به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بيست و پنجم شهريور ماه يادآور زمين‌لرزه اسفناك سال 1357 طبس است كه هر انساني را متاثر و متالم مي‌كند.


امروز سالروز زمين‌لرزه مخرب طبس در بيست و پنجم شهريور ماه سال 1357 است.
اين روز، تلخ‌ترين روز همه طبسي‌هايي است كه آن شب وحشتناك را به چشم خود ديدند و عزادار عزيزان خود شدند.

بقيه در ادامه

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 شهریور 1389  - 1:32 PM

برادر خبرنگار پرسيد: هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟ پيرمرد گفت: روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. گفت: "گردن كلفت كه نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم.


آوازه اش در مخ كار گرفتن و صفر كيلومتر بودن و پرسيدن سوال هاي فضايي به گوش ما هم رسيده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فكر مي كرد ماها جملگي براي خودمان يك پا عارف و زاهد و باباطاهر عريانيم و دست از جان كشيده ايم. راستش همه ما براي دفاع از ميهن مان دل ازخانواده كنده بوديم اما هيچكدام مان اهل ظاهر سازي و جانماز آب كشيدن نبوديم. مي دانستيم كه اين امر براي او كه خبرنگار يكي از روزنامه هاي كشور است باورنكردني است.
شنيده بوديم كه خيلي ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و كلك از سر بازش كرده بودند. اما وقتي شصتمان خبردار شد كه هماي سعادت بر سرمان نشسته و او كفش و كلاه كرده تا سر وقت مان بيايد. نشستيم و فكرهايمان رايك كاسه كرديم و بعد مثل نو عروسان بدقلق "بله " را گفتيم. طفلك كلي ذوق كرد كه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مي نشستيم و به سوالات او پاسخ مي دهيم.
از سمت راست شروع كرد كه از شانس بد او يعقوب بحثي بود كه استاد وراجي و بحث كردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟

- والله شما كه غريبه نيستيد، بي خرجي مونده بوديم. سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نميشه. گفتيم كي به كيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شكم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم!

نفر دوم احمد كاتيوشا بود كه با قيافه معصومانه و شرمگين گفت:

"عالم و آدم ميدونن كه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين كه كف پام صافه و كفيل مادر و يك مشت بچه يتيم هم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا و مرافه مي ترسم! تو محله مان هر وقت بچه هاي محل با هم يكي به دو مي كردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي كردم. حالا از شما عاجزانه مي خواهم كه حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ كنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل كنند! "

خبر نگار كه تند تند مي نوشت متوجه خنده هاي بي صداي بچه ها نشد.
مش علي كه سن و سالي داشت گفت:

" روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. گفت: "گردن كلفت كه نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم. "

خبرنگار كم كم داشت بو مي برد. چون مثل اول ديگر تند تند نمي نوشت. نوبت من شد.گفتم:

"از شما چه پنهون من مي خواستم زن بگيرم اما هيچ كس حاضر نشد دخترش را بدبخت كند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقي به توقي بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا كريمه! نمي گذارد من عزب و آرزو به دل و ناكام بمانم! "

خبرنگار دست از نوشتن برداشت.بغل دستي ام گفت:

"راستش من كمبود شخصيت داشتم. هيچ كس به حرفم نمي خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمي كردند چه رسد به محله. آمدم اينجا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگي كنند. "

ديگر كسي نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجك تو چادرمان تركيد. تركش اين نارنجك خبرنگار را هم بي نصيب نگذاشت.

راوي:داوود اميريان

ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
ادامه مطلب
پنج شنبه 25 شهریور 1389  - 1:18 PM

همه چيز آماده بود. اهرم ارتفاع را بالاتر كشيدم. بار خارجي از زمين جدا شد. راهنما سرش را ميان دو صندلي آورد تا چيزي بگويد كه چشمش به پسرك افتاد. وحشت زده عقب كشيد و روي بارها نشست.


مشغول بررسي وضعيت فني هليكوپتر بودم كه صداي بهرام به گوشم رسيد.
- سيدعلي، بدو! آماده شو!

بقيه در ادامه

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 شهریور 1389  - 1:16 PM

دستم را شل گرفتم اهرم كه آزاد شد شمردم: هزار و يك، هزار دو، هزار سه و بلافاصله نارنجك را داخل سنگر تيربار انداختم. دو ثانيه بعد صداي انفجار و بوي باروت سوخته و ينگ‌وينگ تركش ها بلند شد.


شب عمليات ساعت ده با لباس غواصي و تجهيزات يكي يكي وارد آب گرفتگي شلمچه شديم. پنج دسته بوديم و هر دسته بيست نفر با مأموريت ويژه. پيشاپيش دسته يك ، آب را مي‌شكستم و جلو مي‌رفتم. آب كم‌كم آمد و رسيد به كمرم. سردي آب موهاي تنم را سيخ كرد اما هر چه پيش‌‌تر مي‌رفتم تنم گرم‌تر مي‌شد. تجهيزات از سرعتم مي‌كاست. به نقطه‌اي رسيديم كه دسته‌ها بايد از همه جدا مي‌شدند و به طرف محور عملياتي خود مي‌رفتند.
از ته گلو فرمان حركت دادم. پشت سرم به ترتيب حسين جاوداني بي‌سيم‌چي، مهدي توكلي معاونم، عبدالله مصلي‌نژاد، علي قرباني و پانزده نفر تك‌ تيرانداز مي‌آمدند. بعد از مدتي پيش رفتن، ايستادم تا بچه‌ها نفسي چاق كنند. با دست عرق پيشانيم را گرفتم. چشم به آسمان دوختيم. باريكه ماه زور چنداني نداشت. تاريكي كبره بسته و انگار سياهي شب به تنمان ماليده شده بود. يك آن منوري به آسمان رفت و با چترش دودكنان تلوتلو خورد و اطراف را روشن كرد. جايي كه منور پايين مي‌آمد انگار زمين و آسمان دو آينه بودند روبه هم كه اگر وارو مي‌شدند كسي نمي‌فهميد آب در آسمان است يا آسمان در آب. منور فرو رفت داخل آب و دوباره تاريكي.
راه افتادم جلو. باد مي‌آمد و به صورتم مي‌خورد. دلهره‌ چنداني نداشتم. راه را بارها آمده و برگشته بودم. رسيديم به ابتداي دژ. بايد در عمق به قدري پيش مي‌رفتيم تا مي‌رسيديم مقابل "پنج ضلعي " و بعد دژ را از بغل دور مي‌زديم.
دژ را رد كرديم و به جاده‌ شني كه از آب بيرون زده بود، رسيديم. تيرهاي برق با فاصله معيني كاشته شده بودند و خط عراقي ها را قطع مي‌كردند. خود را كشيديم كنار جاده و به راهمان ادامه داديم. از مقابل اولين تير برق كه گذشتيم، ناگهان صداي انفجاري بلند شد. بي‌اختيار خودم را انداختم ميان آب. سرم را كه از آب بيرون آوردم، كسي با صداي زير "يا مهدي " مي‌گفت. گمان بردم نارنجكي از كمري افتاده و تركيده است.
برگشتم. بچه‌ها يكديگر را نگاه مي‌كردند. رفتم سمت صدا. روي شانه جاده كسي نشسته بود و يك پايش را به دست گرفته بود. نزديكش شدم و كنارش زانو زدم. قرباني بود. لب گزيده بودم به دندان و گويا داشت دردش را مي‌خورد. نگران پرسيدم:
- چي شده؟
نفس عميقي كشيد:
- فكر كنم پايم رفته رو مين.
متعجب گفتم:
- مين؟
حرفم را خوردم چرا كه آب مي‌توانست مين‌هاي ضد نفر را از جاهاي ديگر با خود بياورد. سرم را بردم نزديك پايش. بوي خون و گوشت سوخته خورد زير دماغم. پايش از مچ قطع شده بود. خونريزي چنداني نداشت و موج سر رگ ها را به هم چسبانده بود. به سختي توانستم يكي از بچه‌ها را قانع كنم به جاي شركت در عمليات قرباني را كول كند و ببرد عقب.
در دور دست دو منور با هم سينه آسمان را شكافتند. بلافاصله صداي رگبار بلند شد و خط كجي از تيرهاي رسام به سوي يكي از منورها كشيده شد. حواسم به منور بود كه يك آن زير پايم خالي شد و فرو رفتم زير آب و چند غلپ آب خوردم. دست و پا زدم آمدم بالا. چند بار نفس گرفتم. داخل گودالي افتاده بودم كه گلوله‌هاي سنگين توپ‌ كنده بودند.
ساعتي پايين جاده‌ شني داخل آب پيش رفتيم تا رسيديم مقابل پنج ضعلي كه انتهاي دژ به آن مي‌خورد. سي متري دژ، پشت سيم‌هاي خاردار و توپي و مين‌هاي ضد نفر مستقر شديم. داخل عرض دژ مستحكم‌ترين سنگر بتوني احداث شده بود. كانالي سيماني طول دژ را مي‌پيمود و وصل مي‌شد به سنگر مسقف جمعي كه عرض دژ را گرفته بود. دو تيربار داخل دژ، تنها راه خشكي را كه مين‌كاري شده بود زير پوشش آتش داشت. چهار سنگر فرعي دو طرف دژ از سنگر بتوني حفاظت مي‌كردند تا از بغل مورد هجوم قرار نگيرد.
دسته‌هاي ديگر بايد حد فاصل پنج ضلي تا پاسگاه "كوت سواري " عراق را مورد حمله قرار مي‌دادند و دسته ما بايد سنگرهاي بتوني عرض دژ را مي‌گرفت تا گردان تازه نفس پياده بدون مزاحمت تيربارها از ميدان مين عبور و به خط بعدي عراق حمله كند. من و توكلي سرنيزه‌ها را از جلدهاشان خارج كرديم و سوراخ تيغه را روي دگمه جلد سرنيزه گذاشتم و با يك فشار جا زديم. به شكل قيچي كه در آمد مشغول چيدن سيم‌ها شديم. رديف آخر سيم‌ها بوديم كه يك دفعه همه چيز از اين رو به آن رو شد. تاريكي و سكوت شكست و صداي تيراندازي رفت به هوا.
تيراندازي به خطوط ديگر هم كشيده شد. منور پشت منور به آسمان رفت. شلمچه شد عين روز. عمليات لو رفته بود. گوشي بي‌سيم را از جاوداني گرفتم و كنار گوشم گذاشتم و دست گرفتم به گوش ديگرم و داد زدم:
- مهدي مهدي،‌ اصغر...
غير از خش خش بي‌سيم صدايي نيامد. گوشي را دادم به جاوداني. منوري درست بالاي سرمان روشن شد. ما را ديدند. باراني از گلوله‌ به طرفمان باريد. سطح آب تير تراش شد و ذرات آب به هوا رفت. توي تله افتاديم.... برگرديم، حمله كنيم يا... وقتي كنارم يكي دو نفر تير خوردند، با خيز خودم را روي سيم‌هاي خاردار انداختم و با بغض فرياد زدم:
- يا حسين به پيش!
سيم‌هاي خاردار داخل تنم رفتند. سينه و شكم‌ام بدجوري سوخت. بچه‌ها كه رد شدند از جا بلند شدم. كلاش تاشو را هجومي گرفتم و با آتش دويدم طرف دژ. هر كس به روش و ابتكار خودش پيش رفت و آتش كرد. وينگ وينگ گلوله‌ها و گاهي صداي آخ و ناله به گوش مي‌رسيد. به خود كه آمدم روي دژ و كف كانال زمين‌‌گير شده بودم. تنها جاوداني و مصلي‌نژاد درازكش كنارم بودند. تيراندازي قطع شد. مقابل ورودي سنگر بتوني بوديم. رفتن به داخل سنگر جرأت مي‌خواست. درست مثل بيرون آمدن از آن. از طرفي وقت هم تنگ بود و هر آن امكان داشت، بچه‌هاي گردان به خيال سقوط دژ از مقابل پيداشان شود. آن وقت بود كه تيربارهاي داخل دژ دروشان مي‌كردند. مضطرب و دل نگران بودم. چراغ قوه ضد آب را از جاوداني گرفتم و سينه‌خيز تا زنديكي دهانه سنگر رفتم. چسبيدم به كنار دهانه سنگر. نارنجكي از كمر كندم. ضامنش را درآوردم و انداختم داخل. صداي انفجار كه بلند شد داخل شدم. تاريك بود . چراغ‌قوه انداختم. ورودي دو راه مي‌شد. پشت سرم جاوداني آمد. قوت قلب گرفتم و به طرف چپ سنگر راه افتادم به پيچ رسيدم. نارنجك ديگري از كمرم باز كردم و انگشتم را انداختم داخل حلقه ضامن‌اش و آن را در آوردم. دستم را شل گرفتم اهرم كه آزاد شد شمردم: هزار و يك، هزار دو، هزار سه و بلافاصله نارنجك را داخل سنگر تيربار انداختم. دو ثانيه بعد صداي انفجار و بوي باروت سوخته و ينگ‌وينگ تركش ها بلند شد. نور انداختم داخل. تيربار وارو شده بود و دو عراقي با سينه روي آن افتاده بودند. خواستم برگردم كه صداي مهيب انفجاري بلند شد. از جاه كنده شدم و محكم به زمين افتادم. پشتم سوخت. وقتي توانستم پاهايم را تكان دهم، اميدوار شدم. نگران جاوداني بودم. صدايش زدم. جوابي نداد. كورمال كورمال دست كف سنگر كشيدم. دستم به صورتش خورد. خيسي گرمي حس كردم. دستم را بو كردم. بوي خون بود. كشان كشان جاوداني را از سنگر بيرون كشيدم. نفس‌هاي آخر را مي‌كشيد. بلند شدم و روي سقف سنگر بتواني رفتم و خودم را انداختم جلو سنگر و تكيه دادم به ديواره سيماني. چشم به آسمان دوختم. باريكه ماه پهن‌تر شده بود و كنارش ستاره شمالي يا جنوبي - درست نمي‌دانم - مي‌درخشيد.
وقتي از داخل ميدان مين صداي پچپچه بلند شد، نفس راحتي كشيدم و لبخندي نشست بر لبم، اما درد تركش‌ها، لبخند را بر لبم خشكاند. گردان، سرحال از داخل ميدان مين آمد و انگار كه هيچ چيز نمي‌ديدند جز خط عراقي‌ها، از كنارم گذشت، آرامش دلهره‌آوري داشتم. تجربه شركت در حمله‌هاي گوناگون، باورهاي منفي را سراغم مي‌آورد. درگيري پيش ازموعد، پرتاب بي‌حد منورها، و آمادگي مدافعان دژ. به هيچ چيز فكر نمي‌كردم مگر سرنوشت عمليات. شايد اگر آن لحظه مي‌دانستم علي‌رغم ناكامي عمليات امشب، پانزده روز بعد همين محور تبديل مي‌شود به "پاشنه آشيل " عراق و دسته‌اي تازه‌نفس درست مثل ما مي‌آيند و سنگر دژ را تصرف كنند و بعد همه لشكر و تيپ‌هاي عمل‌كننده گذر مي‌كنند و عمليات موفق و گسترده "كربلاي پنج " را صورت مي‌دهند، همين دلهره را هم نداشتم.

*ژي نوشت ها:

1- عمليات كربلاي چهار
2و 3- جاوداني و مصلي نژاد آن شب به شهادت رسيدند.

* راوي: اصغر جلالي

ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
ادامه مطلب
پنج شنبه 25 شهریور 1389  - 1:09 PM

جك از يک مزرعه‌دار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل
بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جك
آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»
جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعه‌دار گفت: «مي‌خواي باهاش چي کار کني؟»
جك گفت: «مي‌خوام باهاش قرعه‌کشي برگزار کنم.»
مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه که يه الاغ مرده رو به قرعه‌کشي گذاشت!»
جك گفت: «معلومه که مي‌تونم. حالا ببين. فقط به کسي نمي‌گم که الاغ مرده است.»
يک ماه بعد مزرعه‌دار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
جك گفت: «به قرعه‌کشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»
مزرعه‌دار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»
جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهره‌برداري هست.

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 شهریور 1389  - 8:02 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 79

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6075002
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی