امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

kingAMIR[^_^]علامت اختصاصي ************************
اقا من يه بار تو ابتدايي كلاس سوم يا دوم تكليف مدرسه رو حل نكرده بودم :|
خلاصه ، معلم زنگ اول اومد اول درس داد بعد گفت تكاليفتونو بزاريد رو ميز تا بيام حل كنم
منم با خودم فكر كردم چه كنم چه نكنم ؟ اخرش به ذهنم رسيد خودمو بزنم به مريضي!!!!
سرمو گزاشتم رو ميز و تكون نخوردم
وقتي معلم به ميز من رسيد ،دست گذاشت رو سرم و گفت : آخ آخ چقد تب داري ؟[0_0]
بعدم منو بردن دفتر و بهم چايي و كيك دادند و يكي دو ساعتي دو دفتر دراز كشيدم و بعدش حوصلم سر رفت و اومدم كلاس و اون روز روز خوبي در مدرسه داشتم
ولي هنوزم نفهميدم اون معلمه توهم ميزد آيا؟
من 0_0
معلمه ^_^
سرماخوردگي و تب 0_0
بازم من ^_^
دوستان سوال كردن معلم شك نكرد اومدي كلاس ؟
سوال خوبي بود در طول مسير خودمو به درو ديوار ميزدم و تو كلاس هم به راحتي خوابيدم كسي مزاحمم نشد و تو خواب معلممو مسخره ميكردم و اون فكر ميكرد دارم هزيون ميگم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

بازهم ماجراهای گیدورا کوچولوی من
چون تازه 2 سالش شده من زیاد اجازه نمیدم چيپس و پفک بخوره واسه همین بابای شکموش واسه خودش چيپس گرفته بود و گذاشته بود توی یخچال و یواشکی میخورد!
حالا دیالوگ:
گیدورا : بابایی جون داری چی میخوری؟
باباش: ماکارونی باباجون
گیدورا : منم می خوام
باباش :چشم دختر نازم
( واسش ماکارونی آورده باهم خوردن دوباره باباش یواشکی رفته سر یخچال یکم چيپس خورده)
گیدورا : بابا جون چی می خوری؟
باباش: ماکارونی
گیدورا : بابایی جون جون جونی میشه لطفا بغلم کنی؟
باباش : بله دختر نازم بیا بغلم
چشمتون روز بد نبینه! تا بغلش کرد اونم سریع دهن باباشو بو کرد گفت "منم چيپس می خوام "!!!!!!!
من نمیدونم ایام قراره ابتدایی و دبیرستان بگذرونن یا یه راست میان واسه کنکور؟!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

تو فروشگاه بودم یهو یه دختره اومد تو....
....
لباس سربازی دادششو داده بود براش مانتو کرده بودن یجوری هم راه میرفت که انگار فقط 2 تا از این لباسا تو دنیا هست یکیش مال اینه یکیش هم دست آنجلینا جولی امانته!!! :|
...
.
.
همین که اومد تو فک کردم داعش حمله کرده میخواد عملیات انتحاری انجام بده!!!! بعد فهمیدم نه، از جبه النصره بوده دو روز مرخصی گرفته... طفلک وقت نداشته لباسشو عوض کنه همونجوری اومده بیرون
O_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

چند وقت پيش, باخانواده از جايي برمي گشتيم
توي خيابون يكي از اشناها رو ديديم و از ماشين پياده شديم براي سلام و احوال پرسي
از اتفاق ايشون فكر ميكنه من رو دوست داره!!!!
منم هيچ بهش محل نذاشتم
:))))))
ايشونم بهش برخورد
سوارماشين شد و تخت گاز رفت
باباشو جا گذاشت!!!!!!

حالا ما 0_0
نميدونستيم ابرو داري كنيم يا بخنديم!!!

حالا من عذاب وجدان >_<

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ديروز خواهرزادم رفته بود بيرون با دوستاش بازي
وقتي برگشت تموم لباساش گلي شده بود
حالا مامانش عصباني داشت داد ميزد كه چرا لباسات كثيف شده و چرا مواظب نبودي و...
اونوقت خواهرزاده ي گودزيلام برگشته با خونسردي كامل ميگه:ماماني نگران نباش تو خونمون هوم كر داريم!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

""" شایان خان """
چند روز پیش رفتم مغازه عکاسی که عکس بگیرم بعد از چند دقیقه یه مرد وارد مغازه شد و به عکاس گفت عکس من آماده شده؟ عکاس هم گفت آره آماده شده و بعد عکس هاشو داد بهش.
مرده با دیدن عکس ها گفت ببخشید اینکه شیش تاست من فقط یه دونه میخوام بعد عکاسه گفت آقا از شیش تا کمتر نمیشه باید همشو ببری بعد مرده با عصبانت گفت من فقط یه دونه میخوام بقیشو بزار جلوی ویترین بفروشش.
وقتی اینو شنیدم کم مونده بود از خنده برینم توی شلوارم خدایا اینا کی هستن چی از جون من میخوان.
.
.
.
.
.
.
.
.
وایسا دنیا من میخوام پیاده شم باید برم دستشویی :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا ماسوم راهنمایی بودیم یه روزکه مث روزهای قبل بیکاربودیم ناظممون منو باسه تا ازبچه هاروگفت بریم دفتراونجاچندتا پرونده هستش که بایدمرتب کنید..
خلاصه ماهم ازخداخواستیم که کلاس نریمو رفتبم دفتریه چندمین گذشت آبدارچی بایه سینی چای اومدتو و یه چپ بهمون نیگاکردکه به چایی دست نزنیم که براناظمه..
بعدکه آبدارچی رفت کرم ماهم ریخت که ریخت.به پیشنهادیکی اومیدیم یه باعرض معذرت -ازحضار-حظار-هزارتف مشتی انداختیم توچایی و هرکدوم باانگشت یه چرخی دادیم که حباب و کفی بره خلاصه لامصب یه معجونی شده بودکه نپرس!!بعدچن ثانیه آغاناظم اومدتو و یه نیش تعارف براچایی زدو ماهم به زورجلو خنده خودمون رو گرفته بودیم و یک صداوهماهنگ نوش جانی گفتیم که واقعاهم برخلاف تصورمون نوش جانش شدنامرد..
آقا این چایی روبایک نفس دخلشو درآوردبعد یه یه به کردکه نگو ماهم رومون رو اون سمت کردیم داشتیم پرونده هارو گازمیزدیدم!!
قابل توجه معلم مدیرا به بچه‌ها موقعی که چیزی دادن اعتمادنکین . راستی پست اولم بودها

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

خیابون خرید داشتم جا پارک هم نبود
سر خیابونی که مغازه مورد نظر بود ماشین راهنمایی رانندگی وایستاده بود
سریه ماشین بردم پشت ماشینشون پارک کردم
سریع پریدم پایین رفتم پیش افسره
افسر:خانوم امری داشتید؟!
من:جناب دو قیقه حواست به ماشین من باشه امدم
افسرo_O
افسر:خانوم اینجا جا پارک نیست
من:پس چرا شما اینجا پارک کردید؟!!!
افسر :خانوم ما فرق داریم
من:وااااا همه با هم برابریم این حرفها چیه جناب
افسر:برو زود بیا
من:-)
افسر:-(
پررو بازی:-D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

مادر بزرگ دوستم 120سالشه دو روز پیش خوابید بیدار نشد.
چشاشو بستن تشهد خوندن براش بعد از نیم ساعت بیدار شد....؟؟؟!!!

دوستم میگه داشت بروز رسانی میشد برای یه قرن دیگه :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

سربازی
شب توآسایشگاه نگهبان بودم
دیدم یه سرباز توخواب حرف میزنه رفتم جلو دیدم هی میگه تشنمه تشنمه ...
منم بیدارش کردم رفت آب خورد برگشت سر جاش خوابید بعد از ده دقیقه دیدم دوباره توخواب حرف میزنه میگفت آخیش تشنم بودا آخیش تشنم بودا...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

تولدم بود داشتم به ترتیب کاغذ کادوها رو باز می کردم
.
.
.
بابام: یه گوشی اکسپریا
با یه کاغذ که روش نوشته بود: 200 بهت بدهکار بودم,الانم 200 تومنشو من دادم بقیه قسطاشو باید خودت بدی صداشو در نیار ,ب خند!

مامان: 100 تومن پول با یه کاغذ: اینو الکی گذاشتم جلو مهمونا آبرو ریزی نشه,خرجش نکنیا پول برق و گازه الانم تابلو نکن بخند

خونواده عمه: یه ظرف شیشه ای آجیل خوری
(چی کارش کنم آخه من)

خونواده دایی: یه دست پارچ و لیوان خارجی
(اینجا که رسید قلبم تیر کشید)

داداشم: یه جفت دسته پلی استیشن
(واس خودش گرفته بود گوسفند)

خونواده عمو: یه ساعت دیواری با 50 تومن تراول
(ساعتو زدن پذیرایی پوله هم تقلبی از آب درومد)

مامان بزرگ: یه ماچ آبدار
(صورتم خیس شد,دندون مصنوعیاش هم افتاد تو لباسم)

بابابزرگ: یه پس گردنی با جمله ی
" کره خر، مرد شدیا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

این رو دوستم تعریف می کرد می گفت واقعیه:
می گفت یه دوماهی باعهد وعیال رفته بودیم لندن پیش داداشم که اونجا زندگی می کنه من انگلیسیم فوله فوله . یه روز با ماشین داداشم که می خواستم کنار خیابون پارک کنم .من با قلق ماشینش آشنا نبودم دنده عقب زدم به ماشین عقبی و سپرش رو خرد کردم صاحب ماشین دوید اومد وشروع کرد داد و هوار . من هم از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به داد و هوار . بعد دیدم کار داره بالا می گیره با خنده دستم رو گذاشتم رو شونه صاحب ماشین و اشاره کردم به رو برو و گفتم که دوربین مخفیه لطفا لبخند بزنید. این رو که گفتم یارو از خنده غش کرد کلی هم خرکیف شده بود .خلاصه با شوخی و خنده از هم خداحافظی کردیم و رفتیم.
بعله دیگه هوش و نبوغ ایرانیها رو دست کم نگیرین و این رو بدونین که وقتی می گن هنر نزد ایرانیان است و بس درست گفتن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

همون دوستم که بهتون گفتم دوس داشت مهندسیِ مواد بخونه،
چند روز پیش بعد از مدتها دیدمش...
ازش پرسیدم بالاخره چه رشته ای رفتی؟
اون: مواد
من: کدوم گرایشِش؟
.
اون: مُخَدِّرات...! :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یه شب خوابیده بودیم مامانمم از قضا(غذا..قذا...غضا..غظا..قظا)اون شب خوابیده بود کنار من که تانصفه شب نشینم پای نتD:
از طرفی اون شب من یه دلدردی گرفته بودم گفتم حالا که مامان اینجاس بذار یکم لوس کنم خودمو.خلاصه چندبارمامانو صداکردم تا آخرجواب داد:ها؟بایه لحن لوسی گفتم:مامانی جونم.دلم بدجوری درد می کنه چی کار کنم؟آقا چشتون بد نبینه بلند شد یه جوری کوبیدپشتم هر چی شام خورده بودم از دوطرف زد بیرون!!!عین سوسک مرده له له چسبیدم به زمین!چشمام داشت از کاسه می زدبیرون!!!گفتم خدایا این خواب بد دیده حتماببین توخواب چی کار کردم اینجوری منو میزنه!بانفس نفس گفتم:مامان مامان غلط کردم.بخواب بخواب ببخشید.مامانم تازه چشماشو باز کردگفت:برگرددیگه!!!تازه فهمیدم منظورش این بود برگردپشتتوماساژبدم.
من: O_____o
مامان: --______--
شیکمم : @__@
ماساژ : D:
فک و فامیله داریم ما؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا من امروز رفته بودم با وسایل ورزشی ورزش میکردم.همینایی که تو پارک هستن.داشتم کار میکردم یه موتوری که یه پسر حدودا 2 یا 3 سال سوار موتور بود.این پسره داشت میرفت یه ادا در آورد. من هیچی نگفتم چندتا زن کنار من بودن.آقا به اونجا رسید که گفتم بریم به بدن یه چیزی بزنیم خسته شدیم. دیدم پسره داره با موتورش ور میره. گفتم گناه داره ولش کن،بچه زدن نداره. آقا این موتور رو مجبور شد هل بده موقع هول دادن منو دید.
قیافشو باید میدید 0_0
منم یه نیشخند تلخ زدم و با اون قیافه ترسناک م همینجوری بهش نگاه کردم
این از ترسش سرشو انداخته بود پایین و داشت موتورشو هل میداد
منم از اون همونجوری ترسناک! :)))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

روی صحبتم به اوناییه که رشته های پزشکی میخونن

شمام هر جا مهمونی میرین یکی یه سرنگ و آمپول دستشه میگه عزیزم میشه همین آمپول منو بزنی یا فقط من این قدر خوش شانسم این صحبت مال الان نیسش ها از ترم یک همین وضعیت بوده
.
.
.
تازه بعضی ها میگن یه ساعت دیگه بشین تا وقت آمپولم برسه
یکی نیست بگه علم پزشکی شاخه های دیگه ای هم غیر آمپول زنی داره :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

امروز صبح داشتم در کنار خانواده صبحانه میخوردم و با گوشیم بازی میکردم
یکهو گوشیم صداش در اومد به صورت " دینگ دنگ، دینگ دنگ"
همه داشتن اینجوری نگاهم میکردن
0_0
اومدم بگم صدای زنگ برنامه جدید گوشیمه
گفتم صدای برنافزار(برنامه+نرم افزار) جدید گوشیمه
خانواده تو اون لحظه *_*
خودم -_-
تخم مرغ های توسفره *_*
واژه جدید برنافزار -_-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا ی سری با خالــــم بین راه رفتیم سرویس بهداشتی!
بعدا ازسرویس بهداشتی ک اومدیم بیرون ی آقایی بود ازین سیبیل کلفتا هیبتی داشت واسه خودش لامصب!!!!
بعدا خالم فک کرده بود ازیناس ک دره سرویس بهداشتی پول میگیرنو اینا.
بش گفت: آقا چقدر بدم خدمتتون ؟؟؟
-بعد مرده بدبخت اصن شکله علامت تعجب شده بود گفت نه خانوم منتظرم خانومم بیاد بیرون!! :)))
هیچی دیه خالم کاری بامرده کرد ک بدبخت 100تا مشاورم بره دیه اعتماد ب نفسش بالا نمیاد :))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

kingAMIR[^_^]علامت اختصاصي *************************
اقا من به خاطر عروسي يكي از فاميل مجبور شدم با خانواده برم يه شهر ديگه برا مراسم ( مراسم تو اون شهر بود خو) اقا ما رسيديم خونه خانواده عروس وقرار شد چند روز اونجا بمونيم ، از قضا ( غزا ،غذا ،غظا ،غضا و...) اونا يه دختر چهار پنج ساله داشتن كه خيليم ناز بود ولي يادتون نره جزو گودزيلا ها بود .
اقا بابام به شوخي به دختر كوچولوهه گفت اينو ميخواي ؟ ( اشاره به من ) اونم اولش چيزي نگفت ولي اخرش با اصرار بابام ، رفت در گوشش و گفت : اره 0_0
دختر پنج ساله از الان داشت واسه خودش شوهر جور ميكرد
ببينيد اين بحران به بچه ها رسيده
تازه از اون روز به بعد كلي هوامو داشت و از من حمايت ميكرد
من [0_0]
دختر كوچولوهه ^_^
بابام ^_^
بازم من ٭-★

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ یکی از بستگان
. . .
. . پسرﻩ ﺍﻭﻣﺪ
کنار ﻗﺒﺮ ﺑﻐﻠﻲ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﻌﺪ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﻓﻮﺕ ﻛﺮﺩﻥ !!؟؟؟
ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ شبا میاد اینجا می خوابه اومدم بیدارش کنم بریم خونه
. . .والااااااا دنبال زن میگردن
نمیدونن چجوری سر صحبتو باز کنن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

سلام
دختر داییم 10 سالشه تازه با 4جوک آشنا شده، دیروز اومده خونه ی ما
دخترداییم: امیرعلی یه سوال بپرسم؟ فقط قول بده نخندیا
من: بپرس عزیزم من هیچ وقت به شما نمیخندم
دخترداییم:(K:E) مخفف چیه؟
من: نمیدونم عزیزم کجا خوندی؟
دخترداییم:4جوک
من:اهان اول اسم یکی از بچه ها وخانمشه
دخترداییم:آخه شعبه ی 2 هم داره
من:عزیزم این فقط یه تشابه اسمیه ربطی به هم ندارن
دخترداییم:مرسی امیرعلی جونم یه پیتزا مهمونه منی پاشو آماده شو 2تایی بریم
من:فدات بشم یه سوال جایزه به این گندگی داشت؟
دخترداییم:نه آخه قبل اینکه از تو بپرسم از سمانه (خواهرشه22 سالشه) پرسیدم،اونم الکی گفت اسم پیتزا فروشیه پولاتو بده برم برات بخرم ولی من گفتم قبلش باید از توکه راست گویی بپرسم،اینم جایزه ی راست گوییته تا لج اون دروغگو در بیاد
من*-*
و باز هم منه راستگو :-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

سه تا از گودزیلاهای فامیل رو چند ساعتی گذاشتن پیش من تا پدر مادراشون برن به کارشون برسن. بازیگوشی کودک درونم با حس نوستالژی درونم دست به یکی کردن و بهم پیشنهاد دادن با گودزیلاها شاه دزد بازی کنم. منم بازی رو یادشون دادم و شروع کردیم. جاتون خالی هر دفعه که جلاد می شدم یه سبیل آتشی هایی براشون می کشیدم که دق دلی کل خاندان فورجوکیان رو سرشون خالی کنم!
جالب اینجا بود که اینقدر سرتق بودن که جیکشون هم در نمی اومد!
دهه شصتی ها یادشونه ما بچگی هامون سر سبیل آتشی چه دعواها، چه قهرها و چه آشتی هایی که نداشتیم.
یادش بخیییییییییییییییر

پیشنهاد ویژه: شاه دزد با گودزیلاها رو امتحان کنید. یه چیزایی میگن و یه اتفاقاتی می افته که تو اون لحظه کلی خنده داره.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یه مُبل داریم اسمشو گذاشتیم مُبل آبرو ریزی
خدا نکنه یکی تو جمع رو این مبل بشینه صدای ناهنجاری ازش تولید میشه که نگو و نپرس
وقتی طرف کاملا آبروش رفت ،برای اثبات اینکه این صدا از مبل تولید شده یه بار دیگه میشینه روش تا دوباره صدا بده اما این مُبل ، عمرا بار دوم صدا بده و به این صورت آبرو و شرف شخص میره . . .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

پریشب خونه اقاجونم بودیم.
شارژر بابام گمشده بود داشتیم دنبالش میگشتیم.
یهو شوهر عمم گفت یه زنگ بزن به شارژر کل خونه ساکت شد .تا پنج دیقی همین جوری موند.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

kingAMIR[^_^]علامت اختصاصي ************************
اقا جونم براتون بگه كه من تو دوران مدرسه هميشه بدشانس بودم هرچند الانم وضعيتم مثل قبله
اقا تو دوران ابتدايي ما زنگاي تفريح براي اينكه بچه ها با نظم برن كلاس ، اخر زنگ مارو به صف ميكردند و براي اينكه بچه ها خودشون بيان تو صف گفتند به سه نفر اول صف يه بسته ماژيک ميديم 0_0 منم هميشه تا ميومدم به خودم بجنبم ميديدم اخر صف هستم.
يه بار گفتم بزار به همه نشون بدم كه منم بلدم اول صف وايسمو روي اين بچه زرنگارو بخوابونم ، برا همينم از اول زنگ تفريح رفتم وايسادم سر صف0_0 هي دوستام ميگفتند بيا بازي ولي من نميرفتم
خلاصه كل پونزده دقيقه زنگ تفريحو عين ميخ طويله فرو رفتم تو زمين تا بلاخره زنگو زدن ومن با هزار زحمت جاي خودمو حفظ كردم جونم براتون بگه مدير اومد با سه بسته ماژيک و گفت : افرين افرين ميبينم اين ماژيکا كار خودشونو كردن اما من ميخوام ايندفعه با يه نوآوري به سه نفر اخر ماژيك بدم ^_^
من[0_0]
مدير ^_^
سه نفر اخر^_^
بازم من *-*

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

پیش دبستانی که بود یه بار تو مدرسه کیک از دستم افتاد زمین.
آقا شاید باااورش براتون سخت باشه

اما رفتم کیکو شستم.
وااااا رفت.
بچه بودم می فهمین؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﯾﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﻥ ﺳﻪ ﻗﻠﻮ !!!!
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﭙﯽ ﭘﯿﺴﺘﺸﻮﻥ ﮐﺮﺩﯼ .....ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻤﺎﺷﻮﻥ: ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﭘﺮﯾﺎ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﻦ ﭘﺮﯼ !!!! ﮐﻼ ﻣﻠﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ......
حالا ﭼﻨﺪ ﻭقت ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﮐﻨﻪ؛
داداشم ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺎﺭﯼ کنه، رفته ﺑﻪ هر ﺳﻪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺗﺒﺮﯾﮏ گفته؛
ﺑﻌﺪﺍً فهمیده ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺗﺒﺮﯾﮏ گفته

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

سلام
یه دوستی دارم پولداره اما متاسفانه خیلی تازه به دوران رسیده است.
برای تبریک تولد دخترش رفتیم خونش،از دم در شروع کرد اینو فلان قیمت خریدم اونو فلان قیمت خریدم. اینا بماند ماهوارشون روشن بود داشت خبر پخش میکرد نشسته بودیم یهو دوستم یه سری کنترل برداشت گفت کانالو عوض کنم بزنم یه برنامه ی باحال.(دوست عزیزم فقط میخواست به ما حالی کنه همه چی تو خونش کنترلیه)
کنترل اول: هه هه این که مال کولره
کنترل دوم: ای بابا اینم کنترل لوستره
کنترل سوم: نچ اینم که مال برقای بیرونه
کنترل چهارم:اینم مال تلویزیون اتاق بچمه
کنترل پنجم:اینم مال ویدیو مونو برای دکور خریدم آخه دیگه اصلا تو بازار ویدیو پیدا نمیشه منم 700 تومن پولشو دادم
کنترل ششم: اینم مال گرامافونه جهاز خانوممه از این جدیداست، منم که عتیقه باز رفتم یه گرامافونه قدیمی خریدم مفت 900 تومن
کنترل هفتم: اینم مال این گیرنده دیجیتاله،من جنس عالی خریدم از این ایرانی الکیا نخریدم 250 پولشو دادم
کنترل هشتم: اینم مال تلویزیونه
کنترل نهم: اینم مال ماهواره
کانال که عوض نشد هیچ این کنترلا شد بهونه واسه ارایه لیست قیمت سایر کالاها
موقع خداحافظی خواهرم به دوستم گفت: حمید آقا شما که هم ایمیل امیرعلی هم موبایلشو دارین از این به بعد هرچی خریدین یه خبر بدین که یهو آدمو میبینین وقت کم نیارین چیزی از قلم بیفته
آخیییششششششش دلم خنک شد خواهر ی
مرسییییییی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

پیش دانشگاهی بودم امتحانای اخر ترم بود تاکسی گرفتم برم سر امتحان چند روز پیش از این خواهرم برام تعریف کرده بود که ی بار سوار تاکسی شده پسر بغل دستیش خواسته کرایشو حساب کنه (زمان ما پسرا اینطوری بودن بععععله)خلاصه خواهرم نذاشته از قضا اون روز کنار من هم یه پسر نشسته بود جلو یه پسر بچه نشسته بودند نزدیک مدرسه که رسیدم پسره دستشو کرد تو جیبش گفت اقا دونفر حساب کنید منم عصبی شدم با خیال اینکه پسره میخواد کرایه منو حساب کنه گفتم نع یه نفر حساب کنید من کرایه خودمو میدم بعد پسره گفت خانم من داداشمو که جلو نشسته حساب کردم نه شمارو منو میگی از خجالت به راننده گفتم نگه دار پولمو دادم بقیشم نگرفتم خیلی ضایع شدم حالا اینا به کنار هم پسره هم راننده هم داداش پسره داشتن ریسه میرفتن :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا یادمه بچه که بودم ی شب دیروقت دیدم از آشپزخونه صدا میاد ، مامانمو بیدار کردم
گفتم مامان مامان دزد اومده خونه !
خیلی سریع پرسید کو کجاس؟؟؟
گفتم تو آشپزخونس داره آب میخوره
گفت آخه دزد میاد خونه آدم آب بخوره ؟
گفتم آخه داره صدا میاد ...


شما
بله با شمام جناب
شما خجالت نمیکشی میخندی ؟؟؟
گفتم که بچه بودم ، فک میکردم که دزد اومده فک میکردم فکککککک

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

Artina❤sina
امروز دخترخالم بهم گفت:آرتینا پاشو یه چایی برامون بریز خواستگار اومد بلد باشی چایی ببری
منم گفتم :تو نگران نباش بزار یه چایی بریزم براتون حال کنین
(داشتم تو 4جوک میگشتم)یه پارچ برداشتم چایی ریختم توش با لیوان گذاشتم تو سینی گذاشتم وسط
یهویی دیدم همه دارن اینجوری نگام میکننO_o
بعد یه ساعت نگاه کردن اونا فهمیدم چه کردم
اخ اخ خواستگار اومد خونمون من چیکار کنم ؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

سحر گیر داده بود ب من بهار برام ریمل بزن^_^
منم قبول نمیکردم یعنی مامانم گفت نزن براش…
خلاصه این دختر کل روزو جییییغ میزد و گریه میکرد(کلا زیاد گریه میکنه از دستش عاجزیم)
آخرش مامانم ک سر درد گرفته بود از دستش گفت ریملو بیار بزن سرم رف…
عاغا اومدم براش بزنم هرچی بش میگفتم سحر پلک نزززززن هی پلک میزد
نیم ساعت طول کشید تا ریملو زدم
بعد این همه جون کندن هنو ی دقیقه نشده جلو چشمای من چشاشو مالید ریمل پخش شد دور چشمش×_×
من:سحررررررررر ×_×
سحر:هاچیه؟خو دوباره بزن زورت میاد؟؟؟ایییش یه ریمل میخاد بزنه هاااا لوووس اصنشم قهرم^_^
منO_o
بازم منO_o
مجددا منO_o

الله اکبر از دست ایناااا
O_o
o_O
O_o
o_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یه مراسمی بود همه فامیل بودن یعنی حتی اقوام خیلی دورررر
بعد مثل همیشه همه دخترهای فامیا پرنسس و شاهزاده بودن فقط من اون وسط مثل کوزت داشتم میدویدم(همون ضرب المثل معروف که میگن خر را به عروسی دعوت نمیکنن مگر برای بار کشی)
وسط این دویدنها یهو یکی از اقوام که حدودا ده سالی میشد منو ندیده بود از یکی میپرسه:این دختره کیه؟!
هیچی یهو دیدم یکی امد لپمو کشید گفت:اتیش پاره بزرگ شدیااااا
من بیتربیت(واقعا بی ادبه باید تنبیه بشه):ببخشید دیگه اتفاقی که افتاده؟!
خانومه فامیلمون:-)
من;-)
مامانم:-(
مامانم همیشه میگه میدونم تو رو اخر ترشی میندازم خخخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

دانشجوکه بودم اجیمم دانشجو بود هرکدومم یه شهر! یه روز که دلم خعععلی تنگ شده بود بش اس ام اس دادم:انقدر که گفتم دلم تنگ است دهانم گشاد شد!‏
.
.
.
.
.
.
چی جواب بده خوبه؟!!!جواب داد: چطوری دهن گشاد!‏‏ (‏‏*‏.‏*‏‏)‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ی بار ک اول دبستان بودم،ی روز قرار شد با بابام برم مدرسه. مامانمم میرفت آموزش رانندگی. اونم بامون اومد.بعد منم هول هولکی وسایلمو جمع کردمو خوشو خرم رفتم سواره ماشینمون شدم. رسیدیم مدرسه و خدافظی کردیمو منم شادو شنگول رفتم تو مدرسه!
بعد ی لحظه حس کردم پشتم خالیه! از چپ پشتمو نگا کردم دیدم هیچی نیس! از راست نگا کردم دیدم بازم هیچی نیس! دست کشیدم پشتم دیدم بعله! :|
کیفمو جا گزاشدم خونه و خودمو آوردم! هیچی دیه اون روزمو با 2تا مداد قرمزو مشکیو ی تیکه کاغذو ی ذره تغذیه ی اهداییه بچ ها گذروندم! :)))
تازه معلممونم میخاس بم پول بده تغذیه بخرم قبول نکردم! ی همچین دختر خوبیم!! ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

با دوستام رفتیم بیرون دیدیم یه دختره تو مغازشون پوستر داره ماه هم مثلا رفتیم طرف رو رفت دست بندازیم بهش بخندیم
مکالمه منو دختره
من:سلام خسته نباشی
دختره:سلام بفرمایید امرتون
من:ببخشید پوستر منو دارید چهره دوستام(:
دختره:بله بفرمایید میشه پنج تومن
کثافت یه پوستر گوره خر دست جمعی بهم داد
من):
دوستام/:
دختره (:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یکی از همکارهای مشترک خودم و خواهرم چند هفته پیش گفت یکی از اشناهاشون دنبال یه دختر برای ازدواجه اونم منو معرفی کرده گفت عکسمو بفرستم برای اون خانوم اشناشون!!!!
از اون جهت که من کلا از زدواج فراریم رفتم داغوتون ترین عکس ممکن پیدا کردم فرستادم برای خانومه
خخخخخههه
این گذشت تا دیروز همکارمون میره خونه اشناشون داشتن عکسهایی که باهم تو یه جشنی انداختیم نگاه میکردن.خانومه اشناهه میرسه به عکس من
خانومه:این دختره کیه؟!
همکارمون:همون دختره که عکسشو فرستاد شما نپسندید دیگه
خانومه:این اون نیست بذار عکسشو نشونت بدم
هیچی اینجوری شد که من لو رفتم
با وساطتت بزرگان فامیل فقط یه ماه جریمه شدم ماشین ازم گرفتن
من:-)
بابا مامانمo_O
خانومه@_@
خل و چلها:-P

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

مکالمه من و گودزیلای فامیلمون:

من: میشه منم با عروسکت بازی کنم؟
گودزیلا: نه این دوستمه.
من: با منم دوست میشی؟
گودزیلا: باشه ولی بیا دوست معمولی باشیم !!!

مگه گودزیلاها هم می دونن دوست معمولی یعنی چی ؟؟؟!!!
دیگه چیا میدونن؟!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

امروز داشتم برای باقلی خورش باقلی پاک میکردم پریناز هم کنارم بود ( دخترم دوسال و هفت ماهشه ) خلاصه این هی پوست باقلی ها رو می ریخت رو زمین من هی جمع می کردم می ریختم تو ظرف، و هی تهدیدش میکردم که میزنم پشت دستت ( تهدید الکی ) تا که یه بار که عصبانی شدم دستم و بلند کردم و گفتم قرارمون چی بود؟ گفت چی ؟ حالا دست من بالاست گفتم بزنم.... دستش و آورد بالا گفت بزن قدش...
تمام عصبانیت من فروکش کردو کلی خندیدم و کیف کردم که سریع یه راه حل فرار پیدا کرد چون میدونم خوب منظور منو می دونست...
حالا از شما دوستان می پرسم آیا این دختر من خوردنی نیست؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻕ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻏﻠﻄﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻫﻤﺶ ﮔﻮﺷﯽ ﺩﺳﺘﺘﻪ؟؟
.
.
.
.
.
ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺑﺠﺎﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺑﻪ؟
.
.
.
.
__ __ .
. \__/ .
. [_]
. _/(grin)\_

.
ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ

ﺭﻓﺖ ﮐﻮﻟﺮﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

طرف یه فرش دست دوم گذاشته بود توی برنامه "دیوار" نوشته بود قیمت توافقی
قیمت اصلی فرشه نو نهصد بود
بعد زنگ زدیم میگه قیمت یک و هفتصد!!!!
ما هم دیدیم طرف دلش خوشه گفتیم ازت میخریم
بدبخت پشت تلفن داشت ذوق مرگ می شد.
گفتم فقط یه سوال
گفت بفرمایید خواهش میکنم
گفتم پروازم میکنه؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

براي كنكور كه درس ميخوندم يه روز سرماخورده بودم و هرچي ميخوندم تو ذهنم نميرفت
رفتم قرص بخورم كه بهتربشم
فكر كردم دوتا دوتا بخورم زودتر خوب ميشم
دوتا قرص سرماخوردگي خوردم دوتا استامينيوفن
نگو به جاش متوكاربامول و باكلوفن ( شل كننده عضلات) خورده بودم!!!!!!!
O_o
رفتم خوابيدم
فردا عصرش بيدارشدم !!!!
مامانم خيلي ترسيده بود
بيدار كه شدم اول كتك خوردم بعد
قرص سرماخوردگي!!!!

خو چيكار كنم بسته بندياش شكل هم بووووود!!!!
نخند مريض بودم! مي فهمي؟؟؟؟؟مريض

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ஜ۩۞۩ஜخدایا پناهم باش.که جز پناه تو پناهی نمیخواهمஜ۩۞۩ஜ


سلام.رفته بودیم خونه عمم.منم بغل دست پسر عمم نشسته بودم.یو هو یه صدای ویبره مانند ازش اومد(باد معده) اینم بخاطر اینکه کسی فک نکنه که باد معده بود موبایلشو اورد شروع کرد اسمس خوندن که یعنی ویبره گوشی بوده...
.
.
.
.
این فک و فامیل ما هم برای خودشون بازیگرای خوبی هستن.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

تو خیابون از دختره میپرسم بی ار تی آزادی همین جاست؟ برگشته میگه خانوم من خودم نمیدونم اینجا چیکار میکنم....... حالااااا همه با هم ا من یجیب......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یه بار سوار تاکسی خط فرودگاه شدم گفتم please take me to the airport
یارو گفت دفعه بعد خاستی خودتو خارجی جا بزنی قبلش به فارسی نگو خسته نباشی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

به مامانم میگم اون موقع که رفتیم خونه بابای شماصدام کرد لیلا(اسمم فاطمس)
میگه:اخی حتمایادعشقش افتاده چقددوس داش زن بگیره مامانم نزاشت@_@
منo_O
مامانم*^_^*
مامان بزرگم(ننم):رفته چماغ(چماق)بیاره.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

رفیقم قرار شده باهام بیاد باشگاه(بعله اینجوریاست ورزش هم میکنیم)
دیروز امده فقط نشسته ورزش کردن مارو نگاه کرده!!!!
امروز زنگ زدم بهش که بیام دنبالت باهم بریم باشگاه؟!
برگشته میگه:من از دیروز بدنم درد میکنه تو برو من از فردا میام
منo_O
ورزش@_@
خودش:-D
نه اخه با نگاه کردن هم آدم بدن درد میگیره آیا؟!
اون دیوار بتنی فور جوک کجاستتتتتتت؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

داشتم ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ
.
ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺤﺘﺮﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻧﻈﺎﻓﺖ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
.
.
.
.
ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺸﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﯾﻪ ﻣﻮﺷﮏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻪﻭ ﺻﺎﻑ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺳﯽ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻦ سوراخه کاسه توالت رو تشخیص بدن.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

خانوادم ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ
.
.
.
.
.
.
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻦ ﻣﻦ 12 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺍﺩﻣﺶ ﮐﻠﻮﭖ ﺑﺎﺵ یه ﺳﮕﺎ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﻧﺒﺮﺩﻡ ﭘﺴﺶ ﺑﺪﻡ
ﻧﻤﻴﺨﺮﻳﺪﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﺧﺐ
ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻴﻔﻬﻤﻴﻦ ﻣﺠﺒﻮﻭﻭﻭﺭﺭررر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا دیروز با کل فک و فامیل رفته بودیم پارک
نشسته بویم که یهو یه پسر سه چهار ساله اومد کنار ما داشت گریه میکرد
من:چی شده عزیزم؟
اون:عزیز باباته
من: 0-0
اون:(((
من دوباره:میدونی مامانت کوجا رفته کوچولو؟
اون:اولا باید بگم خیلی احمقی دوما اگه میدونستم اینجا نبودم که سوما تو که به هیچ دردی نمیخوری برو کنار تا رد شم!
منTـــT
اونD:
مگسی که توی دماغ فرعون گیرکرد :))))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یکی از تفریحات سالم من تو بچگیم این بوده که یه قورباغه رو با دست میگرفتم مینداختم تو جا نوشابه ای،بعد از این سمت حیاط به اونطرف پرتاب می کردم،بعد اینکه سرش گیج می رفت به دامان طبیعت برمیگردوندم!!

بله همچین آدم حیوان دوستی بودم!!
ما اینیممم دیگه...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

من و زخم انگشتم همین چن روز پیش یوهوییییییییییییییییییی ^_^

خیر سرم بعد عمری داشتم ظرف میشستم ، از شانس خوشجلم لیوان تو دستم شکست یه زخمی شد بیا و ببین ! اصن یه تیکه گوشتش کنده شد رفت !!!
از اونجایی که من ذاتا دانشمند تشریف دارم شروع کردم دویدن دور خونه (آخه خب میدونی اگه میدویدم بیشتر خون بدنم میرف تو ماهیچه ی پاهام دیگه به دستم خون نمیرسید که بریزه بیرون .. ینی حال کردی استدلالو جان من حال کردی ؟؟؟؟؟) مشغول جیغ کشیدن بودم که توسط مگس کش مامان منهدم شدم !
- هیییییییییییییییع مامان بیا انگشتمو نیگا کن گوشتش رفته لخت شده !الآن استخونم سرما میخوره !!!!!!!!!!!!! من نیمیدونم شجوری باید به استخونم قرص سرماخوردگی بدم !!!!!!!
مامان : 0_o
- واااااااااااای ماماااااااااااااااان انگشتم داره میمیره !!! تروخودا نیجاتش بده !!!!
مامان : o_0
از طرز نیگا کردن مامی که بگذریم بنده الآن مشغول شستن رد قرمزای دور قالی های خونمون هستم .. چن بار به خانواده گفتم این نقطه نقطه قرمزا خعلی به قالی های کرممون میاد اما نمدونم چرا هر بار دمپایی های مامان با کله ی اینجانب اصابت کرد !!
شما نمدونین چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هرچی میگردم دلیل علمی براش پیدا نمیکنم البته احتمال میدم مامانم به "سندروم پرتاب چیز" مبتلا شده *^_^* بیماری سختیه ولی الحمدلله قابل درمانه ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفتم تو آسانسور آرسام ( پسر همسایمون ) رو دیدم ...
گفتم : سلام آقا آسانسور ... شمام که تو آرسامید ...
بعد خیلی خونسرد تو طبقه مورد نظر پیاده شدم ..
صدای خندش که اومد فهمیدم سوتی دادم ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

داداشم که کوچيک بود بهش ميگفتم شبا زير بالشت يه هزارى بذار ، صب که بيدار شى فرشته ها برات به جاش شکلات گذاشتن...
.
.
.
.
.
.
.
.
اونجورى نگا نکنين زندگى خرج داره خب

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یه بار دبیرمون داشت برگه هارو تصحیح میکرد زیر لبم داشت یه چیزی زمزمه میکرد ما هم تو کلاس داشتیم سر صدا میکردیم یهو کلاس ساکت شد دبیرمون داشت با خودش میخوند:گل گل گل،گل از همه رنگ ،سرتو با چی میشوری با شامپو گلرنگ یه دفه کل کلاس رف رو هوا دبیرمونم خجالت کشید هیچی نگفت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

هشت سال پیش بود که ما یه صبح جمعه از بهشت رضا داشتیم میرفتیم خونه ..
تو ماشین همگی رو هم دو سه طبقه نشسته بودیم و مامانیم خوابیده بود و بقیه هم چرتی بودن .. ~_~
همین طوری که تو جاده بودیمو ماشینا میرفتنو میومدن یهو یه کامیون یه بوووووووق طولانی زد و مامانیم از خواب پرید ، بعدش عمه وسطیم گفتش : عه چرت مامان پاره شد O_O
این داداش گودزیلای منم که اونجا 4،5 سالش بود با چشای گشاد زل زده بود به شلوار مامانیم :|
.
.
.
هیچی دیگه بقیش یادم نیس به جز هر هرو کر کر بقیه ^_^
تازه مامانیم قربون صدقه این همه هوش و ذکاوت بچه در گرفتن نکات انحرافیم میرفت *_*
پسره ی منحرف از همون کوچیکیش حیارو خورده بود یه ابم روش =/
من نگرون اینده این اعجوبه های خلقتم :-x

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یه روز داداشم رفته بود سوپری بابا بزرگم که بهش کمک کنه همون موقع یه آقایی از شرکت my baby میاد بعد بابایزرگم بر می گرده به آقاهه میگه:پوشک به چه دردم می خوره من موقعی که این (داداشم) *ناهید(من)*فاطمه و زهرا (دخترخاله هام) بچه بودم می خواستم الان پوشک به چه دردم می خوره؟
در اون لحظه داداشم نصف مغازه رو گاز زده بوده(خخخخخخخخخخخخخخ)
داداشم:o
بابابزرگم:d
آقاهه :(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

بدترین جایی که یه ادم میتونه گیر کنه جاییه که نه راه پیش داشته باشه نه برگشت
مثلا خود من
تو حمام داشتم موهامو خشک میکردم اب قط شد
اومدم از حمام بیام بیرون دیدم مامانم درو قفل کرده رفته خونه خالم
من اون لحظه >_<
من دو ساعت بعد
من پنج ساعت بعد |:
نه مامان اومد نه اب

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

با دوستام قرار گذاشتیم هر روز بریم پارک بدویم!!! الکی مثلا ما خیلی ورزشکاریم!!!
من: بچه ها ی دور پیاده روی تند نیم دور دویدن. لوس بازی نداریم. کافی شاپ و رستوران و هتل هم نداریم. آاادم باشید وجدانن!!! میخوایم وزن کم کنیم. اُکی؟؟؟
رفقا: اکـــــــــــــی!!! ^___^
.
.
.
بــَـــــــــله!!!!
20 دقیقه بعد به خودم اومدم دیدم با بچه ها تو کافی شاپم!!!! دارم قهوه میخورم با کـیــــک!!!
اینجوری پیش بریم فکر کنم تا قبل از دانشگاه 2 گرم هم کم نکنیم هیــــــچ!!!!20 کیلو اضافه وزن پیدا کنیم!!!!
یه همچین اکیپ ورزشکاری هستیم ما!!! ^__^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ای کسانی که تا وارد کلاس میشوید
قر میدهید
خوب بنگرید
شاید ناظم ته کلاس نشسته باشد
اینجا دفتر مدرسه
ای لاو یو چهار جک
این مورد برای خودم پیش اومده :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یکی از استادای اورولوژیمون تعریف میکرد میگفت یه مریضی داشته یه اقای پیری بوده ازش پرسیده مشکلتون چیه؟ اقاهه هم خیلی شیک برگشته گفته: اقای دکتر من قبلا که جوون بودم وقتی می ش اش ی د م روی قله دنا میریخت ولی حالا حتی روی این بزه هم نمیتونم ادرار کنم!!( دقیقا همین طوری گفته!) استادمون ذوق میکرد میگفت مریض باید همینجوری باشه! قشنگ بیاد مشکلش رو به زیبایی بیان کنه که ادم بتونه بیماریش رو تشخیص بده!! استاده خل و چله داریم؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

مامان بابام ب همراه گودزیلای شماره دو رفته بودن بیرون
بعد منو داداشم (گودزیلای شماره یک و بزرگ)داشتیم TV نگا میکردیم
عاغا چشت روز بد نبینه ی سووووسک گنده قهوه ای با شاخکای درازززوسط هال ظاهر شد
ب داداشم میگم سورنا دمپاییو بردار بکوب تو کلشO_o
بم میگه چرا خودت نمیکشیش هاااا؟*___*
میگم چندشم میشه برو بکشش تا جلوتر نیومده خعلی سفت محکم گف ترسو
منم ایطوری-__-
میره جلو با سوسکه میحرفه بهش میگه سلام سوسکی جونم چطوری خوبی این بهارو نترسووونا خعلی ترسویه ی وقت جیغ میزنه کر میشیم بیا با خودم بازی کن عشقم
بعد منم در این حالتO_Oمیرم تو فکر میگم خدایاااا این بچس؟؟واقعا پنج سالشه؟؟O_o
بعدمامانم اینا اومدن سورنا جیغ گریه ک مامان بزار سوسکرو نگه دارم^___^
حالا سحرم( گودزیلا دومیه دوقلوی همونه)ازش طرفداری میکنه میگه مامان بزارر نگهش داررریم نگا چ نااازه^__^
منم همچنان در این حالتO_Oبا گوشای کر شده@__@
هیچی دیگه از بس جیغ زدن و گریه کردن مامانم قبول کرد سوسکرو گذاشت تو ی شیشه
طبق خاسته سورنا و سحر گذاشت کنار تختشونO_oو سورنا و سحر در این حالت^___^ی زبون درازی میکنن و میرن با سوسکی جونشون بخابنo_O
مامانم گف بزا کامل ک خابید میرم سوسکرو میندازم تو چاه دسشویی و منم در این حالت^___^


خب سوالی ک پیش میاد اینه ک عایا اینا بچن؟؟؟؟؟؟؟O_o
فقط پنج سالشوونه
من پنج سالم بود از سه هزار کیلومتری سوسک فرار میکردم و فکر میکردم چجور جیغ بزنم کتک نخورم://
چجور با این گودزیلاها زندگی کنم من؟؟؟-__-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

یه خانمی تو مترو به دختره گفت: پام درد می کنه میشه بذاری من بشینم؟
دختره پررو گفت: نه!
خانمه گفت: حداقل خودتو به خواب بزن آدم توقع نداشته باشه !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا یه بار خانواده رفته بودن بیرون واسه شامم نمیومدن منو خواهر کوچیکم فقط خونه بودیم منم جو گیر شدم نذاشتم خواهرم آشپزی کنه خودم دست به کار شدم حالا غذا رو داشته باش:
تخم مرغ آبپز نپخته
سیب زمینی سرخ کرده ی تــــــــــــــــــــــــــــــند
گوجه ی شووووووووور
.
.
.
.
.
.
حالا اوج هنر آشپزی نهفته در منو داشته باش برداشتم تو قابلمه تفلونای مامانم که خیلیم روش حساسه نون سرخ کردم آقا چشو چالتون روز بد نبینه یه بوی و دودی خونه رو گرفت که نگو حالا مگه غذا خورده میشد هیچی دیگه خواهر گرام برداشت واس خودش غذا سفارش داد بعدشم وایساد بالاسرم مجبورم کرد تا آخر غذامو بخورم
من:(((
خواهرم :d
مگه میشه مگه داریم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

آقا من یه روز داشتم با دوستم که حلیم صداش می کنم تلفنی می حرفیدیم سریه مسئله ای!حالا مکالمات من و حلیمو داشته باش!!:
من:راستی می دونستی کاملیاوکامران به هم زدن؟
حلیم:کِی؟؟!!
-سه سال پیش بابا!!!!لامصب اسم دختراروداری همه گل و بلبلن!!کاملیا،بنفشه،شقایق،یه چندتاسوسن و یاسمن و مریم کم دارن والا!
-مگه کاملیام اسم گله؟!!!
-اره اسم یه گله........میگم توباورت میشه؟؟.....تموم شده!
-ن بابا تموم نشده ها!!!هست هنوزم!
-هـــــســــــــت؟!!!!!!!!!!!!!!!!O_o
-آره فکر کنم...تموم نشده ن بابا!!!همچین گل کم یابی هم نیست!!!
قیافه ی من اون لحظه: :|||||||||||||||||
-حلیم جان توحالت خوبه؟؟!!!!!!!!!!!من دارم دوستی کامران و کاملیارومی گم تموم شده!!!
-عـــــــــــــــــه؟؟؟من فکر کردم گل کاملیارو میگی تموم شده!!!
آقا منو میگی تایه ربع داشتم سرمو می کوبیدم دیوار!!!!
حالا ب نظرتون مذاکرات جواب داده عایا؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ماه رمضون سحر بیدار شدم سحری بخورم تلوزیونم روشن کردم تا موقع اذان
..
.
.
.
.
اقا تا 6.30 صبح خوردم دیگه خسته شده بودم گفتم چرا اذان نمیگن؟
نگاه کردم دیدم زدم pmc :))
مرگ بر امریکا :))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

عاغا دیروز رفته بودم واسه مامانم کتاب آشپزی بگیرم از کتابخونه
همینطور داشتم کتابارو نیگا می کردم به یاروهه گفتم: عاغا این کتابا مشکل دارن
یارو: بیار ببینم کجاش مشکل داره O_o
من همچنان داشتم دستمو میکشیدم روش و میگفتم ببین اینا زوم نمیشن:/
کثافت 3تا خیابون دنبالم بود:/

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما دیشب عروسی دعوت بودیم بعد چون من تا ساعتای هفت باشگاه داشتم باید زود اماده میشدم که برم این مادر مهربون ماهم برای این که لطفی کرده باشه رفته بود برای من یه شلوار جین خریده بود منم که رسیدم خونه خر کیف شدم و با کی ذوق یه دوش گرفتمو شلواره رو پوشیدمو یه تیپ اساسی و...خلاصه اصن یه چیزی دیگه هیچی رفتیم اونجا و کل فامیل هم بودن و کلی قر و رقص که شب شد و ما هم اومدیم خونه خسته ی خسته ساعتای سه و نیم شب بود که به خواب الو لباسو که عوض کردم تو همون خماری به مامانم گفتم حالا این مارک شلواره رو بکنم؟ دیدم داره یه جوری نگام میکنه یه ذره فکر کردم دیدم بعله ما با شلواری که مارکشو روش نگه داشتیم رفیم عروسی و کلی هم مجلس گرم کردیم در اون لحظات بابام داشت با خودش میگفت خدایا به کدامین گناه؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

من اینجوریم که اگه یه سوال انتگرالو سر امتحان نتونم حل کنم توی توالت حتما حلش میکنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 6 دی 1394 
نظرات 0

ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺑﺰﻧﻢ
ﺗﺎ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻡ .
ﺍﺯ مسوول ﺗﺰﺭﯾﻘﺎت ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺍﯾﻨﺎ کی هستن؟
ﮔﻔﺖ: ﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺯ هستن... ﺍﻭﻣﺪﻥ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻥ !
ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﺷﺪﻡ ﺷﻠﻮﺍﺭﻣﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﺎﻻ !
ﻭﺍللا ... ﺑﺎﺳﻨﻪ ... ﻧﻬﻀﺖ ﺳﻮﺍﺩ ﺁﻣﻮﺯﯼ ﮐﻪ ﻧﯿﺲ!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

بـه پسـر خـالـم میگـم حـالـا درستـه رتبـه ت بـالا بـود ؛ ولـی مـی خـواستـی انتخـاب رشتـه کنـی ؟! (منظـورم رشتـه هـای خیلـی بـالا و مهنـدسـی هـا بـود)اومـدی ُ شـانسـی یهـو قبـول شـدی O_o
( چــــــــــی میگـــــــــــی .. هـاهـاهـا )
میگـه : مـن بخـاطـر کـارمنـدای سـازمـان سنجـش بـا ایـن رتبـه نـاپلئونـی انتـخاب رشتـه نکـردم !! آخـه تـرسیـدم از خنـده منفجـر بشـن ؛ بنـده خـداهـا گنـاه دارن !



ینـی ایـن بـزرگـواریـت تـو حلقــــــــم ..
^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

دختر داییم پی ام داده پشه منو خورده،منم گفتم پشه گه خورد؟؟؟؟!!!!









الان ۲روزه جوابمو نداده.....
به نظرتون ناراحت شده؟؟؟!
خخخخخخههخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

از خواب پاشدم بعد دیدم برام اس ام اس اومده
با چشای O_o داشتم میخوندم
شماره استاد زبانم بود***سلام علخم،صب بخیل
منم جواب دادم:ببخشید من عشق شما نیستم،لطفا رعایت کنید.
داشتم با خودم فک میکردم ،یعنی عاشقم شده؟یا شایدم اشتباهی فرستاده؟فکرای شوم تو مخم بود ک برم به عنوان عاتو(آتو،عاطو،آطو...)به دوستام نشون بدم ...تو همین فکرا بودم که استاد خوشتیپ ما گفت:خانوم منظورم علیکم بود،عشقم چیه؟استعفرالله...
منم موندم ...
۱-سر خودمو بکوبونم به دیوار ضایع شدم
۲-سر اونو بکوبونم به دیوار که مثلا مرده به علیکم میگه علخم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

سه چار سالم که بود رفته بودیم خونه مادربزرگم.فامیلای مامانم اونجا بودن و بچه اشون یکی دوسال از من کوچیک تر بود.
خودم که یادم نمی یاد. بابام تعریف می کنه:
اومدم این بچه ی فامیلو ماچ کنم...ازم ترسید فرار کرد.بعد تو رفتی بش گفتی: بیا بیا بابام آشغال خور نیست!
ینی قیافه ی بابایه بچه هه خیلی باحال شده بود!
من :)
بابام :)
بابای بچه هه O_o
بچه هه :O
آشغال خور هاo_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

دوستم تعریف میکرد وسط,یه جمعی نشسته بودن بحث سر کارهای یکی از دخترهای فامیل بوده
مادربزرگ.دوستم:اگه دختر فلانی ازدواج کرده بود الان یه کره همسن تو داشت
دوستم :-(
مادربزرگش :-)
دختر فلانی o_O
کره @_@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

تولد دختر خالم:
فاز یک:چرخش در بازار ها و پاساژها و خیابان ها به مدت یک هفته(تهیه لباس و کادو«ترجیحا چشم درآر»)
فاز دو:صبح روز تولد(بانوان فامیل همگی پیش به سوی آرایشگاه«بردن من ب زور چک و لقد با همکاری خاله های گرام»)
فاز سه:تزیئن سالن ب وسیله ی برادران(بادکنک،ریسه،لامپ،نور افشانی،گوسپند جهت پخ پخ)
فاز چهار:شروع مراسم با آهنگ زیبای ای گل ناز کوچک،تولدت مبارک(بانوان در حال تعویض لباس)
فاز پنج:جلوس بانوان گرامی و صرف میوه(غیبت مادر شوور و خواهر شوووور)
فاز شش:صرف شربت(غیبت درباره همسایه بغلی،نوه ی خاله خان باجی عمه بزرگه ی اقدس جووون)
فاز هفت:ورود پدر مولوده و چادر سر کردن بانوان(نصف موها و آرایش بیرون میماند)
فاز هشت:باز کردن کادوها با آهنگ زیبای بازشود دیده شود بلکه پسندیده شود(خانوما کف کف..)
فاز نه:بریدن کیک(رقص چاقوی عموی مولود و زخمی شدن پنج نفر)
فاز ده:عزیزم پس فردا بیاین خونه نازی جون..البته مجلس زنونس..(غیبت خانواده شوهر خاله،مسخره کردن کادوها،مسخره کردن لباس جاری خاله کوچیکه)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

از وقتی که قرار شد اسرائیل حمله کنه به ایران،
این کامپیوترم قرار شد بسوزه......
نه اسرائیل حمله کرد نه کامپیوتر من سوخت......


نتیجه:
تا جونت دراد بچه پرو .......
مامانته حرفشو گوش بگیر......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

تو مدرسه ما يه برنامه اي بود(البته دو سال پيش)كه بايد دو نفري باهم يه پيك هفتگي درست ميكرديم.از قضا يكي از اون دو نفر بغل دستي من بود.يه مسابقه داشتن كه به نفرات اول تا سوم جايزه ميدادن.منم پرسيدم:حالا جايزه هاتون چي هست؟
بغل دستيمم جواب داد:به نفر اول تِل ميديم.به نفر دوم يه بسته كش مو ميديم.به نفر سوم"گير"ميديم!!!!منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم :آخه دختر تو مگه خل شدي؟يعني چي به نفر سوم گير ميديم؟؟دختر بدبخت چه گناهي كرده تو ميخواي بهش گير بدي؟؟و.....
دختره زد زير خنده گفت:ديوونه منظورم اين گيره!بعد دست كرد تو موهاش يه گل سر در آورد!!!!
نگو گيره مو رو ميگفته!!!منو ميگي؟رفتم به صورت عمودي مورب تو باختر محو شدم!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

دیروز بعد از دو رووووووز میبینم اهنگ حمید طالب زاده رو گذاشتن و بابام داره با شروار کردیش قر میده ، از اون ورم گودزیلاهامون دارن جو سازی میکنن و جیغ و داد ... O_o
بعد از نیم ساعت شلنگ تخته انداختن بابام یه جفت جوراب گرفته جلوم میگه : دخترم روزت مبارک بابا ... D:
یه آن احساس کردم جای من و بابام عوض شده ... :|
اخه پدر اینقدر کینه ای ؟!
واقعا توقع نداشتم از منم انتقام بگیره ... ;[
باز جای شکرش باقیه باهام دستی حساب نکرده ، من هنوز صد تومن تولدمو نتونستم وصول کنم ... ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما چند روز پيش رفتيم آبشار مارگون
خعلي جاي قشنگي بود خعلي هم سلفي گرفتن حال ميداد
حالا اومديم خونه عكسا رو نگاه ميكنيم
تو نود درصد عكسا يه دختره پشت سرمون فقط به افق خيره شده
حالا اينا هيچي … تقريبا هر سه تا عكس هم يه لباس جديد تنشه
يني خداااااااااااا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

بچه که بودم هر وقت این فیلم نارنیا تموم میشد

می رفتم توی کمدو می گشتم

هر چی لباسا رو میزدم کنار

این سرزمینه پیدا نمیشد

بعدشم خسته و کوفته همونجا خوابم می برد

آخه چرا کمد ما نارنیا نداشت

مسئولین پاسخگو بآشند

کودک درونم هنوز داره کمد ها رو میگرده

شاید یه روز نارنیا رو بیابه

براش دعا کنین

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

یه بار داشتم تو دستشویی مسواک میزدم داداشم هی کرم میریخت و بروقو خاموش می کرد منم گفتم از در دستشویی اومدم بیرون یهو می پرم روش آقا درو وا كردم یه کشیده زدم تو گوشش چار تا فوش دادم دیدم بابامه هیچی دیگه خدا رو شکر فقط پام مو ورداشته دکتر گفت زودی جوش می خوره هوای پارک هم بد نیست یکم سوز میاد :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما یکی از این گودزیلاهای دهه هشتادی داریم این گودزیلا روز اول میره مدرسه اینا رو کلاس بندی میکنن اما با دوستاش نمیفته این شاهکار خلقتم یه هفته میره تو کلاس دوستاش میشینه :))))
ماهم نمیدونستیم تا اینکه از مدرسه زنگ زدن گفتن چرا نمیاد مدرسه :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

با آقامون راديو آوا گوش مي داديم رسيد به يه آهنگ شمالي
آقامون گفت آدم از آهنگ هاي لري يا ترکي يه چند کلمه مي فهمه

اما از آهنگاي شمالي اصلن چيزي متوجه نمي شيم
بهش گفتم نشنيدي شاعر در آهنگ شمالي مي گه "آفتابه او سنگينه"؟

گفتش aftabe is an international word بعععععع ...


به ياد ببعي سريال کلاه قرمزي

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

"2"

امروز سر سفره نشسته بودیم ک یهو بابام گف: وااای بچه ها دیشب یه خواب جالب دیدم!!
مامانم: واقعا؟! چی بود حالا؟!
بابام: خواب دیدم روز اعلام نتایج کنکور سپیده ست( منو میگف!) بد از سازمان سنجش بهم زنگ زدن و میگن ک سپیده رتبه تک رقمی آورده!!!
من: ^_^
مامانم: 0_0
بابام: به نظرتون تعبیرش چیه؟
مامانم: معلومه دیگه!! ینی اینکه مگه اینکه تو خواب ببینی سپیده تک رقمی بیاره!
من: O_o
مامانم:^_^
بابام:=)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفته بودم نونوایی. صف مردونه خیلی شلوغ بود ولی زنونه خالی خالی رفتم تو زنونه وایسادم گفتم خانومم گفته دو تا نون بدید...
یارو جوری نگام میکرد انگار من دلال نون بربری ام...

سریع گفتم غلط کردم شکر خوردم دیگه قول میدم این طرفا پیدام نشه...

امروز صبح خبر رسید شاطره خودشو کرده تو تنور به همه میگه بیا منو بخور من نون بربری ام...


حالا شما بگید تقصیر منه؟
لایک- بله
لایک- نه بابا اون یارو خودش مشکل داشته

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

"2"

دیروز داشتم شیمی میخوندم، یهو دیدم نوشته عنصر لیتیم 152pm!!! گفتم مگه میشه لیتیم پیام(pm)داشته باشه؟!!! اونم نه یکی، نه دوتا، 152تا؟؟؟اصن داشته باشه!! چرا اومده تو این کتاب درمورد پیام های لیتیم صحبت میکنه؟!!!
خلاصه پس از تحقیق و تفحص فراوان دراین مورد به این نتیجه رسیدم ک منظورش 152پیکومتره=/ حالا الان این سوال پیش میاد ک عایا مولفین کتابها حواسشون کجاست عایا؟؟؟!!! نباید مطالب روشن سازی بشه عایا؟؟؟!!! اگه من نتیجه تحقیقاتمو اعلام نمیکردم عایا بقیه دوستان باید در جهل و نادانی بسر میبردن عایا؟؟؟!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

امتحان عربی بود و دوستم متقلب...و درس نخون...( امتحان ترم بود)
یه ردیف اون ور تر من نشسته بود و سر امتحان عکس موبایل روی ورقه اشو نشون میده..ینی این به عربی چیه؟
منم با لب هی میگم جَوّال...جَوّال....کلی هم حواسم به مراقبا بود که نفهمن...من زود امتحانمو دادمو دم در هی بازم بهش لبخونی رسوندم...
خلاصه امتحان تموم شده اومده سراغم بهم میگه این شَوّال...شَوّال چیه به من هی لبخونی می کنی؟ آخه به تو ام میگن دوست؟ بیس پنج صدم نمره امو از دس دادم اَه...دیوونه شَوّال ماه قمریه می فهمی خنگ خدا؟ من o_O
منو میگی داشتم آسفالتای کف حیاطو گاز می زدم از خنده...
چند نفر کنار دستمون هم که غش کردن....
نمی دونم چطوری باخنده بهش حالی کردم که من بهت درست رسوندم!
من :-)
رفیقام ^_^
جَوّال o_O
شَوّال :-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

دیروز تو جمع دوستای مامانم بودم. ی خانومه مادربزرگشو آورده بود .سنش حدود 80 اینا بود .همه بهش می گفتن حاج خانوم ...از اونجایی که همه باید می رقصیدن . اینو هم به زور بلندش کردن :|
حاج خانوم هم گفت آهنگ از سندی نداری دخترم؟ منم گفتم نه O_o
بعد به نوه اش گفت :عزیزم پاشو فلش خودمو بزن :|
با آهنگ سندی و رژ] و کیا (دختر احمد آباد رقصید) :))
خیلی قشنگ رقصید لامصب^____^
بعدشم گفت : از این دسته خرا ندارید همه باهم ی سلفی بگیریم :|
از دیشب چشام شده اندازه نعلبکی
تا الانم به سایز قبلی برنگشتن O_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما سه سال پیش رفته بودیم مکه از اونجا خیر سرمون می خواستیم یه گوشی خوب بخریم 300 تومان پول دادیم از اخرم فقط بازی انگری برد داشت و 2 تادیگه که خیلی مسخره بودن جاوا هم بود
ما از مکه برگشتیمو خلاصه همه نشستیم پای چمدونا تا به گوشی رسید من گفتم گوشی رو بابا واس من گرفته بعد مامانم گفت کدوم خری اینو واسه تو گرفته؟ منم گفتم بابا عاقا ما وقتی متوجه سوتی شدیم که:
دخی خاله ها::O
خاله ها::::)))))))))))))))
بابام:>.....<
من:^_^
.
.
.
.
.
.
.
چیه بچه بودم کلاس پنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم میفهمی یا بیام برات؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!@ــــــــــــــــــــــــــــــــ$

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم یه گودزیلای 3 یا 4 ساله ایستگاهو به خاک و خون کشیده بود همش با مامانش دعوا میکرد یهو نمیدونم مامانش بهش چی گفت اومد به من گفت گوشیتو بده من ببینم . منم اومدم مثل جناب خان بگم گوششیییی؟ یهو دیدم یه آقایی که کنار من نشسته بود گفت گوشی شارژش کمه بذار بریم خونه شارژ کنم بعد ( قویا باباش بود ) حالا هی از گودزیلاهه اصرار و از باباهه انکار
آخرش باباش گفت بسه دیگه تینا دارم میمیرم از خستگی برو پیش مامانت .
تینا برگشت گفت: تو هم همش میگی میمیرم میمیرم اصلنم نمیمیری مسخره شو درآوردی اه


اینا دگ حد گودزیلا رو گذروندن ابر دایناسور شدن

خدا به دادمون برسه در اون لحطه ای که اینا بزرگ شدن دارن مارو رصد میکنن که سوژه کنن واااااای

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

***یار مهدی***

چند روز مونده بود به عید، عمه اینام اومده بودن خونمون، همه رفته بودن خرید، فقط من و دختر عمم خونه بودیم، و شوهر عمه و بابام که طبقه پایین بودن، داشتیم کارت تبریک عید درست میکردیم، یه دفعه یادم اومد، تخم مرغ اب پز کنیم برای سفره هفت سین‌، اینکار و کردیم، بعد دوباره مشغول کاردستی شدیم،یه مدت گذشت، سرگرم کاردستی بودیم که یکدفعه‌ ی صدای انفجار مهیبی اومدددد .همزمان بابام و شوهر عمم طی یک عملیات انتحاری با سرعت نور خودشونو پرت کردن طبقه بالا. طی یک سری تحقیقات علمی،فهمیدیم تخم مرغه خیلی رو گاز مونده، همراه با قابلمه ترکیده :))))
مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم
کل خونه رو بوی گند تخم مرغ برداشته بود، تمام اشپزخونه هم با تخم مرغ یکسان شده بود:))
یعنی تمام اون روز در جستجوی هوا به حیاط پناه بردیم
:)) ، خو چیکار کنیم ، یادمون رفته بود، تخم مرغ رو گازه :)))
با اینکه خیلی از اون موقع میگذره، انقدر این خاطره خنده دار بوده که هنوز یادم مونده D:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

چن روز پیش زنداییم اومده بود خونمون برای شام،بعد یه پلاستیک داد به من و گفت تو این دوتا دوغه کیسه ایه.مامانم بهم گفت که این دوغا رو برا شام درست کنم منم بی توجه به نوشته های روش خالیش کردم تو پارچ و توش نعنا ونمک ریختم و بردم سر سفره بعد از حدود ده دقیقه زنداییم که لیوان دوغشو مزه کرده بود گفت:((وایسید ببینم این شیر نیست !)) بهد از مزه کردن فهمیدیم شیره ! حالا اونو ولش کنید،داییم و خواهرم هم فهمیده بودن اما از ترس اینکه مسخرشون نکنیم هیچی نگفته بودن ! حالا...
من که اصلا مزه نکرده بودم *ـــ*
زنداییم که به جای دوغ، شیر آورده بودo-O
خواهرم که هی توی شیر نمک میریخته بلکه ترش بشه ^ـــ^
پسر داییم که دو لیوان شیر خورده بود و هی می گفت عجب دروغ خوش مزه و شیرینی@ ــ@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

اقا من چند وقت پیش یه پیرزنیو محض رضای خدا سوار کردم برسونمش بعد داشتم با تلفن حرف میزدم ( هندزفری گوشم بود ) بعد یهو دیدم پیزنه گفت اقا وایسا منم تا وایسادم پیرزنه پرید پایین داد و بیداد کرد یکی گفت چی شده خانم گفت کمک این دیوانس با خودش حرف میزنه هیچی دیگه من هندزفری رو قورت دادم از دریافت یارانه هم انصراف دادم دیگه گه بخورم کسیو سوار کنم .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کمککککککک این یارو دیوانس پست رو خوند مثل چیز خندید لایک نکرد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

میگن حق کارگرو باس قبل از خشک شدن عرقش داد،
ما عرقمون خشک شد که هیچ، دستمون پینه بست پینه هه ترکید خونش لخته شد لخته خون هم جدا شد،
.
.
تا اینجا داشته باشین یه نفس بگیرم..
.
.
داشتم میگفتم، لخته خون جداشد بعد رفتم کرم رژودرم گرفتم از پوستم عکس گرفتم بعد کرم زدم دوره درمان تکمیل شد اثر پینه هه رفت....
هنوز پولمو ندادن!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

چندین سال پیش، کل خانواده مو که شامل پدرم و مادرم، برادرم همراه با خانمش که تازه عروسی کرده بودن و همچنین پدر بزرگ و مادربزرگمو به زور جمع کردم تا ازشون عکس بگیرم، همگی بعد از ۱۰ دقیقه لباس عوض کردن شیک وایسادن، منم اصرار داشتم که به همدیگه بچسبین تا عکس قشنگ بشه، چون ته تغاری و یکی یدونه بودم همه هر کاری می گفتم انجام می دادن.
خلاصه گفتم ۳…۲…۱ و یه دفعه پارچ آب یخی رو که کنارم گذاشته بودم با تمام توان ریختم روشون، بیچاره ها ۳۰ ثانیه ای طول کشید تا از شوک دربیان. بیچاره پدربزرگم که تو مرکز قرار داشت چون فیگور خنده گرفته بود نیم لیتر آب خورد!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یه عمویی داریم هیکل آرنولد ، 120 کیلو عضله خالص
20 سال پیش ننه جونم به زور اینو بردن خاستگاری اونم چه خاستگاری؟!!

از راه که رسیده سراغ دستشویی رو که از قضا کنار پذیرایی بوده گرفته و رفته تو
به محض اینکه عروس خانم با سینی چایی وارد شده از تو دسشویی چنان گوو..زز..ییده !
که عروس جیغ و زده و سینی چایی رو انداخته . ●~●


هرچند بعدش با مخاطب خاصش ازدواج کرد و حالام دوتا بچه داره ولی این داستان هنوز تو فامیل فراموش نشده


بععله یه همچین خانواده ای هستیم ما

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

"عـــــشق يعنــــي جـــــز خـــدآ را بيـــخيــال"


پدر بزرگم خیاطه یه روز تعریف میکرد که یه گدا اومد مغازه منم گفتم پول ندارم اونم گفت پس شلوار بده
:ندارم
:پس کت بده
:ندارم
میگه یه نگاهی بهم کرد گفت پس مغازه رو ببند با هم بریم گدایی
من:|
اون:)
^ــــ^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

اقا اون موقع که بچه تر بودیم وسریال تماشایی جومونگ ایران زمین رو میزاشت من واجیم بدجور شیفته ی رخسار جومونگ شده بودیم وهمیشه دعوا میکردیم که جومونگ شوهر کدوممون بشه طی همین دوران اجیم پوستر های جومونگ رو میخرید یکیش رو زد بالای تلویزیون وقتی از خواب بیدار میشدیم هردومون بهش تعظیم میکردیم واحترام میگذاشتیم هروقتم مامانم دعوا مون میکرد ما چنان داد وهوار راه میانداختیم که مامانم بیچاره ساکت میشد ی روز پسر خالم دزدیدش منو اجیم رو میگید اصلا شده بودیم مثله این بیوه ها چنان گریه میکردیم که دل سنگم اب میشد اجیم بزرگ تر بود چند روز اعتصاب کرد با کسی حرف نزد منم که هر روز کنار باغچه براش سوگواری میکردم اصلا ی وضعی.......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

یه بار یه شامپو رزماری پرژک خریدم که مثلا شوره ی سرمو ببره
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شانس گند من چند وقته موهام بوی باقالی پلو با گوشت و کمی هم رایحه ی آلوچه پخته میده!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

یکی از دانشجوها ۱شده بود میگم ۱شده بود باور نکنید ۱به زور از برگه در آورده بودمo_O
بعد بخاطر اینکه مشروط نشه بهش دادم۸ رفتم دیدم اعتراض زده مدیر گروهم شاکی طرف اونه از بس رفته بود بهش اعتراض کرده بود!!!
برگه رو کشیدیم بیرون
برگه سفید بوداااا سفید
جالبه اسمش رو هم کامل ننوشته بود
مدیر گروه:خب دختر خوب تو که هیچی ننوشتی
دختره:میشد حداقل به اسمم یه ۲ نمره بدید پاس بشم
من o_O
مدیر گروه @_@
دختره :-)
اینا به کنار حالا مدیر گروه شاکی شده چرا بهش دادی ۸ باید میدادی صفر
دختره :-(
من :-)
مدیر گروه :O
مملکت نیست که مهد پرورش بچه پرروهاست

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

دیروز مامانم میخواست بره بانک.از در که رفت بیرون دیدم کیفشو جا گذاشته منم دویدم دم در دیدم سوار یه تاکسی شد رفت.سریع یه تاکسی بعد اون جلوم واساد منم با عجله قبل اینکه سوار شم گفتم:داش بدو بدو دنبال اون تاکسی جلوییه.یارو انقد هول کرد منو سوار نکرد پا گذاشت رو گاز رفت :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

یه روز داییم وقتی بچه بوده با چهار تا خالمو دو تا دیگه از داییم و خانواده رفتن پارک چون خانواده شلوغی بودن موقع برگشتن ماشین کم بوده و یه نفر هی میرفته بر میگشته بعد داییم که هف هش سالش بودرو جا میذارن بعد دو سه ساعت سر شام میفهمن داییم نیست میرن میارنش اون یارویی که داییمو پیدا کرده بود تا اینا گفتن این بچه ماس داده هیچ سوالی نکرده چون داییم این قد گریه کرده بوده سر درد گرفته بود :))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

تو گروه پست گذاشتم،يه شماره اي همش مزاحمم ميشه ،چطوري از دستش راحت شم؟
حالا جواب هـاي دوستان:::
-دستاتو با گلرنگ بشور !!!!
- شمارشو بده جنازه تحويل بگير
-عاقا من كنكور ريدم!
-جان جوانيه مرا پير ترانه كرده اي .......!
-عجب احمقي هستي تو اين اوضاع كمبود شوهر،خب باهاش دوست شو
-راست ميگه تا داغه بچسبون
-گرمه هوا گرمه گرممه
-من يه پرندم آرزو دارم …!
من @_@
بازم من #_#
بازم منO-O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

چند شب پیش نشسته بودیم تو حیاط و داشتیم حرف میزدیم ، منم چار چشمی داشتم گودزیلاهامونو می پایدم ... 0_0
که احساس نیاز مبرمی به سالن اندیشه پیدا کردم ، خلاصه دیگه اینارو سپردم دست دختر خالم و در این بین فهمیدم یکیشون نیس ، حالا رفتم دسشویی میبینم یکی توشه ... O_o

منم با خنده گفتم : اونجا کیه کیه سایشو من میــبــیــنــم ... ;-)
.
.
.
ندا اومد : اونجا منم منم که در حال ریـــدنــــم ... :|
.
.
.
چیـــــه؟ گودزیلامون طبــــع شــعـــر داره ... ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

اقا بابای من چند سال پیش بعد از عمری تصمیم گرفت از شهر بره بیرون هنوز نیم ساعت نشده بود برگشت گفت ماشین خرابه وسط جاده یهو یه صدایی میده منم بردمش پیش رفیقم که مکانیکه یه نگاهی انداخت گفت مشکل خاصی نداره ولی یه خورده ردیفش میکنم بعد بابام دوباره راه افتاد بازم برگشت گفت درست نشده رفیقمم گفت باید موترشو بیارم پایین بعد یه ساعت ردیف شد کلی هم خرج گذاشت رو دستمون باز رفت برگشت رفیقم که هنگ کرده بود گفتم بیا بریم ببینم ماشین چشه تو راه بودیم که دیدم بلهههه ماشین میره رو بیدار باش ( از اینا که ماشین وقتی میره روش کل ماشین میره رو ویبره ) هیچی دیگه انقد خندیدم که صندلی نجس شد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

من همچنان دنبال کارم. زنگ زدم یه جا، صدا قطع و وصل میشد.
گفتم: الو سلام.
گفت: الو... الو...
گفتم: سلام. صدام میاد؟
گفت: نه صدات نمیاد !!!
من :-/
بدیش اینه که دو روز بعد یادم میفته که جواب اینطور آدمها رو چه جوری باید می دادم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا چرا دنبالم افتادید؟ میخواید یه کار خوب بهم پیشنهاد بدید؟ :-) ... نه؟ ...
آهان فهمیدم عاشقم شدید! ㄟ(ツ)ㄏ ... نه؟! ...
چیییی؟ یه خاطره دیگه تعریف کنم؟ ... باوشه ...
یه بارم با یه شماره جدید به دوستم زنگ زدم. سلام و احوال پرسی کردیم، فکر کردم نشناخته، نگو فیلمم کرده بود.
گفت: شما؟
گفتم: من همونی ام که منتظرش نبودی!
گفت: باوشه. پس خدافظ.
بی تربیت فطع کرد. به همین راحتی.
یه جای خوب و مطمئن سراغ ندارید سرمو بکوبم بهش، دراز به دراز بیفتم دیگه پا نشم؟؟!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

♫Taha♪
یه سوالی 4بانده مخمو آسفالت کرده بود!!!
رفتم از بابام پرسیدم میشه یه سوال بپرسم؟ گفت:پرسیدی!
:|
گفتم میشه 2تا بپرسم؟ گفت بازم پرسیدی!
:o
گفتم میشه 4تا بپرسم؟
:)))))
گفت:نه!
:/
سوالمم که یادم رفت!
حالا بگین من سرمو یه کجا بکوبم؟
بابام:^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

یه خاطره بگم واستون از دوم دبیرستان تو اون سال کاری که تو مدرسه نکرده بودیم نبود روز اخر مدرسه ها بود با بچه ها قرار گذاشته بودیم یه کاری کنیم اون روزو تعطیل کنن بچه ها چند تا از این ترقه بو دارا گرفته بودن که بوش واقعا افتضاح بود خلاصه زنگ تفریح اول یکیشو انداختن و چون به خاطر مراسم نماز اون زنگ یه خورده طولانی بود تقریبا بوش رفته بود زنگ تفریح دوم در یه حرکت غیر منتظره 3تا با هم انداختن 0O کل طبقه رو بو برداشت معلم که کلا سر کلاس نیومد کل طبقه رو هم خالی کردن بردن پایین به جز کلاس ما که به حساب ادم بشیم چشتون روز بد نبینه مغز هممون بو برداشته بود :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

سر کلاس بودیم یه جمله رو از یه آدم بزرگ و مشهور خوندم چند دقیقه بعد استادم یه چیزی گفت و از همون جمله نصفه استفاده کرد
من:استاد مابقیشو نگفتید
استاد:مگه مابقی هم داشت
من:بله,گوش نمیکنید همین میشه دیگه
استادo_O
من:-)
بچه های کلاس:-D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 5 دی 1394 
نظرات 0

***یار مهدی***

رفتم بیرون، مامانم زنگ زده میگه ‌ زود بیا خونه، شنیدم داداشم گفت، لفت بده از بیرون‌ بیا تا ادت کنیم.

فقط خواستم بگم یه همچین خانواده ی به روز و مدرنی هستیم :)))

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز