دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

نمي‌ترسيد از آتش سمندربود پنداري
خليل عشق در شولاي آذر بود پنداري
عبور خاکي‌اش در آسمان عاشقي گم شد
و از خورشيد صد مي‌نوشيد ناز چشم ساقي را
شراب بي‌خودي‌هايش به ساغر بود پنداري
تمام دشت،سرخي مي‌زد از خون تازه‌ي تازه
هزاران لاله، مظلومانه پرپر بود پنداري
خدا انسان شهادت واژه ها در امتداد هم
و شوق زيستن در فصل باور بود پنداري
به پاي نخل هاي سرخ، خون تشنگي مي ريخت
حديث ظهرعاشورا مکرر بود پنداري
و بر اين خاک خون آلود تا گلدسته‌ي خورشيد
شکوه قامت الله اکبر بود پنداري
شقايق‌هاي بي نام و نشان بودند و گل کردند
هواي مهرباني داغ پرور بود پنداري


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:24 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

می آیی ای دلاورم اما سرت کجاست؟ 
آن دست های گمشده در سنگرت کجاست
در شعله بار صاعقه ای باغ لاله خیز
آن رنگ و بوی و روی گل پرپرت کجاست
سربند « یا حسین» تو کانروز گرمجوش
با دست خویش بست به سر مادرت کجاست
آن ساق پای خسته که چون ساقه های عرش
افتاده بود از کف «مین» در برت کجاست
چشمی که بوسه گاه پدر بود همچو شهر
در خاکریز معرکه ی سنگرت کجاست
می آیی و دوباره ی تن، اهدا به کربلاست
آن پاره های دیگری از پیکرت کجاست
چون سرو ایستاده به سنگر شدی کنون
ای استخوان سوخته، خاکسترت کجاست


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:23 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ما را دل از نسيم سحر وا نمي‌شود
اين غنچه‌ي فسرده،‌ شکوفا نمي‌شود
ديري است تا به سوگ تو خون مي رود ز چشم
اين چشمه، جز به ياد تو جوشا نمي‌شود
سنگيني فراق تو پشت مرا شکست
اين داغ سينه‌سوز مداوا نمي‌شود
در آسمان خاطرم اي مهر صبح خيز
سالي است ماه روي تو پيدا نمي‌شود
گفتند تا که فکر تو از سر بدر کنم
مي‌خواهم اين چنين کنم، اما نمي‌شود
چشمي، بسان ديده‌ي شب زنده‌دار من
از موج اشک، غيرت دريا نمي‌شود
آتش بگير، تا که بداني چه مي‌کشم 
احساس سوختن به تماشا نمي‌شود
گويند : روزگار فراموشي آورد
هرگز غم تو از سر ما وا نمي‌شود
خون شهيد مايه‌ي احياي دين ماست
مذهب به غير خون تو احيا نمي‌شود
ياري کند به داغ تو ما را مگر خداي
بردن غم فراق تو تنها نمي‌شود
خون تو را خداي مگر خون بها دهد
ورنه دل «خليل» تسلّا نمي‌شود


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:02 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بخشي از «غزل مثنوي تقديم به: سردار شهيد حاج محمود ستوده»
گمشده امشب دل باراني‌ام
در پس اندوه زمستاني‌ام
بغض غريبي شده مهمان من
داغ تو آتش زده بر جان من
بي‌تو در اين همهمه‌ها گم شدم
تشنه‌ي يک جرعه تبسم شدم
غربت غمناک تو شد شعر من
سينه‌ي صد چاک تو شد شعر من
شعر من از نام تو لبريز شد
مستي‌ام از جام تو لبريز شد
بي‌تو شده شام غريبان دلم
غربت اطفال يتيمان دلم
آه بيا و گله وا کن بيا! 
صحبتي از غربت ما کن بيا! 
اي شب چشمان تو زيباترين!
سمت نگاه تو معمّاترين
اي همه‌ي دار و ندار دلم
سبزترين سمت بهار دلم
«رفته‌اي و غرق پريشاني‌ام»
«قافيه در قافيه ويراني‌ام»
رفتي و من ماندم و مشتي غزل
وين دل لبريز پريشاني‌ام
خيمه زده کنج دلم بعد تو
بغض گلو گير زمستاني‌ام
بازترين پنجره‌ها سهم تو
سهم من اين غربت باراني‌ام
کولي سرگشته‌ي صحرا شدم
چاره کن اين بي‌سر و ساماني‌ام
بعد تو افسوس نزد انفجار
ترکشي از لطف به پيشاني‌ام
آي تو کز سمت جنون رفته‌اي! 
غرقه به خون غرقه به خون رفته‌اي
آي تو سردار سپاه علي! 
همدم آه شب و چاه علي
شب شده لبريز پريشاني‌ات
ماه زده بوسه به پيشاني‌ات
بسته حنا بر شب گيسوي تو
صبح پريشان شده از موي تو
عشق چراغان شدن چشم توست
آينه‌بندان شدن چشم توست
چشم تو تا آينه‌بندان شود
غربت شب‌هام چراغان شود
گيسوي خورشيد پريشان توست
ماه عزادار زمستان توست
اي شب چشمان تو پولک‌نشان! 
وسعت چشمت همه‌ي آسمان
من کي‌ام از داغ تو لب وا کنم
بايد از اين مرحله پروا کنم
من که دلم شوق شهادت نداشت
مثل دلت آن همه وسعت نداشت
زندگي از پلک تو آويخته
ماه به موي تو غزل ريخته
گمشده رازي شده خنديدنت
با تپش حادثه رقصيدنت
خشم تو از صاعقه سوزنده‌تر
از نفست دامن شب شعله‌ور
هر که شبيه تو به صحرا نزد
در عطشش مُرد و به دريا نزد
لشکر مهدي (عج) دل طوفاني‌ات
مرهم يک عمر پريشاني‌ات
لشکر المهدي (عج) و پرپر شدن
يک شبه يک عمر کبوتر شدن
لشکر المهدي (عج) شب خيس دعا
تازه شدن در نفس «مرتضي»
لشکر المهدي (عج) و گودال خون
تربت صدها بدن لاله‌گون
لشکر المهدي (عج) و صد بي‌قرار
لشکر مهدي (عج) و شب انتظار
باز تفنگ و تو و اين سرزمين
باز تو و معبر و ميدان مين
باز شب حمله و «محمود» و تب
غرق منوّر شدن نيمه شب
باز شب حمله و حال غريب
باز شب حمله و «‌امّن يجيب»
باز شب حمله و «آهنگران»
مرثيه و نوحه‌ي صاحب زمان (عج)
باز چکاچک همه‌ي شمشيرها
باز شب تشنگي تيرها
داغ ستوده است و دو صد ماجرا
داغ من و اين من از من جدا
داغ ستوده‌ست و من ناشکيب
داغِ مَنِ از همه جا بي‌نصيب
سرسبد سفره‌ي عيدم کجاست
پيکر «محمود» شهيدم کجاست
هم‌سفرش گفت که از خط گذشت
آن شب پرحادثه از شط گذشت
آن شب پرحادثه «محمود» رفت
او که قرار دل ما بود رفت
رفت و اسير تب گندم نشد
بين « بلي » گفتن و «لا» گم نشد
در شب دف‌کوبي خمپاره‌ها
رفت به مهماني فواره‌ها
يک دو قدم مانده به ميدان مين
ماه پريشان شده روي زمين
بعدِ همان شد، شب پر از خطر
هيچ کسي از تو ندارد خبر... 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:02 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ای دوستان بیائید در سوگ و داغ یاران 
از دیده خون فشانید چون ابر نوبهاران
شد تیره محفل ما ماوای غم دل ما
زیرا به خون تپیدند آن اختران ایمان
رفتند آن عزیزان صدها دریغ و افسوس
آنان که جمله بودند چشم و چراغ ایران
جان را نثار معشوق پروانه سان نمودند
تا شمع محفل عشق گردد بسی فروزان
با خیل عاشقان رفت سوی جنان بهشتی
آن کس که بود عاشق بر او بهشت و حوران
و ای از دیار ما رفت آن عارف مجاهد
آه از سپهر ما رفت آن کوکب درخشان
آن آیت الهی یار صدیق رهبر
آن کس که بود عمری اندر طریق سبحان
آن کس که مهربان بود همچون علی به مسکین
آن کس که خصم دون بود از صورتش هراسان
علامه گرامی دانا خطیب نامی
کز فیض مکتب او شد بهره مند انسان
در عزم و همت و رای بودی چون کوه نستوه
همچون گلی بهاری بودی هماره خندان
در باغ دین و فرهنگ بس نغمه ها سرودی
دردا که زین چمن رست آن بلبل غزل خوان
زین ماجرای جان کاه گردون به زاری و آه
جانها هم در آذر دلها همه پریشان
بشنو ز آن شهیدان فزت برب کعبه
چون از ازل ببستند با لایزال پیمان
فقدان آن عزیزان گرچه بسی گران است
بادا فدای اسلام صدها سر و تن و جان
از پای کی نشینیم تا انتقام گیریم
زان خصم پست دژخیم ما ملت مسلمان
ای باغبان به بستان بذر دگر بیفشان
زیرا که گشته پرپر گلها زجور و عدوان
تا انقراض عالم زنده است نام پاکان
بادا روانشان شاد در ظل لطف سبحان
قدسیه زین مصیبت در ماتم است و محنت
بارد سرشک حسرت هر لحظه او زمژگان


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:01 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در سرزمین اسارت 
رو به خورشید خاکش کردند
و آفتابگردانی بر مزارش کاشتند

 

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:01 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دریغ از باغ های بی صنوبر 
دریغ از دشت های بی کبوتر 
دریغ از آن که عصر پنج شنبه 
ندارد چشم بر دروازه و در 

 

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:01 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در مکتب دل درس جنون می گویند
یا قصه سرخ آزمون می گویند
گر طالب عشقی توبیا! ای عاشق
در مدرسه ای که درس خون می گویند


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:01 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در شهادت مردان دریادل ناوچه ی «جوشن» 
وسعت کدامین دریا 
در قلب پر طنین تان نشست
کان سان
آبی آوازهایتان
زلالی رودبارها را
به زمزمه آورد
و رگانتان
فواره ها را
تا وسعت بی کرانه آسمان
پرواز آموخت
آه.... 
هنگام که از دریای بیکرانه ی سینه هایتان
فریادهای خفته ی صدف ها
برآمدند
آسمان،
دلتنگی اش را
چه سرخ! 
چه سرخ! 
چه سرخ! 
بارید
اکنون
تنها، با اشاره ی شماست
که توفان ها
رخصت می یابند
تا دریا را
از خاموشی
به خروش خوف انگیز
دعوت کنند


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:01 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آنجا شبانی پیر در کنجی نشسته
دریادلی شبگرد کشتی در شکسته
آرام می گوید برادر گام بردار
دریاست منزلگاه دلداران رسته
از شاهدان راه پرسیدم زانجام
گفتند این شمشیر، این تن پوش، این جام
گر کاروان خواهی که یاران در مسیرند
دریادلی ای دوست دریا نیست آرام
تا شور جانان در رگ و در پوست داریم
غم نیست ما را، آنچه را نیکوست داریم
بر سینه صبح بلند آشنایی
میثاق خون با دودمان دوست داریم
دریادلی خواهم که خواب نور بیند
آیات حق را روشن و منشور بیند
بی پرده می گویم، شهادت سرنوشتم
عاشق تواند هر چه را مستور بیند


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 11:00 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]