تقديم به پيشگاه شهيدان سرافراز عمليات والفجر مقدماتي
آي... خوش رفتيم تا سر منزل خورشيدها
دستافشان، پايکوبان، سرخوش از اميدها
بال در بال ملائک در سماعي سرخگون
رقص ميکرديم با قانون و ساز بيدها
کهکشان در کهکشان پروانههاي سوخته
انعکاس عشق در آيينهي جمشيدها
صد غزل از خال و ابرويش شنيدم باز هم
سخت حيرانم از آن پيچ و خم و تعقيدها
دعوت از دلدار دارم اينقدر با من مگوي
«کوتوالي» مست دارد قلعهي «ناهيد»ها
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:41 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رفت و برنگشت و این رسم روزگار ماند
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شور، بهت لحظه را پارهپاره ميکند
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آن روزها که در دلم ايمان شکوفه کرد
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
الهی به آنان که پرپر شدند
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
افسوس رفت و گریه ما هیچ اثر نداشت
سر «سبز»تر از شاخهي بيدم کردي
از سينهي خصم «سرخ» رو برگشتي
اي تيغ دلير! رو سفيد» م کردي
ادامه مطلب
روزي ميگفتم
اگر خورشيد نيست ماه که هست
ولي حالا من ماندهام و شب هاي بدون ستاره
و درد زخم هاي زرد
و جادهاي که بپايان نميرسد
چقدر چشم به چپ و راست بايد دوخت
آنجاها بوي باروت را نميشناسند
فقط اهالي سرزمين سوخته ميدانند
عمق زخم هاي زرد را
ميخواهم بر بام پلکهايم بنشينم
تا سلام کنم بر ساکنان دورترين
ستاره هاي جهان
بگويم که اينجا خشکسالي عاطفه هاست
و بگويم چهرهي سرزمينم مکدر است
از تباني آهن و آتش
هنوز ميتپد
نبض جبهه ها در رگ نفسهايم
و آوازي به رنگ جنون در درونم جاري است
و درد زخم هاي زرد
تاول هاي نگاهم را
چهرهي شبهاي بيستاره را سپيد ميکند
و سپيدترين شعر شاعران را سياه
چقدر چشم به چپ و راست بايد دوخت
فقط اهالي سرزمين سوخته ميدانند
که پرنده هاي آسماني در زمين لانه ميکنند
و ستاره هاي زميني به آسمان سفر
ادامه مطلب
دل شکستهي من تاب انتظار نداشت
چه لحظههاي غريبي، که زيستم بياو
چه انتظار عجيبي که بوي يار نداشت
پرندگان سفر کرده آمدند اما...
و سالنامهام آن سال هم بهار نداشت
شکست بغض گلويم، چه سود؟ ميدانم
که بغض من به يقين موج انفجار نداشت
غروب بود و از آن سوي پرغبار افق
بيامد اسب سپيدي ولي سوار نداشت
ادامه مطلب
چشم جاده ها هنوز، محو در غبار ماند
این همه شب است و باز، این همه حضور تلخ
فصل های محکم خالی از بهار ماند
تو همان که رفته ای، من همان که مانده ام
خواهش دوباره ات، پشت یک حصار ماند
دست مهربان تو، سمت آن طرفتر است
یک کبوتر غریب، باز بی قرار ماند
گرچه تکه تکه است و دلی شکسته است
خوب شد که لااقل از تو یادگار ماند
سال ها گذشت و هیچ، باورت نمی شود
چشم های من هنوز پای انتظار ماند
ادامه مطلب
چشم، بين اشک و خواب استخاره ميکند
ميتپد به روي خاک، بغضهاي آسمان
باد، برگ تفته را گوشواره ميکند
شب گذشت از من و، کوچههاي امتداد
ميتراود از افق، ذرّه ذرّه بامداد
شب گذشت و ماندهايم در ميان کوچهها
گريه و من و دل و انتظار و برگ و باد
مي کشد مرا خيال باز تا دم سحر
شب گذشت و شب نخفت، شب اميد شعلهور
کوچه تنگ و شب سياه، دشت سرد و خواب شهر
ميدهند سوز و شب، دست دست يکدگر
ادامه مطلب
باران رسيد و بوتهي انسان شکوفه کرد
چشم انتظار ماندم و عمري شکست تا
در صخرهسار سخت تنم جان شکوفه کرد
شعر هزار لحظهي آغاز آتشين
در پرتگاه وحشت پايان شکوفه کرد
فصلي سکوت و سنگ و اينک صدا و شعر
اينها گذشت در من و پس «آن» شکوفه کرد...
اما دريغ! اين همه تا انتها نماند
نسلي گذشت و در نگهم نان شکوفه کرد
افسوس سهم رونق گندم شد و گريز
در کام من هر آنچه که باران شکوفه کرد...
آخر، جسارتي که در اين خاک مرده بود
ديشب ز ردّپاي شهيدان شکوفه کرد
ديشب ميان خون شما در اتاق من
ديدم تمام نقشهي ايران شکوفه کرد
ادامه مطلب
پر از زخم های مکرر شدند
به آنان که همت مثال آمدند
به شوق حریم یار آمدند
به آنان که چون پرده بالا زدند
قدم در حریم تماشا زدند
به آنان که مست ولا می شدند
بلا در بلا کربلا می شدند
به آنان که کارون خروش آمدند
و مانند کارون به جوش آمدند
به آنان که رفتند تا ما شوند
و آیینه داران فردا شوند
به آنان که زخمی ترین بوده اند
شهیدان میدان مین بوده اند
به آنان که چون کربلایی شدند
پر از لحظه های خدایی شدند
از آنان که تنها پلاکی به جاست
کمی استخوان، مشت خاکی به جاست
به روزی که چون نام خیبر گرفت
غریبانه از ما برادر گرفت
به رمزی که چون نام زهرا گرفت
به پهلوی ما درد مأوا گرفت
که دل های ما را به دریا رسان
که خورشید را در شب ما رسان
ادامه مطلب
دليل روشني از آفتاب لازم نيست
براي صيد دل ما اشارتي کافيست
کمند زلف تو را پيچ و تاب لازم نيست
به گردن دل ما رشتهي محبت توست
به پاي عاشق صادق طناب لازم نيست
به داغ ما نرسد داغ لالهي صحرا
بر آتش دل ما التهاب لازم نيست
بيا به مکتب ايثار، در صحيفهي خون
بخوان به صفحهي سنگر کتاب لازم نيست
علاج واقعهي امروز، آتش و خون است
براي دردسر ما گلاب لازم نيست
به ترک جان به لقاي خدا رسد عاشق
در اين ميانه اياب و ذهاب لازم نيست
بسيجيان همه پيش خداي محبوبند
براي دعوتشان انتخاب لازم نيست
ادامه مطلب
دیوانه ای که از همه عالم خبر نداشت
از دل مگو که شورش صحرای کربلا
از سر مپرس، ظهر من از صبح سر نداشت
در پیچ و تاب درد چنان کوه استوار
از انحنای زخم خیال سفر نداشت
چون جنگ می وزید به اسباب خواب- یال
میدان از او قلندری آشفته تر نداشت
ما هم سری تعارف شمشیر کرده ایم
دستی به ناز آه... برآورد و برنداشت
با آبشار فاتحه مادر چه می نمود
این استخوان له شده را هم اگر نداشت
ادامه مطلب