری ا ز سازماندهی و سلاح کافی بر خوردار نبود وی و سایر بسیجیان شهر ، با چوب دستی شبها به پاسداری از امنیت شهر مبادرت می کردند . او در پایگاه های مقاومت صاحب الزمان (عج) و قمر بنی هاشم(ع) زنجان مشغول فعالیت بود و در فعالیتهای مختلف نیروهای بسیجی وحزب الله علیه منافقین فعالانه شرکت داشت . فعالیت گسترده در بسیج و آغاز جنگ عراق علیه ایران سبب شد که او نتواند دوره ی راهنمایی را به اتمام برساند و پس از گذراندن سال دوم راهنمایی تحصیل را رها کرد . اولین بار در سال 1360 پس از طی دوره ی آموزش در پادگان مالک اشتر در سن شانزده سالگی به جبهه اعزام شد و حدود سه ماه در منطقه دشت عباس بود . او قبل از عضویت رسمی در سپاه پاسداران جمعا در چهار نوبت از طریق بسیج به جبهه اعزام شد و در عملیات طریق القدس ، فتح المبین ، بیت المقدس و والفجر مقدماتی شرکت داشت . در سال 1362 به عضویت رسمی سپاه در آمد و با گذراندن دوره آموزش رزمی در قم به لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) پیوست .پس از آن او مدت شش ماه به منطقه سر پل ذهاب رفت .پس از آن به لشکر 31 عاشورا انتقال یافت و به منطقه بانه اعزام شد . در آنجا به مدت یازده ماه فرماندهی یکی از پایگاه های کوهستانی را که برای حفظ امنیت منطقه و جلو گیری از فعالیتهای نیروهای ضد انقلاب تشکیل شده بود ، به عهده داشت . پس از اتمام ماموریت ، به زنجان باز گشت و در واحد حفاظت استانداری مشغول به خدمت شد . اما هنوز مدت زیادی از بازگشتش نگذشته بود که در پی دیدار با حسین ندر لو ، یکی از همزمانش و فرمانده گردان حمزه سید الشهدا(س) در لشکر عاشورا ، اظهار تمایل کرد که با وی به جبهه باز گردد .حسین ندرلو می گوید : وقتی علت این امر را پرسیدم وی پس از اظهار دلتنگی و آزردگی از حال و هوای شهر گفت : تصمیم گرفتم تا عمر دارم در جبهه بمانم آنقدر بمانم تا در این راه شهید شوم . یاد داشتهای بر جای مانده از حسین علیمحمدی اشتیاق او را به فدا شدن در راه خدا به خوبی نشان می دهد . در یکی از آنها آمده است : خدا یا تو جانم دادی و جانم خواهی گرفت ؛ مرا در صراطی قرار ده که هیچگاه در لحظه جان دادن افسوس بخورم . پس از عزیمت مجدد به منطقه بانه ، فرماندهی یک گروهان را در گردان حمزه سید الشهدا به عهده گرفت ، اما عملا فرماندهی همه گردان را خود بر عهده داشت ، از رسیدگی به نیرو ها ، پاسخ به پیام ها ، گشت زنی و حتی حضور در گروه های عملیاتی گرفته تا سر کشی به پایگاه ها و سنگر ها . در نتیجه ، نصر اللهی ، فرمانده سپاه بانه با توجه به فعالیت زیاد حسین ، معاون فرماندهی گردان حمزه سید الشهدا را به وی سپرد . حسین ندر لو در این باره می گوید : او به حدی فعال بود که عملا اکثر امور گردان به دست او اداره می شد و ما سنگینی کار را احساس نمی کردیم . صبح روز 30 آذر 1364 حسین برای جایگزینی تعدادی از نیروهای تازه نفس به جای نیروهایی که مدتها بود در پایگاههای کوهستانی مشغول دفاع از مرزهای ایران بودند،حرکت کرد. شب هنگام به روستایی رسیدند، به همراه یک نفر دیگر به داخل روستا رفت تا موضوع را به اطلاع شورای روستا برساند . در همان ابتدای امر متوجه حضور حدود صد و پنجاه نفر از نیروهای کومله در روستا شد و آنها نیز متوجه حضور نیروهای سپاه شده بودند . حسین علیمحمدی همرزم همراه خود را برای آگاه کردن نیرو ها به طرف آنها فرستاد و خود با شروع درگیری و کشتن چند نفر از آنان ، توجه نیروهای کومله را به خود جلب کرد .او در آن درگیری در اثر اصابت گلوله به قلبش به شهادت رسید ،در حالی که 20 سال داشت و 19 روز از آخرین اعزام او به جبهه می گذشت . جنازه او در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد . حسین در وصیت نامه اش نوشته: وقتی خبر شهادت مرا شنیدید به درگاه خداوند نماز شکر به جای آورید . ازاین رو ، پدرش با شنیدن خبر شهادت فرزند پس از زبان آوردن کلمه استرجاع ؛ خدا را شکر کرد از اینکه پسرش به آرزوی خود رسیده است . خانواده علی محمدی ، دو شهید دیگر نیز تقدیم انقلاب و اسلام کرد غلامحسین ( عمو) و اسد الله علی محمدی (پسر عموی ) حسین بودند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ولی الله چراغچی مسجدی : قائم مقام فرمانده لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ولی الله چراغچی مسجدی در تاریخ 1/6/1337 در “مشهد” متولد شد. در کودکی به یکی از مدارس علمی – مذهبی به نام “مقویه” رفت و مدت 3 سال در آنجا به تحصیل پرداخت. سپس برای گذراندن دوره ابتدایی پا به مدرسه نهاد و مجدداً شروع به درس خواندن از پایه اول کرد. پس از پایان دوره ابتدایی، تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان دانش بزرگ نیا – فردوسی – در رشته ریاضیات آغاز کرد. او هر سال با دریافت بهترین نمرات و اخذ بهترین رتبه، دبیرستان را به پایان برد. در سال 1357- 1356 پس از شرکت در کنکور، در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد. با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت سیاسی مذهبی خود را قوت بخشید و در صحنه مبارزه با رژیم منفور پهلوی مشتاقانه گام نهاد. در سال 1358- 1357 با تعطیلی دانشگاه ها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاس های نظامی به تعلیم افراد می پرداخت. در همین سالها بود که با تشکیل سپاه به این ارگان انقلابی – اسلامی رو نهاد و درس و دانشگاه را رها کرد. با آغاز اولین خیانتهای ضد انقلاب داخلی در گنبد، به این منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوریها به جا گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه های نبرد شتافت. مسئولیت های او در جبهه عبارتست از: فرمانده گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه 6 سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر 5 خراسان و قائم مقام فرمانده لشکر 5 نصر. به اعتراف برادران همسنگرش پستها و مقامهایی که به او تفویض می شد، از او انسانی مصمم تر می ساخت. ولی الله از قدرت برنامه ریزی و طراحی بی نظیری برخوردار بود. در عملیات بستان، طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت. در مورد خصوصیات اخلاقی او باید گفت که تواضع و فروتنی بیش از حدش خیلی از دوستان و حتی بیگانه ها را بارها و لارها خجل و شرمنده کرده بود. خویشتن داری، توکل و خونسردی اش حتی در اوج مشکلات و فشار زیاد کار زبانزد همسنگرانش بود. نماز شب های پر شور و مداوم او در نیمه شبان جبهه ها یا در خلوت های پشت جبهه زبانزد همه بود. علاقه ایشان به امام خمینی بسیار زیاد بود و مطیع و مطاع امر ایشان بود. در سال 1361 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دختری به نام” فاطمه” است که در تاریخ 7/7/1363 به دنیا آمد. او در پی اصرار های بسیار خانواده اش در مورد ازدواج شرط کرده بود، تنها همسری خواهد گرفت که حضور همیشه او را در جبهه بپذیرد. در حقیقت برای همیشه خود را پذیرای شهادت کرده بود. پس از ازدواج که توفیق حضور در خدمت امام را نیز یافته بود، در حالی که فقط سه یا 4 روز از ازدواجش گذشته بود به جبهه برگشت. در جبهه هرگاه با اعتراض همرزمانش رو به رو می شد که چرا به خانواده ات تلفن نمی زنی؟ پاسخ می داد: چون هر وقت با خانواده تماس می گیرم، بخشی از فکر مرا که باید تماما در خدمت جنگ باشد، مشغول می کند. به همین خاطر تماس نمی گیرم تا این حالت از بین برود. در عملیات چزابه از ناحیه دست و پا مجروح شد، ولی با این وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نود به پشت جبهه برود تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و او را به اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در یکی از حمله ها نیز ترکش به او اصابت کرد و به پشت دریچه قلبش رسییده بود و پی در پی می گفت: چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچه های بسیجی در خط مقدم باشید. محمد امیر زاده – دوست و همرزم شهید – خاطره خود را از آن دوران چنین بیان می کند: بعد از عملیات رمضان بود که به تعدادی از یگانهای رزمی سپاه ماموریت داده شد، سریعا از جنوب کشور عازم جبهه میانی در محور سومار بشوند. لشگر 21 امام رضا (ع) که در آن روزها تیپ مستقل بود، عامل این ماموریت شد وفرمانده این تیپ را شهید ولی الله چراغچی برعهده داشت، بنده هم به عنوان بسیجی راننده این سردار بودم. این عملیات با عنوان مسلم بن عقیل در سال 1361 آغاز شد. محور یکم تیپ امام رضا (ع) قرار بود عمل کند. ارتفاعات بسیار بلندی را که مشرف به دشت اطراف شهر مندلی عراق بود، بچه ها هنگام شب و در موعد مقرر تمام آنها را تصرف کرده بودند و به هدف اصلی دست یافته بودند، ولی دشمن در پایین ارتفاعات – که تپه های کوچکی بود – استقرار داشت و احتمال ترض او می رفت. لذا با هماهنگی فرمانده گردان آن محور با فرمانده تیپ شهید چراغچی، قرار شد آن تپه های پایین ارتفاعات هم از دشمن گرفته شود. وقتی گردان حمل کرد عراقی ها سریع موضع را ترک کردند. بعد از ظهر همان روز که روز اول عملیات بود، تصمیم گرفتند به همراه عده ای از عزیزان از جمله: شهید رمضان علی عامل، شهید حسینیان، شهید نعمانی، شهید عرفانی و شهید شریفی بروند پایین و منطقه را ببینند که بنده راننده ایشان بودم و آنها را همراهی می کردم. وقتی رسیدیم پایین، بعد از ظهر حدود ساعت 5 بود. به محض اینکه رسیدیم پایین، دشمن شدیدا پاتک کرد و با امکانات بسار زیاد و یک لشکر نیرو قصد تصرف مواضع از دست داده را داشت. در این زمان گردانی که شهید چراغچی و ما در آن حضور داشتیم به محاصره دشمن در آمدیم که آن موقع هوا کاملا تاریک شده بود و دشمن محاصره را خیلی تنگ کرده بود. شهید چراغچی به همراه گردان خیلی سریع نیروها را سازماندهی و تقسیم کرد. سپس توصیه می کردند مهمات موجود را خیلی با صرفه و دقت مصرف کنید که تمام نشود تا اینکه گردان کمکی برسد و محاصره شکسته شود. یکی دو ساعت شب گذشته بود که شهید چراغچی به افراد گردان دستور دادند که سریع دعای توسل برگزار کنید تا اینکه از طرف خداوند متعال و ائمه معصومین (ع) شاید فرجی شود. بلافاصله دعا برگزار شود و به نیمه های دعا نرسیده بودیم که بالای سر ما یک ابر سیاهی فرا گرفت و بلافاصله شروع به باریدن کرد و چنان باران شدیدی بارید که ماشین جنگی دشمن از کار افتاد و سر و صدا کم شد، در همین حال فرمانده گردان اطلاع داده بودند، مهمات در شرف اتمام است. زیر باران نشسته بودیم و خدا را شکر می کردیم که سر و صدایی بلند شد. یکی از برادران با سرعت آمد و گفت: از دور دو سیاهی به طرف ما می آیند. دو نفر از برادران بسیج را که جلوتر فرستاده بودند، آمدند و گفتند: آن دو سیاهی دو قاطرند که حامل مهمات می باشند این قاطر ها به محض اینکه رسیدند، در میان بچه ها زانو زدند و روی زمین دو زانو خوابیدند و سرشان را روی زمین گذاشتند و بچه ها سریع بار آنها را تخلیه کردند. سپس آن دو حیوان از شدت جراحات زیاد و تیرهایی که به آنها اصابت کرده بود از بین رفتند. شهید چراغچی با چشمان پر از اشک گفت: من در سخت ترین اوضاع و گرفتاری متوسل به دعای توسل شدم که این چنین نتیجه هایی داشته باشد. بعد که از گردان بالا سوال شد، گفتند: ما هیچ گونه قاطری نفرستادیم و خبر نداریم و بدون شک امدادهای غیبی بود که دائما به یاری رزمندگان می شتافت. ولی الله چراغچی در عملیات ظفر آفرین بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر مجروح می شود و در بیمارستان شهدای تهران بستری می گردد. بعد از 23 روز بی هوشی، سرانجام در 18 فروردین ماه سال 1364 به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن علیمردانی : فرمانده گردان ثارالله از تیپ21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زن سلام نماز را داد وبه آسمان نگاه کرد .زیر لب گفت :خدا کند امروز دیر تر برود . بعد نگاه کرد به مردش که داشت نماز صبح را می خواند .به زحمت از جا کنده شد .دو قرص نان و قالبی پنیر را تو سفره پارچه ای گلدار پیچید . صبحانه ات را گذاشته ام ...می خواهی بیاورم سر زمین ؟ زحمتت می شود ...بیایی از تنهایی در می آیم .اما نه ...حال خوبی نداری. زن لب گزید وچیزی نگفت . یک وقت خبری شد ،کسی را بفرست دنبالم ..زود می آیم . زن بی اختیار گفت :می ترسم ...نمی دانم از چه .مرد زل زد به صورت خیس از عرق زن و گفت :مگر طوری شده ...ازجایی افتاده ای ؟ زن هول از جا کنده شد .چادر نمازش را جمع کرد و آهسته گفت :نه ...فقط دلهره دارم .حا ل عجیبی دارم ...به حال زن های بار دار نمی ماند . بچه چطوره ؟حال طبیعی دارد ؟ ما ما که گفت خوب است . خوب ،پس نگران چه هستی .به خدا توکل کن .من که منتظر هدیه هستم ...چه پسر ،چه دختر . زن سفره را داد دست مرد .در را باز کرد .باد گرم پر شد توی اتاق .صدای جیر جیر در ،دل زن را می لرزاند .زیر لب گفت :کاش روغن کاری اش می کردی ...گوشت تن آدم را می ریزد . مرد خندید .بقچه به بغل از خانه زد بیرون .زن از درد روی زانوهایش نشست .بعد کشان کشان رفت سر جایش خوابید . پلک روی هم گذاشته بود که رویایی سبز پشت پلک هایش را پر کرد .دو پسر بچه و خودش را توی صحن سالار شهیدان دید .دست انداخت به اطرافش .ضریح توی چنگش سر می خورد .بلند گفت :یا حسین شهید . ترسید و خیس عرق از خواب پرید .دنبال کاسه آب گشت .بالای سرش بود .همه را سر کشید .خوابی که دیده بود ،جلوی نگاهش به تصویر کشیده شد ودوباره فریاد کشید :یا حسین شهید . کوبه زنانه در به صدا در آمد .در چهر طاق باز شد .کسی دوید داخل خانه .زن همسایه .رنگ به رو نداشت . دردت شروع شده ؟ زن هیچ نگفت .آهسته به گریه افتاد .رویای سبز همچنان پشت پلک هایش چرخ می خورد .زن همسایه نشست کنارش .سرش را گرفت به بغل . خواب دیدی ؟ آره ...یک خواب سبز .تو کربلا بودم ،با بچه ها .با همین پسری که تو شکم دارم . زن همسایه مات نگاهش کرد .باید خیلی عزیز باشد که او را تو صحن کربلا دیدی . زن سر تکان داد .خفه گفت :فکر می کنم وقتش باشد .مردم رفت سر زمین .کسی را بفرست دنبالش .خودت هم برو دنبال ماما ،زود ...زود ... زن دوید بیرون .پسرش را صدا زد :آهای مرتضی ...بدو دنبال علیمردانی .رفته سر زمین .زود باش .بگو معطل نکند . خودش هم چادر سر انداخت و دوید طرف پایین روستا .. صدای نوزاد آهنگ دار بود .مرد چند بار تا پشت در اتاق رفت و بر گشت .زن همسایه خواب زنش را تعریف کرده بود .دست و پا های مرد بی اختیار شروع کرد به لرزیدن .همه فکرش پیش نوزاد بود .می خواست هر چه زود تر چهره مرد خدا را ببیند .ماما از اتاق زد بیرون .چادر به سر داشت .انگار برای دیدار آمده بود .خندید وگفت :خوش قدم باشد ...نوزادی به این پاکی ندیده بودم . مرد بی حرف انعام ماما را داد و داخل شد . «حسن علیمردانی» در سال 1322 در یکی از روستاهای «فریمان»در استان «خراسان» چشم به جهان گشود .خانواده اش همچون بسیاری از مردم روستا وضع ما لی مناسبی نداشتند .«حسن» مجبور بود از همان کودکی با کار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگی ،خانواده را یاری دهد و سیزده سال بیشتر نداشت که خانواده ی او برای کار به «مشهد» کشانده شدند تا شاید بتوانند کمی از نیاز خانواده را بر آورده سازند . در مشهد به شغل مکانیکی روی آورد .اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم می کرد .محل زندگی اش زیر زمینی نمور و کوچک و محقر بود . 27 ساله بود که با دختری از آشنایان ازدواج کرد .حاصل این پیوند سه دختر و یک پسر بود . او در سال 1352 در سفری که به« عراق» داشت ،با امام خمینی آشنا شد .این آشنایی او را در راه انقلاب قرار داد .تلاش او در این راه منحصر به پخش اعلامیه و نوارهای امام نبود ،بلکه به روشنگری در میان خانواده و فامیل پرداخت .گاه خانواده را ردور هم جمع می کرد و از رساله امام خمینی مسائلی را برای آن ها بیان می کرد . با پیروزی انقلاب ،به قصد پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی لباس سپاه را به تن کرد .با آغاز درگیری« گنبد» راهی این منطقه از کشور شد .در آن جا رشادت و ذکاوت او در مسائل جنگی کمک زیادی به ختم غائله کرد .با شروع غائله «کردستان» ،داوطلبانه به این خطه اعزام شد و بارها در کنار دکتر «چمران» مبارزه کرد . با شروع جنگ عازم جبهه های جنوب و غرب شد .زمانی در« بستان» ،گاه در «شلمچه» و ارتفاعات« الله اکبر» با دشمن زبون جنگید . او هر گز به جنگ پشت نکرد .حتی در زمانی که درمرخصی به سر می برد ،فامیل را دور هم جمع می کرد و به آن ها آموزش نظامی می داد .سعه صدر «حسن» در برابر مشکلات و از خود گذشتگی اش در برابر دوستان از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود اهل محل او را مرد خدا نامیده بودند . بچه های جبهه او را پدری مهربان می دانستند .تلاش بی وقفه اش در صحنه نبرد روحیه نیروهایش را صد چندان کرده بود . فتح ارتفاعات الله اکبر به فرماندهی او و بر خورد با میدان مین در حین عملیات و سپس عبور دادن نیروهایش از این میدان ،بدون خنثی کردن مین ها ،برگ زرینی است که از توکل او بر خدای بزرگ حمایت می کند . «حسن» در آخرین روزهای زندگی اش گردان را بر عهده داشت و در تنگه چزابه که از حساس ترین مناطق عملیاتی محسوب می شد ،خدمت کرد . چند ساعت قبل از شهادتش ،به سختی مجروح شد اما به خاطر این که نکند رفتنش به بیمارستان خللی در روحیه نیروها به وجود آورد ،در خط ماند و به نبرد ادامه داد . سر انجام در بعد از ظهر همان روز 21/ 11/ 1360 با اصابت تیری به قلبش شربت شهادت را نوشید . قبل از شهادت ،در آخرین لحظات زندگی اش از همرزمش خواست او را به طرف حرم ابا عبد الله بگرداند .آنگاه به حضرتش سلام داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید ابراهیم شجیعی : فرمانده گردان الحدید از تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم آبان ماه سال 1335 در روستای رئئین از توابع شهرستان اسفراین به دنیا آمد. او ششمین و آخرین فرزند خانواده بود. تا کلاس پنجم در زادگاهش به تحصیل پرداخت. به پدر در کار کشاوزی کمک می کرد، با او به مسجد می رفت و نماز می خواند. کودک پر جنب و جوش و فعال و کنجکاوی بود. صمیمی و دوست داشتنی بود و اوقاتش را به درس خواندن، کمک به خانواده و مطالعه می گذاشت. نیکوکار، پاک و امین بود و او را سید ابراهیم امین می گفتند و درستکار و شجاع می شناختند. بعد از اتمام کلاس پنجم به مدرسه ای در گنبد رفت و تا کلاس سوم راهنمایی در آنجا به تحصیل پرداخت و به علت بازگشت خانواده به روستا ترک تحصیل کرد. بعد از آن برای کار به اصفهان رفت و در آنجا به کار پارچه بافی مشغول شد و سپس به کار در ذوب آهن پرداخت. قرآن، مفاتیح و رساله را مطالعه می کرد. پدر و مادرش را خیلی دوست داشت. در سال 1354 به خدمت سربازی رفت و آموزش هوایی و چتربازی دید. به علت شکستن پایش در پرش از هواپیما بقیه سربازی را در تدارکات پایگاه مربوطه گذراند. از ابتدا دوست داشت خدمتگذار مردم باشد و برای مردم کار کند. دوست داشت قدرتی داشته باشد تا تمام قاچاق‌چیان خلافکار را توبیخ کند. جوانها را به خواندن قرآن و نماز دعوت می کرد و خانواده را به صبر و بردباری و صرفه جویی و کمک به محرومان توصیه می کرد. بعد از پایان خدمت با خانم فاطمه نیازی پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترکشان ده سال طول کشید و ثمره این این ازدواج چهار فرزند به نام های مهدی، زینب، سمیه، و زهرا می باشند. در دوران انقلاب در مبارزات بر علیه حکومت شاه شرکت می کرد. راهپیمایی‌ها را سر و سامان می داد و دیگران را به شرکت در آن دعوت می کرد. بعد از انقلاب عضو کمیته انقلاب اسلامی اسفراین شد و در سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار شد. یک سال پس از ازدواج، خداوند پسری به او داد. بچه ها را دوست داشت و به آنها احترام می گذاشت و می گفت: باید به بچه ها محبت کنیم. با خوش رفتاری و حوصله با آنها بازی و آنها را سرگرم می کرد. بعد از تولد فرزندش با سمت فرمانده گردان به کردستان و جبهه سر پل ذهاب رفت و مدت سه ماه در آنجا ماند. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. در عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار چهار دندان خود را از دست داد. در عملیات طریق القدس و بیت المقدس شرکت کرد که در عملیات طریق القدس در جبهه بستان از ناحیه دست مجروح شد. در 22 بهمن ماه سال 1362 بعد از به پایان بردن یک ماه آموزش فرماندهی، بار دیگر به جبهه رفت و در اسفند ماه همان سال در عملیات خیبر شرکت کرد. در آبان ماه سال 1363 با فرمانده گردان جبار در عملیات میمک شرکت کرد که از ناحیه سر و در اسفند ماه همان سال در عملیات بدر از ناحیه سینه و شش ها مجروح شد. دکتر معالج یک سال استراحت برای او تجویز کرد، ولی سید ابراهیم بعد از یک ماه بار دیگر به جبهه رفت. به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد و در مراسم مذهبی و عزاداری شرکت می کرد. موضع سیاسی او تنها دفاع از ولایت و خط رهبری بود و بر فرامین امام تکیه داشت و بی چون و چرا مجری دستورات رهبری و فرماندهان رده بالای خود بود.دارای اخلاق حسنه بود. به طوری که در لشگر 5 نصر همه فرماندهان از فرمانده لشگر گرفته تا فرماندهان گردانها به شخصیت ایشان اهمیت می دادند و حرفهایش را تایید می کردند و با یک برخورد طرف مقابل را عاشق خود می کرد. در نماز شب ناله می کرد و از حضرت فاطمه الزهرا در خواست پیروزی داشت و همچنین شهادتش را طلب می کرد. سید ابراهیم شجیعی در تاریخ 23/11/1364 در منطقه عملیاتی والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکر پاک این سردار شهید در بهشت شهدای سبزوار به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید علی ابراهیمی : قائم مقام فرمانده طرح و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) با فوت مادر ،اوضاع از آن چه بود ،بد تر شد .شش خواهر و برادر و اوضاع مالی پدر که هر روز هم بدتر می شد .سید علی بیش از بقیه احساس تنهایی می کرد .آخر او از همه بزرگتر بود . فوت مادر از یک سو و اوضاع مالی پدر ،او را وادار می کرد تصمیم خود را بگیرد . مدرسه که تعطیل شد ،یک نفس دوید تا خانه .کیفش را پرت کرد گوشه ای .بعد رفت سر حوض و دست و صورتش را شست .دست آخر سرش را تا گردن کرد تو آب .بعد هم نشست روی لبه ی حوض آب .نمی دانست چطور به پدرش بگوید .می دانست که او مخالفت می کند اما چاره ای نبود . با آمدن نا مادری ،وضعیت بچه ها سر و ساتمانی گرفت اما اوضاع مالی نه !سید علی بر خلاف آن چه گاهی اوقات از نا مادری می شنید ،از او را ضی بود . سر شام ،همه جمع بودند .سید علی آرام نشست کناره سفره .همه مشغول خوردن شدند اما او تنها با غذا بازی می کرد .نمی دانست سر صحبت را با پدر باز کند .نامادری متوجه اوضاع شد .آرام به پدر اشاره کرد .پدر یکی دوبار اشاره کرد ،با لا خره فهمید و به حرف آمد .رو به سید علی گفت :علی ،با با طوری شده ؟چرا غذایت را نمی خوری ؟ نه با با ،چیزی نشده ،گرسنه نیستم . اما انگار می خواهی چیزی بگویی .تو مدرسه طوری شده ؟نه .من دیگر از فردا مدرسه نمی روم . پدر تمام ماجرا را فهمید اما به روی خود نیاورد .پرسید :چرا با با ؟تو مدرسه اتفاقی افتاده ؟با کسی دعوات شده ؟ صبح روز بعد ،سید علی مشغول کار شد .با این حال ،هر وقت فرصتی داشت از مطالعه غافل نمی شد .در همین زمان بود که با نام آیت الله خمینی آشنا شد . او سعی کرد اعلامیه یا نوار سخنرانی هایش را به دست بیاورد . به این ترتیب ،در مدت کوتاهی یکی از علاقمندان و طرفداران امام شد . کم کم خودش اعلامیه ها را میان جوانان و کسانی که به شان اعتماد داشت .پخش می کرد .با این حال ،هیچ وقت از کار و خانواده اش غافل نمی شد .او هر چه دستمزد می گرفت ،به پدر می داد تا کمک خرج خانه باشد . سید علی بزرگ و بزرگ تر می شد تا اینکه زمان رفتن به خدمت سربازی شد .هم خوشحال بود و هم ناراحت . با فرا رسیدن زمان رفتن ،خدا حافظی کرد و روانه ی تهران شد .او می دانست که برای پخش اعلامیه های امام ،باید آرام باشد و سر به زیر ،تا کسی شک نکند .همین طور هم شد و توانست در مدت زمان کوتاهی ،اعتماد همه را جلب کند .با گذشت زمان ،فرماندهی پادگان که سرهنگ بود ،تصمیم گرفت سید علی را به خانه خود ببرد .او پسر سر به زیری بود و سرهنگ به او اعتماد داشت .سید علی وقتی ماجرا را فهمید ،دمغ شد .مانده بود چکار کند که خود را به دست تقدیر سپرد . با گذشت زمان ،اوضاع هر روز بد تر و تظاهرات علنی تر می شد .حا لا دیگر همه امام را می شناختند و حاضر بودند به خاطر او هر کاری بکنند .سید علی هم دوست داشت به جمع مردم بپیوندد اما ... سر انجام امام فرمان داد سربازان از پادگان ها فرار کنند . سید علی وقتی خبر را شنید ،انگار دنیا را به او داده اند .همان شب با یکی از دوستانش فرار کرد و خود را به ابتدای جاده ی مشهد رساند .کمی بعد اتوبوسی جلوی پایش توقف کرد . سید علی سوار شد و نفس راحتی کشید . «سید علی ابراهیمی» اول آبان 1337 در خانواده ای فقیر به دنیا آمد .هنوز چهار ده بهار از عمرش سپری نشده بود که مادرش را از دست داد .در این زمان ،در فریمان مشهد زندگی می کردند .به دلیل تنگدستی پدر ،تحصیل را رها کرد و به جوشکاری روی آورد .به این ترتیب ،کمک خرج خانواده شد . مدتی بعد برای ادامه ی زندگی به «مشهد» رفتند و او عازم خدمت سربازی شد .با فرمان امام از خدمت سربازی فرار کرد و به« مشهد» بر گشت .چند ماهی هم مخفیانه به زندگی ادامه داد . در پیروزی انقلاب و تظاهرات نقش فعالی داشت .ضمن این که خواهران خود را نیز همراه می برد .پس از پیروزی انقلاب به جوشکاری روی آورد . در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست .در همین زمان ،از دختر عموی خود خواستگاری کرد .پس از ورود به سپاه ،دوره ی آموزش چتر بازی را گذرانید وسپس مسئول آموزش جوانان بسیجی شد .مدتی بعد به عنوان اولین فرماندهی سپاه« کلات نادر» روانه ی آن دیار شد . پس از باز گشت ،فرماندهی سپاه ناحیه ی یک «مشهد» شد . علی رغم مخالفت مسئولین سپاه ،سر انجام توانست به جبهه ها روانه شود .در طول جنگ ،فرماندهی گردان الحدید ،مسئول محور و معاون دوم طرح و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت .بارها در خط مقدم نبرد زخمی شد .به طوری که در عملیات قادر ،دوستانش فکر کردند شهید شده است . در جنگ از «محمد ابراهیم شریفی» و «محمد حسن نظر نژاد» جدا نشد .در سال 1365 و در نبرد کربلای 5 به آرزوی دیرینه اش رسید .اکنون نیز در بهشت رضای مشهد این سه دوست صمیمی در کنار هم آرمیده اند . از او سه فرزند به یادگار مانده است که هر سه دختر هستند .فرزندانش همان طور که آرزو داشت ،به درجات با لای تحصیلات علمی رسیده اند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جلال الدین یامی : فرمانده محور اطلاعات در لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1339 در روستای« یام» و در خانواده ای متدین در استان «خراسان »به دنیا آمد .محیط خانواده و بستر مناسب باعث شد تا او از کودکی به مسائل دینی و اخلاقی توجه داشته باشد .«جلال الدین» پس از طی تحصیلات ابتدایی و راهنمایی در شهرستان فاروج ،برای ادامه تحصیل عازم« مشهد» شد .از همان زمان با درک شرایط ،سعی کرد با رعایت دستورات اسلامی از آلودگی هایی که حکومت پهلوی به وجود آورده بود ،دوری کند . جلال الدین در دوران تحصیل ،از جمله دانش آموزان موفق و ممتاز بود .وی علاو بر هوش سرشار ،نگاهی دقیق به اوضاع و شرایط حاکم بر جامعه داشت .همین موضوع باعث فعالیت های سیاسی او در سال 1356 شد که تا پیروزی انقلاب ادامه داشت . جلال الدین در سال 1358 در رشته دبیری ریاضی دانشگاه «مشهد» مشغول به تحصیل شد و از جمله اعضای فعال انجمن و گروه های اسلامی بود .پس از انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه ها ،به دلیل علاقه ای که به پاسداری داشت ،جذب سپاه پاسداران شد .عدالت در رفتار و عملش باعث شد که به عنوان مسئول واحد پرسنلی به گزینش یاران واقعی انقلاب بپردازد . جلال الدین در سال 1361 از دواج کرد که حاصل این پیوند ،فرزندی به نام« مصطفی» است .وی بعد از بازگشایی دانشگاه ها ،ضمن تحصیل ،بارها به جبهه های جنگ اعزام شد .از او نقل شده است که گفته بود :روح من فقط در سپاه آرامش می گیرد . عاقبت وی در حالی که هنوز در واحد گزینش مشغول به فعالیت بود ،در خواست اعزام به جبهه های جنگ را کرد .بعد از جلب موافقت ،در سال 1365 اعزام و در واحد اطلاعات عملیات مشغول به فعالیت شد .با شروع عملیات «کربلای 4 »و در همان ساعات اولیه عملیات ،در جزیره« ام الرصاص» قرارش را با معبود بست .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا عاصمی : فرمانده واحد تخریب قرار گاه کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بی خوابی همچنان تو چشمان روشنش موج می زد .با آن که از سلامت همسرش اطمینان کامل داشت ،دلشوره ازارش می داد .شب گذشته را به خاطر آورد .تا صبح پلک روی پلک نگذاشته بود .شاید تمام کاشمر را قدم زده بود و بر گشته بود .شاید هم فقط خیابانی را که خانه موچکشان در ان جا بود ،هزار بار با لا و پایین کرده بود . خودش دنبال ما ما رفته بود .زن انگار که از قبل خبر داشته باشد ،با اولین زنگ در را باز کرده بود رویش غبا صورتی پر از خنده .به خانه که رسیده بودند ،دستور پشت دستور .او هم مثل شاگرد انجام وظیفه کرده بود ؛بی هیچ اشتباه یا غلطی در کار گرفته شده .ها ،کجایی آقا معلم . با با ی مدرسه بود که صدایش می زد .هیچ جا ...همین جا پیش شما . خبری شده این قدر تو خودت هستی . مانده بود چه بگوید .شاید شرم داشت از گفتن این که پدر شده .آن هم پیش پیرمردی که کمر خم کرده بود و دست و پا می لرزاند . خانم ...فارغ شده اند . به سلامتی ...چی هست ،پسر یا دختر ؟ پسر . اسمش را چه گذاشته ای ؟علیرضا . خدا برایت ببخشد . راستی اگر زحمت نیست ،یک جعبه شیرینی بخر بیاور . ای به روی چشم ...تا بعد از زنگ ،جعبه شیرینی آماده است .خیالت جمع ،اقا معلم . «علیرضا عاصمی» در پاییز سال 1341 مصادف با اول رجب در شر کوچک« کاشمر» ،شهر شهید آزاده آیت الله «سید حسن مدرس» به دنیا آمد . «علیرضا» پسر بزرگ خانواده ،در دامان پدر و مادر ی مومن رشد یافت .تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ای که مسائل و آداب اسلامی در آن رعایت می شد ،شروع کرذد .او با بهره گیری از جلسات مذهبی که در کنزل شان بر گزار می شد ،با معارف دینی و تا حدی با اوضاع سیاسی و اجتماعی آشنا شد . خانواده «علیرضا» به عنوان افرادی متدین خوش نام و اهل خیر در میان مردم معروف بوده و هستند . در مهر 1357 به همراه دوستانش ،اولین راهپیمایی دانش آموزان در کاشمر را بر گزار کرد که خود سر آغاز حرکت های مردمی در این شهر شد . با پیروزی انقلاب اسلامی ،عرصه دیگری در مقابل او گشوده شد و فعالیت هایش را در قالب انجمن اسسلامی دبیرستان ،فراگیری آموزش نظامی و گشت زنی شبانه در شهر ادامه داد . با شروع جنگ تحمیلی در آخرین روز شهریور 1359 شور و نشاط خاصی در وجود او برای دفاع از حریم انقلاب شعله ور شد . یک هفته بعد ،با سن کمش و اصرار بسیارش ،جزو اولین گروه عازم جبهه های جنگ شد .پس از هفته های مدید و ملال آور ،همراه شش نفر از نیروهای کاشمر ؛از اهواز به خط مقدم جبهه یعنی سوسنگرد رفت .از همان ماه های اول که در جبهه سوسنگرد بود ،با ادوات مختلف جنگی آشنا شد . اولین بر خورد او با مین و علاقه ای که به تخریب پیدا کرد ،او را برای آموزش دوره های آموزش مین که در پادگان« منتظران شهادت»در« اهواز» بر گزار می شد ،کشاند . خیلی زود خنثی کردن مین های مختلف را فرا گرفت و به عنوان فرمانده گروهی از تخریب چی ها معرفی شد . عملیات« طریق القدس »در«بستان»و در آذر 1360 اولین عملیات بود که «علیرضا» به عنوان نیروی تخریب در آن شرکت کرد .بعد از آن هم عملیات «طریق القدس» ،«محرم» ،«والفجر مقدماتی» ،«والفجر 8 »،«بدر،»،«خیبر» و ... در عملیات« بستان» مجروح شد . همه ی بدنش را ترکش پوشاند و با دستی شکسته به بیمارستان« شیراز» و بعد به «مشهد» منتقل شد . در سال 1362 در حالی که از مدت ها پیش به عنوان جانشین تخریب قرار گاه کار می کرد ،به عنوان فرمانده تخریب قرار گاه کربلا انتخاب شد . علیرضا با استفاده ار فرصت هایی که گه گاه به دست می آورد ،دیپلم خود را در سال 1361 گرفت و در سال 1363 در مرکز تربیت معلم شهید« باهنر»در« تهران» پذیرفته شد ولی طاقت دوری از جبهه را نداشت .اولین شبی که در تربیت معلم خوابید ،صبح به« کاشمر» تلفن زد و گفت :سخت ترین شب عمرم دیشب بود که راحت روی تخت خوابیدم ولی دوستانم زیر خمپاره ها بودند . همان روز عازم جبهه شد و تعدادی استاد ودانشجو را هم با خود بر د . اعتقاد ش این بود که در جبهه با ید عملیات کرد ،در غیر این صورت یا آموزش داد یا آموزش دید .لذا با تمام وجود در صدد انتقال تجربیات و دانسته های رزمی به نیروها بود .رشد دادن نیروها از خصلت های علیرضا بود . طراحی جنگ افزار های مورد نیاز در عملیات از ویژگی های دیگر علیرضا بود . تهیه فرش برزنتی برای گستردن روی سیم خاردار آتشبار ارپی جی ،موشک برای اهندام دژ دشمن و تهیه انواع تله های انفجاری از جمله آنان بود ند . با پیگیری های او،در اواخر شهریور 1362 بخشی از بیابان جاده اهواز – آبادان برای بنای اردوگاه نیروهای تخریب در نظر گرفته شد .بنای اولیه اردوگاه با یک تانکر و چند چادر گذاشته شد .بعد ها مقدمات ساخت سوله و نماز خانه اردوگاه فراهم شد . در پاییز 1362 با دختری از« تهران» ازدواج کرد .همسر علیرضا ،زندگی مشترک خود را با جنگ پیوند زد و راهی« اهواز» شد . شروع زندگی شان در یکی از اتاق های نه متری هتلی در« اهواز» بود .ثمره این ازدواج ،نوزاد پسری به نام« رسول» شد . در عملیات «والفجر هشت» ،علی دچار کمبود کلسیم شد .دست هایش ترکیدگی پیدا کرده بود .و چند روز بعد هم شیمیایی شد و به رغم ان که دو هفته استراحت مطلق داشت ،سریع به منطقه بر گشت . در سال 1365 عازم تیپ« ویژه پاسداران» در «کرمانشاه» شد .این تیپ تحت امر قرار گاه «رمضان» قصد انجام سلسله عملیات برون مرزی را داشت .عمده نیروهای زبده و قدیمی تخریب در قرار گاه «رمضان» دور «علیرضا»جمع شدند . او همراه تعداد محدودی از نیروها برای شناسایی کیلو متر ها مسیر عملیات برون مرزی ،روانه خاک عراق شدند .این شناسایی ،سر آغاز عملیات «فتح چهار» بود .بعد از مدتی ،به ایران بر گشتند و نیروی تخریب به فرماندهی «علیرضا »عازم عملیات دیگری شدند . با بمباران شهرها ،به خصوص «کرمانشاه: ،عملیات «فتح دو» و «سه» در« سلیمانیه» و «اردبیل » انجام و همزمان مقدمات عملیات «فتح چهار» مهیا شد . «علیرضا»پس از سالها مجاهدت خستگی ناپذیر، در روز شنبه 13 دی سال 1365 ساعت سه بعد از ظهر با انفجار بمبی در در خارج از «کرمانشاه» ،به همراه سه تن ا ز یارانش به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محور در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد حسین محمدیانی» در آخرین روزهای سرد دی ماه 1335 در محله «نقاشک» از محله های قدیمی« سبزوار» به دنیا آمد .او سومین فرزند یک خانواده ی مذهبی بود .تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه «شیخ داور زنی»به ا تمام رساند . پدرش در آن محله شعبه فروش نفت داشت .«محمد حسین» که مدرسه اش تعطیل می شد ،به مغازه پدر می رفت تا کمک حالی برای او و خانواده اش باشد .همین حضور ،او را در نوجوانی با مشکلات زندگی و دشوارهای اقتصادی مردم آشنا کرد . از کارهایی که در نوجوانی به آن علاقه داشت ،شرکت در فعالیت مذهبی بود .رفتن به مسجد و شرکت در مراسم مذهبی را از پدر آموخته بود . در حسینیه حضرت ابوالفضل هیئتی بود که دهه محرم هر شب عزاداری بر پا می کرد .بسیاری از مردم محله های دیگر برای شرکت در این مراسم می آمدند .محمد حسین سر دسته ی جوانان هیئت بود . پیش از آن که ماه محرم فرا برسد ، با کمک بچه های محل ،حسینیه را آماده می کردند .کتیبه ها و بیرق ها هم در جاهای مخصوص نصب می کردند . قند هیئت را خودش خورد می کرد .بعد هم استکان ها را می شست .شب اول محرم که هیئت عزاداری حسینیه ،توی کوچه ها راه می افتاد ،همه ی اهل محله ی «نقاشک» می دیدند که او با چه شور و حالی برای نظم دادن به صف سینه زنان نوجوان تلاش می کند . دیپلمش را از دبیرستان «غنی» شهر زادگاهش گرفت .یکی از معلم های همین مدرسه بود که ذهن او را به زندگی و مسائل پیرامونش روشن کرد .او برایش کتاب می آورد .«محمد حسین» با علاقه آن ها را می خواند اما هر چه می خواند ،انگار تشنه تر می شد . مدتی بعد «ساواک» آن معلم را دستگیر کرد و «محمد حسین» دیگر او را ندید ،اما درس هایی که از او آموخته بود ،مسیر زندگی اش را عوض کرد . در سال 1356 برای خدمت سربازی به پادگان «اصفهان» اعزام شد .به دلیل این که دیپلم داشت ،پس از گذراندن دوره آموزشی ،به ستاد فرماندهی پادگان منتقل شد و با سمت ماشین نویسی دفتر فرماندهی ،خدمتش را آغاز کرد . آن روز ها مصادف بودبا اعتراض مردم علیه حکومت .درگیری مردم در صحن مسجدجامع «کرمان» و ماجرای سینما «رکس»در« آبادان »را از این و آن شنیده بود .سربازان هم دوره اش هم از فعالیت های انقلابی مردم« تهران» برایش گفته بودند .همیشه با خودش فکر می کرد ،اگر ارتش او را مجبور کند برای سر کوب تظاهر کنندگان به شهر برود ،باید چکار کند . فعالیت های انقلابی او در شهر« اصفهان» آغاز شد .خیلی زود با گروه های مذهبی و انقلابی ارتباط پیدا کرد .سمتی که در پادگان داشت ،موقعیت خوبی برایش ایجاد کرده بود .او از بسیاری از حوادث ،زود تر از دیگران با خبر می شد . با بالا گرفتن تظاهر مردم در «تهران» و پس از آن در شهرهای دیگر ،خیلی زود راهپیمایی ها به « اصفهان» هم رسید .دیگر نیروهای انتظامی نمی توانستند با تظاهر کنند گان مقابله کنند .به همین دلیل ارتش برای سر کوب مردم به خیابان آمد . «محمد حسین» بسیاری از اخبار نظامی را از طریق دوستانش به علما و روحانیون می رساند .اخباری که او از پادگان بیرون می برد ،برایش بسیار خطر ناک بود .اما بارها جان بسیاری را نجات داد . وقتی فرمان آیت الله خمینی را مبنی بر خالی کردن پادگان ها شنید قصد داشت به صف مردم بپیوندد اما دوستانش که با رهبران انقلاب در ارتباط بودند ،از او خواستند باز هم درسمت خود مشغول باشد . او با کمک چند نفر از همدوره هایش و راهنمایی انقلابیون دیگر ،گروهی را برای سازماندهی سربازانی که قصد فرار داشتند ،تشکیل داد تا با ارتباط بر قرار کند و آن ها را به خانه های امنی که در نظر داشتند ؛بفرستند .بعد هم با تهیه لباس و امکانات سفر ،آن ها را راهی خانه هایشان می کردند . ارتش حکومت نظامی اعلام کرد اما امام خمینی فرمان داد که مردم به این دستور اعتنایی نکنند .مردم «تهران» و شهرستان ها به خیابا ن ها ریختند . پادگان ها تخلیه شده بودند و مردم سر گرم تصرف مراکز حساس شدند .گروهی از فرماندهان ارتش از کشور گریختند و بعضی ها به خانه های امن پناه بردند ،به امید این که شاید بتوانند با تجدید قوا ،تلاش هایی برای باز گرداندن حکومت آغاز کنند . «محمد حسین» با کمک دوستانش ،با هدف دستگیری فرماندهان اصلی ارتش که در سر کوب مردم نقش داشتند ،تعقیب تنی چند از فرماندهان را آغاز کرد .سر تیپ« امینی افشار» ،فرماندهی هوانیروز «اصفهان» را «محمد حسین» در خانه اش دستگیر کرد و او را به ستاد انقلابیون « اصفهان» تحویل داد . تا چند روز پس از انقلاب ،خانواده از «محمد حسین» خبر نداشتند .همه نگران بودند اما او سر گرم فعالیت های انقلاب بود . وقتی انقلاب پیروز شد ،آرامش به شهر باز گشت .او به «سبزوار» بر گشت .شور و شوق او برای سامان دادن نیروهای انقلابی شهر به نتیجه رسید .خیلی زود هسته های نیروهای انقلابی در شهر سامان گرفت .آن ها مراقبت از مراکز مهم را بر عهده داشتند . اخباری که از در گیری های سیاسی که از «تهران» و بعد ها درگیرهای نظامی در «کردستان» و «خوزستان» می رسید ،«محمد حسین» را نگران می کرد . از «کردستان» خبر از درگیری های نظامی رسید .بعد ها این درگیری به «ترکمن صحرا» و «خوزستان» هم رسید .اما بیشتر از همه ،خبری که شب اول مهر از تلویزیون شنید ،او را نگران کرد .گوینده گفت :عصر امروز هواپیماهای عراقی فرود گاه تهران را بمباران کردند . نگران بود .انقلابی که با تلاش و کوشش مردم به ثمر رسیده بود ،حالا مورد تجاوز نیروهای عراقی قرار گرفته بود . ورود نیروهای پیاده و زرهی متجاوز عراق از مرزها ،رنگ واقعی تری به جنگ داد .او همراه نخستین گروه اعزامی مردم ،از «سبزوار» به سوی میدان نبرد اعزام شد .نخستیین ماموریتش به جبهه شش ماه طول کشید و وقتی به برگشت ،به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد . خلانواده و اطرافیان اصرار می کردند ازدواج کند اما او مخالفت می کرد و می گفت :«جبهه به من بیشتر احتیاج دارد .» مادرش فکر می کرد اگر ازدواج کند و مسئولیت خانواده را بر عهده بگیرد ،مجبور می شود بیشتر در «سبزوار» بماند .اما او زیر بار نمی رفت و بعد از هر مرخصی کوتاه ،دوباره به جبهه بر می گشت . یک بار از جبهه ،برای احوالپرسی به خانه تلفن زد و گفت :«آیت الله مشکینی در جبهه برای ما از لزوم ازدواج گفته است .اگر دختری پیدا شود که بتواند با شیوه ی زندگی من بسازد ،به خواستگاری اش بروید .» مادرش از شنیدن این خبر خوشحال شد اما گمان نمی کرد بتواند دختری را پیدا کند که حاضر باشد با مردی زندگی کند که بیشتر زندگی اش را در جبهه می گذراند . با لا خره با معرفی این و آن دختری را پیدا کرد .«محمد حسین» به «سبزوار» آمد و به خواستگاری رفتند و خیلی زود مقدمات عقد مهیا شد . وقتی خطبه ی عقد را خواندند ،به همسرش گفت :اگر در جبهه به من نیاز باشد ،باید به من اجازه بدهی بروم . او هم پذیرفت . سه روز بعد از عقد ،به منطقه رفت و سه ماه طول کشید تا بر گردد . او در طول سالهای جنگ ،از یک نیروی پیاده معمولی به فرماندهی گردان و بعد ها یکی از فرماندهان بر جسته لشکر 5 نصر شد . او به عنوان فرمانده گردان «ولی الله »در عملیات مختلف از جمله؛« والفجر» ،«رمضان» ،«کربلای چهار»،«کربلای پنج »،«میمک »،«بیت المقدس »،«خیبر» ،«مهران» ،«والفجر سه» ،«والفجر هفت» و ... شرکت کرد . در سال 1366 به خانه خدا مشرف شد .همان سالی که زائران خانه خدا کشتار شدند .حاجی هایی که از حج آمدند ،بعد ها تعریف می کردند که او چطور در آن کار و زار خونین ،برای مراقبت از زنان و مردان مسن در برابر حمله پلیس جانفشانی کرد . در عملیات «خیبر» شیمیایی شد .عراق در عملیات« والفجر هشت» در« فاو» ،از گازهای شیمیایی استفا ده کرد .حاج« حسین» که ماسکش را به رزمنده ی دیگری داده بود ،بار دیگر در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت . سالهای سخت جنگ که تمام شد ،او به زندگی اش در سبزوار بر گشت .اگر چه در شهر هم همواره مسئولیت های اجتماعی داشت اما دیگرپیش همسر و سه فرزند ش زینب ،مصظفی و نفیسه بود . مدتی نگذشت که بیمار شد .نشانه های بیماری با احساس درد در پشت شروع شد .چند با ر برای درمان به بیمارستان مراجعه کرد .چون معالجه نشد ،راهی« تهران» شد . آخرین دکتری که او را معالجه کرد ،برایش آزمایش مجدد نوشت .مدتی بعد که جواب را برای دکتر برد ،چنان تکیده شده بود که دکتر او را نشناخت .از او می پرسد :تو چه نسبتی با آقای «محمد یانی» داری ؟ او می گوید :از نزدیکان من است . دکتر می پرسد چقدر نزدیک ؟ حاجی جواب می دهد خیلی نزدیک ؟.اصلا من و او نداریم . دکتر به او می گوید که آقای «محمد یانی» به دلیل عوارض شیمیایی ،به نوعی از سرطان مبتلاست که به زودی او را از پا می اندازد .بعد که از حاجی می پرسد :حالا چطوری به او می گویی ؟ حاجی کمی فکر می کند و می گوید :شما نگران نباشید ،یک جوری می گویم . تلاش برای درمان او ادامه پیدا می کند و او با روحیه عجیبی سر گرم زندگی می شود .شورای پزشکی معالج به این نتیجه می رسند که برای ادامه درمان به کشور« آلمان» برود .دکتر معالج خودش با حاج« حسین» حرف می زند .حاجی از او می پرسد :نتیجه رفتن به« آلمان» چیست ؟ دکتر می گوید :فقط ممکن است کمی بیشتر زنده بمانید «محمد حسین» می گوید :اگر قرار است چند روز بیشتر زنده بمانم و چند گونی سیب زمینی بیشتر بخورم ،راضی نیستم بیت المال را برای معالجه من خرج کنند .کشور در حال حاضر نیازهای واجب تری دارد . چند ماه بعد ،بیماری حاجی بیشتر می شود .به خاطر شیمی درمانی ،موهایش می ریزد .برای بهبود روحیه اش ،او را به خانه می آورند به او نشان لیاقت می دهند اما در هنگام دریافت نشان می گوید :من لایق این درجه نیستم .این ها را باید به کسانی بدهید که جان خود را نثار میهن کرده اند . روزهای آخر خیلی ضعیف شده بود .انگار اسکلتی بود که رویش پوست کشیده بودند .نمی توانست چیزی بخورد .صدایش هم به سختی می آمد . دیدن آب شدن این شمع پیش چشمان خانواده و دوستانش ،خیلی سخت بود .رزمندگان و دوستان او دائم به دیدنش می آمدند .دکتر دستور داده بود ملاقات ها کمتر شود .اما او می گفت :نه بگذارید آن ها را ببینم .دیدن بچه های دوران جنگ دردم را سبک می کند .کمتر روز و شبی بود که گروهی برای دیدنش به خانه شان نیایند . آذر ماه اهالی محل و دوستانش در خانه اش مراسم دعا گرفته بودند .او این محافل را دوست داشت .چراغ ها خاموش شده بود و کسی دعا می خواند که ناگاه خبر شهادت او را دادند .صدای ضجه و زاری توی محله پیچید . حاج محمد حسین محمد یانی در یازدهمین روز آذر 1370 چشمان خسته اش را بر این دنیا بست .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن علیان نجف آبادی : مسئول گزینش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان «خراسان» صورتش آن قدر عرق کرده بود که موهایش چسبیده بود به پیشانی اش ،مثل جلبک های دریایی .با چشم هایی که در اعماق صورتش ،لبریز از درد بودند . دردی مرموز به وجودش چنگ می انداخت ،مثل امواج دریایی شور – با طعم و مزه ی اشک –ناگهان به ساحل وجودش هجوم آورد ،عقب می نشست و دوباه ره از نو می آمد و در اندوهش پخش می شد . ناگهان چیزی از درونش خالی شد و صدای جیغ کبود نوزادی،در اتاق پیچید و آرام آرام ،امواج درد از او دور تر شدند .نوزادش به دنیا آماده بود ؛در یکی از روزهای سال 1339 ،در مشهد ،در نزدیکی بارگاه امام هشتم . نوزاد ،پسر بود .حجم صورتی دلپذیری که دو تا چشم سیاه در میان صورتش ،دو دو می زد و سرش هنوز غضروفی بود .پسری که گویی مقدر شده بود سرش را به درگاه معبودش پیشکش کند و این سری بود بین او و خدایش . در هفت سالگی ،در مدرسه ثبت نامش کردند .از همان دوران مدرسه ،پیدا بود که درس خوان است و باهوش .کنجکاو بود و جستجوگر و یکی از بزرگترین دلمشغولی هایش ،اختراع بود و اکتشاف .اختراع وسایل جدید و کشف وسیله ها و دستگاه های موجود .برای همین ،بیشتر وقت ها در حال ور رفتن با وسیله ای برقی بود .علاقه ای که باعث شد بعد ها رشته ی برق را انتخاب کند . سال سوم بود که شروع کرد به نماز خواندن و جایزه اش بسته ای شکلات بود که امام علی (ع) در خواب به او هدیه داد .از آن به بعد ،سعی کرد نمازش را اول وقت بخواند ،روزه بگیرد ،به فقرا کمک کند و در مراسم دینی شرکت فعال داشته باشد .آن چنان که در نوجوانی بچه های هم سن و سالش را که نماز نمی خواندند ،به خانه می آورد و تشویق می کرد که نماز بخوانند . دوران نوجوانی اش همراه شد با اوج گیری انقلاب اسلامی .در این دوران ،بسیار فعال بود .با آن سن کم – مانند بسیاری دیگر از نوجوانان – هر کاری که از دستش بر می آمد ،برای انقلاب انجام می داد .از شعار نوشتن گرفته تا به تعطیلی کشاندن مدرسه و شرکت در تظاهرات .او سر نترسی داشت و به استقبال حوادث می رفت .،تا آن که در یکی از شب های حکومت نظامی ،به کمک یکی از آشناها که در بیمارستان کار می کرد ،مجروحی را با وجود تیر اندازی مامورین پلیس ،به بیمارستان رسانده و جانش را از مرگ نجات داده بود . سال دوم دبیرستان ،برای آمادگی بیشتر ،در آزمون دانشگاه شرکت کرد .رتبه ی خوبی آورد .دو سال بعد در رشته ی مهندسی برق دانشگاه امیر کبیر پذیرفته شد ؛درست همزمان با پیروزی انقلاب . در دانشگاه بسیار فعال بود و جزو اولین اعضای انجمن اسلامی .اما محیط دانشگاه در آن سالها ،شده بود مرکز فعالیت سیاسی گروه های مختلف .همه در حال درگیری و زد و خورد بودند و تنها کاری که در دانشگاه انجام نمی شد ،درس خواندن بود . درگیری ها آن قدر بالا گرفت که دانشگاه ها تعطیل شد و پس از انقلاب فرهنگی دوباره گشوده شد .محسن هم مدت کوتاهی به قزوین رفت و در نهضت سواد آموزی به تدریس پرداخت .پس از چندی به مشهد باز گشت .علاقه ی عجیبی به آموختن علوم دینی پیدا کرده بود و می خواست خودش را وقف این کار بکند . انقلاب روزهای پر تب و تابی را پشت سر می گذاشت .درگیری های سیاسی ،موج ترورها و بمب گذاری ها ،انقلاب را تهدید می کرد .طولی نکشید که تجاوز عراق به خاک ایران آغاز شد و بخش بزرگی از میهن اسلامی به چنگ دشمن افتاد. حالا دیگر زمان درس خواندن نبود .محسن به خاطر حس مسئولیتی که در وجودش شعله می کشید ،وارد سپاه شد تا با تمام وجود در خدمت انقلاب باشد .سپاه ،سازمان تازه تاسیسی بود که نیاز فراوانی به نیروهای انقلابی داشت و محسن در واحد گزینش مشغول به کار شد .در همین حا ل از آموختن علوم دینی هم غافل نبود و هر گاه فرصتی به دست می آورد ،به آموختن می پرداخت .هر از گاهی نیز بنا به مسئولیت کاری به جبهه ها اعزام می شد تا بهترین نیروها را برای خدمت در سپاه گلچین کند . رفتار و منش محسن ،بسیاری را تحت تاثیر قرار داده بود .پرکاری اما کم ادعایی ،آراستگی ظاهری همراه با سادگی ،وقت شناسی و حس وظیفه شناسی اما خستگی ناپذیری ،پایبندی به عبادات و دستورهای شرعی و در کنار آن ،خوش خلقی و گشاه رویی ؛این ویژه گی ها از او شخصیتی ساخته بود که در دل دوست و بیگانه راه پیدا می کرد . محسن که در انتخاب همسر بسیار سختگیر بود ،بالا خره دختر یکی از آشنایان را پسندید و با او عقد ازدواج بست .با این که خانواده اش از نظر مالی در سطح بالایی قرار داشت اما او زندگی ساده ای را تشکیل داد و با ساده زیستی اش همگان را تحت تاثیر قرار داد .طولی نکشید که صاحب فرزندی شدند ،دختری شیرین و بازیگوش . بیشتر وقت محسن ،یا در محیط کار می گذشت یا در ماموریت .او به گونه ای خستگی ناپذیر به کار و فعالیت می پرداخت .اما از خودش رضایت چندانی نداشت .از یک طرف ،نمی توانست آن گونه که خودش می خواهد در جبه ها حضور پیدا کند هر چند که زیاد به جبهه می رفت اما خودش را در قید و بند مسئولیتی که داشت ،گرفتار می دید .او سراپا عطش بود و به گفته ی خودش ،آرزومند شربت شهادت .در حالی که اجازه نداشت در خط مقدم حضور داشته باشد . آرزوی دوم محسن فراگیری علوم دینی و تحصیل آگاهی و معرفت بود . آرزویی که چندان با کارش همخوانی نداشت .نه ذهنش آن چنان آزاد بود که به این کار بپردازد و نه وقتش چنین اجازه ای را به او می داد . تصمیم خودش را گرفت .برای مدتی به طور نیمه وقت کارش را در سپاه ادامه داد اما باز هم از خودش احساس رضایت نمی کرد .به همین خاطر ،به ناچار از کار در سپاه استعفا کرد و با همه ی وجود به فراگیری علوم دینی پرداخت . بیشتر وقت محسن به درس خواندن می گذشت ؛از صبح زود تا آخر شب .روزها مشغول مباحثه با همکلاس ها و شرکت در درس استادان و شب ها در حال مرور درس ها .در همین حال ،زندگی ساده و بی آلایشی داشت و کانون گرم خانواده نیرویی دو چندان به او می بخشید . همه چیز بر وقف مراد بود اما روح نا آرام این مرد طلبه ،گویی در چار چوب درس و مباحثه نیز نمی گنجید .دلش رضایت نمی داد که او درس بخواند و دوستان و همکلاسانش به جبهه بروند .زخمی شوند ،به شهادت برسند و او برای آن که فراموششان نکند ،تنها عکش شان را به دیوار اتاقش بزند . تصمیمش را گرفت و به دوستان سپرد که هر وقت زمان عملیات شد خبرش کنند .سرانجام زمان عملیات فرا رسید ؛عملیات والفجر هشت ،در منطقه ی فاو عراق . چند روز مانده به عملیات ،چهاردهم بهمن ماه 1364 ،ساکش را بست .با خانواده وداع کرد و به راه افتاد .آن چنان با شتاب که حتی فرصتی نکرد برای سوار شدن به قطار بلیتی بخرد و بدون بلیت سوار قطار شد ! محسن ،روز شانزدهم بهمن به اهواز رسید .خودش را به منطقه رساند ،پیشانی خط – جایی را که شدید ترین خط نبرد در آن نقطه انجام می گرفت – انتخاب کرد .از آغاز عملیات – روز بیست و یکم بهمن – در همان نقطه جنگید و دو روز بعد – روز بسیت و سوم بهمن – در همان جا ، آن جرعه آبی که آرزوی نوشیدنش را داشت ،نوشید .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بابارستمی رهورد : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی«خراسان» «قوچان» شهری است در « خراسان»بزرگ و« رهورد» روستایی در اطراف آن . در سال 1325 خورشیدی «محمد» در این روستا به دنیا آمد .نوزاد درشت اندامی که وقتی در آغوش مادرش شیر می خورد ،شاید کسی تصورش را هم نمی کرد که او روزی یکی از مردان بزرگ این سرزمین خواهد شد .بزرگمردی که در گذرگاه های حساس کشور افتخار آفرید و سر افرازی را برای مردمش به ارمغان آورد . روزهای زندگی برای آن نوزاد شروع شده بود .روزها از پی هم می گذشتند و هفته ها و ماه ها سال . محمد آرام آرام بزرگ می شد و شیرین زبانی و بازیشگوشی هایش شور زندگی را به خانه شان می آورد .شادی پدر و مادر و آغوش گرم پر مهرشان همه ی دنیای او در این روزها و سال ها بود . اما دوران کودکی و بازی گوشی در دل روستای کوچکشان خیلی طول نکشید .سفر ابدی مادرش به آسمان ها دل کوچک او را زود با غم تنهایی آشنا کرد .غمی که او را زود تر از دیگر دوستان همسن و سالش با سختی های زندگی روبرو کرد و باعث شد پا به دنیای بزرگی بگذارد . دوران درس و مدرسه از راه رسید و او با دنیای دیگری آشنا شد ؛دنیای کتاب و نوشتن .اولین کلمات را در کلاس کوچک و تاریک روستایشان خواند و نوشت .شب ها که پدرش «قربان» خسته و کوفته از سر زمین باز می گشت ،او روی دفتر و کتابش خم شده بود و درس می خواند .زمزمه شیرین کلمات کتاب و نقش آن ها با مداد سیاهش روی سفیدی کاغذ دفتر :بابا آب داد . سال های نوجوانی ،سالهای کار در کنار پدرش بود .درس و بازی در کنار دوستانش که جای خود را داشت به کشتی چوخه هم که بزرگتر ها می گرفتند ،علاقه نشان می داد و هر از گاهی با دوستی دست و پنجه نرم می کرد .خوش بنیه بودن و اندام چغرش کمک حال او بود که اغلب ،پیروز زور آزمایی ها باشد . با لاخره دوره ی ابتدایی به آخر رسید و او توانست با نمره های خوب و قبولی ،بار دیگر پدرش را شاد کند .اما این پایان درس خواندن او هم بود .پایانی که خیلی زود آغاز شده بود . در همان ایام پدرش تصمیم گرفت به «مشهد »مهاجرت کنند و او در کنار پدر راهی شد .«مشهد» خیلی بزرگتر از روستایشان بود و پر از چیزهایی که او را به هیجان می آورد .حرم امام رضا (ع) مرکز همه ی آنها بود . گنبد و گلدسته ها ،حیاط های بزرگ ،کبوتر ها ،سقا خانه ی طلا ،بوی عطر و عود ،همه و همه «محمد» را به دنیای دیگر می برد ؛دنیایی پر از مهر و صفا ،پر از شادی و محبت . روزگار چرخی دیگر زد و پدرش را هم به آن سوی آسمان ها برد ؛در کنار مادرش .«محمد» تنها تر از قبل شده بود .خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس می کرد .همان طور که پدرش می گفت :اگر من هم نباشم ،خدا همیشه با توست و مواظبت است . بعد از پدر ،بیش از پیش کار می کرد و روزگار کمی گذراند .کشتی چوخه هم بهترین سر گرمی اش بود .جدی تر آن را دنبال می کرد .فن می زد و فن می خورد .جثه ی تو پرش هنوز او را حریفی قدر نشان می داد . در این سالها به سربازی رفت .پس از بازگشت ،دیگر برای خودش جوانی از آب و گل در آمده بود .جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلند نظر و محکم و با ایمان .با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد . برای نماز به مسجد امام حسین (ع) می رفت .آن جا به خادمی نیاز داشتند .خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگذاران خدمت می کرد .از طرف دیگر ،درد یتیمی و نداری از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود .برای همین تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آن ها کم کند . کار در هیئت های عزاداری و جنب و جوشی که از خود نشان می داد ،کم کم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یک هیات گردان فعال .مجموعه ی این فعالیت ها او را با افراد مذهبی و انقلابی آشنا کرد ؛به گونه ای که از افراد موثر و قابل اعتماد انقلابیون شد .در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزند شد .پسری که نامش را «حسن» گذاشت .با شروع انقلاب در خانه بند نبود .هر روز تظاهرات ،هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام . انقلاب بیشتر اوج گرفت و کار محمد بیشتر شد .او با استفاده از تجارب گذشته ی خود و ارتباطی که داشت ،نیروهای مردمی را جمع و سازماندهی کرد .او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار . در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد .بعد ها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد .او برای همه ی کسانی که او را می شناختند ،بابا محمد یا بابا رستمی بود . شاه رفت ،امام آمد و کلانتری ها و پادگان های نظامی یکی پس از دیگری توسط مردم خلع سلاح شدند .جای شهدا خالی بود .نهال نو پای انقلابی نیاز به حفاظت و نظم داشت .کمیته های انقلاب شکل گرفتند و محمد از فعالان آن ها شد .پس از مدتی نیاز به نیروی منسجم تر ،قوی تر و خالص تر احساس شد . سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایه گذاران این نیرو در استان «خراسان» بود . انقلاب مشکلات و درد سرهای خود را داشت .هر روز گروهی در گوشه ای سر بر می داشتند :«گنبد» ،«کردستان» ،«سیستان» ،«خوزستان» و ....هر روز شاهد آشوب و جنگ مسلحانه از طرف این گروه ها بود .اما مردم راضی نمی شدند انقلاب و کشورشان به این شکل پاره پاره شود .«محمد» از این افراد بود و نیروهای «خراسان» را برای مقابله با آنان سازماندهی و آماده می کرد .با دستور امام برای سر کوبی ضد انقلاب ،او و نیروهایش جزو اولین کسانی بودند که راهی این میدان شدند . «گنبد» اولین جا بود و به استان «خراسان» نزدیک .«محمد» به عنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در«مشهد» ،به همراه نیروهایش وارد این شهر شد .شهر درگیر بود اما او توانست با خوش فکری نظامی و جلب اعتماد مردم خیلی زود نیروهای ضد انقلاب را تار و مار و شهر را پاکسازی کند . هنوز نفس راحتی از آن ماجرا نکشیده بودند که دستور رسید برای مقابله با گروهک های مزدور راهی شوند . چند شهر« کردستان» کاملا در اشغال ضد انقلاب بود و بقیه هم نا امن .در چنین شرایطی و در حالی که حتی وسیله ای مناسب و سریع برای حمل و نقل نیروها در اختیار محمد نبود ،او توانست با حد اقل امکانات و تدارکات نیروهای خود را به« سنندج» برساند . در آن جا« محمد» توانایی های خود را بیشتر نشان داد .او با زیرکی و پشتکار در سختی ها و مصیبت ها نیروهایش را هدایت کرد و آن ها را تا دل دشمن و جاهایی که آن ها خیال تک تازی کامل داشتند ،برد .«سقز» ،«بانه» و چند شهر دیگر محل درگیری سخت و بی امان آن ها با ضد انقلابیون بود . در همین دوران بود که «محمد» با دکتر« مصطفی چمران» از نزدیک آشنا شد و بارها در کنار او با دشمن جنگید . «کردستان» هنوز کاملا آرام نشده بود که در 31 شهریور ماه 1359 «صدام» به «ایران» حمله کرد .شهرهای مرزی یکی پس از دیگری اشغال و مردم بی دفاع به خاک و خون کشیده شدند .اخبار نگران کننده بود .تمامی فرودگاه های کشور در روز اول جنگ توسط هواپیماهای دشمن بمباران شدند .«نفت شهر» ،«مهران» و بعد از مدتی «خرمشهر» و بسیاری جاهای دیگر به اشغال دشمن در آمدند .«آبادان» در محاصره و« اهواز» زیر آتش توپ ها و خمپاره های آن ها قرار داشت .وضعیت در بقیه ی جاها هم چندان بهتر نبود .او نیروهایش را به «اهواز» رساند و آن ها را برای مقابله با دشمن آماده کرد . «محمد» در این زمان مانند بسیاری از فرماندهان دیگر سپاه از نیروهایش می خواست سلاح ومهمات را از نیروهای دشمن به غنیمت بگیرند و به این ترتیب خودشان را تقویت کنند .نیروهای بعثی سوسنگر را هم تقریبا تصرف کردند .اما نیروهای ایرانی در مقابل ،دست به عملیات تهاجمی زدند . «محمد» و نیروهایش در این عملیات نقش مهم و جدی داشتند . آن ها در کنار نیروهای دکتر «چمران» در ستاد جنگ های نامنظم و دیگر نیروهای مردمی ،سپاه و ارتش در یک عملیات هماهنگ توانستند نیروهای دشمن را به عقب نشینی وادار کنند و شهر را باز پس بگیرند .به این ترتیب نیروهای ایرانی اولین عملیات آزاد سازی خاک خود را با موفقیت به انجام رساندند . آن روز ها محمد حال و هوای دیگری داشت .از یک سو از موفقیت های نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفر ابدی اماده می کرد .او شهادت بسیاری از نیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود .اما گویی خود را کشته ی میدان جنگ نمی دید .انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت . عاقبت نیز این پیش بینی او به واقعیت پیوست و در 18 دی 1359 یعنی حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید . مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع) چون پدری مهربان برای همیشه او را در آغوش گرفته است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان حر لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «حسن علی مردانی» در سال 1322 در یکی از روستاهای «فریمان» چشم به جهان گشود . چون خانواده او وضع مالی مناسبی نداشت و حسن مجبور بود که از همان کودکی با کار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگی خانواده را یاری دهد ، 13 سال بیشتر نداشت که فقر شدید او را برای کار به «مشهد» کشاند تا شاید بتواند، کمی از نیاز خانواده را بر آورده سازد . او پس از مدتی به شغل مکانیکی روی آورد اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم می کرد .محل زندگیش زیر زمین کوچک و محقری بود که در کوره سختی ها از وی انسان بزرگی ساخت که هر گز زیر باز مسئولیت شانه خالی نکرد و تحت هیچ شرایطی از راه خویش کناره نگرفت . بیست و هفت ساله بود که با دختر یکی از آشنایان ازدواج کرد و حاصل این پیوند سه دختر و یک پسر می باشد که از «حسن» به یادگار مانده است .او در سال 1352 در سفری که به «عراق» داشت، با امام آشنا شد و این آشنایی او را در راه انقلاب قرار داد ، تلاش وی در این راه منحصر به پخش اعلامیه و اطلاعیه و نوارهای امام نبود بلکه او به روشنگری در میان خانواده و فامیل پرداخت . گاه شبها خانواده را دور هم جمع می کرد و از رسانه امام مسائلی را برای آنان بیان می نمود .انقلاب پیروز شد و او به قصد پیشبرد اهداف انقلاب لباس مقدس سپاه بر تن کرد . با آغاز درگیری های« گنبد»، راهی این منطقه شد و در آنجا رشادت و ذکاوت او در مسائل جنگی کمک زیادی به فتح «گنبد» کرد .همرزمانش می گویند از مهمترین عوامل شکست محاصره و فتح «گنبد» در درگیری با منافقین، ابتکار و شجاعت او بود . با شروع اغتشاش «کردستان» داوطلبانه به این خطه اعزام شد و بارها در کنار «چمران» مبارزه کرد . حسن با صفای باطن و دلسوزی های پدرانه اش همه را مجذوب کرده بود و آن زمان که دست پلید جهان خواران از آستین صدام بیرون آمد، او باز هم برای از بین بردن ریشه های استکبار عزم خود را جزم کرد و به مناطق جنوب و غرب کشور اعزام شد . زمانی در« بستان» ، گاه در «شلمچه» ، ارتفاعات« الله اکبر» و... با دشمن زبون به مبارزه بر خواست .او هرگز به جنگ پشت نکرد؛ حتی زمانی که به مرخصی می آمد فامیل را دور هم جمع می کرد و آموزش نظامی ترتیب می داد .مقاومت وی در برابر مشکلات و از خود گذشتگی اش در براب دوستان از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود که همگان دوستش داشتند و اهل محل «حسن» را مرد خدا نام داده بودند و بچه های جبهه او را پدری مهربان می دانستند ، تلاش بی وقفه اش در صحنه نبرد روحیه نیروهایش را هر چه قوی تر کرده و از آنان شیر مردانی می ساخت که بار ها با فرماندهی او و توکل بر خدا بر دشمن زبون یورش بردند و پیروزمندانه قله های افتخار را فتح کردند ، فتح ارتفاعات الله اکبر به فرماندهی او و بر خورد با میدان مین در حین عملیات و سپس عبور دادن نیروهایش ، از این میدان ، بدون خنثی نمودن مین ها ، برگ زرینی است که ا ز توکل او بر خدا حکایت می کند و این در حالی است که کوچکترین آسیبی به نیروهایش نرسد . این مرد خدا در آخرین روزهای زندگی خاکی فرماندهی گردان را بر عهده داشت و در تنگه« چزابه» که از حساس ترین مناطق عملیاتی محسوب می شود، خدمت می کرد . چند ساعت قبل از شهادت به سختی مجروح شد اما به لحاظ این که نکند رفتنش خللی در روحیه نیروها به وجود آورد، در خط ماند و فعالانه به نبرد ادامه داد . و سرانجام در بعد از ظهر همان روز با اصابت تیر به قلب پاکش جام وصل را سر کشید و پس از عمری بال و پر زدن در اشتیاق روی دوست به وصال نائل آمد . در آخرین لحظات زندگی از همرزمش می خواهد او را به طرف حرم ابا عبد الله بگرداند .آنگاه به حضرت سلام می دهد و جان به جان آفرین تسلیم می کند ، به این ترتیب وعده دیدار در تاریخ 21/ 11/ 1360 در تنگه «چزابه» برای «حسن علی مردانی» محقق شد . روح بلندش با عرشیان نشست و جسم خاکی اش در بهشت رضا به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یاور معروفخانی : فرمانده محور عملیاتی لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در شهرستان ابهر به دنیا آمد . پدرش فرش فروش بود و زندگی مرفه ای برای خانواده اش فراهم آورده بود و تعبد خاصی به احکام و مسائل دینی داشت ، از این رو یاور را از همان کودکی تحت تربیت دینی خود گرفت . یاور از 7 سالگی اقامه نماز را شروع کرد و همیشه شبها ساعت را کوک می کرد تا مبادا نماز صبحش قضا شود . اکثر مواقع نماز را به پدرش اقتدا می کرد . قرآن را با صوت دلنشین تلاوت می نمود ، به همین خاطر بارها در مدرسه یا مسجد جوایزی دریافت می داشت . دوران تحصیل را در روستای رشناط درنزدیکی ابهر آغاز کرد و موفق به اخذ دیپلم متوسطه شد . پیش از انقلاب اسلامی ، دبیرستانها مختلط بود و پسر ها و دختر ها در کنار هم در یک کلاس حضور داشتند که مفاسدی را هم به همراه داشت . یاور برای پرهیز از مفاسد پس از پایان کلاسها صبر می کرد تا دختر ها از مدرسه خارج شوند و سپس به سوی منزل می رفت . یاور به همراه شیخ عباس علیخانی ،روحانی زادگاهش فعالیت گسترده ای در جهت تبلیغ و ترویج دین داشت و در تشکیل جلسات قرائت قرآن و احکام مشارکت می کرد . خواهرش درباره این دوران می گوید : عکسی در خانه ما بود که فکر می کردیم عکس سید جمال است . زمان انقلاب متوجه شدیم که حضرت امام است و پدرم به خاطر اینکه نام امام را در بیرون از خانه به زبان نیاوریم به ما گفته بود که عکس سید جمال است . به گفته مادرش :یاور در دوران پیروزی انقلاب در تظاهرات و راهپیماییها شرکت فعال داشت و بیشتر مواقع با شیخ عباس علیخانی به تهران می رفت و در جریان وقایع نقلاب قرار می گرفت .یک با ر وقتی به تهران رفت ، زخمی شد و 10 روز بستری بود و پس از بهبودی نسبی به منزل بازگشت . یاور برای نیروهای ساواک شناخته شده بود . یک بار که افراد ساواکی با لباس مبدل در داخل جمعیت تظار کننده حضور داشتند ، او را با چاقو مجروح کردند و بار دیگر که در محاصره آنان قرار گرفت ، مردم از پشت بام برای او چوب دستی انداختند و یاور پس از تار و مار کردن مزدوران شاه ، گریخت . وقتی به یاور می گفتیم در تظاهرات کشته خواهی شد ، می گفت : هر زمان انسان به خاطر انقلاب و به ثمر رسیدن آن جان بدهد شهید است . نیت مهم است چه در خیابان باشد و چه در جای دیگر . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، یاور پس از اخذ دیپلم به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد ولی در آبان 1360 از آن کناره گیری کرد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پذیرفته شد و در واحد عملیات سپاه ابهر به کار پرداخت . از این زمان ، او بخش اعظم اوقات خود را در سپاه می گذراند . یعقوب یار گلی یکی از دوستان و همرزمان یاور در این باره می گوید : در آبان سال 1360 که یاور وارد سپاه شد ، پس از مدتی برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان امام حسین(ع) تهران رفتیم. در خلال این دوره آموزشی ، گردان حر تشکیل شد و در بین نیروهای حاضر دو نفر برای فرماندهی گردان پیشنهاد شدند . یکی قاسم رضایی و دیگری یاور معروفخانی . در نتیجه قاسم رضایی فرمانده گردان و یاور ، جانشین وی شد . این گردان به جبهه سوسنگرد اعزام گردید و در مدتی که در جبهه سوسنگرد بودیم فعالانه تلاش می کرد .از جمله عملیاتی که یاور در آن شرکت داشت ؛ عملیات بیت المقدس بود . یاور معروفخانی در تمام سال 1361 در جبهه بود و شهادت برادرش علی نتوانست او را از مناطق عملیاتی دور کند . او که اینک فرماندهی محور عملیات لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع)را به عهده داشت ، برای هدایت عملیات محرم آماده می شد . یاور معروفخانی صبح روز 20 آبان 1361 در جریان عملیات محرم در منطقه عین خوش در اثر اصابت ترکش بسیار ریز به سر و قفسه سینه به شدت مجروح شد . ترکش اصابت کرده به سر به مغز و ترکش فرو رفته در سینه به ریه ها رسیده و ریه ها ی او را دچار خونریزی کرده بود . او را با آمبولانس به سوی بیمارستان حرکت دادند اما بین راه و در نزدیکی اندیمشک به شهادت رسید . جنازه او را به ابهر انتقال دادند و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپردند . 14 سال بعد ، در سال 1375 گرو های تفحص بقایای پیکر علی معروفخانی ، برادر او را که در عملیات بیت المقدس شهید و مفقود الاثر شده بود ، کشف کردند و به ابهر بردند لیکن خانواده معروفخانی از پذیرش جنازه او خود داری کردند و در نتیجه او را به عنوان شهید گمنام در مزار شهدای ابهر دفن کردند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرماندار شهرستان «شهرکرد» خاطرات عبدالله تراکمه : آقای جعفرزاده فردی تحصیل كرده و مومن بود. هنگامی كه بچه بودیم در صحرا ودر کوههابا هم درکارهای کشاورزی مثل درو ویاکارهای دیگر با هم کارمی کردیم.با وجود مشكلات ونبود وسیله مقداری آب برای رفع تشنگی باخود می آوردیم. ایشان باآبی که آورده بود وضو می‌گرفت ونگران این نبود که درآن گرمای طاقت فرسا وکارسخت درتابستان تشنگی بکشد. آقای جعفرزاده فشار می‌آوردند برای اینكه صرفه‌جوئی در مصرف آب شود وایشان بتواندوضوبگیرد ونماز بخواند. كاسه را از آب پر می‌كرد و می‌گفت: من این آب را نمی‌خورم، می‌خواهم با آن وضو بگیرم و نماز بخوانم. اواز دوران كودكی فردی مقید بود . پس از آنكه مدرك سیكل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرك دیپلم را بگیرد. به خاطر اینكه با هم فامیل بودیم همیشه همدیگر را می‌دیدیم و در جریان انقلاب خیلی بیشتر با هم ارتباط داشتیم. تقریباً سال 52 ازدواج كردم غیر از اینكه با خودشان فامیل بودیم، با همسرم نیز نسبتی داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اكثر مواقع با هم بودیم. بعد از سالهای 52 كه دیگر ایشان به ذوب‌آهن رفتند و ازدواج كردند. با بچه‌های آن موقع كه مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههای مختلفی در اصفهان فعالیت می‌كردند و دعاهایشان همیشه امام بود. از جمله آقای دكتر صلواتی و چند تن از نمایندگان مجلس مثل شهید رحمان استكی كه از دوستان نزدیك بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زیادی داشتند، چون كارهای ویژه‌ای را می‌خواستند انجام دهند. مجموعاً كارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پایگاه‌های فعالیتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا این اواخر هم در سال 60 بیشتر با امام جمعه زرین شهر –آقای میرزایی بود كه با ایشان ارتباط زیادی داشتند. با بچه‌هایی كه در استانداری شهركرد كار می‌كردند و با ایشان گروه‌های مذهبی را تشكیل داده بودند و فعالیت می‌كردند ،نیزارتباط داشت. هنوزمبارزات علنی بارژیم طاغوت شروع نشده بود،سالهای اوائل دهه پنجاه؛ ایشان خیلی مُصّر بر ایجاد انقلاب بود. شاید این حرف در آن زمان سنگین بود. شاید نمی‌توانستیم بپذیریم كه مثلاً ظرف چند سال آینده به قول آقای جعفرزاده انقلاب می‌شود !! ایشان به صراحت می گفتند : طولی نمی‌كشد كه امام می‌آیند و انقلاب اسلامی می‌شود. شاید برای من این حرف سنگین بود. اگر چه نظام شاهنشاهی یک نظام پوشالی بود. ولی با این همه ما فکرمی کردیم ساواك و گارد شاهنشاهی باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر می‌گذارند این اتفاق بیفتد. ولی یادم هست زمانی كه فدائیان اسلام به رهبری روحانی مبارز ،نواب صفوی ،نخست وزیر خود فروخته شاه؛ منصور را ترور كردند، ایشان جشن گرفتند. زمانی كه عنبر سادات از مصر به اسرائیل رفت ،ایشا ن خانه ما بودند من احساس شادی و شعف كردم كه سادات چه شهامتی دارد كه به اسرائیل رفته. ایشان گریه كردند!! گفتم: چرا گریه می‌كنید ؟ گفت: شما نمی‌دانید. اطلاعات مذهبی ندارید. این همه من با شما حرف می‌زنم شما هنوز نمی‌فهمید كه سادات نباید به اسرائیل برود. سادات باید مهرة مذهبی باشد. نباید با صهیونیست‌ها ارتباط برقرار كند.( زمانی كه سادات بعد از 30 سال از اورشلیم دیدن كردند)شهید جعفرزاده اطلاعات مذهبی خوبی داشت. تا اینكه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتیم و یك شب آقای جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداری بیایم. من به خاطر اینكه در شهركرد كار می‌كردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهركرد گروه‌های سیاسی فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحیح نیست!! كمی ناراحت شد. فكر كرد كه من می‌گویم او ریاست طلب است ومی‌خواهد فرماندار شود. اسرار كردم كه منظورم این نیست. منظورم این است كه آقائی مثل شما اگر شناخته شود به آن حدی كه در شکل گیری نظام جمهوری اسلامی نقش داشتید، نمی‌تواند با توجه به جو حاکم در این شهر کار کند. قبل از آن اومسئولیت حفاظت کارخانه ذوب‌آهن اصفهان را داشت. به هر حال این مسئولیت را پذیرفت ؛ یك هفته قبل از رفتن به جبهه كه با آقای تقوی و آقای استكی و گروهی بودند كه برای بازدید به جبهه رفته بودند. آقای جعفرزاده قبل آنكه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظی كرد. چند روز طول نكشید كه خبر شهادتش را آوردند و ماخیلی متأثر شدیم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقای استكی و آقای جعفرزاده متأثر بودند. یادم هست زمانی كه برای تحویل گرفتن جسد رفته بودیم، شب را در خانه آقای صفاری یكی از بچه‌های خوب آن روز بودند كه مسئولیت مدیریت بازرگانی را داشتند، ماندیم. صبح كه به فرودگاه رفتیم و جسدها را آوردیم. من كه دوستش بودم جسد جعفرزاده و استكی را با اینكه منافقان كوردل بدنشان را سوراخ سوراخ كرده بودند به كمك برادران غسل دادیم. تمامی جمعیت استان برای تشییع جنازه دو برادر عزیز حضور داشتند. شهید استكی را به خاك سپردند. و شهید جعفرزاده را به سامان آوردیم و به خاك سپردیم . خدایش قرین رحمت كند. من یادم هست كه شهید بزگوار امامقلی جعفرزاده وقتی كه درسمت فرماندار شهركرد بودند با آقای مهندس محسن نیلی احمد‌آبادی كه معاون سیاسی در همین استان بودند ؛رهسپار جنگ ‌شدند . در واقع آقای میری آن را تعریف می‌كرد. می گفت : وقتی من می‌خواستم عازم جبهه شوم آقای جعفرزاده هم می‌گفتند كه من هم همراه شما می‌آیم. من گفتم كه شهركرد كسی نیست من كه معاون سیاسی هستم می‌روم. شهركرد هم كه بزرگترین شهرستان هست كسی نیست بالاخره كسی به عنوان مسئول باید بماند.اما او اصرار داشت که بیاید. بالاخره اصرارهای ایشان کارساز شدوقرارشدایشان نیز به جبهه بروند. باپسرش حسین تماس گرفت واز او خواست به محل كار ش بیاید.وقتی پسرش آمد او اسلحه ی کمری را که همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من می‌روم و برگشتنی در كار نیست !! من شهید می‌شوم. حسین گفت: این چه حرفی می‌زنید؟!گفت: به من الهام شده كه شهید می‌شوم !بعد از اینكه از جبهه به مشهد رفتیم ایشان با شهید استکی توسط منافقین ترورشدند وبه شهادت رسیدند. قدرت الله تراکمه: شهید امامقلی جعفرزاده فرماندار شهید شهركرد ، روزی كه برای فرزند امام حاج آقا مصطفی در مسجد سید اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقای فولادی همراه خانواد‌ه‌ها در محل مسجد سید اصفهان در مراسم شركت می‌كنند. مأموران ساواك كه از قبل در كمین بودند و افراد را شناسایی كرده بودند شهید را بهمراه چند نفر دیگر دستگیر كرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواك می‌برند و زندانی می‌كنند. ایشان هرچه مدرك پیش خودشان بود می‌جوند و می‌خورند تا مدركی دست آنها نیفتد. ساعت مچی خود را كه ساعت شرعی بود و تغییر نداده بودند، عوض می‌كنند. وقتی مأموران او را از سلول به محل محاكمه می‌برند ، مدركی از ایشان نمی‌توانند بگیرند . ایشان همه چیز را از بین برده بود، آزاد می‌كنند و تا مدتها خانه و مكالمات تلفنی ایشان تحت نظر بود. عبدالله تراکمه: روزی یكی از منافقین كه جعفرزاده و استكی را ترور كرده بود به پسرآقای جعفرزاده : حسین كه سن كمی داشت، گفت: پسرم بیا ببوسمت. حسین از روی احساسات به طرف منافقین آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقای استكی را به این دلیل كشتم كه پدرت و آقای استكی در تحكیم مبانی جمهوری اسلامی ایران نقش بسیار مهمی داشتند. او با حسین خیلی مؤدبانه برخورد می‌كرد. فضل‌اللهی: سابقة آشنایی ما با شهید جعفرزاده بر می‌گردد به زمان انتخاب ایشان به عنوان فرماندار شهركرد . به لحاظ اینكه من آن زمان بخشدار شهرستان كیار بودم و این شهرستان یكی از بخشهای تابعه شهرستان شهركرد بود .یعنی حدود سال 61-60 شهرستان شهركرد شامل دو بخشدار بود و یكی بخشداری مركزی و دیگری بخشداری كیار كه خوب افتخار آشنایی ما از آن زمان و به لحاظ این ارتباط كاری بود. شهید جعفرزاده از همان روز اول كه وارد كار اداری و فرمانداری شد روش و منش خاص خویش را به اجرا گذاشت. با هر كس با هر سن و هر طایفه‌ای به اصطلاح اتمام حجت می‌كرد. من یادم هست كه یك روز بعدازظهر و قتی از شلمزار به شهركیان آمدم، به جهت كاری كه در فرمانداری برایم پیش آمده بود، به آنجا رفتم . با اینكه وقت اداری تمام شده بود، دیدم كه جلسه‌ای در فرمانداری دایر شده است. از بچه‌هایی كه دم در ایستاده بودند، پرسیدم: جلسه در رابطه با چیست؟ گفتند: آقای جعفرزاده، فرماندار، قصاب‌های شهر را جمع كرده و برای آنها صحبت می‌كند . برنامه‌ای اساسی برای اكثر صنوف داشت. من به لحاظ اینكه ببینم بحث در مورد چه چیزی است و در جریان كار قرار بگیرم در زدم و وارد شدم . در گوشه‌ای نشستم. ایشان مشغول صحبت بود و صحبتهای خودش را با لحنی زیبا ادامه می‌داد .او توصیه‌های خوبی به قصاب‌ها می‌كرد و به آنها هشدار می‌داد كه فرق بین غنی و فقیر نگذارید، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهید. چون همة ما در مقابل مردم مسئولیم و غنی و فقیر نباید در نظر ما فرق داشته باشند . هر كسی مشتری شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد باید سعی كنید كه اولاً همه را به یك چشم و با یك دید ببینید و نهایتاً جنس خوب به مشتری بدهید . بعد به این شكل استدلال می‌كرد كه فكر نكنید كه اگر جعفرزاده فرماندار یا مأمور فرمانداری در مغازة شما نیست ؛كس دیگری به عنوان ناظر نیست .عین كلام ایشان را شاید بتوانم بگویم. اوگفت: ما ناظری مثل خدا، ائمه و شهدا داریم .ملائكه موكلی كه، هر شخص دو ملائكه موكلشان است و كارهایشان راکه انجام می‌دهند ،اینها شاهد هستند. فكر نكنید كه اگر بازرس نیست اگر كسی نیست كه كار شما را درآن لحظه مورد بازرسی قرار دهد؛ شما آزاد هستید. وقتی چاقوی قصابی را بدست می‌گیرید و می‌خواهید برای كسی گوشتی وزن كنید و به آن تحویل دهید، از همان لحظة اول قصد قربت كنید و به نیت اینكه خدمت به خدا و خلق خدا می كنید؛ وارد شوید. او بحث‌های مفصلی كرد و حدود یك ساعت، یك ساعت و نیم كه این جلسه طول كشید در جهت راهنمایی این صنف صحبت كرد. و از سؤال و جواب، قیامت و خدا، پیر و پیغمبر و مسائل اعتقادی كه فكر می‌كنم تا آن زمان آنها در رابطه با این مسائل چیزی نشنیده بودند، برایشان گفت .این نشان می‌داد كه تا چه حد شهید به اوضاع شهر آشناست و از طرفی تا چه حد دوست دارد كه عدالت در همه جا برقرار شود و حتی قصاب‌های شهر هم عادلانه برخورد كنند و همة مشتریان خود را به یك چشم ببینند. قاسم بهرامی: او از سجایای اخلاقی، تواضع واخلاق حسنه زیادی برخوردار بود. من یادم نمی‌رود كه ایشان به سمت فرمانداری منصوب شده بود و در یك كوچه‌ای پایین‌تر از كوچة ما منزل مسكونی را می‌ساختند روز جمعه‌ای با یكی از كارگرهای ایشان كار داشتیم و به محل كار آنها رفته بودم .دیدم ایشان درساخت خانه كار می‌كنند و سنگ می‌آوردند و كمك می‌كنند. این یك الگوی بسیار مناسبی می‌تواند باشد. یك الگویی كه یادآور یك بازخوانی و بازنگری به زندگی شهید رجائی بود. در آن زمان هم كه ما كوچكتر بودیم و به یاد نداریم و چیزهایی می‌شنیدیم در زمان طاغوت نیز نجف آباد تنها شهری بود که درآن نماز جمعه برپامی شد. ایشان با یك وانت قدیمی (پیكان) كه با آن مواد غذایی را حمل می‌كردند، صبح روز پنج‌شنبه حركت می‌كرد تا به نماز جمعه این شهر برسد .با آن مشكلاتی كه داشت. با وجود آنكه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان كودكی از دست داده بود و مادرش به قول او هزینه زندگی شان را با نگهداری مرغ و قالیبافی و هزاران زحمت مختلف تامین می کرد. این بزرگواریكی از مبارزینی است كه عنوان می‌كنند در زمان طاغوت فعالیت‌های سیاسی وزیرزمینی زیادی انجام می‌داد. همان موقع با آقائی به نام مداح كه بعد از انقلاب شد مدیر عامل فولادشهر فعالیت می کردند. یادم هست موقعی كه آمده بودند در سامان دستگیرش كنند. كتابهای حضرت امام (ره)را تبلیغ می‌كردند. وبه خاطرآن تحت تعقیب مقامات امنیتی بودند. برخورد و معاشرت شهید بزرگوار با دوستان خیلی با تواضع و ایثارگرانه بود.اینكه دیگران را به خودش ترجیح می‌داد و شدیداً با منیت و انحصار مخالف بود. وقتی شهدای سامان را تشییع می‌كردند، ایشان با پای پیاده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداری شرکت می کردند. همیشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نمی‌دیدند. مسئولیتها یشان ایشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از دیگران ندانستند. روح ایثار، روح تواضع، روح تعاون در ایشان متبلور بود. از وصایای این شهید این بود كه این منیت‌ها را بشكنیم، از این منیت‌ها خارج شویم. عین جمله‌اش نیست ولی بحث بود كه اگر می‌خواهید آن سوی افقها را ببینید، پرده‌ها را بردارید. این منیت‌ها بازدارند‌ه‌اند. اینها عامل بزرگی در بین مردم نخواهد بود. ممكن است این چهار روز جبران كند ولی ممكن است با یك موج از بین برود . آن واقعیتها پندار می‌شوند. در مورد مسائل مذهبی همین قدر كه در زمان خفقان با آن وضع مالی و با آن بگیر و ببندها و تدابیر شدید امنیتی، ایشان در زمان طاغوت برد نداشت. در این قضایا از لحاظ سیاسی بسیار بالا بودند. با بچه‌های آن روز سپاه، بسیجی‌ها در دل گرمیشان و در جذبشان، بچه‌ها را هدایت می‌كردند. هر جا همه به هر بهانه‌ای از هر فرصتی استفاده می‌كردند. برای اینكه بچه‌ها را روشنگری بدهد. یادم هست آقای آخوندوند روحانی بسیار بزرگی بود. همین آقای محمد تقی رهبر كه امام جمعه اصفهان است و آقای جوادی كه امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پیوستند، ایشان از دوستان ایشان بودند. در دوران خفقان كه صحبت كردن،نامبردن از شعائر مذهبی جرم حساب می‌شد وپیگرد قانونی داشت؛ ایشان هیچوقت از از نمازش و دینداری دست برنمیداشت به معنی واقعی یك انسان خود ساخته بود. عبدالله تراکمه: تمام دغدغه ایشان امورات مذهبی و قرائت قرآن بود. بیشتر هم معتقد به بچه‌هائی بود كه قرآن را می‌خواندند و تفسیر می‌كردند و به تفسیرش عمل می‌كردند، نه اینكه قرآن را به همین صورت بخوانند. در فولادشهر جلسه‌ای بود همه نشسته بودند و آنها به ترتیب قرآن می‌خواندند. یك نفر با صوت خیلی قشنگ قرآن را قرائت می‌كرد. من به او گفتم: آقای جعفرزاده: ایشان چقدر زیبا قرآن می‌خوانند. گفت: خدا بكشدش این خوب قرآن می‌خواند ولی به قرآن خوب عمل نمی‌كند. به هر حال زندگی ایشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود. فكر نمی‌كنم نمازشان قضا شده، تا آن جا كه من او را می‌شناختم یك ضرورتی پیش بیاید یا اینكه اتفاقی بیفتد یا اینكه حالت فراموشی به او دست دهد كه نمازش قضا شود، در این صورت او را به خوبی می شناختم محال بود. برای انقلاب هم زحمات زیادی را تحمل كرد. تهمتهای زیادی به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نكشید. ایشان جلسات زیادی تشكیل می‌داد. حتی در خیابان‌ها بر علیه گروهكها سخنرانی می‌كرد. یكی از جملاتش در سال 58 این بود: ( مردم و لایت فقیه یك واقعیت است. بپذیرید این واقعیت را) خب آن روز اكثر مردم نمی دانستند ولایت فقیه چیست. حالا بیائیم ادعا كنیم آن روز می‌دانستند یا نه، اگر امروز بگوئیم می‌دانستند درست نگفته‌ایم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامی آگاهی نداشتند. آن زمان بیشتر سیاسیون، مذهبی بودند. كه حكومت اسلامی را بر مبنای ولایت فقیه می‌دانستند.ا و آن روز فریاد می‌زد « ولایت فقیه» گروه‌های مخالف این ایده هم گروه‌هایی بودند كه كم و بیش اطلاع دارید، بخصوص منافقین در چهره‌های مختلف ازجمله چریكهای فدائی خلق بودند. به هر حال گروه‌هائی بودند كه آن روز خیانت‌ها كردند و قدر این انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اینها قدر امام(ره) را می‌دانستند. یك جوری به كنار می‌آمدند و به مملكت خدمت می‌كردند. نباید این طور بدبخت می‌شدند و یك عده را بیچاره می‌كردند. ترورهائی كه انجام دادند و استاد مطهری و مفتح و امثال اینها را به شهادت رساندند. آقای جعفرزاده از همان روزهای اول اینها را منافق می‌دانستند. عین جملة امام می‌فرمایند :« منافقین بدتر از كفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهای مارکسیسمهای اسلامی را داشت. خلاصه ایشان به شهادت رسیدند و بچه‌های خوبی از ایشان به جای مانده. مادرش بسیار زن مهربان و با تقوی، كه از همان اوایل با بیچارگی آقای جعفرزاده را بزرگ كرد. یادم هست مادرش نذری داشت كه موهای جعفرزاده را قیچی كرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقة خاصی به امام رضا (ع)داشتند. شاید این فطرت درونی این بندة خدا بود كه ایشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا كشاند و در آنجا به شهادت رسید. آقای جعفرزاده با روحانیت ارتباط زیادی داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقای جوادی كه امام جمعة فولادشهر بودو آقای گنجی که بعدها رئیس بنیاد شهید شهركرد شدند. آقای جوادی مفسر قرآن كریم بود كه برای امامت جمعة فودلاشهر انتخاب شد ودر یك سانحة تصادف روبروی بیمارستان فولاشهر به لقاءا... پیوست. پدرخانم آقای جوادی كه شیخ حسین بود ودر حسین‌آباد اصفهان سكونت داشت، امام جمعة فولادشهر بود. پایگاه ومرکز فعالیت سیاسی‌شان در سامان بود، دوستان و رفقای زیادی در آنجا داشت. من از منافقان چیزهایی شنیده بودم به هر تقدیر هیچ كس نمی‌توانست استكی را بشناسد ولی وقتی بدن مطهر استكی را شستم و غسل دادم خیلی ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نیز سوراخ سوراخ شده بود و غیر از آنها خیلی دیگر از شهدا كه به سامان می‌آوردند آنچه كه از دستم برمی‌آمدبرایشان انجام می دادم. رزمنده نبودم ولی بعنوان شهروند انجام می‌دادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نیز به جبهه رفته بود. زمانی كه به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زنی زندگی كردم كه 14 سال چشمش به در بود هر وقت در می‌زدند زود بلند می‌شد و دم در می‌رفت . می‌گفتم دنبال چیزی می‌گردی؟و بعد از 14 سال استخوانهایش را آوردند. جعفرزاده اینها را آنقدر دوست داشت كه حد نداشت. اینها از شاگردان جعفرزاده بودند. زمانی به من گفتند كه از آبادان كتاب مذهبی بیاور و بین مردم توزیع كن. قبل از انقلاب یك سری كتابهایی آورند كه الان در مسجد جامع و مسجد حسینه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نیز دارم.کتابها بیشتر از عبدالرضا حجازی، محمدتقی جعفری و مبارزین دیگر بود. آن روز به راننده اتوبوس دو برابر كرایه می‌دادیم تا اینكه چهار جعبه كتاب را از آبادان به سامان بیاورد. قبول نمی‌كرد. شهیدجعفرزاده می‌گفتند: كتابها را بیاورید و در بین مردم پخش كنید. شاگردانش نیز این كار را انجام می‌دادند. سیامك كریمی از جملة آنها بود كه شهید شد. خیلی از شاگردان جعفرزاده شهید شدند. محمدرضا بابا‌خانی كه الان در آموزش و پرورش هستند او نیز در انقلاب خیلی اذیت شدند. باباخانی از شاگردان شهید جعفرزاده بودند. زمانی كه ایشان مدرك دیپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و كارهای حفاظتی را انجام می‌دادند. و همیشه توی جاده‌ها بودند و او شش ماهی را از طرف ذوب آهن مأموریت داشت تا به عنوان یك تكنسین مأمور به خدمت به شوروی برود. صحبت خاصی نمی‌كرد كه آنجا كارهای مذهبی انجام می‌دادیم ، چیزی در این مورد از او نشنیده یا بپرسیدم تا حداقل جوابی بدهد. بعد از اینكه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساکن شد. من بیشتر با ارتباط داشتم ومی دیدم که با دوستان نزدیكش ؛ آقای پرورش، دكتر صلواتی، آقای نیلی، مهندس حسن‌زاده كه به شهادت رسید؛فعالیتهای ضد رژیم شاه انجام می دادند. اینها گروهی بودند كه كارهای مذهبی انجام می‌دادند،آن هم در زمانی که صحبت ازمذهب ودین جرم بود.یادم هست هروقت سراغش را ازمادرش می گرفتم اظهار بی اطلاعی می کرد ومی گفت:اوبا این کارهایی که می کند سرش رابا باد می دهد.انگار برای مادرش قطعی شده بود که اوشهید خواهد شد!

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید وهاب شهرانی : مسئول واحدتبلیغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« شهر كرد» در سال 1339 در روستان «كران »درشهرستان «فارسان» ودر استان «چهارمحال وبختیاری»، در خانواده‌اي بسيار مستضعف و ستم کشیده از حکومت فاسد پهلوی وخانهای ظالم که درآن دوران در روستاها حاکم جان ومال مردم بودند ؛بدنيا آمد. شهید شهرانی خود دراین باره می فرماید: دوران تحصيلات ابتدائيم را در همان روستاي كران تمام كردم و سه سال دوة راهنمائي را با مشقت فراوان كه همكلاسيهايم شايد بيشتر بياد داشته باشند در آن سرما و كولاك شديد منطقه خودمان از كران به فارسان مي‌رفتم و درس مي‌خواندم. بعد از آن با همّت برادر عزيز و بزرگوارم ،مظاهر عزيز كه شبانه درس مي‌خواند و روزها در ذوب‌آهن اصفهان كار مي‌كرد و فشار طاقت‌فرسايي را تحمل مي‌كرد، بنده توانستم در اصفهان ادامه تحصيل بدهم و تا دوم نظري ( رشته فيزيك رياضي) در آنجا بودم. بعد هم در دبيرستان آيت‌ا... شهيد دکتربهشتي شهركرد به تحصيل ادامه دادم. آمدنم به شهركرد مصادف با اوج انقلاب اسلامي بود. كم و بيش با برادران در تظاهرات و راهپيمائي‌ها شركت داشتم و برنامه‌هاي مختلفي را دنبال مي‌كردم. بعد از پيروزي انقلاب به كميته رفتم و مدتي در آنجا بودم. بعد از مدتي سپاه تشكيل شد به سپاه آمدم و فعاليتهاي خود را در غالب سپاه انجام دادم و دوباره به كميته برگشتم. در كميته فعّاليت مي‌كردم تا اينكه از همه دست كشيده تا تحصيلات خود را ادامه دهم، اين بود كه برادران از صدا و سيماي جمهوري اسلامي شهركرد بنده را دعوت كردند و خواستند كه با آنها همكاري كنم. مدّت 9 ماه در آن مركز مشغول نويسندگي و گويندگي بودم. در همين اوقات بود كه جنگ تحميلي شروع شد .بارها خواستم به جبهه بروم امّا چون پاسدار نبودم موافقت نكردند. زيرا آن زمان فقط پاسداران به جبهه مي‌رفتند. لذا تصميم گرفتم، دوباره به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بازگردم .از زماني كه به سپاه رفتم بر حسب وظيفه شرعي مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفتم. اكثر كارم در روابط عمومي سپاه بود. برنامة راديوئي سپاه را ادامه و اجرا مي‌كردم. مدتي هم به ادارة كل ارشاد اسلامي استان دعوت شدم و در آنجا بخدمت مشغول گرديدم. پس از طي مدتي از ارشاد به سپاه برگشتم و در سپاه شهركرد در واحدهاي مختلف كار كردم. دوباره از طرف ارشاد اسلامي دعوت كردند كه به آنجا بروم و باز هم با مسئوليت قبلي و اضافه بر آن سرپرستي اداره كل ارشاد اسلامي رانیز به بنده واگذار كردند. تا اينكه مأموريتم در آنجا به پايان رسيد و به سپاه رفتم و فعاليت‌هاي خود را بار ديگر در قسمتهاي مختلف آن، از جمله عمليات سپاه ادامه دادم تا اينكه به اصرار برادرم به روابطه عمومي رفتم و اين دفعه نيز مسئوليت برنامة راديويي را به عهده‌ام گذاشتند . پس از مدتي بعنوان مسئوليت هماهنگي روابط عمومي سپاه پاسداران شهر كرد منصوب شدم. در تمام مسئوليتها سعي كردم آنطور كه بايد و شايد به نحو احسن كارم را انجام دهم. خودم مي‌دانم و بيش از هر كسي هم مي‌دانم كه لغزشهايي هم داشته‌ام. من در زندگي سه اميد و آرزو داشتم. اول آرزو داشتم كه امام عزيز را زيارت كنم كه خوشبختانه موفق شدم و با خانواده‌هاي شهدا بزيارتش رفتم. دوّم اينكه به مكّه مُعَظّمه بروم، اين آرزو برآورده نشد. سوم اينكه قبرآقا امام حسين(ع) را زيارت كنم كه با اين اميد و آرزو در اين راه گام برمي‌دارم. اگر خدا بخواهد و مصلحت بداند. این شهیدگرامی پس ازمجاهدات وحماسه آفرینی های بی شمار درعملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید هادی موسوی : فرمانده گردان امام حسن(ع)تیپ44قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات منصور موسوی: در مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس‌،‌ در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بودیم. آقاسید در گردان زرهی بودند. پس از شروع پاتک عراقی‌ها، جنگ سختی درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نیروهای ما را سد کند و تعدادی از خودروها و تانک‌‌‌های ما را منهدم کردند و گردان زرهی در محاصره افتاد. تانک آقاسید هم در محاصره افتاد. آقاسید با شجاعت قابل ملاحظه‌ای با عراقی‌ها جنگید و بعد از آن که تانکش توسط عراقی‌ها هدف قرار گرفت، ما فکر کردیم آقاسید شهید شده، ولی به لطف خدا آسیبی ندیدند و پس از مدتی سینه‌خیز خود را از محاصره عراقی‌ها خارج و به لشکر اسلام پیوست. یکی از قسمت‌‌های پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهای آموزش، سخت‌‌ترین قسمت آن واحد تخریب و انفجارات بود. آقاسید از بدو ورود به سپاه، در این واحد خدمت می‌کرد که نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت. آقاسید از جمله فرماندهان و مربیانی بود که اطلاعات نظامی و علمی بالایی داشت و همیشه سعی می‌کرد که این اطلاعات را افزایش دهد. اگر جزوه یا کتابی در خصوص مسائل عملی و نظامی به دست می‌آورد، مطالب آن را دقیقاً مطالعه می‌کرد. در آن زمان فرماندهان جنگ از آموزش کلاسیک،‌ دل خوشی نداشتند و علت آن هم،‌کاربردی نبودن مطالب آموزشی بود. آقاسید همیشه معتقد بود بایستی آموزش‌ها را جنبه کاربردی داد و به صورت عملی انجام داد و این که آموزش عملی، برای نیروها محور کار باشد. بارها اتفاق افتاده بود که دوستان می‌خواستند به آقاسید کمک کنند (چون آقاسید دست را‌ستش در اثر انفجار قطع شده بود.)‌مثلاً در شستن لباس‌ها و غیره. هربار مطرح می‌شد، می‌گفتند: نه کمک نمی‌خواهم و باید خودم انجام دهم. به سختی و در وضع خاصی لباس‌هایش را می‌شست، ولی حاضر نبود حتی نزدیک‌ترین افراد به او در این خصوص کمک کند. کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌داد. او استعداد خاصی داشت . در مدت کوتاهی و با تمرین نوشتن با دست چپ را یادگرفته بود. انجام همه کارهایش را به راحتی انجام می‌داد و کمبودی در خود احساس نمی‌کرد. همیشه در سخت‌ترین شرایط،‌ سرحال بود. آقاسید در زمان جنگ مربی و مسئول واحد آموزش تخریب بود. آن زمان اجازه نمی‌دادند این‌گونه مربیان مستقیماً در جنگ شرکت کنند. ولی به‌محض این که مطلع می‌شدند که عملیات در حال انجام‌شدن است،‌به هر نحوی می‌شد مأموریت می‌گرفتند و در عملیات حضور می‌یافتند و همیشه جزء نیروهای رزمی خط‌شکن بودند. آقاسید برای بسیجیان و نیروهای تحت امر خودش،‌ احترام خاصی قائل بود و همیشه می‌گفت این بسیجی‌ها تاج سر ما هستند و به اندازه برادر خودش به بسیجی‌ها احترام می‌گذاشت. آقاسید را هیچ‌گاه بدون‌وضو نمی‌دیدیم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش می‌کرد که باوضو باشیم،‌ مخصوصاً در مناطق جنگی. کارهای سخت و پرزحمت را خودش انجام می‌داد و دوست نداشت هیچ‌کس از دست او ناراحت شود. اگر در حین کار مشکلی پیش می‌آمد که زمینه ناراحتی و دلتنگی می‌شد،‌ اولین نفری بود که از دوستان عذرخواهی می‌کرد. آقاسید ارادت خاصی به پیامبر (ص)‌و خاندان مطهرش و ائمه معصومین داشت و در محافل و مجالسی که به پاسداشت مقام و منزلتشان برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد و در طول مراسم مرتباً اشک می‌ریخت. وقتی نام حضرت زهرا(س) برده می‌شد، صدای ناله و گریه او بلند می‌شد. آقاسید برای شهدا و خانواده آن‌‌ها احترام خاصی قائل بود. وقتی در روستا جلسه‌ای برگزار می‌شد،‌ بیشترین توجه او به خانواده شهدا بود و می‌گفت این‌‌ها صاحبان اصلی انقلابند و باید هرچه در توان داریم در جهت خدمت به آ‌ن‌‌ها به کار گیریم. 1- آقاسید به دوستان و همکاران توجه خاصی داشتند و وقتی می‌فهمیدند که یکی از همکاران مشکلی دارد، سعی داشت به هر نحوی که شده به او کمک کند. بنده بارها شاهد بودم علیرغم این که خودش هم نیاز به پول داشت، اما همکاران نیازمند را کمک می‌کرد. در زمان تشییع جنازه آقاسید و ده تن از شهدای مظلوم بسیجی روستای وردنجان، آن‌چه که بیشتر جلب توجه می‌کرد و دل هر عاشقی را به درد می‌آورد،‌ این بود که دست مصنوعی آقاسید بیرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولایش علمدار دشت کربلا به دیدار معبودش شتافت. یکی از برادران بسیجی تعریف می‌کرد در عملیات والفجر 8 در محور عملیاتی تیپ 44 قمر بنی‌هاشم(ع)، مقابل گردان یازهرا (س)، یک قبضه سلاح تیربار دوشیکا عراق قرار داشت و باعث زمین‌گیرشدن نیروهای گردان شده بود.آقاسید با شجاعت تمام و به صورت سینه‌خیز تا زیر سنگر تیربار پیش رفته و با یک نارنجک دستی آن تیربار را نابود کرده و مسیر حرکت نیروهای گردان را فراهم نموده‌است. قبل از عملیات والفجر 10 وقتی که برای توجیه عملیات، پشت دوربین‌های دیده‌بانی رفته‌بودیم؛ ترس و وحشت عجیبی به ما دست داده بود. چون مسیر بسیار صعب العبور بود و در تیررس نیروهای عراقی قرارداشت. سید با روحیه‌ای بالا‌، شجاع و مانند کوه مستحکم بود و این روحیه باعث شده بود که بچه‌ها هم روحیه بگیرند. قبل از شروع عملیات والفجر 10 از بنده خواسته شد که با آقاسید صحبت کنم و او را از حضور در شب عملیات منصرف کنم. زیرا هم برادرش شهید شده بود،‌ هم این که یک دست نداشت و برایش بسیار سخت بود که در منطقه کوهستانی حرکت کند. وقتی با آقاسید در این خصوص صحبت می‌کردم و استدلال می‌کردم که ممکن است در عملیات مجروح شوی و نتوانی زخم خود را پانسمان کنی، ایشان با روحیه‌ای بالا می‌گفت من حتماً‌ باید در عملیات باشم،‌ نگران نباش. انشاءالله ً شهید می‌شوم و دیگر احتیاج با پانسمان زخم‌‌هایم نمی‌شود. آقاسید معاون گردان یازهرا (س)‌بودند. قبل از شروع عملیات،‌پابه پای برادران بسیجی در آموزش‌ها و مانورها شرکت می‌کرد و چون جانباز بود، باعث روحیه‌گرفتن ما می‌شد. قبل از شروع عملیات والفجر ده، یک روز در کنار هم نشسته بودیم. آقاسید فرمود: از خدا می‌خواهم اگر شهید شدم،‌ جنازه‌‌ام مفقود نشود و به خانواده‌‌ام برگردد؛ چون آقاسید برادرش قبلاً‌ مفقودالاثر شده بود. می‌گفت: پدر و مادرم طاقت نمی‌آورند. اما بعد از عملیات که آقاسید به شهادت رسید، کسی فکر نمی‌کرد جنازه مطهرش پیدا شود ولی به لطف خدا دعایش مستجاب شد و پس از مدتی جسداو توسط برادران عزیز تیپ قمر بنی‌‌هاشم یافته شد و به آغوش خانواده بازگشت. قبل از عملیات والفجر 10، یک روز با آقاسید در یک نقطه‌ای تنها نشسته بودیم. آقاسید خوابی را که شب دیده بود برایم تعریف کرد و گفت: خواب دیدم عملیات شده و بعد از عملیات من و برادر کاووسی (فرمانده گردان یا زهرا(س)‌ که در عملیات والفجر 10 همراه با آقاسید به شهادت رسیدند) وتعداددیگری ازبرادران راکه نام برد، در یک جایی جمع شده بودیم و شما نبودید. فردای عملیات، وقتی به اردوگاه برگشتیم؛‌ آن‌هایی را که آقاسید نام برده بود به همراه خودش، همگی شهید شده بودند و پیکرهای مطهرشان در قله ی شاخ شمیران مانده بود. 2- آخرین باری که با آقا سید از روستا به جبهه می‌رفتیم، از مقابل گلستان شهداء گذشتیم. آقاسید با روحیه و حالت خاصی فرمود: این آخرین دیدارمان در این دنیا با شهداست. و همان هم شد،‌ دیگر آقاسید به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنیایی‌ها این‌گونه است؛ ولی در حقیقت روح مطهر او و همه شهیدان زنده است و مطمئن هستم نظاره‌گر اعمال ما هستند و در حقیقت آنان زنده‌‌ا ند. منصور و حبیب مولوی همرزمان شهید: شهید سید هادی از روزاول که وارد سپاه شد، در کار خود خیلی فعال بود. تا این که مربی تخریب شد. در بیشتر عملیات‌ شرکت داشت و خاطرات زیادی هم داشت،‌اما برای ما نگفت. یکی از خاطرات در عملیات فاو بود. می‌گفت که تبرباری به طرف ما زیاد شلیک می‌کرد. یکی از فرماندهان گفت کسی داوطلب می‌شود تا تیربار را خاموش کند؟ من داوطلب شدم. نارنجک به خود بسته و سینه‌خیز به طرف تیربار دشمن رفتم. تا پشت خاکریز سنگر رسیدم. دشمن متوجه شد، چون نزدیک بودم. خواست تیربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجک را کشیدم و داخل سنگر انداختم . چون خاکریز کوچک بود؛ یک ترکش کوچک هم به پای خودم اصابت کرد. باز سینه خیز آمدم. به خاکریز خودمان رسیدم. از عملیات که برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربی آموزش مین بود. سر کلاس بود که در اثر حادثه انفجار مین،‌دست راستش قطع شد. مدتی در بیمارستان اصفهان بستری بود. از بیمارستان که آمد، باز فعالیت خود را شروع کرد و مسئول پادگان فرخ‌شهر شد و مدتی در پادگان بود. اومدتی بعد دوباره عازم جبهه شد و به عملیات والفجر ده رفت و معاون گردان یازهرا(س) بود. شب عملیات چون دست راستش را نداشت که اسلحه به دست بگیرد،‌ چندتا نارنجک به خود بست و وارد عملیات شد.برادران می‌گفتند وقتی که به سنگر دشمن رسیدیم، چون یک دست داشت ضامن نارنجک رابادندانش می‌کشید و در سنگر دشمن می‌اند‌اخت. با یک دست ابوالفضل‌گونه جنگید تا به درجه رفیع شهادت رسید. پدرشهید: در رابطه با شهید صحبت‌کردن،‌ کاری بس مشکل است. ما کجا و شهداء و شهید موسوی کجا؟ آنان "عند ربهم یرزقونند" و ما در دنیای فانی. شهید موسوی دارای روحیه‌ای بسیار شاداب و اخلاقی نیکو و برخوردی بسیار جذاب بود. شهید موسوی فرماندهی بود والا. واقعاً لیاقت فرماندهی داشت و از چهره او نور می‌درخشید. شهید موسوی با یک دست به میدان نبرد رفتند و همچون علمدار حسین بدون دست به دیار حق شتافتند. شهید موسوی فرماندهی بود که با یک نگاه، بسیجیان شیفته او می‌شدند و و از خلوص و رفتار او شاداب می‌شدند. شهید هادی موسوی همانند گل به روی انسان می‌خندید و انسان را به طرف خداوند هدایت می‌کرد. کسی که شهید موسوی را یک‌بار ملاقات می‌کرد دیگر توان این که مدتی طولانی او را نبیند نداشت. او فرماندهی بود که شب‌هنگام، اگر به سنگری سرکشی می‌کرد و می‌دید بسیجی از فرط خستگی توان نگهبانی ندارد؛ جای آن فرد بسیجی نگهبانی می‌داد. در سال 63 با شهید موسوی آشنا شدم و در آن زمان، چون در سن پایین به سر می‌بردم، دارای مشکلات زیادی بودم. شهید موسوی فرمودند شما دارای مشکلات زیادی هستید و به علت شناخت دقیق از وضع ما، به من گفتند شما درس را ادامه بدهید و به مادر و برادران و خواهران کمک نمایید. اولین روز وقتی بنده وارد اتاق آموزش نظامی در بسیج شهرکرد شدم، ایشان داشت به یک گل بسیار زیبا آب می‌داد. حال این که باور کنید گل به روی ایشان می‌خندید و می‌دانست ایشان از سلاله پاک رسول‌الله (ص)است و به لقاءالله خواهدپیوست. از شهید موسوی تنها خاطره‌ای که در ذهن هر شخصی باقی‌می‌ماند، اولاً برخورد بسیار شاداب و جذاب و رفتار بس شایسته ایشان بود که هر بسیجی با دیدن ایشان، کاملاً مطیع وی می‌شد و شهید در قلب او جا می‌گرفت. هنگامی که بنده جزء نیروی آموزشی ایشان بودم، بسیار شیفته ایشان شدم و می‌دیدم همیشه در یک جا مشغول خواندن زیارت عاشورا بودند. در هنگام ورود به کلاس جهت آموزش بسیجیان، وضو می‌گرفتند و وارد کلاس می‌شدند. با ذکر خدا کار را شروع می‌کردند و چون ایشان فرمانده پادگان و مسئول آموزش نظامی پادگان بودند، مین را جهت آموزش به کلاس می‌آورند و موقعی که ایشان حدس می‌زدند مین می‌خواهد منفجر شود، دست و بدن خود را روی مین قرار می‌دادند که به برادران بسیجی ضربه‌ای وارد نشود. دست و بازوی خود را سپر قرار داده و دچار حادثه کردند و جان بسیجیان را نجات دادند که این مطلب، از‌‌جان‌گذشتگی شهید را نشان می‌دهد. شهید موسوی دارای خصوصیات بسیار زیادی می‌باشدکه زبان از گفتن آن عاجز است. شهید سیدهادی موسوی در برخورد با عزیزان بسیجی، بسیار مهربان، باملایمت و باصداقت برخورد می‌کرد. در منطقه جنگی اولین برخورد بنده در مقر انرژی اتمی، سوله آموزش نظامی بود. موقعی بود که ایشان با لباس فرم سپاه از سنگر خارج شدند و در برخورد با این حقیر فرمودند من به شما گفتم چون دارای مشکلات هستی، نمی‌خواهد بعد از آموزش به منطقه جنگی بیایی ولی حال که آمده‌ای بیا در گروهان و گردان ما تا هوای شما را داشته باشم. در خط پدافندی، بنده را به سنگری هدایت کردند که از دید دشمن در امان بود و بنده هم چون اولین‌بار بود که به مناطق رزم می‌رفتم به هنگام نگهبانی در نیمه‌شب بسیار می‌ترسیدم و حتی صدای خش‌خش علف‌ها و زوزه باد مرا می‌ترسانید. ایشان به سنگر من مراجعه کردند و فرمودند نترس! این صداها، صدای باد و نیزارهاست و مشکلی نیست. اگر خوابت می‌آید، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهبانی می‌دهم. من گفتم شما هم این یک ساعت باقی‌مانده از پست را کنار من باش. ایشان دوری زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه کردند و تا پست من تمام شد. ایشان شب به تمام سنگرها سرکشی می‌کرد و بسیجیان را دلداری می‌داد و چون سن کمی داشتیم، بسیار راهنمایی می‌کرد. شهید موسوی از هیچ‌چیزی ترس به دل راه نمی‌داد و تنها از خدای خود کمک می‌خواست. با یک دست همچون علمدار کربلا می‌جنگید. خاطرات دیگری که از زبان بچه‌‌ها د‌ارم این که وقتی با یک دست به مناطق رزم می‌رود و تا آخرین قطره خون خود می‌جنگد و به شهادت می‌رسد، مدتی بعد، یکی از نیروهای بعثی و عراقی، جنازه شهید موسوی را می‌بیند که با یک دست به میدان نبرد آمده، از دیدن این همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تیر خلاصی،‌ دست دیگرش را نیز قطع می‌کند. آری ایشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به دیار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد. اسدالله جوادی‌فر: باید اشاره شود اینجانب اسدالله جوادی‌فر خیلی کوچک‌تر از آنم که بخواهم از شهیدی چون فرمانده دلاور و شجاع سپاه اسلام، شهید سیدهادی موسوی سخن بگویم. اما چه کنم که ادای تکلیف و بیان رشادت‌‌ها و حماسه‌ها و مظلومیت‌‌های آن عاشقان پاکباخته را نمی‌توان نادیده گرفت. باید گفت تا افراد ضدانقلاب که بعد از جنگ پا به عرصه مبارزه با ارزشها گذاشتند بدانند که ما چه عزیزانی را از دست دادیم و شما الان راحت و آسوده به بیان مشکلات انقلاب می‌پردازید. بیان خاطره‌‌ای از شهید عزیز،‌ فرمانده دلاور سیدهادی موسوی: بنده توفیق پیدا کردم در عملیات والفجر 10 با این شهید عزیز همراه باشم. زمانی که گردان یازهرا(س) به فرماندهی سردار شهید کاووسی به طرف اهداف از پیش تعیین شده در حال حرکت بود، دائم با شهید موسوی در خصوص عملیات و چگونگی آن صحبت می‌‌کردیم؛ تا این‌که نزدیک دشمن رسیدیم. از آن‌جایی‌که فرمانده گردان شهید کاووسی به من سفارش کرده بود که به او بگویم در عملیات شرکت نکند، بنده هم مرتب سفارش ایشان را به شهید موسوی تکرار می‌کردم که دیگر به نزدیکی دشمن رسیده بودیم و باید درگیری را شروع می‌کردیم. من نتوانستم ایشان را قانع کنم که در عملیات شرکت نکند.به ایشان گفتم که شما با وضعیت جسمی‌‌ای که دارید، کمی عقب‌تر بمانید و بعد از شکسته‌شدن خط به جلو بیایید. ناگهان دیدم شهید موسوی دست مصنوعی خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. یعنی اگر من دست ندارم، می‌توانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگیری با دشمن بودیم که ایشان با صدای الله‌اکبر نیروها را تشویق به پیشروی و حمله به دشمن می‌کرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تیربارهای دشمن به ما حمله شد و شهید موسوی با ذکر یا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تیر دشمن به شهادت رسید و همه یاران خود را در گردان یازهرا(س) بی‌یاور کرد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد. نبی‌الله رفیعی: شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی، خصوصاً شهدای هشت سال دفاع مقدس و سرداران شهیدی که با رشادت و ایثار، صحنه‌های جانانه نبرد هشت سال دفاع مقدس را به رزم‌گاهی مشابه کردند که یاد و خاطره شهدای گرانقدر کربلای حسینی را در ذهن‌‌ها تداعی می‌‌کند. آری، سخن از سردار دلیری است که از سلاله پاک پیامبر عظیم‌الشأن(ص) و از سادات عزیز و باصفایی بود که قلبش مالامال از عشق به مولایش حسین(ع) بود. بارها از او شنیدم که تشنه دیدار قبر فرزند زهرا(س)‌ می‌باشد. او را فردی جسور، باتدبیر، شجاع و دلیر یافتم. در مواقع مشکلات و فشار کار،‌بسیار باحوصله و دارای سعه صدر و ایمانی قوی بود. چهارروز قبل از عملیات والفجر هشت، به همراه ایشان عازم جنوب شدم. هرچه به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم، شور و هیجان ایشان زیادتر می‌شد. وقتی در آبادان وارد منطقه شدیم،‌ او را به عنوان معاون گروهان در گردان یازهرا(س) معرفی کردند. یادم می‌آید که وقتی یک تیربار عراقی سد راه ستون بچه‌ها شده بود، سید با دلاوری و شجاعت با نارنجک دستی، آتش پرحجم این سلاح را خاموش و راه را برای عبور بچه‌‌ها باز کردند. او که یک مربی و استاد در پادگان امام حسن(ع) بود، خاطرات زیادی را از اخلاق نیکوی خود به جا گذاشت. روزی بر اثر مشکلی که در یک مین به وجود آمد، دست راست خود را از دست داد. از منطقه آمده بودم. موضوع را شنیدم. سریع خود را به بیمارستان اصفهان رساندم. ایشان خیلی راحت روی تخت دراز کشیده بود، بی‌آن که از فشار درد شکوه کند. سریع سراغ بچه‌ها را در منطقه جنوب از من گرفت. روحیه بسیار بالایی داشت. قبل از عملیات والفجر ده که در غرب کشور انجام گرفت، ایشان با وجود داشتن یک دست، کار انفجارات و تخریب گردان‌‌های رزمی را در مانورها به عهده داشت. در مناطق خیلی بلند کوه‌‌‌های کتونه شوشتر، مکان‌هایی را جهت اجرای مانور گردان‌های تیپ 44 قمر بنی‌هاشم آماده کرده بودیم. سید هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا کارها بر وفق مراد پیش رود. شبانه‌روز در آن‌جا بودیم. گردان‌ها برای حرکت به سمت غرب آماده می‌شدند. ما هم به اتفاق سید در گردان یازهرا(س) سازماندهی و اعزام می‌شدیم. در سر پل ذهاب که مستقر بودیم و آماده عملیات می‌شدیم، حال و هوای دیگری داشت. علیرغم این که فردی شوخ‌طبع و باصفا بودند، ولی گاهی می‌دیدم با خود خلوت می‌کند. اکثر نمازهایش با گریه توأم بود. خاطرات شهدا را خیلی بازگو می‌کرد. هنگامی که قرار شد در آن شب، عملیات انجام شود، بچه‌‌ها یکی‌یکی با او تماس می‌گرفتند و او را از آمدن به عملیات منع می‌کردند. کسی نتوانست او را قانع کند. خورشید داشت به طرف مغرب می‌رفت و نور طلایی خود را در بین کوه‌‌‌ها و شیارهای منطقه گسترده بود. او را دیدم که در حال آماده شدن است. نزدیک او رفتم و گفتم مشکل راه و مشکلات جسمی شما می‌طلبد که امشب تشریف نیاوری. انشاءالله فردا صبح بیا. او با لبخندی پرمعنا که روی لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من دیگر دست خودم و شما نیست و کسی دیگر مرا با خود می‌برد. شاید در عمر خود چنین جمله باصفا و بامعنی نشنیده بودم. آری او آن شب آسمانی شده بود و همین باعث شد که به دیدار جد خود و شهدای عزیز و صمیمی‌اش برود. محمد کیانی: در اسفند 1366 در منطقه مأموریت تیپ 24 قمر بنی‌هاشم در استان ایلام، منطقه عمومی شاخ شمیران، با توجه به مسئولیتی که بر عهده داشتم، با شهید سیدهادی موسوی آشنا شدم؛ ولی از قبل ایشان را می‌شناختم و از مسئولیت ایشان در پادگان آگاهی داشتم. با توجه به وضعیت جسمی نامبرده که یک دست خود را در راه خدا داده بود، در گردان‌های پیاده دیده می‌شد. چندین‌بار با ایشان صحبت شد و همیشه با خنده جواب ما را می‌داد.از ایشان خواستیم که یا در گردان‌های غیررزمی شرکت کند یا در پشتیبانی. اما شهید با روحیه بسیار بالایی که داشت، در گردان همراه با بسیجیان تک‌تیرانداز شرکت می‌نمود. بنده قبل از شروع عملیات ایشان را در منطقه دیدم که نارنجک به کمر بسته و پشت سر گردان، پیاده در حال حرکت است. برای آخرین‌بار خدمت ایشان رسیدم و خواهش کردم که در گردان پشتیبانی بمانند. منطقه بسیار صعب‌العبور بود،‌ به طوری که تردد آدم‌های سالم هم مشکل بود. عبور از شیار رودخانه‌‌ها و تپه‌ها برای همه مشکل بود. دشمن با ایجاد موانع مصنوعی مانند مین و سیم خاردار و غیره، زمین را به نفع خود مسلح کرده بود. هرچه به این بنده مخلص خدا از وضعیت منطقه گفته شد و همه فرماندهان به خصوص گردان پیاده از ایشان خواهش کردیم که شما روز بعد از عملیات شرکت کنید، قبول نکرد و با تمام توان شرکت کرد و به خدا پیوست. روح بلند شهید سیدهادی آن شب زودتر از همه پرواز کرد و به ملکوت اعلی پیوست. شهید سیدهادی چیزی را می‌دید که ما توان مشاهده آن را نداشتیم. شهید سیدهادی در عملیات والفجر ده در ارتفاعات شاخ سومر همراه با گردان‌‌های پیاده یازهرا(س) شرکت نمود و با یک دست، همچون آقا قمر بنی‌هاشم (ع) به ندای رهبر و امام خود لبیک گفت. قلم از بیان ایثار ایثارگرانی چون شهید سیدهادی عاجز است که بنویسد آن شب به سیدهادی‌ها چه گذشت. شب سختی بود ولی شهید می‌فهمد که چه می‌کند. همه امکانات برای جلوگیری از حضور سیدهادی در منطقه آماده بود، ولی سید با خدای خود عهد دیگری بسته بود. او عاشق مخلص خدا بود و با یک دست به یاری اسلام و رزمندگان آمده بود. یعضی وقت‌ها از خود می‌پرسم آیا آن‌ها ملائکی در شکل انسان بودند؟ ای کاش ما قدر آن‌ها را می‌دانستیم و به عظمت روحی آن‌ها فکر می‌کردیم. خدا توفیقمان دهد که بتوانیم ادامه‌دهنده راه شهیدان به خصوص شهیدان جانباز باشیم. در رابطه با ایثارگری شهید سیدهادی و مظلومیت ایشان باید استادان جمع شوند و کتاب‌ها بنویسند. بنده کوچکتر از آن هستم که بتوانم در این رابطه مطلبی بنویسم. احمدی: اینجانب سال 1360 افتخار آشنایی با برادر شهید سیدهادی موسوی را پیدا کردم. وقتی که اینجانب به پادگان معرفی شدم، به عنوان مربی سلاح، در همان برخوردهای اول با برادری آشنا شدم که از نظر اخلاق و منش، الگوی تمام نمای یک پاسدار حقیقی بود. در طول چند سالی که افتخار آشنایی با ایشان را داشتم، خاطرات زیادی از ایشان دارم که گفتن آن‌ها احتیاج به زمان زیادی دارد؛ اما چند خاطره به عنوان نمونه در ذیل ذکر می‌شود. شهید سیدهادی به عنوان مربی تخریب در پادگان خدمت می‌کردند و با توجه به این که کار تخریب کار دشواری است و همیشه با خطر مواجه است، ایشان با علاقه زیادی به کار تخریب ادامه می‌‌دادند و در واقع در این رشته استاد بودند. ایشان قبل از شهادت به عنوان فرمانده مرکز آموزش شهید رجایی بودند. با این که فرمانده بودند، همیشه با نیروهای آموزشی غذا می‌خوردند و خود را هیچ‌گاه از صف نیروهای آموزشی جدا نمی‌کردند و در برخورد با آن‌‌ها کمال خضوع و خشوع را داشتند. در اعزام به جبهه، ایشان با این که جانباز بودند و یک دست خود را در راه دفاع از میهن تقدیم کرده بودند، و فرماندهی مرکز آموزش را نیز به عهده داشتند، ولی هیچ چیز مانع از رفتن ایشان به جبهه نشد و با اصرار فراوان عازم جبهه شدند. در عملیات والفجر ده در قله‌های سربه فلک کشیده کردستان "شاخ شمیران" به شهادت رسیدند. ایشان علاقه عجیبی به اهل بیت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهیدان اباعبدالله‌الحسین (ع)‌ داشتند. هرگاه اسم امام حسین(ع) برده می‌شد، اشک ایشان جاری بود. همچنین علاقه زیادی به مادرش زهرا(س) داشتند. شهید سیدهادی به دنیا و متعلقات آن علاقه‌ای نداشت و از همه قیدوبندها و وابستگی‌‌ها خود را رها ساخته بود و خود را به دریای بی‌کران معنویت متصل کرده بود. در برخوردهای خود رعایت ادب و احترام را داشتند و با همه یکسان برخورد می‌کردند. با نیروهای آموزش یا همکاران و فرماندهان،‌ برخورد متین و سازنده‌ای داشتند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فرهاد محمدی : قائم مقام فرمانده واحد زرهی تیپ44قمربنی هاشم (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي و با سلام و درود بر كلية خانواده‌هاي شهيد داده و شهداي گرانقدر از صدر اسلام تاكنون و با سلام بر شما همشهريان و هم‌روستائيان عزيزم، لازم دانستم كه چند كلمه‌اي از وصاياي خود را براي شما بازگو كنم. خدا را شكر مي‌كنم كه توفيق پيدا كردم تا اسلام را ياري كنم و به اين درياي بيكران سربازان اسلام بپيوندم. همان طور كه مي‌گويند قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود. من هم آمدم تا قطره‌اي از اين دريا شوم. من به عنوان يك پاسدار كوچك آقا امام زمان(عج) از شما امت شهيدپرور ايراني و خصوصاً امت حزب‌ا... چهارمحال و بختياري مي‌خواهم كه هميشه در صحنة مبارزه با كفر و استكبار جهاني باشيد و اسلام را ياري كنيد. حسين ابن علي(ع) را ياري كنيد. فرزند خلف ايشان، امام امت، خميني بت‌شكن را ياري كنيد و سلاح فرزندان شهيد تان را بدوش كشيد. همانطور كه از اول جنگ تا حالا جبهه‌ها را ياري كرده‌ايد، تا پيروزي نهائي از ايثار جان و مال و فرزندانتان كوتاهي نكنيد. بخدا همة ما در حال امتحان هستيم. پروردگار حضرت ابراهيم خليل(ع) را امتحان كرد. پيامبر اسلام(ص) را امتحان كرد. علي ابن ابيطالب(ع) را امتحان كرد. فاطمة زهرا(س) را امتحان كرد. پس واي به حال ما. بايد حساب كار خودمان را بكنيم. بكوشيد كه از امتحان الهي سرفراز بيرون بيائيد. جنگ يك امتحان است. الحمدا... شماها تابحال از اين امتحان موفق بيرون آمده‌ايد اما در اين راه مشكلات زيادي وجود دارد وليكن بايد صبر كرد زيرا خداوند صابرين را دوست دارد. همان طور كه در قرآن مجيد فرموده ؛ خود ياور صابرين است. «اي اهل ايمان در پيشرفت كار خود صبر و مقاومت پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل جوئيد.» بقره 153 سلام بر تو اي پدر گرامي پدري كه درس شجاعت به من آموختي. من از شما تشكر مي‌كنم كه زحمت مرا كشيدي و مرا بزرگ كردي و به جامعة اسلامي تحويل دادي. خداوند به شما صبر جميل و اجر جزيل اعطاء فرمايد و سلام بر تو اي مادر گرامي. مادر عزيزم، مي‌دانستم كه چه آرزويي برای من داشتي. مي‌خواستي كه در پيري عصاي دست شما باشم. اما چه كنم كه دشمنان بر سرزمين ما حمله‌ور شده‌اند و بايد جلوي اين متجاوزين را گرفت .مادر گرامي من شما را خيلي دوست دارم اما عشق و علاقة بزرگتري در قلبم وجود دارد كه نمي‌توانم از آن دست بردارم و آن عشق به اسلام و قرآن و خداست كه همگي ما بايد فداي آن شويم و براي ياري آن بايد خون داد .من آمدم به جبهه تا با نثار خون خود به پاي درخت تنومند اسلام پايبندي خود را به آن به اثبات برسانم. انشاءا... كه خدا قبول كند. مادر غم مخور كه من شهيد شدم، خوشحال باش كه من به اين راه كشيده شدم و با اين كار خود به دشمنان اسلام اعلام كردم كه ما؛ زن و مرد و پير و جوان ،هرگز دست از دين خود برنمي‌داريم. بلكه با افتخار تمام جان خود را در اين راه فدا مي‌كنيم و اميد به عفو و بخشش پروردگار داريم. از شما برادران عزيزم مي‌خواهم كه ادامه‌دهندة راه من و ديگر شهيدان باشید . از خواهران گراميیم نيز مي‌خواهم كه زينب‌وار در برابر مصائب صبر كنند و پيشاپيش ديگران از اسلام و قرآن دفاع كنند. تو همسر مهربانم كه در دوران زندگي در سختيها و خوشيها همراه من و غمخوار من و پيشتيبان من و مادر فرزندان من بودي؛ اميدوارم كه مرا حلال كني و از اينكه شهيد شدم ناراحت نشوي . اميدوارم كه بتواني فرزندانمان را بزرگ كني و برايشان هم پدر باشي و هم مادر. از شما فرزندانم مي‌خواهم كه در فراق من ناراحت نشويد و مادرتان را اذيت و ناراحت نكنيد و به مادرتان دلداري بدهيد و به مادرتان بگوييد كه جاي پدرمان خوب جايي است كه تمام شهيدان رفته‌اند. جايي است كه اولياء دين رفته‌اند جايي كه خدا از آن ياد كرده: اي اهل ايمان ،اي نفس مطمئن و دل‌‌ آرام. با ياد خدا امروز به حضور پروردگارت باز‌آي كه تو خشنود به نعمتهاي ابدي او و او راضي از اعمال نيك تو است .بازآي و در صف بندگان خاص من درآي و در بهشت رضوان من داخل شود. بلد 26 تا 30 خوب ديگر بيش ازاین حرف نمي‌زنم. از همة دوستان و آشنايان و خويشان و برادران و خواهران التماس دعا دارم. فقط يك حرف ديگر دارم؛ امام را تنها نگذاريد. امام را ياري كنيد .به خدادر برابر خون شهدا؛ روز قيامت مسئوليد. از همگي طلب حلاليت مي‌كنم. به اميد پيروزي اسلام بر كفر و ظهور آقا امام زمان(عج) و طول عمر امام امت. من‌ا... توفيق 3/10/1366 فرهاد محمدی

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید هادی سعیدی : فرمانده گروه شناسایی واحد اطلاعات وعملیات تیپ44قمربنی هاشم(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در روز پانزدهم شهریور ماه سال 1347 گلی از خانواده متدین و مذهبی در روستای ابو اسحاق از توابع شهرستان لردگان از استان چها محال و بختیاری متولد شد که به دلیل داشتن اخلاق خوب و شجاعت کم نظیرش مایه افتخار مردم این دیار شد .زندگی درکوههای زاگرس ومحیط محروم بخش فلارد هادی را فردی دلیرو شجاع بار آورد.از دوران نوجوانی تلاش می کرد تا به هر طریق ممکن به لحاظ مانوس بودن با بسیج در این ار گان مقدس ثبت نام کند تا بتواند به عرصه های نبرد اعزام شود . اوبه جهت رشد در یک خانواده مذهبی واصیل به شهادت علاقه مند بود . شهید هادی دوران تحصیلاتی خود را درمقطع ابتدایی و راهنمایی در زادگاهش روستای ابواسحاق گذراند و برای ادامه تحصیل به شهرستان سمیرم از توابع استان اصفهان رفت . شهید هادی در زمان تحصیل از استعدد خوبی بر خوردار بود و از همان زمان علاقه زیادی به جبهه داشت بنا بر این مدتی عزم را راسخ و تصمیم گرفت که به جبهه برود .باپافشاری واصرار او این اتفاق افتاد و به همراه عده ای از رفقا و همکلاسی هایش از طریق بسیج شهرستان سمیرم عازم میادین نبرد گردید و دوران تحصیلی متوسطه را در مجتمع رزمندگان درمنطق جنگی سپری نمود . شهید هادی شبانه روز اکثر او قاتش را در پایگاه های مقاومت بسیج سپری می کرد.او در زمینه های فر هنگی ،ورزشی و هنر فعالیت می کرد . روز ها در س می خواند و شب ها خصوصا شب های ماه مبارک رمضان در کلاس های قرآن در پایگاه مقاومت شرکت و به اتفاق دوستان و همکلاسی ها به فرا گیری علوم معنوی قرآن می پرداختند . هادی علاقه زیادی به حضرت امام (ره) و حضرت آیت الله خامنه ای داشت . عکس های حضرت امام را همیشه در مکانهای عمومی مثل مسجد ،مدارس در جای مناسب نصب می کرد . او بیش از 4 سال داوطلبانه در جبهه های جنگ در جنوب و کردستان مشغول خدمت بود . شهید عزیز در آن زمان 18 ساله بود و با شجاعت تمام با رزم بی امانش بر دشمن هجوم می آورد و آرامش را از دشمن می گرفت. گذشت ایام وحضور درعرصه های گوناگون دفاع مقدس از هادی، آن نوجوان روستایی ، یک اسطوره وقهرمان ملی ساخته بود .تمام واحدهای تیپ 44قمربنی هاشم(ع)ازگردانهای پیاده وعملیاتی گرفته تا توپخانه ،بهداری،واحد ضدزره و...شاهد حماسه آفرینی شجاعت بی مثال هادی بود. هادی پس از فداکا ری های بسیار در دوران بسیجی ، علاقمند بود که برای عضویت رسمی در سپاه اقدام نماید . ورزیدگی و شجاعت شهید هادی ازعواملی بود که باعث شداودر سن نوجوانی از طریق سپاه شهرستان سمیرم به میادین نبرد جنوب و غرب کشور اعزام شود ودر این میان پافشاری واصرار اونقش بیشتری داشت. او که افتخار همسنگری با سرداران نام آوری چون شهید محمد علی شاهمرادی و شهید حاج کمال فاضل راداشت با عضویت درسپاه وارد عرصه جدیدی از خدمت به ایران بزرگ شد. پس از ورود به سپاه برای گذراندن دوره آموزش تکمیلی به شهرستان ارومیه اعزام و به مدت 6 ماه در زمینه های مختلف نظامی ،رزمی ،دفاعی و با موفقیت کامل دوره را به پایان رسانید و در رشته رزمی تکواندو ،کاراته کونگ فو هم آموزش های لازم را فرا گرفت و کارت مربیگری در یافت نمود . هادی پس حماسه آفرینی های بی شمار درجنوب کشوربه جبهه های غرب رفت تا نام بلند آوازه اش در کوه های کردستان قهرمان هم امتداد داشته باشد.او که بی قراروتشنه خدمت به کشور بود با مشاهده وضعیت نامناسب غرب کشور بیش از دوسال آنجا ماندوقهرمانانه از دین وکشور دفاع کرد. شهید هادی عاشق خدمت در کردستان بود به همین دلیل مدت زیادی در کردستان خدمت نمود و زبان و لهجه کردی را یاد گرفت و روان و مسلط با زبان مردم آنجا صحبت می کرد .او اکثر مواقع به جای لباس فرم سپاه لباس کردی می پوشید . حتی موقع شهادت هم جسد مبارکش را با لباس کامل کردی به خاک سپردند . همرزمان با فرا رسیدن نوروز 1367 وتازه شدن طبیعت، هادی که دیگر طاقت دوری از معبود رانداشت پس از شرکت در ده ها عملیات سرانجام در عملیات والفجر10به شهادت رسید تامانندهزاران ستاره دنباله دار روشنی بخش وهدایتگر نسل های آینده باشد وسندی بر عظمت وبزرگی ایران اسلامی.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مراد علی سعیدی : فرمانده گروهان ضربت امام حسین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «پیرانشهر» شهادت عروجی است به سوی روشنایی ،خونی است بر پیکر جامعه و تیری است بر پیکر ظلمت وجهالت ؛آبی است برای درخت اسلام ،گواهی است برای یگانگی آفریدگار ،شهامتی است برای انسان و راهی است برای رستگاری ملتهای بزرگ .همه قله ها یی را که تا امروز فتح کرده اییم و از این پس فتح خواهیم کرد،از عزم راسخ و همت بلند شهیدان وام گرفته که به قیمت جان خود صخره هایی عظیم را از سر راه بر داشته اند و معجزه ایمان و فدا کاری را به ما نشان داده اند . حضرت آیت الله العظمی الامام خامنه ای پاسدار شهید «مرداد علی سعیدی» ،یکی از رهروان صدیق سا لار شهیدان ابا عبدالله الحسین (ع) در خانواده ای مذهبی و متدین در یکی از روستاهای منطقه «فلار»د در استان« چهارمحال وبختیار»ی به نام« ابو اسحاق» متولد گردید. از همان دوران طفولیت آثار شجاعت و نیک نامی بر پیشانی او نقش بسته بود،او در سن 6 سالگی وارد مدرسه ابتدایی روستایش شدو موفق به اخذ مدرک پنجم ابتدایی گردید .بعد از آن به علت فقر مالی ترک تحصیل کرد و به کار کشاورزی مشغول شد .او ضمن کار درمزارع ،قرآن و مفاتیح را زیاد مطالعه می کرد و در بین هم سن و سالان خودش از نظر مذهبی ،اخلاقی و رفتار با مردم زبان زد خاص و عام بود .خدمت سر بازی را در نظام پلید شاهنشاهی گذرانیدواز نزدیک با ظلم ،بی عدالتی وحقارت حاکمان کشورآشنا شد.اوکه انتظار داشت پادشاه کشورش نماد قدرت واراده ملی باشد ؛می دید که اوگوش به فرمان بیگانگان و مجری اوامر و سیاستهای آنهاست و از این همه اهانت به مردم وکشوری بزرگ مثل ایران دلش می گرفت. در دورانی که حکومت ستمشاهی براثرمبارزات ومجاهدتهای مردم ایران روبه افول بود و زمزمه انقلاب اسلامی به گوش می رسیدوخفقان دیکتاتوری به اوج سختگیری رسیده بود ،تصاویر معمار بزرگ انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره)به صورت مخفیانه ودر اختیار عده کمی از مردم انقلابی قرار می گرفت .این شهید بزرگوارکه در آن زمان در اصفهان مشغول کاربودند ، تعداد ی ازعکسهای امام (ره)را به صورت مخفیانه به روستای محل تولد خویش آورد. ودر مسجد صاحب الزمان روستای ابواسحاق و محلهای دیگر نصب نمود .ایشان یکی از نیروهای شاخص روستا ومنطقه فلارد در مبارزه با طاغوت وآگاهی بخشی به مردم بود. عده ای از اهالی روستا که در آن موقع از انقلاب و آینده روشن آن شناخت کافی نداشتند وازطرفی با مشاهده اقتدار پوشالی خفقان وظلم بی حدواندازه نظام ستمشاهی؛مبارزه را بی حاصل می دانستند به شهیدسعیدی و دوستانش تذکر و هشدار می دادند که این شعار ها را بر زبان جاری نسازید وصبت از سرنگونی نظام شاهنشاهی نکنید،ساواک ،شما را اعدام می کند . ایشان و دوستانش با توکل بر خداوند متعال و اراده ای قوی و پولادین و عزمی راسخ چون کوه به راه خویش ادامه دادند . بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در سال 1357 وارد سپاه شدوخدمات زیادی برای کشور انجام داد.اودرسال 1361از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان« لردگان» راهی آموزش نظامی شدو بعد از طی کردن آموزش نظامی به جبهه نبرد حق علیه اعزام گردید .پس ازمدتی پاسداری از میهن اسلامی برای عضویت در سپاه ثبت نام کردوپس ازآن مدت سه ماه در یکی از پادگان های نظامی تهران مشغول فراگیری آموزش نظامی شد.اوپس از اینکه لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد ، عازم کردستان شدو به دلیل لیاقت ، شایستگی و شجاعتی که وی داشت فرماندهی گروهان ضربت امام حسین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیرانشهر را به ایشان محول نمودند .پس از اینکه در پیرانشهر مشغول خدمت به نظام مقدس شد اقدامات ومجاهدتهای زیادی در راه دفاع از کشور ،دین ومردم بزرگ ایران انجام داد. دریکی از درگیری ها که شهید سعیدی با نیروهای تحت امرش با ضد انقلاب داشت معاون ایشان به دست گروهکهای ضد انقلاب (کوموله و دموکرات) اسیر می گردد. ایشان به همراه چند نفر از نیروهایش جهت آزادی معاون خود با ضدانقلاب در گیر می شود و پس از مدتی درگیری به همراه معاون خود و چند نفر از نیروهای تحت امر شهد شیرین شهادت را می نوشند . پدر ایشان مرحوم دیدار قلی سعیدی که ذاکر اهل بیت عصمت و طهارت بوده و قاری قرآن ،قبل از شهادت فرزندش مریض بوده و به محض اطلاع از خبر شهادت فرزندش سکته می کند و دار فانی را وداع می گوید و در همان روز شهادت فرزندش همزمان با هم در تاریخ 17/3/1365 تشییع و تدفین می شوند .پاسدار شهید مراد علی سعیدی در دامن نجابت مادر و با عرق جبین شرافت پدر پرورش می یابد و بانک موذن برایش بهترین موسیقی و آهنگی بود که پرواز تا بی نهایت را به او بشارت می دهد. ردای فاخر شهادت بر قامت استوارو بلند پاسدار شهید مراد علی سعیدی اورادر حافظه تاریخ سراسر افتخار وسربلندی مردم بزرگ ایران اسلامی به خصوص مردم قهرمان استان چهارمحال وبختیاری تا ابد جاودانه کرد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

شهيد محمد حسن نظري در خانواده‌اي ضعيف و مذهبي متولد شد. شهيد در نوجواني در هر جا و در هر حالتي بود موقع ظهر رو به قبله مي‌ايستاد و در همان حال اذان مي‌گفت و سپس نماز خود را بجا مي‌آورد شهيد نظري قبل از ازدواج در منزل جلسه هيئت قرآن و رساله داشتند. شهيد در سال 1353 ازدواج كرد و در سال 1354 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در مدرسه شهيد داداشي واقع در شن چال مشغول بكار شد. همزمان با سكونت در اين محل فعاليتهاي وسيعي بر عليه طاغوت جلسه داشتند. شهيد محمد حسن نظري در تمام درگيرهاي با رژيم طاغوت شركت فعال داشت. زماني كه حجه‌الاسلام هادي غفاري براي سخنراني به قائمشهر آمده بود ( سال 57) در تمام سخنراني‌ها شركت داشته و در شب چهارم كه در مسجد جامع گوني‌بافي بود هم شركت داشت بعد از اينكه برادر غفاري نيامد شهيد باتفاق جمعي ديگر از طرف راه‌آهن به طرف شهر حركت كرده با دادن شعارهايي بر عليه طاغوت، و در ادامه اين راهپيمائي شبانه در خيابان كفشگركلا كه منجر به تيراندازي شد. شهيد نظري مورد اصابت دو گلوله قرار گرفت بعداً براي مداواي پاي خود نزد دكتري در ساري رفته ولي دكتر مربوطه كه قصد داشت با تلفن او را لو دهد شهيد و برادر و پدرش كه از موضوع مطلع شده ‌‌بودند از آنجا بيرون آمدند سپس از آنجا به بابل رفته و به برادر زماني مراجعه كردند در آنجا برادر زماني دكتري را به آنها معرفي كرد و مورد مداوا قرار گرفت بعد از مداوا مدتي در اين شهر و آن شهر به مسافرت رفتند تا كاملاً پايشان خوب و اثرش از بين رفت در اين بين منزل ايشان همواره مورد بازرسي قرار مي‌گرفت. و زماني كه در آهنگركلا هواداران شاه خائن انقلابيون را از آهنگركلا بيرون مي‌كردند يك بار شهيد نظري كه به آهنگركلا رفته بود در آنجا مورد ضرب و شتم مزدوران رژيم قرار‌گرفت. در نهم محرم در عبور ترك محله جلو ماشين وانت او را گرفتند و او را با كابل زدند و بعد از مدتي او را آزاد كردند. صبح عاشورا دوباره او را گرفتند و تا ظهر او را مورد ضرب و شتم قرار دادند و آنچنانكه مي گويند همواره كلمه مطهر الله اكبر و خميني رهبر بر زبانش جاري بود. بعد از آزادي، شدت جراحات وارده بر او بحدي بوده كه چندين روز تحت مداوا قرار داشت. در روز عيد قربان 57 ماشين شهيد كه بلندگو بر آن سوار شده بود مورد حمله قرار گرفت شيشه ماشين را شكسته و او را با كابل و باطون مجروح ساختند. خلاصه همواره شهيد نظري در راهپيمائي‌هايي كه بر عليه طاغوت صورت مي‌گرفت شركت فعال داشت تا اينكه به ياري خدا انقلاب به پيروزي رسيد. شهيد نظري به اتفاق شهيد داداشي در انجمن اسلامي كارخانه شماره يك فعاليت مي‌كرد و شبها در آنجا گشت مي‌د اد تا اينكه در تاريخ 25/7/59 در منزل شهيد داداشي به اتفاق شهيد نظري و شهيد داداشي و ديگر برادران مسلمان جلسه اي جهت تشكيل دادن انجمن اسلامي برگزار شد و به ياري خدا انجمن اسلامي امام حسن مجتبي (ع)شن چال برپا گرديد و شهيد نظري از انتخاب‌ شدگان جهت شوراي انجمن بود و از اين زمان فصلي ديگر از فعاليتهاي اين شهيد گشوده شد. شهيد از اعضاي فعال اين انجمن بود كه در تغيير جو حاكم بر اين منطقه با رفتار و اخلاق اسلامي خود در برخورد با مردم محل نقش موثري داشت. شهيد همواره جهت رفاه مستضعفين محل كوشا بود و سعي مي‌كرد كه اگر چيزي جهت پخش آوردند اول اينها از اين كالا بهره‌مند شوند. در مدت يكسالي كه از تشكيل انجمن مي‌گذرند 3 دفعه جهت تشكيل انجمن انتخابات‌ برگزار مي شد كه هر سه بار شهيد نظري با اكثريت آراء به عضويت شوراي انجمن اسلامي امام حسن مجتبي (ع) انتخاب شد. در ايجاد گشت شبانه از فعالترين افراد بود و همواره درگشت شبانه شركت فعال داشت در دستگيري ضد انقلابيون همواره شركت مي‌كرد و يكبار در حين دستگيري منافقين مضروب گرديد. همچنين در تشكيل گروه مقاومت انجمن اسلامي امام حسن مجتبي (ع) بود. بالاخره در تاريخ 16/6/60 بعد از گشت دادن در ساعت 2 بامداد به منزل جهت استراحت آمد و هنوز 2 ساعت از استراحتش نگذشته بود كه اين خفاشان شب‌پرست از سوراخهاي خود بيرون خزيدند و يكبار ديگر يكي از بهترين عزيزان ما را با خالي‌ كردن 3 گلوله در مغزش و قلبش و گردنش به آرزوي خود مي‌رسد و به ديدار خداي خود مي‌شتابد در اين حادثه فرزند بزرگش جابر هم مجروح شد. برادران انجمن سريع خود را به محل حادثه رساندند ولي ديگر كار از كار گذشته بود و شهيد به ديدار معبود خود شتافته بود از اين شهيد دو فرزند پسر به نامهاي جابر و ميثم باقي مانده است. تاريخ شهادت : 16/6/60 محل شهادت : قائمشهر روحش شاد و راه خونينش جاويد باد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس حاجی زاده : فرمانده گردان تاسوعا لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1332 در زیر سایه گنبد طلایی کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (س) دیده به جهان گشود. دوران دانش آموزی را در قم سپری می کرد که پدر دچار سانحه تصادف شد و در بستر بیماری افتاد، این امر موجب شد او مسئولیت اداره زندگی را به عهده گیرد و جوانی را با مشقت و تلاش پشت سر گذارد. اما آنچه زندگی او را رنگ خدایی می داد، این بود که هرچه شرایط بر او سخت تر می شد، ارتباط او هم با خدا بیشتر می شد. در ایام جوانی که مصادف با سالهای مبارزه با طاغوت بود، با شور ایمان به صف مبارزه پیوست و از همان زمان حنجره اش را به فریادهای شور و شعور و شعارهای دوران تظاهرات سپرد و گام های استوارش را وقف راه انقلاب نمود. در این راه بود که بارها مورد ضرب و شتم ماموران رژیم منفور ستم شاهی قرار گرفت و به زندان افتاد. اما هیچ گاه دم نیاورد و شکوه ای به زبان جاری نکرد. همسر شهید از او چنین می گوید: در سال 1358 بود که خانواده حاجی زاده به خواستگاری من آمدند. مراسم عقد برگزار شد. به علت کمی سن من، دو سال عقد کرده ماندم بعد از آن عروسی کردیم. حدود یک ماه از زندگی مشترک ما گذشته بود که عباس برای دفاع از اسلام و ارزشهای انقلاب اسلامی آماده شد. از همه چیز خود گذشت و راهی جبهه های حق علیه باطل شد. چون هنوز جوان بودم، به او اصرار کردم که ما تازه زندگی مشترک خود را آغاز کرده ایم، اما او با سخنانی که بسیار برایم ارزشمند بود، مرا قانع کرد و بالاخره به جبهه رفت. هر بار دوماه در حسرت دیدار او می ماندم و بازگشت او را انتظار می کشیدم. اگر عملیاتی می شد قلب من به طپش می افتاد. چون هر بار با بدنی مجروح برمی گشت و به مجرد این که بهبودی نسبی می یافت، دوباره راهی جبهه می شد. به او می گفتم: حالا مدتی را استراحت کن اما چون عاشق بود، در راه خدا، عشق به امام (ره) و آرمانهای او آرام نمی گرفت. به جبهه که می رفت در مراسم نماز جماعت و دعای کمیل شرکت می جستم و همیشه دعای خیر بدرقه راه او می کردم در مدتی که زندگی مشترک داشتیم او با من بسیار مهربان بود و کوچکترین بی احترامی به من نمی کرد. همه اینها برای من خاطره است از بزرگی و مهربانی هایش هرچه بگویم، کم گفته ام چون از سادات هستم مرا بسیار مورد احترام خود قرار می داد. او در کمال ادب با من رفتار می کرد. سرانجام پس از چهار سال و نیم زندگی که بیشتر از نیمی از آن را در جبهه گذرانده بود در جزیره مجنون به شهادت رسید. زندگی با او برای من خیلی شیرین و دوست داشتنی بود. او به من درس زندگی و فداکاری و گذشت داد. من سعادت نداشتم که در کنار او به زندگی باصفا و گذشت ادامه دهم چون او دارای روح بلند و بزرگی بود. هرچه بگویم نمی توانم ذره ای از خوبی ها و مهربانی های او را روی کاغذ بیاورم. عباس نسبت به پدر و مادر خود احترام زیادی قایل بود. همیشه در مقابل آنان دست ادب به سینه داشت و کاملاً متواضع بود. هیچ گاه او با آنان به تندی سخن نگفت. بی شک موفقیت او را باید مرهون دعای خیر پدر و مادر دانست. زندگی اش سراسر توفیق و سعادت بود. به نماز اول وقت، اهمیت می داد، نمازهای مستحبی را فراموش نمی کرد. او اهل جمکران، دعای توسل و کمیل بود. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به خیل دور اندیشان سپاه پیوست و حفظ ارزشهای انقلاب را سرلوحه زندگی خود قرار داد. حفاظت از بیت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و در عملیات زیادی با مسئولیت های مختلفی شرکت کرد و هر بار با بدنی مجروح، زخم دیده و جراحت چشیده به شهر بازمی گشت. او در آخرین مسئولیت خود فرماندهی گردان تاسوعا را عهده دار بود و در ادامه عملیات بدر به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اسکندری : فرمانده گردان موسی بن جعفر (ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سیزدهم بهمن سال 1344 در تهران دیده به جهان گشود. در هشت سالگی همراه با خانواده به اصفهان هجرت نمود و در آن دیار رحل اقامت گزید. او در زمان تحصیل، در دبستان و مدرسه راهنمایی جزو دانش آموزان ممتاز بود. از کودکی اهل مسجد و نماز بود. با قرآن انس زیادی داشت. در سالهای 1356 و 1357 که مشعل فروزان نهضت حضرت امام خمینی (ره) چشم و قلب میلیون ها مشتاق را روشن نمود و آنان را در کوچه ها، خیابان ها و در مقابل تانک ها و توپ ها و مسلسل ها، به مبارزه و قیام کشانده بود، علی نیز با توجه به روحیه و محیط مذهبی خانواده اش همگام با مردم در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و عاشقانه فریاد مبارزه سر می داد. در جریان یکی از همین تظاهرات بود که ماموران او را تعقیب کردند و مورد ضرب و شتم ماموران رژیم قرار گرفت. علی پس از پیروزی انقلاب که دریچه های نور به سوی ایران اسلامی پرتو افشاند پا به هنرستان سروش اصفهان گذاشت، در تابستان سال 59 به جبهه کردستان شتافت و خبر قبولیش را به وسیله نامه در جبهه دریافت نمود. پاییز همان سال به اصفهان برگشت تا درس را ادامه دهد و همراه با تزکیه نفس به تعلیم بپردازد، ولی آن که راه را یافته و لذت مجاهدت در راه خدا و بودن در کوی یار را چشیده است و عشق به معبود وجودش را آکنده نموده و دلش کعبه محبت یار شده است چگونه می تواند جبهه را فراموش کند؟ او عاشق خدا بود. در جبهه ها فقط خدا را می جست. وی در عملیات فتح بستان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، سلسله عملیات والفجر، خبیر و قدر شرکت کرد. او در خاطرات خود از این عملیات در نامه هایی که به خانواده اش می نوشت با شادی یاد می کرد. در یکی از نامه هایش می نویسد: این نامه را در حالی شگفت آور در زیر نور مهتاب و منورهای دشمن می نویسم، در لحظه ای که صدای صوت و انفجار توپها و خمپاره های دشمن زمین را به لرزه در آورده.... به راستی صحنه عملیات بستان و عملیات غرب در نظرم مجسم شده است. همان برادرانی که همیشه با هم شوخی می کردند و می خندیدند، ساکت در گوشه ای نشسته بودند. یکی وصیت نامه می نوشت، دیگری دعای توسل می خواند آن یکی اشک می ریخت و دیگری الهی العفو می گفت. همان صحنه ای که یکدیگر را می بوسیدیم و می گفتیم که اگر شهید شدی شفاعت ما را هم فراموش مکن و مظلومیت ما را به آقا ابا عبدالله بازگو کن. در این مدت چه بسا از شوق حضور در جبهه حتی فرصت نمی یافت از افراد خانواده خداحافظی کند و بعد به وسیله نامه معذرت می خواست، در یکی از نامه ها می نویسد: پدرم از این که بدون خداحافظی رفتم معذرت می خواهم. مادر عزیز نگران نباش، اگر لیاقت داشتم که به لقاءالله برسم در این صورت باید خدا را شکر کنی و همیشه به خاطر این نعمت بزرگ، سپاسگزار باشی و اگر نه دعا کن خدا توفیق عطا کند. مگر نه این است که مادر، رستگاری و خوشبختی پسرش را می خواهد. اگر من به لقاء الله رسیدم، رستگار و خوشبختم، تو هم به آرزویت رسیده ای. زحمات شما را در آن دنیا از یاد نمی برم. او همچنین در یکی از نامه ها به توصیف روح معنوی جبهه می پردازد و می نویسد: مساله ای را برایتان بگویم شاید مورد توجه باشد. چند روزی است بوی خوش گل استشمام می کنم و از برادران دیگر که می پرسم آن را انکار می کنند و نمی دانم از کجاست، از وجود یاران خدا و سربازان امام زمان عج بین ما، یا مناجات های شبانه برادران؟ وی با این که از پذیرفتن مسئولیت گریزان بود و پیوسته می گفت: پذیرفتن مسئولیت آسان نیست. انسان با پذیرفتن آن در واقع مسئول جان چندین نفر می شود، اگر خاری به پای یکی از آنها فرو رود، من احساس مسئولیت می کنم و می گویم، اگر از راه دیگری می رفتم، شاید خار به پای او فرو نمی رفت. با این حال در اکثر عملیات به عنوان فرمانده گروهان یا گردان یا در سمت معاونت به خدمت پرداخت و شهامت های زیادی از خود نشان داد. در عملیات قدر پیکر شهید سید عبدالله ابطحی را زیر خمپاره و توپ های دشمن به دوش کشید و نگذاشت به دست دشمن بیفتد. در عملیات کربلای یک پس از شهامت های بسیاری از ناحیه پا مجروح شد، چندین ماه تحت معالجه و درمان قرار گرفت، در حالی که هنوز جراحت او به طور کامل بهبود نیافته بود، دوباره عازم جبهه گشت و با توجه به تجربیات گذشته اش فرماندهی گردان موسی بن جعفر (ع) به عهده او گذاشته شد. در جریان عملیات کربلای پنج گردان موسی بن جعفر (ع) در دو مرحله عملیات شرکت داشت و او درمرحله دوم این عملیات مزد جهادش را گرفت و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهید علی اسکندری قبل از عملیات به یکی از دوستانش گفته بود: من دوست دارم در شرق بصره شهید شوم. همچنین به یکی دیگر از همرزمانش فرموده بود: ما وقتی برای ضربه زدن به دشمن آن طرف برویم، من شهید می شوم که همان گونه شد. و به آرزوی دیرینه خود رسید، همان طور که بارها خود از خدا خواسته بود و در نامه هایش نیز از خانواده اش درخواست کرده بود تا دعا کنند به درجه رفیع شهادت نایل آید. این سخن اوست که فرمود: از خدا می خواهم به من توفیق عنایت فرماید در راه او چون شمع بسوزم، قفس ها را بشکنم و چون طایری سبکبال به سوی او پرواز کنم. این نظر اوست که در باره شهادت می نویسد: شهادت آزادی انسان است از قیدها و بندها، عروج انسان است به سوی بی نهایت، فکر شهادت و قبول شهادت برای انسان آزادی می آورد. خون شهیدان چون نهری جاری به راه افتاده و درخت اسلام را آبیاری می کند و این درخت میوه ها می دهد، ثمره ها دارد و این میوه ها، شهیدان دیگرند، شهید نمی میرد و خونش فروزنده دلسوختگان و عاشقان دیگر است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین کبیری : فرمانده گردان مالک اشتر(ره)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 در روستای خورآباد از توابع شهر مقدس قم، دیده به جهان گشود. محیط ساده و صمیمی روستا که تولد او را رقم زد، فضای پاکی بود تا ارتباط هرچه بیشتر او را با معبود خود فراهم سازد. حسین دوران کودکی را در فضای مملو از عشق به خدا و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، در خانواده ای اصیل و مذهبی سپری کرد. در هفت سالگی با شور و اشتیاق پا به مدرسه گذاشت و سالها به تحصیل علم و معرفت روی آورد. او سرمایه معنوی زندگی را با فراگیری قرآن به دست آورد و با قرآن انس و الفت پیدا کرد و در جلسات قرائت قرآن شرکت می جست. فطرت پاک و تربیت خانوادگی، او را چنان پرورش داده بود که در سالهای کودکی و نوجوانی هم اعتقاد و باورهای دینی و مذهبی، با رفتاری نیکو و مردم دوستی زندگی کرد. در آغاز جوانی به کمک پدر در شغل کشاورزی شتافت و سپس علی رغم میل باطنی خود در دوران طاغوت به سربازی رفت. دوران سربازی او با آغاز نهضت امام خمینی (ره) مصادف شد. او با استفاده از فرصت پیش آمده، فعالیت سیاسی و ضد طاغوتی را در برپایی جلسات مخفیانه، سخنرانی علیه رژیم منحوس پهلوی، پخش اعلامیه و برگزاری مجالس سوگواری سالار شهیدان حضرت حسین بن علی (ع) شکل داد. وقتی شنید حضرت امام (ع) فرمان داده اند که سربازان پادگان ها را ترک کنند، او که فرمان از رهبر و مرجع تقلید خود می برد در صدد برآمد خود و دیگر فرزندان متعهد این مرز و بوم را از خدمت زیر پرچم طاغوت رهایی دهد و به صفوف ملت انقلابی بپیوندند، تا این که موفق به این کار شد و در صحنه های مختلف مبارزه در کنار مردم به سهم خود خروش برآورد و گام زد. او تا پیروزی انقلاب اسلامی و شکست نظام استبدادی پهلوی از پای ننشست و برای آگاه سازی مردم روستا می کوشید و به منظور تحقق این هدف با دعوت از روحانیون متعهد به ارشاد و هدایت مردم پرداخت. با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، برای اتمام دوران خدمت، لباس سربازی به تن کرد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد مقدس پیوست. با توطئه های ضد انقلاب، به کردستان رفت و در درگیری با فتنه انگیزان از خدا بی خبر حضور یافت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب شتافت و بنا به وظیفه، در میدان های رزمی و حماسی جنوب به جنگ با دشمنان خدا رفت. در عملیات متعددی شرکت کرد. او آن چنان لایق و شایسته، مهربان و مودب با دوستان صمیمی و با دشمنان سرسخت بود که مسئولیت های مختلفی به او سپرده شد. او تنها به جبهه و سنگرهای عزت و شرف وابسته بود و اگر به مرخصی می آمد، همواره دلش در منطقه عملیاتی بود. جبهه او را ساخته بود، حالت معنوی خاصی، قلبی با صفا، چشمی اشکبار و روحیه ای حماسی داشت و جمع این خصلت ها در او نعمت و موهبت الهی بود. سراسر زندگیش عشق به حق تعالی و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام بود. او در پی رسیدن به حقیقت، معرفت و کمال از هر فرصتی برای مطالعه و تحقیق استفاده می کرد. اهل شب زنده داری، نافله شب و تلاوت قرآن بود. با دعا و نماز مانوس بود. در عملیات رمضان فرماندهی گردان مالک اشتر را به عهده داشت. اما جاذبه فرماندهی، هیچ دلش را نداد و همیشه در مقابل بندگان خدا متواضع بود و دست ادب به سینه داشت. در عملیات رمضان شوق دیدار معبود در وجودش زبانه کشید و در مرحله پنجم عملیات با رشادت و شهامت بی نظیر دشمن را به خاک مذلت نشاند و خود با دلی پاک و ایمانی استوار پس از سیر در وادی سلوک وجهاد، علم و تهذیب نفس و سرافرازی به شهادت رسید و برگی خونین به کتاب عظیم شاهدان همیشه جاوید افزود. اما پیکر پاکش سالهای سال در میدان نبرد، نورافشانی کرد و عاقبت پس از سیزده سال و نیم انتظار پیکر او توسط گروه تفحص شهدا به دست آمد و با شکوه فراوان تشییع به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی کلهری : فرمانده گردان سیدالشهدا(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زمستان سال 1338 در شب میلاد با برکت حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی (ص) در خانواده ای مذهبی به دنیا که آمد او را «مصطفی» نامیدند. «مصطفی» گویی از ابتدا «برگزیده» بود، وجود او هماره مایۀ خیر و برکت برای خانواده اش بود... دوران تحصیلات او کوتاه بود، تا دورۀ راهنمایی؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفی» پسری بود خیلی غیرتی؛ نمی توانست تحمّل کند که خود تحصیل کند ولی دیگران کار کنند. با وجود این دانش آموز ممتازی بود درس را رها نمود و به سوی کار شتافت. یکی از همکلاسی های قدیمی او تعریف می کند که: «هر وقت زنگ تعلیمات دینی بود، معلم از «مصطفی» می خواست که «پرده برداری» کند؛ او هم همیشه با خوشحالی قبول می کرد؛ داستانهایی که بیشتر تعریف می کرد، ماجرای «حرّ و زایر کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفی» «مصطفی» داستان «حرّ» را بسیار دوست می داشت و هر وقت که این داستان را شروع می نمود، با شور و حال خاصیّ آن را باز می گفت؛ شاید به این دلیل که شباهتی لفظی بین نام «حرّ» با نام فامیلی او بود...» پس از ترک تحصیل به «بناّیی» روی آورد و تا پیروزی انقلاب، به این شغل پرداخت. در جریان مبارزات سیاسی علیه رژیم، فعالیت های مستمر و قابل توجهی داشت و یکی دو بار هم مجروح و دستگیر شد. پس از آزادی از زندان و پیروزی مبارزات به ورزش روی آورد در «کاراته» موفقیت هایی کسب نمود. پس از پیروزی انقلاب، «مصطفی» در نهادهای مختلف به خدمت پرداخت، از دیگر کارهای او تشکیل یک «تعاونی کشاورزی» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفی جز کمک در امر خودکفا شدن مهین اسلامی نداشت. در همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد؛ «مصطفی» دست از کار کشید و راهی جبهه شد، یکی از همرزمانش در این باره می گوید: «وقتی جنگ شروع شد، مصطفی نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به میهن بی تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اینِ کار، مقدم می باشد. بیایید سلاح برداریم و از ارزشهای ملی و معنویمان دفاع کنیم.» «مصطفی» مدتی در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نوردید و حماسه های بزرگ و با شکوه را ببآفرید... در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوری متجاوز عراقی را سرنگون ساخت، مدتی هم فرماندۀ خط غرب گشت؛ در این مدّت نگذاشت دشمن، ذره ای تحّرک و فعالیّت داشته باشد. در جنوب، از «عملیات رمضان» تا «عملیات بدر» حضوری مستمر و مفید داشت. شهامت و استواری و رشادت او زبان تحسین همگان را گشوده بود؛ حماسه آفرینی های او در «عملیات خیبر» که منجر به تثبیت خط پدافندی «جزایر جنوبی مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتی به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرین و سرنوشت سازش، تقدیرنامه ای از «قرارگاه خاتم النبیاء» دریافت کرد؛ اگرچه ـ هیچکس به جز تنی چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد. «مصطفی» با همین شیوه و از همین کارها به «خلوص» رسید. اوج این اخلاص را می شد در رفتارهای او، پس از حماسه «خیبر» یافت؛ پس از عملیات، دیگر او چهرۀ آشنای لشگر شده بود، همه جا صحبت از وی و رشادت های گردانش ـ سیدالشهداء (ص) ـ بود... او این مراتب تحسین و تقدیر را می دید و می شنید اما همیشه با همان صداقت و خلوص و سادگی زایدالوصفش می گفت: «به خدا قسم اشتباه می کنید! این من نیستم که .... این خود سیدالشهداءست که نظر دارد بر این گردان...» «مصطفی» از ابتدا «برگزیده» بود و حیات مادی و زندگی در این دنیا، آزمونی بزرگ برای او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بیابد و «عملیات بدر» وعده گاه تحقق پیمان او با معشوق ازلی بود... «مصطفی» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است... این را می شد از حلالیت طلبیدن او در شب عملیات، فهمید: «بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنید... من روسیاه، من گنهکار را حلال کنید!» آری! او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آن که هدایتگر حقیقی ما را از رهروان حقیقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر جام شهریاری : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در امام زاده اسماعیل از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در کانون خانواده ای معتقد و مذهبی تربیت یافت و دل و جانشین با محبت اولیای خدا خو گرفت. هوش و ذکاوت و کنجکاوی، از خصلت های بارز دوران کودکی او بود در سالهای کودکی با همین ویژگی ها پا به مدرسه گذاشت. او در محیط معنوی روستا کنار پدر زندگی آمیخته به تلاش و سرشار از صفا داشت اما این دوران زود سپری شده و با وجود همه مشکلات برای ادامه تحصیل به شهر آمد. در این دوران بود که پدرش را از دست داد. او به دلیل فقر مادی نتوانست ادامه تحصیل دهد ولی با روح بلند و مقاوم، مشکلات زندگی را با تلاش و کوشش از میان برداشت. در ایام انقلاب نیز، به عنوان جوانی پر شور و متعهد، در حماسه اسلامی مردم شرکت داشت، او فشارهای دوران طاغوت را دیده بود و به آزادی و عزت می اندیشید. ناصر با پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) دستگیر شد و به زندان افتاد و مدتی بعد از کار اخراج گردید. سربازی و خدمت زیر پرچم را با فرمان امام (ره) مبنی بر فراز از پادگان ها نیمه کاره گذاشت و به خیل عظیم مردم در تظاهرات پیوست. و تا پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در صحنه های مبارزه شرکت کرد با آغاز جنگ تحمیلی مدتی مسئولیت اعزام نیروهای داوطلب به جبهه های نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمی را در اعزام نیرو ایفا کرد. اما مدتی بعد روح بلندش او را به صف جوانمردان غیور پیوند داد و به پای خاکریزهای عزت و شرف کشاند. او در جبهه های نبرد با شهامت و شجاعت فرماندهی نیروهای سپاه اسلام را به عهده داشت. ناصر در عملیات رمضان فرماندهی گردان مالک اشتر و تا قبل از عملیات والفجر چهار فرماندهی گردان امام سجاد (ع) را عهده دار بود و عاقبت در منطقه سرپل ذهاب به فیض شهادت نایل آمد. او یک فرزند پسر و یک فرزند دختر از خود به یادگار گذاشته است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جواد فخاری : قائم مقام فرمانده گردان سید الشهدا(ع)لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در خانواده ای مذهبی در شهر مذهبی قم دیده به جهان گشود دوران کودکی او مصادف بود با آغاز نهضت اسلامی سال 41. تحصیلات ابتدایی را در یکی از مدارس قم گذراند و در کنار درس به پدرش نیز کمک می کرد. با این حال دوره راهنمایی را در مدرسه حافظ به پایان رساند و در کلاس اول دبیرستان مشغول به تحصیل شد. همان سال به دلیل همکاری با عناصر انقلابی و هم چنین تعطیلی بعضی مدارس از ادامه تحصیل بازماند و تمامی هم و غمش مبارزه شد. در سال 1357 پدر خود را از دست داد و غم سنگینی وجود پاکش را فرا گرفت. پس از پیروزی انقلاب به دلیل فوت پدر ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد. مدتی بعد برای خدمت سربازی به بندر انزلی اعزام و در نیروی دریایی ارتش به خدمت مشغول گردید، این زمان مصادف بود با برافروخته شدن آتش جنگ. مدتی بعد به علت صافی کف پاها از خدمت معاف شد، اما به خاطر شور و شوق بیش از حد و علاقه فراوانی که نسبت به حضرت امام (ره) و رزمندگان اسلام داشت به عنوان بسیجی عازم جبهه های نبرد شد. او زندگی با جبهه و جنگ را از سال 1360 آغاز نموده ابتدا به جبهه های غرب و سپس به جنوب اعزام شد و مجدداً باز هم غرب و بالاخره به جنوب رفت، تا این که پس از گذشت ماه ها حضور دائم در جبهه ها و شرکت در چندین عملیات بزرگ و کوچک و خطوط پدافند، با وجود محرومیت های بی شمار، تاریخ 21/12/1363 در حالی که پیکر مطهرش پاره پاره شده بود از این دنیای خاکی به افلاک پر کشید و به درجه رفیع شهادت نایل آمد و جسم پاکش خاکستر جبهه ها شد و به اولیاء خدا پیوست. محمد جواد فخاری در بخشی از وصیتنامه اش می گوید:" ما انسان ها بالاخره از این دنیا می رویم و می میریم پس چه بهتر که یا شهید شویم یا طوری برویم که هم خدا و همه مردم از ما راضی باشند... ای مادر که همه چیزم را به تو مدیونم، تو زحمات زیادی برای من کشیده ای که قلبم عاجز از نوشتن آن است. من که چیزی ندارم خدا اجرت بدهد. مادر از تو می خواهم که صبر کنی و می دانم که صبور هستی. برای من طلب آمرزش کن.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین شیخ حسنی : فرمانده واحد تامین وپشتیبانی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1333 ش. در شهر مقدس، قم متولد شد. در همان دوران کودکی به خاندان عصمت و طهارت عشق می ورزید و در مجالس عزاداری اهل بیت ـ علیهم السلام ـ شرکت می نمود. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در قم طی کرد. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی همدوش امت حزب الله، فعالانه در تظاهرات شرکت می کرد و پس از فعالیت گسترده و پخش اعلامیه های امام خمینی (ره)، توسط سفاکان رژیم پهلوی دستگیر می شود و با پیروزی امت حزب الله، همراه با دیگر زندانیان سیاسی آزاد می گردد. او بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. پس از شروع جنگ به جبهه اعزام گشت و در هجوم عراق به خرمشهر، بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه صورت مجروح شد. بهبود جراحت ایشان مدت زیادی طول کشید. در همان ایام که هنوز بهبود نیافته بود، به عنوان مسئول تامین لشکر علی بن ابیطالب (ع) سخت به فعالیت پرداخت. سرانجام محمد حسین پس از سالها تلاش و کوشش در تاریخ 7/12/1362 در جزیره مجنون به کاروان شهیدان پیوست.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید زال یوسف پور : فرمانده گردان امام سجاد (ع)لشگر14امام حسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آخرین فرزند خانواده بود و در سال 1339 در روستان «ناغان» در استان «چهار محال و بختیاری» دیده به جهان گشود . گر چه وی در خا نواده و منطقه ای محروم به دنیا آمده بود اما این محرو میت ودوری از امکانات آموزشی وفرهنگی هر گز موجب ضعف ایمان و اعتقادی اش نگردید . تا مقطع دوم راهنمایی را در زادگاهش تحصیل کرد و پس از آن به همراه خانواده در «مسجد سلیمان» ساکن شد .در حالی که نهمین بهار زندگی اش را نگذرانده بود ، گرد یتیمی را بر سر و روی خود شاهد بود و پدر را که حتی در بستر بیماری و در آخرین نفس ها هم فرزندانش را به نماز و عبادت خداوند توصیه و سفارش می کرد، از دست داد .در سایه همین تربیت صحیح بود که زال در سن 10 سالگی به خوبی نماز می خواند و روزه می گرفت . او در سال 1353 به اصفهان رفت و در مدرسه راهنمایی ارشاد مشغول به تحصیل شد. این دوران مصادف با دوران دانشجویی برادرش نجف بود که در تهران مجدانه در فعالیت های سیاسی ومبارزات ضد طاغوت شرکت داشت . همین فعالیت های سیاسی برادر راه گشای اندیشه سیاسی و مبارزاتی زال شد.حضور در محضر درس و جلسات خصوصی استاد پرورش محرک واقعی زال در زمینه مسائل سیاسی و رشد سریع اعتقادات حق طلبانه و مبارزاتی وی بود . زال در حالی دوره متوسطه را در رشته برق هنرستان فنی اصفهان به پایان برد که در انجمن اسلامی این هنرستان حضور فعال داشت و دانش آموزان و مربیان و از جمله استاد پرورش ،پشت سر وی به نماز جماعت می ایستادند . زال در همین اثنا در مسافرتهایی که در تهران و منزل برادرش نجف داشت با دانشجویان مبارز و فعالیت های آنان آشنا شد و در کلاس های شهید مظلوم دکتر بهشتی که در منزل وی بر گزار می شد ،شرکت می کرد و با شخصیت های اسلامی ،افکار بلند مذهبی و محیط سیاسی دانشگاه آشنا شد . از سال 1356 در ارتباط با گروه اسلامی و انقلامی« مهدویون» قرار گرفت و به واسطه شجاعت بی نظیر و تقوا و اخلاصش ،با وجود سن پایین از جایگاه خاصی در این گروه بر خوردار شد . جابجایی اسلحه در زمان حکومت نظامی در شهر «اصفهان» ،جابجایی اسلحه از «ارومیه »و «اصفهان» تکثیر و توزیع اعلامیه های امام خمینی در شهرهای «اصفهان» ،«نجف آباد »،«شهر کرد» ،«گلپایگان» ،و «فریدن ».شرکت در شکستن و به زیر کشیدن مجسمه شاه در سبزه میدان و میدان امام، شرکت در طرح کشتن معاون مزدور ساواک« اصفهان» که دستش به خون هزاران نفر از مبارزین وانقلابیون استان اصفهان آلوده بود ،شرکت در عملیات تصرف کلانتری نارمک در 21 و22 بهمن 1357 ،شرکت در تصرف پادگان عباس آباد و حمله به گارد شاهنشاهی از جمله فعالیت ها و مبارزات انقلابی زال علیه رژیم ستم شاهی پهلوی بود .زال به اتفاق دوستانش در گروه مهدویون در اوایل سال 1358 خدمت حضرت امام(ره) رسیدند و در خصوص موجودیت این گروه کسب تکلیف نمودند .حضرت امام توصیه فرمودند که آنها در ارگان های انقلابی مشغول خدمت شوند . پس ازبازگشت از محضر معمار کبیر انقلاب او وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اصفهان شد. وی در نامه ای به یکی از دوستانش از وی خواست تا دعا کند تا لیاقت چنین لباس و پاسداری را داشته باشد و در آخرت پیش خدا و بندگان خاصش شرمنده نباشد . در اردیبهشت ماه سال 1360 زال تشکیل خانواده می دهد که ثمره آن یک دختر بود که چند ماهی بیشتر ازمهرومحبت پدر برخوردار نبود . پس از عضویت در سپاه به واسطه استعداد و شایستگی و اخلاق بر جسته اش به عنوان مربی آموزش در پادگان غدیر اصفهان که یکی از مهمترین پادگانها ومرکز آموزش سپاه است انتخاب شد و به همین دلیل به او اجازه اعزام به جبهه های حق علیه باطل داده نمی شد . سر انجام با پافشاری واصرارزیاد توانست با جلب رضایت مسئولان در عملیات تنگه چزابه حضور یابد که پس از یک نبرد شجاعانه از ناحیه سر ، گردن و پا زخمی شد . پس از آن از سوی سردار صفوی مسئول جمع آوری تجربیات جنگی رزمندگان اسلام در جبهه ها و تدوین آنان شد و این مسئولیت تا شروع عملیات فتح المبین ادامه داشت . در این عملیات نیز ابتدا به عنوان معاون فرمانده گردان حضور موثر و شجاعانه ای داشت و پس ازآن فرماندهی گردان امام سجاد(ع) به او واگذار شد .او مجدانه و پا به پای سایر رزمندگان ونیروهایش در گردان ،در سنگر سازی و سایر فعالیت ها تلاش می کرد و رفتار متواضعانه او گردان را تحت تاثیر قرار داده بود . زال در عملیات بیت المقدس نیز فرماندهی گردان امام سجاد (ع)از تیپ امام حسین (ع)که بعد به لشگرارتقاء یافت را بر عهده داشت که در این عملیات رزمندگان پرتوان اسلام پس از 20 کیلومتر پیش روی و در هم کوبیدن دشمن به جاده اهواز خرمشهر دست یافتند . در مرحله دوم همین عملیات که تیپ امام حسین (ع)وتیپ محمد رسول الله (ص)احتیاج به کمک پیدا می کند ،تعدادی از همرزمان او در دوران مبارزه با طاغوت دراین یگانهاحضوردارندو زال که یاد استقامت همرزمانش در دوران رژیم ستمشاهی پهلوی می افتد با جدیت تمام به کمک دوستانش می شتابد که مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و از ناحیه کتف زخمی می شود . زال مجروح به تهران منتقل و در بیمارستان مصطفی خمینی بستری می شود اما در حالی که به تشخیص پزشکان باید مورد عمل جراحی واقع می شد تنها پس از 3 ساعت حضور در بیمارستان با یک نقشه حساب شده فرار کرد ه و پس از تهیه لباس از منزل برادر دانشجویش عازم جبههمی شود . او از شهادت دوستانش از جمله معاون خودش در گردان امام سجاد(ع) بسیار متاثر شده و می گوید :نمی توانم تحمل کنم و همرزمانم را تنها بگذارم .دنیا در نظر او حقیر و تنگ شده بود و روح مشتاقش برای لقا الله بی تابی می کرد و از عشقی عمیق می سوخت .سرعت زال در راه وصا ل ،آنچنان شتابان بود که هیچ کس وهیچ چیز نمی توانست آن را کند سازد . او در حالی که وضعیت زخمش بسیار بد بود خود را به خط مقدم رساند و در مرحله سوم عملیات بیت المقدس نیروهای گردانش را فرماندهی کرد . رزمندگان اسلام پس از عبور از یک میدان مین و پشت سر گذاشتن دو خاکریز بعثی ها ،مقاومت عراقی ها را در هم شکستند .عرقی ها دراین عملیات نیز چاره ای جز فرار یا تسلیم در مقابل رزمندگان اسلام نداشتند. زال قهرمان اما در این هنگام که با عشق به لقای حضرت حق گام بر می داشت سرانجام بر سر پیمان الهی سینه خود را آماج گلوله های کفر و ستم قرار داد و در بهشت برین به آرزوی دیرین خود رسید . «حکیمه» دخترش در رثای او چنین می نویسد :برای تو می گویم از غروبت ، نه از طلوعت که مدت هاست می گذرد . چه زیبا غروب کردی و به معبود رسیدی . برادر بزرگترش شهید نجف یوسفپور نیز در راه دفاع از دین ومرزوبوم ایران اسلامی به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان از گردان یا زهرا (س) تیپ44قمر بنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «ابوالفتح نظری» در اردیبهشت ماه سال 1341 در جنوب «شهر کرد» به دنیا آمد. پدرش کارگر بود و با سختی معاش زندگی را تامین می کرد. خانواده شهید از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتند و شهید از همان دوران کودکی تابستان ها در کوره های آجرپزی شهر کرد به کار مشغول می شد تا بتواند کمکی در جهت تامین حد اقل نیاز های زندگی خود و خانواده باشد .با این وضعیت او از همان ابتدا با گوشت و پوست خود تمام سختی های زندگی افراد مستضعف و فقیر را درک کرد. لذا همیشه و در همه جا سعی می کرد از افراد ضعیف و مظلوم دفاع کند و هیچ گاه در مقابل ظلم و ستم افراد زور گو ساکت نمی ماند . این رویه را هم در دوران تحصیل و هم در محل زندگی رعایت می کردو الگویی شده بود برای دوستان و همکلاسی ها ی خود. در انتهای دوران تحصیلات راهنمایی حوادث انقلاب پیش آمد و او به خاطر همان حس ظلم ستیزی و دفاع از حق به محض اطلاع از پیام امام خمینی که مبارزه با ظلم وفساد دولت شاه خائن بود، در تمام تظاهرات ومبارزات شرکت می کرد .اودر مدرسه محل تحصیل هدایت مبارزات دانش آموزان را به عهده داشت و به عنوان رهبر بچه هایی که تلاش در همراهی انقلاب را داشتند معروف شده بود . به محض اطلاع از انجام تظاهرات با هدایت بچه های دیگر شروع به دادن شعار های ضد رژیم می کرد و به همراه بچه های دیگر از مدرسه خارج وبه سمت تظاهرات حرکت می کردند .ایشان به لحاظ اعتقاد واقعی به راه و هدف خود هیچ گاه ترسی به خود راه نمی داد و شب ها با نوشتن شعار های ضد شاه روی دیوار های خانه های محله خودشان و پخش اعلامیه های امام خمینی (ره ) سعی در انجام وظیفه خود می نمود. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی جزءاولین کسانی بود که به جبهه های جنگ رفت .در همان اولین مرحله اعزام در جبهه ی شوش بر اثر اصابت تر کش خمپاره به ساق پایش زخمی شدو به بیمارستان انتقال یافت. ایشان در اکثر عملیات زمان جنگ حضور فعال داشت و در چندین عملیات از جمله عملیات بیت المقدس در زمان فتح خرمشهر مجددا مجروح گردید و بر اثر اصابت تیر پایش مجروح شد .زخمها ودرد مجروحیتهای پی در پی اورا از جبهه جدا نکرد وتا زمان شهادت در22/11/1364درعملیات پیروز مند والفجر هشت که این اسطوره ملی به شهادت رسید ،هیچگاه سنگر مبارزه را ترک نکرد. یکی از ویژگی های مهم شهید این بود که بسیار ساده زندگی می کرد و هیچ توجهی به تجملات زندگی نداشت. او سعی می کرد کارهای ثواب را حتی المقدور به صورت مخفیانه انجام داده تا جنبه ریا و ظاهر فریبی پیدا نکند. او بسیار شجاع بود و به خاطر گرفتن حق و دفاع از ضعیف و به خاطر دین حاضر به هر گونه فداکاری بود .به عنوان مثال در شب عملیات زمانی که تیربار دشمن در حال تیر اندازی شدید به سمت نیروهای ایران بود، ایشان با از خود گذشتگی خودش را به آن سوی خاکریز انداخت تا با پرتاب نارنجک تیربار دشمن را خاموش کند . شهید در آخرین مر حله عزیمت به جبهه در سال 1364 در عملیات والفجر 8 شرکت کرد و به عنوان فرمانده گروهان جز اولین نیروهایی بود که به خط مقدم دشمن حمله برد و در ساعات اولیه حملات به شهادت رسید . پس از گذشت یک هفته از عملیات والفجر 8و به شهادت رسیدن شهید و جمعی از همرزمانش در شهرکرد از محل بسیج سپاه پاسدران تشییع جنازه بر گزار گردید وشهید بر روی دست مردم انقلابی شهر تشییع و در محل گلستان شهدای شهرکرد به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسینقلی آذریان : معاون اداره آموزش و پرورش شهرستان« بروجن»دراستان« چهامحال وبختیاری» در گذر كوچه هاي زمان به دنبال رد پايي از تمناي عشق مي گشتم ، در گذر نيستي لحظات اسير لحظه هاي تنهايي مي شوم در كنارش كه مي نشينم آرام با من سخن مي گويد ، به زبان خودش هميشه زنده و جاويد است. عشقش معلمي و كلامش هميشه آموزنده بود. آنچه مي گفت دل ميبرد به سراي محبتش. آرام و متين و باوقار در طول مدتي كه زندگي را تجربه مي كرد.آموخته بود در ناملايمات روزگار ساكت و آرام باشد اما هيچ گاه اجازه نداد مسير زندگي او را بي هدف به جايي ببرد. در كلامش و راهش هميشه نشاني از برنامه بود. زندگي را با اهدافش زيبا مي ديد نگاهش به دنيا فرق مي كرد.او دنيا را همچون گلستاني مي ديد كه تنها از دور زيبا بود كمك به فقرا براي او شيرين تر از هر شيريني بود. خنده اش مستانه بود و حرفهايش همچون عسل شيرين.عادت به رنجاندن كسي نداشت وقتي سخن ميگفت و احساس ميكرد كسي از او رنجيده دست به دعا مي زد و از خداوند طلب بخشش مي كرد.خوبيهايي كه ديگران در حقش مي كردند هميشه در دلش مي ماند اما هرگز از بدي كسي سخن نگفت.وقتي بيست و پنجمين بهار زندگي اش را مي گذراند به امر خدا و رسولش زندگي مشترك را در سال 54 با همسري فداكار آغاز كرد. مدتي كوتاه از اين زندگي مشترك مي گذشت كه خداوند هديه اي بزرگ به آنها اهدا كرد به نام فرزند. او بار زندگي را به همراه تحصيل به دوش مي كشيد.دوري از محل تولدش براي او بسيار سخت بود اما زندگي در كنار همسر و فرزندانش برايش شيرين بود.با وجود تمام سختي ها همه چيز را به جان مي خريد تا آنكه خداوند دو گل ديگر به باغ زندگي آنها افزود. زندگي هر روز برايش شيرين تر مي شد تا آنكه اين شيريني با سفر به خانه ي خدا تكميل شد.دوران سفر پر بود از اتفاقات گوناگوني كه او بعد از برگشتن از سفر تصميم مي گيرد كه خانه را به مقصد مبارزه در شهرهاي جنوب ترك كند اما در اين مدت هم فراموش نمي كند كه معلم است و با خود كتابها و لوازم تدريس را همراه مي كند .ساك دستي كوچك او بار ديگر همراهش مي شود.دوران جبهه را با شاگرداني جديد مي گذراند. شب عمليات همه نگرانند نه به خاطر ترس بعد از مرگ بلكه نگران اينكه عمليات بايد موفقيت آميز باشد او نيز چون ديگران بعد از نماز شب شروع به زمزمه مي كند با خداي خود و اين چنين در دل بيان مي كند: يارب از فرط گنه نامه سياهم چه كنم گر نبخشي ز ره لطف گناهم چه كنم بسته گر ديده به هر سو برسد راه نجات ندهي گر تو در اين معركه راهم چه كنم جز تو ما را نبود پشت و پناهي به جهان بي پناهم ندهي گر تو پناهم چه كنم يوسف افتاده به چاه از اثر بي گنهي من ز فرط گنه افتاده به چاهم چه كنم بخشش و لطف تو پاينده تر از كوه بود من كه ناچيزتر از يك پر كاهم چه كنم به هدف گر نخورد دست دعايم هيهات به اثر گر نرسد شعله آهم چه كنم و بالاخره مرغ سعادت بر شانه اش مي نشيند و شهد شيرين شهادت را سر مي كشد و به مرغان باغ ملكوت اضافه مي شود و چه سفر شيريني است.او رفت و به آنچه مي خواست رسيد.با خود عهد بسته بود كه شهادتش با سفر به خانه عشق مدت زيادي فاصله نداشته باشد و چه جانانه به عهد خوبش وفا كرد و چه مردانه ملقب به لقب سردار حاج «حسين قلي آذريان» شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نوروزعلی آذریان : فرمانده بهداری سپاه دوم سیدالشهدا (ع)نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اين مجموعه كوتاه كه در واقع شمه اي پيرامون شخصيت والاي سردار رشيد اسلام، بسيجي عارف ،شهيد «نوروزعلي آذريان» مي باشد، قصد نداريم كه همه جزييات و مسئوليت هاي اين شهيد بزرگوار را بازگو نماييم.شهيد« آذريان» از جهت تقوي كم نظير و نسبت به دنيا و علاقه به آن بي اعتنا بود و در طول زندگي چيزي از مال دنيا نيندوخت. اودر برابر ستمگران و دست نشاندگان بیگانگان ودشمنان مردم ایران سخت گیروبي باك و در برابر مردم مهربان و صميمي بود. بگذار تا همت والايش را بستائيم، بگذار جاودانگي شهيد عشق را كه در قربانگاه به شهادت ايستاد ما نيز شاهد شويم.او كه قلب لبريز از عشق و صداقتش را كريمانه ارزاني كرد و با بيداد درافتاد و ايمانش را براي ابد به ما هديه كرد. «علي» در سال 1339 در شهرستان «بروجن» در استان «چهارمحال وبختیاری» پا به عرصه وجود نهادودوران طفوليت را در خانواده اي مذهبي سپري كرد.از همان ابتداي كودكي جلوه تقوا و خصوصيات بارزي در وي وجود داشت پس از گذشت اين دوران قدم به دبستان گذاشت و تحصيلات ابتدايي خود را در دبستانهاي «ضرغام» و «شهيد حبيبي» (جمال الدين سابق) به پايان رساند. تحصيلات دوران راهنمايي را در مدرسه« ارشاد» گذراند و همزمان در داروخانه «نوين »در«بروجن» به كار مشغول گرديد و تحصيلات دوران متوسطه را در دبيرستانهاي« شهداء بروجن» و« اديب اصفهان» گذراند .او در فرصتهاي آزاد و زمان فراغت در بيمارستان «عسگريه» اصفهان فعاليت می کرد تا هم به تجاربش بیفزاید هم کمک هزینه ای برای تحصیل خود فراهم نماید.در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد .این سال که اوج مبارزات مردم ایران برعلیه حکومت ستم شاهی بود ،فرصت مغتنمی برای «علی»پیش آمد تا با فراغت بیشتری به مبارزاتش بپردازد. به علت بسته شدن دانشگاهها او روانه خدمت سربازي گرديد. دوره آموزشي سربازي را در« دوآب» در استان «مازندران» گذراند و سپس جهت خدمت به واحد بهداري ارتش در «سنندج» اعزام گرديد .او دوران احتياط را در بهداري پادگان «حنيف نژاد» به پايان رساندوپس از پايان خدمت به همراه همرزمانش در بيمارستان «عسگريه» مشغول به كار شد . پس پایان دوران خدمت وظیفه به پيروي از سنت رسول الله ازدواج کرد.ا و در سال 1362 وارد سپاه منطقه دوکشور در «اصفهان» گرديد و در بيمارستان شهيد آيت الله «صدوقي» مشغول خدمت شد.پس از مدتی مسئوليت امور دارويي و تجهيزات پزشكي سپاه دوم به وي محول گرديد و امور توزيع دارو بين داروخانه هاي سپاه دوم به عهده ايشان بود. بعد از آن مسئوليت اداره بهداري رزمي سپاه دوم نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنوب به ايشان سپرده شد .او با اینکه فرماندهی بهداری سپاه دوم نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به عهده داشت ونوع مسئولیتش اقتضاء می کرد درپشت جبهه باشد و بر ماموریت نیروهای تحت امرش در یگانهای تحت فرماندهی سپاه دوم نظارت کند؛ در چند سال حضور درجبهه ها ودر تمام عمليات،با حضور در خط مقدم جبهه به صورت مستقیم بر کارنیروهای تحت امر خود نظارت می کرد.اودر سمتهای خود در جبهه وپشت جبهه فداكاري های بی شماری نمود. شهید« آذریان» درآماده سازي و ارسال امكانات پزشكي واعزام نیروهای پزشکی به جبهه نقش بسزايي داشت. او از ارتباط نزدیک وصمیمی اش با مقامات مسئول دراستان اصفهان مانند حاج آقا «طاهري»،امام جمعه وقت اصفهان وسردار «سيف الهي» فرمانده وقت سپاه دوم سید الشهداء که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بر قرار شده بود ،استفاده می کردواز آنها در جهت پیشبرد امورپزشکی وامدادگری در جبهه ها یاری می جست. اوشخصا به کار بيمارستانهاي صحرايي در طول خط مقدم جبهه و رساندن امكانات لازم به آنها نظارت داشت. «علي» پس از سالها مجاهدت خستگی ناپذیر در تاريخ 8/11/1365 در عمليات «كربلاي 5 »به همراه تني چند از همرزمانش ازجمله دكتر« احمد صادقيان» به درجه رفيع شهادت نائل آمد تا اجر زحمات بی دریغ خود را در طول عمر با برکت خود از خداوند متعال بگیرد،وعده ای که آفریدگار هستی به بندگانش داده. از وي دو فرزند به نامهاي ميثم و مائده به یادگار مانده است. گوشه اي از مبارزات قبل و بعد از انقلاب : قبل از انقلاب اسلامي در اعتصابات ومبارزات دانش آموزي نقش فعالي در شهر اصفهان و بروجن داشت. وي هنگام درگيريها در اصفهان، مجروحين را در زيرزمين هاي بيمارستان «عسگريه» مداوا مي نمود كه به همين دليل يكبار توسط ساواك دستگير و پس از مدتي آزاد شد. او درتظاهرات و مبارزات مردم« بروجن» نيز شرکت تاثیرگذار داشت . در انتقال اعلاميه هاي امام (ره) از «نجف آباد» و ديگر شهر ها فعاليت مي نمود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در اصفهان با دوستان همرزمش از جمله شهيد حاج «مصطفي آذريان» و برادر مفقودالاثرش «حسين آذريان» در كنار روحانيت معظم اين شهر به فعاليت هاي ديني و سياسي مشغول بودند. «علي» در درگيريهاي كردستان با ضدانقلاب چهل روز در محاصره بودند كه پس از آزادي به ادامه مبارزه پرداخت و به هيچ وجه در راه اسلام و قرآن احساس خستگي نكرد. آري او از جمله مومنان بود كه به عهد خود با خدا وفا كرد و صدق خود را به ثبوت رسانيدند .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده شهربانی(سابق)شهرستان «مهاباد» شهید «غلامحسین یارجانی» سال 1326 در روز عاشورای حسینی در« زنجان»، در خانواده ای مذهبی و والا مقام چشم به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی را با بهره برداری از سجایای معنوی همراه با گذراندن مقاطع مختلف تحصیلی گذراند، طوری که به خاطر هوش و ذکاوتی که داشت، در شانزده سالگی موفق به اخذ دیپلم گشت. غلامحسین از دوران کودکی علاقه وافری به انجام فرائض مذهبی داشت و در نوجوانی کاملا به آن معتقد بود و چون صدای خوشی داشت، به تلاوت قرآن کریم با صوت همت گماشت. انسانی تیز هوش، سخت کوش و متدین بود. پرداختن به علم و دانش و به جا آوردن مسائل دینی و اعتقادی از عشق و علاقه فطری او نشأت می گرفت. وی در سال 42 به استخدام شهربانی (سابق) در آمد و پا به دانشگاه افسری گذاشت. پس از گذراندن حدود دو سال در «آبادان »به اداره کنترل شهربانی سابق، منتقل شد. در سال 53 به همراه گروهی از افسران شهربانی برای طی دوره آموزش کامپیوتر (برنامه نویسی عالی) به «آمریکا» اعزام شد و به دلیل نتایج ممتاز در آنجا بورس «پورتریکو» را دریافت کرد و پس از گذراندن این دوره بازگشت. او را می توان به عنوان یکی از مهمترین برنامه نویسان «ایران» نام برد. با تعهدی که به کشور عزیزمان داشت، مصرانه در خواست کرد که آمریکایی ها را اخراج کنند و خود و همکارانش این کار را بر عهده بگیرند. شهید یارجانی از افسران انقلابی بود که قبل از انقلاب اسلامی حضرت امام را تنها راه نجات و عظمت کشور شناخته بود و در تمام راهپیمایی ها علیه رژیم ستمشاهی شرکت فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی سر از پا نمی شناخت او را در آن هنگام به عنوان نیروی مؤمن و متعهد که رابطی بین افسران انقلابی شهربانی و سردمداران دولت انقلاب بود، می شناختند. وی در سال 58 و روز بعد از ازدواجش که با سادگی تمام بر گزار شد، به سمت فرمانده شهربانی «مهاباد »منصوب گشت و با اینکه در رشته علوم سیاسی دانشگاه« تهران» پذیرفته شده بود، تصمیم خود را گرفت و به منطقه پر خطر و مسلح خیز مهاباد عزیمت کرد. در نوزدهمین روز مهر ماه سال 58 آقای «خلخالی» و چند تن از محافظین که به شهر مهاباد عزیمت کرده بودند، با عده ای از منافقین درگیر می شوند. درگیری به حدی بود که شهید «یارجانی» خود را به محل حادثه که در کلانتری بود، می رساند. در این درگیری او مورد اصابت تیر از ناحیه دست و تحال قرار می گیرد و با کوله باری از افتخار و دستاوردهای بزرگ غرق در خون می شود.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سهراب اسماعیلی : عضو شورای فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان زنجان در اردیبهشت ماه سال 1341 در یک خانوادۀ متدین و مذهبی در روستای" قارختلو" در استان زنجان، به دنیا آمد. دوران کودکی را با بازی های کودکانه گذراند، از همان دوران کودکی وقار و سنگینی در وجود او موج می زد . پسری مؤدب بود. پس از گذشت 6 سال از تولد ش، ابتدا به آمادگی و در سن 7 سالگی وارد محیط علم و دانش در زادگاه خود شد و دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند. در آن زمان به دلیل سیاستهای تبعیض آمیز حکومت طاغوت در روستای ایشان مدرسه راهنمایی وجود نداشت .دانش آموزان تاکلاس پنجم ابتدایی درس می خواندند و مجبور بودند ترک تحصیل نماید. سهراب مجبور شد ترک تحصیل نماید.پس از چند سال برای کار عازم تهران شدتا در دورانی که باید درس می خواند ،با کار کردن کمک خانواده باشد. در آنجا با وجود این که روزها در نانوایی مشغول بکار بودند در کلاس های شبانه شرکت می کردند و دوره راهنمایی در مدارس شبانه تهران و همین طور تا کلاس دوم دبیرستان را در تهران گذراند. این دوران همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت دیکتاتوری شاه. سهراب با مشاهده ی ظلم ، ستم وفساد حکومت ستمشاهی بی هیچ تردیدی به صف مبارزین پیوست.او در سخت ترین شرایط مبارزه در میدان مبارزه حضوری فعال و تاثیر گذار داشت. انقلاب که پیروزشد سهراب خیلی خوشحال بود،انگار از قفس آزاد شده بود. در هر عرصه ای که نیاز به مجاهدت وجانفشانی بود اوحضور داشت. از علاقمندان به امام بود .با تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خود را به زنجان رساند تا با ورود به سپاه رسالت تاریخی خود را انجام دهد. او که خود از پیشتازان مبارزه وپاسدار آرمانهای الهی انقلاب اسلامی بود،دیگران را هم تشویق می کرد تا با ورود به سپاه حافظ انقلاب اسلامی باشند. ضمن فعالیت در سپاه تحصیلات خود را ادامه داد وموفق به اخذ دیپلم، در رشته علوم انسانی و ادبیات شد. پس از آن مطالعات زیادی در مورد اصول و علوم دینی انجام دادند ،به طوری که یکی از اساتید مبرز در این زمینه بودند. او با تشکیل کلاسهای عقیدتی نقش مهمی در ارتقاع سطح آگاهی نیروهای سپاه داشت. با شروع جنگ تحمیلی او کمترین تردیدی به خود راه نداد. او به جبهه رفت ودر اکثر عملیاتی که نیروهای ایرانی بر علیه دشمن انجام میدادند ؛او حضوری فعال وتاثیر گذار داشت. حضور در جنگ ودفاع از کشور اورا از ادامه تحصیل باز نداشت، سال 1362با شرکت در کنکور سراسری در رشتۀ کارشناسی علوم اجتماعی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی به دلیل نیاز که احساس می کرد به وجودش در جبهه است ،حضور در دانشگاه عشق، جبهه را به دانشگاه تهران ترجیح داد و عازم جبهه شد . آول آذر ماه1362 و منطقه پنجوین در عملیات والفجر4 آخرین میدان حضور این سردار ملی وپر افتخار ایران بزرگ در این کره ی خاکی بود او با رشادتهای بی شماری که در این عملیات بروز داد، به شهادت رسید تابا قرار گرفتن در جوار رحمت الهی ناظر اعمال وکردار ما باشد. قبل از اوبرادر کوچکترش، قنبراسماعیلی در عملیات فتح المبین درجبهه ی جنوب به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالفضل نوری : فرمانده گردان کمیل لشگر27محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1337 در خانه ای آکنده از رنج ، تلاش و ایمان و از پدر و مادری از تبار پاکدلان و پرستشگرالهی دیده به جهان گشود. مادر مومن و پدر متدین برای خوب بودن فرزند اولشان سنگ تمام گذاشتند و به محض از شیر گرفتن، ادب و اخلاق و صراحت و شجاعت را در کامش ریختند. بردباری ، سخت کوشی و همت بالاکه از خصلتهای پدرش بود،در شخصیت او نیز نمود پیداکرد.او در کلاس زندگی آزمون آزادی و آگاهی و درس چگونه زیستن را به خوبی برایش آموخت. در سایه چنین مراقبت هائی بود که اودر تمام مراحل عمرش چند سال از همگان پخته تر می نمود. او کودکی بود آرام و کم حرف . شیرین کاریهای کودکانه اش، نظر اهل خانه را به خود جلب می کرد. یکی از شیرین کاری هایش این بود که در چهار سالگی با تهیه کیف و کتاب و دفتر و مداد ادای دانش آموزان را در می آورد و آرزوی رفتن به مدرسه می کرد. به محض رسیدن به سن هفت سالگی به دبستان صائب پاگذاشت و با تلاش و کنجکاوی که از کودکی قرین ذاتش بود، به عنوان دانش آموز ممتاز آن مدرسه شناخته شد. روزی بازرسی به مدرسه می آید و از دانش آموزان سوالاتی می کند و از آنها می خواهد که نام ادیسون را روی تخته سیاه بنویسند. هیچ کدام از کلاس اولی ها نمی توانند املای چنین کلمه ای را روی تخته بنویسند. ولی شهید نوری به این کار موفق شده و مورد تشویق بازرس مربوطه قرار می گیرد . او با درجه ممتاز پای به دبیرستان شریعتی گذاشته و در سال ششم به دبیرستان صدر جهان سابق منتقل می شود .در این دوره که دانش آموزان بنا به اقتضای سن بیشتر دچار بحران روحی و فکری و اخلاقی می شوند او با مایه های اخلاقی و مذهبی که از خانواده آموخته بود به مطالعات مذهبی روی آورده و با مطالعه مداوم جزوه های مذهبی از جمله نشریه نسل نو و جزوه های انتشارات در راه حق با معارف اسلامی آشنا می شود. مطالعه ، شرکت در مراسم مذهبی و برنامه های مساجد او را از تحصیل خویش باز نداشته در درسهای دبیرستان نیز به پیشرفت های شایانی دست یافت .ا و علم و ایمان مذهبی را در کنار هم به خوبی جمع می کند و در خرداد ماه 1356 با معدل الف موفق به اخذ دیپلم می شود و چنین توفیقی در درس و کتب فضائل اخلاقی و آلوده نشدن درآن شرایط بحرانی جامعه و مفاسد انبوه از یک جوان دبیرستانی حکایت از میزان بالای عرفان واعتقاداودارد. عشق به ادامه تحصیل در کنار کمبود امکانات مادی او را به دانشکده کشاورزی زنجان می کشاند .او در رشته زراعت تحصیلات دانشگاهی را از مهر ماه 1356 آغاز می کند. جدیت و تلاش همچون گذشته از او دانشجوی فعال می سازد. در همین زمان است که کار سیاسی و تشکیلاتی شهید نوری، آغاز می شود. این زمان مصادف است با اوج گیری نهضت آزادی بخش انقلاب اسلامی و شروع خیزش عمومی مردم مسلمان میهنمان و داغ شدن مبارزات ومباحث سیاسی در دانشگاه ها. به اتفاق تنی چند از دانشجویان همفکرش اقدام به تاسیس انجمن اسلامی دانشکده کرده و در تکوین و تداوم فعالیت های آن، نقش اصلی و ریاست انجمن را به عهده می گیرد. چرخ نهضت اسلامی و بحران های حاصل از آن شتاب می گیرد و در موازات آن، حرکت های دانشجوئی نیز پر شتاب تر و حادتر می شود و انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده کشاورزی زنجان نیز اعتراضات و راه پیمائی و تظاهرات برعلیه حکومت ستمشاهی را برنامه ریزی کرده و دراه اندازی برنامه های انقلابی سعی تمام می کنند.این گروه در اندک مدتی به محور تحولات سیاسی زنجان تبدیل می شوند. آنان که از دور دستی بر تنور داغ نهضت اسلامی داشتند، شاهد نقش بسیار موثر شهید نوری و مدیریت مدبرانه اش در این حوادث بوده اند. فاصله زمانی 1357 تا1359 دوران فعالیت مستمر و تلاش بی وقفه ابوالفضل نوری در جهت تثبیت انقلاب پیروز و خونباراسلامی ایران است. بی تابی فوق العاده آن بزرگوار برای مقابله با مخالفین انقلاب و گروهک های شرقی و غربی است. در طی این مدت با پذیرش پست ها و مسئولیت های مختلف در نهادهای گوناگون، سعی می کرد تا دین خویش را به میهن اسلامی و شهیدان انقلاب و رنج کشیده های این مرز و بوم ادا سازد. او آسودگی خود را در عدم می دانست، لذا روح ناآرام و پر طلاطمش جز با تلاش آرامش نمی یافت. در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی جهت آگاهی توده های شهری و روستائی بی تابانه می کوشید و با عضویت در کمیته برق این نهاد، می خواست روشنی بخش روح و جانشان باشد. عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمن های اسلامی زنجان شد، و در آنجا چراغی شد برای روشنگری دانش آموزان. سپس مسئولیت انجمن اسلامی را در مسجد موسی بن جعفر (ع) به عهده گرفت و در کنار کار فرهنگی و روشنگری مردم منطقه به اتفاق دوستان و هم فکرانش، اولین شرکت تعاونی مصرف محله را بنیان گذاشت. سپس به سپاه رفت و با پیوستن به جمع سبزپوشان با پاسداری از دست آوردهای انقلاب در پست های مختلفی به تقویت ارکان این نهاد نو پای انقلابی پرداخت. مسئول اعزام نیرو شد و مسئول ستاد و زمانی نیز مسئول برنامه رادیوئی سپاه. در مدت زود گذر کارش در رادیو، در تثبیت و بازشناسی هویت و فرهنگ در حال نسخ زنجان اهتمام زیادی کرد. با شروع جنگ تحمیلی شهید نوری که دانشجوی سال آخر دانشکده کشاورزی زنجان بود. با احساس مسئولیت شرعی رو به میدان های جهاد و ایثار نهاد و با وارد شدن در جمع جانبازان ستاد جنگ های نا منظم سردار شهید، دکتر چمران، در عملیات طریق القدس (شکست حصر آبادان) شرکت نمود. این نخستین تجربه جنگی آن بزرگوار بود که وی را سخت شیفته فضای ملکوتی جبهه ها نمود و این راهی بود که با پای نهادن در آن به لقاء ا... توفیق یافت. پس از این عملیات شهید به شهر خود بازگشت و با عنوان مسئول اعزام نیروی سپاه به فعالیت های انقلابی خود ادامه داد. داشتن مسئولیت های ستادی وی را از جبهه و جنگ غافل نساخت. با توجه به روح پر شور و فکر پر شعور و دلی آکنده از ایثار، در هر بار که اعزامی در کار بود، به بهانه این اعزام خود نیز راهی جبهه شده و ضمن شرکت در عملیات ، دین خود را به دوستان شهیدش ادا می کرد. پس از چند بار شرکت در عملیات ، سرانجام در تاریخ 22/1/1362 در عملیات والفجر یک در آزمون عشق، افتخار توفیق یافت و به فیض عظمای دیدار معبودش شتافت و به جمع یاران محبوبش پیوست. او در فعالیتهای انقلابی و بعد از انقلاب با مهارت تمام در متن حوادث و با پویایی تمام حرکت کرد و هرگز خط صحیح انقلاب را وا نگذاشت. تا آخرین دم در خط مستقیم نهضت اسلامی سربازی فداکار ماند در جایی که پیل تنان سیاست باز در آزمون انقلاب قافیه ها را باختند، او با درک صحیحی که از شرایط و تحلیل درستی که از جریانات داشت، تابلوئی بود برای نجات یاران و دوستانش . او از نظر خصلت های مردی، جوانی بود صبور و شجاع و متین و صریح، هرگز دروغ نمی گفت و دو روئی پیشه نمی کرد .سخت مقاوم بود و بسیار کنجکاو و پر توان، چهره ای خندان داشت و سخنانش نقل مجلس دوستانش بود. شوخ طبع و جسور بود. با کوچکترها بسیار مهربان و با بزرگتران رفتاراش محترمانه بود. به تمامی دوستانش محبت می کرد و غم فراق هر کدام از آنان را زخمی بر دل خویش می دانست, شاید تلخ ترین حادثه زندگیش, متأثر شدن از شهادت, شهید اصغر نجفی بود. هر بار که به یاد خاطرات آن شهید می افتاد آثار غم جدائی بر چهره اش آشکار می شد. پانزدهم فروردین سال 1362بود که آخرین خداحافظی را نمود و به قصد شرکت در عملیات برای همیشه, جای خود را در جمع خانواده خالی نمود. او در این سفر هدفش را سرزدن به بسجیان اعزام شده از سپاه زنجان اعلام کرد ، پس از دیدار با آن عزیزان, وقتی از قریب الوقوع بودن عملیات والفجر 1 با خبر می شود, در بازگشت به زنجان تأخیر کرده و در این عملیات غرور آفرین با حماسه سازان جبهه شرکت کرد. و در همین عملیات شهد شهادت را سر می کشد. ایشان در خانواده محور مسائل و وزنه ای در جمع نزدیکان بود. او پناهگاهی پر مهر برای برادران و خواهران کوچک و مشاوری امین و پخته برای پدر و عصای دست مادر زحمت کش و مهربانش بود. او به عنوان فرزند بزرگ خانواده آنقدر برای مادرش عزیز بود که آن والده پرمهر غم فراق وی را نتوانست مدت زیادی تحمل کند و با بی تابی تمام برای یافتن گمشده اش رهسپار دیار ابدیت شد. تسلای دوری از آن عزیز, عظمت هایی است که آفریده و خاطرات غرور آفرین است که از خود به جای گذاشته. او از میان اولیای بزرگ الهی, سخت شیفته علی (ع) و دلباخته عدالت آن بزرگوار بود. همیشه از آن بزرگ می گفت و با جملات و خاطرات او زندگی می کرد. روزی در حین کار در کارگاه قند شکن سازی پدرش به برادرش می گوید: آیا می دانی بهترین آرزوی من چیست؟ برادر را که وی را یک دوست می دانست با شوخی می گوید: واضح است تو تازه عقد کرده ای و آرزویت این است که نامزد خود را ببینی. او با تبسم پاسخ می دهد نه داداش خیلی پرت رفتی, من آرزویم این است که یک بار علی (ع) را ببینم و آنگاه شهید شوم. خوش به حال او و گرامی باد یاد او که چه نیتی صادقانه داشت خداوند نیز اجرصداقتش را داد و به آمال و آرزوهای بزرگ تری رسید. آرزویی جز دیدار با مولای خود علی (ع) و تمامی اولیای بزرگ الهی در بهشت رضوانش.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کمال جان نثار : فرمانده تیپ مهندسی رزمی جهاد سازندگی(سابق)استان زنجان سال 1331 در شهر زنجان به دنیا آمد . زمانی که شش سال بیشتر نداشت پدرش را که باغبان بود از دست داد و مسئولیت سر پرستی خانواده بر عهده مادر و برادر بزرگ ترش ، قرار گرفت . دوره ابتدایی را در دبستان هنر زنجان و دوره ی راهنمایی را در مدرسه رزاق افشار چی گذراند . در تمام این دوران برای کمک به خانواده پس از تعطیلی از مدرسه در قهوه خانه یکی ازآشنایان کارمی کرد . همچنین برای مدتی در یک دارو فروشی مشغول به کار شد . کمال،دوره دبیرستان را در هنرستان امیر کبیر زنجان گذراند و در همان ایام نزد مادرش که درهتل مقدم زنجان مشغول به کار بود ، اشتغال یافت . وی علی رغم تحصیل وکار در سنین نوجوانی ، بسیار به مطالعه کتابهای رمان و قصه علاقه داشت و همواره یک سیر مطالعاتی را دنبال می کرد که از سالهای 1350 به بعد ، این سیر مطالعه به سمت کتابهای مذهبی و زندگی ائمه (ع) سوق یافت . کمال پس از اخذ دیپلم ریاضی فیزیک دوره سربازی را در شیراز سپری کرد و پس از اتمام دوره سربازی در سازمان دامداری زنجان دوره شش ماهه ای که معادل فوق دیپلم بود گذراند . پس از آن به استخدام اداره کشاورزی تهران در آمد و تا سال 1357 در آنجا مشغول به کار بود . وی در سالهای قبل از پیروزی انقلاب با شرکت در جلسات مذهبی و سخنرانی های علما و واعظین مختلف با آرمانها و افکار حضرت امام آشنا شد . از فعالیتهای دیگر کمال اجرای نمایش سیاهان حبشه و نمایشهای مختلف مذهبی به همراه یک گروه مذهبی هنری با عنوان پیام هنر بود که سهم موثری را در پررنگ کردن وجه ی مذهبی و اسلامی مردم با زبان هنر و نمایش در آن زمان داشت. در ابتدای سال 1357 در جریان فعالیتهای انقلابی خود به واسطه خواهر کوچکش با خانواده ای مذهبی آشنا شد و از طریق آشنایی با این خانواده زمینه ای برای ازدواج وی با خانم اکرام اعرابی فراهم آمد . وی که در آن زمان بیست و هفت سال داشت مراسم خواستگاری و ازرواج خود را به نحوه ساده ای بر گزار شد و از این پس به همراه همسرش به فعالیت اجتماعی می پرداخت . در فعالیتهای انقلابی جزء اولین افرادی بود که با اسلحه وارد خیابانها می شد و مردم را به مبارزه تشویق می کرد . معمولا در راهپیمایی ها به عنوان یک نیروی قوی فعالیت می کرد و چندین بار نیز در جریان این درگیری ها مجروح شد . زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، در ابتدای سال 1358 وقتی مردم از نظر اقتصادی با مشکلات زیادی مواجه شده بودند ، وی جهت رفع نیازهای روز مره مردم به همراه چند نفر اقدام به تاسیس یک سری شرکتهای تعاونی کرد. وقتی مطلع گردید ضد انقلاب در کردستان خرابکاری می کند به کردستان رفت.با آغاز جنگ ، با توجه به تخصص خود از اداره کشاورزی به اداره جهاد سازندگی معرفی شد و در قسمت تدارکات جهاد مشغول به کار شد . پس از مدتی به سپاه قیدار پیوست و سپس با تشکیل دو گرهان رزمی و جهادی فعالیت خود را در جبهه ادامه داد . وی جهت آمادگی رزمی و دفاعی و جهادی فعالیت خود را در جبهه ادامه داد . او دو گروهان رابه مدت سه ماه یکی را به انگوران و دیگری را به قیدار اعزام نمود و پس از کسب آمادگی برای اولین بار از استان زنجان این دو گروهان را به جبهه سومار اعزام کرد . در زمانی که فقدان واحد مهندسی رزمی را در جبهه ها احساس کرد ، به همراه دیگر رزمندگان خود را به برنامه ریزی دقیق در قالب فعالیتهای رزمی مهندسی ، اقدام به ساخت جاده ، کارخانه یخ سازی ، حمام و ... کرد . پس از آن به صورت یک رزمنده عادی به خط مقدم جبهه رفت . وی مرتب در فکر رفع مشکلات جهاد سازندگی در پشت جبهه و رزمندگان در خطوط مقدم بود . یک بار که در سال 1361 در منطقه حضور داشت بچه ها ی رزمنده حمام نداشتند و مجبور بودند جهت استحمام به منطقه میمک بروند . وقتی از این مسئله مطلع شد یک نفر را به عنوان معمار انتخاب کرد و خود دوشادوش کارگران شروع به کار کرد و حمام را ساخت . همچنین جهت تامین آب شرب مردم لرستان به ایجاد کارخانه یخسازی صالح آباد اقدام کرد . به خاطر همین سخت کوشی و مسئولیت پذیری از سوی وزارت جهاد سازندگی (سابق )و ستاد نیروی زمینی سپاه مورد تقدیر قرار گرفت و لوح تقدیری به او اعطا شد . او در جبهه به عنوان مسئول مهندسی رزمی جهاد زنجان و سپس به عنوان معاونت مهندسی رزمی فعالیت داشت و در پشت جبهه به امر تبلیغات جنگ یاری می رساند . این مسئولیتها سبب شده بود که وقت کمتری را صرف امور خانه و خانواده بکند. حاج کمال بدون اینکه به سمت خود توجهی بکند هر کاری را به عهده می گرفت . یک بار که در حال پوست گرفتن بادمجان بودم ، گفت : ما نیز در حج از این وسیله جهت پوست گرفتن بادمجان ها استفاده می کنیم . گفتم مگر شما در حج آشپزی هم می کنید ؟ و ایشان گفت : در اوقاتی که بیکار هستم در آشپزخانه کمک می کنم و این درحالی بود که همسرم مسئولیت مهمی را بر عهده داشت . یک بار به ایشان گفتم : جهاد واجب کفایی است نه عینی ، پس چرا این همه به جبهه می روی . او پاسخ داد : درست است که جهاد واجب کفایی است ولی نمی خواهم بعد از جنگ وقتی فرزندانم سوال کردند پدر ! زمان جنگ چه کردی ؟ برای آنها جوابی نداشته باشم . کمال چون جزء اقشار محروم جامعه بود از این رو در مناطق جنگی نیز با افراد کم سن و سال و محروم دوست می شد ، با شوخی پولشان را از جیبشان در می آورد مقدار بیشتری سر جایش می گذاشت و وقتی آنها متوجه جیبشان می شدند می دیدند پول هایشان زیاد شده است متوجه عمل حاج کمال می شدند . یکی از دوستان کمال نقل می کند : حاجی تنها یک فرمانده نبود بلکه در هر کاری کمک می کرد . روزی می خواستیم قطعات یک پل را که عراق منهدم کرده بود ، از داخل آب بیرون بیاوریم و مجددا بازسازی کنیم هوا به شدت سرد و آب سردتر از هوا بود . وقتی به نزد ما آمد و متوجه مشکل شد ، لباسهایش را در آورد و داخل آب شد و با زحمت زیاد قطعات فلزی را از آب خارج نمود .و ما آن را دوباره ساختیم . زمانی که از جبهه باز می گشت همراه نیروهای سپاه در سطح جامعه فعالیت می کرد . در طول جنگ معمولا در جبهه حضور داشت ، در عملیات خیبر از ناحیه سر ترکش خورد ولی چون در آن عملیات ، جهاد زنجان مسئول حفاظت از پل سید الشهدا بود به عقب باز نگشت و با سر باند پیچی شده در خط مقدم ماند و حتی برای ساعتی استراحت نکرد . کمال با دیگران مخصوصا افراد رده پایین بسیار صمیمی بود و با دیگران در کارها مشارکت می کرد و حتی اگر با کسی صمیمی هم بود ، نمی گفت فلان کار را برای من انجام بده . زمانی هم که می خواست کاری را بر عهده کسی بگذارد با شوخی از آنها کاری را می خواست نه اینکه مستقیما بگوید کاری را انجام بده . مثلا برای اینکه بداند طرف مقابل کار محول شده را انجام داده است یا نه ، می گفت : خب فلانی تعریف کن چه کارهایی امروز انجام داده ای . و او هم که متوجه منظور حاجی می شد می گفت : بیش از این شرمنده ام نکن . وی به علت علاقه شدید ی که به شهید چمران داشت همواره عنوان می کرد که دوست دارد مانند وی شهید شود و همانطور شد که آرزو داشت . درباره چگونگی شهادت کمال جان نثار یکی از دوستانش می گوید : آخرین دیدار من با حاج کمال یک روز قبل از شهادت وی بود . سال 1365 قبل از شروع عملیات والفجر 9 در منطقه سقز بودیم و یک گردانی تحت عنوان قائم تشکیل شده بود که از طرف استانداری و سپاه افرادی را به خط مقدم می فرستادند ، تا از نیازهای رزمندگان مطلع شوند . مسئول پشتیبانی ، حاج کمال و احمد یوسفی بودند که شب قبل به سقز آمده بودند و تا صبح به نیایش پرداختند . صبح موقع حرکت به حاج کمال گفتم : منافقین وضد انقلابیون اطراف را گرفته اند و موقعیت خطر ناک است . ولی ایشان قبول نکرد و با اشتیاق و چهره ی خندانی از من خداحافظی کرد . شب هنگام خبر دادند که حاج کمال جان نثار و احمد یوسفی با هم به شهادت رسیده اند . خبر شهادت او مانند پتکی بر سر قرارگاه بود به نحوی که همه احساس بی پناهی می کردند . آن شب کار ما از گریه گذشته بود و ضجه های سوزناک نیز نمی توانست آراممان کند . به این ترتیب حاج کمال جان نثار در تاریخ 6 مهرماه سال 1365 در ماه محرم ، در ارتفاعات لاری بانه در منطقه شیلر و هزار قله منطقه غرب ، در اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسید . وی سه فرزند پسر از خود به یادگار گذاشته است .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین صیادی : فرمانده گروهان اول از گردان امام سجاد(ع)لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1324 در روستاي شاه بلاغ در استان زنجان ودر يک خانواده مذهبي به دنيا آمد. ايشان از اول زندگي علاقه وافري به اسلام ومکتب امام حسين (ع) داشت. فردي مردم دوست و مهربان و دلسوز بود. به همه احترام مي گذاشت و مورد احترام همه بود.علاوه بر کشاورزي به کار تحصيل در تنها مدرسه روستا پرداخت و پايان نامه کلاس ششم قديم را گرفت .بعداز آن براي کمک به پدر در کار خانه سيمان آبيک مشغول به کار شد. ايشان در سال 1352 با دختر خاله اش ازدواج کرد و صاحب 5 فرزند مي باشد .درسال1353 همراه پدر و مادر به شهر زنجان کوچ کرد . در زمان انقلاب از آن جواناني بود که بر عليه رژيم مبارزه مي کرد . هميشه عکس و اعلاميه امام را توزيع مي کرد به طوريکه يکبار مامورين خانه ايشان را زيرو رو کردند و چون چيزي پيدا نکردند، رفتند. چندين بار هم در تظاهرات و درگيري با سربازان به شدت مجروح شد. هرگز از ادامه مبارزه دست بر نداشت تا اينکه انقلاب به پيروزي رسيد و ايشان در کميته مشغول به خدمت شد.اوبرای حفاظت ازدستاوردهای انقلاب شبها در کوچه و خيابان ها به نگهباني مي پرداخت تا اينکه به فرمان امام سپاه تشکيل شد وايشان در سال 1357 به سپاه پيوست. ايشان با فرمان تشکيل بسيج ، اولين پايگاه مقاو مت را در مسجد محل سکونت خود تشکيل دادو شروع به آموزش دادن جوانان انقلابي کرد . هميشه با منافقين و ضد انقلاب در حال درگيري و مشاجره بود. نا امن شدن منطقه کردستان داوطلبانه به آن منطقه رفت.او بيش از 15 بار به جبهه رفت.دربیشتر عملياتی که ایران برای دفاع در برابر دشمن انجام می داد،حضور داشت .چندين بار به شدت مجروح شد . در سال 1366 در عمليات نصر 7 در منطقه سر دشت جاویدالاثر شد . ايشان هميشه به ديگران کمک مي کرد . برای خانواده محترم شهدا احترام زيادي قائل بود. ايشان هميشه به خانواده سفارش مي کرد که نماز بخوانند و امام را تنها نگذارند . با منا فقين تا پاي جان مبارزه کنند و در مورد امر به معروف و نهي از منکر خيلي حساس بود و مردم را به امر به معروف و نهي از منکر دعوت مي کرد .مورداعتمادبود، جوانان محل در هر کاري اول از او نظر خواهي کرد می کردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی