خطاب به شهيدان گمنام
اي رهگذر سلام کجا قصد کردهاي؟
قصد گذر ز معني پرواز کردهام
از ماوراي پردهي اشک که آمدي؟
ديشب سفر ز چشم دل آغاز کردهام
دانستهاي که راهزنان راه بستهاند؟
من راه با خلوص دعا باز کردهام
دلگرم چيستي که چنين محکمي چو کوه؟
با ياد حسين نيت اعجاز کردهام
در يک کلام غايت معناي عشق چيست؟
با اين سفر جواب تو ابراز کردهام
تا شهر عشق يک شنبه رفتن حقيقت است؟
صد سال راه بود من ايجاز کردهام
گلبرگهاي پرپر پيکر چه کردهاي؟
يکجا فداي صحبت همراز کردهام؟
بر لب سرود هجرتت از جنس شعر نيست
«والعاديات» نغمهي آواز کردهام
ره توشهات کجاست؟ متاعت چقدر بود؟
يک خطبه بود هديه به جانباز کردهام
با «مرتضي» سفارش آخر نميکني؟
با من بيا که زندگي آغاز کردهام
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
با پیکری از زخم و
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گل گشته خجل ز عطر خوشبوی شهید
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جاده باز است تا شهادت هست، کفش های من و تو وامانده است
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ياد آن روزهاي خوب به خير
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اگرچه خانه پر از عکس و نام و نامه ی توست
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
درياست يا کوير، سرانجام رودها؟
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اي خميني، اي امـام و رهبــر اهــل يـقـيـن
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هنگام که صبح جلوه آغاز کند
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 1:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کاش یک شب غزل خوانم کنی
پیراهنی از باد
از خواب سنگی زمین برمی خیزم
تا رو به روی تمام تیغ ها
با خون وضو بگیرم
کدام ناقوس
خواب اقیانوسی این دقیقه های ملول را
برمی آشوبد؟
روگردان از قبیله ی مرداب ها
چگور شکسته ام را برمی داردم
و کولی وار بادیه ها را در شولای شب می پیچم
و با گلوی بریده ی ماه غم نامه ی تبارم را می سرایم!
کجای این روز داغ ایستاده ام
وقتی قصیده ی بلند اندوه
دو گام بیش از انتهای دالان نمی گذرد؟
تنها قهقهه ی بی خیال قراولی مست
در حافظه ی میدان می پیچد و
با گلوله ای در شقیقه، خطابم می کند!
شاخه های ترد باغ تکان می خورند
و صبح با بوی باروت گریه بیدار می شود
تبرها سایه ام را اندازه می گیرند
آه، این جاده ها به کجا ختم می شوند؟
این قدم ها ما را به کجا می برند؟
این دانه های انبوه که در سینه ام ریشه می زنند
بی گمان
روزی آتشفشان قهری خواهند شد
و چارسوی این باغ را به آتش می کشند
مردان محله ی ما
میدان را گم کرده اند
و با اسبانی خسته از کوچه های متروک می گذرند
آن جا که هر روز
خطی کبود کنار چهره ام رسم می کنند
سواران دریادل ایل، کفن می شوند
و قبیله بی ذکر مصیبتی
مردانش را به خاک می سپارد
بوی اولین تیر و اولین مردی که به خاک افتاد
هنوز در ذهن عشیره می پیچد
این جا
کدام شهسوار شهید
در خواب شبانه ی دیوان ظهور خواهد کرد؟
یادت را بر سینه ی طبل می کوبم،
موعود بالا بلند بادیه ها!
این جا مردانش بعد از تو رکاب را پاس می دارند
مردانی که دیری است عتاب نامه به خواب نمی برند
و سازشان را بانور نئون ها و لوسترها کوک می کنند!
باد از کدام سو طرح یک آشوب را خواهد ریخت!
برمی خیزم و غبار از شانه می تکانم
اما اسب ها به عسرت اصطبل ها تن داده اند!
میدان
بوی مرد و معرکه نمی دهد
و شمشیرها
در تن دیوار می پوسند
با این مترسک های کاغذی
دردی تلخ
تمام استخوانم را دود می کند
و صحنه، صحنه ی هیچ حادثه ای نیست
وقتی پهلوانی نباشد که پشت او را به خاک بمالیم!
مرگ تو باورکردنی نیست
در سرزمینی که پهلوانانش پشت به طوفان کرده اند
سفر بس است
وقتی بر گرده ی اسب نخواهی مرد
بالا بلند!
می ترسم حقیر بمیری
می ترسم تا بازگردی چنان پیر شوی
که عشیره تو را از یاد ببرد!
ادامه مطلب
هرجا که نظر کنی بود روی شهید
گر باز کنی تو چشم جان می بینی
در پشت سر حسین اردوی شهید
ادامه مطلب
بندها را ببند، راه بیفت، جاده چندی ست بی صدا مانده است
بوی « ای کاش » می دهد چشمت، شور، شیرین ترین بهانه ی توست
هی دریغ و دریغ، حسرت تیغ، تیغ در این میانه ها مانده است
سایه های فریب و آه و دریغ، هی به دنبال کفش می آیید
تا نگیری تو دستِ پایت را، تا نگویی به سر، چرا مانده است
ظلمت چشم هایت می نالد، هیچ فانوس بخت روشن نیست
چشم امید بسته ای به کجا، روشن ردّپا تو را مانده است
رمل های شهید می ریزند، نور خود را به پای رفتن تو
تا بجنبی به خویش پا رفته است، سوی آنجا که ردّپا مانده است
رمل های شهید بیدارند، می شمارند وقت شن ها را
تا بیاید کسی شهادت را، تا بیاید کسی که جا مانده است
ادامه مطلب
جبهه بوديم و جنگ ميکرديم
در سکوت شبانهي سنگر
درد دل با تفنگ ميکرديم
شب و سنگر چه باصفا بودند
وقتي آدم شتاب رفتن داشت
از نگاهش چهقدر گُل ميريخت
حرفهايش چهقدر گُل ميکاشت
ياد شبهاي حمله ميافتم
ياد آن لالهها که پژمردند
نخلهايي که تشنه روييدند
و زمين را به آسمان بردند
چشمهايي که خوب يادم هست
با من از سنگ و شيشه ميگفتند
زير باران بيامان تبر
از نفسهاي ريشه ميگفتند
ياد آن آشناي پير به خير
که نگاهش هميشه روشن بود
شب که در آسمان دعا ميکاشت
نگران ستارهي من بود
ادامه مطلب
غریب شهری و زخمت شناسنامه ی توست
تو از کدام بهاری، تو ای شکوفه ی زخم ؟
که عطر خانه ام از جانماز و جامه ی توست
هنوز داغ تو تازه است مثل رنگ انار
و رودخانه ی چشمان من ادامه توست
دوباره من غزل عاشقانه خواهم گفت
و عاشقانه ترین شعر من چکامه ی توست
همیشه چشم به راه توام که برگردی
هزار پنجره در انتظار نامه توست
ادامه مطلب
شک کردهايم باز، به فرجام رودها
دريادلان نديده گرفتند خويش را
راهي شدند از پي پيغام رودها
رفتند با تلاطم سنگين روحشان
طغيان کنند در شب آرام رودها
حسرت به موج خيز نگاهم نشسته است
جاري است باز در غزلم نام رودها
عمري «ميان ماندن و رفتن» مردّديم
شک کردهايم باز به فرجام رودها
ادامه مطلب
اي مجاهد، اي زعيم اي منجي ايران زمـين
کـاخ اسـتـبـداد ويــران شــد زحکـم نـافـذت
گـشـت آزاد از اسارت مـلـت و قــرآن و ديـن
بـا شـهـامـت پــاي مـردي را نـهادي در ميان
شد هراسان خصم دين لرزيد پشت ظالمين
آرزوي مـلـت ايــران هـمــيـــن بـــود اي امـام
تــا شـونـد آزاد روزي در جهـان مـستضعفيـن
از خــدا خـواهـم وجـودت از بـلا محـفـوظ بــاد
دشـمـنـت گـردد ذلـيل از لطف ربالعالمــيـن
از بــــــراي مـلــت ايــــران و هـــم اســلام را
تـــو خـجـســته رهـبـري بـر تو هزاران آفريــن
هــست خـيامي دعـاي گوي تـو اي روح خدا
اي امــام اي رهــنــمــاي انــقــلاب راستـيـن
ادامه مطلب
با دست صبا پرده ی گل باز کند
از دامن گلگون فلق روح شهید
برخیزد و سوی عرش پرواز کند
ادامه مطلب
همنشین ماه تابانم کنی
سر نهم بر آستان کوی تو
زیر پای خویش قربانم کنی
خسته ام از خویش، زین رنج سترگ
با نگاه خویش درمانم کنی
این ضریحت، آستان آرزو
می شود یک روز، مهمانم کنی ؟!
بر سر سرو خرامان روی تو
حاضرم یک قطره بارانم کنی
می شوم قربانیت جانان من !
آه اگر یک شب، غزل خوانم کنی
ادامه مطلب